دانستنی های ولایت

دانستنی های ولایت0%

دانستنی های ولایت نویسنده:
گروه: امام علی علیه السلام

دانستنی های ولایت

نویسنده: محمد تقى صرفى
گروه:

مشاهدات: 5447
دانلود: 2131

توضیحات:

دانستنی های ولایت
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 55 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 5447 / دانلود: 2131
اندازه اندازه اندازه
دانستنی های ولایت

دانستنی های ولایت

نویسنده:
فارسی

شيعيان در قيامت

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم : روز قيامت، عده اي را مي آورند كه لباسهايي از نورپوشيده و برصورتشان نيز نور است. آثار سجده از آنها پيداست. انها ازصفوف عبور كرده و در مقابل -قدرت وعظمت -پروردگار مي ايستند. ملائكه و پيامبران و شهداء و صالحين بر آنها غبطه مي خورند! عمر گفت:

يارسول الله! اينهاكيانند؟ فرمود:شيعيان ماكه امامشان، عليعليه‌السلام است.

شيعيان عليعليه‌السلام در قيامت غذا مي خورند

عليعليه‌السلام : درقيامت، اهل ولايت ما، درحاليكه داراي صورت هاي نوراني وبدني پوشيده و ايمن از هر ترسي هستند، از قبرهاخارج مي شوند. سختي ها و مواقف قيامت، براي آنان آسان است. مردم مي ترسند ولي آنان نمي ترسند! مردم ناراحت وغمگينند ولي آنها اندوهي ندارند!

براي آنان ناقه هايي سفيد كه داراي بالهايي مي باشند، مي آورند وآنان سوارشده و در سايه عرش الهي فرود آمده و بر منبرهايي از نور مي نشينند و تا پايان حساب مردم، به خوردن طعام هايي كه در مقابل آنان است مشغول هستند.«بحار، ج ٦٨»

نجات از جهنم!

امام پنجمعليه‌السلام : بنده اي را بمدت هفتاد خريف كه هر خريفي معادل هفتاد سال است، در جهنم عذاب مي كنند. سپس آن شخص دعا مي كندكه: خدايا! بحق محمد واهل بيتش، بمن رحم كن! خداوند به جبرئيل وحي مي كند كه: نزد بنده ام فرود آي و او را از جهنم بيرون بياور! جبرئيل مي گويد:خدايا! چگونه داخل آتش جهنم گردم؟ خداوند مي فرمايد: امر كرده ام كه آتش براي تو سرد باشد. جبرئيل مي پرسد:خدايا! نمي دانم دركجاي جهنم واقع است؟ خدا مي فرمايد:اودر چاهي در سجيّن است.

جبرئيل فرود مي آيد وآن شخص را در حاليكه بر صورت افتاده است، بيرون مي آورد. خداوند به او مي فرمايد:چند مدت در آتش بودي؟ مي گويد: نمي توانم مدت آنرا حساب كنم. خداوند مي فرمايد: به عزت و جلالم سوگند! اگر دعا نمي كردي، بودن تورا در آتش طولاني مي كردم. ولي من برخود حتم كرده ام كه هر شخصي مرا بحق محمد واهل بيتش، سوگنددهد، اورا بيامرزم.وامروز تورا آمرزيدم.

خواهر رضاعي پبامبر در حضور حجاج ّ خونخوار!

«حليمة سعديه مادر رضاعي رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، دختري بنام «حرّه » داشت كه از شيعيان و دوستداران حضرت عليعليه‌السلام شد. حرّه در زمان پيري، روزي به محفل حجاج خونخوار رفت.»

حجّاج به او گفت: شنيده ام كه عقيده داري علي بن ابيطالبعليه‌السلام از ابوبكر و عمر وعثمان برتر است؟

حرّه گفت: هركه اين حرف را زده، دروغ گفته است. زيرا من عقيده دارم كه اميرالمؤمنين عليعليه‌السلام نه تنها بر اين سه نفر بلكه بر تمام پيامبران به غير ازرسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم برتري دارد!

حجّاج با شنيدن اين سخن فرياد زد: واي برتو! آيا عليعليه‌السلام را از پيامبران اولوالعزم نيز برتر مي داني؟

زن جواب داد: من او را برتر نمي دانم، بلكه خداوند او را برتمام انبياء برتري داده ودر اين مورد قرآن نيز گواهي داده است.

حجّاج گفت: اگر بتواني اين موضوع را از قرآن ثابت كني، نجات مي يابي و الاّدستور مي دهم كه در همين جا تورا بكشند.

زن گفت: براي اثبات حرفم حاضرم وبر اين عقيده پا ميفشارم.

