اخلاق در قرآن ، جلد 2

اخلاق در قرآن ، جلد 20%

اخلاق در قرآن ، جلد 2 نویسنده:
گروه: اخلاق اسلامی
صفحات: 17

اخلاق در قرآن ، جلد 2

نویسنده: آیت الله ناصر مکارم شیرازی
گروه:

صفحات: 17
مشاهدات: 4100
دانلود: 330

توضیحات:

اخلاق در قرآن ، جلد 2
  • اخلاق نيك و بد در قرآن (پيشگفتار)

  • فصل اول : تكبر و استكبار

  • بلاى بزرگ در طول تاريخ بشر

  • نتيجه نهايى

  • تكبر در روايات اسلامى

  • تكبر در منطق عقل

  • نكته‏ها

  • 1- تعريف و حقيقت تكبر

  • 2- شاخه‏هاى تكبر

  • 3- تكبر در برابر چه كسى؟

  • 4- انگيزه‏هاى تكبر

  • 5- ريشه‏يابى تكبر

  • 6- آثار و نشانه‏ها

  • 7- مفاسد و پيامدهاى تكبر و استكبار

  • الف- نخستين مفسده آن كه از همه خطرناك‏تر است آلودگى به شرك و كفر است!

  • ب- محروم شدن از علم و دانش

  • ج- تكبر سرچشمه اصلى بسيارى از گناهان است

  • د- تكبر مايه تنفر و پراكندگى مردم است

  • ه- تكبر سبب از دست دادن امكانات زندگى است

  • 8- درمان تكبر

  • 9- آزمايشهاى درمانى!

  • فصل دوم : تواضع و فروتنى

  • تواضع و فروتنى در روايات اسلامى

  • 1- تعريف تواضع

  • 2- تواضع و كرامت انسان!

  • فصل سوم و چهارم : حرص و قناعت

  • حرص، آفت‏بزرگ خوشبختى

  • نتيجه نهايى

  • 1- تعريف حرص

  • 2- آثار شوم حرص در زندگى فردى و اجتماعى بشر

  • 3- غناى درون!

  • 4- حرص مذموم و ممدوح

  • 5- طرق درمان «حرص‏»

  • 6- رفع يك اشتباه

  • فصل پنجم : حب دنيا

  • دنياپرستى در احاديث اسلامى

  • دنياى مطلوب و دنياى مذموم

  • فصل ششم : حسد

  • آتش سوزان حسد

  • حسد در روايات اسلامى

  • چند مساله مهم

  • 1- مفهوم «حسد» و تفاوت آن با «غبطه‏»

  • 2- انگيزه‏هاى حسد

  • 3- نشانه‏هاى حسد

  • 4- پيامدها و آثار سوء حسد

  • 5- مراتب حسد

  • 6- درمان حسد

  • 7- نصح و خيرخواهى

  • فصل هفتم : غرور و خودبينى

  • 1- مفهوم غرور

  • غرور در قرآن مجيد

  • تفسير و جمع‏بندى

  • نتيجه نهايى

  • نكوهش غرور در روايات اسلامى

  • 2- اسباب غرور

  • 3- علايم و نشانه‏هاى غرور

  • 4- آثار و پيامدهاى فردى و اجتماعى غرور

  • 5- طرق درمان غرور

  • فصل هشتم : آرزوهاى دراز!

  • سرچشمه غفلت

  • طول امل در روايات اسلامى

  • آثار و پيامدهاى طول امل

  • 1- طول امل سرچشمه بسيارى از گناهان

  • 2- طول امل يكى از اسباب مهم قساوت قلب

  • 3- طول امل سبب نسيان اجل

  • 4- زندگى پررنج محصول ديگرى از طول امل

  • 5- طول امل و زندگى ذلت‏بار

  • 6- محروميت از نعمتها

  • 7- طول امل و محروم بودن از درك حقايق

  • 8- طول امل سبب كفران نعمت است

  • اسباب و انگيزه‏هاى طول امل

  • درمان طول امل

  • آرزوهاى مثبت و سازنده

  • فصل نهم : تعصب و لجاج

  • برنامه عمومى اقوام منحرف!

  • نتيجه نهايى

  • تعصب و لجاجت در احاديث اسلامى

  • 1- مفهوم تعصب و انگيزه‏هاى آن

  • 2- آثار و پيامدهاى منفى تعصب و لجاجت

  • 3- تعصب مذموم و ممدوح

  • 4- تقليد سازنده و كوركورانه

  • 5- طرق درمان

  • 6- تسليم در برابر حق

  • فصل دهم و يازدهم : جبن و شجاعت

  • پيامبران خدا ترسو نيستند

  • نتيجه نهايى

  • جبن و ترس در روايات اسلامى

  • 1- ترس معقول و نامعقول

  • 2- آثار منفى جبن و ترس در زندگى فردى و اجتماعى

  • 3- ريشه‏هاى جبن

  • 4- طرق درمان و پيشگيرى

  • 5- آثار شجاعت در زندگى انسانها

  • فصل دوازدهم و سيزدهم : خودباختگى و توكل بر خدا

  • بازتاب توكل در زندگى پيامبران

  • نتيجه نهايى

  • «توكل‏» در احاديث اسلامى

  • 1- حقيقت توكل

  • 2- آثار و پيامدهاى توكل

  • 3- اسباب توكل

  • 4- درجات توكل

  • 5 - راه‏هاى رسيدن به توكل

  • فصل چهاردهم : شهوت‏پرستى و عفاف

  • بلاى شهوت‏پرستى در طول تاريخ

  • شهوت پرستى در روايات اسلامى

  • پيامدهاى شهوت‏پرستى در كلام امير مؤمنان على عليه السلام

  • آثار زيانبار شهوت پرستى

  • 1- آلودگى به گناه

  • 2- فساد عقل

  • 3- تضعيف شخصيت اجتماعى انسان

  • 4- اسارت نفس

  • 5- رسوايى و بى‏آبرويى

  • عوامل و اسباب شهوت پرستى

  • 1- ضعف ايمان

  • 2- بى اعتنايى به حيثيت اجتماعى و شخصيت انسانى

  • 3- غفلت و بى‏خبرى

  • 4- معاشرت‏هاى نامناسب و محيطهاى آلوده

  • راه‏هاى درمان شهوت پرستى

  • الف- راه علمى

  • ب- راه عملى

  • شكم پرستى و شهوت جنسى

  • فصل پانزدهم : عفت، فضيلت‏بزرگ اخلاقى

  • نيازمندان آبرومند

  • عفت، صفت‏بارز يك مؤمن

  • عفت، كليد نجات

  • عفت در روايات اسلامى

  • راه‏هاى پيشگيرى از بى عفتى

  • 1- حجاب و ترك خودآرايى در انظار عموم

  • 2- عدم اختلاط زن و مرد

  • 3- مطبوعات و رسانه‏هاى تصويرى

  • فصل شانزدهم : غفلت و بى‏خبرى

  • «غفلت‏» سرچشمه اصلى بدبختى‏ها

  • «غفلت‏» در اخبار اسلامى

  • نكات مهمى درباره غفلت

  • 1 - عوامل غفلت

  • الف - جهل و نادانى

  • ب - غرور و خودبينى

  • ج - مستى نعمت

  • د - عافيت و سلامت جسمانى

  • ه - آرزوهاى دراز

  • 2 - عواقب شوم غفلت

  • الف - غفلت مايه قساوت قلب

  • ب - غفلت و مرگ قلب

  • ج - غفلت و فساد اعمال

  • د - غفلت و دورى از خدا

  • ه - غفلت و هلاكت انسان

  • 3 - نشانه‏هاى غفلت

  • 4 - راه‏هاى زدودن غفلت

  • الف - عبرت از تاريخ

  • ب - استمرار و دوام ذكر

  • ج - نماز با حضور قلب

  • د - تفكر و انديشه

  • ه - تغيير محيط

  • يقظه و بيدارى

  • تغافل مثبت

  • تغافل در بيان معصومين عليهم السلام

  • فصل هفدهم : بخل و امساك

  • سرنوشت ‏بخيلان

  • بخل در آينه روايات اسلامى

  • ريشه و نشانه‏هاى بخل

  • آثار و پيامدهاى بخل

  • درجات بخل

  • پيشگيرى و درمان بخل

  • فصل هجدهم : جود و سخاوت

  • چهره سخاوتمندان در قرآن

  • سخاوت در منابع حديث

  • آثار و پيامدهاى سخاوت

  • محدوده سخاوت

  • راه‏هاى كسب سخاوت

  • فصل نوزدهم : عجله و شتاب

  • نتيجه

  • عجله و شتاب در روايات اسلامى

  • چند نكته مهم

  • 1 - مفهوم عجله و شتابزدگى

  • 2 - سرعت گرفتن در خيرات

  • پيامدهاى شوم عجله و شتابزدگى

  • 1 - اتلاف وقت و نيرو

  • 2 - ياس و نااميدى

  • 3 - ندامت و پشيمانى

  • 4 - هجوم اندوه و غصه

  • 5 - فزونى لغزش‏ها

  • 6 - فزونى خطاها

  • ريشه‏هاى اين خوى ناپسند

  • 1 - هواپرستى

  • 2 - حب و وابستگى به دنيا

  • 3 - كمى ظرفيت و سعه صدر

  • 4 - جهل و نادانى

  • راه‏هاى درمان

  • فصل بيستم : صبر و شكيبايى

  • الگوهاى صبر و اسطوره‏هاى مقاومت

  • صبر در احاديث اسلامى

  • آثار و پيامدهاى صبر

  • شاخه‏هاى صبر

  • انگيزه‏هاى صبر و شكيبايى

  • جزع و بى‏تابى

  • درمان جزع و ناشكيبايى

  • فرق جزع و احساسات معقول

جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 17 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • مشاهدات: 4100 / دانلود: 330
اندازه اندازه اندازه
اخلاق در قرآن ، جلد 2

اخلاق در قرآن ، جلد 2

نویسنده:
فارسی
اخلاق در قرآن نام کتاب : اخلاق در قرآن، جلد ٢

(اصول مسائل اخلاقي)

نام نويسنده : آيت الله ناصر مکارم شيرازي

با همكارى جمعى از فضلاء و دانشمندان



اخلاق نيك و بد در قرآن
پيشگفتار (روش بحث) در جلد اول اين كتاب (اخلاق در قرآن) اصول كلى، مسائل اخلاقى و طرق مختلف تهذيب نفس، مكتبها، انگيزه‏ها و نتيجه‏ها، به طور مشروح مورد بررسى قرار گرفت و رهنمودهاى مهم قرآن مجيد در زمينه اين مسائل در شكل تفسير موضوعى بيان شد.
اكنون نوبت آن رسيده است كه با استفاده از آن اصول كلى به سراغ تك تك «فضايل‏» و «رذايل‏» اخلاقى برويم و هر يك را در پرتو رهنمودهاى وحى و آيات مورد بررسى قرار دهيم.
عوامل شكل‏گيرى آن فضايل و رذايل، آثار و نشانه‏ها، نتايج و عواقب خوب و بد هر يك، و بالاخره طرق مبارزه با رذايل اخلاقى و كسب فضايل را مورد بررسى قرار دهيم.
هنگام ورود در اين بحث، در فكر فرو رفتيم كه با استفاده از كدام نظم و ترتيب در اين بحث پرتلاطم وارد شويم!
آيا بايد روش فلاسفه يونان را در تقسيم اخلاق به چهار بخش(حكمت، عدالت، شهوت و غضب) قناعت كنيم؟ در حالى كه نه هماهنگ با آيات قرآن است كه ما در اين بحثها در سايه آن حركت مى‏كنيم و نه فى حد ذاته خالى از نقيصه يا نقيصه‏هاست كه در جلد اول به آن اشاره شد.
آيا فضايل و رذايل را طبق حروف الفبا ترتيب دهيم و بحثها را به اين صورت پيش ببريم، در حالى كه روش الفبايى در اين‏گونه مسايل غالبا از روش منطقى جدا مى‏شود و بحثها ناهماهنگ مى‏گردد.
آيا به سراغ ساير مكتبهاى شرق و غرب در مسايل اخلاقى برويم و نظم بحث را از آنها بگيريم؟ ! در حالى كه هر كدام براى خود مشكل يا مشكلاتى دارند و اضافه بر اين، ممكن نيست هماهنگ با تفسير موضوعى قرآن در زمينه اخلاق گردد.
ناگهان به لطف پروردگار و با يك الهام درونى روش تازه‏اى به نظر رسيد كه برخاسته از خود قرآن و با الهام گرفتن از آن باشد و آن اينكه : مى‏دانيم قرآن مجيد قسمت مهم مباحث اخلاقى و عملى را در لابلاى شرح تاريخ گذشتگان و اقوام پيشين آورده و به خوبى مجسم ساخته است كه هر كدام از اين رذايل و فضايل چه بازتابهاى وسيع و گسترده‏اى در جوامع انسانى دارد و عاقبت كار آنها به كجا مى‏رسد و انصافا قرآن از اين نظر داد سخن داده كه مسايل اخلاقى را در بوته آزمايشهاى عينى و خارجى قرار داده است تا نتيجه‏گيرى از آن براى هر خواننده و شنونده‏اى بسيار سريع و عميق باشد!
به همين دليل فكر كرديم بهتر است معيار نظم مباحث را با توجه به شرايط ويژه‏اى كه بر بحثهاى ما حاكم است، همان تواريخ قرآن مجيد و معيارهاى حاكم بر آن بدانيم.
به تعبير ديگر : نخست‏به سراغ داستان آفرينش آدم و حوا و وسوسه‏هاى شيطان و دور شدن آنها از بهشت مى‏رويم و رذايلى كه سبب پيدايش ماجراى عبرت‏انگيز طرد شيطان از بساط قرب خداوند و محروم شدن آدم و حوا از بهشت‏شد را در طليعه بحث قرار مى‏دهيم.
مى‏دانيم شيطان به خاطر «استكبار» و «خودخواهى‏» و «خود برتر بينى‏» و سپس «لجاجت‏» و «تعصب‏» از سجده بر آدم خوددارى كرد و از درگاه خدا رانده شد و آدم‏٧ و حوا به خاطر «حرص‏» و «آز» تسليم وسوسه‏هاى بى‏منطق دشمن خود - شيطان - شدند و در دام او افتادند.
بعد نوبت‏به داستان «هابيل‏» و «قابيل‏» و صفات زشتى كه انگيزه قتل هابيل شد مى‏رسد و به همين ترتيب به سراغ داستان نوح و ماجراهاى ديگر تاريخى، مخصوصا ماجراى قوم بنى اسرائيل و موسى‏٧ مى‏رويم و در آينه زندگى انبياى الهى فضايل و آثار آن را مى‏بينيم و در زندگى اقوام منحرف كه گرفتار انواع مجازاتهاى الهى شدند آثار رذايل را مشاهده مى‏كنيم.
اين روش هم جالب و شيرين است و هم با بحثهاى قرآنى سازگارتر مى‏باشد. اضافه بر اين به بحثهاى فضايل و رذايل جنبه عينيت مى‏بخشد و آنها را در صحنه حس و تجربه قرار مى‏دهد.
خداوند به همه ما و همه افراد جامعه ما توفيق دهد كه آن رذائل را كه جامعه بشرى را به جهنمى سوزان تبديل مى‏كند از اعماق جان خود ريشه‏كن كنيم، و به فضائلى كه به ما و جامعه ما روح و صفا و آرامش و پيشرفت مى‏بخشد آراسته شويم و بزرگترين سعادت، يعنى قرب الى الله براى ما فراهم گردد.
«آمين يا رب العالمين‏»

تير ماه ١٣٧٨
ربيع الاول ١٤٢٠
قم- ناصر مكارم شيرازى


*****

فصل اول : تكبر و استكبار

اشاره نخستين صفت از صفات رذيله كه در داستان انبياء و آغاز خلقت انسان به چشم مى‏خورد و اتفاقا به اعتقاد بسيارى از علماى اخلاق، ام المفاسد و مادر همه رذايل اخلاقى و ريشه تمام بدبختيها و صفات زشت انسانى است، تكبر و استكبار مى‏باشد كه در داستان شيطان به هنگام آفرينش آدم(ع) و امر به سجود فرشتگان و همچنين ابليس براى او آمده است.
داستانى است‏بسيار تكان دهنده و عبرت انگيز، داستانى است‏بسيار روشنگر و هشدار دهنده، براى همه افراد و همه جوامع انسانى.
قابل توجه اينكه پيامدهاى سوء تكبر و استكبار نه تنها در داستان آفرينش آدم ديده مى‏شود كه در تمام طول تاريخ انبياء - طبق آياتى كه خواهد آمد - نيز نقش بسيار مخرب آن آشكار است.
امروز نيز در جوامع انسانى مساله استكبار، سخن اول را در مفاسد جهانى و نابسامانى‏هاى اجتماعى بشر مى‏زند و بلاى بزرگ بشريت در عصر ما نيز همين استكبار است كه بدبختانه همه در آتش آن مى‏سوزند و فرياد مى‏كشند، ولى كمتر كسى در فكر چاره است!
با اين اشاره به قرآن مجيد بازمى‏گرديم و آيات قرآن را در اين زمينه مرور مى‏كنيم، از آيات مربوط به آدم گرفته تا خاتم مورد بحث و بررسى قرار مى‏دهيم.
١- و اذ قلنا للملائكة اسجدوا لآدم فسجدوا الا ابليس ابى واستكبر و كان من الكافرين (سوره‏بقره،آيه‏٣٤)
٢- قال فاهبط منها فما يكون لك ان تتكبر فيها فاخرج انك من الصاغرين (سوره‏اعراف،آيه‏١٣)
٣- وانى كلما دعوتهم لتغفر لهم جعلوا اصابعهم فى آذانهم واستغشوا ثيابهم و اصروا واستكبروا استكبارا (سوره‏نوح،آيه‏٧)
٤- فاما عاد فاستكبروا فى الارض بغير الحق و قالوا من اشد منا قوة اولم يروا ان الله الذى خلقهم هو اشد منهم قوة و كانوا بآياتنا يجحدون (سوره‏فصلت،آيه‏١٥)
٥- قال الملا الذين استكبروا من قومه لنخرجنك يا شعيب و الذين آمنوا معك من قريتنا او لتعودن فى ملتنا قال اولو كنا كارهين (سوره‏اعراف، آيه‏٨٨)
٦- و قارون و فرعون و هامان و لقد جائهم موسى بالبينات فاستكبروا فى الارض و ما كانوا سابقين (سوره‏عنكبوت،آيه‏٣٩)
٧- لتجدن اشد الناس عداوة للذين آمنوا اليهود والذين اشركوا و لتجدن اقربهم مودة للذين آمنوا الذين قالوا انا نصارى ذلك بان منهم قسيسين و رهبانا و انهم لايستكبرون (سوره‏مائده، آيه‏٨٢)
٨- ثم عبس و بسر × ثم ادبر واستكبر × فقال ان هذا الا سحر يؤثر (سوره‏مدثر،آيه‏٢٢تا٢٤)
٩- الذين يجادلون فى آيات الله بغير سلطان اتاهم كبر مقتا عندالله و عند الذين آمنوا كذلك يطبع الله على كل قلب متكبر جبار (سوره‏مؤمن،آيه‏٣٥)
١٠- قيل ادخلوا ابواب جهنم خالدين فيها فبئس مثوى المتكبرين (سوره‏زمر،آيه‏٧٢)
١١- ساصرف عن آياتى الذين يتكبرون فى الارض بغير الحق و ان يروا كل آية لايؤمنوا بها و ان يروا سبيل الرشد لايتخذوه سبيلا و ان يروا سبيل الغى يتخذوه سبيلا ذلك بانهم كذبوا بآياتنا و كانوا عنها غافلين (سوره‏اعراف،آيه‏١٤٦)
١٢- لاجرم ان الله يعلم ما يسرون و ما يعلنون انه لايحب المستكبرين (سوره‏نحل،آيه‏٢٣)
١٣- لن يستنكف المسيح ان يكون عبدا لله و لا الملائكة المقربون و من يستنكف عن عبادته و يستكبر فسيحشرهم الله جميعا × فاما الذين آمنوا و عملوا الصالحات فيوفيهم اجورهم و يزيدهم من فضله و اما الذين استنكفوا و استكبروا فيعذبهم عذابا اليما و لايجدون لهم من دون الله وليا و لا نصيرا (سوره‏نساء،آيه‏١٧٢-١٧٣)
١٤- ان الذين كذبوا بآياتنا واستكبروا عنها لاتفتح لهم ابواب السماء و لايدخلون الجنة حتى يلج الجمل فى سم الخياط و كذلك نجزى المجرمين (اعراف، ٤٠)

ترجمه ١- و (ياد كن) هنگامى را كه به فرشتگان گفتيم : «براى آدم سجده و خضوع كنيد!» همگى سجده كردند، جز ابليس كه سر باز زد و تكبر ورزيد (و به خاطر نافرمانى و تكبرش) از كافران شد!
٢- گفت : «از آن(مقام و مرتبه‏ات) فرود آى! تو حق ندارى در آن (مقام و مرتبه) تكبر كنى! بيرون رو كه تو از افراد پست و كوچكى!
٣- (در داستان نوح آمده است) : «و من هر زمان آنها را دعوت كردم كه (ايمان بياورند و) تو آنها را بيامرزى، انگشتان خويش را در گوشهايشان قرار داده و لباسهايشان را بر خود پيچيدند و در مخالفت اصرار ورزيدند و به شدت استكبار كردند»!
٤- (در مورد قوم عاد مى‏خوانيم) : «اما قوم عاد بناحق در زمين تكبر ورزيدند و گفتند : «چه كسى از ما نيرومندتر است؟! آيا نمى‏دانستند خداوندى كه آنان را آفريده از آنها قويتر است؟ و (به خاطر اين پندار) پيوسته آيات ما را انكار مى‏كردند!»
٥- (در داستان شعيب آمده است) : «اشراف زورمند و متكبر از قوم او گفتند : «اى شعيب‏» به يقين تو و كسانى را كه به تو ايمان آورده‏اند از شهر و ديار خود بيرون خواهيم كرد يا به آيين ما بازگرديد!» گفت : «آيا (مى‏خواهيد ما را بازگردانيد) اگر چه ما مايل نباشيم؟!»
٦- (در داستان موسى(ع) آمده است) : «و «قارون و فرعون‏» و «هامان‏» را نيز هلاك كرديم، موسى با دلايل روشن به سراغشان آمد، اما آنان در زمين برترى‏جويى كردند، ولى نتوانستند بر خدا پيشى گيرند!»
٧- (و در باره مسلمانان و عصر پيامبر(ص) مى‏خوانيم) : «بطور مسلم، دشمن‏ترين مردم نسبت‏به مؤمنان را يهود و مشركان خواهى يافت و نزديكترين دوستان به مؤمنان را كسانى مى‏يابى كه مى‏گويند «ما نصارى هستيم‏» اين به خاطر آن است كه در ميان آنها افرادى عالم و تارك دنيا هستند و آنها (در برابر حق) تكبر نمى‏ورزند».
٨- بعد چهره در هم كشيد و عجولانه دست‏به كارشد - سپس پشت (به حق) كرد و تكبر ورزيد - و سرانجام گفت : (اين قرآن) چيزى جز افسون و سحرى همچون سحرهاى پيشينيان نيست!
٩- همانها كه در آيات خدا بى آنكه دليلى براى آنها آمده باشد به مجادله برمى‏خيزند (اين كارشان) خشم عظيمى نزد خداوند و نزد آنان كه ايمان آورده‏اند بار مى‏آورد، اين گونه خداوند بر دل هر متكبر جبارى مهر مى‏نهد!»
١٠- به آنان گفته مى‏شود : «از درهاى جهنم وارد شويد جاودانه در آن بمانيد، چه بد جايگاهى است جايگاه متكبران!»
١١- به زودى كسانى را كه در روى زمين بناحق تكبر مى‏ورزند از (ايمان به) آيات خود منصرف مى‏سازم! آنها چنانند كه اگر هر آيه و نشانه‏اى را ببينند به آن ايمان نمى‏آورند، اگر راه هدايت را ببينند آن را راه خود انتخاب نمى‏كنند و اگر طريق گمراهى را ببينند آن را راه خود انتخاب مى‏كنند! (همه اينها) به خاطر آن است كه آيات ما را تكذيب كردند و از آن غافل بودند!
١٢- قطعا خداوند از آنچه پنهان مى‏دارند و آنچه آشكار مى‏سازند با خبر است، او مستكبران را دوست نمى‏دارد!
١٣- هرگز مسيح از اين ابا نداشت كه بنده خدا باشد و نه فرشتگان مقرب او (از اين ابا دارند) و آنها كه از عبوديت و بندگى او روى برتابند و تكبر كنند به زودى همه آنها را(در قيامت) نزد خود جمع خواهدكرد; اما آنها كه ايمان آوردندو اعمال صالح انجام دادند، پاداششان را به طور كامل خواهد داد و از فضل و بخشش خود بر آنها خواهد افزود و آنها را كه ابا كردند و تكبر ورزيدند مجازات دردناكى خواهد كرد و براى خود غير از خدا سرپرست و ياورى نخواهند يافت!
١٤- كسانى كه آيات ما را تكذيب كردند و در برابر آن تكبر ورزيدند(هرگز) درهاى آسمان به رويشان گشوده نمى‏شود و(هيچگاه) داخل بهشت نخواهد شد مگر اينكه شتر از سوراخ سوزن بگذرد! اين گونه گنهكاران را جزا مى‏دهيم!

بلاى بزرگ در طول تاريخ بشر
آيات قرآن مجيد مملو است از بيان مفاسد استكبار و بدبختى‏هاى ناشى از تكبر و مشكلاتى است كه در طول تاريخ بشر از اين صفت مذموم در جوامع انسانى به وجود آمده، تاثير اين صفت رذيله در پيشرفت و تكامل انسان در جهات معنوى و مادى بر هيچ كس پوشيده نيست و آنچه در آيات بالا آمده در واقع گلچينى از آيات ناظر به اين موضوع است.
در آيه اول و دوم سخن از ابليس و داستان معروف او به ميان آمده، در آن هنگام كه خداوند به همه فرشتگان دستور داد كه به خاطر عظمت آفرينش آدم(ع) سجده كنند - و ابليس در آن زمان به خاطر مقام والايش در صف فرشتگان جاى گرفته بود - همگى سجده كردند جز ابليس كه در برابر اين فرمان خدا سرپيچى كرد و استكبار ورزيد و از كافران شد، و به دنبال اين سرپيچى صريح و آشكار و حتى آميخته به اعتراض نسبت‏به اصل فرمان خدا، فرمود از آن مقام و مرتبت فرود آى! تو حق ندارى در آن جايگاه تكبر كنى! بيرون رو كه از افراد پست و حقير خواهى بود. (و اذ قلنا للملائكة اسجدوا لآدم فسجدوا الا ابليس ابى واستكبر و كان من الكافرين... قال فاهبط منها فما يكون لك ان تتكبر فيها فاخرج انك من الصاغرين) (١)
در حقيقت اين نخستين گناهى است كه در جهان به وقوع پيوست، گناهى كه سبب شد فردى همچون ابليس كه ساليان دراز - و به تعبير امير مؤمنان على(ع) در خطبه قاصعه شش هزار سال خدا را عبادت كرده بود - به خاطر تكبر يك ساعت تمام اعمال و عبادات او بر باد رفت(و از آن مقام والا كه همنشين با فرشتگان و مقام قرب خدا بود يكباره سقوط نمود).
(اذ احبط عمله الطويل و جهده الجهيد، و كان قد عبدالله ستة آلاف سنة... عن كبر ساعة واحدة) (٢)
در اين داستان عبرت‏انگيز نكات بسيار مهمى در باره خطرات تكبر نهفته شده و از آن به خوبى استفاده مى‏شود ككه اين صفت رذيله ممكن است‏سرانجام به كفر و بى‏ايمانى منتهى گردد، چنانكه در آيات بالا آمده بود ابى واستكبر و كان من الكافرين. (٣)
همچنين اين داستان نشان مى‏دهد كه ابليس به خاطر حجاب خطرناك كبر و غرور از واضحترين مسائل بى‏خبر ماند، چرا كه هنگامى كه زبان به اعراض در برابر خداوند سبحان گشود عرض كرد : قال لم اكن لاسجد لبشر خلقته من صلصال من حما مسنون; «گفت : من هرگز براى بشرى كه او را از گل خشكيده‏اى كه از گل بد بويى گرفته شده است آفريده‏اى، سجده نخواهم كرد»! (٤)
در حالى كه پر واضح است كه شرف آدم به خاطر آفرينش از گل بدبو نبود، بلكه به خاطر همان روح الهى بود كه قرآن در سه آيه قبل از آيه فوق به آن اشاره كرده است : فاذا سويته و نفخت فيه من روحى فقعوا له ساجدين; «هنگامى كه (آفرينش آدم را نظام بخشيدم) و كار او را به پايان بردم و در وى از روح خود(يك روح شايسته و بزرگ) دميدم، همگى براى او سجده كنيد». (٥)
حتى ابليس نتوانست‏برترى خاك را از آتش درك كند، خاكى كه منبع تمام بركات و پيدايش حيات و محل زندگى انسانها و انواع معادن و منابع و حتى منبع ذخيره آب و ذخيره مواد آتش زاست، لذا با خيره‏سرى گفت : «خلقتنى من نار و خلقته من طين; (من چگونه او را سجده كنم در حالى كه) مرا از آتش آفريده‏اى و او را از خاك‏»!
اضافه بر اين، بسيارى از افراد هستند كه گرفتار لغزش و خطا مى‏شوند، ولى هنگامى كه به اشتباه خود پى بردند باز مى‏گردند و توبه و اصلاح مى‏كنند، ولى تكبر و استكبار، از امورى است كه حتى اجازه بازگشت‏بعد از بيدارى را نيز به انسان نمى‏دهد، به همين دليل شيطان هنگامى كه متوجه خطاى خود شد توبه نكرد، زيرا كبر و غرور به او اجازه نداد سر تسليم و تعظيم در برابر پديده بزرگ آفرينش(انسان) فرود آورد، بلكه بر لجاجت‏خود افزود و سوگند ياد كرد كه همه انسانها را - جز عباد مخلصين خداوند - گمراه سازد و به اين نيز بسنده نكرد، از خدا عمر جاويدان خواست تا اين برنامه زشت و انحرافى را تا پايان جهان ادامه دهد!
به اين ترتيب كبر و خودخواهى و خود برتر بينى مايه لجاجت، حسد، كفر، ناسپاسى در برابر حق و ويرانگرى و فساد خلق خدا شد.
و به اين ترتيب، شيطان - همان گونه كه مولاى متقيان امير مؤمنان على(ع) در خطبه قاصعه مى‏فرمايد - پايه استكبار و تعصب را در زمين گذاشت و با عظمت‏خداوند به مبارزه برخاست! «فعدو الله امام المتعصبين و سلف المستكبرين الذى وضع اساس العصبية و نازع الله رداء الجبرية وادرع لباس التعزز، و خلع قناع التذلل; اين دشمن خدا پيشواى متعصبان و سرسلسله مستكبران جهان است كه اساس تعصب را پى‏ريزى كرد و با خداوند در مقام جبر و تيتش به ستيز و نزاع پرداخت و لباس استكبار را بر تن پوشيد و پوشش تواضع و فروتنى را فروگذارد». (٦)
و درست‏به همين دليل خدا او را ذليل و خوار و پست كرد، همان گونه كه امير مؤمنان على(ع) در ادامه همان خطبه مى‏فرمايد : «الا ترون كيف صغره الله بتكبره و وضعه بترفعه فجعله فى الدنيا مدحورا، و اعد له فى الآخرة سعيرا؟!; آيا نمى‏بينيد چگونه خداوند او را به خاطر تكبرش، تحقير كرد و بر اثر بلند پروازى بى دليلش، وى را پست و خوار نمود، از همين رو او را در دنيا مطرود ساخت و آتش برافروخته دوزخ را در آخرت براى او مهيا نمود». (٧)
كوتاه سخن اينكه : هر قدر بيشتر در داستان ابليس و پيامدهاى تكبر او انديشه مى‏كنيم به نكات مهمترى در باره خطرات تكبر و استكبار دست مى‏يابيم.
در سومين آيه به داستان نوح(ع) كه نخستين پيامبر اولوا العزم و صاحب شريعت‏بود مى‏رسيم، اين داستان نيز نشان مى‏دهد كه سرچشمه كفر و لجاجت و بت‏پرستان زمان او مساله استكبار بود.
هنگامى كه شكايت آنها را به درگاه خدا مى‏برد عرض مى‏كند : (بارلها!) من هر زمان آنها را دعوت كردم كه ايمان بياورند تا آنها را بيامرزى انگشتان خود را در گوشهاى خود قرار داده و لباسهايشان را به خود پيچيدند و در مخالفت لجاجت ورزيدند و به شدت استكبار نمودند. (وانى كلما دعوتهم لتغفر لهم جعلوا اصابعهم فى آذانهم واستغشوا ثيابهم و اصروا واستكبروا استكبارا) (٨)
باز در اينجا مى‏بينيم كه استكبار و خود برتر بينى سرچشمه كفر و لجاجت و دشمنى با حق گرديد.
بلاى استكبار در ميان آنها به حدى بود كه از شنيدن سخنان حق كه احتمالا مايه بيدارى آنها مى‏شد وحشت داشتند، انگشت در گوشها مى‏گذاردند و لباس به سر مى‏كشيدند، مبادا امواج صوتى نوح(ع) وارد گوش آنها شود و مغزشان را بيدار كند! اين دشمنى و عداوت با سخن حق دليلى جز تكبر شديد نداشت.
همانها بودند كه به نوح(ع) خرده گرفتند و گفتند : چرا گروهى از جوانان با ايمان و تهيدست اطراف تو را گرفته‏اند؟ و از آنها به عنوان اراذل و انسانهاى بى سر و پا ياد كردند و گفتند : تا اينها در اطراف تو هستند، ما به تو نزديك نمى‏شويم!
آرى تكبر و خودخواهى بلاى عجيبى است، همه فضايل را مى‏سوزاند و خاكستر مى‏كند.
در واقع صفت رذيله استكبار عامل اصلى اصرار و لجاجت آنها بر كفر همان تكبر و خود برتر بينى بود تا آنجا كه از ترس تاثير سخنان نوح(ع) انگشت در گوششان مى‏كردند و جامه بر سر مى‏افكندند مبادا حرف حق را بشنوند.
جالب اينكه اين عمل دليل بر آن بود كه آنها به حقانيت دعوت نوح(ع) و تاثير سخنان وى ايمان داشتند، وگرنه دليلى نداشت كه انگشت در گوش بگذارند و جامه بر خود بپيچند.
اين احتمال نيز وجود دارد كه پيچيدن لباس بر خود براى اين بود كه نه آنها نوح(ع) را ببينند و نه نوح آنها را، مبادا ديدن آن پيامبر موجب تمايل به او گردد و مشاهده آنها به وسيله نوح موجب شناسايى آنها براى تكرار دعوت گردد.
بالاخره حالت «عجب‏» و «خود بزرگ بينى‏» موجب شد كه هشدارهاى نوح(ع) را تا آخرين لحظات كه فرصتى براى نجات داشتند ناديده بينگارند و حتى كمترين احتمال صدق را براى گوينده اين هشدارها قائل نشدند، لذا هنگامى كه نوح(ع) كشتى مى‏ساخت گروه گروه كه از كنار او مى‏گذشتند او را به باد تمسخر مى‏گرفتند، ولى نوح(ع) باز به آنها هشدار داد و گفت : «...ان تسخروا منا فانا نسخر منكم كما تسخرون; اگر (شما امروز) ما را مسخره‏مى‏كنيد، ما همين‏گونه در آينده شما را مسخره خواهيم كرد(ولى در آن روز كه در ميان امواج طوفان سراسيمه به هر سو مى‏رويد و فرياد مى‏كشيد و التماس مى‏كنيد و هيچ پناهگاهى نداريد!» (٩)
اصولا يكى از نشانه‏هاى مستكبران اين است كه هميشه مسائل جدى را كه در مسير خواسته‏ها و منافع آنان نيست‏به بازى و شوخى مى‏گيرند و هميشه مسخره كردن مستضعفان جزئى از زندگى آنان را تشكيل مى‏دهد و بسيار ديده‏ايم كه در مجالس پر گناه خود به دنبال فرد با ايمان تهيدستى مى‏گردند كه او را به اصطلاح ملعبه و مضحكه خود سازند و بدين وسيله تفريح كنند!
آنها به خاطر همين روح استكبار، خود را عقل كل مى‏پندارند و به گمان اينكه ثروت انبوه آنان كه از طرق حرام به دست آمده، نشانه هوشيارى و كاردانى و لياقت آنان است‏به خود اجازه مى‏دهند ديگران را تحقير كنند.
در چهارمين آيه زمان نوح(ع) را پشت‏سر مى‏گذاريم، به عصر قوم عاد و پيامبرشان حضرت هود(ع) مى‏رسيم، در اينجا باز مى‏بينيم عامل اصلى بدبختى، همان استكبار است، مى‏فرمايد : «اما قوم عاد بناحق در زمين استكبار جستند و گفتند : چه كسى از ما نيرومندتر است؟ آيا آنها نمى‏دانستند خداوندى كه آنها را آفريده از آنان قوى‏تر است؟! آنها(به خاطر اين پندار) پيوسته آيات ما را انكار مى‏كردند»،(فاما عاد فاستكبروا فى الارض بغير الحق و قالوا من اشد منا قوة اولم يروا ان الله الذى خلقهم هو اشد منهم قوة و كانوا بآياتنا يجحدون) (١٠)
باز مى‏بينيم در اينجا صفت رذيله استكبار سبب شد كه به راستى خود را قوى‏ترين موجود جهان بدانند و حتى قدرت خدا را فراموش كنند و در نتيجه آيات الهى را انكار نمايند و ميان خود و حق مانع بزرگى ايجاد كنند.
جالب اينكه آيه بعد از آن(آيه ١٦ سوره فصلت) نشان مى‏دهد كه خدا براى تحقير اين متكبران لجوج آنها را به وسيله تندبادى شديد و هول‏انگيز در روزهاى شوم پرغبارى(كه اجساد آنها را مانند پر كاه به اين سو و آن سو پرتاب مى‏كرد) مجازات نمود!
آرى تكبر، حجابى است كه به انسان اجازه نمى‏دهد حتى برترى قدرت خدا را بر نيروى ناچيز خودش ببيند و باور كند!
تعبير «بغير الحق‏» در واقع قيد توضيحى است، چرا كه تكبر و استكبار براى انسانها در هر حال حق نيست و سزاوار نمى‏باشد، اين قبايى است كه بر قامت انسانها نارساست، بزرگى تنها به خدا مى‏برازد و بس!
در پنجمين آيه به زمان «شعيب‏»(ع) مى‏رسيم، در آنجا نيز مى‏بينيم عامل اصلى بدبختى و گمراهى قوم شعيب استكبار بود، مى‏فرمايد : «زورمندان قوم شعيب كه تكبر مى‏ورزيدند گفتند : اى شعيب! سوگند ياد مى‏كنيم كه تو و كسانى را كه به تو ايمان آورده‏اند از شهر و آبادى خود بيرون خواهيم كرد، مگر اينكه به آيين ما بازگرديد»، (قال الملا الذين استكبروا من قومه لنخرجنك يا شعيب و الذين آمنوا معك من قريتنا او لتعودن فى ملتنا قال اولو كنا كارهين) (١١)
چرا شعيب به افرادى كه به او ايمان آورده بودند و راه خداپرستى و تقوا را پيش گرفتند بايد از شهر و ديار خود تبعيد شوند؟ آيا دليلى جز اين داشت كه زورمندان و ثروتمندان متكبر كه ايمان آوردن به شعيب و ملحق شدن به مؤمنان را براى خود كوچك مى‏شمردند، به مقابله با او برخاستند؟!
اينكه مى‏گفتند : او لتعودن فى ملتنا (يا اينكه به آيين ما بازگرديد) نه به خاطر اين بود كه به آيين خود ايمان داشتند، بلكه به خاطر اين بود كه منسوب به آنها و متعلق به آنها بود و تكبر و حب ذات ايجاب مى‏كرد كه آنچه متعلق به آنهاست، مورد علاقه آنها باشد!
آيه ششم ناظر به عصر موسى و فرعون و قارون است، در داستان آنها نيز عامل اصلى انحراف و گمراهى و بدبختى - يا يكى از عوامل اصلى - تكبر ذكر شده، مى‏فرمايد : ما «قارون‏» و «فرعون‏» و «هامان‏» را نيز هلاك كرديم، موسى با دلايل روشن به سراغ آنها آمد ولى آنها در زمين استكبار و برترى‏جويى كردند(به همين دليل تسليم حق نشدند و ما آنها را هلاك كرديم) و آنها نتوانستند بر خدا پيشى گيرند(و از چنگال عذاب الهى فرار كنند)، (و قارون و فرعون و هامان و لقد جائهم موسى بالبينات فاستكبروا فى الارض و ما كانوا سابقين) (١٢)
قارون مرد ثروتمندى بود كه ثروت باد آورده‏اش را دليل بر عظمت‏خود در پيشگاه خدا مى‏پنداشت و معتقد بود بر اثر لياقتش داراى اين ثروت عظيم شده، پيوسته به خود مى‏باليد و با كبر و غرور خوشحالى مى‏كرد و اصرار داشت‏با نمايش ثروت، فقيران و تهيدستان را هر چه بيشتر تحقير كند، هر چه به او نصيحت كردند كه اين ثروت را وسيله‏اى براى وصول به سعادت اخروى قرار دهد در او اثر نكرد، چرا كه غرور و كبر اجازه نمى‏داد واقعيتهاى زندگى را ببيند و اين امانت‏هاى الهى را كه چند روزى در دست اوست‏به صاحبانش بسپارد!
فرعون كه بر تخت‏سلطنت نشسته بود، گرفتار غرور و تكبر بيشترى بود او حتى قانع به اين نبود كه مردم او را پرستش كنند، مايل بود كه او را «رب اعلى‏» (خداى بزرگ) بدانند!
«هامان‏» وزير مقرب فرعون كه در تمام مظالم و ستمها يار و ياور او بود بلكه اين امور به دست او انجام مى‏شد نيز به تصريح قرآن گرفتار كبر و غرور شديدى بود.
و هر سه دست‏به دست هم دادند و با پيامبر بزرگ خدا موسى(ع) به مبارزه برخاستند و در زمين فساد كردند و سرانجام گرفتار شديدترين عذاب الهى شدند، فرعون و هامان در ميان امواج نيل كه سرمايه اصلى قدرت آنها بود، نابود شدند و قارون با گنجهايش در زمين فرو رفت.
در هفتمين آيه سخن از قوم عيسى بن مريم(ع) است و تفاوت ميان آنها و قوم يهود را بيان مى‏كند، مى‏فرمايد : «به يقين يهود و مشركان را دشمن‏ترين مردم نسبت‏به مؤمنان خواهى يافت و نزديكترين آنها را از نظر دوستى و محبت‏به مؤمنان كسانى مى‏يابى كه مى‏گويند ما نصرانى هستيم‏»، (لتجدن اشد الناس عداوة للذين آمنوا اليهود والذين اشركوا و لتجدن اقربهم مودة للذين آمنوا الذين قالوا انا نصارى ذلك بان منهم قسيسين و رهبانا و انهم لايستكبرون) (١٣)
سپس به دليل و علت اين تفاوت اشاره كرده، مى‏فرمايد : «اين به خاطر آن است كه در ميان آنها(مسيحيان) افرادى دانشمند و تارك دنيا، هستند و آنان تكبر نمى‏ورزند»، (ذلك بان منهم قسيسين و رهبانا و انهم لايستكبرون)
از اين تعبير به خوبى روشن مى‏شود كه يكى از عوامل اصلى عداوت يهود نسبت‏به اهل ايمان تكبر و استكبار آنان بود، در حالى كه يكى از دلايل محبت گروهى از نصارى نسبت‏به اهل ايمان عدم استكبار آنها بود.
افراد مستكبر خواهان اين هستند كه ديگران در مقابل آنها ذليل و حقير و فقير و ناتوان باشند، به همين دليل اگر آنان از نعمتى برخوردار شوند به عداوت و ستيز با آنان برمى‏خيزند، آرى «استكبار» سبب «حسد» و «كينه‏» و «عداوت‏» مى‏شود.
درست است كه اين سخن در باره همه نصارى نيست‏بلكه بيشتر ناظر به نجاشى و قوم او در حبشه است كه از مسلمانان مهاجر استقبال كردند و به توطئه‏ها و وسوسه‏هاى نمايندگان قريش بر ضد آنان وقعى ننهادند و همين امر سبب شد كه مسلمانان پناهگاهى مطمئن در سرزمين حبشه براى خود يافتند و خود را از شر مشركان قريش كه سخت كينه‏توز بودند حفظ كردند، ولى به هر حال اين آيه نشان مى‏دهد كه استكبار خمير مايه عداوت و دشمنى با حق و پيروان حق است در حالى كه تواضع مايه محبت و دوستى و خضوع در برابر حق و پيروان حق است.
هشتمين آيه بر اين معنى تاكيد مى‏كند كه «استكبار» سبب «كفر و بى‏ايمانى و لجاجت و انعطاف ناپذيرى در برابر حق‏» است، در اينجا سخن از عصر پيامبر(ص) و زمان ظهور اسلام است. سخن از وليد بن مغيره مخزومى است، كه مى‏فرمايد : سپس چهره در هم كشيد و با عجله دست‏به كار شد، آنگاه پشت‏به حق كرد و تكبر ورزيد و گفت : «اين(قرآن) چيزى جز يك سحر جالب همچون سحرهاى پيشينيان نيست‏»! (ثم عبس و بسر× ثم ادبر واستكبر × فقال ان هذا الا سحر يؤثر) (١٤)
تعبير به «سحر» به خوبى نشان مى‏دهد كه «وليد» اين واقعيت را پذيرفته بود كه قرآن تاثير فوق العاده‏اى در افكار و دلها مى‏گذارد و جاذبه عجيبى دارد كه دلها را به سوى خود مى‏كشاند، اگر «وليد» به ديده حق‏طلبانه در آن مى‏يگريست، اين تاثير فوق‏العاده را دليل بر اعجاز قرآن مى‏شمرد و ايمان مى‏آورد، ولى چون با ديده غرور و استكبار به آن نگاه كرد قرآن را به صورت سحرى همچون سحرهاى پيشينيان مشاهده كرد.
آرى هرگاه حجاب استكبار بر چشم دل انسان بيفتد، حق در نظر او باطل و باطل حق جلوه مى‏كند.
مشهور است كه «وليد» به قدرى مغرور و خودخواه بود كه مى‏گفت : «انا الوحيد بن الوحيد، ليس لى فى العرب نظير، و لا لابى نظير!; من منحصر به فردم! پدر من نيز منحصر به فرد بود! در ميان عرب همانندى ندارم، پدر من نيز همانند نداشت!».
اين در حالى است كه «وليد» نسبت‏به مردم آن محيط فرد دانشمندى محسوب مى‏شد و عظمت قرآن را به خوبى دريافته بود و جمله عجيب او در باره قرآن كه محرمانه به طايفه بنى مخزوم گفت‏شاهد اين مدعاست : «ان له لحلاوة، و ان عليه لطلاوة، و ان اعلاه لمثمر و ان اسفله لمغدق، و انه ليعلو و لايعلى عليه; گفتار او(قرآن) شيرينى خاص و زيبايى و طراوت ويژه‏اى دارد، شاخه‏هايش پرميوه و ريشه‏هايش قوى و نيرومند است، سخنى است كه از هر سخنى بالاتر مى‏رود و هيچ سخنى بر آن برترى ندارد!» (١٥)
اين تعبير نشان مى‏دهد كه او بيش از هر كس در آن زمان به عظمت قرآن آشنا بود، ولى كبر و غرورش اجازه نمى‏داد كه آفتاب عالمتاب حق را ببيند و در برابر آن تسليم گردد!
در نهمين آيه كه به دنبال سخنان مؤمن آل فرعون آمده و احتمال دارد بخشى از سخنان او و يا جمله مستقل معترضه‏اى از آيات قرآن مجيد باشد مى‏خوانيم : «(اسرافكاران وسوسه‏گر) كسانى هستند كه در آيات الهى به مجادله برمى‏خيزند بى‏آنكه حجتى براى آنها آمده باشد»! (الذين يجادلون فى آيات الله بغير سلطان اتاهم) (١٦)
سپس مى‏افزايد : «اين كار(يعنى جدال بى‏اساس در مقابل حق) خشم عظيمى(براى آنها نزد خدا و كسا٤نى كه ايمان آورده‏اند بر مى‏انگيزد»، (كبر مقتا عندالله و عند الذين آمنوا)
و در پايان آيه در واقع به دليل اين اعمال يعنى عدم تسليم آنها در برابر حق اشاره كرده، مى‏فرمايد : «اين گونه خداوند بر قلب هر متكبر جبارى مهر مى‏نهد»، ( كذلك يطبع الله على كل قلب متكبر جبار)
«يطبع‏» از ماده «طبع‏» در اين گونه موارد به معنى مهر نهادن است و اشاره به كارى است كه در گذشته و حال انجام مى‏شود كه هرگاه بخواهند چيزى دست نخورده باقى بماند و دخل و تصرفى در آن نشود، آن را محكم مى‏بندند و گره مى‏زنند و روى آن گره را ماده چسبنده‏اى گذاشته و بر آن مهر مى‏نهند كه اگر كسى بخواهد در آن تصرفى كند مجبور است مهر را بشكند، در نتيجه عملش فاش خواهد شد و تحت تعقيب قرار خواهد گرفت و در فارسى امروز از آن تعبير به «لاك و مهر» يا «سيم و سرب‏» مى‏كنند.
بنابراين، مهر نهادن بر دلهاى متكبران جبار اشاره به اين است كه لجاجتها و دشمنى‏ها در برابر حق چنان پرده ظلمانى بر فكر آنها مى‏اندازد كه به هيچوجه قادر به درك حقيقتى نيستند، تنها خودشان را مى‏بينند و منافعشان و هوا و هوسهايشان را، فكر آنها به صورت ظرف دربسته‏اى در مى‏آيد كه نه محتواى فاسد را مى‏توان از آن بيرون كرد و نه محتواى صححيح را وارد آن ساخت، اين نتيجه «تكبر» و «جباريت‏» است كه در واقع صفت دوم نيز از صفت اول متولد مى‏شود; زيرا «جبار» در اين گونه موارد به معنى كسى است كه از روى خشم و عضب، مخالفان خود را مى‏زند و مى‏كشد و نابود مى‏كند و پيرو فرمان عقل نيست، و به تعبير ديگر كسى است كه به خاطر خودمحورى و خود بزرگ‏بينى، ديگران را مجبور به پيروى از خود مى‏كند(بنابراين جباريت ثمره شوم تكبر است).
البته اين واژه(جبار) گاهى بر خداوند اطلاق مى‏شود كه مفهوم ديگرى دارد و به معنى شخص جبران كننده نقايص و اصلاح كننده شكستگى‏ها و كاستى‏هاست.
در دهمين آيه به يك اصل كلى اشاره شده است كه مخصوص به گروه معينى نيست و آن اينكه هنگامى كه كافران را به كنار دوزخ مى‏برند : «به آنها گفته مى‏شود از درهاى جهنم وارد شويد و جاودانه در آن بمانيد» سپس مى‏افزايد : «چه بد جايگاهى است جايگاه متكبران!»، (قيل ادخلوا ابواب جهنم خالدين فيها فبئس مثوى المتكبرين) (١٧)
شبيه همين معنى در آيات متعدد ديگرى نيز آمده است، از جمله در آيه ٦٠ سوره زمر مى‏خوانيم : «اليس فى جهنم مثوى للمتكبرين; آيا در جهنم جايگاه خاصى براى متكبران نيست؟!»
اين نكته قابل توجه است كه از ميان تمام صفات رذيله دوزخيان، تكيه بر تكبر آنها شده است و اين نشان مى‏دهد تا چه حد اين صفت رذيله در سقوط و بدبختى انسان مؤثر است، تا آنجا كه انسان را به دوزخ مى‏كشاند و در دوزخ نيز جايگاه ويژه‏اى كه عذابى سخت‏تر و دردناكتر دارد براى او مهيا مى‏سازد.
اين نكته نيز شايان دقت است كه «مثوى‏» از ماده «ثوى‏» به معنى قرارگاه و محل استقرار و يا اقامت توام با استمرار است، اشاره به اينكه آنها خلاصى از دوزخ ندارند.
در يازدهمين آيه باز به صورت يك اصل كلى سخن از متكبران به ميان آمده مى‏فرمايد : «به زودى كسانى را كه در روى زمين به ناحق تكبر ورزيدند از ايمان به آيات خود روى‏گردان مى‏سازيم، به گونه‏اى كه هر آيه و نشانه‏اى را(از حق) ببينند به آن ايمان نمى‏آورند، اگر راه هدايت را ببينند آن را انتخاب نمى‏كنند و اگر راه ضلالت را مشاهده كنند، آن را راه خود برمى‏گزينند! (همه اينها) به خاطر آن است كه آيات ما را تكذيب كردند و از آن غافل ماندند»، (ساصرف عن آياتى الذين يتكبرون فى الارض بغير الحق و ان يروا كل آية لايؤمنوا بها و ان يروا سبيل الرشد لايتخذوه سبيلا و ان يروا سبيل الغى يتخذوه سبيلا ذلك بانهم كذبوا بآياتنا و كانوا عنها غافلين) (١٨)
تعبيرات تكان‏دهنده اين آيه از عمق مصايبى كه متكبران به آن گرفتار مى‏شوند خبر مى‏دهد، خداوند اين گونه افراد را چنان مجازات مى‏كند كه در برابر حق نفوذ ناپذير شوند، به گونه‏اى كه اگر تمام آيات الهى و معجزات گوناگون را ببينند باز ايمان نمى‏آورند، اگر راه راست را مقابل پاى آنها بنهند از آن راه نمى‏روند و اگر طريق گمراهى را مشاهده كنند فورا آن را به عنوان طريق و مسلك خود مى‏پذيرند.
تعبير به «بغير الحق‏» در واقع قيد توضيحى است، چرا كه عظمت و كبريايى تنها خدا را مى‏سزد كه وجودش بى‏نهايت در بى‏نهايت است، اما براى انسان كه ذره ناچيز و بى‏مقدارى در پهنه عالم هستى است هرگونه خود بزرگ‏بينى غلط و ناحق است.
بعضى آن را به اصطلاح قيد احترازى شمرده‏اند و گفته‏اند تكبر دو گونه است، تكبر در مقابل اولياء الله «ناحق‏» است، ولى در مقابل دشمنان خدا «حق‏» است.
اما با توجه به جمله «يتكبرون فى الارض; آنها در روى زمين تكبر مى‏ورزند» روشن مى‏شود كه اين تفسير مطابق محتواى آيه نيست; (١٩) زيرا تكبر در زمين(استكبار در روى زمين و در برابر بندگان خدا) به هر صورت مذموم و نكوهيده است.
به هر حال در ادامه اين آيه به يكى از مهمترين آثار زيان‏بار تكبر اشاره كرده مى‏فرمايد : «آنها هر آيه و نشانه‏اى را از حق ببينند به آن ايمان نمى‏آورند و به عكس اگر راه ضلالت و گمراهى را مشاهده كنند فورا به آن متمايل مى‏شوند».
آرى كبر و غرور حجابى است كه سبب مى‏شود انسان حق را باطل و باطل را حق ببيند، حجابى كه شاهراه‏هاى سعادت را از نظر پنهان مى‏كند و كوره راه‏هاى خطرناك ضلالت را شاهراه سعادت نشان مى‏دهد، چه بدبختى از اين بالاتر كه انسان تمام نشانه‏هاى حق را ناديده بگيرد و قدم در راه ضلالت‏بگذارد و گمان كند در مسير سعادت گام برمى‏دارد.
در دوازدهمين آيه مى‏فرمايد : «به يقين خداوند از آنچه آنها پنهان مى‏كنند يا آشكار مى‏سازند با خبر است او مستكبران را دوست نمى‏دارد»، (لاجرم ان الله يعلم ما يسرون و ما يعلنون انه لايحب المستكبرين) (٢٠)
شبيه اين تعبير در قرآن مجيد كرارا ديده مى‏شود مانند :
«والله لايحب الظالمين; خدا ظالمان را دوست ندارد» (آل عمران، ١٤٠)
«والله لايحب المفسدين; خداوند مفسدان را دوست ندارد» مائده، ٦٤)
«ان الله لايحب المعتدين; خداوند تجاوزگران را دوست ندارد» (مائده، ٨٧)
«انه لايحب المسرفين; خداوند اسرافكاران را دوست ندارد» (انعام، ١٤١)
«ان الله لايحب الخائنين; خداوند خائنان را دوست ندارد» (انفال، ٥٨)
«ان الله لايحب الفرحين; خداوند شادى كنندگان مغرور و سركش را دوست نمى‏دارد» (قصص، ٧٦)
در آيه مورد بحث مى‏فرمايد : «انه لايحب المستكبرين‏».
دقت در اين گونه تعبيرات نشان مى‏دهد كه رابطه خاصى در ميان آنها وجود دارد.
مى‏توان گفت قدر مشترك ميان صفات رذيله‏اى كه در آيات هفتگانه بالا آمده، همان حب ذات و خود بزرگ‏بينى است كه سرچشمه «ظلم‏» و «فساد» و «اسراف‏» و «فخرفروشى‏» بر ديگران مى‏شود.
اينكه مى‏فرمايد : خدا اين گروه‏هاى هفتگانه را دوست ندارد، مفهومش اين است كه آنها را از ساحت قدسش طرد مى‏كند; چرا كه بدترين و خطرناكترين رذايل اخلاقى كه مانع قرب الى الله است‏بر وجود آنها حاكم است.
در سيزدهمين آيه مورد بحث كه طبق شان نزولى كه مفسران ذكر كرده‏اند ناظر به گفتگوى گروهى از مسيحيان نجران است، مى‏فرمايد : «مسيح هرگز از اين استنكاف نداشت كه بنده خدا باشد و نه فرشتگان مقرب او(از بندگى خدا استنكاف دارند) و آنها كه از عبوديت و بندگى او خوددارى كنند و تكبر ورزند به زودى همه آنها را در قيامت محشور خواهد كرد(و مجازاتشان مى‏كند)»، (لن يستنكف المسيح ان يكون عبدا لله و لا الملائكة المقربون و من يستنكف عن عبادته و يستكبر فسيحشرهم الله جميعا) (٢١)
در آيه بعد به عنوان تاكيد بيشتر بر اين اصل مهم سرنوشت‏ساز، مى‏فرمايد : «اما آنها كه ايمان آوردند و عمل صالح انجام دادند پاداش آنان را به طور كامل خواهد داد و از فضلش بر آنها خواهد افزود و آنها را كه استنكاف كردند و تكبر ورزيدند مجازات دردناكى خواهد نمود(و در برابر اين مجازات سخت الهى) براى خود غير از خدا يار و ياورى نخواهند يافت!»، (فاما الذين آمنوا و عملوا الصالحات فيوفيهم اجورهم و يزيدهم من فضله و اما الذين استنكفوا و استكبروا فيعذبهم عذابا اليما و لايجدون لهم من دون الله وليا و لا نصيرا) (٢٢)
اين آيات ناظر به ادعاهاى بى‏اساس گروهى از مسيحيان است كه به الوهيت مسيح(ع) قائل بودند و تصور مى‏كردند اگر كسى مسيح(ع) را از مقام خدايى پايين آورد و او را بنده خدا بداند اهانتى به مقام والاى او نموده است.
قرآن مى‏گويد : نه مسيح و نه هيچ‏يك از فرشتگان مقرب خدا چنين مقامى براى خود قائل نبوده و نيستند، همه خود را بنده خدا مى‏دانند و در برابر ساحت مقدسش خاضعند و رسم عبوديت‏بجا مى‏آورند. سپس به عنوان يك اصل كلى مى‏گويد : هر كس - حتى پيامبران بزرگ الهى يا فرشتگان - از عبوديت او روى برگردانند و به استكبار روى آورند، مجازات دردناكى خواهند ديد و هيچ كس نمى‏تواند در برابر اين مجازات آنها را يارى دهد.
قابل توجه اينكه : در آيه اخير، ايمان و عمل صالح در نقطه مقابل استكبار و خودبرتربينى قرار گرفته است و از آن به خوبى مى‏توان نتيجه گرفت آنها كه راه استكبار را در پيش مى‏گيرند نه ايمان درستى دارند و نه عمل صالحى!
استنكاف در اصل از ماده «نكف‏» (بر وزن نصر) در اصل به معنى پاك كردن قطرات اشك از صورت به وسيله انگشتان است، بنابراين استنكاف از عبوديت‏خداوند به معنى دور شدن و فاصله گرفتن از اوست كه ممكن است منشاهاى گوناگونى از قبيل جهل و نادانى، سستى و تنبلى و غير آن داشته باشد، ولى هنگامى كه جمله «استكبروا» بعد از آن قرار مى‏گيرد، اشاره به استنكافى است كه سرچشمه آن كبر و غرور است و ذكر اين جمله پشت‏سر يكديگر اشاره به همين نكته لطيف است(دقت كنيد).
به هر حال تعبيرات كوبنده اين آيات دليل بر اهميت‏خطراتى است كه صفت زشت استكبار براى هر انسانى به بار مى‏آورد و اين همان چيزى است كه ما به دنبال آن هستيم.
در چهاردهمين و آخرين آيه مورد بحث‏به يكى ديگر از پيامدهاى دردناك استكبار اشاره كرده، مى‏فرمايد : «كسانى كه آيات ما را تكذيب كردند و در برابر آن تكبر ورزيدند، درهاى آسمان به روى آنان گشوده نمى‏شود و هرگز داخل بهشت نمى‏شوند، مگر اينكه شتر از سوراخ سوزنى بگذرد! اين چنين ظالمان را كيفر مى‏دهيم!»، (ان الذين كذبوا بآياتنا واستكبروا عنها لاتفتح لهم ابواب السماء و لايدخلون الجنة حتى يلج الجمل فى سم الخياط و كذلك نجزى المجرمين) (٢٣)
در اين آيه اولا «تكذيب آيات الهى‏» در كنار «استكبار» قرار گرفته، و همان‏گونه كه سابقا نيز اشاره شد يكى از علل مهم انكار آيات خدا و قيام در برابر پيامبران، مساله «استكبار» بوده است، گاه مى‏گفتند : اين پيامبر(ص) چه برترى بر ما دارد؟ چرا آيات الهى بر ما نازل نشده است؟ و گاه مى‏گفتند : گرداگرد او را گروهى از جوانان فقير و تهيدست گرفته‏اند! ما اجازه نمى‏دهيم آنها با ما در يك صف قرار گيرند، اگر پيامبر(ص) اين مؤمنان فقير را كنار نزند شركت ما در مجلس او امكان‏پذير نخواهد بود! و به اين بهانه‏ها و امثال آن از پذيرش آيات خداوند سر باز مى‏زدند.
تعبير به لايدخلون الجنة حتى يلج الجمل فى سم الخياط كه تنها در همين مورد در قرآن مجيد آمده است، تاكيد واضحى است‏بر عظمت گناه استكبار و برترى‏جويى، يعنى همان‏گونه كه عبور شتر(يا مطابق تفسير ديگرى طناب ضخيم (٢٤) ) از سوراخ سوزن خياطى غير ممكن است، ورود افراد متكبر در بهشت پر نعمت الهى نيز محال مى‏باشد; گويى راه بهشت‏به قدرى باريك است كه تشبيه به سوراخ سوزن شده و جز متواضعان و آنها كه خود را كوچك مى‏شمرند قادر بر عبور از آن نيستند.
جمله «لاتفتح لهم ابواب السماء»، (درهاى آسمان براى آنان گشوده نمى‏شود) اشاره به مطلبى است كه در احاديث اسلامى نيز وارد شده و آن اينكه هنگامى كه مؤمنان از دنيا مى‏روند، روح و اعمال آنها را به سوى آسمانها مى‏برند و درهاى آسمانها به روى آنان گشوده مى‏شود(و فرشتگان از آنان استقبال مى‏كنند) اما هنگامى كه روح و اعمال كافران(و متكبران) را به سوى آسمانها مى‏برند درها به روى آنان گشوده نمى‏شود و منادى صدا مى‏زند آن را برگردانيد و به سوى جهنم ببريد! (٢٥)

نتيجه نهايى
از آنچه در آيات بالا آمد نتيجه مى‏گيريم كه قرآن مجيد «تكبر و استكبار» را از زشت‏ترين صفات و بدترين اعمال و نكوهيده‏ترين خصلت‏هاى انسانى مى‏شمرد، صفتى كه مى‏تواند سرچشمه انواع گناهان و حتى سرچشمه كفر گردد، و آنها كه در اين خصلت زشت غوطه‏ور گردند، هرگز روى سعادت را نخواهند ديد و راه به سوى قرب خدا پيدا نمى‏كنند. بنابراين سالكان الى الله و راهيان راه حق، قبل از هر كار بايد ريشه استكبار و خودخواهى و خود برتربينى را در وجود خود بخشكانند كه بزرگترين مانع راه آنهاست.

۱
اخلاق در قرآن تكبر در روايات اسلامى

در منابع حديث، روايات زيادى در باره مذمت كبر و تفسير حقيقت آن و علاج و آثار آن آمده است، كه نقل همه آنها در اين مختصر نمى‏گنجد، ولى از آنها گلچينى در هر قسمت كرده، در ذيل از نظر خوانندگان عزيز اين بحث مى‏گذرانيم :
١- در حديثى از رسول خدا(ص) مى‏خوانيم : «اياكم و الكبر فان ابليس حمله الكبر على ان لايسجد لآدم; از تكبر بپرهيزيد كه ابليس به خاطر تكبر از سجده كردن بر آدم خوددارى كرد(و براى هميشه مطرود درگاه الهى شد)». (٢٦)
٢- همين معنى به تعبير ديگرى در خطبه‏هاى نهج‏البلاغه آمده است، در خطبه قاصعه كه بخش عظيمى از آن در باره «تكبر ابليس‏» و پيامدهاى آن مى‏باشد مى‏خوانيم : «فاعتبروا بما كان من فعل الله بابليس اذ احبط عمله الطويل و جهده الجهيد... عن كبر ساعة واحدة فمن ذا بعد ابليس يسلم على الله بمثل معصيته; عبرت بگيريد از كارى كه خدا با ابليس كرد; زيرا اعمال طولانى و كوششهاى فراوان او را(در مسير عبادت و بندگى خدا) به خاطر ساعتى تكبر نابود ساخت، چگونه ممكن است كسى بعد از ابليس همان گناه را مرتكب شود، ولى سالم بماند»؟! (٢٧)
تعبيرات كوبنده فوق به خوبى نشان مى‏دهد كه تكبر و خودخواهى حتى در لحظات كوتاه چه پيامدهاى خطرناكى را دارد و چگونه همچون آتش سوزان مى‏تواند حاصل يك عمر طولانى اعمال صالحه را بسوزاند و خاكستر كند و شقاوت ابدى و عذاب جاويدان را نصيب صاحبش سازد.
٣- در حديث ديگرى از همان حضرت(ع) مى‏خوانيم : «احذر الكبر فانه راس الطغيان و معصية الرحمن; از تكبر بپرهيزيد كه سرآغاز طغيانها و معصيت و نافرمانى خداوند رحمان است‏»! (٢٨)
حديث‏بالا اين واقعيت را روشن مى‏سازد كه سرچشمه بسيارى از گناهان مساله كبر و خود برتربينى است.
٤- در حديث ديگرى از امام باقر(ع) مى‏خوانيم : «ما دخل قلب امرء شئ من الكبر الا نقص من عقله مثل ما دخله من ذلك! قل ذلك او كثر; در قلب هيچ انسانى چيزى از كبر وارد نمى‏شود مگر اينكه به همان اندازه از عقلش كاسته خواهد شد، كم باشد يا زياد»! (٢٩)
٥- در اصول كافى از امام صادق(ع) نقل شده است كه فرمود : «اصول الكفر ثلاثة، الحرص و الاستكبار و الحسد، فاما الحرص فان آدم حين نهى عن الشجرة حمله الحرص على ان اكل منها، واما الاستكبار فابليس حيث امر بالسجود لآدم فابى، واما الحسد فابنا آدم، حيث قتل احدهما صاحبه; ريشه‏هاى كفر(منظور از كفر در اينجا عصيان و نافرمانى خدا به معنى اعم است) سه چيز مى‏باشد : حرص و تكبر و حسد.
اما «حرص‏» به خاطر آن است كه هنگامى كه آدم از خوردن شجره ممنوعه نهى شد، حرص او را وادار كرد كه از آن بخورد و اما استكبار، نمونه آن ابليس بود كه مامور به سجده براى آدم شد، ولى او سرپيچى كرد، اما حسد، در مورد فرزند آدم ظاهر گشت و سبب شد كه يكى ديگرى را به قتل برساند». (٣٠)
بنابراين نخستين گناهان در روى زمين از اين سه نشات گرفت.
٦- در حديث ديگرى از امام باقر و امام صادق‏٨ چنين آمده است : «لايدخل الجنة من فى قلبه مثقال حبة من خردل من كبر; كسى كه در قلبش به اندازه سنگينى دانه خردلى از كبر باشد هرگز داخل در بهشت نخواهد شد»! (٣١)
٧- در حديث ديگرى از اميرمؤمنان على(ع) مى‏خوانيم : «اقبح الخلق التكبر; زشت‏ترين اخلاق(بد) تكبر است‏»! (٣٢)
با اينكه احاديث در كتب اسلامى در اين زمينه بسيار فراوان است، ولى همين چند حديث كه در آمد به قدر كافى گوياست و زشتى فوق‏العاده اين صفت رذيله را روشن مى‏سازد.
در اين احاديث كبر سرچشمه گناهان ديگر و نقصان عقل و بر باد رفتن سرمايه‏هاى سعادت و زشت‏ترين رذايل اخلاقى و سبب محروم شدن از ورود در بهشت‏شمرده شده است. كه هر يك از اين امور به تنهايى مى‏تواند عامل مؤثر بازدارنده‏اى بوده باشد و نشان دهد كه تا چه حد اين صفت مذموم در انحطاط مقام انسانى و مقام مؤمن مؤثر است.

تكبر در منطق عقل
اضافه بر آيات و روايات، «تكبر و استكبار» از نظر منطق عقل نيز بسيار نكوهيده است، چرا كه همه انسانها بندگان خدا هستند و هر كس در وجود خود استعدادها و نقطه‏هاى روشن و مثبتى دارد، همه از يك پدر و مادر آفريده شده‏اند و همه از نظر آفرينش يكسانند، دليلى ندارد كه انسانى خود را از ديگرى برتر بشمرد و به او فخرفروشى كند و او را تحقير نمايد! گيرم خداوند موهبتى به او داده باشد اين موهبت‏بايد سبب شكر و تواضع گردد نه سبب كبر و غرور.
زشتى اين صفت از بديهيات كه هر كس وجدان بيدارى داشته باشد به آن اعتراف مى‏كند به همين دليل افرادى كه به هيچ مذهبى پايبند نيستند تكبر و خود برتربينى را ناخوش مى‏دارند و آن را از زشت‏ترين صفات مى‏شمرند.
در واقع بخش مهمى از مساله حقوق بشر كه بوسيله جمعى از متفكران غير مذهبى تنظيم شده نيز ناظر به مساله مبارزه با استكبار است، هرچند در عمل گاه نتيجه معكوس داده است و به صورت ابزارى در دست مستكبران براى كوبيدن ديگران در آمده است.
اصولا چگونه انسان مى‏تواند رداى تكبر را بر دوش بيفكند، در حالى كه به گفته اميرمؤمنان على(ع) در آغاز نطفه(بى ارزشى) بود و سرانجام مردار(متعفنى) مى‏شود و درون وجود او مملو از آلودگى‏هاست! (٣٣)
انسانى كه آن‏قدر ضعيف و ناتوان است كه يك پشه ناچيز او را آزار مى‏دهد و حتى كوچكتر از پشه يعنى ميكروبى كه با چشم هرگز ديده نمى‏شود، او را بيمار مى‏سازد و در بستر بيمارى مى‏افكند، انسانى كه از مختصر گرمى هوا بى‏طاقت مى‏شود و از مختصر سرما رنج مى‏برد، اگر باران نيايد بيچاره است، اگر كمى بيش از حد ببارد باز هم بيچاره است، كمى فشار خون او بالا مى‏رود حيات او به خطر مى‏افتد و كمى پايين مى‏آيد باز جانش در خطر است! از سرنوشت‏خويش در يك ساعت آينده با خبر نيست و لحظه پايان عمر خود را هرگز نمى‏داند، نزديك‏ترين دوستانش گاه قاتل او مى‏شوند و عزيزترين عزيزانش، دشمن جان او مى‏گردند، آبى كه مايه حيات اوست گاه موجب مرگ او مى‏شود و نسيمى كه به او حيات و نشاط مى‏بخشد اگر كمى سريعتر بوزد مبدل به تندبادى مى‏شود كه خانه و كاشانه‏اش را بر سرش ويران مى‏كند.
از امورى كه نشانه ناتوانى فوق‏العاده انسان است‏بيماريهايى است كه دامن او را مى‏گيرد و غالبا از ميكروبها و ويروسها كه موجودات بسيار كوچكى هستند كه از خردى به چشم ديده نمى‏شوند ناشى مى‏گردد و انسانهاى نيرومند و قوى‏پيكر و قهرمان را به زانو در مى‏آورد!
بيمارى وحشتناك سرطان كه در عصر و زمان ما بيشترين كشتار را مى‏كند و تلاش و كوشش شبانه‏روزى هزاران دانشمند و صرف ميلياردها پول براى درمان آن به جايى نرسيده است از كجا سرچشمه مى‏گيرد؟ از اينكه يك سلول كوچك بدن كه تنها با ذره‏بين قابل رؤيت است‏به طغيان و استكبار برمى‏خيزد و بدون هيچگونه نظم و برنامه‏اى شروع به تكثير مثل مى‏كند، به گونه تصاعدى افزايش مى‏يابد و در زمان كوتاهى تشكيل غده سرطانى مى‏دهد.
بسيارى از فرماندهان بزرگ و سران زورمند جهان را كه داراى ارتشهاى عظيمى بوده‏اند همين بيمارى از پاى در آورده است، يعنى ارتش عظيم ميليونى آنها نتوانسته است جلو سركشى يك سلول كوچك را بگيرد!
آرى چنين است ضعف و ناتوانى ذاتى انسان، با اين حال چگونه مى‏تواند دعوى بزرگى كند و لباس استكبار بر تن بپوشد، عظمت و بزرگى تنها از آن خداست و غير او ضعيف و ناتوانند!
اين سخن را با حديثى از اميرمؤمنان على(ع) كه اين بحث منطقى را به صورت فشرده و زيبا بيان فرموده است‏به پايان مى‏بريم :
«مسكين بن آدم مكتوم الاجل، مكنون العلل، محفوظ العمل، تؤلمه البقة و تقتله الشرقة، و تنتنه العرقة; بيچاره فرزند آدم، سرآمد زندگيش نامعلوم، عوامل بيماريش ناپيدا و كردارش(نزد خدا و در نامه اعمالش) محفوظ است، پشه‏اى او را آزار مى‏دهد، مختصر آبى يا غذايى گلوگيرش مى‏شود و او را مى‏كشد و مختصر عرقى او را متعفن و بدبو مى‏سازد»! (٣٤)
آيا با اين حال سزاوار است‏خود را بزرگ ببيند و به ديگرى فخرفروشى كند؟

نكته‏ها
در اينجا مسائل مهمى باقى مانده است كه تحت نه عنوان تشريح مى‏شود.

١- تعريف و حقيقت تكبر بزرگان اخلاق گفته‏اند : اساس تكبر اين است كه انسان از اينكه خود را برتر از ديگرى ببيند احساس آرامش كند، بنابراين تكبر از سه عنصر تشكيل مى‏شود : نخست اينكه براى خود مقامى قائل شود، ديگر اينكه براى ديگرى نيز مقامى قائل شود و در مرحله سوم مقام خود را برتر از آنها ببيند و احساس خوشحالى و آرامش كند.
از همين رو گفته‏اند تكبر(خود برتربينى) با عجب(خود بزرگ بينى) تفاوت دارد، در عجب هيچ گونه مقايسه‏اى با ديگرى نمى‏شود، بلكه انسان به خاطر علم يا ثروت يا قدرت و يا حتى عبادت، خود را بزرگ مى‏بيند، هر چند فرضا كسى جز او در جهان نباشد، ولى در تكبر حتما خود را با ديگرى مقايسه مى‏كند و برتر از او مى‏بيند.
واژه «كبر و تكبر» گاه به آن حالت نفسانى كه در بالا اشاره شد گفته مى‏شود و گاه به عمل يا حركتى كه ناشى از آن است، مثلا چنان مى‏نشيند يا راه مى‏رود و سخن مى‏گويد كه نشان مى‏دهد خود را برتر از همه اطرافيانش مى‏بيند، اين اعمال و حركات را نيز تكبر مى‏نامند كه ريشه اصليش همان حالت‏باطنى و درونى است.نشانه‏هاى تكبر، بسيار زياد است، از جمله اينكه افراد متكبر انتظارات زيادى از مردم دارند، انتظار دارند ديگران به آنها سلام كنند، كسى پيش از آنها وارد مجلس نشود، هميشه در صدر مجلس جاى گيرند، مردم در برابر آنها كوچكى كنند، كسى از آنان انتقاد نكند و حتى پند و اندرز نگويد، همه براى آنها امتيازى قائل شوند و حريمى نگه دارند، مردم در برابر آنها دست‏به سينه باشند و هميشه از عظمت آنان سخن بگويند.
بديهى است ظهور و بروز اين حالات تابع درجه شدت و ضعف تكبر است، در بعضى همه اين نشانه‏ها ظاهر مى‏شود و در بعضى قسمتى از اينها!
اين حالات و حركات ريشه‏هاى درونى دارد، گاه بسيار ضعيف و پنهان است‏به طورى كه ممكن است افراد در برخوردهاى نخستين هرگز متوجه آن نشوند و حتى اين صفت مذموم را با نقطه‏هاى مثبت و قوت(مانند اعتماد به نفس و بزرگى شخصيت) اشتباه كنند و گاه به قدرى آشكار است كه هر كس از دور متوجه آن مى‏شود.

٢- شاخه‏هاى تكبر
در اينجا مفاهيم متعددى وجود دارد كه گاه تصور مى‏شود همه با هم مترادف و يكسانند در حالى كه تفاوتهاى ظريفى با هم دارند هر چند ريشه همه آنها به «تكبر» باز مى‏گردد، ولى از زاويه‏هاى مختلف به آن نگاه مى‏شود.
«خود برتربينى‏»، «خود محورى‏»، «خودخواهى‏»، «برترى جويى‏» و «فخرفروشى‏»، همه از مفاهيمى هستند كه ريشه آنها «تكبر» است، هر چند از زواياى مختلف ديده مى‏شود.
كسى كه صرفا خود را بالاتر از ديگران مى‏بيند، «خود برتربين‏» است.
كسى كه به خاطر اين خود برتربينى سعى دارد در همه جا و در همه كارهاى اجتماعى همه چيز را قبضه كند، «خود محور» است.
كسى كه سعى دارد در مسائل اجتماعى مخصوصا به هنگام بروز مشكلات تنها به منافع خود بينديشد و براى منافع ديگران ارزشى قائل نباشد، «خودخواه‏» است.
كسى كه سعى مى‏كند سلطه خود را بر ديگران مستحكم كند و آنها را زير سيطره خود قرار بدهد، گرفتار «برترى جويى‏» است.
بالاخره كسى كه سعى دارد مال و ثروت يا قدرت و مقام خود را به رخ ديگران بكشد «فخرفروش‏» است.
بنابراين همه اين صفات ريشه مشتركى دارد و آن تكبر است هر چند در چهره‏هاى مختلف ظاهر مى‏گردد.

٣- تكبر در برابر چه كسى؟
علماى اخلاق تكبر را به سه بخش تقسيم كرده‏اند :
تكبر در برابر خدا!
تكبر در برابر پيامبران.
تكبر در مقابل خلق خدا.
منظور از تكبر در برابر خداوند كه بدترين نوع تكبر است و از نهايت جهل و نادانى سرچشمه مى‏گيرد، اين است كه انسان ضعيف ادعاى الوهيت كند، نه تنها خود را بنده خدا نداند بلكه سعى كند مردم را به بندگى خود دعوت نمايد، يا همچون فرعون «...انا ربكم الاعلى; من پروردگار برتر شما هستم!» بگويد (٣٥) و يا از «...ما علمت لكم من اله غيرى...; من خدايى جز خودم براى شماسراغ ندارم‏» (٣٦) دم بزند.
بسيار بعيد به نظر مى‏رسد كه افرادى همچون «فرعون‏» كه سالها بر كشور پهناور مصر حكومت مى‏كرد آنقدر كم عقل و بى هوش باشد كه خود را واقعا «رب اعلى‏» و تنها معبود بزرگ در جهان هستى بداند. بلكه بيشتر به نظر مى‏رسد كه او و افرادى امثال او براى تحميق توده‏هاى ساده لوح اين گونه ادعاها را مى‏كردند تا پايه‏هاى حكومت‏خود را از طريق ادعاى الوهيت محكم سازند.
شكل ديگرى از تكبر در برابر خدا، تكبر ابليس و پيروان اوست كه از اطاعت‏خداوند سر باز زدند و تشخيص خود را برتر شمردند و به حكمت پروردگار خرده گرفتند و گفتند : چرا ابليس كه از آتش آفريده شده است در برابر يك موجود خاكى سجده كند؟ و گفت : «...لم اكن لاسجد لبشر خلقته من صلصال من حماء مسنون; من هرگز براى بشرى كه از گل خشكيده‏اى، كه از گل بدبويى گرفته شده است آفريده‏اى، سجده نخواهم كرد»، (٣٧) «... قال انا خير منه خلقتنى من نار و خلقته من طين; ... من از او بهترم! مرا از آتش آفريده‏اى و او را از گل‏»! (٣٨)
آرى گاه حجاب ضخيم كبر و غرور چنان جلو چشم عقل و هوش انسان را مى‏گيرد كه موجود ضعيفى، خود را آگاه‏تر از حكيم على الاطلاق مى‏پندارد.
قسم دوم تكبر، تكبر در برابر انبياء و پيامبران است كه در ميان امتهاى پيشين بسيار ديده شده است، گروهى از مستكبران در اين امتها، از اطاعت پيامبران الهى سر باز مى‏زدند و از روى كبر و غرور همچون فرعونيان مى‏گفتند : «...انؤمن لبشرين مثلنا...; آيا ما به دو انسان كه همانند خودمان هستند(يعنى موسى و برادرش هارون) ايمان بياوريم‏»؟ (٣٩)
و گاه همانند قوم نوح به يكديگر مى‏گفتند : «و لئن اطعتم بشرا مثلكم انكم اذا لخاسرون; و اگر از بشرى همانند خودتان اطاعت كنيد به يقين زيانكاريد». (٤٠)
و گاه به بهانه‏جويى‏هاى كودكانه مى‏پرداختند و از سر لجاجت مى‏گفتند : «چرا فرشتگان بر ما نازل نمى‏شوند؟ چرا ما خدا را نمى‏بينيم؟; و قال الذين لايرجون لقائنا لو لاانزل علينا الملائكة او نرى ربنا».
قرآن در ادامه اين آيه مى‏گويد : «لقد استكبروا فى انفسهم و عتوا عتوا كبيرا; آنها در باره خود تكبر ورزيدند و طغيان كردند». (٤١)
قسم سوم، تكبر در برابر بندگان خداست‏به گونه‏اى كه خود را بزرگ بشمرد و ديگران را كوچك و خوار و بى مقدار، زير بار هيچ كس نرود، خود را از همه برتر ببيند و حق هيچ صاحب حقى را محترم نشمرد و دائما منتظر باشد كه ديگران براى او عظمت قائل شوند.
اين نوع از كبر نمونه‏هاى فراوانى دارد كه نياز به شرح آن نيست، و گاه به حد اعلا مى‏رسد و به تكبر در برابر پيامبران و خداوند منتهى مى‏گردد.
آرى آتش كبر و غرور، نخست از تكبر در برابر بندگان خدا سر مى‏زند، سپس به استكبار در برابر انبياء و رسولان پروردگار مى‏رسد و سرانجام به تكبر در برابر ذات پاك خداوندگار مى‏انجامد!

٤- انگيزه‏هاى تكبر
تكبر اسباب زيادى دارد و همه آنها به اين باز مى‏گردد كه انسان در خود كمالى تصور كند و بر اثر حب ذات، بيش از حد آن را بزرگ نمايد و ديگران را در برابر خود كوچك بشمرد.
بعضى از بزرگان علم اخلاق مانند مرحوم «فيض كاشانى‏» در «المحجة البيضاء» اسباب كبر را در هفت چيز خلاصه كرده‏اند، نخست اسباب دينى كه «علم‏» و «عمل‏» است، و اسباب دنيوى كه «نسب‏»، «زيبايى‏»، «قوت‏»، «مال‏» و «فزونى ياران و ياوران‏» مى‏باشد و در باره هر كدام از اينها شرحى دارد كه به طور خلاصه در ذيل از نظر خوانندگان عزيز مى‏گذرد، مى‏گويد :
نخستين اسباب تكبر «علم‏» است و چه زود علم سبب غرور گروهى از علما و دانشمندان مى‏گردد، همان‏گونه كه در حديث نبوى آمده است : «آفت‏بزرگ علم، تكبر است; آفة العلم الخيلاء».
بعضى از افراد آنچنان كم ظرفيتند كه وقتى چند بابى از علم را مى‏خوانند خود را بزرگ و ديگران را كوچك مى‏شمرند، بلكه با نظر تحقير به ديگران مى‏نگرند و از همه انتظار احترام و خدمت و تواضع و كرنش دارند.
در حالى كه عالمان واقعى هر قدر بر علمشان افزوده مى‏شود، خود را نادان‏تر مى‏بينند، چرا كه خود را در برابر اقيانوس عظيمى مشاهده مى‏كنند كه تنها قطراتى از آن را در اختيار دارند.
آنها به خاطر همان مقدار علمى كه به دست آورده‏اند مسؤوليت‏خود را سنگين‏تر مى‏بينند و خوف آنها بيشتر مى‏شود كه گفته‏اند : «من ازداد علما ازداد خوفا; هر كس بر علمش افزوده شود، بر خوف او افزوده مى‏شود».
سبب دوم، اعمال نيك و عبادت است كه موجب كبر و غرور بسيارى از نيكوكاران و عبادت كنندگان مى‏شود، چرا كه از اين رهگذر، خود را برتر از ديگران مى‏پندارند و انتظار دارند مردم به ديدار آنها بشتابند و مشكلات آنها را حل كنند، در مجالس احترام خاصى براى آنها قائل شوند و از نيكوكارى و زهد و ورع و تقواى آنها سخن بگويند، گويى عبادت خود را منتى بر ديگران مى‏پندارند، اين در جهات دنيوى.
و در جهات دينى خود را اهل نجات و ساير مردم را اهل هلاك مى‏شمرند و اين امور سبب مى‏شود كه امتياز فوق‏العاده‏اى براى خود قائل گردند و به فخرفروشى بر ديگران به طور آشكار و پنهان و يا نيمه آشكار بپردازند و در حالى كه خود بر لب پرتگاه خطرناكى قرار گرفته‏اند مردم را چنين فكر مى‏كنند و خود را از عذاب خدا در امان بپندارند!
در حديثى از پيامبر اكرم(ص) مى‏خوانيم : «اذا سمعتم الرجل يقول هلك الناس فهو اهلكهم; هنگامى كه شنيديد كسى مى‏گويد : مردم(به خاطر اعمالشان) هلاك شدند بدانيد خود او هلاكتش از آنان شديدتر است‏»!
در حديث ديگرى از همان حضرت(ص) مى‏خوانيم : «كفى بالمرء شرا ان يحقر اخاه المسلم; براى انسان اين بدى و بدبختى كافى است كه برادر مسلمانش را خوار و خفيف بشمرد»!
مرحوم «فيض كاشانى‏» در «المحجة البيضاء» بعد از ذكر اين سخن مى‏افزايد : چه‏قدر فرق است‏بين كسى كه عالم يا عابدى را به خاطر علم و عبادتش بزرگ مى‏شمرد، به او احترام مى‏گذارد و خود را در برابر او ناچيز مى‏بيند و آن عالم و عابدى كه شخص مزبور را كوچك مى‏داند و دوست دارد از او دور شود! (٤٢)
او در بخش ديگرى از سخنانش مى‏افزايد : اين آفتى است كه كمتر عابدى از آن در امان مى‏ماند، هرگاه كسى به او بى احترامى كند يقين دارد كه بى احترامى كننده مبغوض درگاه الهى است و بعيد مى‏داند كه خدا او را ببخشد، در حالى كه اگر خودش به ديگرى چنين آزارى را برساند اين قدر اهميت‏به آن نمى‏دهد و اين نوعى جهل و نادانى است و جمع ميان «عجب‏» و «تكبر» و «غرور» است و اگر در چنين حالى شخص مزبور گرفتار ناراحتى شود آن را از كرامات خويش مى‏پندارد و انتقام الهى مى‏شمرد!
چه قدر فرق است‏بين چنين افراد نادان و مغرور و بعضى از عابدان هوشيار متواضع كه يك نمونه آن اين است : يكى از بزرگان عباد، از عرفات در ايام حج‏بازمى‏گشت گفت : «اگر من(گنهكار) در ميان آنان نبودم اميد مى‏رفت كه خدا همه را ببخشد و رحمت كند»!
اين سخن را با حديث ديگرى از پيغمبر اكرم(ص) به پايان مى‏بريم : در روايتى آمده است كه در محضر آن حضرت(ص) از خوبى و پرهيزكارى كسى سخن گفتند، هنگامى كه از دور نمايان شد عرض كردند : اى رسول خدا! اين همان كسى است كه توصيف او را به شما عرض كرديم! پيغمبر(ص) نگاهى به چهره او افكند و فرمود : «من در صورت او تاريكى شيطان را مى‏بينم! آن مرد نزديك آمد و سلام كرد و در برابر پيامبر(ص) و يارانش ايستاد، پيامبر(ص) فرمود : «اسئلك بالله حدثتك نفسك ان ليس فى القوم افضل منك؟ فقال اللهم نعم!; فرمود تو را به خدا سوگند آيا در دل نمى‏گفتى كه در ميان اين جمعيت كسى برتر از تو نيست؟ عرض كرد : آرى‏» (٤٣) اصحاب فهميدند تاريكى شيطان كه پيامبر(ص) با نور نبوت آن را مشاهده كرده است همين عجب و كبر و غرور بوده است.
عامل سوم، نسب و حسب عالى است.
به اين گونه كه كسانى در يك خانواده شريف و معروف به علم و عمل و تقوا و بزرگوارى و سخاوت متولد شده‏اند، اين را براى خود امتياز بزرگى مى‏شمرند و ديگران را كه از خانواده‏هاى پايين‏ترى هستند كوچك و بى‏ارزش مى‏پندارند، در حالى كه مى‏دانيم حسب و نسب در اسلام مطرح نيست، همه مردم بندگان خدا هستند و از يك پدر و مادر آفريده شده‏اند و امتيازى جز از طريق تقوا بر يكديگر ندارند.
اين مساله به قدرى مهم است كه پيشوايان بزرگ اسلام كمترين تعبيراتى را كه در آن نشان از برترى جويى از نظر حسب و نسب بود تحمل نمى‏كردند، از جمله در حديثى مى‏خوانيم كه «ابوذر» در حضور پيامبر(ص) به كسى گفت «يابن السوداء...!; اى فرزند زن سياه!» پيامبر(ص) فرمود : ابوذر! آرام باش، آرام باش، كسى كه مادرش سفيد پوست است‏بر كسى كه مادرش سياه پوست است هيچ برترى ندارد!
ابوذر مى‏گويد : من(كه متوجه اشتباه خود شدم براى جبران اين خطا) روى زمين دراز كشيدم و به آن مرد گفتم : برخيز و پايت را به روى صورت من بگذار! (٤٤)
به هر حال همانطور كه بارها شنيده‏ايم قرآن و روايات اسلامى به ما مى‏گويد هيچ انسانى بر انسان ديگر به خاطر حسب و نسبش برترى ندارد، اينها يك سلسله امور اعتبارى است كه در بيرون وجود انسان است، ارزش و شخصيت انسان به امتيازات معنوى و درونى اوست و به فرض كه حسب و نسب به خاطر ارتباطش به بعضى از بزرگان سبب فضيلتى شود نبايد اين فضيلت موجب كبر و غرور گردد و صاحب نسب شريف بر ديگران فخرفروشى كند.
اگر مى‏بينيم اميرمؤمنان على(ع) در خطبه نهج البلاغه، يا امام سجاد٧ در خطبه معروف شام، به حسب و نسبشان افتخار مى‏فرمودند، نه براى برترى‏جويى بود، بلكه هدف ديگرى داشتند، آنها مى‏خواستند رسالت امامت و رهبرى خود را براى ناآگاهان از اين طريق تبيين كنند. درست مثل اينكه فرمانده لشكر براى معرفى خود و دعوت لشكريان به پيرويش، مقام و موقعيت‏خويش را شرح مى‏دهد.
چهارمين اسباب تكبر و تفاخر، جمال و زيبايى و حسن ظاهر است، به اين ترتيب كه شخص خوش قد و قامت و زيبا، ديگران به ويژه كسانى را كه در اندام خود داراى عيب و نقصى هستند، مورد تحقير قرار دهد و نسبت‏به آنها فخرفروشى كند.
اين عامل در تمام كسانى كه بهره‏اى از جمال دارند ممكن است ظاهر شود، ولى بيشتر در زنان است كه زيبايى خود را به رخ ديگران مخصوصا كسانى كه داراى عيب و نقصى هستند مى‏كشند.
در حديثى مى‏خوانيم كه زن(كوتاه قامتى) خدمت پيامبر(ص) رسيد(و مسائل خود را پرسيد) عايشه مى‏گويد : هنگامى كه آن زن بيرون رفت من با دست اشاره‏اى به قد و قامت او كردم(يعنى چقدر كوتاه است) پيامبر(ص) فرمود : «غيبتش كردى‏»!
مرحوم فيض بعد از ذكر اين حديث مى‏گويد : «منشا اين كار تكبر بود; زيرا اگر خود او هم كوتاه قد بود، چنين چيزى را در باره آن زن نمى‏گفت و اين غيبت از غرور و تكبر سرچشمه مى‏گرفت.
پنجمين اسباب تكبر، داشتن مال و ثروت فراوان است كه غالبا در پادشاهان و سرمايه‏داران بزرگ و صاحبان اراضى وسيع كشاورزى و كارخانه‏ها ديده مى‏شود.
آنها كه غالبا از لباسهاى گرانقيمت و پر زرق و برق و مركب‏هاى سوارى گرانبها و خانه‏هاى وسيع و قصرهاى مجلل استفاده مى‏كنند، افرادى را كه فاقد اين امورند مورد تحقير قرار مى‏دهند و نسبت‏به آنها فخرفروشى مى‏كنند و اين از زشت‏ترين و كثيف‏ترين انواع تكبر است.
گاه اين گونه متكبران آن قدر گزافه‏گويى مى‏كنند كه به مؤمنان فقير صالح خطاب كرده مى‏گويند : بيچاره! اگر من بخواهم صدها مثل تو را مى‏خرم و آزاد مى‏كنم! تو چى هستى و چه ارزشى دارى؟ مخارج يك روز منزل من به اندازه مخارج يك سال يا تمام عمر توست! و امثال اين ترهات.
قرآن مجيد نمونه‏هايى از اين نوع تكبر و عاقبت آن را بيان كرده است، از جمله در داستان قارون مى‏خوانيم : او براى برترى‏جويى بر بنى اسرائيل به نمايش ثروت خود پرداخت و در يكى از روزها او با تمام زينت‏خود در برابر قومش(بنى اسرائيل) ظاهر شد تا آنجا كه صبر و طاقت را از بينندگان ربود و بسيارى از دنيا پرستان آرزو كردند كه اى كاش همانند ثروت قارون را داشتند، (فخرج على قومه فى زينته قال الذين يريدون الحياة الدنيا يا ليت لنا مثل ما اوتى قارون...) (٤٥)
در تواريخ آمده است كه او با يك جمعيت چهار هزار نفرى در ميان بنى اسرائيل ظاهر گشت در حالى كه همه آنها بر اسبهاى گرانقيمت‏با پوشش‏هاى سرخ سوار بودند، كنيزان زيباى سفيد رو را با خود بيرون آورد كه روى زينهاى طلا كه بر استرهاى سفيد رنگ قرار اشت‏سوار بودند و همه غرق زينت آلات بودند!
ولى اين تكبر و برترى جويى چندان نپاييد، چيزى نگذشت كه زمين به فرمان خدا او و تمام قصرها و ثروتهايش را در كام خويش فرو برد و زندگى اين ثروتمند خودخواه مستكبر و مغرور، درس عبرتى براى تمام انسانها در طول تاريخ شد. (٤٦)
عامل ششم، قدرت و نيروى جسمانى يا موقعيت‏سياسى و اجتماعى است كه غالبا در زورمندان و امراء ديده مى‏شود، خود را موجودى برتر و گاه ظل الله فى الارضين; سايه خدا در سراسر زمين! مى‏پندارند، و انتظار دارند ديگران همچون غلامان و بردگان، در برابر آنان تعظيم كنند، هر گاه كمترين سخن و حركتى كه لايق شان و مقام كبريايى آنها نباشد از كسى صادر شود قابل بخشش نخواهد بود.
در حالات بعضى از سلاطين پيشين نقل كرده‏اند كه هر وقت مردم وارد مجلس آنها مى‏شدند بايد دهان خود را با چيزى بپوشانند مبادا فر و شكوه سلطانى آنان با بخار و بوى دهان رعايا آلوده شود و همين كبر و غرور فوق العاده غالبا منشا اشتباهات بزرگ آنها و محاسبه‏هاى نادرست و در نتيجه سبب سرعت‏سقوطشان مى‏شد.
هفتمين سبب، فزونى ياران و مددكاران و شاگردان و پيروان و فرزندان و قوم و قبيله است، پادشاهان به لشكرهايشان افتخار مى‏كردند، بعضى از علما ممكن است‏به خاطر فزونى شاگردان يا مريدان و پيروان و تابعان گرفتار تكبر شوند، شيوخ قبايل به كثرت و قوت قبيله خود بر ديگران فخر مى‏فروشند، حتى گاه بعضى از فاسقان وقيح و بى شرم افتخار به كثرت گناهان و شرب خمر و فجور با زنان و كودكان مى‏كنند!
اين امور هفتگانه، امورى است كه افراد به سبب همه يا بعضى از آنها ممكن است‏به ديگران فخرفروشى كنند و البته منحصر به اينها نيست، هر نقطه كمال و قوت معنوى يا مادى، صورى و يا حتى خيالى و پندارى ممكن است‏سبب غرور و استكبار صاحبش شود.
مفهوم اين سخن آن نيست كه انسان براى پرهيز از تكبر و غرور از اسباب كمال فاصله بگيرد و اين امور را در خود بميراند تا منشا غرور او نشود، بلكه هدف اين است كه هر قدر بر علم و عبادت و قوت و قدرت و ثروت او افزوده مى‏شود، سعى كند متواضع‏تر و خاضع‏تر گردد و بينديشد كه هيچ يك از اينها پايدار نيست و همه آنها در برابر قدرت پروردگار بسيار ناچيز و بى ارزش است.

٥- ريشه‏يابى تكبر
صفت رذيله تكبر مانند ساير رذايل اخلاقى، ريشه‏هايى دارد كه بايد آنها را جستجو كرد و دقيقا شناخت، در غير اين صورت ريشه‏كن كردن اين صفت رذيله غير ممكن است.
بعضى از بزرگان مانند مرحوم «فيض كاشانى‏» در «المحجة البيضاء» چهار ريشه براى «تكبر» ذكر كرده است : عجب، كينه، حسد و ريا.
او معتقد است تكبر درونى ريشه‏اش «عجب‏» - خود بزرگ‏بينى - است، اين خود بزرگ‏بينى سبب مى‏شود كه خود را برتر از آنها بداند و بر آنها فخرفروشى كند و ريشه‏هاى ديگرى دارد كه يكى از آنها «كينه‏» است كه نسبت‏به شخص خاصى پيدا مى‏كند و همين امر سبب مى‏شود كه امتيازات واقعى يا پندارى خود را به رخ او بكشد، و ديگر «حسد» است كه سبب بروز اين رذيله اخلاقى مى‏گردد و ديگرى «رياكارى‏» است كه سبب مى‏شود شخص رياكار امتيازات خود را به ديگران ارائه دهد.
اين ريشه‏هاى چهارگانه، ريشه‏هاى اصلى تكبر را تشكيل مى‏دهد.
ولى ظاهر اين است كه ريشه‏ها منحصر به اين چهار صفت نيست، بلكه امور ديگرى نيز مى‏تواند ريشه تكبر گردد.

٦- آثار و نشانه‏ها
بيماريهاى اخلاقى مانند بيماريهاى درونى و جسمانى هميشه همراه با آثارى در برون است همان گونه كه يك بيمارى كبدى علايم مختلفى بر پوست‏بدن، چهره، رنگ چشم، زبان و مانند آن دارد، كسى كه به يك بيمارى سخت اخلاقى گرفتار است آثار و نشانه‏هايش در اعمال و سخنان او ظاهر مى‏شود.
بزرگان اخلاق آثار كبر را به طور مشروح و گسترده شمرده‏اند، اين آثار گاه در چهره ظاهر مى‏شود، مثل اينكه شخص متكبر در برابر اشخاص مختلف چهره در هم مى‏كشد و نگاه‏هاى تحقير آميزى مى‏كند حتى حاضر نيست‏با تمام صورت با افراد روبرو شود.
گاه آثار اين خوى نكوهيده در سخنانش آشكار مى‏گردد، تعبيرهايى كه از خود مى‏كند مبالغه آميز است و پيوسته ضميرهاى جمع در باره خود به كار مى‏برد، حتى تن صداى او نشان مى‏دهد كه آدم مغرور و متكبرى است.
در ميان حرف اين و آن مى‏دود و به كسى اجازه سخن گفتن نمى‏دهد، به سخنان مردم گوش نمى‏دهد ولى انتظار دارد همه به سخنانش گوش فرا دهند، سخنان كوتاه ديگران را طولانى مى‏شمرد و سخنان طولانى و بى محتواى خودش را كوتاه و لازم و واجب مى‏داند!
گاه آثار آن در حركات و اعمال، ظاهر مى‏شود، دوست دارد ديگران در برابر او بايستند و او نشسته باشد، هنگامى كه وارد مجلس مى‏شود همه براى او قيام كنند، ولى او براى كسى قيام نكند!
در حديثى از اميرمؤمنان على(ع) مى‏خوانيم : «من اراد ان ينظر الى رجل من اهل النار فلينظر الى رجل قاعد و بين يديه قوم قيام!; كسى كه مى‏خواهد به يكى از دوزخيان نگاه كند، نگاه به كسى كند كه نشسته است و مردم در برابر او ايستاده‏اند»! (٤٧)
و نيز دوست دارد در كوچه و بازار تنها نباشد و فرد يا گروهى پشت‏سر او حركت كنند.
در حديثى آمده است : «كان رسول الله فى بعض الاوقات يمشى مع الاصحاب فيامرهم بالتقدم و يمشى فى غمارهم!; پيامبر اكرم گاه با يارانش حركت مى‏كرد به آنها دستور مى‏داد بر او تقدم جويند و او در لا به لاى آنها راه مى‏رفت‏»! (٤٨)
دوست دارد كه ديگران به ديدن او آيند بى آنكه او به ديدن ديگران برود، از همنشينى با فقيران و مستمندان و كسانى كه ظاهر نامرتبى دارند پرهيز مى‏كند و اگر گرفتار چنين افرادى شود سعى دارد در نخستين فرصت از كنار آنان برخيزد يا آنها را از خود دور سازد!
دوست دارد هرگز چيزى براى اهل خانه با دست‏خود خريدارى نكند و در خانه كمترين كارى انجام ندهد، زن و فرزند و خدمتكار دست‏به سينه در برابر او براى انجام حوائج‏حاضر باشند و او به آنها فرمان دهد!
گاه آثار تكبر در طرز پوشيدن لباس، مخصوصا لباسهاى گرانقيمتى كه جلب توجه مى‏كند، يا مركب سوارى، خانه و وسايل زندگى، مركز كسب و كار و تجارت و يا حتى طرز لباس و زندگى فرزندان و بستگان و منتسبين به او آشكار مى‏گردد و در همه اين موارد هدفش اين است كه قارون‏وار ثروت خود را به رخ ديگران بكشد و به گمان خود برترى خويش را نسبت‏به سايرين ثابت نمايد.
البته اين سخن بدان معنى نيست كه انسان از پوشيدن لباس خوب خوددارى كند و لباسهاى مندرس و پاره در تن نمايد، بلكه همانطور كه در حديث نبوى وارد شده، عمل نمايد : «كلوا واشربوا والبسوا و تصدقوا فى غير سرف و لامخيلة; بخوريد و بياشاميد و بپوشيد و در راه خدا صدقه دهيد بى آنكه اسراف كنيد يا تكبر و برترى‏جويى نماييد». (٤٩)
كوتاه سخن اينكه ظهور و بروز خوى نكوهيده «تكبر و برترى‏جويى‏» در تمام شؤون زندگى انسان امكان پذير است و ممكن نيست كسى اين صفت رذيله را به صورت شديد يا خفيف داشته باشد و در چهره و سخن و اعمال او ظاهر نگردد.

٧- مفاسد و پيامدهاى تكبر و استكبار
اين خوى زشت - همانگونه كه در سابق اشاره شد - آثار بسيار مخربى در روح و جان و اعتقادات و افكار افراد و نيز در سطح جوامع انسانى دارد، به گونه‏اى كه مى‏توان گفت هيچ بخش از زندگى فردى و اجتماعى از مصايب آن در امان نيست كه به چند قسمت از آن در ذيل اشاره مى‏شود :

الف- نخستين مفسده آن كه از همه خطرناك‏تر است آلودگى به شرك و كفر است ! آيا كفر ابليس و انحراف او از مسير توحيد و حتى اعتراض او بر حكمت پروردگار سرچشمه‏اى جز كبر داشت؟
آيا فراعنه و نمرودها و همچنين بسيارى از اقوام سركش كه از پذيرش دعوت انبياى الهى سرباز زدند دليلى جز تكبر داشت؟
تكبر به انسان اجازه نمى‏دهد كه در برابر حق تسليم گردد، چرا كه كبر و غرور حجاب سنگينى در برابر چشم انسان مى‏افكند و او را از ديدن چهره زيباى حق محروم مى‏كند، بلكه گاهى فرشته حق را به صورت هيولاى وحشتناك مى‏بيند! و اين بالاترين ضرر و زيان تكبر است.
شايد به همين دليل است كه در حديثى مى‏خوانيم كه راوى از امام صادق(ع) در باره كمترين درجه «الحاد» سؤال كرد، امام(ع) فرمود : «ان الكبر ادناه!; كمترين درجه كفر و الحاد، تكبر است‏»! (٥٠)

ب- محروم شدن از علم و دانش يكى ديگر از پيامدهاى شوم كبر است، زيرا انسان وقتى به حقيقت علم و دانش مى‏رسد كه آن را در هر جا و نزد هر كس ببيند همچون گوهر گمشده‏اى بربايد، حال آنكه اشخاص متكبر به آسانى حاضر نمى‏شوند بهترين علوم و دانشها و برترين و والاترين حكمت‏ها را از افراد همرديف و يا زير دست‏خود بپذيرند.
آنها علوم و دانشهايى را قبول دارند كه از فكر خودشان بجوشد در حالى كه صفت كبر و غرور اجازه نمى‏دهد مطلب مهمى از كبر آنان بجوشد، به همين دليل در حديث معروف «هشام بن حكم‏» از امام كاظم(ع) مى‏خوانيم : «ان الزرع ينبت فى السهل و لاينبت فى الصفا فكذلك الحكمة تعمر فى قلب المتواضع و لاتعمر فى قلب المتكبر الجبار، لان الله جعل التواضع آلة العقل و جعل التكبر من آلة الجهل!; زراعت در زمينهاى نرم و هموار مى‏رويد و روى سنگهاى سخت هرگز رويش ندارد، همين گونه دانش و حكمت در قلب انسان متواضع رويش دارد، و قلب متكبر جبار هرگز آباد نمى‏گردد; زيرا خداوند تواضع را وسيله عقل و تكبر را از ابزار جهل قرار داده است‏»! (٥١)

ج- تكبر سرچشمه اصلى بسيارى از گناهان است گاه در حالات افراد حسود، حريص، بدزبان و آلوده به انواع گناهان دقت مى‏كنيم مى‏بينيم سرچشمه همه اين رذايل را در وجود آنها تكبر تشكيل مى‏دهد.
آنها هيچگاه مايل نيستند كسى را برتر از خود ببينند به همين دليل هر گاه نعمت و موهبت و موفقيتى نصيب ديگران شود، به آنها حسد مى‏ورزند.
آنها براى تحكيم پايه‏هاى برترى‏جويى خود حريص در جمع‏آورى مالند.
آنها براى اظهار برترى بر ديگران به خود اجاز مى‏دهند كه سايرين را تحقير كنند و با هتك و توهين و صب و دشنام، زبان خود را آلوده سازند و به اين وسيله آتش درونى خود را فرو نشانده و خويش را اشباع كنند.
در حديثى از اميرمؤمنان على(ع) مى‏خوانيم كه فرمود : «الحرص و الكبر و الحسد دواع الى تقحم فى الذنوب; حرص و تكبر و حسد سبب مى‏شود كه انسان در انواع گناهان فرو رود». (٥٢)
در حديث ديگرى از آن حضرت(ع) مى‏خوانيم : «التكبر يظهر الرذيلة; تكبر رذايل اخلاقى را ظاهر مى‏سازد». (٥٣)

د- تكبر مايه تنفر و پراكندگى مردم است از بلاهاى مهمى كه بر سر متكبران وارد مى‏شود انزواى اجتماعى و پراكندگى مردم از اطراف آنهاست، چرا كه شرف هيچ انسانى اجازه نمى‏دهد تسليم برترى‏جوييهاى افراد متكبر و مغرور شود، به همين دليل به زودى حتى نزديك‏ترين دوستان و بستگان از آنها فاصله مى‏گيرند و اگر به حكم الزامهاى اجتماعى مجبور باشند با آنان زندگى كنند، در دل از آنان متنفرند!
در حديثى از امام اميرالمؤمنين(ع) مى‏خوانيم : «من تكبر على الناس ذل; كسى كه فخرفروشى كند، ذليل مى‏شود». (٥٤)
در حديث ديگرى از امام صادق(ع) مى‏خوانيم كه از رسول خدا(ص) فرمود : «امقت الناس المتكبر; منفورترين مردم، متكبر است‏». (٥٥)
در حديث ديگرى از على(ع) آمده است : «ثمرة الكبر المسبة; ميوه درخت تكبر بدگويى مردم است‏». (٥٦)
اين تعبير كه در حديثى از اميرمؤمنان(ع) رسيده است نيز بسيار عبرت انگيز است : «ليس للمتكبر صديق; براى متكبر دوستى باقى نمى‏ماند»! (٥٧)
در حديث ديگرى فرمود : «ما اجتلب المقت‏بمثل الكبر; چيزى مانند تكبر خشم مردم را برنمى‏انگيزد»! (٥٨)

ه- تكبر سبب از دست دادن امكانات زندگى است انسان در صورتى در زندگى موفق خواهد بود كه بتواند همكارى ديگران را جلب كند، افراد منزوى كه تلاشهاى آنها تنها جنبه فردى دارد يا شكست مى‏خورند و يا موفقيت ناچيزى نصيبشان مى‏شود و از آنجا كه تكبر انسان را به انزوا مى‏كشاند طبعا موفقيت او را در صحنه زندگى ناچيز مى‏كند.
در حديثى از امام اميرمؤمنان على(ع) مى‏خوانيم : «بكثرة التكبر يكون التلف; فزونى تكبر مايه اتلاف(اسباب موفقيت) است‏». (٥٩)
اين سخن را به گونه ديگرى نيز مى‏توان تفسير كرد و آن اينكه بسيارى از جنگها و خونريزى‏ها و ويرانى‏ها از تكبر و استكبار سرچشمه مى‏گيرد، گروهى خودخواه زمام امور كشورهاى جهان را به دست مى‏گيرند و هر يك مى‏خواهد بر ديگران برترى‏جويى كند و همين امر سبب درگيرى ميان آنان مى‏گردد، خونهاى بى گناهان در اين راه ريخته مى‏شود و خانه‏ها ويران مى‏گردد.
گاه تكبر به صورت گروهى ظاهر مى‏شود و نژاد خود را برتر از نژادهاى ديگر مى‏پندارد و همين برترى‏جويى نژادى يكى از اسباب مهم جنگها در طول تاريخ بوده است.
برترى‏جويى نژاد ژرمن يكى از علل عمده بروز جنگهاى جهانى بود كه ميليونها كشته و مجروح و ميلياردها ميليارد، زيان و ضرر به جاى گذاشت.
كوتاه سخن اينكه : اگر ضايعات تكبر را در روح و جسم انسان و در زندگى فردى و اجتماعى او مورد بررسى قرار دهيم خواهيم ديد كه هيچ صفتى از صفات ذميمه، تا اين حد ويرانگر نبوده و پيامدهاى شوم نداشته است.

٨- درمان تكبر
بزرگان اخلاق در باره راه درمان تكبر، بحثهاى بسيار مشروح دارند كه غالب آنها بر اين محور دور مى‏زند كه راه درمان تكبر، دو راه است : راه «علمى‏» و راه «عملى‏».
اما راه علمى، به اين صورت است كه افراد متكبر در باره خود بينديشند كه كيستند و چيستند؟ و كجا بودند؟ و به كجا مى‏روند؟ و سرانجام كار آنها چه خواهد شد؟
و نيز در باره عظمت‏خداوند بينديشند و خود را در برابر ذات بى مثال او ببينند.
تاريخ سراسر عبرت جهان را بررسى كنند، در باره سرنوشت فرعونها و نمرودها و كسراها و خاقانها و قيصرها و سرانجام كار هريك كمى مطالعه كنند تا بدانند پيروزى‏هاى زودگذر جهان چيزى نيست كه بتوان بر آن تكيه كرد و آن را نشانه بزرگى شمرد.
انسانى كه در آغاز، نظفه بى ارزشى بوده و در پايان مردار گنديده‏اى مى‏شود و چند روزى كه در ميان اين دو زندگى مى‏كند، چيزى نيست كه به خاطر آن مغرور شود و فخرفروشى نمايد.
در ابتداى تولد نوزادى بسيار ضعيف و ناتوان است كه قدرت بر كمترين كارى ندارد و حتى نمى‏تواند آب دهانش را به كمك لبها حفظ كند و در دوران پيرى چنان ضعيف و ناتوان مى‏شود كه اگر دست و پاى سالمى داشته باشد براى پيمودن راه كوتاهى چندين بار بايد بنشيند و نفس تازه كند و برخيزد و با قامت‏خميده عصازنان بقيه راه را طى كند و اگر دست و پاى سالم نداشته باشد يا گرفتار عوارض پيرى كه براى غالب اشخاص پيش مى‏آيد بشود بايد او را به وسيله چرخ به اين طرف و آن طرف ببرند!
در حديثى از امام باقر(ع) مى‏خوانيم : «عجبا للمختال الفخور و انما خلق من نطفة ثم يعود جيفة و هو فيما بين ذلك لايدرى ما يصنع به; از متكبر فخرفروش در شگفتم! او در آغاز از نطفه بى ارزشى آفريده شده و در پايان كار مردار گنديده‏اى خواهد بود و در اين ميان نمى‏داند به چه سرنوشتى گرفتار مى‏شود و با او چه مى‏كنند». (٦٠)
اگر سرى به بيمارستانها بزنيم و افراد نيرومند و قوى پيكرى را كه بر اثر يك حادثه يا يك بيمارى به روى تخت‏بيمارستان افتاده‏اند و قدرت بر حركت ندارند مشاهده كنيم مى‏دانيم قوت و قدرت جسمانى چيزى نيست كه انسان به آن فخر كند.
اگر به ثروتمندان معروفى كه با دگرگونى مختصر در وضع اقتصادى دنيا گرفتار ورشكستگى عظيم شده و بر خاك سياه نشسته‏اند بنگريم خواهيم ديد ثروت نيز چيزى نيست كه انسان بر آن تكيه كند و به آن فخر نمايد.
و اگر به قدرتمندان بزرگى بنگريم كه با دگرگونيهاى وضع سياسى در چند روز به كلى از قدرت سقوط كردند يا پشت ميله‏هاى زندان قرار گرفتند، يا اعدام شدند، خواهيم دانست كه قدرت ظاهرى نيز قابل اعتماد نيست.
پس انسان به چه چيزش مى‏نازد؟ و به چه چيز افتخار مى‏كند؟ و بر ديگران فخرفروشى مى‏كند؟!
در حديثى از امام زين العابدين‏٧ آمده است كه «ميان سلمان فارسى و مرد خودخواه و متكبرى خصومت و سخنى واقع شد آن مرد به سلمان گفت تو كيستى؟(و چه كاره‏اى؟!) سلمان گفت : اما آغاز من و تو هر دو نطفه كثيفى بوده و پايان كار من و تو مردار گنديده‏اى است، هنگامى كه روز قيامت‏شود و ترازوهاى سنجش برقرار گردد هر كس ترازوى عملش سنگين باشد كريم و با شخصيت و بزرگوار است و هر كس ترازوى عملش سبك باشد پست و بى مقدار است‏»! (٦١)
كوتاه سخن اينكه انسان هرگاه در اين گونه امور بيشتر بينديشد از مركب كبر و غرور پياده مى‏شود.
و اما درمان تكبر از طريق عملى به اين طريق حاصل مى‏شود كه سعى كند اعمال متواضعان را انجام دهد تا اين فضيلت اخلاقى در اعماق وجود او ريشه بدواند، در برابر خداوند و خلق او تواضع كند، سر به سجده و بر روى خاك نهد و لااله الا الله حقا حقا سجدت لك تعبدا و رقا لا مستنكفا و لامستكبرا و مانند اين جمله‏ها را تكرار كند.
لباس ساده بپوشد، غذاى ساده بخورد، با خادمان يا كارگرانش بر سر يك سفره بنشيند، در سلام كردن بر ديگران تقدم جويد، صدر مجلس ننشيند و در راه رفتن بر ديگران پيشى نگيرد.
با كوچك و بزرگ گرم بگيرد و از همنشينى با افراد متكبر و مغرور بپرهيزد و در عمل امتيازى براى خود بر ديگران قائل نشود، خلاصه آنچه را نشانه تواضع يا از مظاهر آن است در عمل و سخن به كار بندد و سعى كند حالت و عادت و سپس ملكه او گردد.
در حالات پيامبر اسلام(ص) آمده است كه روى زمين مى‏نشست و غذا ى‏خورد و مى‏فرمود : «انما انا عبد آكل كما ياكل العبد; من بنده‏اى هستم مانند غلامان غذا مى‏خوردم‏». (٦٢)
غالبا اين حديث معروف را در باره على(ع) شنيده‏ايم كه روزى دو پيراهن خريد يكى به چهار درهم و ديگرى به سه درهم، سپس به غلامش قنبر فرمود : يكى از اين دو را انتخاب كن، قنبر پيراهن چهار درهمى را انتخاب كرد و امام پيراهن سه درهمى را پوشيد. (٦٣)
در خطبه ١٦٠ نهج البلاغه آمده است كه امام(ع) در باره پيامبر اكرم(ص) چنين مى‏فرمايد : «و لقد كان ياكل على الارض و يجلس جلسة العبد و يخصف بيده نعله، و يرقع بيده ثوبه و يركب الحمار العارى و يردف خلفه; پيامبر اكرم(ص) روى زمين(بدون فرش) مى‏نشست و غذا مى‏خورد و با تواضع همچون بردگان جلوس مى‏كرد و با دست‏خود كفش خويش را وصله مى‏كرد و بر مركب برهنه سوار مى‏شد و حتى كسى را پشت‏سر خويش سوار مى‏كرد».
البته با تغيير شرايط زمان بسيارى از اين امور، امروز معمول نيست و انجام آن توصيه نمى‏شود، هدف اين است‏با مطالعه حالات پيشوايان بزرگ و توجه به مقام والاى تواضع آنها درس بگيريم و كبر و غرور را از خود دور سازيم.
اينها همه از يك سو و از سوى ديگر :
از آنجا كه تكبر اسباب و عللى دارد كه در سابق به هفت قسمت از اسباب آن اشاره شد بزرگان اخلاق براى از ميان بردن هريك از اين اسباب هفتگانه تمهيداتى ارائه كرده‏اند كه بسيار قابل توجه است، از جمله :
آنها كه به خاطر نسب خود بر ديگران فخر مى‏فروشند بايد در اين حقيقت‏بينديشند كه اولا افتخار به كمالات ديگران عين جهالت است و اگر پدر كسى فاضل بوده، ولى خودش بى بهره است، از علم پدر حاصلى ندارد و ارزشى براى او ايجاد نخواهد شد و ثانيا اگر نيك بينديشد، پدر او نطفه است و جد اعلايش خاك و اينها امورى نيستند كه انسان به سبب آنها افتخار كند و براى خود امتيازى قائل باشد.
در حديثى آمده است كه لقمان حكيم به فرزندش گفت : «يا بنى ويل لمن تجبر و تكبر، كيف يتعظم من خلق من طين، و الى طين يعود؟ لايدرى الى ماذا يصير؟ الى الجنة فقد فاز او الى النار فقد خسر خسرانا مبينا!; واى بر كسى كه تكبر و برترى‏جويى مى‏كند، چگونه خود را بزرگ مى‏پندارد كسى كه از خاك آفريد شده و به خاك برمى‏گردد؟ نمى‏داند به كجا مى‏رود؟ به سوى بهشت تا رستگار باشد يا به سوى دوزخ تا گرفتار خسران آشكارى گردد»!
اما كسانى كه به خاطر جمال و زيبايى گرفتار كبر و غرور مى‏شوند بايد در اين معنى بينديشند كه با يك بيمارى، مخصوصا بيماريهاى پوستى، تمام اين جمال و زيبايى بر باد مى‏رود و اگر بيماريها آن را بر باد ندهد چند روزى كه گذشت گرد و غبار پيرى بر سر و صورتش مى‏نشيند و آن جوان زيباى راست قامت ديروز به پيرمرد خميده ناتوانى كه صورتش پر از چين و چروك پيرى است مبدل مى‏شود! چيزى كه به اين سرعت قابل زوال است چگونه مى‏تواند سبب غرور و برترى‏جويى بر ديگران شود؟
و اگر سبب تكبر او قوت و قدرت جسمانى است‏بايد فراموش نكند كه گاه با يك عارضه كوچك قلبى يا مغزى تمام يا قسمتى از بدن فلج مى‏شود و به كلى از كار مى‏افتد، به گونه‏اى كه نتواند حتى مگسى را از خود دور كند؟ اگر خار و يا سوزنى به پاى او رود و نتواند آن را بيرون بياورد پيوسته معذب است.
اما آنها كه به سبب ثروت و فزونى اموال و كثرت ياران و انصار گرفتار غرور و تكبر مى‏شوند اولا بايد به اين نكته توجه كنند كه اينها امورى است از بيرون وجود انسان و چيزى كه بيرون وجود انسان است نمى‏تواند مايه مباهات او گردد، چگونه انسان داراى شخصيت، به اسب و استر، اتومبيل و خانه‏اش افتخار مى‏كند؟ و چگونه شرف و شخصيت‏خود را در اين امور مى‏پندارد؟ امورى كه مى‏تواند در دست پست‏ترين خلق خدا نيز باشد، امورى كه بسيارى از آنها را دزدان به آسانى مى‏ربايند. چه بى ارزش است‏شرفى كه دزد آن را مى‏ربايد و صاحبش را فاقد آن مى‏كند!
از اين گذشته همه مى‏دانيم اموال و ثروت‏هاى دنيوى دائما دست‏به دست مى‏گردد، ثروتمندان بزرگ روزى فقير مى‏شوند و كاخ نشينان، خاك نشين مى‏گردند.
چيزى كه اين قدر ناپايدار و قرار است چگونه ممكن است اين همه مايه غرور و غفلت گردد.
اگر سبب كبر و غرور او علم و دانش فراوان است كه متاسفانه از بدترين آفات نفسانى است و به همين نسبت درمانش سخت‏تر و پيچيده‏تر است‏به خصوص اينكه در فضيلت علم آن قدر آيات و روايات وارد شده كه مطالعه آنها ممكن است انسان را گرفتار كبر و غرور كند، بايد عالمان بينديشند كه قرآن مجيد در آيه ٥ سوره جمعه عالمان بى عمل را به خزانى تشبيه كرده كه بارى از كتاب بر پشت دارند و نيز بينديشند كه شخص عالم به همان نسبت كه بر ديگران برترى علمى دارد مسؤوليتش سنگين‏تر است، ممكن است‏خداوند از هفتاد گناه جاهل بگذرد پيش از آنكه از يك گناه عالم بگذرد.
نبايد فراموش كنند كه حساب آنها در قيامت از ديگران بسيار مشكل‏تر است، با اين حال چگونه مى‏توانند به ديگران فخرفروشى كنند؟!
و سر انجام اگر سرچشمه تكبر انواع عبادت و طاعات الهى است كه انسان متكبر انجام داده بايد به اين واقعيت‏بينديشد كه خداوند تنها عبادتى را مى‏پذيرد كه از هرگونه عجب و كبر پاك باشد و به يقين گناهكاران نادم و پشيمان به نجات نزديكترند تا عابدان مغرور!
بخصوص اينكه از نشانه‏هاى قبولى عبادت اين است كه انسان خود را كوچك و حقير و بى مقدار بداند و اگر تمام عبادت جن و انس را انجام دهد باز از خوف خدا غافل نشود.

٩- آزمايشهاى درمانى!
پيش از اين گفته‏ايم بيماريهاى اخلاقى شباهت زيادى به بيماريهاى جسمانى دارد و با مقايسه آن دو با يكديگر بسيارى از مشكلات حل مى‏شود از جمله اينكه طبيب پس از درمان بيمارى جسمانى بار ديگر بيمار را به آزمايشگاه مى‏فرستد تا از بهبودى كامل او مطمئن شود و اگر آثارى از بيمارى را در او ببيند به درمان خود ادامه مى‏دهد تا بيمارى به كلى ريشه كن شود.
بزرگان علم اخلاق در برخورد با بيمارى خطرناك «تكبر» نيز همين روش را پيشنهاد كرده‏اند، به اين گونه كه وقتى انسان به درمان تكبر مى‏پردازد براى اطمينان به ريشه كن شدن آن بايد خود را در معرض آزمايش جديد قرار دهد تا از ريشه كن شدن اين بيمارى مطمئن شود.
مرحوم فيض كاشانى با استفاده از «احياء العلوم‏» آزمايشهايى را در اين زمينه پيشنهاد مى‏كند كه جالب توجه است از جمله :
١- با بعضى از اقران و همرديفان به مناظره مشغول شود و ببيند اگر حق از زبان دوستش ظاهر شد آيا حاضر است‏به راحتى آن را بپذيرد و حتى از او تشكر كند؟ يا هنوز براى او پذيرش حق از دوست همرديف يا از شاگردش سنگين است؟ در صورت اول كبر ريشه كن شده و در صورت دوم هنوز ريشه‏هاى آن باقى است!
٢- با دوستان و همرديفانش در مجالس شركت كند و آنها را بر خود مقدم دارد و پشت‏سر آنها وارد مجلس شود و پايين‏تر از آنان بنشيند، اگر براى او سخت و ناگوار نبود تكبر از وجود او رخت‏بر بسته و اگر احساس ناراحتى و سنگينى مى‏كند بداند هنوز ريشه‏هاى آن باقى است!
ولى گاه در اينجا شيطان دامى بر سر راه انسان مى‏افكند و براى اين كه خود را در انظار مردم، انسان خوب و متواضع جلوه دهد به او مى‏گويد در پايين‏ترين نقطه مجلس بنشين و در ميان افراد عادى قرار بگير و تصور مى‏كند اين نوعى تواضع است در حالى كه هدفش اين است از اين طريق بزرگى شخصيت‏خود را نشان دهد و نظرها را به سوى خود جلب كند كه در واقع نوع تكبر آميخته با رياكارى است.
٣- اگر شخص فقير و مستمندى از او دعوتى به عمل بياورد دعوتش را با ميل بپذيرد، يا اگر دوستى نيازى داشت‏براى انجام حوائج او مثلا به بازار رود، اگر اين‏گونه كارها بر او سنگين نبود كبر ريشه كن شده، و الا بايد به درمان ادامه دهد!
٤- براى خريد نيازهاى زندگى شخصا به بازار برود، اگر براى او سخت‏بود هنوز ريشه‏هاى تكبر باقى است و اگر مايل بود مردم او را در اين حال ببينند و به تواضعش آفرين بگويند باز متكبر رياكارى است!
به يقين نمى‏توان انكار كرد كه اين امور در همه محيطها و همه زمانها يكسان نيست، گاه مى‏شود كه براى بعضى اشخاص بعضى از اين كارها عيب است و اگر چنين كارى را كنند ضربه اخلاقى براى مردم حاصل مى‏شود، لذا در حديثى مى‏خوانيم امام صادق(ع) مردى از اهل مدينه را ديد كه چيزى براى خانواده‏اش خريده و به سوى خانه مى‏برد، هنگامى كه چشم امام(ع) به او افتاد شرمنده شد، امام(ع) فرمود(نگران نباش) چيزى است كه براى خانواده‏ات خريده‏اى و به سوى آنها مى‏برى، به خدا سوگند اگر مردم مدينه بر من عيب نمى‏گرفتند من هم دوست داشتم اشيايى از بازار براى خانواده‏ام بخرم و خودم براى آنان ببرم، اين در حالى است كه جدش اميرمؤمنان على(ع) اين كار را مى‏كرد و كسى در آن زمان بر آن حضرت(ع) خرده نمى‏گرفت، هدف اين است كارهاى متواضعانه بر او گران نباشد.
٥- لباسهاى ساده و كم ارزش بپوشد،اگر احساس ناراحتى نكرد تكبر از وجودش خت‏بربسته و در غير اين صورت هنوز گرفتار است، در حديث آمده است كه پيغمبر اكرم فرمود : «من اعتقل البعير و لبس الصوف فقد برئ من الكبر!; كسى كه پاى شتر را شخصا ببندد و لباس پشمينه بپوشد(و احساس ناراحتى نكند) از كبر پاك شده است‏»!
ولى مبادا انجام اين كارها براى خودنمايى و ابراز تواضع باشد كه خود نوعى تكبر توام با رياكارى محسوب مى‏شود.
باز تكرار مى‏كنيم كه زمانها و مكانها و اشخاص همه يكسان نيستند، بايد بدون تعصب شرايط را در نظر گرفت و بدون فريب دادن خويشتن، مقتضاى زمان و مكان و موقعيت هر شخص را مشخص نمود و براى اين كه در اين گونه موارد گرفتار خودفريبى نشويم بايد از قضاوت ديگران نيز استفاده كنيم.
راستى چرا بسيارى از مردم به طب جسمانى فوق‏العاده اهميت مى‏دهند و بارها و بارها به انواع آزمايشها مى‏پردازند تا از سلامت‏خود مطمئن شوند، ولى براى طب روحانى و اخلاقى كه ضامن سعادت جاويدان و نجات جان انسان است و به مضمون آيه «الا من اتى الله بقلب سليم; تنها راه خوشبختى داشتن «قلب سليم‏» است‏» اهميتى قائل نيستند؟!