امّا راجع به حضرت آدمعليه‌السلام ، قرآن مي فرمايد: چون آن حضرت به درخت ممنوعه نزديك شد، خداوند عمل اورا نپذيرفت.( وَعَصَىٰ آدَمُ رَبَّهُ فَغَوَىٰ ) ولي در مورد عليعليه‌السلام مي فرمايد: عمل شما خانواده عصمت وطهارت مقبول درگاه پروردگار است.( انَّ سعيكم مشكوراً ) انسان آيه در جاي ديگر راجع به آدمعليه‌السلام خدا به او فرمود: به اين درخت نزديك نشويد! ولي حضرت آدمعليه‌السلام ترك اولي كرد و به آن نزديك شد و از ميوه آن چيد. امّا خداوند همه چيز دنيا را براي اميرالمؤمنين حلال كرد ولي حضرت به دنيا نزديك نشد.

در مورد برتري بر نوحعليه‌السلام ، خداوند در قرآن مي فرمايد: او داراي زني بدكار و كافربود.

امّا عليعليه‌السلام همسري داشت كه خداوند رضايت خود را، رضايت او قرارداده بود.

در مورد برتري بر ابراهيمعليه‌السلام او به خدا عرض كرد كه: خدا چگونه زنده شدن مردگان را بمن نشان بده! خدا فرمود: مگر ايمان نياورده اي؟ گفت:چرا ولكن مي خواهم دلم مطمئن شود.

امّا عليعليه‌السلام مي فرمايد: اگر پرده ها كنار رود تامن غيب را ببينم، براي من فرقي ندارد وبه يقين من اضافه نمي شود.

در مورد برتري بر موسيعليه‌السلام ، وقتي خداوند به او امر كرد كه براي دعوت فرعون به توحيد، برود. او گفت: مي ترسم مرا بكشند. زيرا يك نفر از آنها راكشته ام.

ولي در شبيكه چهل نفر از شمشير زنان كفار مي خواستند پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را بكشند، حضرت محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به عليعليه‌السلام فرمود:در جاي من مي خوابي؟ عليعليه‌السلام عرض كرد: آيا جان شما ايمن خواهد ماند؟ فرمود: آري!

عليعليه‌السلام عرض كرد: جان من فداي شما!ودر جاي پيامبر خوابيد ونترسيد.

امّا درمورد برتري بر حضرت عيسيعليه‌السلام آمده كه وقتي حضرت مريمعليه‌السلام خواست فرزندش را بدنيا بياورد، خطاب رسيد كه از عبادتگاه بيرون برو! زيرا اينجا محل عبادت است نه محل تولد فرزند! در نتيجه حضرت مريم از مسجد الاقصي بيرون رفته ودر بيابان، كنار درختي زايمان كرد.

ولي در زمان ولادت عليعليه‌السلام ، كعبه شكافته شد ومادر عليعليه‌السلام داخل خانه شد وعليعليه‌السلام در كعبه متولد شد....

بعد از اين سخنان، حجاج مبهوت ماند ونه تنها به حرّه اذيت نرساند بلكه به او پاداش هم داد.»

مار و ابليس

گويند روزي رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نشسته بود و به ماري نگاه مي كرد. اميرالمؤمنينعليه‌السلام خواست با عصا مار را دور كند، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود اين ابليس است كه من با او شرطهایي كرده ام از جمله اي علي!هركه دشمن تو باشد، ابليس در رحم مادرش شريك گردد كه خدافرمود: «وشاركهم في الاموال والاولاد

اميرالمؤمنينعليه‌السلام بر روي سينه ابليس!

روزي ابليس بصورت پيرمردي نزد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمدوگفت برايم از خدا طلب آمرزش كن!حضرت فرمود تلاشت بيهوده وعملت باطل است.ابليس رفت ورسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به عليعليه‌السلام فرمود كه اين ابليس بود.اميرالمؤمنينعليه‌السلام بدنبالش رفت واوراگرفت وبر زمين زد وروي سينه اش نشست.ابليس گفت اي ابالحسن! خدا به من تا قيامت مهلت داده است.حضرت هم اورا رها كرد.

بدتر از ابليس!

اميرالمؤمنينعليه‌السلام فرمود روزي ابليس را ديدم واو در ضمن صحبتهايي گفت وقتي بخاطر سرپيچي از دستور خدا به آسمان چهارم افتادم، به درگاه خدا ناليدم كه خدايا! خيال نكنم مخلوقي بدبخت تر وشقي تر از من آفريده باشي! جواب آمد كه چرا از تو بدتر هم آفريده ام پس پيش مالك جهنم برو تابتو نشان دهد! من نزد مالك جهنم رفتم و او از طبقات مختلف جهنم مرا پايين برد تا در طبقة هفتم ديدم كه دو نفر هستند كه زنجيرهايي از آتش برگردن آنهاست و بر سر آنها با پتك مي كوبند! گفتم اينها كيستند؟ مالك گفت آيا برساق عرش نظر كرده اي كه نوشته است: لااله الاّ الله محمد رسول الله ايّدتُه ونصرتُه بعلّي!؟ گفتم: آري.گفت: اينها دشمن محمد و علي هستند!

دست علامه حلّي در دست امام زمان (عج )

علاّمه حلّي شب جمعه اي به زيارت كربلا مي رفت. تنها بود و بر الاغي سوار شده و تازيانه در دستش بود.