--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١- بقره آيه ٣٤
٢- نهج البلاغه خطبه ١٩٢.
٣- بقره آيه ٣٤
٤- حجر،٣٣.
٥- حجر،٢٩.
٦- نهج البلاغه، خطبه ١٩٢.
٧- همان مدرك.
٨- نوح آيه‏٧
٩- هود آيه ٣٨
١٠- فصلت آيه ١٥
١١- اعراف آيه ٨٨
١٢- عنكبوت آيه‏٣٩
١٣- مائده، ٨٢
١٤- مدثر، ٢٤تا٢٢
١٥- تفسير قرطبى، جلد ١٠، صفحه‏٦٨٦٦; شبيه همين معنى در بسيارى از تفاسير و كتب ديگر نيز نقل شده است.
١٦- مؤمن، ٣٥
١٧- زمر، ٧٢
١٨- اعراف،١٤٦
١٩- اقتباس از تفسير الميزان، جلد ٨، صفحه‏٢٤٦، (ذيل آيه.)
٢٠- نحل،٢٣
٢١- نساء، ٧٢
٢٢- نساء،٧٣
٢٣- اعراف، ٤٠
٢٤- «جمل‏» در لغت‏به معنى شترى است كه تازه دندان در آورده و يكى از معانى جمل، طنابهاى محكمى است كه كشتى‏ها را با آن مهار مى‏كنند(تاج العروس و قاموس).
٢٥- مجمع البيان، ذيل آيه مورد بحث.
٢٦- كنزالعمال، حديث ٧٧٣٤.
٢٧- نهج البلاغه، خطبه ١٩٢(خطبه قاصعه).
٢٨- غررالحكم،٢٦٠٩.
٢٩- بحار الانوار، جلد ٧٥، صفحه‏١٨٦.
٣٠- اصول كافى، جلد ٢، صفحه‏٢٨٩، حديث ١.
٣١- اصول كافى، جلد ٢، .
٣٢- غررالحكم، ٢٨٩٨.
٣٣- بحار الانوار، جلد ٧٠، .
٣٤- نهج البلاغه، كلمات قصار،٤١٩.
٣٥- نازعات، ٢٤.
٣٦- قصص، ٣٨.
٣٧- حجر،٣٣.
٣٨- اعراف، ١٢.
٣٩- مؤمنون،٤٧.
٤٠- همان سوره، ٣٤.
٤١- فرقان، ٢١.
٤٢- اقتباس از المحجة البيضاء، جلد٣، صفحه‏٢٦٩.
٤٣- المحجة البيضاء، جلد٦، .
٤٤- المحجة البيضاء، جلد٦، صفحه‏٢٤٣.
٤٥- قصص،٧٩.
٤٦- براى توضيح بيشتر و براى اطلاع از وضع قارون، به جلد ١٨ تفسير نمونه ذيل آيات بالا مراجعه نماييد.
٤٧- بحار الانوار، جلد ٧٠، صفحه‏٢٠٦، چاپ آخوندى.
٤٨- مسند الفردوس ديلمى، مطابق نقل المحجة البيضاء، جلد٦، صفحه‏٢٤٧.
٤٩- سنن ابن ماجه، شماره حديث ٣٦٠٥.
٥٠- اصول كافى، جلد ٢، صفحه‏٣٠٩(باب الكبر، حديث ١).
٥١- بحار الانوار، جلد ١، صفحه‏١٥٣.
٥٢- نهج البلاغه، حكمت ٣٧١.
٥٣- غررالحكم، حديث‏٥٢٣.
٥٤- بحار الانوار، جلد ٧٤، .
٥٥- همان، جلد ٧٠، .
٥٦- غررالحكم، حديث ٤٦١٤.
٥٧- همان مدرك، حديث ٧١٦٢.
٥٨- همان مدرك، حديث‏٧١٦٧.
٥٩- غررالحكم، حديث‏٧١٦٩.
٦٠- بحار الانوار، جلد ٧٠، صفحه‏٢٢٩.
٦١- بحار الانوار، جلد ٧٠، (حديث ٢٤).
٦٢- محجة البيضاء، جلد٦، صفحه‏٢٥٦.
٦٣- بحار الانوار، جلد٧٦، .

۲
اخلاق در قرآن فصل دوم : تواضع و فروتنى

اشاره ناگفته پيداست كه تواضع و فروتنى نقطه مقابل تكبر و فخرفروشى است و جدا سازى بحثهاى كامل اين دو از يكديگر مشكل يا غير ممكن است و لذا هم در آيات و روايات اسلامى و هم در كلمات بزرگان اخلاق اين دو به يكديگر آميخته شده است، نكوهش از يكى ملازم تمجيد و ستايش از ديگرى است و ستايش از يكى همراه با نكوهش از ديگرى مى‏باشد، درست مثل اينكه بحثهاى مربوط به ستايش و تمجيد از علم جداى از نكوهش از جهل نيست و نكوهش از جهل همراه ستايش علم است.
با اين حال مفهوم اين سخن آن نيست كه ما بحثهاى مربوط به تواضع را ناديده گرفته و به آنچه در بحث زشتى تكبر و استكبار گفتيم بسنده كنيم. بخصوص اينكه نسبت‏بين تكبر و تواضع به اصطلاح نسبت ميان ضدين است نه وجود و عدم. هم تكبر يك صفت وجودى است و هم تواضع و هر دو در مقابل يكديگر قرار دارند، نه از قبيل وجود و عدم كه سخن از يكى الزاما همراه با نفى ديگرى باشد.
در روايات اسلامى نيز به اين معنى اشاره شده است از جمله از على(ع) مى‏خوانيم : «ضادوا الكبر بالتواضع; به وسيله تواضع با تكبر كه ضد آن است مقابله كنيد». (١)
با اين اشاره به قرآن باز مى‏گرديم و آيات مربوط به مساله تواضع را گلچين كرده، مورد بررسى قرار مى‏دهيم(هر چند آياتى كه به كنايه يا به ملازمه به آن اشاره مى‏كند بيش از اينها است).
١- يايها الذين آمنوا من يرتد منكم عن دينه فسوف ياتى الله بقوم يحبهم و يحبونه اذلة على المؤمنين اعزة على الكافرين... (سوره‏مائده،آيه‏٥٤)
٢- و عباد الرحمن الذين يمشون على الارض هونا و اذا خاطبهم الجهلون قالوا سلاما (سوره‏فرقان،آيه‏٦٣)
٣- واخفض جناحك لمن اتبعك من المؤمنين (سوره‏شعراء،آيه‏٢١٥)

ترجمه ١- اى كسانى كه ايمان آورده‏ايد! هر كس از شما، از آيين خود بازگردد(به خدا زيانى نمى‏رساند;) خداوند به زودى جمعيتى را مى‏آورد كه آنها را دوست دارد و آنان(نيز) او را دوست دارند; در برابر مؤمنان متواضع، در برابر كافران سرسخت و نيرومندند.
٢- بندگان(خاص خداوند) رحمان، كسانى هستند كه با آرامش و بى تكبر بر زمين راه مى‏روند; و هنگامى كه جاهلان آنها را مخاطب سازند(و سخنان نابخردانه گويند)، به آنها سلام مى‏گويند(و با بى اعتنايى و بزرگوارى مى‏گذرند).
٣- (اى پيامبر) بال و پر خود را براى مؤمنانى كه از تو پيروى مى‏كنند بگستر(و نسبت‏به آنها تواضع و مهربانى كن).

تفسير و جمع‏بندى در نخستين آيه مورد بحث‏سخن از گروهى از مؤمنان به ميان آمده كه مشمول فضل و عنايات الهى هستند هم خدا را دوست مى‏دارند و هم محبوب پروردگارند.
يكى از اوصاف بارز آنها اين است كه در برابر مؤمنان متواضعند : (اذلة على المؤمنين) و در برابر كافران نيرومند و قوى هستند (اعزة على الكافرين).
«اذلة‏» جمع «ذلول‏» و «ذليل‏» از ماده «ذل‏» (بر وزن حر) در اصل به معنى نرمى و ملايمت و تسليم است در حالى كه «اعزة‏» جمع «عزيز» از ماده «عزة‏» به معنى شدت است، حيوانات رام را «ذلول‏» مى‏گويند چون ملايم و تسليمند و «تذليل‏» در آيه ذللت قطوفها تذليلا اشاره به سهولت چيدن ميوه‏هاى بهشتى است.
گاه ذلت در مواردى به كار مى‏رود كه معنى منفى دارد و آن در جايى است كه از سوى غير به انسان تحميل مى‏شود وگرنه در ماده اين لغت مفهوم منفى ذاتا وجود ندارد(دقت كنيد).
به هر حال آيه فوق دليل روشنى بر اهميت تواضع و عظمت مقام متواضعين است، تواضعى كه از درون جان انسان برخيزد و براى احترام به مؤمنى از مؤمنان و بنده‏اى از بندگان خدا باشد.
در دومين آيه باز اشاره به اوصاف برجسته و فضائل اخلاقى گروهى از بندگان خاص خداست كه در طى آيات سوره فرقان از آيه‏٦٣ تا آيه ٧٤ دوازده فضيلت‏بزرگ براى آنها ذكر شده است و جالب اينكه نخستين آنها همان صفت تواضع است، اين نشان مى‏دهد همان گونه كه «تكبر» خطرناك‏ترين رذائل است، تواضع مهمترين يا از مهمترين فضائل مى‏باشد، مى‏فرمايد :
«بندگان خاص خداوند رحمان كسانى هستند كه با آرامش و بى تكبر بر زمين راه مى‏روند» (و عباد الرحمن الذين يمشون على الارض هونا)
«هون‏» مصدر است و به معنى نرمى و آرامش و تواضع است و استعمال مصدر در معنى اسم فاعل در اينجا به خاطر تاكيد است، يعنى آنها چنان آرام و متواضعند كه گويى عين تواضع شده‏اند و به همين دليل در ادامه آيه مى‏فرمايد : «و اذا خاطبهم الجهلون قالوا سلاما; و هنگامى كه جاهلان آنها را مخاطب سازند(و سخنان نابخردانه گويند)، به آنها سلام مى‏گويند(و با بى اعتنايى و بزرگوارى مى‏گذرند)».
و در آيه بعد از آن سخن از تواضع آنها در برابر ذات پاك خداست مى‏فرمايد : «والذين يبيتون لربهم سجدا و قيما; آنها كسانى هستند كه شبانگاه براى پروردگارشان سجده و قيام مى‏كنند(و به بندگى و عبادت مى‏پردازند)».
«راغب‏» در كتاب «مفردات‏» مى‏گويد : «هون‏» دو معنى دارد يكى از آنها خضوع و نرمشى است كه از درون جان انسان بجوشد كه اين شايسته ستايش است(سپس به آيه مورد بحث اشاره مى‏كند) و در حديث نبوى آمده است المؤمن هين لين. (٢) دوم خضوع و تذللى است كه از سوى ديگرى بر انسان تحميل شود و او را خوار كند.
ناگفته پيداست كه منظور از الذين يمشون على الارض هونا اين نيست كه فقط راه رفتن آنها متواضعانه است، بلكه منظور نفى هرگونه كبر و خودخواهى است كه در تمام اعمال انسان و حتى در كيفيت راه رفتن كه ساده‏ترين كار است آشكار مى‏شود، زيرا ملكات اخلاقى هميشه خود را در لا به لاى گفتار و حركات انسان نشان مى‏دهند تا آنجا كه در بسيارى از مواقع از چگونگى راه رفتن انسان مى‏توان به بسيارى از صفات اخلاقى او راه برد.
آرى عباد الرحمن (بندگان خاص خدا) نخستين نشانشان همان تواضع است، تواضعى كه در تمام ذرات وجودشان نفوذ كرده و حتى در راه رفتن آنها آشكار است و اگر مى‏بينيم خداوند در آيه‏٣٧ سوره اسراء به پيامبرش دستور مى‏دهد «و لاتمش فى الارض مرحا; روى زمين با تكبر راه مرو» منظور فقط راه رفتن نيست‏بلكه هدف، تواضع در همه كار است كه نشانه بندگى و عبوديت‏خداست.
در سومين آيه روى سخن رابه پيامبر(ص) كرده،مى‏فرمايد :«بال و پر خود را براى مؤمنانى كه از تو پيروى مى‏كنند پايين بياور و(تواضع و محبت كن); واخفض جناحك لمن اتبعك من المؤمنين‏»
«خفض‏» بر وزن «خشم‏» در اصل به معنى پايين آوردن است و «جناح‏» به معنى بال مى‏باشد. بنابراين «و اخفض جناح‏» كنايه از تواضع آميخته با محبت است، همان‏گونه كه پرندگان هرگاه مى‏خواهند به جوجه‏هاى خود اظهار محبت كنند بال و پر خود مى‏گسترانند و آنها را زير بال و پر مى‏گيرند تا هم در برابر حوادث احتمالى مصون بمانند و هم از تشتت و پراكندگى حفظ شوند، پيامبر اسلام(ص) نيز مامور بود بدين گونه مؤمنان را زير بال و پر خود بگيرد!
اين تعبير بسيار ظريف و پر معنى نكات مختلفى را در عبارت كوتاهى جمع كرده است.
جايى كه پيامبر مامور به تواضع آميخته با محبت در برابر مؤمنان باشد تكليف افراد امت روشن است چرا كه پيغمبر سرمشق و الگو و «اسوه‏» براى همه امت است.
شبيه همين تعبير در آيه ٨٨ سوره حجر نيز آمده است آنجا كه مى‏فرمايد : واخفض جناحك للمؤمنين كه باز مخاطب در آن شخص پيامبر است و مامور مى‏شود براى مؤمنان «خفض جناح‏» و تواضع آميخته با محبت داشته باشد.
شبيه اين تعبير با اندك تفاوتى در مورد فرزندان در مقابل پدران و مادران در سوره «اسراء» آمده، آنجا كه مى‏فرمايد : «واخفض لهما جناح الذل من الرحمة; بالهاى خود را در برابر آن دو(پدر و مادر) از محبت و لطف فرود آر(و تواضعى آميخته با احترام و محبت در برابر آنان داشته باش)».
از مجموع آنچه در آيات فوق آمده به خوبى استفاده مى‏شود كه قرآن مجيد نه تنها تكبر و استكبار را مورد مذمت قرار داده، بلكه نقطه مقابل آن يعنى تواضع و فروتنى را با تعبيرات گوناگون مورد تمجيد قرار داده است.

تواضع و فروتنى در روايات اسلامى
در منابع شيعه و اهل سنت احاديث فراوانى در مورد تواضع به چشم مى‏خورد كه بعضى در باره اهميت تواضع است و بعضى در باره علامت و آثار متواضعان و يا ثمره تواضع و حد و آداب آن مى‏باشد.
در اهميت تواضع تعبيرات بسيار جالبى در روايات آمده :
١- در حديثى از رسول خدا(ص) مى‏خوانيم : روزى فرمود : «مالى لاارى عليكم حلاوة العبادة؟ ! قالوا و ما حلاوة العبادة؟ قال التواضع!; چه مى‏شود كه شيرينى عبادت ر در شما نمى‏بينم؟ عرض كردند : شيرينى عبادت چيست؟ فرمود : تواشع است!» (٣)
ناگفته پيداست‏حقيقت عبادت نهايت‏خضوع در برابر پروردگار است. كسى كه شيرينى خضوع و تواضع در برابر خدا را دريابد در برابر خلق خدا نيز متواضع است.
٢- در حديث ديگرى از اميرمؤمنان(ع) آمده است : «عليك بالتواضع فانه من اعظم العبادة; بر تو باد تواضع كه از برترين عبادات است‏». (٤)
٣- از امام حسن عسكرى(ع) نقل شده است كه فرمود : «التواضع نعمة لايحسد عليها; تواضع نعمتى است كه سبب حسادت ديگران نمى‏شود». (٥)
معمولا هر نعمتى نصيب انسان مى‏شود مزاحمت‏هاى حسودان افزوده مى‏گردد و گاه اين حسادت چنان فضاى زندگى را تنگ مى‏كند كه زندگى بر صاحب نعمت مشكل مى‏شود، ولى تواضع از اين قاعده كلى مستثنى است، نعمتى است كه حسادت حسودان را برنمى‏انگيزد.
اين بحث دامنه‏دار را با حديث ديگرى از نبى اكرم(ص) پايان مى‏دهيم :
٤- «يباهى الله تعالى الملائكة بخمسة : بالمجاهدين، والفقراء، والذين يتواضعون لله تعالى، والغنى الذى يعطى الفقراء و لايمن عليهم، و رجل يبكى فى الخلوة من خشية الله عز و جل; خداوند به پنج دسته از انسانها به فرشتگان مباهات مى‏كند : مجاهدان(راه خدا)، فقرا(و نيازمندانى كه دين خود را به دنيا نمى‏فروشند) و آنها كه به خاطر خدا تواضع مى‏كنند و ثروتمندانى كه بى منت‏به مستمندان كمك مى‏نمايند و كسى كه در خلوت از خوف خدا گريه مى‏كند!» (٦)
در باره ثمرات و آثار مثبت تواضع نيز روايات فراوانى از معصومين به ما رسيده است كه چند حديث پر معنى را در ذيل مى‏آوريم :
در حديثى از امام اميرالمؤمنين(ع) مى‏خوانيم : «ثمرة التواضع المحبة و ثمرة الكبر المسبة!; ميوه درخت تواضع محبت است و ميوه(شوم) تكبر دشنام و ناسزاگويى مردم است!» (٧)
در حديث ديگرى از همان حضرت آمده است : «بخفض الجناح تنتظم الامور!; با تواضع و محبت كارها نظم و سامان مى‏يابد!» (٨)
روشن است كه نظم جامعه جز در سايه همكارى و همدلى حاصل نمى‏شود و همكارى و همدلى مردم در صورتى ممكن است كه شخص مدير نخواهد خود را بر آنها تحميل كند و يا فخرفروشى كند و خود را برتر از ديگران قلمداد نمايد، هميشه مديرانى موفق هستند كه در عين قاطعيت متواضع و پر محبت‏باشند.
در حديث ديگرى از رسول خدا(ص) مى‏خوانيم : «التواضع لايزيد العبد الا رفعة فتواضعوا يرفعكم الله!; تواضع جز بزرگى بر انسان نمى‏افزايد پس تواضع كنيد تا خداوند شما را بلند مقام سازد!». (٩)
گاه چنين تصور مى‏شود كه تواضع انسان را كوچك مى‏كند در حالى كه اين يك رداشت‏سطحى و نادرست است، همواره مى‏بينيم افراد متواضع در جامعه مورد احترام و داراى عظمت و شخصيت هستند و تواضع بر منزلت آنها مى‏افزايد.
از احاديث اسلامى استفاده مى‏شود كه تواضع شرط قبولى عبادات و طاعات است، از جمله در حديثى از امام صادق(ع) آمده است : «التواضع اصل كل خير نفيس و مرتبة رفيعة... و من تواضع لله شرفه الله على كثير من عباده... و ليس لله عز و جل عبادة يقبلها و يرضيها الا و بابها التواضع، و لايعرف ما فى معنى حقيقة التواضع الا المقربون المستقلين بوحدانيته، قال الله عز و جل و عباد الرحمن الذين يمشون على الارض هونا و اذا خاطبهم الجاهلون قالوا سلاما...; تواضع ريشه هر كار نيك و با ارزش است و مقام والايى است... و هر كس براى خدا تواضع كند خداوند او را بر بسيارى از بندگانش شرافت مى‏بخشد... و هيچ عبادتى براى خدا مورد رضا و قبول نخواهد بود مگر اينكه باب آن تواضع است و حقيقت تواضع را جز مقربانى كه مستقل در وحدانيت‏خداوندند درك نمى‏كنند، خداوند عز و جل مى‏فرمايد : بندگان خداوند رحمان كسانى هستند كه در زمين با تواضع راه مى‏روند و هنگامى كه جاهلان آنها را(با سخنان نامناسب) خطاب كنند، به آنها سلام مى‏گويند(و با بى اعتنايى مى‏گذرند).» (١٠)
اين سخن را با حديثى كه از حضرت مسيح(ع) نقل شده است پايان مى‏دهيم. فرمود : «بالتواضع تعمر الحكمة لابالتكبر، كذلك فى السهل ينبت الزرع لا فى الجبل!; به وسيله تواضع، مزرعه علم و دانش آباد مى‏شود نه با تكبر، همان گونه كه زراعت در زمين نرم و هموار مى‏رويد نه بر روى كوه!» (١١)
كوتاه سخن اينكه : تواضع هم در زندگى علمى و فرهنگى انسان اثر مى‏گذارد(چرا كه افراد متكبر به خاطر تكبرشان از رسيدن به حق محجوبند) و هم در زندگى اجتماعى(چرا كه افراد متواضع از محبوبيت فوق‏العاده‏اى در اجتماع بهره مى‏گيرند و همه مردم براى آنها احترام خاصى قائلند) و هم در رابطه انسان با خدا مؤثر است چرا كه روح عبادت، تواضع و كليد قبولى آن فروتنى است.
در مورد نشانه‏هاى تواضع نيز روايات جالبى در منابع اسلامى وارد شده است، در حديثى از امام على بن ابى طالب(ع) مى‏خوانيم : «ثلاث هن راس التواضع : ان يبدء بالسلام من لقيه، و يرضى بالدون من شرف المجلس، و يكره الريا و السمعة; سه چيز است كه سرآغاز تواضع است : نخست اينكه انسان هر كس را ببيند ابتدا به او سلام كند و در پايين مجلس بنشيند و تظاهر ريا و سمعه را ناخوش دارد.» (١٢)
در بعضى از روايات نشانه‏هاى ديگرى نيز بر آن افزوده شده است، از جمله : ترك «مراء» و «جدال‏» يعنى انسان به خاطر برترى‏جويى با ديگرى بحث نكند و ديگر عدم علاقه به اينكه مردم او را بستايند. (١٣)

١- تعريف تواضع
«تواضع‏» از ماده «وضع‏» در اصل به معنى فرونهادن است، اين تعبير در مورد زنان باردار كه مولود خود را به دنيا مى‏آورند به عنوان وضع حمل گفته مى‏شود و در مورد خسارت و زيان كرد و كمبود تعبير «وضيعة‏» به كار مى‏رود و هنگامى كه به عنوان يك صفت اخلاقى گفته مى‏شود مفهومش اين است كه انسان خود را پايين‏تر از آنچه موقعيت اجتماعى اوست قرار دهد، به عكس تكبر كه مفهومش برترى‏جويى و قرار دادن خويشتن برتر از موقعيت فردى و اجتماعى اوست.
بعضى از ارباب لغت «تواضع‏» را به معنى «تذلل‏» تفسير كرده‏اند و منظور از تذلل در اينجا خضوع و فروتنى و تسليم است.
مرحوم نراقى در «معراج السعادة‏» در تعريف تواضع مى‏گويد : «تواضع عبارت است از شكسته نفسى كه نگذارد آدمى خود را بالاتر از ديگرى ببيند و لازمه آن كردار و گفتار چندى است كه دلالت‏بر تعظيم ديگران و اكرام ايشان مى‏كند». (١٤)
تعبير به «فروتنى‏» در فارسى دقيقا همين معنا را مى‏رساند و اين مساله از خلال گفتار و رفتار انسانها نمايان مى‏شود.
در حديثى از امام على بن موسى الرضا(ع) مى‏خوانيم، سؤال كردند : «ما حد التواضع الذى اذا فعله العبد كان متواضعا؟ فقال : التواضع درجات منها ان يعرف المرء قدر نفسه فينزلها منزلتها بقلب سليم لايحب ان ياتى الى احد الا مثل ما يؤتى اليه، ان راى سيئة دراها بالحسنة، كاظم الغيظ، عاف عن الناس، و الله يحب المحسنين; حد تواضع كه اگر انسان آن را انجام دهد متواضع محسوب مى‏شود چيست؟ فرمود : تواضع درجات و مراحلى دارد : يكى از مراحل آن اين است كه انسان قدر و موقعيت نفس خويش را بداند و در همان جايگاه با قلب سليم(و پذيرش درونى) جاى دهد، دوست نداشته باشد كارى در باره كسى انجام دهد مگر همانند كارهايى كه در باره او انجام مى‏دهند(همان گونه كه انتظار احترام از ديگران دارد بايد ديگران را محترم بشمارد و هر كارى را از سوى ديگران دون شان خود مى‏شمرد در باره ديگران دون شان بشمر.)»
هرگاه بدى از كسى ببيند آن را با نيكى پاسخ دهد، خشم خود را فروبرد، از گناهان مردم درگذرد و آنها را مورد عفو قرار دهد، خداوند نيكوكاران را دوست دارد.» (١٥)
آنچه در اين روايت پرمحتوا آمده، در واقع نشانه‏هاى تواضع است كه از طريق آن مى‏توان به تعريف تواضع نيز آشنا شد.
در حديث ديگرى از امام باقر(ع) مى‏خوانيم : «التواضع الرضا بالمجلس دون شرفه و ان تسلم على من لقيت و ان تترك المراء و ان كنت محقا; تواضع آن است كه به كمتر از جايگاه شايسته خود در مجلس قانع باشى و هرگاه كسى را ملاقات كردى در سلام پيشى بگيرى و جر و بحث را رها كنى هر چند حق با تو باشد.» (١٦)
حقيقت اين است كه تعريف تواضع از نشانه‏هاى آن جدا نيست; چرا كه يكى از بهترين راه‏هاى تعريف يك موضوع، ذكر نشانه‏هاى گوناگون آن است(دقت كنيد.)

٢- تواضع و كرامت انسان!
معمولا در اين گونه مباحث‏بعضى راه افراط را در پيش مى‏گيرند و بعضى راه تفريط، مثلا بعضى تصور مى‏كنند حقيقت تواضع آن است كه انسان خود را در برابر مردم خوار و بى مقدار كند و اعمالى انجام دهد كه از نظر مردم بيفتد و نسبت‏به او سوء ظن پيدا كنند، آن گونه كه در حالت‏بعضى از صوفيه نقل شده است كه هنگامى كه در يك منطقه به خوشنامى معروف مى‏شدند مرتكب اعمال زشت و قبيحى مى‏شدند تا از نظر بيفتند، مثلا به بى بند و بارى در عبادات و خيانت در امانت مردم معروف شوند و مردم آنها را رها كنند و شايد اين كار را نوعى تواضع و رياضت نفس مى‏پنداشتند.
اسلام اجازه نمى‏دهد كسى به نام تواضع، خود را تحقير كند و در نظرها سبك و موهون سازد و كرامت انسانى خويش را پايمال كند، مهم اين است كه در عين تواضع، شخصيت اجتماعى انسان ضايع نشود و خوار و ذليل و بى مقدار نگردد. اگر تواضع به صورت صحيح انجام شود نه تنها چنين اثرى نخواهد داشت‏بلكه به عكس ارزش او در جامعه بالاتر مى‏رود. به همين دليل در روايات اسلامى از اميرمؤمنان على(ع) آمده : «بالتواضع تكون الرفعة; تواضع انسان را بالا مى‏برد!» (١٧)
مرحوم «فيض كاشانى‏» - رضوان الله عليه - تحت عنوان غاية الرياضة فى خلق التواضع مى‏گويد : اين فضيلت اخلاقى مانند ساير صفات اخلاقى داراى طرف افراط و تفريط و حد وسط است، حد افراط «تكبر» و حد تفريط «پذيرش ذلت و پستى‏» و حد وسط «تواضع‏» است. آنچه صفت فضيلت محسوب مى‏شود و قابل ستايش است همان كوچكى كردن بدون پذيرش پستى و ذلت است، سپس به ذكر مثالى در اينجا مى‏پردازد. مى‏گويد : كسى كه سعى دارد بر اقران و امثال خود برترى جويد و آنها را پشت‏سر اندازد متكبر است و كسى كه خود را بعد از آنها قرار مى‏دهد متواضع است، ولى اگر پاره‏دوزى بر دانشمند بزرگى وارد شود او از جاى خود برخيزد و او را به جاى خود بنشاند و كفش او را بردارد و پيش پاى او جفت كند و تواضعى در(حد يك عالم بزرگ) نسبت‏به او روا دارد، اين تواضع نيست، نوعى تذلل محسوب مى‏شود، اين امر قابل ستايش نيست، چيزى شايسته ستايش است كه در حد اعتدال باشد و حق هر كس را نسبت‏به او ادا كند، در برابر عالم به گونه‏اى و در برابر افراد ديگر به گونه ديگر. (١٨)

--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١- تصنيف غررالحكم، شماره ٥١٤٨، صفحه‏٢٤٩ و شرح غررالحكم، ، شماره ٥٩٢٠.
٢- كنزالعمال، حديث ٦٩٠.
٣- تنبيه الخواطر(مطابق نقل ميزان الحكمه، جلد ٤، حديث ٢١٨٢٥); محجة البيضاء، جلد٦، .
٤- بحارالانوار، جلد ٧٢، صفحه‏١١٩، حديث ٥.
٥- تحف العقول، صفحه‏٣٦٣.
٦- مكارم الاخلاق، .
٧- غررالحكم، ٤٦١٤ -٤٦١٣.
٨- غررالحكم، ٤٣٠٢.
٩- كنزالعمال،٥٧١٩.
١٠- بحارالانوار، جلد ٧٢، .
١١- همان مدرك، جلد ٢، .
١٢- كنزالعمال، حديث‏٨٥٠٦.
١٣- اصول كافى، جلد ٢، ، حديث‏٦.
١٤- معراج السعادة، .
١٥- كافى، جلد ٢، .
١٦- بحارالانوار، جلد ٧٥، صفحه‏١٧٦.
١٧- فهرست موضوعى غرر، جلد٧، (چاپ دانشگاه تهران).
١٨- المحجة البيضاء، جلد٦، (با كمى تلخيص).


*****

فصل سوم و چهارم : حرص و قناعت

اشاره فراموش نكرده‏ايم كه در حديثى از امام على بن الحسين(ع)، نخستين سرچشمه گناه و معصيت پروردگار تكبر ذكر شده بود كه گناه بزرگ ابليس بود و به خاطر آن به فرمان خدا پشت كرد و از كافران شد; سپس حرص به عنوان دومين سرچشمه گناه و ترك اولى از ناحيه آدم و حوا معرفى شده بود و بعد از اين دو، حسد بود كه سرچشمه گناه بزرگ فرزرند آدم(قابيل) گرديد و برادرش هابيل را به قتل رسانيد. (١)
نه تنها در داستان آدم كه در طول تاريخ انبياء و مبارزات آنان با اقوام منحرف، آثار منفى رذيله حرص به خوبى نمايه است، در تاريخ گذشته و امروز اقوام مختلف دنيا نيز مشاهده مى‏كنيم كه حرص و فزون‏طلبى، سرچشمه انواع جنايات و جنگها و خونريزى‏ها، قتل و غارت‏ها و پشت كردن به اصول انسانى و فضايل اخلاقى است.
نقطه مقابل آن قناعت است كه سبب آرامش، عدالت، صلح و صفا و برادى و اخوت است.
با توجه به ترتيبى كه براى ذكر فضايل اخلاقى و صفات نكوهيده برگزيده‏ايم(ترتيبى كه از حالات انبياء و پيامبران پيشين از آدم تا خاتم در قرآن مجيد آمده است) دومين صفت از صفات رذيله را حرص و فزون‏طلبى اختيار كرديم كه در داستان آدم(ع) و سرگذشت‏شعيب و داوود(ع) و به طور كلى يهود و همچنين در سرگذشت مشركان عرب و مسلمانان ضعيف الايمان در عصر پيامبر اسلام(ص) نيز ديده مى‏شود.
با اين اشاره به قرآن برمى‏گرديم و آيات مختلف آن را از اين ديدگاه مورد توجه قرار مى‏دهيم :
١- فوسوس اليه الشيطان قال يا آدم هل ادلك عل شجرة الخلد و ملك لايبلى × فاكلا منها فبدت لهما سوآتهما و طفقا يخصفان عليهما من ورق الجنة و عصى آدم ربه فغوى (سوره‏طه، آيه‏١٢٠و١٢١)
٢- و الى مدين اخاهم شعيبا قال يا قوم اعبدوا الله ما لكم من اله غيره قد جائتكم بينة من ربكم فاوفوا الكيل و الميزان و لاتبخسوا الناس اشيائهم و لاتفسدوا فى الارض بعد اصلاحها ذلكم خير لكم ان كنتم مؤمنين (سوره‏اعراف،آيه‏٨٥)
٣- ان هذا اخى له تسع و تسعون نعجة و لى نعجة واحدة فقال اكفلنيها و عزنى فى الخطاب× قال لقد ظلمك بسؤآل نعجتك الى نعاجه و ان كثيرا من الخلطآء ليبغى بعضهم على بعض الا الذين آمنوا و عملوا الصالحات و قليل ما هم و ظن داود انما فتناه فاستغفر ربه و خر راكعا و اناب (سوره‏ص،٣٤تا٣٣)
٤- و لتجدنهم احرص الناس على حياة و من الذين اشركوا يود احدهم لو يعمر الف سنة و ما هو بمزحزحه من العذاب ان يعمر والله بصير بما يعملون (سوره‏بقره،آيه‏٩٦)
٥- ان الانسان خلق هلوعا × اذا مسه الشر جزوعا × و اذا مسه الخير منوعا (سوره‏معارج، آيه‏٢١تا١٩)
٦- و اذا راوا تجارة او لهوا انفضوا اليها و تركوك قائما قل ما عند الله خير من اللهو و من التجارة والله خير الرازقين (سوره‏جمعه،آيه‏١١)
٧- ويل لكل همزة لمزة × الذى جمع مالا و عدده × يحسب ان ماله اخلده (سوره‏همزه، آيات‏٣تا١)

ترجمه ١- ولى شيطان او را وسوسه كرد و گفت : «اى آدم! آيا مى‏خواهى تو را به درخت زندگى جاويد و ملكى بى زوال راهنمايى كنم؟!» - سرانجام هر دو از آن خوردند(و لباس بهشتيشان فرو ريخت) و عورتشان آشكار گشت و براى پوشاندن خود از برگهاى(درختان) بهشتى جامه دوختند! (آرى) آدم پروردگارش را نافرمانى كرد و از پاداش او محروم شد!
٢- و به سوى مدين، برادرشان شعيب را(فرستاديم); گفت : «اى قوم من! خدا را بپرستيد كه جز او معبودى نداريد! دليل روشنى از طرف پروردگارتان براى شما آمده است، بنابراين، حق پيمانه و وزن را ادا كنيد! و از اموال مردم چيزى نكاهيد و در روى زمين بعد از آنكه(در پرتو ايمان و دعوت انبياء) اصلاح شده است، فساد نكنيد! اين براى شما بهتر است اگر با ايمان هستيد!
٣- اين برادر من است او نود و نه ميش دارد و من يكى بيش ندارم، اما او اصرار مى‏كند كه اين يكى را هم به من واگذار و در سخن بر من غلبه كرده است - (داود) گفت مسلما او با درخواست‏يك ميش تو براى افزودن آن به ميشهايش بر تو ستم نموده و بسيارى از شريكان(و دوستان) به يكديگر ستم مى‏كنند مگر كسانى كه ايمان آورده و اعمال صالح انجام داده‏اند اما عده آنان كم است داود دانست كه ما او را(با اين ماجرا) آزموده‏ايم از اين رو از پروردگارش طلب آمرزش نمود و به سجده افتاد و توبه كرد.
٤- و آنها را حريص‏ترين مردم - حتى حريص‏تر از مشركان - بر زندگى(اين دنيا و اندوختن ثروت) خواهى يافت،(تا آنجا) كه هر يك از آنها آرزو دارد هزار سال عمر به او داده شود! در حالى كه اين عمر طولانى، او را از كيفر(الهى) باز نخواهد داشت و خداوند به اعمال آنها بيناست.
٥- به يقين انسان حريص و كم طاقت آفريده شده است - هنگامى كه بدى به او رسد بى‏تابى مى‏كند - و هنگامى كه خوبى به او رسد مانع ديگران مى‏شود(و بخل مى‏ورزد).
٦- هنگامى كه آنها تجارت يا سرگرمى و لهوى را ببينند پراكنده مى‏شوند و به سوى آن مى‏روند و تو را ايستاده به حال خود رها مى‏كنند; بگو : آنچه نزد خداست‏بهتر از لهو و تجارت است و خداوند بهترين روزى دهندگان است.
٧- واى بر هر عيب جوى مسخره كننده‏اى! - همان كس كه مال فراوانى جمع آورى و شماره كرده(بى آنكه حساب مشروع و نامشروع آن كند)! - او گمان مى‏كند كه اموالش او را جاودانه مى‏سازد!

حرص، آفت‏بزرگ خوشبختى
نخستين آيه از آيات فوق مربوط به داستان آدم و همسرش حوا و مبارزه با شيطان است، مطابق آيات قرآن، خدا آدم را در بهشت جاى داد و از نزديك شدن به شجره ممنوعه نهى فرمود و از تسليم شدن در برابر وسوسه‏هاى شيطان برحذر داشت، ولى سرانجام وسوسه‏هاى شيطان كار خود را كرد و آدم مرتكب ترك اولى شد و از درخت ممنوعه خورد و زندگى بهشتى را از دست داد و در ميان انبوه مشكلات اين دنيا گرفتار شد.
آيات بالا اشاره به اين نكته كرده مى‏فرماى : «شيطان او را وسوسه كرد و گفت : اى آدم آيا مى‏خواهى تو را به درخت عمر جاويدان و ملك فناناپذير راهنمايى كنم؟(در واقع شيطان شجره ممنوعه را درختى معرفى كرد كه هر كس از آن بخورد عمر جاودان مى‏يابد و به صورت فناناپذير مى‏تواند در ناز و نعمت زندگى كند) سرانجام هر دو(يعنى آدم و حوا) از آن خوردند(و لباس بهشتيشان فروريخت) و عورتشان آشكار شد و ناچار از برگهاى بهشتى براى پوشاندن خود جامه دوختند و آدم نافرمانى پروردگارش كرد و از پادش او محروم شد!»
(فوسوس اليه الشيطان قال يا آدم هل ادلك عل شجرة الخلد و ملك لايبلى × فاكلا منها فبدت لهما سوآتهما و طفقا يخصفان عليهما من ورق الجنة و عصى آدم ربه فغوى)
چه انگيزه‏اى سبب شد كه آدم(ع) به وسوسه‏هاى شيطان تن در دهد و به وعده‏هاى او اعتماد كند و فرمان صريح الهى را در باره شجره ممنوعه به فراموشى بسپارد؟! آيا جز اين است كه حرص و فزون‏طلبى، حجابى در برابر چشمان او شد؟!
به اين ترتيب مى‏بينيم بعد از مساله تكبر و استكبار كه در آغاز خلقت‏سبب عصيان شيطان گرديد و بدترين پايه فساد در جهان نهاده شد، مساله حرص و طمع و عشق به مواهب مادى، عامل ديگرى براى افزايش ناراحتى‏هاى نسل انسان گشت و به همين دليل اصول كفر سه چيز شمرده شده، «تكبر» كه سبب انحراف شيطان گشت و «حرص‏» كه سبب اغواى آدم شد و «حسد» كه سبب قتل هابيل به وسيله برادرش گشت.
درست است كه نهى آدم(ع) يك نهى تحريمى نبود و مخالفت‏با آن گناه مطلق محسوب نمى‏شد، بلكه «ترك اولى‏» بود و يا به تعبير ديگر نوعى نهى ارشادى بود، همانند نهى طبيب نسبت‏به بيمار به هنگام دستور جهت پرهيز از غذاهاى نامناسب، ولى به هر حال از آدم(ع) انتظار ترك اولى نيز نمى‏رفت، ولى صفت‏حرص و طمع هر چند به صورت كم رنگ در وجود آدم(ع) لانه كرده بود و سبب اين خطاى بزرگ شد، خطايى كه او و نسلش را در اين جهان به زحمت افكند و اين خود روشن‏ترين هشدار قرآن در باره حرص و فزون‏طلبى است.
در دومين آيه اشاره به داستان قوم شعيب(ع) مى‏كند كه حرص و فزون‏طلبى آنها را به مخالفت‏با اين پيامبر بزرگ و انكار تعليمات آسمانى او واداشت، مى‏فرمايد : «و به سوى مدين برادرشان شعيب(ع) را(فرستاديم) گفت : اى قوم من! خدا را بپرستيد كه جز او معبودى نداريد، دليل روشنى از طرف پروردگارتان براى شما آمده است‏بنابراين حق پيمانه و وزن را ادا كنيد و از اموال مردم چيزى نكاهيد و در روى زمين بعد از آنكه(در پرتو ايمان و دعوت انبياء) اصلاح شده است فساد نكنيد. اين براى شما بهتر است اگر با ايمان هستيد»، (و الى مدين اخاهم شعيبا قال يا قوم اعبدوا الله ما لكم من اله غيره قد جائتكم بينة من ربكم فاوفوا الكيل و الميزان و لاتبخسوا الناس اشيائهم و لاتفسدوا فى الارض بعد اصلاحها ذلكم خير لكم ان كنتم مؤمنين)
مطابق اين آيه انحراف قوم شعيب(ع) نخست‏شرك و بت‏پرستى و سپس كم‏فروشى و ضايع كردن حقوق مردم و در مجموع فساد در زمين بود، آنها به قدرى حريص بر دنيا بودند كه با صراحت‏به پيامبرشان شعيب گفتند اى شعيب! آيا نمازت به تو دستور مى‏دهد كه آنچه را پدرانمان مى‏پرستيدند ترك كنيد يا آنچه را مى‏خواهيم در اموالمان انجام ندهيم؟ (قالوا يا شعيب اصلاتك تامرك ان نترك ما يعبد آبائنا او ان نفعل فى اموالنا ما نشاء...) (٢)
اين در حالى بود كه كم‏فروشى و غصب حقوق مردم نه تنها سبب فزونى اموال آنها نمى‏شد، بلكه هما طور كه قرآن اشاره كرده است، به فساد جامعه آنها منجر مى‏گشت، اعتماد عمومى از ميان مى‏رفت و اموال را به كاستى مى‏گذاشت، بنابراين حرص و فزون‏طلبى آنها نتيجه معكوس مى‏داد.
در سومين بخش از آيات، اشاره به داستانى مربوط به زمان داوود(ع) شده است كه يكى از چهره‏هاى زشت و نفرت‏انگيز حرص را منعكس مى‏كند، خلاصه داستان چنين است كه : دو برادر به عنوان شكايت نزد داوود(ع) آمدند يكى از آنها گفت : «اين برادر من نود و نه ميش دارد و من تنها يكى دارم، اما او اصرار مى‏كند كه اين يكى را نيز به من واگذارد و در سخن بر من غلبه كرده است(آيا اين انصاف است كه صاحب نود و نه گوسفند مخصوصا اگر برادر باشد به تنها گوسفند برادرش چشم دوخته باشد)»، (ان هذا اخى له تسع و تسعون نعجة و لى نعجة واحدة فقال اكفلنيها و عزنى فى الخطاب) (٣)
«(هنگامى كه داوود(ع) اين سخن را شنيد ناراحت‏شد و) گفت : مسلما او با درخواست‏يك ميش تو براى افزودن به ميشهايش بر تو ستم كرده است‏»، (قال لقد ظلمك بسؤآل نعجتك الى نعاجه...) (٤)
«(تنها تو نيستى كه گرفتار اين ستم شده‏اى) بسيارى از دوستان(حريص و خودخواه و خودمحور) به يكديگر ستم مى‏كنند، مگر آنان كه ايمان آورده‏اند و عمل صالح دارند، اما عده آنان كم است.»
و در ذيل آيه مى‏خوانيم : «داود(ع) گمان كرد : ما او را (با اين ماجرا) آزموده‏ايم، از پروردگارش طلب آمرزش كرد و به سجده افتاد و توبه نمود; (و ظن داود انما فتناه فاستغفر ربه و خر راكعا و اناب) (٥)
در اينكه آزمون داوود(ع) در اين ماجرا چه بوده است گفتگو است، در تورات محرف آن را مربوط به مساله چشم داشت داوود(ع) به همسر يكى از فرماندهان لشكرش به نام اورياى حتى كه زن بسيار زيبايى بود و داوود(ع) مايل بود اوريا او را رها كند تا آزاد باشد و بتواند به همسرى داوود(ع) در آيد با اينكه خود داوود(ع) همسران متعددى داشت مى‏داند در حالى كه مى‏دانيم اين داستان يك داستان خرافى است كه هرگز با قداست انبياى الهى تناسب ندارد بلكه انسانهايى كه در يك سطح اخلاقى معمولى قرار داشته باشند مرتكب چنين كارهاى زشتى نمى‏شوند.
مشهور در ميان مفسران اسلامى اين است كه آزمايش داوود(ع) مربوط به قضاوت او بود چرا كه او در قضاوت عجله كرد و پيش از آنكه طرف مقابل دعوا سخنان خود را بگويد به داورى برخاست، هر چند داورى او به حق بود، خداوند اين ترك اولى را شايسته ندانست و او را مؤاخذه فرمود، او هم از خطاى خود هر چند يك ترك اولى بيش نبود توبه كرد.
به هر حال آنچه مقصود ما در اينجاست اين است كه هنگامى كه حرص بر انسان غلبه كند حتى نسبت‏به برادر ضعيف و ناتوان خود مرتكب ظلم فاحش مى‏شود كه هر انسان با وجدانى آن را نكوهش مى‏كند.
آرى حرص بر مال دنيا حد و مرزى نمى‏شناسد و انسان را به بدترين ظلم و ستمها وادار مى‏كند.
در چهارمين بخش از اين آيات، اشاره به حرص يهود شده و مورد نكوهش شديد قرار گرفته‏اند مى‏فرمايد :
«آنها را حريص‏ترين مردم بر زندگى دنيا مى‏يابى حتى حريص‏تر از مشركان‏»، (و لتجدنهم احرص الناس على حياة و من الذين اشركوا)
حريص در اندوختن اموال و ثروتها، حريص در قبضه كردن دنيا و حريص در انحصارطلبى و عجب اينكه آنها از مشركان كه پايبند به هيچ دين و آيين آسمانى نبودند نيز حريص‏تر بودند، در حالى كه تعليمات آيين آسمانى مى‏بايست آنها را از اين كار بازمى‏داشت، ولى آنها آنقدر حريص بودند كه بر افراد بى دين نيز پيشى مى‏گرفتند.
«آنها چنان علاقه به دنيا داشتند كه هر كدام آرزو مى‏كردند هزار سال عمر كنند»، (يود احدهم لو يعمر الف سنة)
براى گردآورى ثروت بيشتر، يا به خاطر ترس از مجازات الهى كه به جهت‏ستمهايى كه در جمع آورى ثروتهاى حرام يا خونريزى بى گناهان مرتكب شده بودند، آرزوى چنين عمر طولانى مى‏كردند.
قابل توجه اينكه امروز نيز همان خوى زشت‏حرص شديد در آنان ديده مى‏شود، بلكه شديدتر و گسترده‏تر از گذشته! تاريخ معاصر گواهى مى‏دهد كه آنها براى افزودن به حجم ثروتهاى كلان خويش از هيچ جنايتى ابا ندارند، جنگهاى خونين به راه مى‏اندازند، خونهاى بى گناهان را مى‏ريزند، آتش فتنه و فساد بر پا مى‏كنند، همسايگان را به جان هم مى‏اندازند و براى فروش اسلحه بيشتر و مواد مخدر و ثروت‏اندوزى بيشتر هر كارى از دستشان ساخته باشد انجام مى‏دهند و براى تحكيم پايه‏هاى قدرت خود پنجه بر وسايل ارتباط جمعى دنيا افكنده و از هيچ دروغ و تهمتى نسبت‏به ديگران ابا ندارند.
اگر كسى بخواهد آثار شوم و مرگبار حرص و دنيا پرستى را ببيند، بايد اعمال اين قوم و ملت را بنگرد!
تعبير به حياة به صورت نكره، در آيه مورد بحث، گويا اشاره به اين حقيقت است كه آنها فقط مى‏خواهند زنده بمانند، لذت ببرند، اما كدام حيات و زندگى، حيات انسانى؟ يا حيات حيوانات؟ يا درندگان بيابان؟ هر چه باشد براى آنها تفاوتى ندارد.
به گفته بعضى از مفسران اين آيه تنها سخن از يهود نمى‏گويد، بلكه هشدارى است‏به همه افراد كه در عاقبت‏حرص و دنيا پرستى بينديشند مبادا در همان گردابهايى كه قوم يهود افتادند گرفتار شوند.
در آيات قرآن و روايات اسلامى آمده است كه يهود، بسيارى از پيامبران را كشتند، تنها به دليل اينكه آنها را مخالف منافع نامشروعشان مى‏ديدند و نيز بسيارى از آيات الهى را به همين جهت تحريف كردند و اينها همه از پيامدهاى حرص آنها بود.
در پنجمين آيه اشاره به حرص و كم طاقتى انسان به طور كلى كرده، مى‏فرمايد : «انسان حريص و كم طاقت آفريده شده، هنگامى كه شرى به او رسد بى تابى مى‏كند و هنگامى كه خيرى به او رسد بخل مى‏ورزد و از ديگران دريغ مى‏دارد»، (ان الانسان خلق هلوعا × اذا مسه الشر جزوعا × و اذا مسه الخير منوعا)
مفسران و ارباب لغت‏براى «هلوع‏» معانى زيادى گفته‏اند كه بسيارى از آنها نزديك به هم يا لازم و ملزوم يكديگر است، از جمله در لسان العرب چهار معنى براى آن ذكر كرده : حرص، جزع و كم صبرى، يا بدترين نوع جزع و در مجمع البيان نيز آن را به معنى شخص «ضجور» يعنى بى قرار و بى حوصله، «شحيح‏» يعنى بخيل و «جزوع‏» يعنى بى تابى كننده و «شديد الحرص‏» ذكر كرده است.
نويسنده محترم التحقيق معتقد است كه ريشه اصلى اين ماده تمايل به بهره‏گيرى از نعمت‏ها و لذت‏هاست اما جزع و حرص و كم صبرى، همه از آثار همين ريشه نخستين است. (٦)
از مجموع سخنانى كه گفته شد چنين به نظر مى‏رسد كه اين واژه به سه نكته منفى اخلاقى اشاره مى‏كند، حرص، بى تابى و بخل.
در واقع تفسيرى كه بعد از «هلوع‏» در دو آيه بالا آمده است مفهوم واقعى اين واژه را روشن مى‏سازد و هر سه مفهوم را در بر مى‏گيرد; زيرا «جزوع‏» از ماده «جزع‏» به معنى بى تابى كردن، و «منوع‏» از ماده «منع‏» به معنى بخل و حرص است.
به هر حال آيات فوق در مقام مذمت است و افراد حريص و بخيل و جزوع را نكوهش مى‏كند.
مى‏توان گفت «حرص‏» است كه سرچشمه «بخل‏» مى‏شود، چرا كه حريص مى‏خواهد همه چيز را براى خود حفظ كند، همچنين حرص است كه گاه سبب جزع و بى تابى مى‏شود، چرا كه حريص هر گاه بعضى امكانات خود را از دست دهد پريشان حال و مشوش مى‏شود و بى تابى مى‏كند.
آيه مى‏گويد انسان با اين صفات آفريده شده است، اما اينكه چطور انسان با اين نقايص آفريده شده در حالى كه مى‏دانيم خداوند حكيم، انسان را براى سعادت آفريده و ممكن نيست چنين نقايصى را كه بزرگترين مانع راه سعادت بشر است‏بر سر راه او قرار دهد.
بعضى در پاسخ اين سؤال گفته‏اند : اين صفات مربوط به انسانهايى است كه فاقد ايمان باشند اگر طبيعت آدمى با ايمان همراه گردد، كانونى از صبر و حوصله و سخاوت خواهد شد، ولى هنگامى كه با ايمان وداع گويد طبيعى است كه در برابر كمترين ناملايمات بى‏تابى مى‏كند، زيرا تكيه‏گاه محكمى ندارد كه بر آن اعتماد كند و با توكل بر او به جنگ با مشكلات برخيزد و نيز حريص و بخيل مى‏شود، چرا به لطف خداوندى كه كليد خزانه‏هاى غيب به دست اوست و سرچشمه همه نعمتها و بركات است اميدوار نيست.
شاهد اين تفسير آيات بعد از آن است كه نمازگزاران با ايمان را از آن استثنا مى‏كند.
اين احتمال نيز وجود دارد كه آيات فوق مانند بسيارى ديگر از آيات قرآنى كه انسان را «ظلوم‏» و «جهول‏» (احزاب، ٧٢) و «يؤوس‏» و «كفور» (هود،٩) و «طغيانگر به هنگام وفور نعمتها» (علق،٦) شمرده، اشاره به دو بعد وجود انسان داشته باشد كه در قوس صعودى آن قدر بالا مى‏رود كه به اعلى عليين مى‏رسد و در قوس نزولى آن قدر پايين مى‏آيد كه به اسفل السافلين كشيده مى‏شود.
مرحوم «علامه طباطبايى‏» در «الميزان‏» نظر ديگرى در اين زمينه دارد و مى‏گويد : حرص(و هلوع بودن) كه ذاتى انسان است و از شاخه‏هاى حب ذات مى‏باشد، در اصل از رذايل نكوهيده نيست، چرا كه حب ذات كه اين صفات از آن برمى‏خيزد وسيله منحصر به فردى است كه انسان را به سوى سعادت و تكامل دعوت مى‏كند، اين صفات هنگامى مذموم و نكوهيده است كه انسان با تدبير صحيح آنها را در آنچه شايسته است‏به كار نگيرد و در واقع مانند ساير صفات نفسانى است كه اگر در حد اعتدال باشد فضيلت است و اگر به جانب افراط و تفريط منحرف شود نكوهيده و رذيلت است.
به هر حال آيات فوق نشان مى‏دهد كه قرآن انسانها را به سوى ايمان و نماز و نيايش و انفاق در راه او دعوت مى‏كند تا آتش حرص و بخل و جزع را در درون او فرو بنشاند.
در ششمين آيه سخن از ماجرايى در عصر پيامبر اسلام(ص) است و آن اينكه در يكى از سالها كه مردم مدينه گرفتار خشكسالى و گرسنگى و افزايش قيمت اجناس بودند، كاروانى از شام وارد مدينه شد كه با خود مواد غذايى حمل مى‏كرد ورود اين كاروان درست همزمان با روز جمعه و خطبه‏هاى پيغمبر اكرم(ص) در نماز جمعه بود.
در آن زمان معمول بود كه براى اعلام ورود كاروان طبل مى‏زدند و آلات موسيقى ديگر را مى‏نواختند، اين امر سبب شد كه مردم به سرعت‏خود را به بازار برسانند، گروهى از تازه مسلمانان كه در مسجد براى نماز اجتماع كرده بودند خطبه پيامبر(ص) را رها كرده و براى تامين نياز خود به سوى بازار شتافتند، در حالى كه اين كار ضرورتى نداشت، بعد از نماز نيز مى‏توانستند به بازار روند و از اجناس كاروان بهره بگيرند، تنها دوازده مرد و يك زن در مسجد باقى ماندند، آيات فوق نازل شد و حريصانى را كه نماز جمعه را براى به دست آوردن مال دنيا رها كرده بودند سخت مذمت كرد، پيامبر(ص) فرمود : اگر اين گروه اندك نيز مى‏رفتند از آسمان سنگ بر مردم مى‏باريد. (٧)
از لحن آيه فوق استفاده مى‏شود كه انگيزه هجوم به بازار، مساله تامين نيازهاى اصلى زندگى نبود بلكه بعضى از سر هوس‏بازى به سراغ ساز و آوازها رفتند و بعضى هم براى ثروت اندوزى به سراغ تجارت.
به هر حال قرآن در بيان اين ماجرا مى‏گويد : «هنگامى كه تجارت يا سرگرمى لهوى را ديدند(از گرد تو) پراكنده شدند و به سوى آن رفتند و تو را در حالى كه(براى خواندن خطبه‏ها) ايستاده بودى رها كردند»، (و اذا راوا تجارة او لهوا انفضوا اليها و تركوك قائما)
سپس در ذيل آيه مى‏فرمايد : «بگو آنچه نزد خداست‏بهتر از لهو و تجارت است و خداوند بهترين روزى دهندگان است‏»، (قل ما عند الله خير من اللهو و من التجارة والله خير الرازقين)
ممكن است در ميان آن گروهى كه نماز و ذكر خدا و پيامبرش را رها كرده، به سوى بازار دويدند، افرادى بوده‏اند كه واقعا براى نيازهاى ضرورى خود دست‏به چنين كارى زدند(هر چند آنها هم وقت كافى براى تهيه نياز خود داشتند، ولى تعبير بالا به خوبى نشان مى‏دهد كه گروهى از حريصان به قصد اينكه اجناس را بخرند و گران‏تر بفروشند و ثروتى بيندوزند و گرهى براى مشاهده صحنه‏هاى هوس آلود، به سوى كاروان كشيده شدند و خود را از سعادت نماز در محضر بزرگترين پيامبر االهى(ص) محروم ساختند.
در هفتمين و آخرين آيات مورد بحث‏سخن از عيبجويان استهزا كننده‏اى است كه به خاطر مال و ثروت، مغرور شده‏اند و به خود اجازه مى‏دهند مؤمنان راستين تهيدست را به سخريه كشند، مى‏فرمايد :
«واى بر هر عيبجوى مسخره كننده‏اى، همان كس كه اموال ناچيزى گردآورى كرده و شماره مى‏كند(و به دقت مراقب حفظ آن است، بى آنكه حساب حلال و حرام آن را داشته باشد) و گمان مى‏كند كه اموالش سبب جاودانگى اوست(نه مرگى به سراغ او مى‏آيد، نه حادثه‏اى كه سبب زوال مال و ثروت او شود!)»، (ويل لكل همزة لمزة × الذى جمع مالا و عدده × يحسب ان ماله اخلده)
جمله «عدده‏» كه ناظر به شمارش كردن اموال از سوى اين دنياپرستان است، اشاره به حرص و ولع شديد آنهاست كه هر قدر بر اموالشان افزوده مى‏شود باز طالب بيشترند، به همين دليل پيوسته آنها را شمارش مى‏كنند.
جمله الذى جمع مالا و عدده در واقع به منزله علت‏براى «همز» و «لمز» و عيبجويى كردن آنهاست، يعنى ثروت سرشار دنيا آنها را چنان مست و مغرور ساخته كه افراد تهيدست‏با ايمان را به باد سخريه و استهزاء مى‏گيرند و گمان مى‏كنند نه تنها اين ثروتها جاودانى است، بلكه به آنها نيز آب و رنگ جاودانگى مى‏دهد در حالى كه «از نسيمى دفتر ايام بر هم مى‏خورد!»
بررسى حال دنياپرستان عجايب و شگفتى‏هايى به ما نشان مى‏دهد كه عقل آدمى را مات و مبهوت مى‏كند، بعضى از آنان را سراغ داريم با اينكه در علوم ظاهرى و مادى پيش رفته بودند، هدفى جز جمع آورى ثروت نداشتند و هنگامى كه از آنها سؤال مى‏شد شما با اين ثروت چه مى‏خواهيد بگنيد، نه تشكيل خانواده داده‏ايد نه مسافرتهاى تفريحى مى‏رويد و نه... در پاسخ مى‏گفتند : ما از اين دلخوش هستيم كه يك «صفر» بر ارقام اموال ما افزدوده شود!

نتيجه نهايى
از مجموع آيات فوق و تفسيرى كه بر آن ذكر شد چنين نتيجه مى‏گيريم كه مساله حرص و آز و دنياپرستى و دلباختگى و دلدادگى نسبت‏به مواهب مادى از ديدگاه قرآن بسيار خطرناك و نكوهيده و مايه انواع شر و فساد است و به يقين در مسير خودسازى و تكامل اخلاق از بزرگترين موانع محسوب مى‏شود.
حرص و دنياپرستى در احاديث اسلامى‏واژه حرص و الفاظ مرادف و هم معنى آن در احاديث اسلامى، به طور وسيع مورد بحث واقع شده و آثار و پى آمدهاى بسيار منفى براى آن ذكر گرديده است كه بخشى را گلچين كرده در ذيل از نظر مى‏گذرانيم :
١- در حديثى از پيامبر اكرم(ص) مى‏خوانيم كه به اميرمؤمنان على(ع) فرمود : «اعلم يا على! ان الجبن و البخل و الحرص غريزة واحدة يجمعها سوء الظن!; بدان اى على! كه ترس و بخل و حرص، يك غريزه هستند و همه در سوء ظن(به خدا) خلاصه مى‏شوند!» (٨)
٢- همين معنى به صورت ديگرى در فرمان مالك اشتر در نهج البلاغه آمده است آنجا كه امام(ع) كه امام مالك اشتر را از مشورت با بخيلان و افراد ترسو و حريصان برحذر مى‏دارد، سپس مى‏افزايد : «ان البخل و الجبن و الحرص غرائز شتى يجمعها سوء الظن بالله; بخل و ترس و حرص، غرايز مختلفى هستند كه يك ريشه دارند و آن سوء ظن به خداست!» (٩)
كسى كه حسن ظن به پروردگار و قدرت او نسبت‏به انجام وعده‏هايى كه در باره تامين رزق و روزى بندگان تلاشگر داده، داشته باشد هرگز براى جمع آورى اموال حرص نمى‏زند.
و آن كسى كه توكل بر خدا و الطاف و عنايات او دارد بى جهت از هر چيزى نمى‏ترسد.
و آن كس كه به رحمت و لطف او اميدوار است‏بخل نمى‏ورزد.
آرى كسى كه توحيد او كامل باشد و به اسماء و صفات حسناى الهى معتقد باشد گرفتار اين خوهاى سه گانه كثيف نمى‏شود كه در ظاهر سه صفت از صفات رذيله است ولى در باطن يك ريشه دارند(و به همين دليل گاه غريزه واحده به آنها اطلاق شده و گاه غرايز شتى; چرا كه در ظاهر متعددند و در باطن يكى).
٣- «حرص‏» در دنيا انسان را گرفتار رنج و تعب دايمى مى‏كند، چنان كه على(ع) فرمود : «الحرص مطية التعب!; حرص مركب رنج و زحمت است!» (١٠)
٤- در تعبير ديگرى از آن حضرت آمده است «الحرص عناء المؤبد; حرص مايه رنج و زحمت ابدى است‏». (١١)
هر گاه كمى در احوال حريصان دقيق شويم و زندگى پر درد و رنج و مشقت آنها را برررسى كنيم كه شب و روز مى‏دوند و اموالى را گردآورى مى‏كنند و بى آنكه از آن بهره‏اى بگيرند رها مى‏كنند و مى‏روند، به صدق كلام بالا آشناتر مى‏شويم و به گفته سعدى :
گفت : چشم تنگ دنيا دوست را يا قناعت پر كند يا خاك گور!
كه در واقع مقتبس از همين احاديث است.
٥- انسان حريص هرگز سير نمى‏شود، به همين دليل دائما براى جمع و اندوختن ثروت تلاش مى‏كند و حتى خودش از آن بهره نمى‏گيرد، اميرمؤمنان على(ع) در سخن پر معناى ديگرى مى‏فرمايد : «الحريص فقير و لو ملك الدنيا بحذافيرها!; آدم حريص فقير است هر چند تمام دنيا را مالك شود!» (١٢)
٦- تنها كسانى از غناى درون بهره‏مند مى‏شوند كه اسير حرص نباشند، همان‏گونه كه مولا اميرمؤمنان على(ع) در سخن ديگرى مى‏فرمايد : «اغنى الغنى من لم يكن للحرص اسيرا!; از همه بى نيازى‏ها بالاتر بى نيازى كسى است كه اسير چنگال حرص نباشد!» (١٣)
٧- حرص براى جمع آورى اموال دنيا سرانجام انسان را به هلاكت مى‏افكند، نه فقط هلاكت معنوى كه در بسيارى از اوقات هلاكت مادى نيز به همراه دارد، در حديثى از رسول خدا(ص) مى‏خوانيم : «ان الدينار و الدرهم اهلكا من كان قبلكم و هما مهلكاكم!; دينار و درهم(سكه‏هاى طلا و نقره) پيشينيان شما را هلاك كردند شما را نيز هلاك مى‏كنند!» (١٤)
٨- آدم حريص روز به روز خود را گرفتارتر مى‏كند تا آنجا كه راه نجات را به روى خود مى‏بندد، چنانكه در مثال بسيار جالبى در كلمات امام باقر(ع) آمده است : «مثل الحريص على الدنيا مثل دودة القز، كلما ازدادت من القز على نفسها لفا كان ابعد لها من الخروج! حتى تموت غما!; آدم حريص نسبت‏به دنيا مانند كرم ابريشم است كه هر چه بيشتر بر اطراف خود مى‏تند(و پيله را ضخيم‏تر مى‏كند) سخت‏تر مى‏تواند از آن خارج شود و سرانجام در درون پيله خود مى‏ميرد!» (١٥)
٩- حرص و آز شخصيت انسان را در هم مى‏شكند و ارزش او را در انظار مردم پايين مى‏آورد، على(ع) مى‏فرمايد : «الحرص ينقص قدر الرجل، فلايزيد فى رزقه!; حرص قدر آدمى را پايين مى‏آورد، بى آنكه چيزى بر رزق او بيفزايد!» (١٦)
١٠- حرص از امورى است كه سرچشمه گناهان زشت ديگرى مى‏شود و از آن جمله عدم مراعات حلال و حرام و ترك احترام به حقوق مردم و آلوده شدن به انواع ظلم و ستمهاست، به همين دليل اميرمؤمنان على(ع) از جمله دستورهاى مهمى كه در فرمان معروف خود به مالك اشتر داد اين بود : «لاتدخلن فى مشورتك حريصا يزين لك الشره بالجور!; هرگز آدم حريص را به عنوان مشاور خود انتخاب مكن چرا كه او تمايل به ستمگرى را در نظر تو زينت مى‏دهد!» (١٧)
بدين ترتيب، حرص پيامدهاى بسيار خطرناك و زيانبارى دارد، انسان را از خدا دور مى‏كند، شخصيت او را در نظرها در هم مى‏شكند، آرامش را از او مى‏گيرد، او به خاطر حرص، به گناهان بزرگ ديگرى آلوده مى‏شود، روز به روز از سعادت دورتر مى‏گردد و همچون بنده‏اى اسير و ذليل و گرفتار مى‏شود و در يك كلمه دين و دنياى او تباه مى‏گردد.

١- تعريف حرص
گر چه معنى و مفهوم «حرص‏» اجمالا بر همه روشن است، ولى توجه به مفهوم دقيق آن نكته‏هاى تازه‏اى را به ما مى‏آموزد.
«راغب‏» در «مفردات‏» حرص را به معنى شدت تمايل به چيزى مى‏داند و مى‏گويد : اين واژه در اصل به معنى فشردن لباس به هنگام شستشو به وسيله كوبيدن چوب مخصوصى بر آن است!
اميرمؤمنان على(ع) تعبير بسيار جالبى در تعريف حرص دارد، هنگامى كه از حضرتش پرسيدند : حرص چيست؟ فرمود : «هو طلب القليل باضاعة الكثير!; حرص آن است كه انسان چيز كمى را جستجو كند در برابر چيز بسيارى را كه از دست مى‏دهد!» (١٨)
علماى اخلاق، حرص را از رذايل اخلاقى و متعلق به قوه شهويه مى‏دانند و در تعريف آن چنين مى‏گويند : «حرص صفتى است نفسانى كه انسان را به اندوختن بيش از احتياج خود وامى‏دارد و از شعب حب دنيا و از صفات مهلكه و از اخلاق گمراه كننده است، حرص به بيابانى مى‏ماند كه كرانه‏هاى آن ناپيداست و همچون سرزمين وحشتناك بى انتهاست كه هر قدر حريص در آن پيش مى‏رود به آخر آن نمى‏رسد.
«حريص‏» به كسى مى‏ماند كه مبتلا به بيمارى استسقاء شده است هرچه آب مى‏آشامد تشنگى او فرو نمى‏نشيند.
«حريص‏» هيچ دليل منطقى را نمى‏پذيرد، مثلا اگر به او گفته شود كه هشتاد سال عمر كرده‏اى و چيزى از عمر تو باقى نمانده، اين همه تلاش و ولع براى جمع آورى مال به خاطر چيست؟! در عين اينكه پاسخى براى اين سؤال ندارد باز هم دست از كار خود نمى‏كشد، بلكه به عكس، گاهى انسان با افزايش سن و سال و نزديك شدن به آخر خط، حريص‏تر مى‏شود، چنانكه در حديث معروفى از پيامبر اكرم(ص) آمده است : «يشيب بن آدم و يشب فيه خصلتان : الحرص و طول الامل!; انسان پير مى‏شود اما دو صفت در او جوان مى‏گردد : حرص و آرزوهاى طولانى!» (١٩)

٢- آثار شوم حرص در زندگى فردى و اجتماعى بشر
در آيات و رواياتى كه قبلا به طور مشروح آمد، آثار سوء حرص به خوبى تبيين شده بود و مطالعه آنها ما را از هرگونه شرح و تفسير ديگر بى نياز مى‏سازد، از جمله اينكه :
١- حرص انسان را به رنج و زحمت ابدى گرفتار مى‏سازد.
٢- حريص هرگز سير نمى‏شود و به همين دليل اگر مالك تمام دنيا گردد باز فقير است.
٣- حريص همچون فقيران زندگى مى‏كند و همچون فقيران مى‏ميرد، ولى همچون اغنياء در قيامت محاسبه مى‏شود.
٤- حرص انسان را به هلاكت مى‏افكند، زيرا شخص حريص به خاطر دلباختگى به دنيا خطراتى را كه در اطراف او وجود دارد نمى‏بيند و با عجله و شتاب به پيش مى‏تازد.
٥- آدم حريص روز به روز خود را گرفتارتر مى‏كند و سرانجام راه نجات را بر خود مى‏بندد.
٦- حرص آبروى انسان را مى‏ريزد و ارزش او را در نظرها پايين مى‏آورد، چرا كه شخص حريص براى رسيدن به مقصود خود حتى ملاحظات اجتماعى را كنار مى‏گذارد و همچون اسيرى كه زنجير به گردن او افكنده باشند به اين سو و آن سو كشيده مى‏شود.
٧- حرص، انسان را آلوده به انواع گناهان : دروغ، خيانت، ظلم و غصب حقوق ديگران مى‏كند، چرا كه اگر بخواهد حلال و حرام خدا را رعايت كند به مقصودش نمى‏رسد.
٨- حرص، انسان را از خدا دور مى‏سازد، در نظر بندگان خدا كوچك مى‏كند، آرامش را از او سلب مى‏نمايد و زندگى توام با ناراحتى و شكنجه براى او به بار مى‏آورد.
٩- حريص اموالى را مى‏اندوزد كه زحمت و مسؤوليتش از آن اوست و سود و استفاده‏اش از آن ديگران.
١٠- حرص نتيجه سوء ظن به خداست و محصولش تشديد اين سوء ظن مى‏باشد.

٣- غناى درون!
اين نكته قابل توجه است كه حريص غنا و بى نيازى را در برون مى‏جويد در حالى كه ريشه غنا را بايد در درون جان پيدا كرد، از يكى از دانشمندان سؤال شد حقيقت غنا و بى نيازى چيست؟ در پاسخ گفت : اين است كه آرزوهايت كوتاه باشد و به آنچه خدا به تو داده است راضى شوى.
در حديث‏بسيار پر معنايى كه هم از رسول خدا(ص) نقل شده و هم از اميرمؤمنان على(ع) مى‏خوانيم : «خير الغنى غنى النفس; بهترين بى نيازى، بى‏نيازى روح انسان است‏». (٢٠)
در تعبير ديگرى از رسول خدا(ص) مى‏خوانيم : «الغنى فى القلب، و الفقر فى القلب; غنا و بى نيازى در درون جان انسان است، فقر و نياز نيز در درون جان اوست‏». (٢١)
آرى اگر روح به خاطر حرص گرسنه باشد، تمام دنيا را به انسان بدهند باز فقير است و اگر روح بى نياز و سيراب گردد، تمام جهان را از او بگيرند بى‏نياز است.

٤- حرص مذموم و ممدوح
واژه «حرص‏» معمولا بار منفى دارد و هرگاه اطلاق مى‏شود از آن حرص بر مال، ثروت، مقام و ساير شهوات مادى به ذهن مى‏رسد، اين به خاطر آن است كه غالبا اين واژه در اين گونه موارد به كار مى‏رود كه عموما مذموم و نكوهيده است.
ولى گاه اين واژه در مواردى به كار مى‏رود كه شايسته ستايش است، نه تنها جزء اخلاق رذيله نيست‏بلكه فضيلتى محسوب مى‏شود و آن در جايى است كه اين صفت در مورد علاقه شديد به كارهاى خير به كار رود.
قرآن مجيد يكى از فضايل پيامبر اسلام(ص) را «حرص بر هدايت مردم و نجات آنها از گمراهى‏» مى‏شمرد، مى‏فرمايد : «لقد جائكم رسول من انفسكم عزيز عليه ما عنتم حريص عليكم بالمؤمنين رؤف رحيم; به يقين رسولى از خود شما به سويتان آمد كه رنجهاى شما بر او سخت است و اصرار بر هدايت‏شما دارد و نسبت‏به مؤمنان رئوف و مهربان است‏». (٢٢)
در جاى ديگر مى‏فرمايد : «ان تحرص على هداهم فان الله لايهدى من يضل و ما لهم من ناصرين; هر قدر بر هدايت آنها حريص باشى(سودى ندارد چرا كه) خداوند كسى را(كه به خاطر اعمال و صفات زشتش) گمراه ساخته، هدايت نمى‏كند و آنها ياورانى نخواهند داشت‏». (٢٣)
شبيه اين معنى در آيات ديگرى از قرآن مجيد نيز آمده است. (٢٤)
البته در قرآن مجيد اين واژه در مصاديق منفى آن نيز به كار رفته است.
در روايات اسلامى نيز واژه «حرص‏» در موارد زيادى در جايى به كار رفته است كه بار مثبت دارد.
اميرمؤمنان على(ع) در خطبه معروف همام ضمن بيان صفات پرهيزكاران مى‏فرمايد : «فمن علامة احدهم انك ترى له قوة فى دين و حرصا فى علم; از نشانه‏هاى آنان(پرهيزكاران) قدرت در دين... و حرص در كسب دانش است.» (٢٥)
در روايات متعددى از نشانه‏هاى انسان با ايمان، حرص در فقه يا حرص در جهاد، يا حرص در تقوا ذكر شده است. (٢٦)
اين سخن را با حديثى از امام باقر(ع) پايان مى‏دهيم : «لا حرص كالمنافسة فى الدرجات!; حرصى برتر از رقابت‏با يكديگر در وصول به درجات(بالا در نزد خدا) نيست!» (٢٧)
بنابراين حرص مفهوم گسترده‏اى دارد كه به معنى شدت علاقه به چيزى و تلاش فوق العاده براى وصول به آن است كه اگر در طريق خير و سعادت باشد ممدوح و هرگاه در طريق دنياپرستى باشد مذموم است، ولى غالبا اين واژه بار منفى دارد.

٥- طرق درمان «حرص‏»
مى‏دانيم هميشه براى درمان اساسى يك بيمارى جسمانى، بايد به سراغ عوامل و ريشه‏هاى آن برويم، چرا كه بدون ريشه‏كن شدن آن عوامل، نتايج همچنان باقى و برقرار است و اگر به طور موقت‏با داروهاى مسكن آثار آن را بپوشانيم باز بعد از مدتى خود را نشان مى‏دهد.
بيماريهاى اخلاقى نيز به يقين همين گونه است‏حتما بايد ريشه‏يابى شود، سپس ريشه‏ها را بخشكانيم.
همان گونه كه قبلا اشاره شد(و در احاديث اسلامى نيز آمده بود) يكى از ريشه‏هاى حرص، سوء ظن به خدا و عدم توكل بر اوست كه بازگشت‏به تزلزل پايه‏هاى توحيد افعالى مى‏كند.
كسى كه خدا را قادر و رازق مى‏داند و كليد همه نيكى‏ها را به مضمون (بيدك الخير انك على كل شيئ قدير) (٢٨) در دست او مى‏بيند، حرص در جمع مال و مواهب ديگر مادى نخواهد داشت.
كسى كه ايمان كامل به وعده‏هاى الهى دارد و پيام «ما عندكم ينفد و ما عند الله باق (٢٩) ...; آنچه نزد شماست فانى مى‏شود اما آنچه نزد خداست‏باقى مى‏ماند» را به گوش جان شنيده و پذيرفته است، به جاى حرص در جمع‏آورى مال، حرص در انفاق فى سبيل الله دارد.
هنگامى كه پايه‏هاى ايمان، به ويژه توحيد افعالى در وجود انسان متزلزل گردد صفات رذيله بى شمارى به سراغ انسان مى‏آيد كه يكى از خطرناك‏ترين آنها حرص است، پس با تقويت پايه‏هاى ايمان بايد به مقابله با آن برخاست.
يكى ديگر از ريشه‏هاى حرص، جهل و بى خبرى نسبت‏به پى آمدهاى آن مى‏باشد.
اگر انسان بداند حرص، آرامش او را در تمام زندگى بر هم مى‏زند، حرص مايه رنج و تعب دايمى اوست، حرص شخصيت او را در هم مى‏كوبد و در انظار خوار و خفيف مى‏سازد، حرص سبب مى‏شود كه در عين غنا همچون فقيران زندگى مى‏كند، او زحمت‏بكشد و اموالش را براى ديگران ذخيره كند، در قيامت‏حساب آنها را بايد پس دهد، ولى در دنيا ديگران لذت آن را ببرند.
آرى اگر حريص در اين پيامدها بينديشد قطعا در روح او اثر مى‏گذارد.
مرحوم فيض كاشانى در «المحجة البيضاء» مى‏گويد : داروى بيمارى حرص سه ركن دارد «صبر» و «علم‏» و «عمل‏» كه مجموع آن پنج چيز مى‏شود.
نخست اقتصاد و ميانه‏روى در هزينه‏هاى زندگى، زيرا كسى كه هزينه‏هايش افزون گردد، زندگى آميخته با قناعت او را سير نمى‏كند، بنابراين رعايت اعتدال و ميانه‏روى در صرف اموال دشمن حرص است.
در حديثى از پيامبر اكرم(ص) مى‏خوانيم : «من اقتصد اغناه الله، و من بذر افقره الله; كسى كه اعتدال در هزينه‏هاى زندگى را رعايت كند خدا او را بى نياز مى‏كند و كسى كه اسراف و تبذير كند فقيرش مى‏سازد». (٣٠)
دوم هنگامى كه مال به اندازه كافى براى زيستن دارد، نگران آينده نباشد چرا كه بسيارى از حريص‏ها به خاطر تامين آينده حرص مى‏زنند، آينده‏اى كه با تدبير در موقع خود قابل تامين است، اين همان است كه قرآن مى‏گويد : «الشيطان يعدكم الفقر و يامركم بالفحشاء...; شيطان شما را(به هنگام انفاق) وعده فقر و تهيدستى مى‏دهد و به فحشاء (و زشتى‏ها) امر مى‏كند!» (٣١)
سوم در فوايد قناعت و عزت حاصل از آن و زيانهاى حرص و طمع و ذلت ناشى از آنها بينديشد تا انگيزه‏اى براى قناعت و فاصله گرفتن از حرص او گردد، پيغمبر اكرم(ص) فرمود : «عز المؤمن استغناه عن الناس; عزت مؤمن از بى‏نيازى او از مردم است‏». (٣٢)
چهارم در تاريخ گذشتگان مخصوصا گروهى از يهود حريص و دنياپرستان از اقوام ديگر بينديشد و حال آنها را با حال انبياء و اولياء الله مقايسه كند و عقل خود را در اين ميان به داورى طلبد كه آيا به آن گروه بپيوندد يا به اين گروه؟ آنهايى كه با افتخار زيستند و با افتخار از جهان چشم پوشيدند و به جوار رحمت‏حق با روحى پاك و اعمالى صالح شتافتند، يا كسانى كه بدنام زيستند و بدنام از دنيا رفتند و با كوهى از گناه به سوى سرنوشت‏شومشان در قيامت‏شتافتند؟!
پنجم در خطرات مال و ثروت بى حساب بينديشد و آفات دنيا و آخرت اين كار را در نظر بگيرد و نيز در آرامش و امنيت‏حاصل از قناعت و عاقبت محمود آن فكر كند، هميشه در امر دنيا به زيردستان خود نگاه كند، نه به آنها كه بالادست او هستند، چرا كه شيطان دائما او را تحريك مى‏كند كه به افراد بالاتر نگاه كند و به او مى‏گويد تو چه چيز از آنها كم دارى؟ چرا تلاش نمى‏كنى؟ ببين آنها چگونه غرق ناز و نعمتند و از لذايذ دنيا بهره مى‏گيرند؟! تو از خوف خدا بر خود تنگ گرفته‏اى و دائما حلال و حرام مى‏كنى، مگر آنها خوف از خدا ندارند يا تو از آنها ديندارترى؟!
ابوذر مى‏گويد : «اوصانى خليلى‏٩ ان انظر الى من هو دونى، لا الى من هو فوقى; يار با وفاى من(رسول خدا(ص)) به من سفارش كرد(در امر دنيا) هميشه به زيردستان بنگرم نه به بالادستان!» (٣٣)

٦- رفع يك اشتباه
در اينجا ممكن است‏بعضى تصور كنند اسلام با توجه به روايات و آيات بالا چندان تمايلى به پيشرفت زندگى مادى مردم ندارد و از اصول تمدن مادى و ترقى صنايع ناخشنود است; زيرا پيروان خود را دعوت به بيگانگى از دنيا مى‏كند! در حالى كه اين يك اشتباه بزرگ است، اسلام با حرص و دنياپرستى و فدا كردن همه ارزشها در برابر مال و ثروت و مقام و شهوت مبارزه مى‏كند، نه از به كارگيرى مواهب دنيا در مسير عزت و آزادگى و ارزشهاى معنوى.
توضيح اينكه : مواهب مادى در حد ذات خود ابزارى هستند براى وصول به مقاصد ديگر، هرگاه از آنها براى فراهم آوردن زمينه‏هاى رشد معنوى و تعالى انسانى استفاده شود مطلوبند و اگر از آنها در راه خودكامگى و هوسرانى استفاده شود و يا اين مواهب به صورت هدف نهايى در آيد و انسان را از اهداف اصلى آفرينشش بيگانه سازد قطعا نامطلوب است.
اين درست‏به ابزار و وسايل صنعتى جديد مى‏ماند كه قابل بهره‏گيرى دوگانه است، هواپيماها مى‏توانند وسيله‏اى براى نقل و انتقال سريع و آسان انسانها در طريق كسب دانش و تامين روزى حلال و گسترش عدالت و كمك به نيازمندان و عمران و آبادى باشند، همان گونه كه مى‏توانند وسيله‏اى براى فروريختن بمب‏هاى ويرانگر، يا به صورت ابزار كشتار جمعى در آيند كه نه بر انسان رحم كند نه بر حيوان و گياه!
بنابراين نبايد نكوهش از حرص و دنياپرستى، بهانه‏اى براى رها كردن فعاليت‏هاى مثبت اقتصادى و رشد و شكوفايى صنعت و مانند آن شود و افراد تنبل و بيكاره خود را زير پوشش كناره‏گيرى از حرص و دنياپرستى قرار دهند و آن را توجهى براى كاستى‏هاى خود بدانند.

--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١- سفينة البحار، جلد ٢، (ماده كبر).
٢- سوره هود،٨٧.
٣- ص،٣٣.
٤- ص، ٣٤.
٥- همان.
٦- التحقيق، ماده هلع.
٧- در تفسير مجمع البيان و بسيارى از تفاسير ديگر، در تفسير سوره جمعه اين داستان با تفاوت مختصرى آمده است.
٨- ميزان الحكمة، جلد ١، ، شماره‏٣١٣٩.
٩- نهج البلاغه، نامه‏٥٣.
١٠- غرر، حديث ٨٢٠; ميزان الحكمة، جلد ١، صفحه‏٥٨٦، شماره‏٣٥٩٦.
١١- غررالحكم، حديث ٩٨٢; ميزان الحكمه، جلد ١، صفحه‏٥٨٦، شماره ٣٥٩٢.
١٢- غررالحكم، حديث‏١٧٥٣; ميزان الحكمه، جلد ١، صفحه‏٥٨٧، شماره ٣٦١٥.
١٣- اصول كافى، جلد ٢، صفحه‏٣١٦، حديث‏٧٦، باب «حب الدنيا و الحرص عليها».
١٤- اصول كافى، جلد ٢، صفحه‏٣١٦، حديث‏٦، باب «حب الدنيا و الحرص عليها».
١٥- غررالحكم، حديث ١٥٥٠; تصنيف الغرر، .
١٦- غررالحكم.
١٧- نهج البلاغه، نامه‏٥٣.
١٨- سفينة البحار، ماده حرص.
١٩- بحارالانوار، ج ٧٠، ص ٢٢.
٢٠- امالى صدوق، ; غررالحكم، حديث‏٤٩٤٩.
٢١- بحارالانوار، ج‏٦٩، .
٢٢- توبه، ١٢٨.
٢٤- نحل،٣٧.
٢٤- يوسف،١٠٣; نساء،١٢٩.
٢٥- نهج البلاغه، خطبه‏١٩٣.
٢٦- بحارالانوار، جلد ٦٤، ، حديث‏٣ و ٢٩٤، حديث ١٨.
٢٧- ميزان الحكمة، جلد ١، صفحه‏٥٨٩(حديث‏٣٦٤٦).
٢٨- آل عمران،٢٦.
٢٩- نحل،٩٦.
٣٠- ميزان الحكمه، جلد٣، صفحه‏٢٥٥٧.
٣١- بقره، ٢٦٨.
٣٢- شرح فارسى غررالحكم، جلد ٥، .
٣٣- اقتباس از المحجة البيضاء، جلد٦، تا ٥٤(با تلخيص).

۳
اخلاق در قرآن فصل پنجم : حب دنيا

اشاره يكى از ريشه‏هاى «حرص‏» كه به عواقب دردناك آن در بحث گذشته اشاره شد، دلباختگى و دلدادگى در برابر زرق و برق دنياست.
هنگامى كه آتش سوزان اين عشق در درون جان انسان زبانه مى‏كشد او را به سوى حرص و ولع نسبت‏به مواهب دنياى مادى مى‏كشاند، مانند : ساير عشاق بى‏قرار كه فارغ از هرگونه فكر منطقى پيوسته دست و پا مى‏زنند و روز به روز خود را در اين لجنزار آلوده‏تر مى‏سازند.
به همين دليل قرآن مجيد براى خشكانيدن ريشه حرص و ولع به سراغ حب دنياى افراطى و يا به تعبير ديگر «دنياپرستى‏» مى‏رود و با تعبيرات گوناگون قدر و قيمت مواهب دنيا را در نظرها مى‏شكند تا عاشقان بى‏قرار دنيا به خود آيند و حريصانه به دنبال آن نشتابند و همه ارزشها را به خاطر وصول به آن زير پا نگذارند.
با اين اشاره به قرآن مجيد بازمى‏گرديم و تعبيرات دقيق و حساب شده قرآن را در اين زمينه بررسى مى‏كنيم.
١- قرآن در موارد متعددى زندگى دنيا را نوعى بازيچه كودكانه و سهو و سرگرمى مى‏شمرد، مى‏فرمايد :
«و ما الحياة الدنيا الا لعب و لهو...; زندگى دنيا چيزى جز بازى و سرگرمى نيست.» (١)
در جاى ديگر مى‏فرمايد : «اعلموا انما الحياة الدنيا لعب و لهو و زينة و تفاخر بينكم و تكاثر فى الاموال و الاولاد...; بدانيد زندگى دنيا فقط بازى و سرگرمى و تجمل پرستى و فخرفروشى در ميان شما و افزون‏طلبى در اموال و فرزندان است.» (٢)
در حقيقت دنياپرستان را به كودكانى تشبيه مى‏كند كه از همه چيز غافل و بى‏خبرند و تنها به سرگرمى و بازى مشغولند و حتى خطراتى را كه در يك قدمى آنها وجود دارد نمى‏بينند!
بعضى از مفسران زندگى انسان را به پنج دوران(از كودكى تا چهل سالگى) تقسيم كرده‏اند و براى هر دورانى مدت هشت‏سال قائلند و مى‏گويند : هشت‏سال به بازى مشغول است، شت‏سال به لهو و سرگرمى‏ها، هشت‏سال در بحبوحه جوانى به سراغ زينت و زيبايى مى‏رود، هشت‏سال به تفاخر و فخرفروشى مى‏پردازد و بالاخره در هشت‏سال آخر به دنبال تكاثر و افزون‏طلبى در اموال و نيروها مى‏رود و در اينجا شخصيت انسان تثبيت مى‏شود و اين حالت تا آخر عمر ممكن است‏باقى بماند و در نتيجه مجالى براى دنياپرستان جهت انديشيدن به حيات معنوى در ارزشهاى جاودانى باقى نماند.
٢- در آيات ديگرى زندگى دنيا سرمايه «فريب و غرور» شمرده شده است، مى‏فرمايد : «...و ما الحياة الدنيا الا متاع الغرور; زندگى دنيا چيزى جز سرمايه فريب نيست!» (٣)
در جاى ديگر مى‏فرمايد : «...فلاتغرنكم الحياة الدنيا و لايغرنكم بالله الغرور; پس مبادا زندگى دنيا شما را بفريبد و مبادا(شيطان) فريبكار شما را به(كرم) خدا مغرور سازد و فريب دهد!» (٤)
اين تعبيرات نشان مى‏دهد كه زرق و برق دنياى فريبنده يكى از موانع مهم بر سر راه تكامل معنوى انسان است كه تا اين مانع را پشت‏سر ننهد راه به جايى نمى‏برد.
زندگى دنيا همچون سرابى است كه تشنه‏كامان را در بيابان سوزان تعلقات مادى به سوى خود فرامى‏خواند، اما هنگامى كه نزد آن مى‏آيند چيزى كه عطش را فرونشاند پيدا نيست، بلكه دويدن در اين بيابان سوزان آنها را تشنه‏تر مى‏كند، باز سراب را در فاصله ديگرى جلو خود مى‏بينند و به گمان اينكه آنجا آب است‏به سوى آن مى‏شتابند و باز هم تشنه‏تر و تشنه‏تر مى‏شوند تا هلاك گردند.
بسيارند كسانى كه سالها به سوى دنيا دويده‏اند، هنگامى كه به آن رسيده‏اند صريحا اعلام مى‏كنند نه تنها گمشده خود را(يعنى آرامش و آسايش) پيدا نكرده‏اند، بلكه «شهد» آن را با «شرنگ‏» و «گل‏» آن را با «خار» همراه ديده‏اند، غالبا به جاى آرامش، نگرانى‏ها و اضطراب‏هاى آنها براى حفظ آنچه دارند چندين برابر شده است!
٣- گروه ديگرى از آيات از اين حقيقت پرده برمى‏دارد كه مجذوب شدن به زرق و برق دنيا انسان را از آخرت غافل مى‏كند; يعنى شغل شاغل و هم واحد آنها مى‏شود و تمام توجه آنان را به سوى خود جلب مى‏كند.
مى‏فرمايد : «يعلمون ظاهرا من الحياة الدنيا و هم عن الآخرة هم غافلون; آنها تنها ظاهرى از زندگى دنيا را مى‏دانند و از آخرت غافلند!» (٥)
آنها حتى زندگى دنيا را نشناخته‏اند و به جاى اينكه آن را مزرعه آخرت و قنطره و گذرگاهى براى نيل به مقامات معنوى و ميدانى براى ورزيدگى و تمرين جهت‏به دست آوردن فضايل اخلاقى بشناسند آن را به عنوان هدف نهايى و مطلوب حقيقى و معبود واقعى خود شناخته‏اند و طبيعى است كه چنين افرادى از آخرت غافل مى‏شوند.
در جاى ديگر مى‏فرمايد : «ارضيتم بالحياة الدنيا من الآخرة; آيا به زندگى دنيا به جاى آخرت راضى شده‏ايد؟!» سپس مى‏افزايد : «فما متاع الحياة الدنيا فى الآخرة الا قليل; با اينكه متاع زندگى دنيا در برابر آخرت چيز اندكى بيش نيست.» (٦)
آرى افراد كم ظرفيت و هوسباز، چنان دنياى كوچك و ناپايدار در نظرشان بزرگ جلوه مى‏كند كه حيات جاويدان و ابدى را كه مملو از مواهب الهى است‏به فراموشى مى‏سپارند.
٤- در بخش ديگرى از آيات، دنيا به عنوان «عرض‏»(بر وزن غرض) به معنى موجود بى ثبات و زوال پذير تعبير شده است، از جمله مى‏فرمايد : «...تبتغون عرض الحيوة الدنيا فعند الله مغانم كثيرة...; شما سرمايه زوال‏پذير دنيا را طلب مى‏كنيد در حالى كه نزد خداوند غنيمت‏هاى فراوانى براى شما(در سراى آخرت) است‏». (٧)
در جاى ديگر خطاب به اصحاب پيامبر اسلام(ص) مى‏فرمايد : «شما متاع ناپايدار دنيا را مى‏خواهيد ولى خداوند سراى ديگر را براى شما مى‏خواهد»، (...يريدون عرض الدنيا و الله يريد الآخرة...) (٨)
در آيات ديگرى نيز همين گونه تعبير ديده مى‏شود كه نشان مى‏دهد گروهى از مسلمانان يا غير مسلمين به خاطر حرص در جمع آورى متاع زوال‏پذير و ناپايدار دنيا از پرداختن به مواهب پايدار الهى در سراى ديگر و ارزشهاى والاى انسانى و مقام قرب به خدا باز مى‏مانند. آرى نعمت‏حقيقى زوال ناپذير نزد اوست و باقى همه «عرض‏» و «عارضى‏» و زوال پذير است.
اين تعبير هشدارى است‏به همه دنياپرستان كه مراقب باشند سرمايه‏هاى عظيم انسانى خود را فداى امور زوال‏پذير نكنند.
٥- در بخش ديگرى از آيات، از مواهب مادى دنيا تعبير به زينة الحياة الدنيا شده است. (٩)
تعبيراتى مشابه آن در آيات ديگر نيز آمده است، مانند : «من كان يريد الحياة الدنيا و زينتها نوف اليهم اعمالهم فيها و هم فيها لايبخسون; كسانى كه زندگى دنيا و زينت آن را بخواهند، (نتيجه) اعمالشان را در همين دنيا به طور كامل به آنها مى‏دهيم و چيزى از آنها كم و كاست نخواهد شد(ولى در آخرت بهره‏اى نخواهند داشت)». (١٠)
در جاى ديگر خطاب به زنان پيامبر(ص) مى‏فرمايد : «يا ايها النبى قل لازواجك ان كنتن تردن الحياة الدنيا و زينتها فتعالين امتعكن و اسرحكن سراحا جميلا; اى پيامبر! به همسرانت‏بگو : اگر شما زندگى دنيا و زرق و برق آن را مى‏خواهيد بياييد با هديه‏اى شما را بهره‏مند سازم و به طرز نيكويى رها سازم!(تا بتوانيد به مقصد خود برسيد)». (١١)
اين تعبيرات به خوبى نشان مى‏دهد كه اين زرق و برق‏ها تنها زيور و زينتى است‏براى حيات دنياى مادى. بديهى است هرگز در مورد امور حياتى و سرنوشت‏ساز تعبير به زينت نمى‏شود آن هم زينت «حيات دنيا» كه به معنى زندگى پست است.
شايان توجه اينكه : حتى زينت‏بودن آن هم در آيات ديگر زير سؤال رفته است و تعبير به «زين‏» شده كه نشان مى‏دهد يك زينت مصنوعى و خيالى و پندارى است، نه يك زينت واقعى و حقيقى.
مثلا در سوره بقره آيه ٢١٢ مى‏خوانيم : «زين للذين كفروا الحياة الدنيا...; زندگى دنيا براى كافران زينت داده شده است‏»!
و در سوره آل عمران آيه ١٤ مى‏فرمايد : «زين للناس حب الشهوات من النساء و البنين و القناطير المقنطرة من الذهب و الفضة...; محبت امور مادى از زنان و فرزندان و اموال هنگفت از طلا و نقره و... در نظر مردم زينت داده شده است‏»!
اين تعبيرات و تعبيرات مشابه آن نشان مى‏دهد كه حتى زينت‏بودن اين امور جنبه پندارى و خيالى دارد و گرفتاران آنها در واقع گرفتار خيال و پندار خويشند.
در اينجا سؤال مهمى مطرح است : چرا خداوند اين امور را در نظرها زينت داده؟! به يقين براى آزمايش انسانها و تربيت و پرورش آنهاست; زيرا هنگامى كه از اين اشياى زينتى جالب و دلربا كه غالبا با گناه و حرام آلوده است‏به خاطر خدا رها مى‏كند، نهال ايمان و تقوا در وجود آنها بارور مى‏شود وگرنه صرف نظر كردن از اشياى غير جالب افتخارى محسوب نمى‏شود.
به تعبير دقيق‏تر تمايلات افسار گسيخته درونى و هوا و هوس‏هاى سركش، امور مادى و گناه آلود را در نظر انسان جلوه مى‏دهد، بنابراين زينت‏بودنش از درون انسان مى‏جوشد و اگر به خدا نسبت داده شده است‏به خاطر آن است كه خداوند چنين اثرى را در آن تمايلات و هوس‏هاى سركش آفريده و اگر در بعضى از آيات به شيطان نسبت داده شده، مانند «...و زين لهم الشيطان اعمالهم...; شيطان اعمالشان را در نظرشان جلوه داد» (١٢) نيز به خاطر همين است كه اين تزيين از يك نظر كار خداست چرا كه اثر هر چيزى از اوست و از نظر ديگر كار هوس‏هاى درونى است و از ديدگاه سوم كار شيطان است(دقت كنيد).
به هر حال از مجموعه آيات بالا به دست مى‏آيد كه حب دنيا هرگاه به صورت افراطى در آيد انسان را به بيگانگى از خدا مى‏كشاند.

دنياپرستى در احاديث اسلامى
نكوهش از دنياپرستى در روايات اسلامى مخصوصا در سخنان پيامبر اكرم(ص) و خطبه‏هاى نهج البلاغه به صورت بسيار وسيعى ديده مى‏شود، از جمله :
١- در حديثى از رسول خدا(ص) در پاسخ اين سؤال كه چرا «دنيا»، «دنيا» ناميده شده؟(توجه داشته باشيد كه دنيا از ماده دنى به معنى پايين و پست است) فرمود : لان الدنيا دنية خلقت من دون الآخرة...; به خاطر اين است كه دنيا پست است و پيش از آخرت آفريده شده‏». (١٣)
٢- در حديث ديگرى از همان حضرت نقل شده كه فرمود : «اكبر الكبائر حب الدنيا; بزرگترين گناهان، دنياپرستى است‏»! (١٤)
٣- همين معنى از اميرمؤمنان على(ع) نيز آمده است كه فرمود : «حب الدنيا راس الفتن و اصل المحن; دنياپرستى سرآغاز فتنه‏ها و ريشه همه محنتها و رنج‏هاست‏»! (١٥)
٤- در حديث ديگرى از همان امام(ع) مى‏خوانيم : «ان الدنيا لمفسدة الدين و مسلبة اليقين; دنياپرستى دين انسان را بر باد مى‏دهد و ايمان و يقين او را مى‏گيرد». (١٦)
٥- در حديث ديگرى از امام صادق(ع) آمده است كه فرمود : «ان اول ما عصى الله به ست : حب الدنيا و حب الرئاسة و حب الطعام و حب النساء و حب النوم و حب الراحة;
نخستين چيزى كه با آن عصيان و نافرمانى خدا شد شش چيز بود : دنياپرستى، حب رياست، علاقه به غذا(شكم‏پرستى)، محبت(افراطى) زنان، پرخوابى و علاقه به راحتى و تن‏پرورى‏». (١٧)
غالب اين امور ششگانه يا تمام آنها در داستان عصيان و سركشى شيطان و ترك اولاى آدم و گناه قابيل ديده مى‏شود لذا به عنوان اولين‏ها ذكر شده است.
٦- در حديث ديگرى مى‏خوانيم كه از امام على بن الحسين(ع) پرسيدند : «اى الاعمال افضل عند الله عز و جل; كدام عمل در نز خداوند متعال افضل است‏» فرمود : «ما من عمل بعد معرفة الله جل و عز و معرفة رسوله افضل من بغض الدنيا و ان لذلك لشعبا كثيرة و للمعاصى شعبا; هيچ عملى بعد از شناخت پروردگار متعال و شناخت پيامبر او(ص) برتر از دشمنى با دنيا(و ترك دنياپرستى) نيست و اين شاخه‏هاى فراوانى دارد و همان گونه كه گناهان ديگر شاخه‏هاى بسيار دارد».
سپس امام(ع) به سركشى و عصيان شيطان كه از «تكبر» سرچشمه گرفت و «حرص‏» كه سبب گناه و ترك اولاى آدم و حوا شد، و «حسد» كه سرچشمه عصيان قابيل گشت تا آنجا كه دست‏خود را به خون برادرش آلوده ساخت اشاره فرموده، مى‏افزايد : «فتشعب من ذلك حب النساء و حب الدنيا و حب الرئاسة و حب الراحة و حب الكلام و حب العلو و الثروة، فصرن سبع خصال، فاجتمعن كلهن فى «حب الدنيا»! فقال الانبياء و العلماء بعد معرفة ذلك، حب الدنيا راس كل خطيئة; از اينجا شاخه‏هاى علاقه به زن، و محبت دنيا و محبت‏به رياست و علاقه به راحتى و تن‏پرورى و محبت‏سخن گفتن(پرگويى) و محبت‏برترى‏جويى و مال و ثروت پيدا شد، و اين هفت صفت همه در «حب دنيا» خلاصه مى‏شود و اينجاست كه پيامبران و علما بعد از آگاهى بر اين موضوع گفتند : محبت دنيا سرچشمه همه گناهان است‏»!
سپس براى اينكه تفاوت ميان دنياى ممدوح و مذموم را روشن سازد امام در پايان مى‏فرمايد : «و الدنيا دنيائان : دنيا بلاغ و دنيا ملعونة; و دنيا دو گونه است : دنيايى كه به حد كفاف است(و انسان را به آخرت و معنويت) مى‏رساند و دنياى نفرين شده(كه انسان را از خدا دور مى‏كند)»! (١٨)
٧- در حديث ديگرى از امام على بن ابيطالب(ع) مى‏خوانيم، فرمود : «ارفض الدنيا فان حب الدنيا يعمى و يصم و يبكم و يذل الرقاب; دنياپرستى را ترك كن چرا كه حب دنيا چشم را كور و گوش را كر و زبان را لال مى‏كند و گردنها را به ذلت مى‏كشاند»! (١٩)
طبيعى است كه وقتى عشق به چيزى در وجود انسان چيره مى‏شود، او را از روشن‏ترين واقعيت‏ها غافل مى‏كند، چشم دارد اما گويى نابيناست، گوش دارد اما گويى ناشنواست، زبان دارد ولى جز به آنچه به آن دل بسته است گردش نمى‏كند و براى رسيدن به اين محبوب خود يعنى دنيا تن به هر ذلتى مى‏دهد.
٨- باز در حديثى كه در مورد آثار منفى دنياپرستى از اميرمؤمنان على(ع) نقل شده و در واقع فلسفه اين حكم الهى در آن تبيين گرديده، مى‏خوانيم : «حب الدنيا يفسد العقل، و يصم القلب عن سماع الحكمة و يوجب اليم العقاب; دنياپرستى خرد را فاسد مى‏كند و گوش قلب را از شنيدن سخنان حكمت آميز ناشنوا مى‏سازد و سبب عذاب دردناك(در دنيا و آخرت) مى‏شود». (٢٠)
٩- در حديث ديگرى در بيان آثار زيانبار دنياپرستى از پيامبر اكرم(ص) چنين آمده است : «ان الدنيا مشغلة للقلوب و الابدان; دنياپرستى هم فكر انسان را به خود مشغول مى‏دارد و هم بدنها را(نه آرامش فكر مى‏گذارد و نه آسودگى جسم)»! (٢١)
١٠- اين سخن را با حديث پرمعنى ديگرى از رسول خدا(ص) پايان مى‏دهيم، فرمود : «انه ما سكن حب الدنيا قلب عبد الا التاط بثلاث : شغل لاينفد عناوئه، و فقر لايدرك غناه، و امل لاينال منتهاه; دنياپرستى در هيچ دلى ساكن نمى‏شود مگر اينكه او را به سه چيز آلوده مى‏كند، گرفتارى مستمرى را كه هرگز خستگى آن پايان نمى‏گيرد و احساس فقر و بينوايى كه هرگز به غنا نمى‏رسد و آرزوى درازى كه هيچگاه پايان نمى‏گيرد»! (٢٢)

دنياى مطلوب و دنياى مذموم
بارها گفته‏ايم حب دنيا در اين بحث‏ها چيزى مساوى دنياپرستى است نه بهره‏گيرى معقول از مواهب مادى در طريق وصول به معنويت كه اگر چنين باشد حب دنيا نيست، بلكه حب آخرت است و به تعبير ديگر بسيارى از برنامه‏هاى معنوى بدون امكانات مادى ميسر نيست و در واقع امكانات مادى از قبيل مقدمه واجب است كه انسان اگر آن را به نيت مقدمه واجب بجا آورد نه تنها عيبى ندارد بلكه مشمول ثواب الهى نيز مى‏شود.
به همين دليل در آيات فراوانى از قرآن مجيد تعبيرات مثبتى در باره مواهب دنيا ديده مى‏شود :
١- از جمله در آيه وصيت، از مال دنيا تعبير به «خير»(خير مطلق) شده است، مى‏فرمايد : «كتب عليكم اذا حضر احدكم الموت اغ‏ن ترك خيرا الوصية للوالدين و الاقربين بالمعروف...; بر شما نوشته شده : هنگامى كه يكى از شما مرگش فرارسد، اگر «خيرى‏»(مالى و ثروتى) از خود به جاى گذارده براى پدر و مادر و نزديكانش به طور شايسته وصيت كند!». (٢٣)
٢- در جاى ديگر از آن تعبير به «بركات آسمان و زمين‏» نموده كه درهاى آن به روى پرهيزكاران گشوده مى‏شود : «و لو ان اهل القرى آمنوا و اتقوا لفتحنا عليهم بركات من السماء و الارض...; اگر اهل شهر و آباديها ايمان مى‏آوردند و تقوا پيشه مى‏كردند بركات آسمان و زمين را بر آنها مى‏گشوديم‏». (٢٤)
٣- در جاى ديگر از مال و ثروت تعبير به «فضل الله‏» شده است، در سوره جمعه مى‏خوانيم : «فاذا قضيت الصلوة فانتشروا فى الارض و ابتغوا من فضل الله...; هنگامى كه نماز(جمعه) پايان گرفت(ممنوع بودن معامله پايان مى‏يابد و شما آزاديد) در زمين پراكنده شويد و از فضل الهى بهره بگيريد». (٢٥)
٤- در جاى ديگر افزايش منابع مالى را به عنوان «پاداشى در برابر توبه از گناه و روى آوردن به سوى خدا» مى‏شمرد، چنانكه در داستان نوح(ع) مى‏خوانيم : «يرسل السماء عليكم مدرارا × و يمددكم باموال و بنين و يجعل لكم جنات و يجعل لكم انهارا; من به آنها(مشركان) گفتم از پروردگار خويش آمرزش بطلبيد كه او بسيار آمرزنده است - تا بارانهاى پر بركت آسمان را پى در پى بر شما فرستد - و شما را با اموال و فرزندان فراوان(نيروى مالى و انسانى) امداد و يارى كند و باغهاى سرسبز و نهرهاى جارى در اختيار شما قرار دهد». (٢٦)
در جاى ديگر منابع مالى را وسيله قوام زندگى شمرده و تاكيد مى‏كند آن را به دست افراد بى كفايت و نادان قرار ندهيد و از آن به خوبى نگهدارى كنيد : «و لاتؤتوا السفهاء اموالكم التى جعل الله لكم قياما; اموال خود را كه خداوند آن را وسيله قوام زندگى شما قرار داده به ست‏سفيهان نسپاريد»! (٢٧)
٥- در جاى ديگر به مجاهدان راه خدا وعده غنايم جنگى مى‏دهد و آن را پاداش الهى مى‏شمرد، مى‏فرمايد : «وعدكم الله مغانم كثيرة تاخذونها فعجل لكم هذه...; خداوند به شما غنايم فراوانى وعده داده بود كه آنها را به دست مى‏آوريد، اين(موهبت) را در اختيار شما قرار داد». (٢٨)
٦- در بخش ديگر از آيات از نعمت‏هاى مادى دنيا تعبير به «طيبات‏» شده است، در سوره اعراف آيه ٣٢ مى‏خوانيم : «قل من حرم زينة الله التى اخرج لعباده و الطيبات من الرزق...; بگو چه كسى زينت‏هاى الهى را كه براى بندگان خود آفريده و روزى‏هاى پاكيزه را حرام كرده است‏»؟!
در جاى ديگر مى‏فرمايد : «و اذكروا اذ انتم قليل مستضعفون فى الارض تخافون ان يتخطفكم الناس فآواكم و ايدكم بنصره و رزقكم من الطيبات لعلكم تشكرون; به خاطر بياوريد هنگامى را كه شما گروهى اندك و ضعيف در روى زمين بوديد، آنچنان كه مى‏ترسيديد مردم شما را بربايند! ولى او شما را پناه داد و با يارى خود تقويت كرد و از روزى‏هاى پاكيزه(طيبات) بهره‏مند ساخت‏شايد شكر نعمتش را بجا آوريد». (٢٩)
از اين تعبيرات پرمعنى و مانند آن كه در قرآن وارد شده به خوبى استفاده مى‏شود كه مواهب مادى دنيا در شرايط معقول، نه تنها نامطلوب و آلوده نيست‏بلكه پاك و پاكيزه و مايه پاكى و پاكيزگى انسانهاست!
٧- در بعضى ديگر از آيات، تعبيراتى ديده مى‏شود كه نشان مى‏دهد امكانات مادى علاوه بر اينكه فضل الهى است مى‏تواند سبب قرار گرفتن انسان در زمره صالحان شود، همان گونه كه در آيه ٧٥ توبه مى‏خوانيم : «و منهم من عاهد الله لئن آتانا من فضله لنصدقن و لنكونن من الصالحين; گروهى از آنها كسانى هستند كه با خدا پيمان بسته‏اند كه اگر خداوند ما را از فضل خود روزى دهد قطعا صدقه خواهيم داد و از صالحان خواهيم بود»!
اين آيه مخصوصا با توجه به شان نزولش كه در باره يكى از انصار به نام ثعلبة بن حاطب نازل شد كه از پيامبر(ص) درخواست كرد دعا كند خدا مال فراوانى به او دهد تا از آن در راه كمك به نيازمندان و رسيدن به مقام صالحان و شاكران بهره گيرد و پيامبر(ص) با روحيه‏اى كه در او سراغ داشت‏براى او دعا نكرد و پس از اصرار دعا فرمود، به خوبى نشان مى‏دهد كه امكانات مادى مى‏تواند وسيله‏اى براى سعادت و خوشبختى انسانها و وصول آنان به درجه صالحان و مقربان گردد.
از مجموع عناوين هفتگانه‏اى كه در آيات بالا آمد به خوبى مى‏توان نتيجه گرفت كه نعمت‏هاى مادى دنيا ذاتا مذموم و منفور و زشت و پليد نيستند، بلكه تابع چگونگى بهره‏گيرى از آنهاست كه به آنها اين شكل را مى‏دهد، اگر از آنها به طور صحيح بهره‏گيرى شود، چهره‏اى محبوب و مطلوب و زيبا و جالب و پاك و پاكيزه دارد، در غير اين صورت منفورند.
شاهد اين سخن روايات متعددى است كه در كتاب وسائل در باب «استحباب الاستعانة بالدنيا على الآخرة‏» (٣٠) آمده است.
مرحوم شيخ حر عاملى در اين باب يازده روايت نقل مى‏كند كه همه آنها شاهد بر اين است كه مى‏توان از مواهب مادى براى سعادت جاويدان بهره گرفت، از جمله در حديثى از رسول خدا نقل شده كه فرمود : «نعم العون على تقوى الله الغنى; «بهترين كمك براى به دست آوردن تقواى الهى، غنا و بى‏نيازى است...». (٣١)
در حديث ديگرى در همان باب از امام صادق(ع) مى‏خوانيم كه فرمود : «غنا يحجزك عن الظلم خير من فقر يحملك على الاثم; آن غنا و بى‏نيازى كه تو را از ستم در باره ديگران بازدارد، بهتر از فقرى است كه تو را وادار به گناه كند»!
و در حديث ديگرى آمده است كه يكى از ياران معروف امام صادق(ع) نقل مى‏كند كه در حضور آن حضرت بود كه مردى(از روى تاسف و تاثر) عرض كرد : «به خدا سوگند ما طالب دنيا هستيم و دوست داريم دنيا عائد ما شود»! امام فرمود : «تحب ان تصنع بها ماذا؟!; تو اين دنيا را براى چه مى‏خواهى؟» عرض كرد : «اعود بها على نفسى و عيالى، و اصل بها، و اتصدق بها، و احج و اعتمر; مى‏خواهم به وسيله آن زندگى خود و خانواده‏ام(آبرومندانه) تامين كنم و با آن صله رحم بجا آوردم و براى خدا صدقه بدهم و حج و عمره بجا آورم.» امام فرمود : «ليس هذا طلب الدنيا هذا طلب الآخرة; اين طلب دنيا نيست، اين طلب آخرت است‏»! (٣٢)
اين سخن را با كلام اميرمؤمنان على(ع) در خطبه‏٢٠٩ نهج البلاغه پايان مى‏بريم : هنگامى كه امام با جمعى از يارانش براى عيادت «علاء بن زياد حارثى‏» كه از شخصيت‏هاى معروف بصره و از ياران على(ع) بود، وارد خانه او شد و خانه وسيع و گسترده او را ديد، به او فرمود : «ما كنت تصنع بسعة هذه الدار فى الدنيا و انت اليها فى الآخرة كنت احوج; با اين خانه چنين وسيعى در دنيا چه مى‏كنى؟(و براى چه مى‏خواهى؟) در حالى كه در آخرت به آن نيازمندترى‏»!
سپس امام(ع) سخن انتقاد آميزش را با اين جمله تكميل فرمود : «و بلى ان شئت‏بلغت‏بها الآخرة تقرى فيها الضيف، و تصل فيها الرحم، و تطلع منها الحقوق مطالعها، فاذا انت قد لغت‏بها الآخرة; آرى اگر بخواهى با همين خانه وسيع مى‏توانى به آخرت برسى(و سراى ديگرت را آباد كنى) از ميهمانان در آن پذيرايى كنى و در آن صله رحم بجاى آورى و حقوق واجب آن را ادا كنى، با اين حال به وسيله اين خانه به آخرت رسيده‏اى‏»! (٣٣)
نتيجه اينكه : هرگاه مواهب مادى دنيا ابزارى براى وصول به آخرت و كمك به نيازمندان و حمايت از ضعفا و ترويج و تحكيم پايه‏هاى حق و عدالت‏باشد، چيزى بهتر از آن نيست و اگر در مسير گناه و حرص و جمع مال بدون ملاحظه حلال و حرام مصرف گردد چيزى بدتر از آن نيست، آرى اين گونه دنياپرستان مجموعه‏اى از صفات زشت و رذيله را در درون خود گردآورى مى‏كنند.
يكى از ياران معروف امام على بن موسى الرضا(ع) به نام محمد بن اسماعيل بن بزيع مى‏گويد : از آن حضرت شنيدم مى‏فرمود : «لايجتمع المال الا بخصال خمس ببخل شديد و امل طويل و حرص غالب و قطيعة الرحم و ايثار الدنيا على الآخرة; اموال دنيا در يك جا جمع نمى‏شود، مگر(به كمك) پنج چيز : بخل شديد، آرزوهاى دور و دراز، حرص غالب، قطع رحم و مقدم داشتن دنيا بر آخرت‏»! (٣٤)

--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١- انعام، ٣٢.
٢- حديد، ٢٠.
٣- آل‏عمران، ١٨٥.
٤- لقمان،٣٣.
٥- روم،٧.
٦- توبه، ٣٨.
٧- نساء، ٩٤.
٨- انفال،٦٧.
٩- كهف،٤٦ و ٢٨.
١٠- هود، ١٥.
١١- احزاب، ٢٨.
١٢- نمل، ٢٤.
١٣- بحارالانوار، جلد ٥٤، صفحه‏٣٥٦.
١٤- كنزالعمال، حديث ٦٠٧٤(جلد٣، ).
١٥- غررالحكم، شماره ٤٨٧٠.
١٦- غررالحكم، شماره ٣٥١٨.
١٧- بحارالانوار، جلد ٧٠، .
١٨- اصول كافى، جلد ٢، ، باب «حب الدنيا»، حديث ١١.
١٩- اصول كافى، جلد ٢، صفحه‏١٣٦.
٢٠- غررالحكم شرح فارسى، جلد٣، صفحه‏٣٩٧، شماره ٤٨٧٨.
٢١- بحارالانوار، جلد ٧٤، .
٢٢- بحارالانوار، جلد ٧٤، .
٢٣- بقره، ١٨٠.
٢٤- اعراف،٩٦.
٢٥- جمعه، ١٠.
٢٦- نوح، ١٢ تا ١١.
٢٧- نساء، ٥.
٢٨- فتح، ٢٠.
٢٩- انفال،٢٦.
٣٠- جلد ١٢، تا١٦.
٣١- وسائل الشيعه، جلد ١٢، صفحه‏١٦.
٣٢- وسائل الشيعه، جلد ١٢، صفحه‏١٩، باب استحباب جمع المال من حلال...، حديث‏٣.
٣٣- نهج البلاغه، خطبه‏٢٠٩.
٣٤- وسائل الشيعه، جلد ١٢، صفحه‏١٩، حديث ٤.

۴
اخلاق در قرآن فصل ششم : حسد

اشاره يكى ديگر از رذايل اخلاقى كه در طول تاريخ بشر آثار بسيار منفى فردى و اجتماعى داشته است مساله حسد است، حسد به معنى «ناراحت‏شد از نعمتهايى كه خداوند نصيب ديگران كرده و آرزوى زوال آنها و حتى تلاش و كوشش در اين راه‏»!
حسد فضاى روح آدمى را تيره و تار و فضاى زندگى او را ظلمانى و محيط جامعه را مملو از ناامنى مى‏كند!
حسودان نه آرامشى در دنيا دارند، نه آسايشى در آخرت و چون تمام تلاششان اين است كه نعمت را از محسود بگيرند، آلوده انواع جنايت‏ها مى‏شوند : دروغ مى‏گويند، غيبت مى‏كنند، دست‏به انواع ظلم و ستم مى‏زنند و حتى در حالات شديد و بحرانى از قتل و خونريزى نيز ابا ندارند!
در واقع مى‏توان گفت : حسد يكى از ريشه‏هاى اصلى تمام بديهاست و از دامهاى بسيار خطرناك شيطان است، همان دامى كه در نخستين روزهاى آفرينش بشر كار خود را كرد و فرزند آدم(ع) «قابيل‏» را به كام خود فروكشيد و دستش را به خون برادرش «هابيل‏» آلوده كرد و به همين دليل در روايات اسلامى، حسد يكى از اصول سه‏گانه كفر شمرده شده است(تكبر، حرص و حسد).
«حسود» در واقع معترض به حكمت الهى است و به همين دليل نوعى كفر و شرك خفى محسوب مى‏شود.
نقطه مقابل حسد، «خيرخواهى‏» است و آن اين است كه انسان از نعمت‏هايى كه نصيب ديگرى مى‏شود لذت ببرد و در راه حفظ آن بكوشد و سعادت خود را در سعادت ديگران بداند و منافع ديگران را با منافع خود به يك چشم بنگرد.
با اين اشاره به آيات قرآن بازمى‏گرديم و بازتاب اين مساله را در آيات قرآنى مشاهده مى‏كنيم.
١- و اتل عليهم نبا ابنى آدم بالحق اذ قربا قربانا فتقبل من احدهما و لم‏يتقبل من الآخر قال لاقتلنك قال انما يتقبل الله من المتقين × لئن بسطت الى يدك لتقتلنى ما انا بباسط يدى اليك لاقتلك انى اخاف الله رب العالمين × فطوعت له نفسه قتل اخيه فقتله فاصبح من الخاسرين (مائده،٢٧ و ٢٨ و ٣٠)
٢- اذ قال يوسف لابيه يا ابت انى رايت احد عشر كوكبا و الشمس و القمر رايتهم لى ساجدين × قال يا بنى لاتقصص رؤياك على اخوتك فيكيدوا لك كيدا ان الشيطان للانسان عدو مبين (يوسف، ٤ و ٥)
٣- ام يحسدون الناس على ما ءاتهم الله من فضله فقد آتينا آل ابراهيم الكتاب و الحكمة و آتيناهم ملكا عظيما (نساء، ٥٤)
٤- ود كثير من اهل الكتاب لو يردونكم من بعد ايمانكم كفارا حسدا من عند انفسهم من بعد ما تبين لهم الحق فاعفوا و اصفحوا حتى ياتى الله بامره ان الله على كل شيئ قدير (بقره،١٠٩)
٥- و من شر حاسد اذا حسد (فلق، ٥)
٦- و الذين جائوا من بعدهم يقولون ربنا اغفر لنا و لاخواننا الذين سبقونا بالايمان و لاتجعل فى قلوبنا غلا للذين آمنوا ربنا انك رؤوف رحيم (حشر، ١٠)
٧- و نزعنا ما فى صدورهم من غل اخوانا على سرر متقابلين (حجر،٤٧)

ترجمه ١- و داستان دو فرزند آدم را به حق بر آنها بخوان : هنگامى كه هر كدام، كارى براى تقرب(به پروردگار) انجام دادند، اما از يكى پذيرفته شد و از ديگرى پذيرفته نشد(برادرى كه عملش مردود شده بود، به برادر ديگر) گفت : «به خدا سوگند تو را خواهم كشت‏» (برادر ديگر) گفت : «من چه گناهى دارم(زيرا) خدا تنها از پرهيزگاران مى‏پذيرد».
اگر تو براى كشتن من دست دراز كنى، من هرگز به قتل تو دست نمى‏گشايم، چون از پروردگار جهانيان مى‏ترسم.
نفس سركش كم كم او را به كشتن برادرش ترغيب كرد(سرانجام) او را كشت و از زيانكاران شد.
٢- (به خاطر بياور) هنگامى را كه يوسف به پدرش گفت : «پدرم! من در خواب ديدم كه يازده ستاره و خورشيد و ماه در برابرم سجده مى‏كنند.
گفت : فرزندم! خواب خود را براى برادرانت‏بازگو مكن كه براى تو نقشه(خطرناكى) مى‏كشند، چرا كه شيطان، دشمن آشكار انسان است.
٣- يا اينكه نسبت‏به مردم(پيامبر و خاندانش) بر آنچه خدا از فضلش به آنان بخشيده، حسد مى‏ورزند؟ ما به آل ابراهيم(كه يهود از خاندان او هستند نيز) كتاب و حكمت داديم و حكومت عظيمى در اختيار آنها(پيامبران بنى اسرائيل) قرار داديم.
٤- بسيارى از اهل كتاب از روى حسد - كه در وجود آنها ريشه دوانده - آرزو مى‏كردند شما را بعد از اسلام و ايمان به حال كفر بازگردانند با اينكه حق براى آنها كاملا روشن شده است، شما آنها را عفو كنيد و گذشت نماييد تا خداوند فرمان خودش(فرمان جهاد) را فرستد، خداوند بر هر چيزى تواناست.
٥- و از شر هر حسودى هنگامى كه حسد مى‏ورزد.
٦- (همچنين) كسانى كه بعد از آنها(بعد از مهاجران و انصار) آمدند و مى‏گويند : «پروردگارا! ما و برادرانمان را كه در ايمان بر ما پيشى گرفته‏اند بيامرز و در دلهايمان حسد و كينه‏اى نسبت‏به مؤمنان قرار مده! پروردگارا تو مهربان و رحيمى!
٧- هرگونه غل(حسد و كينه و دشمنى) را از سينه آنها برمى‏كنيم(و روحشان را پاك مى‏سازيم) در حالى كه همه برادرند و بر تختها رو به روى يكديگر قرار دارند.

آتش سوزان حسد
در نخستين آيات مورد بحث، سخن از داستان فرزندان آدم است كه يكى بر ديگرى حسد برد و سرانجام دستش به خون برادر آغشته شد و نخستين قتل و جنايت در روى زمين صورت گرفت و سرآغازى براى جنايتهاى ديگر شد!
مى‏فرمايد : «داستان دو فرزند آدم را آن گونه كه بوده است‏بر آنها بخوان آن زمان كه هر كدام كارى براى تقرب به پروردگار انجام دادند اما از يكى پذيرفته شد و از ديگرى پذيرفته نشد(برادرى كه عملش مردود شده بود به برادر ديگر) گفت : به خدا سوگند تو را خواهم كشت!(او در پاسخ) گفت : (اگر عمل تو پذيرفته نشده است من گناهى ندارم زيرا) خداوند تنها از پرهيزكاران مى‏پذيرد»! (و اتل عليهم نبا ابنى آدم بالحق اذ قربا قربانا فتقبل من احدهما و لم‏يتقبل من الآخر قال لاقتلنك قال انما يتقبل الله من المتقين) (١)
يعنى من مشكلى براى تو ايجاد نكرده‏ام كه قصد جان مرا كرده‏اى، مشكل تو از درون جان توست، تو عملت ناخالص بوده و با تقوا آميخته نشده و به همين دليل مقبول درگاه خداوند نگرديده است، او پاك است و جز پاك نمى‏پذيرد!
سپس افزود : «اگر تو براى كشتن من دست دراز كنى من هرگز اين كار نمى‏كنم و دست‏به قتل تو نمى‏گشايم، چون از پروردگار جهانيان مى‏ترسم‏». (لئن بسطت الى يدك لتقتلنى ما انا بباسط يدى اليك لاقتلك انى اخاف الله رب العالمين) (٢)
سرانجام آتش كينه و حسد در دل او چنان شعله‏ور شد كه پيوندهاى برادرى و اخوت را نابود كرد، خون چشمان قابيل را گرفت و آن گونه كه قرآن مى‏گويد : «نفس سركش او، وى را مصمم به كشتن برادر كرد و او را كشت و از زيانكاران شد»! (فطوعت له نفسه قتل اخيه فقتله فاصبح من الخاسرين) (٣)
آرى او گرفتار زيان و خسران شد، هم برادر خود را از دست داد، هم آرامش دنيا را، چرا كه قاتل اگر ذره‏اى وجدان داشته باشد پيوسته در عذاب وجدان است و آرامشى در دنيا نخواهد داشت و آخرت خود را نيز به تباهى مى‏كشاند.
در بعضى از روايات آمده است : او برادرش را در حال خواب كشت (٤) و اين جنايتى است مضاعف و نشان مى‏دهد كه وقتى آتش حسد در درون انسان زبانه بكشد همه چيز را خاكستر مى‏كند!
ولى به زودى از كار خود پشيمان شد، اندوه عميقى بر سراسر وجود او حاكم گشت، هر زمان چشمش به بدن خونين و بى‏جان برادر مى‏افتاد وحشت و اضطراب تمام وجودش را فرامى‏گرفت، جسد برادر را بر دوش گرفت و نمى‏دانست چه كند و كجا ببرد كه هم آثار جنايت‏خود را بپوشاند و هم اين منظره هولناك آزار دهنده را از برابر چشمان خود دور كند، در اين هنگام على رغم جنايت هولناك و گناه بزرگى كه او مرتكب شده بود باز گوشه‏اى از لطف خدا براى او نمايان گشت : «خداوند زاغى را فرستاد كه در زمين كند و كاو كند تا به او نشان دهد چگونه جسد برادر را دفن كند، هنگامى كه اين درس را از آن پرنده آموخت گفت : اى واى بر من! آيا من نمى‏توانم(حد اقل) مثل اين زاغ باشم و جسد برادر خود را در زمين پنهان كنم؟! سرانجام(اين كار را انجام داد) و از كرده خود سخت پشيمان شد». (فبعث الله غرابا يبحث فى الارض ليريه كيف يوارى سواة اخيه قال يا ويلتى اعجزت ان اكون مثل هذا الغراب فاوارى سواة اخى فاصبح من النادمين) (٥)
در بعضى از روايات آمده است كه قابيل در برابر چشمان خود دو زاغ را ديد كه با هم مى‏جنگند و يكى ديگرى را كشت‏سپس زمين را با چنگال خود حفر كرد و جسد مقتول را در آن دفن نمود. (٦)
و بعضى گفته‏اند آن زاغ جسد مرده زاغى را آورد دفن كرد و گاه گفته شده او ملاحظه كرد كه زاغ بعضى از مواد غذايى خود را براى محفوظ ماندن در زير خاك دفن مى‏كند و از آن كار، دفن اموات را ياد گرفت.
به هر حال او پشيمان شد اما نه آن پشيمانى پايدار كه مقدمه توبه و انابه به درگاه پروردگار باشد و زنگ اين گناه بر او ماند!
در اينجا دو سؤال مطرح است، نخست اينكه : منظور از «قربان‏» (وسيله قرب به خدا) در جمله «اذ قربا قربانا» كه فرزندان آدم به پيشگاه خدا تقديم داشتند چيست؟ و ديگر اينكه از كجا معلوم شد كه تقديمى «هابيل‏» در پيشگاه خدا پذيرفته شد و تقديمى «قابيل‏»مردود گشت.
در قرآن مجيد در پاسخ اين دو سؤال چيزى نيامده و به صورت سربسته ذكر شده است و روايات در اين زمينه هم از نظر متن و هم از نظر سند متفاوت است، آنچه با منطق و عقل و قراين موجود سازگارتر است روايتى است كه از امام صادق(ع) نقل شده كه فرمود : «آدم از سوى خدا مامور شد كه هابيل را به عنوان وصى خود برگزيند و اسم اعظم را به او تعليم دهد، در حالى كه قابيل از او بزرگتر بود، هنگامى كه قابيل اين سخن را شنيد خشمناك شد و گفت : من به اين امر سزاوارترم. آدم به آنها دستور داد كه هر كدام قربانى(وسيله تقرب) به پيشگاه خدا تقديم دارد(طبق روايت ديگرى هابيل كه دامدارى داشت‏بهترين دام خود را براى قربانى برگزيد و قابيل كه كشاوزى داشت از بدترين محصول زراعت‏خود براى اين كار انتخاب كرد، هر دو قربانى خود را بالاى كوهى گذاشتند، صاعقه‏اى آمد و قربانى قابيل را - به علامت قبولى - سوزاند و قربانى قابيل همچنان به جا ماند و اين تاييدى بود بر شايستگى هابيل براى امر جانشينى آدم!) اين امر آتش حسد را در دل قابيل برافروخت و خون برادر را ريخت‏»! (٧)
در هر حال قابيل براى برطرف كردن وضع ناهنجار خود دو راه در پيش داشت : يكى آنكه توبه به درگاه خدا آورد و سعى كند با عمل‏هاى خالص‏تر و پاك‏تر عقب ماندگى معنوى خويش را در پيشگاه خدا جبران نمايد(اين همان كارى است كه علماى اخلاق آن را «غبطه‏» مى‏نامند و امرى شايسته و سازنده و مستحسن است)، ولى قابيل راه ديگرى را برگزيد، يعنى تلاش كرد نعمت را از برادر خود بگيرد و براى اين كار نيز بدترين راه را انتخاب كرد، ست‏خود را به خون او آغشته كرد تا سوز دل خود را كه از آتش حسد به وجود آمده بود فرونشاند!
اگر «تكبر» ابليس سبب شد براى هميشه از درگاه خدا رانده شود و «حرص‏» آدم سبب شد براى هميشه از بهشت محروم گردد، حسد قابيل سبب شد كه با ريختن خون برادر، براى هميشه ملعون و مطرود درگاه خدا شود و هر قتلى در دنيا واقع مى‏شود او به عنوان بنيانگذار اصلى! در آن سهيم باشد.
تاريخ پر است از جنايات فجيعى كه انگيزه اصلى آن فقط حسد بوده است.
در بخش دوم از آيات به چهره ديگرى از صفت زشت‏حسد و آثار مرگبار آن در زندگى انسانها برخورد مى‏كنيم و آن مربوط به داستان حضرت يوسف(ع) و برادران اوست.
يوسف(ع) نه تنها چهره بسيار زيبايى داشت‏بلكه خلق و خوى او نيز در نهايت زيبايى بود و همين امر كه از آينده درخشانى خبر مى‏داد نظر تيزبين پدرش يعقوب پيامبر را به خود جلب كرد و نخستين بذر حسد در دل برادرانش كه از او بزرگتر بودند پاشيده شد.
اين موضوع هنگامى به اوج شدت خود رسيد كه يوسف(ع) به پدرش گفت : «پدر! من در خواب ديدم يازده ستاره به اضافه خورشيد و ماه در برابرم سجده مى‏كنند»! (اذ قال يوسف لابيه يا ابت انى رايت احد عشر كوكبا و الشمس و القمر رايتهم لى ساجدين) (٨)
يعقوب كه مى‏دانست اين خواب يك خواب كودكانه نيست‏بلكه نشانه بارزى از آينده بسيار درخشان يوسف(ع) است‏به او گفت : «فرزندم خواب خود را براى برادرانت نقل نكن، مبادا براى تو نقشه خطرناكى بكشند چرا كه شيطان دشمن آشكار انسان است‏». (قال يا بنى لاتقصص رؤياك على اخوتك فيكيدوا لك كيدا ان الشيطان للانسان عدو مبين) (٩)
آيا برادران يوسف(ع) از جريان اين خواب عجيب كه از آينده بسيار درخشان يوسف(ع) خبر مى‏داد آگاه شدند يا نه؟ دقيقا روشن نيست، اگر با خبر شده باشند اين دومين پايه حسادت و كينه آنها را تشكيل داد، ولى به هر حال پدر مى‏دانست كه اگر برادران از اين خواب شگفت انگيز با خبر شوند نقشه خطرناكى بر ضد يوسف(ع) خواهند كشيد و به همين دليل اصرار بر كتمان آن داشت.
در بعضى از روايات آمده است كه يعقوب از شدت خوشحالى اين خواب را با همسرش در ميان گذاشت‏به گمان اينكه فاش نخواهد شد، ولى از آنجا كه هر سرى از دو نفر تجاوز كند، فاش مى‏شود، اين داستان فاش شد و برادران يوسف از آن آگاه شدند و در روايت ديگر آمده كه يوسف نتوانست‏خواب را كتمان كند(و نهى پدر را نهى ارشادى مى‏دانست نه تحريمى) هنگامى كه برادران آگاه شدند گفتند يوسف سر پادشاهى دارد! (١٠)
اما اگر برادران از آن آگاه نشده باشند لا اقل رفتار پدر را با يوسف مى‏ديدند كه همچون جان گرامى او را دوست مى‏دارد، در آغوش مى‏كشد و نوازش مى‏كند، به خصوص اينكه يادگار مادر از دست رفته‏اش راحيل بود.
قرآن مى‏گويد : «برادران يوسف(ع) گفتند : يوسف و برادرش(بنيامين) نزد پدر از ما محبوب‏ترند، در حالى كه ما نيرومندتريم(و پدر را در حل مشكلات يارى مى‏كنيم) به يقين پدر ما در گمراهى آشكار است‏»! (اذ قالوا ليوسف و اخوه احب الى ابينا منا و نحن عصبة ان ابانا لفى ضلال مبين) (١١)
به اين ترتيب حكم «ضلالت پدر» را صادر كردند! و به دنبال آن تصميم نهايى را براى برداشتن اين مانع بزرگ - يعنى يوسف - از سر راه خود گرفتند و در يك «مشاوره شيطانى‏» چنين نظر دادند : «يوسف را بكشيد، يا او را به سرزمين دوردستى بيفكنيد تا توجه پدر فقط به شما باشد و بعد از آن(از گناه خود توبه مى‏كنيد و) افراد صالحى خواهيد بود»! (اقتلوا يوسف او اطرحوه ارضا يخل لكم وجه ابيكم و تكونوا من بعده قوما صالحين) (١٢)
همان گونه كه مى‏دانيم با وساطت‏بعضى از برادران قتل يوسف انجام نشد، ولى مقدمات تبعيد او به سرزمينهاى دور دست فراهم گرديد، درست است كه اين تبعيد، يعقوب را چنان اندوهگين كرد كه چشمانش از كثرت گريه و اندوه نابينا شد اما برخلاف آنچه برادران مى‏خواستند اين تبعيد مقدمه عظمت‏يوسف و فرمانروايى او بر كشور مصر كه از مهمترين كشورهاى بزرگ آن زمان بود فراهم ساخت و پدر هم توجهى به آنها ننمود.
آرى امواج خروشان و خطرناك حسد آن قدر قوى و هولناك است كه برادران را دعوت به كشتن برادر مى‏كند و سبب گناهان زياد ديگرى از جمله گفتن دروغهاى مختلف براى كتمان جنايت‏خود و نسبت دادن پدر به ضلالت و گمراهى و اهانت آشكار به مقام والاى اين پيامبر بزرگ.
در سومين آيه اشاره به داستان يهود شده است. مى‏دانيم گروه عظيمى از آنان كه نشانه‏هاى پيامبر اسلام(ص) را در كتابهاى خود خوانده بودند از «شامات‏» به سرزمين «مدينه‏» كوچ كردند تا به افتخار ديدار آن حضرت برسند و پيوسته ظهورش را انتظار مى‏كشيدند و به خود نويد مى‏دادند.
اما پس از ظهور آن حضرت بسيارى از آنان نه تنها بر تعهدات باطنى خود نسبت‏به حمايت از آن حضرت باقى نماندند، بلكه در صف مخالفين سرسخت در آمدند و دليل عمده آن يكى «حسد» بود و ديگرى «به خطر افتادن منافع مادى آنان‏»!
قرآن مجيد در اين زمينه مى‏گويد : «آيا آنها نسبت‏به مردم(پيامبر و خاندان او) به خاطر آنچه خدا از فضلش به آنها داده حسد مى‏ورزند؟ با اينكه به آل ابراهيم كتاب و حكمت داديم و حكومتى عظيم در اختيار آنان قرار داديم‏». (ام يحسدون الناس على ما آتاهم الله من فضله فقد آتينا آل ابراهيم الكتاب و الحكمة و آتيناهم ملكا عظيما) (١٣)
آرى يك روز به آل ابراهيم كه يهود از خاندان او هستند نبوت و دانش و حاكميت‏بخشيديم، روز ديگر اراده ما بر اين قرار گرفت كه به محمد(ص) و خاندان او اين نعمتها را ببخشيم و همه اينها بر طبق مصالحى بود، آيا يهود در آن زمان خوش داشتند كه ديگران نسبت‏به آنان حسد ورزند؟ پس چرا اكنون كه نوبت ديگران شده است آتش حسد در درون آنان شعله‏ور گرديده و از هيچ جنايتى فروگذار نيستند؟!
چهارمين آيه باز اشاره به گروهى از اهل كتاب دارد و ظاهرا بيشتر ناظر به يهود مى‏باشد، مى‏فرمايد : «بسيارى از اهل كتاب دوست دارند كه شما را بعد از اسلام و ايمان آوردن، به حال كفر برگردانند و اين به خاطر حسدى است كه در وجود آنان ريشه دوانده، بعد از آنكه حق براى آنها روشن شده است(ولى) شما آنها را عفو كنيد و گذشت نماييد تا خداوند فرمان خود را(در مورد جهاد) بفرستد، خداوند بر هر چيزى تواناست‏». (ود كثير من اهل الكتاب لو يردونكم من بعد ايمانكم كفارا حسدا من عند انفسهم من بعد ما تبين لهم الحق فاعفوا و اصفحوا حتى ياتى الله بامره ان الله على كل شيئ قدير) (١٤)
كار حسد در وجود انسان به جايى مى‏رسد كه نه تنها در امور مادى كه مورد تزاحم و كشمكش بين انسانهاست اثر مى‏گذارد، بلكه در امور معنوى كه هيچ مزاحمتى در آن نيست و هر كس مى‏تواند به آن دست‏يابد نيز اثر مى‏گذارد، گاه مى‏شود كه انسان به خاطر لجاجت آگاهانه پا بر سر حق مى‏گذارد و راه سعادت را به روى خود مى‏بندد و در همين حال حسد سبب مى‏شود كه ديگران را نيز از راه سعادت باز دارد و اين راستى عجيب است.
بسيارى از مفسران گفته‏اند جمله حسدا من عند انفسهم اشاره به اين است كه عامل اين كار حسدى است كه در وجود آنان ريشه دوانده و مربوط به جهل و نادانى و بى‏خبرى نيست، بلكه همان گونه كه در جمله بعد آمده (من بعد ما تبين لهم الحق) بعد از آگاهى از حق، راه غلط مى‏پيمايند!
ولى قرآن به مسلمانان دستور مى‏دهد كه اين حسودان را به حال خود واگذارند(چرا كه آتشى كه از حسد به جان آنها افتاده، بهترين مجازاتشان است) ولى تصور نكنند اين عفو و گذشت هميشه به همين صورت خواهد بود تا آزاد باشند هر بلايى را بر سر بندگان خدا خواستند بياورند، نه، هرگز!
زمانى فرامى‏رسد كه يا از دنيا مى‏روند و به مجازات الهى گرفتار مى‏شوند، يا در همين دنيا، سپاه نيرومند حق، توطئه‏هاى آنها را در هم مى‏كوبد.
به هر حال آيه اشاره به اين است كه مسلمانانى كه تازه در آغوش اسلام قرار گرفته‏اند، تسليم وسوسه‏هاى يهود و ساير بدانديشان نشوند، چرا كه آنچه آنها مى‏گويند از سر حسد است، آنها از خوشبختى مسلمانان در سايه ايمان و تقوا رنج مى‏برند.
پنجمين آيه كه آيه پنجم سوره فلق است اشاره به شر حاسدان مى‏كند و به پيامبر اكرم(ص) دستور مى‏دهد كه از شر آنها به خدا پناه برد و بگويد : «به خدا پناه مى‏برم از شر حسود هنگامى كه حسد بورزد». (و من شر حاسد اذا حسد)
در آغاز اين سوره به پيامبر(ص) مى‏گويد : «بگو : پناه مى‏برم به پروردگار سپيده صبح از شر تمام مخلوقات(شرور)».
سپس به سه گروه از مخلوقات شرور اشاره مى‏كند كه اساس شر و عامل اصلى شرارت در جهانند :
نخست مهاجمان شرورى كه از تاريكى شب استفاده مى‏كنند و به انسانها در حال خواب و بيدارى حمله‏ور مى‏شوند، تعبير به «غاسق‏» (موجود شرورى كه شب حمله‏ور مى‏شود) به خاطر آن است كه نه فقط حيوانات درنده و گزنده، شب‏هنگام از لانه‏هاى خود بيرون مى‏آيند و زيان مى‏رسانند، بلكه افراد شرور و ناپاك و پليد نيز غالبا از تاريكى شب براى وصول به مقاصد خود استفاده مى‏كنند.
ولى تاريكى و ظلمت در اينجا مى‏تواند معنى گسترده‏ترى داشته باشد و شامل هرگونه ناآگاهى و جهل و پنهان‏كارى شود، چرا كه راهزنان طريق حق هميشه از جهل و ناآگاهى مردم استفاده مى‏كنند و با نقشه‏هاى شوم و پنهانى خود به مؤمنان پاكدل حمله‏ور مى‏شوند.
سپس به شرورانى اشاره مى‏كند كه در گره‏ها مى‏دمند و اين تعبير اشاره به زنان وسوسه‏گر يا مطلق وسوسه‏گران است كه همچون ساحران به هنگام سحر «اورادى‏» را مى‏خوانند و در گره‏ها مى‏دمند، پى در پى مطالب بى‏اساس خود را در گوش مردم مى‏خوانند تا با اين وسوسه‏ها اراده آنان را سست كنند و به حالت ترديد بكشانند و هنگامى كه اراده‏ها سست‏شد راه براى حمله لشگر شيطان هموار مى‏شود.
سپس به سومين و آخرين گروه از شروران اشاره كرده، مى‏فرمايد : «بگو به خدا پناه مى‏برم از شر حاسدان، هنگامى كه حسد مى‏ورزند».
از اينجا روشن مى‏شود كه يكى از عمده‏ترين عوامل تخريب و فساد در جهان، تخريب و فسادى است كه از حسودان سرچشمه مى‏گيرد و به اين ترتيب منابع سه‏گانه مهم شر و فساد(مهاجمان تاريك دلى كه از تاريكى‏ها استفاده مى‏كنند و بر مردم هجوم مى‏آورند و وسوسه‏گرانى كه با تبليغات سوء خود ايمان و عقيده و پيوندهاى مردمى را سست مى‏كنند و حسودانى كه كارشان همواره تخريب است) در عبارات كوتاهى بيان شده و شاهد گويايى بر مقصود يعنى آثار زيانبار حسد است.
توصيفى كه در آغاز آيه براى خداوند ذكر شده (برب الفلق) مى‏تواند اشاره به اين نكته باشد كه طوايف سه‏گانه شرور بالا هميشه از تاريكى جهل و اختلاف و كفر استفاده مى‏كنند كه اگر اين تاريكى مبدل به روشنايى علم و اتحاد و ايمان شود، حربه‏هاى آنان به كندى مى‏گرايد.
در ششمين آيه مورد بحث‏بعد از مدح و ستايش بليغى كه از انصار شده است(همانها كه پيغمبر گرامى اسلام(ص) و يارانش را به شهر خود(يثرب) دعوت كردند و با آغوش باز از آنان استقبال نمودند، با جان و دل از آنها پذيرايى كردند و امكانات خود را به پاى آنها ريختند) سخن از «تابعين‏» به ميان آورده(همانها كه بعد از مهاجران و انصار روى كار آمدند و خط ايمان و انقلاب اسلامى را تداوم بخشيدند) مى‏فرمايد : «و كسانى كه بعد از آنها آمدند و مى‏گويند ما و برادرانمان را كه در ايمان به ما پيشى گرفتند بيامرز و در دلهايمان كينه و حسدى نسبت‏به مؤمنان قرار مده! پروردگارا! تو مهربان و رحيمى‏». (و الذين جائوا من بعدهم يقولون ربنا اغفر لنا و لاخواننا الذين سبقونا بالايمان و لاتجعل فى قلوبنا غلا للذين آمنوا ربنا انك رؤوف رحيم) (١٥)
به اين ترتيب آنها بعد از طلب آمرزش براى خود و پيشگامان در اسلام و ايمان(مهاجران و انصار) تنها چيزى را كه از خدا مى‏طلبند، از بين رفتن هرگونه «غل و كينه و حسد» نسبت‏به مؤمنان است، چرا كه مى‏دانند تا اين امور از دل ريشه‏كن نشود، رشته‏هاى محبت و برادرى و اتحاد هرگز محكم نخواهد شد و بدون آن به هيچ موفقيتى نايل نمى‏شوند.
واژه «غل‏» كه از «غلل‏» گرفته شده و به گفته «راغب‏» در كتاب «مفردات‏» در اصل به معنى چيزى است كه مخفيانه و تدريجا نفوذ مى‏كند و به همين جهت‏به آب جارى «غلل‏» مى‏گويند، چرا كه تدريجا در ميان درختان نفوذ پيدا مى‏كند.
سپس به «خيانت‏»، «غلول‏» گفته شده، به خاطر اينكه نفوذى مخفيانه و تدريجى دارد و نيز به «كينه‏» و «حسد» كه نفوذ تدريجى مخفيانه در دل دارد، «غل‏» گفته مى‏شود.
در «لسان العرب‏»، حسد را نوعى «غل‏» مى‏شمرد، همان گونه كه كينه و عداوت را نيز از مصاديق آن مى‏دانند.
بسيارى از مفسران نيز در تفسير غل، حسد را ذكر كرده‏اند، مانند فخر رازى در «التفسير الكبير» و «مراغى‏» در تفسير خود و «قرطبى‏» در «الجامع لاحكام القرآن‏» در ذيل آيه مورد بحث.
در هفتمين و آخرين آيه مورد بحث، سخن از صفات بهشتيان است، مى‏فرمايد : بعد از آنكه فرشتگان الهى به استقبال آنان مى‏آيند و از آنان دعوت مى‏كنند كه در نهايت‏سلامت و امنيت وارد بهشت‏شود : «ما هرگونه غل(حسد و كينه و عداوت) را از سينه آنها برمى‏كنيم، در حالى كه همه برادرند و بر تختها رو به روى يكديگر قرار دارند». (و نزعنا ما فى صدورهم من غل اخوانا على سرر متقابلين) (١٦)
آرى بهشتيان از هرگونه حسد و كينه و عداوت كه از صفات دوزخيان است پاكند و اگر اخوت و برادرى در ميان آنهاست و در سلامت و امنيت‏به سر مى‏برند به خاطر ريشه‏كن شدن همين امور از وجود آنها(به لطف پروردگار و در سايه اعمال پاكشان) است.
بى شك در دنيا نيز اگر خوهاى زشت، كينه و عداوت و حسد از ميان انسانها برچيده شود، زندگى مردم همچون زندگى بهشتيان خواهد شد و در امن و امان و اخوت و برادرى خواهند زيست.

نتيجه از مجموع آنچه در آيات بالا آمد آثار فوق‏العاده زيانبار حسد در زندگى فردى و اجتماعى و نكوهش شديد قرآن از آن روشن مى‏شود، حسد دست‏برادر را به خون برادر آغشته مى‏كند و انسان را از مشاهده حق بازمى‏دارد، فضاى جامعه را تيره و تار مى‏كند، رشته‏هاى محبت را پاره مى‏نمايد و جهنم سوزانى در دنيا براى كسانى كه به آن آلوده هستند، به وجود مى‏آورد.

حسد در روايات اسلامى
در روايات اسلامى نكوهش شديدى از حسد شده به گونه‏اى كه در باره كمتر صفتى از صفات رذيله چنين نكوهش ديده مى‏شود، به عنوان نمونه كافى است كه به چند حديث زير كه گوشه كوچكى از آن احاديث است نظر بيفكنيم :
١- در حديثى از رسول خدا(ص) مى‏خوانيم : «الحسد ياكل الحسنات كما تاكل النار الحطب; حسد حسنات را مى‏خورد همان گونه كه آتش هيزم را مى‏خورد». (١٧)
تعبير بالا به خوبى نشان مى‏دهد كه آتش حسد مى‏تواند تمام خرمن سعادت انسان و حسنات او را بسوزاند و زحمات يك عمر او را بر باد دهد به گونه‏اى كه دست‏خالى از دنيا برود.
٢- همين معنى به صورت شديدترى از امام باقر و امام صادق‏٨ نقل شده است، مى‏فرمايند : «ان الحسد ياكل الايمان كما تاكل النار الحطب; حسد ايمان را مى‏خورد همان گونه كه آتش هيزم را مى‏خورد». (١٨)
آرى صفت رذيله حسد نه تنها خرمن حسنات را مى‏سوزاند كه خرمن ايمان را نيز خاكستر مى‏كند. شرح اين سخن در تحليل‏هاى آينده خواهد آمد.
٣- در حديث ديگرى از امام اميرمؤمنان(ع) آمده است : «الحسد شر الامراض; حسد بدترين بيمارى اخلاقى است‏». (١٩)
طبق اين حديث هيچ بيمارى اخلاقى بدتر از حسد نيست.
٤- از همان حضرت نقل شده است كه فرمود : «راس الرذائل الحسد; سرچشمه صفات رذيله حسد است‏». (٢٠)
٥- و نيز از همان حضرت در يك تعبير كنايى آمده است كه فرمود : «لله در الحسد ما اعدله بدء بصاحبه فقتله; آفرين بر حسد! چقدر عدالت‏پيشه است، نخست‏به سراغ صاحبش مى‏رود و او را مى‏كشد»! (٢١)
٦- باز از همان حضرت نقل شده كه فرمود : «ثمرة الحسد شقاء الدنيا و الآخرة; ميوه رخت‏حسد شقاوت دنيا و آخرت است‏»! (٢٢)
٧- در حديث ديگرى از امام صادق(ع) آمده است : «آفة الدين الحسد و العجب و الفخر; آفت دين و ايمان(سه چيز است) حسد و خود بزرگ بينى و فخرفروشى‏». (٢٣)
٨- امام صادق(ع) مى‏فرمايد : هنگامى كه موسى بن عمران(ع) با خدا مناجات مى‏كرد چشمش به مردى افتاد كه در سايه عرش الهى قرار داشت، عرض كرد : «يا رب من هذا الذى قد اظله عرشك; خداوندا اين كيست كه عرش تو بر سر او سايه افكنده است؟!» فرمود : «يا موسى هذا ممن لم يحسد الناس على ما آتاهم الله من فضله; اى موسى! اين از كسانى است كه نسبت‏به مردم در برابر آنچه خداوند از فضلش به آنها ارزانى داشته، حسد نورزيده‏». (٢٤)
٩- در حديث ديگرى از پيامبر اكرم(ص) مى‏خوانيم : «ستة يدخلون النار قبل الحساب بستة; شش گروهند كه قبل از حساب الهى وارد آتش دوزخ مى‏شوند به خاطر شش چيز»!
«قيل يا رسول الله من هم؟; عرض كردند اى رسول خدا! آنها كيانند»؟
«قال : الامراء بالجور، و العرب بالعصبية، و الدهاقين بالتكبر، و التجار بالخيانة، و اهل الرستاق بالجهالة، و العلماء بالحسد; زمامداران به خاطر ظلم و بيدادگرى، عرب به خاطر تعصب، كدخدايان و خان‏ها به خاطر تكبر، تجار به خاطر خيانت‏به مردم، روستاييان به خاطر جهل و دانشمندان به خاطر حسد»! (٢٥)
به اين ترتيب حسد در درجه اول بلاى بزرگ براى دانشمندان است!
١٠- اين بحث را با حديث ديگرى از پيامبر اكرم(ص) به پايان مى‏بريم(هر چند احاديث در اين زمينه بسيار است) فرمود : «انه سيصيب امتى داء الامم! قالوا : و ماذا داء الامم؟! قال : الاشر و البطر و التكاثر و التنافس فى الدنيا، و التباعد و التحاسد حتى يكون البغى، ثم يكون الهرج! ; به زودى بيمارى(بزرگ) امتها، امت مرا فرامى‏گيرد! عرض كردند : بيمارى(بزرگ) امتها چيست؟ فرمود : هوسرانى و عياشى و فزون‏طلبى، مسابقه در دنياپرستى، اختلاف و نفاق و حسد نسبت‏به يكديگر و سرانجام به ظلم و ستم و سپس به هرج و مرج مبتلا مى‏شوند»! (٢٦)

چند مساله مهم
با روشن شدن ديدگاه قرآن مجيد و روايات اسلامى در مورد اين رذيله اخلاقى(حسد) و عمق فاجعه‏اى كه از آن حاصل مى‏شود، به سراغ چند نكته مهم كه در اين بحث‏باقى مانده است مى‏رويم تا موضوع حسد از جوانب مختلف روشن گردد و آنها عبارتند از :
١- معنى و مفهوم حسد.
٢- انگيزه‏هاى حسد.
٣- نشانه‏ها و آثار حسد.
٤- پيامدهاى فردى و اجتماعى حسد.
٥- طرق درمان و پيشگيرى حسد.

١- مفهوم «حسد» و تفاوت آن با «غبطه‏»
بزرگان علم اخلاق در تفسير «حسد» چنين گفته‏اند : «حسد» كه در فارسى از آن تعبير به «رشك‏» مى‏شود به معنى «آرزوى زوال نعمت از ديگران است، خواه آن نعمت‏به حسود برسد يا نرسد» بنابراين كار حسود يا ويرانگرى است، يا آرزوى ويران شدن بنيان نعمتهايى است كه خداوند به ديگران داده است، خواه آن سرمايه و نعمت‏به او منتقل شود يا نه!
بنابراين بدترين نوع حسد آن است كه انسان نه فقط آرزوى زوال نعمت ديگران داشته باشد بلكه در مسير آن گام بردارد، خواه از طريق ايجاد سوء ظن و بدبينى نسبت‏به محسود» يعنى كسى كه مورد حسد واقع شده است‏باشد يا از طريق ايجاد مانع در كار او و اين نوع حسد حاكى از خباثت‏شديد درونى حسودان است.
مرحله ساده‏تر آن است كه هدفش به چنگ آوردن آن نعمت است از طريق سلب كردن آن از ديگران گر چه اين هم از رذايل و صفات زشت است، ولى به شدت نوع قبل نيست.
باز مرحله پايين‏تر آن است كه تنها آرزوى سلب نعمت از ديگرى كند بى آنكه كمترين سخنى بگويد و كوچكترين گامى در اين راه بردارد.
اين حالت هرگاه بى اختيار براى انسان پيدا شود - كه گفته‏اند براى بسيارى پيدا مى‏شود - گناهى بر او نيست، ولى اگر در اختيار انسان باشد به طورى كه از طريق مقدماتى حاصل شود و با مقدماتى از ميان برود، بى شك آن هم جزء رذايل اخلاقى است، ولى اينكه گناه دارد يا نه قابل تامل است و اين تامل از آنجا ناشى مى‏شود كه آيا صفات زشت درونى هر چند اختيارى باشد مادام كه در عمل انسان ظاهر نشود حرام است‏يا تنها يك انحطاط اخلاقى محسوب مى‏شود؟
به هر حال نقطه مقابل حسد «غبطه‏» است و آن اين است كه انسان آرزو كند كه نعمتى همانند ديگران يا بيشتر از آنها داشته باشد، بى آنكه آرزوى زوال نعمت كسى را داشته باشد.
ولى بعضى معتقدند كه «غبطه‏» نيز نوعى حسد است و حتى حديثى از رسول خدا(ص) به عنوان شاهد نقل كرده‏اند. (٢٧)
اما روشن است كه اين سخن در صورتى است كه حسد را به معنى وسيعى تفسير كنيم كه مقايسه نعمت‏هاى خويش با ديگران را شامل شود كه در واقع يك نزاع لفظى است و معروف همان است كه در بالا گفته شد.
به هر حال حسد صفتى است مذموم و نكوهيده در حالى كه «غبطه‏» نه تنها مذموم يست‏بلكه پسنديده و مايه ترقى و پيشرفت است همان گونه كه «طريحى‏» در «مجمع البحرين‏» ماده حسد آورده است.
در حديثى از امام صادق(ع) مى‏خوانيم : «ان المؤمن يغبط و لايحسد، والمنافق يحسد و لايغبط; مؤمن غبطه مى‏خورد، ولى حسد نمى‏ورزد، اما منافق حسد مى‏ورزد و غبطه نمى‏خورد». (٢٨)

٢- انگيزه‏هاى حسد
مى‏دانيم بسيارى از صفات رذيله از يكديگر سرچشمه مى‏گيرند، يا به تعبير ديگر تاثير متقابل دارند. حسد نيز از صفاتى است كه از صفات زشت ديگرى ناشى مى‏شود و خود نيز سرچشمه رذايل فراوانى است!
علماى اخلاق براى حسد سرچشمه‏هاى زيادى ذكر كرده‏اند : از جمله عداوت و كينه است كه موجب مى‏شود انسان آرزوى زوال نعمت از كسى كه مورد عداوت اوست كند.
ديگر كبر و خودبرتربينى است، به همين جهت اگر ببيند ديگران مشمول نعمت‏هاى بيشترى شده‏اند آرزو دارد بلكه تلاش مى‏كند كه نعمت آنان زايل گردد تا برترى او را نسبت‏به ديگران به خطر نيفكند!
سوم حب رياست است كه سبب مى‏شود آرزوى زوال نعمت ديگران كند، تا بتواند بر آنها حكومت نمايد; زيرا اگر امكانات او از نظر مال و ثروت و قدرت او بيش از ديگران نباشد پايه‏هاى رياست او سست مى‏شود.
چهارم از اسباب حسد ترس از نرسيدن به مقاصد مورد نظر است، چرا كه گاه انسان تصور مى‏كند نعمت‏هاى الهى محدود است اگر ديگران به آن دست‏يابند امكان رسيدن او را به آن نعمت‏ها كم مى‏كنند.
پنجمين سبب احساس حقارت و خود كم بينى است، افرادى كه در خود لياقت رسيدن به مقامات والايى را نمى‏بينند و از اين نظر گرفتار عقده حقارتند آرزو مى‏كنند ديگران هم به جايى نرسند تا همانند يكديگر شوند!
ششمين اسباب حسد بخل و خباثت نفس است; زيرا بخيل نه تنها حاضر نيست از نعمت‏هاى خود در اختيار ديگران بگذارد بلكه از رسيدن ديگران به نعمت‏هاى الهى نيز بخل مى‏ورزد و ناراحت مى‏شود، آرى تنگ نظرى، كوته‏بينى و رذالت طبع آدمى را به حسد مى‏كشاند و گاه مى‏شود كه همه اين امور ششگانه دست‏به دست هم مى‏دهند و گاه دو يا سه منشا به هم ضميمه مى‏شوند و به همان نسبت، خطر حسد فزونى مى‏يابد.
ولى فراتر از اينها حسد ريشه‏هايى در عقايد انسان نيز دارد، كسى كه ايمان به قدرت خدا و لطف و عنايت او و حكمت و تدبير و عدالتش دارد چگونه مى‏تواند حسد بورزد؟
شخص حسود با زبان حال دارد به خداوند اعتراض مى‏كند كه چرا فلان نعمت را به فلان كس دادى؟! اين چه حكمتى است و چه عدالتى؟! چرا به من نمى‏دهى؟! و نيز به زبان حال مى‏گويد : هرگاه خدا به ديگرى نعمتى دهد ممكن است از دادن مثل آن به من العياذ بالله عاجز باشد پس چه بهتر كه نعمت از او سلب گردد تا به من برسد!
بنابراين حسودان در واقع گرفتار نوعى تزلزل در پايه‏هاى ايمان به توحيد افعالى پروردگار و حكمت و قدرت او هستند، چه اينكه انسانى كه به اين اصول مؤمن باشد مى‏داند تقسيم نعمت‏ها از سوى خداوند حسابى دارد و بر طبق حكمتى است و نيز مى‏داند خداوند توانايى دارد كه بيشتر و بهتر به او ببخشد، هرگاه آنها را شايسته نعمت‏بداند، پس بايد كسب شايستگى كند.
به همين دليل در حديثى از زكريا(پيامبر بزرگ الهى) آمده است كه خداوند مى‏فرمايد : «الحاسد عدو لنعمتى، متسخط لقضائى، غير راض لقسمتى التى قسمت‏بين عبادى; حسود دشمن نعمت من است، او خشمگين در برابر قضا و تقدير من و ناراضى از قسمتى است كه در ميان بندگانم كرده‏ام‏»! (٢٩)
شبيه همين معنى از رسول خدا(ص) نقل شده است كه مى‏فرمايد : خداوند به موسى بن عمران فرمود : «لاتحسدن الناس على ما آتيتهم من فضلى، و لاتمدن عينيك الى ذلك، و لاتتبعه نفسك، فان الحاسد ساخط لنعمى، ضاد لقسمى الذى قسمت‏بين عبادى و من يك كذلك فلست منه و ليس منى!; اى موسى! هرگز در مورد آنچه به مردم از فضلم عطا كرده‏ام حسد مورز و چشم به آنها ندوز و آنها را در دل پيگيرى نكن(و بر اين امور خرده مگير); زيرا حسود نسبت‏به نعمت‏هاى من خشمگين و مخالف تقسيمى است كه در ميان بندگانم كرده‏ام، هر كس چنين باشد نه من از اويم و نه او از من است‏»! (٣٠)
كوتاه سخن اينكه حسود در واقع پايه‏هاى اعتقادى محكمى ندارد وگرنه ى‏دانست‏حسدورزى نوعى انحراف از توحيد است.
شاعر عرب در همين زمينه مى‏گويد :
الا و قل لمن كان لى حاسدا ا تدرى على من اسات الادب؟! اسات على الله فى فعله اذا انت لم ترض لى ما وهب!
«به حسود من بگو آيا مى‏دانى نسبت‏به چه كسى اسائه ادب مى‏كنى؟ تو بى ادبى در برابر خداوند نسبت‏به كارش دارى، هرگاه راضى به بخشش خدا در باره من نشوى‏»! (٣١)

٣- نشانه‏هاى حسد
اين صفت رذيله مانند بسيارى از صفات ديگر گاه آشكار و صريح است و گاه مخفى و در حال كمون، به همين دليل بايد از آثارى كه بزرگان علم اخلاق و روانكاوان براى آن ذكر كرده‏اند يا به تجربه دريافته‏ايم، آن را در مراحل اوليه بايد شناخت و پيش از آنكه در وجود انسان ريشه بدواند و مستحكم گردد به درمان آن پرداخت.
از جمله نشانه‏هايى كه براى آن ذكر شده امور زير است :
١- هنگامى كه مى‏شنود نعمتى به ديگرى رسيده است، غمگين و ناراحت مى‏شود، هر چند آثارى از خود بروز ندهد.
٢- گاه از اين مرحله فراتر مى‏رود و زبان به غيبت و عيبجويى مى‏گشايد.
٣- گاه از اين هم فراتر مى‏رود و به دشمنى و عداوت و كارشكنى برمى‏خيزد!
٤- گاه تنها به بى‏اعتنايى و بى مهرى و يا قطع رابطه از شخصى كه مورد حسد او قرار گرفته قناعت مى‏كند، سعى دارد او را نبيند و سخنى از او نشنود و اگر سخنى در باره او بگويند سعى مى‏كند با ورود در مطالب ديگر گوينده را از ادامه سخن بازدارد، يا اگر مجبور به بيان مطلبى در باره او شود سعى مى‏كند صفات برجسته او را پنهان سازد و يا نسبت‏به آن سكوت كند.
هر يك از اين امور مى‏تواند نشانه‏اى از بروز رذيله حسد باشد.
در احاديثى كه در منابع اهل عصمت : براى ما نقل شده است اشارات روشنى به اين معنى ديده مى‏شود، از جمله در كلامى از اميرمؤمنان على(ع) مى‏خوانيم : «يكفيك من الحاسد انه يغتم فى وقت‏سرورك; براى شناخت‏حسود همين بس كه او غمگين شود در حالى كه تو شادمان هستى‏»! (٣٢)
به عكس هنگامى كه زيانى به انسان برسد، شخص حسود خوشحال مى‏شود، همان گونه كه در آيه ٥٠ سوره توبه مى‏خوانيم : «ان تصبك حسنة تسؤهم و ان تصبك مصيبة يقولوا قد اخذنا امرنا من قبل و يتولوا و هم فرحون; هرگاه نيكى به تو رسد آنها را ناراحت مى‏كند و اگر مصيبتى به تو رسد مى‏گويند : ما قبلا پيش‏بينى چنين مطلبى را مى‏كرديم و تصميم لازم را گرفتيم و باز مى‏گردند در حالى كه خوشحالند»!
آيات متعدد ديگرى نيز اشاره به همين گونه عكس‏العمل‏ها از سوى كافران حسود دارد از جمله آيه‏اى است كه در آغاز بحث گذشت كه كافران به مواهبى كه از سوى خداوند به پيغمبر اكرم(ص) رسيده بود حسد مى‏ورزيدند.
در روايات اسلامى نيز اشارات مكررى به همين مساله ديده مى‏شود كه حسودان هميشه از زوال نعمت محسود خوشحال مى‏شوند و از موفقيت او ناراحت، از جمله در حديثى از اميرمؤمنان على(ع) مى‏خوانيم : «الحاسد يفرح بالشرور و يغتم بالسرور; حسود از شرور و بدى‏ها خوشحال مى‏شود و از سرور و خوشحالى ديگران غمگين مى‏گردد»! (٣٣)

٤- پيامدها و آثار سوء حسد
حسد آثار بسيار زيانبارى از نظر فردى و اجتماعى و مادى و معنوى به بار مى‏آورد و كمتر صفتى از صفات رذيله است كه اين همه پيامدهاى سوء داشته باشد، مهمترين آنها آثار زير است :
نخست اينكه حسود دائما ناراحت است و همين امر سبب بيمارى جسمى و روانى او مى‏شود، هر اندازه ديگران صاحب موفقيت‏بيشتر و نعمت‏هاى فزون‏تر گردند او به همان اندازه ناراحت مى‏شود تا آنجا كه گاه خواب و آرامش و استراحت را به كلى از دست مى‏دهد و بيمار و رنجور و نحيف و ضعيف مى‏شود، در حالى كه امكانات خوبى دارد و اگر اين رذيله را از خود دور مى‏ساخت‏براى خودش زندگى آبرومند و مرفهى داشت.
در احاديث فراوانى به اين نكته اشاره شده و معصومين : نسبت‏به آن هشدار داده‏اند، از جمله در حديثى از اميرمؤمنان على(ع) مى‏خوانيم كه فرمود : «اسوء الناس عيشا الحسود!; بدترين مردم از نظر(آرامش در) زندگى حسود است‏»! (٣٤)
همين معنى در حديث ديگرى از آن حضرت(ع) به صورت فشرده‏ترى نقل شده كه فرمود : «لاراحة لحسود; حسود راحتى ندارد»! (٣٥)
در تعبير ديگرى از همان حضرت مى‏خوانيم : «الحسد شر الامراض; حسد بدترين بيماريهاست‏»! (٣٦)
و در تعبير ديگرى آمده است : «العجب لغفلة الحساد عن سلامة الاجساد; تعجب مى‏كنم چگونه حسودان براى سلامتى جسم خود ارزش قائل نيستند و از آن غافلند»! (٣٧)
اين سخن را با حديث ديگرى از آن حضرت به پايان مى‏بريم، هر چند احاديث در اين زمينه بسيار است، فرمود : «الحسد لايجلب الا مضرة و غيظا، يوهن قلبك، و يمرض جسمك; حسد جز زيان و خشم چيزى در وجود انسان ايجاد نمى‏كند، حسد سبب مى‏شود كه قلب انسان ناتوان و جسم او بيمار گردد»! (٣٨)
ديگر اينكه زيانهاى معنوى حسد از زيانهاى مادى و جسمانى آن به مراتب بيشتر است، زيرا حسد ريشه‏هاى ايمان را مى‏خورد و نابود مى‏كند و انسان را نسبت‏به عدل و حكمت الهى بدبين مى‏سازد، چرا كه حسود در اعماق قلبش به بخشنده نعمت‏ها يعنى خداوند بزرگ معترض است!
در حديث معروفى از اميرمؤمنان على(ع) مى‏خوانيم : «لاتحاسدوا فان الحسد ياكل الايمان كما تاكل النار الحطب; نسبت‏به يكديگر حسد نورزيد، چرا كه حسد ايمان را مى‏خورد همان گونه كه آتش هيزم را مى‏خورد»! (٣٩)
همين معنى از بنيانگذار اسلام پيغمبر اكرم(ص) و از فرزند گراميش امام باقر(ع) نيز نقل شده است.
در حديث ديگرى كه مرحوم كلينى در كافى آورده است از امام صادق(ع) مى‏خوانيم : «آفة الدين الحسد و العجب و الفخر; آفت دين و ايمان، حسد و خودبينى و فخرفروشى است‏»! (٤٠)
از همان امام بزرگوار(ع) نقل شده است كه فرمود : «ان المؤمن يغبط و لايحسد، و المنافق يحسد و لايغبط!; مؤمن غبطه مى‏خورد(و تمناى نعمت‏هايى شبيه ديگران مى‏كند ولى) حسد نمى‏ورزد، در حالى كه منافق حسد مى‏ورزد و غبطه نمى‏خورد»! (٤١)
از اين حديث‏به خوبى استفاده مى‏شود كه حسد با روح ايمان سازگار نيست و هماهنگ با نفاق است.
در بحث‏هاى گذشته نيز در حديث قدسى خوانديم كه خداوند به موسى بن عمران فرمود : «از حسد بپرهيز كه حسود نسبت‏به نعمت‏هاى من خشمگين است و با قسمت من در ميان بندگانم مخالف مى‏باشد»!
سومين اثر زيانبار ديگر حسد اين است كه حجاب ضخيمى در برابر معرفت و شناخت‏حقايق مى‏افكند، چرا كه حسود نمى‏تواند نقطه‏هاى قوت محسود را ببيند هر چند استاد و مربى و بزرگ او باشد، بلكه دائما چشم او در پى جستجو براى نقاط ضعف است و اى بسا به خاطر حسد، خوبى را بدى و نقاط قوت را ضعف بپندارد و از آنها دورى كند. به همين دليل از اميرمؤمنان على(ع) مى‏خوانيم : «الحسد حبس الروح; حسد روح انسان را زندانى مى‏كند و از درك حقايق باز مى‏دارد». (٤٢)
چهارمين اثر زيانبار حسد اين است كه انسان دوستان خود را از دست مى‏دهد، زيرا هر كس داراى نعمتى است كه احيانا ديگرى ندارد و اگر انسان داراى صفت رذيله حسد باشد طبعا نسبت‏به همه مردم حسد مى‏ورزد و همين امر سبب مى‏شود كه افراد از او دورى كنند و پيوندهاى محبت ميان او و ديگران گسسته شود.
شاهد اين سخن كلام پربارى است كه از اميرمؤمنان على(ع) نقل شده كه فرمود : «الحسود لا خلة له; حسود، دوستى ندارد». (٤٣)
پنجمين اثر سوء حسد آن است كه انسان را از رسيدن به مقامات والا بازمى‏دارد به گونه‏اى كه شخص حسود هرگز نمى‏تواند از مديريت‏بالايى در جامعه برخوردار شود چرا كه حسد، ديگران را از گرد او پراكنده مى‏كند و كسى كه داراى قوه دافعه است هرگز به بزرگى نمى‏رسد.
شاهد اين سخن گفتار ديگرى از على(ع) است كه فرمود : «الحسود لايسود; حسود هرگز به سيادت و بزرگى نمى‏رسد». (٤٤)
ششمين اثر بسيار منفى حسد آلوده شدن به انواع گناهان ديگر است، زيرا حسود براى رسيدن به مقصد خود يعنى زايل كردن نعمت از ديگران، به انواع گناهان مانند ظلم و غيبت و تهمت و دروغ و سعايت و غير آن متوسل مى‏شود و تمام نيروى خود را به كار مى‏گيرد تا محسود را به زمين زند لذا از هر وسيله نامشروعى براى وصول به اين مقصد نامشروع كمك گيرد.
باز شاهد اين سخن، كلام نورانى ديگرى از اميرمؤمنان على(ع) است كه فرمود : «الحسود كثير الحسرات، و متضاعف السيئات; حسود بسيار حسرت و اندوه دارد و گناهانش پيوسته افزوده مى‏شود»! (٤٥)
هفتمين بدبختى حسود اين است كه پيش از آنكه به «محسود» زيان برساند به خودش ضرر مى‏زند، چرا كه قبل از هر چيز خودش را گرفتار ناراحتى روح و جسم و عذاب دنيا و عقبى مى‏سازد.
در احاديث اسلامى به اين حقيقت اشاره شده، امام صادق(ع) در حديثى مى‏فرمايد : «الحاسد مضر بنفسه قبل ان يضر بالمحسود، كابليس اورث بحسده بنفسه اللعنة، و لآدم(ع) الاجتباء و الهدى...; حسود پيش از آنچه مى‏تواند به «محسود» ضرر برساند به خويشتن زيان مى‏رساند، مانند ابليس كه با حسدش لعنت‏براى خود آفريد و براى آدم برگزيدگى و هدايت‏». (٤٦)

٥- مراتب حسد
بزرگان علم اخلاق براى «حسد» مراحل مختلفى ذكر كرده‏اند از جمله دو مرحله كاملا متمايز زير :
١- وجود حسد در درون دل و در اعماق روح، به گونه‏اى كه انسان آن را كنترل كند و اثرش در گفتار و رفتار او ظاهر نگردد.
٢- وجود حسد در درون به گونه‏اى كه از كنترل او خارج شود و با سخنان و اعمال شيطانى بروز كند و براى انتقام‏گيرى از محسود و زوال نعمت او تلاش كند.
از بعضى روايات استفاده مى‏شود كه همه(يا غالب) مردم رگه‏هاى حسد در درون جانشان وجود دارد، ولى تا آن را در گفتار و رفتار خود ظاهر نكنند، گناهى بر آنان نوشته نمى‏شود!
از جمله در حديثى از پيغمبر اكرم(ص) نقل شده كه فرمود : «ثلاث لاينجو منهن احد : الظن، و الطيرة، و الحسد، و ساحدثكم بالمخرج من ذلك، اذا ظننت فلاتحقق، و اذا تطيرت فامض، و اذا حسدت فلاتبغ; سه چيز است كه هيچ كس از آن رهايى نمى‏يابد :
گمان بد، فال بد و حسد و من راه نجات از آنها را براى شما بازگو مى‏كنم، هنگامى كه گمان بد در باره كسى بردى، ترتيب اثر به آن نده و هنگامى كه فال بد زدى اعتنا مكن و به كار خود ادامه بده و هنگامى كه به كسى حسد پيدا كردى ستم مكن(و در گفتار و اعمال با حسد هماهنگ مشو)»! (٤٧)
در حديث ديگرى آمده است : «قل من ينجو منهن; كمتر كسى از اين سه صفت نجات مى‏يابد»! (٤٨)
از اين تعبير استفاده مى‏شود كه اين حكم عمومى نيست و انبياء و اولياء را شامل نمى‏شود، چرا كه اگر آنها در ظاهر و باطن از حسد پاك نشوند هرگز به آن مقامات والاى روحانى و معنوى نمى‏رسند، به همين دليل حديثى را كه مى‏گويد : «هيچ كس از حسد خالى يست‏حتى انبياء» به عنوان محسود واقع شدن تفسير كرده‏اند، يعنى حسودان در برابر همه كس حتى پيامبران الهى ظاهر مى‏شوند كه نسبت‏به مقامات آنها حسد مى‏ورزند.
به هر حال، در اينكه صفت‏حسد از رذايل اخلاقى است‏خواه به مرحله ظهور و بروز برسد يا نه شكى نيست، سخن در اين است كه آيا اگر به مرحله ظهور و بروز نرسد گناه و عقوبتى بر آن نوشته مى‏شود يا نه؟ ظاهرا دليلى بر گناه بودن آن در مرحله عدم ظهور و بروز نداريم، هر چند صفت نكوهيده‏اى است.
ولى مرحوم «نراقى‏» در «معراج السعادة‏» در اين زمينه مى‏گويد : «هر گاه حسد آدمى را به افعال و گفتار ناپسند وادار كند تا زبان به غيبت و بدگويى بگشايد و... گناه كرده، همچنين اگر از اظهار و ابراز آن خويشتن‏دارى نمايد و از رفتار و گفتارى كه دلالت‏بر حسد نمايد پرهيز كند، ولى در باطن زوال نعمت محسود را طالب و به درد و رنج او راغب باشد و از اين نظر احساس ناراحتى نكند و بر خود خشمگين نباشد باز گناه كرده است‏». (٤٩)
ولى ظاهرا دليلى بر حرام بودن قسم دوم وجود ندارد.
به اين ترتيب مرحله عدم ظهور و بروز باز دو حالت دارد : حالتى كه صاحبش از وجود آن ناراحت نباشد و در رفع آن نكوشد بلكه در درون با آن هماهنگ گردد و حالتى كه چنين نباشد، گناه بودن حالت اول بعيد به نظر نمى‏رسد هر چند دليل قاطعى بر آن نداريم.

٦- درمان حسد
همان گونه كه از بحث‏هاى پيشين استفاده شد «حسد» از بيمارى‏هاى خطرناك اخلاقى است كه اگر انسان به درمان آن نپردازد دين و دنياى او را تباه مى‏كند.
درمان اين بيمارى اخلاقى مانند درمان صفات رذيله ديگر است كه بر دو اساس استوار مى‏باشد.
١- طرق علمى.
٢- طرق عملى.
در قسمت «علمى‏» شخص حسود بايد روى دو چيز مطالعه و دقت كند يكى پيامدها و آثار ويرانگر حسد از نظر روح و جسم و ديگر ريشه‏ها و انگيزه‏هاى پيدايش حسد.
همان گونه كه شخص معتاد به يك اعتياد خطرناك، مانند اعتياد به هروئين، بايد سرانجام كار معتادان را بررسى كند و ببيند آنها چگونه سلامت و تندرستى خود را از دست داده و زن و فرزند و حيثيت اجتماعى آنها بر باد مى‏رود و با دردناك‏ترين وضعى در جوانى جان مى‏سپارند و نه تنها كسى از مرگ آنها ناراحت نمى‏شود بلكه مرگ او را سعادتى براى خانواده و فاميل و دوستانش مى‏شمرند! همين‏طور «حسود» بايد بينديشد كه اين بيمارى اخلاقى به زودى جسم او را بيمار مى‏كند، مانند خوره روح او را مى‏پوساند و مى‏خورد و از بين مى‏برد، خواب و آرامش را از او سلب مى‏كند و هاله‏اى از غم و اندوه هميشه اطراف قلب او را گرفته است و از آن بدتر اينكه مطرود درگاه خدا مى‏شود و به سرنوشتى همچون ابليس و قابيل گرفتار مى‏آيد و تازه با همه اينها نيز نمى‏تواند به مقصود خود يعنى زوال نعمت محسود برسد!
بى شك مرور بر اين آثار و پيامدها و بررسى مكرر احاديث نابى كه در اين زمينه آمده و در بخشهاى گذشته به آن اشاره شد، تاثير بسيار مثبتى در درمان اين بيمارى اخلاقى دارد.
«حسود» بايد بينديشد، اگر مواد مخدر سلامت روح و جسم را بر هم مى‏زند و مرگ زودرس و ورقت‏بار را به استقبال او مى‏فرستد، او نيز علاوه بر بيمارى‏هاى جسمى و روانى، آخرت خود را هم از دست مى‏دهد، چرا كه عملا به حكمت‏خدا اعتراض مى‏كند و در پرتگاه شرك و كفر سقوط مى‏نمايد، اينها از يك سو.
از سوى ديگر در باره انگيزه‏هاى حسد بايد بينديشد و ريشه‏هاى آن را يكى پس از ديگرى قطع نمايد، اگر دوستان ناباب و وسوسه‏هاى آنها او را به اين وادى كشانده است‏با آنها قطع رابطه كند و هرگاه تنگ‏نظرى و بخل سرچشمه اين رذيله اخلاقى شده، به مداواى آنها برخيزد، اگر ضعف ايمان و عدم آشنايى به توحيد افعالى خداوند او را در اين گرداب پرتاب كرده است‏به تقويت مبانى ايمان و توحيد بپردازد و هرگاه ناآگاهى از استعدادهاى خويش و ظرفيت‏هايى كه براى ترقى و پيشرفت در وجود اوست، او را گرفتار عقده حقارت و به دنبال آن حسد نموده است‏به درمان آن رو آورد و در سايه توكل به خدا و اعتماد به نفس، عقده حقارت را بگشايد و رذيله حسد را از خود دور سازد.
چه بهتر اينكه «حسود» عصاره و خلاصه‏اى از اين امور را در صفحه يا صفحاتى بنويسد و هر چند روز يك بار بر آن مرور كند و حتى با صداى بلند آن را براى خودش در تنهايى جمله جمله بخواند و پيرامون آن بينديشد و مخصوصا روى رواياتى كه در اين زمينه از معصومين : رسيده و در بحث‏هاى گذشته به آن اشاره شد تكيه كند، بى شك هر حسودى اين برنامه را به طور جدى دنبال كند در مدت كوتاهى نتيجه خواهد گرفت، روح و جسم خود را تدريجا از شر حسد رهايى مى‏بخشد و افق‏هاى روشنى از سلامت و سعادت در برابر او نمايان مى‏گردد.
مخصوصا «حسود» بايد روى اين نكته كاملا فكر كند كه اگر وقت و نيرويى را كه او براى زوال نعمت از محسود به كار مى‏گيرد صرف پيشرفت‏خودش كند چه بسا از او جلو بيفتد.
به تعبير ديگر بايد انگيزه‏هاى حسد را به انگيزه‏هاى غبطه تبديل كند و نيروهاى ويرانگر را به نيروهاى سازنده مبدل سازد.
اين معنى در حديثى از اميرمؤمنان على(ع) نقل شده كه فرمود : «احترسوا من سورة الجمد و الحقد و الغضب و الحسد و اعدوا لكل شى‏ء من ذلك عدة تجاهدون بها من الفكر فى العاقبة و منع الرذيلة و طلب الفضيلة; خود را از شدت بخل و كينه و غضب و حسد در امان داريد و براى مبارزه با هر يك از اين امور وسيله‏اى آماده سازيد، از جمله تفكر در عواقب سوء اين صفات رذيله و راه درمان و طلب فضيلت از اين طريق‏»! (٥٠)
اما از نظر «عملى‏»، مى‏دانيم : تكرار يك عمل تدريجا تبديل به يك عادت مى‏شود و ادامه عادت تبديل به ملكه و صفت درونى مى‏گردد، اگر حسود به جاى اينكه براى در هم شكستن اعتبار و شخصيت فردى كه مورد حسدش قرار گرفته به تقويت موقعيت‏خود بپردازد، به جاى غيبت و مذمتش او را به خاطر صفات خويش مدح و ستايش كند و به جاى تلاش در تخريب زندگى مادى او خود را آماده اعانت و همكارى با او نمايد، تا مى‏تواند از او سخن بگويد، تا ممكن است نسبت‏به او محبت كند و تا آنجا كه در اختيار اوست‏خير و سعادت او را بطلبد و به ديگران نيز همين امور را توصيه كند، به يقين تكرار اين كارها تدريجا آثار رذيله حسد را از روح او مى‏شويد و نقطه مقابل آن كه «نصح‏» و «خيرخواهى‏» است‏با يك دنيا نور و صفا و روحانيت جانشين آن مى‏گردد.
علماى اخلاق به افراد ترسو براى از ميان بردن اين رذيله اخلاقى توصيه مى‏كنند كه در ميدان‏هايى كه ورود در آن شجاعت فراوان مى‏خواهد گام بگذارند و اين كار را بر خود تحميل كنند تا تدريجا ترس آنها بريزد و شجاعت‏به صورت عادت و حالت در آيد و سپس ملكه گردد.
همين گونه حسود بايد با استفاده از ضد آن به درمان پردازد كه درمان هر بيمارى دارويى است كه از ضد آن تشكيل يافته است!
در حديثى از پيامبر اكرم(ص) مى‏خوانيم : «اذا حسدت فلاتبغ; هنگامى كه نسبت‏به كسى حسد پيدا كردى بر طبق آن عمل نكن و بر او ستمى روا مدار». (٥١)
و در حديث ديگرى از امير مؤمنان آمده است كه فرمود : «ان المؤمن لايستعمل حسده; مؤمن حسد خود را به كار نمى‏گيرد». (٥٢)
از جمله امورى كه در درمان حسد بسيار مؤثر است راضى به رضاى حق بودن و تسليم در برابر اراده او شدن و قانع به زندگى خويش گشتن است، در حديثى از اميرمؤمنان مى‏خوانيم : «من رضى بحاله لم يعتوره الحسد; كسى كه به آنچه دارد راضى باشد حسد دامان او را نمى‏گيرد». (٥٣)

٧- نصح و خيرخواهى
نقطه مقابل حسد، «نصح‏» و خيرخواهى است، به اين معنى كه نه تنها انسان خواهان زوال نعمت از ديگران نباشد بلكه طالب بقاى نعمت و افزون شدن آن براى همه نيكان و پاكان گردد، يا به تعبيرى ديگر آنچه از خير و خوبى و سعادت معنوى و مادى براى خويش مى‏خواهد براى ديگران نيز بطلبد و اين يكى از فضايل معروف است كه در آيات قرآن و روايات اسلامى به آن اشاره شده است.
پيامبران الهى خيرخواهان امت‏ها بودند و يكى از صفات بارز آنها همين موضوع بود. قرآن مجيد از زبان «نوح‏» شيخ الانبياء چنين نقل مى‏كند كه به قوم خود فرمود : «ابلغكم رسالات ربى و انصح لكم و اعلم من الله ما لاتعلمون; رسالت‏هاى پروردگارم را به شما ابلاغ مى‏كنم و خيرخواه شما هستم و از خداوند چيزهايى(از لطف و مرحمت و عنايت) مى‏دانم كه شما نمى‏دانيد». (٥٤)
در اينجا بعد از مساله ابلاغ رسالت‏سخن از نصح و خيرخواهى امت‏به ميان آمده كه نقطه مقابل حسد و بخل و خيانت است.
همين معنى با تفاوت مختصرى در مورد پيامبر بزرگ خدا هود آمده است آنجا كه مى‏گويد : «ابلغكم رسالات ربى و انا لكم ناصح امين; رسالتهاى پرودگارم را به شما ابلاغ مى‏كنم و من خيرخواه امينى براى شما هستم‏». (٥٥)
همين معنى در باره حضرت صالح(اعراف،٧٩) و حضرت شعيب(اعراف،٩٣) وارد شده است.
بديهى است‏خيرخواهى منحصر به اين چهار بزرگوار نبوده بلكه همه انبياى الهى و اولياء معصومين اين ويژگى را داشتند و پيروان راستين آنان نيز بايد خيرخواه ديگران باشند، نه حسود باشند و نه بخيل.
در حديث پر معنايى از پيامبر اكرم نقل شده است كه در باره مردى از طايفه انصار شهادت داد كه او از اهل بهشت است، هنگامى كه در باره زندگى اين مرد بهشتى تحقيق كردند عبادت زيادى در او مشاهده نكردند، بلكه ديدند شب هنگام كه به بستر استراحت مى‏رود ياد خدا مى‏كند و سپس به خواب مى‏رود تا موقع نماز صبح، مشاهده اين وضع موجب سؤال از خودش شد، او در جواب گفت : «ما هو الا ما ترون غير انى لااجد على احد من المسلمين فى نفسى غشا و لا حسدا على خير اعطاه الله اياه; وضع من همان است كه ديديد، ولى من سبت‏به هيچ كس از مسلمانان كه خدا نعمتى به او بخشيده در دل خود نه خيانتى مى‏بينم و نه حسدى(بلكه من خيرخواه همه هستم و از نعمت‏هاى آنها خوشحالم)»! (٥٦)
در حديث ديگرى آمده است كه پيامبر اكرم فرمود : «ان اعظم الناس منزلة عندالله يوم القيامة امشاهم فى ارضه بالنصيحة لخلقه; بلند مقام‏ترين مردم در پيشگاه خداوند در قيامت كسى است كه از همه بيشتر تلاش در خيرخواهى مردم كرده است‏». (٥٧)
در روايت ديگرى از همان حضرت(ص) ميزان و معيارى براى خيرخواهى بيان شده و آن اين است كه از منافع ديگران به اندازه منافع خويش دفاع كند فرمود : «لينصح الرجل منكم اخاه كنصيحته لنفسه; بايد هر كدام از شما نسبت‏به برادر مؤمن خود خيرخواه باشد به همان اندازه كه نسبت‏به خويش خيرخواه است‏»! (٥٨)
واژه «نصح‏» و «نصيحت‏» گر چه در زبان روز مره فارسى ما معمولا به معنى اندرز به كار مى‏رود ولى در لغت عرب چنين نيست، بلكه مفهوم وسيع و گسترده‏اى دارد.
«راغب‏» در كتاب «مفردات‏» مى‏گويد : «نصح و نصيحت‏» هر كار و هر سخنى است كه در آن مصلحت ديگرى باشد و اين واژه در اصل به معنى خلوص و اخلاص است. به همين دليل عسل خالص را «ناصح‏» مى‏گويند، كار خياط را هم نصح مى‏نامند به خاطر اصلاح كردن پارچه‏اى كه به او داده شده است و از آنجا كه شخص خيرخواه از روى خلوص و اخلاص در اصلاح كار ديگران مى‏كوشد، واژه نصح و نصيحت در باره او به كار مى‏رود و اصولا هر چيزى كه خالص و صاف باشد خواه در سخن يا عمل و در امور مادى يا معنوى، واژه «نصح‏» بر آن اطلاق مى‏شود.
بنابراين هنگامى كه در بحث‏هاى اخلاقى سخن از نصيحت‏به ميان مى‏آيد مقصود ترك هر گونه حسد، كينه، بخل و خيانت است.

--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١- مائده،٢٧.
٢- مائده، ٢٨.
٣- مائده، ٣٠.
٤- تفسير قرطبى، جلد٣، صفحه‏٢١٣٣.
٥- مائده، ٣١.
٦- نورالثقلين، جلد ١، صفحه‏٦١٦.
٧- تفسير نورالثقلين، جلد ١، ، حديث ١٢٥.
٨- يوسف، ٤.
٩- همان سوره، ٥.
١٠- تفسير برهان، جلد ٢، صفحه‏٢٤٣٣; تفسير ابوالفتوح رازى، جلد٦، .
١١- يوسف، ٨.
١٢- يوسف،٩.
١٣- نساء، ٥٤.
١٤- بقره،١٠٩.
١٥- حشر، ١٠.
١٦- حجر،٤٧.
١٧- المحجة البيضاء، جلد ٥، .
١٨- اصول كافى، جلد ٢، صفحه‏٣٠٦، حديث ١ و ٢.
١٩- غررالحكم، شرح فارسى، جلد ١، .
٢٠- همان.
٢١- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، جلد ١، صفحه‏٣١٦; بحارالانوار، جلد ٧٠، .
٢٢- غررالحكم.
٢٣- المحجة البيضاء، جلد ٥، صفحه‏٣٢٧.
٢٤- بحارالانوار، جلد ٧٠، .
٢٥- المحجة البيضاء، جلد ٥، صفحه‏٣٢٧.
٢٦- همان مدرك، صفحه‏٣٢٦.
٢٧- به لسان العرب و التحقيق فى كلمات القرآن الحكيم مراجعه شود.
٢٨- اصول كافى، جلد ٢، صفحه‏٣٠٧، حديث‏٧.
٢٩- المحجة البيضاء، جلد ٥، صفحه‏٣٢٦.
٣٠- اصول كافى، جلد ٢، صفحه‏٣٠٧.
٣١- سفينة البحار، ماده حسد.
٣٢- سفينة البحار، ماده حسد(اين احتمال در تفسير روايت نيز داده شده كه اين مجازات براى حسود بس كه او غمگين مى‏شود در حالى كه تو شادمان هستى).
٣٣- الغرر، ١٤٧٤.
٣٤- تصنيف غررالحكم، و ٣٠١; شرح غررالحكم، ٢٩٣١.
٣٥- بحار الانوار، جلد ٧٠، صفحه‏٢٥٦.
٣٦- شرح غررالحكم، ٣٣١.
٣٧- بحارالانوار، جلد ٧٠، صفحه‏٢٥٦.
٣٨- بحارالانوار، جلد ٧٠، صفحه‏٢٥٦.
٣٩- تصنيف غررالحكم، ص ٣٠٠; شرح غرر،١٠٣٧٦.
٤٠- اصول كافى، جلد ٢، صفحه‏٣٠٧.
٤١- همان مدرك.
٤٢- شرح غررالحكم، شماره ٣٧١.
٤٣- شرح غررالحكم، ٨٨٥.
٤٤- غررالحكم،١٠١٧.
٤٥- تصنيف الغرر، ; شرح غررالحكم، ١٥٢٠.
٤٦- بحارالانوار، جلد ٧٠، .
٤٧- محجة البيضاء، جلد ٥، .
٤٨- همان مدرك.
٤٩- معراج السعادة، صفحه‏٤٢٩.
٥٠- تصنيف غررالحكم، ، شماره‏٦٨٠٦.
٥١- تحف العقول، .
٥٢- بحارالانوار، جلد ٥٥، صفحه‏٣٢٣، حديث ١٢; كافى، جلد ٨، .
٥٣- تصنيف غررالحكم، ، شماره ٦٨٠٨.
٥٤- اعراف، ٦٢.
٥٥- همان، ٦٨.
٥٦- محجة البيضاء، جلد ٥، .
٥٧- اصول كافى، ، حديث ٥ و ٤.
٥٨- همان مدرك.

۵
اخلاق در قرآن فصل هفتم : غرور و خودبينى

اشاره يكى از رذايل اخلاقى كه نه تنها در ميان علماى اخلاق معروف و مشهور است در ميان توده‏هاى مردم نيز از جمله صفات زشت‏شناخته شده مى‏باشد «غرور» است. اين صفت رذيله موجب از خود بيگانگى و جهل نسبت‏به خويشتن و ديگران و فراموش كردن موقعيت فردى و اجتماعى خود و غوطه‏ور شدن در جهل و بى‏خبرى است.
غرور انسان را از خدا دور مى‏كند و به شيطان نزديك مى‏سازد، واقعيت‏ها را در نظر او دگرگون مى‏كند و همين امر سبب خسارت‏هاى شديد مادى و معنوى مى‏گردد.
افراد مغرور هميشه در جامعه منفورند و به خاطر توقع نامحدودشان گرفتار انزواى اجتماعى مى‏شوند.
غرور سرچشمه صفات رذيله ديگرى مانند خودبرتربينى و تكبر و عجب و خودپسندى و ترك تواضع و كينه و حسد نسبت‏به ديگران و تحقير آنها مى‏شود.
مى‏دانيم يكى از عوامل اصلى رانده شدن شيطان از درگاه خدا «غرور» او بود و يكى از علل عدم تسليم بسيارى از اقوام پيشين در برابر دعوت انبياء وجود همين صفت نكوهيده در وجود آنان بود.
اقوام پيشين در برابر دعوت انبياء همين صفت نكوهيده در وجود آنان بود.
فرعونها و نمرودها به خاطر غرورشان از خدا دور شدند و به سرنوشت‏شومى كه عبرت براى همگان شد گرفتار گشتند.
«غرور» گاه در يك فرد پيدا مى‏شود و گاه قوم و ملت‏يا نژادى در چنگال اين رذيله اخلاقى گرفتار مى‏شوند و بى شك قسم دوم خطرناك‏تر است; زيرا گاه كشور يا دنيايى را به آتش مى‏كشد و نمونه آن جنگ جهانى اول و دوم بود كه حد اقل يكى از علل عمده آن غرور و نژادپرستى آلمانى‏ها بود.
با اين اشاره، نخست‏به سراغ تفسير واژه «غرور» در منابع لغت و كتب علماى اخلاق و سپس به سراغ آيات و روايات و تفسير و تحليل آنها مى‏رويم و به دنبال آن از اسباب غرور، آثار و پيامدها و راه درمان آن سخن مى‏گوييم.

١- مفهوم غرور
اين واژه به طور وسيعى در كلمات عرب مخصوصا در آيات قرآن مجيد و روايات اسلامى به كار رفته و در گفتگوهاى روزمره فارسى زبانان نيز كم و بيش در همان معانى اصلى يا لوازم آن به كار مى‏رود.
«راغب‏» در كتاب «مفردات‏» واژه «غرور» (به فتح غين كه معنى وصفى دارد) را به معنى هر چيزى كه انسان را مى‏فريبد و در غفلت فرومى‏برد خواه مال و مقام باشد يا شهوت و شيطان تفسير مى‏كند.
در «صحاح اللغة‏»«غرور» به معنى امورى كه انسان را غافل مى‏سازد و مى‏فريبد (خواه مال و ثروت باشد يا جاه و مقام يا علم و دانش و غير آن) تفسير شده است.
بعضى از ارباب لغت - به گفته «طريحى‏» در «مجمع البحرين‏» گفته‏اند : «غرور چيزى است كه ظاهر جالب و دوست داشتنى دارد ولى باطنش ناخوشايند و مجهول و تاريك است‏».
در كتاب «التحقيق فى كلمات قرآن الكريم‏» بعد از نقل كلمات ارباب لغت چنين آمده است : «ريشه اصلى اين واژه به معنى حصول غفلت‏به سبب تاثير چيز ديگرى در انسان است و از لوازم و آثار آن جهل و فريب و نيرنگ و نقصان و شكست و... مى‏باشد».
در «المحجة البيضاء فى تهذيب الاحياء» كه از بهترين كتب اخلاق محسوب مى‏شود و تكميل و تهذيبى است‏براى «احياء العلوم‏» «غزالى‏» چنين مى‏خوانيم : «غرور عبارت است از دلخوش بودن به چيزى كه موافق هواى نفس و تمايل طبع انسانى است و ناشى از اشتباه انسان يا فريب شيطان است و هر كس گمان كند آدم خوبى است(و نقطه ضعفى ندارد) خواه از نظر مادى يا معنوى باشد و اين اعتقاد از پندار باطلى سرچشمه بگيرد آدم شرورى است و غالب مردم خود را آدم خوبى مى‏دانند در حالى كه در اشتباهند بنابراين اكثر مردم شرورند، هر چند شكل غرور آنها و درجه آن متفاوت است‏». (١)
در تفسير نمونه در معنى اين واژه چنين آمده است : «غرور» بر وزن(جسور) صيغه مبالغه به معنى موجود فوق العاده فريبنده است و شيطان را از اين رو «غرور» مى‏گويند كه انسان را با وسوسه‏هاى خود فريب مى‏دهد و غافل مى‏سازد و در حقيقت‏بيان مصداق واضح آن است وگرنه هر انسان يا كتاب فريبنده، هر مقام وسوسه‏گر و هر موجودى كه انسان را گمراه سازد در مفهوم وسيع «غرور» داخل است.

غرور در قرآن مجيد
اين واژه در قرآن مجيد كرارا به كار رفته و در آيات ديگرى گرچه اين واژه ديده نمى‏شود ولى مفهوم و محتواى آن را در بر دارد، در آيات زير دقت كنيد :
١- ...قال انا خير منه خلقتنى من نار و خلقته من طين (سوره‏اعراف،آيه‏١٢)
٢- فقال الملاء الذين كفروا من قومه ما نريك الا بشرا مثلنا و ما نريك اتبعك الا الذين هم اراذلنا بادى الراى و ما نرى لكم علينا من فضل بل نظنكم كاذبين... قالوا يا نوح قد جادلتنا فاكثرت جدالنا فاتنا بما تعدنا ان كنت من الصادقين (سوره‏هود،آيات‏٣٢و٢٧)
٣- قالوا يا شعيب ما نفقه كثيرا مما تقول و انا لنريك فينا ضعيفا و لولا رهطك لرجمناك و ما انت علينا بعزيز (سوره‏هود،آيه‏٩١)
٤- و نادى فرعون فى قومه قال يا قوم اليس لى ملك مصر و هذه الانهار تجرى من تحتى افلاتبصرون × ام انا خير من هذا الذى هو مهين و لايكاد يبين (سوره‏زخرف،آيات‏٥٢-٥١)
٥- ذلك بانهم قالوا لن تمسنا النار الا اياما معدودات و غرهم فى دينهم ما كانوا يفترون (سوره‏آل‏عمران،آيه‏٢٤)
٦- فعقروا الناقة فعتوا عن امر ربهم و قالوا يا صالح ائتنا بما تعدنا ان كنت من المرسلين (سوره‏اعراف،آيه‏٧٧)
٧- ينادونهم الم نكن معكم قالوا بلى و لكنكم فتنتم انفسكم و تربصتم و ارتبتم و غرتكم الامانى حتى جاء امر الله و غركم بالله الغرور (سوره‏حديد،آيه‏١٤)
٨- هم الذين يقولون لاتنفقوا على من عند رسول الله حتى ينفضوا و لله خزائن السموات و الارض و لكن المنافقين لايفقهون × يقولون لئن رجعنا الى المدينة ليخرجن الاعز منها الاذل و لله العزة و لرسوله و للمؤمنين و لكن المنافقين لايعلمون (سوره‏منافقون،آيات‏٧و٨)
٩- فاما الانسان اذا ما ابتليه ربه فاكرمه و نعمه فيقول ربى اكرمن (سوره‏فجر،آيه‏١٥)
١٠- ام يقولون نحن جميع منتصر × سيهزم الجمع و يولون الدبر (سوره‏قمر،آيات‏٤٤و٤٥)
١١- وذر الذين اتخذوا دينهم لعبا و لهوا و غرتهم الحياة الدنيا (سوره‏انعام،آيه‏٧٠)
١٢- يا ايها الناس... ان وعد الله حق فلاتغرنكم الحياة الدنيا و لايغرنكم بالله الغرور (سوره‏لقمان،آيه‏٣٣)

ترجمه ١- (خداوند به شيطان) فرمود : «در آن هنگام كه به تو فرمان دادم چه چيز تو را مانع شد كه سجده كنى؟!» گفت : «من از او بهترم! مرا از آتش آفريده‏اى و او را از گل‏»!
٢- اشراف كافر قومش(قوم نوح) گفتند : «ما تو را جز بشرى همچون خودمان نمى‏بينيم! و كسانى را كه از تو پيروى كرده‏اند جز گروهى اراذل ساده لوح مشاهده نمى‏كنيم و براى شما فضيلتى نسبت‏به خود نمى‏بينيم! بلكه شما را دروغگو تصور مى‏كنيم‏»! گفتند : اى نوح! تو با ما جر و بحث كردى و زياد هم جر و بحث كرد!(بس است!) اگر راست مى‏گويى آنچه را(از عذاب الهى) به ما وعده مى‏دهى بياور!
٣- گفتند : «اى شعيب! بسيارى از آنچه را مى‏گويى ما نمى‏فهميم! و ما تو را در ميان خود ضعيف مى‏يابيم و اگر(به خاطر) قبيله كوچكت نبود تو را سنگسار مى‏كرديم و تو در برابر ما قدرتى ندارى‏»!
٤- فرعون در ميان قوم خود ندا داد و گفت : «اى قوم من! آيا حكومت مصر از آن من نيست؟ و اين نهرها تحت فرمان من جريان ندارد؟ آيا نمى‏بينيد؟! - مگر نه اين است كه من از اين مردى كه از خانواده و طبقه پستى است و هرگز نمى‏تواند فصيح سخن بگويد بهترم؟!
٥- اين عمل آنها(يهود) به خاطر آن است كه مى‏گفتند : «آتش(دوزخ) جز چند روزى به ما نمى‏رسد(و كيفر ما به خاطر امتيازى كه بر اقوام ديگر داريم بسيار محدود است) اين افترا(و دروغى كه به خدا بسته بودند) آنها را در دينشان مغرور ساخت(و گرفتار انواع گناهان شدند) ».
٦- سپس(قوم صالح) «ناقه‏» را پى كردند و از فرمان پروردگارشان سرپيچيدند و گفتند : «اى صالح! اگر تو از فرستادگان(خدا) هستى آنچه ما را به آن تهديد مى‏كنى بياور»!
٧- آنها(دوزخيان) را صدا مى‏زنند «مگر ما با شما نبوديم؟! مى‏گويند :آرى! ولى شما خود را به هلاكت افكنديد و انتظار(مرگ پيامبر را) كشيديد و(در همه چيز) شك و ترديد داشتيد و آرزوهاى دور و دراز شما را فريب داد تا فرمان حق فرارسيد و شيطان فريبكار شما را در برابر(فرمان) خدا فريب داد»!
٨- آنها(منافقان) كسانى هستند كه مى‏گويند : «به افرادى كه نزد رسول خدا هستند انفاق نكنيد تا پراكنده شوند!» (غافل از اينكه) خزاين آسمانها و زمين از آن خداست ولى منافقان نمى‏فهمند - آنها مى‏گويند : اگر به مدينه بازگرديم، عزيزان، ذليلان را بيرون مى‏كنند! در حالى كه عزت مخصوص خدا و رسول او و مؤمنان است، ولى منافقان نمى‏دانند!
٩- اما انسان هنگامى كه پروردگارش او را براى آزمايش، اكرام مى‏كند و نعمت مى‏بخشد(مغرور مى‏شود) و مى‏گويد : «پروردگارم مرا گرامى داشته است‏»!
١٠- يا مى‏گويند : «ما جماعتى متحد و نيرومند و پيروزيم‏»؟! - (ولى بدانند) به زودى جمعشان شكست مى‏خورد و پا به فرار مى‏گذارند.
١١- كسانى را كه آيين(فطرى) خود را به بازى و سرگرمى گرفتند و زندگى دنيا آنها را مغرور ساخته، رها كن!
١٢- اى مردم!... به يقين وعده الهى حق است، پس مبادا زندگانى دنيا شما را بفريبد و مبادا(شيطان) فريبكار شما را به(كرم) خدا مغرور سازد!

تفسير و جمع‏بندى
نخستين جرقه‏هاى غرور همان طورى كه اشاره شد در آغاز آفرينش انسان و در چهره شيطان ديده شد و همان گونه كه در اولين آيه مورد بحث آمده هنگامى كه خداوند به او خطاب كرد «چه چيز تو را مانع شد از اينكه بر آدم سجده كنى هنگامى كه به تو فرمان دادم‏»، (قال ما منعك الا تسجد اذ امرتك...) (٢)
«شيطان(با لحنى غرور آميز) گفت : من از او بهترم! مرا از آتش آفريده‏اى او را از گل‏»، (قال انا خير منه خلقتنى من نار و خلقته من طين) (٣)
آرى حجاب غرور و خودبينى چنان بر چشم بصيرت او افتاد كه به او اجازه نداد راه سعادت خود را كه فرمان صريح خداست‏ببيند و در پرتگاه عصيان سقوط كرد و براى هميشه مطرود و ملعون شد، بنابراين مى‏توان گفت : همان گونه كه پيشواى مستكبران جهان ابليس است پيشواى مغروران عالم نيز اوست و اين دو، يعنى «غرور» و «استكبار»، لازم و ملزوم يكديگرند!
ابليس بر اثر غرور و استكبار نتوانست‏برترى خاك را بر آتش و برترى توبه را بر لجاجت و اصرار بر گناه دريابد، گام در بيراهه گذارد و همچنان در بيراهه سرگردان است.
در آيه بعد به داستان نوح يعنى نخستين پيامبر اولوا العزم مى‏رسيم كه به خوبى نشان مى‏دهد يكى از عوامل مهم سرپيچى قوم او در برابر ارشادهاى دلسوزانه‏اش همان صفت رذيله «غرور» بود، مى‏فرمايد : «اشراف كافر قومش(در برابر دعوت او) گفتند : ما تو را جز بشرى همچون خودمان نمى‏بينيم و كسانى را كه از تو پيروى كرده‏اند جز گروهى فرومايه و اراذلى ساده لوح نمى‏يابيم! و فضيلتى براى شما نسبت‏به خود مشاهده نمى‏كنيم بلكه شما را جمعى دروغگو گمان مى‏كنيم‏»، (فقال الملاء الذين كفروا من قومه ما نريك الا بشرا مثلنا و ما نريك اتبعك الا الذين هم اراذلنا بادى الراى و ما نرى لكم علينا من فضل بل نظنكم كاذبين) (٤)
و در چند آيه بعد نخوت و غرور خود را بيشتر ظاهر مى‏كنند با صراحت مى‏گويند :
«اى نوح! با ما جر و بحث كردى و زياد سخن گفتى(بس است!) اگر راست مى‏گويى آنچه را(از عذاب الهى) به ما وعده مى‏دهى بياور»! (قالوا يا نوح قد جادلتنا فاكثرت جدالنا فاتنا بما تعدنا ان كنت من الصادقين) (٥)
معمولا انسانها از ضررهاى احتمالى به حكم عقل پرهيز دارند، ولى اين قوم مغرور با اينكه آثار حقانيت را در معجزات نوح مى‏ديدند و احتمال مجازات الهى بسيار قوى بود، نه تنها اعتنايى نداشتند بلكه نوح را تشويق به درخواست عذاب الهى مى‏كردند!
آرى همان غرورى كه حجاب شيطان شد حجاب قوم نوح گرديد و سرانجام در چنبر عذاب الهى گرفتار شدند و ريشه آنها قطع شد. اين است‏سرنوشت مغروران در تمام طول تاريخ.
در سومين آيه سخن از قوم شعيب است كه به دنبال قوم نوح گرفتار غرور و خودبينى شدند و سرنوشتى همانند آنها پيدا كردند، مى‏فرمايد : «آنها به شعيب گفتند : «بسيارى را از آنچه مى‏گويى ما اصلا نمى‏فهميم! ما تو را در ميان خود ضعيف مى‏بينيم و اگر به خاطر احترام قبيله كوچكت نبود سنگسارت مى‏كرديم! و تو در برابر ما قدرتى ندارى‏»! (قالوا يا شعيب ما نفقه كثيرا مما تقول و انا لنريك فينا ضعيفا و لولا رهطك لرجمناك و ما انت علينا بعزيز) (٦)
آنها در واقع در برابر دلايل منطقى و سخنان سنجيده و معجزات الهى حضرت شعيب پاسخى نداشتند، ولى غرور و نخوتشان اجازه نمى‏داد تسليم حق شوند و سرانجام صيحه و صاعقه آسمانى در يك چشم بر هم زدن خانه و كاشانه و خود آنها را به آتش كشيد و در هم كوبيد و چيزى جز پيكرهاى نيم سوخته آنها باقى نماند!
در چهارمين آيه كه ناظر به داستان فرعون است چهره زشت ديگرى از اين صفت رذيله نيز ديده مى‏شود و نشان مى‏دهد كه غرور و نخوت چنان مغز او را پر كرده بود كه نه تنها اعتنايى به دلايل روشن موسى نكرد بلكه با سخنانى كودكانه سرپيچى خود را توجيه نمود، مى‏فرمايد : «فرعون در ميان قوم خود ندا داد و گفت آيا حكومت مصر از آن من نيست؟ و اين نهرها تحت فرمان من جريان ندارد؟ آيا نمى‏بينيد - من از اين مردى كه از خانواده حقيرى است و هرگز نمى‏تواند فصيح صحبت كند برترم‏»! (و نادى فرعون فى قومه قال يا قوم اليس لى ملك مصر و هذه الانهار تجرى من تحتى افلاتبصرون × ام انا خير من هذا الذى هو مهين و لايكاد يبين) (٧)
سپس به سخنان واهى و بى اساسى توسل جست كه اگر موسى راست مى‏گويد چرا موسى دستبند طلا ندارد؟ چرا فرشتگان با او نيامدند؟!
افراد مغرور همچون فرعونها و نمرودها به خاطر بى اعتنايى و غرورشان اهميتى به چگونگى سخنان خود نمى‏دادند و بسيار ديده شده كه حرفهاى ابلهانه‏اى مى‏زنند كه حتى نزديكانشان در دل به آنها مى‏خنديدند و به يقين چنين حالتى سد راه همه معارف الهيه و شناخت واقعيات زندگى است.
جالب اينكه موسى(ع) اگر گرهى در زبانش بود مربوط به كودكى بود اما هنگامى كه به نبوت رسيد و از خدا درخواست گشوده شدن عقده زبانش كرد خداوند به تقاضاى او جامه تحقق پوشيد ولى فرعون بى اعتنا به وضع جديد همچنان به وضع سابق اشاره مى‏كند و لكنت زبانش را يادآور مى‏شود.
در پنجمين آيه اشاره‏اى به قوم يهود دارد كه آنها نيز بر اثر غرور و خودبينى امتيازات نامعقولى براى خود قائل بودند و همين تفكر غلط سبب گمراهى و طغيان آنها شد، مى‏فرمايد : «اين(اعراض و روى گردانى آنها از آيات الهى) به خاطر آن است كه مى‏گفتند : «جز چند روزى آتش دوزخ به ما نمى‏رسد(و مجازات ما به خاطر گناهان سنگينمان بسيار كم است چون قوم برترى هستيم!) اين افترا و دروغى كه(به خدا) بسته بودند آنها را در دينشان مغرور ساخته بود»، (ذلك بانهم قالوا لن تمسنا النار الا اياما معدودات و غرهم فى دينهم ما كانوا يفترون) (٨)
تاريخ بنى اسرائيل نشان مى‏دهد كه از گناهكارترين و سركش‏ترين اقوام بوده‏اند و يكى از دلايل عمده آن همان غرور و نخوت آنها بوده است.
متاسفانه هنوز گروهى از آنها به نام صهيونيست‏ها از باده غرور سرمستند و هر روز مرتكب جنايات تازه‏اى مى‏شوند كه چهره تاريخشان را سياه‏تر از سابق مى‏كند.
آنها همه چيز را براى خودشان مى‏خواهند و براى ديگران حقى قائل نيستند خود را قوم برتر مى‏شمرند و ديگران را با ديده حقارت مى‏نگرند.
ششمين آيه ناظر به قوم «صالح‏» است كه آنها نيز چنان مست‏باده غرور بودند كه با صراحت از پيامبرشان تقاضاى مجازات الهى كردند، با اينكه معجزه آشكار او را با چشم خود مى‏ديدند، مى‏فرمايد : «آنها ناقه را(همان شترى كه به اعجاز الهى از كوه بيرون آمده بود) پى كردند و از فرمان پروردگارشان سرپيچيدند و گفتند : اى صالح اگر از فرستادگان خدا هستى عذابى را كه ما را به آن تهديد مى‏كنى بياور»! (فعقروا الناقة فعتوا عن امر ربهم و قالوا يا صالح ائتنا بما تعدنا ان كنت من المرسلين) (٩)
قرآن به دنبال آن مى‏گويد : «زمين لرزه وحشتناكى آنها را فراگرفت و صبحگاهان بدنهاى بى جانشان در خانه‏هاشان باقى ماند!(و اين است‏سرانجام يك قوم مغرور و از خدا بى خبر)»!
در هفتمين آيه سخن از دوزخيان است كه در قيامت در ظلمت و تاريكى به سر مى‏برند در حالى كه مؤمنان با نور ايمان در عرصه محشر شتابان مى‏گذرند : «منافقان دوزخى آنها را صدا مى‏زنند كه مگر ما با شما نبوديم؟ مى‏گويند : آرى! و لكن شما خود را به هلاكت افكنديد و انتظار(مرگ پيامبر را) كشيديد(و در همه چيز) شك و ترديد داشتيد و آرزوهاى دو و دراز، شما را مغرور ساخت تا فرمان خدا فرارسيد و شيطان شما را در برابر خداوند به غرور فريب واداشت‏»! (ينادونهم الم نكن معكم قالوا بلى و لكنكم فتنتم انفسكم و تربصتم و ارتبتم و غرتكم الامانى حتى جاء امر الله و غركم بالله الغرور) (١٠)
سپس در آيه بعد از آن با صراحت‏به آنها گفته مى‏شود كه «امروز هيچ راه فرارى نداريد و جايگاه شما آتش دوزخ است‏».
در اينجا به خوبى مى‏بينيم كه يكى از صفات بارز منافقان دوزخى غرور و گرفتارى در چنگال آرزوهاى دور و دراز شمرده شده است.
همان گونه كه در آغاز بحث گفتيم در عنوان «غرور» معنى فريب نهفته شده است، ولى گاه انسان خودش را فريب مى‏دهد و مغرور مى‏شود و گاه شيطان و يا انسانهاى شيطان صفت را.
در هشتمين آيه سخن از منافقان مغرور در اين دنياست كه چگونه در برابر مؤمنان راستين و فقير نمايش ثروت مى‏دادند و آنها را تحقير مى‏كردند، مى‏فرمايد : «آنها كسانى هستند كه مى‏گويند : به افرادى كه نزد رسول خدا هستند انفاق نكنيد تا پراكنده شوند(غافل از اينكه) خزاين آسمانها و زمين از آن خداست ولى منافقان نمى‏دانند»! (هم الذين يقولون لاتنفقوا على من عند رسول الله حتى ينفضوا و لله خزائن السموات و الارض و لكن المنافقين لايفقهون) (١١)
سپس غرور و نخوت را به اوج رسانده مى‏گويند : «اگر ما(از ميدان جنگ) به مدينه بازگرديم عزيزان، ذليلان را بيرون خواهند كرد در حالى كه عزت مخصوص خدا و رسول او و مؤمنان است ولى منافقان نمى‏دانند»، (يقولون لئن رجعنا الى المدينة ليخرجن الاعز منها الاذل و لله العزة و لرسوله و للمؤمنين و لكن المنافقين لايعلمون) (١٢)
اگر منافقان، «مغرور» نبودند اين گونه ثروت و قدرت خود را به رخ مؤمنان نمى‏كشيدند و به آنها با ديده حقارت نمى‏نگريستند و در وادى خطرناك كفر و نفاق سرگردان نمى‏شدند.
در نهمين آيه سخن از طبيعت انسان - يا به تعبير ديگر طبيعت انسانهاى تربيت نايافته و كم ظرفيت است - كه به هنگام نعمت و قدرت مغرور مى‏شوند و سركش، مى‏فرمايد : «اما انسان هنگامى كه خداوند او را به عنوان امتحان اكرام مى‏كند و نعمت مى‏بخشد(مغرور مى‏شود و) مى‏گويد : پروردگارم مرا گرامى داشته است‏»! (فاما الانسان اذا ما ابتليه ربه فاكرمه و نعمه فيقول ربى اكرمن) (١٣)
اگر اين سخن از سر شكرگزارى و سپاس پروردگار بود به يقين مايه تواضع و كمك به يتيمان و مسكينان مى‏شد، ولى همان گونه كه لحن آيات بعد از آن نشان مى‏دهد اين سخن از روى غرور و نخوت است و به همين دليل نه تنها اثر مطلوب و سازنده‏اى بر آن مترتب نمى‏شود بلكه سرچشمه سركشى و طغيان مى‏گردد.
در دهمين آيه سخن از مشركان خودخواه و خودپرست مكه است، مى‏فرمايد : «آنها مى‏گويند ما جماعتى متحد و نيرومنديم(و به همين دليل پيروزى با ماست)»، (ام يقولون نحن جميع منتصر) (١٤)
خداوند به اين مغروران سبك مغز هشدار مى‏دهد كه : «به زودى جمعشان شكست مى‏خورد و پا به فرار مى‏گذارند»! (سيهزم الجمع و يولون الدبر) (١٥)
در تمام اين موارد به خوبى مى‏بينيم كه غرور و خودبينى عامل مهم گناه و شكست و بدبختى است و قرآن مجيد در يك پيشگويى اعجاز آميز خبر از شكست و ناكامى اين گروه مغرور مى‏دهد، شكستى كه به زودى دامانشان را گرفت و عبرت مردم شدند.
در يازدهمين آيه سخن از مشركانى است كه دين و آيين حق را به بازى گرفته‏اند و مال و ثروت دنيا آنها را مغرور ساخته است و همين امر سبب كفر و عنادشان با حق شد، مى‏فرمايد : «كسانى را كه آيين(فطرى) خود را به بازى و سرگرمى(و استهزاء) گرفتند و زندگى دنيا آنها را مغرور ساخته است رها كن‏»، (وذر الذين اتخذوا دينهم لعبا و لهوا و غرتهم الحياة الدنيا...) (١٦)
اين تعبير شايد گواه اين باشد كه آنها قابل هدايت نيستند، چرا كه باده غرور چنان آنها را سرمست كرده و زرق و برق دنياى مادى چنان آنها را فريب داده كه به هيچ وجه حاضر به تسليم در برابر حق نيستند و جز سخريه و استهزاء در برابر حق كارى ندارند و اين معنى از عمق فاجعه‏اى كه به خاطر غرورشان در آن گرفتارند خبر مى‏دهد.
تعبير به «دينهم‏» اشاره به فطرى بودن دين الهى است كه در سرشت همه انسانها حتى مشركان وجود داشته و دارد، يا اينكه اشاره به كسانى است كه حتى آيين بت‏پرستى خودشان را به بازى و مسخره مى‏گرفتند و به خاطر غرور حتى به آن هم پايبند نبودند و يا اشاره به آيين اسلام است كه خداوند به نفع آنان و براى آنها فرستاده است.
در دوازدهمين آيه به همه انسانها هشدار مى‏دهد و از اينكه فريب زرق و برق دنيا را بخورند و به آن مغرور شوند و در دام شيطان بيفتند بر حذر مى‏دارد، مى‏فرمايد : «اى مردم! ... وعده الهى حق است مبادا زندگى دنيا شما را بفريبد و مغرور سازد و مبادا شيطان شما را فريب دهد»! (يا ايها الناس... ان وعد الله حق فلاتغرنكم الحياة الدنيا و لايغرنكم بالله الغرور) (١٧)
جالب اينكه اسباب غرور در اين آيه دو چيز شمرده شده : زرق و برق دنيا» و «شيطان‏» و اين تعبير نشان مى‏دهد كه گاه انسان بى آنكه از زندگى مادى مرفهى برخوردار باشد تنها با مشتى خيالات بى اساس مغرور مى‏شود و براى خود مقام و شخصيتى مى‏پندارد، در برابر حق سركشى مى‏كند و در دام شيطان گرفتار مى‏شود. درست است كه دنياى پر زرق و برق يكى از دامهاى شيطان است ولى گاه خيال و پندار هم سرچشمه نفوذ شيطان مى‏گردد و انسان با آن دلخوش مى‏شود.

نتيجه نهايى
از مجموع آنچه در تفسير و شرح آيات بالا گفته شد اين واقعيت‏به دست مى‏آيد كه مساله غرور و نخوت ازآن‏روزى‏كه‏آدم‏پابه‏اين‏كره‏خاكى‏نهاد،درتمام‏دورانهاى تاريخ و عصر انبياى پيشين تا امروز، يكى از سرچشمه‏هاى اصلى و خطرناك فساد و انحراف و كفر و نفاق بوده است، مطالعه در اين آيات نشان مى‏دهد كه تا چه حد اين صفت رذيله مايه بدبختى گروه عظيمى از انسانها و جوامع بشرى مى‏شود و اگر هيچ دليلى بر زشتى اين رذيله اخلاقى جز همين آيات نباشد كافى است.

نكوهش غرور در روايات اسلامى
مذمت از اين خوى زشت در احاديث اسلامى نيز بازتاب گسترده‏اى دارد :
١- در حديثى از امام اميرمؤمنان(ع) مى‏خوانيم : «سكر الغفلة و الغرور ابعد افاقة من سكر الخمور!; مستى غفلت و غرور از مستى شراب طولانى‏تر است‏». (١٨)
٢- در حديث ديگرى از همان حضرت مى‏خوانيم : «جماع الشر فى الاغرار بالمهل و الاتكال على العمل; كانون بدى‏ها در مغرور شدن به مهلت الهى و اعتماد بر اعمال(ناچيز) است‏». (١٩)
انسان عمل خير ناچيزى انجام مى‏دهد و به وسيله آن خود را اهل نجات مى‏داند و آزادى بى قيد و شرطى براى خود قائل است‏يا اينكه گناهانى از او سر زده و مهلت پروردگار سبب غرورش مى‏شود.
٣- در حديث ديگرى از آن حضرت مى‏بينيم غرور ضد عقل شمرده شده است، مى‏فرمايد : «لايلقى العاقل مغرورا; آدم عاقل هرگز مغرور ديده نمى‏شود». (٢٠)
٤- در حديث ديگرى از همان حضرت مى‏خوانيم كه غرور، انسان را در انبوهى از خيالات گرفتار مى‏سازد و اسباب نجات را از او قطع مى‏كند : «من غره السراب تقطع به الاسباب!; كسى كه سراب‏ها او را فريب دهد و مغرور سازد اسباب(نجات) از او قطع مى‏شود»! (٢١)
٥- همان امام بزرگوار در تعبير زيباى ديگرى در باره گروهى از منحرفان مى‏فرمايد : «زرعوا الفجور و سقوه الغرور و حصدوا الثبور; آنها بذر فجور و گناه را افشاندند و با آب غرور و فريب آن را آبيارى كردند و محصول آن را كه بدبختى و هلاكت‏بود درو كردند»! (٢٢)
٦- در سخن ديگرى آن حضرت غرور و خودبينى را يكى از موانع پندپذيرى انسان مى‏شمرد، مى‏فرمايد : «بينكم و بين الموعظة حجاب من العزة; در ميان شما و موعظه حجابى از غرور است‏»! (٢٣)
٧- و نيز از همان حضرت در جمله كوتاه و پرمعنى ديگرى آمده است : «طوبى لمن لم تقتله قاتلات الغرور; خوشا به حال كسى كه عوامل كشنده غرور او را از پاى در نياورد». (٢٤)
آنچه در بالا گفته شد تنها بخش كوچكى از رواياتى است كه در باره خطرات غرور و خودبينى سخن مى‏گويد وگرنه روايات در اين زمينه فراوان است و مطالعه همين بخش براى پى بردن به آثار زيانبار غرور و خطرات آن كافى است.

٢- اسباب غرور
بعضى از بزرگان علم اخلاق گفته‏اند غرور از صفات زشتى است كه هر گروهى به نوعى به آن گرفتارند هر چند اسباب و درجات غرور آنها مختلف است.
اسباب غرور و خودبينى بسيار زياد است و مغروران گروه‏هاى مختلفى هستند :
مغروران به علم و دانش و آنها كسانى هستند كه وقتى به مقامى از علم مى‏رسند غرور و خودبينى بر آنها عارض مى‏شود، جز افكار خويشتن را نمى‏بينند و براى افكار ديگران ارزشى قائل نيستند، گاه خود را از مقربان الهى مى‏پندارند و قطعا اهل نجات! اگر كسى كمترين انتقادى از آنها كند ناراحت مى‏شوند و از همه انتظار احترام و پذيرش و قبول را دارند!
گاه مى‏شود كه افراد كم ظرفيت‏با فراگرفتن علم ناچيزى و خواندن كتاب و يا كتابهايى بر مركب غرور سوار مى‏شوند و خود را شكننده صد قفل و صد زنجير مى‏دانند چرا كه تنها صرف مير مير را خوانده‏اند! و اين بدترين نوع غرور است كه عالم و دانشمند را هم از نظر ارزش علمى ساقط مى‏كند و هم از جهت ارزش اجتماعى!
در حديثى از رسول خدا(ص) مى‏خوانيم كه به ابن مسعود فرمود : «يابن مسعود! لاتغترن بالله و لاتغترن بصلاحك و علمك و عملك و برك و عبادتك; اى ابن مسعود! به(كرم) خدا مغرور نشو و همچنين به صالح بودن و علم و عمل و نيكوكارى و عبادت‏هايت‏»! (٢٥)
در اين حديث‏به عوامل ديگر غرور از جمله اعمال صالح، انفاق در راه خدا و عبادات اشاره شده كه هر كدام از آنها مى‏تواند عاملى براى مستى غرور گردد.
افراد صالح كم ظرفيتى را مى‏بينيم كه هرگاه توفيق انجام عبادات يا اعمال نيكى پيدا مى‏كنند ناگهان بر مركب غرور سوار شده و خود را اهل نجات و سعادت مى‏شمرند و همه مردم در نظرشان كوچك مى‏شوند و همين امر باعث هلاكتشان مى‏گردد.
يكى ديگر از عوامل غرور، مغرور شدن به لطف و كرم و مغفرت خداست، افرادى هستند كه بى محابا و جسورانه گناه مى‏كنند، هنگامى كه از آنها سؤال شود اين چه كار زشتى است كه شما انجام مى‏دهيد؟ مى‏گويند : خداوند كريم و غفور و رحيم است، خدايى را كه ما مى‏شناسيم از آن بالاتر است كه گناهان اين بنده ناچيز را به رخ او بكشد و به خاطر آن ما را مجازات كند، اصولا اگر ما گناه نكنيم عفو و كرم خدا چه مى‏شود؟
اين گونه افكار انحرافى و سخنان غير منطقى جرات آنها را در گناه بيشتر مى‏كند و اعث‏سقوط و هلاكتشان مى‏شود!
به همين دليل در قرآن و روايات اسلامى از اين نوع غرور شديدا نهى شده است در آيه‏٦ سوره انفطار مى‏خوانيم : «يا ايها الانسان ما غرك بربك الكريم; اى انسان! چه چيز تو را در برابر پروردگار كريمت مغرور ساخته است‏»؟
اميرمؤمنان(ع) در تفسير اين آيه مى‏فرمايد : «يا ايها الانسان ما جراك على ذنبك؟ و ما غرك بربك؟ و ما انك بهلكة نفسك؟!; اى انسان! چه چيز تو را بر گناهت جرات داده؟ و چه چيز تو را در برابر پروردگارت مغرور ساخته؟ و چه چيز تو را به هلاكت‏خويشتن علاقه‏مند كرده است‏». (٢٦)
فرق است‏بين كسى كه گناه مى‏كند و جسور است و گويى خود را طلبكار مى‏داند و بين كسى كه گناهى از او سرزده و شرمنده است و اميد به رحمت‏حق دارد، اولى بر مركب غرور سوار است و دومى دست‏به دامن لطف پروردگار زده است.
جهل و نادانى يكى ديگر از اسباب غرور است، همان گونه كه علم و دانش گاه سبب غرور مى‏شود جهل و نادانى نيز در بسيارى از جاهلان سبب غرور است. در حديثى از اميرمؤمنان مى‏خوانيم : «من جهل اغر بنفسه و كان يومه شرا من امسه; كسى كه جاهل است مغرور به خويشتن مى‏شود و امروزش بدتر از ديروز اوست‏»! (٢٧)
ديگر از اسباب غرور كه گروه زيادى را در كام خود فرو برده است دنيا و زرق و برق دنيا، مال، مقام، جوانى، زيبايى و قدرت است.
افراد كم ظرفيت همين كه به يكى از اين امور نايل شوند فراموش مى‏كنند كه اينها عاريتى است و هميشه در معرض زوال و نابودى قرار دارد. اين فراموشى سبب خودبينى و غرور آنها مى‏شود و اين غرور آنها را از خدا دور و به شيطان نزديك و آلوده به انواع گناهان مى‏سازد.
در حديثى از اميرمؤمنان على(ع) مى‏خوانيم : «الدنيا حلم و الاغترار بها ندم; دنيا خواب و خيالى بيش نيست و مغرور شدن به آن سبب پشيمانى است‏»! (٢٨)
در حديثى از همان بزرگوار مى‏خوانيم : «لاتغرنك العاجلة بزور الملاهى، فان اللهو ينقطع، و يلزمك ما اكتسبت من المآثم; دنيا تو را با سرگرمى‏هاى باطل نفريبد و مغرور نسازد چرا كه سرگرمى‏ها پايان مى‏يابد و گناهش بر تو باقى مى‏ماند»! (٢٩)
از شگفتيها اين است كه همه مردم با چشم خود زوال سريع نعمت‏ها و از ميان رفتن اموال و ثروت‏ها و سقوط حكومت‏ها و قدرت‏هاى دنيوى را همه روز با چشم خود مى‏بينند، اما هنگامى كه خودشان به آن مى‏رسند چنان مغرور مى‏شوند كه فكر مى‏كنند آنچه مربوط به آنهاست جاودانى است و هرگز از آنها گرفته نمى‏شود!
آرى اسباب غرور بسيار متنوع است و رهايى از چنگال آن مشكل و جز در سايه بيدارى و تقوا و سپردن خويش به خداوند و توجه به زوال سريع نعمت‏ها امكان‏پذير نيست.

٣- علايم و نشانه‏هاى غرور
نشانه‏هاى غرور گاهى بسيار آشكار است‏به گونه‏اى كه انسان در نخستين برخورد به آن پى مى‏برد و مى‏فهمد كه فلان شخص گرفتار غرور و خودبينى است. بى‏اعتنايى به مردم، بى توجهى به حلال و حرام الهى، رعايت نكردن ادب با بزرگان و ترك محبت‏با دوستان و بستگان، بى‏رحمى نسبت‏به زيردستان، ذكر سخنان ناموزون و دور از ادب، سر دادن خنده و قهقهه بلند، دويدن در حرف ديگران، نگاه‏هاى تحقيرآميز به صالحان و پاكان و عالمان و همچنين راه رفتن به صورت غير متعارف، پا را به زمين كوبيدن، شانه‏هها را تكان دادن، نگاه‏هاى غير متعارف به زمين و آسمان نمودن و حتى گاهى كارهاى ديوانگان را انجام دادن اينها همه از نشانه‏هاى غرور است.
ولى گاه حالت غرور مخفى است و به اين سادگى خود را نشان نمى‏دهد بلكه با دقت مى‏توان به وجود چنين صفتى در خويشتن و يا ديگران پى برد. مانند اينكه بعضى افراد پس از مدت كوتاهى درس استاد را رها مى‏كنند و خود را مستغنى و بى‏نياز مى‏دانند، يا مانند كسى كه علاقه شديدى در خود به انزوا و گوشه‏گيرى از مردم احساس مى‏كند و ممكن است‏بهانه آن را آلوده نشدن به مجالس غيبت و گناه و مانند آن ذكر كند در حالى كه با دقت مى‏يابيم كه عامل اصلى، غرور و خود بزرگ‏بينى است. خود را پاك، آگاه و مؤمن مى‏پندارد و ديگران را ناقص و آلوده.
آرى نه تنها غرور، بلكه بسيارى از صفات رذيله گاهى در زواياى روح انسان پنهان مى‏شوند و خود را به صورت فضايل نشان مى‏دهند، به گونه‏اى كه تشخيص آن جز براى اساتيد هوشيار اخلاق ميسر نيست.

٤- آثار و پيامدهاى فردى و اجتماعى غرور
در ميان صفات رذيله شايد كمتر صفتى به اندازه غرور زيان‏آور و مرگبار باشد.
پيامدهاى غرور تمام زندگى انسان را تحت تاثير خود قرار مى‏دهد و دنيا و آخرت را تباه مى‏كند. از ميان آثار زيانبار غرور به امور زير مى‏توان اشاره كرد :
١- غرور، حجاب ضخيمى بر عقل و فهم انسان مى‏فكند و او را از درك حقايق بازمى‏دارد و به او اجازه نمى‏دهد خود و ديگران را آنچنان كه هست و هستند بشناسد و حوادث اجتماعى را درست ارزيابى كرده در برابر آنها موضع صحيح بگيرد.
در بحث‏هاى سابق در حديثى از اميرمؤمنان على(ع) خوانديم : «مستى غرور از مستى شراب هم سخت‏تر است!» اين مستى همان حجاب غرور است.
٢- غرور مايه شكست در زندگى و سبب عقب افتادگى است،يك لشكر مغرور به سادگى جنگ را مى‏بازد،يك سياستمدار مغرور به آسانى زمين مى‏خورد،يك محصل مغرور در امتحانات رفوزه مى‏شود،يك ورزشكار مغرور بازى را به حريف مى‏بازد و بالاخره يك مسلمان مغرور خود را گرفتار قهر و غضب الهى مى‏سازد. تعبيربه‏«قاتلات‏الغرور»درروايات‏اسلامى‏ممكن‏است‏اشاره‏به‏همين‏معنى‏باشد.
٣- غرور تكامل انسان را متوقف مى‏سازد، بلكه مايه انحطاط و عقب‏گرد او مى‏شود; زيرا هنگامى كه انسان مغرور مى‏شود نقايص خود را نمى‏بيند و كسى كه احساس نقصان نكند به دنبال كمال نمى‏رود.
آنچه در حديث اميرمؤمنان در گذشته خوانديم كه مى‏فرمود : «كسى كه جاهل باشد مغرور مى‏شود و امروز او از ديروزش بدتر است‏» اشاره به همين نكته مهم است.
٤- غرور سبب فساد و تباهى عمل مى‏شود، زيرا در انجام آن دقتى به خرج نمى‏دهد و همين امر كار او را خراب مى‏كند، يك جراح مغرور ممكن است‏بيمار خود را در كام مرگ فروبرد و يا حد اقل ناقص سازد، يك راننده مغرور گرفتار تصادف‏هاى زيانبار مى‏شود، همچنين يك مؤمن مغرور گرفتار رياء و عجب و ساير امورى كه عمل را فاسد مى‏كند مى‏شود; در حديثى از اميرمؤمنان(ع) مى‏خوانيم : «غرور الامل يفسد العمل; غرور ناشى از آرزوها، سبب فساد عمل مى‏شود». (٣٠)
٥- غرور مانع از عاقبت انديشى است، چنانكه در حديثى از اميرمؤمنان آمده است : «لم يفكر فى عواقب الامور من وثق بزور الغرور; كسى كه اعتماد بر غرور و باطل كند از تفكر در عاقبت كارها باز مى‏ماند». (٣١)
٦- غرور غالبا سبب ندامت و پشيمانى مى‏شود، چرا كه انسان نمى‏تواند ارزيابى صحيحى از خود و ديگران را داشته باشد و در محاسبات خود در حركت فردى و اجتماعى گرفتار اشتباه مى‏شود و همين امر او را به ندامت و پشيمانى مى‏كشاند، در همين زمينه در حديث اميرمؤمنان(ع) مى‏خوانيم : «دنيا خواب و خيالى بيش نيست و مغرور شدن به آن موجب پشيمانى است‏». (٣٢)
٧- در يك جمله مى‏توان گفت : افراد مغرور در دنيا و آخرت تهيدست و بيچاره‏اند، چنانكه در حديثى از امام صادق(ع) آمده است : «المغرور فى الدنيا مسكين فى الآخرة، مغبون لانه باع الافضل بالادنى; انسان مغرور در دنيا مسكين و بيچاره است و در آخرت مغبون; چرا كه متاع برتر را به متاع پست‏تر فروخته است‏». (٣٣)

٥- طرق درمان غرور
از آنجا كه غرور غالبا ناشى از جهل و عدم شناخت‏خويشتن و قدر و منزلت انسان در پيشگاه خداست نخستين گام درمان اين بيمارى اخلاقى شناخت‏خويشتن و معرفت پروردگار و نيز شناخت لياقت‏ها و شايستگى‏ها در انسانهاى ديگر است.
اگر انسان به گذشته خويش برگردد كه طفلى بود از هر نظر عاجز و ناتوان و به آينده خويش بنگرد كه پير و ناتوان و از كار افتاده مى‏شود و اگر چند روزى قدرت، مال، ثروت، جوانى و زيبايى دارد، همه آنها در معرض انواع آفات است و طبق ضرب‏المثل معروف «به مالت نناز كه به شبى از بين مى‏رود و به جمالت نناز كه به تبى از بين مى‏رود!» همه اينها آسيب‏پذير است.
و نيز اگر به تاريخ پيشينيان بنگرد و سرعت زوال قدرت‏ها و از ميان رفتن اموال و نابودى امكانات با خبر شود هرگز مست غرور نخواهد شد.
چگونه انسان به عملش مغرور شود و حال آنكه ممكن است‏با ضربه‏اى كه به مغز او تصادفا وارد شود نه تنها همه علومش را فراموش كند حتى نام خود را نيز فراموش كند؟!
چگونه به اموالش مغرور گردد در حالى كه با يك نوسان بازار و پيش آمدن يك حادثه مهم اجتماعى، سياسى و يا نظامى نه تنها همه ثروت خود را از دست دهد بلكه بدهى زيادى به بار آورد؟!
چگونه به قدرتش بنازد در حالى كه ممكن است فردا آن را از دست دهد و پشت ميله‏هاى زندان باشد!
به هر حال آنچه انسان را از مركب غرور پايين مى‏كشد و به مستى غرور پايان مى‏دهد ناخت‏خويشتن و اوضاع جهان و بى اعتبارى و شدت دگرگونى احوال آن است.
قرآن مجيد به مغروران خطاب مى‏كند و با اين سخن بيدارگر به آنها هشدار مى‏دهد، مى‏فرمايد : «اولم يسيروا فى الارض فينظروا كيف كان عاقبة الذين من قبلهم كانوا اشد منهم قوة و اثاروا الارض و عمروها اكثر مما عمروها و جائتهم رسلهم بالبينات فما كان الله ليظلمهم و لكن كانوا انفسهم يظلمون; آيا در زمين گردش نكردند تا ببينند عاقبت كسانى كه قبل از آنها بودند چگونه بود؟ آنها نيرومندتر از اينان بودند و زمين را(براى زراعت و آبادى) بيش از اينان دگرگون ساختند و آباد كردند عمران نمودند و پيامبرانشان با دلايل روشن به سراغشان آمدند(اما آنها انكار كردند و كيفر خود را ديدند) خداوند هرگز به آنها ستم نكرد، آنها به خودشان ستم مى‏كردند». (٣٤)
شبيه همين معنى در سوره غافر آيه ٢١ و ٨٢ نيز آمده است.
اگر انسان درست‏به جسم و روح و امكانات خود توجه كند كه چقدر آسيب‏پذيرند و چگونه حوادث كوچك مى‏توانند زندگى او را بر هم زنند، هرگز مست و مغرور نمى‏شود، اميرمؤمنان على(ع) مى‏فرمايد : «مسكين بن آدم مكتوم الاجل، مكنون العلل، محفوظ العمل، تؤلمه البقة و تقتله الشرقة و تنتنه العرقة; بيچاره آدميزاد! سرآمد زندگيش نامعلوم، علل بيماريش ناپيدا و اعمالش ثبت و ضبط مى‏شود، پشه‏اى او را مى‏آزارد و گلوگير شدن آب يا غذايى او را مى‏كشد و عرق مختصرى او را متعفن و بدبو مى‏سازد»! (٣٥)
در حالات «اياز» وزير معروف مقتدر سلطان محمود غزنوى نقل كرده‏اند كه همه روز در اطاق مخصوصى مى‏رفت و در را مى‏بست و بعد از لحظاتى بيرون مى‏آمد، بينندگان تعجب كردند كه در اين اطاق چه سرى نهفته است كه همه روز «اياز» به آن سركشى مى‏كند، بعد از تحقيق معلوم شد لباس دوران چوپانيش را در آنجا گذارده و همه روز به آنجا مى‏رود و به آن نگاه مى‏كند و مى‏گويد : اياز تو چوپان بودى! اكنون كه خداوند تو را به مقام وزارت رسانده مغرور مباش، از اين بترس كه فردا مقامت را از دست‏بدهى و از گذشته نيز ناتوان‏تر شوى‏»!
اگر همه قدرتمندان چنين اسباب عبرتى در اختيار داشته باشند هرگز مغرور نخواهند شد، ولى متاسفانه هر كس «اياز» نمى‏شود.

--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١- جلد٦، صفحه‏٢٩٣.
٢- اعراف، ١٢.
٣- همان، ١٢.
٤- هود،٢٧.
٥- همان، ٣٢.
٦- هود، ٩١.
٧- زخرف، ٥٢ - ٥١.
٨- آل عمران، ٢٤.
٩- اعراف،٧٧.
١٠- حديد، ١٤.
١١- منافقون،٧.
١٢- همان، ٨.
١٣- فجر، ١٥.
١٤- قمر، ٤٤.
١٥- همان، ٤٥.
١٦- انعام، ٧٠.
١٧- لقمان،٣٣.
١٨- غررالحكم.
١٩- همان مدرك.
٢٠- غررالحكم.
٢١- همان مدرك.
٢٢- نهج البلاغه، خطبه ٢.
٢٣- نهج البلاغه، كلمات قصار، حكمت ٢٨٢.
٢٤- غررالحكم،٥٩٧٣.
٢٥- مكارم الاخلاق، جلد ٢، .
٢٦- نهج البلاغه، خطبه‏٢٢٣.
٢٧- غررالحكم، شماره ٨٧٤٤.
٢٨- همان مدرك، شماره ١٣٨٤.
٢٩- همان مدرك، شماره‏١٠٣٦٣.
٣٠- غررالحكم، ٦٣٩٠.
٣١- همان مدرك،٧٥٦٦.
٣٢- غررالحكم، ١٣٨٤.
٣٣- ميزان الحكمه، جلد٣، صفحه‏٢٢٣٧(ماده غرور).
٣٤- روم،٩.
٣٥- كلمات قصار، حكمت‏٤١٩.

۶
اخلاق در قرآن فصل هشتم : آرزوهاى دراز !

(طول امل)


اشاره «طول امل‏» و به تعبير ديگر «آرزوهاى دور و دراز» از مهمترين رذايل اخلاقى است كه انسان را به انواع گناهان آلوده مى‏كند، از خدا دور مى‏سازد، به شيطان نزديك مى‏كند و گرفتار عواقب خطرناكى مى‏سازد.
البته اصل «آرزو» و «اميد» نه تنها مذموم و نكوهيده نيست، بلكه نقش بسيار مهمى در حركت چرخهاى زندگى و پيشرفت در جنبه‏هاى مادى و معنوى بشر دارد.
اگر اميد و آرزو در دل «مادر» نباشد هرگز فرزندش را شير نمى‏دهد و انواع زحمت‏ها و ناراحتى‏ها را براى پرورش او تحمل نمى‏نمايد، همان گونه كه در حديث معروف نبوى‏٩ آمده است : «الامل رحمة لامتى و لولا الامل ما رضعت والدة ولدها و لا غرس غارس شجرها!; اميد و آرزو، رحمت‏براى امت من است و اگر اميد و آرزو نبود هيچ مادرى فرزندش را شير نمى‏داد و هيچ باغبانى نهالى نمى‏كاشت‏». (١)
كسى كه يقين كند مثلا امروز روز آخر زندگى اوست‏يا در آينده بسيار نزديكى از دنيا مى‏رود، دست از همه كار مى‏شويد و در واقع موتور زندگى او خاموش مى‏شود و چرخهاى آن از كار مى‏افتد و شايد يكى از دلايل مخفى بودن پايان عمر هر كس همين باشد كه چراغ پر فروغ اميد و آرزو در دلش خاموش نشود و به تلاشهاى زندگى ادامه دهد.
همان گونه كه در حديثى از حضرت مسيح(ع) مى‏خوانيم : «در جايى نشسته بود و پيرمردى را مشاهده كرد كه با كمك بيل به شكافتن زمين مشغول است(و تلاش گرم و مستمرى براى كار كشاوزى دارد) حضرت مسيح(ع) به پيشگاه خدا عرضه داشت : «خداوندا اميد و آرزو را از او برگير!» ناگهان پيرمرد بيل را به كنارى انداخت و روى زمين دراز كشيد و خوابيد، كمى بعد حضرت مسيح(ع) عرضه داشت : «بارالها! اميد و آرزو را به او بازگردان!» ناگهان مشاهده كرد كه پيرمرد برخاست و دوباره مشغول فعاليت و كار شد! حضرت مسيح(ع) از او سؤال كرد كه من دو حال مختلف از تو ديدم، يك بار بيل را به كنار افكندى و روى زمين خوابيدى، اما در حرحله دوم ناگهان برخاستى و مشغول كار شدى؟!
پيرمرد در جواب گفت : «در مرتبه اول فكر كردم من پير و ناتوانم و آفتاب لب بامم، امروز بميرم يا فردا خدا مى‏داند، چرا اين همه به خود زحمت دهم و اين همه تلاش كنم؟ بيل را به كنار انداختم و بر زمين خوابيدم!
ولى چيزى نگذشت كه اين فكر به خاطرم خطور كرد از كجا معلوم كه من سالهاى زيادى زنده نمانم؟ افرادى مثل من بودند و سالها عمر كردند، انسان تا زنده است زندگى آبرومند مى‏خواهد و بايد براى خود و خانواده‏اش تلاش كند، برخاستم و بيل را گرفتم و مشغول كار شدم‏». (٢)
به همين دليل براى ايجاد تحرك بيشتر در گروه‏هاى مختلف اجتماعى بايد اميد به آينده را در دل آنها زنده نگه داشت.
ولى همين اميد و آرزو كه رمز حركت و تلاش انسانهاست و مانند قطرات حياتبخش باران، سرزمين دل انسان را زنده نگه مى‏دارد، اگر از حد بگذرد به صورت سيلابى ويرانگر در مى‏آيد و همه چيز را با خود مى‏برد و سرانجام انسان را غرق دنياپرستى و ظلم و جنايت و گناه مى‏كند.
به همين دليل پيامبر اكرم(ص) «طول امل‏» را يكى از دو دشمن بسيار خطرناك براى انسانها شمرده و فرموده است :
«خصلتان اتباع الهوى و طول الامل، فاما اتباع الهوى فانه يعدل عن الحق، اما طول الامل فانه يحبب الدنيا; شديدترين چيزى كه از آن بر شما مى‏ترسم دو خصلت است : پيروى از هوا و آرزوى طول و دراز; زيرا هواپرستى شما را از حق بازمى‏دارد و اما آرزوى دور و دراز شما را حريص بر دنيا مى‏كند». (٣)
شبيه همين معنى با كمى تفاوت در نهج البلاغه از اميرمؤمنان على(ع) آمده است. (٤)
با اين اشاره به آيات قرآن بازمى‏گرديم و نتيجه طول امل را در سرنوشت اقوام پيشين و انسانها به طور كلى مورد بررسى قرار مى‏دهيم :
١- واذكروا اذ جعلكم خلفاء من بعد عاد و بواكم فى الارض تتخذون من سهولها قصورا و تنحتون الجبال بيوتا فاذكروا آلاء الله و لاتعثوا فى الارض مفسدين (سوره‏اعراف،آيه‏٧٤)
٢- اتبنون بكل ريع آية تعبثون × و تتخذون مصانع لعلكم تخلدون (سوره‏شعراء، آيات‏١٢٩و١٢٨)
٣- ينادونهم الم نكن معكم قالوا بلى و لكنكم فتنتم انفسكم و تربصتم و ارتبتم و غرتكم الامانى حتى جاء امر الله و غركم بالله الغرور (سوره‏حديد،آيه‏١٤)
٤- الم يان للذين آمنوا ان تخشع قلوبهم لذكر الله و ما نزل من الحق و لايكونوا كالذين اوتوا الكتاب من قبل فطال عليهم الامد فقست قلوبهم و كثير منهم فاسقون (سوره‏حديد،آيه‏١٦)
٥- ذرهم ياكلوا و يتمتعوا و يلههم الامل فسوف يعلمون (سوره‏حجر،آيه‏٣)
٦- ام للانسان ما تمنى × فلله الآخرة و الاولى (سوره‏نجم،آيات‏٢٤و٢٥)
٧- ويل لكل همزة لمزة × الذى جمع مالا و عدده × يحسب ان ماله اخلده (سوره‏همزه، آيات‏١تا٣)
٨- ان الذين ارتدوا على ادبارهم من بعد ما تبين لهم الهدى الشيطان سول لهم و املى لهم (سوره‏محمد،آيه‏٢٥)

ترجمه ١- و به خاطر بياوريد كه خداوند شما را جانشينان قوم «عاد» قرار داد و در زمين مستقر ساخت كه در دشتهايش، قصرها براى خود بنا مى‏كنيد و در كوهها براى خود خانه‏ها مى‏تراشيد! بنابراين نعمت‏هاى خدا را متذكر شويد و در زمين به فساد نكوشيد.
٢- آيا شما بر هر مكان مرتفعى نشانه‏اى از روى هوا و هوس مى‏سازيد؟! - و قصرها و قلعه‏هاى زيبا و محكم بنا مى‏كنيد، شايد در دنيا جاودانه بمانيد؟!
٣- (منافقان) آنها را صدا مى‏زنند «مگر ما با شما نبوديم؟! مى‏گويند «آرى ولى شما خود را به هلاكت افكنديد و انتظار(مرگ پيامبر را) كشيديد و(در همه چيز) شك و ترديد داشتيد و آرزوهاى دور و دراز شما را فريب داد تا فرمان خدا فرارسيد و شيطان فريبكار(نيز) شما را در برابر (فرمان) خداوند فريب داد!
٤- آيا وقت آن نرسيده است كه دلهاى مؤمنان در برابر ذكر خدا و آنچه از حق نازل كرده است‏خاشع گردد؟! و مانند كسانى نباشند كه در گذشته به آنها كتاب آسمانى داده شد، سپس زمانى طولانى بر آنها گذشت و قلب‏هايشان قساوت پيدا كرد و بسيارى از آنها گنهكارند!
٥- بگذار آنها بخورند و بهره گيرند و آرزوها آنان را غافل سازد ولى به زودى خواهند فهميد!
٦- آيا آنچه انسان تمنا دارد به آن مى‏رسد؟! - در حالى كه آخرت و دنيا از آن خداست!
٧- واى بر هر عيبجوى مسخره كننده‏اى! - همان كس كه مال فراوانى جمع آورى و شماره كرده(بى آنكه مشروع و نامشروع آن را حساب كند)! - او گمان مى‏كند كه اموالش او را جاودانه مى‏سازد!
٨- كسانى كه بعد از روشن شدن هدايت‏براى آنها، پشت‏به حق كردند، شيطان اعمال زشتشان را در نظرشان زينت داده و آنان را با آرزوهاى طولانى فريفته است!