در بين راه به شخص عربي برخورد كه پياده همراه علامه راه افتاد و باهم مشغول صحبت شدند. مقداري كه با هم حرف زدند، علامه متوجه شد كه اين شخص مرد فاضلي است. پس در همه مسائل با او صحبت كرد و بيشتر متوجه علم آن شخص مي شد.

علامه مشكلاتي كه در علوم مختلف داشت مي گفت و آن شخص جواب مي داد. تا اين كه در مسأله اي آن شخص فتوايي داد وعلامه رد كرد وگفت حديثي دراين زمينه نداريم. آن مرد گفت حديثي در اين باب شيخ طوسي در تهذيب ذكر كرده و شما از اول كتاب فلان مقدار ورق بزنيد تا در فلان صفحه وسطرفلان اين حديث را ببينيد. علامه تعجب كرد كه اين شخص كيست؟ (كه اين همه علم دارد) آن گاه علامه پرسيد كه آيا در زمان غيبت كبري مي توان امام زمان (عج )رامشاهده نمود؟

در اين موقع تازيانه از دست علامه افتاد. آن مردتازيانه را برداشت و در دست علامه گذاشت و فرمود: چگونه صاحب الزمان را نمي توان ديد در حالي كه الان دستش در دست توست. ناگاه علامه خود را از روي الاغ پايين انداخت تا پاي حضرت را ببوسد ولي بيهوش شد. وقتي به هوش آمد كسي را نديد. به خانه برگشت و به كتاب تهذيب مراجعه نمود و آن حديث را در همان صفحه و سطري كه امام فرموده بود، پيدا كرد.

كتابي نوشتة امام زمان (عج)

گويند ٦٠٠٠ از مخالفين شيعه كتابي در ردّ شيعه نوشت و آن را در مجالس مي خواند و به انحراف افراد مي پرداخت. او اين كتاب را به كسي نمي داد تامبادا به دست علماي شيعه برسد وتناقضات آن را ظاهر كنند.

علامه حلّي در صدد برآمد كه هر طور شده اين كتاب را به دست آورد ودر ردّ آن با دلايل قاطع كتابي بنويسد.ناچار تنها راه رسيدن به اين امر را دراين ديد كه خود را بصورت شاگردي درآورد واز آن شخص درخواست كندكه او را به شاگردي بپذيرد.

آن مرد علامه را به شاگردي قبول نمود. بعد ازچند روز علامه از او خواست تا كتاب را براي مدتي در اختيارش بگذارد. اوهم حاضر شد فقط يك شب كتاب در اختيار شاگردش! باشد. علامه كتاب رابه خانه اش آورد وتصميم گرفت كه يك نسخه از آن رونويسي كند.اومشغول نوشتن شد ولي نيمه شب به خواب رفت. وقتي كه از خواب بيدارشد متوجه شد كه كل كتاب به خط مبارك امام زمان (عج )تمام شده و درپايان به نام مباركشان اشاره نموده اند.

توقيع از امام عصر(عج)

درباره شرفيابي آية اللّه اصفهاني به خدمت امام عصر(عج)آمده است:

بعد از شهادت فرزندش سيد حسن، آية اللّه تصميم گرفت كه از امر رياست ومرجعيت كناره گيري كند واز مردم انزوا بگيرد ودرِ منزلِ خويش را بر روي خودي وبيگانه ببندد.

امّا ناگاه نامه اي از ناحية حضرت ولي عصر(عج)براي وي صادر شد. اين توقيع بوسيلة ثقة الاسلام حاج شيخ محمدكوفي شوشتري -كه متجاوز از چهل مرتبه به مكه مشرف شده بود-براي آيت اللّه اصفهاني فرستاده شد.

متن آن نامه شريف اينگونه بود:«اَرْخِص نفسَك واجْعَل مجلِسَك في الدِهليز واقْض ِ حوائِج َ الناس.نحن ُننْصُرك .»يعني:خود را براحتي در اختيار مردم بگذار!

محل نشستن خود رادر دهليز(دالان) منزلت قرار بده! نيازمنديهاي مردم را برطرف كن!ماهم ياريت مي نمائيم.

بحرالعلوم يمني شيعه مي شود

همچنين در اين مورد داستان ديگري است كه: يكي از علماي زيديه بنام بحرالعلوم يمني، وجود امام عصر (عج) را انكار مي كرد. او با علماء مكاتبات فراواني كرد و هرچه آنها جوابهایي در اثبات وجود امام عصر(عج) اقامه كردند، قانع نمي شد! تا اينكه نامه اي براي سيد ابوالحسن اصفهاني نوشت و جواب قاطعي خواست.

سيد در جواب نوشت: بايد جواب شماراحضوري بدهم! شما به نجف بيائيد.