سرچشمه غفلت
آيات اول و دوم ناظر به قوم «عاد» و «ثمود» است كه پيامبرانى به نام «هود» و «صالح‏» داشتند اين جمعيت‏با پيشرفتى كه در كشاورزى و صنعت پيدا كرده بودند سخت‏سرگرم به دنيا شده و به آن دل بسته بودند و آرزوهاى دور و دراز آنها را در خود غرق ساخته بود و چنان گرفتار غرور و كبر و نخوت شده بودند كه نه تنها كمترين اعتنايى به دعوت خيرخواهانه پيامبرشان هود و صالح‏٨ نكردند، بلكه به مبارزه با آنها برخاستند.
قرآن مجيد در نخستين آيه از آيات بالا، از زبان حضرت صالح‏٧ خطاب به آن قوم سركش چنين نقل مى‏كند : «به خاطر بياوريد كه قوم عاد به خاطر طغيان از ميان رفتند و خداوند شما را جانشينان آنان قرار داد و در زمين مستقر ساخت كه در دشتهايش قصرها براى خود بنا مى‏كنيد و در كوهها(در دل سنگها) براى خود خانه‏هايى مى‏تراشيد، به ياد نعمت‏هاى خدا باشيد و در زمين فساد نكنيد»! (واذكروا اذ جعلكم خلفاء من بعد عاد و بواكم فى الارض تتخذون من سهولها قصورا و تنحتون الجبال بيوتا فاذكروا آلاء الله و لاتعثوا فى الارض مفسدين) (٥)
در دومين آيه وضع قوم «عاد» را شرح مى‏دهد كه توضيحى است‏براى آيه قبل كه در باره قوم «ثمود» بود.
از زبان پيامبرشان(حضرت هود(ع)) چنين نقل مى‏كند : «آيا شما بر هر مكان مرتفعى نشانه‏اى از سر هوا و هوس مى‏سازيد؟ - و قصرها و قلعه‏هاى زيبا و محكم بنا مى‏كنيد كه گويى در دنيا جاودانه خواهيد ماند»! (اتبنون بكل ريع آية تعبثون × و تتخذون مصانع لعلكم تخلدون) (٦)
هود(ع) با اين سخن به آنها مى‏فهماند كه يكى از علل مهم انحراف شما هوسرانى و تكيه بر آرزوهاى دراز است كه شما را از خدا غافل كرده و در زرق و برق دنيا غرق ساخته است.
«مصانع‏» جمع «مصنع‏» به معنى ساختمان و قصر مجلل و محكم است، اين واژه از ماده «صنع‏» گرفته شده كه به معنى كار نيكو انجام دادن است، بنابراين صنع به هر كارى گفته نمى‏شود، بلكه به كارهايى اطلاق مى‏گردد كه داراى امتياز خاصى است.
قوم عاد و ثمود تصور مى‏كردند كه با اين بناهاى محكم و زيبا و خانه‏هاى مجللى كه در درون دل كوهها ايجاد كرده بودند، مى‏توانند خود را از آفات و گزند حوادث مصون دارند و ساليان دراز زنده بمانند و به عيش و نوش بپردازند.
همين معنى در باره قوم ثمود در آيات ديگرى مطرح شده است و باز از زبان صالح‏٧ اين چنين مى‏خوانيم : «اتتركون فى ما ههنا آمنين × فى جنات و عيون × و زروع و نخل طلعها هضيم × و تنحتون من الجبال بيوتا فارهين; آيا چنين مى‏پنداريد كه هميشه در نهايت امنيت در نعمت‏هايى كه اينجاست، مى‏مانيد - در اين باغها و چشمه‏ها - در اين زراعت‏ها و نخلهايى كه ميوه‏هايش شيرين و رسيده است و شما از كوهها خانه‏هايى(بسيار محكم) مى‏تراشيد و در آن به عيش و نوش مى‏پردازيد( و همه چيز را به دست فراموشى مى‏سپاريد؟!)». (٧)
بى شك غرور و غفلت‏حاصل از طول امل منحصر به قوم عاد و ثمود نبود، ولى در قرآن مجيد در مورد اين دو گروه سركش، اين رذيله اخلاقى برجستگى خاصى دارد.
در سومين آيه سخن از گفتگوى مؤمنان و منافقان در روز قيامت است كه منافقان خود را در ظلمت و تاريكى در صحنه محشر مى‏بينند، در حالى كه مؤمنان در پرتو نور و ايمان به سوى بهشت در حركتند، منافقان از مؤمنان تقاضا مى‏كنند اجازه بدهيد ما هم از نور شما بهره‏اى بگيريم، ولى ديوار بلندى در ميان اين دو فاصله مى‏شود.
در اينجا منافقان فرياد مى‏زنند «...الم نكن معكم...; آيا ما در دنيا با شما نبوديم(پس چرا از ما جدا شديد؟)» (٨)
مؤمنان در پاسخ مى‏گويند : «آرى ما با هم بوديم، ولى شما خود را فريب داديد و در انتظار حوادث ناگوار براى مسلمانان بوديد و پيوسته در امر معاد و دعوت پيامبر اسلام(ص) ابراز ترديد مى‏كرديد و آرزوهاى دراز، پيوسته شما را مغرور ساخت تا فرمان مرگ شما از سوى خدا فرارسيد»، (...قالوا بلى و لكنكم فتنتم انفسكم و تربصتم و ارتبتم و غرتكم الامانى حتى جاء امر الله...) (٩)
به اين ترتيب آيه فوق عامل بدبختى منافقان را در چهار چيز خلاصه مى‏كند كه چهارمين آنها آرزوهاى طول و دراز است.
«امانى‏» جمع «امنيه‏» از ماده «منى‏»(بر وزن مغز) در اصل به معنى اندازه‏گيرى كردن است، و «تمنى‏» به معنى آرزوست، چرا كه انسان در درون دل در عالم خيال امورى را براى خود اندازه‏گيرى مى‏كند و به همين جهت‏به خيالات باطل و سخنان دروغ و آرزوهاى دور و دراز «امنيه‏» و جمع آن «امانى‏» اطلاق شده است.
در تفسير منهج الصادقين و تفسير قرطبى در ذيل اين آيه حديثى از پيامبر اكرم(ص) نقل شده كه مضمونش اين است : «آن حضرت در حالى كه يارانش را موعظه مى‏فرمود خطهايى(موازى هم) بر زمين كشيد، بعد يك خط عمودى بر همه آنان رسم فرمود، سپس گفت : مى‏دانيد اين خطوط چه معنى دارد؟ عرض كردند : نه يا رسول الله! فرمود : اين خطوط مانند آرزوهاى دور و دراز انسانهاست (كه حد و مرزى ندارند) و آن يك خط(عمودى) همان مرگ و پايان زندگى است كه بر همه آنها كشيده مى‏شود و همه آمال و آرزوها را باطل مى‏كند».
همين معنى با تفاوت مختصرى از «ابن مسعود» نقل شده است و پيامبر اكرم(ص) خطى به شكل مربع كشيد و خطى در وسط آن رسم فرمود و آن را به خارج مربع ادامه داد و خطوط كوچكى از طرف راست و چپ آن كشيد، سپس فرمود : اين(خطى كه در وسط مربع است) انسان است و اين(مربع) اجل اوست كه به او احاطه كرده و اين(ادامه خطى كه به خارج از مربع پيش رفته) آرزوهاى دراز اوست كه از اجل و مرگ او هم فراتر مى‏رود و اين خطوط كوچك عوارض و حوادثى است كه او را احاطه كرده، اگر(فرضا) اجل خطا كند، اين حوادث و عوارض او را از بين مى‏برند و اگر اين حوادث و عوارض خطا كنند اجل او را از ميان برمى‏دارد». (١٠)
در چهارمين آيه مؤمنان را به طور غير مستقيم مخاطب قرار داده و هشدار مى‏دهد كه مراقب وضع خويش باشند، مبادا به اثر آرزوهاى دور و دراز به سرنوشت مرگبار و اسفناك اقوام پيشين گرفتار شوند، مى‏فرمايد : «آيا وقت آن نرسيده است كه دل‏هاى مؤمنان در برابر ذكر خدا و آنچه از حق نازل شده است‏خاشع گردد، و مانند كسانى نباشند كه پيش از اين كتاب آسمانى به آنها داده شد، سپس زمان طولانى به آنها گذشت (و بر اثر غفلت و آرزوهاى دراز) قلب‏هاى آنها قساوت پيدا كرد. و بسيارى از آنان گناهكارند. الم يان للذين آمنوا ان تخشع قلوبهم لذكر الله و ما نزل من الحق و لايكونوا كالذين اوتوا الكتاب من قبل فطال عليهم الامد فقست قلوبهم و كثير منهم فاسقون (حديد،١٦).
مطابق اين آيه آنچه باعث نرمش قلب آدمى و انعطاف آن به سوى حق و خشوع و خضوع در پيشگاه خدا مى‏شود، همان ذكرلله و ياد خدا و توجه به حق است، آرى ياد خدا است كه آرزوهاى دور و دراز را بر مى‏چيند، و انسان را متوجه مسؤوليت‏هايش مى‏كند، و دل را نورانى، و فكر انسان را واقع بين و ماهيت زندگى ناپايدار دنيا را در برابر او مشخص مى‏سازد.
دلى كز نور معنى نيست روشن مخوانش دل كه آن سنگ است و آهن دلى كز گرد غفلت زنگ دارد از آن دل سنگ و آهن ننگ دارد
در پنجمين آيه خطاب به پيامبر اسلام(ص) ، اشاره به كفار و مشركان كرده، مى‏فرمايد : «بگذار آنها بخورند و از دنياى مادى بهره گيرند و آرزوها(ى دراز) آنان را غافل سازد ولى به زودى خواهند فهميد(كه چه اشتباه بزرگى مرتكب شده‏اند)»، (ذرهم ياكلوا و يتمتعوا و يلههم الامل فسوف يعلمون)
آرى آنان همچون چهارپايانند كه جز آب و علف چيزى نمى‏فهمند، تنها تفاوتى كه با چهارپايان دارند و آنها را از چهارپايان پست‏تر كرده اين است كه يك مشت آرزوى طول و دراز اطراف فكرشان را احاطه كرده و به آنها اجازه نمى‏دهد كه در سرنوشت‏خود بينديشند و پيش از آنكه دست اجل گريبان آنها را بگيرد بيدار شوند و از بيراهه بازگردند.
در اينجا تاثير منفى آرزوهاى دراز در وجود انسان به خوبى تبيين شده و نشان مى‏دهد كه تا چه حد آرزوها انسان را به خود مشغول مى‏سازد و از خدا غافل مى‏كند.
تعبير به «ذرهم‏» (آنها را رها كن) به وضوح نشان مى‏دهد كه اميدى به هدايت اين گروه نيست وگرنه پيامبر اكرم(ص) هرگز مامور نمى‏شد آنها را رها سازد.
چگونه مى‏توان اميد به هدايت گروهى داشت كه هدف نهايى آنها خور و خواب همچون حيوانات است و آرزوهاى دراز به آنها اجازه نمى‏دهد كه لحظه‏اى به پايان زندگى و به آفريدگارى كه اين مواهب حيات را به آنها بخشيده بينديشند و در باره هدفى كه براى آن آفريده شده‏اند لحظه‏اى فكر كنند.
در ششمين آيه مورد بحث، اشاره به اين حقيقت مى‏كند كه غالبا آرزوهاى دراز كه هرگز انسان به آنها نمى‏رسد، او را احاطه مى‏كنند و امكانات او را كه بايد در مسير سعادت به كار گرفته شود به خود جذب مى‏كند و او را از راه بازمى‏دارد، مى‏فرمايد : «آيا انسان به آنچه آرزو مى‏كند مى‏رسد؟!(نه هرگز نخواهد رسيد)» (ام للانسان ما تمنى) (١١)
اين استفهام در واقع يك نوع استفهام انكارى است، چگونه ممكن است انسان به همه آرزوهايش برسد در حالى كه طول آرزوها گاه دهها يا صدها برابر عمر اوست! و گاه اصلا نقطه پايانى ندارد! و هر جا برسد آرزوهاى ديگرى در برابر او خودنمايى كرده و وى را به سوى خود جلب مى‏نمايد.
بايد توجه داشت كه اين آيه به دنبال آياتى است كه اشاره به بتهاى مشركان مى‏كند كه آرزو داشتند شفيع آنها در درگاه خداوند شوند و قرآن مى‏گويد اين آرزو هرگز برآورده نخواهد شد، ولى با اين حال مفهوم آيه عام است و به اصطلاح مورد، مخصص نيست.
در هفتمين آيه سخن از دنياپرستان خودخواه با آرزوهاى دور و دراز است، مى‏فرمايد : «واى بر هر عيبجوى مسخره كننده‏اى - همان كس كه مال و ثروت(عظيمى) را جمع‏آورى و شماره كرده است(بى آنكه حساب مشروع و نامشروع را بكند) و گمان مى‏كند اموالش سبب جاودانگى اوست!»، (ويل لكل همزة لمزة × الذى جمع مالا و عدده (١٢) × يحسب ان ماله اخلده) (١٣)
در واقع اين سه آيه علت و معلول يكديگرند، چرا كه اين انسان بى‏خبر و خودبين و خودپسند ديگران را استهزاء مى‏كند، به خاطر آنكه ثروت عظيمى براى خود از طرق نامشروع فراهم ساخته، چرا دست‏به جمع چنين ثروتى زده؟ به خاطر اينكه مى‏پندارند داشتن چنين ثروتى به او جاودانگى مى‏دهد، اين پندار كه با«طول امل‏» و آرزوهاى دراز همراه است‏سبب غرور و خودبرتربينى مى‏شود و آن هم به نوبه خود سبب استهزاء و عيبجويى نسبت‏به ديگران است. (١٤)
از اين آيه به خوبى مى‏توان استفاده كرد كه آرزوهاى دراز گاهى به حدى مى‏رسد كه انسان مرگ را به كلى فراموش كرده، خود را جاودانه مى‏پندارد و همين امر سبب طغيان و سركشى او مى‏شود و آن طغيان سرچشمه گناهان ديگرى مى‏گردد.
در هشتمين و آخرين آيه مورد بحث، سخن از گروهى است كه حق را شناختند و سپس به آن پشت كردند و از آن اعراض نمودند، مى‏فرمايد : «كسانى كه بعد از روشن شدن حق به آن پشت كردند، شيطان اعمال زشتشان را در نظرشان زينت داده و آنان را با آرزوهاى طولانى فريفته است!»، (ان الذين ارتدوا على ادبارهم من بعد ما تبين لهم الهدى الشيطان سول لهم و املى لهم) (١٥)
«املى لهم‏» از ماده «املاء» به معنى پديد آوردن آرزوهاى دور و دراز است كه انسان را به خود مشغول مى‏دارد.
در واقع آيه ناظر به اين حقيقت است كه چگونه ممكن است‏يك انسان حق را بشناسد و باور كند سپس آن را ناديده بگيرد و به آن پشت كند و راه نجات خود را ببيند با اين حال از بى راهه برود!
آيا مى‏توان باور كرد انسان عاقلى چنين كند؟! آرى! هنگامى كه تسويلات شيطان انسان را احاطه كند و زشتى‏ها را در نظرش به صورت زيبايى‏ها نشان دهد و او را گرفتار آرزوهاى دور و دراز سازد، بعيد نيست‏حق را به دست فراموشى بسپارد و به آن پشت كند.
از اينجا مى‏توان دريافت كه آرزوهاى طولانى چه بلايى بر سر انسان مى‏آورد و چگونه انسان عاقل را به كلى از عقل و خرد بيگانه مى‏كند؟!
از مجموع آيات فوق كه قسمتى در باره اقوام پيشين بود و بخشى در باره معاصران پيامبر(ص) و قسمتى نيز به صورت يك قانون كلى مطرح شده بود مى‏توان چنين نتيجه گرفت كه طول امل و آرزوهاى دراز از خطرناك‏ترين دشمنان سعادت بشر است كه نه تنها افراد، بلكه اقوام و ملت‏ها را در كام مرگ و بدبختى فرومى‏برد.

طول امل در روايات اسلامى
از آنجا كه آرزوهاى دراز تاثير بسيار مخربى بر زندگى معنوى و اخلاقى و حتى مادى انسانها دارد، در روايات اسلامى با تعبيرات گوناگون از آن نكوهش شده و با عبارات پرمعنايى به علل منطقى آن نيز اشاره شده است، به عنوان نمونه به روايات زير مى‏توان اشاره كرد :
١- در حديثى از پيامبر اكرم(ص) مى‏خوانيم : «اربعة من الشقاء جمود العين و قساوة القلب و طول الامل و الحرص على الدنيا; چهار چيز است كه نشانه شقاوت و بدبختى انسان است : خشك بودن چشمها(به گونه‏اى كه هرگز از خوف خدا اشكى نريزد) و سنگدلى و آرزوهاى دراز و حرص بر دنيا». (١٦)
٢- در حديث ديگرى از اميرمؤمنان على(ع) مى‏خوانيم : «من اطال امله ساء عمله; كسى كه آرزوى طولانى داشته باشد، عملش بد خواهد شد»! (١٧)
همين معنى به صورت گوياترى در حديث ديگرى از آن حضرت آمده است كه فرمود : «اطول الناس املا اسوئهم عملا!; آن كسى كه آرزوهايش از همه طولانى‏تر باشد، عملش از همه زشت‏تر و بدتر است‏»! (١٨)
٣- در نهج البلاغه خطبه‏١٤٧ نيز تعبير گويايى در اين زمينه ديده مى‏شود، فرمود : «انما هلك من كان قبلكم بطول آمالهم و تغيب آجالهم حتى نزل بهم الموعود الذى ترد عنه المعذرة و ترفع عنه التوبة; اقوامى كه پيش از شما بودند و گرفتار عذاب شدند، فقط به خاطر آرزوهاى طولانى و فراموش كردن اجل و سرآمد زندگيشان بود تا آنكه عذاب موعود فرارسيد، همان عذابى كه با فرارسيدنش معذرت‏خواهى رد مى‏شود و درهاى توبه بسته خواهد شد»!
٤- در حديث ديگرى از فاطمه بنت الحسين از پدرش امام حسين(ع) از جدش رسول خدا(ص) چنين آمده است : «ان صلاح اول هذه الامة بالزهد و اليقين و هلاك آخرها بالشح(بالشك) و الامل!; دو عامل سبب اصلاح(و پيروزى) آغاز اين امت‏شد كه يكى زهد(و ترك وابستگى به دنيا) بود و ديگرى ايمان و يقين محكم و آنچه باعث هلاكت(و شكست) آخر اين امت مى‏شود بخل(شك) و آرزوهاى دراز است‏». (١٩)
بديهى است ايمان و يقين محكم، به اضافه بى اعتنايى به زرق و برق دنيا، سبب شد كه مسلمانان نخستين به هنگام ورود در ميدان جهاد از هيچ چيز پروا نكنند، جز خدا را در نظر نگيرند و جز براى خدا شمشير نزنند و هرگز پشت‏به دشمن ننمايند و اين عامل مهم پيروزى آنان بود.
ولى هنگامى كه آرزوهاى دراز و دلبستگى‏ها و دلدادگى‏ها نسبت‏به ظواهر دنيا جاى «زهد» را گرفت و شك و ترديد به جاى يقين نشست، عقب‏گردها و شك‏ها شروع شد و امروز هم براى تجديد عظمت نخستين، راهى جز احياى دو اصل نخست نيست.
٥- در حديث ديگرى از امام اميرمؤمنان مى‏خوانيم : «الامل سلطان الشياطين على قلوب الغافلين; آرزوى دراز سبب سلطه شيطانها بر قلوب غافلان مى‏شود»! (٢٠)
٦- در حديث ديگرى از همان امام(ع) چنين افرادى به عنوان بدترين مردم معرفى شده‏اند، مى‏فرمايد : «شر الناس الطويل الامل، السيئ العمل; بدترين مردم كسى است كه آرزوهايش از همه طولانى‏تر باشد و عملش از همه بدتر»! (٢١)
و نيز از آن حضرت در حديث ديگرى مى‏خوانيم : «ان المرء يشرف على امله فيقطعه حضور اجله، فسبحان الله لا امل يدرك و لا مؤمل يترك!; انسان پيوسته دنبال آرزوهاى خويش است(و از مبدء و معاد غافل است) ناگهان حضور اجل، آرزوهايش را قطع مى‏كند، سبحان الله! نه به آرزو رسيده و نه صاحب آرزو رها شده است‏»! (٢٢)
٧- در حديثى از اميرمؤمنان على(ع) مى‏خوانيم : «اشرف الغنى ترك المنى; برترين بى‏نيازى ترك آرزوهاست‏»! (٢٣)
چرا كه آرزوهاى دور و دراز سبب مى‏شود كه انسان دائما خود را نيازمند ببيند و ست‏حاجت‏به سوى هر كس و هر جا دراز كند و شخصيت انسانى خود را به خاطر امورى كه هرگز به آن نمى‏رسد بشكند!
٨- در حديث ديگرى از همان امام بزرگوار آمده است : «كذب من ادعى الايمان و هو مشغوف من الدنيا بخدع الامانى و زور الملاهى; دروغ مى‏گويد كسى كه ادعاى ايمان مى‏كند در حالى كه به خاطر خدعه‏هاى آرزوها و سرگرمى‏هاى باطل، دلباخته دنيا شده است‏»! (٢٤)
روشن است كه دلباختگان آرزوها ناگزيرند براى وصول به آنها همه چيز را به دست فراموشى بسپارند و از همين جا رخنه در ايمان آنها پيدا مى‏شود.
٩- و نيز از همان بزرگوار در سخن كوتاه و پر معناى ديگرى مى‏خوانيم : «الامانى تعمى عيون البصائر; آرزوهاى دراز چشم بصيرت انسان را كور مى‏كند»! (٢٥)
١٠- در حديثى از پيامبر اكرم(ص) آمده است كه روزى به اصحاب فرمود : «اكلكم يحب ان يدخل الجنة؟; آيا همه شما دوست داريد وارد بهشت‏شويد»؟!
«قالوا نعم يا رسول الله; همگى عرض كردند آرى اى رسول خدا»!
فرمود : «قصروا من الامل و اجعلوا آجالكم بين ابصاركم و استحيوا من الله حق الحياء; دامنه آرزوها را كوتاه كنيد و مرگ را در مقابل چشم خود قرار دهيد و از خداوند(و مخالفت فرمان او) آن گونه كه شايسته است‏شرم كنيد». (٢٦)
١١- باز در حديث پرمحتواى ديگرى از اميرمؤمنان على(ع) آمده است : «ان الامل يذهب العقل، و يكذب الوعد، و يحث على الغفلة و يورث الحسرة; آرزوهاى دراز عقل انسان را مى‏برد و وعده آخرت را دروغ مى‏شمرد و انسان را به غفلت وامى‏دارد و سرانجام آن، حسرت و ندامت است‏»! (٢٧)
١٢- اين بحث را با روايت ديگرى از رسول خدا(ص) - به عنوان «ختامه مسك‏» پايان مى‏دهيم، در اين حديث آمده است كه پيامبر اكرم(ص) سه عدد چوب را گرفت، يكى را پيش روى خود در زمين فرو كرد، ديگرى را در كنار آن و سومى را در فاصله دورتر، سپس فرمود : آيا مى‏دانيد اين چيست؟ عرض كردند : خدا و رسولش آگاه‏ترند، فرمود : «هذا الانسان! و هذا الاجل! و هذا الامل يتعاطاه ابن آدم و يختلجه الاجل دون الامل!; اين(چوب اول) انسان است و اين(چوب دوم) سرآمد عمر است و اين(چوب سوم كه در نقطه دورى در زمين فرو شده بود) آرزوهاى دراز انسان است، (آرى) پيش از آنكه انسان به آرزوهايش برسد دست اجل گريبان او را خواهد گرفت‏»! (٢٨)
در احاديث‏بالا كه گلچينى بود از احاديث فراوانى كه در منابع معروف اسلامى در باره طول امل آمده است‏به خوبى گستردگى خطرات و عواقب شوم اين رذيله اخلاقى را نشان مى‏دهد و ثابت مى‏كند كه آرزوهاى دراز از بزرگترين دشمنان سعادت انسان و مانع قرب او در پيشگاه خداست.

آثار و پيامدهاى طول امل
آرزوهاى دراز و گاه بى پايان، آثار مخرب فراوانى در زندگى معنوى و مادى انسان دارد كه به گوشه‏هايى از آن در احاديث‏بالا و همچنين در آياتى كه در قرآن مجيد در آغاز اين بحث ذكر شد آمده است و به طور كلى مى‏توان گفت : طول امل پيامدهاى خطرناك و مخرب و سوء زير را دارد.

١- طول امل سرچشمه بسيارى از گناهان يكى از بدترين آثار منفى طول امل و آرزوهاى دراز اين است كه انسان را به انواع گناهان دعوت مى‏كند، زيرا رسيدن به اين آرزوها معمولا از طريق مشروع غير ممكن است، بنابراين گرفتاران اين رذيله اخلاقى خود را ناگزير مى‏بينند كه در كسب درآمدها چشم بر هم نهند و حلال و حرام را شناسايى نكنند و از غصب حقوق ديگران، خوردن اموال يتيمان، كم فروشى، رباخوارى، رشوه و مانند اين امور، ابا نداشته باشند.
به همين دليل در حديث معروف غررالحكم آمده است : «من طال امله ساء عمله; كسى كه آرزويش دراز باشد عملش بد مى‏شود»! (٢٩)
و نيز آمده : «اطول الناس املا اسوئهم عملا; آن كس كه آرزوهايش طولانى‏تر است عملش زشت‏تر خواهد بود». (٣٠)
و در نقطه مقابل آن آمده است : «من قصر امله حسن عمله; كسى كه آرزويش كوتاه باشد عملش نيك خواهد بود»! (٣١)
هر سه حديث‏بالا از مولا اميرمؤمنان على(ع) است كه جان به فداى سخنان نورانى و انسان سازش باد.

٢- طول امل يكى از اسباب مهم قساوت قلب همان گونه كه در آيات آغاز اين بحث‏خوانديم قرآن مجيد در باره يكى از اقوام پيشين مى‏گويد : آنها كسانى بودند كه مى‏پنداشتند عمر طولانى دارند(و گرفتار آرزوهاى دراز شده‏اند) و از اين رو قلب‏هاى آنها قساوت يافت.
دليل اين مساله روشن است; زيرا طول امل انسان را از خدا غافل مى‏كند و به دنيا حريص مى‏سازد و آخرت او را به دست فراموشى مى‏سپارد و اينها همه اسباب سنگدلى و قساوت است.
به همين دليل در حديثى آمده است كه خداوند به موسى(ع) فرمود : «يا موسى لاتطول فى الدنيا املك فيقسوا قلبك، و القاسى القلب منى بعيد; اى موسى! آرزوى خود را در دنيا طولانى نكن كه قسى القلب خواهى شد و قسى القلب از من دور است‏». (٣٢)
همين معنى در حديث ديگرى از امام اميرمؤمنان(ع) آمده است كه فرمود : «من يامل ان يعيش ابدا يقسوا قلبه و يرغب فى الدنيا; كسى كه آرزو دارد جاودانه در اين دنيا بماند قسى القلب مى‏شود و راغب در دنيا مى‏گردد». (٣٣)

٣- طول امل سبب نسيان اجل اين اثر نياز به شرح و بسط ندارد و به خوبى در زندگى آنها كه گرفتار اين رذيله اخلاقى هستند نمايان است كه هرگز نه سخنى از مرگ بر زبان مى‏رانند و نه در فكر آخرتند، بلكه دائما در گرداب غفلت غوطه‏ورند.
حديث معروفى كه هم از پيامبر اكرم(ص) و هم از اميرمؤمنان على(ع) نقل شده كه مى‏فرمايد : «طول الامل ينسى الآخرة; درازى آرزوها سبب فراموشى آخرت است‏» گواه صدق اين مدعاست. (٣٤)
در حديث ديگرى از مولا على(ع) مى‏خوانيم : «اكثر الناس املا اقلهم للموت ذكرا; كسى كه آرزويش از همه طولانى‏تر است از همه كمتر به ياد مرگ است‏». (٣٥)

٤- زندگى پررنج محصول ديگرى از طول امل بديهى است هر قدر آرزوها طولانى‏تر باشد تهيه مقدمات بيشترى را مى‏طلبد، همچنين صرفه‏جويى بيشترى براى حفظ اموال و ثروت‏ها جهت رسيدن به آن آرزوهاى دور و دراز لازم است و نتيجه اين دو، يك زندگى توام با درد و رنج و سخت‏گيرى بر خود و خانواده خود توام با تلاش شبانه روزى بى رويه خواهد بود.
به همين جهت در احاديثى كه از اميرمؤمنان على(ع) نقل شده است مى‏خوانيم : «من كثر مناه كثر عنائه; كسى كه آرزوهايش زياد باشد، تعب و رنج او فزونى خواهد يافت‏».
و نيز مى‏فرمايد : «من استعان بالامانى افلس; كسى كه از آرزوهاى دراز كمك بگيرد فقير و مفلس مى‏شود(و زندگى فقيرانه‏اى خواهد داشت هر چند ثروتمند باشد).
و نيز مى‏فرمايد : «الرغبة مفتاح النصب; تمايل به دنيا(و آرزوهاى دراز) كليد درد و رنج است‏»! (٣٦)

٥- طول امل و زندگى ذلت‏بار صاحبان آرزوهاى دراز نه تنها در رنج و تعب دائم به سر مى‏برند، بلكه ناچارند شخصيت انسانى خود را نيز در هم بشكنند و براى رسيدن به مقصود خيالى در برابر هر كس و ناكس خضوع كنند و دست التماس به سوى اين و آن دراز نمايند و به زندگى ذلت‏بار تن در دهند. در حديثى از اميرمؤمنان على(ع) مى‏خوانيم : «ذل الرجال فى خيبة الآمال; خوارى مردان در ناكامى آرزوهاست‏». (٣٧)

٦- محروميت از نعمتها همان گونه كه در بالا اشاره شد، كسانى كه گرفتار آرزوهاى دور و درازند و در درياى امانى غوطه‏ورند، غالبا به سراغ صرفه‏جويى و سخت‏گيرى هر چه بيشتر در استفاده از مواهب حيات و زندگى مى‏روند تا به آرزوهاى دور و دراز خود برسند. به همين دليل نسبت‏به همه كس حتى خويشتن و زن و فرزند بخيل خواهند بود، همان بخلى كه آنها را از بهره‏گيرى از نعمت‏هاى الهى محروم مى‏سازد و در عين برخوردارى از امكانات فراوان، زندگى فقيرانه‏اى دارند.
در زمان خود افرادى را مى‏بينيم كه تحت عنوان «تامين آينده‏»! براى خود و فرزندان، گرفتار طول امل هستند و همين امر آنان را از مواهبى كه در اختيار دارند محروم مى‏سازد.

٧- طول امل و محروم بودن از درك حقايق آرزوهاى دراز همچون سرابى است كه تشنگان را در بيابان زندگى به دنبال خود مى‏كشاند و تشنه‏تر مى‏سازد، بى آنكه به جايى برسند، اين آرزوها چهره واقعيت‏ها را به گونه‏اى دروغين نشان مى‏دهد و انسان به خاطر آنها درك نمى‏كند كجاست و به كجا مى‏رود؟ و وظيفه‏اش در برابر اين سرنوشت چيست؟
از همين رو در حديثى از اميرمؤمنان على(ع) كه سابقا به آن اشاره كرديم آمده است : «الامانى تعمى عيون البصائر; آرزوهاى دراز ديدگان بصيرت را نابينا مى‏كند»! (٣٨)
كوتاه سخن اينكه : كسى مى‏تواند چهره زيباى حقيقت را آن گونه كه هست‏ببيند و به سرچشمه زلال معرفت‏برسد كه ديده عقل خود را با حجاب آرزوها نپوشاند و در ميان ابرهاى تيره و تار طول امل قرار نگيرد.

٨- طول امل سبب كفران نعمت است بديهى است آرزوهاى دراز، انسان را به آن چه ندارد و شايد هرگز به آن نمى‏رسد دلبند مى‏سازد، به همين دليل آنچه را از نعمت‏هاى الهى در دست دارد كوچك مى‏شمرد و نسبت‏به آن بى اعتناست و اين كفران نعمت، پيامدهاى شومى در دنيا و آخرت براى او دارد.
در حديثى از مولاى متقيان اميرمؤمنان على(ع) مى‏خوانيم : «تجنبوا المنى فانها تذهب ببهجة نعم الله عندكم، و تلزم استصغارها لديكم، و على قلة الشكر منكم; از آرزوهاى دراز بپرهيزيد كه زيبايى نعمت‏هاى الهى را از نظر شما مى‏برد و آنها را نزد شما كوچك مى‏كند و به كمى شكر(و كفران نعمت) از سوى شما منتهى مى‏شود»! (٣٩)

اسباب و انگيزه‏هاى طول امل
عمده‏ترين چيزى كه سبب آرزوهاى دراز مى‏شود جهل و بى‏خبرى است، جهل نسبت‏به خويشتن و نسبت‏به دنيا و جهل نسبت‏به قدرت و لطف خدا و ثواب آخرت و عقبى، مجموعه اين جهل‏ها انسان را به وادى آرزوهاى دراز مى‏كشاند.
توضيح اينكه : انسان به سبب بى‏خبرى از وضع خويش و عدم توجه به اين حقيقت كه هر لحظه ممكن است پايان عمر او فرارسد، يك لخته خون كوچك مى‏تواند مجراى رگهاى قلب يا مغز او را بگيرد و در يك‏٦لحظه، سكته قلبى يا مغزى بر او عارض شود يا حادثه‏اى همچون زلزله و آتش سوزى، تصادف در رانندگى، لغزيدن و بر زمين خوردن و ضربه مغزى شدن يا مانند اينها به زندگى او پايان دهد. آرى بر اثر جهل به اين امور گرفتار اين پندار مى‏شود كه عمرى طولانى دارد و سپس يك مشت آرزوهاى دراز اطراف فكر او را احاطه مى‏كند و به او اجازه نمى‏دهد به غير آن بينديشد.
همچنين جهل نسبت‏به ناپايدارى و بى وفايى دنيا، دنيايى كه نه بر صغير رحم مى‏كند و نه بر كبير، نه بر جوان رحم مى‏كند نه بر پير، گاه پيش از آنكه پيرى بميرد صدها كودك و جوان از دنيا مى‏روند و گاه پيش از آنكه مريض سخت جان دهد ده‏ها سالم در آغوش مرگ قرار مى‏گيرند.
گاه سلاطين مقتدر در يك روز به ضعيف‏ترين افراد مبدل مى‏شوند و در زندان انفرادى جاى مى‏گيرند و گاه ثروتمندان غرق ناز و نعمت در يك شب فقير و تهيدست مى‏شوند و بر خاك سياه مى‏نشينند، آرى جهل به اين امور است كه انسان را در گرداب طول امل مى‏اندازد.
اينجاست كه سلمان فارسى، شاگرد بزرگ مكتب وحى، مى‏گويد : «ثلاث اعجبتنى حتى اضحكتنى : مؤمل الدنيا و الموت يطلبه، و غافل ليس بمغفول عنه، و ضاحك ملئ فيه لايدرى اساخط رب العالمين عليه ام راض عنه; سه كس مرا در شگفتى فرو برده تا آنجا كه به خنده واداشته است : كسى كه دنيا را آرزو مى‏كند در حالى كه مرگ در پى اوست و كسى كه از اجل خويش غافل است در حالى كه اجل از او غافل نيست و كسى كه با تمام وجودش مى‏خندد در حالى كه نمى‏داند پروردگار جهانيان از او راضى است‏يا نه‏»؟ (٤٠)
در روايات اسلامى نيز اشاره‏هاى روشنى به اين معنى شده است، مولاى متقيان على(ع) مى‏فرمايد : «من ايقن انه يفارق الاحباب و يسكن التراب و يواجه الحساب و يستغنى عما خلف، و يفتقر الى ما قدم كان حريا بقصر الامل و طول العمل; كسى كه يقين دارد(به زودى) از دوستان جدا مى‏شود و در زير خاك مسكن مى‏گزيند و با حساب الهى رو به روست و از آنچه بر جاى گذاشته بى نياز مى‏گردد و به آنچه از پيش فرستاده محتاج مى‏شود، سزاوار است كه آرزو را كوتاه و اعمال صالح را طولانى كند»! (٤١)
در حديث ديگرى از همان حضرت مى‏خوانيم : «اتقوا خداع الاآمال، فكم من مؤمل يوم لم يدركه، و بانى بناء لم يسكنه، و جامع مال لم ياكله; از فريب آرزوها بپرهيزيد، چه بسيار كسانى كه آرزو داشتند روزى را(در آغوش ناز و نعمت‏بگذرانند) و هرگز به آن نرسيدند، چه بسيار كسانى كه خانه و قصرى ساختند ولى هرگز در آن ساكن نشدند و چه بسيار كسانى كه اموال زيادى اندوختند ولى هرگز از آن نخوردند»! (٤٢)
گاه جهل به آخرت و نعمت‏هاى بى پايان آن سراى جاويدان كه يك لحظه نگاه كردن به آنها به تمام دنيا مى‏ارزد، سبب مى‏شود كه انسان به آرزوهاى دراز در اين جهان كشيده شود، حتى گاه مى‏شود بى خبرى از لذت زهد در دنيا و آزادگى از چنگال اسارت زرق و برق آن، انسان را به وادى طول امل مى‏كشاند!
در حديثى از امام باقر(ع) مى‏خوانيم : «استجلب حلاوة الزهادة بقصر الامل; شيرينى زهد را با كوتاهى آرزوها به دست آر»! (٤٣)
و گاه مى‏شود انسان قدرت خدا را فراموش مى‏كند و يا نسبت‏به آن جاهل و بى خبر است و نمى‏داند خدايى كه از لحظه انعقاد نطفه در رحم مادر پيوسته به او روزى داده است، در حالى كه هيچ كس دسترسى به او نداشته مى‏تواند تا پايان عمر زندگى او را اداره كند و فرزندانش اگر دوست‏خدا باشند، خدا آنها را تنها نمى‏گذارد و اگر دشمن خدا باشند خدمت‏به آنها بى دليل است.
آرى جهل به اين امور سبب مى‏شود كه زير پوشش (تامين آينده خود و فرزندان)، گرفتار آرزوهاى دراز و طول امل گردد.
مجموعه اين جهل‏ها و بى‏خبرى‏ها(جهل به خويشتن، جهل به دنيا، جهل نسبت‏به خدا و قدرت بى مانند او و جهل نسبت‏به آخرت و مواهب بى پايانش) آدمى را در بيابان بيكران و برهوت خشك و سوزان آرزوها سرگردان مى‏سازد.

درمان طول امل
هميشه براى علاج قطعى بيماريها به ريشه‏كن كردن اسباب آن بايد پرداخت و تا اسباب بيمارى ريشه‏كن نشود درمان‏ها سطحى و ناپايدار است و به تعبير ديگر جنبه مسكن را دارد.
با توجه به اين اصل اساسى و با توجه به ريشه‏هاى درازى آرزوها به خوبى مى‏توان نتيجه گرفت كه براى زدودن آثار طول امل و از ميان بردن آن بايد به تفكر و انديشه پرداخت.
از يك سو بايد انسان خود را به خوبى بشناسد و بداند موجودى است آسيب‏پذير كه فاصله ميان مرگ و زندگى او بسيار كم است، امروز سالم است و پر نشاط، فردا ممكن است گرفتار سخت‏ترين بيماريها يا اندوه‏بارترين مصايب گردد، امروز قوى و غنى و قدرتمند است، فردا ممكن است از ضعيف‏ترين و فقيرترين افراد باشد و نمونه‏هاى آن صفحات تاريخ بشريت را پر كرده است.
از سوى ديگر بايد در باره بى اعتبارى دنيا بينديشد كه «از نسيمى دفتر ايام بر هم مى‏خورد» و فراموش نكند نادر شاه قدرتمند«شبانگه به دل قصد تاراج داشت‏» «سحرگه نه تن سر، نه سر تاج داشت‏»!
آرى با «يك گردش چرخ نيلوفرى، نه نادرها به جا مى‏مانند و نه نادرى‏»!
از سوى سوم به اين حقيقت‏بينديشد كه ما اعتقاد به معاد و سراى آخرت و حساب و كتاب الهى و پاداش كيفر اعمال داريم و اين جهان را منزلگاهى در مسير يك سفر طولانى مى‏دانيم و برنامه ما در اين جهان آماده شدن و اندوختن زاد و توشه است نه اقامتگاهى براى هميشه ماندن!
و نيز انديشه كند كه حرص در اندوختن و ذخيره كردن اموال و برنامه‏ريزى براى رسيدن به آرزوها و آمال، هرگز مايه سعادت انسان نمى‏شود، بلكه دائما او را به درد و رنج گرفتار مى‏سازد.
و انديشه كند كه مهمترين آرامش، آرامش روح و وجدان است كه آن از طريق تقوا و توكل بر پروردگار فراهم مى‏شود نه از طريق حرص و ولع و دنياپرستى!
بهترين راه براى وصول به اين هدف همان است كه در حديث نبوى معروف آمده است فرمود : «خذ من دنياك لآخرتك و من حياتك لموتك، و من صحتك لسقمك، فانك لاتدرى ما اسمك غدا; از دنيايت‏براى آخرتت‏بهره گير و از زندگانيت‏براى مرگ(و زندگى بعد از آن) و از تندرستيت‏براى زمان بيمارى استفاده كن، چرا كه نمى‏دانى فردا نام تو چيست(آيا تو را زنده مى‏نامند يا جزء مردگان، سالم مى‏گويند يا بيمار؟)». (٤٤)
عامل ديگر براى آرزوهاى دراز هواپرستى و عشق به دنياست، هر قدر از اين علاقه كاسته شود دامنه آرزوها كوتاه‏تر مى‏گردد و به عكس هر اندازه انسان دلبستگى بيشتر به دنيا پيدا كند، دامنه آرزوها گسترده‏تر مى‏شود.
براى رسيدن به اين هدف، يعنى كوتاه كردن دامنه آرزوها يكى از مؤثرترين راهها ياد مرگ است كه پرده‏ها را از جلو چشم بصيرت انسان برمى‏گيرد و واقعيت‏هاى زندگى را براى او آشكار مى‏سازد.
به همين دليل اميرمؤمنان على(ع) در پايان خطبه‏٩٩ از نهج البلاغه مى‏فرمايد : «الا فاذكروا هادم اللذات، و منغص الشهوات، و قاطع الامنيات; به هوش باشيد و به ياد چيزى بيفتيد كه لذات را در هم مى‏كوبد و شهوات را بر هم مى‏زند و آرزوها را قطع مى‏كند».
و در حديث ديگرى از نبى اكرم(ص) مى‏خوانيم كه در ضمن سخنانش فرمود : «عد نفسك فى اصحاب القبور; خود را جزء مردگان حساب كن(تا گرفتار طول امل نشوى)». (٤٥)
و نيز در نقطه مقابل اين معنى از اميرمؤمنان على(ع) نقل شده است كه فرمود : «اكثر الناس املا اقلهم للموت ذكرا; آنها كه آرزوهايشان بيشتر است كمتر به ياد مرگ مى‏افتند». (٤٦)
راه ديگر براى مبارزه با طول امل مطالعه پيرامون پيامدهاى بسيار شوم آن است.
آرى توجه به اين نكته كه آرزوهاى دراز سرچشمه بسيارى از گناهان و رذايل اخلاقى ديگر است و از علل مهم قساوت قلب و فراموشى آخرت و سبب زندگى پررنج و ذلت‏بار و محروميت از مواهب و نعم الهى و از حجاب‏هاى ضخيم معرفت و آگاهى محسوب مى‏شود، سبب مى‏گردد كه انسان به فكر علاج و درمان بيفتد و پيش از آنكه سيلاب طول امل كاخ سعادت او را ويران سازد به فكر چاره بيفتد، از دامنه آرزوهايش بكاهد و به صف خردمندان و سعادتمندان بازگردد و آرزوها را در حد معقول و شايسته مهار كند.
اميرمؤمنان على(ع) مى‏فرمايد : «حاصل المنى الاسف و ثمرته التلف; حاصل آرزوهاى دراز تاسف است و ثمره آن تلف شدن(عمر و امكانات و سعادت انسان) مى‏باشد»! (٤٧)
در حديث ديگرى از همان حضرت مى‏خوانيم : «احذروا الامانى فانها منايا محققة; از آرزوهاى دراز بپرهيزيد كه مرگ‏هاى مسلم در آن نهفته است‏». (٤٨)
در اينجا دو نكته قابل توجه است :
نخست اينكه در طب مادى براى درمان بسيارى از بيماريهاى جسمى و روانى به فكر جانشين مى‏روند، يعنى خواسته‏هايى كه انسان را به بيمارى مى‏كشاند به خواسته‏هاى برترى تبديل مى‏كنند كه منتهى به سلامت او گردد، مثلا كسى كه علاقه زيادى به مواد چربى و نشاسته‏اى دارد و سبب بيمارى‏هاى گوناگون در او شده به استفاده از كميت قابل ملاحظه از ميوه و سبزى سالم هدايت مى‏كنند و يا افرادى كه معتاد به مواد مخدرند، اعتيادهاى سالمى براى آنها پيش‏بينى مى‏كنند.
اين نكته در بيماريهاى اخلاقى نيز صادق است، به اين ترتيب كه معلم اخلاق آرزوهاى دراز مادى را به آرزوهاى معنوى نسبت‏به پاداش الهى در سراى آخرت تبديل مى‏كند و عشق به علم و دانش و معرفة الله را جايگزين عشق به مال و جاه و مقام مى‏سازد.
نكته ديگر اينكه آرزوها مراتبى دارد، گاه انسان آرزو مى‏كند عمر بسيار طولانى يا جاويدان! داشته باشد، همان گونه كه قرآن در باره گروهى از قوم يهود مى‏فرمايد : «...يود احدهم لو يعمر الف سنة...;(آنها چنان علاقه به دنيا دارند كه) هر يك از آنها آرزو دارد هزار سال عمر كند»! (٤٩)
اگر هزار سال به معنى تعداد باشد دليل به تقاضاى عمر بسيار طولانى است و اگر عدد تكثير باشد دليل بر تقاضاى عمر نامحدود است.
گروهى آرزوهايى در مراحل پايين‏تر دارند، آرزوى صد سال زيستن، پنجاه سال، ده سال يا كمتر، از روايات استفاده مى‏شود كه همه اينها جزء آرزوهاى دراز محسوب مى‏شود(البته در صورتى كه هدف جنبه‏هاى مادى و زرق و برق دنيا باشد، نه جنبه‏هاى معنوى و الهى و كمك به پيشرفت جامعه انسانى).
از سوى ديگر امانى و آرزوها انواع مختلفى پيدا مى‏كند، گاه آرزوها به سوى مسائل مادى هدف‏گيرى مى‏كند و گاه مقام و گاه شهوات و گاه همه اينها.
تمام اقسام آرزوهاى دور و دراز، زشت و نكوهيده است هر چند بعضى زشت‏تر از بعض ديگر محسوب مى‏شود.

آرزوهاى مثبت و سازنده
آخرين سخن در بحث طول امل پيرامون اين مطلب است كه هميشه آرزوها جنبه منفى ندارد و نشانه انحطاط شخصيت و سقوط اخلاقى نيست.
زيرا اگر آرزوها متوجه ارزشهاى والاى انسانى باشد و يا جنبه مردمى و اجتماعى پيدا كند و در مسير تكامل و پيشرفت واقعى انسانها و درجات كمال قرار گيرد و انسان را به تلاش و كوشش بيشتر در اين راهها وادارد، بدون شك چنين آرزويى هر قدر طولانى بوده باشد، نه تنها نشانه پستى نيست كه نشانه كمال انسان است.
اساسا همان گونه كه در آغاز اين بحث نيز اشاره شد اميد و آرزو نسبت‏به آينده نيروى محرك انسان براى تلاشها و كوششهاست و اگر چراغ پرفروغ اميد و آرزو در دل انسان خاموش گردد، در واقع روح او مى‏ميرد، نشاط زندگى از او رخت‏برمى‏بندد و انسان را به موجودى سست و بى هدف و بى تلاش مبدل مى‏كند.
در واقع آرزو بر دو قسم است «آرزوهاى كاذب‏» كه همچون سراب در بيابان زندگى ظاهر مى‏شوند و تشنه كامان را به دنبال خود مى‏كشانند و هر لحظه تشنه‏تر مى‏سازند تا از شدت تشنگى هلاك شوند.
و «آرزوهاى صادق‏» و مثبت و سازنده كه همچون آب حيات، گلستان وجود آدمى را سيراب و پرثمر مى‏سازد و هر چه زحمت مى‏كشد نشاط و معنويت‏بيشترى مى‏يابد.
اين همان چيزى است كه در قرآن مجيد به آن اشاره شده است : «المال و البنون زينة الحيوة الدنيا و الباقيات الصالحات خير عند ربك ثوابا و خير املا; مال و فرزندان، زيور حيات دنيا هست و باقيات الصالحات(ارزشهاى پايدار و شايسته) نزد پروردگارت ثوابش بهتر و اميد بخش‏تر است‏». (٥٠)
در اين آيه به هر دو بخش از آرزوها اشاره شده است(دقت كنيد).
در روايات اسلامى نيز اشارات پرمعنايى به آرزوهاى مثبت و سازنده ديده مى‏شود از جمله در حديثى از امام صادق(ع) مى‏خوانيم : «ان العبد المؤمن الفقير ليقول يا رب ارزقنى حتى افعل كذا و كذا من البر و وجوه الخير، فاذا علم الله ذلك منه بصدق نيته كتب الله له من الاجر مثل ما يكتب له لو عمله، ان الله واسع كريم; گاهى بنده مؤمن تهيدست مى‏گويد : خداوندا! به من روزى عطا كن تا فلان كار خير و نيك را بجا آورم، هرگاه خداوند در او صدق نيت‏بداند(نه اينكه اين آرزو پوششى براى رسيدن به هوا و هوسها باشد) تمام اجر و پاداشى را كه در صورت رسيدن به اين آرزو و انجام آن كارهاى خير استحقاق پيدا مى‏كرد براى او نوشته مى‏شود(هر چند هيچ يك را انجام نداده باشد) رحمت‏خداوند گسترده و كرمش بى‏پايان است‏». (٥١)
اصولا همت انسان به اندازه آرزوهاى مثبت اوست، هر قدر دامنه آنها گسترده‏تر باشد همت او والاتر است و جالب اينكه از روايات اسلامى نيز به خوبى استفاده مى‏شود كه خداوند به مقدار اين آرزوها به افراد با ايمان، اجر و پاداش مى‏دهد، چرا كه نشانه آمادگى روح و جسم آنها براى انجام هر چه بيشتر اعمال صالح است و حتى از روايات استفاده مى‏شود كه اگر انسان آرزوى خوبى براى رضاى خدا داشته باشد از دنيا بيرون نمى‏رود مگر اينكه خداوند او را به آرزويش مى‏رساند، در حديثى از رسول خدا(ص) مى‏خوانيم : «من تمنى شيئا و هو لله عز و جل رضا، لم‏يخرج من الدنيا حتى يعطاه; كسى كه آرزوى چيزى كند در حاليكه رضاى خداوند متعال در آن باشد از دنيا خارج نمى‏شود مگر اينكه به خواسته خود مى‏رسد». (٥٢)
البته ممكن است در مواردى مصالحى ايجاب كند كه انسان به آرزويش نرسد، چرا كه اگر برسد آثار بدى مانند غرور و غفلت و عشق به دنيا و مانند آن در او ايجاد مى‏شود. خداوند با الطاف خفيه‏اش او را از وصول به آرزويش بازمى‏دارد.
اين بحث را با اشاره به نكته ديگرى پايان مى‏دهيم و آن اينكه : آرزوهاى سازنده و بلند انسان را به سازندگى خويش دعوت مى‏كند و سبب تكامل و ترقى روحى او مى‏شود، زيرا مى‏داند تكيه بر جاى بزرگان زدن بدون آماده ساختن اسباب بزرگى ميسر نيست و به گفته شاعر عرب :
اعلل النفس بالآمال ادركها ما اضيق العيش لولا فسحة الامل!
«خويشتن را به وسيله آرزوهاى سازنده پرورش مى‏دهم تا به آن برسم.چقدر ميدان زندگى تنگ است اگر گستردگى آرزوها نباشد»!

--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١- بحارالانوار، جلد ٧٤، صفحه‏١٧٣.
٢- بحارالانوار، جلد ١٤، صفحه‏٣٢٩(با كمى توضيح).
٣- المحجة البيضاء، جلد ٨، .
٤- نهج البلاغه، خطبه ٤٢.
٥- اعراف، ٧٤
٦- شعرا،١٢٩ - ١٢٨
٧- شعرا،١٤٩ تا١٤٦
٨- حديد، ١٤.
٩- همان، ١٤.
١٠- تفسير قرطبى، جلد٩، صفحه‏٦٤١٧.
١١- نجم، ٢٤.
١٢- اين احتمال نيز در تفسير «عدده‏» داده شده است كه منظور شمارش كردن نيست، بلكه مال وا وسيله و «عده‏» خود قرار دهد و در همه حال بر آن تكيه نمايد.
١٣- همزه، ١ تا٣.
١٤- «همزة‏» و «لمزة‏» هر دو صيغه مبالغه است، اولى از ماده «همز» به معنى شكستن گرفته شده و دومى از ماده «لمز» به معنى غيبت و عيبجويى كردن است، بعضى معتقدند «همزة‏» به كسى مى‏گويند كه با اشارات عيبجويى مى‏كند و «لمزة‏» به كسى كه با زبان اين كار را انجام مى‏دهد.
١٥- محمد، ٢٥.
١٦- تفسير قرطبى، جلد ٥، ; شبيه به همين معنى با كمى تفاوت در بحارالانوار، جلد .٧، نيز آمده است.
١٧- بحارالانوار، جلد ٧٠ صفحه‏١٦٣، حديث‏١٩.
١٨- تصنيف الغرر، .
١٩- بحارالانوار، جلد ٧٠، .
٢٠- تصنيف الغرر، .
٢١- همان مدرك.
٢٢- همان مدرك، صفحه‏٣١٣.
٢٣- نهج البلاغه، كلمات قصار، كلمه ٢١١ و ٣٤.
٢٤- تصنيف غررالحكم، ، شماره‏٧٢٢٣.
٢٥- غررالحكم، حديث ١٣٧٥.
٢٦- المحجة البيضاء، جلد ٨، صفحه‏٢٤٦.
٢٧- ميزان الحكمة، جلد ١، صفحه‏١٠٣(ماده امل).
٢٨- ميزان الحكمه، جلد ١، ; المحجة البيضاء، جلد ٨، .
٢٩- بحارالانوار، جلد ١، صفحه‏١٥٦.
٣٠- غررالحكم، حديث‏شماره ٣٠٥٤.
٣١- همان مدرك، جلد ٥، (چاپ دانشگاه تهران).
٣٢- ميزان الحكمه، جلد ١، (ماده امل).
٣٣- همان مدرك.
٣٤- قبلا در بخش احاديث گذشت.
٣٥- تصنيف الغرر، ، حديث‏شماره ٧٢١٥.
٣٦- تصنيف الغرر، .
٣٧- غررالحكم، جلد ٢، .
٣٨- غررالحكم، شماره ١٣٧٥.
٣٩- تصنيف الغرر، .
٤٠- المحجة البيضاء، جلد ٨، صفحه‏٢٤٦.
٤١- بحارالانوار، جلد ٧٠، صفحه‏١٦٧.
٤٢- تصنيف غررالحكم، صفحه‏٣١٣.
٤٣- تحف العقول، صفحه‏٢٠٧.
٤٤- بحارالانوار، جلد ٧٤، .
٤٥- همان مدرك.
٤٦- تصنيف الغرر، .
٤٧- تصنيف غررالحكم، .
٤٨- همان مدرك.
٤٩- بقره،٩٦.
٥٠- كهف،٤٦.
٥١- بحارالانوار، جلد ٨، .
٥٢- بحارالانوار، جلد ٦٨، .

۷
اخلاق در قرآن فصل نهم : تعصب و لجاج

اشاره بى ترديد اساسى‏ترين پايه عبوديت و بندگى خدا تسليم و تواضع در برابر حق است و به عكس هرگونه تعصب و لجاجت مايه دورى از حق و محروم شدن از سعادت است.
تعصب به معنى «وابستگى غير منطقى به چيزى‏» تا آنجا كه انسان حق را فداى آن كند و لجاجت‏به معنى اصرار بر چيزى است‏به گونه‏اى كه منطق و عقل را زير پا بگذرار، ثمره اين دو شجره خبيثه نيز «تقليد كوركورانه‏» است كه سد راه پيشرفت و تكامل انسانهاست.
هنگامى كه به تاريخ انبياى بزرگ بازمى‏گرديم و علل انحراف و گمراهى اقوام پيشين را مورد بررسى قرار مى‏دهيم به خوبى مى‏توان دريافت كه اين سه امر(تعصب و لجاجت و تقليد كوركورانه) نقش اصلى را در انحراف آنها داشته است و قرآن مجيد پر است از اشارات روشن به اين مساله كه در يك بررسى فشرده در اينجا به سراغ آن مى‏رويم :
از قوم نوح(ع) آغاز مى‏كنيم، قرآن مجيد مى‏گويد :
١- و انى كلما دعوتهم لتغفر لهم جعلوا اصابعهم فى آذانهم واستغشوا ثيابهم و اصروا واستكبروا استكبارا (نوح،٧)
٢- و قالوا لاتذرن آلهتكم و لاتذرن ودا و لاسواعا و لايغوث و يعوق و نسرا (نوح،٢٣)
سپس به داستان هود نگاه مى‏كنيم، قرآن در باره آنها مى‏گويد :
٣- قالوا اجئتنا لنعبد الله وحده و نذر ما كان يعبد آبائنا فاتنا بما تعدنا ان كنت من الصادقين (سوره‏اعراف،آيه‏٧٠)
سپس نوبت‏به داستان ابراهيم(ع) مى‏رسد، قرآن در اين زمينه مى‏گويد :
٤- اذ قال لابيه و قومه ما هذه التماثيل التى انتم لها عاكفون × قالوا وجدنا آبائنا لها عابدين (سوره‏انبياء،آيات‏٥٢ و٥٣)
٥- قال هل يسمعونكم اذ تدعون × او ينفعونكم او يضرون × قالوا بل وجدنا آبائنا كذلك يفعلون (سوره‏شعراء،آيات‏٧٢تا٧٤)
سپس نوبت‏به قوم موسى و فرعون مى‏رسد، مى‏فرمايد :
٦- قالوا اجئتنا لتلفتنا عما وجدنا عليه آبائنا و تكون لكما الكبرياء فى الارض و ما نحن لكما بمؤمنين (سوره‏يونس،آيه‏٧٨)
سپس به عصر پيامبر گرامى اسلام بازمى‏گرديم و همين معنى را در سخنان و اعمال دشمنان آن حضرت نمايان مى‏بينيم :
٧- و اذا قيل لهم اتبعوا ما انزل الله قالوا بل نتبع ما الفينا عليه آبائنا اولو كان آبائهم لايعقلون شيئا و لايهتدون (سوره‏بقره،آيه‏١٧٠)
٨- اذ جعل الذين كفروا فى قلوبهم الحمية حمية الجاهلية فانزل الله سكينته على رسوله و على المؤمنين و الزمهم كلمة التقوى و كانوا احق بها و اهلها و كان الله بكل شيئ عليما (سوره‏فتح،آيه‏٢٦)
٩- و نيز مى‏فرمايد : و لو نزلناه على بعض الاعجمين × فقراه عليهم ما كانوا به مؤمنين (سوره‏شعراء،آيات‏١٩٨و١٩٩)
گاه تعصب اقوام را بر ضد ديگر بيان مى‏كند و مى‏فرمايد :
١٠- و قالت اليهود ليست النصارى على شيئ و قالت النصارى ليست اليهود على شيئ و هم يتلون الكتاب كذلك قال الذين لايعلمون مثل قولهم فالله يحكم بينهم يوم القيامة فيما كانوا فيه يختلفون (سوره‏بقره،آيه‏١١٣)
در جاى ديگر مساله تقليد كوركورانه و تعصب و لجاجت را به عنوان يك برنامه عمومى همه اقوام گمراه شمرده، مى‏فرمايد :
١١- و كذلك ما ارسلنا من قبلك من قرية من نذير الا قال مترفوها انا وجدنا آباءنا على امة و انا على آثارهم مقتدون (سوره‏زخرف،آيه‏٢٣)
١٢- و يقولون ائنا لتاركوا آلهتنا لشاعر مجنون (سوره‏صافات،آيه‏٣٦)

ترجمه ١- و من(نوح) هر زمان آنها را دعوت كردم كه(ايمان بياورند) تو آنها را بيامرزى، انگشتان خويش را در گوشهايشان قرار داده و لباسهايشان را بر خود پيچيدند و در مخالفت اصرار ورزيدند و به شدت استكبار كردند.
٢- و(قوم نوح) گفتند : دست از خدايان و بتهاى خود برنداريد(به خصوص) بتهاى «ود»، «سواع‏»، «يغوث‏»، «يعوق‏» و «نسر» را رها نكنيد!
٣- گفتند : آيا به سراغ ما آمده‏اى كه تنها خداى يگانه را بپرستيم و آنچه را پدران ما مى‏پرستيدند، رها كنيم؟! پس اگر راست مى‏گويى آنچه را(از بلا و عذاب الهى) به ما وعده مى‏دهى، بياور(ما آماده‏ايم)!
٤- (به ياد بياور ابراهيم را) آن هنگام كه به پدرش(آزر) و قوم او گفت : «اين مجسمه‏هاى بى روح چيست كه شما همواره آنها را پرستش مى‏كنيد»؟! گفتند : «ما پدران خود را ديديم كه آنها را عبادت مى‏كنند»!
٥- گفت : «آيا هنگامى كه آنها را مى‏خوانيد صداى شما را مى‏شنوند؟! يا سود و زيانى به شما مى‏رسانند»؟! گفتند : «ما فقط نياكان خود را يافتيم كه چنين مى‏كنند».
٦- (فرعونيان به موسى) گفتند : «آيا آمده‏اى كه ما را از آنچه پدرانمان را بر آن يافتيم منصرف سازى و بزرگى(و رياست) در روى زمين، از آن شما دو تن(موسى و هارون)باشد؟! ما(هرگز) به شما ايمان نمى‏آوريم‏»!
٧- و هنگامى كه به آنها گفته شود : «از آنچه خدا نازل كرده است پيروى كنيد!» مى‏گويند : (نه) ما از آنچه پدران خود را بر آن يافتيم پيروى مى‏نماييم‏» آيا اگر پدران آنها چيزى نمى‏فهميدند و هدايت نيافتند(باز از آنها پيروى خواهند كرد)؟!
٨- (به خاطر بياوريد) هنگامى را كه كافران در دلهاى خود خشم و نخوت جاهليت داشتند
(در مقابل) خداوند آرامش و سكينه خود را بر فرستاده خويش و مؤمنان نازل فرمود و آنها را به حقيقت تقوا ملزم ساخت و آنان از هر كس شايسته‏تر و اهل آن بودند و خداوند به همه چيز داناست.
٩- هرگاه ما قرآن را بر بعضى از عجم‏ها(غير عرب) نازل مى‏كرديم - و او آن را بر ايشان مى‏خواند(به خاطر تعصب و لجاج) به آن ايمان نمى‏آوردند!
١٠- يهوديان گفتند : «مسيحيان هيچ موقعيتى(نزد خدا) ندارند» و مسيحيان نيز گفتند : «يهوديان هيچ موقعيتى ندارند(و بر باطلند)» در حاليكه هر دو دسته كتاب آسمانى را مى‏خوانند(و بايد از اين گونه تعصب‏ها بركنار باشند) افراد نادان(ديگر، همچون مشركان) نيز، سخنى همانند سخن آنها داشتند خداوند، روز قيامت در باره آنچه در آن اختلاف داشتند داورى مى‏كند.
١١- و اين گونه در هيچ شهر و ديارى پيش از تو پيامبر انذار كننده‏اى نفرستاديم مگر اينكه ثروتمندان مست و مغروران گفتند : «ما پدران خود را بر آيينى يافتيم و به آثار آنان اقتدا مى‏كنيم‏»!
١٢- و پيوسته مى‏گفتند : «آيا ما معبودان خود را به خاطر شاعرى ديوانه رها كنيم‏»؟!

برنامه عمومى اقوام منحرف!
همان‏گونه كه در بالا اشاره شد اين رذايل سه‏گانه اخلاقى يعنى «تعصب‏» و «لجاجت‏»و «تقليد كوركورانه‏» يك برنامه عام براى همه اقوام زشتكار پيشين بوده است، آنها به خاطر وابستگى شديد به افكار و برنامه‏هاى خرافى، و لجاجت و اصرار بر آنها، چشم و گوش بسته به پيروى نياكانشان ادامه مى‏دادند و به اين طريق، خرافات بى‏اساس از نسلى به نسل ديگر منتقل مى‏شد، وصداى دلنشين مردان الهى كه براى هدايت آنها آمده بودند، در ميان نعره‏هاى جاهلانه آنان گم مى‏شد.
نخست از داستان نوح(ع) شروع مى‏كنيم مى‏بينيم كه بت‏پرستان عصر آن پيامبر اولوالعزم به قدرى لجوج و متعصب بودند كه حتى از شنيدن صداى اين منادى توحيد وحشت داشتند، همان گونه كه در نخستين آيه مورد بحث از زبان نوح(ع) مى‏خوانيم : «و من هر زمان آنها را دعوت كردم كه ايمان بياورند، و تو(اى خدا) آنها را بيامرزى انگشتان خود را در گوشها قرار داده و لباسهايشان را بر سر و صورت مى‏پيچيدند و در مخالفت‏با حق اصرار ورزيدند و شديدا تكبر كردند»! (و انى كلما دعوتهم لتغفر لهم جعلوا اصابعهم فى آذانهم واستغشوا ثيابهم و اصروا واستكبروا استكبارا) (١)
آرى تعصب و لجاج آنها به قدرى شديد بود كه اجازه نمى‏دادند ذره‏اى از امواج صوتى نوح(ع) كه حامل پيام حقيقت‏بود به گوش آنها برسد، و يا چهره او را ببينند و اين گونه گريز از حقيقت‏به راستى عجيب و خطرناك است.
در آيه بعد چهره ديگرى از همين رذايل اخلاقى در قوم نوح(ع) به چشم مى‏خورد، قرآن در باره آنها مى‏گويد : «آنها گفتند : دست از خدايان و بتهاى خود برنداريد مخصوصا بتهاى(بزرگ) «ود»، «سواع‏»، «يغوث‏»، «يعوق‏» و «نسر» را رها نكنيد»، (و قالوا لاتذرن آلهتكم و لاتذرن ودا و لاسواعا و لايغوث و يعوق و نسرا) (٢)
اما چرا و به چه دليل دست از اين بت‏هاى رنگارنگ كه ساخته و پرداخته دست‏خودشان بود برندارند و آنها را بر مقدرات جهان هستى، و هم بر مقدرات سازندگانش حاكم بدانند؟! هيچ دليلى بر آن جز تعصب و تقليد كوركورانه نداشتند.
در سومين آيه كه از قوم عاد و گفتگوى پيامبرشان هود(ع) با آنها سخن مى‏گويد، مى‏فرمايد : «قوم عاد به قدرى لجوج و متعصب و جاهل بودند كه در برابر دعوت آن حضرت به توحيد خالص و ناب گفتند : آيا به سراغ ما آمده‏اى كه تنها خداى يكتا را بپرستيم و آنچه را پدران ما مى‏پرستيدند رها كنيم؟(ما هرگز چنين كارى نخواهيم كرد، هر كارى از دست تو ساخته است انجام بده و) آنچه را(از بلا و عذاب الهى) به ما وعده مى‏دهى بياور اگر راست مى‏گويى‏»! (قالوا اجئتنا لنعبد الله وحده و نذر ما كان يعبد آبائنا فاتنا بما تعدنا ان كنت من الصادقين) (٣)
به اين ترتيب بر اثر تعصب و لجاج و تقليد كوركورانه، توحيد خالص كه روح جهان هستى است در نظر آنها امرى وحشتناك، و پرستش بت‏هاى بى عقل و شعور امرى شايسته و با ارزش جلوه مى‏كرد، و حتى برخلاف قانون دفع ضرر محتمل كه عقل حاكم به آن است كمترين اعتنايى به احتمال عذاب الهى نمى‏كردند و مصرا از او مى‏خواستند كه به تهديدهاى خود جامه عمل بپوشاند، اين خيره‏سرى چيزى جز محصول تعصب و لجاج نبود.
آرى آنها براى فرار از حق و ادامه تقليد كوركورانه به سوى عذاب الهى شتافتند و سرانجام خود را در آتش عذاب سوزاندند، و اين است نتيجه لجاجت و تعصب خشك و تقليد غلط!
در چهارمين آيه، سخن از پيامدهاى شوم اين رذايل اخلاقى درباره «نمرود» و نمروديان است، مى‏فرمايد : «هنگامى كه ابراهيم به پدرش(عمويش آزر) و قوم او گفت اين مجسمه‏هاى بى‏روحى را كه شما همواره پرستش مى‏كنيد چيست‏»؟ (اذ قال لابيه و قومه ما هذه التماثيل التى انتم لها عاكفون) (٤)
ولى آنها جوابى نداشتند جز اينكه «گفتند : ما پدران خود را ديديم كه آنها را عبادت مى‏كنند»، (قالوا وجدنا آبائنا لها عابدين) (٥)
و هنگامى كه ابراهيم(ع) با صراحت‏به آنها گفت كه هم خودتان و هم نياكانتان در گمراهى آشكارى بوده‏ايد بيدار نشدند، ابراهيم(ع) بى اعتبار بودن اين خدايان ساختگى و بى ارزش را از طريق بت‏شكنى به آنها نشان داد، باز هم بر سر عقل نيامدند، بلكه ابراهيم بيدارگر و پاره كننده پرده‏هاى جهل و تعصب و لجاجت را به سوزاندن در آتش تهديد كردند، و به تهديد خود جامه عمل پوشاندند و او را در ميان دريايى از آتش پرتاب كردند، و هنگامى كه آتش بر ابراهيم(ع) سرد و خاموش و گلستان شد، و بزرگترين معجزه الهى در برابر چشمانشان به وقوع پيوست‏باز هم اين اسيران زنجيرهاى جهل و تعصب و لجاج به بهانه‏هاى ديگرى همچون سحر به راه خود ادامه دادند.
اينها همه نشان مى‏دهد كه تا چه حد اين رذايل اخلاقى خطرناك و مانع از آزاد انديشى و رسيدن به حق است، و آنها كه در چنگال آن گرفتار مى‏شوند تن به هر ذلت و حقارتى مى‏دهند و عظمت مقام انسان و روح بلند او را در هم مى‏شكنند ولى تسليم حق نمى‏شوند.
در پنجمين آيه نيز اشاره به بت‏پرستى لجوجانه قوم «نمرود» مى‏كند، هنگامى كه ابراهيم(ع) با دليل بسيار روشن و قاطع، بت‏پرستى را ابطال مى‏نمايد و به آنها مى‏گويد : «آيا آنها را كه مى‏خوانيد صداى شما را مى‏شنوند؟ يا سود و زيانى به شما مى‏رسانند»؟ (قال هل يسمعونكم اذ تدعون × او ينفعونكم او يضرون) (٦)
آنها هيچ پاسخ منطقى در برابر اين گفتار روشن نداشتند، جز اينكه پناه به تقليد كوركورانه ببرند و بگويند : «ما فقط نياكان خود را يافتيم كه چنين مى‏كردند»، (قالوا بل وجدنا آبائنا كذلك يفعلون) (٧)
در حالى كه اگر انسان مى‏خواهد تقليد كند حد اقل بايد از عالم و دانشمندى تبعيت كند كه او را به واقعيت‏ها رهنمون گردد نه از جاهل و گمراهى بدتر از خود! ولى اين حجاب تعصب و لجاج به قدرى ضخيم است كه اجازه نمى‏دهد كمترين نور آفتاب هدايت و منطق و دليل عقل در آن نفوذ كند، و ماوراى آن را روشن سازد.
در ششمين آيه سخن از لجاجت فرعونيان در برابر معجزات روشن حضرت موسى(ع) است، آنها بر آيين بت‏پرستى نياكانشان لجاجت و اصرار ورزيدند و گفتند : «(اى موسى) آيا آمدى كه ما را از آنچه پدران خود را بر آن يافتيم منصرف سازى؟ و بزرگى(و رياست) در روى زمين فقط از آن تو و برادرت باشد، ما هرگز به شما ايمان نمى‏آوريم‏»! (قالوا اجئتنا لتلفتنا (٨) عما وجدنا عليه آبائنا و تكون لكما الكبرياء فى الارض و ما نحن لكما بمؤمنين) (٩)
آنها هرگز از خود سؤال نمى‏كردند كه آيين موسى(ع) حق است‏يا باطل و در برابر آيين نياكانشان چه امتيازى دارد؟ سخن آنها فقط اين بود كه ما بايد آيين نياكان خود را حفظ كنيم، خواه حق باشد يا باطل! ارزش واقعى براى ما همين است و بس، سپس آن را با سوء ظن نيز آميختند و گفتند آنچه را موسى(ع) به عنوان آيين الهى ارائه مى‏دهد در واقع مقدمه‏اى است‏براى رسيدن به مقاصد سياسى و حكومت‏بر مردم، نه خدايى در كار است و نه وحى آسمانى! اين بدبينى نيز از آثار همان تعصب و لجاج بود كه جهت فرار از حق، عذر و بهانه‏هاى واهى براى خود مى‏تراشيدند.
و شايد آنها از اين بيم داشتند كه اگر نور هدايت از طريق آيين موسى(ع) بر افكار مصريان بيفتد، هم آيين خرافى نياكانشان را از دست مى‏دهند، و هم حكومتى را كه بر اساس آن بنيان نهاده بودند. به همين دليل با تمام قدرت در برابر آن به پا خاستند و مردم را به تعصب و لجاجت تشويق كردند و از آنجا كه درباريان فرعون همه چيز را براى ادامه حكومت‏خود مى‏خواستند، تصورشان اين بود كه موسى و هارون نيز همه چيز را ابزار وصول به حكومت كرده‏اند.
اين رشته در طول تاريخ همچنان ادامه مى‏يابد تا عصر رسول خدا(ص) مى‏رسد.
در هفتمين آيه نيز مى‏بينيم كه عامل اصلى انحراف مشركان عرب تقليد كوركورانه و تعصب است كه درهاى معرفت و شناخت را از هر سو به روى صاحبان اين صفات رذيله مى‏بندد، مى‏فرمايد : «هنگامى كه به آنها(مشركان عرب) گفته شود از آنچه خدا نازل كرده است پيروى كنيد مى‏گويند : ما از آنچه پدران خود را بر آن يافتيم پيروى مى‏نماييم‏»، (و اذا قيل لهم اتبعوا ما انزل الله قالوا بل نتبع ما الفينا عليه آبائنا...) (١٠)
و قرآن بلافاصله در پايان اين آيه جواب دندان شكنى به آنها مى‏دهد و مى‏گويد : «مگر نه اين است كه پدران آنها چيزى نمى‏فهميدند و هدايت نيافتند»؟ (...اولو كان آبائهم لايعقلون شيئا و لايهتدون) (١١)
تعبيرات آيه نشان مى‏دهد كه آنها انكار نمى‏كردند كه آنچه را پيغمبر آورده «ما انزل الله‏» و فرمان الهى است، بلكه به قدرى گرفتار جهل و تعصب بودند كه آيين نياكانشان را بر آن مقدم مى‏شمردند، نياكانى كه واقف به جهل و گمراهيشان بودند.
به اين ترتيب جهل و تعصب سبب مى‏شود كه انسان به راحتى ما انزل الله را رها سازد و شت‏به حق كند و رو به باطل نمايد، هر چند حق را از باطل بشناسد!
در هشتمين آيه خداوند مسلمانان را به ياد ماجراى حديبيه مى‏اندازد كه كفار با ديدن آن همه آيات و نشانه‏هاى حقانيت پيامبر اكرم(ص) به خاطر تعصب‏هاى جاهلى ايمان نياورند و اين رذيله اخلاقى آنها را از سعادت بزرگ بازداشت، مى‏فرمايد : «به خاطر بياوريد هنگامى را كه كافران در دلهاى خود خشم و نفرت جاهليت داشتند(به همين دليل نه تنها ايمان نياوردند بلكه در مقام مبارزه با حق برآمدند) و در مقابل خداوند آرامش و سكينه را بر رسول خود و مومنان نازل فرمود(تا با رعايت اصول حق و عدالت در برابر آن دشمنان متعصب بايستد، و آنها را به كلمه تقوا ملزم ساخت كه از هر كس شايسته‏تر و اهل آن بودند و خداوند بر هر چيز غالب است‏»، (اذ جعل الذين كفروا فى قلوبهم الحمية حمية الجاهلية فانزل الله سكينته على رسوله و على المؤمنين و الزمهم كلمة التقوى و كانوا احق بها و اهلها و كان الله بكل شيئ عليما) (١٢)
حميت از ماده حمى(بر وزن حمد) به معنى حرارتى است كه بر اثر عوامل خارجى در بدن انسان يا اشياى ديگر به وجود مى‏آيد، به همين دليل به حالت تب، حمى(بر وزن كبرى) گفته مى‏شود.
سپس به حالات روحى همچون خشم و تكبر و تعصب، حميت اطلاق شده است، چرا كه همه اينها حالتى آتشين در انسان ايجاد مى‏كند.
جالب اينكه در اين آيه حميت‏به جاهليت اضافه شده كه اشاره‏اى به تعصب‏هاى برخاسته از جهل و نادانى، و سكينه كه نقطه مقابل آن است‏به خدا نسبت داده شده است كه آرامشى است آگاهانه و برخاسته از ايمان.
در بحث‏هاى آينده پيرامون تعصب منفى و مثبت نكته اضافه شدن حميت‏به جاهليت روشن‏تر خواهد شد.
در نهمين آيه اشاره به نكته ديگرى شده است كه پرده از روى تعصب شديد مشركان عرب در عصر جاهليت‏برمى‏دارد، مى‏فرمايد : «هرگاه قرآن را بر بعضى از عجم‏ها (غير عربها) نازل مى‏كرديم و او آن را به ايشان مى‏خوانده، به آن ايمان نمى‏آوردند»، (و لو نزلناه على بعض الاعجمين × فقراه عليهم ما كانوا به مؤمنين) (١٣)
يعنى نژادپرستى و تعصب قومى آنها به قدرى شديد بود كه اگر قرآن با تمام معارف عالى و فصاحت و بلاغت فوق‏العاده و محتواى بى نظير بر فردى غير عرب نازل مى‏شد، تعصب و لجاجت هرگز به آنها اجازه نمى‏داد كه آن را پذيرا شوند!
اين تعبير قاطع به خوبى نشان مى‏دهد كه رذيله اخلاقى «تعصب و لجاج‏» تا چه حد مى‏تواند انسان را از درك حقيقت و رسيدن به مقصود بازدارد.
گرچه بعضى از مفسران براى اين آيه تفسيرهاى ديگرى ذكر كرده‏اند ولى روشن‏ترين و مناسب‏ترين تفسير همان است كه در بالا ذكر شد.
روى همين اصل در بعضى از روايات اسلامى پيغمبر اكرم(ص) افراد متعصب و لجوج را در سرنوشت‏شوم اعراب جاهلى شريك مى‏شمرد و مى‏فرمايد : «من كان فى قلبه حبة من خردل من عصبية بعثه الله يوم القيامة مع اعراب الجاهلية; هر كس در دلش به اندازه دانه خردلى عصبيت‏باشد، خداوند روز قيامت او را با اعراب جاهليت محشور مى‏كند»، (دانه خردل دانه بسيار ريزى است كه همواره به عنوان ضرب المثل براى خردى ذكر مى‏شود). (١٤)
در دهمين آيه، چهره ديگرى از اين رذيله اخلاقى در اقوام مختلف ديده مى‏شود و آن اينكه هر گروهى به خاطر تعصب و لجاج، خود را بهترين مى‏داند، و ديگران را نفى مى‏كند گويى تنها بندگان برگزيده خدا آنها هستند و ديگران هيچ، و همين امر سبب درگيرى مستمر در ميان اقوام مى‏شود، مى‏فرمايد : «يهود گفتند مسيحيان(نزد خدا) هيچ ارزشى ندارند، و مسيحيان نيز گفتند : يهوديان ارزشى ندارند، در حالى كه هر دو گروه، كتاب آسمانى را مى‏خواندند(كه به آنها دستور مى‏داد بايد از اين‏گونه تعصب‏ها به كنار باشند) آرى افراد نادان(از مشركان عرب) نيز سخنى همانند آنها داشتند، خداوند روز قيامت در باره اختلاف آنها داورى خواهد كرد»، (و قالت اليهود ليست النصارى على شيئ و قالت النصارى ليست اليهود على شيئ و هم يتلون الكتاب كذلك قال الذين لايعلمون مثل قولهم فالله يحكم بينهم يوم القيامة فيما كانوا فيه يختلفون) (١٥)
از تعبيرات اين آيه به خوبى استفاده مى‏شود كه اين گونه تعصب‏ها و خودبينى‏ها از جهل و نادانى سرچشمه مى‏گيرد، و هر قوم جاهل و بى خبر گرفتار اين رذيله اخلاقى خواهد شد.
تعبير به «الذين لايعلمون‏» (كسانى كه نمى‏دانند) مفهوم وسيع و گسترده‏اى دارد كه مشركان عرب يكى از آن بودند و لذا بعضى از مفسران آن را به قوم نوح، يا همه امت‏هاى پيشين كه بر اثر جهل و نادانى گرفتار تعصب و لجاجت‏بودند، تفسير كرده‏اند.
در يازدهمين آيه سخن از يك حكم كلى و عمومى است و نشان مى‏دهد كه در تمام طول تاريخ تعصب و لجاجت نقش اصلى را در ادامه كفر و توحيدستيزى ايفا مى‏كرده است، مى‏فرمايد : «اين گونه در هيچ شهر و ديارى پيش از تو پيامبرى بيم دهنده نفرستاديم، مگر اينكه ثروتمندان مست و مغرور آن گفتند : ما نياكان خود را بر آيينى يافتيم و به آثار و روش آنها اقتدا مى‏كنيم‏»! (و كذلك ما ارسلنا من قبلك من قرية من نذير الا قال مترفوها انا وجدنا آبائنا على امة و انا على آثارهم مقتدون) (١٦)
اين تعبير نشان مى‏دهد كه هميشه مهمترين مانع در برابر ايمان به آيين پيامبران الهى همان تعصب و تقليد كوركورانه ناشى از جهل بوده است.
و از اينجا خطر اين رذيله اخلاقى آشكارتر مى‏شود.
در دوازدهمين و آخرين آيه مى‏خوانيم كه اقوام جاهلى به خاطر تعصب و لجاج بزرگ‏ترين انبياى الهى و عقل كل را متهم به جنون مى‏كردند و آن را بهانه مخالفت‏خود با آيين آنها قرار مى‏دادند، مى‏فرمايد : «آنها پيوسته مى‏گفتند : آيا ما خدايان خود را به خاطر شاعرى ديوانه رها كنيم‏»؟ (و يقولون ائنا لتاركوا آلهتنا لشاعر مجنون) (١٧)
عجب اينكه آنها به قدرى در حجاب تاريك جهل و تعصب گرفتار بودند كه نمى‏فهميدند اين سخن يك گفتار ضد و نقيض است، «شاعر بودن‏» احتياج به تفكر و ذوق سليم و آگاهى كافى از دقايق سخن دارد(توجه داشته باشيد كه شاعر از ماده شعور گرفته شده است) و اين با مجنون بودن هرگز سازگار نيست.
همچنين گاه آنها را متهم به «سحر» و «جنون‏» مى‏كردند در حالى كه سحر نيز احتياج به آگاهى قابل ملاحظه‏اى نسبت‏به بخشى از علوم و دانشها دارد، و هوشيارى خاصى را مى‏طلبد، و اين با جنون سازگار نيست، اين سخنان ضد و نقيض ناشى از جهل و تعصب بود.

نتيجه نهايى
يك نگاه اجمالى به آيات گذشته كه اشباه و نظاير ديگرى نيز در قرآن مجيد دارد اين حقيقت را اثبات مى‏كند كه از مهمترين موانع معرفت و شناخت، تقليدهاى كوركورانه‏اى است كه از تعصب و لجاجت و وابستگى بى قيد و شرط نسبت‏به امورى كه با تمايلات نفسانى و هوا و هوسهاى انسان مى‏سازد ناشى مى‏شود.
ضايعات و آثار زيانبار اين رذيله اخلاقى صفحات تاريخ بشريت را سياه كرده و پيامبران الهى را با مشكل‏ترين موانع رو به رو ساخته، و خونهاى زيادى بر خاك ريخته است و همين معنى براى پى بردن به آثار زيانبار آن كافى است.
اگر اين رذيله اخلاقى در درون جان انسانها نبود، تاريخ بشريت چهره ديگرى داشت و پيشرفت تكامل تمدنها شتاب ديگرى پيدا مى‏كرد، و نيروهاى خلاق در مسير سعادت انسانها به كار مى‏افتاد، و به جاى اينكه به صورت سيل ويرانگرى در آيد، نهرهاى منظمى از معارف الهيه را تشكيل مى‏داد كه همه جا مايه عمران و آبادى قلوب بود.

تعصب و لجاجت در احاديث اسلامى
پيش از آنكه به تحليل معنى تعصب و سرچشمه و انگيزه‏ها و آثار زيانبار آن بپردازيم لازم است نگاهى به احاديث اسلامى كه در اين زمينه وارد شده است‏بيفكنيم، چرا كه بسيارى از مسايل مورد نظر در لا به لاى اين احاديث‏به صورت اجمالى مطرح شده است.
احاديث در اين زمينه فراوان است كه در ذيل به نمونه‏هايى از آن اشاره مى‏كنيم :
١- در حديثى از رسول خدا(ص) مى‏خوانيم : «من كان فى قلبه حبة من خردل من عصبية بعثه الله يوم القيامة مع اعراب الجاهلية; هر كسى در دلش به اندازه دانه خردلى عصبيت‏باشد خداوند روز قيامت او را با اعراب جاهليت محشور مى‏كند». (١٨)
اين تعبير نشان مى‏دهد كه اين رذيله اخلاقى به قدرى خطرناك است كه پايين‏ترين درجات آن نيز با ايمان خالص سازگار نيست.
٢- در حديثى از اميرمؤمنان على(ع) مى‏خوانيم : «ان الله يعذب الستة بالستة، العرب بالعصبية، و الدهاقين بالكبر، و الامراء بالجور، والفقهاء بالحسد، و التجار بالخيانة، و اهل الرساتيق بالجهل; خداوند شش گروه را به خاطر شش چيز عذاب مى‏كند : عرب را به خاطر تعصب، و اربابان را به خاطر تكبر، و حاكمان را به خاطر ستم، و فقيهان را به خاطر حسد، و تجار را به خاطر خيانت، و اهل روستاها را به خاطر جهل و نادانى‏»! (١٩)
جالب اينكه تعصب را نخستين امر از امور ششگانه ذكر فرموده، در حالى كه همه آنها از گناهان بزرگ است.
٣- در حديث ديگرى از پيامبر اكرم(ص) مى‏خوانيم : «ليس منا من دعا الى عصبية، و ليس منا من قاتل على عصبية، و ليس منا من مات على عصبية; كسى كه مردم را دعوت به تعصب كند از ما نيست، و كسى كه به خاطر تعصب بجنگد از ما نيست، و كسى كه با تعصب بميرد از ما نيست‏»! (٢٠)
٤- اميرمؤمنان على(ع) در خطبه معروف «قاصعه‏» كه اساس آن بر نفى تكبر و تعصب است عامل اصلى انحراف و بدبختى ابليس را تعصب و تكبر مى‏شمرد، و مى‏فرمايد : «هنگامى كه خداوند به فرشتگان دستور داد براى آدم(ع) سجده كنند، همگى اطاعت كردند جز ابليس‏» سپس مى‏افزايد : «اعترضته الحمية فافتخر على آدم بخلقه و تعصب عليه لاصله فعدو الله امام المتعصبين، و سلف المستكبرين الذى وضع اساس العصبية; تكبر و تعصب به او دست داد، و بر آدم(ع) به خاطر خلقت‏خويش افتخار كرد، و از جهت اصل و ريشه خود نسبت‏به او تعصب ورزيد، به همين دليل اين دشمن خدا پيشواى متعصبان، و سر سلسله مستكبران است، و كسى است كه بناى تعصب را پى ريزى كرد»! (٢١)
٥- در حديث ديگرى از رسول خدا(ص) مى‏خوانيم : «من تعصب او تعصب له فقد خلع ربق الايمان من عنقه; هر كس تعصب بورزد، يا ديگران به خاطر او تعصب بورزند، رشته‏هاى ايمان را از گردن خود بازگردانده است‏». (٢٢)
مى‏دانيم «تعصب‏» و «لجاجت‏» لازم و ملزوم يكديگرند، و به همين دليل ما هر دو را تحت‏يك عنوان آورديم، در رابطه با نكوهش رذيله لجاج نيز روايات زيادى داريم از جمله :
١- در حديثى از رسول خدا(ص) مى‏خوانيم : «اياك و اللجاجة، فان اولها جهل و آخرها ندامة; از لجاجت‏بپرهيزيد كه آغازش جهل و پايانش پشيمانى است‏»! (٢٣)
٢- در حديث ديگرى از اميرمؤمنان على(ع) آمده است كه فرمود : «اللجاج اكثر الاشياء مضرة فى العاجل و الآجل; لجاجت در دنيا و آخرت از همه چيز زيانبارتر است‏». (٢٤)
٣- در حديث ديگرى از همان حضرت مى‏خوانيم : «اللجاج بذر الشر; لجاجت‏بذر شر و بدى است‏»! (٢٥)
٤- در نهج البلاغه آمده است كه فرمود : «اللجاجة تسل الراى; لجاجت آراء انسان را سست، و او را به خطا مى‏افكند». (٢٦)
٥- و نيز از همان حضرت آمده است : «ليس للجوج تدبير; لجوج مديريت و تدبير ندارد». (٢٧)
با توجه به رواياتى كه در بالا آمد تاثير تخريبى اين دو رذيله اخلاقى(تعصب و لجاج) در زندگى فردى و اجتماعى انسانها روشن مى‏شود تا آنجا كه انسان را از ايمان و اسلام بيگانه ساخته، و به سوى كفر و شرك و اقتداى به شيطان و رها كردن رشته محكم ايمان سوق مى‏دهد كه دلايل آن را در بحث‏بعد خواهيد خواند.

١- مفهوم تعصب و انگيزه‏هاى آن
«تعصب‏» از ماده «عصب‏» در اصل به معنى رشته‏هايى است كه مفاصل استخوانها و عضلات را به هم پيوند مى‏دهد، سپس اين ماده به معنى هر نوع وابستگى شديد فكرى و عملى آمده است كه غالبا بار منفى دارد هر چند وابستگى‏هاى مثبت نيز در مفهوم آن افتاده است كه شرح آن در بحث‏هاى آينده به خواست‏خدا خواهد آمد.
بديهى است وابستگى‏هاى غير منطقى نسبت‏به شخص يا عقيده و يا چيزى انسان را به لجاجت و تقليد كوركورانه نسبت‏به آن وادار مى‏كند، و سرچشمه بسيارى از كشمكشها و جنگ‏ها و خونريزيها و اختلافات مستمر است.
هرگاه اين گونه تعصب‏ها از ميان جامعه انسانى برود و مردم تسليم منطق و حرف حساب باشند بسيارى از اختلافات برچيده مى‏شود و آرامش بر جوامع بشرى حاكم مى‏شود.
چنين تعصبى كه نتيجه مستقيم آن لجاج و تقليد كوركورانه است از امور زير سرچشمه مى‏گيرد :
١- حب ذات و علاقه شديد به نياكان - حب ذات افراطى سبب مى‏شود كه انسان نسبت‏به هر چيزى كه به او ارتباط و پيوند دارد دلباختگى و دلدادگى نشان دهد از جمله نسبت‏به پدر و نياكان و آيين و رسوم آنها.
اين وابستگى شديد عامل انتقال بسيارى از خرافات و زشتى‏ها به بهانه حفظ آداب و سنن، از نسلى به نسل ديگر مى‏باشد، و حجابى در برابر معرفت و شناخت‏حق است.
دفاع و طرفدارى شديد از قوم و قبيله گاه به جايى مى‏رسد كه بدترين افراد قبيله و زشت‏ترين آداب و سنن آنها در نظر افراد متعصب بسيار زيبا جلوه مى‏كند در حالى كه بهترين افراد قبايل ديگر و عالى‏ترين آداب و سنن آنها در نظر آنها زشت و بى معنى است!
٢- پايين بودن سطح فكر فرهنگ - هر قدر سطح فكر مردم كوتاه‏تر و فرهنگ آنها ضعيف‏تر باشد، تعصب‏هاى جاهلانه و لجوجانه و تقليدهاى كوركورانه در ميان آنها بيشتر است، به عكس هر قدر سطح فكر بالاتر رود و فرهنگ كامل‏تر شود توجه او به منطق و استدلال و نفى تعصب و لجاجت و جانشين ساختن تحقيق به جاى تقليد كوركورانه بيشتر مى‏شود.
٣- شخصيت‏زدگى عامل ديگرى براى تعصب و تقليد كوركورانه است - گاه شخصى در نظر انسان چنان قداست پيدا مى‏كند كه گفتار و رفتار او از دايره نقد خارج مى‏شود هر چند از نظر علمى و اخلاقى در سطح پايينى قرار داشته باشد و همين امر سبب مى‏شود كه عده‏اى چشم و گوش بسته به دنبال او بيفتند و به خاطر او جان و مال خود را از دست‏بدهند، بى آنكه در محتواى سخنان و رفتار او كمترين انديشه كنند!
٤- انزواى اجتماعى و فكرى يكى ديگر از اسباب تعصب است - وقتى انسان در خودش و محيط فكرى و اجتماعيش فروبرود و از جوامع و افراد ديگر و افكار آنها بيخبر بماند نسبت‏به آنچه در اختيار اوست‏سخت وابسته مى‏شود، و در برابر آن تعصب مى‏ورزد، در حالى كه اگر با ديگران بنشيند و فكر خود را با افكار ديگران مقايسه كند نقطه‏هاى قوت و ضعف و مثبت و منفى به زودى آشكار مى‏گردد، و به او اجازه مى‏دهد بهترين انتخاب را داشته باشد.

٢- آثار و پيامدهاى منفى تعصب و لجاجت
تعصب و لجاج، آثار منفى شديدى دارد كه در زندگى انسانهاى متعصب و لجوج به زودى ظاهر مى‏شود.
١- تعصب يعنى وابستگى غير منطقى به شخص يا عقيده يا عادت و رسم خاصى، همان گونه كه قبلا نيز اشاره شد، حجاب ضخيمى بر ديده عقل انسان مى‏افكند، و او را از درك حقايق و خير و شر و مصلحت و مفسده و عاقبت امور و پيدا كردن راه چاره محروم مى‏سازد.
به همين دليل در احاديث‏سابق خوانديم كه لجوج مديريت و تدبير ندارد، و در حالات شيطان ديديم كه به خاطر تعصب از درك بديهيات واماند، و رشته عبوديت و بندگى را از گردن خويش برداشت و براى هميشه رانده درگاه الهى شد.
٢- تعصب و لجاجت آتش سوزانى است كه پيوندهاى وحدت و اتحاد را در جامعه بشرى مى‏سوزاند، و بذر نفاق و اختلاف را در ميان افراد مى‏پاشد و نيروهايى را كه بايد صرف پيشرفت جوامع انسانى شود، به جنگ و ستيز با يكديگر وامى‏دارد، به همين دليل در حديثى از اميرمؤمنان على(ع) مى‏خوانيم : «اللجاج ينتج الحروب و يوغر القلوب; لجاجت آتش جنگها را روشن مى‏سازد و دلها را پر از كينه و دشمنى مى‏كند». (٢٨)
٣- تعصب و لجاج سبب مى‏شود كه دوستان از هم دور شوند و محبت‏ها به عداوت‏ها مبدل گردد.
٤- تعصب و لجاج يكى از عوامل مهم كفر است، و بسيارى از امت‏هاى پيشين تنها به اين دليل راه كفر را پيش گرفتند كه تعصب و لجاج نسبت‏به آيين نياكانشان مانع پذيرش حق شد(شرح اين معنى را در تفسير آيات گذشته خوانديم).
٥- تعصب و لجاج مايه درد و رنج و زحمت و ناراحتى است، چرا كه سبب مى‏شود انسان مدتها، و گاه ساليان دراز، در بيراهه سرگردان شود و چون به بن بست مى‏رسد سرانجام خسته و وامانده از راهى كه رفته است‏بازمى‏گردد.
روى همين معنى در حديثى از اميرمؤمنان على(ع) مى‏خوانيم : «ثمرة اللجاج العطب; ثمره لجاجت‏شكست‏خوردن و هلاكت است‏». (٢٩)
و به همين دليل غالبا مايه ندامت و پشيمانى است همان گونه كه در احاديث گذشته به آن اشاره شده بود كه «آغاز لجاجت، جهل است و پايان آن ندامت‏»!
٦- تعصب و لجاجت در بسيارى از مواقع، كنترل امور را از اختيار انسان خارج مى‏سازد و او را به جاهايى مى‏كشاند كه هرگز مايل به آن نبوده است، روى اين جهت در بعضى از احاديث اسلامى از اميرمؤمنان على(ع) نقل شده است كه مى‏فرمايد : «لامركب اجمح من اللجاج; هيچ مركبى سركش‏تر از مركب لجاجت نيست‏»! (٣٠)
٧- و بالاخره تعصب و لجاجت هم دنياى انسان را بر باد مى‏دهد و هم آخرت او را، چرا كه در دنيا سرچشمه عداوت‏ها و جدايى‏ها و اشتباهات فراوان و از دست دادن آرامش مى‏شود و در آخرت سبب دورى از رحمت‏خدا، و اين همان است كه در روايت اميرمؤمنان على(ع) خوانديم : «اللجاج اكثر الاشياء مضرة فى العاجل و الآجل; لجاجت از همه چيز زيانبارتر است در دنيا و آخرت‏»!
بار ديگر لازم است اين نكته را يادآور شويم كه اين سه رذيله اخلاقى(تعصب و لجاجت و تقليد كوركورانه) گرچه از نظر مفهوم و محتوا از هم جدا هستند ولى چون رابطه بسيار نزديكى با هم دارند، و به اصطلاح لازم و ملزوم يكديگرند هر سه را با هم عنوان كرديم.
انگيزه‏هاى تعصب و لجاجت نيز روشن است، زيرا : تعصب‏هاى كور و مخرب قبل از هر چيز برخاسته از جهل و نادانى است، به همين دليل هر قومى جاهل‏تر باشند، تعصب و وابستگيش به آنچه دارد بيشتر است، تا آنجا كه حاضر نيستند از طريق ايجاد تحول در وضع خود، گامهايى به سوى تكامل بردارند، و همين تعصب و لجاجت عامل عقب ماندگى آنها مى‏شود.
در اخبار گذشته نيز خوانديم كه پيغمبر اكرم(ص) مى‏فرمود : «از لجاجت‏بپرهيزيد كه آغاز آن جهل و پايان آن پشيمانى است‏»!
عامل ديگر تعصب و لجاج، خودخواهى است، چه اينكه افراد خودخواه به آنچه دارند سخت علاقه‏مند و وابسته‏اند، هر چند آيين غلط و رسوم و آداب نادرستى باشد، همين كه احساس مى‏كنند مربوط به قوم و قبيله و نياكانشان است، آن را پذيرا مى‏شوند و چشم و گوش خود را بر همه چيز مى‏بندند.
گاه راحت‏طلبى و تنبلى نيز انگيزه تعصب و لجاجت مى‏شود، زيرا انتقال از وضع موجود به وضعى ديگر در بسيارى از اوقات نياز به تلاش و كوشش و پيكار با موانع دارد و افراد عافيت طلب حاضر به استقبال اين امور نيستند، به همين دليل آنچه را دارند سخت مى‏چسبند، و از آن جدا نمى‏شوند.

٣- تعصب مذموم و ممدوح
«تعصب‏» و «حميت‏» و «تقليد» سه مفهوم نزديك به هم هستند كه شاخه مذموم و شاخه ممدوح دارند هرچند غالبا واژه تعصب در بخش مذموم به كار مى‏رود.
به طور كلى اگر وابستگى انسان به امور نادرست و غير منطقى باشد تعصب مذموم است، و اين همان چيزى است كه در قرآن مجيد از آن به عنوان «تعصب جاهليت‏» ياد شده است، و اگر وابستگى به امور مثبت و مفيد و سازنده و از روى علم و آگاهى باشد تعصب مثبت و ممدوح است.
امام اميرمؤمنان به هر دو قسمت در خطبه قاصعه از نهج البلاغه اشاره مى‏فرمايد :
در يك جا مى‏گويد : «فاطفئوا ما كمن فى قلوبكم من نيران العصبية، و احقاد الجاهلية، فانما تلك الحمية تكون فى المسلم من خطرات الشيطان و نخواته و نزعاته و نفثاته; شراره‏هاى تعصب و كينه‏هاى جاهليت را كه در قلب شما پنهان شده است، خاموش سازيد كه اين نخوت و تعصب ناروا در مسلمان از القائات و خودخواهى‏ها و فساد و وسوسه‏هاى شيطان است‏». (٣١)
و در همين خطبه كه اساس آن بركوبيدن كبر و غرور و تعصب و لجاج است در جاى ديگرى مى‏فرمايد : «فان كان لابد من العصبية فليكن تعصبكم لمكارم الخصال، و محامد الافعال، و محاسن الامور التى تفاضلت فيها المجداء و النجداء من بيوتات العرب... فتعصبوا لخلال الحمد، من الحفظ للجوار، و الوفاء بالذمام، و الطاعة للبر، و المعصية للكبر، و الاخذ بالفضل، و الكف عن البغى...; اگر قرار است تعصبى در كار باشد، تعصب خود را در اخلاق پسنديده، افعال نيكو، كارهاى خوب، و اعمال و امورى كه افراد باشخصيت و شجاع از خاندان‏هاى(برجسته) عرب داشتند قرار دهيد... تعصب شما در راه حفظ صفات با ارزش همچون حفظ حقوق همسايگان، وفاى به عهد، اطاعت از نيكيها، سرپيچى از تكبر، جود و بخشش و خوددارى از ستم باشد»! (٣٢)
به اين ترتيب امام(ع) به هر دو شاخه «تعصب‏» در اين خطبه اشاره فرموده، و فرزندش امام سجاد(ع) در برابر اين سؤال كه عصبيت چگونه است، هر دو شاخه را در برابر يكديگر قرار داده چنين مى‏فرمايد : «العصبية التى ياثم عليها صاحبها ان يرى الرجل شرار قومه خيرا من خيار قوم آخرين! و ليس من العصبية ان يحب الرجل قومه و لكن من العصبية ان يعين قومه على الظلم; تعصبى كه دارنده آن مرتكب گناه مى‏شود اين است كه انسان بدان طايفه خود را از نيكان طوايف ديگر بهتر بداند(و به خاطر تعصب بدان را بر نيكان مقدم بشمرد) ولى تعصب اين نيست كه انسان به طايفه خود علاقه و محبت داشته باشد تعصب آن است كه آنها را در ظلمشان يارى دهد». (٣٣)
مطابق اين حديث وابستگى به قوم و طايفه تا آن حد كه به آنها علاقه داشته باشد و در كارهاى خير آنان را يارى دهد نكوهيده نيست، چرا كه اين وابستگى نه تنها او را به انجام كار خلافى دعوت نكرده، بلكه تشويق به پيوندهاى محبت آميز و سازنده نموده است، تعصب نكوهيده آن است كه انسان به خاطر وابستگى‏هاى قومى و مانند آن حق و عدالت را زير پا بگذارد و حتى بدان وابسته را بر نيكان غير وابسته مقدم بشمرد.
در حديث ديگرى از همان حضرت مى‏خوانيم : «لم يدخل الجنة حمية غير حمية حمزة ابن عبدالمطلب، و ذلك حين اسلم غضبا للنبى فى حديث السلا (٣٤) الذى القى على النبى‏٩; هيچ تعصبى وارد بهشت نمى‏شود جز تعصب حمزة بن عبدالمطلب (٣٥) و اين زمانى بود كه اسلام آورد و به خاطر(بى احترامى به پيامبر(ص) از جهت) بچه‏دان حيوانى كه بر آن حضرت فكنده شده بود خشمگين گشت(و به يارى آن حضرت شتافت و اسلام را پذيرا شد)». (٣٦)
بديهى است تعصب حمزه در دفاع از پيغمبر اكرم(ص) در مقابل مشركان كثيف و ننگين و بى منطق چيزى جز دفاع از حق و عدالت نبود، و اين تعصب ممدوح است، اگر حمزه(ع) به خاطر تعصب چيزى بر خلاف حق و عدالت انجام مى‏داد مذموم بود.

٤- تقليد سازنده و كوركورانه
«تقليد» نيز همانند «تعصب‏» داراى دو شاخه است : شاخه مثبت، و شاخه منفى، و به تعبير دقيق‏تر براى تقليد چهار قسم تصور مى‏شود كه سه قسم آن منفى است و يك قسم آن مثبت.
نخست «تقليد جاهل از جاهل‏» است كه گروهى نادان چشم و گوش بسته از گروه نادان ديگرى تبعيت كنند و اعتقادات و رسوم و سنت‏هاى غلط آنان را پذيرا گردند، اين گونه تقليد است كه در آيات قرآن شديدا از آن مذمت‏شده و از اسباب لجاجت و تعصب و گاه از آثار محسوب مى‏شود و سبب انتقال خرافات از قومى به قوم ديگر، و ايستادن در برابر انبياى الهى و داعيان به سوى حق است.
دوم «تقليد عالم از جاهل‏» است كه بدترين نوع تقليد مى‏باشد و آن اينكه انسان آگاهى به خاطر گرفتار شدن در چنگال تعصب، علم خود را رها ساخته و چشم و گوش بسته به دنبال جاهلان بيفتد.
مساله عوام‏زدگى و تسليم دانشمندان قوم در برابر عوام نوعى تقليد عالم از جاهل است.
سوم «تقليد عالم از عالم ديگر» است‏به اين صورت كه انسان آگاه، زحمت‏بحث و بررسى و تحقيق در باره بعضى از مسائل را به خودندهد و چشم و گوش بسته به دنبال عالمى بيفتد، روشن است كه اين تقليد نيز نكوهيده است، هر چند مانند قسم اول و دوم نيست، زيرا بر علما و دانشمندان هر امت لازم است‏به تحقيق و بررسى مسائل بپردازند و با داشتن سرمايه‏هاى علمى در برابر تقليد كوركورانه تسليم نشوند، به همين دليل در فقه اسلامى آمده است كه تقليد كردن بر مجتهد حرام است، و يكى از تعبيرهاى معروفى كه در اجازه‏هاى اجتهاد نوشته مى‏شود «يحرم عليه التقليد» مى‏باشد، مگر اينكه رشته تخصصى آن دو عالم از هم جدا باشد(مانند طبيب متخصص قلب كه مثلا در بيمارى چشم خود به متخصصان چشم‏پزشكى مراجعه مى‏كنند) و يا متخصصى كه به استاد خود رجوع مى‏كند كه در واقع هر دو از قبيل قسم چهارم است كه به آن اشاره خواهد شد.
نوع چهارم «تقليد جاهل از عالم‏» در آنچه مربوط به علم اوست، و به تعبير ديگر مراجعه غير متخصصين به متخصصين هر فن، و باز به تعبير ديگر آنچه را انسان نمى‏داند از كسانى كه آگاه و اهل خبره آنند فراگيرد و به آن عمل كند(درست مانند مراجعه بيماران به اطباء در بيمارى‏هاى مختلف) اين مساله پايه زندگى فردى و اجتماعى انسان را تشكيل مى‏دهد.
توضيح اينكه : علوم و فنون و دانشها به حدى وسيع و گسترده است كه يك انسان هرگز نمى‏تواند در همه آنها صاحب نظر و اهل اطلاع باشد، از قديم الايام چنين بوده و در عصر ما كه علوم به شاخه‏هاى بسيار متعدد و پيشرفته‏اى تقسيم شده اين مساله ظاهرتر و آشكارتر است تا آنجا كه حتى يك انسان نمى‏تواند مثلا در تمام رشته‏هاى پزشكى يا راه و ساختمان صاحب نظر باشد، تا چه رسد به رشته‏هاى ديگر.
با اين حال چاره‏اى جز اين نيست كه افراد ناآگاه به آگاهان هر رشته مراجعه كنند، اين يك اصل مسلم است كه از سوى تمام عقلاى جهان به رسميت‏شناخته شده است و رها كردن آن سبب از هم پاشيدگى تما پيوندهاى اجتماعى مى‏شود.
در مسائل معنوى و اخلاقى و علوم دينى نيز همين گونه است، هرگز نمى‏توان انتظار داشت كه همه مردم در همه رشته‏هاى علوم اسلامى صاحب نظر باشند، بعضى از اين رشته‏ها به اندازه‏اى وسيع و گسترده است كه بعد از پنجاه سال نيز احتياج به بحث و بررسى بيشتر دارد(مانند علم فقه).
طبيعى است كه در اين گونه علوم نيز افراد غير وارد به آگاهان اين علوم مراجعه كنند.
ولى البته در مورد اصول دين كه پايه‏هاى اصلى دين را تشكيل مى‏دهد و هر كس به فراخور حالش مى‏تواند در باره آن تحقيق كند بايد دليلى متناسب با فكر و فهم خود به دست آورد، و تقليد در آن جايز نيست، بايد تحقيق كرد و آن را از روى دليل شناخت.
به هر حال اين قسم تقليد مذموم و نكوهيده حساب نمى‏شود، اين مصداق ...انا وجدنا آبائنا على امة و انا على آثارهم مقتدون (٣٧) نيست‏بلكه مصداق ...فاسئلوا اهل الذكر ان كنتم لاتعلمون (٣٨) است.
تعصب مذموم كه سبب لجاجت و تقليد كوركورانه است، ارتباطى با اين مساله ندارد.

٥- طرق درمان
راه علاج اين رذيله اخلاقى مانند ساير رذايل اخلاقى در درجه اول توجه به انگيزه‏ها و ريشه‏ها و از بين بردن آن است، و با توجه به اينكه ريشه تعصب، حب ذات افراطى، پايين بودن سطح فرهنگ، شخصيت‏زدگى، و انزواى اجتماعى و فكرى است، براى از ميان بردن اين صفت رذيله بايد سطح آگاهى افراد بالا رود، با اقوام و ملل ديگر و گروه‏هاى مختلف اجتماعى بياميزند، حب ذات در آنها تعديل گردد، و گرايشهاى زيانبار قومى و قبيلگى از ميان آنها برچيده شود تا پايه‏هاى تعصب و لجاجت و تقليدهاى كوركورانه برچيده شود.
همچنين بايد به آثار و پيامدهاى زيانبار آن توجه شود، كه اين خود عامل ديگرى براى از ميان بردن اين رذيله اخلاقى است.
هنگامى كه انسان توجه داشته باشد كه تعصب و لجاج، پرده‏اى بر فكر و عقل او مى‏اندازد و او را از درك صحيح بازمى‏دارد، و نيز پيوندهاى وحدت و اتحاد را در جامعه بشرى پاره مى‏كند، و بذر نفاق و اختلاف را در ميان آنها مى‏پاشد، و مايه درد و رنج انسانها مى‏گردد، و حتى گاه او را به پرتگاه‏هايى كه هرگز انتظار آن را نداشته است مى‏كشاند، به يقين توجه به اين امور، او را از مركب سركش تعصب و لجاج پايين مى‏آورد، و از بيراهه‏هاى خطرناك به شاهراه سعادت و خوشبختى رهنمون مى‏گردد.
يكى ديگر از طرق درمان رذايل اخلاقى تغيير شكل و تعويض محتواى آن است‏به اين معنى كه انگيزه‏ها را از بخشهاى منفى به بخشهاى مثبت هدايت كنيم :
مثلا كسى كه داراى تعصب شديد نسبت‏به مسائل نادرستى است، به جاى اينكه انگيزه تعصب را در او بميرانيم، تعصب او را به امور مثبت متوجه سازيم.
اين همان چيزى است كه در سخنان نورانى اميرمؤمنان على(ع) در خطبه قاصعه خوانديم كه مى‏فرمايد : «اگر بنا هست تعصب داشته باشيد سعى كنيد تعصب شما به خاطر مكارم اخلاق و محامد افعال و محاسن امور باشد». (٣٩)
يعنى اگر بناست وابستگى توام با اصرار نسبت‏به چيزى داشته باشيد اين وابستگى را سبت‏به فضايل اخلاقى قرار دهيد.

٦- تسليم در برابر حق
نقطه مقابل «تعصب‏» و «لجاج‏» و «تقليد كوركورانه‏» تسليم در برابر حق است كه از فضايل مهم اخلاقى محسوب مى‏شود، يعنى انسان حق را نزد هركس، حتى دورترين و كوچكترين افراد ببيند، در برابر آن تسليم شود و آن را با آغوش باز پذيرا گردد.
اين فضيلت اخلاقى سبب پيشرفت علم و دانش انسان و پرهيز از گمراهى‏ها و گام نهادن در صراط مستقيم است.
اين فضيلت اخلاقى جز براى مؤمنان و صالحان و كسانى كه از حب ذات افراطى دورند و از وابستگى‏هاى تعصب آلود قومى و گرايشهاى گروهى بركنارند حاصل نمى‏شود.
تسليم در برابر حق نشانه ايمان، سلامت فكر و روح، و بالا بودن سطح فرهنگ و تهذيب نفس است. قرآن مجيد خطاب به پيامبر اسلام(ص) چنين مى‏فرمايد :
«فلا و ربك لايؤمنون حتى يحكموك فيما شجر بينهم ثم لايجدوا فى انفسهم حرجا مما قضيت و يسلموا تسليما; به پروردگارت سوگند كه آنها مؤمن نخواهند بود مگر اينكه در اختلافاتشان، تو را به داورى طلبند و سپس از داورى تو در دل خود احساس ناراحتى نكنند و كاملا تسليم باشد»! (٤٠)
و در جاى ديگر مى‏فرمايد : «و ما كان لمؤمن و لا مؤمنة اذا قضى الله و رسوله امرا ان يكون لهم الخيرة من امرهم...; هيچ مرد و زن با ايمانى حق ندارد هنگامى كه خدا و پيامبرش امرى را لازم بدانند اختيارى(در برابر فرمان خدا) داشته باشند...». (٤١)
البته تسليم - به عنوان يك فضيلت اخلاقى - به دو معنى استعمال مى‏شود، يكى تسليم در برابر حق كه نقطه مقابل تعصب و لجاجت و تقليد كوركورانه است و ديگر تسليم در برابر قضا و قدر الهى و خواسته‏هاى او، در برابر اعتراض و نارضايى و ناشكرى.
موضوع بحث ما در اينجا معنى اول است و معنى دوم به خواست‏خدا در بحث «رضا و تسليم‏» خواهد آمد.

--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١- نوح،٧.
٢- همان،٢٣.
٣- اعراف، ٧٠.
٤- انبياء، ٥٢.
٥- انبياء،٥٣.
٦- شعراء،٧٣ ، ٧٢.
٧- شعراء، ٧٤.
٨- «لتلفتنا» از ماده «لفت‏»(بروزن نفت) به معنى منصرف ساختن است، و التفات نيز از همين ماده گرفته شده و به معنى توجه به چيزى بعد از انصراف از چيز ديگر است.
٩- يونس، ٧٨. شده و به معنى توجه به چيزى بعد از انصراف از چيز ديگر است.
١٠- بقره، ١٧٠.
١١- همان.
١٢- فتح،٢٦.
١٣- شعراء،١٩٩ - ١٩٨.
١٤- اصول كافى، جلد ٢، ، باب العصبية، حديث‏٣.
١٥- بقره،١١٣.
١٦- زخرف،٢٣.
١٧- صافات،٣٦.
١٨- اصول كافى، جلد ٢، (باب العصبية).
١٩- كافى، جلد ٨، ، حديث‏١٧.
٢٠- سنن ابى داوود، حديث ٥١٢١، طبق نقل ميزان الحكمه.
٢١- نهج البلاغه، خطبه قاصعه، خطبه ١٩٢.
٢٢- اصول كافى، جلد ٢، ، حديث ٢.
٢٣- ميزان الحكمة، جلد ٤، (ماده لجاجه).
٢٤- همان مدرك.
٢٥- همان مدرك.
٢٦- نهج البلاغه، كلمات قصار، شماره‏١٧٩.
٢٧- غررالحكم.
٢٨- غررالحكم(طبق نقل ميزان الحكمة، باب اللجاجة).
٢٩- همان مدرك.
٣٠- همان مدرك(ماده لجاجت).
٣١- نهج البلاغه، خطبه ١٩٢ از بند ٢٢ تا٢٣.
٣٢- همان مدرك، بند٧٦ تا٧٩.
٣٣- اصول كافى، جلد ٢، (باب العصبية، حديث‏٧).
٣٤- بچه‏دان حيوان.
٣٥- منظور از وارد شدن تعصب در بهشت، وارد شدن صاحب آن است.
٣٦- اصول كافى، جلد ٢، .
٣٧- زخرف،٢٣.
٣٨- نحل،٤٣.
٣٩- نهج البلاغه، خطبه ١٩٢.
٤٠- نساء، ٦٥.
٤١- احزاب،٣٦.

۸
اخلاق در قرآن فصل دهم و يازدهم : جبن و شجاعت

اشاره ديگر از رذايل اخلاقى ترس بيجاست كه مايه ذلت و زبونى و عقب افتادگى انسانها مى‏باشد، نيروهاى بالفعل و بالقوه او را بر باد مى‏دهد، و دشمن را بر انسان مسلط مى‏سازد.
نقطه مقابل آن شجاعت و شهامت است كه مهمترين كليد پيروزى و اساسى‏ترين پايه سربلندى و عظمت انسانهاست، نه تنها در ميدان جنگ كه رد ميدانهاى سياست و اجتماع و حتى مباحث علمى، شجاعت نقش كليدى را دارد، و به همين دليل علماى اخلاق به طور گسترده از «جبن‏» و «شجاعت‏» سخن گفته‏اند و عوامل و نتايج و آثار و پيامدهاى هر يك را مورد تحليل و بررسى قرار داده‏اند.
در كتب پيشينيان علم اخلاق، شجاعت‏يكى از اركان چهارگانه فضايل، و ترس يكى از رذايل چهارگانه شمرده شده است.
در تاريخ انبياى بزرگ، و پيروان راستين آنها مظاهر شجاعت‏به خوبى نمايان است، آرى آنها اسطوره‏هاى مقاومت و شجاعت‏بودند و سرمشق خوبى براى همه انسانها.
با اين اشاره به قرآن مجيد بازمى‏گرديم و جلوه‏هاى اين فضيلت اخلاقى و مظاهر شوم آن رذيله اخلاقى را در لا به لاى آيات، و در جاى جاى قرآن مجيد مورد بررسى قرار مى‏دهيم :
١- در داستان ابراهيم(ع) چنين مى‏خوانيم :
«و لقد آتينا ابراهيم رشده من قبل و كنا به عالمين × اذ قال لابيه و قومه ما هذه التماثيل التى انتم لها عاكفون × قالوا وجدنا آبائنا لها عابدين × قال لقد كنتم انتم و آبائكم فى ضلال مبين × قالوا اجئتنا بالحق ام انت من اللاعبين × قال بل ربكم رب السماوات و الارض الذى فطرهن و انا على ذلكم من الشاهدين × و تالله لاكيدن اصنامكم بعد ان تولوا مدبرين × فجعلهم جذاذا الا كبيرا لهم لعلهم اليه يرجعون (سوره‏انبياء،آيات‏٥١تا٥٨)
٢- در مورد موسى بن عمران‏٧ چنين مى‏خوانيم :
...يا موسى لاتخف انى لايخاف لدى المرسلون (سوره‏نمل،آيه‏١٠)
٣- در باره قوم طالوت و سربازان شجاع قومش چنين مى‏خوانيم :
«...فلما جاوزه هو و الذين آمنوا معه قالوا لا طاقة لنا اليوم بجالوت و جنوده قال الذين يظنون انهم ملاقوا الله كم من فئة قليلة غلبت فئة كثيرة باذن الله و الله مع الصابرين × و لما برزوا لجالوت و جنوده قالوا ربنا افرغ علينا صبرا و ثبت اقدامنا و انصرنا على القوم الكافرين (سوره‏بقره،آيات‏٢٤٩و٢٥٠)
٤- در مورد ياران پيامبر اسلام(ص) و شجاعان با ايمان و مدعيان دروغين ترسو نيز چنين مى‏خوانيم :
«و اذ قالت طائفة منهم يا اهل يثرب لا مقام لكم فارجعوا و يستاذن فريق منهم النبى يقولون ان بيوتنا عورة و ما هى بعورة ان يريدون الا فرارا × و لما راى المؤمنون الاحزاب قالوا هذا ما وعدنا الله و رسوله و صدق الله و رسوله و ما زادهم الا ايمانا و تسليما (سوره‏احزاب،آيات‏١٣و٢٢)
٥- و در جاى ديگر در همين زمينه آمده است :
قل هل تربصون بنا الا احدى الحسنيين و نحن نتربص بكم ان يصيبكم الله بعذاب من عنده او بايدينا فتربصوا انا معكم متربصون (سوره‏توبه،آيه‏٥٢)
٦- در باره گروهى از ياران پيامبر(ص) مى‏فرمايد :
الذين قال لهم الناس ان الناس قد جمعوا لكم فاخشوهم فزادهم ايمانا و قالوا حسبنا الله و نعم الوكيل × انما ذلكم الشيطان يخوف اوليائه فلاتخافوهم و خافون ان كنتم مؤمنين (سوره‏آل‏عمران،آيات‏١٧٣و١٧٥)
٧- الذين يبلغون رسالات الله و يخشونه و لايخشون احدا الا الله و كفى بالله حسيبا (سوره‏احزاب،آيه‏٣٩)

ترجمه ١- ما وسيله رشد ابراهيم(ع) را از قبل به او داديم، و از(شايستگى) او آگاه بوديم- آن هنگام كه به پدرش(آزر) و قوم او گفت : «اين مجسمه‏هاى بى روح چيست كه شما همواره آنها را پرستش مى‏كنيد؟!» - گفتند : «ما پدران خود را ديديم كه آنها را عبادت مى‏كنند» - گفت : «مسلما هم شما و هم پدرانتان در گمراهى آشكارى بوده‏ايد!» - گفتند : «آيا مطلب حقى براى ما آورده‏اى يا شوخى مى‏كنى؟! - گفت : (كاملا حق آورده‏ام) پروردگار شما همان پروردگار آسمانها و زمين است كه آنها را ايجاد كرده و من بر اين امر از گواهانم! - و به خدا سوگند در غياب شما نقشه‏اى براى نابودى بتهايتان مى‏كشم! - سرانجام(با استفاده از يك فرصت مناسب) همه آنها - جز بت‏بزرگشان - را قطعه قطعه كرد تا شايد سراغ او بيايند(و او حقايق را بازگو كند)!
٢- «... اى موسى! نترس كه رسولان در نزد من نمى‏ترسند»!
٣- «... سپس هنگامى كه او(طالوت) و افرادى كه با او ايمان آورده بودند(و از بوته آزمايش، سالم به در آمدند) از آن نهر گذشتند(از كمى نفرات خود ناراحت‏شدند و عده‏اى) گفتند : «امروز ما توانايى مقابله با «جالوت‏» و سپاهيان او را نداريم‏» اما آنها كه مى‏دانستند خدا را ملاقات خواهند كرد(و به روز رستاخيز ايمان داشتند) گفتند : «چه بسيار گروههاى كوچكى كه به فرمان خدا، بر گروههاى عظيمى پيروز شدند! و خداوند با صابران(و استقامت كنندگان) است‏» - و هنگامى كه در برابر «جالوت‏» و سپاهيان او قرار گرفتند گفتند : «پروردگارا! پيمانه شكيبايى و استقامت را بر ما بريز! و قدمهاى ما را ثابت‏بدار! و ما را بر جمعيت كافران پيروز بگردان‏»!
٤- و(نيز) به خاطر آوريد زمانى را كه گروهى از آنها(منافقان) گفتند : «(اى اهل يثرب) اى مردم مدينه! اينجا جاى توقف شما نيست، به خانه‏هاى خود بازگرديد!» و گروهى از آنان از پيامبر اجازه بازگشت مى‏خواستند و مى‏گفتند : «خانه‏هاى ما بى حفاظ است!» در حالى كه بى حفاظ نبود، آنها فقط مى‏خواستند(از جنگ) فرار كنند - (اما) مؤمنان وقتى لشكر احزاب را ديدند گفتند : «اين همان است كه خدا و رسولش به ما وعده داده و خدا و رسولش راست گفته‏اند!» و اين موضوع جز بر ايمان و تسليم آنان نيفزود.
٥- بگو آيا در باره ما جز يكى از دو نيكى را انتظار داريد(يا بر شما پيروز مى‏شويم و يا ربت‏شهادت مى‏نوشيم) ولى ما انتظار داريم كه خداوند، عده‏اى از سوى خودش(در آن جهان) به شما برساند يا(در اين جهان) به دست ما(مجازات شديد) اكنون كه چنين است‏شما انتظار بكشيد ما هم با شما انتظار مى‏كشيم!
٦- اينها كسانى بودند كه(بعضى از) مردم به آنها گفتند : (لشكر دشمن) براى(حمله به) شما اجتماع كرده‏اند، از آنها بترسيد، اما اين سخن بر ايمانشان افزود و گفتند : خدا ما را كافى است و او بهترين حامى ماست - اين فقط شيطان است كه پيروان خود را(با سخنان و شايعات بى اساس) مى‏ترساند، از آنها نترسيد! و تنها از من بترسيد اگر ايمان داريد!
٧- (پيامبران پيشين) كسانى بودند كه تبليغ رسالت‏هاى الهى مى‏كردند و(تنها) از او مى‏ترسيدند و از هيچ كس جز خدا واهمه نداشتند و همين بس كه خداوند حسابگر(و پاداش دهنده اعمال آنها) است.

پيامبران خدا ترسو نيستند
در نخستين آيات مورد بحث‏شجاعت‏بى نظير قهرمان توحيد ابراهيم(ع) در برابر بت‏پرستان لجوج و متعصب و خشن به خوبى منعكس شده است و نشان مى‏دهد كه اين پيغمبر بزرگ الهى، چگونه در مبارزه با بت‏پرستى در عين تنهايى و نداشتن يار و ياور، و در برابر انبوه دشمان خشمگين و خطرناك كه حكومت وقت آنها را پشتيبانى مى‏كرد كمترين سستى به خود راه نداد.
آيات فوق مى‏گويد : «ما وسيله رشد ابراهيم(ع) را از قبل به او داديم و از(شايستگى) او آگاه بوديم‏»، (و لقد آتينا ابراهيم رشده من قبل و كنا به عالمين) (١)
در واقع خداوند استعدادهاى شايان توجهى را به ابراهيم(ع) داده بود، ولى بى شك ابراهيم(ع) كه در بهره‏گيرى از اين استعدادها آزاد بود از آن بهترين بهره‏گيرى را كرد، و به مبارزه با عامل اصلى بدبختى انسانها يعنى بت‏پرستى برخاست و چنانكه در ادامه اين آيات آمده است‏با قوت و قدرت و صراحت، نخست از عمويش آزر شروع كرد، و گفت : «اين مجسمه‏هاى بى‏روحى را كه پرستش مى‏كنيد چيست؟!»
و هنگامى كه «آزر» به او جواب داد : «اين رسم و سنت نياكان ماست گفت : به يقين هم شما و هم پدران و نياكانتان در گمراهى آشكارى بوديد»!
«آزر» هنوز باور نمى‏كرد كه ابراهيم با اين صراحت‏به طور جدى به مبارزه با بتها كه آن همه خواهان داشت‏برخيزد، پرسيد : آيا شوخى مى‏كنى؟! و ابراهيم(ع) در جواب گفت : اين يك مطلب كاملا جدى است، پروردگار شما همان آفريننده زمين و آسمان است... سپس افزود : «به خدا سوگند من نقشه‏اى براى نابودى اين بتها در غياب شما مى‏كشم!»، (و تالله لاكيدن اصنامكم بعد ان تولوا مدبرين) (٢)
و سرانجام به گفته خود عمل كرد و با استفاده از يك فرصت مناسب همه آنها را جز بت‏بزرگ آنها قطعه قطعه كرد شايد به هنگامى كه به سوى آن باز مى‏گردند از آن عبرت گيرند، ( فجعلهم جذاذا الا كبيرا لهم لعلهم اليه يرجعون) (٣)
در اينكه مرجع ضمير «اليه‏» در بخش اخير آيه چيست؟ مفسران احتمالات زيادى داده‏اند : بعضى گفته‏اند ضمير به «كبيرهم‏» برمى‏گردد، يعنى به سوى بت‏بزرگ برگردند و از او سؤال كنند چه حادثه‏اى سبب شسكستن ساير بتها شده و چه عاملى سبب نجات او گرديده است و طبيعى است‏بت از پاسخ به آن عاجز است و از اينجا بى اعتبارى بتها را دريافت.
احتمال ديگر اينكه ضمير به «ابراهيم‏» بازمى‏گردد، يعنى بت‏پرستان به سراغ ابراهيم(ع) آيند، و از او در باره انگيزه بت‏شكنيش سؤال كنند و او حقايق را براى آنان بازگو كند(البته در اين صورت جمله الا كبيرا لهم تاثيرى در مفهوم آيه نداردبخلاف‏تفسير قبل).
احتمال سوم اينكه ضمير به «خداوند متعال‏» برمى‏گردد، يعنى مشاهده ضعف و زبونى بتها در مقابل يك انسان سبب شود كه آيين بت‏پرستى را رها كنند و به سوى خدا بازگردند(اين تفسير نيز اشكال سابق را دارد).
و از همه مناسب‏تر همان تفسير اول است.
به هر حال آيه نشان مى‏دهد كه يكى از فضايل بزرگ پيامبران اولواالعزم شجاعت‏بى‏نظير آنها بوده است، آنها از غير خدا نمى‏ترسيدند، و در راه خدا كمترين سستى به خود راه نمى‏دادند و از جبن و ترس كه يك رذيله بزرگ اخلاقى است پاك و مبرا بودند و به همين دليل يك تنه در برابر انبوه دشمنان مى‏ايستادند و پيروز مى‏شدند.
بى شك اگر رذيله اخلاقى ترس و جبن بر آنها مسلط مى‏شد هرگز نه قادر به انجام سالت‏خويش بودند، و نه بر دشمنان پيروز مى‏شدند.
در دومين آيه مخاطب موسى بن عمران‏٧ است، آنجا كه براى نخستين بار مخاطب به خطاب وحى شد و به او دستود داده شد عصايش را بيفكند، و عصا به اعجاز الهى به مار عظيمى تبديل شد، موسى وحشت كرد و فرار نمود. در اينجا نخستين درس اخلاقى به موسى(ع) داده شد كه : «اى موسى! نترس كه رسولان در نزد من نمى‏ترسند»! (...يا موسى لاتخف انى لايخاف لدى المرسلون) (٤)
و با توجه به اينكه تمام عالم محضر خداست و همه جا ذات پاكش حاضر و ناظر است مؤمنان در هيچ حال و در هيچ جا نبايد بترسند، بلكه بر ذات پاك او توكل كنند و با شجاعت و شهامت‏به سوى اهداف مقدسى كه دارند پيش بروند.
مطابق آنچه در سوره قصص آيه ٣١ آمده است، به موسى(ع) گفته شد : «اى موسى! نترس و پيش بيا كه تو در امن و امانى‏»! (يا موسى اقبل و لاتخف انك من الآمنين)
موسى با اين خطاب الهى آرامش خود را بازيافت و در اينجا دستور مهمترى به او داده شد و آن اينكه نه تنها از آن مار عظيم نبايد بترسد بلكه بايد به سوى آن پيش برود، و آن را با ست‏خود بگيرد! تا عصا به حالت اول بازگردد! (قال خذها و لاتخف سنعيدها سيرتها الاولى) (٥)
به يقين اين كار براى موسى(ع) بسيار شاق و سنگين بود ولى آن را انجام داد و بر آن پيروز شد.
آرى موسى(ع) بايد اين تجربه بزرگ را در محضر الهى فراگيرد تا بتواند در برابر اژدهاى ديگرى همچون فرعون و فرعونيان بايستد، و حكومت و ملك آنها را در واقع عصاى دست‏خود كند!
بسيارى از مفسران «جان‏» را كه در آيه بالا آمده به معنى مار كوچك و باريك كه با رعت‏حمله مى‏كند تفسير كرده‏اند، در حالى كه در جاى ديگر كه موسى عصا را در برابر فرعون انداخت تعبير به «ثعبان‏» شده كه به معنى اژدهاى عظيم است، به همين دليل بعضى احتمال داده‏اند عصا در آغاز كار مبدل به مار كوچكى شد و تدريجا به صورت اژدهاى عظيمى در آمد!
بعضى نيز گفته‏اند «عصا» مبدل به مار عظيمى شد، ولى از نظر سرعت همچون مارهاى كوچك حركت مى‏كرد!
جالب اينكه در قرآن مجيد نه بار جمله «لاتخف‏» (نترس) آمده است كه در پنج مورد، مخاطب موسى بن عمران است، شايد به اين جهت كه موسى(ع) دشمن بسيار بزرگ و خطرناكى همچون فرعون داشت، و بايد با اين خطاب‏هاى الهى براى مبارزه با او آماده مى‏شد.
سومين بخش از اين آيات در باره قوم «طالوت‏» است همان مردى كه از سوى پيامبر زمان(اشموئيل) به عنوان زمامدار و فرمانده لشكر بنى اسرائيل براى مبارزه با «جالوت‏»بيدادگر انتخاب شده بود.
او هنگامى كه مى‏خواست‏براى مبارزه با جالوت قيام كند، آزمونى براى لشكر خود ترتيب داد، تا سره از ناسره جدا شود، و سست عنصران ترسو كه وجود آنها در يك لشكر سبب سستى ديگران مى‏شود، بازشناخته شوند.
آرى آنها را در حالى كه شديدا تشنه بودند به وسيله نهر آبى آزمود، و گفت هر كس از آن بنوشد از ما نيست، و آنان كه مقاومت كنند و ننوشند و فقط گلويى تر كنند از ما هستند. اكثريت لشكر كه افرادى سست و كم مقاومت‏بودند از عهده اين امتحان برنيامدند، تنها گروه اندكى باقى ماندند، ولى شجاع و نيرومند كه قرآن در باره آنان مى‏گويد : «هنگامى كه لشكر طالوت در برابر جالوت قرار گرفت، شجاعان نخبه با اين سخن كه چه بسيار گروه اندكى كه به فرمان خدا بر گروه كثيرى پيروز شده‏اند به ديگران دلدارى داده و سپس افزودند : «...ربنا افرغ علينا صبرا و ثبت اقدامنا و انصرنا على القوم الكافرين; پروردگارا! صبر و استقامت را بر ما فروريز و گامهاى ما را استوار دار، و ما را بر جمعيت كافران پيروز گردان‏»! (٦)
خداوند به بركت‏شجاعت و پايمردى همين گروه اندك آنان را بر آن لشكر عظيم و سر تا پا مسلح طالوت پيروز كرد.
در آيات بعد سخن از ترس و جبن گروهى از منافقان و افراد ضعيف الايمان عصر پيامبر(ص) و در جنگ احزاب، و نيز سخن از شجاعت و پايمردى و ثبات قدم مؤمنان راستين است.
نخست مى‏فرمايد : «به خاطر بياوريد زمانى را كه گروهى از آنها(منافقان) گفتند : اى مردم مدينه! اينجا(ميدان جنگ احزاب) جاى توقف نيست، به خانه‏هاى خود بازگرديد، و گروهى از آنان از پيامبر(ص) اجازه بازگشت مى‏خواستند و مى‏گفتند : خانه‏هاى ما بدون حفاظ است، در حالى كه بدون حفاظ نبود بلكه(اينها بهانه بود، به خاطر ترس و وحشت) مى‏خواستند فرار كنند»! (و اذ قالت طائفة منهم يا اهل يثرب لا مقام لكم فارجعوا و يستاذن فريق منهم النبى يقولون ان بيوتنا عورة و ما هى بعورة ان يريدون الا فرارا) (٧)
البته ميدان جنگ احزاب آنچنان به خاطر فزونى لشكر دشمن و تجهيزات زياد آنها وحشتناك بود كه افراد سست و ترسو هرگز تاب مقاومت نداشتند.
ولى چنانكه در آيه ٢٢ همين سوره آمده «مؤمنان راستين نه تنها از مشاهده لشكر احزاب هراسى به دل راه ندادند، بلكه آن را دليل بر صدق وعده‏هاى الهى و پيامبر دانستند، و بر ايمان و تسليم و پايمرديشان افزوده شد»! (و لما راى المؤمنون الاحزاب قالوا هذا ما وعدنا الله و رسوله و صدق الله و رسوله و ما زادهم الا ايمانا و تسليما) (٨)
جالب اينكه از بعضى روايات استفاده مى‏شود كه پيامبر(ص) به منافقان و افراد ضعيف الايمان و ترسو اجازه بازگشت‏به مدينه را داد، چرا كه اگر مى‏ماندند نه تنها كارى از آنها ساخته نبود، بلكه بذر ضعف و سستى را در دل ديگران مى‏پاشيدند!
به همين دليل آيه‏٤٧ سوره توبه در باره جمعى از اين گونه افراد مى‏خوانيم : «لو خرجوا فيكم ما زادوكم الا خبالا...; اگر آنها همراه شما(به سوى ميدان جهاد) خارج مى‏شدند جز اضطراب و ترديد، چيزى بر شما نمى‏افزودند»!
بايد توجه داشت كه «خبل‏» و «خبال‏» به معنى اضطراب و ترديدى است كه از ضعف عقل و عدم قدرت بر تصميم‏گيرى حاصل مى‏شود كه يكى از عوامل آن ترس و وحشت زياد است كه موجب مى‏شود انسان تعادل فكرى خود را از دست‏بدهد.
در پنجمين آيه با چهره ديگرى از شجاعت‏ياران پيامبر(ص) رو به رو مى‏شويم، شجاعتى كه از منطق ايمان سرچشمه مى‏گرفت، آنها به خوبى مى‏ديدند كه در ميدان نبرد بر سر دو راهى قرار دارند كه هر دو به سوى بهشت و خشنودى خدا مى‏رود : راهى به سوى «شهادت‏» پيش مى‏رود كه نهايت آن سعادت است و راهى به سوى زنده ماندن و پيروز شدن بر دشمن، كه آن هم باعث افتخار در دنيا و آخرت است اين در حالى است كه دشمن در هر صورت محكوم به شكست است‏يا مرگ ذلت‏بار در اين دنيا يا عذاب پروردگار در آخرت.
بديهى است كسى كه چنين درك و ديدى داشته باشد هرگز ترس و سستى به خود راه نمى‏دهد، و از اين رذيله بزرگ اخلاقى بركنار است (قل هل تربصون بنا الا احدى الحسنيين و نحن نتربص بكم ان يصيبكم الله بعذاب من عنده او بايدينا فتربصوا انا معكم متربصون) (٩)
و به گفته بعضى از دانشمندان عامل اصلى پيروزى مسلمانان همين شجاعت زاييده از ايمان و منطق قل هل تربصون بنا الا احدى الحسنيين) بود.
در ششمين آيه، با چهره ديگرى از شجاعت اين دين‏باوران شجاع در جنگ احد روبرو مى‏شويم :
مى‏دانيم در احد مسلمانان بر اثر غفلت گروهى از افراد دنياپرست كه سنگرهاى حساس خود را رها كردند و به جمع غنايم پرداختند گرفتار شكست‏سختى شدند، و ضايعات فراوانى به بار آمد، و طبق آنچه در تواريخ آمده است دشمن پيروزمند به هنگام بازگشت از ميدان جنگ در اثناى راه مكه از بازگشت‏خود پشيمان شد و با يكديگر توافق كردند كه به مدينه بازگردند و از فرصت‏به دست آمده استفاده كنند و ضربه نهايى را بر مسلمين وارد كنند.
هنگامى كه پيامبر اسلام(ص) از اين مساله آگاه شد ابتكار مهمى به خرج داد، دستور داد لشكر اسلام حتى كسانى كه جراحتى در ميدان احد بر تن داشتند به استقبال لشكر دشمن بروند.
اين دستور بسيار مؤثر واقع شد و وحشت و اضطرابى در لشكر دشمن افكند به گونه‏اى كه ترجيح دادند، پيروزى نسبى خود را با حمله مجدد به خطر نيفكنند و به مكه بازگشتند.
آيه مورد بحث‏به اين معنى اشاره كرده، و شجاعت مسلمانان و عدم ترس آنها را از دشمن مى‏ستايد، مى‏فرمايد : «آنها كه دعوت خدا و پيامبر(ص) را پس از آنكه جراحاتى به آنها رسيده بود اجابت كردند(و در حالى كه هنوز زخمهاى ميدان احد التيام نيافته بود، به سوى ميدان حمراء الاسد شتافتند آرى) كسانى از آنها كه نيكى كردند و تقوا پيش گرفتند پاداش بزرگى دارند»، (الذين استجابوا لله و الرسول من بعد ما اصابهم القرح للذين احسنوا منهم و اتقوا اجر عظيم) (١٠)
سپس ايمان و شهامت را چنين مى‏ستايد : «آنها كسانى بودند كه مردم به آنان گفتند : مردم(لشكر دشمن) براى حمله به شما اجتماع كرده‏اند، از آنان بترسيد، اما(نه تنها نترسيدند بلكه) بر ايمانشان افزوده شد و گفتند : خدا ما را كافى است و بهترين حامى ماست‏»! (الذين قال لهم الناس ان الناس قد جمعوا لكم فاخشوهم فزادهم ايمانا و قالوا حسبنا الله و نعم الوكيل) (١١)
در كجاى دنيا ديده شده است كه مجروحان جنگى فورا به ميدان بازگردند و در صفوف مقدم جاى گيرند، آرى اين شجاعت و شهامت‏بى نظير بود كه وسوسه‏هاى دشمن را خنثى كرد، و با چنين حضورى در ميدان جنگ او را مايوس و ناكام نمود.
به هر حال حمراء الاسد صحنه عجيبى بود كه طعم پيروزى موقت احد را در كام قريش تلخ كرد، و به آنها نشان داد كه مسلمانان اگر چه بر اثر اشتباه گروهى موقتا عقب نشستند ولى ابتكار عمل را از دست نداده‏اند، و دشمن بايد منتظر ضربات آينده مسلمين باشد.
به اين ترتيب نه تنها از يك شكست‏خطرناك پيشگيرى كردند بلكه پايه پيروزيهاى آينده را نهادند و آثار منفى شكست را از دل دوستان خود زدودند و با توكل بر پروردگار چراغ اميد را در قلب‏ها فروزان ساختند.
از آيه فوق استفاده مى‏شود كه سخنان وحشت‏انگيز بعضى از شياطين كه مسلمانان را از اجتماع لشكر قريش مى‏ترساندند، نه تنها ترس و وحشتى در آنها ايجاد نكرد، بلكه بر ايمانشان افزود، و ميزان توكل آنها را بالا برد، اين به خاطر آن بود كه متذكر وعده‏هاى الهى و صدق گفتار پيامبر(ص) شدند كه اگر در ميدان احد به دستور حضرتش عمل مى‏كردند، هرگز آن شكست نيز به وجود نمى‏آمد.
از شگفتى‏هاى اين جنگ آن است كه پيامبر(ص) فرمود : «تنها كسانى كه در احد شركت كردند به ميدان حمراء الاسد بيايند، و به ديگران اجازه نداد كه در اين پيكار شركت جويند، تا به دشمن بفهماند لشكر احد حتى با وجود آن همه مجروحان جنگى باز نيرومند و آماده پيكار است، و به هيچ وجه ضعف و فتورى در آن راه نيافته، و اين همان است كه دشمن را به شدت مضطرب ساخت.
در ادامه اين آيات، در آيه ١٧٥ همين سوره به تفاوت ميان افراد جبان و ترسو و شجاعان مؤمن اشاره مى‏كند، و چنين مى‏فرمايد : «اين فقط شيطان است كه پيروان خود را مى‏ترساند، از آنها نترسيد و تنها از من بترسيد اگر ايمان داريد»، (انما ذلكم الشيطان يخوف اوليائه فلاتخافوهم و خافون ان كنتم مؤمنين) (١٢)
از اين تعبير به خوبى استفاده مى‏شود كه اين گونه ترسها جنبه شيطانى دارد و هدفش تضعيف روحيه مؤمنان و كشاندن آنها به موضع انفعالى است تا از زير بار مسئوليت‏ها فرار كنند، در حالى كه مؤمنان راستين هيچ گونه ترس و وحشتى جز از خدا ندارند!
مطابق اين تعبيرات، ترس و جبن ريشه شيطانى دارد، در حالى كه شجاعت و شهامت داراى ريشه ايمانى است، آرى شجاعت از آثار ايمان است، چرا كه مؤمن با اتكاء به خدا كه قدرتش ما فوق همه قدرتهاست‏خود را در همه صحنه‏ها پيروز مى‏بيند و افراد ضعيف الايمان با اتكاء به قدرت خود كه به هر حال شكست‏پذير است‏خويش را ناتوان مشاهده مى‏كنند و به همين دليل ترس و وحشت در صحنه‏هاى مهم زندگى بر آنها چيره مى‏شود.
در داستان غزوه «حمراء الاسد» شياطين انس و جن دست‏به دست هم دادند تا قدرت لشكر قريش را بزرگ نشان دهند، و مؤمنان را از رويارويى با آنها بترسانند، در حالى كه به تعبير قرآن تنها اولياى شيطان و دوستان او از اين گونه امور مى‏ترسند، و اولياء الله وحشتى به خود راه نمى‏دهند. (١٣)
در هفتمين و آخرين آيه مورد بحث‏يكى از صفات ويژه مبلغان رسالت‏هاى الهى پاك بودن از رذيله ترس از غير خدا ذكر شده، مى‏فرمايد : «آنها كسانى بودند كه تبليغ رسالت‏هاى الهى را مى‏كردند و از او مى‏ترسيدند و از هيچ كس جز خدا ترسى به خود راه نمى‏دادند و همين بس كه خداوند حسابگر است‏»! (الذين يبلغون رسالات الله و يخشونه و لايخشون احدا الا الله و كفى بالله حسيبا) (١٤)
تبليغ رسالات الهى مهمترين وظيفه پيامبران خداست، و شرط اصلى آن خالى بودن از رذيله خوف و ترس است.
اين آيه كه ناظر به پيامبران پيشين است‏به پيامبر اسلام(ص) در درجه اول و در درجه بعد به همه پيروان راستين او هشدار مى‏دهد كه در مقام ابلاغ رسالت‏هاى الهى از هيچ چيز و هيچ كس جز خدا ترس و واهمه‏اى نداشته باشند و مفهوم اين سخن آن است كه افراد جبان و ترسو نه شايسته اداى اين رسالتند و نه قادر بر اين كار!
بعضى از مفسران معتقدند كه اين آيه دليل بر اين است كه پيامبران الهى در مقام تبليغ رسالت الهى نبايد تقيه كنند، ولى اين سخن در صورتى صحيح است كه تقيه به معنى ترس و وحشت از مخالفين باشد، در حالى كه تقيه هميشه ناشى از ترس نيست، بلكه گاه هدف جلب و جذب مخالفين و رساندن آنها به اهداف الهى به صورت تدريجى است، و شايد گفتار ابراهيم «هذا ربى‏» در برابر ستاره‏پرستان و ماه‏پرستان و خورشيدپرستان از اين باب بوده است(دقت كنيد).

نتيجه نهايى
از آيات قرآن مجيد كه نمونه‏هاى روشنى از آن در بالا آمد، اهميت‏شجاعت و شهامت و نقش اين فضيلت اخلاقى در سرنوشت معنوى و مادى انسانها روشن از يك سو، و آثار سوء رذيله ترس و جبن از سوى ديگر آشكار مى‏شود.
درست است كه در اين آيات، شجاعت و ترس به طور مستقل و مستقيم مورد بحث واقع نشده ولى به طور ضمنى با بيان گويا نقش هر دو در زندگى انسانها تبيين گرديده است.

جبن و ترس در روايات اسلامى
در احاديث اسلامى نكوهش از اين رذيله اخلاقى بازتاب گسترده‏اى دارد از جمله :
١- امام باقر(ع) مى‏فرمايد : «لايكون المؤمن جبانا و لاحريصا و لاشحيحا; انسان با ايمان نه ترسوست و نه حريص و نه بخيل‏»! (١٥)
از اين تعبير به خوبى استفاده مى‏شود كه «ترس‏» و «حرص‏» و «بخل‏» با روح ايمان سازگار نيست، چرا كه مؤمن، متكى به خداست، و آن كس كه چنين تكيه‏گاهى دارد ترسى به خود راه نمى‏دهد، و نه بخيل و حريص است زيرا او به فضل و كرم الهى اميدوار مى‏باشد، و با اين حال حرص و بخلى به او راه نمى‏يابد.
٢- در حديث ديگرى از اميرمؤمنان على(ع) مى‏خوانيم : «الجبن و الحرص و البخل غرائز سوء يجمعها سوء الظن بالله سبحانه; ترس و حرص و بخل، صفات زشتى است كه در سوء ظن به خداوند سبحان خلاصه مى‏شود»! (١٦)
اين حديث توضيح ديگرى است‏بر آنچه در حديث‏بالا آمد، و ريشه اصلى اين صفات رذيله را تبيين مى‏كند.
٣- اميرمؤمنان على(ع) دوستان خود را از مشورت با افراد ترسو نهى مى‏كند، چرا كه ترس آنها از آفات مشورت است مى‏فرمايد : «لاتشركن فى رايك جبانا يضعفك عن الامر و يعظم عليك ما ليس بعظيم; هرگز با انسان ترسو مشورت نكن چرا كه تو را از كارهاى مهم بازمى‏دارد، و موضوعات كوچك را در نظر تو كوچك جلوه مى‏دهد»! (١٧)
همين معنى در عهدنامه مالك اشتر به شكل ديگرى مطرح شده است، امام(ع) مالك را از مشورت با بخيلان و ترسوها و حريصان نهى مى‏كند. (١٨)
٤- اين موضوع به قدرى مهم است كه در حديثى از رسول خدا(ص) مى‏خوانيم كه دستور مى‏داد افراد ترسو در جنگهاى اسلامى شركت نكنند(مبادا مايه تضعيف روحيه ديگران بشوند) مى‏فرمايد : «من احس من نفسه جبنا فلايغز; كسى كه در خود ترسى احساس مى‏كند در جنگ شركت نكند»!
٥- در حديث ديگرى از امام اميرمؤمنان(ع) حديث‏بالا را شكافته و با صراحت مى‏گويد : «لايحل للجبان ان يغزو، لانه ينهزم سريعا و لكن لينظر ما كان يريد ان يغزو به فليجهز به غيره; جايز نيست افراد ترسو در جنگ شركت كنند چرا كه به سرعت فرار مى‏كنند(و مايه تضعيف ديگران مى‏شوند) ولى لازم است صلاح و تجهيزات خود را در اختيار ديگران قرار دهند». (١٩)

١- ترس معقول و نامعقول
بى شك منظور از جبن و ترس در اينجا جبن و ترس معقول نيست‏بلكه جبن و ترس نامعقول است، توضيح اينكه :
ترس از امورى كه واقعا خطرناك است‏يكى از پديده‏هاى روحى و طبيعى و از نعمت‏هاى بزرگ خداست، چرا كه اگر انسان از هيچ چيز خطرناكى نترسد، به زودى زندگى خود را از دست مى‏دهد، اين همان چيزى است كه از آن تعبير به تهور و بى‏پروايى در مقابل خطر مى‏كنند، مانند كسى كه بى خيال و بدون نگاه كردن به اين طرف و آن طرف، از يك خيابان پر رفت و آمد مى‏گذرد، چنين كسى به يقين در معرض حوادث خطرناك رانندگى قرار دارد.
اين گونه ترس‏ها خواه در زندگى عادى روزانه باشد يا در مورد مواد غذايى مشكوك يا مسائل اقتصادى و سياسى و غير آن كاملا منطقى است و سبب نجات از خطراتى است كه انسان را تهديد مى‏كند.
ترس مذموم آن است كه انسان از عواملى بترسد كه در خور ترسيدن نيست، هر خطر موهومى را جدى بگيرد، و هر دشمن خيالى را مايه وحشت قرار دهد، از همه چيز و به اصطلاح از سايه خودش نيز بترسد، و از ورود در هر كارى به احتمال عدم موفقيت واهمه داشته باشد، چنين ترسى مايه عقب ماندگى و بدبختى و ناكامى است، مايه شكست و ذلت و زبونى است.
اين جهان در همه ابعادش همچون يك ميدان نبرد است، موانع، مشكلات و خطرها هميشه وجود داشته و دارد، و تا انسان با آنها دست و پنجه نرم نكند و خود را به طور جدى آماده مقابله با آنها نسازد موفق نخواهد شد.
غالبا ممكن نيست ما دست‏به كارى بزنيم كه پيروزى در آن صد در صد تضمين شده باشد، يا هيچ گونه خطرى در آن وجود نداشته باشد، اين يك خيال محال و يك پندار باطل است. اينجاست كه نقش شجاعت و شهامت روشن مى‏شود و آثار منفى صفت رذيله ترس و جبن خود را نشان مى‏دهد.
هر كشاورزى احتمال خشكسالى و آفت را مى‏دهد، هر تاجرى احتمال نوسان قيمت‏ها و دگرگونى وضع بازار را مى‏دهد، هر مسافرى احتمال تصادف و خطرات ديگر را مى‏دهد، و در هر عمل جراحى احتمال خطر وجود دارد، اگر به اين احتمالات ترتيب اثر داده شود بايد دست روى دست‏بگذاريم و هيچ كارى نكنيم و فقط در انتظار مرگ باشيم.
به يقين در اين گونه موارد بايد خطرات جدى را پيش‏بينى كرد و راه مقابله با آن را شناخت، و از بى پروايى و تهور پرهيز نمود، در عين حال احتمالات نسنجيده و نامعقول و يا احتمالاتى كه هميشه و در هر حال وجود دارد نبايد سد راه انسان شود.
اين روشن‏ترين تعريفى است كه براى مساله شجاعت‏به عنوان يكى از صفات فضيله و ترس به عنوان يكى از صفات رذيله مى‏توان كرد.
در حديثى از امام حسن مجتبى‏٧ در تعريف جبن چنين مى‏خوانيم : «الجراة على الصديق و النكول عن العدو; جبن آن است كه در برابر دوستان جسور و در برابر دشمنان ناتوان باشى‏»! (٢٠)
و در حديث ديگرى از همان بزرگوار مى‏خوانيم كه در پاسخ از سؤال در باره معنى شجاعت فرمود : «موافقة الاقران و الصبر عند الطعان; هماهنگى با اقران و ايستادگى در برابر ضربات دشمن‏». (٢١)
قرآن مجيد در يك جا مى‏فرمايد : «و لاتلقوا بايديكم الى التهلكة; با دست‏خود خويشتن را به هلاكت نيفكنيد»! (٢٢)
و در جاى ديگر در وصف مؤمنان راستين مى‏گويد : «...اشداء على الكفار...; آنها در برابر كافران سخت و شديدند(و ترس و واهمه‏اى به خود راه نمى‏دهند)». (٢٣)
از آنچه در بالا گفته شد به خوبى مى‏توان نتيجه گرفت كه شجاعت‏به عنوان يك فضيلت‏حد وسطى است در ميان «تهور» و «جبن‏».

٢- آثار منفى جبن و ترس در زندگى فردى و اجتماعى
اين صفت رذيله آثار نامطلوب بسيار زيادى در سراسر زندگى انسانها دارد و به يقين يكى از عوامل قطعى شكست و زبونى و ذلت است.
ملت‏هاى بسيارى را در طول تاريخ مى‏شناسيم كه با داشتن عده و عده فراوان سالها گرفتار زبونى و اسارت بودند، ولى به محض اينكه رهبرى شجاع و فرماندهى با شهامت پيدا كردند تمام توان آنها بسيج‏شد و به سرعت عقب‏ماندگى خود را جبران كردند و به اوج عزت و عظمت رسيدند.
شجاعت پيامبر اسلام(ص) به هنگام هجرت در ميدان بدر و احد، و در ميدان احزاب و در ساير غزوات يكى از مهمترين عوامل پيروزى و پيشرفت‏سريع اسلام بود.
به همين دليل در احاديث اسلامى از امام على(ع) آمده است كه فرمود : «الشجاعة عز حاضر و الجبن ذل ظاهر; شجاعت عزت حاضر است و جبن ذلت آشكار»! (٢٤)
و در جاى ديگر فرمود : «الشجاعة نصرة حاضرة و فضيلة ظاهرة; شجاعت‏يارى حاضر و فضيلت آشكار است‏».
يكى ديگر از آثار منفى اين رذيله اخلاقى اين است كه انسان را از كارهاى بزرگ بازمى‏دارد، زيرا كارهاى بزرگ هميشه با مشكلات بزرگ رو به روست، و انسانهايى را مى‏طلبد كه بتوانند از سد مشكلات عبور كنند، و اين كار از افراد ترسو ساخته نيست.
بنابراين چنين افرادى به فرض كه در زندگى توفيقى نصيبشان شود ناچيز و محدود خواهد بود، و هرگز نمى‏توانند دست‏به كارهاى مهم اجتماعى خواه جنبه انقلابى داشته باشد يا اصلاحى بزنند!
اين مساله تا آنجا پيش مى‏رود كه در اسلام از مشورت مديران موفق جامعه در كارهاى مهم با افراد جبان و ترسو نهى شده است، چرا كه آنها هميشه آيه ياس مى‏خوانند و مديران را از انجام كارهاى مهم بازمى‏دارند!
اميرمؤمنان على(ع) به مالك اشتر دستور داد كه افراد ترسو را در شوراى خود نپذيرد، چرا كه آنها سبب تضعيف او مى‏شوند، لاتدخلن فى مشورتك... جبانا يضعفك عن الامور. (٢٥)
و در جاى ديگر آمده است : «و يعظم عليك ما ليس بعظيم; و موضوعات كوچك را در نظر تو بزرگ نشان مى‏دهند».

٣- ريشه‏هاى جبن
١- ضعف ايمان و سوء ظن به خدا، زيرا افراد با ايمان داراى توكل و اميد به لطف خداوند و اعتقاد به وعده‏هاى او هستند، و چنين كسانى هرگز سست و زبون نخواهند شد، و از حوادث هر قدر بزرگ باشد نمى‏ترسند، اين همان است كه در فرمان معروف مالك اشتر آمده است كه امام(ع) مى‏فرمايد : «ان البخل و الجبن و الحرص غرائز شتى يجمعها سوء الظن بالله; بخل و ترس و حرص، غرائز و تمايلات متعددى هستند كه جامع آنها سوء ظن به خداى بزرگ است‏»!
٢- احساس كمبود شخصيت و عقده حقارت يكى ديگر از دلايل جبن و ترس است، به همين دليل هر اندازه به افراد شخصيت داده شود بر شجاعت آنها افزوده مى‏شود و از همين رو در حديث امام اميرمؤمنين آمده است كه : «شدة الجبن من عجز النفس و ضعف اليقين; شدت ترس از ناتوانى روحى و ضعف يقين سرچشمه مى‏گيرد»! (٢٦)
٣- «عدم آگاهى و جهل‏» در بسيارى از اوقات سبب ترس مى‏شود، انسان از اشخاص و جانداران و موجوداتى كه درست آنها را نمى‏شناسد مى‏ترسد، ولى هنگامى كه به قدر كافى آگاهى مى‏يابد ضعف او زايل مى‏شود.
٤- «عافيت‏طلبى‏» يكى ديگر از اسباب ترس است، چرا كه هميشه شجاعت در عين اينكه پيروزى مى‏آفريند مشكلات و ناراحتى‏هايى را نيز ممكن است‏به همراه داشته باشد كه باب طبع عافيت‏طلبان ترسو نيست.
٥- بروز حوادث تلخ و ناگوار غالبا سبب مى‏شود كه انسانها به نوعى ترس گرفتار شوند، زيرا اين حوادث تلخ ذهنيت‏هاى ترس‏آلودى در انسان به وجود مى‏آورد كه گاه تا آخر عمر با اوست و جز با روانكاوى صحيح برطرف نمى‏گردد.
٦- افراط در احتياط مى‏تواند ناشى از ترس باشد و يا عاملى براى ايجاد ترس، چرا كه به انسان مى‏گويد از هر احتمال خطرى بايد پرهيز كرد، و اين يكى از ريشه‏هاى اصلى ترس است.
٧- انكار نمى‏توان كرد كه ساختمان روحى و جسمى افراد نيز در بروز اين پديده شوم مؤثر است، گروهى از افراد را مى‏بينيم كه به خاطر ضعف قلب يا ناتوانى اعصاب، يا ضعفهاى ديگر جسمانى، از همه چيز مى‏ترسند، در حالى كه از اين حالت متنفرند ولى نمى‏توانند آن را از خود دور سازند.
آنها مى‏گويند : چه كنيم اين ترس دست‏خودمان نيست، و بى اختيار بر ما تحميل مى‏شود، ولى چنان نيست كه اين حالت از طريق روان درمانى قابل تغيير نباشد.

٤- طرق درمان و پيشگيرى
يكى از طرق اصلى درمان اين رذيله اخلاقى - همانند درمان ساير رذايل - از يكسو انديشيدن در ثمرات شوم و آثار زيانبار آن است. هنگامى كه افراد جبان و ترسو آثار نكبت‏بار و ذلت و زبونى ناشى از ترس بى‏جا و عقب ماندگى و محروميت‏حاصل از آن را در زندگى خود يا ديگران مشاهده كنند غالبا به فكر تجديد نظر در برنامه اخلاقى خود و دور ساختن اين رذيله مى‏افتند.
پرداختن به قطع ريشه‏ها راه مهم ديگر درمان آن است، هنگامى كه ابرهاى تيره و تار سوء ظن بالله از آسمان قلب انسان كنار رود، و خورشيد توكل بر جان او نور افشان شود ظلمات خيالات واهى كه انسان را به ترس بى جا مى‏كشاند برچيده خواهد شد، ولى اين كار احتياج به مطالعه و دقت فراوان دارد.
يكى ديگر از طرق درمان اين رذيله اخلاقى ورود در صحنه‏هاى رعب‏آور و تكرار آن است، فى المثل بعضى هستند كه از خوردن دارو يا تزريقات مختلف وحشت دارند ولى هنگامى كه چند بار تكرار شود وحشت آنها فرومى‏ريزد.
بعضى ديگر از سفرهاى دريايى يا هوايى سخت متوحش مى‏شوند ولى با تمرين و تكرار اين وحشت از بين مى‏رود، بعضى از سخن گفتن يا سخنرانى در حضور جمع مى‏ترسند ولى غالبا اين ترس با تمرين و تكرار از ميان خواهد رفت.
يكى از فلسفه‏هاى تمرينها و مانورهاى نظامى زدودن آثار ترس از جنگ از دلهاى سربازان و افسران و فرماندهان است.
در كلمات قصار اميرمؤمنان(ع) اين معنى به صورت زيبايى بيان شده مى فرمايد : «اذا هبت امرا فقع فيه، فان شدة توقيه اعظم مما تخاف منه; هنگامى كه از چيزى مى‏ترسى خود را در آن بيفكن كه آن ترس از خود آن سخت‏تر و وحشتناك‏تر است‏»! (٢٧)
مرحوم علامه خويى; در شرح نهج البلاغه خود در شرح اين جمله مى‏گويد :
بسيار مى‏شود كه براى انسان كارى پيش مى‏آيد كه به خاطر جبن و جهل از آن وحشت مى‏كند... و اين وحشت ناشى از جبن، مانع پيشرفت كارها مى‏شود. در اينجا امام(ع) تشويق به دور ساختن ترس از خود مى‏كند چرا كه در بسيارى از اوقات تحمل ترس ناشى از ترديد و دو دلى، سخت‏تر از افتادن در آن امر خوفناك است.
سپس مى‏افزايد : مكتشفان و محققان جهان با عمل به اين دستور به افتخارات بزرگى نايل شدند، آنها درون جنگلها و صحراهاى آفريقا و بيابانهاى پراكنده وارد شدند و به سير درياها پرداختند، و به درون جزاير دور دست نفوذ كردند، و از اين طريق هم ثروت فراوانى به دست آوردند و هم شهرت جهانى به علاوه به علم و دانش بشرى خدمات قابل ملاحظه‏اى كردند و به گفته شاعر :
چو ترسى ز امرى بينداز خويش در آن و بپيراى تشويش خويش دو دل بودن و خود نگهداشتن بسى سخت‏تر مى‏كند قلب ريش (٢٨)
آرى اين يك واقعيت است كه ترديدها و دو دلى‏ها و ترس از عواقب خطرناك يك كار غالبا بيش از خود آن انسان را رنج مى‏دهد.
در زبان عرب ضرب المثلهاى جالبى در اين زمينه ديده مى‏شود از جمله :
«ام المقتول تنام و ام المهدد لاتنام; مادر مقتول به خواب مى‏رود، ولى مادر كسى كه تهديد به مرگ شده به خواب نمى‏رود»!
و نيز گفته‏اند : «كل امر من خير او شر فسماعه اعظم من عيانه; هر كار خير و شرى شنيدنش از ديدنش بزرگتر است‏». (٢٩)
يكى ديگر از طرق درمان جبن و ترس، پاك بودن و پاك زيستن است; زيرا افراد آلوده غالبا از نتيجه اعمال خود بيمناكند و از آنجا كه اعمال آنها روزى آفتابى و برملا شود در هراسند، به همين دليل در حديث معروف علوى آمده است : «ما اشجع البرئ و اجبن المريب; چه شجاع است انسان پاكدامن و چه ترسوست انسان مساله‏دار»! (٣٠)
در حديث ديگرى از همان حضرت مى‏خوانيم : «لو تميزت الاشياء لكان الصدق مع الشجاعة و كان الجبن مع الكذب; اگر اشياء از هم جدا شوند(و گروه‏بندى گردد) صدق و راستى همراه شجاعت‏خواهد بود و ترس همراه دروغ‏»! (٣١)

٥- آثار شجاعت در زندگى انسانها
نقطه مقابل صفت رذيله جبن و ترس همان شجاعت و دليرى است كه بحث‏هاى مربوط به آن در لا به لاى مباحث جبن و ترس آمد و هر يك از اين دو به قرينه مقابله در غالب بحث‏ها روشن مى‏شود، شناخت مفهوم جبن و ترس بدون شناخت مفهوم شجاعت مشكل است، همان گونه كه شناخت مفهوم شجاعت‏بدون شناخت جبن و ترس دشوار مى‏باشد.
با اين حال براى تكميل بحث‏هاى گذشته لازم به نظر مى‏رسد كه توضيحات بيشترى در باره شجاعت و آثار و پيامدهاى آن به ويژه از ديدگاه اخبار و احاديث اسلامى داشته باشيم.
١- در فرمان مالك اشتر كه «جامع‏ترين فرمان الهى سياسى‏» براى كشوردارى است در موارد متعددى به اين مساله اشاره فرموده است. در يك جا به مالك هشدار مى‏دهد كه افراد ترسو و حريص را جزء مشاوران خود قرار ندهد.
در جاى ديگر در مورد فرماندهان بزرگ لشكر(يا همه معاونان و كارگزاران) مى‏فرمايد : «ثم الصق بذوى المروآت و الاحساب و اهل البيوتات الصالحة و السوابق الحسنة ثم اهل النجدة و الشجاعة و السفى‏ء و السماحة، فانهم جماع من الكرم و شعب من العرف; رابطه خود را با افراد با شخصيت و اصيل و خاندان‏هاى صالح و خوش سابقه برقرار ساز، سپس با افراد شجاع و با شهامت و سخاوتمند و بزرگوار همكارى داشته باش، چرا كه آنها كانون بزرگوارى و مركز نيكى هستند»! (٣٢)
در اينجا امام(ع) مساله شجاعت و شهامت را از اصول اساسى صفات برجسته انسانى و فرماندهان لشكر يا كارگزاران به طور عام شمرده است.
٢- در حديث ديگرى از همان حضرت مى‏خوانيم : «الشجاعة زين، الجبن شين; شجاعت زينت است و ترس عيب است‏». (٣٣)
٣- و نيز همان حضرت در حديث ديگرى مى‏فرمايد : «السخاء و الشجاعة غرائز شريفة يضعها الله سبحانه فى من احبه و امتحنه; سخاوت و شجاعت صفات شريفى است كه خداوند سبحان آن را در وجود كسانى كه دوستشان دارد و آزموده است قرار مى‏دهد». (٣٤)
٤- پيغمبر اكرم(ص) در مقام ذكر افتخارات اهل بيتش هفت صفت را ذكر مى‏كند كه يكى از آنها شجاعت است. (٣٥)
و در جاى ديگر افتخارات خود و خاندانش را در دو چيز خلاصه مى‏كند كه باز يكى از آنها شجاعت است. (٣٦)
٥- در حديث ليلة المبيت(شبى كه على(ع) به جاى پيامبر(ص) در بسترش خوابيد تا آن حضرت هجرت به مدينه را آغاز كند) مى‏خوانيم : صبحگاهان هنگامى كه محاصره كنندگان خانه پيامبر(ص) به درون خانه ريختند و به سوى بستر حمله كردند، على(ع) را به جاى پيامبر(ص) در بستر ديدند و با سخنان زشتى نسبت‏به مقام والاى على(ع) اهانت كردند، امام(ع) فرمود : اين سخنان را در باره من مى‏گوييد در حالى كه خداوند افتخارات بزرگى به من داده - و از جمله آنها - اين افتخار را ذكر فرمود : «و من الشجاعة ما لو قسم على جميع جبناء الدنيا لصاروا به شجعانا; خداوند آن قدر شجاعت‏به من عطا فرموده كه اگر بر تمام افراد ترسو و جبان دنيا تقسيم شود همه شجاع خواهند شد»! (٣٧)
٦- در خطبه معروف امام سجاد على بن الحسين(ع) در شام نيز مى‏خوانيم كه امام در آغاز خطبه تكان دهنده و تاريخيش فرمود : «ايها الناس : اعطينا ستا و فضلنا بسبع اعطينا العلم و الحلم و السماحة و الفصاحة و الشجاعة و المحبة فى قلوب المؤمنين; اى مردم! خداوند شش موهبت‏به ما عطا فرموده و به هفت چيز ما را برترى داده است. آن شش موهبت عبارت است از علم، بردبارى، سخاوت، فصاحت، شجاعت و محبوبيت در دلهاى مؤمنان‏»! (٣٨)
٧- اين بحث را با حديث ديگرى از امام صادق(ع) پايان مى‏دهيم - هر چند سخن در اين زمينه بسيار است - فرمود : گروهى از اسيران را خدمت پيامبر(ص) آوردند پيامبر(ص)(به خاطر جناياتى كه آنها انجام داده بودند) دستور قتل آنها را صادر كرد به استثناى يك نفر، آن فرد تعجب نمود و عرض كرد چگونه مرا از ميان همه آنها آزاد كردى؟! فرمود : جبرئيل از سوى خدا اين خبر را به من داده است كه تو داراى پنج صفت هستى كه خدا و پيامبرش(ص) آن را دوست دارند; «الغيرة الشديدة على حرمك، و السخاء، و حسن الخلق، و صدق اللسان و الشجاعة; غيرت شديد نسبت‏به ناموست، و سخاوت، و خسن خلق، و راستگويى و شجاعت‏»!
هنگامى كه آن مرد اسير آزاد شده اين سخن را شنيد اسلام آورد و در زمره مسلمانان شايسته قرار گرفت. (٣٩)
از احاديث‏بالا و روايات متعدد و آياتى كه در بحث‏بالا داشتيم ارزش والاى اين فضيلت اخلاقى كاملا روشن مى‏شود، و اهميتى را كه اسلام براى آن قائل است در لا به لاى اين روايات و احاديث نمايان است.
ذكر اين نكته نيز لازم به نظر مى‏رسد كه «شجاعت‏» معنى وسيع و گسترده‏اى دارد كه دليرى در ميدان نبرد يكى از شاخه‏هاى آن است. شجاعت در ميدان سياست، در مسائل علمى، و ابراز و اظهار نظرات جديد منطقى و نوآوريها، و شجاعت در مقام قضاوت و داورى و مانند آن هر كدام يكى از شاخه‏هاى مهم شجاعت محسوب مى‏شود، لذا در بعضى از روايات مى‏خوانيم : «الصبر شجاعة; صبر نوعى شجاعت است‏». (٤٠)
در حديث ديگرى از على(ع) آمده است : «اشجع الناس اسخاهم; شجاع‏ترين مردم كسى است كه از همه با سخاوت‏تر باشد»! (٤١)
و در حديث ديگرى از همان بزرگوار مى‏خوانيم : «لو تميزت الاشياء لكان الصدق مع الشجاعة و كان الجبن مع الكذب; هرگاه اشياء از هم جدا شوند، صدق و راستى در كنار شجاعت و ترس در كنار دروغگويى قرار خواهد گرفت‏». (٤٢)
اين احاديث هر كدام به يكى از شاخه‏هاى شجاعت اشاره مى‏كند كه در مفهوم جامع اين واژه درج شده است(دقت كنيد).

--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١- انبياء، ٥١.
٢- همان،٥٧.
٣- انبياء، ٥٨.
٤- نمل، ١٠.
٥- طه، ٢١.
٦- بقره، ٢٥٠.
٧- احزاب،١٣.
٨- احزاب، ٢٢.
٩- توبه، ٥٢.
١٠- آل عمران، ١٧٢.
١١- همان،١٧٣.
١٢- آل عمران، ١٧٥.
١٣- در تركيب جمله «انما ذلكم الشيطان يخوف اوليائه‏» دو عقيده در ميان مفسران وجود دارد كه در مفهوم آيه بسيار اثر مى‏گذارد، بعضى «اولياء» را فاعل(يا به منزله فاعل با تقدير من اوليائه) دانسته‏اند، مطابق اين تفسير پيروان شيطان بودند كه به تهديد و ارعاب مردم پرداختند، در حالى كه بعضى ديگر براى «اولياء» معنى و مفعولى قائلند همان گونه كه ظاهر آيه شريفه، طبق قرائت مشهور دلالت دارد، بنابراين مطابق اين نظر معنى آيه چنين مى‏شود : «شيطان تنها مى‏تواند در پيروانش مانند منافقين نفوذ كند و آنها را بترساند نه در مؤمنين‏».
١٤- احزاب،٣٩.
١٥- بحارالانوار، جلد ٧٢، .
١٦- غررالحكم.
١٧- غررالحكم، حديث‏١٠٣٤٩.
١٨- نهج البلاغه، نامه‏٥٣.
١٩- بحارالانوار، جلد٩٧، صفحه‏٤٩.
٢٠- ميزان الحكمه، جلد ١، ; تحف العقول، كلمات امام مجتبى‏٧ حديث ١.
٢١- همان مدرك، جلد ٢، .
٢٢- بقره، ١٩٥.
٢٣- فتح،٢٩.
٢٤- هر دو حديث در شرح فارسى غرر و درر آمدى جلد٧ آمده است.
٢٥- نهج البلاغه، نامه‏٥٣.
٢٦- شرح فارسى غررالحكم، جلد ٤، .
٢٧- كلمات قصار، جمله ١٧٥.
٢٨- منهاج البراعة، جلد ٢١، .
٢٩- شرح نهج البلاغه، جلد ١٨، صفحه‏١٧٧.
٣٠- غررالحكم، شماره‏٩٦٢٦.
٣١- شرح فارسى غررالحكم، جلد٧، .
٣٢- نهج البلاغه، نامه‏٥٣.
٣٣- شرح فارسى غررالحكم، جلد٧، .
٣٤- غررالحكم، شماره ١٨٢٠.
٣٥- بحارالانوار، جلد٢٦، .
٣٦- همان مدرك، .
٣٧- بحارالانوار، جلد١٩، صفحه‏٨٣.
٣٨- بحارالانوار، جلد ٤٥، .
٣٩- بحارالانوار، جلد ١٨، .
٤٠- نهج البلاغه، حكمت ٤.
٤١- غررالحكم، شماره‏٢٨٩٩.
٤٢- شرح فارسى غرر، جلد ٥، ، حديث‏٧٥٩٧.

۹
اخلاق در قرآن فصل دوازدهم و سيزدهم : خودباختگى و توكل بر خدا

اشاره در بسيارى از آيات قرآن مجيد و روايات اسلامى و سرگذشت انبياء و اولياء و صالحان و در كتب علماى اخلاق و ارباب سير و سلوك روى مساله توكل به عنوان يك فضيلت مهم اخلاقى كه بدون آن نمى‏توان به مقام قرب الهى رسيد، ياد شده است.
منظور از توكل سپردن كارها به خدا، و اعتماد بر لطف اوست، زيرا «توكل‏» از ماده «وكالت‏» به معنى انتخاب وكيل نمودن و اعتماد بر ديگرى كردن است، بديهى است هر قدر وكيل توانايى بيشتر و آگاهى فزون‏تر داشته باشد شخص موكل احساس آرامش بيشترى مى‏كند، و از آنجا كه علم خدا بى پايان و تواناييش نامحدود است هنگامى كه انسان توكل بر او مى‏كند آرامش فوق‏العاده احساس مى‏كند، در برابر مشكلات و حوادث مقاوم مى‏شود، و از دشمنان نيرومند و خطرناك نمى‏هراسد، در سختيها خود را در بن بست نمى‏بيند و پيوسته راه خود را به سوى هدف ادامه مى‏دهد.
انسانى كه بر خدا توكل دارد هرگز احساس حقارت و ضعف نمى‏كند بلكه به اتكاى لطف خدا و علم و قدرت بى پايان او خود را پيروز و فاتح مى‏بيند و حتى شكست‏هاى مقطعى او را مايوس نمى‏سازد.
هرگاه توكل به مفهوم صحيح كلمه در جان انسان پياده شود به يقين اميدآفرين، نيروبخش و باعث تقويت اراده و تحكيم مقاومت و پايمردى است.
مساله توكل در زنگى انبياى بزرگ الهى درخشش فوق‏العاده‏اى دارد، بررسى آيات قرآنى در اين زمينه نشان مى‏دهد كه آنها هميشه در برابر مشكلات طاقت فرسا خود را زير سپر توكل قرار مى‏دادند، و يكى از دلايل مهم پيروزى آنها داشتن همين فضيلت اخلاقى بوده است.
با اين اشاره به آيات قرآن بازمى‏گرديم و با توجه به ترتيب تاريخى سرگذشت انبياء مساله توكل را در زندگى آنان مورد بررسى قرار مى‏دهيم(از نوح(ع) شروع كرده به پيامبر اسلام(ص) پايان مى‏دهيم) :
١- و اتل عليهم نبا نوح اذ قال لقومه يا قوم ان كان كبر عليكم مقامى و تذكيرى بآيات الله فعلى الله توكلت فاجمعوا امركم و شركائكم ثم لايكن امركم عليكم غمة ثم اقضوا الى و لاتنظرون (سوره‏يونس،آيه‏٧١)
٢- انى توكلت على الله ربى و ربكم (سوره‏هود،آيه‏٥٦)
٣- ربنا انى اسكنت من ذريتى بواد غير ذى زرع عند بيتك المحرم ربنا ليقيموا الصلوة فاجعل افئدة من الناس تهوى اليهم و ارزقهم من الثمرات لعلهم يشكرون (سوره‏ابراهيم، آيه‏٣٧)
٤- ...ان اريد الا الاصلاح ما استطعت و ما توفيقى الا بالله عليه توكلت و اليه انيب (سوره‏هود، آيه‏٨٨)
٥- و قال يا بنى لاتدخلوا من باب واحد و ادخلوا من ابواب متفرقة و ما اغنى عنكم من الله من شى‏ء ان الحكم الا لله عليه توكلت و عليه فليتوكل المتوكلون (يوسف،٦٧)
٦- و قال موسى يا قوم ان كنتم آمنتم بالله فعليه توكلوا ان كنتم مسلمين × فقالوا على الله توكلنا ربنا لاتجعلنا فتنة للقوم الظالمين (سوره‏يونس،آيات‏٨٤و٨٥)
٧- و لما برزوا لجالوت و جنوده قالوا ربنا افرغ علينا صبرا و ثبت اقدامنا و انصرنا على القوم الكافرين (سوره‏بقره،آيه‏٢٥٠)
٨- فان تولوا فقل حسبى الله لا اله الا هو عليه توكلت و هو رب العرش العظيم (سوره‏توبه، آيه‏١٢٩)
٩- و ما لنا الانتوكل على الله و قد هدانا سبلنا و لنصبرن على ما آذيتمونا و على الله فليتوكل المتوكلون (سوره‏ابراهيم،آيه‏١٢)
١٠- ...و من يتوكل على الله فهو حسبه... (سوره‏طلاق،آيه‏٣)

ترجمه ١- سرگذشت نوح را بر آنها بخوان! در آن هنگام كه به قوم خود گفت : «اى قوم من! اگر تذكرات من نسبت‏به آيات الهى، بر شما سنگين(و غير قابل تحمل) است، (هر كار از دستتان ساخته است‏بكنيد) من بر خدا توكل كرده‏ام! فكر خود و قدرت معبودهايتان را جمع كنيد، سپس هيچ چيز بر شما پوشيده نماند(تمام جوانب كارتان را بنگريد) سپس به حيات من خاتمه دهيد و (لحظه‏اى) مهلتم ندهيد!
٢- من، بر «الله‏» كه پروردگار من و شماست توكل كرده‏ام!
٣- پروردگارا! من بعضى از فرزندانم را در سرزمين بى آب و علفى، و در كنار خانه‏اى كه حرم توست، ساكن ساختم تا نماز را بر پا دارند، تو دلهاى گروهى از مردم را متوجه آنها ساز، و از ثمرات به آنها روزى ده، شايد آنان شكر تو را بجاى آورند!
٤- من جز اصلاح - تا آنجا كه در توانايى دارم - نمى‏خواهم! و توفيق من جز به(كمك) خداوند نيست. بر او توكل كردم و به سوى او بازمى‏گردم!
٥- و(هنگامى كه مى‏خواستند حركت كنند، يعقوب) گفت : «فرزندان من! از يك در وارد نشويد، بلكه از درهاى متفرق وارد گرديد(تا توجه مردم به سوى شما جلب نشود)! و(من با اين دستور) نمى‏توانم حادثه‏اى را كه از سوى خدا حتمى است از شما دفع كنم! حكم و فرمان، تنها از آن خداست!(براى پيروزى شما) بر او توكل كرده‏ام و همه متوكلان بايد بر او توكل كنند»!
٦- موسى گفت : «اى قوم من! اگر شما به خدا ايمان آورده‏ايد، بر او توكل كنيد اگر تسليم فرمان او هستيد»! - گفتند : «تنها بر خدا توكل داريم، پروردگارا! ما را مورد شكنجه گروه ستمگر قرار مده!
٧- و هنگامى كه در برابر «جالوت‏» و سپاهيان او قرار گرفتند گفتند : «پروردگارا! پيمانه شكيبايى و استقامت را بر ما بريز! و قدمهاى ما را ثابت‏بدار! و ما را بر جمعيت كافران، پيروز بگردان!
٨- اگر آنها(از حق) روى بگردانند، (نگران مباش!) بگو : «خداوند مرا كفايت مى‏كند، هيچ معبودى جز او نيست، بر او توكل كرددم، و او صاحب عرش عظيم است!
٩- و چرا بر خدا توكل نكنيم، با اينكه ما را به راه‏هاى(سعادت) رهبرى كرده است، و ما به طور مسلم در برابر آزارهاى شما صبر خواهيم كرد(و دست از رسالت‏خويش برنمى‏داريم) و توكل كنندگان بايد فقط بر خدا توكل كنند»!
١٠- و هر كس بر خدا توكل كند كفايت امرش را مى‏كند... .

بازتاب توكل در زندگى پيامبران
در آيات قرآن مجيد، به ويژه در تاريخ انبيا، صفت «توكل‏» به عنوان يكى از بارزترين صفات آنها در طول تاريخ مشاهده مى‏شود كه همواره در برابر حوادث سخت، مشكلات طاقت فرسا و دشمنان بى رحم اعتمادشان بر خدا و تكيه‏گاهشان ذات پاك او بوده است، و از وابستگى و اعتماد بر ما سوى الله مبرى بوده‏اند.
نخست از نوح(ع) پيامبر بزرگ خدا شروع مى‏كنيم :
در نخستين آيه مورد بحث مى‏خوانيم : هنگامى كه نوح(ع) در برابر دشمنان نيرومند و لجوج و متعصب قرار گرفت، با اعتماد به خداوند و توكل بر ذات پاكش در برابر همه آنان مقاومت كرد، قرآن در اين زمينه به پيامبر اسلام(ص) مى‏گويد : «سرگذشت نوح(ع) را براى آنها(مسلمانان نخستين كه در چنگال دشمنان زورمند گرفتار بودند) بخوان، در آن هنگام كه به قوم خود گفت : اى قوم من! هرگاه موقعيت من و يادآورى‏هايم نسبت‏به آيات الهى بر شما سنگين(و غير قابل تحمل) است، (هر كار از دستتان ساخته است‏بكنيد، من ترس ندارم) من بر خدا توكل كرده‏ام، نيروى خود و نيروى معبودهايتان را جمع كنيد، سپس چيزى بر شما مخفى نماند و بعد به حيات من پايان دهيد و لحظه‏اى مهلتم ندهيد(اما بدانيد در برابر قدرت خداوند كارى از شما ساخته نيست!)»، (و اتل عليهم نبا نوح اذ قال لقومه يا قوم ان كان كبر عليكم مقامى و تذكيرى بآيات الله فعلى الله توكلت فاجمعوا امركم و شركائكم ثم لايكن امركم عليكم غمة ثم اقضوا الى و لاتنظرون) (١)
راستى اين چه عاملى بود كه نوح(ع) را با مؤمنان اندكى كه اطراف او بودند، در برابر دشمنان قدرتمند و سرسخت، شجاعت و شهامت مى‏بخشيد كه اين چنين ايستادگى كردند و قدرت آنان را به باد مسخره گرفتند و بى اعتنايى خويش را به نقشه‏ها و افكار و بتهاى آنها نشان دادند، و به اين وسيله ضربه‏اى محكم روانى بر آنان وارد ساختند.
آرى اين عامل چيزى جز ايمان به خدا و توكل بر ذات پاك او نبود، و عجب اينكه نه تنها اظهار بى اعتنايى نسبت‏به آنها و معبودهايشان كردند بلكه آنان را بر مخالفت تشجيع نموده و به مبارزه طلبيدند، آرى اين قدرت نمايى تنها زيبنده متوكلان است!
با توجه به اينكه سوره يونس كه اين آيه در آن است مكى است، خداوند مى‏خواهد به گروه اندك مسلمانان كه در مكه همچون پروانه‏ها گرد شمع وجود پيامبر اسلام(ص) جمع شده بودند و در چنگال دشمنان نيرومند سرسختى قرار داشتند، قوت و قدرت روحى ببخشد و به آنها نشان دهد كه از اين قدرت‏هاى پوشالى در برابر اراده خدا كارى ساخته نيست.
تعبير به «شركائكم‏» ممكن است اشاره به بتها باشد كه شريكهاى ساختگى بت‏پرستان براى خدا بودند، و در موارد ديگر قرآن نيز كرارا اين تعبير براى بتها آمده است.
يا اينكه منظور دوستان و بستگان آنها باشد، يعنى تمامى نيروهايتان را بر ضد من بسيج كنيد!
دومين آيه از زبان هود پيامبر٧ است كه بعد از دوران نوح(ع) مى‏زيسته هنگامى كه از سوى قوم بت‏پرستش تهديد به مرگ مى‏شود، با صراحت‏به آنها مى‏گويد : «من خدا را گواه مى‏گيرم و شما هم گواه باشيد كه از همتايانى كه براى خدا قرار داده‏ايد بيزارم - همه شما براى من نقشه بكشيد، و لحظه‏اى مرا مهلت ندهيد(اما بدانيد كارى از شما ساخته نيست چرا كه) - من توكل بر خداوندى كرده‏ام كه پروردگار من و شماست‏»! (...قال انى اشهد الله و اشهدوا انى برى‏ء مما تشركون × من دونه فكيدونى جميعا ثم لاتنظرون × انى توكلت على الله ربى و ربكم) (٢)
جالب اينكه نه تنها به قدرت عظيم مخالفان بت‏پرست و توطئه‏ها و شرارتهاى آنها اعتنا نمى‏كند، بلكه آنها را تحريك به قيام بر ضد خود مى‏نمايد، تا به آنان ثابت كند قلب و روح او به جاى ديگرى وابسته است كه با توكل بر ذات پاك او كمترين واهمه‏اى از توطئه‏هاى دشمنان ندارد، هر چند قوى و نيرومند و سرسخت و لجوج باشند، و اين خود نشان مى‏دهد كه توكل بر خدا تا چه اندازه به انسان شجاعت و شهامت و پايمردى و استقامت مى‏بخشد!
راستى شگفت آور است كه انسانى تك و تنها يا با يارانى بسيار اندك، در برابر گروهى عظيم و متعصب و زورمند، اين گونه بايستد، و اين چنين تهديدهاى آنها را به باد سخريه بگيرد، آرى اين از آثار ايمان و توكل بر خداست!
يكى از مفسران پيشين به نام «زجاج‏» مى‏گويد : اين آيه از مهمترين آيات مربوط به پيامبران است كه پيامبرى تنها در برابر امتى عظيم از مخالفان بايستد و اين چنين با آنها سخن بگويد، شبيه همين تعبير را در داستان نوح(ع) و جريان پيامبر اسلام‏٧ نيز خوانديم.
شايان توجه اينكه در ادامه اين آيه، هود(ع) در مقام استدلال براى كار خود مى‏گويد : نه تنها شما، «هيچ جنبنده‏اى در جهان نيست مگر اينكه در قبضه قدرت و فرمان خداست‏»! (ما من دابة الا هو آخذ بناصيتها) (٣)
سپس مى‏افزايد : او قدرتمندى نيست كه قدرتش موجب خودكامگى باشد بلكه «پروردگار من همواره بر صراط مستقيم است‏»! (ان ربى على صراط مستقيم)
بنابراين من بر كسى تكيه كرده‏ام كه قدرتش بى پايان و كارهايش عين صواب و عدالت است.
در سومين آيه اشاره به گوشه‏اى از سرگذشت ابراهيم(ع) و توكل او بر خدا در يكى از مشكل‏ترين ساعات زندگانيش مى‏كند، و مى‏فرمايد : «پروردگارا! من بعضى از فرزندانم را در سرزمين بى آب و علفى در كنار خانه‏اى كه حرم توست(به فرمان تو و با توكل بر تو) ساكن ساختم تا نماز را بر پا دارند، اكنون تو دلهاى مردم را متوجه آنها كن و از ثمرات به آنها روزى ده، تا شكر تو را بجا آورند»، (ربنا انى اسكنت من ذريتى بواد غير ذى زرع عند بيتك المحرم ربنا ليقيموا الصلوة فاجعل افئدة من الناس تهوى اليهم و ارزقهم من الثمرات لعلهم يشكرون) (٤)
آيا اگر ايمانى همچون كوه، و دلى همچون دريا، و توكلى در سطح بسيار بالا نباشد، ممكن است انسان همسر و فرزند دلبند شيرخواره‏اش را در سرزمينى خشك و سوزان و بى آب و علف - تنها براى امتثال فرمان خدا - رها كند، و از آنجا به وطن خويش بازگردد؟!
اين جريان يادآور جريان ديگرى در زندگى ابراهيم(ع) است در آن هنگام كه بت‏پرستان لجوج و متعصب و خشمگين او را به خاطر در هم شكستن بتهايشان به محاكمه كشيده بودند و ابراهيم در يك قدمى مرگ قرار داشت، با اين حال معبودهايشان را به سخريه مى‏كشيد و با دلايل محكم، منطق خرافى آنها را در زمينه بت‏پرستى در هم مى‏كوبيد. (٥)
چهارمين آيه اشاره به ماجراى شعيب(ع) مى‏كند كه مدتى بعد از هود، و كمى قبل از موسى مى‏زيسته كه او هم در مقابل سرسختى قوم مشرك و بت‏پرست و تهديدات آنها مى‏گويد : «من(با اين برنامه‏هاى الهى) چيزى جز اصلاح تا آنجا كه در قدرت دارم، نمى‏خواهم، و توفيق من تنها از خداست، فقط بر او توكل كرده‏ام و به سوى او بازمى‏گردم‏»، (...ان اريد الا الاصلاح ما استطعت و ما توفيقى الا بالله عليه توكلت و اليه انيب) (٦)
آرى من با داشتن ايمان به خدا و توكل بر ذات پاك او از چيزى نمى‏ترسم و با قدرت راه خود را ادامه مى‏دهم.
قابل توجه اينكه : شعيب(ع) براى دست زدن به اصلاحات همه جانبه در اجتماع فاسد آن زمان بر سه اصل تكيه مى‏كند : نخست فراهم شدن مقدمات از سوى پروردگار كه با كلمه «توفيق‏» به آن اشاره شده، سپس داشتن اراده نيرومند براى شروع به كار كه با «توكل‏» به پروردگار حاصل مى‏شود، و سپس دارا بودن انگيزه‏اى صحيح و سازنده كه با «اليه انيب‏» (به سوى او بازمى‏گردم و همه كارهايم براى خداست) به آن اشاره مى‏كند.
در پنجمين آيه سخن از يعقوب كه جد والاى بنى اسرائيل است‏به ميان آمده، آن زمان كه در تنگناى شديدى قرار گرفته بود از يكسو فرزند عزيزش يوسف(ع) را از دست داده، و از سوى ديگر قحطى شديد در كنعان همه مردم، و از جمله خاندان او را تحت فشار قرار داده است، و به حكم اجبار، فرزند دلبند ديگرش بنيامين را به دست‏برادران بد سابقه و نامهربان! سپرده، تا براى به دست آوردن آذوقه بار ديگر به سرزمين «مصر»بروند و از «عزيز مصر» كمك بطلبند، در اينجا بود كه يعقوب سفارشى به اين مضمون به فرزندان خود كرد : «فرزندان من!(به مصر كه مى‏رويد) همه شما از يك دروازه وارد نشويد، بلكه از درهاى متفرق وارد شويد(مبادا ورود يك جمعيت غير بومى در مصر حساسيت مردم را برانگيزد و به آنها آسيبى برسانند)»! (و قال يا بنى لاتدخلوا من باب واحد و ادخلوا من ابواب متفرقة...) (٧)
سپس افزود : «من با اين دستور نمى‏توانم حادثه‏اى را كه از سوى خدا مقرر شده است از شما برطرف سازم، حكم و فرمان مخصوص به خداست، بر او توكل كردم، و همه توكل كنندگان بايد بر او توكل كنند(و از او استمداد نمايند)»، (...و ما اغنى عنكم من الله من شى‏ء ان الحكم الا لله عليه توكلت و عليه فليتوكل المتوكلون) (٨)
به اين ترتيب يعقوب دستورهاى لازم را براى پيشگيرى از حوادث قابل اجتناب به فرزندان خود داد، ولى تاكيد كرد كه من با اين دستورها نمى‏توانم جلو هر ٢حادثه‏اى را بگيرم و در برابر همه مشكلات تدبيرى بينديشم، بلكه ما بايد آنچه در توان داريم انجام دهيم و در بقيه بر خدا توكل كنيم و همه بايد بر او توكل كنند.
در واقع يعقوب با اين سخن هم توصيه به توكل مى‏كند و هم دليل آن را ذكر مى‏نمايد، مى‏گويد : چون همه چيز به فرمان خداست، پس بايد بر او توكل كرد، چرا كه در برابر اراده خدا از ديگرى كارى ساخته نيست.
روشن است كه منظور از «حكم‏» در اينجا «حكم تكوينى‏» پروردگار در عالم آفرينش است كه بازگشت‏به عالم اسباب مى‏كند و ناظر به حكم تشريعى نيست(دقت كنيد).
در ششمين آيه نوبت‏به ماجراى موسى(ع) و بنى اسرائيل مى‏رسد در آن هنگام كه موسى(ع) دعوت خويش را آشكار كرد، و معجزات بزرگ خود را نشان داد، ولى با اين همه تنها گروهى از بنى اسرائيل به او ايمان آوردند، در حالى كه آنها نيز از فرعون و اطرافيانش بيمناك بودند، مبادا آسيبى به آنها برسانند و مورد شكنجه واقع شوند، زيرا هنگامى كه فرعون همسر خود را به خاطر اظهار ايمان به موسى(ع) تحت‏سخت‏ترين شكنجه‏ها قرار مى‏دهد، پيداست‏با ديگران چه خواهد كرد، به همين دليل موسى بن عمران براى اينكه آرامشى به آنها ببخشد و از وحشت رهايى يابند، دستور توكل را به آنها داد و فرمود : «اى قوم من! اگر شما به خدا ايمان آورده‏ايد و تسليم فرمان او هستيد بر او توكل كنيد»، (و قال موسى يا قوم ان كنتم آمنتم بالله فعليه توكلوا ان كنتم مسلمين) (٩)
يعنى تنها در سايه توكل بر خداست كه مى‏توانيد با چنين حاكم نيرومند بى رحم خطرناكى مبارزه كنيد، و از شر او در امان بمانيد.
بديهى است موسى(ع) خود در اين امر پيشگام بود، و اگر مقام توكل را نداشت چگونه ممكن بود يك مرد چوپان با نداشتن هيچ گونه قدرت ظاهرى به جنگ يكى از بزرگترين قدرتهاى نظامى و سياسى زمان خود برود؟!
آن گروه از مؤمنان دعوت موسى(ع) را لبيك گفتند و در پاسخ او چنين بيان داشتند : «ما تنها بر خدا توكل داريم‏»! (فقالوا على الله توكلنا...) (١٠)
سپس رو به درگاه خدا آوردند و عرض گردند : «پروردگارا! ما را مورد شكنجه اين گروه ستمگر قرار نده‏»! (...ربنا لاتجعلنا فتنة للقوم الظالمين) (١١)
«و ما را به رحمتت از چنگال گروه كافران رهايى بخش‏»، (و نجنا برحمتك من القوم الكافرين) (١٢)
منظور از «فتنه‏» در آيه اخير، شكنجه است كه در بعضى از آيات قرآن به خصوص در سوره «بروج‏» در مورد اصحاب «اخدود» آمده است، و در آيه‏٨٣ كه قبل از آيه مورد بحث آمده است، نيز به آن اشاره شده.
اين احتمال نيز وجود دارد كه منظور از فتنه در هر دو مورد، منحرف شدن يا منحرف ساختن از دين و ايمان باشد، چرا كه اگر فرعونيان بر مؤمنان سلطه پيدا مى‏كردند آن را دليل بر حقانيت‏خود پنداشته و در طريق انحراف ثابت قدم‏تر مى‏شدند.
در هفتمين آيه نوبت‏به زمانهاى بعد از موسى(ع) مى‏رسد، در آن زمان كه بنى‏اسرائيل زير سيطره سلطان جبارى به نام «جالوت‏» قرار گرفته بودند، و ناچار نزد پيامبر زمان خود «اشموئيل‏» آمده، از او تقاضا كردند كه فرمانده‏اى لايق براى آنها تعيين كند، تا براى به دست آوردن سرزمين خود با جالوت بجنگند، اشموئيل، طالوت را كه جوان نيرومند و آگاه و از هر نظر لايقى بود براى اين امر برگزيد، بنى‏اسرائيل نخست زير بار نمى‏رفتند، سپس با تمهيداتى از ناحيه آن پيامبر، فرماندهى او را پذيرفتند.
طالوت پس از آزمايشهاى متعددى افرادى را كه آمادگى بيشترى براى جهاد داشتند گزينش كرد و به ميدان نبرد آورد.
آيه مورد بحث از لحظاتى سخن مى‏گويد كه دو لشكر در مقابل هم قرار گرفتند لشكر نيرومند جالوت و لشكر ظاهرا ضعيف طالوت، مى‏فرمايد : «هنگامى كه در برابر جالوت(ستمگر و سپاهيانش قرار گرفتند، گفتند : پروردگارا پيمانه شكيبايى و استقامت را بر ما بريز و گامهاى ما را استوار بدار و ما را بر قوم كافر پيروز گردان‏»، (و لما برزوا لجالوت و جنوده قالوا ربنا افرغ علينا صبرا و ثبت اقدامنا و انصرنا على القوم الكافرين) (١٣)
درست است كه نفرات طالوت در برابر لشكر جالوت اندك بودند و ساز و برگ جنگى قابل ملاحظه‏اى نيز در اختيار نداشتند، ولى چيزى كه اين عدم توازن را به نفع مظلومان بنى اسرائيل بر هم زد و سرانجام در برابر دشمن پيروز شدند، همان ايمان و توكل آنها بر خدا و تكيه بر صبر و استقامت و تقاضاى نصرت از پيشگاه حق بود.
به همين دليل در آيه بعد مى‏فرمايد : «فهزموهم باذن الله; آنها به فرمان خدا سپاه جالوت را در هم شكستند و به هزيمت واداشتند»!
بديهى است صبر و استقامت‏سبب ثبات قدم، و ثبات قدم سبب پيروزى است و به همين دليل آنها اين امور سه‏گانه را به ترتيب در دعاى خود ذكر كردند و روح همه اينها ايمان و توكل بر خداست.
در هشتمين آيه سخن از پيامبر اسلام(ص) و مقام توكل اوست، در آن هنگام كه در برابر مشكلات سخت قرار داشت و خداوند به او تعليم داد چگونه بر مشكلات پيروز گردد، مى‏فرمايد : «اگر آنها(كافران) از حق روى بگردانند(نگران مباش) بگو : خداوند مرا كفايت مى‏كند، هيچ معبودى جز او نيست، بر او توكل كردم، او پروردگار عرش عظيم است‏»، (فان تولوا فقل حسبى الله لا اله الا هو عليه توكلت و هو رب العرش العظيم) (١٤)
اين آيه به خوبى نشان مى‏دهد كه انسان هر قدر تنها باشد اگر توكل بر خدا داشته باشد، مشكلى ندارد، چرا كه خدا رب عرش عظيم و داراى قدرت بى نظير است، قدرتى كه قدرت‏هاى ناچيز بندگان در مقابل آن اثرى ندارد، جايى كه عرش و عالم بالا با آن همه عظمتى كه دارد در قبضه قدرت اوست چگونه ممكن است‏بندگان متوكل را در برابر مشكلات و دشمنان تنها بگذارد؟!
شايان توجه اينكه بعضى معتقدند اين آيه كه آخرين سوره توبه است و آيه قبل از آن آخرين آياتى است كه بر پيامبر(ص) نازل شده است، و جالب اينكه آياتى كه در آغاز بعثت نازل شد نيز همين حال و هوا را دارد و نشان مى‏دهد كه سرمايه اصلى آن حضرت در آن زمان نيز توكل بر خدا بود، در آيه ٣٨ سوره زمر كه مربوط به آن زمانهاست مى‏خوانيم : «...قل حسبى الله عليه يتوكل المتوكلون; بگو : خداوند مرا كافى است و متوكلان بايد بر او توكل كنند»!
به اين ترتيب پيامبر اكرم(ص) در آغاز و پايان كار و در همه حال، در زير چتر توكل قرار داشت، و همين امر عامل استقامت و پايمردى و پيروزى او بود.
در نهمين آيه سخن از تمام پيامبران پيشين به ميان آمده است، از زمان نوح(ع) تا پيامبرانى كه بعد از او بودند، مى‏گويد : «هنگامى كه پيامبران با مخالفت قوم خود روبه رو شدند(و خود را تنها ديدند گفتند :) چرا ما بر خدا توكل نكنيم، با اينكه ما را به راههاى سعادت رهبرى كرده و ما به يقين در برابر آزارهاى شما شكيبايى خواهيم كرد(و با اين تهديدها و آزارها دست از رسالت‏خويش برنمى‏داريم) و توكل كنندگان بايد فقط بر او توكل كنند»! (و ما لنا الانتوكل على الله و قد هدانا سبلنا و لنصبرن على ما آذيتمونا و على الله فليتوكل المتوكلون) (١٥)
از اين آيه به خوبى استفاده مى‏شود كه توسل به ابزار توكل بر خدا در برابر انبوه مشكلات طاقت‏فرسا كار همه انبيا در طول تاريخ بوده است و در واقع آنها با نيروى توكل بر انبوه دشمنان سرسخت پيروز مى‏شدند، و از اينجا نقش توكل در زندگى انسانها به خصوص رهبران و پيشوايان آشكار مى‏شود.
در واقع آنچه به پيامبران قدرت مى‏بخشيد كه با نداشتن «عده‏» و «عده‏» در برابر قدرتمندترين حكومت‏هاى بيدادگر عصر خود بايستند، و مرعوب تهديدهاى آنها نشوند همين توكل بر خدا بود كه «ماسوى الله‏» را در نظر آنها كوچك و بى ارزش مى‏ساخت.
شايان توجه است كه در آيه قبل(آيه ١١ سوره ابراهيم) مى‏خوانيم : «و على الله فليتوكل المؤمنون‏» و در آيه مورد بحث مى‏خوانيم : «و على الله فليتوكل المتوكلون‏».
از انضمام اين دو آيه به يكديگر استفاده مى‏شود كه مؤمنان واقعى همان متوكلانند ضمنا از اين آيه استفاده مى‏شود كه توكل زاييده معرفت و هدايت الهى است همان گونه كه صبر و شكيبايى در برابر آزارهاى دشمنان زاييده توكل است(دقت كنيد).
در دهمين آيه با ذكر نتيجه روشنى براى توكل بر خدا همگان را تشويق به اين امر مى‏كند، و وعده نجات و پيروزى به آنها مى‏دهد، مى‏فرمايد : «هر كس بر خدا توكل كند خدا كار او را به سامان مى‏برد، خداوند فرمان خود را به انجام مى‏رساند، و براى هر چيز اندازه‏اى قرار داده است‏»، (و من يتوكل على الله فهو حسبه ان الله بالغ امره قد جعل الله لكل شى‏ء قدرا) (١٦)
در واقع خداوند وعده قطعى به همه متوكلان داده كه مشكلات آنها را حل كند.
سپس به ذكر دليل آن پرداخته، مى‏فرمايد : «زيرا خداوند بر هر چيز تواناست‏» بديهى است چنين كسى مى‏تواند به تمام وعده‏هاى خود جامه عمل بپوشاند و مشكلات را هر قدر سنگين و سخت‏باشد با اراده و فرمان خود بگشايد.
جمله قد جعل الله لكل شى‏ء قدرا ممكن است پاسخ به اين سؤال باشد كه چرا گاهى نهايت توكل را بر ذات پاك او داريم ولى پيروزيها به تاخير مى‏افتد؟
قرآن به اين سؤال چنين پاسخ مى‏گويد : «شما از مصالح امور آگاه نيستيد هر چيز حسابى دارد، و هر كار زمانى را مى‏طلبد، و هر پديده‏اى در ظرف ويژه خود مطلوب است‏به همين دليل به مقتضاى «الامور مرهونة باوقاتها» گاه مصلحت در اين است كه نتيجه به تاخير افتد، بنابراين شتابزدگى و عجله در اين گونه امور روا نيست.
شبيه همين معنى در آيه ١٦٠ سوره آل عمران آمده است كه پيروزى و شكست را از سوى خدا مى‏شمرد و مى‏گويد توكل بر خدا راه وصول مؤمنان به پيروزى است : «ان ينصركم الله فلاغالب لكم و ان يخذلكم فمن ذاالذى ينصركم من بعده و على الله فليتوكل المؤمنون; اگر خداوند شما را يارى كند هيچ كس بر شما غالب نخواهد شد، و اگر دست از يارى شما بردارد، كيست كه بعد از او شما را يارى كند؟! و مؤمنان بايد تنها بر خدا توكل كنند»!

نتيجه نهايى
آيات بالا كه در آن از قديمترين انبياى الهى شروع مى‏شود و به پيامبر اسلام(ص) ختم مى‏گردد بازتاب مساله توكل را در زندگى انسانها و جهاد پيامبران و پيروزى بر مشكلات از جهات مختلف روشن مى‏سازد و نشان مى‏دهد تا چه حد اين فضيلت اخلاقى كارساز و نقطه مقابل آن يعنى عدم اعتماد بر پروردگار تا چه حد مايه سقوط فرد و جامع است!

«توكل‏» در احاديث اسلامى
در روايات اسلامى اهميت فوق العاده‏اى به اين ارزش اخلاقى داده شده تا آنجا كه آثار و بركاتى براى آن بيان گرديده كه براى كمتر صفتى مى‏توان يافت، روايات زير را كه از ميان آنها گلچين كرده‏ايم و دقايق لطيفى كه در آن است نمونه خوبى براى اين مقصود محسوب مى‏شود :
١- در حديثى از رسول خدا(ص) مى‏خوانيم : «من سره ان يكون اقوى الناس فليتوكل على الله; كسى كه دوست دارد قوى‏ترين مردم باشد بر خدا توكل كند»! (١٧)
٢- در حديث ديگرى از اميرمؤمنان على(ع) آمده است : «فى التوكل حقيقة الايقان; قيقت‏يقين در توكل است‏»! (١٨)
٣- در حديث پرمعناى ديگرى در داستان ابراهيم(ع) در تفسير على بن ابراهيم مى‏خوانيم : هنگامى كه ابراهيم(ع) را در منجنيق گذاشتند عمويش آزر آمد و يك سيلى محكم به صورت او زد و گفت : از مذهب توحيديت‏بازگرد!(ابراهيم اعتنايى به او نكرد) در اين هنگام خداوند فرشتگان را به آسمان دنيا فرستاد تا نظاره‏گر اين صحنه باشند، همه موجودات از خدا تقاضاى نجات ابراهيم(ع) را كردند، از جمله زمين گفت : «پروردگارا! بر پشت من بنده موحدى جز او نيست و هم اكنون در كام آتش فرومى‏رود، خطاب آمد اگر او مرا بخواند مشكلش را حل مى‏كنم، جبرئيل در منجنيق به سراغ او آمد و گفت : اى ابراهيم! به من حاجتى دارى تا انجام دهم؟ ابراهيم گفت : «به تو نه! اما به پروردگار عالم آرى!» در اينجا بود كه جبرئيل انگشترى به او داد كه اين جمله‏ها(كه در واقع دستور نجات بود) بر روى آن نوشته شده بود : لا اله الا الله محمد رسول الله، الجات ظهرى الى الله، اسندت امرى الى الله، و فوضت امرى الى الله!(اين جمله‏ها كه مفهوم واقعيش همان توكل همه جانبه بر خدا بود، كار خود را كرد، و هنگامى كه ابراهيم(ع) به ميان آتش پرتاب شد به تعبير روايت : «اوحى الله الى النار كونى بردا، فاضطربت اسنان ابراهيم من البرد حتى قال : و سلاما على ابراهيم; در اين هنگام خداوند به آتش وحى فرستاد كه سرد شو! آتش آن چنان سرد شد كه دندانهاى ابراهيم به هم مى‏خورد، سپس خطاب آمد و سلاما على ابراهيم سرد و سالم باش براى ابراهيم (در اين هنگام آتش به محيطى آرام‏بخش مبدل گشت) و جبرئيل در كنار ابراهيم قرار گرفت و با او به گفتگو نشست‏».
نمرود از فراز جايگاه خود چنين گفت : «من اتخذ الها فليتخذ مثل اله ابراهيم; اگر كسى مى‏خواهد معبودى براى خود برگزيند همانند معبود ابراهيم(ع) را انتخاب كند»! (١٩)
آرى توكل بر خداست كه آتش‏ها را به گلستان مبدل مى‏كند، توكلى همچون توكل ابراهيم كه حتى از دست زدن به دامان جبرئيل احساس دورى از خدا مى‏كند و معتقد است‏بايد آب را از سرچشمه گرفت تا صاف‏تر و زلال‏تر باشد!
٤- امام صادق(ع) در تعبير ديگرى مى‏فرمايد : «ان الغنى و العز يجولان فاذا ظفرا بموضع التوكل اوطناه; توانگرى و عزت پيوسته در حركتند هنگامى كه به محل توكل برسند آنجا را وطن خود انتخاب مى‏كنند». (٢٠)
يعنى قلبى كه كانون توكل بر خداست هم احساس بى نيازى از ماسوى الله مى‏كند و هم احساس عزت و قدرت، چرا كه تكيه بر قدرتى كرده كه بالاتر از همه چيز است، تكيه‏گاهى بى نياز از همه كس و همه چيز و قدرتى شكست ناپذير.
٥- در حديث ديگرى همين معنى با تعبير لطيف ديگر از امام باقر(ع) نقل شده است، فرمود : «من توكل على الله لايغلب و من اعتصم بالله لايهزم; هر كسى كه توكل بر خدا كند مغلوب نمى‏شود و كسى كه به دامن لطف خداوند چنگ بزند شكست نمى‏خورد». (٢١)
٦- در حديث ديگرى از امام على بن ابى طالب آمده است كه فرمود : «من توكل على الله ذلت له الصعاب و تسهلت عليه الاسباب; كسى كه بر خدا توكل كند مشكلات در برابر او خاضع، و اسباب براى او سهل و آسان مى‏گردد». (٢٢)
چگونه چنين چيزى نباشد در حالى كه «مسبب الاسباب‏» ذات پاك خداست و همه چيز سر بر فرمان او دارد.
٧- در حديث ديگرى از همان حضرت به اين نكته اشاره شده است كه توكل نه تنها در عوامل برونى اثر مى‏گذارد كه در درون انسان نيز مؤثر است و او را از چنگال وسوسه‏ها و شبهات نجات مى‏دهد، فرمود : «من توكل على الله اضائت له الشبهات; كسى كه توكل بر خدا كند شبهات براى او روشن مى‏شود». (٢٣)
٨- باز از همان بزرگوار خطاب به همه مردم چنين نقل شده : «يا ايها الناس توكلوا على الله و اتقوا به فانه يكفى ممن سواه; اى مردم توكل بر خدا كنيد و به او اعتماد داشته باشيد چرا كه انسان را از غير خود بى نياز مى‏كند». (٢٤)
٩- جابر بن يزيد جعفى مى‏گويد هيجده سال در خدمت امام باقر(ع) بودم هنگامى كه مى‏خواستم از محضرش خارج شوم با او وداع كردم و گفتم سخن سودمندى به من بفرماييد، فرمود : اى جابر! بعد از هيجده سال باز هم تقاضاى اندرزى مى‏كنى؟ عرض كردم : «نعم انكم بحر لاينزف و لايبلغ قعره; آرى شما اقيانوس بى پايانى هستيد كه هيچ كس به قعر آن نمى‏رسد».
امام(ع) فرمود : به شيعيانم سلام برسان و بگو ميان ما و خداوند متعال خويشاوندى نيست و تنها وسيله تقرب به او اطاعت است... «يا جابر من هذا الذى سئل الله فلم يعطه؟ او توكل عليه و لم يكفه؟ او وثق به فلم ينجه؟; چه كسى از خدا(از روى ايمان و اخلاص) چيزى خواسته است كه به او نداده؟ يا توكل بر او كرده و كفايت امر او ننموده؟ يا به او اعتماد كرده، و او را رهايى نبخشيده است‏»؟ (٢٥)
در اين حديث توكل بر خدا، اعتماد بر ذات پاك او، و دعا، به عنوان سه وسيله نجات و پيروزى ذكر شده است.
آرى چنين كسى آب را از سرچشمه گرفته و نيازى به اين و آن ندارد.
١٠- اين بحث را با حديثى از لقمان حكيم پايان مى‏دهيم هر چند سخن در باره اهميت توكل و اثرات آن در زندگى مادى و معنوى انسانها بسيار فراتر از اينهاست، او به هنگام پند دادن به فرزندش فرمود : «يا بنى! توكل على الله ثم سل فى الناس، من ذا الذى توكل على الله فلم يكفه؟!; فرزندم! بر خدا توكل كن سپس از مردم بپرس آيا كسى هست كه توكل به خدا كرده باشد و خداوند او را بى نياز نكند و مشكل او را حل نكرده باشد»؟! (٢٦)
شكوه و عظمت اين فضيلت‏بزرگ انسانى يعنى توكل بر خدا در احاديث‏بالا به قدرى آشكار است كه ما را از هرگونه توضيح بيشترى بى نياز مى‏سازد، و به عكس از دست دادن توكل بر خدا و دلبستگى و وابستگى مطلق به ديگران صفت رذيله‏اى است كه انسان را از اوج عزت و افتخار و قدرت و استقلال به پايين مى‏كشد، و از او فرد ضعيف و ناتوانى مى‏سازد كه قادر بر هيچ كار مهمى نيست.
بعد از بيان اهميت توكل در آيات قرآن مجيد و روايات اسلامى در اينجا به سراغ تحليل‏هايى مى‏رويم كه ابعاد مختلف اين بحث را روشن مى‏سازد :

١- حقيقت توكل
همان گونه كه در آغاز بحث گفته شد توكل از ماده وكالت‏به معنى سپردن كارها به خدا و اعتماد بر لطف اوست، نه به اين معنى كه دست از تلاش و كوشش بردارد بلكه تا آنجا در توان دارد تلاش كند و منزلگاهها را يكى بعد از ديگرى با تمام توان بپيمايد، اما آنچه از توان او بيرون است‏به خدا واگذارد و از الطاف جليه و خفيه او مدد بطلبد!
يكى از علماى معروف اخلاق در تفسير توكل مى‏گويد : «توكل منزلى از منزلگاههاى دين و مقامى از مقامات اهل يقين است، بلكه آن از مفاهيم درجات مقربين است، از نظر مفهوم پيچيده و از نظر عمل سنگين است!»
دليل بر پيچيدگى مفهوم آن اين است كه توجه به عالم اسباب و اعتماد بر آنها نوعى شرك است، و از سوى ديگر بى اعتنايى به اسباب و جدايى كامل از آنها نيز نفى سنت و ايراد به شريعت است كه مردم را به آنها ترغيب نموده‏».
سپس مى‏افزايد : «حقيقت توكلى كه در شرع اسلامى آمده همان اعتماد قلبى در تمام كارها بر خدا، و صرف نظر كردن از ماسوى الله است و اين منافات با تحصيل اسباب ندارد مشروط بر اينكه اسباب را در سرنوشت‏خود اصل اساسى نشمرد».
و در ادامه اين سخن مى‏افزايد : «مفهوم توكل آن گونه كه افراد نادان و احمق تصور كرده‏اند ترك فعاليت‏هاى جسمانى و تدبير عقلانى نيست كه اين جهل محض است، و در شريعت مقدس اسلامى حرام، چرا كه انسان مكلف به تحصيل معاش است از راههايى كه خدا به انسان نشان داده، از زراعت، تجارت و صنعت و غير اينها از طرق حرام... ولى با اين حال خداوند دستور داده كه به عالم اسباب دل نبندند و در آن غرق نشوند». (٢٧)
در «المحجة البيضاء» در بحث‏حقيقت توكل چنين مى‏خوانيم : «توكل از درهاى ايمان است، و تمام ابواب ايمان داراى سه ركن است، علم، حالت، و عمل. علم ريشه آن است، و اعمال متوكلانه ميوه آن، و حالت و اخلاق درونى مصداق توكل است، سپس به شرح علمى كه ريشه توكل را تشكيل مى‏دهد پرداخته و نوع و مراحل توحيد را كه ريشه توكل است تشريح مى‏كند، و بعد از بيانات طولانى به حقيقت توكل مى‏رسد و آن را عبارت از اعتماد قلبى بر وكيل(كه در اينجا منظور خداوند متعال است) تفسير مى‏نمايد، و بعد به ثمرات اين حالت درونى پرداخته و آثار توكل را در حركات و سكنات انسانى برمى‏شمرد.
كوتاه سخن اينكه : توكل مفهوم بسيار ظريف و دقيقى دارد كه در عين توجه با عالم اسباب انسان را از غرق شدن در آن، و دل بستن به غير خدا و آلودگى به شرك بازمى‏دارد.
انسان بايد با كمال قدرت و قوت از هر گونه وسيله مادى براى پيروز شدن بر مشكلات بهره گيرد و موانع را از سر راه خود بردارد، و با اين حال متكى به لطف پروردگار و قدرت بى پايان او باشد، و پيروزى را از او بداند نه غير او.
در حديثى از پيامبر اكرم(ص) مى‏خوانيم از جبرئيل سؤال فرمود : «ما التوكل على الله عز و جل; توكل بر خداوند بزرگ چيست؟» عرض كرد : «العلم بان المخلوق لايضر و لاينفع و لايعطى و لايمنع و استعمال الياس من الخلق; حقيقت توكل علم و آگاهى به اين است كه مخلوق نمى‏تواند زيانى برساند و نه سودى، و نه چيزى ببخشد، و نه از او بازدارد، و(ديگر) به كار بستن ياس از خلق است(يعنى همه چيز را از سوى خدا و به اذن و فرمان او بداند)».
سپس فرمود : «فاذا كان العبد كذلك لم يعمل لاحد سوى الله و لم يرج و لم‏يخف سوى الله، و لم يطمع فى احد سوى الله، فهذا هو التوكل; هنگامى كه بنده خدا چنين باشد، جز براى خدا عملى انجام نمى‏دهد و اميد و ترسى جز به خدا ندارد، و به هيچ كس جز خدا دل نمى‏بندد، اين است‏حقيقت توكل‏»! (٢٨)
در حديث ديگرى مى‏خوانيم كه از امام معصوم پرسيدند : توكل چيست؟ فرمود : «لاتخاف سواه; توكل اين است كه از غير خدا نترسى‏». (٢٩)
از اين تعبيرات به خوبى استفاده مى‏شود كه روح توكل انقطاع الى الله يعنى بريدن از مخلوق و پيوستن به خالق است، و آن كس كه داراى اين روحيه نباشد به حقيقت توكل نايل نشده است.
در عين حال در روايات اسلامى شديدا اين معنى نفى شده است كه مفهوم توكل، ترك استفاده از اسباب و وسايل عادى باشد. در حديث معروفى مى‏خوانيم : مرد عربى در حضور پيامبر(ص) شتر خود را رها كرد و گفت : «توكلت على الله!» پيامبر اكرم(ص) فرمود : «اعقلها و توكل; شتر را پايبند بزن و توكل بر خدا كن‏»! (با توكل زانوى اشتر ببند). (٣٠)
در حديث ديگرى همين معنى به صورت ديگرى آمده است، و آن انيكه مرد عرب از پيامبر اكرم(ص) پرسيد : آيا شترم را رها كنم و توكل كنم يا پايبند بزنم و توكل كنم؟ پيامبر اكرم(ص) فرمود : «پايبند بزن و توكل كن‏». (٣١)
روى همين جهت آيات قرآن و تاريخ پيامبر(ص) پر است از تعبيراتى كه نشان مى‏دهد مؤمنان تا آنجا كه امكان دارد بايد از اسباب عادى استفاده كنند، و اين كار هيچ منافاتى با توكل ندارد، در يك جا مى‏فرمايد : «و اعدوا لهم ما استطعتم من قوة و من رباط الخيل ترهبون به عدو الله و عدوكم...; هر نيرويى را در اختيار داريد براى مقابله آماده كنيد و از اسبهاى ورزيده فراهم سازيد تا به وسيله آن دشمن خدا و دشمن خويش را بترسانيد»! (٣٢)
قرآن در كيفيت نماز خوف در ميدان جنگ مى‏فرمايد : «...ولياخذوا حذرهم و اسلحتهم...; (حتى هنگامى كه گروهى از مؤمنان در پشت جبهه مشغول نماز هستند و گروهى در ميدان مشغول نبرد) نمازگزاران بايد وسايل دفاعى و سلاحهاى خود را به هنگام نماز زمين نگذارند». (٣٣)
به اين ترتيب حتى در حال نماز بايد مراقب استفاده از اسباب عادى بود، چه رسد به حالات ديگر، بنابراين اين گونه كارها هرگز با روح توكل منافات ندارد.
شخص پيامبر اكرم(ص) هنگامى كه مى‏خواست از مكه به مدينه هجرت كند هرگز آشكارا و بدون نقشه و برنامه، با گفتن «توكلت على الله‏» حركت نكرد، بلكه براى اغفال دشمن از يك سو دستور داد على(ع) در بسترش تا به صبح بخوابد، و از سوى ديگر شبانه به طور مخفى از مكه بيرون آمد و از سوى سوم به جاى اينكه به طرف شمال يعنى به طرف مدينه حركت كند موقتا به سوى جنوب و غار ثور آمد و در آنجا دو سه روزى پنهان گشت و هنگامى كه دشمن مايوس شد مكه را دور زد و به طرف مدينه حركت فرمود، در حالى كه مرتبا از بيراهه مى‏رفت، شبها حركت مى‏نمود و روزها مخفى بود تا به دروازه مدينه رسيد.
بنابراين روح توكل كه تمام وجود پيامبر(ص) را پر كرده بود مانع از اين نشد كه از اسباب ظاهرى لحظه‏اى غفلت كند.
اصولا مشيت‏خداوند بر اين قرار گرفته كه در اين جهان مردم براى رسيدن به مقصود از اسباب و وسايل موجود كمك بگيرند، همان گونه كه در حديث معروف از امام صادق(ع) آمده است : «ابى الله ان يجرى الاشياء الا باسباب فجعل لكل شى‏ء سببا; اراده خداوند بر اين قرار گرفته كه همه چيز مطابق اسباب جريان يابد، به همين جهت‏براى هر چيزى سببى قرار داده است‏». (٣٤)
بنابراين بى اعتنايى به عالم اسباب نه تنها توكل نيست‏بلكه به معنى بى اعتنايى به سنت‏هاى الهى است، و اين با روح توكل سازگار نيست.
اين سخن را با حديثى مربوط به عصر حضرت موسى(ع) پايان مى‏دهيم، در حديث آمده است كه حضرت موسى(ع) بيمار شده بود، بنى اسرائيل به عيادت او رفتند و بيمارى او را تشخيص دادند، و به او گفتند اگر از فلان دارو استفاده كنى بهبودى خواهى يافت، موسى(ع) گفت : من از هيچ دارويى بهره نمى‏گيرم تا خداوند بدون دارو مرا شفا دهد! ولى بيماريش طولانى شد. باز به او گفتند : داروى اين بيمارى، معروف و مجرب است و ما با آن مداوا مى‏كنيم و بهبودى مى‏يابيم، باز موسى(ع) گفت : من از دارو استفاده نمى‏كنم! ولى بيماريش ادامه يافت، سرانجام خداوند به او وحى فرستاد : «و عزتى و جلالى لاابراتك حتى تتداوى بما ذكروه لك; به عزت و جلالم سوگند كه بهبودى به تو نمى‏دهم مگر اينكه از دارويى كه به تو گفته‏اند استفاده كنى!» موسى(ع) دستور داد آن دارو را براى او بياورند و از آن استفاده كرد و بهبودى يافت، در اين هنگام در دل موسى(ع) وسوسه‏اى پيدا شد(شايد وسوسه‏اش اين بود كه چرا خداوند تنها با توكل مرا رهايى نبخشيد) دراين هنگام خداوند به او وحى فرستاد : «اردت ان تبطل حكمتى بتوكلك على، فمن اودع العقاقير منافع الاشياء غيرى; تو مى‏خواهى با توكل خود حكمت و سنت مرا باطل كنى؟! مگر منافع داروها را كسى جز من در آنها قرار داده است‏»؟! (٣٥)
اين حديث‏به روشنى حقيقت توكل را بازگو مى‏كند.
و اگر مى‏بينيم ابراهيم خليل(ع) در برابر فرشتگان آسمان در آن لحظات سخت آتش نمرودى اظهار بى نيازى مى‏كند و دست‏به دامن آنها نمى‏شود با مساله بهره‏گيرى از عالم اسباب كه در داستان حضرت موسى(ع) آمده است منافات ندارد، زيرا در داستان ابراهيم(ع) مساله توسل به اسباب عادى مطرح نبود بلكه نوعى استمداد از اسباب ماوراى طبيعى بود و ابراهيم(ع) راضى نشد كه در اين مرحله از غير خدا چيزى بخواهد(دقت كنيد).

٢- آثار و پيامدهاى توكل
از آنجا كه متوكلان كار خود را به خدا واگذار مى‏كنند، همان خداوندى كه قادر بر همه چيز و آگاه از همه چيز است، خداوندى كه همه مشكلات براى او سهل و آسان است، نخستين اثر مثبتى كه در آنها به وجود مى‏آيد مساله اعتماد به نفس و ايستادگى و مقاومت در برابر مشكلات است.
اگر كسى خود را در ميدانى در برابر دشمن تنها ببيند هر قدر نيرومند و قوى باشد به زودى روحيه خود و اعتماد به نفس را از دست مى‏دهد، ولى اگر احساس كند لشكر نيرومندى شت‏سر اوست احساس توانايى و قدرت مى‏كند، هر چند خودش ضعيف باشد.
در احاديث اسلامى نيز به اين معنى اشاره شده است، در حديث‏حرز مانندى از اميرمؤمنان على(ع) مى‏خوانيم : «كيف اخاف و انت املى و كيف اضام و انت متكلى; چگونه بترسم در حالى كه تو اميد منى، و چگونه مقهور شوم در حالى كه تو تكيه‏گاه من مى‏باشى‏»! (٣٦)
در حديث ديگرى از امام باقر(ع) آمده است : «من توكل على الله لايغلب، و من اعتصم بالله لايهزم; كسى كه بر خدا توكل كند مغلوب نمى‏شود، و كسى كه به دامن لطفش چنگ زند شكست نمى‏خورد»! (٣٧)
آرى كسى كه بر خدا توكل نمايد احساس غنا و بى نيازى و عزت مى‏كند همان‏گونه كه در احاديث گذشته از امام صادق(ع) خوانديم : «ان الغنى و العز يجولان فاذا ظفرا بموضع التوكل اوطنا; غنا و عزت پيوسته در حركتند، هنگامى كه به محل توكل برسند آنجا را وطن خويش قرار مى‏دهند»! (٣٨)
افزون بر اينها توكل، بسيارى از صفات زشت و رذيله را مانند حرص، حسد، دنياپرستى، بخل و تنگ‏نظرى را از انسان دور مى‏سازد، چرا كه وقتى تكيه‏گاه انسان خداوند قادر على الاطلاق باشد جايى براى اين اوصاف رذيله وجود ندارد.
هنگامى كه انسان آيه شريفه و من يتوكل على الله فهو حسبه (٣٩) را زمزمه مى‏كند، خود را سرشار از موفقيت و بى نيازى و امكانات مى‏بيند، و همان گونه كه در بعضى از ادعيه آمده است : «اللهم اغننى باليقين و اكفنى بالتوكل عليك; خداوندا! مرا با يقين(به ذات پاكت) بى نياز كن، و با توكل بر خودت همه چيز مرا كفايت فرما»! (٤٠)
از سوى چهارم توكل بر خداوند تو را اميد بر دل مى‏پاشد و به خاطر آن توان و استعداد انسان شكوفا مى‏گردد، خستگى راه بر او چيره نمى‏شود، و در همه حال احساس آرامش مى‏كند، لذا اميرمؤمنان على(ع) در سخن كوتاه و پرمعنايى مى‏فرمايد : «ليس لمتوكل عناء; كسى كه توكل بر خدا دارد رنج و خستگى ندارد»! (٤١)
از سوى پنجم توكل بر خدا، هوش و قدرت تفكر را مى‏افزايد و روشن‏بينى خاصى به انسان مى‏دهد، زيرا قطع نظر از بركات معنوى اين فضيلت اخلاقى، توكل، سبب مى‏شود كه انسان در برابر مشكلات دستپاچه و وحشت‏زده نشود و قدرت بر تصميم‏گيرى را حفظ كند و نزديك‏ترين راه درمان و حل مشكل را بيابد.
از اين رو در حديثى از اميرمؤمنان على(ع) مى‏خوانيم : «من توكل على الله اضائت له الشبهات و كفى المؤونات و امن التبعات; كسى كه بر خدا توكل كند تاريكى شبهات براى او روشن مى‏شود، و اسباب پيروزى او فراهم مى‏گردد و از مشكلات رهايى مى‏يابد»! (٤٢)

٣- اسباب توكل
توكل مانند ساير فضايل اخلاقى، اسباب و سرچشمه‏هاى متعددى دارد ولى مى‏توان گفت : عمده‏ترين اسباب توكل ايمان و يقين به ذات پاك خدا و صفات جمال و جلال اوست.
هنگامى كه انسان به علم اليقين از قدرت و علم خدا با خبر باشد، و در پهنه هستى همه چيز و همه كس را ريزه‏خوار خوان نعمت او بداند و به مفهوم «لامؤثر فى الوجود الا الله‏» آشنا باشد، روح و جان و دل خويش را در گرو اين امر بداند، و جهان را صحنه الطاف بيكران الهى ببيند، به يقين به او توكل مى‏كند، خويش را به او مى‏سپارد، در كاستى‏ها و مشكلات به دامان لطف او چنگ مى‏زند، و پيروزى نهايى را(پس از به كارگيرى تلاشهاى خود) از خدا مى‏خواهد.
و به تعبير ديگر توكل ميوه شجره «توحيد افعالى‏» است، همان شجره مباركه‏اى كه ريشه آن ثابت و شاخه‏هايش بر فراز آسمانهاست و هر زمان ميوه‏هاى تازه‏اى بر شاخسار آن ظاهر مى‏شود كه از مهمترين آنها ميوه توكل است!
در آيات قرآن و احاديث اسلامى نيز مكرر به اين جمله اشاره شده از جمله : در هفت آيه از قرآن مجيد، جمله و على الله فليتوكل المؤمنون آمده است‏يعنى افراد با ايمان تنها بر خدا بايد تكيه كنند، اين تعبير مكرر به خوبى رابطه ميان ايمان و توكل را آشكار مى‏سازد.
امام اميرمؤمنان على(ع) نيز مى‏فرمايد : «التوكل من قوة اليقين; توكل زاييده قوت و يقين است‏»! (٤٣)
و در تعبير ديگرى مى‏فرمايد : «اقوى الناس ايمانا اكثرهم توكلا على الله سبحانه; آن كس كه ايمانش قوى‏تر است توكلش بر خداوند سبحان بيشتر خواهد بود»! (٤٤)
و در حديثى از «اصبغ بن نباته‏» از اميرمؤمنان على(ع) مى‏خوانيم كه در سجده چنين مى‏فرمود : «و اتوكل عليك توكل من يعلم انك على كل شى‏ء قدير; بر تو توكل مى‏كنم توكل كسى كه مى‏داند تو بر هر چيز توانا هستى‏». (٤٥)
اين نكته قابل توجه است كه معمولا افراد ترسو و جبان اهل توكل نيستند چرا كه توكل، ظلمت ترس و جبن را از روح و جان انسان برطرف مى‏سازد.
اگر اين مساله را هم بشكافيم باز به همان مساله يقين و ايمان قوى مى‏رسيم، زيرا هر قدر ايمان قوى‏تر شود، ترس و جبن از انسان دورتر مى‏گردد.
اين نكته را نيز نبايد از نظر دور داشت كه مطالعه پيامدهاى توكل و آثار مثبت آن و بررسى حالات متوكلان على الله و تاريخچه زندگى آنان، روح توكل را در انسان قوى‏تر و اين شجره طيبه را در وجود او بارورتر مى‏سازد.

٤- درجات توكل
از آنچه در بحث قبل آمد به خوبى روشن مى‏شود كه چرا بعضى توكل قوى‏تر دارند و چرا بعضى مرتبه ضعيف‏ترى از توكل را دارا هستند، هنگامى كه پذيرفتيم توكل زاييده ايمان است، هر قدر ايمان به خدا و صفات پروردگار قوى‏تر گردد، به همان نسبت توكل او بيشتر مى‏شود، توكل فوق‏العاده ابراهيم زاييده ايمان فوق‏العاده او بود و توكل عجيب اميرمؤمنان على(ع) در «ليلة المبيت‏» (شبى كه به جاى پيامبر(ص) خوابيد تا حضرتش مخفيانه از مكه به مدينه مهاجرت كند) نيز زاييده ايمان آن حضرت بود، مؤمنانى را نيز مى‏بينيم كه در مراحل متوسط يا پايين ايمانند و به همان نسبت‏بر خدا تكيه دارند.
كسى از اماام على بن موسى الرضا٧ پرسيد : آيه «و من يتوكل على الله فهو حسبه‏» مفهومش چيست؟ امام فرمود : «للتوكل درجات; توكل درجاتى دارد» سپس افزود : «منها ان تثق به فى امرك كله فى ما فعل بك فما فعل بك كنت راضيا و تعلم انه لم‏يالك خيرا و نظرا، و تعلم ان الحكم فى ذلك له، فتتوكل عليه بتفويض ذلك اليه; يكى از آنها اين است كه در تمام امورت، آنچه را در مورد تو انجام مى‏دهد به او اعتماد كنى و راضى باشى، و بدانى خداوند در خير و نظارت بر امور تو فروگذار نمى‏كند، و نيز بدانى كه حاكميت در همه اينها از آن اوست، و كار خود را به او واگذارى و بر او توكل كنى‏» (٤٦) (البته آنچه در اين روايت آمده بالاترين درجه توكل بر خداست و درجات ديگر با مقايسه با آن روشن مى‏شود).
بعضى از بزرگان علم اخلاق براى توكل سه درجه بيان كرده‏اند :
نخست اينكه اعتماد و اطمينان انسان نسبت‏به خداوند مانند كسى باشد كه وكيل لايق و دلسوزى دارد كار خود را به او وامى‏گذارد(بى آنكه اصالت و استقلال خود را فراموش كرده باشد) و اين ضعيف‏ترين درجات توكل است!
دوم اينكه حال او در وابستگى به لطف پروردگار مانند حال كودك نسبت‏به مادر باشد، او در ابتداى طفوليت كسى جز مادر را نمى‏شناسد، و به غير او اعتماد ندارد، و چون او را ببيند، به دامن وى مى‏آويزد، و اگر مادر حضور نداشته باشد هر حادثه‏اى براى او پيش آيد فورا مادر را صدا مى‏كند، و به هنگام گريه او را مى‏طلبد.
بى شك اين درجه‏اى بالاتر از توكل است، زيرا در اين حالت انسان غرق عنايات حق است و جز او كسى را نمى‏بيند و در مشكلات غير او را صدا نمى‏زند.
مرحله سوم كه از اين هم بالاتر است اين است كه در برابر خدا هيچ گونه اراده‏اى از خود نداشته باشد هر چه او بخواهد همان مطلوب اوست، و هر چه او نخواهد مورد بى اعتنايى اوست.
بعضى از دانشمندان توكل ابراهيم(ع) را در اين مرحله دانسته‏اند كه وقتى برفراز منجنيق، آماده براى پرتاب در آتش مى‏شد، از فرشتگان چيزى نخواست و هنگامى كه از او پرسيدند آيا حاجتى دارى، گفت : دارم ولى نه به شما، و هنگامى كه به او گفته شد حاجتت را از خدا بخواه و نجات خود را از وى طلب كن گفت : «حسبى من سؤالى علمه بحالى; «علم خداوند به حال من، مرا از سؤال كردن بى نياز مى‏كند و اين درجه از توكل در ميان مردم بسيار كم است و مقام صديقين مى‏باشد و اين مخصوص كسانى است كه در برابر ذات پاك خدا و «اله‏» مبهوتند و غرق صفات جمال و جلال او هستند.» (٤٧)

٥ - راه‏هاى رسيدن به توكل
علماى علم اخلاق براى رسيدن به توكل، راه‏هاى‏ى ارائه كرده‏اند كه هر كدام عامل مؤثرى براى كسب اين فضيلت‏بزرگ اخلاقى است، از جمله : توجه به «توحيد افعالى‏» و اعتقاد به اين كه همه چيز در اين عالم مستند به ذات پاك خداست، سرچشمه هستى اوست و كائنات از وجود «ذى جود» او مى‏باشند، مسبب الاسباب اوست و تاثير هر عاملى به فرمان او مى‏باشد، همه موجودات ريزه خوار خوان نعمت او هستند و از فضل و كرم او بهره مى‏گيرند.
پس از تامل در اين امور، به حالات گذشته خويش بنگرد و ببيند كه چگونه خداوند عالم، او را به وسيله نور هستى از ظلمت نيستى خارج ساخته و لباس زيباى وجود كه ريشه همه موهبتهاست‏بر قامت او پوشانيده است. هنگامى كه در رحم مادر، در «ظلمات ثلاث‏»، دست او از همه جا كوتاه بود، از لطف خداوند بى بهره نبود ; بلكه هر چه نياز داشت در اختيارش بود.
پس از گام نهادن در فضاى اين جهان نيز آنچه مايه حيات و بقاى او بود، از شير مادر گرفته تا نوازش‏ها و محبت‏هاى او را برايش فراهم ساخت.
به او آموخت كه چگونه پستان مادر را بمكد و چگونه عواطف او را به نفع خود برانگيزد و او را شبانه روز به خدمت‏خود وادار كند ; در حالى كه مادر، از اين خدمت‏خسته كننده لذت ببرد و احساس رضايت كند!
هنگامى كه اين كودك رشد كرده، بزرگ مى‏شود; نعمت‏هاى گوناگون الهى نيز از آسمان و زمين بر او فرو مى‏ريزد و او را غرق الطاف و عنايات مى‏سازد.
آرى! هرگاه در اين امور بينديشد، در مى‏يابد كه همه چيز از ناحيه خداست و تنها بايد بر او توكل كرد و به مضمون آيه شريفه «و ان يمسسك الله بضر فلا كاشف له الا هو و ان يردك بخير فلا راد لفضله يصيب به من يشآء من عباده و هو الغفور الرحيم; (٤٨) هرگاه خداوند (براى آزمايش يا كيفر گناه،) زيانى به تو رساند، هيچ كس جز او، آن را برطرف نمى‏سازد و اگر اراده خيرى براى تو كند، هيج كس نمى‏تواند مانع فضل او شود، به هر كس از بندگانش بخواهد (و شايسته بداند، هر خيرى را) مى‏رساند و او آمرزنده مهربان است.»
ايمان به اين واقعيت‏ها، انسان را به حقيقت «توكل‏» نزديك مى‏سازد و او را در زمره متوكلان حقيقى قرار مى‏دهد.

--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١- يونس، ٧١.
٢- هود، ٥٤ تا٥٦.
٣- هود،٥٦.
٤- ابراهيم،٣٧.
٥- به آيات ٥٨ تا٦٧ سوره انبياء مراجعه شود.
٦- هود، ٨٨.
٧- يوسف،٦٧.
٨- همان.
٩- يوسف، ٨٤.
١٠- يوسف، ٨٥.
١١- يوسف، ٥٨.
١٢- همان.
١٣- بقره، ٢٥٠.
١٤- توبه،١٢٩.
١٥- ابراهيم، ١٢.
١٦- طلاق،٣.
١٧- كنزالعمال، حديث‏٥٦٨٦، جلد٣، .
١٨- غررالحكم.
١٩- تفسير على بن ابراهيم، جلد ٢، صفحه‏٧٣ و ٧٢(با تلخيص).
٢٠- اصول كافى، جلد ٢، .
٢١- ميزان الحكمة، جلد ٤، حديث‏٢٢٥٤٧.
٢٢- غررالحكم، شماره ٩٠٢٨.
٢٣- همان مدرك، شماره ٨٩٨٥.
٢٤- بحارالانوار، جلد ٥٥، .
٢٥- بحارالانوار، جلد ٧٨، صفحه‏١٨٣.
٢٦- ميزان الحكمة، جلد ٤، حديث ٢٢٦٦١.
٢٧- اخلاق شبر، با كمى تلخيص.
٢٨- بحارالانوار، جلد ٦٨، ، حديث‏٢٣.
٢٩- بحارالانوار، جلد ٦٨، صفحه‏١٤٣، حديث ٤٢.
٣٠- المحجة البيضاء، جلد٧، صفحه‏٤٢٦; كنزالعمال، حديث‏٥٦٨٧ و٥٦٨٩.
٣١- ميزان الحكمة، جلد ٤، ، حديث‏٢٢٥٧٧.
٣٢- انفال، ٦٠.
٣٣- نساء، ١٠٢.
٣٤- اصول كافى، جلد ١، صفحه‏١٨٣، حديث‏٧.
٣٥- المحجة البيضاء، جلد٧، .
٣٦- بحارالانوار، جلد ٩١، صفحه‏٢٢٩.
٣٧- ميزان الحكمة، جلد ٤، صفحه‏٣٦٥٩، حديث‏٢٢٥٤٧.
٣٨- بحارالانوار، جلد ٦٨، صفحه‏١٢٦.
٣٩- طلاق،٣.
٤٠- بحارالانوار، جلد٨٧، .
٤١- شرح غررالحكم، جلد ٥، ، حديث ٧٤٥١.
٤٢- شرح غررالحكم، جلد ٥، ، حديث ٨٩٨٥.
٤٣- غررالحكم، حديث‏٦٩٩.
٤٤- همان مدرك، حديث ٣١٥٠.
٤٥- بحارالانوار، جلد٨٣، صفحه‏٢٢٧.
٤٦- بحارالانوار، جلد ٧٥، صفحه‏٣٣٦.
٤٧- اقتباس از معراج السعادة، ص‏٧٨٦ .
٤٨- يونس/١٠٧

۱۰
اخلاق در قرآن فصل چهاردهم : شهوت‏پرستى و عفاف

اشاره «شهوت‏» در لغت داراى مفهوم عامى است كه به هرگونه خواهش نفس و ميل و رغبت‏به لذات مادى اطلاق مى‏شود; گاهى علاقه شديد به يك امر مادى را نيز شهوت مى‏گويند.
مفهوم شهوت، علاوه بر مفهوم عام، در خصوص «شهوت جنسى‏» نيز به كار رفته است. واژه «شهوت‏» در قرآن كريم هم به معنى عام كلمه آمده است و هم به معنى خاص آن. در اين بحث، نظر ما بيشتر به معناى خاص آن است، زيرا آثار مخرب و زيانبار آن بيش از ساير كشش‏هاى مادى است.
«شهوت‏» نقطه مقابل «عفت‏» است. «عفت‏» نيز داراى مفهوم عام و خاص است. مفهوم عام آن، خويشتن دارى در برابر هر گونه تمايل افراطى نفسانى است و مفهوم خاص آن، خويشتن دارى در برابر تمايلات بى بند و بار جنسى است.
«عفت‏» يكى از فضايل مهم اخلاقى در رشد و پيشرفت و تكامل جوامع انسانى است; اما شهوت كه مقابل عفت قرار دارد، موجب سقوط فرد و جامعه مى‏شود.
مطالعات تاريخى نشان مى‏دهد كه اشخاص يا جوامعى كه بهره كافى از عفت داشته‏اند، از نيروهاى خداداد خود، بالاترين استفاده را در راه پيشرفت‏خود و جامعه خويش برده و در سطح بالايى از آرامش و امنيت زيسته‏اند، اما افراد يا جوامعى كه در «شهوت‏پرستى‏» غرق شده‏اند، نيروهاى خود را از دست داده و در معرض سقوط قرار گرفته‏اند.
طبق نظر كارشناسان حقوقى، «شهوت جنسى‏» در ايجاد جرم و جنايت نقش عمده را دارد تا جايى كه گفته شده است : «در هر جنايتى، شهوت جنسى نيز دخيل بوده است‏». شايد اين تعبير، مبالغه‏آميز باشد، ولى به يقين منشا بسيارى از جنايات و انحرافات، طغيان «غريزه جنسى‏» و شهوت‏پرستى است. خون‏هاى بسيارى در اين راه ريخته شده و اموال فراوانى برباد رفته، اسرار مهم كشورها به وسيله زنان جاسوسى كه سرمايه و ترفند كارشان استفاده از زيبايى و آلودگى‏يشان بوده، افشا شده و آبروى بسيارى از آبرومندان در اين راه ريخته شده است.
طبق بيان آيات و روايات در مى‏يابيم كه يكى از ابزارهاى مهم شيطان همين «شهوت جنسى‏» است. در قرآن كريم در موارد مختلف به «عفت‏» و «شهوت‏پرستى‏» اشاره شده است كه ما در ذيل به بررسى آنها مى‏پردازيم :
١ - فخلف من بعدهم خلف اضاعوا الصلوة و اتبعوا الشهوت فسوف يلقون غيا × الا من تاب و آمن و عمل صالحا فاولئك يدخلون الجنة و لا يظلمون شيئا(سوره‏مريم،آيه‏٥٩و٦٠)
٢ - والله يريد ان يتوب عليكم و يريد الذين يتبعون الشهوات ان تميلوا ميلا عظيما(سوره نساء،آيه‏٢٧)
٣ - و لوطا اذ قال لقومه انكم لتاتون الفاحشة ما سبقكم بها من احد من العالمين× ائنكم لتاتون الرجال و تقطعون السبيل و تاتون فى ناديكم المنكر فما كان جواب قومه الا ان قالوا ائتنا بعذاب الله ان كنت من الصادقين(سوره‏عنكبوت،آيه‏٢٨و٢٩)
٤ - و لما جاءت رسلنا لوطا سى‏ء بهم و ضاق بهم ذرعا و قال هذا يوم عصيب × و جآءه قومه يهرعون اليه و من قبل كانوا يعملون السيئات قال يا قوم هؤلاء بناتى هن اطهرلكم فاتقوا الله و لاتخزون فى ضيفى اليس منكم رجل رشيد × قالوا لقد علمت ما لنا فى بناتك من حق و انك لتعلم ما نريد × قال لو ان لى بكم قوة او ءاوى الى ركن شديد × قالوا يا لوط انا رسل ربك لن يصلوا اليك فاسر باهلك بقطع من اليل و لايلتفت منكم احد الا امراتك انه مصيبها مآ اصابهم ان موعدهم الصبح اليس الصبح بقريب × فلما جآء امرنا جعلنا عليها سافلها و امطرنا عليها حجارة من سجيل منضود × مسومة عند ربك و ما هى من الظالمين ببعيد (سوره‏هود، آيه‏٧٧و٨٣)
٥ - كذبت قوم لوط بالنذر × انا ارسلنا عليهم حاصبا الا ءال لوط نجينا هم بسحر(سوره‏قمر، آيه‏٣٣و٣٤)
٦ - و لوطا اذقال لقومه اتاتون الفاحشة ما سبقكم بها من احد من العلمين × انكم لتاتون الرجال شهوة من دون النسآء بل انتم قوم مسرفون × و ما كان جواب قومه الا ان قالوا اخرجوهم من قريتكم انهم اناس يتطهرون × فانجيناه و اهله الا امراته كانت من الغابرين - و امطرنا عليهم مطرا فانظر كيف كان عاقبة المجرمين(سوره‏اعراف،آيه‏٨٠و٨٤)

ترجمه ١ - اما پس از آنان، فرزندان ناشايسته‏اى روى كار آمدند كه نماز را تباه كردند و از شهوات پيروى نمودند و به زودى (مجازات) گمراهى خود را خواهند ديد!
مگر آنان كه توبه كنند و ايمان بياورند و كار شايسته انجام دهند; چنين كسانى داخل بهشت مى‏شوند و كمترين ستمى به آنان نخواهد شد.
٢ - خدا مى‏خواهد شما را ببخشد (و از آلودگى پاك نمايد)، اما آنها كه پيرو شهواتند، مى‏خواهند شما به كلى منحرف شويد.
٣ - و لوط را فرستاديم، هنگامى كه به قوم خود گفت : «شما عمل بسيار زشتى انجام مى‏دهيد كه هيچ يك از مردم جهان پيش از شما آن را انجام نداده است.
آيا شما به سراغ مردان مى‏رويد و راه (تداوم نسل انسان) را قطع مى‏كنيد و در مجلستان اعمال ناپسند انجام مى‏دهيد؟!» اما پاسخ قومش جز اين نبود كه گفتند : اگر راست مى‏گويى، عذاب الهى را براى ما بياور!»
٤ - و هنگامى كه رسولان ما (فرشتگان عذاب) به سراغ لوط آمدند، از آمدنشان ناراحت‏شد و قلبش پريشان گشت و گفت : «امروز روز سختى است!» (زيرا آنها را نشناخت و ترسيد، قوم تبهكار مزاحم آنها شوند.)
قوم او (به قصد مزاحمت ميهمانان) به سرعت‏سراغ او آمدند - و قبلا كارهاى بد انجام مى‏دادند - گفت :«اى قوم من! اين‏ها دختران منند، براى شما پاكيزه ترند (با آنها ازدواج كنيد و از زشتكارى چشم بپوشيد!)، از خدا بترسيد و مرا در مورد ميهمانانم رسوا نسازيد. آيا در ميان شما يك مرد فهميده و آگاه وجود ندارد؟!»
گفتند : «تو مى‏دانى ما تمايلى به دختران تو نداريم و خوب مى‏دانى ما چه مى‏خواهيم!»
گفت : «(افسوس!) اى كاش در برابر شما قدرتى داشتم، يا تكيه گاه و پشتيبان محكمى در اختيار من بود! (آن گاه مى‏دانستم با با شما زشت‏سيرتان ددمنش چه كنم!)»
(فرشتگان عذاب)گفتند :«اى لوط! ما فرستادگان پروردگار توييم ; آنها هرگز دسترسى به تو پيدا نخواهند كرد! در دل شب، خانواده‏ات را (از اين شهر) حركت ده! و هيچ يك از شما شت‏سرش را نگاه نكند، مگر همسرت كه او هم به همان بلايى كه آنها گرفتار مى‏شوند، گرفتار خواهد شد! موعد آنها صبح است، آيا صبح نزديك نيست؟!
و هنگامى كه فرمان ما فرا رسيد، آن (شهر و ديار) را زير و رو كرديم و بارانى از سنگ (گلهاى متحجر) متراكم بر روى هم، بر آنها نازل نموديم.
(سنگ هايى كه) نزد پروردگارت نشاندار بود و آن از (ساير) ستمگران دور نيست!
٥ - قوم لوط انذارها (و هشدارهاى پى در پى پيامبرشان) را تكذيب كردند.ما بر آنها تند بادى كه ريگ‏ها را به حركت در مى‏آورد فرستاديم (و همه را هلاك كرديم)، جز خاندان لوط را كه سحرگاهان نجاتشان داديم!
٦ - (و به خاطر آوريد) لوط را، هنگامى كه به قوم خود گفت : «آيا عمل بسيار زشتى را انجام مى‏دهيد كه هيچ يك از جهانيان، پيش از شما انجام نداده است؟!
آيا شما از روى شهوت به سراغ مردان مى‏رويد، نه زنان؟! شما گروه اسرافكار (و منحرفى) هستيد»
ولى پاسخ قومش چيزى جز اين نبود كه گفتند : «اين‏ها را از شهرتان بيرون كنيد كه اين‏ها مردمى هستند كه پاكدامنى را مى‏طلبند (و با ما هم صدا نيستند!)
(چون كار به اين‏جا رسيد) ما او و خاندانش را رهايى بخشيديم، جز همسرش كه از بازماندگان (در شهر) بود.
و (سپس چنان) بارانى (از سنگ) بر آنها فرستاديم (كه آنها را در هم كوبيد و نابود ساخت.) پس بنگر كه سرانجام كار مجرمان چه شد!