بحرالعلوم يمني باپسرش سيد ابراهيم و چند تن از مريدانش به نجف مشرّف شد. علماء باوي ديدار نمودند وسيدهم از وي ديدن نمود. بحرالعلوم عرضكرد:من به دعوت شما به اين مسافرت آمده ام وحال جوابي را كه وعده فرموديد، بدهيد! سيد گفت: بعد از دوشب به منزل من بيائيد!

بعد از دوشب، به منزل سيد رفتند. پس از صرف شام ورفتن اكثر مهمان ها و گذشتن از نيمه شب، سيد به خادمش گفت كه به بحرالعلوم و پسرش بفرمائيد كه از خانه بيرون بيايند. سپس سيد به اتفاق بحر العلوم و پسرش به محل نامعلومي رفتند.

روز بعد پسر بحر العلوم در پاسخ چند نفر كه ديشب چه شد؟ جواب داد كه بحمداللّه به حقيقت رسيديم وشيعة دوازده امامي شديم.زيرا آية اللّه، پدرم را به محضرامام عصر(عج )برد.

بعد جريان را اينگونه تعريف كرد: ما از منزل كه بيرون آمديم، نمي دانستيم به كجا ميرويم. تا اينكه از شهر خارج شده و وارد قبرستان وادي السلام شديم.

در مقام امام مهدي (عج )، سيد از چاه آب كشيد و وضو گرفت درحاليكه ما به او مي خنديديم! آنگاه سيد وارد مقام شد وچهارركعت نمازخواند و كلماتي را گفت.

ناگاه ديدم آن فضا روشن گرديد. پس پدرم راطلبيد. وقتي پدرم وارد آن مقام شد، طولي نكشيد كه صداي گريه پدرم بلند شد وناله اي كرد و بي هوش شد.

من رفتم وديدم كه سيد شانه هاي پدرم رامالش مي دهد تا بهوش آمد.

وقتي برگشتيم، پدرم گفت:حضرت ولي عصر حجت بن الحسن عسگري (عج ) رازيارت كردم وشيعه اثناعشري شدم.

بعد از چند روز، بحرالعلوم به يمن مراجعت كرد وچهارهزار نفر از مريدان يمني خودرا شيعة اثناعشري كرد.

ابن قولويه (جعفربن قولويه)

نقل شده است كه در سالي كه قرامطه حجر الاسود را براي نصب درجاي خود به مكه مي بردند، شيخ جعفربن قولويه به طرف مكه حركت كردشايد در راسم شركت كرده و امام عصرعليه‌السلام را كه طبق روايات حجر الاسودفقط بدست امام معصومعليه‌السلام نصب مي شود، ببيند. اما چون به بغدادرسيد، مريض شد ونتوانست برود. لذا شخصي را به عنوان نايب زيارت حج خود تعيين كرد ونامه اي به او داد وگفت اين نامه را به كسي كه حجر الاسودرا به جاي خود نصب بدهد و در آن نامه از امام زمان (عج ) مدت عمر خودرا و اينكه آيا از اين مريضي شفا مي يابد، سؤال كرده بود.

نايب مي گويد كه وارد مكه شدم وروزي كه مي خواستند حجر الاسود رانصب كنند، به خدام كعبه پول دادم تا مرا نزديك ركن كعبه جاي دهند تاببينم چه شخصي حجر را به جاي خود نصب مي كند.هر كسي مي آمد و حجر را بلند مي كرد تا در جاي خود قرار دهد، قرار نمي گرفت.

تا اين كه شخصي گندم گون و نيكو چهره آمد وحجر الاسود را برداشت و به جاي خود گذاشت و حجر در جاي خود مستقر شد ودر اين حال صداي مردم بلند شد وآن شخص از همان راهي كه آمده بود برگشت و من دنبال او رفتم و چشمانم را به او دوخته و مردم را به زحمت از خودم دورمي كردم لذا مردم خيال مي كردند من ديوانه ام.

پس همه مردم راه را براي من باز مي كردند ومن با اينكه با عجله به دنبال آن شخص مي دويدم واو يا وقاروآهستگي راه مي رفت، به او نمي رسيدم.

تا اينكه به جايي رسيدم كه كسي نبود، آن شخص برگشته و به من فرمود آنچه با توست بياور!نامه را به خدمتش دادم، بدون اينكه آن را ملاحظه كند، فرمود: به او بگو كه ترسي براي مريضي تو نيست و سي سال ديگر خواهي مرد.من به گريه افتادم وديگر نتوانستم حركت كنم.

آقا اين را به فرمود و رفت، همان طور كه حضرت فرموده بود اين قولويه ٣٠ سال ديگر عمر كرد.

كودكي به دعاي امام عصر متولد شد

در باره ولادت شيخ صدوق آمده است كه پدرش علي بن بابويه خدمت ابوالقاسم حسين بن روح، نايب خاص امام عصر (عج) رسيد ونامه اي براي امام عصر (عج) نوشت و در آن نامه از حضرت خواست بود كه در حق اودعا نمايد تا خدا به او فرزندي عنايت فرمايد.

چون نايب خاص حضرت جواب نامه را آورد، علي بن بابويه ديد كه امام نوشته است: «قد دعوناك لك بذلك و سترزق ولدين ذكرين خيّرين» ما درباره حاجتت دعاكرديم وبه زودي خداوند دوپسر بتو عنايت مي كند.

به بركت دعاي امام عصر(عج) خداوند به او دو پسر عنايت كرد. ابوجعفرو ابوعبدالله كه ابوجعفر كنية شيخ صدوق، صاحب كتاب «مَن لا يحضره الفقيه » است.

امام عصر بالاي سر قرآن مي خواند

از ملا زين العابدين سلماسي شنيده شده است:روزي جناب بحرالعلوم وارد حرم مطهر اميرالمؤمنينعليه‌السلام شد و درهمان حال اين بيت را زمزمه مي كرد:

«چه خوش است صوت قرآن زتو دلربا شنيدن »

پس از مدتي از سيد سؤال كردم:علت خواندن اين بيت چه بود؟

فرمود:چون وارد حرم اميرالمؤمنينعليه‌السلام شدم، ديدم كه امام عصر(عج ) در بالاي سر با صداي بلند قرآن تلاوت مي فرمود.

چون صداي آن بزرگوار را شنيدم اين بيت را خواندم، و چون وارد حرم شدم، حضرت قرائت قرآن را ترك نموده و از حرم بيرون رفتند.

ملا محسن فيض كاشاني

گويند: در زمان شاه عباس يكي از سران كشور خارجي، پيكي را به همراه شخصي نزد شاه ايران فرستاد ودر خواست كرده بود كه دستور بدهيد علماي شما با فرستاده ما در امر دين و مذهب مناظره كنند كه اگر مغلوب شدند، به دين ما بگرويد!!

فرستاده خارجي اين قدرت را داشت كه هركه چيزي در دست مي گرفت، او از آن خبر مي داد.

شاه علما را جمع كرد وقرار شد كه ملا محسن فيض با او مناظره كند. ملا محسن فيض به او گفت شاه شما دانشمندي نداشت كه بفرستد وشما را كه بي دلنش هستيد براي مناظره با علماي ايران فرستاده است؟ اوگفن كه شما عهده شكست داند من بر نمي آيد! اكنون چيزي در دست بگيرتا من بگويم چه چيزي است!

ملا محسن فيض تسبيح امام حسين را درمشت خود پنهان كرد.آن شخص در درياي فكر غوطه ور شد وبسيار فكر مي كرد. ملا محسن فيض گت چرا جواب نمي دهي؟ گفت طبق تخص خود مي بينم كه در دست توقطعه اي خاك بهش است. تفكر من در اين است كه خاك بهشت چگونه به دست تو رسيده است؟ ملا محسن فيض گفت: راست گفتي، در دست من قطعه اي از خاك بهشت است و آن تسيحي از قبر مطهر دخترزاده پيامبرمان كه امام بوده مي باشد.و از اين مطلب بطلان دين شما وحقانيت دين ماروشن شد. در اين موقع آن شخص مسلمان شد.

خوابي كه تعبير شد!

من (فرزند شاه آبادي بزرگ ) من از ايامي كه در نجف در خدمت امام خميني بودم، خاطره جالي دارم.قبل از تشريف فرمائي امام به نجف، شبي خواب ديدم كه در ايران آشوب وجنگ است. بخصوص درخوزستان.

سرتمامي نخلهاي خرما يا قطع شده بود ويا سوخته بود.در اين جنگ يكي از نزديكانم شهيد شده بود.-كه البته برادرم حاج آقا مهدي در جنگ شهيد شد.-جنگ كه خيلي طولاني شده بود با پيروزي ايران تمام شد.در تمام مدت جنگ من چنين تصور مي كردم كه جنگ ميان حضرت سيدالشهداءعليه‌السلام ودشمنانش است.وقتي جنگ تمام شد، پرسيدم: آقا امام حسينعليه‌السلام كجاهستند؟ طبقه بالاي ساختماني را بمن نشان دادند كه دواطاق داشت.يكي در سمت راست ويكي در سمت چپ بود.من به آنجا رتم وخدمت حضرت سيد الشهداءعليه‌السلام مشرف شدم وعرض ادب كردم.درهمين حين از خواب بيدارشدم.

پس از تشريف فرمائي امام ب نجف اين خواب را براي ايشان تعريف كردم.ايشان تبسمي كرده فرمودند:اين جريانها واقع خواهدشد.پرسيدم:چطور آقا؟ فرمود: بالاخره معلوم مي شود اين بساط!من دوباره اصرار كردم وسرانجام ايشان فرمودند:من يك نكته بتو بگويم ولي بايد تا زماني كه زنده هستم جائي نگوئي!زمانيكه در قم خدمت مرحوم والدت بودم، بسيار بايشان علاقه داشتم بطوريكه تقريبا نزديكترين فرد به ايشان بودم.وايشان هم مرانامحرم نسبت به اسرار نمي دانستند.روزي براي من مسيرحركت وكار را بيان كردند.حالا البته زود است.وتا آن زمان كه اين مسير شروع شود، زود است.امّا مي رسد.