بلاى شهوت‏پرستى در طول تاريخ
در نخستين آيه، بعد از ذكر نام گروهى از پيامبران الهى و صفات برجسته و والاى آن بزرگواران، مى‏فرمايد : «ولى بعد از آنها، فرزندان ناشايسته‏اى روى كار آمدند كه نماز را ضايع كردند و از شهوات پيروى نمودند و به زودى (مجازات) گمراهى خود را خواهند ديد; فخلف من بعدهم خلف اضاعوا الصلوة و اتبعوا الشهوات فسوف يلقون غيا» (١)
و بلافاصله بعد از آن - به عنوان يك استثناء - مى‏فرمايد : «مگر آنها كه توبه كردند و ايمان آوردند و عمل صالح انجام دادند، چنين كسانى داخل بهشت مى‏شوند و كمترين ستمى به آنها نخواهد شد; الا من تاب و آمن و عمل صالحا فاولئك يدخلون الجنة و لا يظلمون شيئا» (٢)
شايان توجه اين كه بعد از مساله ضايع كردن نماز، سخن از پيروى «شهوات‏» و به دنبال آن، گمراهى به ميان آمده است. اين تعبير حساب شده از يك سو اشاره به آن است كه نماز، عامل مهمى براى شكستن «شهوات‏» و خود كامگى‏ها و هواپرستى‏هاست ; همان طور كه در آيه ٤٥ سوره عنكبوت آمده : «...ان الصلوة تنهى عن الفحشاء و المنكر» و از سوى ديگر نشان مى‏دهد كه سرانجام «شهوت‏پرستى‏»، گمراهى و ضلالت است، همان گونه كه در آيه ١٠ سوره روم آمده است : «ثم كان عاقبة الذين اسائوا السوء ان كذبوا بآيات الله و كانوا بها يستهزئون; سپس سرانجام كار كسانى كه اعمال بد مرتكب شدند به اين‏جا رسيد كه آيات خدا را تكذيب كردند و آن را به مسخره گرفتند!»
آرى! آنها گمراه مى‏شوند و به كيفر گمراهى خود ; يعنى، آتش قهر و غضب الهى گرفتار خواهند شد.
روشن است كه «شهوات‏» در اين‏جا مفهوم وسيعى دارد و منحصر به «شهوت‏جنسى‏»نيست، بلكه هر گونه تمايل افراطى نفسانى و هواپرستى را شامل مى‏شود. البته كسانى كه توبه كنند و ايمان خود را كه به خاطر گناه ضربه ديده است تجديد نموده و به سراغ اعمال صالح بروند، اهل بهشت‏خواهند بود و آثار تضييع نماز و پيروى شهوات از وجودشان برچيده خواهد شد.
در دومين آيه، ضمن بيان مقابله آشكار ميان «بازگشت‏به سوى خدا» و «پيروى از شهوات‏»، و اشاره به اين كه اين دو موضوع در دو جهت مخالف، حركت مى‏كنند، مى‏فرمايد :«خدا مى‏خواهد توبه شما را بپذيرد و شما را ببخشد و از آلودگى پاك سازد ; اما آنها كه پيرو شهواتند، مى‏خواهند شما به كلى (از راه حق) منحرف شود ; و الله يريد ان يتوب عليكم و يريد الذين يتبعون الشهوات ان تميلوا ميلا عظيما» (٣)
آرى! آنها كه غرق گناه و شهوتند، مى‏خواهند ديگران را نيز هم‏رنگ خود سازند و از سر تا پا آلوده گناه كنند ; در حالى كه خداوند مى‏خواهد مردم با ترك شهوات به سوى او بازگردند و غرق معرفت و نور و صفاى تقوا و قرين سعادت و خوشبختى شوند.
به گفته مفسران بزرگ، منظور از «ميل عظيم‏»، هتك حدود الهى و آلوده شدن به انواع گناهان است. بعضى نيز آن را به معنى ازدواج با محارم و مانند آن - كه در آيات قبل، از آن نهى شده است - تفسير كرده‏اند كه در واقع يكى از مصاديق مفهوم بالاست.
لازم به يادآورى است كه پيروى از شهوات در اين آيه، ممكن است داراى همان مفهوم عام باشد و نيز ممكن است اشاره به «شهوت جنسى‏» باشد ; زيرا اين آيه بعد از آياتى قرار گرفته كه حرمت ازدواج با محارم و زنان شوهردار و كنيزان (آلوده به اعمال منافى عفت) را بيان كرده است. به هر حال اين آيه، گواه روشنى است‏به اين كه راه «شهوت‏پرستى‏» از راه «خداپرستى‏» جدا بوده و اين دو در مقابل هم قرار دارند.
آيات سوم، چهارم، پنجم و ششم، از آيات مورد بحث، ناظر به داستان قوم لوط و «شهوت‏پرستى‏» آنهاست ; شهوتى آميخته با انحرافات جنسى كه در تمام تاريخ آمده است. هر بخش از اين آيات، نكته خاصى را تعقيب مى‏كند كه ما به طور اجمال به آنها اشاره مى‏كنيم :
سومين آيه، گفتار حضرت لوط(ع) را بيان مى‏كند كه قوم خود را مورد سرزنش شديد قرار داد : «لوط را فرستاديم، در آن هنگام كه به قوم خود گفت : شما كار بسيار شنيعى انجام مى‏دهيد كه هيچ كس از جهانيان، قبل از شما آن را انجام نداده است ; و لوطا اذ قال لقومه انكم لتاتون الفاحشة ما سبقكم بها من احد من العالمين‏» (٤)
«فاحشه‏» واژه‏ايست كه به هر كار بسيار زشت اطلاق مى‏شود، هر چند در تعبيرات متعارف بيشتر به «فحشاء جنسى‏» اطلاق مى‏گردد. تعبير آيه فوق، نشان مى‏دهد كه در جامعه بشرى «هم جنس گرايى‏» از قوم لوط(ع) شروع شد و تا آن زمان سابقه نداشت.
در ادامه آمده است : «آيا شما به سراغ مردان مى‏رويد و راه تداوم نسل انسان را قطع مى‏كنيد و در مجلس خود، اعمال زشت (ديگر نيز) انجام مى‏دهيد؟! ; ائنكم لتاتون الرجال و تقطعون السبيل و تاتون فى ناديكم المنكر...» (٥)
در اين تعبير يكى از علت‏هاى مهم تحريم «هم جنس گرايى‏» را قطع نسل بشر مى‏داند; زيرا هنگامى كه اين عمل زشت اخلاقى به شكل فراگير درآيد، خطر انقطاع نسل بشر، جامعه بشرى را تهديد مى‏كند.
بعضى از مفسران، جمله «و تقطعون السبيل‏» آيه فوق را، اشاره به راهزنى و دزدى قوم لوط دانسته‏اند و بعضى اشاره به مزاحمت‏هاى جنسى مى‏دانند كه به عمد براى راهگذران به وجود مى‏آوردند!
«نادى‏» از ماده «ندا» به معنى مجلس عمومى يا مجلس تفريح است ; زيرا در آن‏جا افراد يكديگر را «ندا» مى‏كنند.
گرچه قرآن كريم، در اين‏جا شرح نداده كه آنها در جلسات تفريحى خود، چه منكرات ديگرى را انجام مى‏دادند، ولى پيداست كه اعمالى متناسب با همان عمل شنيعشان بوده است. در روايات آمده است، آنها در حضور جمع بدن‏هاى خود را برهنه مى‏كردند، فحش‏هاى ركيك مى‏دادند و كلمات زشت و بسيار زننده رد و بدل مى‏نمودند و حركات ناشايست ديگرى داشتند كه قلم از ذكر آنها شرم دارد.
آنها چنان، غرق در شهوت بودند كه خدا و همه ارزش‏هاى اخلاقى و انسانى را به باد مسخره مى‏گرفتند ; به همين دليل، هنگامى كه پيامبرشان حضرت لوط(ع) از روى تعجب و انكار سؤالى از عمل شنيعشان نمود، «پاسخ قومش جز اين نبود كه گفتند : اگر راست مى‏گويى، عذاب الهى را براى ما بياور! ;...فما كان جواب قومه الا ان قالوا ائتنا بعذاب الله ان كنت من الصادقين. (٦)
و به اين ترتيب عذاب الهى را نيز به سخريه گرفتند.
در چهارمين بخش از اين آيات به گوشه ديگرى از داستان قوم لوط اشاره مى‏كند :«وآن زمانى است كه فرشتگان الهى(كه مامور عذاب قوم لوط بودند در چهره جوانان زيبايى)به‏سراغ حضرت لوط عليه السلام آمدند و او(كه آنها را نمى‏شناخت)از مشاهده آنان سخت ناراحت‏شد وقلبش پريشان گشت و(پيش خود گفت :)امروز روز سختى است،زيرا ممكن است،اين قوم‏زشت‏سيرت،حرمت ميهمان‏هاى مرا نشناسند و قصد تجاوز به آنان را داشته باشند!، و لماجاءت رسلنا لوطا سى‏ء بهم و ضاق بهم ذرعا و قال هذا يوم عصيب » (٧)
(و در اين هنگام،اشرار قوم با خبر شدند«و به سرعت‏به سراغ او آمدند(و قصد سويى‏نسبت‏به ميهمان او داشتند)و پيش از آن نيز اعمال بدى انجام مى‏دادند(و اين كار،يعنى،تجاوز به ميهمانان از آنها بعيد نبود!، و جاءه قومه يهرعون اليه و من قبل كانوا يعملون‏السيئات... » (٨)
«حضرت لوط عليه السلام(بسيار ناراحت‏شد و با ايثار و فداكارى عجيب و يا به خاطر اتمام‏حجت)به آنها گفت :اين دختران منند كه براى شما پاكيزه‏ترند(بياييد با آنها ازدواج كنيد و ازاعمال شنيع خود دست‏برداريد.از خدا بترسيد و مرا در برابر ميهمانانم رسوا نسازيد، آيا يك‏انسان رشيد(و عاقل و با غيرت)در ميان شما نيست؟، قال يا قوم هؤلاء بناتى هن اطهرلكم فاتقوا الله و لا تخزون فى ضيفى ا ليس منكم رجل رشيد » (٩)
ولى آن قوم كثيف و زشت‏سيرت،نه تنها در برابر اين همه بزرگوارى حضرت‏لوط عليه السلام حياء نكردند،بلكه بى‏شرمانه پاسخ گفتند :«تو خود مى‏دانى،ما را به دختران توحقى نيست(و به جنس زن علاقه‏اى نداريم!)تو به خوبى مى‏دانى كه ما چه چيز مى‏خواهيم!، قالوا لقد علمت ما لنا فى بناتك من حق و انك لتعلم و ما نريد » (١٠)
هنگامى كه قوم لوط،وقاحت را به آخرين درجه رساندند،حضرت لوط عليه السلام فريادزد و گفت :«اى كاش!قوت و قدرتى داشتم(تا شما خيره‏سران را مجازات مى‏كردم)و اى‏كاش! تكيه‏گاه محكمى از قوم و عشيره و پيروان نيرومندى در اختيار من بود(تا به كمك آنهاشما منحرفان را سخت كيفر مى‏دادم، قال لو ان لى بكم قوة او ءاوى الى ركن شديد » (١١)
همان گونه كه در ادامه اين آيات آمده است‏حضرت لوط عليه السلام متوجه شد كه آنهافرستادگان پروردگارند،هيچ كس نمى‏تواند كمترين آسيبى به آنها برساند.فرشتگان به‏حضرت لوط عليه السلام خبر دادند كه فردا صبح عذاب هولناكى به سراغ اين قوم مى‏آيد وشهرهاى آنها به كلى زير و رو مى‏شود و بارانى از سنگ‏هاى آسمانى بر آنها فرومى‏ريزد،به حضرت لوط عليه السلام دستور دادند كه شبانه به اتفاق خانواده‏اش- به استثناى‏همسرش كه از تقوا بى‏بهره بود- آن شهرها را ترك كنند كه صبحگاهان عذاب الهى فرامى‏رسد.
در پنجمين بخش از آيات،ضمن اشاره به مجازات شديد اين قوم ننگين شت‏سيرت‏مى‏فرمايد :«قوم لوط،انذارها و هشدارهاى مكرر(پيامبرشان)را تكذيب كردند.ما بر آنها تندبادى كه ريگ‏ها را به حركت در مى‏آورد،فرستاديم(و همه را زير آن مدفون ساختيم)، جزخاندان لوط كه آنها را سحرگاهان نجات داديم،(به استثناى همسرش كه مشمول مجازات‏قوم گنه‏كار شد)، كذبت قوم لوط بالنذر×انا ارسلنا عليهم حاصبا الا آل لوط نجيناهم‏بسحر » (١٢) ).
البته اين بخشى از مجازات دردناك آنها بود،زيرا در قرآن آمده است كه :«نخست‏زلزله‏اى- به امر ما- آمد و سرزمين آنها را زير و رو كرد،آن چنان كه قسمت‏هاى بالا در پايين‏و قسمت‏هاى پايين در بالا قرار گرفت، فلما جاء امرنا جعلنا عاليها سافلها... (١٣) )»
«و بارانى از سنگ بر آنها فرو فرستاديم، ...و امطرنا عاليها حجارة من سجيل منضود » (١٤)
اين باران سنگ،ممكن است‏بخشى از سنگ‏هاى سرگردان آسمانى بوده كه به‏فرمان پروردگار الهى بر فراز آسمان شهر آنها ظاهر گشته و بر ويرانه‏ها و اجساد بى‏جان آنان باريده است.
احتمال ديگر اين است كه‏«حاصب‏»به معناى‏«طوفان شن‏»باشد.اين طوفان گاهى‏تپه‏هايى را از يك گوشه بيابان برداشته و به آسمان مى‏برد،سپس در نقطه‏اى ديگر،مانندبارانى فرو مى‏ريزاند،به طورى كه گاهى قافله‏ها،زير انبوهى از شن و ماسه مدفون‏مى‏گشت!
حال اين نكته قابل تامل است كه هر چند،گاهى طوفان‏هاى شن يا باران‏هاى سنگ‏در جهان طبيعت روى مى‏دهد،ولى خداوند متعال فرمان داده بود كه اين حوادث درآن ساعت مخصوص و معين- كه فرشتگان حضرت لوط عليه السلام را خبر داده بودند- واقع‏گردد.
احتمال ديگرى نيز وجود دارد كه ممكن است،نخست زلزله‏اى سهمگين،شهرهاى‏آنها را زير و رو كرده و سپس بارانى از سنگ‏هاى آسمانى بر سرشان فرو ريخته و آنگاه‏طوفانى از شن،آثار آنها را محو و نابود كرده باشد كه اين عذاب‏هاى سه گانه،بيانگرشدت خشم الهى،نسبت‏به اين قوم رو سياه است.
در ششمين و آخرين بخش از آيات،ضمن اشاره فشرده و مختصر به تمام ماجراى‏قوم لوط- از آغاز تا پايان- مى‏فرمايد :«به خاطر آوريد«لوط‏»را،هنگامى كه به قوم خودگفت :آيا عمل شنيعى انجام مى‏دهيد كه هيچ كس از جهانيان پيش از شما آن را انجام نداده‏بود؟!، و لوطا اذ قال لقومه ا تاتون الفاحشة ما سبقكم بها من احد من العالمين » (١٥)
آرى!شما از روى شهوت به سراغ مردان مى‏رويد،نه زنان،شما جمعيت‏تجاوزكارى هستيد، زيرا قوانين و سنت‏هاى الهى را رها كرده و راه انحراف را پيش‏گرفته‏ايد،راهى كه سبب نابودى نسل و شيوع انواع بيمارى‏هاى و مفاسد ديگر اجتماعى‏مى‏شود.
گر چه بيمارى وحشتناك‏«ايدز»يكى از هولناكترين بيمارى‏هاى عصر ما شناخته‏شده،ولى بعيد نيست كه اين بيمارى در آن زمان نيز وجود داشته و گروهى از قوم لوط به‏آن گرفتار شده بودند.به همين علت‏خداوند حكيم و رحيم،اجساد آنها را زير خروارها سنگ و شن دفن كرد تا اين امر،هم درس عبرتى براى ديگران بوده و هم مايه نعمتى كه‏همان جلوگيرى از انتشار و سرايت اين بيمارى به ديگران بوده است.
به هر حال،آن قوم آلوده،به قدرى بى‏شرم بودند كه نه تنها به سخن حضرت‏لوط عليه السلام گوش ندادند،بلكه خواستار اخراج او و خاندانش- به جرم پاكى از آلودگى‏هاى‏شايع در ميانشان- از آبادى‏ها شدند.قرآن كريم در ادامه اين آيات به آن اشاره دارد : وما كان جواب قومه الا ان قالوا اخرجوهم من قريتكم انهم اناث يتطهرون ». (١٦)
خداوند در ادامه اين آيات مى‏فرمايد :
«ما لوط و خاندانش را- به جز همسرش كه از بازماندگان(در شهر)بود،نجات بخشيديم، سپس بارانى(از سنگ)بر آنها فرو فرستاديم(و همه را نابود كرديم و مدفون ساختيم). اكنون‏بنگر،سرانجام كار مجرمان چگونه بود، فانجيناه و اهله الا امراته كانت من الغابرين- وامطرنا عليهم مطرا فانظر كيف كان عاقبة المجرمين » (١٧)
آرى!آنها چنان آلوده بودند كه بى‏گناهى و پاكدامنى را گناه مى‏دانستند!و پاكان رابه جرم پاكى محكوم به تبعيد و راندن از خانه و زندگيشان مى‏كردند.هر چند قبل ازانجام اين كار،به غضب الهى گرفتار و نابود شدند.
بخش مهمى از اين آيات،ضمن بيان عواقب هوسبازى و هوا پرستى و شهوترانى- به‏مفهوم عام و خاصش- ،اين عمل ناشايسته و پست اخلاقى را كه سرچشمه گناهان واثرات مخرب اجتماعى بى‏شمارى است،سخت نكوهش مى‏نمايد.

شهوت پرستى در روايات اسلامى
اين مساله در منابع روايى اسلام،مورد توجه فراوان قرار گرفته است كه بيشتر آنهابيانگر هشدار،درباره پيامدهاى خطرناك آن است.اين احاديث تكان دهنده،هرخواننده‏اى را تحت تاثير عميق قرار داده و روشن مى‏سازد كه آلودگى به‏«شهوت‏»- خواه‏به مفهوم عام و خواه به مفهوم خاص آن- از موانع اصلى سعادت و كمال انسان‏ها و از اسباب مهم گسترش گناه و جنايت در جامعه بشرى است كه در ذيل،به بعضى از آن‏احاديث اشاره مى‏شود :
١- پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله مى‏فرمايند :«ما تحت ظل السماء من اله يعيد من دون الله اعظم‏عند الله من هوى متبع،در زير آسمان معبودى جز خدا پرستيده نشده است كه در پيشگاه‏خدا،بدتر از هوا و هوسى باشد كه انسان را به دنبال خود مى‏كشاند.» (١٨)
به اين ترتيب،روشن مى‏شود كه‏«شهوت‏»و هواى نفس از خطرناكترين عوامل‏انحراف انسان به سوى زشتى‏هاست.
٢- امام امير المؤمنين على بن ابى طالب عليه السلام مى‏فرمايند :«الشهوات سموم قاتلات، شهوت‏ها،زهرهاى كشنده است‏» (١٩) (كه شخصيت و ايمان و مروت و اعتبار انسان را نابودمى‏سازد).
٣- در حديث ديگرى از همان امام بزرگوار عليه السلام آمده است :«الشهوات مصائدالشيطان، شهوات دام‏هاى شيطان است.» (٢٠) (كه انسان‏ها را به وسيله آن در هر سن و سال‏و در هر زمان و مكان صيد مى‏كند.)
٤- همان حضرت عليه السلام در جاى ديگر مى‏فرمايند :«امنع نفسك من الشهوات تسلم‏من الآفات،اگر مى‏خواهيد از آفات در امان باشيد،خويشتن را از تسليم شدن در برابر شهوات‏بازداريد.» (٢١)
٥- در حديث ديگرى نيز از همان پيشواى پرهيزكاران جهان آمده است :«ترك‏الشهوات افضل عبادة و اجمل عادة،ترك شهوت‏ها،برترين عبادت و زيباترين عادت‏است.» (٢٢)
٦- امام صادق عليه السلام مى‏فرمايد :«من ملك نفسه اذا غضب و اذا رغب و اذا رهب و اذااشتهى،حرم الله جسده على النار،كسى كه به هنگام غضب و تمايل و ترس و شهوت،ملك نفس خويش باشد،خداوند جسد او را بر آتش دوزخ حرام مى‏كند.» (٢٣)
٧- امير مؤمنان على عليه السلام در حديث ديگرى مى‏فرمايند :«ضادوا الشهوة مضادة‏الضد ضده و حاربوها محاربة العدو العدو،با خواهش‏هاى نفسانى در تضاد باشيد،همچون تضاد دو ضد با يكديگر و با آن به پيكار برخيزيد(مانند)پيكار دشمن با دشمن.» (٢٤)
اين سخن با صراحت،اين حقيقت را بازگو مى‏كند كه‏«شهوت پرستى‏»درست مقابل‏«سعادت‏»و خوشبختى انسان قرار گرفته است.

پيامدهاى شهوت‏پرستى در كلام امير مؤمنان على عليه السلام
درباره پيامدهاى شهوت پرستى و پيروى از هواى نفس،تعبيرات دقيق،حساب شده‏و تكان دهنده‏اى در احاديث اسلامى ديده مى‏شود كه در اين بحث تنها به كلام پيشواى‏متقيان حضرت على عليه السلام اشاره مى‏شود :
١- امير مؤمنان على عليه السلام مى‏فرمايند :«اهجروا الشهوات فانها تقودكم الى ركوب‏الذنوب و التهجم على السيئات،از شهوات سركش بپرهيزيد كه شما را به ارتكاب انواع‏گناهان و هجوم بر معاصى مى‏كشاند.» (٢٥)
٢- اين مساله گاهى به قدرى شديد مى‏شود كه به كلى دين انسان را بر باد مى‏دهد،چنان كه در حديث ديگرى مى‏فرمايند :«طاعة الشهوة تفسد الدين،فرمانبردارى ازشهوات نفسانى،دين انسان را فاسد مى‏كند.» (٢٦)
٣- آن حضرت در تعبير ديگرى مى‏فرمايند :«طاعة الهوى تفسد العقل،هوا پرستى عقل انسان را فاسد مى‏كند.» (٢٧)
٤- در جاى ديگر مى‏فرمايند :«الجاهل عبد شهوته،انسان نادان بنده شهوت خويش‏است‏» (٢٨) ، يعنى،انسان جاهل مثل برده خوار و ذليلى است كه در برابر شهوت خويش،هيچ اختيارى از خود ندارد.
٥- در تعبير ديگر مى‏فرمايند :«عبد الشهوة اسير لا ينفك اسره،برده شهوت چنان اسير است كه هرگز روى آزادى را نخواهد ديد.» (٢٩)
٦- آن حضرت عليه السلام در اين كه سرانجام‏«شهوت پرستى‏»،رسوايى است،مى‏فرمايند : «حلاوة الشهوة ينغصها عار الفضيحة،شيرينى شهوت را ننگ رسوايى از ميان‏مى‏برد.» (٣٠)
٧- در تعبير ديگرى،شهوت پرستى را كليد انواع شرها مى‏دانند :«سبب الشر غلبة‏الشهوة (٣١) سبب شر،غلبه شهوت است.»
با توجه به اين كه‏«الشر»با الف و لام جنس و به صورت مطلق ذكر شده است،معناى‏عموم را مى‏رساند كه اين امر بيانگر آن است كه‏«شهوت پرستى‏»،سرچشمه تمام شرها وبدبختى‏هاست.
٨- در جاى ديگر ضمن اشاره به اين نكته كه غلبه هوا و هوس،سبب بسته شدن‏راه‏هاى سعادت بشرى شده و او را در گمراهى نگاه مى‏دارد،مى‏فرمايند :«كيف يستطيع‏الهدى من يغلبها الهوى،چگونه مى‏تواند انسان به هدايت‏برسد،در حالى كه هواى نفس براو غالب گرديده است.» (٣٢)
٩- آن حضرت در سخن ديگرى،غلبه شهوات را باعث تضعيف شخصيت انسان‏مى‏دانند :«من زادت شهوته قلت مروته،كسى كه شهوات او فزونى يابد،شخصيت انسانى‏او كم مى‏شود.» (٣٣)
١٠- در بيان ديگرى به اين حقيقت اشاره مى‏كند كه راه بهشت،راه‏«شهوت پرستان‏»
نيست :«من اشتاق الى الجنة سلا عن الشهوات،كسى كه مشتاق بهشت‏باشد بايدشهوت پرستى را فراموش كند» (٣٤)
١١- در جاى ديگر اين نكته را گوشزد مى‏كند كه حكمت و آگاهى با شهوت پرستى‏سازگار نيست :«لا تسكن الحكمة قلبا مع شهوة،حكمت و دانش در قلبى كه جاى‏شهوت پرستى است، ساكن نمى‏شود.» (٣٥)

آثار زيانبار شهوت پرستى
از بحث‏هاى قبل روشن شد كه‏«شهوت‏»داراى مفهوم عام و وسيعى بوده و شامل‏هر گونه دوست داشتن،تمايل و رغبت‏به درك لذت و خواهش نفس مى‏شود.بدون اين‏كه اختصاص به شهوت جنسى داشته باشد،گرچه گاهى در خصوص شهوت جنسى نيز به‏كار رفته است.
در قرآن مجيد نيز اين مفهوم در يازده مورد به صورت عام استفاده شده است و تنهادر دو مورد در معنى خاص آن به كار رفته است.در روايات اسلامى و كلمات علماى‏اخلاق نيز اغلب در مفهوم عام به كار رفته كه در مقابل آن واژه‏«عفت‏»به معنى خويشتن‏دارى و چشم پوشى از لذايذ گناه آلوده مادى به كار مى‏رود.
اين مفهوم بيشتر در موارد منفى به كار مى‏رود،اما گاهى در موارد مثبت نيز به كاررفته است، مانند،آن جايى كه خداوند خطاب به بهشتيان مى‏فرمايد :«... و لكم فيها ماتشتهى انفسكم ...، هر چه را دوست‏بداريد و به آن تمايل داشته باشيد،در بهشت‏براى شمافراهم است‏» (٣٦) يا آن جايى كه مى‏فرمايند :«... فيها ما تشتهيه الانفس و تلذ الاعين ...،دربهشت آنچه دل‏ها مى‏خواهد و چشم از آن لذت مى‏برد،موجود است.» (٣٧)
به هر حال اين واژه،بيشتر داراى بار منفى بوده و در مواردى كه هوا و هوس افراطى‏بر انسان چيره گشته و تمايلات ويرانگر و گناه آلود بر تمام وجودش مستولى گردد به‏كار مى‏رود.
اين واژه و مشتقات آن،در قرآن مجيد،سيزده مورد به كار رفته كه شش مورد آن‏داراى مفهوم مثبت و هفت مورد آن داراى مفهوم منفى است.
به هر حال‏«شهوت‏»به هر معنى كه باشد،هرگاه مفهوم خاص آن كه همان‏خواست‏هاى افراطى و شهوانى است مورد نظر باشد،آثار زيانبارى به دنبال خواهدداشت كه به وضوح قابل مشاهده است كه ضمن توجه به رواياتى كه در فصل قبل‏آورديم،بايد اذعان داشت كه سر تا سر تاريخ نيز مملو از پيامدهاى نامطلوب‏شهوت پرستى‏هاست كه به طور خلاصه مى‏توان به عناوين زير،اشاره كرد :

١- آلودگى به گناه
شهوت پرستى انسان را به سوى انواع گناهان مى‏كشاند و در واقع يكى ازسرچشمه‏هاى اصلى گناه و معصيت و نافرمانى خدا محسوب مى‏گردد،زيرا چشم وگوش انسان را بسته و به مصداق حديث نبوى‏«حبك للشى‏ء يعمى و يصم (٣٨) »آدمى راكور و كر كرده و قدرت درك واقعيت‏ها را از او مى‏گيرد و در چنين حال،زشتى‏ها درنظر او زيبا و زيبايى‏ها در نظر او زشت و بى‏رنگ مى‏شود.
به همين دليل،در روايات سابق(روايت هشتم)خوانديم كه امير مؤمنان عليه السلام درباره‏پيروى از شهوات هشدار داده و مى‏فرمايد :«از شهوات سركش بپرهيزيد كه شما را به‏ارتكاب انواع گناهان مى‏كشاند.»
در حديث دهم،از همان حضرت نيز به اين نكته اشاره شد كه :«هواپرستى عقل‏انسان را فاسد مى‏كند»و در حديث نهم نيز فرمودند(اگر شهوت پرستى تشديد شود) :«دين‏انسان را بر باد مى‏دهد و حتى انسان را به بت پرستى مى‏كشاند.»در اين رابطه مفسران وارباب حديث،در ذيل آيات ١٦ و ١٧ سوره حشر،داستانى درباره عابدى از قوم‏بنى اسرائيل به نام‏«برصيصا»آورده‏اند كه شاهد زنده‏اى براى اين مدعاست،داستان‏گر چه معروف است،اما تكرارش خالى از صواب نيست :
...مرد عابد بنى اسرائيلى به خاطر سال‏ها عبادتش،به آن حد از مقام قرب الهى‏رسيده بود كه بيماران با دعاى او سلامت‏خود را باز مى‏يافتند و به اصطلاح مستجاب‏الدعوة شده بود.
روزى،زن جوان زيبايى را كه بيمار بود،نزد او آوردند و به اميد شفاء در عبادتگاه‏او گذاردند و رفتند.
شيطان به وسوسه آن عابد مشغول شد و آن قدر صحنه گناه را در نظرش زينت داد كه‏عنان اختيار را از كف او ربود،آن چنان كه گويا عابد كر و كور گشته و همه چيز را به‏دست فراموشى سپرده است.ديرى نپاييد كه آن عابد دامان‏«عفت‏»خويش را به گناه‏بيالود.پس ارتكاب گناه به خاطر اين كه احتمال داشت آن زن باردار شود و موجب رسوايى او گردد،باز شيطان و هواى نفس به او پيشنهاد كرد كه زن را به قتل رسانده و درگوشه‏اى از آن بيابان وسيع دفن كند.
هنگامى كه برادران دختر،به سراغ خواهر بيمار خويش آمدند و عابد اظهاربى‏اطلاعى كرد، آنان نسبت‏به عابد مشكوك گشته و به جستجو برخاستند و پس ازمدتى،سرانجام جسد خونين خواهر خويش را در گوشه بيابان از زير خاك بيرون‏كشيدند.
اين خبر در شهر پيچيد و به گوش امير رسيد.او با گروه زيادى از مردم به سوى‏عبادتگاه آن عابد حركت كرد تا علت اين قتل را بيابد.هنگامى كه جنايات آن عابدروشن شد،او را از عبادتگاهش فرو كشيدند تا بر دار بياويزند.
در ادامه اين حكايت آمده است :هنگامى كه عابد در كنار چوبه دار قرار گرفت،شيطان در نظرش مجسم شد و گفت :من بودم كه با وسوسه‏هاى خويش تو را به اين روزانداختم،حال اگر آنچه را كه من مى‏گويم،اطاعت كنى،تو را نجات خواهم داد.
عابد گفت :چه كنم؟
شيطان گفت :تنها يك سجده براى من كافى است.
عابد گفت :مى‏بينى كه طناب دار را بر گردن من افكنده‏اند و من در اين حال توانايى‏سجده بر تو را ندارم.
شيطان گفت :اشاره‏اى هم كفايت مى‏كند.
عابد بيچاره نادان،پس از اين كه با اشاره،سجده‏اى بر شيطان كرد،طناب دار گلويش‏را فشرد و او در دم جان سپرد.
آرى!شهوت پرستى باعث‏شد تا آن عابد،ابتدا به زنا آلوده شود و سپس قتل نفس‏انجام دهد و بعد دروغ بگويد و سرانجام مشرك گردد و بدين ترتيب محصول سال‏هاعبادت او بر باد رفته و نزد خاص و عام رسوا شود.
همه رنج جهان از شهوت آيد كه آدم زان برون از جنت آيد (٣٩)

٢- فساد عقل
شهوت پرستى،پرده‏هاى ضخيمى بر عقل و فكر انسان مى‏اندازد،حق را در نظر اوباطل و باطل را در نظر او،حق جلوه مى‏دهد.در روايات گذشته نيز بيان داشتيم كه :
«طاعة الهوى تفسد العقل،هوا پرستى عقل را فاسد مى‏كند.» (٤٠) به همين دليل بسيارى ازشهوت پرستان به هنگام غلبه شهوت،كارهايى انجام مى‏دهند كه بعد از فرو نشستن آتش‏شهوت،از آن عمل خويش سخت پشيمان شده و گاه تعجب مى‏كنند كه چگونه ست‏به‏انجام آن كار احمقانه و غلط زده‏اند.
در حديث ديگرى امير مؤمنان على عليه السلام مى‏فرمايند :«اذا ابصرت العين الشهوة عمى‏القلب عن العاقبة،هنگامى كه چشم،مظاهر شهوت را ببيند،عقل از مشاهده عاقبت كارباز مى‏ماند» (٤١)

٣- تضعيف شخصيت اجتماعى انسان
شهوت پرستى،شخصيت و احترام اجتماعى انسان را در هم مى‏شكند و او را به ذلت‏مى‏كشاند، زيرا براى كاميابى‏هاى شهوانى بايد تمام قيد و بندهاى اجتماعى را شكست وتن به هر پستى داد.بديهى است كه انسان با شخصيت،در كشاكش شهوات،بر سردو راهى قرار مى‏گيرد كه يا بايد به خواست‏هاى شهوانى دل خويش برسد،يا شخصيت واحترام اجتماعى خود را حفظ نمايد كه اغلب جمع ميان اين دو غير ممكن است!
در حديثى از امير مؤمنان على عليه السلام آمده است :«زيادة الشهوة تزرى بالمروة، افزون‏شدن شهوت،شخصيت انسان را لكه دار مى‏كند.» (٤٢)

٤- اسارت نفس
اسارت و بندگى در برابر خواست‏هاى نفسانى،يكى ديگر از پيامدهاى شهوت پرستى است، زيرا انسان شهوت پرست چنان اسير شهوات خود مى‏شود كه‏بازگشت و دورى جستن از آنها، برايش مشكل و گاهى نيز غير ممكن مى‏گردد.
نمونه بارز آن،زندگى خفت‏بار معتادان به مواد مخدر است كه در ظاهر آزادند،ولى از هر اسيرى،اسيرترند.زنجير اعتياد ناشى از شهوت پرستى نيز آن چنان دست وپاى انسان را مى‏بندد كه گويا هر گونه حركت و تلاش براى دورى جستن از خواست‏هاى‏رذيله،بسيار مشكل مى‏گردد،مخصوصا اگر هوا پرستى،به سر حد عشق‏هاى جنون آميزجنسى برسد كه در اين حال اسارت انسان به اوج خود مى‏رسد.
حضرت امير مؤمنان على عليه السلام در اين رابطه مى‏فرمايند :«عبد الشهوة اسير لا ينفك‏اسره،بنده شهوت چنان اسير است كه هرگز روى آزادى را نخواهد ديد.» (٤٣)
آن حضرت در تعبير ديگرى نيز مى‏فرمايند :«و كم من عقل اسير تحت هوى امير،چه بسيار عقلها و خردها كه شهوات بر آن حكومت مى‏كند.» (٤٤)
باز در حديث ديگرى مى‏فرمايند :«الشهوات تسترق الجهول،شهوت‏ها،افراد نادان‏را برده خود مى‏سازند.» (٤٥)

٥- رسوايى و بى‏آبرويى
رسوايى،يكى ديگر از پيامدهاى شهوت پرستى است.تاريخ بشر مملو از شرح‏زندگى كسانى است كه در جامعه داراى مقام و موقعيت ممتاز بودند،ولى هنگامى كه‏اسير«شهوت‏»و هواى نفس شدند،كارشان به رسوايى كشيد.
در اشعار شعرا نيز رابطه‏«عشق‏»و«رسوايى‏»يك رابطه معروف و مشهور است. (٤٦)
(رسواى عالمى شدم از فرط عاشقى)
در داستان يوسف و همسر عزيز مصر نشان مى‏دهد كه چگونه همسر عزيز مصر با وجود احترام فراوان- به علت هواپرستى- رسواى خاص و عام شديوسف به صبر خويش پيمبر شد رسوا شتاب كرد زليخا را (٤٧)
و به گفته شاعر عرب :
ان الهواى هو الهوان قلب اسمه فاذا هويت فقد لقيت هوانا (٤٨)
هوا پرستى همان پستى است كه نام آن تغيير يافته،به همين دليل هر هوا پرستى پست‏مى‏شود.

عوامل و اسباب شهوت پرستى
بارها در مباحث مشابه گفته‏ايم كه براى درمان مفاسد اخلاقى،بايد نخست علل وريشه‏ها و اسباب آن را بيابيم.بزرگان علم اخلاق نيز،در مباحث اين علم،به بحث ازانگيزه‏ها،اهميت فوق العاده‏اى داده‏اند،به همين دليل لازم است‏بحث دقيقى در موردعوامل شهوت پرستى داشته باشيم.
اميال و خواسته‏هاى درونى كه از آن به شهوات تعبير مى‏شود،- مخصوصا شهوت‏جنسى- يك امر طبيعى و خدادادى بوده و از عوامل حركت انسان،براى پيشرفت‏زندگى بشمار مى‏آيد.به همين دليل،گر چه نمى‏توان آنها را از ميان برد،اما هرگز نبايدبراى سركوبى آنها نيز تلاش كرد،زيرا اگر اين شهوات در حد اعتدال باشند،نه تنهامشكلى ايجاد نمى‏كنند،بلكه يكى از اسرار تكامل و تقدم انسان نيز محسوب مى‏گردند.
آنچه كه به صورت مفسده اخلاقى ظاهر مى‏شود،همان طغيان شهوات و خارج شدن‏آنها از كنترل نيروى عقل و خرد است.
حال بايد ملاحظه كرد كه چه عواملى سبب خارج شدن اميال و خواست‏هاى درونى‏از تحت كنترل عقل گشته و به صورت نيرويى ويرانگر در مى‏آيد.به يقين،امور زير تاثيرزيادى در اين مساله دارد :

١- ضعف ايمان
ضعف ايمان،علت اصلى ناديده گرفتن فرمان‏هاى الهى است.اگر انسان،خدا راحاضر و ناظر بداند و دادگاه بزرگ الهى را در قيامت‏با چشمان قلب خويش مجسم‏نمايد،هرگز حدود الهى را نمى‏شكند و از مرزها تجاوز نكرده و آلوده شهوات و مفاسداخلاقى نمى‏گردد.
اين همان برهان الهى است كه در بدترين شرايط زندگى حضرت يوسف عليه السلام به‏سراغش آمد و او را از آلودگى به فحشاء- كه تمام زمينه‏هاى ارتكاب،موجود وموانعش مفقود بود- حفظ كرد.
اگر ايمان ضعيف گشته و توجه به مبدا و معاد كم گردد،زمينه طغيان شهوات كاملافراهم مى‏شود كه انسان در چنين شرايطى مثل حيوان درنده‏اى كه از قفس خارج شده‏باشد و هيچ گونه مانعى در برابر خود نبيند،به همه جا حمله مى‏كند و اگر كسى دربرابرش ظاهر شود، مى‏درد.
در اين رابطه در حديث علوى آمده است :«من اشتاق الى الجنة سلا عن الشهوات،كسى كه مشتاق به بهشت(و معتقد به آن)باشد،شهوات سركش را به فراموشى مى‏سپارد.» (٤٩)
گاهى نيز انسان براى بهره‏گيرى از شهوات بدون قيد و شرط،سد ايمان را در هم‏مى‏شكند تا در شهوت پرستى آزاد باشد،قرآن مجيد مى‏فرمايد :« بل يريد الانسان‏ليفجر امامه- يسئل ايان يوم القيامة (٥٠) ،...بلكه انسان مى‏خواهد(آزاد باشد و بدون ترس ازدادگاه قيامت)در تمام عمر، گناه كند،(از اين رو)مى‏پرسد :قيامت كى خواهد بود؟(سؤالى كه‏نشانه انكار يا ترديد است).»

٢- بى اعتنايى به حيثيت اجتماعى و شخصيت انسانى
بى‏اعتنايى به آبرو و حيثيت اجتماعى و ضعف شخصيت انسانى،اغلب سبب آلودگى‏به انواع شهوات مى‏شود،در حالى كه آبرو و شخصيت انسانى و توجه به حيثيت‏اجتماعى،انسان را- هر چند كه ايمان به خدا نيز نداشته باشد- در برابر طغيان شهوات، كنترل مى‏كند.
به همين دليل،در جوامع غير دينى،افراد آبرومند و با شخصيت،كمتر تسليم طغيان‏شهوات گشته و به‏«شكم پرستى‏»و شهوات بى قيد و شرط جنسى روى مى‏آورند،زيراآبرو و حيثيت اجتماعى و شخصيت انسانى آنها،سدى است در برابر طغيان شهوات.
بنابراين هميشه تنها افراد رذل و بى‏شخصيت،در چنگال اين امور گرفتار مى‏گردند.

٣- غفلت و بى‏خبرى
غفلت و بى‏خبرى از پيامدهاى شهوت پرستى،عامل ديگر آلودگى به اين رذيله‏اخلاقى است، زيرا بيشتر رذايل اخلاقى،آثار سوء جسمانى و بهداشتى دارد،مثلا،شكم پرستى،انسان را به انواع بيمارى‏ها مبتلا مى‏سازد و يا افراط در شهوت جنسى،نيروو توان انسان را كاهش داده، اعصاب را در هم مى‏كوبد و عمر را كوتاه نموده و در نهايت‏سلامت جسمى و روحى انسان را مختل مى‏سازد.
به همين دليل،در جوامع غير مذهبى،افراد زيادى مقيد به رعايت اعتدال در خوردن‏و مسايل جنسى هستند،زيرا توصيه پزشكان را در اين زمينه پذيرفته و نتايج آن را درك‏كرده‏اند.
مشكلات اجتماعى ناشى از شهوت پرستى نيز قابل انكار نيست.به يقين‏«شكم پرستى‏»گروهى از مردم سبب گرسنگى گروه‏هاى ديگرى خواهد شد.
بى‏بند و بارى در مسائل جنسى نيز سبب ناامنى زن و فرزند اين افراد مى‏شود و چه بسا كه‏آلودگى به عمق خانه آنها نيز نفوذ كند.
بنابراين هر كس كه به اين امور توجه كند،به يقين در كنترل شهوات خويش‏مى‏كوشد.

٤- معاشرت‏هاى نامناسب و محيطهاى آلوده
معاشرت‏هاى نامناسب،دوستان ناباب،محيطهاى آلوده و فساد وسائل ارتباطجمعى يكى از عوامل ديگر آلودگى به شهوت پرستى است.اغلب انسان‏هاى ناباب،دوستان خود را به گناه سوق داده و آنها را غرق گناه مى‏سازند و راه‏هاى مختلف ارتكاب گناه را به آنها مى‏آموزند،به گونه‏اى كه مى‏توان گفت :رايج‏ترين اسباب آلودگى‏به شهوت پرستى،معاشرت با انسان‏هاى گناهكار و آلوده است.
بد آموزى ناشى از وسائل ارتباط جمعى و محيطهاى آلوده نيز از عوامل مهم اين‏آلودگى است. در اين زمينه در بحث‏هاى مربوط به امور«زمينه ساز مفاسد اخلاقى‏»درجلد اول به قدر كافى صحبت كرديم و به طور مشروح بيان داشتيم كه معاشرتهاى آلوده،نه تنها انسان را آلوده گناه و مفاسد اخلاقى مى‏كند،بلكه تا سر حد كفر نيز پيش مى‏برد.
قرآن مجيد نيز درباره بعضى از دوزخيان مى‏گويد :« و يوم يعض الظالم على يديه يقول‏يا ليتنى اتخذت مع الرسول سبيلا- يا ويلتى ليتنى لم اتخذ فلانا خليلا- لقد اضلنى عن‏الذكر بعد اذ جائنى و كان الشيطان للانسان خذولا (٥١) ،و به خاطر بياور روزى كه ظالم دست‏خويش را از شدت حسرت به دندان مى‏گزد و مى‏گويد :اى كاش!با رسول خدا صلى الله عليه و آله راهى‏برگزيده بودم.اى واى بر من!كاش فلان(شخص گمراه)را دوست‏خود انتخاب نكرده بودم!اومرا از ذكر خدا گمراه ساخت،بعد از آن كه(ياد حق)به سراغ من آمده بود و شيطان هميشه‏خوار كننده انسان است.(او را گمراه مى‏سازد،سپس در بيراهه رهايش مى‏كند.)»
محيطهاى آلوده،پدران و مادران فاسد و منحرف،از ديگر عوامل مؤثر آلودگى به‏شهوت پرستى است كه تاثير مخرب آنها قابل انكار نيست.به همين دليل،هنگامى كه‏بيشتر افراد پاك وارد چنين محيطهايى شوند،دل و ايمان خود را از دست داده و آلوده‏شهوات و مفاسد اخلاقى مى‏شوند.
چون در جلد اول،در بحث‏«كليات مسايل اخلاقى‏»اين امور را به عنوان زمينه‏سازهاى اخلاقى، به طور مشروح مورد بحث قرار داده‏ايم،در اين جا به همين مقداربسنده مى‏كنيم.

راه‏هاى درمان شهوت پرستى
راه‏هاى درمان مفاسد اخلاقى به صورت اصولى تقريبا همه جا يكى است كه به طور كلى در دو راه علمى و عملى خلاصه مى‏شود.

الف- راه علمى منظور از راه علمى،اين است كه انسان در آثار و پيامدهاى شهوت پرستى بينديشد وببيند كه چگونه تسليم شدن در برابر شهوات،انسان را به ذلت،بدبختى،اسارت،تضعيف‏شخصيت اجتماعى و دورى از خدا مى‏كشاند كه زندگى خفت‏بار افرادى كه آلوده‏شهوت شده‏اند،بيانگر اين واقعيت است.
بنابراين تامل در امور مذكور و انديشه پيرامون شرح حال‏«اولياء الله‏»و پيروان‏راستين آنها كه بر اثر مبارزه با شهوات به مقامات بالا در دنيا و نزد خدا رسيده‏اند،انسان‏را از شهوت پرستى باز خواهد داشت.
علاوه بر اين كه تحكيم پايه‏هاى عقل و ايمان،انسان را قادر به كنترل شهوات‏مى‏كند،در اين رابطه امير مؤمنان على عليه السلام مى‏فرمايند :«من كمل عقله استهان بالشهوات،كسى كه عقلش كامل شود،شهوت‏ها را كوچك و بى‏ارزش مى‏شمرد.» (٥٢)
در جاى ديگر نيز مى‏فرمايند :«من غلب شهوته ظهر عقله،كسى كه بر شهوات خودغالب شود، عقل و خرد او ظاهر مى‏گردد» (٥٣)
همچنين فرموده‏اند :«كلما قويت الحكمة ضعفت الشهوة،هر قدر حكمت و دانش‏انسان قويت‏شود،شهوات و تمايلات سركش او ضعيف مى‏گردد.» (٥٤)
آن حضرت در پيام پر معناى ديگرى نيز مى‏فرمايند :«اذكر مع كل لذة زوالها و مع‏كل نعمة انتقالها و مع كل بلية كشفها،فان ذلك ابقى للنعمة،و انفى للشهوة،و اذهب‏للبطر،و اقرب الى الفرج و اجدر بكشف الغمة و درك المامول،هرگاه در لذت(حرامى)
باشى،به ياد بياور كه روزى زايل مى‏شود،و اگر در هر نعمتى هستى،به خاطر داشته باش كه‏روزى سلب خواهد شد.در بلاها نيز انتظار بر طرف شدن آن را داشته باش،زيرا اين‏يادآوريها،نعمت را پايدارتر مى‏كند و شهوات را دور مى‏سازد و مستى و غرور نعمت را زايل‏مى‏كند و به فرج و گشايش امور نزديكتر و در از ميان رفتن اندوه و رسيدن به مقصود، نزديكتر و شايسته است.» (٥٥)
به اين ترتيب انديشه در پيامدها،اثر عميقى در بازدارندگى از آلودگى به شهوت‏هادارد،تمام تلاش رهبران الهى نيز اين بوده است تا عواقب شوم گرفتارى در چنگال‏شهوات را به انسان‏ها گوشزد نموده و آنها را از كام شهوات نجات دهند.
اين حديث از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله،بيانگر اين معنى است :«خمس ان ادركتموهن فتعوذوابالله منهن :لم تظهر الفاحشة فى قوم قط حتى يعلنوها،الا ظهر فيهم الطاعون و الاوجاع‏التى لم تكن فى اسلافهم الذين مضوا و لم ينقصوا المكيال و الميزان الا اخذوا بالسنين‏و شدة المؤنة و جور السلطان،و لم يمنعوا الزكاة الا منعوا المطر من السماء،و لو لاالبهائم لم يمطروا و لم ينقضوا عهد الله و عهد رسوله الا سلط الله عليهم عدوهم واخذوا بعض ما فى ايديهم،و لم يحكموا بغير ما انزل الله الا جعل الله عز و جل باسهم‏بينهم،پنج چيز است كه اگر با آنها روبرو شديد،از آنها به خدا پناه ببريد،اعمال زشت و آشكاردر هيچ قومى ظاهر نمى‏شود،مگر اين كه گرفتار طاعون و بيمارى‏هايى مى‏شوند كه در ميان‏پيشينيان آنها نبوده است و هيچ قومى كم فروشى نمى‏كنند مگر اين كه گرفتار قحطى وسختى زندگى و ظلم حاكمان مى‏شوند و هيچ قومى منع زكات نكردند مگر اين كه،از باران‏رحمت الهى محروم شدند و اگر به خاطر حيوانات نبود،بارانى به آنها نازل نمى‏شد و هيچ‏جمعيتى،پيمان خدا و رسولش را نمى‏شكستند،مگر اين كه خداوند دشمنانشان را بر آنهامسلط كرد و قسمتى از آنچه را كه آنها داشتند،از آنان گرفتند و هيچ گروهى به غير احكام‏الهى حكم نكردند،مگر اين كه خداوند اختلاف در ميان آنها افكند و با هم درگير شدند.» (٥٦)
بى‏شك،تامل و تدبر در اين پيامدها،تاثير مستمر و يا موقت در بازداشتن اعمال غيراخلاقى دارد.

ب- راه عملى از نظر عملى راه‏هاى مختلفى براى درمان‏«شهوت پرستى‏»وجود دارد از جمله :
١- يكى از بهترين راه‏هاى عملى براى نجات از گرداب شهوت،اشباع صحيح اميال‏و خواست‏هاى جنسى است،زيرا اگر خواست‏ها و اميالى كه در درون انسان وجوددارند از راه‏هاى صحيح،اشباع گردند،ديگر زيانبار و مخرب نخواهند بود،به تعبيرديگر،اين خواست‏ها را نمى‏توان و نبايد سركوب كرد،بلكه بايد از آنها در كانال‏هاى‏صحيح و سازنده استفاده كرد، در غير اين صورت ممكن است تبديل به سيلاب‏ويرانگرى شود كه حرث و نسل انسان را با خود خواهد برد.
به همين دليل،اسلام نه تنها تفريحات سالم و بهره‏گيرى معتدل از خواست‏هاى‏درونى را مجاز شمرده،بلكه نسبت‏به آن تشويق نيز نموده است.خطبه معروفى كه ازامام جواد عليه السلام در مورد عقد همسرش نقل شده است،شاهد گوياى اين مدعاست.آن‏حضرت در اين خطبه مى‏فرمايند :«اما بعد فقد كان من فضل الله على الانام ان اغناهم‏بالحلال عن الحرام، يكى از نعمت‏هاى الهى بر بندگان اين است كه آنها را به وسيله حلال‏از حرام بى‏نياز ساخته است.» (٥٧)
اين حديث معروف نيز بر همين نكته اشاره دارد :«للمؤمن ثلاث ساعات،فساعة‏يناجى فيها ربه، و ساعة يرم معاشه،و ساعة يخلى بين نفسه و بين لذتها فيما يحل ويجمل،انسان با ايمان ساعات زندگيش را به سه بخش تقسيم مى‏كند،قسمتى را صرف‏مناجات با پروردگارش مى‏كند و قسمت ديگر را در راه اصلاح معاش و بندگيش به كار مى‏گيردو قسمت‏سوم را به بهره‏گيرى از لذت‏هاى حلال و دلپسند اختصاص مى‏دهد.» (٥٨)
٢- يكى ديگر از راه‏هاى نجات از شهوت پرستى،برنامه‏ريزى دقيق براى برنامه‏هاى‏زندگى است،زيرا،هرگاه انسان،براى تمام اوقات خود برنامه داشته باشد(هر چند برنامه‏او در پاره‏اى از موارد جنبه تفريحى و ورزشى داشته باشد)،ديگر مجالى براى كشيده‏شدن به آلودگى‏هاى شهوانى باقى نمى‏ماند.
٣- برچيدن عوامل آلودگى نيز يكى از راه‏هاى درمان و يا پيشگيرى است،زيراامكان آلودگى به شهوات در محيطهاى آلوده فراوان است،يعنى،اگر محيط،آلوده‏شهوت شود و اسباب آن در دسترس همه قرار گيرد و آزادى نسبى نيز وجود داشته‏باشد،نجات از آلودگى،مخصوصا براى قشر جوان يا كسانى كه در سطح پايينى از«معرفت‏»دينى قرار دارند،بسيار دشوار خواهد شد.
٤- احياى شخصيت معنوى و انسانى افراد جامعه نيز،از راه‏هاى مهم درمان ياپيشگيرى از آلودگى‏هاى شهوانى است،زيرا انسان،هنگامى كه از ارزش وجود وشخصيت‏خود،آگاه شود و دريابد كه او عصاره جهان آفرينش و گل سر سبد جهان‏خلقت و خليفه خدا در روى زمين است،به اين سادگى خود را به شهوات نمى‏فروشد.
امير مؤمنان على عليه السلام در اين رابطه مى‏فرمايند :«من كرمت عليه نفسه هانت عليه‏شهوته،كسى كه به ارزش وجود خويش پى‏برد،شهوات در برابر او بى‏ارزش مى‏شوند» (٥٩) ودر حديث ديگرى از آن حضرت عليه السلام آمده است :«من عرف شرف معناه صائه عن دنائة‏شهوته...،كسى كه شرافت ذاتى خود را بشناسد،او را از پستى شهوت مصون مى‏دارد!...» (٦٠)
آخرين نكته‏اى كه ذكر آن لازم به نظر مى‏رسد،اين است كه نه تنها در مساله مبارزه‏با شهوات، بلكه در تمام موارد مبارزه با مفاسد اخلاقى،بايد به مساله مبارزه عملى‏اهميت داد،به اين معنى كه هر قدر انسان با خلق و خوى بد به مبارزه برخيزد و در جهت‏مخالف آن حركت كند، آن خلق و خوها كم رنگ و ضعيف مى‏شود و اين مبارزه ازصورت فعلى به صورت حالت و از صورت حالت‏به صورت عادت و از صورت عادت‏به صورت ملكه در مى‏آيد و خلق و خوى ثانوى در جهت مقابل شكل مى‏گيرد،مثلا،اگر انسان بخيل بذل و بخشش را تكرار كند،آتش بخل به تدريج در درون او فروكش‏كرده و خاموش مى‏شود.
اگر شهوت پرستان نيز در برابر طغيان شهوات،مقاومت و ايستادگى نمايند،طغيان‏شهوت فرو نشسته و روح عفت جايگزين آن مى‏شود.
اين نكته در سخن پرمعنايى از امير مؤمنان على عليه السلام نقل شده است :«قاوم الشهوة‏بالقمع لها تظفر،در برابر شهوت و اميال نفسانى،به قصد قلع و قمع مقاومت كن تا پيروزشوى. (٦١) »

شكم پرستى و شهوت جنسى
بزرگان علم اخلاق همچون فيض كاشانى در«المحجة البيضاء»و محقق نراقى در«معراج السعادة‏»و مرحوم شبر در كتاب‏«الاخلاق‏»شكم پرستى و شهوت جنسى را به‏صورت مستقل، مورد بحث قرار داده‏اند.در واقع از روايات اسلامى و اشاراتى كه درآيات قرآن مجيد است، پيروى نموده و براى اين دو بخش اهميت ويژه‏اى قايل شده‏اند.
مرحوم فيض كاشانى در كتاب‏«المحجة البيضاء»مى‏گويد :«بزرگترين عوامل هلاكت‏انسان، شهوت شكم است،همان بود كه آدم و حوا را از بهشتى كه دار القرار بود به دنيا كه دارنياز و افتقار است فرستاد...،در حقيقت‏شكم سرچشمه شهوات و منشا دردها و آفات است،زيرا حتى شهوت جنسى نيز پيرو آن است و به دنبال اين دو،شهوت در جمع آورى مال و مقام‏است كه وسيله‏اى براى سفره‏هاى رنگين‏تر و زنان بيشتر محسوب مى‏شود و به دنبال آنها،تنازع در دسترسى به مال و مقام و كشمكش‏ها به وجود مى‏آيد و آفت ريا و خودنمايى و تفاخرو تكاثر و خود برتر بينى از آن متولد مى‏گردد،سپس اين امور عاملى براى حسد،كينه،عداوت‏و دشمنى مى‏شود و دارنده آن را به ارتكاب انواع ظلم‏ها و منكرات و فحشاء مى‏كشاند...،حال‏كه چنين است،لازم است‏به شرح آفات آن پرداخته شود و طرق مبارزه با آن روشن گردد (٦٢) »
از اين خطرناكتر آن است كه انسان‏هاى شكم پرست و شهوت پرست،دين و ايمان‏خود را در راه آن از دست داده‏اند.در ذيل آيه : و آمنوا بما انزلت مصدقا لما معكم ولا تكونوا اول كافر به و لا تشتروا بآياتى ثمنا قليلا و اياى فاتقون (٦٣) كه خداوند در آن‏يهود را به خاطر فروختن آيات الهى به بهاى ناچيز،مذمت مى‏كند،آمده است :جمعى‏از علماى بزرگ يهود،به خاطر تشكيل مجالس ميهمانى پر زرق و برقى از سوى‏يهوديان براى آنها،ايات الهى را تحريف كردند و عملا آنها را به بهاى ناچيزى‏فروختند(و پيامبرى را كه تورات وعده ظهورش را داده بود و آنها سالها در انتظارش‏بودند،انكار كردند.)
در روايات اسلامى نيز بحث گسترده‏اى درباره خطرهاى اين دو نوع از شهوت ديده‏مى‏شود كه در ادامه به برخى موارد اشاره مى‏شود :
١- رسول خدا صلى الله عليه و اله مى‏فرمايند :«ثلاث اخافهن بعدى على امتى الضلالة بعد المعرفة‏و مضلات الفتن و شهوة البطن و الفرج،سه چيز است كه از آنها بر امتم بعد از خودم‏مى‏ترسم،گمراهى بعد از آگاهى و آزمايشهاى گمراه كننده و شهوت شكم و شهوت جنسى.» (٦٤)
منظور از گمراهى بعد از آگاهى،اين است كه انسان بر اثر وسوسه‏هاى منحرفان وايجاد شبهات گوناگون،راه راستى را كه شناخته،رها كند و در راه انحراف در آيد كه اين‏موضوع در هر زمان- مخصوصا در زمان ما- وجود داشته و دارد.
منظور از«مضلات فتن‏»امتحاناتى است كه خداوند براى بندگانش پيش مى‏آورد كه‏گاهى انسان‏ها به خاطر پيروى هواى نفس از عهده آن بر نمى‏آيند،و منظور از«شهوت بطن و فرج‏»شكم پرستى و افراط در شهوت جنسى است.
مفهوم حديث نشان مى‏دهد،خطرى كه از ناحيه اين سه امر،مردم را تهديد مى‏كند،بسيار جدى است.
٢- پيامبر اكرم صلى الله عليه و اله در جاى ديگر مى‏فرمايند :«اكثر ما تلج‏به امتى النار الا جوفان‏البطن و الفرج،بيشترين چيزى كه سبب دوزخى شدن امت من مى‏شود،دو چيز ميان تهى‏است،شكم و فرج‏» (٦٥)
٣- امام باقر عليه السلام نيز در اين رابطه مى‏فرمايند :«اذا شبع البطن طغى،هنگامى كه شكم‏سير شود،طغيان مى‏كند.» (٦٦)
٤- آن حضرت در جاى ديگر مى‏فرمايند :«ما من شى‏ء ابغض الى الله عز و جل من‏بطن مملوء، هيچ چيزى نزد خداوند،منفورتر از شكم پر(و بيش از اندازه خوردن)نيست.» (٦٧)
٥- امير مؤمنان على عليه السلام مى‏فرمايند :«لا يفسد التقوى الا بغلبة الشهوة،تقوا وپرهيزكارى را چيزى جز غلبه شهوت از بين نمى‏برد.» (٦٨)
٦- حديث ديگرى از همان حضرت عليه السلام نقل شده است :«لا تجتمع الحكمة والشهوة، دانش و حكمت‏با شهوت پرستى جمع نمى‏شود» (٦٩) .
٧- همان حضرت عليه السلام در جاى ديگر فرموده‏اند :«ما رفع امرءا كهمته و لا وضعه كشهوته،هيچ چيز مانند همت،انسان را بالا نمى‏برد و هيچ چيز مانند شهوت،انسان رابر زمين نمى‏زند.» (٧٠)

--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١- مريم/ ٥٩.
٢- مريم/ ٦٠.
٣- نساء/ ٢٧.
٤- عنكبوت‏٢٨/ .
٥- عنكبوت/ ٢٩.
٦- عنكبوت/ ٢٩.
٧- هود/ ٧٧.
٨- هود/ ٧٨.
٩- هود/ ٧٨.
١٠- هود/ ٧٩
١١- هود/ ٨٠.
١٢- قمر/ ٣٤ و ٣٥.
١٣- هود/ ٨٢.
١٤- هود/ ٨٢.
١٥- اعراف/ ٨٠.
١٦- اعراف/ ٨٢.
١٧- اعراف/ ٨٣ و ٨٤.
١٨- الدر المنثور،ج‏٦،ص ٢٦١ به نقل از ميزان الحكمة،ج ٤،ص ٣٤٧٨،شماره ٢١٤٠٠
١٩- غرر الحكم،حديث‏٨٧٦.
٢٠- غرر الحكم،حديث ٢١٢١.
٢١- غرر الحكم،حديث ٢٤٤٠.
٢٢- همان،حديث‏٤٥٢٧.
٢٣- بحار الانوار،ج ٧٥،ص‏٢٤٣.
٢٤- شرح غرر الحكم،حديث ٥٩٣٤.
٢٥- غرر الحكم،حديث ٢٥٠٥.
٢٦- شرح غرر الحكم،حديث ٥٩٨٥.
٢٧- همان،حديث‏٥٩٨٣.
٢٨- غرر الحكم،حديث‏٤٤٩.
٢٩- غرر الحكم،حديث ٦٣٠٠.
٣٠- غرر الحكم،حديث ٤٨٨٥.
٣١- شرح غرر الحكم،حديث‏٥٥٣٣.
٣٢- همان،حديث ٧٠٠١،ص‏٥٦٦ غرر الحكم.
٣٣- همان،حديث ٨٠٢٢.
٣٤- همان،حديث ٨٥٩١.
٣٥- همان،حديث ١٠٩١٥.
٣٦- فصلت/ ٣١.
٣٧- زخرف/ ٧١.
٣٨- بحار الانوار ج ٧٤،ص ١٦٥.
٣٩- ناصر خسرو
٤٠- شرح غرر الحكم،حديث‏٥٩٨٣.
٤١- همان مدرك،حديث‏٤٠٦٣.
٤٢- همان،حديث‏٥٥٠٧.
٤٣- غرر الحكم،حديث ٦٣٠٠
٤٤- نهج البلاغه،كلمات قصار،حديث ٢١١.
٤٥- نهج البلاغه،حديث ٩٢٢.
٤٦- بر سر ميدان رسوايى عشق عالمى را همچو شيدايى ببين(عطار) عاشقان را چه غم از سرزنش دشمن و دوست يا غم دوست‏خورد يا غم رسوايى را(سعدى)
٤٧- ناصر خسرو.
٤٨- ادب الدنيا و الدين.
٤٩- شرح فارسى غرر الحكم حديث ٨٥٩١.نهج البلاغه،كلمات قصار،حديث ٣١
٥٠- قيامت/ ٥ و٦.
٥١- فرقان/ ٢٧ تا٢٩.
٥٢- شرح فارسى غرر،حديث‏٨٢٢٦.
٥٣- همان،حديث‏٧٩٥٣.
٥٤- همان،حديث ٧٢٠٥.
٥٥- ميزان الحكمة،جلد ٤،ص ٣٤٨٤،حديث‏٢١٥٠٧.
٥٦- اصول كافى،جلد ٢،ص‏٣٧٣.
٥٧- بحار الانوار،ج ٥٠،ص‏٧٦.
٥٨- نهج البلاغه،كلمات قصار،جمله ٣٩٠.
٥٩- بحار الانوار،ج ٧٨،ص ٧١.
٦٠- غرر الحكم،شماره‏٩٠٦٩.
٦١- شرح فارسى غرر الحكم،ج ٤،ص ٥١٤،ح‏٦٨٠٣.
٦٢- المحجة البيضاء،ج ٥،ص ١٤٥.
٦٣- بقره/ ٤١.
٦٤- اصول كافى،ج ٢،ص‏٧٩.
٦٥- همان.
٦٦- كافى،ج‏٦،ص ٢٧٠،حديث ١٠.
٦٧- ؟
٦٨- شرح غرر الحكم،رقم‏١٠٦٠٦.
٦٩- غرر الحكم،رقم‏١٠٥٧٣.
٧٠- همان،ج ٦،ص ١١٤،رقم ٩٧٠٧.

۱۱
اخلاق در قرآن فصل پانزدهم : عفت، فضيلت‏بزرگ اخلاقى

اشاره «عفت‏»نقطه مقابل‏«شكم پرستى و شهوت پرستى‏»است كه از مهمترين فضايل انسانى‏محسوب مى‏شود.
«عفت‏»به گفته راغب اصفهانى در كتاب‏«المفردات‏»،به معنى پديد آمدن حالتى درنفس است كه آدمى را از غلبه شهوت باز مى‏دارد و«عفيف‏»به كسى گفته مى‏شود كه‏داراى اين وصف و حالت‏باشد.
صاحب‏«مقاييس اللغة‏»مى‏نويسد : «عفت در اصل به دو معنى آمده است : نخست،خوددارى از انجام كارهاى زشت و ديگر،كم بودن چيزى.لذا عرب به باقى مانده شيردر پستان مادر«عفه‏»(بر وزن مدت)مى‏گويد.»ولى از كلام راغب اصفهانى درمفردات،استفاده مى‏شود كه هر دو معنى به يك چيز باز مى‏گردد.(زيرا افراد عفيف به‏چيز كم قانع هستند.)
مؤلف التحقيق مى‏نويسد : «اين ماده در اصل،به معنى حفظ نفس از تمايلات و شهوات‏نفسانى است،همان گونه كه تقوا به معنى حفظ نفس از انجام گناهان مى‏باشد،بنابراين عفت‏يك صفت دورنى است،در حالى كه تقوا ناظر به اعمال خارجى است‏».
علماى اخلاق نيز در تعريف‏«عفت‏»،آن را صفتى حد وسط در ميان شهوت پرستى و خمودى دانسته‏اند.
آنچه بيان شد،تفسير«عفت‏»به مفهوم عام كلمه بود،زيرا بعضى براى معرفى‏«عفت‏»از نقطه مقابل آن،يعنى،پرده‏درى نيز استفاده كرده‏اند.به همين علت در بسيارى‏از موارد،واژه‏«عفت‏»را در مورد پرهيزكارى در خصوص مسايل جنسى استعمال‏كرده‏اند.
به هر حال از آيات قرآن مجيد و روايات اسلامى استفاده مى‏شود كه‏«عفت‏»- به هردو معنى- از بزرگترين فضايل انسانى است و هيچ كس در سير الى الله،بدون داشتن‏«عفت‏»به جايى نمى‏رسد.در زندگى دنيا نيز آبرو و حيثيت و شخصيت انسان در گروعفت است.
با اين اشاره به قرآن باز مى‏گرديم و آيات ذيل را بررسى مى‏كنيم :
١- للفقرآء الذين احصروا فى سبيل الله لا يستطيعون ضربا فى الارض يحسبهم‏الجاهل اغنياء من التعفف تعرفهم بسيماهم لا يسئلون الناس الحافا و ما تنفقوا من خيرفان الله به عليم (سوره بقره،آيه ٢٧٣)
٢- و راودته التى هو فى بيتها عن نفسه و غلقت الابواب و قالت هيت لك قال‏معاذ الله انه ربى احسن مثواى انه لا يفلح الظالمون (سوره يوسف،آيه ٢٣)
٣- و لقد همت‏به و هم بها لو لا ان رءا برهان ربه كذلك لنصرف عنه السوء والفحشاء انه من عبادنا المخلصين(سوره يوسف،آيه ٢٤)
٤- قالت فذالكن الذى لمتننى فيه و لقد راودته عن نفسه فاستعصم و لئن لم يفعل‏ماء امره ليسجنن و ليكونا من الصاغرين- قال رب السجن احب الى مما يدعوننى اليه والا تصرف عنى كيدهن اصب اليهن و اكن من الجاهلين- فاستجاب له ربه فصرف عنه‏كيدهن انه هو السميع العليم (سوره يوسف،آيه ٣٢- ٣٤)
٥- و الذين هم لفروجهم حافظون×الا على ازواجهم او ما ملكت ايمانهم فانهم غيرملومين- فمن ابتغى ورآء ذلك فاولئك هم العادون (سوره مؤمنون،آيه ٥- ٧)
٦- .. و الحافظين فروجهم و الحافظات ...(سوره احزاب،آيه ٣٥)

ترجمه ١- (انفاق شما مخصوصا بايد)براى نيازمندانى باشد كه در راه خدا،در تنگنا قرار گرفته‏اند،(و توجه به آيين خدا،آنها را از وطن‏هاى خويش آواره ساخته و شركت در ميدان جهاد به آنهااجازه نمى‏دهد تا براى تامين هزينه زندگى،دست‏به كسب و تجارت بزنند)، نمى‏توانندمسافرتى كنند(و سرمايه‏اى به دست آورند)و از شدت خويشتن‏دارى،افراد ناآگاه آنها رابى‏نياز مى‏پندارند،اما آنها را از چهره‏هايشان مى‏شناسى و هرگز با اصرار چيزى از مردم‏نمى‏خواهند(اين است مشخصات آنها!)و هر چيز خوبى در راه خدا انفاق كنيد،خداوند از آن‏آگاه است.
٢- و آن زن كه يوسف در خانه او بود،از او تمناى كامجويى كرد،درها را بست و گفت :
«بيا(به سوى آنچه براى تو مهياست)».(يوسف)گفت : «پناه مى‏برم به خدا!او[ عزيز مصر] صاحب نعمت من است،مقام مرا گرامى داشته(آيا ممكن است‏به او ظلم و خيانت كنم؟!)
مسلما ظالمان رستگار نمى‏شوند!»
٣- آن زن قصد او كرد و او نيز- اگر برهان پروردگار را نمى‏ديد- قصد وى مى‏نمود!اين‏چنين كرديم تا بدى و فحشاء را از او دور سازيم،زيرا او از بندگان مخلص ما بود.
٤- (همسر عزيز مصر)گفت : «اين همان كسى است كه به خاطر(عشق)او مرا سرزنش‏كرديد! (آرى!)من او را به خويشتن دعوت كردم و او خوددارى كرد و اگر آنچه را دستورمى‏دهم،انجام ندهد،به زندان خواهد افتاد و مسلما خوار و ذليل خواهد شد!»
(يوسف)گفت : «پروردگارا!زندان،نزد من محبوبتر است از آنچه اينها مرا به سوى آن‏مى‏خوانند! و اگر مكر و نيرنگ آنها را از من باز نگردانى،به سوى آنان متمايل خواهم شد و ازجاهلان خواهم بود!»
پروردگارش دعاى او را اجابت كرد و مكر آنان را از او گردانيد،زيرا او شنوا و داناست.
٥- و آنها كه دامان خود را(از آلوده شدن به بى عفتى)حفظ مى‏كنند.
تنها آميزش جنسى با همسران و كنيزانشان دارند كه در بهره‏گيرى از آنان ملامت‏نمى‏شوند و كسانى كه غير از اين راه را طلب كنند،تجاوزگرند!
٦- مردان پاكدامن و زنان پاكدامن.

نيازمندان آبرومند
در آيه نخست، درباره بهترين مورد انفاق،مى‏فرمايد : انفاق شما(مخصوصا)بايدبراى نيازمندانى باشد كه در راه خدا محصور شده(و از خانه و كاشانه خود آواره‏گشته‏اند و شركت در ميدان جهاد به آنها اجازه نمى‏دهد براى تامين زندگى خود تلاش‏كنند)و نمى‏توانند سفرى كنند(و سرمايه‏اى به دست آورند)، «للفقراء الذين احصروافى سبيل الله لا يستطيعون ضربا فى الارض...» (١)
سپس به ويژگى مهم ديگرى از آنها اشاره مى‏كند : «از شدت خويشتن‏دارى و عفاف،افراد بى‏اطلاع،آنها را غنى مى‏پندارند،در حالى كه آنها را از چهره‏هايشان مى‏شناسى، ...يحسبهم الجاهل اغنياء من التعفف تعرفهم بسيماهم... » (٢)
آرى!آنها رنجهاى درونى خود را كاملا حفظ مى‏كنند و زبان به شكوه نمى‏گشايندو در عين نيازمندى شديد،همچون بى‏نيازان گام بر مى‏دارند،ولى براى آگاهان رنگ‏رخساره آنها از سر درونشان خبر مى‏دهد.
باز به بيان ويژگى ديگرى پرداخته،مى‏افزايد : «هرگز با اصرار چيزى را از مردم‏نمى‏خواهند، ... لا يسئلون الناس الحافا... » (٣)
تا حد امكان،از كسى تقاضا نمى‏كنند و اگر كارد به استخوانشان رسد و ناچار شوندوامى از كسى بگيرند يا كمكى بخواهند،هيچ گونه اصرار به فرد مقابل نمى‏كنند.
در پايان آيه مى‏فرمايد : «و هر چيزى خوبى در راه خدا انفاق كنيد،خداوند به آن آگاه‏است، ...و ما تنفقوا من خير فان الله به عليم ». (٤) آرى!انفاق بسيار خوب است،خصوصابراى كسانى كه عزت نفس و طبع بلند دارند و خويشتن‏دار و عفيفند.
بديهى است كه‏«عفت‏»در اين آيه به معنى خويشتن‏دارى در مسايل مالى است،نه‏امور جنسى. جمعى از مفسران،شان نزول آن را«اصحاب صفه‏»دانسته‏اند.آنها يك‏گروه چهار صد نفرى از مسلمانان مكه و اطراف مدينه بودند كه نه خانه‏اى در مدينه‏داشتند و نه خويشاوندانى كه به منزل آنها بروند و نه كسب و كار،ولى در عين حال،در نهايت تعفف در محلى كه به صورت سكوى بزرگ (٥) در كنار مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله بود،زندگى مى‏كردند.آنها مجاهدانى بودند كه به فرمان رسول الله صلى الله عليه و اله به ميدان‏هاى جنگ‏حركت مى‏كردند و در عين گرسنگى و نيازمندى شديد،عزت نفس و خويشتن‏دارى وعفت‏خويش را حفظ مى‏كردند.
به هر حال،قرآن مجيد اين گروه از عفيفان را در آيه فوق با تعبيرات مختلف ستوده‏است و آنها را به عنوان الگو براى ساير مسلمانان معرفى نموده است.
در آيه دوم و سوم،سخن از«عفت‏»و پاكدامنى يوسف عليه السلام است كه در سخت‏ترين‏شرايطى كه تمام اسباب گناه در آن آماده بود،خود را حفظ كرد.به خداوند خويش‏پناهنده شد و از كوره يك امتحان بزرگ الهى،آبرومندانه بيرون آمد.
طبق بيان قرآن كريم : «آن زن كه يوسف عليه السلام در خانه او بود،از وى تمناى كامجويى كرد وتمام درها را بست و گفت : بشتاب به سوى آنچه كه براى تو مهياست.
يوسف عليه السلام گفت : به خدا پناه مى‏برم،او(عزيز مصر)صاحب نعمت من است،مقام مراگرامى داشته(آيا ممكن است‏به او ظلم و خيانت كنم؟)،به يقين ظالمان(و خائنان) رستگارنمى‏شوند، و روادته التى هو فى بيتها عن نفسه و غلقت الابواب و قالت هيت لك، قال‏معاذ الله انه ربى احسن مثواى انه لا يفلح الظالمون » (٦)
چهره زيبا و ملكوتى حضرت يوسف عليه السلام،نه تنها عزيز مصر را مجذوب كرده بود،بلكه همسر عزيز مصر نيز به او علاقه‏مند شده بود.اين عشق و علاقه همسر عزيز مصر،پنجه در اعماق جانش داشت كه با گذشت زمان داغتر و سوزانتر مى‏شد،اما حضرت‏يوسف عليه السلام عفيف و پاكدامن و پرهيزكار،قلبش تنها در گرو عشق به خدا بود.
همسر فريباى جوان و زيباى عزيز مصر،از تمام وسايل و روشها،براى رسيدن به‏مقصد خود استفاده كرد،وسايلى كه تنها بخشى از آنها براى تحريك يك جوان مجردهم سن و سال حضرت يوسف عليه السلام كافى بود،ولى حضرت يوسف عليه السلام در برابر امواج‏شديد شهوت ايستادگى نمود و خود را به كشتى لطف پروردگار سپرد كه اگر نمى‏سپرد،غرق شده بود،همان گونه كه آيه بعد مى‏فرمايد : «آن زن قصد كامجويى را از او(حضرت يوسف عليه السلام)كرد و او نيز- اگر برهان پروردگار را نمى‏ديد- قصد وى مى‏نمود،اين چنين كرديم.
(و يوسف را در برابر اين طوفان شديد تنها نگذاشتيم)تا بدى و فحشاء را از او دور سازيم، زيرااو از بندگان مخلص ما بود، و لقد همت‏به و هم بها لو لا ان رءا برهان ربه كذلك لنصرف‏عنه السوء و الفحشاء انه من عبادنا المخلصين ». (٧)
«من عبادنا»(از بندگان ما)و«مخلصين‏»(خالص شدگان)،تعبيرات بسيار پرمعنايى‏است كه در اين آيه به عنوان نشان افتخار بر سينه حضرت يوسف عليه السلام نصب شده است.
گر چه حضرت يوسف عليه السلام با وجود عفت و پاكدامنى از سوى همسر عزيز مصر متهم‏به خيانتى شد كه ممكن بود به قيمت جان او تمام شود،ولى خداوندى كه وعده حمايت‏از مؤمنان پاكدامن را داده است توسط گواهى كودك شيرخوارى كه در گهواره بود، به‏صورت معجزه آسايى،او را نجات داد.
آنچه بعضى از افراد نادان و بى‏خبر،در شرح اين آيات نوشته‏اند كه منظور از «هم بها» اين است كه حضرت يوسف عليه السلام نيز آماده كامجويى از زليخا شد،نه با مقام‏عصمت انبياء سازگار است و نه با لحن آيات فوق،بلكه قرآن مى‏گويد : «برهان پروردگاربه يارى حضرت يوسف عليه السلام آمد كه اگر نيامده بود،آماده مى‏شد،ولى چون به سراغش امد،قصد گناه نكرد.»
فخر رازى در تفسير اين آيه،تعبير جالبى دارد.او مى‏نويسد : «همه،حتى شيطان‏شهادت به پاكى حضرت يوسف عليه السلام دادند،زيرا شيطان در همان زمانى كه رانده درگاه خداشد، گفت : من براى گمراه ساختن همه فرزندان آدم تلاش مى‏كنم،جز بندگان مخلص تو، قال فبعزتك لاغوينهم اجمعين×الا عبادك منهم المخلصين » (٨)
سپس فخر رازى مى‏افزايد : «اگر گويندگان اين سخنان بى اساس و خرافى،تابع خداوندهستند، خداوند شهادت به پاكى حضرت يوسف عليه السلام داد و اگر پيرو شيطانند،شيطان نيزشهادت به پاكى او داده است. (٩)
در چهارمين آيه كه ادامه شرح زندگى پرماجراى حضرت يوسف عليه السلام و بيان مقام والاى عفت و پارسايى اوست،ضمن اشاره به آزمون ديگرى كه مانند طوفانى سخت دربرابر او پديدار شده بود،مى‏فرمايد : «هنگامى كه آوازه عشق سوزان عزيز مصر به غلام‏كنعانيش حضرت يوسف عليه السلام،در شهر پيچيد و زنان مصر،زبان به ملامت و سرزنش اوگشودند،او براى اثبات بى‏گناهى خود،مجلس ميهمانى عظيمى ترتيب داد و از زنان‏سرشناس مصر دعوت كرد و در يك لحظه حساس،حضرت يوسف عليه السلام را وادار كرد كه واردآن مجلس شود.
هنگامى كه آنها چشمشان به جمال دل آراى حضرت يوسف عليه السلام افتاد،زمام اختيار را ازدست دادند و با كاردهايى كه براى خوردن ميوه در دست داشتند،بى‏اختيار دستهايشان رابريدند و همگى گفتند : اين جوان،يك انسان نيست كه يك فرشته زيبا و عجيب است!»
در آن هنگام كه همسر عزيز مصر خودش را پيروز مى‏ديد،رو به آنها كرد و گفت :
«اين همان كسى است كه مرا به خاطر(عشق)به او سرزنش كرديد.(آرى!)من او را به‏خويشتن دعوت كردم و او خوددارى كرد.اگر آنچه را كه من دستور مى‏دهم،انجام ندهد، به‏زندان خواهد افتاد و به يقين خوار و ذليل خواهد شد، قالت فذالكن الذى لمتننى فيه و لقدراودته عن نفسه فاستعصم و لئن لم يفعل ما آمره ليسجنن و ليكونا من الصاغرين » (١٠)
اين دومين امتحان سخت و سنگين حضرت يوسف عليه السلام بود.او بر سر دو راهى قرارداشت،يكى،تسليم شدن در برابر درخواست همسر عزيز مصر و به كام دل رسيدن و ازهر گونه ناز و نعمت و محبت‏برخوردار شدن و ديگرى مقاومت كردن و به زندان افتادن‏و اعمال سخت آن را تحمل نمودن.
او بدون لحظه‏اى ترديد،راه خود را انتخاب كرد و به درگاه خداوند متعال رو آوردو گفت : «پروردگار!زندان(با آن همه مشكلات و رنجهايش)نزد من،محبوبتر است از آنچه‏اينها مرا به آن مى‏خوانند.اگر مكر و نيرنگ آنها را از من باز نگردانى،قلب من متمايل به آنهاخواهد شد و از جاهلان خواهم بود، قال رب السجن احب الى مما يدعوننى اليه و الاتصرف عنى كيدهن اصب اليهن و اكن من الجاهلين » (١١)
از تعبيرات آيه روشن مى‏شود كه زنان آن مجلس نيز با همسر عزيز مصر هم صدا شدند و حضرت يوسف عليه السلام را به تسليم در برابر آن زن دعوت مى‏كردند و هر كدام به‏نوعى او را به اجابت دعوت همسر عزيز مصر فرا مى‏خواندند.يكى مى‏گفت : اى جوان!
مگر جمال دل آرا و خيره كننده همسر عزيز مصر را نمى‏بينى؟مگر از عشق و زيبايى اولذت نمى‏برى؟!
ديگرى مى‏گفت : اگر زيبايى خيره كننده او در قلب تو اثر نمى‏گذارد،ولى فراموش‏مكن كه او همسر عزيز مصر است،اگر قلب او را به دست آورى،هر چه از مال و مقام‏بخواهى،در اختيار تو قرار خواهد داد.
سومى به او هشدار مى‏داد كه اگر جمال و زيبايى و يا مال و مقام او براى تو اهميت وارزش ندارد،ولى بدان كه اگر آن زن،خشمگين شود،به يك موجود خطرناك‏انتقامجو تبديل خواهد شد،آنگاه تو را در قعر زندان خواهد انداخت و تو در آنجا براى‏هميشه فراموش خواهى شد.
چون آخرين راه،همان زندان وحشتناك بود،حضرت يوسف عليه السلام به درگاه خداوندعرضه داشت : «من براى اطاعت فرمان تو و حفظ پاكى و تقوا و پارسايى و عفت‏خويش، حاضرم روانه زندان وحشتناك گردم،اما آلوده خواست‏شوم آنها نشوم.
اين تهديد جدى بود و عملى هم شد.حضرت يوسف عليه السلام به زندان افتاد،ولى روح‏بلندش از محيط ننگين و آلوده كاخ عزيز مصر رهايى يافت.در ادامه همين آيات آمده‏است كه خداوند،اين زندان وحشتناك را نردبان ترقى حضرت يوسف عليه السلام قرار داد.
سرانجام به خواست‏خداوند،او بر تخت قدرت عزيز مصر تكيه زد و با حفظ آبرو وتقوا،به همه چيز رسيد،در حالى كه همه آلودگان رسوا شده و كنار رفتند.اين پاداشى‏بود كه خداوند در دنيا به اين سلاله نيكان و پاكان عنايت كرد.
قرآن كريم در ادامه مى‏فرمايد : «پروردگار او،دعاى خالصانه‏اش را اجابت كرد و مكر ونقشه‏هاى شوم آنها را از او برگردانيد،زيرا او شنوا و داناست، فاستجاب له ربه فصرف عنه‏كيدهن انه هو السميع العليم » (١٢)

عفت، صفت‏بارز يك مؤمن
در پنجمين آيه مورد بحث،سخن از صفات برجسته مؤمنان است.قرآن درعبارت‏هاى كوتاه و بسيار پرمعنى،ضمن بيان بخش مهمى از صفات مؤمنان،پاكدامنى وعفت را يكى از خصلت‏هاى برجسته آنها دانسته و مى‏گويد : «آنها كسانى هستند كه دامان‏خود را(از آلودگى به بى عفتى)حفظ مى‏كنند و تنها آميزش جنسى با همسران و كنيزانشان‏دارند كه در بهره‏گيرى از آنان،ملامت نمى‏شوند و كسانى كه غير از اين راهى را طلب كنند،تجاوزگرند، و الذين هم لفروجهم حافظون- الا على ازواجهم او ما ملكت ايمانهم فانهم‏غير ملومين- فمن ابتغى وراء ذلك فاولئك هم العادون » (١٣)
جالب اين كه،قرآن در بيان صفات برجسته مؤمنان،عفت را بعد از نماز و زكات وپرهيز از لغو مطرح كرده و حتى آن را بر مساله امانت و پايبندى به عهد و پيمان نيز مقدم‏داشته است.

عفت، كليد نجات
در آخرين آيه مورد بحث،قرآن بيان مى‏كند كه خداوند،ده گروه از مردان و زنان‏برجسته را مورد مغفرت و اجر عظيم قرار مى‏دهد كه نهمين آنها مردان و زنانى است كه‏دامان خود را از آلودگى به بى‏عفتى،نگه داشته و پاكدامن و عفيفند.
در بيان اوصاف دهمين گروه،اشاره مى‏كند كه آنها بسيار ياد خدا مى‏كنند و بعيدنيست كه بيان اين مطلب،دليل رابطه نزديكى ميان عفت و ياد خدا بودن،باشد كه نتيجه‏همه اينها، آمرزش الهى و اجر عظيمى است كه عظمتش را تنها خودش مى‏داند.
در جاى ديگر اشاره شده است كه روزه نيز يكى از راه‏هاى مهار طغيان‏«شهوت جنسى‏»است، بنابراين ميان عفت و روزه،رابطه مستقيم وجود دارد.
پيامبر اكرم صلى الله عليه و اله مى‏فرمايد : «يا معشر الشباب ان استطاع منكم الباءة فليتزوج فانه اغض‏للبصر و احصن للفرج و من لم يستطع فعليه بالصوم (١٤) ،اى گروه جوانان!كسى كه از شماتوانايى بر ازدواج داشته باشد،ازدواج كند،زيرا ازدواج سبب مى‏شود كه از نواميس مردم چشم فرو بندد و دامان خويش را از آلودگى به بى عفتى حفظ كند و كسى كه توانايى بر ازدواج ندارد،روزه بگيرد.»

عفت در روايات اسلامى
در منابع حديثى،اهميت فوق العاده‏اى به‏«عفت‏»داده شده است كه به بعضى از آنهااشاره مى‏كنيم :
١- امام امير المؤمنين عليه السلام،عفت را برترين عبادت شمرده است : «افضل العبادة‏العفاف (١٥) »تعبير به عفت در اين جا،ممكن است‏به معنى وسيع آن استعمال شده و ياممكن است در مقابل شكم پرستى و شهوت جنسى به كار رفته باشد.
٢- امام باقر عليه السلام مى‏فرمايند : «ما عبد الله بشى‏ء افضل من عفة بطن و فرج، هيچ‏عبادتى در پيشگاه خداوند،برتر از عفت در برابر شكم و مسايل جنسى نيست‏» (١٦)
٣- در روايت ديگرى از آن حضرت- كه تفسيرى بر روايت‏سابق است- آمده است‏كه مردى خدمت امام عليه السلام عرض كرد : اعمال و طاعات من ضعيف و روزه‏ام كم است،ولى اميدوارم كه هرگز مال حرامى نخورده‏ام.امام عليه السلام در پاسخ فرمود : «اى الاجتهادافضل من عفة بطن و فرج،كدام تلاش در راه اطاعت‏خدا،برتر از عفت در مقابل شكم ومسايل جنسى است.» (١٧)
٤- امام على بن ابيطالب عليه السلام در اين رابطه مى‏فرمايند : «اذا اراد الله بعبد خيرا اعف‏بطنه و فرجه،هنگامى كه خداوند خير و خوبى براى بنده‏اش بخواهد،به او توفيق مى‏دهدكه در برابر شكم و شهوت پرستى عفت پيدا كند.» (١٨)
٥- در حديث ديگرى كه مفضل از امام صادق عليه السلام،در توصيف شيعيان واقعى نقل‏شده، آن حضرت چنين مى‏فرمايند : «انما شيعة جعفر من عف بطنه و فرجه و اشتد جهاده‏و عمله لخالقه و رجاء ثوابه و خاف عقابه فاذا رايت اولئك فاولئك شيعة جعفر،پيروان‏حقيقى جعفر بن محمد،كسانى هستند كه در برابر شكم پرستى و بى بند و بارى جنسى،عفت و(در راه بندگى خدا)تلاش و كوشش فراوان دارند،به ثواب او اميدوارند و از عقاب او بيمناك.
(به همين دليل،پيوسته،در راه حق حركت مى‏كنند.هرگاه كسى را با اين صفات ببينى، آنهاپيروان و شيعيان جعفر بن محمد عليه السلام مى‏باشند.» (١٩)
٦- امير مؤمنان على عليه السلام مى‏فرمايند : «قدر الرجل على قدر همته،و صدقه على قدرمروته،و شجاعته على قدر انفته و عفته على قدر غيرته،ارزش هر كس به اندازه همت اوو صداقت هر كس به اندازه شخصيت او و شجاعت هر كس به اندازه زهد و بى اعتنايى او به‏ارزشهاى مادى و عفت هر كس به اندازه غيرت اوست.» (٢٠)
بديهى است،افراد غيرتمند راضى نمى‏شوند كه كسى نگاه آلوده به نواميس آنها كند،به همين دليل،نسبت‏به نواميس ديگران نيز حساسند و متعرض آنها نمى‏شوند.
٧- اين بحث را با حديثى از پيامبر اكرم صلى الله عليه و اله پايان مى‏دهيم،آن حضرت صلى الله عليه و اله در اين‏روايت ضمن بيان اين كه : «سه چيز است كه بر امتم از آن سه بيمناكم‏»سومين آنها را«شهوة البطن و الفرج،شكم پرستى و شهوت پرستى جنسى‏» (٢١) مى‏دانند.
نتيجه
آنچه از آيات و روايات فوق حاصل مى‏شود،اين است كه : اسلام اهتمام فوق العاده‏به مساله پرهيزكارى در برابر شهوت شكم و بى بند و بارى جنسى دارد تا جايى كه آن رانشانه شخصيت،غيرت،ايمان و پيروى از مكتب اهلبيت عليهم السلام معرفى مى‏كند.تاريخ نيزسرچشمه بسيارى از گرفتارى‏هاى انسان را از همين دو امر(شهوت شكم وشهوت جنسى) مى‏داند،زيرا شهوت شكم،به انسان اجازه تفكر مشروع را نمى‏دهد تابه وسيله آن،حقوق انسان‏ها را رعايت كند و در مسير عدالت گام بردارد.به همين علت،انسان را به ارتكاب انواع گناهان وا مى‏دارد.
علاوه بر اينها،شهوت شكم،سرچشمه بسيارى از بيمارى‏هاى جسمانى و اخلاقى‏است تا آنجا كه گاهى،شكم به بت‏خطرناكى مبدل شده و انسان را به پرستش و اطاعت‏خويش در همه زمينه‏ها وادار مى‏سازد.
پيامبر اكرم صلى الله عليه و اله نيز،در اين رابطه،درباره مردم آخر الزمان فرموده است‏«ياتى على‏الناس زمان بطونهم الهتهم و نسائهم قبلتهم و دنانيرهم دينهم،و شرفهم متاعهم،لا يبغى‏من الايمان الا اسمه و لا من الاسلام الا رسمه و لا من القرآن الا درسه،مساجدهم‏معمورة من البناء و قلوبهم خراب على الهدى،زمانى بر مردم فرا مى‏رسد كه شكم‏هاى آنهابت‏هاى آنهاست و زن‏هاى آنها قبله آنهاست و دينارهايشان دينشان و شرفشان متاعشان‏است،در آن زمان از ايمان جز نامى و از اسلام جز رسمى و از قرآن،جز درسى باقى نمى‏ماند،مساجدشان از نظر ساختمان آباد و دل‏هايشان از نظر هدايت‏خراب است...»
در ذيل اين حديث آمده است : «خداوند در چنان شرايطى،آنان را به چهار بلا مبتلامى‏كند، جور سلطان و قحطى زمان و ظلم واليان و حاكمان (٢٢) »
فرق ميان ظلم و جور(كه در بسيارى از روايات در برابر هم قرار گرفته‏اند)ممكن‏است از اين جهت‏باشد كه واژه جور،در اصل به معنى انحراف از مسير حق است،بنابراين جور سلطان به انحرافات صاحبان سلطه و فرمانروايان اطلاق مى‏شود،در حالى كه‏ظلم به معنى بى‏عدالتى است.
در حديث ديگرى از آن حضرت آمده است : «اياك و ادمان الشبع فانه يهيج‏الاسقام و يثير العلل،از پرخورى بپرهيز كه انواع بيمارى‏ها را تحريك كرده،و سرچشمه‏مرض‏هاست.» (٢٣)
پيامبر اكرم صلى الله عليه و اله نيز فرموده است : «هر كس از شر شكم و زبان و آلت جنسى خود در امان‏بماند،از همه بدى‏ها محفوظ مانده است.» (٢٤)

راه‏هاى پيشگيرى از بى عفتى
براى كنترل شهوات- مخصوصا شهوت جنسى و شهوت شكم- راه‏هاى بسيارى‏وجود دارد كه بخشى جنبه كلى و عمومى دارد،يعنى،در تمام مفاسد اخلاقى سارى و جارى است،مانند : پاك بودن محيط،نقش معاشران و دوستان،تربيت‏خانوادگى،علم وآگاهى به پيامدهاى رذايل اخلاقى،مسايل فرهنگى و مانند آن.
اين بحث را به صورت گسترده و كامل در جلد اول تحت عنوان آمادگى‏هاى لازم‏براى پرورش فضايل اخلاقى مطرح كرديم.
بخش ديگر،جنبه خصوصى دارد،يعنى،مربوط به‏«عفت‏»در مسايل جنسى و سايرخواست‏هاى نفسانى است كه امور زير را مى‏توان به عنوان عمده‏ترين راه كنترل در اين‏خصوص ذكر كرد :

١- حجاب و ترك خودآرايى در انظار عموم
بى‏شك،يكى از امورى كه به شهوت جنسى دامن مى‏زند،«برهنگى و خودآرايى زنان‏و مردان‏»براى يكديگر است كه تاثير آن،به خصوص در ميان جوانان مجرد،قابل انكارنيست،به گونه‏اى كه مى‏توان گفت : آلودگى به بى عفتى رابطه مستقيمى با بى‏حجابى،برهنگى و خودآرايى در انظار عموم دارد،حتى طبق بعضى از آمارهاى مستند،هر قدراين مساله تشديد شود،به همان نسبت آلودگى به بى عفتى بيشتر مى‏شود،مثلا،درتابستان كه به خاطر گرمى هوا،برهنگى زنان بيشتر مى‏شود،به همان نسبت مزاحمت‏هاى‏جنسى افزايش مى‏يابد و به عكس،در زمستان كه زنان،پوشش بيشتر دارند،اين گونه‏مزاحمت‏ها كمتر مى‏شود.
به همين دليل،دستور حجاب يكى از مؤكدترين دستورهاى اسلام است.قرآن مجيددر آيات متعددى از جمله : آيات ٣١ و ٦٠ سوره نور و آيات ٣٣ و ٥٣ و ٥٩احزاب،بر مساله حجاب تاكيد كرده است كه گاهى زنان با ايمان را مخاطب قرار مى‏دهدو گاهى همسران پيامبر صلى الله عليه و اله را و گاهى نيز با استثنا كردن زنان پير و از كار افتاده،تكليف‏بقيه را روشن مى‏سازد، به اين ترتيب با عبارات مختلف،اهميت اين وظيفه اسلامى رابازگو مى‏كند.
بديهى است كه برداشتن حجاب،مقدمه برهنگى،آزادى جنسى و بى بند و بارى‏است كه مشكلات و مفاسد ناشى از آن،در عصر و زمان ما بر كسى پوشيده نيست.
بى‏حجابى سبب مى‏شود كه گروهى از زنان،در يك مسابقه بى‏پايان،در نشان دادن‏اندام خود و تحريك مردان هوسباز شركت كنند.اين امر در عصر و زمان ما كه به خاطر گرفتارى‏هاى تحصيلى و اقتصادى سن ازدواج بالا رفته و قشر عظيمى از جامعه راجوانان مجرد تشكيل مى‏دهد،آثار بسيار زيانبارى دارد.
بى‏حجابى،علاوه بر اين كه از نظر اخلاقى سبب نا امنى خانواده‏ها و بروز جنايات‏مى‏شود، ضمنا سبب ايجاد هيجان‏هاى مستمر عصبى و حتى بيمارى‏هاى روانى نيزمى‏گردد كه ثمره آن سستى پيوند خانواده‏ها و كاهش ارزش شخصيت زن در جامعه‏است.

٢- عدم اختلاط زن و مرد
بى‏شك در جامعه مخصوصا در جامعه فعلى نمى‏توان زندگى زن و مرد نامحرم را به‏طور كامل از هم جدا كرد،ولى در مواردى كه ضرورتى نداشته باشد،چنان كه ازاختلاط پرهيز شود،به يقين،اصول عفت و پارسايى،بهتر حفظ خواهد شد،دليل آن‏هم مفاسد بسيار وحشتناك و شرم آورى است كه از اختلاط پسران و دختران دركشورهاى غربى ديده مى‏شود.

٣- مطبوعات و رسانه‏هاى تصويرى
مطبوعات و رسانه‏هاى تصويرى نقش بسيار مؤثرى در تحريك مسايل جنسى،مخصوصا در ميان قشر جوان دارد.افراد سودجو و گروه‏هايى كه از اين راه به‏درآمدهاى هنگفت نامشروعى مى‏رسند،دست‏به انتشار مفتضح‏ترين فيلم‏ها،عكس‏ها،رمان‏ها و داستان‏هاى عشقى كثيف مى‏زنند و در شرايطى كه امواج رسانه‏ها به آسانى ازيك گوشه جهان به گوشه ديگر منتقل مى‏شود،كنترل آنها كار آسانى نيست،ولى به هرحال اگر اين امر به طور كامل،امكان‏پذير نباشد،به طور ناقص امكان پذير است كه غفلت‏از آن،موجب گرفتارى‏هاى فراوان اخلاقى و اجتماعى است.
با نهايت تاسف،گروهى از نويسندگان و ارباب علم و دانش نيز در اين مساله به‏موضع انفعالى روى آورده‏اند و به خاطر اين كه شرايط زمان،اجازه مخالفت‏با اين اموررا نمى‏دهد و يا خالفت‏با آنها،ما را از نسل جوان جدا مى‏سازد،يا در اذهان مردم‏متمدن،به عقب افتادگى متهم مى‏شويم،به همين دليل،دست روى دست گذاشته ومايوسانه به امواج خطرناكى كه جوامع اسلامى را در برگرفته،نگاه مى‏كنند.

--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١- بقره/ ٢٧٣.
٢- همان
٣- همان.
٤- همان.
٥- عرب به سكوى بزرگ كنار مسجد«صفه‏»مى‏گويد كه علت نام گذارى اين عده به اصحاب صفه نيزهمين است.
٦- يوسف/ ٢٣.
٧- يوسف/ ٢٤.
٨- ص/ ٨٢ و٨٣.
٩- تفسير كبير فخر رازى،ج ١٨،ص‏١١٧.
١٠- يوسف/ ٣٢.
١١- يوسف/ ٣٣.
١٢- يوسف/٣٤.
١٣- مؤمنون/ ٥ تا٧.
١٤- تفسير مراغى،ج ٢٢،ص ١٠.
١٥- اصول كافى،ج ٢،ص‏٧٩.
١٦- همان.
١٧- همان.
١٨- غرر الحكم،شماره ٤١١٤.
١٩- وسايل الشيعه،ج ١١،ص‏١٩٩.
٢٠- نهج البلاغه،كلمات قصار،كلمه‏٤٧.
٢١- اصول كافى،ج ٢،ص‏٧٩.
٢٢- بحار الانوار،ج ٢٢،ص‏٤٥٣.
٢٣- شرح غرر الحكم،حديث ٢٦٨١،جمله ١،ص ٣٠٠.
٢٤- معراج السعادة،ص ٣١٠.

۱۲
اخلاق در قرآن فصل شانزدهم : غفلت و بى‏خبرى

اشاره «غفلت‏»داراى مفهوم وسيع و گسترده‏اى است كه هر گونه بى‏خبرى از شريط زمان ومكانى(كه انسان در آن زندگى مى‏كند)و از واقعيت‏هاى فعلى و آينده و گذشته خويش‏و از صفات و اعمال خود و از پيامها و آيات حق و همچنين هشدارهايى كه حوادث تلخ‏و شيرين زندگى،به انسان‏ها مى‏دهد را شامل مى‏شود.
بى‏خبرى از اين واقعيت‏ها و نداشتن موضع‏گيرى صحيح در برابر آنها،خطر بزرگى‏براى سعادت انسان‏ها است،خطرى كه هر لحظه ممكن است،دامان انسان را بگيرد و اورا به كام نيستى فرو برد،خطرى كه مى‏تواند زحمات ساليان دراز عمر انسان را در يك‏لحظه بر باد دهد.
شايد بارها،شنيده باشيم كه فلان شخص با زحمت‏بسيار،اموال و سرمايه‏هاى عظيمى‏به دست آورده بود،اما بر اثر يك لحظه‏«غفلت‏»آتش‏سوزى عظيمى به وجود آمد كه‏تمام آنها را در كام خود فرو برد،انسان نيز در مسير سعادت چنين است.ممكن است،افتادن در دام‏«غفلت‏»در يك لحظه كوتاه،سرمايه‏هاى معنوى او را مبدل به خاكسترحسرت كند.
به همين دليل علماى اخلاق،بحث‏هاى وسيعى درباره‏«غفلت‏»و ذكر و بيدارى(كه‏نقطه مقابل آن است)در كتاب‏هاى خود آورده‏اند و از عواملى كه مى‏تواند پرده‏هاى‏«غفلت‏»را كنار زند و انسان را از خواب‏«غفلت‏»بيدار كند،بحث نموده‏اند.
با اين مقدمه،به قرآن مجيد مراجعه مى‏كنيم و اهميتى را كه اين كتاب بزرگ آسمانى‏بر اين امر قايل شده،در آيات زير مورد بررسى قرار مى‏دهيم :
١ - و لقد ذرانا لجهنم كثيرا من الجن و الانس لهم قلوب لا يفقهون بها و لهم اعين‏لا يبصرون بها و لهم آذان لا يسمعون بها اولئك كالانعام بل هم اضل اولئك هم‏الغافلون(سوره اعراف،آيه ١٧٩)
٢ - و اقترب الوعد الحق فاذا هى شاخصة ابصار الذين كفروا يا ويلنا قد كنا فى غفلة‏من هذا بل كنا ظالمين(سوره انبياء،آيه ٩٧)
٣ - و اصبر نفسك مع الذين يدعون ربهم بالغداة و العشى يريدون وجهه و لا تعدعيناك عنهم تريد زينة الحيوة الدنيا و لا تطع من اغفلنا قلبه عن ذكرنا و اتبع هواه و كان‏امره فرطا (سوره كهف،آيه ٢٨)
٤ - ان الذين لا يرجون لقائنا و رضوا بالحياة الدنيا و اطمانوا بها و الذين هم عن آياتناغافلون×اولئك ماواهم النار بما كانوا يكسبون (سوره يونس،آيه ٧ و ٨)
٥ - يعلمون ظاهرا من الحياة الدنيا و هم عن الآخرة هم غافلون (سوره روم،آيه ٧)
٦ - ساصرف عن آياتى الذين يتكبرون فى الارض بغير الحق و ان يروا كل آية‏لا يؤمنوا بها و ان يروا سبيل الرشد لا يتخذوه سبيلا و ان يروا سبيل الغى يتخذوه سبيلاذلك بانهم كذبوا بآياتنا و كانوا عنها غافلين (سوره اعراف،آيه ١٤٦)
٧ - فانتقمنا منهم فاغرقناهم فى اليم بانهم كذبوا بآياتنا و كانوا عنهاغافلين (سوره اعراف،آيه ١٣٦)
٨ - فاذا ركبوا فى الفلك دعوا الله مخلصين له الدين فلما نجاهم الى البر اذاهم‏يشركون (سوره عنكبوت،آيه ٦٥)
٩ - و من يعش عن ذكر الرحمان نقيض له شيطانا فهو له قرين (سوره زخرف،آيه ٣٦)
١٠ - ان الذين اتقوا اذا مسهم طائف من الشيطان تذكروا فاذاهم‏مبصرون (سوره اعراف،آيه ٢٠١)
١١ - لقد كنت فى غفلة من هذا فكشفنا عنك غطائك فبصرك اليوم‏حديد (سوره ق،آيه ٢٢)
١٢ - و انذرهم يوم الحسرة اذ قضى الامر و هم فى غفلة و هم‏لا يؤمنون(سوره مريم،آيه ٣٩)

ترجمه ١ - به يقين،گروه بسيارى از جن و انس را براى دوزخ آفريديم،آنها دل‏ها(عقل‏ها)يى‏دارند كه با آن(انديشه نمى‏كنند و)نمى‏فهمند و چشمانى كه با آن نمى‏بينند و گوشهايى كه‏با آن نمى‏شنوند،آنها همچون چهارپايانند،بلكه گمراهتر!اينان همان غافلانند.(زيرا باداشتن همه گونه امكانات هدايت،باز هم گمراهند!)
٢ - و وعده حق(قيامت)نزديك مى‏شود،در آن هنگام چشم‏هاى كافران از وحشت،ازحركت‏باز مى‏ماند،(مى‏گويند)اى واى!بر ما كه از اين(جريان)در غفلت‏بوديم،بلكه ماستمكار بوديم!
٣ - با كسانى باش كه پروردگار خود را صبح و عصر مى‏خوانند،و تنها رضاى او رامى‏طلبند!و هرگز به خاطر زيورهاى دنيا،چشمان خود را از آنها بر مگير!و از كسانى كه قلبشان‏را از ياد خود غافل ساختيم،اطاعت مكن!همان‏ها كه از هواى نفس پيروى كردند وكارهايشان افراطى است.
٤ - آنها كه ايمان به ملاقات ما(و روز رستاخيز)ندارند و به زندگى دنيا خشنود شدند و برآن تكيه كردند و آنها كه از آيات ما غافلند - (همه)آنها جايگاهشان آتش است،به خاطركارهايى كه انجام مى‏دادند!
٥ - آنها فقط ظاهرى از زندگى دنيا را مى‏دانند و از آخرت(و پايان كار)غافلند!
٦ - به زودى كسانى را كه در روى زمين به ناحق تكبر مى‏ورزند،از(ايمان به)آيات خودمنصرف مى‏سازم!آنها چنانند كه اگر هر آيه و نشانه‏اى را ببينند،به آن ايمان نمى‏آورند.اگر راه‏هدايت را ببينند آن را،راه خود انتخاب نمى‏كنند و اگر راه گمراهى را ببينند آن را،راه خودانتخاب مى‏كنند!(همه اينها)به خاطر آن است كه آيات ما را تكذيب كردند و از آن غافل‏بودند!
٧ - سر انجام از آنها انتقام گرفتيم و آنان را در دريا غرق كرديم،زيرا آيات ما را تكذيب‏كردند و از آن غافل بودند. ٨ - هنگامى كه سوار بر كشتى شوند،خدا را با اخلاص مى‏خوانند(و غير او را فراموش‏مى‏كنند)،اما هنگامى كه خدا آنان را به خشكى رساند و نجات داد،باز مشرك مى‏شوند!
٩ - و هر كس از ياد خدا روى گردان شود،شيطان را به سراغ او مى‏فرستيم،پس همواره‏قرين اوست!
١٠ - هنگامى كه پرهيزگاران،گرفتار وسوسه‏هاى شيطان شوند،به ياد(خدا و پاداش وكيفر او) مى‏افتند و(در پرتو ياد او،راه حق را مى‏بينند و)ناگهان بينا مى‏گردند!
١١ - (به او خطاب مى‏شود)تو از اين صحنه(و دادگاه بزرگ)غافل بودى و ما پرده را ازچشم تو كنار زديم و امروز چشمت كاملا تيزبين است!
١٢ - آنان را از روز حسرت(روز رستاخيز كه براى همه مايه تاسف است)بترسان،در آن‏هنگام كه همه چيز پايان مى‏يابد و آنها در غفلتند و ايمان نمى‏آورند!

«غفلت‏» سرچشمه اصلى بدبختى‏ها
در نخستين آيه،به معرفى گروهى از بدترين افراد انسان پرداخته شده،گروهى كه‏شايد بدتر از آنان در ميان انسان‏ها يافت نشود كه درباره اوصاف آنها مى‏فرمايد : «مابسيارى از جن و انس را براى دوزخ آفريديم،آنها دل‏ها(و عقل‏هايى)دارند كه با آن چيزى‏درك نمى‏كنند و چشمانى دارند كه با آنها نمى‏بيند و گوش‏هايى دارند كه با آن نمى‏شوند.آنهاهمچون چهارپايانند،بلكه بدترند.آنها همان غافلانند، و لقد ذرانا لجهنم كثيرا من الجن والانس لهم قلوب لا يفقهون بها و لهم اعين لا يبصرون بها و لهم آذان لا يسمعون بهااولئك كالانعام بل هم اضل اولئك هم الغافلون » (١)
در اين آيه عامل نهايى بدبختى اين گروه دوزخى را«غفلت‏»شمرده است.غفلتى كه‏از ترك انديشه و نداشتن چشم باز و گوش شنوا حاصل شده و انسان را به مرحله‏اى حتى‏فروتر از چهارپايان سقوط مى‏دهد.زيرا اگر چهارپايان غافلند،استعداد غفلت‏زدايى راندارند،ولى اگر انسان با داشتن منبع آگاهى در غفلت غوطه‏ور شود،به طور قطع از چهارپايان هم كمترند.
مفهوم آيه بالا اين نيست كه خدا گروهى را به اجبار به دوزخ مى‏فرستد،بلكه همان‏گونه كه در آيه با صراحت آمده،دوزخى شدن آنان از ناحيه خودشان است،چون به‏آنها عقل داده شده ولى به كار نمى‏بندند،چشم و گوش دارند،اما با آن حقايق رانمى‏بينند و نمى‏شنوند.
پس هر چه هست از ناحيه خود آنها است،منتهى خداوند حكم مشروطى دارد و آن‏اين كه : كسانى كه استعدادهاى خدادادى را به كار نگيرند،سرنوشتشان آتش دوزخ‏است!و حصول اين شرط بستگى به اراده خود انسان دارد.
در دومين آيه سخن از كافران در آستانه رستاخيز است.در آن هنگام كه وعده خدانزديك مى‏شود،چنان وحشتى سراسر وجودشان را فرا مى‏گيرد كه چشمانشان ازحركت‏باز مى‏ايستد و در اين جاست كه فرياد آنها بلند مى‏شود كه : «اى واى!بر ما،ما ازاين صحنه در غفلت‏بوديم، بلكه ظالم و ستمگر بوديم، و اقترب الوعد الحق فاذا هى‏شاخصة ابصار الذين كفروا يا ويلنا قد كنا فى غفلة من هذا بل كنا ظالمين » (٢)
به اين ترتيب،اين گروه از كافران،عامل اصلى انحراف خويش را«غفلت‏»معرفى‏مى‏كنند،غفلتى كه آنها را به ظلم كردن به خويشتن و ديگران دعوت نموده و حتى به‏انبياء الهى و كتب آسمانى ظلم و ستم روا داشتند.
آنان اين سخن را زمانى مى‏گويند كه لرزشى،سراسر جهان را فرا مى‏گيرد و نشانه‏هاى‏رستاخيز ظاهر مى‏شود و پرده‏هاى‏«غفلت‏»در آن شرايط هولناك كنار مى‏رود،در حالى‏كه تمام درهاى توبه و بازگشت‏بسته شده است. (٣)
«شاخصه‏»از ماده‏«شخوص‏»بر وزن‏«خلوص‏»در اصل به معنى خروج از منزل يا ازشهرى به شهر ديگر است و از آن جا كه انسان به هنگام وحشت‏شديد،چشم او ازحركت‏باز مى‏ايستد و به جايى خيره مى‏شود،به گونه‏اى كه گويى از حدقه بيرون مى‏آيد،به اين حالت‏«شخوص‏»گفته شده است.
در سومين آيه،خطاب به پيغمبر اكرم صلى الله عليه و اله دستور مى‏دهد كه با چه كسانى معاشر وهمراه باشد و چه افرادى را از اطراف خويش براند : «با كسانى باش كه پروردگار خود راصبح و عصر مى‏خوانند و تنها ذات او را مى‏طلبند،هرگز چشم‏هاى خود را به خاطر زينت‏هاى‏دنيا از آنها برمگير و از كسانى كه قلبشان را از ياد خود غافل ساختيم،اطاعت مكن، همانها كه‏پيروى هواى نفس كردند و كارهايشان افراطى است، و اصبر نفسك مع الذين يدعون ربهم‏بالغداوة و العشى يريدون وجهه و لا تعد عيناك عنهم تريد زينة الحياة الدنيا و لا تطع‏من اغفلنا قلبه عن ذكرنا و اتبع هواه و كان امره فرطا » (٤)
در اين آيه،اوصاف كسانى كه شايسته همنشينى پيامبر را در ايمان و عبادت و ذكرپروردگار در هر صبح و شام دارند،برشمرده و از اطاعت(و همنشينى با)كسانى كه‏دل‏هايشان از ذكر خدا غافل بوده و از هواى نفس پيروى نموده و كارشان به افراطگراييده است،نهى مى‏نمايد.
از تعبيرات اين آيه،رابطه هواپرستى و افراط در آن،با«غفلت‏»استفاده مى‏شود.
آرى!غافلان از ياد خدا،هواپرستند و در راه افراط گام بر مى‏دارند و اگر در مذمت‏«غفلت‏»چيزى جز اين نباشد،كافى است.
طبق بيان آيه فوق كه : «خداوند دل‏هاى آنها را غافل كرده‏»،به يقين به خاطر اعمالشان‏است كه نتيجه آن مجازات الهى،يعنى،«غفلت‏»از ياد خداست.
معروف است كه آيه فوق درباره جمعى از ثروتمندان متكبر و خودخواه عصرپيامبر صلى الله عليه و اله نازل شده كه به حضور حضرت رسيدند و گفتند : اى محمد!اگر تو در صدرمجلس بنشينى و اين گونه افرادى را كه بوى بدشان مشام ما را آزار مى‏دهد و لباس‏هاى‏خشن و پشمينه بر تن دارند (٥) از خود دور سازى،مجلس تو،مجلسى در خور اشراف وشخصيت‏هايى همچون ما بشود،آن گاه ما نزد تو خواهيم آمد و از سخنانت‏بهره خواهيم گرفت،ولى با وجود اين دو گروه،ديگر جاى ما نيست! (٦)
ولى خداوند از درون اين گروه غافل و بى‏خبر آگاه بود و مى‏دانست كه اين گونه‏افراد پر ادعا و بى‏محتوا،نه يار روز صلح‏اند و نه سرباز روز جنگ.بر آنها نمى‏توان‏اعتماد كرد و از فكر آنها نيز نمى‏توان استفاده كرد،به همين دليل خداوند به پيامبر صلى الله عليه و اله‏هشدار داد كه مراقب وسوسه‏هاى آنها باشد.
در چهارمين آيه،دوزخيان را با ذكر چند ويژگى،معرفى مى‏كند : «كسانى كه اميدلقاى ما را ندارند(به معاد و رستاخيز معتقد نيستند)و تنها به زندگى دنيا خوشنودند و به‏آن اطمينان دارند و نيز كسانى كه از آيات ما غافلند،جايگاهشان آتش است،به خاطراعمالى كه انجام مى‏دادند.
در اين آيات،آخرين چيزى كه روى آن تكيه شده‏«غفلت‏»از آيات الهى است كه‏در واقع،ريشه اصلى انكار معاد و اعتماد بر دنيا و فراموشى آخرت است.خلاصه اين كه‏«غفلت‏»ريشه اصلى همه بدبختى‏هاى انسان است،در حالى كه ريشه خوشبختى‏بهشتيان،آگاهى و بيدارى و ذكر خدا است كه در آيات بعد همين سوره،به آن اشاره‏شده است.
در تفسير روح البيان در ذيل اين آيه،در يك حديث قدسى،چنين مى‏خوانيم كه‏خداوند مى‏فرمايد : «از سه گروه در شگفتم : از كسانى كه ايمان به آتش دوزخ دارند و مى‏داننددر پيش روى آنهاست،چگونه مى‏خندند و از كسانى كه به دنيا دل بسته‏اند،در حالى كه‏مى‏دانند به زودى از آن جدا مى‏شوند و از كسانى كه غافلند و مى‏دانند(فرشتگان پروردگار)ازآنها غافل نيستند،چگونه مشغول لهو و لعب هستند.»
تفسير مذكور در ذيل همين حديث،داستانى از«نعمان بن منذر» - يكى از پادشاهان‏حيره در عصر جاهليت - نقل مى‏كند : روزى(پادشاه)در زير درختى براى گستردن بساط لهو و لعب فرود آمد.
عدى، - يكى از نزديكان او - گفت : اى پادشاه!اين درخت آوازى دارد،آيا مى‏دانى‏چه مى‏گويد؟اين درخت مى‏گويد :
رب ركب قدانا خوا حولنا يمزجون الخمر بالماء الزلال ثم اضحوا اسف الدهر بهم و كذلك الدهر حالا بعد حال
چه بسيار سوارانى كه در اطراف ما از مركب فرود آمدند و بساط عيش و نوش‏گستردند و شراب را با آب زلال آميختند،ولى چيزى نگذشت كه طوفان‏هاى روزگار،آنها را از ميان برداشت و اين گونه است دنيا،هر زمانى بعد از زمانى ديگر. (٧)
در پنجمين آيه،سخن از افراد ظاهربينى است كه بر اثر«غفلت‏»و بى‏خبرى نه تنهااسرار جهان هستى را كه ما را با سرايى ديگر پيوند مى‏دهد،نمى‏بينند،بلكه از زندگى دنيانيز تنها به ظاهر آن قناعت كردند،قرآن در اين رابطه بيان مى‏دارد : «اين گروه(از كافران)،تنها ظاهرى از زندگى دنيا را مى‏بينند و از آخرت غافلند، يعلمون ظاهرا من الحياة الدنيا وهم عن الآخرة هم غافلون » (٨)
اگر غفلت و بى‏خبرى،سايه شوم و سنگين خود را بر قلوب آنها نيفكنده بود،درجاى جاى زندگى دنيا،هم خدا را و هم معاد را مى‏ديدند.در قرآن مجيد،اسرار آفرينش‏موجودات و گوشه‏هايى از نظام جهان ماده به عنوان نشانه‏ها و آيات خدا مطرح شده وزندگى انسان در رستاخيز نيز در لابلاى همين زندگى دنيا و حوادثى كه در اطراف مامى‏گذرد،نشان داده شده است،منتها،فقط افراد بصير و بينا و آنها كه نغمه توحيد ومعاد را از درون اين حوادث مى‏شنوند،به آن واقف مى‏گردند،نه غافلان كوردل وبى‏خبر.
ضمنا تكرار ضمير«هم‏»در آيه،تاكيدى بر اين مطلب است كه اين‏«غفلت‏»سبب‏ظاهربينى و عدم وصول به عمق مسايل است.
اين نكته قابل توجه است كه واژه‏«غفلت‏»در جايى به كار مى‏رود كه اسباب ومقدمات آگاهى فراهم باشد،ولى انسان بر اثر هواى نفس يا ضعف ايمان يا علل ديگر آنها را ناديده بگيرد.شاهد اين سخن آياتى است كه بعد از اين آيه در سوره روم آمده‏است،خداوند به نمونه‏هايى از آثار توحيد و معاد كه در جهان هستى و در گرداگردوجود ما قرار دارد،اشاره مى‏كند و غافلان را هشدار مى‏دهد.
در ششمين آيه از خطرناكترين گروه كافران سخن به ميان آمده،كسانى كه علاوه بركفر، آلوده به تكبر و لجاجت‏شديد نيز شده‏اند.در پايان آيه،دليل بدبختى آنها راغفلت از آيات الهى دانسته و مى‏فرمايد : «به زودى كسانى را كه در روى زمين به ناحق‏تكبر مى‏ورزند،از ايمان به آيات خود منصرف سازيم،(به طورى كه)اگر هر آيه و نشانه‏اى راببينند،به آن ايمان نمى‏آورند و اگر راه هدايت را ببينند،راه خود را انتخاب نمى‏كنند و اگر راه‏گمراهى را ببينند راه خود را انتخاب مى‏كنند،(همه اينها)به خاطر آن است كه آيات ما راتكذيب كردند و از آن غافل بودند، ساصرف عن آياتى الذين يتكبرون فى الارض بغيرالحق و ان يروا كل آية لا يؤمنوا بها و ان يروا سبيل الرشد لا يتخذوه سبيلا و ان يرواسبيل الغى يتخذوه سبيلا ذلك بانهم كذبوا بآياتنا و كانوا عنها غافلين‏» (٩)
درباره جمله «ساصرف عن آياتى‏» ،(به زودى آنها را از آيات خود منصرف‏مى‏سازيم)،بحث‏هاى زيادى در ميان مفسران ديده مى‏شود،شايد به اين دليل كه كارخداوند،هدايت‏به سوى آيات و نشانه‏هاى اوست،و اساسا تمام انبياء و اوصياء براى‏همين آمده‏اند،با اين حال،چگونه ممكن است‏خداوند گروهى را از آيات خودش‏ممنوع و محروم سازد؟بر همين اساس دست‏به توجيهات زيادى زده‏اند كه بسيارى ازآنها مشتمل بر تكلف است.
پاسخ اين سؤال با بررسى آيات ديگر قرآن روشن مى‏شود،زيرا،پاره‏اى از اعمال‏انسان‏ها مانند تكبر در برابر حق و لجاجت و تعصب شديد،به صورت حجاب و پرده‏تاريكى بر قلب انسان مى‏افتد و او را از مشاهده جمال زيباى حق باز مى‏دارد.در واقع‏اعمال و صفات زشت‏خود آنهاست كه‏«حجاب‏»آنها مى‏شود و اگر«حجاب افكنى‏»به‏خداوند نسبت داده شده،به خاطر اين است كه خداوند،اين اثر را در اين گونه اعمال وصفات آفريده است و يا به تعبير ديگر،يكى از مجازات طبيعى كسانى كه داراى اين صفات و اعمالند،انصراف از آيات الهى است.
قابل توجه اين كه : در پايان آيه،باز تاكيد مى‏كند كه علت منصرف ساختن آنها ازآيات الهى، همان اصرارشان بر تكذيب و غفلت و بى خبريشان از نشانه‏هاى خداست.
در هفتمين آيه،به دنبال آيات قبل از آن كه سخن از لجاجت فرعونيان در برابرآيات الهى و بلاهاى مختلفى است كه به عنوان بيدار باش بر آن قوم نازل شد و به دعاى‏«موسى بن عمران‏»برطرف گرديد،مى‏فرمايد : «(هنگامى كه نه معجزات الهى در آنها اثرگذاشت و نه بلاهاى هشدار دهنده)سر انجام ما از آنها انتقام گرفتيم و آنها را در دريا غرق‏نموديم،زيرا،آنها آيات ما تكذيب كردند و از آن غافل شدند، فانتقمنا منهم فاغرقناهم فى‏اليم بانهم كذبوا بآياتنا و كانوا عنها غافلين » (١٠)
همان گونه كه از آيه استفاده مى‏شود،سرچشمه بدبختى و هلاكت قوم فرعون،تكذيب آيات الهى و«غفلت‏»بود.
ممكن است‏«غفلت‏»سرچشمه تكذيب باشد،بنابراين ريشه اصلى،همان‏«غفلت وبى‏خبرى‏»بوده است و يا اين كه بعضى از آيات را تكذيب كردند و بعضى را به فراموشى‏و«غفلت‏»سپردند كه در اين صورت هر كدام،عامل مستقلى محسوب مى‏شوند.
بعضى از مفسران ضمير«عنها»را به نقمت و عذاب الهى باز گردانده‏اند كه در اين‏صورت تنها تكذيب آيات الهى موجب بدبختى آنها محسوب مى‏شود،ولى اين احتمال‏بسيار ضعيف است، زيرا،اين ضمير در كنار آيات قرار گرفته و ظاهرا به آن بازگشت‏مى‏كند.
بعضى از مفسران در اين جا،سؤالى مطرح كرده‏اند كه شايد همين سؤال سرچشمه‏احتمال بازگشت ضمير«عنها»به نقمت و عذاب باشد و آن اين كه‏«غفلت‏»از اختيارانسان بيرون است و چيزى نيست كه موجب عذاب الهى شود.
ولى پاسخ اين سؤال روشن است،زيرا،در بسيارى از موارد،سرچشمه‏«غفلت‏»
اختيارى است.هنگامى كه انسان به سراغ آيات الهى نرود و در آنها تدبر نكند و گوش به‏سخنان معلمان الهى ندهد،طبيعى است كه حالت‏«غفلت‏»بر او چيره مى‏شود و از همين رو، بسيار ديده‏ايم كه افراد خطاكار را به خاطر غفلتشان مذمت كرده‏اند.
در هشتمين آيه گرچه از واژه‏«غفلت‏»سخن به ميان نيامده،ولى محتواى،آن مفهوم‏«غفلت‏»را مى‏رساند.اين آيه،درباره مشركان عصر پيامبر صلى الله عليه و اله كه گرفتار فلت‏شديدى‏بودند و گاه از خواب غفلت‏بيدار مى‏شدند و به توحيد روى مى‏آوردند و گاه به كلى درمنجلاب شرك غرق مى‏گشتند،مى‏فرمايد : «هنگامى كه بر كشتى سوار مى‏شوند(و باطوفان‏هاى شديد و گرداب‏هاى وحشتناك و امواج كوه پيكر دريا روبرو مى‏گردند)خدا را بااخلاص مى‏خوانند(و بتها را به فراموشى مى‏سپارند)،اما هنگامى كه خدا آنها را نجات‏مى‏دهد و به خشكى مى‏رساند،باز مشرك مى‏شوند، فاذا ركبوا فى الفلك دعو الله مخلصين‏له الدين فلما نجاهم الى البر اذا هم يشركون ». (١١)
آرى!طوفان حوادث خطرناك،پرده‏هاى‏«غفلت‏»و بى‏خبرى را كنار مى‏زند وچشم عقل را بينا و روشن مى‏سازد.گروهى اين بيدارى را مغتنم شمرده و به اصلاح‏خطاهاى خويش مى‏پردازند، ولى گروه بيشترى،تنها در همان لحظات بيدارند،اما بعداز پايان حادثه،دوباره پرده‏هاى‏«غفلت‏»بر عقل و قلب آنها كشيده شده و به همان راه‏سابق باز مى‏گردند.
بعضى از مفسران در ذيل اين آيه نقل كرده‏اند : «مشركان عرب به هنگام سفر دريا،بعضى از بتها را با خود مى‏بردند تا حافظ و نجات دهنده آنها باشد،اما هنگامى كه با خطرروبرو مى‏شدند و امواج كوه پيكر دريا را مى‏ديدند كه كشتى آنها را همچون پر كاهى،جا به جامى‏كند،بتها را به دريا مى‏ريختند و صداى آنها به‏«يا الله يا الله‏»بلند مى‏شد» (١٢)
در نهمين آيه،به صورت يك حكم كلى و عمومى - كه درباره همه اقوام و افرادصادق است - مى‏فرمايد : «هر كس از ياد خدا روى گردان شود(و غافل گردد)،شيطان را به‏سراغ او مى‏فرستيم تا همواره با او قرين باشد، و من يعش عن ذكر الرحمن نقيض له شيطانافهو له قرين » (١٣)
آرى!توجه به خدا به مقتضاى «ان الذين قالوا ربنا الله ثم استقاموا تتنزل عليهم‏الملائكة...» سبب همنشينى با فرشتگان مى‏گردد،حال آن كه‏«غفلت‏»و بى‏خبرى از ياداو،شياطين را قرين انسان مى‏سازد.شياطينى كه بر گرده او سوار مى‏شوند و به هر راهى كه‏خواستند،مى‏برند.اين كه مى‏فرمايد : «ما شيطانى را به سراغ او مى‏فرستيم تا قرين اوباشد»،در واقع به اين معنى است كه عمل او،يعنى،«غفلت‏»و بى‏خبرى در روى‏گردانى‏از خداوند رحمان،چنين اثرى را به دنبال دارد و به تعبير ديگر،اين مجازاتى است كه دردنيا دامنگير اين افراد مى‏شود.
با توجه به اين كه‏«يعش‏»از ماده‏«عشو»(بر وزن نشر)به معنى : ضعيف و كم نور شدن‏چشم است، آن چنان كه گويى پرده‏اى بر آن افتاده كه مفهوم آن،چيزى جز«غفلت‏»وبى‏توجهى و اعراض نيست.
رسول خدا صلى الله عليه و اله در حديثى فرموده‏اند : «اذا اراد الله بعبد شرا قيض له شيطانا قبل‏موته بسنة،فلا يرى حسنا الا قبحه عنده حتى لا يعمل به،و لا يرى قبيحا الا حسنه حتى‏يعمل به،هنگامى كه خداوند شر بنده‏اى را(به خاطر«غفلت‏»و بى‏خبرى از خدا)بخواهد، شيطانى را يك سال قبل از مرگ او سراغ او مى‏فرستد(كه همه چيز را در نظر او دگرگون‏مى‏سازد)آن گاه هيچ كار خوبى را نمى‏بيند،مگر اين كه آن كار در نظرش،زشت جلوه مى‏كندو آن را رها مى‏سازد و هيچ كار بدى را نمى‏بيند،مگر اين كه آن كار در نظرش،زيبا جلوه‏مى‏كند و آن را انجام مى‏دهد» (١٤)
بحث درباره اين آيه را با شعر مناسبى از تفسير روح البيان كه ذيل همين آيه نقل شده‏است، پايان مى‏دهيم :
دريغ و درد كه با نفس بد قرين شده‏ايم×و از اين معامله با ديو همنشين شده‏ايم‏به بارگاه فلك بوده‏ايم و رشك ملك×ز جور نفس جفا پيشه اين چنين شده‏ايم‏در دهمين آيه،سخن از پرهيزگارانى است كه هرگاه به خاطر غفلتى مختصر،امواج‏وسوسه‏هاى شيطان،آنها را احاطه كند،پرده‏هاى‏«غفلت‏»را با ياد خدا،مى‏درند.آن گاه طوفان فرو نشيند و پرده‏ها كنار رود و چشمشان بينا شود،خداوند در اين رابطه‏مى‏فرمايد : «پرهيزگاران هنگامى كه گرفتار وسوسه‏هاى شيطان شوند،به ياد(خدا)مى‏افتند وبينا مى‏گردند، ان الذين اتقوا اذا مسهم طائف من الشيطان تذكروا فاذاهم مبصرون » (١٥)
اين تعبير نشان مى‏دهد كه ياد خدا،چشم قلب انسان را بينا مى‏كند،در حالى كه‏«غفلت‏»از ياد او،راه را براى نفوذ شياطين در دل انسان هموار مى‏سازد.
«طائف‏»به معنى طواف كننده است و منظور از آن - همان گونه كه جمعى از مفسران‏بزرگ گفته‏اند - همان وسوسه‏هايى است كه از ناحيه شيطان صادر مى‏شود و گويى اطراف‏قلب طواف مى‏كند تا راهى براى نفوذ در كعبه دل پيدا كند و آن را به بتخانه‏اى مبدل‏سازد كه اين نفوذ تنها در حال‏«غفلت‏»انسان از ياد خداست،زيرا،به محض اين كه‏انسان به ياد خدا بيفتد،آن وسوسه‏ها و خطورات از قلب دور مى‏شود و نور رحمت‏حق‏بر آن متجلى مى‏گردد.
يازدهمين آيه،از غافلانى سخن به ميان آمده است كه تا پايان عمر در عالم بى‏خبرى‏و«غفلت‏»به سر مى‏برند،اما هنگامى كه سيلى‏«اجل‏»به صورت آنها نواخته شود و درسكرات موت قرار گيرند و آثار اعمال خود را به چشم بنگرند(در وحشت و اضطراب‏شديدى فرو مى‏روند)آن گاه به آنها گفته مى‏شود : «اين همان چيزى است كه از آن فرار مى‏كرديد».
سپس اشاره به وضع آنها در قيامت مى‏كند كه هر انسان،در حالى كه كسى‏وى را به پيش مى‏راند،وارد محشر مى‏شود و گواه(يا گواهانى)نيز هستند(كه آماده‏اندتا در دادگاه عدل الهى، اعمال او را بازگو كنند،در اين حالت اضطراب شديدى سر تا پاى‏او را فرا مى‏گيرد،آن چنان كه گويى قالب تهى كند).
در اين حال به او خطاب مى‏شود : «گفته مى‏شود تو از اين موضوع غافل بودى و ما پرده‏را از چشم تو كنار زديم و امروز چشمت كاملا بينا شده است.»
در واقع حادثه تازه‏اى رخ‏نداده،فقط چشم تو بينا شده است و پرده‏هاى‏«غفلت‏»كنار رفته و حقايق را،آن چنان‏كه هست،مى‏بينى، «لقد كنت فى غفلة من هذا فكشفنا عنك غطائك فبصرك اليوم حديد» (١٦)
دو مامورى كه در قيامت‏با انسان همراهند،يكى او را به دادگاه عدل الهى مى‏راند وديگرى به عنوان گواه اعمالش در دادگاه الهى با او همراه مى‏شود.احتمالا اين دو همان‏فرشته‏هايى هستند كه در دنيا دائما همراه او بودند و تمام اعمال كوچك و بزرگ او رامى‏نوشتند،در قيامت نيز دست مجرمان را گرفته و با پرونده‏اى كه همراه دارند،به دادگاه‏عدل الهى مى‏برند، آنها هرگز در دنيا اين دو فرشته الهى را نمى‏ديدند و اصلا به آنهاايمان نداشتند،در حالى كه پيوسته همراهش بودند،ولى در قيامت كه پرده‏هاى غفلت‏كنار مى‏رود و چشم آنها بينا مى‏شود،آنان را مى‏بيند.
در دوازدهمين و آخرين آيه،پيرامون روز قيامت و شرح حال غافلان،در آن روز پرحسرت و اندوه مى‏فرمايد : «آنها را از روز حسرت بترسان،روزى كه همه چيز پايان يافته،درحالى كه آنها در غفلتند و ايمان نمى‏آورند، و انذرهم يوم الحسرة اذ قضى الامر و هم فى‏غفلة و هم لا يؤمنون » (١٧)
يكى از نامهاى روز قيامت‏يوم الحسرة است،زيرا،غافلان و بى خبران از خواب‏غفلت‏بيدار شده و همه اعمال خود را مى‏بينند.نامه اعمال و پرونده جنايات آنها از يك‏سو،فرشتگان گواه بر اعمال،از سوى ديگر و از همه دردناكتر،گواهى تك تك اعضاءبدن،حتى پوست تنشان نسبت‏به اعمالشان،آتش ندامت و پشيمانى را بر سر تا پاى‏وجودشان مستولى مى‏گرداند،اما آنان راهى جز سوختن و ساختن در پيش ندارند،چون پرونده‏ها بسته شده و بازگشت‏به دنيا براى جبران غير ممكن است.از اين جهت،حسرت و اندوه،تمام وجود آنها را فرا مى‏گيرد مخصوصا هنگامى كه فرشتگان الهى‏آنها را ملامت و سرزنش كرده و به آنها مى‏گويند : «اينها همه نتيجه غفلت‏شماست‏»
روشن است كه اين غفلت‏ها مربوط به قيامت و حتى عالم برزخ نيست،زيرا،به‏محض قرار گرفتن در آستانه مرگ و انتقال از دنيا،پرده‏ها كنار رفته و انسان با چشم‏برزخى،حقايق جهان را مى‏بيند كه در آن هنگام ديگر چيزى از«غفلت‏»باقى نمى‏ماند،همان طور كه در آيه ٩٩ و ١٠٠ سوره مؤمنون آمده است : «حتى اذا جاء احدهم‏الموت قال رب ارجعون×لعلى اعمل صالحا فيما تركت كلا انها كلمة هو قائلها و من‏ورآئهم برزخ الى يوم يبعثون ،(آنها همچنان به راه غلط خود ادامه مى‏دهند)تا زمانى كه‏مرگ يكى از آنها فرا رسد،مى‏گويد : پروردگار من!مرا بازگردانيد تا شايد آنچه را ترك كرده‏ام(وكوتاهى نموده‏ام،عمل صالحى انجام دهم.به او مى‏گويند : )چنين نيست!اين سخنى است كه‏او به زبان مى‏گويد،(و اگر باز گردد اعمالش مانند سابق است)و پشت‏سرشان برزخى است تاروزى كه برانگيخته مى‏شوند»

نتيجه از آيات بالا چنين مى‏توان نتيجه گرفت : خطرى كه به وسيله‏«غفلت‏»و بى‏خبرى از«ياد خدا»و مسايل سرنوشت‏ساز زندگى،متوجه سعادت انسان مى‏شود،بيش از آن‏است كه غالبا تصور مى‏كنيم.«غفلت‏»همه اركان سعادت ما را ويران مى‏سازد و مانندآتش سوزان،خرمن زندگى را مى‏سوزاند و تمام امكانات و استعدادهاى خدا داد رابر باد مى‏دهد.