هدايت دو برادر

سيّد شرف الدين كتابي بنام «المراجعات » دارد كه باعث هدايت افرادزيادي شده است از جمله: استاد شيخ محمد مرعي الامين سوري، ازعلماي بزرگ و مدرسان و نويسندگان نامدار اهل سنّت بود. او در يكي ازمساجد «حلب » تدريس مي كرد.

روزي يكي از شاگردانش كتابي را در نهايت احترام و ادب به او داد و گفت:حضرت استاد! اين كتاب را ببينيد، اگر مانعي ندارد و براي من مفيداست، آنرا بخوانم.

شيخ محمد مرعي، كتاب را گرفت ونگاهي به آن انداخت:«المراجعات، تأليف سيد عبد الحسين شرف الدين موسوي!».

اسم كتاب را زياد شنيده بود، ولي مثل بيشتر عالمان سنّي از سرتعصّب، هرگز آن را نخوانده بود، بلكه حتّي ' از شنيدن اسم كتاب ومؤلّف آن، خشمگين مي شد!...

همينكه كتاب را ديد وشناخت، به خشم آمد وپرخاش كرد وكتاب را به شاگردش داد وبا لحن تندي به وي گفت:آيا خجالت نمي كشي كه كتاب يك عالم شيعه كه ما اورا گمراه مي دانيم، پيش من مي آوري ونشان مي دهي وبراي مطاله آن از من اجازه مي خواهي؟

شاگرد با متانت وآرامي گفت:حضرت شيخ!منكه جسارتي نكردم، فقط مي خواستم از شما اجازه خواندن كتاب را بگيرم، اگر مي فرموديد كه مطالعة آن صلاح نيست، من اطاعت مي كردم! با اين حال اگر گستاخي كردم، پوزش مي طلبم.

شيخ محمد از مشاهده ادب اين شاگرد، از آن رفتار تعصّب آميز وخشمگين خود شرم زده شد وآتش غضبش فرو نشست! آنگاه براي جبران آن عمل شرم آور وغير منطقي خويش، گفت: مانعي ندارد، كتاب را بمن بدهيد تاامشب آنرا مطالعه كنم وفردا صبح نظرم را بشما اعلام مي كنم كه آنرابخوانيد يانه!

شيخ باخود گفت: كتاب را مي برم و امشب نگاه مي دارم و فردا مي آورم و به صاحبش مي دهم و مي گويم خواندن آن صلاح نيست!...

آنگاه كتاب را گرفت و با خود بمنزل برد و به گوشه اي انداخت..

شب فرا رسيد. شيخ كاري نداشت وهنوز در اثر رفتار ناشايست خود با شاگردش، ذهنش مغشوش بود و بار پشيماني هرلحظه بردوش ووجدانش سنگين و سنگين تر مي شد و آزارش مي داد...پاسي از شب گذشت.

فكرشيخ درگير خاطرة تلخ آن روز بود كه ناگهان نهيب وجدان در درونش طنين انداخت: هان!...چرا اين اندازه تعصّب خشك واحمقانه!؟... امشب كه كاري ندارم، چرا كتابي را كه تاكنون نديده اي وفقط يك امشب در اين خلوت آرام شبانه، در اختيار توست، نمي خواني تا بداني كه چيست؟ چرا نفس تو، همچون شيطان كه از بسم اللّه بگريزد، از شنيدن اسم «المراجعات » مي گريزد ومي ترسد و به خشم مي آيد؟ هان! از چه مي ترسي؟.. اين نداچندين بار، همچون امواج خروشان وتوفندة دريا، از اعماق وجدانِ شيخ محمد برخاست و بر ديوار دلش برخورد و تكانش داد...

بالاخره شيخ محمددر دل آن شب تاريك، كه سكوت برهمه جا سايه گسترده بود، با نداي وجدانش از بستر سنگين تعصب برخاست وكتاب المراجعات را برداشت و باز كرد واز اوّل آن شروع به خواندن كردد. در همان ابتداي مطالع دريافت كه معركه است! چه كتابي! علم وتحقيق و ايمان و ادب ومنطق در آن موج مي زند، دريايي است عميق و زلال و پُر از گوهر هاي درخشانِ علم و ايمان و هنر و كمال...

شيخ محمد، حريصانه خود را به اين دريا زد وتمام افكارش را به امواج مطالعه روحنواز كتاب سپرد وپابه پاي مطالب ناب آن حركت كرد وخواندن كتاب چنان او را از خود وجهان خارج از كتاب، غافل كرده بود كه صداي اذان صبح اورا بخود آورد واز پنجره به بيرون نگاه كرد كه صبح دميده بود...

ديگر بازي تمام شده بود! با تمام شدن شب، در امتداد مطالعه المراجعات، پرده هاي تعصب وگمراهي نيز از جلو چشم دلِ او كنار زده مي شد...حقيقتي را كه عمري در پي آن بوده ولي براثر انحراف راه وتاريكي جهل وتعصّب، رفته رفته زاوية گمراهيش بيشتر وبيشتر، وخودش از آن حقيقتِ گمشده، دورتر مي شده است، اكنون در اين صبح بيداري آفتاب هدايت از افق المراجعات بر دميده وآنرا روشن كرده است و او آن حقيقت را مي بيند و ديگر راه را از چاه، بازشناخته است...

ديگر شكي نداشت كه راهي را كه پيموده، جز ضلالت وخطا نبوده است. بدين گونه، دل شيخ محمد مرعي، درهنگام صبح به نور حقيقت تشيّع روشن گشت وبه آن ايمان آورد وشيعه شد وسرِارادت بر آستانه اهل بيتعليه‌السلام زد.

آنگاه كتاب المراجعات را به برادرش شيخ احمد كه او نيز ازعلماي سخت متعصّب سنّي بود، داد وگفت: اين كتاب را بخوان وحقيقت رادَرياب!

برادرش نگاهي به كتاب كرد، سپس به شيخ محمّد، گفت:آنرا از من دور كن!

شيخ محمّد گفت:آن را بخوان ولي به گفته اش عمل نكن!! امّا خواندنش ضرري ندارد.

شيخ احمد كتاب را با بي اعتنايي گرفت.باز نمود وبا دقّت كامل شروع به خواندن كرد...

بلي! كتاب كارش را كرد و شيخ احمد را نيز از اعماق تيره و تار گودال تعصب و گمراهي درآورد و به روشنايي آفتاب هدايت تشيّع رساند...

بالاخره شيخ محمّد وبرادرش شيخ احمد، هردو به آيين تشيّع اثني عشري (دوازده امامي )را برحق وصواب يافتند وشيعه شدند ومذهب پيشين خود را ترك نمودند.

امّا ماجرا در اينجا تمام نشد، كم كم خبر شيع شدن آن دو برادر عالم و روحاني، در شهر انطاكيه سوريه پيچيد. مردم دسته دسته به نزد آنهامي آمدند وعلّت شيعه شدنشان را مي پرسيدند.آنان نيز مطالب كتاب المراجعات را بر مردم عرضه مي كردند...

در پي ِ اين حادثة شگفت انگيز، افراد زيادي در سوريه، لبنان، تركيه و...توسّط ايندو برادر، راه هدايت را يافته وبه حقيقت پيوستندو مذهب شيعه را انتخاب كردند و مذهب سنّي را ترك گفتند...

بعدها استاد محمّد مرعي الامين، كتابهاي فراواني در زمينه ترويج مذهب تشيّع نوشت.مانند كتاب «رحلتي من الضلال الي الهدي »«سبل الانوار» و...

تا يكسال پول لازم نداشتم

از علم الهدي ملايري نقل شده است كه گفت:در ايام اقامت در نجف اشرف براي تحصيل علوم حوزوي، مدتي از نظر مادي در فشار بودم.تااينكه روزي براي تهيه نان وخوراك از خانه بيرون رفتم وچون پول نداشتم باناراحتي چندبار از اول بازار تا آخر آن را رفتم وآمدم ونمي توانستم درد خودرا به كسي بگويم.

سپس از بازار بيرون آمده و داخل كوچه شدم، ناگاه مرحوم سيد مرتضي كشميري را ديدم.به من كه رسيد بدون مقدمه فرمود:تورا چه مي شود؟جدت اميرالمؤمنينعليه‌السلام نان جو مي خورد و گاهي دوروز هيچ نداشت.

ومقداري از گرفتاريهاي آن حضرت را بيان كرد ومرا تسلّي داد و فرمود:صبركن!البته فرج مي شود.بايد در نجف زحمت كشيد و رنج برد. بعد آن مرحوم چند سكه پول خرد در جيبم ريخت و فرمود آن را نشمار وبه كسي هم خبرنده و. از آن هرچه مي خواهي خرج كن.سپس ايشان رفت.

من به بازار آمدم و از آن پول نان و غذايي تهيه كردم و با خودگفتم:حال كه اين پول تمام نمي شود. خوب است مقدار بيشتري خرج نمايم ودر آن روز گوشت خريدم.به خانه كه رسيدم، همسرم گفت معلوم مي شود برايت فرجي شده. گفتم بله. گفت پس مقداري پارچه برايمان بخر. به بازار رفتم و از بزازمقداري پارچه خريدم ودست در جيب كرده و مقداري پول بيرون آوردم جلوي او گذاشتم و گفتم: آنچه قيمت پارچه ها مي شود بردار و اگر كسري دارد بدهم.

پولها را شمرد، مطابق با طلب او بود.بيش از يكسال حال من چنين بود كه همه روزه به مقدار لازم از آن پول خرج مي كردم وبه كسي هم اطلاع ندادم. تا اينكه روزي براي شستشو لباسم را دِآورده بودم.يكي ازبچه ها پولهارا بيرون آورده وبه مصرف همانروز رساند و تمام شد.