«غفلت‏» در اخبار اسلامى
از خواب غفلت‏بيدار شو!
در منابع روايى اسلام،روايات تكان دهنده‏اى پيرامون عواقب سوء«غفلت‏»و آثارزيانبار و مرگبار آن وارد شده است كه به خاطر كثرت،گلچينى از آنها را در ذيل‏آورده‏ايم :
١ - هنگامى كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و اله به معراج رفت،خطاب‏هايى از سوى خداوند به اوشد،از جمله اين كه : «يا احمد انت لا تغفل ابدا من غفل عنى لا ابالى باى واد هلك،اى‏احمد! هرگز غافل مشو،هر كس از من غافل شود،من نسبت‏به اين كه او در كدام راه هلاك و نابود مى‏شود،اعتنا نمى‏كنم.» (١٨) اين بيان به خوبى نشان مى‏دهد كه عاقبت‏«غفلت‏»ازخداوند، هلاكت و نابودى است.
٢ - امام امير المؤمنين على بن ابيطالب عليه السلام در عبارتى كوتاه و پرمعنى مى‏فرمايند :
«الغفلة اضر الاعداء،غفلت از بزرگترين دشمنان انسان است‏» (١٩) ،زيرا سرچشمه بسيارى‏از گناهان و معاصى است.
٣ - آن حضرت در حديث ديگرى فرموده‏اند : «الغفلة تكسب الاغترار و تدنى من‏البوار، فلت‏سبب غرور انسان مى‏شود،و مقدمات هلاكت او را فراهم مى‏سازد» (٢٠)
٤ - باز از همان حضرت نقل شده است : «الغفلة ضلال النفوس و عنوان النحوس،غفلت مايه گمراهى افكار و سرلوحه نحوست‏هاست‏» (٢١) ،زيرا تنها راه نجات از گمراهى،تفكر و انديشه است، ولى‏«غفلت‏»دشمن سر سخت آن مى‏باشد.
٥ - در حديث ديگرى از آن حضرت آمده است : «ويل لمن غلبت عليه الغفلة فنسى‏الرحلة و لم يستعد،واى!بر كسى كه‏«غفلت‏»بر او غلبه كند و نتيجه سفر آخرت را به‏فراموشى بسپارد و آماده آن نشود.» (٢٢)
٦ - امام صادق عليه السلام مى‏فرمايند : «ان كان الشيطان عدوا فالغفلة لماذا،اگر شيطان، دشمن اسلام است(كه هست)،پس غفلت‏براى چيست؟» (٢٣)
در احاديث گذشته،گاه‏«غفلت‏»از خدا و گاه‏«غفلت‏»از روز قيامت و گاه‏«غفلت‏»ازوسوسه‏هاى شيطان،مطرح شده است.
٧ - امير مؤمنان على عليه السلام در حديثى مى‏فرمايند : «فبالها حسرة على كل ذى غفلة ان‏يكون عمره عليه حجة و ان تؤديه ايامه الى الشقوة،اى واى!بر غافلى كه عمرش،حجتى‏عليه اوست و روزگارش او را به بدبختى كشاند» (٢٤) منظور از«غفلت‏»در اين حديث،«غفلت‏»از ترك انجام وظايف،در طول عمر است.
٨ - اين مساله به قدرى داراى اهميت است كه حتى يكى از هدف‏هاى بعثت انبياء، درمان دردهاى‏«غفلت‏»شمرده شده است،همان گونه كه در خطبه ١٠٨ نهج البلاغه دربيان اوصاف پيامبر اكرم صلى الله عليه و اله آمده است : «متتبع بدوائه مواضع الغفلة و مواطن الحيرة،او طبيبى است كه داروهاى خود را براى درمان موارد«غفلت‏»آماده ساخته و به دنبال‏بيمارانش مى‏گردد.» (٢٥)
٩ - در حديث ديگرى از همان بزرگوار در مورد آثار زيانبار غفلت چنين نقل شده‏است : «بينكم و بين الموعظة حجاب من الغفلة و الغرة،حجاب غفلت و غرور،مانع از آن‏مى‏شود كه مواعظ و اندرزها در شما اثر كند» (٢٦)
١٠ - در روايات اسلامى در حالات‏«عيسى بن مريم‏»عليه السلام آمده است : «از كنار قريه‏اى‏عبور كرد كه همگى به غضب الهى نابود شده بودند.يكى از آنها را زنده كرد و از او سؤال نمود :
اعمال شما چگونه بود كه چنين بلايى دامنتان را گرفت.در پاسخ گفت : پرستش بت، محبت‏دنيا،ترس كم،آرزوى دراز و غفلت آميخته با لهو و لعب (٢٧) »
١١ - امير مؤمنان عليه السلام درباره جنبه اجتماعى غفلت فرموده‏اند : «من دلائل الدولة قلة‏الغفلة،از دلايل پيشرفت دولتها(يا پيشرفت در امور زندگى مادى و معنوى)كمى غفلت‏است‏» (٢٨)
آرى!«غفلت‏»و بى‏توجهى در امور اجتماعى،ضايعه عظيمى به دنبال دارد.
١٢ - اين بحث را با حديثى از امام امير مؤمنان عليه السلام پايان مى‏دهيم كه مردم را با بيان‏رساى خويش مخاطب ساخته و مى‏فرمايند : «اتق ايها السامع من سكرتك و استيقظ من‏غفلتك،و اختصر من عجلتك،اى شنونده!از مستى(مال و قدرت و مقام و نعمت)بپرهيزو از خواب غفلت‏بيدار شو و از شتابزدگى بكاه‏» (٢٩)
طبق بيان مولاى متقيان على عليه السلام عامل بدبختى انسان،سه چيز است : مستى شهوت، غفلت از واقعيت‏ها و شتابزدگى در كارها و امام نيز در اين بيان كوتاه،هشدار مى‏دهد تاشنوندگانش(از هر گروه و هر جمعيت)از اين سه امر بپرهيزند تا خوشبخت‏شوند و اهل‏نجات گردند.

نتيجه گرچه بيشتر مردم از آثار زيانبار«غفلت‏»غافلند،اما پيشوايان بزرگ ما كه فاجعه‏حاصل از آن را مى‏ديدند،با عبارتهاى مختلف و تعبيرهاى گوناگون هشدار دادند وهمان گونه كه در عبارت‏هاى گذشته بيان شد،اهميت موضوع را گوشزد كردند.
يادآورى اين موضوع نيز لازم است كه‏«غفلت‏»مفهوم وسيع و گسترده‏اى دارد،يعنى، شامل‏«غفلت‏»از خدا و«غفلت‏»از يوم المعاد و ناپايدارى دنيا و«غفلت‏»از شيطان‏و وسوسه‏هاى او مى‏شود و در يك بيان كلى،«غفلت‏»از تمام امورى كه به نوعى باسعادت انسان ارتباط دارد.

نكات مهمى درباره غفلت
گرچه اين صفت در سرنوشت انسان تاثير فوق العاده دارد و جزء صفات رذيله‏محسوب مى‏شود،ولى چرا علماى اخلاق به سراغ آن نرفته و سخن درباره آن نگفته‏اندو يا اگر گفته‏اند، بسيار مختصر و كوتاه بوده است.به هر حال در اين بحث،مسايلى وجوددارد كه بايد هر كدام جداگانه مورد بررسى قرار گيرد :

١ - عوامل غفلت
الف - جهل و نادانى «غفلت‏»و بى‏خبرى سرچشمه‏هاى زيادى دارد كه نخستين عامل آن،جهل وناآگاهى است.
عدم شناخت مقام پروردگار،بى‏توجهى به مساله قيامت،ناآگاهى نسبت‏به‏بى‏اعتبارى مال و مقام و ثروت دنيا،بى‏خبرى از وسوسه‏هاى شيطان و شيطان صفتان،ازمهمترين عوامل غفلت است.
امام امير مؤمنان على عليه السلام در اين زمينه مى‏فرمايند : «ان من عرف الايام لم يغفل عن‏الاستعداد،كسى كه وضع روزگار(و بى‏اعتبارى دنيا)را بداند از آمادگى براى سفر آخرت غافل نمى‏شود» (٣٠) .آرى!جهل به هر يك از اين امور،سبب افتادن در گرداب‏«غفلت‏»وگرفتار شدن در عواقب شوم آن است.

ب - غرور و خودبينى غرور يكى ديگر از عوامل‏«غفلت‏»و گاه ناشى از«غفلت‏»است،زيرا،انسان مغرورتنها پيروزيهاى خود را مى‏بيند و به امتيازهاى خود مى‏بالد و گاه همه اينها را جاودان‏مى‏پندارد و همين امر، سبب‏«غفلت‏»او از واقعيت‏ها مى‏گردد.اين‏«غفلت‏»عامل مؤثرى‏براى شكست او خواهد شد.
در طول تاريخ افراد زيادى ديده شده‏اند كه بر اثر غرور،در دام‏«غفلت‏»گرفتار شده‏و نتوانستند در برابر دشمنان مقاومت كنند،از اين رو ضربات دشمن،آنها را از پاى‏در آورد.

ج - مستى نعمت مستى نعمت(كه با غرور شباهت زيادى دارد،اما در واقع چيزى جداى از آن است)
نيز انسان را در گرداب غفلت مى‏افكند.
هنگامى كه افراد كم ظرفيت‏خود را در ناز و نعمت ديدند،گويى مست مى‏شوند ومستى آنها را در«غفلت‏»از واقعيت‏هايى كه اطراف او را گرفته است،فرو مى‏برد و اين‏بى‏خبرى و غفلت همچنان ادامه مى‏يابد تا سر انجام سيلى اجل در صورت او نواخته شودو بيدارش كند،همان گونه كه امير مؤمنان على عليه السلام فرموده‏اند : «من غفل عن حوادث‏الايام ايقضه الحمام، كسى كه از حوادث روزگار غافل شود،مرگ او را بيدار خواهد كرد.» (٣١)
امام سجاد،على بن الحسين عليه السلام نيز فرموده‏اند : «ان قسوة البطنة و كظة الملاه و سكرالشبع،و غرة الملك مما يثبط و يبطى عن العمل و ينسى الذكر و يلهى عن اقتراب‏الاجل حتى كان المبلى بحب الدنيا به خبل من سكر الشراب،سنگدلى حاصل ازشكم‏پرستى و پرخورى و مستى سيرى و غرور حاكميت،از امورى است كه انسان را از عمل باز مى‏دارد و ياد خدا را به فراموشى مى‏سپرد و او را از نزديك شدن اجل،غافل مى‏كند تا آنجاكه گويى گرفتار حب دنيا،مست‏شراب است‏» (٣٢)

د - عافيت و سلامت جسمانى عافيت و سلامت گرچه از نعمتهاى بزرگ خداست،ولى به خصوص يكى از عوامل‏غفلت است، به همين دليل يكى از الطاف خفيه الهى آن است كه گهگاه عافيت و سلامت‏را از انسان مى‏گيرد و او را به درد و رنج مبتلا مى‏سازد تا پرده‏هاى‏«غفلت‏»از برابرچشم‏هاى او كنار رود و واقعيت‏ها را با چشم دل ببيند و آمادگى براى عكس العمل‏مناسب در برابر آنها پيدا كند.
به همين جهت در يكى از بيانات رسول خدا صلى الله عليه و اله در حديثى در فوائد و بركات‏بيمارى آمده است كه خطاب به سلمان فارسى به هنگام عيادتش فرمودند : «در موقع‏بيمارى نعمتهايى به نصيبت مى‏شود،از جمله : انت من الله بذكر و دعاؤك فيه مستجاب، تو به ياد خدا مى‏افتى و(پرده‏هاى غفلت كنار مى‏رود و به همين جهت)دعاى تو به اجابت‏مى‏رسد. (٣٣) »

ه - آرزوهاى دراز يكى ديگر از عوامل‏«غفلت‏»آرزوهاى دراز و دست نيافتنى است،زيرا تمام فكرانسان را مشغول ساخته و از ساير امور غافل مى‏سازد.امير مؤمنان على عليه السلام در خطبه‏معروف به ديباج مى‏فرمايند : «و اعلموا عباد الله ان الامل يذهب العقل و يكذب الوعد ويحث على الغفلة و يورث الحسرة،بدانيد اى بندگان خدا!آرزوهاى دراز،عقل انسان رامى‏برد و وعده قيامت را دروغ مى‏شمارد و انسان را بر غفلت ترغيب مى‏كند و سرانجام،حسرت به بار مى‏آورد.» (٣٤)

٢ - عواقب شوم غفلت
«غفلت‏»و بى‏خبرى از خدا و روز جزا و سرنوشت انسان و بى‏مهرى زمانه و آثارسوء گناه،همه چيز انسان را به سيلاب فنا و نيستى سپرده و باعث‏خسارتهاى جبران‏ناپذيرى مى‏گردد كه بيانات معصومين عليهم السلام اشارات پرمعنايى به آن شده است از جمله :

الف : غفلت مايه قساوت قلب سنگدلى و قساوت قلب نتيجه غفلت و دورى از معارف الهى است زيرا،عامل مهم‏لطافت روح و انعطاف قلب در برابر حق،يا خداست.هنگامى كه ريزش باران رحمت‏ذكر الهى از سرزمين دل قطع شود،قلب او به صورت بيابان خشك و سوزانى در مى‏آيدكه پر از سنگلاخ وحشتناك است.همان گونه كه امام باقر عليه السلام فرموده‏اند : «اياك و الغفلة‏ففيها تكون قساوة القلب،از غفلت‏بپرهيز كه مايه سنگدلى است‏» (٣٥)

ب - غفلت و مرگ قلب غفلت قلب انسان را مى‏ميراند،يعنى،پس از قساوت و سنگدلى،مرگ قلب فرامى‏رسد،به گونه‏اى كه ديگر مواعظ و اندرزها تاثيرى در آن نمى‏كند.در چنين حالتى،راه بازگشت‏به روى او بسته مى‏شود و اميدى براى سعادت او باقى نمى‏ماند.
امير مؤمنان على عليه السلام مى‏فرمايند : «من غلبت عليه الغفلة مات قلبه،كسى كه غفلت‏بر اوچيره شود،قلبش مى‏ميرد» (٣٦)
در حديث ديگرى از همان حضرت آمده است : «بينكم و بين الموعظة حجاب من‏الغفلة و الغرة،ميان شما و موعظه و اندرز،حجابى از غفلت و غرور است‏» (٣٧)

ج - غفلت و فساد اعمال «غفلت‏»موجب فساد اعمال انسان مى‏شود.افراد غافل و بى‏خبر به سراغ اعمال‏صالح كمتر مى‏روند و اگر بروند ديگر«غفلت‏»اجازه نمى‏دهد كه اعمال خالص با حضور قلب و جامع تمام شرايط و اجزاء،براى خدا انجام دهند.
از اين رو،امير مؤمنان على عليه السلام فرموده‏اند : «اياك و الغفلة و الاغترار بالمهلة فان‏الغفلة تفسد الاعمال،از غفلت و غرور ناشى از مهلت الهى بپرهيز زيرا،غفلت اعمال آدمى رافاسد مى‏كند.» (٣٨)
اين احتمال نيز در تفسير اين حديث وجود دارد كه منظور،فساد اعمال گذشته انسان‏به خاطر غفلتهاى آينده است،زيرا،غفلت موجب گناه است و گناه موجب حبط اعمال.

د - غفلت و دورى از خدا غفلت،آمادگى لقاى پروردگار و گام نهادن در بساط قرب او را از انسان مى‏گيرد،زيرا وصول به اين مقام والا،جز در سايه معرفت و آگاهى امكان پذير نيست.
در يكى از مناجاتهاى امير مؤمنان على عليه السلام كه مرحوم علامه مجلسى در بحار الانوارنقل كرده است‏به اين موضوع اشاره نموده است : «الهى ان انا متنى الغفلة عن الاستعدادللقائك فقد نبهتنى المعرفة بكرم آلائك،پروردگار من!اگر غفلت مرا به خواب فرو برده واستعداد لقاى تو را از من گرفته،شناخت كرم نعمتهايت مرا از اين خواب غفلت‏بيدار ساخته‏است.
اين جمله،بخشى از مناجات معروف‏«شعبانيه‏»است كه طبق گفته مرحوم علامه‏مجلسى قدس سره مناجاتى است كه على عليه السلام و امامان معصوم عليهم السلام در ماه شعبان با آن،با خداراز و نياز مى‏كردند (٣٩)

ه - غفلت و هلاكت انسان غفلت‏سبب هلاكت در دنيا و آخرت است،زيرا،انسان را از مصالح او(اعم ازمادى و معنوى) بى‏خبر مى‏سازد و با اين بى‏خبرى،فرصتها را از دست مى‏دهد،امكانات‏را ضايع كرده و استعدادهاى خويش را بر باد خواهد داد.به همين جهت،در حديثى ازامام على عليه السلام آمده است : «من طالت غفلته تعجلت هلكيه،كسى كه غفلتش طولانى شود، هلاكت او به سرعت فرا مى‏رسد» (٤٠)

٣ - نشانه‏هاى غفلت
ممكن است اين مساله براى بسيارى از مردم،مورد شك و ترديد واقع شود كه آياواقعا در صف غافلانند يا نه؟پس لازم است تا پويندگان راه خدا و سالكان سبيل الى‏الله،در هر مرحله خود را بيازمايند تا مبادا در صف‏«غافلان‏»باشند،لذا بايد به علائم ونشانه‏هاى‏«غفلت‏»توجه كنيم تا ناخواسته در دام آن گرفتار نشويم.
خوشبختانه در روايات اسلامى،علايم و نشانه‏هاى فراوانى براى غافلان ذكر شده‏است كه به چند نمونه اشاره مى‏كنيم :
١ - در حديث مشروحى از پيامبر اكرم صلى الله عليه و اله،در پاسخ‏«شمعون بن لاوى‏» - يكى ازمسيحيان معروف زمان خود - آمده است،هنگامى كه شمعون از علائم غافلان ازحضرتش سؤال كرد،ايشان در جواب فرمودند : «اما علامة الغافل فاربعة العمى والسهو و اللهو و النسيان، نشانه‏هاى غافل چهار چيز است : نابينايى(و بستن چشم بر روى‏حقايق)و سهو و لهو و نسيان(به گونه‏اى كه گرفتار فراموشكارى و سردرگمى به شهوات وعدم توجه به سرنوشت آينده خويش مى‏شود» (٤١)
همين مضمون در اندرزهاى لقمان حكيم به فرزندش ديده مى‏شود آنجا كه مى‏گويد :
«فرزندم هر چيزى نشانه‏اى دارد كه با آن شناخته مى‏شود...و غافل سه نشانه دارد : سهو ولهو و نسيان. (٤٢)
تفاوت سهو و نسيان در اين است كه نسيان به معنى فراموش كردن چيزى است كه‏قبلا مى‏دانست،ولى سهو به معنى عدم توجه به امورى است كه بايد به آن توجه كند.
٢ - يكى ديگر از نشانه‏هاى‏«غفلت‏»همنشينى با فاسدان و مفسدان و دورى ازمجالس عبادت است.امام حسن مجتبى عليه السلام مى‏فرمايد : «الغفلة تركك المسجد و طاعتك المفسد، غفلت آن است كه مسجد را ترك كنى و از مفسد اطاعت نمايى‏» (٤٣)
٣ - از ديگر نشانه‏هاى مهم‏«غفلت‏»بى‏اعتنايى به عوامل هشدار دهند و بيدار كننداست،مثلا، هنگام عبور از قبرستان فكر نمى‏كنند كه ممكن است فردا،جايگاهشان‏همين جا باشد،يا اگر در تشييع جنازه يكى از دوستان و آشنايان شركت كنند،فراموش‏مى‏كنند كه او را هم روزى ديگران تشييع كرده و در مراسم ياد بود او شركت مى‏كنند.
در نهج البلاغه آمده است كه حضرت على عليه السلام در تشييع جنازه مؤمنى شركت نموده‏بودند،ناگهان صداى بلند خنده كسى را شنيدند،حضرت عليه السلام ناراحت‏شدند و اين گفتارحكيمانه را بيان فرمودند : «كان الموت فيها على غيرنا كتب و كان الحق فيها على غيرناوجب و كان الذى نرى من الاموات سفر عما قليل الينا راجعون،گويى مرگ براى غير مامقرر شده و حق(تنها)بر ديگران واجب شده است،و گويى(اين)مردگانى را كه مى‏بينيم(مثل)مسافران هستند،به زودى به سوى ما باز مى‏گردند»
سپس افزودند : «نبوئهم اجداثهم و ناكل تراثهم كانا مخلدون بعدهم ما آنها را درقبرشان مى‏گذاريم و ميراثشان را مى‏خوريم،گويى بعد از آنها،عمر جاودان داريم‏» (٤٤)
٤ - يكى ديگر از نشانه‏هاى‏«غفلت‏»آن است كه انسان عمر خود را در امورى صرف‏كند كه براى آخرت او هيچ سودى ندارد،يا در امورى صرف كند كه نه سودى در دنيادارد و نه در آخرت.
امير مؤمنان عليه السلام مى‏فرمايند : «كفى بالرجل غفلة ان يضيع عمره فى ما لا ينجيه، براى‏غفلت انسان،همين بس كه عمر خود را در چيزى كه مايه نجات او نيست،ضايع كند» (٤٥)
و در تعبير ديگرى از همان حضرت عليه السلام آمده است : «كفى بالمرء غفلة ان يصرف‏همته فى ما لا يعنيه،براى‏«غفلت‏»انسان،همين بس كه عمر خود را در چيزى كه مربوط به‏او نيست، صرف كند» (٤٦)

٤ - راه‏هاى زدودن غفلت
«غفلت‏»از بيماريهاى خطرناك اخلاقى است و براى درمان آن بايد از اصول كلى‏حاكم بر اين مباحث استفاده كرد.
نخست اين كه : به عواقب و پيامدهاى‏«غفلت‏»بينديشيم و آنچه را كه در بحث‏هاى‏گذشته، مخصوصا رواياتى كه در اين باب ذكر شد،مورد توجه قرار دهيم،تاثير به سزايى‏در زدودن آثار«غفلت‏»و بازگشت‏به‏«يقظه‏»و بيدارى دارد،مثلا،براى ترك اعتياد به‏مواد مخدر يا جلوگيرى از ابتلاء به آن،به اشخاصى اشاره مى‏كنيم كه به خاطر ان،به‏روز سياه افتاده و آثار مرگبار آن، روح و جسم و پيوندهاى خانوادگى و اجتماعيشان رانابود ساخته است تا از اين طريق ساير مبتلايان،بيدار شوند و راه بازگشت را پيش گيرند وغير مبتلايان نيز به هوش باشند و در دام آن گرفتار نشوند.همچنين بايد به سراغ ريشه‏هارفت،زيرا تا ريشه‏هاى يك بيمارى قطع نشود، درمان آن امكان ندارد.
در بحث‏هاى گذشته ريشه‏هاى‏«غفلت‏»را مشروحا آورديم كه نياز به تكرار نيست.
علاوه بر مطالب گذشته،امور ذيل نيز براى زدودن اثرات زيانبار«غفلت‏»از وجود انسان‏بسيار مفيد و اثر بخش است :

الف - عبرت از تاريخ بايد تاريخ را با دقت‏بررسى كرد.ايوان مدائن‏ها كه آينه عبرتند،كاخ كسراها كه‏ويرانه‏هايش با زبان بى‏زبانى با ما سخن مى‏گويند و اهرام مصر كه از فراعنه و سرنوشت‏آنها خبر مى‏دهد و خلاصه اين كه بايد در جاى جاى اين جهان،از آثار باقى مانده‏پيشينيان ديدن كنيم و درس عبرت بگيريم.
قبور در هم شكسته نيرومندان ديروز و اسيران خاك امروز و يا پيرمردان و پيرزنانى‏را در نظر بگيريم كه نه قدرت راه رفتن دارند و نه توان نشستن و نه حوصله سخن گفتن وبه ياد آوريم كه همه اينها روزى جوان و نيرومند و با نشاط بودند،اما گذشت روزگارآنان را به چنين سرنوشتى گرفتار ساخته است و بدانيم كه ما هم،همين راه را در پيش‏داريم.
به يقين هر چه درباره اين موضوعات و تحول روزگار و جابجا شدن حكومتها و قدرتها و ثروتها و عزتها بيشتر بينديشيم،كمتر گرفتار«غفلت‏»خواهيم شد.
امام امير مؤمنان على عليه السلام مى‏فرمايند : «ان من عرف الايام لم يغفل عن الاستعداد، آن‏كس كه وضع روزگار را بشناسد،از آمادگى(براى سفر آخرت)غافل نمى‏شود» (٤٧)
در حديث ديگرى امام صادق عليه السلام چنين فرموده‏اند : «اغفل الناس من لم يتعظ بتغيرالدنيا من حال الى حال،غافلترين مردم كسى است كه از تغيير و تحول روزگار از حالى به‏حال ديگر،پند نگيرد» (٤٩)

ب - استمرار و دوام ذكر عامل مؤثر ديگر براى زدودن آثار«غفلت‏»استمرار و دوام ذكر است،زيرا،ياد خدادل را بيدار مى‏كند،روح را صفا مى‏بخشد و چشم بصيرت را بينا مى‏سازد و در پرتوى‏آن،انسان،حق را حق مى‏بيند و باطل را باطل و قادر به تشخيص دوست و دشمن‏سعادت خود مى‏شود.
لذا امير مؤمنان على عليه السلام مى‏فرمايند : «بدوام ذكر الله تنجاب الغفلة،با استمرار ياد خدا،آثار غفلت زدوده مى‏شود» (٥٠)

ج - نماز با حضور قلب اداى نماز در وقت مقرر و با حضور قلب و توجه به محتواى راز و نياز و مناجات باخدا،قلب را صيقل داده و زنگار«غفلت‏»را از آينه روح مى‏زدايد.
طبيعت زندگى دنيا،غفلت زا است كه گاهى انسان را چنان به خود مشغول مى‏سازدكه همه چيز را فراموش مى‏كند،حتى،خويشتن خويش را.نماز فرصت‏بسيار خوبى‏براى بازنگرى در اعمال و بازيافتن خويشتن خويش و نجات از چنگال اهريمن‏«غفلت‏»است.
امام باقر عليه السلام در اين رابطه مى‏فرمايند : ايما مؤمن حافظ على الصلوات المفروضة‏فصلاها لوقتها فليس هذا من الغافلين،(اگر)هر فرد با ايمانى،نمازهاى واجب را به موقع و به طور صحيح انجام دهد،از غافلان نخواهد بود.» (٥١)

د - تفكر و انديشه راه ديگر پيشگيرى و درمان‏«غفلت‏»تفكر و انديشه است.هرگاه انسان به كارهاى‏خوب و آثار مثبت آن و همچنين به كارهاى بد و نتايج‏سوء آن بينديشد،امواج ظلمانى‏«غفلت‏»از روح و جانش دور مى‏شود.
روزى پيامبر اكرم صلى الله عليه و اله خطاب به ابوذر فرمودند : «يا اباذر!هم بالحسنة و ان لم تعملهالكى لا تكتب من الغافلين،اى اباذر تصميم به كارهاى نيك بگير،هر چند توفيق عمل به‏آن براى تو حاصل نشود تا در زمره غافلان نوشته نشوى‏» (٥٢)
فكر مرگ و پايان زندگى از جمله افكارى است كه در زدودن زنگار«غفلت‏»از آينه‏روح آدمى بسيار مؤثر است،مخصوصا اگر هنگام عبور از آرامگاه مردگان،اين شعر يامانند آن را با خود زمزمه كند :
هر كه باشى و به هر جا برسى×آخرين منزل هستى اين است‏اين فكر و انديشه به يقين جلوى سرچشمه‏هاى اصلى‏«غفلت‏»را كه هوا پرستى وخودخواهى و فزون طلبى است،مى‏گيرد.
امير مؤمنان على عليه السلام در يكى از وصاياى خويش به فرزندش امام حسين عليه السلام فرمودند :
«اى بنى الفكرة تورث نورا و الغفلة ظلمة اى فرزندم!تفكر،نورانيت مى‏بخشد و«غفلت‏»
ظلمت و تاريكى.» (٥٣)

ه - تغيير محيط بسيارى از محيطها به طور طبيعى غفلت زاست.مجالس غافلين و بطالين(بيهوده‏كاران)، جلسات لهو و لعب،خانه‏هاى پر زرق و برق و اشرافى،انسان را به سوى‏«غفلت‏»مى‏كشاند،حتى بسيارى از شهرها در دنياى امروز،مبدل به كانون‏«غفلت‏»وفساد شده است.
يكى از راه‏هاى رهايى از چنگال‏«غفلت‏»ترك شركت در اين گونه جلسات و اماكن‏و هجرت از شهرهاى آلوده به فساد است،در غير اين صورت،رهايى از ديو«غفلت‏»بسيار مشكل است.
امام سجاد عليه السلام در دعاى ابو حمزه،به هنگام مناجات با خدا در بيان يكى از عوامل‏سلب توفيق،عرض مى‏كنند : «او لعلك رايتنى آلف مجالس البطالين فبينى و بينهم‏خليتنى،شايد مرا علاقه‏مند به مجالس غافلين ديدى و مرا در ميان آنها رها ساختى.»
اين سخن را با حديثى از امير مؤمنان على عليه السلام پايان مى‏دهيم : «احذر منازل الغفلة والجفاء و قلة الاعوان على طاعة الله،از منزلگاههاى‏«غفلت‏»و خشونت و جايى كه يار ومددكارى بر اطاعت‏خدا نداريد،بپرهيز» (٥٤)

يقظه و بيدارى
«يقظه‏»نقطه مقابل غفلت،به معناى خود آگاهى است.بعضى از عارفان آن را يكى ازمنازل آغازين سير و سلوك ذكر كرده‏اند.
«يقظه‏»در اصطلاح عارفان اسلامى،بيدارى از خواب‏«غفلت‏»و توجه به اعمال وكردارهاى گذشته،براى جبران خطاها و جهت‏گيريهاى صحيح در آينده است.
امام خمينى قدس سره در كتاب‏«جهاد اكبر يا مبارزه با نفس‏»ضمن اين كه‏«يقظه‏»را گام اول‏در تهذيب نفس مى‏دانند،ذيل اين عنوان چنين نوشته‏اند : «تا كى مى‏خواهيد در خواب‏«غفلت‏»به سر بريد و در فساد و تباهى غوطه‏ور باشيد،از خدا بترسيد و از عواقب اموربپرهيزيد،از خواب‏«غفلت‏»بيدار شويد.شما هنوز بيدار نشديد،هنوز قدم اول را برنداشتيد،قدم‏اول در سلوك‏«يقظه‏»است،ولى شما در خواب به سر مى‏بريد،چشم‏ها باز و دل‏ها در خواب‏فرو رفته است،اگر دل‏ها خواب‏آلود و قلبها بر اثر گناه سياه و زنگ زده نمى‏شد، اين طورآسوده خاطر و بى‏تفاوت به اعمال و اقوال نادرست ادامه نمى‏داديد،اگر قدرى در امور اخروى وعقبات هولناك آن فكر مى‏كرديد،به تكاليف و مسؤليتهاى سنگينى كه بر دوش شماست،بيشتر اهميت مى‏داديد» (٥٥)
يقظه آمد نوم حيوانى نماند انعكاس حس خود از لوح خواند همچو حس آن كه خواب او را ربود چون شد او بيدار عكس او نمود
آيات و روايات فراوانى به همين منظور،از منبع وحى يا از سرچشمه قلب پيامبراكرم صلى الله عليه و اله صادر شده است.اساسا تمام آيات انذار و بشارت،براى رسيدن به همين هدف‏است،يعنى،هدفش زدودن آثار«غفلت‏»و بيدار ساختن افراد و اقوامى است كه درخواب بى‏خبرى فرو رفته‏اند.
هشدارهاى قرآن مجيد با جمله‏هايى مانند «ا فلا تعقلون (٥٦) ،آيا انديشه نمى‏كنيد و عقل‏خود را به كار نمى‏اندازيد»و «ا فلا تذكرون (٥٧) ،آيا متذكر نمى‏شويد»و «ا فلا تتفكرون ،آياانديشه نمى‏كنيد»و «او لم يتدبروا القرآن‏» و مانند اينها،همه به منزله بانگهايى است كه‏رهبر بيدار دل، به پيروانى كه در خواب سنگين فرو رفته‏اند،مى‏زند تا بيدار شوند وآماده حرت به سوى مقصد گردند.
همچنين آياتى كه تاكيد بر ذكر خدا دارد و اعراض از ذكر حق را منشا تباهى انسان و«معيشت ضنك‏»در اين جهان و نابينا محشور شدن در آن جهان مى‏شمرد،مسلمانان رااز اسباب لهو،يعنى،آنچه كه انسان را از ياد خدا غافل سازد،بر حذر مى‏دارد،همه براى‏رسيدن به اين مقصود،يعنى،حالت‏«يقظه‏»و بيدارى است.
در روايات اسلامى نيز به طور گسترده به مساله‏«يقظه‏»اشاره شده است،از جمله :
١ - امير مؤمنان على عليه السلام در خطبه‏اى كه اشاره به هدف بعثت پيامبر اكرم صلى الله عليه و اله دارد،مى‏فرمايند : «ايها الناس ان الله ارسل اليكم رسولا ليزيح به علتكم و يوقظ بها غفلتكم،خداوند پيامبرى به سوى شما فرستاد تا بيماريهاى(روحى و اخلاقى و اجتماعى)شما رابرطرف سازد و شما را از خواب غفلت‏بيدار كند.» (٥٨)
نه تنها پيامبر اسلام صلى الله عليه و اله بلكه تمام انبياء،براى همين منظور مبعوث شده‏اند، يا حداقل يكى از اهداف اصلى آنها،ايجاد حالت‏«يقظه‏»مى‏باشد.
٢ - امام حسن مجتبى عليه السلام در خطبه‏اى كه براى مردم كوفه خواند،آمده است :
«ايها الناس تيقظوا من رقدة الغفلة و من تكاشف الظلمة،فو الذى خلق الحبة و برءالنسمة و تردى بالعظمة،لئن قام الى منكم عصبة بقلوب صافية و نيات مخلصة،لايكون فيها شوب نفاق و لا نية افتراق لاجاهدن السيف قدما قدما و لاضيقن من السيوف‏جوانبها و من الرماح اطرافها و من الخيل سنابكها فتكلموا رحمكم الله،اى مردم!ازخواب‏«غفلت‏»بيدار شويد و از تراكم ظلمت‏بى‏خبرى بپرهيزيد.سوگند!به كسى كه دانه را درزير خاك شكافته و بندگان را آفريده،و رداى عظمت پوشيده،هرگاه گروهى از شما با دل‏هاى‏پاك و نيت‏هاى خالص كه در آن آلودگى به نفاق نباشد و قصد افتراق در آن راه نيابد،بپا خيزند(و مرا يارى كنند)،من با شمشير،گام به گام جهاد مى‏كنم و با ضربات خود،عرصه را بر آنهاتنگ مى‏سازم و شمشير را بر پيكر آنها تنگ مى‏كنم و نوك سرنيزه‏ها را بر پيكرشان كندمى‏كنم و سم اسبها را در اين راه، فرسوده مى‏سازم،پس سخن بگوييد،خدا رحمتتان كند(و ازدشمن نترسيد). (٥٩)
امام مجتبى عليه السلام اين سخن را در حالى بيان داشتند كه خواب‏«غفلت‏»بر كوفيان غلبه‏كرده بود و آن حضرت هر چه آنان را دعوت به جهاد با غارتگران شام و لشكر معاويه‏مى‏فرمودند،آنها اجابت نمى‏كردند.
٣ - در كتاب‏«فلاح السائل‏»دعايى كه مورد تاييد امام صادق عليه السلام نيز قرار گرفته، پيرامون جبران خطاها و غفلتهاى نماز،چنين بيان مى‏دارد : «فصل على محمد و آله واجعل مكان نقصانها تماما و عجلنى تثبتا و تمكنا و سهوى تيقظا و غفلتى تذكرا و كسلى‏نشاطا،پس درود بر محمد و آلش بفرست و هر نقصانى در نماز من رخ داده،كاملش فرما وبه زودى به من ثبات قدم و توانايى عنايت كن(تا كاستى‏ها را جبران كنم)و سهو مرا به‏بيدارى و«غفلتم‏»را به يادآورى و كسالتم را به نشاط مبدل فرما» (٦٠)
٤ - امام امير مؤمنان عليه السلام در نهج البلاغه خطاب به انسان‏هاى بى‏درد مى‏فرمايند : «امامن دائك بلول ام ليس من نومك يقظة،آيا درد تو را درمان و جواب تو را بيدارى نيست.» (٦١)
٥ - در حديث ديگرى،همان بزرگوار مى‏فرمايند : «الا مستبقظ من غفلته قبل نفادمدته،آيا كسى هست كه از خواب غفلتش بيدار شود،قبل از مدت پايان عمرش؟» (٦٢)
در تمام اين روايات‏«غفلت‏»به نوعى خواب و گاهى به مستى و«تذكر»به نوعى‏بيدارى و هشيارى تشبيه شده است.امير مؤمنان على عليه السلام در اين زمينه مى‏فرمايند :
«سكر الغفلة و الغرور ابعد افاقة من سكر الخمور،مستى‏«غفلت‏»و غرور،هشياريش ازمستى شراب دورتر است.» (٦٣)
٥ - اين بحث را با حديث ديگرى از امام امير مؤمنان على عليه السلام كه‏«يقظه‏»را به چراغ نورانى‏تشبيه فرموده،پايان مى‏دهيم : «فاستصبحوا بنور يقظة فى الابصار و الاسماع و الافئدة،با نور يقظه و بيدارى،چشم و گوش و قلب را روشن سازيد» (٦٤)

تغافل مثبت
همان گونه كه‏«غفلت‏»در امور زندگى،مايه بدبختى است،«تغافل‏»نسبت‏به اين امورنيز همين گونه است،يعنى،انسان،واقعيت‏ها را بداند و باور داشته باشد كه زندگى دنياناپايدار است و اين جهان گذرگاهى است كه بايد از آن بگذرند،و به سرايى ديگر بشتابندو مرگ قانون تخلف ناپذيرى است،و هيچ اعتبارى به قدرتها و ثروتهاى مادى نيست،ولى با اين حال،چنان از كنار اين مسايل مى‏گذرد كه گويى هيچ چيزى نمى‏داند ونمى‏بيند.
اين تغافل منفى است كه آثار زيانبارش از«غفلت‏»هم بيشتر است،زيرا،غافلان،ناآگاهانه به دام حوادث گرفتار مى‏شوند،اما«تغافل كنندگان‏»با آگاهى در اين دام قدم‏مى‏گذارند كه مسؤوليت الهى‏اش بيشتر و نكوهش مردم درباره آن شديدتر است.
تغافل مثبت نيز داريم و آن اين است كه انسان،چيزهايى را بداند كه پنهان كردن آن‏لازم يا پسنديده است،يعنى،فردى خود را نسبت مساله‏اى كه اظهارش عواقب‏نامطلوب دارد،به ناآگاهى و بى‏اطلاعى بزند و با بزرگوارى از كنار آن بگذرد تا باعث‏حفظ آبروى ديگران شود.
از جمله مواردى كه‏«تغافل‏»در آن پسنديده است،پنهان ساختن عيوب ديگران است.
هر كس عيب يا لغزشى دارد،لذا سعى دارد تا مردم آن را ندانند،ولى گاهى افرادهوشمند از آن آگاه مى‏شوند.«تغافل‏»در اين گونه موارد،در حقيقت‏يك نوع عيب‏پوشى است كه جز در موارد امر به معروف و نهى از منكر،آن هم به صورت محرمانه ولطيف،بسيار پسنديده است.
اگر در مواردى پرده‏درى شود و آبرو و حيثيت اشخاص بر باد رود،افراد تشويق به‏گناه مى‏شوند و طبق منطق‏«من كه رسواى جهانم،غم دنيا سهل است‏»رسوايى را مجوزى‏براى گناه مى‏شمرد و به بيان ديگر،اگر پرده حياى گنهكاران دريده شود،دست‏به هركارى مى‏زنند، پس در اين جا جز با«تغافل‏»نمى‏توان جلوى اين پديده شوم اجتماعى راگرفت.
در يك بيان كلى مى‏توان گفت : يكى از اصول مهم زندگى آرام و خالى از دغدغه،همين مساله‏«تغافل‏»است،به ويژه مديران بايد از اين مساله در حل بسيارى ازمشكلاتشان بهره بگيرند،يعنى،هر جا كه احتياج به اخطار و هشدار است‏بايد اخطار وهشدار دهند و هر جا كه با«تغافل‏»مشكلات حل مى‏شود،از اين طريق وارد شوند.به‏يقين اگر مديران اصل‏«تغافل‏»را از زندگى خود حذف كنند،گرفتار دردسرهاى بى‏دليل‏خواهند شد.
به همين دليل،پيشوايان بزرگ اسلام در گفتار و عمل،نسبت‏به اين مساله تاكيدكرده‏اند. «تغافل‏»پيامبر اكرم صلى الله عليه و اله در بعضى از موارد باعث‏خرده‏گيرى بعضى از افرادناآگاه مى‏شد،مثلا،اعتراض مى‏كردند به اين كه پيامبر صلى الله عليه و اله خيلى سريع تحت تاثيرسخنان اين و آن قرار مى‏گيرند و اگر گفته شود كه فلان كس پشت‏سر شما چنين و چنان‏مى‏گويد،مى‏پذيرد و به سراغ آن شخص مى‏فرستد،اما هنگامى كه او قسم ياد مى‏كند كه‏چنين چيزى را نگفته‏ام،سخن او را نيز مى‏پذيرد.
قرآن مجيد نيز در آيه ٦١ سوره توبه به اين مطلب اشاره مى‏كند : «و منهم الذين‏يؤذون النبى و يقولون هو اذن قل اذن خير لكم يؤمن بالله و يؤمن للمؤمنين و رحمة‏للذين آمنوا منكم... ،از آنها كسانى هستند كه پيامبر صلى الله عليه و اله را آزار مى‏دهند و مى‏گويند : او آدم خوش باورى است،بگو : خوش باورى او به نفع شماست،او ايمان به خدا دارد و مؤمنان راتصديق مى‏كند و رحمت است‏براى كسانى از شما كه ايمان آورده‏اند.»
مسلم است كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و اله با آن هوش و كياست و درايت كه دوست و دشمن به‏آن معترفند،آدم ساده انديش و خوش باور نبوده است،بلكه در بسيارى از مواردوظيفه خود را«تغافل‏»مى‏ديد.اين‏«تغافل‏»مايه رحمت‏براى همه مؤمنان محسوب‏مى‏شد.

تغافل در بيان معصومين عليهم السلام
١ - در حديث معروفى كه هم از امام سجاد عليه السلام و هم از امام باقر عليه السلام و هم از امام‏صادق عليه السلام نقل شده است،پيرامون‏«تغافل‏»چنين مى‏فرمايند : «صلاح حال التعايش والتعاشر ملا مكيال ثلثاه فطنة و ثلثه تغافل،مصلحت همزيستى سالم و معاشرت با مردم درپيمانه‏اى است كه دو سوم آن هوشيارى و يك سوم آن تغافل باشد. (٦٥)
اين روايت،در واقع ضمن تاكيد بر تغافل مثبت،از تغافل منفى بر حذر مى‏دارد.ابتداتاكيد به هوشيارى و بيدارى و ترك‏«غفلت‏»مى‏كند و سهم آن را دو سوم مى‏دانند ومفهوم آن اين است كه انسان نبايد از مسائل مهم زندگى بى‏خبر بماند،بلكه بايد با كمال‏دقت،مراقب آنچه كه خير و صلاح او در آن است،باشد.از سوى ديگر نسبت‏به امورى‏كه لازم است مورد بى‏اعتنايى و بى‏توجهى قرار گيرد،دستور به‏«تغافل‏»مى‏دهد،مانند،فكر و دقت در مسايل جزئى زندگى كه اهميت چندانى ندارند،انسان را از تفكر در امورمهم باز مى‏دارد و همچنين مخفى كردن عيوب پنهانى ديگران در مواردى كه مصلحت‏ايجاب مى‏كند،كار پسنديده‏اى است.
٢ - امير مؤمنان على عليه السلام در اين رابطه مى‏فرمايند : «من اشرف اعمال الكريم غفلته‏عما يعلم،يكى از باارزشترين كارهاى كريمان،«تغافل‏»از چيزهايى است كه از آن آگاهند» (٦٦) (و سرپوش گذاشتن بر آن لازم است.)
٣ - در حديث ديگرى آن امام بزرگوار عليه السلام مى‏فرمايند : «من لم يتغافل و لا يغض عن‏كثير من الامور تنغصت عيشته،كسى كه‏«تغافل‏»و چشم‏پوشى از بسيارى امور نكند، زندگى‏براى او ناگوار خواهد شد» (٦٧)
بديهى است،زندگى انسان‏ها خالى از امورى كه بر خلاف توقع باشد،نيست.اگرانسان جزئيات زندگى ديگران را با كنجكاوى و دقت پيدا كند و آنها را موردبازخواست قرار دهد،زندگى برايش تلخ و دوستان از اطراف او پراكنده مى‏شوند.
اين بحث را با حديثى از همان بزرگوار عليه السلام پايان مى‏دهيم : «و عظموا اقداركم بالتغافل‏عن الدنى من الامور...و لا تكونوا بحاثين عما غاب عنكم،فيكثر عائبكم...و تكرموابالتعامى عن الاستقصاء،قدر و منزلت‏خود را با«تغافل‏»نسبت‏به امور پست و كوچك بالابريد...و زياده از امورى كه پوشيده و پنهان است تجسس نكنيد كه عيب‏جويان شما زيادمى‏شوند...و با چشم بر هم نهادن از دقت‏بيش از حد در جزئيات،بزرگوارى خود را ثابت‏كنيد» (٦٨)
از اين حديث و بعضى از احاديث ديگر،به خوبى موارد«تغافل‏»روشن مى‏شود ونشان مى‏دهد كه مربوط به امور مهم و سرنوشت‏ساز زندگى نيست،بلكه مربوط به امورجزئى و كم اهميت است كه در زندگى وجود دارد.
بنابراين‏«تغافل‏»منافاتى با امر به معروف و نهى از منكر و انتقاد سازنده ندارد،زيرا،«امر به معروف و نهى از منكر»مربوط به واجبات و محرمات است كه از محدوده‏«تغافل‏»بيرون است و انتقاد سازنده مربوط به امورى است كه در سرنوشت فرد و جامعه‏اثر قابل ملاحظه‏اى دارد،در حالى كه‏«تغافل‏»مربوط به امور جزئى و كم ارزش و ياعيوبى كه مصلحت در آن است كه در پرده بماند.

--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١ - اعراف/ ١٧٩.
٢ - انبياء/ ٩٧.
٣ - در اين كه مرجع ضمير«هى‏»چيست؟در ميان مفسران نظرهاى زيادى است،ولى بهتر است كه آن‏را به ابصار بازگردانيم،گويى كه در عبارت تقديم و تاخيرى رخ داده است.
٤ - كهف/ ٢٨.
٥ - اشاره به افراد با ايمانى همچون سلمان فارسى،ابوذر غفارى،صهيب و خباب بوده است.
٦ - اين شان نزول را مرحوم طبرسى در«مجمع البيان‏»و قرطبى در تفسير«الجامع لاحكام القرآن‏»وبرسويى در«روح البيان‏»و جمعى ديگر با تفاوت‏هايى نقل كرده‏اند.(توجه داشته باشيد، گر چه سوره كهف‏مكى است ولى مفسران تصريح كرده‏اند كه آيه مورد بحث،يعنى آيه ٢٨ اين سوره،در مدينه نازل شده‏است.)
٧ - روح البيان،جلد ٤،ص ١٨.
٨ - روم/ ٧.
٩ - اعراف/ ١٤٦.
١٠ - اعراف/ ١٣٦.
١١ - عنكبوت/ ٦٥.
١٢ - روح البيان،ج‏٦،ص‏٤٩٣.
١٣ - زخرف/ ٣٦.
١٤ - روح البيان،ج ٨،ص‏٣٦٩.
١٥ - اعراف/ ٢٠١.
١٦ - ق/ ٢٢.
١٧ - مريم/ ٣٩.
١٨ - ارشاد القلوب،ط.دار الفكر بيروت،ص ٢١٤،ج اول.
١٩ - شرح فارسى غرر الحكم،ج ١،ص ١٢٨.
٢٠ - همان،ج‏٧،ص ٢٩٥.
٢١ - همان.ج ١،ص‏٣٦٩.
٢٢ - همان.ج‏٦،ص‏٢٢٧.
٢٣ - بحار الانوار،ج ٧٥،ص ١٩٠.
٢٤ - نهج البلاغه،خطبه ٦٤/ ٧.
٢٥ - نهج البلاغه،خطبه ١٠٨/ ٥.
٢٦ - شرح فارسى غرر الحكم،ج‏٧،ص‏٢٩٦.
٢٧ - سفينة البحار،ماده غفل.
٢٨ - شرح فارسى غرر الحكم،ج‏٧،ص‏٢٩٦.
٢٩ - همان.ج‏٧ ص‏٢٩٦.
٣٠ - ميزان الحكمة،ج‏٣،حديث‏١٥١٨٩،(باب الغفلة)
٣١ - شرح فارسى غرر الحكم،ج‏٧،ص‏٢٩٦.
٣٢ - تحف العقول،كلمات امام سجاد عليه السلام‏«و من كلامه عليه السلام فى الزهد»،ص ٣١١، طبع انتشارات علميه‏اسلاميه با ترجمه.
٣٣ - بحار الانوار،ج ٧٤،ص ٦٠.
٣٤ - بحار الانوار،ج ٧٤،ص‏٢٩٣.
٣٥ - بحار الانوار،ج ٧٥،ص ١٦٤.
٣٦ - شرح فارسى غرر الحكم،ج ٥،ص‏٢٩٣.
٣٧ - همان.ج‏٣،ص ٢٦٨.
٣٨ - همان،ج ٢،ص ٣١٢.
٣٩ - بحار الانوار،ج ٩١،ص‏٩٦ - ٩٩.
٤٠ - شرح فارسى غرر الحكم،ج ٥،ص ٢٧٢
٤١ - بحار الانوار،ج ١،ص ١٢٢.
٤٢ - خصال صدوق،ص ١٣٨.طبع انتشارات علميه اسلاميه با ترجمه سيد احمد فهرى.
٤٣ - بحار الانوار.ج ٧٥،ص ١١٥.
٤٤ - نهج البلاغه،كلمات قصار،حكمت ١٢٢
٤٥ - شرح غرر الحكم،ج ٤،ص ٥٨٥.
٤٦ - همان.
٤٧ - ميزان الحكمة،ج‏٣،ح‏١٥١٨٩،ص ٢٢٨٥.
٤٨ - بحار الانوار،ج ٧٤،ص ١١٢.
٤٩ - غرر الحكم،حديث‏٤٢٦٩.
٥٠ - فروع كافى،ج‏٣،ص ٢٧٠.
٥١ - ميزان الحكمة،ج‏٣،حديث ١٥١٨٨.
٥٢ - بحار الانوار،ج ٧٤،ص‏٢٣٧.
٥٣ - غرر الحكم حديث ٦٠٠
٥٤ - ميزان الحكمه حديث‏١٥١٤٧
٥٥ - امام خمينى(ره).كتاب جهاد اكبر يا مبارزه با نفس،ص ١٥١.
٥٦ - اين عبارت‏١٣ بار در قرآن كريم ذكر شده است.
٥٧ - اين عبارت نيز در٧ مورد ذكر شده است.
٥٨ - بحار الانوار،ج ٧٤،ص‏٢٩٦.
٥٩ - بحار الانوار،ج ٤٤،ص‏٦٧.
٦٠ - بحار الانوار،ج‏٨٣،ص ١٤.
٦١ - نهج البلاغه،خطبه ٢٢٢.
٦٢ - غرر الحكم،حديث ٢٧٥٢.
٦٣ - همان،حديث ٥٦٥١.
٦٤ - نهج البلاغه،خطبه ٢٢٢
٦٥ - تحف العقول،ص ٢٦٤.(آنچه در بالا آمد،متن حديثى است كه از امام صادق عليه السلام نقل شده است واز دو امام ديگر نيز شبيه آن نقل شده است.
٦٦ - نهج البلاغه،كلمات قصار،شماره ٢٢٢.)
٦٧ - غرر الحكم،شماره‏٩١٤٩.
٦٨ - بحار الانوار،ج ٧٥،ص ٦٤.

۱۳
اخلاق در قرآن فصل هفدهم : بخل و امساك

اشاره نعمتها و مواهبى كه پروردگار در اختيار انسان‏ها گذاشته،در بسيارى از موارد،بيش‏از نياز آنهاست،به گونه‏اى كه مى‏توانند ديگران را نيز در آن سهيم كنند،بدون آن كه‏زيانى به زندگى خودشان برسد،ولى گروهى به خاطر صفت رذيله‏«بخل‏»از اين كارامتناع ورزيده و هيچ كس را در اين مواهب خدادادى سهيم نمى‏كنند.گاه نيز با نمايش‏ثروت و قدرت به محرومان،نمك بر جراحات قلبشان پاشيده و گويى از اين كار زشت‏و غير انسانى خويش لذت هم مى‏برند.
گاه اين صفت‏با«انحصار طلبى‏»و«خود برتر بينى‏»و«حرص و آز»نيز آميخته شده وزشتى آن را چند برابر مى‏كند.
اگر نگاهى به جهان آفرينش بيندازيم،همه جا سخاوت و انفاق و بذل و بخشش رامشاهده مى‏كنيم.خورشيد دائم مى‏سوزد و بخشى از وجودش را تبديل به نور و حرارت‏مى‏كند و آن را به تمام منظومه شمسى مى‏رساند و با نور و گرماى خود به همه‏مخلوقات،زندگى مى‏بخشد.
زمين با انواع مواهبى كه در دل دارد،از مواد غذايى گرفته تا معادن گران‏بها وآب‏هاى زيرزمينى،همه را رايگان در اختيار بشر نهاده و سخاوتمندانه انسان را يارى‏مى‏دهد.ساير موجودات جهان نيز هر كدام دست‏هاى سخاوتمند خود را سوى انسان‏ها گشوده‏اند تا سخاوت خويش را نشان دهند.
علاوه بر عالم كبير در عالم صغير،يعنى،وجود يك انسان نيز همين مساله حكم‏فرماست.قلب، دستگاه تنفس،معده،چشم،گوش،دست و پا هيچ كدام تنها براى‏خودشان كار نمى‏كنند و هرگز در خدمت‏به ساير اجزاء بدن،«بخل‏»نمى‏ورزند،بلكه‏آنچه را كه دارند سخاوتمندانه در ميان خود و تمام سلولهاى بدن تقسيم مى‏كنند.
در جهانى كه همه جا«سخاوت‏»حكم فرماست،آيا جايى براى انسان بخيل وجوددارد؟آيا ناهماهنگى با عالم هستى او را به فساد و مرگ نمى‏كشاند؟
روى اين اصل،نكوهش‏«بخل‏»و مدح و ستايش‏«سخاوت‏»به طور گسترده در آيات‏و روايات اسلامى به چشم مى‏خورد كه در آنها«جود و سخاء»به عنوان يكى از بارزترين‏صفات فعلى الهى و يكى از ويژگى‏هاى پيشوايان معصوم عليهم السلام معرفى شده است.
با اين اشاره،به آيات قرآنى باز مى‏گرديم و بازتاب گسترده‏«بخل‏»و«سخاوت‏»را دربخشى از ايات قرآن مورد بررسى قرار مى‏دهيم.
١- ان قارون كان من قوم موسى فبغى عليهم و آتيناه من الكنوز ما ان مفاتحه لتنوءبالعصبة اولى القوة اذ قال له قومه لا تفرح ان الله لا يحب الفرحين×و ابتغ فيما اتاك‏الله الدار الآخرة و لا تنس نصيبك من الدنيا و احسن كما احسن الله اليك و لا تبغ‏الفساد فى الارض ان الله لا يحب المفسدين .(سوره قصص،آيه ٧٦ تا ٧٧)
٢- انا بلوناهم كما بلونا اصحاب الجنة اذ اقسموا ليصرمنها مصبحين×و لا يستثنون×فطاف عليها طائف من ربك و هم نائمون×فاصبحت كالصريم (سوره قلم،آيه ١٧ تا ٢٠)
٣- و منهم من عاهد الله لئن آتانا من فضله لنصدقن و لنكونن من الصالحين- فلماآتاهم من فضله بخلوا به و تولوا و هم معرضون×فاعقبهم نفاقا فى قلوبهم الى يوم‏يلقونه بما اخلفوا الله ما وعدوه و بما كانوا يكذبون (سوره توبه،آيه ٧٥ تا ٧٧)
٤- و لا يحسبن الذين يبخلون بما آتاهم الله من فضله هو خيرا لهم بل هو شر لهم‏سيطوقون ما بخلوا به يوم القيامة و لله ميراث السماوات و الارض و الله بما تعملون‏خبير (سوره آل عمران،آيه ١٨٠)
٥- الذين يبخلون و يامرون الناس بالبخل و يكتمون ما آتاهم الله من فضله و اعتدناللكافرين عذابا مهينا (سوره نساء،آيه ٣٧) ٦- و اما من بخل و استغنى×و كذب بالحسنى×فسنيسره‏للعسرى (سوره الليل،آيه ٨ تا ١٠)
٧- ها انتم هؤلاء تدعون لتنفقوا فى سبيل الله فمنكم من يبخل و من يبخل فانما يبخل‏عن نفسه و الله الغنى و انتم الفقراء و ان تتولوا يستبدل قوما غيركم ثم لا يكونواامثالكم (سوره محمد،آيه ٣٨)
٨- .. و من يوق شح نفسه فاولئك هم المفلحون (سوره تغابن،آيه ١٦ و سوره حشر،آيه ٩)
٩- و الذين اذا انفقوا لم يسرفوا و لم يقتروا و كان بين ذلك قواما (سوره فرقان،آيه ٦٧)
١٠- قل لو انتم تملكون خزائن رحمة ربى اذا لامسكتم خشية الانفاق و كان الانسان‏قتورا(سوره اسراء،آيه ١٠٠)

ترجمه ١- قارون از قوم موسى بود،اما بر آنان ستم كرد،ما آن قدر از گنجها به او داده بوديم كه‏حمل كليدهاى آن براى يك گروه زورمند مشكل بود!(به خاطر آوريد)هنگامى را كه قومش به‏او گفتند : «اين همه شادى مغرورانه مكن كه خداوند شادى كنندگان مغرور را دوست نمى‏دارد!...
و در آنچه خداوند به تو داده،سراى آخرت را جستجو كن و بهره‏ات را از دنيا فراموش مكن وهمان گونه كه خدا به تو نيكى كرده،نيكى كن و هرگز در زمين به دنبال فساد مباش كه خدامفسدان را دوست ندارد.
٢- ما آنها را آزموديم،همان گونه كه‏«صاحبان باغ‏»را آزمايش كرديم،هنگامى كه سوگندياد كردند كه ميوه‏هاى باغ را صبحگاهان(دور از چشم مستمندان)بچينند- و هيچ از آن‏استثناء نكنند- اما عذابى فراگير(شب هنگام)بر(تمام)باغ آنها فرود آمد،در حالى كه همه درخواب بودند و آن باغ سرسبز مانند شب سياه ظلمانى شد!
٣- بعضى از آنها با خدا پيمان بسته بودند كه : «اگر خداوند ما را از فضل خود،روزى دهد، قطعا صدقه خواهيم داد و از صالحان(و شاكران)خواهيم بود!»- اما هنگامى كه خدا از فضل‏خود به آنها بخشيد«بخل‏»ورزيدند و سرپيچى كردند و روى برتافتند- اين عمل،(روح) نفاق‏را تا روزى كه خدا را ملاقات كنند،در دل‏هايشان برقرار ساخت،اين به خاطر آن است كه ازپيمان الهى تخلف جستند،و به خاطر آن است كه دروغ مى‏گفتند. ٤- كسانى كه بخل مى‏ورزند و آنچه را كه خدا از فضل خويش به آنان داده،انفاق‏نمى‏كنند،گمان نكنند اين كار به سود آنهاست،بلكه براى آنها شر است،به زودى در روزقيامت آنچه را نسبت‏به آن‏«بخل‏»ورزيدند،همانند طوقى به گردنشان مى‏افكنند و ميراث‏آسمانها و زمين،از آن خداست و خداوند،از آنچه انجام مى‏دهيد آگاه است.
٥- آنها كسانى هستند كه‏«بخل‏»مى‏ورزند و مردم را به‏«بخل‏»دعوت مى‏كنند و آنچه راكه خداوند از فضل(و رحمت)خود به آنها داده كتمان مى‏نمايند(اين عمل،در حقيقت ازكفرشان سرچشمه گرفته)و ما براى كافران عذاب خواركننده‏اى آماده كرده‏ايم.
٦- اما كسى كه‏«بخل‏»ورزد و(از اين راه)بى‏نيازى طلبد،- و پاداش نيك الهى را انكاركند- به زودى او را در مسير دشوارى قرار مى‏دهيم.
٧- آرى!شما همان گروهى هستيد كه براى انفاق در راه خدا دعوت مى‏شويد،بعضى ازشما(بخل)مى‏ورزيد و هر كس‏«بخل‏»ورزد،نسبت‏به خود«بخل‏»كرده است و خداوند بى‏نياز است و شما همه نيازمنديد و هرگاه سرپيچى كنيد،خداوند گروه ديگرى را جاى شمامى‏آورد، پس آنها مانند شما نخواهند بود(و سخاوتمندان در راه خدا انفاق مى‏كنند.)
٨- ..و كسانى كه از«بخل‏»و حرص خويشتن مصون بمانند،رستگارانند!
٩- و كسانى كه هر گاه انفاق كنند،نه اسراف مى‏نمايند و نه سخت‏گيرى،بلكه در ميان اين‏دو حد اعتدال دارند.
١٠- بگو : «اگر شما مالك خزائن رحمت پروردگار من بوديد،در آن صورت(به خاطر تنگ‏نظرى)امساك مى‏كرديد،مبادا انفاق مايه تنگدستى شما شود»و انسان تنگ نظر است!

سرنوشت‏بخيلان
آيات نخست اين بحث‏به ماجراى عبرت انگيز يكى از ثروتمندان بزرگ بنى اسرائيل‏اشاره مى‏كند كه بر اثر«بخل‏»و تكبر و خود بزرگ‏بينى به سرنوشت‏بسيار دردناكى مبتلاشد.
«قارون‏»از خويشاوندان نزديك حضرت موسى عليه السلام و از چهره‏هاى سرشناس و ثروتمند بنى اسرائيل و به ظاهر از نخستين مؤمنان به آن حضرت نيز بود كه آگاهى‏فراوانى از تورات داشت،اما او مثل بسيارى از ثروتمندان خودخواه و از خدا بى‏خبر،علاقه فراوانى به نمايش دادن ثروت خويش در برابر ديدگان فقراى بنى اسرائيل داشت‏كه هر گاه اموال و دارايى عظيم و عجيب خويش را به نمايش مى‏گذاشت،دل‏هاى‏دنياپرستان را به تپش در مى‏آورد تا جايى كه تنها آرزوى مهم آنها اين بود كه روزى‏مثل قارون،صاحب چنين ثروتى شوند!
قرآن مجيد در اين آيات مى‏گويد : «قارون از قوم موسى عليه السلام بود،ولى بر آنها ستم كرد، ان قارون كان من قوم موسى فبغى عليهم... » (١)
ستم او بر قومش هم به خاطر«بخل‏»شديدش بود كه راضى نبود كسى از ثروت اوبهره‏اى ببرد و هم به خاطر نمايش ثروت و به رخ كشيدن آن و هم به خاطر مخالفت‏شديد با حضرت موسى عليه السلام و همكارى با فرعونيان،هنگامى كه حضرت موسى عليه السلام از اوطلب زكات كرده بود.
اصولا ثروتمندان دنيا پرست،علاقه دارند كه قدرتهاى اجتماعى بيشترى در اختياربگيرند كه اين علاقه گاهى به خاطر فزون طلبى است و گاهى به دليل ترسى است كه ازقدرتهاى سياسى و اجتماعى ديگر دارند كه مبادا ثروت آنها توسط آن قدرتها آسيب‏بيند،به همين دليل هميشه با پيامبران كه مردم را زير چتر حكومت الهى قرار مى‏دادند،به‏مخالفت‏بر مى‏خاستند.
قرآن در ادامه آيه در مورد ثروت‏«قارون‏»مى‏فرمايد : «آن قدر گنج‏به او داديم كه‏حمل صندوقهاى(جواهرات و درهم و دينار و اشياء قيمتى)او براى يك گروه زورمند،مشكل‏بود، و آتيناه من الكنوز ما ان مفاتحه لتنوء بالعصبة اولى القوة... » (٢)
«قارون‏»از وضع خود بسيار اظهار شادمانى مى‏كرد و همواره به عيش و نوش‏مشغول بود و غم بينوايان و رنج محرومان را هرگز احساس نمى‏كرد،حتى هنگامى كه(عاقلان مؤمن)قومش به او گفتند : «اين همه شادى مغرورانه مكن كه خداوند،شادى‏كنندگان مغرور را دوست نمى‏دارد و در آنچه خدا به تو داده،سراى آخرت را جستجو كن و بهره‏ات را از دنيا فراموش منما(كه اين امانت،بيش از چند روزى دست تو نخواهد بود)وهمان‏گونه كه خدا به تو نيكى كرده،تو نيز به بندگان او نيكى كن و ثروت عظيم خود را وسيله‏فساد در زمين قرار مده كه خدا مفسدان را دوست ندارد،... اذ قال له قومه لا تفرح ان الله‏لا يحب الفرحين×و ابتغ فى ما آتاك الله الدار الآخرة و لا تنس نصيبك من الدنيا واحسن كما احسن الله اليك و لا تبغ الفساد فى الارض ان الله لا يحب المفسدين » (٣)
اين دستورات پنجگانه و اندرزهاى ناصحانه و مشفقانه،نه تنها در دل سياه‏«قارون‏»
اثر نكرد،بلكه بر طغيان او افزود تا آنجا كه به صراحت،توحيد افعالى خداوند را انكاركرد و گفت : «اين ثروتهاى عظيم،نتيجه لياقت و آگاهى و كاردانى خودم مى‏باشد.»
قرآن مجيد در آيات ديگر همين سوره،به يكى ديگر از رذايل اخلاقى‏«قارون‏»كه‏تقريبا به صورت يك جنون عمومى در همه ثروتمندان مغرور و از خدا بى‏خبر در آمده‏است،مى‏پردازد و مى‏گويد : «او در مقابل چشم قوم خود(در برابر ديدگان محرومان وبينوايان)به نمايش ثروت پرداخت و تمام توان خود را در اين نمايش جنون‏آميزغير انسانى به كار گرفت.اسبهاى گران قيمت،با زين‏هاى طلايى و كنيزان زيبا و غرق درانواع زينت آلات و جواهرات و ساير اموال و دارايى‏اش را كه بسيار فريبنده بود به‏نمايش گذاشت و به جاى اين كه به اندرز ناصحانه آگاهان قومش گوش دهد و مرهمى برجراحتهاى قلب بينوايان بگذارد،بلكه با عناد و خالفت‏با آگاهان قومش نمك بر زخم‏قلب فقرا مى‏پاشيد و با نمايش ثروتش همه را در حيرت فرو مى‏برد.
هنگامى كه طغيان او فزونى گرفت،خداوند بيش از آن،به او مهلت نداد و با ايجادزلزله‏اى- تنها در محل كاخ قارون- او را به همراه تمام ثروتش در كام زمين فرو برد و باحركت ديگر شكاف را بست و بدين سان سرنوشت او درس عبرتى براى همه انسان‏ها درطول تاريخ گشت.
ريشه اصلى بدبختى‏«قارون‏»همان‏«بخل‏»او بود.بخلى كه سرچشمه انكار عملى اونسبت‏به نبوت حضرت موسى عليه السلام و توحيد پروردگار شد و به دنبال آن به فكر متهم‏ساختن پيامبر بزرگ خدا حضرت موسى عليه السلام،به عمل منافى عفت‏با يك زن بد كار افتاد كه خداوند به زودى او را رسوا كرد.او مى‏پنداشت كه با داشتن اين مال و ثروت عظيم،هيچ كس را قدرت رساندن آسيب به او نيست،به همين دليل از هيچ گونه ظلم و ستمى‏بر قوم بنى اسرائيل دريغ نداشت تا اين كه سرانجام به كيفر زشت كاريهاى خود رسيد.
در بخش دوم از آيات،به داستان عبرت انگيز ديگرى از گروه بخيلان و سرنوشت‏سياه آنها اشاره مى‏كند.گروهى كه قرآن مجيد از آنها،به اصحاب الجنه(صاحبان باغ)
ياد كرده،به نظر بعضى از مفسران،گروهى از بنى اسرائيل بودند كه در«يمن‏»در نزديكى‏«صنعاء»زندگى مى‏كردند.بعضى از محققان،وجود كلمه‏«حرء»را در ادامه اين آيات‏كه به معنى‏«منع‏»مى‏باشد و از واژه‏هاى متداول‏«يمن‏»است،اشاره به اين معنى مى‏دانندكه آنها اهل يمن بودند.
آنها ده نفر بودند كه باغ بزرگى را از پدر به ارث برده بودند،پدرشان مرد نيكوكار وسخاوتمندى بود و هنگامى كه ميوه‏ها و ثمره‏هاى باغ نمايان مى‏گشت،در باغ را بر روى‏مستمندان مى‏گشود تا آنها بهره كافى ببرند كه اين امر مايه بركت و وسعت اموال پدرگشته بود.
ولى فرزندان بخيل و ناخلف،به گمان اين كه بخش زيادى از اين درآمد به جيب فقراو نيازمندان مى‏ريزد و دليلى هم ندارد كه اموال خودشان را اين گونه ببخشند،تصميم‏گرفتند اجازه ندهند حتى يك فقير هم وارد باغ آنها شود.به همين خاطر تصميم گرفتندكه يك روز صبح،بى سر و صدا با جمعى كارگر زبده به باغ بروند و پيش از آن كه فقرابيدار شده و با خبر گردند،تمام محصول را چيده و منتقل نمايند.
«برسوئى‏»در«روح البيان‏»مى‏گويد : «اين ماجرا مربوط به زمان كمى بعد از حضرت‏مسيح عليه السلام است.آنها پدرى داشتند بسيار سخاوتمند كه از آن باغ به اندازه نياز سال خود برمى‏داشت و بقيه را به نيازمندان مى‏داد و به اين ترتيب،مقدار قابل ملاحظه‏اى نصيب فقرامى‏شد كه روزهاى زيادى از آن براى معيشت‏خود بهره مى‏گرفتند،ولى هنگامى كه پدر از دنيارفت،فرزندان گفتند : اگر ما كار پدرمان را ادامه دهيم،زندگى بر ما مشكل مى‏شود،در حالى‏كه ما عيالمنديم و در ميان خود سوگند ياد كردند كه در آغاز صبح،هنگامى كه هنوز تاريكى به‏طور كامل از بين نرفته،ميوه‏ها را بچينند،حتى براى اين سخن خود،ان شاء الله هم نگفتند.» (٤)
خداوند نيز مجازات سخت و دردناكى براى آنها قرار داد،«هنگام شب،در آن موقع‏كه همه آنها در خواب بودند،عذابى فراگير از ناحيه پروردگارت بر تمام باغ فرود آمد، فطاف‏عليها طائف من ربك و هم نائمون ». (٥)
آرى!آتشى سوزان و صاعقه‏اى مرگبار،چنان بر آن باغ فرود آمد كه‏«آن باغ خرم وسرسبز به صورت خاكستر سياه درآمد، فاصبحت كالصريم » (٦)
احتمال ديگر نيز وجود دارد كه‏«صريم‏»به معنى درخت‏بدون ميوه باشد،يعنى،«صاعقه‏»فقط تمام ميوه‏ها را از بين برد و تنها چوبى از درختان باقى ماند.و صبح روزبعد،هنگامى كه خوشحال و راضى از نقشه خودشان به باغ آمدند،به محض ورود به‏باغ و ديدن آن منظره وحشتناك،فرياد كشيدند و گفتند : «ما راه را گم كرده‏ايم،ما همه چيزرا از دست داديم،بلكه ما محروميم، فلما راوها قالوا انا لضالون×بل نحن محرومون » (٧)
ممكن است تعبير«انا لضالون‏»اشاره به اين داشته باشد كه آنها در آغاز باورنداشتند كه اين باغ سوخته،همان باغ سرسبز و پر ميوه آنهاست،ولى هنگامى كه دقت‏نمودند از قرائن فهميدند كه اين باغ،همان باغ خودشان است كه چنين نابود شده است.
لذا گفتند : «بل نحن محرومون‏» .
احتمال ديگر نيز وجود دارد كه اين گم كردن راه خداست،زيرا آنها سعادت وخوشبختى خود را در«بخل‏»مى‏پنداشتند،در حالى كه راه صحيح همان راه پدرسخاوتمندشان بود.
در ادامه اين آيات آمده است : اين گروه بخيلان به زودى از خواب‏«غفلت‏»بيدارشدند و به ملامت‏يكديگر پرداختند و اعتراف به گناه كردند و تصميم گرفتند در آينده‏اين كار را تكرار نكنند و از خداوند،باغى بهتر از آن را خواستند.در بعضى از روايات‏آمده است كه خداوند،توبه آنها را قبول كرد و باغى بهتر و پربارتر به آنها عنايت فرمود.
به هر حال آيه فوق،بيانگر عواقب دردناك‏«بخل‏»و انحصارطلبى است كه حتى دردنياى مادى نيز«بخل‏»كارساز نيست.
قابل توجه است كه قرآن در آغاز اين آيات،مى‏گويد : «ما مردم مكه را نيز با چنين‏امتحانى آزموديم،همان گونه كه‏«اصحاب الجنه‏»را آزمايش كرديم‏»و گويا اين تعبير،اشاره به قحطى و خشكسالى شديدى است كه در مكه بر اثر«بخل‏»و ترك انفاق روى‏داد و ثروتمندان بخيل را به روز سياه نشاند.
در سومين آيه سخن از سرنوشت فرد بخيلى در عصر رسول الله صلى الله عليه و اله است. مطابق‏بسيارى از تفاسير،مردى از انصار به نام‏«ثعلبة بن حاطب‏»كه در آغاز مرد بسيار تهى‏دستى بوده و هميشه آرزو داشت كه روزى ثروتمند شود،به همين خاطر با اصرارفراوان از پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله تقاضا كرد كه براى او دعا كند تا مال فراوانى به دست آورد.
پيغمبر اكرم صلى الله عليه و اله به او فرمود : «داشتن مقدار كم كه بتوانى حقش را ادا كنى بهتر از مقدارزياد است كه توانايى اداء حقش را نداشته باشى‏»،يعنى،به زندگى ساده‏ات بساز و شاكرباش.ولى او گفت : با خدا عهد مى‏كنم،اگر ما را از فضل خود بهره‏مند سازد،به طور قطع‏صدقه خواهيم داد و از صالحان(شاكران)خواهيم بود، و منهم من عاهد الله لئن آتانامن فضله لنصدقن و لنكونن من الصالحين (٨)
سرانجام پيامبر صلى الله عليه و اله براى اين مرد پر ادعاى كم ظرفيت،بنا به اصرار خودش دعا كردتا صحنه آزمونى براى او و سايرين باشد.چيزى نگذشت كه به بركت دعاى پيامبراسلام صلى الله عليه و اله،او ثروت زيادى كه انتظار آن را نداشت،به او رسيد و روز به روز فزونى‏يافت.صاحب دامهاى زيادى شد و كارش بسيار رونق گرفت.اما هنگامى كه آيه زكات‏نازل شد،به او ابلاغ كردند كه بايد مقدار كمى از اين اموال را به عنوان زكات،در اختيارنيازمندان بگذارى،آن مرد«بخيل‏»كم‏ظرفيت،پيمان خود را با خدا و پيامبرش به دست‏فراموشى سپرده و از پرداخت مقدار ناچيز زكات خوددارى ورزيد.
قرآن در يك جمله كوتاه چنين مى‏فرمايد : «هنگامى كه خداوند از فضل و رحمتش به آنان داد، «بخل‏»ورزيدند و سرپيچى كردند و روى‏گردان شدند، فلما آتاهم من فضله بخلوابه و تولوا و هم معرضون » (٩)
گرچه‏«ثعلبه‏»يك نفر بيش نبود،ولى هنگامى كه كار و ثروتش رونق گرفت،از گروه‏بسيارى براى حفظ اموالش كمك مى‏گرفت،لذا ممكن است صيغه‏هاى جمع در آيه،اشاره به همين مطلب داشته باشد.
احتمال ديگر نيز وجود دارد كه اين گونه درخواست‏ها را تنها«ثعلبه‏»از پيامبراكرم صلى الله عليه و اله نكرد و اين آزمايش نيز تنها براى او رخ نداد،بلكه افراد زيادى چنين تقاضايى‏را داشتند كه نتوانستند از امتحان الهى،سرافراز بيرون آيند.
به هر حال نتيجه پيمان شكنى و بخلشان،آن شد كه روح نفاق به طور پايدار در دل‏آنان ريشه كند و تا قيامت ادامه يابد،زيرا،عهدى را كه با خدا بسته بودند،شكستند ودروغ گفتند، «فاعقبهم نفاقا فى قلوبهم الى يوم يلقونه بما اخلفوا الله ما وعدوا و بماكانوا يكذبون » (١٠) .
آرى!مردى كه يك روز جزء عباد بود و او را حمامه مسجد (١١) مى‏ناميدند و پيشانى‏او مانند زانوى شتر پينه بسته بود،بر اثر«بخل‏»و انحصار طلبى،روياروى پيامبر صلى الله عليه و آله قرارگرفت و حتى به طور كنايه بر آئين اسلام و قانون زكات خرده گرفت و آن را شبيه جزيه‏اهل كتاب شمرد و به اين ترتيب در صف منافقان قرار گرفت و همه مسملين نيز او را ازجامعه اسلامى طرد كردند.
در چهارمين آيه،خداوند مجازات سنگين‏«بخيلان‏»را بيان مى‏نمايد،مجازاتى كه درقرآن مجيد،تنها در اين مورد به كار رفته و درباره هيچ گناه ديگرى ديده نمى‏شود،مى‏فرمايد : «آنها كه‏«بخل‏»مى‏ورزند،آنچه را خداوند از فضل خويش به آنها داده،انفاق‏نمى‏كنند،گمان نكنند به نفع آنهاست،بلكه براى آنها شر است، و لا يحسبن الذين يبخلون‏بما آتاهم الله من فضله هو خيرا لهم بل هو شر لهم... » (١٢)
سپس مى‏افزايد : «به زودى آنچه را كه آنها درباره آن‏«بخل‏»ورزيدند،در روز قيامت همانندطوقى به گردن آنان مى‏افكنند(به صورت بار بسيار سنگينى كه قدرت حركت را از آنان‏مى‏گيرد و آنها را در عرصه محشر رسوا مى‏سازد.)، ...سيطوقون ما بخلوا به يوم‏القيامة... » (١٣) .
در انتهاى آيه مى‏فرمايد : «ميراث آسمانها و زمين از آن خداست و خداوند از آنچه انجام‏مى‏دهيد،آگاه است، ...و لله ميراث السماوات و الارض و الله بما تعملون خبير » (١٤) .
اين آيه اشاره به اين دارد كه نگهدارى اموال و«بخل‏»كردن چه سودى دارد،درحالى كه بايد همه آنها را بگذاريد و برويد.
گرچه بعضى از روايات،آيه فوق را به مساله منع‏«زكات‏»تفسير كرده‏اند،ولى درظاهر مفهوم آيه،عام است و انواع‏«بخل‏»را شامل مى‏شود،حتى به گفته بعضى ازمفسران علاوه بر«بخل‏»در اموال،«بخل‏»در علم و دانش و مانند آن را نيز شامل‏مى‏شود.
در اين كه به چه صورت طوقى به گردن آنها مى‏افتد،بايد گفت : مطابق بعضى ازروايات،آن اموال به صورت طوق آتشين در مى‏آيد.چنان كه تفسير عياشى از امام‏باقر عليه السلام نقل مى‏كند : «هر كس زكات مال خود را نپردازد،خدا آن را به صورت اژدهايى ازآتش مبدل مى‏كند و به گردن او مى‏افكند و پيوسته او را مى‏گزد(و به او گفته مى‏شود،همان‏گونه كه در دنيا اين اموال را هرگز از خود دور نمى‏كردى،اكنون آنها را بردار و به گردن‏بيفكن)» (١٥)
از تعبير بالا به خوبى روشن مى‏شود كه تعبير به‏«طوق‏»در واقع تجسمى از اعمال آنهادر دنياست،زيرا«طوق‏»چيزى است كه از انسان دور نمى‏شود.به هر حال،تعبيرات‏مختلف آيه، همه حكايت از زشتى‏«بخل‏»و خوبى‏«انفاق‏»در راه خدا و«سخاوت‏»دراموال و مواهب خداداد مى‏كند.
قابل توجه اين كه،اموال‏«بخيلان‏»نه تنها در قيامت،طوقى بر گردن آنها مى‏شود،بلكه در دنيا نيز هميشه بايد بار سنگين حفظ و نگهدارى و محاسبه آن را بر گردن نهند و سپس آن را رها ساخته و به سراى ديگر براى پاسخ‏گويى بشتابند.
در پنجمين آيه،خداوند بخيلانى را كه نه تنها خود بخيلند،بلكه ديگران را نيز به‏«بخل‏»دعوت مى‏كنند،مورد نكوهش قرار داده است،زيرا آنها به عنوان مصداق‏روشنى از«مختال فخور (١٦) »معرفى گرديده‏اند و در چندين آيه از قرآن مجيد تصريح شده‏است كه خداوند«مختال فخور»را دوست ندارد.خداوند در مورد اين گروه‏مى‏فرمايد : «مختال فخور،همان كسانى هستند كه‏«بخل‏»مى‏ورزند و مردم را نيز دعوت به‏«بخل‏»مى‏نمايند و هر كس از اين فرمان روى گردان شود(به خدا زيانى نمى‏رساند)،زيراخداوند غنى و حميد است، الذين يبخلون و يامرون الناس بالبخل و يكتمون ما آتاهم الله‏من فضله و اعتدنا للكافرين عذابا مهينا » (١٧) .
بديهى است كه خداوند،هرگز انسانى را كه هميشه در تضاد مطلق با صفات‏«جلال‏»و«جمال‏»خداست،دوست نخواهد داشت و او را مشمول عنايات خاص خود نخواهدنمود.
جالب توجه اين كه،در آيات قبل از آن،اشاره به مصائب مختلف زندگى انسان‏هاكرده و مى‏فرمايد : فلسفه اين مصائب آن است كه به زندگى مادى خود دلبسته نباشيد،يعنى،از امكانات مادى مغرور نشويد و بدانيد«بخل‏»شما را ثروتمند نمى‏كند،بلكه باوزش نسيمى،دفتر ايام بر هم مى‏خورد و ثروتمندترين مردم ممكن است در يك شب به‏فقيرترين مردم تبديل شود،پس فخر و مباهات به ثروت چه معنى دارد و«بخل‏»چه‏مشكلى را حل مى‏كند؟
نكته مهم ديگر اين كه دعوت بخيلان از ساير مردم به‏«بخل‏»به خاطر آن است كه‏مى‏خواهند همه،همرنگ آنها باشند تا در ميان جمعيت رسوا نشوند،به علاوه چون اين‏گونه افراد،عواطف انسانى را زير پا گذارده‏اند،افرادى بى‏رحم و سنگدلند،حتى از«سخاوت‏»و ترحم ديگران به فقرا و نيازمندان،احساس رنج و ناراحتى مى‏كنند.
در اين رابطه امام صادق عليه السلام مى‏فرمايند : «امير مؤمنان عليه السلام دستور داد كه پنج‏«وسق (١٨) »
خرما براى شخصى بفرستند و اين شخص مرد سخى و بخشنده‏اى بود كه نيازمندان از اوبهره مى‏بردند و هرگز نه از على عليه السلام و نه از ديگران،چيزى طلب مى‏كرد.شخص(بخيلى كه‏در آنجا بود)عرض كرد : اى امير مؤمنان!اين شخص تقاضايى از شما نكرده بوده،به علاوه‏يك وسق كافى است.امير مؤمنان عليه السلام فرمودند : لا كثر الله فى المؤمنين ضربك،اعطى اناو تبخل انت،خداوند در ميان مؤمنان مانند تو را زياد نكند.من دارم مى‏بخشم،تو دارى‏بخل مى‏ورزى،خدا خيرت دهد،اگر من به كسى كه اميد بخشش را دارد،تنها بعد از درخواست‏كمك كنم،در حقيقت‏بهاى چيزى را كه از او گرفته‏ام،داده‏ام،زيرا،آبروى خود را نزد من‏ريخته است. (١٩) »
در ششمين آيه،ضمن اشاره به مجازات شديد بخيلان،مى‏فرمايد : «اما كسى كه‏«بخل‏»ورزيده و از اين راه،بى‏نيازى طلبد و پاداش نيك(الهى)را تكذيب كند،ما او را درمسير دشوارى قرار مى‏دهيم و آن هنگام كه(در جهنم)سقوط مى‏كند،ديگر اموال او به حالش‏سودى نخواهد داشت، و اما من بخل و استغنى×و كذب بالحسنى×فسنيسره للعسرى- و ما يغنى عنه ماله اذا تردى ». (٢٠)
از اين تعبير به خوبى روشن مى‏شود :
اولا«بخل‏»سبب بى‏نيازى و ثروت نمى‏شود،بلكه پيمودن اين راه،كار را در دنيا وآخرت بر انسان مشكل مى‏كند(توجه داشته باشيد كه واژه‏«العسرى‏»در آيه مطلق است‏و هرگونه مشكلى را در دنيا و آخرت شامل مى‏شود.
ثانيا،به فرض كه از اين راه ثروت عظيمى بيندوزد و آن را در آخرت با خود ببرد،در آن هنگام كه در جهنم سقوط مى‏كند،چه سودى به حال او خواهد داشت.
در تفسير«يسر»كه نقطه مقابل‏«عسر»است،مفسران بزرگ،احتمالات زيادى‏داده‏اند كه نقطه مقابل اين احتمالات،در مورد«عسر»نيز صادق است.نخست اين كه‏منظور از آن زمينه‏هاى توفيق و آسان شدن راه اطاعت‏خداست- در برابر واژه‏«عسر»كه‏درباره سلب توفيق و پيچيدگى راه طاعت است- بعضى آن را به معنى راه آسان زندگى و بعضى،راه بهشت و پاداشهاى بزرگ الهى و بعضى ديگر به معنى امدادهاى غيبى و مانندآن شمرده‏اند،ولى همان گونه كه در بالا اشاره شد،«عسر»- و همچنين يسر- مفهوم‏وسيع و گسترده‏اى دارد كه تمام امورى را كه مربوط به دنيا و آخرت است،شامل‏مى‏شود.
در هفتمين آيه،خداوند ياران پيامبر صلى الله عليه و اله را مخاطب ساخته و بخيلان را موردنكوهش شديد قرار داده و مى‏فرمايد : «آرى!شما همان جمعيتى هستيد كه براى انفاق درراه خدا فرا خوانده مى‏شويد،بعضى از شما«بخل‏»مى‏ورزند و هر كس بخل كند، سبت‏به‏خودش بخل كرده است، ها انتم هؤلاء تدعون لتنفقوا فى سبيل الله فمنكم من يبخل و من‏يبخل فانما يبخل عن نفسه » (٢١) و براى اين كه ناآگاهان تصور نكنند،خداوند نيازى به اين‏انفاقها دارد،در ادامه اين آيه مى‏فرمايد : «خداوند بى‏نياز است و شما همه نيازمند و فقيرهستيد، ...و الله الغنى و انتم الفقراء... » (٢٢) .
بنابراين آنچه را انفاق مى‏كنيد،در واقع امانتهاى الهى است كه چند روزى نزد شمابراى آزمون و امتحان و تعليم و تربيت قرار داده شده و خدا دستور داده،بخشى از اين‏امانت را به بندگان فقيرش بسپاريد يا در راه جهاد مصرف كنيد.
در انتهاى آيه،افراد«بخيل‏»را تهديد مى‏كند كه : «هرگاه از دستورهاى خداوند(درباره‏انفاق فى سبيل الله)سرپيچى كنيد،خداوند گروه ديگرى را به جاى شما مى‏آورد كه مانند شمانباشند، . ..و ان تتولوا يستبدل قوما غيركم ثم لا يكونوا امثالكم ». (٢٣)
به اين ترتيب‏«بخيلان‏»تهديد به نابودى گرديده‏اند و اين شديدترين تهديدى است كه‏درباره‏«بخيلان‏»شده است.
گرچه مصداق انفاق در راه خدا،به تناسب قرائنى كه در آيات وجود دارد،انفاق درراه‏«جهاد»است،ولى مفهوم گسترده آن،هر كار خيرى را شامل مى‏شود.
بسيارى از مفسران شيعه و اهل سنت،در ذيل آيه مورد بحث چنين نقل كرده‏اند كه‏بعد از نزول آيه فوق،جمعى از ياران پيامبر صلى الله عليه و اله عرض كردند : منظور از گروهى كه خداوند در قرآن به آنها اشاره كرده كه در صورت‏«بخل‏»ورزيدن و سرپيچى ازدستورات الهى جايگزين شما مى‏كند،كيست؟
پيامبر صلى الله عليه و اله دست‏خود را بر شانه سلمان- يا به روايت ديگر بر پاى سلمان- كه نزديك‏او نشسته بود زد و فرمودند : «هذا و قومه و الذى نفسى بيده لو كان الايمان منوطا بالثريالتناوله رجال من فارس (٢٤) ،منظور خداوند،اين مرد و قوم اوست،به خدايى كه جانم در دست‏اوست،سوگند!اگر ايمان به ثريا(در دورترين نقطه آسمان)بسته باشد،گروهى از مردان‏فارس آن را به چنگ مى‏آورند.»
در هشتمين آيه،بعد از دستور به‏«انفاق‏»و تاكيد بر اين كه‏«انفاق‏»خير و خوبى براى‏شما به ارمغان مى‏آورد،مى‏فرمايد : «آنها كه از«بخل‏»و حرص خويش مصون بمانند،رستگارند، ...و من يوق شح نفسه فاولئك هم المفلحون » (٢٥) .
به گفته راغب اصفهانى در كتاب‏«مفردات‏»،«شح‏»- بر وزن مخ- به معنى بخلى است‏كه با حرص آميخته باشد و به صورت عادت در آيد.
«فلاح‏»نيز به معنى شكافتن و بريدن است كه به هر نوع خوشبختى،رستگارى،پيروزى و رسيدن به مقصد به كار رفته است كه آن را به فلاح مادى و فلاح معنوى تقسيم‏كرده‏اند.
قبل از آيه فوق،قرآن كريم هشدارى در مورد فتنه بودن اموال و اولاد مى‏دهد كه‏گويا با اين بيان،موانع انفاق را معرفى مى‏كند،زيرا،گاهى وسوسه‏هاى فرزندان كه مبادابخششهاى پدر و مادرشان خللى در ارث آنها وارد كند و گاهى نيز وسوسه‏هاى درونى‏خود انسان نسبت‏به آينده فرزندانش كه مبادا بعد از او،گرفتار فقر شوند،مانع انفاقشان‏مى‏شود كه به يقين تمام اين وسوسه‏ها از موانع‏«فلاح‏»و رستگارى است و سبب حرص و«بخل‏»مى‏شود.
در حديثى از امام صادق عليه السلام نقل شده است كه ايشان از سر شب تا به صبح، طواف‏خانه خدا مى‏كرد و پيوسته مى‏فرمودند : «اللهم قنى شح نفسى،خداوندا!مرا از«بخل‏»وحرص نفسم نگاه دار.»راوى مى‏گويد،عرض كردم : فدايت‏شوم!امشب دعايى غير از اين‏نفرمودى؟فرمود : «و اى شيى‏ء اشد من شح النفس ان الله يقول و من يوق شح نفسه‏فاولئك هم‏المفلحون،چه چيزى بدتر از حرص و«بخل‏»نفسانى است،خداوند مى‏فرمايد :
كسانى كه از حرص و«بخل‏»نفس خويش در امان باشند،رستگارند» (٢٦)
بنابر اين‏«بخل‏»از موانع مهم رستگارى است و اهميت اين امر تا جايى است كه امام‏صادق عليه السلام از سر شب تا صبح،در خانه خدا و در ضمن طواف خود پيوسته اين دعا رامى‏خواند و به عنوان مهمترين حاجت‏خويش آن را از خدا مى‏طلبد.
تعبير«خيرا لانفسكم‏»بعد از امر به انفاق،اشاره به اين نكته لطيف دارد كه سخاوت وانفاق در راه خدا،آثار مفيدش عايد خود انسان مى‏شود،روح را پرورش مى‏دهد و دل‏را از تيرگى‏هاى حرص و«بخل‏»پاك ساخته و بركات مادى و معنوى را به خانه انسان‏سرازير مى‏كند.
اين بحث را با ذكر حديثى در تفسير معنى‏«شح‏»به پايان مى‏بريم.امام صادق عليه السلام از«فضيل بن عياض‏»سؤال فرمود : آيا مى‏دانى‏«شحيح‏»چه كسى است؟او در جواب‏عرض مى‏كند : همان بخيل است.امام عليه السلام فرمود : «الشح اشد من البخل ان البخيل يبخل‏بما فى يده و الشحيح يشح على ما فى ايدى الناس و على ما فى يده حتى لا يرى فى‏ايدى الناس شيئا الا تمنى ان يكون له بالحل و الحرام،لا يشبع و لا يقنع بما رزقه الله‏عز و جل،شح از«بخل‏»شديدتر است.«بخيل‏»كسى است كه در آنچه دارد«بخل‏»مى‏ورزد،ولى‏«شحيح‏»هم نسبت‏به آنچه در دست مردم است‏«بخل‏»مى‏ورزد و هم آنچه خود دراختيار دارد،تا آنجا كه هر چه را در دست مردم ببيند،آرزو مى‏كند كه آن را به چنگ آورد،خواه‏از راه حلال باشد يا حرام و هرگز قانع به آنچه خداوند به او روزى داده،نيست.» (٢٧)
در نهمين آيه،ضمن طرح مساله‏«بخل‏»تحت عنوان تفقير،مى‏فرمايد : «يكى از ويژگيهاى‏«عباد الرحمن‏»- بندگان خاص خداوند بخشنده- اين است كه هنگامى كه انفاق‏مى‏كنند،نه اسراف دارند و نه سختگيرى،بلكه در ميان اين دو،حد اعتدالى دارند، و الذين‏اذا انفقوا لم يسرفوا و لم يقتروا و كان بين ذلك قواما ». (٢٨)
«يقتروا»از ماده‏«قتر»(بر وزن صبر)به معنى(تنگ گرفتن)است كه نقطه مقابل‏اسراف مى‏باشد و گاه‏«اسراف‏»و«اقتار»را در مقابل يكديگر قرار مى‏دهند.يكى آن‏است كه بيش از حد لازم و ديگرى آن است كه كمتر از مقدار لازم انفاق كننددر واقع‏«قتر»و«اقتار»مراحل ضعيف‏«بخل‏»است،زيرا حداقل چيزى انفاق‏مى‏شود،هر چند كمتر از مقدار شايسته باشد،در حالى كه در مراحل شديدتر«بخل‏»هيچ‏گونه انفاقى در كار نيست.با اين حال،خداوند بندگان ويژه خود را از اين صفت نيز پاك‏و مبرا مى‏داند.
بسيارى از مفسرين‏«اقتار»را به معنى‏«بخل‏»يا«شح‏»و مانند آن تفسير كرده‏اند و درروايتى كه در تفسير«على بن ابراهيم‏»از امام صادق عليه السلام نقل شده‏«لم يقتروا»به معنى‏«لم‏يبخلوا فى حق الله عز و جل‏»تفسير شده است (٢٩) .
در بعضى از تفاسير آمده است كه يكى از خلفا مى‏خواست دخترش را به يكى ازامراى دولتش بدهد.هنگامى كه از داماد سؤال كرد : مقدار هزينه عروسى را چه اندازه‏در نظر گرفته‏اى؟در پاسخ در تعبير جالبى گفت : «الحسنة بين السيئتين (٣٠) ،سپس آيه‏گذشته را تلاوت كرد. (٣١)
در دهيمن و آخرين آيه مورد بحث،خداوند خطاب به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله مى‏فرمايد :
«به آنها(مشركان)بگو،اگر شما مالك خزائن رحمت پروردگار من بوديد،به يقين(به خاطربخل و تنگ نظرى)امساك مى‏كرديد.مبادا انفاق كردن مايه فقر و تنگدستى شما شود، قل‏لو انتم تملكون خزائن رحمة ربى اذا لامسكتم خشية الانفاق » (٣٢)
در پايان آيه مى‏فرمايد : «انسان،موجود بخيلى است، كان الانسان قتورا ».در اين جا واژه‏«انسان‏»اشاره به انسان‏هاى تربيت نايافته‏اى كه است كه در مسير«بخل‏»و امساك و«تقتير»قرار مى‏گيرند و الا انسانى كه تحت تعليم و تربيت‏«اولياء الله‏»قرار گرفته و ياحتى انسانى كه فطرت خداد خود را حفظ نموده است،بخيل و ممسك و قتور نخواهدبود.
از تعبير آيه فوق استفاده مى‏شود كه‏«بخل‏»هميشه به خاطر نيازهاى شخصى ياگروهى نيست،بلكه رذيله اخلاقى،گاهى به صورتى در مى‏آيد كه اگر انسان تمام خزاين‏خداوندى را در اختيار داشته باشد،باز هم‏«بخل‏»مى‏ورزد،هر چند نيازش با مقدار كمى‏از آن برطرف مى‏شود.
تعبير به‏«كان الانسان قتورا،انسان موجود بخيلى است‏»در آيه فوق به صورت‏مطلق،نظاير ديگرى نيز در قرآن مجيد دارد،مانند :
«ان الانسان لربه لكنود» (٣٣) ،... «ان الانسان لكفور» (٣٤) ، «ان الانسان لكفور مبين‏» (٣٥) ، ان‏الانسان لظلوم كفار (٣٦) و امثال اين تعبيرات،همه اشاره به انسان‏هايى دارد كه فطرت پاك‏اوليه خويش را از دست داده و از تربيت انبياء و اولياء و مربيان اخلاقى دور مانده‏اند وگرنه هيچ انسانى در ذات خود،ناپاك،آلوده،بخيل،ظالم و كفران كننده آفريده نشده‏است.نظام آفرينش بر پاكى و سعادت انسان‏ها بنا نهاده شده است،نه بر زشتى و آلودگى‏آنها. (٣٧)

نتيجه آيات فوق به خوبى ديدگاه و بينش اسلام را نسبت‏به چهره‏«بخل‏»نشان مى‏دهد،نمونه‏هايى از كارهاى بخيلان و سرنوشت‏شوم آنها و آثار و پيامدهاى‏«بخل‏»را درزندگى مادى و معنوى مشخص مى‏كند و از«بخل‏»به عنوان يك رذيله مهم اخلاقى نام‏مى‏برد.رذيله‏اى كه با«فلاح‏»و رستگارى و سعادت انسان‏ها هرگز سازگار نيست.

بخل در آينه روايات اسلامى
در احاديث اسلامى،روايات تكان دهنده‏اى درباره‏«بخل‏»ديده مى‏شود،از جمله :
١- رسول خدا صلى الله عليه و اله در حديثى مى‏فرمايند : «البخيل بعيد من الله بعيد من الناس،قريب من النار (٣٨) ،بخيل از خدا دور است،از مردم نيز دور است و به آتش دوزخ نزديك‏است‏».همين مضمون(با مختصر تفاوتى)از امام على بن موسى الرضا عليه السلام نقل شده است.
٢- در حديث ديگرى،امام امير مؤمنان على عليه السلام مى‏فرمايند : «النظر الى البخيل‏يقسى القلب (٣٩) ،نگاه كردن به بخيل،انسان را سنگدل مى‏كند».اين تعبير نشان مى‏دهد كه‏باطن بخيلان آن قدر تاريك و آلوده است كه بازتاب آن در چهره آنان،سبب سنگدلى‏نگاه كننده مى‏شود.
٣- در حديث ديگرى از پيامبر اكرم صلى الله عليه و اله نقل شده است كه‏«آن حضرت در حال طواف‏خانه خدا بود،مردى را مشاهده كرد كه در پرده خانه كعبه در آويخته و مى‏گويد : خداوندا!به‏حرمت اين خانه سوگندت مى‏دهم كه گناهان مرا ببخش.
رسول خدا صلى الله عليه و اله خطاب به آن مرد فرمود : مگر گناه تو چيست؟آن را توصيف كن.
عرض كرد : بزرگتر از آن است كه بتوانم توصيف كنم.
حضرت صلى الله عليه و اله فرمودند : واى بر تو!گناه تو بزرگتر است‏يا خشكى‏ها؟!
عرض كرد : گناه من بزرگتر است اى رسول خدا!
حضرت فرمودند : گناه تو بزرگتر است‏يا درياها؟!
عرض كرد : گناه من اى رسول خدا!
حضرت صلى الله عليه و اله فرمودند : گناه تو بزرگتر است‏يا آسمانها؟!
عرض كرد : گناه من.
باز حضرت صلى الله عليه و اله فرمودند : گناه تو بزرگتر است‏يا عرش خدا؟!
عرض كرد : گناه من بزرگتر است اى رسول خدا!
حضرت صلى الله عليه و اله فرمودند : (بگو ببينم)گناه تو بزرگتر است‏يا خداوند؟!
عرض كرد : خدا بزرگتر و بالاتر و گرامى‏تر است.
حضرت صلى الله عليه و اله فرمودند : واى بر تو!بگو ببينم چه گناهى كرده‏اى(كه از آن به اين بزرگى يادمى‏كنى)؟
عرض كرد : اى رسول خدا!من آدم ثروتمندى هستم،ولى هنگامى كه نيازمندى به‏سراغم مى‏آيد،گويى شعله آتشى را در برابر من قرار داده‏اند.(آرى!من از ديدن نيازمندان‏وحشت دارم و متنفرم).
پيامبر صلى الله عليه و اله فرمودند : از من دور شو و مرا به آتش خود نسوزان.سوگند!به خدايى كه مرا به‏هدايت و كرامت مبعوث كرده،اگر در ميان ركن و مقام(گراميترين نقاط روى زمين در كنارخانه خدا)بايستى و دو هزار سال عبادت كنى و گريه كنى،به حدى كه از چشمت نهر آب جارى‏شود و درختان را سيراب كند،سپس بميرى،در حالى كه لئيم و بخيل هستى،خداوند تو رابه صورت در آتش خواهد افكند،آيا نمى‏دانى كه خداوند مى‏گويد : هر كس‏«بخل‏»كند،درباره‏خود«بخل‏»كرده و هر كس از«بخل‏»خويش در امان باشد،رستگار است.» (٤٠)
اين حديث نشان مى‏دهد كه‏«بخل‏»سرچشمه انواع گناهان و مفاسد مى‏شود كه انسان‏را تا اين حد از خدا دور مى‏سازد.
٤- در حديث ديگرى،پيامبر اكرم صلى الله عليه و اله مى‏فرمايند : «يقول قائلكم الشحيح اعذر من‏الظالم و اى ظلم اظلم عند الله من الشح حلف الله بعزته و عظمته و جلاله لا يدخل الجنة‏شحيح و لا بخيل،بعضى از شما مى‏گويند : بخيل از ظالم معذورتر است،ولى چه ظلمى نزدخدا از بخل برتر مى‏باشد،خداوند به عزت و عظمت و جلال خود سوگند ياد كرده است كه‏هرگز حريص و بخيل وارد بهشت نشود» (٤١)
٥- در حديث ديگرى،پيامبر صلى الله عليه و اله مى‏فرمايند : الشح و الايمان لا يجتمعان فى قلب‏واحد،بخل و حرص با ايمان در يك قلب جمع نمى‏شود(آنجا كه پاى حرص و«بخل‏»درميان آيد،ايمان از آنجا رخت‏بر مى‏بندد (٤٢) »
٦- در جاى ديگر نيز پيامبر صلى الله عليه و اله مى‏فرمايند : «البخل شجرة تنبت فى النار فلا يلج النارالا بخيل،بخل درختى است كه در آتش دوزخ مى‏رويد و به همين جهت،تنها بخيلان وارددوزخ مى‏شوند (٤٣) »
٧- نقل شده است كه يكى از ياران پيامبر اكرم صلى الله عليه و اله در جهاد شهيد شد،زنى ازآشنايانش براى او مى‏گريست و مى‏گفت : وا شهيدا!،پيامبر صلى الله عليه و اله فرمودند : «از كجا مى‏دانى‏او شهيد از دنيا رفته،فلعله كان يتكلم بما لا يعنيه او يبخل بما لا ينقصه،شايد او درباره‏مسايلى كه به وى مربوط نبوده،سخن مى‏گفته است‏يا نسبت‏به چيزى كه كمبودى براى اوايجاد نمى‏كرده‏«بخل‏»مى‏ورزيده است‏» (٤٤)
اين حديث نشان مى‏دهد كه سخنان بيهوده و«بخل‏»مخصوصا در جايى كه لطمه‏اى‏به انسان نمى‏زند،سبب مى‏شود كه بزرگترين افتخار يك انسان،يعنى،«شهادت‏»راكمرنگ يا بى‏رنگ كند.
٨- از آن حضرت نقل شده كه فرمود : «جاهل سخى احب الى الله من عابد بخيل وادوى الداء البخل،جاهل با سخاوت نزد خدا،از عابد بخيل محبوبتر است و بدترين دردهادرد«بخل‏»است‏» (٤٥)
اين حديث‏بيانگر آن است كه‏«بخل‏»آثار عبادت عباد را نيز از ميان مى‏برد.
٩- باز از رسول خدا صلى الله عليه و اله نقل شده كه فرمود : «الموبقات ثلاث شح مطاع و هوى متبع‏و اعجاب المرء بنفسه،سه چيز باعث هلاكت است،«بخل‏»و«حرصى‏»كه انسان از آن‏اطاعت كند و«هواى نفسى‏»كه از آن تبعيت نمايد و«خودپسندى‏»انسان نسبت‏به خويش‏» (٤٦)
١٠- هر چند پيرامون اين موضوع،روايات زيادى وجود دارد،اما،اين بحث را باحديث ديگرى از رسول خدا صلى الله عليه و اله پايان مى‏دهيم.
در اين حديث چنين آمده است : «گروهى از اسيران(خطرناك)را خدمت رسول خداصلى الله عليه و اله آوردند،حضرت صلى الله عليه و اله به حضرت على عليه السلام دستور داد،همه آنها را گردن بزنند،ولى يكى‏از آنها را استثناء كردند.
آن مرد پرسيد : چرا مرا از يارانم جدا كردى،در حالى كه گناه ما يكسان بوده است؟
حضرت صلى الله عليه و اله فرمودند : به اين علت كه خداوند متعال به من وحى فرستاده است كه توسخاوتمند قوم خود هستى و من تو را(به اين جهت)نمى‏كشم.آن مرد مسلمان شد و شهادت به يگانگى خداوند و رسالت پيامبر اسلام صلى الله عليه و اله داد». (٤٧)

ريشه و نشانه‏هاى بخل
ريشه اصلى اين رذيله اخلاقى،مانند بسيارى از رذايل ديگر،ضعف مبانى ايمان و«معرفة الله‏»است.كسى كه خداوند را بر همه چيز قادر مى‏داند و معتقد است كه ريشه‏تمام خيرات و بركات،ذات پاك حق تعالى است،بايد به طور قطع به وعده‏هاى الهى درمورد آثار مادى و معنوى‏«انفاق‏»در راه خدا اعتقاد داشته باشد كه با اين اعتقاد،امكان‏ندارد گرفتار اين خوى زشت گردد.
امام امير مؤمنان على عليه السلام مى‏فرمايند : «البخل بالموجود سوء الظن بالمعبود، بخل‏ورزيدن نسبت‏به آنچه انسان دارد،به خاطر سوء ظن به خداست(سوء ظن به وعده‏هاى او وقدرتش بر همه چيز» (٤٨)
در حديث ديگرى از امام صادق عليه السلام آمده است‏«ان كان الخلف من الله عز و جل حقافالبخل لماذا،اگر جانشينى از سوى خداوند متعال،حق است،پس بخل براى چيست؟» (٤٩)
در كتاب‏«فقه الرضا»آمده است : «اياكم و البخل فانها عاهة لا تكون فى حر و لامؤمن انها خلاف الايمان،از بخل بپرهيزيد،زيرا«بخل‏»آفتى است كه در انسان آزاده و باايمان هرگز نخواهد بود، «بخل‏»خلاف ايمان است‏» (٥٠)
در حديث قدسى از رسول خدا صلى الله عليه و اله آمده است كه خداوند مى‏فرمايد : «يا عبدى‏اتبخلنى ام تتهمنى ام تظن انى عاجز غير قادر على اثابتك (٥١) ،بنده من!آيا نسبت‏به من‏«بخل‏»مى‏ورزى يا مرا متهم مى‏سازى يا گمان مى‏كنى كه من عاجزم و توانايى ندارم به توپاداش دهم‏»
آرى!آزادگان و مؤمنان و آنهايى كه به وعده‏هاى الهى،دلگرم و مطمئن هستند وآنهايى كه قدرت خدا را بر هر گونه پاداش،باور كرده‏اند،هرگز هنگام انفاق در راه خدا،دستشان نمى‏لرزد و«بخل‏»را راه وصول به بى‏نيازى نمى‏دانند،بلكه تا آنجا كه در توان‏دارند،به بندگان خدا،جود و بخشش مى‏كنند و عوض را از كسى مى‏طلبند كه هم سخاوتمند است و هم از همه چيز آگاه و هم بر همه چيز قادر.
از نشانه‏هاى ديگر«بخل‏»آوردن عذرهاى گوناگون،براى خوددارى از كمك به‏ديگران است. بخيلان براى پوشاندن رذيله اخلاقى خود در برابر مردم،به عذرهاى‏واهى متوسل مى‏شوند و حتى گاهى با همين عذرها،خود را فريب مى‏دهند،مثلا با اين‏كه پول فراوانى دارد،اما حاضر نيست مقدار كمى از آن را ببخشد يا اين كه وام دهد،بلكه به عذرهايى مانند اين كه شايد برايم مشكلى پيش آيد يا احتمال دارد فرزندم بيمارشود و يا احتمال دارد ميهمانهايى برايم بيايند يا در آينده وضع بازار از نظر اقتصادى به‏كسادى گرايد،متوسل مى‏گردد.
امام على بن ابيطالب عليه السلام در اين رابطه مى‏فرمايند : «البخيل متحجج‏بالمعاذير والتعاليل،شخص بخيل متوسل به عذرها و علتهاى(واهى)مى‏شود». (٥٢)
در جاى ديگر نيز مى‏فرمايند : «كثرة العلل آية البخل،كثرت تعلل و عذرهاى واهى، نشانه‏«بخل‏»است‏». (٥٣)
از نشانه‏هاى ديگر افراد بخيل،پوشاندن نعمتهاست.آنها به بهانه‏هاى مختلف سعى‏دارند، نعمتهاى خدادادشان را از ديد مردم دور نگه دارند،مبادا كسى از آنها تقاضايى‏كند.البته در بسيارى از اوقات پوششهاى كاذبى از قبيل چشم زخم مردم و تنگ نظريهابه احتمال بروز خطر براى آن درست مى‏كنند.
نشانه ديگر«بخل‏»آن است كه هرگاه در راه خدا چيزى را انفاق كند،سخت ناراحت‏مى‏شود، گويى بار سنگينى بر دوش او نهاده و يا عزيزى از عزيزانش از دست رفته است.

آثار و پيامدهاى بخل
در ميان صفات نكوهيده و رذايل اخلاقى كمتر صفتى به اندازه‏«بخل‏»مشكل آفرين‏بوده و هست و پيامدهاى سوء داشته و دارد،از جمله اين كه : گرچه بخيل در حفظ اموال‏خود مى‏كوشد ولى بيش از آن،آبروى خود را از دست مى‏دهد.در اين رابطه نيز در روايات اسلامى اشاره‏هايى شده است كه اجمالا در ذيل مطرح مى‏نماييم :
١- حضرت على عليه السلام مى‏فرمايند : «البخيل يسمح من عرضه باكثر مما امسك من‏عرضه،بخيل بيش از آنچه كه از متاع دنيا براى خود نگهدارى مى‏كند،از عرض و آبروى‏خود مى‏بخشد». (٥٤)
٢- بخيل زود دوستانش را از دست مى‏دهد و در زندگى در برابر انبوه مشكلات‏غريب و تنها مى‏ماند.امير مؤمنان على عليه السلام در اين رابطه مى‏فرمايند : «ليس لبخيل حبيب،بخيل يار و دوست ندارد!» (٥٥) اگر بخيل زمان كوتاهى دوستانى داشته باشد،«بخل‏»او سبب‏ذلت دوستان و عزت دشمنانش مى‏شود.همان گونه كه از امام على عليه السلام نقل شده است :
«البخل(البخيل)يذل مصاحبه و يعز مجانبه‏» (٥٦)
٣- «بخيل‏»،هميشه زحمت مى‏كشد و ثمره كارش را وارثانش مى‏برند،در دنيا برخود سخت مى‏گيرد و در آخرت نيز گرفتاريش به خاطر اندوختن اموال فراوان،زياداست.حضرت على عليه السلام مى‏فرمايند : «البخيل خازن لورثته،بخيل خزانه دار ورثه خويش‏است(وارثانى كه گاه يك درهم از اموال او را برايش انفاق نمى‏كنند). (٥٧)
٤- «بخيل‏»زندگى فقيرانه‏اى دارد،زيرا،هنگامى كه‏«بخل‏»انسان شدت مى‏يابد،نسبت‏به خويشتن هم بخيل مى‏شود و آسايش زندگى‏اش از بين مى‏رود،زيرا،هميشه درفكر حفظ اموال خويش و افزودن آن است.گاهى نيز گرفتار حالات روانى زشت وسوء ظن‏هاى شديد نسبت‏به اطرافيان خود مى‏شود،مثلا،مى‏پندارد كه مردم چشم طمع‏در اموال او دوخته‏اند و با حسادت و عداوت به او مى‏نگرند.
احاديث اسلامى اشارات زيبايى به اين مساله دارد،از جمله در حديثى،امير مؤمنان‏على عليه السلام مى‏فرمايند : «عجبت لشقى البخيل يتعجل الفقر الذى منه هرب و يفوته الغنى‏الذى اياه طلب فيعيش فى الدنيا عيش الفقراء و يحاسب فى الآخرة حساب الاغنياء،ازبخيل بدبخت در شگفتم!به سرعت،سوى فقر پيش مى‏رود كه از آن مى‏گريزد و غنا وبى‏نيازى را كه مى‏طلبد،از دست مى‏دهد،در دنيا فقيرانه زندگى مى‏كند و در آخرت بايد حساب اغنياء را بپردازد.» (٥٨)
در حديث ديگرى از رسول خدا صلى الله عليه و اله نقل شده است : «اقل الناس راحة البخيل، آرامش و آسايش بخيل از تمام مردم كمتر است‏». (٥٩)
٥- «بخل‏»موجب بدنامى و سوء شهوت و لعن و نفرين مردم مى‏شود،همان گونه كه‏امير مؤمنان على عليه السلام فرمودند : «بالبخل تكثر المسبة،به خاطر بخل،بدگويى و دشنام مردم‏زياد مى‏شود» (٦٠)
٦- «بخل‏»جامع بسيارى از اخلاق رذيله و صفات نكوهيده است و بسيارى از رذايل‏اخلاقى از آن نشات مى‏گيرد،مانند سوء ظن،حسد،ترس،جبن،از دست دادن اخلاص‏نيت و صفاى باطن و گرفتارى در چنگال قساوت قلب،حضرت على عليه السلام در اين زمينه‏مى‏فرمايند : «النظر الى البخيل يقسى القلب‏» (٦١)
حديث پرمعناى ديگرى از همان بزرگوار نقل شده است : «البخل جامع لمساوى‏العيوب و هو زمام يقاد به الى كل سوء،بخل جامع تمام عيبها و زمامى است كه انسان را به‏هر بدى مى‏كشد. » (٦٢)

درجات بخل
«بخل‏»مانند تمام صفات رذيله،داراى درجاتى است.بعضى از مراحل آن به قدرى‏ضعيف است كه ممكن است از ديد بسيارى از افراد،مخفى بماند و بعضى از مراحل آن‏به قدرى آشكار است كه هر كس،حتى كودكان نيز آن را درك مى‏كنند.
بعضى نسبت‏به اموال خود بخيلند،يعنى،حاضر نيستند كمترين بهره‏اى به ديگران‏برسانند. بعضى از آن هم فراتر رفته،نسبت‏به اموال مردم بخيلند،يعنى،اگر ببينند كسى‏به ديگرى احسان قابل ملاحظه‏اى مى‏كند،ناراحت مى‏شوند.بعضى نيز از آن نيز فراتر رفته،هرگاه ببينند افراد اموالشان را براى خودشان به طور گسترده مصرف مى‏كنند،ناراحت مى‏شوند و اين بدترين و عجيبترين نوع بخل است.
از سوى ديگر،بعضى در امور مادى بخيلند و بعضى در امور معنوى،مانند كسى كه‏نسبت‏به علم و دانش ديگران‏«بخل‏»مى‏ورزد.بعضى در موضوعات مهم بخيلند،مانند،بخشيدن اموال زياد،در حالى كه بعضى در كوچكترين مسائل‏«بخل‏»مى‏ورزند،مانندسلام كردن!بعضى در انجام انفاقهاى مستحب‏«بخل‏»نشان مى‏دهند،در حالى كه بعضى‏در واجبات،مانند اداى خمس و زكات‏«بخل‏»مى‏ورزند.
گروهى بخل خود را بدون پوشش و توجيه نشان مى‏دهند،در حالى كه گروه ديگر،پوششهاى ظاهرى براى آن درست مى‏كنند،مانند،جلوگيرى از اسراف،تامين مخارج‏فرزندان،دورى از رياء و تظاهر و شك و ترديد در استحقاق مستحقين و مانند اينها.
بنابراين‏«بخل‏»شاخه‏هاى متعدد و اشكال گوناگون دارد كه مؤمنان متقى بايد مراقب‏همه آنها باشند و با آن در تمام اشكالش مبارزه كنند تا به حريم قرب پروردگار راه يابند.
در روايات اسلامى اشاره‏هاى لطيفى به اشكال و شاخه‏هاى‏«بخل‏»شده است ازجمله :
١- امام امير المؤمنين على عليه السلام مى‏فرمايند : «البخل باخراج ما افترضه الله سبحانه من‏الاموال اقبح البخل،بخل در مورد پرداختن آنچه را كه خدا بر انسان از اموال واجب كرده‏است،زشتترين نوع آن است‏». (٦٣)
٢- در حديث ديگرى نقل شده است : (روزى)حضرت على عليه السلام مقدار قابل‏ملاحظه‏اى خرما براى كسى فرستاد.يكى از حاضران عرض كرد : به خداوند سوگند!آن‏شخص چيزى از شما مطالبه نكرده و كافى بود كه يك پنجم آن را برايش ارسال‏مى‏كرديد.امام عليه السلام فرمودند : «خداوند افرادى مانند تو را در ميان مؤمنان زياد نكند!من‏بخشش مى‏كنم،تو بخل مى‏ورزى‏». (٦٤)
٣- در حديثى از رسول خدا صلى الله عليه و اله آمده است : «ان ابخل الناس من بخل بالسلام، بخيل‏ترين مردم كسى است كه حتى در سلام كردن بخل مى‏ورزد!» (٦٥)
٤- حديث ديگرى از همان حضرت صلى الله عليه و اله نقل شده است : «البخيل حقا من ذكرت‏عنده فلم يصل على،بخيل‏ترين اشخاص كسى است كه نزد او اسم من برده شود و اوصلوات نفرستد» (٦٦)
٥- از برخى روايات استفاده مى‏شود كه بعضى از مراحل‏«بخل‏»را تحت عنوان‏«لئيم‏»بودن،ذكر كرده‏اند كه درجه شديد«بخل‏»است.رسول خدا صلى الله عليه و آله‏مى‏فرمايند : «الرجال اربعة سخى و كريم و بخيل و لئيم،فالسخى الذى ياكل و يعطى والكريم الذى لا ياكل و يعطى و البخيل الذى ياكل و لا يعطى و اللئيم الذى لا ياكل ولا يعطى،افراد چهار دسته هستند : بعضى سخى هستند و بعضى كريم و بعضى بخيل و بعضى‏لئيم،سخى كسى است كه از اموالش هم خود استفاده مى‏كند و هم به ديگران مى‏بخشد وكريم كسى است كه خودش نمى‏خورد و به ديگران مى‏بخشد و بخيل كسى است كه(فقط)
خودش مصرف مى‏كند و به ديگران نمى‏بخشد و لئيم كسى است كه نه خودش مى‏خورد و نه‏به ديگران مى‏بخشد.» (٦٧)

پيشگيرى و درمان بخل
براى درمان بيماريهاى اخلاقى همانند بيماريهاى جسمانى بايد به سراغ ريشه‏هارفت،زيرا تا ريشه‏ها نخشكند،بيمارى همچنان وجود دارد،هر چند به صورت موقت‏آثار آن زايل شود.
از آنجا كه انگيزه‏هاى‏«بخل‏»متعدد است،بايد ريشه‏يابى نمود،زيرا بعضى به خاطرعلاقه زياد به شهوات دنيا،به اموال خود كه وسيله‏اى براى وصول به شهوات است،عشق‏مى‏ورزند،به طورى كه حاضر نيستند كمترين چيزى در اختيار كسى بگذارند.اين افرادبايد به سراغ امورى روند كه اين عشق و علاقه را از ميان مى‏برد.به عواقب دردناك‏شهوترانى و سرانجام دنياپرستان شهوتران بينديشند تا از آن باز ايستند و بدانند چه عواقبى دارند.
انگيزه ديگر«بخل‏»آرزوهاى بلند است كه انسان را به جمع مال و بخل در مصرف‏دعوت مى‏كند.اگر آنها به ناپايدارى دنيا و قطع آمال و آرزوها توجه داشته باشند و به‏كسانى بنگرند كه جان خود را به وسيله حوادث گوناگون و بيماريهاى مرموز و بى مقدمه‏از دست داده‏اند، داشتن آرزوهاى بلند را اشتباه دانسته و از«بخل‏»خويش مى‏كاهند.
انگيزه ديگر،عشق و علاقه به فرزندان و ثروت اندوزى براى آينده آنهاست،درحالى كه خداوند روزى آنها را نيز تضمين كرده است.اگر آنها از دوستان خدا باشند،خدا آنها را تنها نمى‏گذارد و اگر از دشمنان خدا باشند،جمع مال براى كسانى كه آن راابزار گناه قرار مى‏دهد كار نيكو و عاقلانه نيست،البته گاهى نيز افرادى بدون اين كه‏ميراثى از پدر دريافت كنند،فقط بر اثر لياقت ذاتى خود،زندگى بسيار بهترى نسبت‏به‏كسانى كه ثروت سرشارى از پدر به آنها رسيده،پيدا كرده‏اند.
عامل ديگرى كه به گفته بعضى از بزرگان‏«علم اخلاق‏»شبيه درد بى درمان است،اين‏است كه بعضى مال را به خاطر خودش دوست داشته و به آن عشق مى‏ورزند و هميشه‏در جمع‏آورى آن مى‏كوشند و از خرج كردن آن وحشت دارند.آنها فراموش كرده‏اندكه مال وسيله‏اى ست‏براى رسيدن به اهداف مادى و يا معنوى،اگر از آن استفاده‏صحيح نشود،با سنگ و چوب و آجر تفاوتى نمى‏كند.
راه ديگر مبارزه با«بخل‏»اين است كه شخص‏«بخيل‏»دندان روى جگر بگذارد و ازاموال خود ببخشد.هرگاه اين كار تكرار شود عشق به مال در وجودش شكسته خواهدشد،همانند افراد ترسو كه اگر در ميدانهاى مختلف زندگى گام نهند،به تدريج ترس ووحشت آنها مى‏ريزد.افراد كم رو نيز اگر چندين بار در مجالسى كه بزرگان نشسته‏اند،سخن بگويند،حالت كمرويى آنها از بين مى‏رود.
انديشيدن درباره تنفر و انزجارى كه مردم از بخيلان دارند و آنها را موجوداتى پست‏و كثيف مى‏دانند و احترامى كه براى سخاوتمندان قائلند و آنها را انسان‏هايى برترمى‏شمارند،يكى از راه‏هاى درمان‏«بخل‏»و دورى از اين رذيله زشت اخلاقى است.
همچنين انديشيدن در پيامدهاى سوء و آثار مرگبار«بخل‏»نيز تاثير فراوانى در درمان‏اين صفت زشت دارد.
در اين رابطه حضرت على عليه السلام مى‏فرمايند : «البخيل يبخل على نفسه باليسير من دنياه‏و يسمح لوراثه بكلها!،بخيل نسبت‏به خودش در مورد كمترين چيزى بخل مى‏كند، ولى‏همه آن را به آسانى در اختيار وارثانش مى‏گذارد.» (٦٨)
حديث ديگرى از امام صادق عليه السلام نقل شده است : «من برء من البخل نال اشرف،كسى كه از بخل پاك شود،به شرف و افتخار نائل مى‏شود» (٦٩)
انديشه در اين امور،انسان را از بخل بيزار مى‏كند،مخصوصا با توجه به اين كه‏روايات‏«بخل‏»را با ايمان سازگار نمى‏داند.