ولادت سرور زنان عالم

فاطمة زهراء (سلام الله علیها) درسال پنجم بعثت، دربيستم جمادي الثاني درمكه متولدشد.

ونسل رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بوسيله حضرت فاطمهعليه‌السلام ادامه پيداكرده است واين از معجزات اختصاصي اهل بيتعليه‌السلام است. گفته اند كه در حال حاضر در ايران ٤ميليون سيد و در عراق ٥/١ميليون سيد ودر اندونزي ٢٠ميليون سيد ودرساير كشورها نيز ٢٠ميليون سيد وجود داردكه جمعاً٥/٤٥ ميليون سيد در دنيا وجود دارد.

فاطمه (سلام الله علیها) پنج ساله بود كه مادرش خديجه (سلام الله علیها) رحلت نمود او در ٩سالگي با عليعليه‌السلام ازدواج نمود. و درسن ١٨سالگي در مدينه رحلت يافت.

تكبير در عروسي

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شب زفاف فاطمه (سلام الله علیها) ، شترش بنام شهباء را آوردوفاطمه را بر آن سوار كرد وبه سلمان فرمود كه دهنه شتر را بگير و خود، شتررا حركت دادند.

در راه صداي همهمه اي را شنيدند ومشاهده كردند كه جبرئيل با هفتاد هزارفرشته وميكائيل با هفتادهزار فرشته نازل شدند.

پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم سؤال كرد:چه شده كه به زمين نازل شده ايد؟ گفتند: ماآمده ايم در عروسي فاطمه (سلام الله علیها) وعليعليه‌السلام شركت كنيم.در اين موقع جبرئيل تكبير گفت و ملائكه هم تكبير گفتند و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هم تكبيرگفت. و از اين تاريخ بود كه تكبير گفتن در عروسي مسلمين رسم شد.

رسول خدا بفدايش

فرداي شب زفاف ِفاطمه (سلام الله علیها)، صبح هنگام رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با ظرفي شير به حجله رفت وظرف شير را به فاطمه (سلام الله علیها) داد وفرمود: بخور! پدرت به فدايت. سپس ظرف شير را به دست عليعليه‌السلام دادوفرمود: بخور! پسرعمويت بفدايت.

حركت آسياب بدون چرخاننده

روزي ام ايمن به خانه حضرت فاطمه (سلام الله علیها) رفت وديد كه حضرت خوابش برده وآسياب بدون گرداننده مي گردد وگهواره حركت مي كندوتسبيح مي چرخد وصداي ذكر خدامي آيد و جاروب در حياط جارومي كند! با تعجب نزد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمد وجريان را عرض كرد. حضرت فرمود اي ام ايمن! بدان كه دخترم هم روزه و هم خسته و هم گرسنه بود.

جبرئيل آمد كه آسياب را بگرداند وميكائيل آمد كه گهواره حسين را بچرخاند واسرافيل آمد كه ذكر گفته وحياط را جاروب نمايد. وجبرئيل اين شعر را مي خواند:

اِنَّ في الجنة نهرٌ مِن لبن لِعَليٍ وحسينٍ وحسن كلُّ مَن كان محِباً لَهم يدخلُ الجنة مِن غير حَزن

هديه پيامبر به زهرا وعلي

«وقتي صبح عروسي حضرت زهرا، رسول خدا به ديدار او آمدند.فرمودندهديه من به شما اين است كه كارهاي خانه را تقسيم مي كنم.كارهاي داخل خانه براي زهرا كه نامحرم اورا نبيند وكارهاي خارج از خانه براي اميرالمؤمنين.

در اين موقع حضرت زهرا فرمود:وقتي رسول خدا اين مسئوليت كار خارج از خانه را از من برداشت فقط خدا مي داند چقدر من خوشحال شدم.»

سلمان و ميوه بهشتي

بعد از رحلت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم تا مدتي سلمان از خانه بيرون نيامد.روزي از خانه بيرون آمد ودر كوچه با اميرالمؤمنين عليعليه‌السلام برخورد نمود.حضرت فرمود دختر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم احوال تورا پرسيده است.

سلمان گفت نتوانستم جاي خالي رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم زا ببينم لذا درخانه ماندم.ولي الحال خدمت حضرت فاطمه (سلام الله علیها) مشرف مي شوم. وقتي بحضور بانوي دوعالم رسيد، حضرت فرمود روزي درحال ناراحتي نشسته بودم و درباره قطع وحي از خانة ما بعد از رحلت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فكر مي كردم كه ناگاه سه زن بلند بالا وارد خانه شدند و معلوم شد كه اينها حوريه بهشتي هستند و براي شماو ابوذر ومقدار خرماي بهشتي آوردند.

سپس حضرت چند دانه خرما به سلمان دادند. سلمان خرمارا برداشت واز خانه بيرون آمد. دركوچه به هركس مي رسيد او مي پرسيد سلمان با خود مُشك وعنبرداري؟ وقتي آنهاراخواست بخورد ديد هسته ندارند.