--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١- قصص/ ٧٦.
٢- قصص/ ٧٦.
٣- قصص/ ٧٦ تا٧٧.
٤- «روح البيان‏»،ج ١٠،ص ١١٤.(نگفتن ان شاء الله را از جمله «و لا يثتثنون‏»استفاده كردند كه منظوراستثناى به مشية الله است ولى مناسبتر با مفهوم آيه اين است كه بدون اين كه چيزى از ميوه درختان رابراى نيازمندان استثناء كنند.)
٥- قلم/ ١٩.
٦- قلم/ ٢٠.
٧- قلم/ ٢٦ و٢٧.
٨- توبه/
٩- توبه/ ٧٦.
١٠- توبه/ ٧٧.
١١- اين تعبير كنايه‏اى كه به معنى كبوتر مسجد است،به خاطر كثرت حضور او در مراسم عبادى مسجدبكار رفته است.
١٢- آل عمران/ ١٨٠.
١٣- آل عمران/ ١٨٠.
١٤- آل عمران/ ١٨٠.
١٥- تفسير برهان،جلد ١،ص‏٣٢٧.تفسير عياشى،جلد ١،ص‏٢٠٧.
١٦- مختال فخور : متكبر فخر فروش.
١٧- نساء/ ٣٧.
١٨- هر وسق برابر با شصت من مى‏باشد.
١٩- وسائل الشيعه،ج‏٦،ص ٣١٨.
٢٠- الليل/ ٨ تا ١١.
٢١- محمد/ ٣٨.
٢٢- محمد/ ٣٨.
٢٣- محمد/ ٣٨.
٢٤- اين حديث را«قرطبى‏»در تفسير«جامع الاحكام‏»و«برسويى‏»در«روح البيان‏»و«فخر رازى‏»در«تفسير كبير»و«مراغى‏»در تفسير خود،و«طبرسى‏»در«مجمع البيان‏»و«ابو الفتوح رازى‏»در تفسيرش و«سيوطى‏»در«در المنثور»و گروه ديگرى در تفاسير خود در ذيل همين آيه آورده‏اند.
٢٥- تغابن/ ١٦،حشر/ ٩.
٢٦- نور الثقلين،ج ٥،ص‏٣٤٦.
٢٧- نور الثقلين،ج ٥،ص ٢٩١.
٢٨- فرقان/ ٦٧.
٢٩- تفسير على بن ابراهيم.ج ٢،ص‏١١٧.
٣٠- كار خوبى كه در ميان دو كار بد قرار دارد.
٣١- تفسير الجامع الاحكام القرآن،قرطبى،ج‏٧،ص‏٤٧٨٩.
٣٢- اسراء/ ١٠٠.
٣٣- عاديات/ ٦.
٣٤- حج/ ٦٦.
٣٥- زخرف/ ١٥.
٣٦- ابراهيم/ ٣٤.
٣٧- در تفسير نمونه ذيل آيات شرح بيشترى داده شده است.
٣٨- بحار الانوار،ج‏٧٣،ص ٣٠٨.
٣٩- تحف العقول،ص ٢١٤.
٤٠- جامع السعادات،ج ٢،ص ١١١.
٤١- همان.
٤٢- همان.
٤٣- همان.ص ١١٠.
٤٤- همان.ص ١١١.
٤٥- جامع السعادات،ج ٢،ص ١١٠.
٤٦- همان.
٤٧- ميزان الحكمة،ج ٢،ص‏١٢٧٧،حديث ٨٣٨٠.
٤٨- غرر الحكم،شماره ١٢٥٨.
٤٩- بحار الانوار،ج ٧٠،ص ٣٠٠.
٥٠- بحار الانوار،ج ٧٥،ص‏٣٤٦.
٥١- بحار الانوار،ج‏٩٣،ص ١٠
٥٢- غرر الحكم،حديث ١٢٧٥.
٥٣- بحار الانوار،ج ٧٤،ص‏٢٠٩.
٥٤- شرح فارسى غرر الحكم،ج ٢،ص ١٣٠،حديث ٢٠٨٤.
٥٥- همان.ج ٥،ص ٧٨.
٥٦- همان.ج ١،ص ٣٧٠،حديث‏١٤٠٩.
٥٧- همان.ج ١،ص‏١٢٧،حديث ٤٦٤.
٥٨- شرح فارسى غرر الحكم،ج ٤،ص‏٣٤٦،حديث ٦٢٨٠.
٥٩- بحار الانوار،ج ٧٠،ص ٣٠٠.
٦٠- شرح فارسى غرر الحكم،ج‏٣،ص ٢٠٠،حديث ٤١٩٥.
٦١- بحار الانوار،ج ٧٥،ص‏٥٣.
٦٢- بحار الانوار،ج ٧٠،ص‏٣٠٧.
٦٣- غرر الحكم،٢٠٣٨.
٦٤- وسايل الشيعه،ج‏٦،ص ٣١٨(با كمى تلخيص).
٦٥- بحار الانوار،ج‏٧٣،ص ٤.
٦٦- بحار ج ٧٠،ص‏٣٠٦.
٦٧- بحار الانوار،ج ٦٨،ص‏٣٥٦.
٦٨- غرر الحكم،حديث ١٨٨٤.
٦٩- بحار الانوار،ج‏٧،ص‏٢٢٩.

۱۴
اخلاق در قرآن فصل هيجدهم : جود و سخاوت

اشاره اين دو واژه كه در مقابل‏«بخل‏»است،غالبا در يك معنى استعمال مى‏شود،ولى گاه‏از بعضى كلمات استفاده مى‏شود كه‏«جود»مرحله بالاتر از«سخاوت‏»است،زيرا درتعريف‏«جود»گفته‏اند : «بخشش بدون درخواست است كه در عين حال،بخشش خود راكوچك بشمارد.»گاه گفته‏اند : «جود،خوشحال شدن از درخواست مردم و شادگشتن به هنگام‏بخشش است.»بعضى نيز گفته‏اند : «جود بخششى است كه مال را،مال خدا بشمرد و سائل رابنده خدا بداند و خودش را در اين ميان واسطه ببيند»،در حالى كه‏«سخاوت‏»معنى‏وسيع‏ترى دارد و هرگونه بذل و بخشش را شامل مى‏شود.
بعضى نيز گفته‏اند : «كسى كه بخشى از اموال خود را ببخشد و بخش ديگر را براى خودبگذارد، صاحب سخاوت است و كسى كه اكثر آن را ببخشد و مقدار كمى را براى خود بگذارد،داراى جود است‏».مطابق تمام اين تعريفها«جود»مرحله بالاتر از«سخاوت‏»است.
به هر حال‏«جود»و«سخاوت‏»از فضايل مهم اخلاقى است،هر اندازه‏«بخل‏»نشانه‏پستى و حقارت و ضعف ايمان و فقدان شخصيت است،«جود»و«سخاوت‏»نشانه ايمان‏و شخصيت والاى انسان است.
در آيات قرآن مجيد گرچه واژه‏«جود»و«سخاوت‏»به كار نرفته است،اما تعبيرات‏ديگرى ديده مى‏شود كه منطبق بر اين دو مفهوم است و قرآن نيز براى آن ارج فراوانى بيان كرده است،به عنوان نمونه به آيات زير توجه فرماييد :
١ - ..يحبون من هاجر اليهم و لا يجدون فى صدورهم حاجة مما اوتوا و يؤثرون على‏انفسهم و لو كان بهم خصاصة... (حشر،٩)
٢ - و يطعمون الطعام على حبه مسكينا و يتيما و اسيرا - انما نطعمكم لوجه الله‏لا نريد منكم جزاء و لا شكورا (دهر،٨ و ٩)
٣ - مثل الذين ينفقون اموالهم فى سبيل الله كمثل حبة انبتت‏سبع سنابل فى كل‏سنبلة ماة حبة و الله يضاعف لمن يشاء و الله واسع عليم (بقره،٢٦١)
٤ - الذين ينفقون اموالهم بالليل و النهار سرا و علانية فلهم اجرهم عند ربهم و لاخوف عليهم و لا هم يحزنون (بقره،٢٧٤)
٥ - لن تنالوا البر حتى تنفقوا مما تحبون و ما تنفقوا من شى‏ء فان الله به‏عليم (آل عمران،٩٢)
٦ - الذين يؤمنون بالغيب و يقيمون الصلاة و مما رزقناهم ينفقون (بقره،٣)
٧ - و لا تجعل يدك مغلولة الى عنقك و لا تبسطها كل البسط فتقعد ملومامحسورا (اسراء،٢٩)

ترجمه ١ - ..و كسانى را كه به سويشان هجرت كنند،دوست مى‏دارند و در دل خود نيازى به آنچه‏به مهاجران داده شده،احساس نمى‏كنند و آنها را بر خود مقدم مى‏دارند،هر چند خودشان‏بسيار نيازمند باشند...
٢ - و غذاى(خود)را با اين كه به آن علاقه(و نياز)دارند،به مسكين و يتيم و اسيرمى‏دهند - (و مى‏گويند : )ما شما را به خاطر خدا اطعام مى‏كنيم و هيچ پاداش و سپاسى از شمانمى‏خواهيم.
٣ - كسانى كه اموال خود را در راه خدا«انفاق‏»مى‏كنند،همانند بذرى هستند كه هفت‏خوشه بروياند كه در هر خوشه يكصد دانه باشد و خداوند آن را براى هر كس بخواهد(وشايستگى داشته باشد)،دو يا چند برابر مى‏كند و خدا(از نظر قدرت و رحمت)وسيع و(به همه‏چيز) داناست.
٤ - آنها كه اموال خود را شب و روز پنهان و آشكار انفاق مى‏كنند،مزدشان نزدپروردگارشان است،نه ترسى بر آنهاست و نه غمگين مى‏شوند.
٥ - هرگز به(حقيقت)نيكوكارى نمى‏رسيد!مگر اين كه از آنچه دوست مى‏داريد(در راه‏خدا) انفاق كنيد و آنچه انفاق مى‏كنيد،خداوند از آن آگاه است.
٦ - (پرهيزكاران)كسانى هستند كه به غيب(آنچه از حس پوشيده و پنهان است) ايمان‏مى‏آورند و نماز را بر پا مى‏دارند و از تمام نعمتها و مواهبى كه به آنان روزى داده‏ايم، انفاق‏مى‏كنند.
٧ - هرگز دستت را بر گردنت زنجير مكن(و ترك انفاق و بخشش منما)و بيش از حد نيزدست‏خود را مگشا تا مورد سرزنش قرار گيرى و از كار فرو مانى.

چهره سخاوتمندان در قرآن
در نخستين آيه مورد بحث،سخن از گروهى سخاوتمندان انصار مدينه است كه باآغوش باز از مهاجرانى كه خانه و كسب و كارى نداشتند،استقبال كردند و آنها را برخودشان مقدم داشتند و حتى گفتند : «ما اموال و خانه‏هايمان را با آنها تقسيم مى‏كنيم وچشم داشتى به غنائم جنگى نيز نداريم.»
قرآن درباره آنها در آيه فوق مى‏گويد : «آنها كسانى را كه به سويشان هجرت مى‏كنند،دوست دارند و در درون دل نيازى نسبت‏به آنچه به مهاجران داده شده،احساس نمى‏كنند وآنها را بر خود مقدم مى‏دارند،هر چند شديدا فقير باشند، ...يحبون من هاجر اليهم ولا يجدون فى صدورهم حاجة مما اوتوا و يؤثرون على انفسهم و لو كان بهم خصاصة... » (١)
به گفته بعضى از مفسران معروف : «در تاريخ بشريت،چنين استقبالى سابقه نداشته‏است كه گروهى غريب در شهرى وارد شوند و مؤمنان آن شهر چنان استقبالى از آنان كنند كه‏حتى آنها را بر خويش مقدم شمرند و حاضر باشند تمام زندگى خود را با آنان تقسيم نمايند، حتى در بعضى از روايات وارد شده است كه عدد مهاجران نسبت‏به داوطلبان پذيرايى از آنهاكم بود به همين دليل،گاه در ميان دو و يا چند نفر،بر سر افتخار ميزبانى مهاجران،اختلاف‏پيدا مى‏شد كه براى حل آن به قرعه متوسل شدند.» (٢)
به هر حال،خداوند اين محبت و بلند نظرى و ايثار و سخاوت را كه از ويژگيهاى‏انصار بود، مى‏ستايد.
در دومين آيه مورد بحث،سخن از بزرگوارانى است كه غذاى خود را در حالى كه‏شديدا به آن نياز داشتند به مسكين و يتيم و اسير دادند،بدون اين كه هيچ انتظار پاداش وتشكرى داشته باشند، «و يطعمون الطعام على حبه مسكينا و يتيما و اسيرا×انمانطعمكم لوجه الله لا نريد منكم جزاء و لا شكورا » (٣)
روايات فروانى از طرق شيعه و سنى،حكايت از اين دارد كه آيات ٨ و ٩ سوره‏«دهر»در فضيلت اهلبيت عليهم السلام نازل شده است.«مرحوم علامه امينى‏»در«الغدير»٣٤ نفراز علماء معروف اهل سنت را نام مى‏برد كه اين حديث را در كتابهاى خود آورده‏اند(با ذكر نام كتاب و صفحه آن) (٤)
بنابراين حديث مزبور در ميان اهل سنت مشهور،بلكه متواتر است و علماى شيعه‏اتفاق نظر دارند كه همه سوره‏«دهر»يا بخش قابل ملاحظه‏اى از آيات آن،درباره‏اهلبيت پيامبر صلى الله عليه و اله(على،فاطمه زهرا،حسن و حسين عليهم السلام)نازل شده است.
دقت در آيات سوره‏«دهر»نشان مى‏دهد كه خداوند چگونه از اين سخاوتمندان‏ايثارگر مدح و ستايش كرده و عمل آنها را ستوده و بالاترين پاداش را براى آنها قرارداده است.در يك جا از آنها به عنوان‏«ابرار»و در جاى ديگر از آنها به عنوان‏«عباد الله‏»(بندگان خاص خدا)ياد كرده است.
در سومين آيه،تشويق بى‏نظيرى نسبت‏به انفاق كنندگان سخاوتمند ديده مى‏شود.با تعابيرى كه در آيات انفاق بى‏نظير است،مى‏فرمايد : «كسانى كه اموال خود را در راه خداانفاق مى‏كنند،همانند بذرى است كه هفت‏خوشه بروياند و در هر خوشه نيز يكصد دانه باشدو خداوند آن را براى هر كسى بخواهد(و شايسته بداند)دو يا چند برابر مى‏كند و خداوند توانا وداناست، مثل الذين ينفقون اموالهم فى سبيل الله كمثل حبة انبتت‏سبع سنابل فى كل‏سنبلة ماة حبة و الله يضاعف لمن يشاء و الله واسع عليم » (٥)
اگر آيه را بر خلاف ظاهر آن تفسير كنيم و حذف و تقدير نيز قايل نشويم،آيه‏دلالت‏بر اين دارد كه رشد و نمو بى‏نظير در روح و جان انفاق كنندگان نيكوكار صورت‏مى‏گيرد.اموال آنها بر اثر انفاق چندين برابر شده و خودشان نيز در پرتو سخاوت،مدارج كمال را به سرعت مى‏پيمايند و حتى گامهاى كوچك در اين راه آثار عظيم دارد.
به اين ترتيب انفاق علاوه بر اينكه مايه رشد بشرى است،مايه رشد و تكامل اخلاقى‏و معنوى خود انسان نيز هست.
در روايت آمده است كه امام سجاد عليه السلام،هر گاه كه چيزى به سائلى مى‏بخشيد، دست‏سائل را نيز مى‏بوسيد،عده‏اى علت اين كار را از حضرت جويا شدند.حضرت عليه السلام درجواب فرمودند : «لانها تقع فى يد الله قبل يد العبد،اين به خاطر آن است كه(اين‏بخشش) پيش از آن كه به دست‏بنده قرار گيرد،به دست‏خدا مى‏رسد.» (٦)
در چهارمين آيه،ضمن اشاره به نكته مهمى درباره انفاق،آمده است : «كسانى كه‏اموال خود را در شب و روز،پنهان و آشكار انفاق مى‏كنند،پاداششان نزد پروردگارشان است،نه ترسى بر آنهاست و نه غمگين مى‏شوند، الذين ينفقون اموالهم بالليل و النهار سرا وعلانية فلهم اجرهم عند ربهم و لا خوف عليهم و لا هم يحزنون ». (٧)
بنابراين‏«سخاوت‏»و«انفاق‏»در راه خدا به هر شكل و صورتى كه باشد،محبوب وپسنديده است، از سوى ديگر«انفاق‏»ترس از عذاب الهى را برطرف ساخته و حزن واندوه را مى‏زدايد.افراد انفاقگر و بخشنده خوف و وحشتى از آينده ندارند،زيرا،خداوند زندگى آنها را تضمين كرده است و به خاطر از دست دادن بخشى از اموالشان اندوهگين نمى‏شوند،زيرا مى‏دانند،آنچه از فضل پروردگار به آنها داده مى‏شود،بيشتراز آن است كه از دست داده‏اند.
پنجمين آيه باز با تعبير تازه‏اى در زمينه انفاق مى‏فرمايد«هرگز به(حقيقت) نيكوكارى‏نمى‏رسيد،مگر آن كه از آنچه دوست مى‏داريد(در راه خدا)انفاق كنيد و آنچه انفاق مى‏كنيد،خداوند از آن با خبر است، لن تنالوا البر حتى تنفقوا مما تحبون و ما تنفقوا من شيى‏ء فان‏الله به عليم » (٨)
در ادبيات عرب‏«بر»به معنى نيكوكارى توام با توجه و از روى قصد و اختيار است‏و اين نشانه شخصيت و روحانيت انسان مى‏باشد.جالب اين كه‏«بر»در آيه به طور مطلق‏ذكر شده و نشان مى‏دهد تا سخاوت و انفاق نباشد،انسان هرگز به حقيقت نيكوكارى‏نمى‏رسد.گرچه بعضى از مفسران واژه‏«بر»را به معنى‏«بهشت‏»و بعضى به معنى‏«تقوا»وبعضى به معنى‏«پاداش نيك‏»گرفته‏اند،ولى ظاهر اين است كه مفهوم‏«بر»وسيع بوده وشامل همه اينها نيز مى‏شود.
در ششمين آيه،انفاق را ضمن اين كه يكى از اركان مهم تقوا ذكر كرده - تقوايى كه‏سرچشمه هدايت الهى و محتواى قرآنى است - مى‏فرمايد : «پرهيزكاران كسانى هستند كه‏ايمان به غيب دارند(ايمان به خدا و جهان ماوراء طبيعت)و نماز را برپا مى‏دارند و از نعمتهايى‏كه بر آنها روزى داده‏ايم،انفاق مى‏كنند، الذين يؤمنون بالغيب و يقيمون الصلاة و ممارزقناهم ينفقون » (٩)
با توجه به اينكه‏«ينفقون‏»به صورت فعل مضارع ذكر شده،مفهومش اين است كه‏آنها انفاق مواهب الهى را به طور مستمر انجام مى‏دهند و اين نشانه سخاوتمندى‏آنهاست كه در نهادشان ريشه دوانده و به صورت يك صفت‏برجسته در آمده است.
تعبير به‏«مما رزقناهم‏»(از آنچه به آنان روزى داده‏ايم)اشاره به نكته لطيفى مى‏كندو آن اين كه آنها مى‏دانند كه همه اموال،مواهب الهى است،بنابراين،دليلى ندارد كه از انفاق بخشى از آن در راه بندگان نيازمند خدا،«بخل‏»بورزند.در ضمن روشن است كه‏«انفاق‏»منحصر به زكات نيست،بلكه معنى گسترده‏اى دارد كه هم صدقات واجب و هم‏مستحبات را شامل مى‏شود.
در هفتمين و آخرين آيه،ضمن دادن دستور به رعايت اعتدال در بذل و بخشش ودورى از افراط و تفريط و نشان دادن تصويرى از صفت‏سخاوت كه حد وسط در ميان‏«بخل‏»و«اسراف‏»است،مى‏فرمايد : «دستت را بر گردنت زنجير مكن(و ترك انفاق وبخشش منما)و بيش از حد نيز آن را مگشا(و آلوده اسراف و تبذير مشو)مبادا مورد سرزنش‏قرار گيرى و از كار فرومانى، و لا تجعل يدك مغلولة الى عنقك و لا تبسطها كل البسطفتقعد ملوما محسورا » (١٠) .اين آيه،تعريف روشنى براى سخاوت است.
امام صادق عليه السلام در حديث معروفى اين مطلب را ضمن مثال روشنى بيان داشته‏اند :
«مشتى خاك را از زمين برداشت و محكم در دست گرفت،فرمودند : اين بخل است، سپس‏مشت ديگرى برداشت و دست را چنان گشود كه تمام خاكها،روى زمين ريخت، سپس‏فرمودند : اين اسراف است،مرتبه سوم،مشتى خاك برداشت و كف دست را رو به آسمان كردو دست را گشود،مقدارى از خاكها از لابلاى انگشتان و اطراف دستشان فرو ريخت و مقدارى‏باقى ماند،حضرت عليه السلام فرمودند : اين حد اعتدال است(و حقيقت‏سخاوت همين است)» (١١)
در آيه مورد بحث از«بخل‏»تعبير به‏«زنجير شدن بر گردن‏»شده است و از اسراف به‏گشودن دست،آن چنان كه كارى از آن ساخته نباشد و هر دو را مورد سرزنش قرارگرفتن و از كار باز ماند(ملوما محسورا)ذكر مى‏كند.
از مجموع آيات مختلفى كه به نحوى به مساله سخاوت و انفاق و بذل و بخشش‏ارتباط دارد - كه بخشى از آن را در بالا تفسير كرديم - به خوبى عظمت و اهميت وارزش والاى اين صفت‏برجسته انسانى ظاهر مى‏شود،نه تنها باعث نظم و سعادت‏جوامع انسانى و مبارزه با فقر و محروميتى كه سرچشمه انواع نابسامنى‏ها و گناهان است، مى‏شود بلكه در تكامل معنوى و روحى انسان نيز نقش بسيار مهمى دارد.

سخاوت در منابع حديث
در روايات اسلامى تعبيرات بسيار والايى درباره‏«جود»و«سخاء»ديده مى‏شود كه‏در نوع خود كم نظير است.روايات زير نمونه‏هايى است كه از ميان احاديث فراوانى‏گلچين شده است :
١ - در حديثى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و اله آمده است : «السخاء خلق الله الاعظم (١٢) ، سخاوت،اخلاق بزرگ الهى است‏»
در واقع تمام سخاوتها در وجود ذى جود پروردگار متجلى است،زيرا هر چه داريم‏از اوست. نعمتهاى گوناگون،زمين و آسمان،حيات وجود ما،همه از اوست و هر جاسخاوتى است از سخاوت او سرچشمه گرفته است،زيرا اگر او مواهبى به ما نمى‏بخشيد،ما توان بخشش را نداشتيم،حتى صفت جود و بخشش نيز از مواهب اوست.
٢ - امام صادق عليه السلام مى‏فرمايند : «السخاء من اخلاق الانبياء و هو عماد الايمان ولا تكون المؤمن الا سخيا و لا يكون سخيا الا ذو يقين و همه عالية لان السخاء شعاع‏نور اليقين،و من عرف ما قصد هان عليه ما بذل،سخاوت از اخلاق انبياء است و ستون‏ايمان است و هيچ فرد با ايمانى وجود ندارد،مگر اين كه با سخاوت است و هيچ سخاوتمندى‏وجود ندارد،مگر اين كه داراى يقين و همت عاليه است،زيرا سخاوت،شعاع نور يقين است وآن كس كه بداند چه چيزى را قصد كرده،آنچه را كه بذل نموده در نظر او كم اهميت است‏» (١٣)
از اين حديث استفاده مى‏شود كه اين صفت والا بعد از ذات پاك الهى كه مبداسخاوت است در وجود انبياء،نشانه ايمان و يقين آنهاست.
٣ - در حديث ديگرى از امير مؤمنان عليه السلام آمده است : «تحل بالسخاء و الورع فهماحلية الايمان و اشرف خلالك،به سخاوت و ورع،خود را بياراى كه اين دو آرايش ايمان و برترين صفات توست.» (١٤)
اين تعبير نشان مى‏دهد كه اين صفت را از برترين صفات مؤمن به حساب آورده‏است.
٤ - در حديث ديگرى از همان امام بزرگوار آمده است : «السخاء ثمرة العقل والقناعة برهان النبل،سخاوت ميوه درخت عقل و خرد و قناعت دليل بر نجابت است‏» (١٥)
آنها كه در بخشش به ديگران‏«بخل‏»مى‏ورزند،اموال زيادى را فراهم كرده ومى‏گذارند و مى‏روند،در حقيقت اين گونه افراد عاقل نيستند،زيرا،زحمت‏بر دوش‏آنها بوده،بدون آن كه از اموالشان بهره مادى يا معنوى ببرند.كدام عاقلى چنين كارى‏مى‏كند!
٥ - در تعبير ديگرى از آن حضرت عليه السلام در مورد اهميت‏«سخاوت‏»به نكته لطيف‏ديگرى اشاره مى‏فرمايند : «غطوا معايبكم بالسخاء فانه ستر العيوب،عيوب خويش را باسخاوت بپوشانيد،زيرا سخاوت پوشاننده عيبهاست‏» (١٦)
صدق اين كلام مولى با تجربه به خوبى ثابت مى‏شود،اشخاص را مى‏بينيم كه عيوب‏گوناگونى دارند،ولى چون سخاوتمندند همه مردم به ديده احترام به آنها مى‏نگرند.
٦ - باز در تعبيرى ديگر از همان امام همام عليه السلام آمده است : «السخاء يمحص الذنوب‏و يجلب محبة القلوب،سخاوت،گناهان را پاك مى‏كند و دل‏ها را سوى سخاوت كننده فرامى‏خواند.» (١٧)
اين تعبير نشان مى‏دهد كه‏«سخاوت‏»كفاره بسيارى از گناهان است!
٧ - مولى الموحدين على عليه السلام درباره تاثير عميق محبت در جلب قلبها مى‏فرمايند : «مااستجلبت المحبة بمثل السخاء و الرفق و حسن الخلق،هيچ چيزى مانند سخاوت و مداراكردن و حسن خلق،جلب محبت نمى‏كند. (١٨)
٨ - رسول خدا صلى الله عليه و اله در اين باره مى‏فرمايند : «السخى قريب من الله قريب من الناس‏قريب من الجنة،سخاوتمند نزديك به خدا،نزديك به مردم و نزديك به بهشت است.» (١٩)
٩ - در حديث ديگرى از امام صادق عليه السلام آمده است : «شاب سخى مرهق فى الذنوب‏احب الى الله عز و جل من شيخ عابد بخيل،جوان سخاوتمند آلوده به گناه،نزد خدا محبوبتراز پيرمرد عابد بخيل است‏» (٢٠)
به يقين اين‏«سخاوت‏»سبب امدادهاى الهى مى‏شود و سرانجام آن جوان آلوده رانجات مى‏دهد،ولى آن پير عابد بخيل به خاطر بخلش در گناه فرو خواهد رفت.
١٠ - اين بحث را با حديثى از پيامبر اكرم صلى الله عليه و اله به عنوان حسن ختام پايان مى‏دهيم :
«تجافوا عن ذنب السخى فان الله آخذ بيده كلما عشر،از گناه و لغزش سخاوتمند صرف‏نظر كنيد،زيرا،هر زمان بلغزد،خداوند دست او را مى‏گيرد(و نجاتش مى‏دهد.) (٢١)
از مجموع احاديث‏بالا،ارزش و اهميت فوق العاده‏«سخاوت‏»در كلام پيشوايان‏اسلام مشخص مى‏شود و نشان مى‏دهد كه كمتر فضيلتى با آن برابرى مى‏كند.

آثار و پيامدهاى سخاوت
١ - آثار مثبت‏«سخاوت‏»در زندگى فردى و اجتماعى انسان كه با تجربه ثابت‏شده ويا در احاديث اسلامى به آن اشاره گرديده است،بسيار زياد است،به عنوان نمونه :
از روايات متعددى استفاده مى‏شود و تجربيات روزانه نيز آن را تاييد مى‏كند كه‏«سخاوت‏»محبت دوست و دشمن را جلب مى‏كند،بر عدد دوستان مى‏افزايد و ازدشمنان مى‏كاهد.
٢ - «سخاوت‏»پوششى براى عيوب انسان‏هاست و به اين ترتيب،آبروى انسان راحفظ مى‏كند.
٣ - «سخاوت‏»در عين اين كه ثمره درخت عقل است،بر عقل و خرد انسان‏مى‏افزايد.عقل مى‏گويد : دليلى ندارد كه انسان با زحمت زياد اموال فراوانى تهيه كند وآن را براى بازماندگان بگذارد و خودش به وسيله آن،جلب ثواب و كسب آبرو نكند.
از سوى ديگر«سخاوت‏»،گروهى از انديشمندان را گرد انسان جمع مى‏كند و آنها مى‏توانند بر فكر و عقل و دانش او بيفزايند.
٤ - «سخاوت‏»فاصله طبقاتى جامعه را كم مى‏كند و از اين طريق ناهنجاريهاى ناشى‏از فاصله طبقاتى را از بين مى‏برد و يا كاهش مى‏دهد.آتش كينه‏هاى محرومان راخاموش مى‏كند و حس انتقامجويى را در آنان تضعيف مى‏نمايد و از اين طريق‏پيوندهاى اجتماعى را محكم مى‏سازد.
٥ - «سخاوت‏»مدافعان انسان را زياد مى‏كند و آبروى او را محفوظ مى‏دارد ودشمنان و بدخواهان را عقب مى‏راند،امير مؤمنان عليه السلام در اين باره مى‏فرمايند : «الجودحارس الاعراض،جود و بخشش آبروى انسان را حفظ مى‏كند.» (٢٢)
٦ - جود و«سخاوت‏»،آثار معنوى فوق العاده‏اى نيز دارد،به همين دليل از صفات‏انبياء شمرده شده و همان گونه كه در روايات گذشته خوانديم،شعاع نور«يقين‏»است،حتى اگر اين فضيلت در افراد بى ايمان باشد،به حال آنها مفيد و سودمند است.
در حديثى آمده است كه خداوند متعال به حضرت موسى عليه السلام وحى نمود : «لا تقتل‏السامري فانه سخى،سامرى را به قتل مرسان،زيرا او مرد سخاوتمندى است.» (٢٣)
درست است كه سامرى،منشا فساد عظيمى در بنى اسرائيل شد و آئين بت پرستى رادر ميان آنها پايه نهاد و در انتها نيز زندگى را با خفت و ذلت و حقارت گذراند كه شايدمرگ بر آن زندگى،ترجيح داشت،ولى با اين همه به حضرت موسى عليه السلام وحى رسيد كه‏خون او را به خاطر سخاوتش نريزد.
از رسول خدا عليه السلام نقل شده است كه به فرزند حاتم طائى به نام‏«عدى‏»فرمود : «دفع‏عن ابيك العذاب الشديد لسخاء نفسه،عذاب شديد از پدرت به خاطر سخاوتش برداشته‏شد.» (٢٤)
در ذيل همين حديث،آمده است كه پيامبر صلى الله عليه و اله دستور داد،گروهى از جنايتكاران‏يكى از جنگها را به قتل برسانند،ولى يكى از آنها را استثناء كرد.آن مرد تعجب كرد وگفت : «با اين كه گناه ما يكى است،چرا مرا از ميان آن جمعيت جدا كردى؟»حضرت صلى الله عليه و اله‏فرمودند : «خداوند به من وحى فرستاد كه تو سخاوتمند قوم خود هستى و من نبايد تو را به قتل برسانم.»
آن مرد با شنيدن اين سخن ايمان آورد و شهادتين بر زبان جارى كرد،آرى!سخاوت آن مرد،او را به بهشت رسانيد.
از رسول خدا صلى الله عليه و اله نقل شده است : «شخص سخى را اهل آسمانها دوست دارند و اهل‏زمين هم دوست دارند...در حالى كه بخيل را اهل آسمانها و زمين دشمن دارند.» (٢٥)

محدوده سخاوت
«سخاوت‏»مانند تمام صفات و كارهاى نيك،مقدار و اندازه‏اى دارد كه اگر در مسيرافراط قرار گيرد،نتيجه منفى خواهد داشت.همچنين‏«سخاوت‏»نبايد لطمه به آبرو وحيثيت و زندگى كسانى كه به انسان وابسته‏اند،زند.
«سخاوت‏»بايد در اموال حلال باشد،نه اموالى كه از راه‏هاى حرام و يا ظلم و ستم به‏دست آمده است،مانند،«سخاوت‏»بسيارى از سلاطين ظالم و ستمگر.
هم‏چنين‏«سخاوت‏»نبايد در اموال مربوط به بيت المال باشد،زيرا اموال بيت المال،حساب و كتاب مخصوص به خود دارد كه بايد به دقت رعايت گردد.

راه‏هاى كسب سخاوت
اين فضيلت اخلاقى مانند ساير فضايل،با تعليم و تربيت و انديشه و تفكر و تمرين ممارست‏حاصل مى‏شود.
توجه به اين حقيقت كه اين اموال و ثروتها،امانتهاى الهى در دست ماست و هيچ‏كدام دوام و بقايى ندارد،انسان را وا مى‏دارد با بذل و بخشش،آن را در صندوق امانت‏الهى،براى روزى كه دستها خالى است،ذخيره كند.همچنين دقت در آثار و بركات وپيامدهاى مهمى كه براى‏«سخاوت‏»در مطالب قبل ذكر شد،مشوق مؤثرى در امر«سخاوت‏»است.
مطالعه تاريخ زندگى سخاوتمندان و بخيلان و مقايسه آن دو با يكديگر و احترام وآبرو و شخصيتى كه گروه اول داشتند و ذلت و بد نامى كه دامنگير گروه دوم بوده است‏نيز در ايجاد اين‏«سخاوت اخلاقى‏»بسيار مؤثر است.
اينها جنبه‏هاى تعليماتى اين مساله است،اما از نظر عملى،هر قدر تمرين و ممارست‏بيشترى در اين زمينه شود،توفيق زيادترى در به دست آوردن اين فضيلت اخلاقى‏حاصل مى‏گردد،زيرا تكرار اعمال سخاوتمندانه و بذل و بخشش،هر چند از راه تحميل‏بر نفس خويش باشد،به تدريج‏به صورت عادت و سپس مبدل به حالت،و سرانجام به‏يك ملكه اخلاقى مبدل خواهد گرديد.
در ضمن،تربيت پدر و مادر و معلم و استاد در اين زمينه،بسيار مؤثر است.اگر آنهاكودكان را از آغاز عمر به‏«جود»و«سخاوت‏»عادت دهند،اين ملكه،به آسانى دروجود آنها ريشه مى‏دواند و در بزرگى جزء زندگى آنان مى‏شود.
در حالات‏«صاحب بن عباد»آمده است كه در كودكى هنگامى كه مى‏خواست‏براى‏فرا گرفتن درس دينى به مسجد برود،هميشه مادرش يك دينار و يك درهم به او مى‏دادو مى‏گفت : «اين را به اولين فقيرى بده كه در مسير راه خود مى‏بينى‏».كم‏كم اين خصلت دروجودش ريشه دار شد تا اين كه در بزرگى چنان بذل و بخششى مى‏كرد كه همه به اوآفرين مى‏گفتند.اگر كسى بعد از ظهر ماه مبارك رمضان به خانه‏اش مى‏آمد،سخاوتش‏مانع از آن مى‏شد كه كسى بدون خوردن افطار از خانه او بيرون رود.هر روز حداقل‏هزار نفر بر سر سفره او افطار مى‏كردند و بذل و بخشش او در ماه رمضان به اندازه تمام‏ماههاى سال بود. (٢٦)
از شگفتيهاى ديگر زندگى او چنين نقل مى‏كنند : «روزى نوشابه براى او آوردند،ازنزديكانش نسبت‏به آن نوشابه سوء ظن پيدا كرد و گفت : از اين نوشابه ننوش،زيرا مسموم‏است، خدمتكارى كه آن قدرح را آورده بود،همچنان ايستاده بود.«صاحب بن عباد»به‏شخصى كه ادعاى مسموم بودن آن را مى‏كرد،گفت : به چه دليل مى‏گويى كه اين مسموم است؟گفت : بهترين راه اين است كه كسى كه اين قدرح را آورده و به دست تو داده،موردآزمايش قرار گيرد و از آن بنوشد،«صاحب‏»گفت : من به اين كار راضى نيستم،آن شخص‏گفت : به وسيله يك مرغ خانگى آزمايش كن.«صاحب‏»گفت : كشتن حيوان به اين صورت نيزجايز نيست،سپس دستور داد : قدح آب را واژگون كردند و آب را ريختند و به خدمتكار گفت :
برو و ديگر در خانه من قدم مگذار،ولى با اين حال دستور داد : حقوق او را به طور كامل‏بپردازند.سپس گفت : هرگز نبايد يقين را با شك از بين برد و مجازات به وسيله قطع حقوق،دليل بر پستى است‏» (٢٧)
اين بحث را با چند حديث و سخنانى از بعضى از بزرگان پايان مى‏دهيم :
پيامبر اكرم صلى الله عليه و اله مى‏فرمايند : «الجنة دار الاسخياء،بهشت‏خانه سخاوتمندان است‏» (٢٨)
امام صادق عليه السلام مى‏فرمايند كه خداوند فرمود : «انى جواد كريم لا يجاورنى لئيم، من‏بخشنده با سخاوتم،افراد پست و بخيل نمى‏توانند در جوار من(در بهشت)جاى بگيرند.» (٢٩)
در حديث ديگرى از پيامبر اسلام صلى الله عليه و اله آمده است : «طعام الجواد دواء و طعام‏البخيل داء،طعام سخاوتمند،دواست و طعام بخيل،درد و بيمارى است‏» (٣٠)
يكى از عارفان به نام‏«ابن سماك (٣١) »مى‏گويد : «عجبت لمن يشترى المماليك بماله ولا يشترى الاحرار بمعروفه،در شگفتم!از كسانى كه بردگان را با مال خود خريدارى مى‏كنند،ولى آزاده‏ها را با احسان و نيكى،در بند محبت‏خود در نمى‏آورند.» (٣٢)
به عربى گفتند : آقا و بزرگ شما كيست؟گفت : «من احتمل شتمنا و اعطى سائلنا واغضى جاهلنا،كسى كه بدگويى‏هاى ما را تحمل كند و به نيازمندان ببخشد و از اعمال‏جاهلان چشم پوشى كند.» (٣٣)

--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١ - حشر،٩.
٢ - فى ظلال،ج‏٧(ذيل آيه).
٣ - دهر/ ٨ و٩.
٤ - الغدير،ج‏٣،ص‏١٠٧ به بعد.احقاق الحق،ج‏٣،ص‏١٥٧ - ١٧١.(در اين كتاب حديث مزبور از٣٦نفر از دانشمندان اهل سنت‏با بيان ماخذ حديث ذكر شده است.)
٥ - بقره/ ٢٦١.
٦ - بحار الانوار،ج‏٩٣،ص‏١٢٩.
٧ - بقره/ ٢٧٤.
٨ - آل عمران/ ٩٢.
٩ - بقره/ ٣.
١٠ - اسراء/ ٢٩.
١١ - تفسير نور الثقلين،ج‏٣،ص ١٥٨.
١٢ - كنز العمال،ج‏٦،ص‏٣٣٧،حديث‏١٥٩٢٦.
١٣ - بحار الانوار،ج ٦٨،ص ٣٥٥،حديث‏١٧.
١٤ - غرر الحكم،حديث ٤٥١١.
١٥ - غرر الحكم،حديث ٢١٤٥.
١٦ - غرر الحكم،حديث ٦٤٤٠.
١٧ - غرر الحكم،حديث ١٧٣٨.
١٨ - غرر الحكم،حديث ٩٥٦١.
١٩ - بحار الانوار،ج ٧٠،ص ٣٠٨.
٢٠ - بحار الانوار،ج ٧٠،ص‏٣٠٧.
٢١ - كنز العمال،ج‏٦،ص ٣٩٢،حديث ١٦٢١٢.
٢٢ - غرر الحكم،حديث‏٣٣٣.
٢٣ - كافى،ج ٤،ص ٤١.
٢٤ - بحار الانوار،ج ٦٨،ص ٣٥٤.
٢٥ - وسايل الشيع،ج ١٥،ص ٢٥٢.
٢٦ - سفينة البحار،ماده صحب.
٢٧ - همان.
٢٨ - المحجة البيضاء،ج‏٦،ص ٦٢.
٢٩ - همان.ص ٦٤.
٣٠ - همان،ص ٦١.
٣١ - «ابن سماك‏»در قرن دوم هجرى در دوران حكومت هارون الرشيد زندگى مى‏كرد و در سال‏١٨٣ هق.در كوفه درگذشت(ر.ج.سفينة البحار،ماده سمك).
مرحوم محدث قمى در سفينة البحار در شرح حال‏«ابن سماك‏»،او را مردى خوش بيان و صاحب مواعظ واندرزها مى‏شمرد و از«ابن ابى الحديد»نقل مى‏كند كه او روزى وارد بر هارون شد،هنگامى كه چشم هارون به او افتاد،گفت : مرا موعظه كن،(هارون در همين موقع تقاضاى آب كرد).ابن سماك اشاره به آب‏كرد و گفت : تو را به خدا سوگند مى‏دهم!اگر يك بيمارى داشته باشى كه نتوانى آب بنوشى،چه مى‏كنى؟
گفت : حاضرم نيمى از تمام ملك و حكومتم را بدهم تا اين بيمارى برطرف شود،سپس به او گفت : بنوش.
هارون آب را نوشيد.«ابن سماك‏»دوباره گفت : تو را به خدا سوگند مى‏دهم!اگر اين آب را كه نوشيدى از تودفع نشود،چه مى‏كنى؟گفت : حاضرم نيمى ديگر از حكومتم را براى حل اين مشكل بدهم.ابن سماك‏گفت : حكومتى كه نيمى از آن فداى نوشيدن آب و نيمى فداى خارج شدن آن شود،چيزى نيست كه مردم‏براى آن بجنگند.
٣٢ - همان.ص ٦٥.
٣٣ - همان.

۱۵
اخلاق در قرآن فصل نوزدهم : عجله و شتاب

اشاره
براى هر كار مقدماتى است كه اگر فراهم نگردد، اقدام به آن كار بى‏نتيجه خواهد ماندو اگر فراهم گردد و اقدام نشود و فرصت‏ها از دست‏برود، باز هم بى‏نتيجه خواهدماند.افراد هوشيار و مدير و مدبر كسانى هستند كه با صبر و حوصله در انتظار فراهم شدن‏مقدمات مى‏باشند كه بعد از فراهم شدن، بدون درنگ اقدام به انجام كار مى‏كنند و تارسيدن به مقصود از پاى نمى‏نشينند.
به همين دليل‏ « عجله و شتاب‏ » به معنى اقدام كردن به كارها، قبل از اين كه زمينه‏ها ومقدمات لازم آن كار فراهم شود، از صفات رذيله شمرده شده و « صبر » و بردبارى كه‏نقطه مقابل آن است از فضايل اخلاقى بشمار مى‏آيد.(البته‏ « صبر » شاخه‏هاى ديگرى نيزدارد كه به موقع به آن اشاره خواهد شد.)
خسارات عظيمى كه از ناحيه شتابزدگى بى‏مورد، دامن افراد يا اجتماع را مى‏گيرد، بيش از آن است كه به حساب ايد.قرآن مجيد به عنوان يك برنامه جامع زندگى، همه‏انسان‏ها را به‏ « صبر » و بردبارى و پرهيز از « عجله و شتاب‏ » دعوت مى‏كند و با اشاره به‏داستان‏هاى انبياء و سرگذشت رهبران بزرگ جامعه انسانى، زيان‏هاى عجله و ثمرات‏شيرين صبر و بردبارى را آشكار مى‏كند. با اين اشاره به سراغ قرآن مجيد مى‏رويم و با بيان سرگذشت پيامبران پيشين كه اين‏مساله در زندگى آنها نقش مؤثرى داشته است، آغاز مى‏كنيم :
١ - قال له موسى هل اتبعك على ان تعلمن مما علمت رشدا×قال انك لن تستطيع‏معى صبرا×و كيف تصبر على ما لم تحط به خبرا×قال ستجدونى ان شاء الله صابرا ولا اعصى لك امرا (كهف، ٦٦ تا ٦٩)
٢ - و هل اتاك نبا الخصم اذ تسوروا المحراب×...و ظن داود انما فتناه فاستغفر ربه وخر راكعا و اناب (ص، ٢١ - ٢٤)
٣ - فاصبر لحكم ربك و لا تكن كصاحب الحوت اذ نادى و هو مكظوم×لو لا ان‏تداركه نعمة من ربه لنبذ بالعراء و هو مذموم×فاجتباه ربه فجعله من‏الصالحين (قلم، ٤٨ تا ٥٠)
٤ - ...و لا تعجل بالقران من قبل ان يقضى اليك وحيه و قل رب زدنى علما (طه، ١١٤)
٥ - خلق الانسان من عجل ساوريكم آياتى فلا تستعجلون (انبياء، ٣٧)
٦ - و يدع الانسان بالشر دعائه بالخير و كان الانسان عجولا (اسراء، ١١)
٧ - و يستعجلونك بالسيئة قبل الحسنة و قد خلت من قبلهم المثلات و ان ربك لذومغفرة للناس على ظلمهم و ان ربك لشديد العقاب (رعد، ٦)
٨ - و لو يعجل الله للناس الشر استعجالهم بالخير لقضى اليهم اجلهم فنذر الذين‏لا يرجون لقائنا فى طغيانهم يعمهون (يونس، ١١)
٩ - و يقولون متى هذا الفتح ان كنتم صادقين×فاعرض عنهم و انتظر انهم منتظرون (سجده، ٢٨، ٣٠)
١٠ - فاصبر كما صبر اولوا العزم من الرسل و لا تستعجل لهم كانهم يوم يرون مايوعدون لم يلبثوا الا ساعة من نهار بلاغ فهل يهلك الا القوم الفاسقون (احقاف، ٣٥)

ترجمه ١ - حضرت موسى عليه السلام به او گفت : « آيا از تو پيروى كنم تا از آنچه به تو تعليم داده شده ومايه رشد و صلاح است، به من بياموزى؟ » - گفت : « تو هرگز نمى‏توانى با من شكيبايى كنى!و چگونه مى‏توانى در برابر چيزى كه از رموزش آگاه نيستى، شكيبا باشى؟! » - حضرت موسى عليه السلام گفت : « به خواست‏خدا مرا شكيبا خواهى يافت و در هيچ كارى با فرمان تومخالفت نخواهم كرد! »
٢ - آيا داستان شاكيان، هنگامى كه از محراب(داود)بالا رفتند، به تو رسيده است؟! - درآن هنگام كه(بى مقدمه)بر او وارد شدند و او از ديدن آنها وحشت كرد، گفتند : « نترس، دو نفرشاكى هستيم كه يكى از ما بر ديگرى ستم كرده، اكنون در ميان ما به حق داورى كن و ستم‏روا مدار و ما را به راه راست هدايت كن! - اين برادر من است، او نود و نه ميش دارد و من يك‏بيش ندارم!اما او اصرار دارد كه اين يكى را هم به من واگذار كن و در سخن بر من غلبه كرده‏است! » - (داود)گفت : « مسلما او با درخواست‏يك ميش تو براى افزون آن به ميشهايش، بر توستم نموده و بسيارى از شريكان(و دوستان)به يكديگر ستم مى‏كنند، مگر كسانى كه ايمان‏آورده و اعمال صالح انجام داده‏اند، اما عده آنان كم است! » داوود دانست كه ما او را(با اين‏ماجرا)آزموده‏ايم، از اين رو از پروردگارش طلب آمرزش نموده و به سجده افتاده و توبه كرد.
٣ - اكنون كه چنين است صبر كن و منتظر فرمان پروردگارت باش و مانند صاحب ماهى(يونس)مباش(كه در تقاضاى مجازات قومش عجله كرد و گرفتار مجازات ترك اولى شد) درآن زمان كه با نهايت اندوه خدا - و اگر رحمت‏خداوند به ياريش نيامده بود(از شكم ماهى)
بيرون افكنده مى‏شد، در حالى كه نكوهيده بود! - ولى پروردگارش او را برگزيد و از صالحان‏قرار داد!
٤ - ...پس نسبت‏به(تلاوت)قرآن عجله مكن، پيش از آن كه وحى آن بر تو تمام شود، وبگو : « پروردگارا!علم مرا افزون كن! »
٥ - (آرى)انسان از عجله آفريده شده ولى عجله نكنيد، به زودى آياتم را به شما نشان‏خواهم داد.
٦ - انسان(بر اثر شتابزدگى)بديها را طلب مى‏كند، آن گونه كه نيكيها را مى‏طلبد و انسان‏هميشه عجول بوده است!
٧ - آنها پيش از حسنه(و رحمت)از تو تقاضاى شتاب در سيئه(و عذاب)مى‏كنند، با اين‏كه پيش از آنها، بلاهاى عبرت انگيز نازل شده است!و پروردگارت نسبت‏به مردم - با اين كه‏ظلم مى‏كنند - داراى مغفرت است، (و در عين حال)پروردگارت داراى عذاب شديد است!
٨ - اگر همان گونه كه مردم در به دست آوردن‏ « خوبى‏ » ها عجله دارند، خداوند در مجازاتشان شتاب مى‏كرد، (به زودى)عمرشان به پايان مى‏رسيد(و همگى نابود مى‏شدند)، ولى كسانى را كه ايمان به لقاى ما ندارند، به حال خود رها مى‏كنيم تا در طغيانشان سرگردان‏شوند!
٩ - آنان مى‏گويند : « اگر راست مى‏گوييد، اين پيروزى شما كى خواهد بود؟! » ...حال كه‏چنين است، از آنها روى بگردان و منتظر باش، آنها نيز منتظرند(تو منتظر رحمت‏خدا و آنهاهم منتظر عذاب او!)
١٠ - پس صبر كن آن گونه كه پيامبران‏ « اولو العزم‏ » صبر كردند و براى(عذاب)آنان شتاب‏مكن! هنگامى كه وعده‏هايى را كه به آنها داده مى‏شود، ببينند، احساس مى‏كنند كه گويى فقطساعتى از يك روز(در دنيا)توقف داشتند.اين ابلاغى است‏براى همگان، آيا جز قوم فاسق‏هلاك مى‏شوند؟!

تفسير و جمع‏بندى در نخستين بخش از آيات، سخن از داستان حضرت خضر عليه السلام و حضرت موسى عليه السلام‏است، البته قرآن تعبير به‏ « خضر » نكرده، بلكه تنها به عنوان‏ « عبدا من عبادنا، بنده‏برگزيده‏اى از بندگان ما » از او ياد كرده است.
اين داستان را همه خوانندگان، كم و بيش شنيده‏اند.آنچه در اين جا براى ما اهميت‏دارد، اين است كه حضرت موسى عليه السلام در يك ماموريت ويژه‏اى، به دنبال فراگيرى‏بخشى از علوم، نزد حضرت خضر عليه السلام آمد، علومى كه با آنچه تا آن روز از طريق وحى‏دريافته بود، متفاوت بود.علومى كه مربوط به اسرار و حقايق مخفى جهان و زندگى‏انسان‏ها بود كه بايد پيامبر اولو العزمى همانند حضرت موسى عليه السلام لا اقل بخشى از آن رافرا گيرد تا ديدگاهايش در مسايل انسانى و اجتماعى كمى شفافتر گردد.
حضرت خضر در برابر درخواست‏حضرت موسى عليه السلام گفت : كه تو صبر و تحمل دربرابر كارهاى من ندارى، زيرا از عمق قضايا آگاه نيستى، ولى حضرت موسى عليه السلام قول‏داد كه صبر و تحمل و بردبارى را پيشه كند و از عجله و شتاب بپرهيزد.حضرت‏خضر عليه السلام با او شرط كرد كه اگر به دنبال من مى‏آيى، بايد هر چه را مى‏بينى، سكوت كنى، هر چند ظاهرا كار زننده‏اى باشد و بدان حكمتى دارد كه من به موقع، تو را از آن آگاه‏مى‏كنم. « فوجدا عبدا من عبادنا... - قال فان اتبعتنى فلا تسئلنى عن شى‏ء حتى احدث‏لك منه ذكرا » (١)
به اين ترتيب حضرت خضر عليه السلام اصرار داشت كه روح صبر و بردبارى را در برابرمسايل مختلف در حضرت موسى عليه السلام پرورش دهد و او را از « عجله و شتاب‏ »
(مخصوصا عجله در قضاوت، آن هم در مورد كارهاى مردان بزرگ)باز دارد.
با اين قول و قرار، آنها به راه افتادند و در مسير خود ناچار بودند با كشتى از دريابگذرند.در ميان دريا حضرت موسى عليه السلام با تعجب ديد كه حضرت خضر عليه السلام مخفيانه‏كشتى را سوراخ مى‏كند.حضرت موسى عليه السلام از اين كار برآشفت و زبان به اعتراض‏گشود و هنگامى كه حضرت خضر عليه السلام پيمان خود را با او يادآورد شد، در مقام‏عذرخواهى برآمد.
باز به راه خود ادامه دادند، ناگهان حضرت خضر عليه السلام دست‏به كار عجيب‏ترى زد ونوجوانى را كه بر سر راه خود ديد، به قتل رسانيد، در اين جا، فرياد حضرت موسى عليه السلام‏بلندتر شد كه چرا انسان بى‏گناهى را كشتى، اين چه كار زشتى بود كه انجام دادى؟!
حضرت خضر عليه السلام بار ديگر، پيمان خود را يادآور شد.حضرت موسى عليه السلام دندان برجگر گذاشت و مجددا در مقام عذرخواهى برآمد و گفت : اگر بار سوم اعتراض كنم، حق دارى از من جدا شوى.
باز به راه افتادند تا به شهرى رسيدند كه مردمى بسيار « بخيل‏ » داشت و كمترين‏پذيرايى را از ميهمانان تازه وارد نكردند، ولى با نهايت تعجب حضرت خضر عليه السلام شروع‏به مرمت ديوارى نمود كه در حال سقوط بود.حضرت موسى عليه السلام كه در بدو نظر، اين‏كار را ابلهانه مى‏ديد، بار ديگر در حالى كه تمام عهد و پيمان خود را به فراموشى سپرده‏بود، به خروش آمد و زبان به اعتراض گشود.
در اين جا حضرت خضر عليه السلام در حالى كه اسرار هر سه كار خود را براى او شرح‏مى‏داد، و حقايق جالبى را كه از نظر حضرت موسى عليه السلام پنهان بود، برايش بيان مى‏كرد و حضرت موسى عليه السلام را به جهان تازه‏اى از اسرار زندگى انسان‏ها وارد مى‏ساخت، اعلام‏جدايى كرد و حضرت موسى عليه السلام نيز در حالى كه كوله‏بارى از معرفت را با خود حمل‏مى‏كرد با حضرت خضر عليه السلام خدا حافظى كرد و وداع گفت.
حضرت خضر عليه السلام به او گفت : « اگر كشتى را سوراخ كردم، به اين دليل بود كه مى‏خواستم‏آن را ظاهرا از كار بيندازم، زيرا حاكم ستمكارى وجود داشت كه هرگاه كشتى سالمى رامى‏يافت مصادره مى‏كرد.من خواستم صاحبان اين كشتى كه گروهى بينوا بودند، كشتى خود رااز دست ندهند.
ديگر اين كه اگر آن نوجوان را كشتم، به خاطر اين بود كه او جوانى بى‏ايمان و خطرناك وسركش بود كه كم‏كم پدر و مادر خويش را نيز به كفر و بدبختى مى‏كشاند.خدا مى‏خواست، اين جوان هرزه بى‏مصرف ستمگر را از آنها بگيرد و فرزندى با ايمان و مهربان به آنها عطاكند.
اما تعمير آن ديوار در حال سقوط، به خاطر آن بود كه در زير آن، گنجى متعلق به دو كودك‏يتيم بود كه پدر صالح و با ايمانشان براى آنها ذخيره كرده بود، خدا مى‏خواست آنها به حد رشدبرسند و گنج‏خود را استخراج كنند.من اين كارها را از پيش خود نكردم، بلكه همه به فرمان‏حق بود (٢)
اگر حضرت موسى عليه السلام در قضاوت خويش عجله نمى‏كرد، به يقين بيشتر از علم ودانش حضرت خضر عليه السلام بهره‏مند مى‏شد، ولى‏ « عجله و شتاب‏ » او سبب شد كه بيش از سه‏خوشه از آن خرمن دانش بر نگيرد.
در دومين بخش از آيات مورد بحث، سخن از آزمون بزرگ ديگرى نسبت‏به يكى‏از پيامبران بزرگ الهى است كه او هم به خاطر شتابزدگى و عجله در قضاوت از سوى‏خداوند مورد مؤاخذه قرار گرفت.
داستان اين بود كه روزى دو نفر نزد حضرت داود عليه السلام حضور يافتند كه يكى از آنهااز ديگرى شكايت داشت.شاكى مى‏گفت : اين برادر من نود و نه ميش دارد و من يكى بيش ندارم، ولى او اصرار دارد كه اين يكى را هم از من بگيرد و در سخن نيز بر من غلبه‏كرده است، « ان هذا اخى له تسع و تسعون نعجة و لى نعجة واحدة فقال اكفلنيها و عزنى‏فى الخطاب‏ » (٣)
حضرت داود عليه السلام پيش از آن كه تحقيق بيشترى كند، به داورى مقدماتى نشست وگفت : « به يقين او با درخواست‏يك ميش تو براى افزودن به ميشهايش به تو ستم كرده است، .. .لقد ظلمك بسؤال نعجتك الى نعاجه... » (٤)
اين جا بود كه حضرت داود عليه السلام به ترك اولى خود پى برد « و دانست كه ما او را با اين‏ماجرا امتحان كرديم، در مقام استغفار برآمد و به سجده افتاد و توبه كرد، ...و ظن داود انمافتناه فاستغفر ربه و خر راكعا و اناب » (٥)
اين ماجرا با تمام شاخ و برگهايش كه اين جا جاى بحث آن نيست(و در تفسير نمونه‏مشروحا آورده‏ايم)باز اين حقيقت را بيان مى‏كند كه‏ « عجله و شتاب‏ » در كارهامخصوصا « عجله در قضاوت‏ » و داورى مايه سرافكندگى و ايجاد مشكلات در زندگى‏فردى و اجتماعى است.
در سومين بخش از آيات، سخن از پيامبر بزرگ ديگرى است كه لحظه‏اى درمسؤوليت عظيم خود سهل انگارى كرد و گرفتار ترك اولى گرديد و خداوند او را به‏خاطر اين كار تحت فشار قرار داد.
داستان اين است كه حضرت يونس عليه السلام مدت‏ها همانند پدرى مهربان و دلسوز به‏تبليغ و هدايت قوم خويش پرداخت، ولى در برابر منطق حكيمانه‏اش چيزى جز مغالطه‏و سفسطه از دشمنان نشنيد.تنها گروه اندكى كه شايد از دو نفر تجاوز نمى‏كرد(يك عابدو يك عالم)به او ايمان آوردند.سرانجام از آنها تقريبا مايوس شد و به پيشنهاد مردعابد، آنها را نفرين كرد، نفرين او مستجاب شد و به او وحى آمد كه در فلان روزعذاب الهى فرا مى‏رسد، هنگامى كه زمان عذاب نزديك شد، حضرت يونس عليه السلام بدون‏آن كه بار ديگر اتمام حجت كند تا شايد قومش در اين واپسين لحظات به خود آيند و راه توبه را پيش گيرند، همراه مرد عابد از ميان آنها بيرون رفت، ولى مرد عالم در ميان‏آنها ماند و به ادامه تبليغ پرداخت.
اين تبليغات همراه با احساس نزديك شدن لحظات عذاب، تحولى بنيادين در روح‏آن جمعيت ايجاد كرد، همراه آن عالم به درگاه خدا روى آوردند و به توبه نشستند وراه ايمان و توحيد پيش گرفتند و خداوند آنها را نيز بخشيد، ولى حضرت يونس عليه السلام رابه خاطر عجله و ترك اولى مورد سرزنش و تحت فشار قرار داد.
قرآن در اين زمينه خطاب به پيامبر اسلام مى‏گويد : « (در تقاضاى عذاب براى امتت، عجله مكن)و مانند صاحب ماهى(يونس)نباش(كه در تقاضاى مجازات قومش عجله كرد وخود گرفتار كيفر ترك اولى شد)، در آن زمان كه خدا را خواند، در حالى كه مملو از اندوه بود واگر رحمت‏خدا به ياريش نيامده بود(از شكم ماهى)بيرون افكنده مى‏شد، در حالى كه موردنكوهش قرار داشت، « فاصبر لحكم ربك و لا تكن كصاحب الحوت اذ نادى و هومكظوم×لو لا ان تداركه نعمة من ربه لنبذ بالعراء و هو مذموم » (٦)
ولى خداوند توبه او را در برابر اين ترك اولى پذيرفت و هنگامى كه از شكم ماهى‏بيرون آمد، از هر گناه و ترك اولى پاك بود.به همين دليل در آيه بعد از آن مى‏خوانيم :
« پروردگارش او را برگزيد و از صالحان قرار داد، فاجتباه ربه فجعله من الصالحين » (٧)
گرچه حضرت يونس عليه السلام به قدر كافى و به اندازه لازم اتمام حجت نمودند (٨) ولى‏خداوند از پيامبرش، بيش از اين صبر و حوصله و بردبارى مى‏طلبد، از اين رو همين‏مقدار « عجله و شتاب‏ » را بر او نبخشيد.
چهارمين آيه، پيامبر اسلام صلى الله عليه و اله را از « عجله و شتاب‏ » باز مى‏دارد و مى‏فرمايد : « بزرگ‏و بلند مرتبه است‏خداوندى كه سلطان بر حق است و در مورد قرآن عجله مكن، پيش از آن‏كه وحى آن بر تو تمام شود، و بگو پروردگارا!علم مرا افزون كن، فتعالى الله الملك الحق و لا تعجل بالقرآن من قبل ان يقضى اليك وحيه و قل رب زدنى علما » (٩)
از بعضى آيات ديگر قرآن استفاده مى‏شود كه پيامبر صلى الله عليه و اله به هنگام نزول وحى، شورمخصوصى داشت كه سبب مى‏شد براى دريافت وحى عجله كند كه خداوند او را از اين‏كار بازداشت، لا تحرك به لسانك لتعجل به×ان علينا جمعه و قرآنه×فاذا قراناه فاتبع‏قرآنه » (١٠)
گرچه در تفسير اين آيه، مفسران بزرگ احتمالات متعددى داده‏اند، ولى همه آنهاناظر به اين است كه پيامبر صلى الله عليه و اله نبايد در كار خود عجله كند، هر چند كار الهى و مساله‏هدايت انسان‏ها باشد.
گرچه عجله پيامبر صلى الله عليه و اله در دريافت وحى يا تلاوت بر اصحاب يا تقاضاى نزول‏وحى، همه به خاطر عشق و شوق او به هدايت انسان‏ها بود، ولى حتى در اين كار نيز بايدبا صبر و حوصله گام برداشت.
در پنجمين آيه درباره همه انسان‏ها يا به تعبير ديگر، طبيعت انسان مى‏فرمايد : انسان‏از عجله آفريده شده است(گويى آن قدر عجول است كه ذات او عين عجله شده است)، ولى هرگز در برابر من عجله نكنيد.من آيات خود را به زودى به شما ارائه مى‏دهم، « خلق الانسان من عجل ساوريكم آياتى فلا تستعجلون » (١١)
اشاره به اين كه هر چند از روز نخست در طبيعت انسان‏ « عجله و شتاب‏ » قرار داده‏شده است ولى آن را در جايى بايد به كار برد كه مقدمات آن فراهم باشد، نه پيش ازفراهم شدن اسباب و مقدمات.
تعبير « بآياتى‏ » ممكن است اشاره به معجزات پيامبر صلى الله عليه و اله يا آيات قرآن و يا نشانه‏هاى‏عذاب الهى يا پيروزى مسلمين بر كفار يا فرا رسيدن قيامت و يا همه اينها داشته باشد كه هركدام از اين چهار تفسير باشد، در بحث ما تفاوتى نمى‏كند، زيرا هم نزول آيات قرآن وهم ظهور معجزات و هم فرا رسيدن قيامت و هم نزول عذاب الهى، هر كدام بايد درظرف خاصى انجام گيرد كه موافق حكمت پروردگار باشد و عجله و شتاب قبل از آن كار صحيحى نيست، زيرا خداوند حكيم كارى بر خلاف حكمت انجام نمى‏دهد، بنابراين در برابر آن نبايد عجله كرد.
اين كه قرآن مجيد در آيه فوق مى‏گويد : « انسان در عجله و شتاب آفريده شده است‏ »
اشاره به انسان‏هايى است كه تحت تربيتهاى الهى قرار نگرفته‏اند و به تعبير ديگر، طبع‏انسان نخستين است و فلسفه آن حركت‏سريع به سوى خواسته‏ها و نيازهاست، شبيه‏چيزى كه در آيه ١٩ سوره معارج آمده است « ان الانسان خلق هلوعا ، به يقين انسان‏حريص و كم طاقت آفريده شده است‏ »
لذا در بعضى از آياتى كه اشاره به عجول بودن انسان شده، قبل از آن، سخن ازهدايت انسان به ميان آمده است، مانند آيه ١١ سوره اسراء كه به زودى به آن اشاره‏خواهيم كرد.
اين ويژگى انسان(عجول بودن)مانند هواى نفس و تمايلات درونى، نيروى‏سازنده‏اى است كه اگر تعديل شود، در مسير سعادت انسان قرار خواهد گرفت كه در اين‏صورت از حالت ويرانگرى خارج مى‏شود، درست‏شبيه سيلابى است كه از دامنه كوه‏سرازير مى‏شود، گرچه ظاهرش ويرانگر است، اما اگر به وسيله سدها مهار شود، سرچشمه عمران و آبادى و روشنايى مى‏گردد.
در ششمين آيه مورد بحث، همان محتواى آيه قبل ديده مى‏شود، با اين تفاوت كه‏در اين آيه به يكى از پيامدهاى سوء « عجله و شتاب‏ » نيز اشاره مى‏كند : « انسان(بر اثرشتابزدگى)به سراغ بديها مى‏رود، آن گونه كه نيكى‏ها را مى‏طلبد و انسان همواره‏ « عجول‏ »
بوده است، و يدع الانسان بالشر دعائه بالخير و كان الانسان عجولا » (١٢)
باز در اين جا واژه انسان، اشاره به طبيعت نخستين انسان‏هاست، هم در آغاز آيه وهم در پايان آيه كه لفظ انسان در آن تكرار شده است.
« دعا » در اين آيه به معنى طلب كردن و خواستن است، خواه با زبان باشد و يا درعمل و از آن جا كه عجول بودن انسان و شتابزدگى او براى كسب منافع بيشتر، گاه سبب مى‏شود كه جوانب مساله را بررسى نكند و خير و شر خود را نشناسد و خود را به‏پرتگاههاى خطرناك بيفكند.
اين‏ « دعا » گاه به صورت لفظى است، يعنى، از خداى خود با اصرار فراوان مسائلى رامى‏خواهد كه نه تنها خير او در او نيست، بلكه مايه بدبختى اوست، آن گونه كه امام‏صادق عليه السلام مى‏فرمايند : « و اعرف طريق نجاتك و هلاكك كى لا تدعوا الله بشى‏ء عسى‏فيه هلاكك و انت تظن ان فيه نجاتك قال الله تعالى‏ « و يدع الانسان بالشر دعائه‏بالخير و كان الانسان عجولا » ، راه نجات و هلاك خود را درست‏بشناس، مبادا از خدا چيزى‏طلب كنى كه هلاك تو در آن است، در حالى كه گمان دارى، نجات تو در آن است، خداوندمتعال مى‏فرمايد : « انسان بديها را طلب مى‏كند، آن گونه كه نيكيها را مى‏طلبد، زيرا انسان‏همواره عجول بوده است‏ » (١٣)
انسان، گاه در عمل اصرار به انجام كارهايى دارد كه ريشه آن هواپرستى و نتيجه آن‏بدبختى است، اما بر اثر تسويلات شيطان و تزيين هواى نفس، آن را خير و موجب‏سعادت خويش مى‏پندارد و از نرسيدن به آن ناراحت مى‏شود، در حالى كه گذشت زمان‏چه بسا روشن مى‏كند كه اگر خواسته او انجام مى‏گرفت تا پايان عمر بيچاره بود.
در هفتمين آيه مطلب تازه‏اى در زمينه عجول بودن انسان مطرح شده است و آن اين‏كه گاه اين انسان عجول به جاى اين كه حداقل در راه نيكيها عجله كند، هميشه در راه شرو فساد عجله مى‏كند.همان گونه كه گاه كفار لجوج و عنود در برابر پيامبر اسلام صلى الله عليه و اله كه‏آنها را تهديد به عذاب الهى مى‏كرد، اصرار داشتند كه چرا اين عذاب فرا نمى‏رسد وبى‏صبرانه در واقع مرگ و نابودى خود را از پيامبر صلى الله عليه و اله مى‏طلبيدند، چنان كه در آيه‏مورد بحث آمده است : « آنها پيش از حسنه(نيكى و رحمت)از تو تقاضاى تعجيل سيئه(بدى و عذاب)مى‏كنند، با اين كه قبل از آنها بلاهاى عبرت انگيز نازل شد(و آنها شنيدند ومى‏دانند كه اين مساله شوخى نيست، بنابراين تاخير عذاب و مجازات آنها، تنها به خاطرلطف و رحمت‏خدا، حتى بر گنه كاران است، شايد بيدار شوند و بازگردند)و پروردگار تو نسبت‏به مردم، با اين كه ظلم و ستم مى‏كنند، باز داراى مغفرت است و نيز پروردگارت عذاب شديددارد(بنابراين نبايد به غفران الهى مغرور شوند، و يستعجلونك بالسيئة قبل الحسنة و قدخلت من قبلهم المثلات و ان ربك لذو مغفرة للناس على ظلمهم و ان ربك لشديدالعقاب » (١٤)
آرى!اگر شتابزدگى انسان با لجاجت آميخته شود، نتيجه‏اش همان است كه در آيه‏گذشته آمد، به جاى اين كه براى نيكى‏ها عجله كند، براى بدى عجله مى‏كند و خود راگرفتار امواج بدبختى مى‏سازد، شبيه آنچه در آيه ١ سوره معارج آمده است : « سئل‏سائل بعذاب واقع×للكافرين ليس لهم دافع ، تقاضا كننده‏اى تقاضاى عذابى كرد كه واقع‏شد، اين عذاب مخصوص كافران است و هيچ كس نمى‏تواند مانع آن شود » .
بسيارى از مفسران و ارباب حديث گفته‏اند كه اين آيه درباره‏ « نعمان بن حارث‏فهرى‏ » نازل شده است.نقل شده است كه در غدير خم، جانشينى على عليه السلام را از سوى‏پيامبر صلى الله عليه و اله با جمله تاريخى‏ « من كنت مولاه فهذا على مولاه‏ » شنيد، برآشفت و نزدپيامبر صلى الله عليه و اله آمد و شديدا اعتراض كرد و هنگامى كه فهميد اين امر طبق يك دستور الهى‏انجام شده است، ناراحتى‏اش بيشتر شد و گفت : خداوندا!اگر اين حق است و از سوى‏توست، سنگى از آسمان بر ما بباران.چيزى نگذشت كه قطعه سنگ آسمانى بر سرش‏فرود آمد و او را كشت و آيه فوق نازل شد (١٥)
آيا بهتر نبود كه اين قبيل اشخاص به جاى لجاجت و عناد در برابر حق، از خداوندتقاضاى هدايت و برچيدن تعصب و لجاج درونى خويش مى‏كردند و طبق آيه موردبحث مغفرت خداوند را بر عذابش مقدم مى‏كردند، « سبقت رحمته غضبه‏ » كه خداوندمتعال تا امكان هدايت وجود داشت، آنها را عذاب نمى‏كرد، ولى افسوس!كه هميشه‏انسان‏هاى خيره‏سر، عجله بر عذاب الهى دارند، نه مغفرت!
هشتمين آيه از آيات مورد بحث، ضمن نگرش از زاويه ديگر به مساله عجول بودن‏انسان، مى‏فرمايد : « اگر خداوند در مجازات مردم(بدكار)عجله مى‏كرد، آن گونه كه آنها در به دست آوردن خير و نيكى عجله دارند، مرگ همه آنها فرا مى‏رسيد(و اثرى از آنان باقى‏نمى‏ماند، و لو يعجل الله للناس الشر استعجالهم بالخير لقضى اليهم اجلهم... » (١٦) ، ولى ازآنجا كه خداوند غفور و رحيم و آمرزنده و مهربان است، هرگز در مجازات بدكاران‏شتاب نمى‏كند، شايد بيدار شوند و به راه هدايت‏بازگردند.
قرآن در پايان همين آيه مى‏افزايد : « ما آنها را كه ايمان به رستاخيز ندارند، به حال خودرها مى‏كنيم تا در طغيانشان، حيران و سرگردان شوند(آن گاه آنها را مجازات مى‏نماييم)، ... فنذروا الذين لا يرجون لقائنا فى طغيانهم يعمهون » (١٧)
بنابراين خدا همانند شما عمل نمى‏كند، شما در به دست آوردن نيكيها عجول‏هستيد، ولى خداوند در مجازات شما شتابى ندارد.مقصود خداوند متعال مجازات‏نيست‏بلكه مقصود اصليش هدايت است.
طبق آيات ديگر قرآن، اين احتمال نيز در تفسير آيه داده شده كه منظور از آيه، اين‏است كه آنها با عجله از خداوند درخواست مجازات و عذاب مى‏كردند، همان گونه كه‏در تقاضاى نيكيها عجول بودند، قرآن مى‏گويد : « اگر خداوند تقاضاى شما را به سرعت درمساله عذاب مى‏پذيرفت، كسى از شما زنده باقى نمى‏ماند. » (١٨) ولى معنى اول يا تفسير اول باظاهر آيه سازگارتر است.
در نهمين آيه ضمن اشاره به اضطراب و شتابزدگى كفار و مشركان در برابر وعده‏هاى‏پيروزى مسلمانان و شكست و مجازات دردناك دشمنان آنها، مى‏فرمايد : « آنهامى‏گويند : اگر راست مى‏گوييد اين فتح و پيروزى شما در چه زمانى است؟(چرا اين وعده‏هاتحقق نمى‏يابد؟و اين دليل بر آن است كه شما دروغ مى‏گوييد و خودتان را فريب مى‏دهيد، و يقولون متى هذا الفتح ان كنتم صادقين » (١٩)
قرآن در پاسخ آنها به پيامبر صلى الله عليه و اله دستور مى‏دهد : « بگو(عجله نكنيد!)اين پيروزى فرامى‏رسد و در آن روز، ايمان كافران سودى به حال آنها نخواهد داشت و مهلتى به آنان داده نمى‏شود، قل يوم الفتح لا ينفع الذين كفروا ايمانهم و لا هم ينظرون... » (٢٠)
خداوند به لطف و كرم و عنايتش، امروز به شما مهلت داد تا به خود آييد و راه حق‏در پيش گيريد، ولى آن روز كه عذاب الهى نازل شود، درهاى توبه بسته خواهد شد وراه بازگشت وجود ندارد.پس به جاى اين كه شتابزده، خواهان نابودى خودتان باشيد، ازاين فرصت و مهلت الهى بهره بگيريد و خود را اصلاح كنيد.
سپس به پيامبر اسلام صلى الله عليه و اله دستور مى‏دهد : « اكنون كه چنين است از آنها روى بگردان ومنتظر باش، آنها هم منتظرند(تو منتظر پيروزى و رحمت الهى باش و آنها هم منتظرشكست و عذاب)، فاعرض عنهم و انتظر انهم منتظرون » (٢١)
جمعى از مفسران گفته‏اند كه جمله « انهم منتظرون‏ » اشاره به انتظارى است كه كافران‏درباره مرگ پيامبر اسلام صلى الله عليه و اله يا شكست او داشتند، ولى تفسيرى كه در بالا گفتيم، مناسبتر به نظر مى‏رسد.
در دهمين آيه مخاطب پيامبر اكرم صلى الله عليه و اله است و با اين كه آن حضرت صلى الله عليه و اله به گواه‏تاريخ، هرگز عجولانه و شتابزده عمل نمى‏كردند، بلكه هميشه با صبر و حوصله، هركارى را انجام مى‏دادند، به عنوان تاكيد، حضرت صلى الله عليه و اله را مخاطب قرار داده كه صبر وحوصله كن، آن گونه كه پيامبران اولوالعزم شكيبايى كردند و براى(عذاب) آنها عجله‏مكن، هنگامى كه وعده‏هايى را كه به آنها داده شده است(در مورد عذاب)مى‏بينند، احساس مى‏كنند كه گويى ساعتى از يك روز، در دنيا توقف داشتند، فاصبر كما صبراولو العزم من الرسل و لا تستعجل لهم كانهم يوم يرون ما يوعدون لم يلبثوا الا ساعة من‏نهار . (٢٢)
با توجه به اين كه تمام عمر دنيا در برابر آخرت، ساعتى زودگذر بيش نيست، بنابراين‏عجله مكن تا اتمام حجت كافى بر آنها شود.از اين تعبير استفاده مى‏شود كه همه‏پيامبران الهى در برابر خيره‏سرى امت‏هاى لجوج و جاهل و نادان، صبور و بردبار بودندو بيشترين مهلت را براى اصلاح به آنها مى‏دادند.
پيامبر اسلام صلى الله عليه و اله نيز چنين بود و آنچه در آيه فوق آمده، در واقع جنبه تاكيد ياآموزشى براى ديگران و يا هشدارى براى كافران است كه از مهلت الهى سوء استفاده‏نكنند.
اين آيه گواه روشنى است‏بر اين كه صبر و بردبارى و ترك عجله، فضيلتى است كه‏در تمام پيامبران بزرگ بوده است، همانهايى كه در طول تاريخ بشرى، اسوه و الگو براى‏خلق خدا بوده‏اند.

نتيجه
از مجموع آيات فوق روشن مى‏شود كه عجله و شتابزدگى كه در اقوام و ملل‏گوناگون بوده و هست، تا چه اندازه از نظر اسلام، يك ضد ارزش است و صبر وبردبارى و حوصله تا فراهم شدن زمينه‏هاى هر كار، در رديف مهمترين فضايل اخلاقى وانسانى است.فضيلتى كه تمام انبياى بزرگ الهى و رهبران بشريت‏به آن آراسته بودند.

عجله و شتاب در روايات اسلامى
در روايات اسلامى بحث‏هاى فراوانى درباره نكوهش‏ « عجله‏ » و ستايش‏ « تانى‏ » وخويشتن‏دارى ديده مى‏شود كه نكات زيادى در آنها نهفته است، به عنوان نمونه :
١ - رسول خدا صلى الله عليه و اله مى‏فرمايند : « الاناة من الله و العجلة من الشيطان، تانى وخويشتن‏دارى از سوى خداست و عجله و شتاب از شيطان است. » (٢٣)
٢ - در حديث ديگرى همان حضرت صلى الله عليه و اله مى‏فرمايند : « انما اهلك الناس العجلة ولو ان الناس تثبتوا لم يهلك احد، عجله و شتاب مردم را هلاك كرده و اگر مردم داراى تانى‏و خويشتن دارى بودند، هيچ كس به هلاكت نمى‏رسيد. » (٢٤)
البته منظور، هلاكتهايى است كه بر اثر حوادث غير منتظره و ناپخته پيش مى‏آيد كه‏اغلب مولود عجله و دستپاچگى است.
٣ - از همان حضرت صلى الله عليه و اله نقل شده است : اياك و العجلة فانك ان عجلت اخطات‏حظك، از عجله بپرهيز، زيرا هرگاه عجله كنى نصيب و بهره خود را از دست‏خواهى داد » (٢٥)
امير مؤمنان على عليه السلام مى‏فرمايند : « مع العجل يكثر الزلل، لغزش‏هاى انسان با عجله‏افزايش مى‏يابد. » (٢٦)
٥ - همان امام بزرگوار در وصيتى كه در آستانه شهادتش براى فرزندش امام‏حسن عليه السلام داشتند، فرمودند : « انهاك عن التسرع بالقول و الفعل، تو را از شتابزدگى درسخن گفتن و عمل نهى مى‏كنم‏ » (٢٧)
٦ - باز همان امام همام مى‏فرمايند : « العجل قبل الامكان يوجب الغصة، عجله پيش ازفراهم شدن امكانات و مقدمات كار، موجب اندوه است. » (٢٨) ، زيرا زحمات انسان بر بادمى‏رود و تلاشهاى او بى‏اثر مى‏ماند.
٧ - از همان حضرت عليه السلام آمده است : « من ركب العجل ركبته الملامة، كسى كه برمركب شتابزدگى سوار شود، ملامت و سرزنش بر دوش او سوار خواهد شد. » (٢٩)
٨ - امام صادق عليه السلام مى‏فرمايند : « مع التثبت تكون السلامة و مع العجلة تكون‏الندامة، همراه تانى و خويشتن دارى، سلامت است و همراه عجله ندامت. » (٣٠)
٩ - امير مؤمنان على عليه السلام مى‏فرمايند : « العجلة مذمومة في كل امر الا فى ما يدفع الشر، عجله در هر كارى نكوهيده است، مگر در مقام دفع شر » (٣١)
١٠ - اين بحث را با حديث پرمعنايى از حضرت على عليه السلام به پايان مى‏بريم : من‏استطاع ان يمنع نفسه من اربعة اشياء فهو خليق بان لا ينزل به مكروه ابدا قيل و ما هى؟
قال : العجلة و اللجاجة و العجب و النوانى، كسى كه بتواند خويشتن را از چهار چيز باز دارد، سزاوار است كه هرگز امر ناخوشايندى براى او رخ ندهد.سؤال كردند، آن چهار چيز چيست؟
فرمودند : عجله، لجاجت، خودبينى و تنبلى‏ » (٣٢)
در اين احاديث‏ « تانى‏ » يك عطيه الهى و « عجله‏ » يك خوى شيطانى شمرده شده است، همان خويى كه انسان را در زندگى ناكام مى‏سازد، فرصتها را از دست او مى‏گيرد، لغزش او زياد مى‏گردد، پشيمان مى‏شود و به هلاكت مى‏افتد، در صورتى كه نقطه مقابل‏آن، يعنى، تانى و خويشتن دارى سبب كاميابى و پيروزى و بهره‏بردارى هر چند بيشتر ازفرصتهاست.

چند نكته مهم
١ - مفهوم عجله و شتابزدگى عجله و شتابزدگى به عنوان يك خوى زشت و ناپسند كه در اعمال انسان به‏صورتهاى گوناگون آشكار مى‏شود، به اين معنى است كه انسان، پيش از فراهم شدن‏مقدمات انجام كار، اقدام به انجام آن كند، كارى كه نتيجه آن چيزى جز شكست‏ياانجام ناقص نخواهد بود.
اين بدان مى‏ماند كه انسان ميوه را پيش از رسيدن و قابل استفاده شدن از درخت‏بچيند، كارى كه نتيجه‏اش ضايع شدن ميوه يا كم شدن فايده آن است.يا اين كه قبل ازآمادگى زمين، بذر افشانى كند كه نتيجه‏اش نابودى بذر يا كاهش محصول خواهد بود.
امير مؤمنان على عليه السلام مى‏فرمايند : « و مجتنى الثمرة لغير وقت ايناعها كالزارع لغيرارضه، كسى كه ميوه را پيش از رسيدن بچيند، همچون كسى است كه بذر خود را در زمين‏نامناسبى(مانند شوره زار)بپاشد.(كه نيرو و سرمايه خود را تلف كرده و نتيجه‏اش عايدش‏نمى‏شود. » (٣٣)
« عجول‏ » به افرادى گفته مى‏شود كه در گفتار و رفتار و سؤال و درخواست‏خود، دستپاچه‏اند و صبر و حوصله لازم را براى رسيدن به مقصد، از راه صحيح آن ندارند، به‏همين دليل، اغلب گرفتار مشكلات و ناكامى‏ها مى‏شوند.
نقطه مقابل‏ « عجله و شتابزدگى‏ » ، تانى، اناة، خويشتن‏دارى، تحمل، حوصله، طانينه ووقار است.
« عجول‏ » را نبايد با « سرعت‏ » كه بار مثبت دارد، اشتباه كرد.سرعت آن است كه انسان‏بعد از فراهم شدن مقدمات، اتلاف وقت نكند و فرصت را از دست ندهد و به سوى‏مقصد بشتابد، كارى كه مسلما سبب پيروزى و نجات و موفقيت است.در مواردبسيارى، ميان مصاديق و موارد عجله و سرعت اشتباه شده است و يا گروهى براى توجيه‏اعمال نادرست‏خود، تنبلى و بى حالى و از دست دادن فرصتها را تحت عنوان ترك‏عجله و شتابزدگى توجيه مى‏كنند، در حالى كه فرق اين دو كاملا واضح و روشن است واين كه مى‏بينيم، بعضى از روايات، عجله را از اسباب پشيمانى و تانى را سبب سلامت‏شمرده است، به خاطر همان است كه در بالا اشاره شد.
اين سخن را با حديثى از امير مؤمنان على عليه السلام كه بيان روشنى بر تفاوت مفهوم عجله وسرعت در كارهاست، پايان مى‏دهيم : « اياك و العجلة بالامور قبل اوانها، و التساقطفيها عند امكانها، از شتاب كردن در كارها، قبل از رسيدن موعد آنها بپرهيز و نيز از سستى‏در كارها به هنگام رسيدن زمان آن(و فراهم شدن اسباب)بپرهيز. » (٣٤)

٢ - سرعت گرفتن در خيرات قرآن مجيد در آيات متعددى، مؤمنان را به مسارعت در خيرات و پيشى گرفتن ازيكديگر دعوت مى‏كند، از جمله در آيه ١١٤ سوره آل عمران در توصيف جمعى ازمؤمنان راستين مى‏فرمايد : « ... و يسارعون فى الخيرات و اولئك من الصالحين ، آنهاكسانى هستند كه در انجام كارهاى نيك سرعت كرده و بر يكديگر پيشى مى‏گيرند و آنها ازصالحانند » .
و در سوره انبياء آيه ٩٠ در توصيف جمعى از پيامبران بزرگ، مانند « زكريا » و « يحيى‏ » مى‏فرمايد : « . .. انهم كانوا يسارعون فى الخيرات... ، آنها در كارهاى خير به سرعت‏اقدام مى‏كردند و بر ديگران پيشى مى‏گرفتند » .
و در آيه ٦١ سوره مؤمنون، در شرح صفات برجسته مؤمنان آمده است : « اولئك يسارعون فى الخيرات و هم لها سابقون ، آنها در كارهاى نيك به سرعت اقدام مى‏كنند و ازديگران پيشى مى‏گيرند. »
در آيه ١٣٣ سوره آل عمران، اين مساله به عنوان يك دستور عام خطاب به همه‏مؤمنان آمده است : « و سارعوا الى مغفرة من ربكم و جنة عرضها السموات و الارض‏اعدت للمتقين ، شتاب كنيد و پيشى بگيريد براى رسيدن به آمرزش پروردگارتان، در رسيدن‏به بهشتى كه وسعت آن به اندازه آسمانها و زمين است كه براى پرهيزكاران آماده شده است. »
در آيه ١٤٨ سوره بقره، همين معنى تحت عنوان مسابقه در خيرات مطرح شده‏است : « ... فاستبقوا الخيرات... ، در نيكيها(و اعمال خير)بر يكديگر سبقت جوييد » .
بديهى است‏ « مسارعه‏ » در خيرات با مسابقه در خيرات، هر دو اشاره به يك حقيقت‏دارد و در واقع لازم و ملزوم يكديگرند، زيرا، سبقت جستن بدون سرعت در عمل، امكان پذير نيست و هر كسى سريعتر راه را سوى مقصود بپيمايد، بى شك زودتر به‏مقصود مى‏رسد.
در روايت اسلامى اشارات بسيار پرمعنى و جالبى نسبت‏به اين موضوع ديده مى‏شودكه گلچينى از آنها را در ذيل مى‏آوريم :
١ - رسول خدا صلى الله عليه و اله مى‏فرمايند : « ان الله يحب من الخير ما يعجل، خداوند كار نيكى رادوست دارد كه با سرعت انجام شود. » (٣٥)
٢ - در حديث ديگرى از امير مؤمنان على عليه السلام آمده است : « بادروا بعمل الخير قبل ان‏تشغلوا عنه بغيره، در انجام كارهاى نيك سرعت كنيد، پيش از آن كه چيزى شما را به خودمشغول سازد و از آن باز دارد » (٣٦)
٣ - در احاديث متعددى از امام صادق عليه السلام اين مضمون ديده مى‏شود : من هم بخيرفليعجله و لا يؤخره، كسى كه تصميم به كار نيكى مى‏گيرد، بايد در آن شتاب كند و تاخيرنيندازد. » (٣٧)
٤ - در حديث ديگرى همين معنى به صورت مشروحترى از همان امام بزرگوار نقل‏شده است : « اذا هم احدكم بخير او صلة فان عن يمينه و شماله شيطانين فليبادر لا يكفاه عن ذلك، هنگامى كه كسى از شما تصميم بر انجام كار خير يا بخشيدن چيزى به كسى‏گرفت، بايد مواظب باشد كه در طرف راست و چپ او دو شيطان هستند، بنابراين بايد به‏سرعت اقدام كند، مبادا آن دو شيطان(با وسوسه‏هاى خود)او را از اين كار باز دارند » .
٥ - امير مؤمنان على عليه السلام مى‏فرمايند : « ليس من عادة الكرام تاخير الانعام (٣٨) ، تاخير دربخشش از عادت كريمان نيست‏ »
٦ - امام باقر عليه السلام مى‏فرمايند : « من هم بشيى‏ء من الخير فليعجله فان كل شيى‏ء فيه‏تاخير فان للشيطان فيه نظرة، كسى كه تصميم بر كار نيكى مى‏گيرد، بايد شتاب كند، زيرا هرچيزى كه در آن تاخير باشد، شيطان در آن نظر دارد(و با وسوسه‏هاى خود، تصميم انسان راتضعيف مى‏كند. »
كوتاه سخن اين كه در برابر كارهاى خير، هميشه موانع و وسوسه‏هاى شياطين جن وانس وجود دارد، به همين دليل هنگامى كه مقدمات آن فراهم گردد، بايد شتاب كرد، مبادا افراد تنگ نظر، كوتاه فكر و شيطان صفت، سنگهايى در راه آن بيندازند.ضمنا بايدميان سرعت در انجام كار و عجله مذموم كه مربوط به قبل از فراهم شدن مقدمات لازم‏براى انجام كار است، تفاوت گذاشت.
اين سخن را با حديثى از امير مؤمنان على عليه السلام پايان مى‏دهيم : « لا تؤخر انالة المحتاج‏الى غد، فانك لا تدرى ما يعرض لك و له فى غد (٣٩) ، كمك به نيازمندان را به فردا ميفكن، زيرا نمى‏دانى فردا براى تو و براى او چه پيش مى‏آيد(اى بسا!توان تو از ميان برود، يا نياز او »

پيامدهاى شوم عجله و شتابزدگى
١ - اتلاف وقت و نيرو اين خوى ناپسند، آثار ويرانگرى در زندگى فردى و اجتماعى انسان‏ها دارد.
خسارتهايى كه از اين طريق، دامان انسان را مى‏گيرد، فوق العاده زياد است.از جمله اين كه نيروها را به هدر مى‏دهد و مانع رسيدن به مقصد مى‏شود، مثلا، اگر لشكر دشمن‏قصد بلاد اسلام را كند و سپاه اسلام صبر نكند تا لشكر دشمن در موقعيت ضعيف وآسيب‏پذيرى قرار گيرند، يا قبل از آن كه لشكر اسلام خود را بسيج و آماده كند ونقشه‏هاى جنگى را ترتيب دهد، به آنها حمله كند، نتيجه‏اى جز شكست و از بين رفتن‏قواى اسلام و به هدر دادن نيروها و جسور شدن دشمن نخواهد داشت.
در كارهاى شخصى و فردى نيز همين امر صادق است، زيرا هر حركت عجولانه، سبب ناكامى و از بين رفتن نيروهاست.
در « محجة البيضاء » حديث جالبى نقل شده كه شاهد گوياى گفتار فوق است، در اين‏حديث آمده است : هنگامى كه حضرت مسيح عليه السلام متولد شد، شياطين نزد ابليس آمدندو گفتند : امروز بتها سرنگون شده‏اند(مگر خبرى واقع شده!)ابليس گفت : آرى!حتماحادثه مهمى روى داده است، همين جا باشيد تا من تحقيق كنم و بازگردم.ابليس پروازكرد و تمام اطراف زمين را گردش نمود و چيزى نيافت، جز اين كه ديد حضرت‏عيسى عليه السلام متولد شده و فرشتگان اطراف او حلقه زده‏اند.ابليس برگشت و به شياطين خودگفت : ديشب پيامبرى متولد شده است.هيچ زنى باردار نشد و وضع حمل نكرد مگر اين‏كه من حاضر بودم، جز اين يكى و شما مايوس باشيد از اين كه بعد از اين بت پرستى‏رونقى پيدا كند، ولى(براى گمراه ساختن فرزندان آدم)، از راه عجله و اعمال سبكسرانه‏وارد شويد(تا شيرازه زندگى آنها به هم بريزد) (٤٠)

٢ - ياس و نااميدى از ديگر پيامدهاى شوم‏ « عجله‏ » آن است كه هرگاه انسان به خاطر آن ناكام شود، حالت‏ياس و نوميدى به او دست مى‏دهد و اى بسا نسبت‏به همه چيز، حتى تقدير الهى‏بدبين گردد.لذا در حديث پرمعنايى امام حسن عسكرى عليه السلام مى‏فرمايند : « لا تعجل على‏ثمرة لا تدرك و انما تنالها فى اوانها و اعلم ان المدبر لك اعلم بالوقت الذى يصلح‏حالك فيه، فشق بخيرته فى جميع امورك، يصلح حالك، و لا تعجل بحوائجك قبل‏وقتها فيضيق قلبك و صدرك و يخشاك(يغشاك)القنوط، براى چيدن هيچ ميوه‏اى قبل‏از رسيدن آن، عجله مكن، تنها در موقع(مناسبش)به آن خواهى رسيد(و بهره خواهى گرفت)
و بدان، كسى كه امور تو را تدبير مى‏كند، نسبت‏به وقتى كه به صلاح حال توست، آگاهتراست، بنابراين به انتخاب او در همه كارهايت اعتماد كن، تا حال تو اصلاح شود و هرگز براى‏نيازهاى خود قبل از رسيدن وقتش‏ « عجله‏ » نكن كه سبب تنگدلى و چيره شدن نوميدى بر تومى‏شود » . (٤١)

٣ - ندامت و پشيمانى سومين پيامد شوم‏ « عجله‏ » ندامت و پشيمانى است كه در احاديث گذشته به آن اشاره‏شد.چه بسيارند كسانى كه براى انجام كارها، قبل از فراهم شدن زمينه‏ها عجله كرده‏اند ونيروهايشان به هدر رفته و هرگز به مقصد و مقصود خود نايل نشده‏اند، در حالى كه اگركمى خويشتن دارى مى‏كردند، هرگز به چنان سرنوشتى مبتلا نمى‏شدند و چه بسياركسانى كه به خاطر دستپاچگى به سراغ چيزى رفته‏اند كه دشمن جان آنها بوده و آرزومى‏كنند كه اى كاش!به سراغ آن نمى‏رفتند.
امير مؤمنان على عليه السلام مى‏فرمايند : « فكم من مستعجل بما ان ادركه ود انه لم يدركه، چه‏بسيارند افرادى كه براى چيزى عجله مى‏كنند كه اگر به آن دست‏يابند(فورا پشيمان مى‏شوندو)دوست دارند هرگز به آن نرسيده بودند. » (٤٢)

٤ - هجوم اندوه و غصه چهارمين پيامد منفى‏ « عجله‏ » در كارها، هجوم امواج اندوه و غصه، سوى انسان‏است، زيرا ناكامى‏ها و شكست‏هاى حاصل از عجله و دستپاچگى در بسيارى از اوقات، بسيار گران تمام مى‏شود و انسان را با اندوه فراوان روبرو مى‏كند.
حضرت امير مؤمنان على عليه السلام در يكى از كلمات قصارش در « غرر الحكم‏ » مى‏فرمايند :
« العجل قبل الامكان يوجب الغصة (٤٣) ، شتابزدگى پيش از فراهم شدن امكانات، سبب اندوه‏و غصه است‏ »

٥ - فزونى لغزش‏ها از پيامدهاى ديگر سوء آن، لغزش‏هاى فراوان است، زيرا تصميم‏گيرى صحيح نيازبه تامل و تدبر و دقت فراوان دارد و آن هم به صورت عجولانه و شتابزده امكان‏پذيرنيست و لذا افراد « عجول‏ » غالبا گرفتار لغزش‏هاى مختلفى مى‏شوند، چه در تشخيص‏هدف و چه در راه وصول به آن.
امير مؤمنان على عليه السلام مى‏فرمايد : « مع العجل يكثر الزلل، با عجله و شتابزدگى‏لغزش‏هاى فراوان پيش مى‏آيد » (٤٤) .و نيز مى‏فرمايند : « من عجل كثر عثاره، هر كس شتاب‏كند، لغزش او بسيار خواهد بود. » (٤٥)

٦ - فزونى خطاها ششمين اثر عجله، « فزونى خطاها » است كه مى‏تواند با فزونى لغزش‏ها يكى باشد ومى‏تواند دو چيز محسوب شود، (خطا در تشخيص هدف است و لغزش در راه وصول به‏آن)
امير مؤمنان على عليه السلام مى‏فرمايند : « اصاب متان او كاد، اخطا مستعجل او كاد، افرادخويشتن‏دار يا به مقصد مى‏رسند و يا به طور نسبى موفق مى‏شوند و افراد عجول گرفتار خطامى‏شوند، يا به طور نسبى خطا مى‏كنند » (٤٦)
به هر حال، زيانهاى ناشى از عجله و دستپاچگى، بيش از آن است كه مردم عادى‏فكر مى‏كنند، و جريمه‏اى كه انسان‏هاى عجول به خاطر عجله مى‏پردازند، قابل شمارش‏نيست.

ريشه‏هاى اين خوى ناپسند
١ - هواپرستى اين خوى ناپسند، مانند بسيارى از رذايل ديگر، قبل از هر چيز از هواپرستى‏سرچشمه مى‏گيرد، انسان‏هاى هواپرست، معمولا براى رسيدن به خواست دل، عجول ودستپاچه‏اند و غالبا هوا و هوس‏ها به آنها اجازه نمى‏دهد، در عواقب امور بينديشند و راه‏درست را براى رسيدن به مقصد برگزينند، به همين جهت‏خود را به آب و آتش‏مى‏زنند و با دستپاچگى به سوى هوس‏هاى خويش مى‏دوند و خود را گرفتار مى‏سازند.

٢ - حب و وابستگى به دنيا حب دنيا كه سرچشمه و راس خطايا و معاصى است، يكى ديگر از عوامل عجله وشتاب است. بنده دنيا چيزى جز دنيا را نمى‏بيند، و گويى چشم و گوش او كور و كرمى‏شود.آتش عشق و شوق دنيا در دل او زبانه مى‏كشد و او را با شتاب به دنبال خيالات‏خام مى‏فرستد و اغلب بر اثر عجله و شتابكارى، مشكلات و موانع راه را نمى‏بيند و خودرا براى مقابله با آن آماده نمى‏كند و به همين دليل گرفتار شكست و ناكامى مى‏شود.

٣ - كمى ظرفيت و سعه صدر از انگيزه‏هاى ديگر « عجله و شتاب‏ » ، كمى ظرفيت و سعه صدر است، افراد كم‏ظرفيت معمولا عجولند و صاحبان سعه صدر با تانى و خويشتن‏دارى و بردبارى گام‏بر مى‏دارند و همه چيز را زير نظر مى‏گيرند و با قدرت و قوت در عين خون‏سردى، به‏سوى مقصد پيش مى‏روند و به همين دليل، كمتر گرفتار شكست مى‏شوند.
تسويلات شيطان و تزئينات او و فريب‏هاى دوستان نادان و متملق و دروغگو وحسود و سخن چين، از عوامل مهم شتابزدگى و عجله است.
امام امير مؤمنان على عليه السلام مى‏فرمايند : « و لا تعجلن الى تصديق ساع فان الساعى غاش‏و ان تشبه بالناصحين، در تصديق سخن چينان عجله مكن، زيرا آنها خائنند، هر چند در لباس ناصحان خير خواه ظاهر شوند » (٤٧)

٤ - جهل و نادانى يكى ديگر از عوامل شتابزدگى، جهل و نادانى و سفاهت است، زيرا افراد جاهل ونادان اغلب گرفتار اوهام و پندارهاى غلط هستند و به گمان اين كه مقدمات كار فراهم‏است، خود را در گرداب حوادث مى‏افكنند و با ناكامى و شكست روبرو مى‏شوند، درحالى كه هوشياران آگاه، تمام جوانب كار را مورد بررسى قرار مى‏دهند و با حزم ودورانديشى و دور از هر گونه شتابزدگى، برنامه ريزى مى‏كنند و مطمئنا پيروز مى‏شوند.
امير مؤمنان على عليه السلام مى‏فرمايند : « من الحمق العجلة قبل الامكان، عجله كردن قبل ازفراهم شدن امكانات(انجام كار)، از حماقت است. » (٤٨)

راه‏هاى درمان
براى مبارزه با اين خوى زشت، قبل از هر چيز بايد به پيامدهاى شوم آن انديشيد وعواقب دردناك عجله و شتابزدگى را مورد توجه قرار داد و حوادث بسيار ناراحت‏كننده‏اى را كه بر اثر شتابزدگى در كارها ديده شده، به خاطر آورد و نمونه‏هاى فراوانى‏كه در تاريخ است نيز مورد توجه قرار داد، به يقين با مطالعه در اين امور، هر كس به‏خوبى در مى‏يابد كه عجله و دستپاچگى، نه تنها او را زودتر به مقصد نمى‏رساند، بلكه‏چه بسا به خاطر آن هرگز به مقصد نرسد.
جمله‏هايى مانند : « العجلة من الشيطان‏ » و « و العجلة قبل الامكان يوجب الغصة و مع‏العجلة تكون الندامة‏ » بايد به صورت شعارهايى در زندگى فردى و اجتماعى درآيد وهميشه نصب العين افراد عجول گردد تا با مشاهده آن از عجله باز ايستد و حديث رسول‏خدا صلى الله عليه و اله را به ذهن خويش بسپارند كه فرمود : « شتابزدگى و عجله مردم را به هلاكت‏مى‏افكند و اگر مردم آرامش و خونسردى خود را حفظ كنند، هيچ كس در خطر نمى‏افتد » (٤٩)

--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١ - كهف/ ٦٥ - ٧٠.
٢ - سوره كهف/ آيات ٦٠ تا ٨٢.
٣ - ص/ ٢٣.
٤ - ص/ ٢٤.
٥ - ص/ ٢٤.
٦ - قلم/ ٤٨ و٤٩.
٧ - يونس/ ٤٨ - ٥٠.
٨ - در بعضى از روايات آمده است كه حضرت يونس عليه السلام سى و سه سال به طور مرتب آنها را سوى خدادعوت مى‏كرد ولى آنان ايمان نياوردند.(به نقل از : نور الثقلين، ج ٥، ص ٣٩٨).
٠ - طه/ ١١٤.
١٠ - قيامت‏١٦ - ١٨.
١١ - انبياء/ ٣٧.
١٢ - اسراء/ ١١.
١٣ - نور الثقلين، ج اول، ص ١٤١.
١٤ - رعد/ ٦.
١٥ - مجمع البيان، ج ١٠، ص ٣٥٢
١٦ - يونس/ ١١.
١٧ - يونس/ ١١.
١٨ - با اين تفسير، آيه تقديرى دارد و آن تقدير چنين است : « و لو يعجل الله للناس اجابة دعوتهم بالشراستعجالهم بالخير »
١٩ - سجده/ ٢٨.
٢٠ - سجده/ ٢٩.
٢١ - سجده/ ٣٠.
٢٢ - احقاف/ ٣٥.
٢٣ - بحار الانوار، ج ٦٨، ص ٣٤٠.
٢٤ - همان.
٢٥ - مجموعه ورام، ص ٢٥٥.
٢٦ - غرر الحكم، ح ٩٧٤٠.
٢٧ - بحار الانوار، ج‏٦٧، ص‏٣٣٩.
٢٨ - غرر الحكم، حديث‏١٣٣٣.
٢٩ - غرر الحكم، حديث ٩٠٩٥.
٣٠ - بحار الانوار، ج ٦٨، ص ٣٣٨.
٣١ - غرر الحكم، حديث ١٩٥٠.
٣٢ - بحار الانوار، ج ٧٥، ص‏٤٣.
٣٣ - نهج البلاغه، خطبه ٥.
٣٤ - نهج البلاغه، نامه‏٥٣(فرمان مالك اشتر).
٣٥ - اصول كافى، ج ٢، ص ١٤٢.
٣٦ - ميزان الحكمة، ج ١، حديث ٥٣٨١.
٣٧ - اصول كافى، ج ٢، ص ١٤٢.
٣٨ - غرر الحكم، حديث‏٧٤٨٩.
٣٩ - غرر الحكم، حديث ١٠٣٦٤.
٤٠ - المحجة البيضاء، ج ٥، ص ٦١.
٤١ - بحار الانوار، ج ٧٥، ص‏٣٧٩.
٤٢ - نهج البلاغه، خطبه ١٥٠.
٤٣ - غرر الحكم، حديث‏١٣٣٣.
٤٤ - غرر الحكم، حديث ٩٧٤٠.
٤٥ - همان.حديث ٧٨٣٨.
٤٦ - غرر الحكم، حديث ١٢٩٠.
٤٧ - نهج البلاغه، نامه‏٥٣.
٤٨ - غرر الحكم، حديث ٩٣٩٤.
٤٩ - بحار الانوار، ج ٦٨، ص ٣٤٠.


* * * * *

فصل بيستم : صبر و شكيبايى

اشاره زندگى انسان در دنيا، آميخته با مشكلات عجيبى است كه اگر در مقابل آن بايستد وشكيبايى و مقاومت‏به خرج دهد، به يقين پيروز خواهد شد و اگر ناشكيبايى كند و دربرابر حوادث زانو زند، هيچ گاه به مقصد نخواهد رسيد.
منظور از « صبر » همان استقامت در برابر مشكلات و حوادث گوناگون است كه نقطه‏مقابل آن‏ « جزع‏ » ، بى‏تابى، از دست دادن مقاومت و تسليم شدن در برابر مشكلات است.
علاوه بر زندگى مادى، در زندگى معنوى نيز اين مساله وجود دارد.اگر انسان در برابرنفس سركش و هوا و هوس‏ها و زرق و برق دنيا و جاذبه‏هاى گناه ايستادگى نكند و درطريق‏ « معرفة الله‏ » و اطاعت فرمان او با مشكلات نجنگد، هرگز به جايى نمى‏رسد.
از اين رو، علماى علم اخلاق، صبر را به سه دسته تقسيم مى‏كنند :
١ - صبر بر اطاعت، يعنى شكيبايى در برابر مشكلاتى كه در راه اطاعت وجود دارد.
٢ - صبر بر معصيت، يعنى ايستادگى در برابر انگيزه‏هاى نيرومند و محرك گناه.
٣ - صبر بر مصيبت، يعنى پايدارى در برابر حوادث تلخ و ناگوار و عدم برخورد انفعالى وترك جزع و فزع.
« صبر » از مهمترين اركان ايمان است، امير مؤمنان على عليه السلام موقعيت صبر را در برابرايمان، همانند موقعيت‏سر نسبت‏به بدن مى‏دانند در قرآن مجيد نيز كمتر موضوعى را مانند صبر مورد تاكيد قرار داده است.حدود هفتاد آيه، از صبر سخن به ميان آمده كه‏بيش از ده مورد آن به شخص پيغمبر اسلام صلى الله عليه و اله اختصاص دارد.
قرآن براى صابران، اجر فراوانى قائل شده، « انما يوفى الصابرون اجرهم بغيرحساب‏ » (١) و كليد ورود بهشت، صبر و استقامت‏شمرده شده است، آنجا كه مى‏گويد :
« فرشتگان بر در بهشت‏به استقبال مى‏آيند و به آنها مى‏گويند : « سلام عليكم بما صبرتم‏فنعم عقبى الدار ، سلام بر شما به خاطر صبر و استقامتتان، چه نيكو است‏سر انجام آن‏سراى جاويدان‏ » (٢)
در حديث معروف نبوى كه در بحث‏هاى آينده به آن اشاره خواهد شد، صبر نيمى‏از ايمان شمرده شده است.
با اين اشاره به سراغ آيات قرآن مى‏رويم و تعبيرها و تاكيدهاى قرآن را در مساله‏صبر، مورد توجه قرار مى‏دهيم.
١ - ...انا وجدناه صابرا نعم العبد انه اواب (سوره ص، آيه ٤٤)
٢ - و جاءوا على قميصه بدم كذب قال بل سولت لكم انفسكم امرا فصبر جميل و الله‏المستعان على ما تصفون (سوره يوسف، آيه ١٨)
٣ - و اسماعيل و ادريس و ذا الكفل كل من الصابرين (سوره انبياء، آيه ٨٥)
٤ - قال انك لن تستطيع معى صبرا (سوره كهف، آيه ٦٧)
٥ - ...قال الذين يظنون انهم ملقوا الله كم من فئة قليلة غلبت فئة كثيرة باذن الله والله مع الصابرين (سوره بقره، آيه ٢٤٩)
٦ - فاصبر كما صبر اولو العزم من الرسل و لا تستعجل لهم كانهم يوم يرون مايوعدون لم يلبثوا الا ساعة من نهار... (سوره احقاف، آيه ٣٥)
٧ - فاصبر صبرا جميلا (سوره معارج، آيه ٥)
٨ - يا ايها الذين آمنوا اصبروا و صابروا و رابطوا و اتقوا الله لعلكم تفلحون (سوره آل عمران، آيه ٢٠٠)
٩ - يا ايها الذين آمنوا استعينوا بالصبر و الصلوة ان الله مع‏الصابرين (سوره بقره، آيه ١٥٣)
١٠ - قل يا عبادى الذين آمنوا اتقوا ربكم للذين احسنوا في هذه الدنيا حسنة و ارض‏الله واسعة انما يوفى الصابرون اجرهم بغير حساب (سوره زمر، آيه ١٠)
١١ - سلام عليكم بما صبرتم فنعم عقبى الدار (سوره رعد، آيه ٢٤)
١٢ - اولئك يجزون الغرفة بما صبروا و يلقون فيها تحية و سلاما (فرقان، ٧٥)
١٣ - و لنبلونكم بشى‏ء من الخوف و الجوع و نقص من الاموال و الانفس و الثمرات‏و بشر الصابرين (سوره بقره، آيه ١٥٥)
١٤ - ...و تواصوا بالحق و تواصوا بالصبر (سوره عصر، آيه ٣)

ترجمه ١ - ..ما او(ايوب)را شكيبا يافتيم، چه بنده خوبى كه بسيار بازگشت كننده(به سوى خدا)
بود.
٢ - و پيراهن يوسف را با خونى دروغين(آغشته ساخته، نزد پدر)آوردند.پدر گفت :
« هوس‏هاى نفسانى شما اين كار را برايتان آراسته!من صبر جميل(شكيبايى خالى ازناسپاسى) خواهم داشت، و در برابر آنچه مى‏گوييد از خداوند يارى مى‏طلبم! »
٣ - و اسماعيل و ادريس و ذو الكفل را(به يادآور)كه همه از صابران بودند.
٤ - (خضر)گفت : « تو هرگز نمى‏توانى با من شكيبايى كنى!(ولى موسى قول داد كه شكيباخواهم بود)
٥ - ..(گروهى از بنى اسرائيل)گفتند : « امروز ما توانايى مقابله با « جالوت‏ » و سپاهيان او رانداريم‏ » ، اما آن‏ها كه به روز رستاخيز ايمان(قوى)داشتند، گفتند : « چه بسيار گروه‏هاى‏كوچكى كه به فرمان خدا بر گروه‏هاى عظيمى پيروز شدند! » و خداوند(همراه)با صابران(و ياراستقامت‏كنندگان)است.
٦ - (اى پيامبر!)صبر كن، آن گونه كه پيامبران‏ « اولو العزم‏ » صبر كردند و براى(عذاب) آنان‏شتاب مكن!هنگامى كه وعده‏هاى(عذاب)را كه به آنها داده شده، مشاهده كنند، (احساس مى‏كنند كه)گويى فقط ساعتى از يك روز(در دنيا)توقف داشتند!
٧ - پس‏ « صبر » كن، صبرى جميل و زيبا(خالى از هر گونه ناسپاسى)
٨ - اى كسانى كه ايمان آورده‏ايد!(در برابر مشكلات و مصائب و هوس‏هاى سركش)
استقامت كنيد!و در برابر دشمنان(نيز)پايدار باشيد و از مرزهاى خود مراقبت نمائيد و از خدابپرهيزيد، شايد رستگار شويد!
٩ - اى افرادى كه ايمان آورده‏ايد!از صبر(و استقامت)و نماز، كمك بگيريد، (زيرا)خداوندبا صابران است.
١٠ - بگو « اى بندگان من كه ايمان آورده‏ايد از(مخالفت)پروردگارتان بپرهيزيد، براى‏كسانى كه در اين دنيا نيكى كرده‏اند، پاداش نيكى است و زمين خدا وسيع است(اگر تحت‏فشار سران كفر بوديد، مهاجرت كنيد)كه صابران اجر و پاداش خود را بى‏حساب دريافت‏مى‏دارند! »
١١ - (فرشتگان در قيامت‏به آنان مى‏گويند.)سلام بر شما به خاطر صبر و استقامتتان چه‏نيكوست عاقبت آن سرا(ى جاويدان)!
١٢ - (آرى)آنها(عباد الرحمن)هستند كه درجات عالى بهشت، در برابر شكيبايى وصبرشان به آنان پاداش داده مى‏شود و در آن با تحيت و سلام روبه‏رو مى‏شوند!
١٣ - قطعا همه شما(امت محمد)را با چيزى از ترس، گرسنگى، و خسارت اموال و جانهاو ميوه‏ها، آزمايش مى‏كنيم، به استقامت كنندگان(در برابر آزمايش‏ها)بشارت(پيروزى وپاداش بزرگ)ده!
١٤ - ...آنها كه يكديگر را به حق سفارش كردند، به شكيبايى و استقامت توصيه نمودند!

الگوهاى صبر و اسطوره‏هاى مقاومت
در ميان پيامبران الهى كه هر يك ويژگى خاصى از فضايل اخلاقى را(به صورت‏درخشانتر) دارا بودند، حضرت ايوب عليه السلام به عنوان پيامبر صبور شناخته مى‏شود.اوالگوى‏ « صبر » و مقاومت در برابر مشكلات بود، به همين دليل حالات او در سوره‏ « ص‏ » ، موقعى كه مسلمانان در مكه تحت فشار شديد قرار داشتند، به عنوان يك‏سرمشق بزرگ نازل شد و به مسلمانان درس صبر و استقامت داد.
درست است كه نام يا سرگذشت‏حضرت ايوب عليه السلام در چندين سوره از قرآن آمده‏است، ولى مشروح‏تر از همه، در سوره‏ « ص‏ » ديده مى‏شود كه نخستين آيه مورد بحث ازآيات همان سوره است.در آيه ٤٤ سوره‏ « ص‏ » آمده است : « ما ايوب را شكيبا يافتيم، چه‏بنده خوبى بود كه بسيار بازگشت كننده به سوى خدا بود، ...انا وجدناه صابرا نعم العبد انه‏اواب حضرت ايوب عليه السلام به عنوان يك آزمون بزرگ، گرفتار مصائب عظيمى شد تا درجه‏شكرگزارى او آشكار گردد و به مقام قرب پروردگار نزديكتر شود.او كه اموال، زراعت‏و گوسفندان فراوان و فرزندان برومند و لايق و متعدد داشت، در يك آزمون بزرگ، همه چيز، حتى فرزندان خويش را از دست داد و خود نيز به بيمارى شديدى مبتلا شد.
آن حضرت چنان بيمار گشت كه از شدت درد به خود مى‏پيچيد و بدين سان اسير ودربند بستر بيمارى و درد گرديد، ولى هيچ يك از اين امور، از شكر او نسبت‏به درگاه‏خداوند نكاست.
زخم زبان‏هاى زيادى از دوست و دشمن شنيد، مصيبتى كه شايد بالاترين مصائب‏بود، گاهى عباد و راهبان بنى اسرائيل به ديدنش مى‏آمدند و به صراحت مى‏گفتند : تو چه‏گناه عظيمى كرده‏اى كه به اين عذاب‏ « اليم‏ » گرفتار شده‏اى؟ولى آن حضرت باز رشته‏صبر را از كف نمى‏داد، و چشمه زلال شكر و سپاس الهى را به كفران و ناشكرى آلوده‏نمى‏ساخت.تنها كارى كه كرد اين بود كه بعد از مدتى طولانى به پيشگاه خداوند عرض‏كرد : « بار پروردگارا!شيطان مرا به رنج و عذاب افكند(و انتظار گشايش تنها از تو دارم)، و اذكر عبدنا ايوب اذ نادى ربه انى مسنى الشيطان بنصب و عذاب »
هنگامى كه اين پيامبر عظيم الشان تمام مراحل اين آزمايش بزرگ را پشت‏سرگذاشت و با كوهى از صبر و استقامت در برابر مصائب بزرگ ايستادگى كرد، و شيطان راشرمنده‏تر و مايوس‏تر ساخت، درهاى رحمت الهى به روى او گشوده شد و نه تنها اموال‏و فرزندانش به لطف الهى به او بازگشت، بلكه افزون‏تر از آن نصيبش و از همه مهمتر، به‏مقام پرافتخار « نعم العبد انه اواب رسيد. و به گفته‏ « ابن مسعود » مفسر و قارى معروف : « اين افتخار را براى خود در تاريخ بشريت‏ثبت كرد كه سر سلسله صابران تا روز قيامت‏خواهد بود، راس الصابرين الى يوم القيامة‏ » (٣)
اين مطلب را نبايد ساده انگاشت كه يك انسانى كه داراى امكانات بسيار وسيع وگسترده‏اى است، يك‏باره همه چيز خود را از دست‏بدهد و بر خاك سياه بنشيند و حتى‏نيش زبان دوست و دشمن را كه اثرش از خنجر و شمشير بيشتر است، بشنود و آن گاه‏كلمه‏اى بر خلاف رضاى خدا كه حاكى از ناسپاسى‏اش باشد، بر زبان نراند و همواره‏زبانش به ذكر و شكر در گردش باشد، و در پايان كار، تنها سخنى كه مى‏گويد، همان باشدكه در بالا آورديم، يعنى عرض حال و حكايت وضع خويشتن در پيشگاه خدا كند و نه‏غير آن.عده‏اى كه اين جمله را شكايتى پنداشته‏اند، سخت اشتباه كرده‏اند، زيرا كه‏كمترين اثرى از شكايت در آن به چشم نمى‏خورد و به گفته شاعر :
چار چيز آورده‏ام شاها كه در گنج تو نيست!×نيستى و حاجت و عجز و نياز آورده‏ام!
در دومين آيه مورد بحث، از صبر « حضرت يعقوب‏ » كه اسطوره‏اى در صبر وشكيبايى است، سخن به ميان آمده است.او به فراق فرزند دلبندش حضرت يوسف عليه السلام‏كه سخت مورد علاقه‏اش بود گرفتار شد.ساليان دراز با چشمانى اشكبار صبر كرد تا سرانجام ديده‏اش نابينا شد، اما هرگز سخنى بر خلاف رضاى حق بر زبان نراند و پيوسته‏شاكر و صابر بود، به تعبير خودش‏ « صبر جميل‏ » داشت، چنان كه در آيه مورد بحث آمده‏است : « (برادران يوسف) پيراهن او را با خونى دروغين(نزد پدر)آوردند، (حضرت يعقوب‏خطاب به فرزندانش)گفت : هوس‏هاى نفسانى شما، اين كار را در نظرتان زينت داده، من‏صبر جميل مى‏كنم و از خداوند در برابر آنچه شما مى‏گوييد، يارى مى‏طلبم، و جائو على‏قميصه بدم كذب قال بل سولت لكم انفسكم امرا فصبر جميل و الله المستعان على ماتصفون » (٤)
برادران دروغگو و كم حافظه، از اين غافل بودند كه اگر پيراهن حضرت يوسف عليه السلام‏را به خون آغشته نموده و به عنوان سند حمله گرگ نزد پدرشان مى‏آورند، لااقل چندجاى پيراهن را پاره كنند تا دليلى بر حمله گرگ باشد، در حالى كه آنها پيراهن برادر را خون آلود كرده، نزد پدر آوردند، به همين دليل پدر از نيرنگ آنها با خبر شد و جمله « بل سولت لكم انفسكم امرا » را گفت، ولى چون در آن شرايط، كارى از دستش ساخته‏نبود، در حالى كه بى‏اختيار اشكش جارى بود، گفت : « فصبر جميل‏ » ، صبر خواهم كرد، صبرى زيبا » (كه توام با شكرگزارى و سپاس خدا باشد، آلوده به ناسپاسى و جزع و بى تابى‏نگردد).
درباره « صبر جميل‏ » ، مفسران تعبيرات مختلفى دارند، بعضى گفته‏اند : صبر جميل، صبرى است كه نه بى تابى در آن باشد و نه شكايت نزد مردم.بعضى گفته‏اند : صبر جميل‏آن است كه براى خدا باشد.پيامبر اكرم صلى الله عليه و اله نيز در برابر اين سؤال كه صبر جميل‏چيست؟ فرمودند : « هو الذى لاشكوى معه، صبرى است كه شكايتى در آن نباشد. » (٥)
بعضى نيز گفته‏اند : صبر جميل آن است كه شكايت نزد خلق در آن نباشد، و از آن‏جميل‏تر اين كه عرض حال خود به خالق كند و با اين عرض حال و پناه آوردن به او، حق عبوديت را انجام دهد.
به همين دليل وقتى كه فرزندان حضرت يعقوب عليه السلام بر آن حضرت خرده گرفتند، وگفتند : اين قدر ياد يوسف مكن، حضرت فرمودند : « من غم و اندوهم را تنها به خدامى‏گويم، نه به ديگران و از خدا چيزهايى مى‏دانم كه شما نمى‏دانيد، قال انما اشكوا بثى وحزنى الى الله و اعلم من الله ما لا تعلمون‏ » (٦)
در سومين آيه، ضمن اشاره به جمع ديگرى از پيامبران الهى كه همگى در برابرمشكلات صبر و شكيبايى پيشه كردند و به خاطر صبرشان غرق در رحمت الهى گشته ودر زمره صالحان قرار گرفتند، مى‏فرمايد : « و اسماعيل و ادريس و ذو الكفل را به ياد آور كه‏همه از صابران بودند، و ما آنها را در رحمت‏خود وارد كرديم، زيرا آنها از صالحان بودند، واسماعيل و ادريس و ذا الكفل كل من الصابرين×و ادخلناهم فى رحمتنا انهم من‏الصالحين » (٧)
صبر اسماعيل روشن و آشكار است، زيرا اولا آماده شد كه پدر او را به قربانگاه برد وكارد بر گلويش بگذارد و قربانى شود، هر چند خداوند، بر آنها محبت كرد و گوسفندى به عنوان قربانى به جاى اسماعيل براى آنها فرستاد.
ثانيا، در سرزمين خشك و سوزان مكه، كنار خانه خدا ماند تا تدريجا آنجا رونق‏گرفت.
در مورد صبر ادريس گفته‏اند : نخستين كسى بود كه در ميان قوم خويش مبعوث شدتا آنها را به سوى خدا دعوت كند، اما با وجود مرارت زيادى كه در اين راه كشيد، قومش دعوت او را اجابت نكردند.
ناميدن‏ « ذو الكفل‏ » به اين نام و قرار گرفتن در زمره صابران بزرگى كه پيش از او به‏نبوت رسيده‏اند، به اين علت‏بوده است كه او در ميان بنى اسرائيل مى‏زيست، خداوند به‏يكى از انبياء كه حكومت‏بنى اسرائيل را در دست داشت، وحى فرستاد كه مى‏خواهم‏قبض روحت كنم، بايد حكومت‏خود را به ديگرى واگذارى، هر كس كه در برابر توتعهد كند، تا هر شب به عبادت خدا برخيزد، و همه روز روزه گيرد، و در ميان مردم‏داورى كند، بى آن كه خشمگين گردد.
جوانى گفت : من متكفل همه اينها مى‏شوم.اين سخن را گفت و تا پايان عمرش به هرسه عهدش(با تمام مشكلاتى كه داشت)وفا كرد، خداوند او را به مقام نبوت مبعوث‏نموده و ذو الكفل ناميدش. (٨)
آرى، اين سه بزرگوار، همه از اسطوره‏هاى صبر و شكيبايى بودند كه قرآن كريم به‏عنوان سرمشقى براى مسلمين جهان، به زندگى آنها اشاره مى‏كند.
۱۶
اخلاق در قرآن در چهارمين آيه، سخن از گفتگوى حضرت موسى عليه السلام و خضر عليه السلام است، در اين‏داستان پر از نكات آموزنده و انسان ساز، آمده است : حضرت موسى عليه السلام براى فراگرفتن‏علوم تازه‏اى نزد حضرت خضر عليه السلام آمد و از او تقاضا كرد تا از علومى كه خدا دراختيارش گذارده، چيزى به ايشان بياموزد، زيرا اين علوم، غير از « علم شريعت‏ » بود كه‏حضرت موسى عليه السلام بر آن آگاهى كامل داشت.اين علوم مربوط به اسرار تكوينى حوادث‏مختلف جهان بود، ولى به هر حال حضرت خضر عليه السلام كه از بى‏صبرى حضرت موسى‏عليه السلام در برابر اين آموزش نگران بود، به او چنين گفت : « تو هرگز نمى‏توانى با من شكيبايى كنى و چگونه مى‏توانى در برابر چيزى كه از رموزش آگاه نيستى شكيبا باشى، قال انك لن‏تستطيع معى صبرا×و كيف تصبر على ما لم تحط به خبرا » (٩)
حضرت موسى عليه السلام به حضرت خضر عليه السلام قول داد كه صابر و شكيبا باشد، ولى‏حوادث و پيش آمدها چنان عجيب و تكان دهنده بود كه پيمانه صبر حضرت موسى عليه السلام‏كه از اسرار آن آگاه نبود، لبريز شد، و دو بار زبان به اعتراض بر حضرت خضر عليه السلام‏گشود، حضرت خضر عليه السلام نيز پيمانش را در مورد صبر و شكيبايى يادآور گشت وموسى عليه السلام عذرخواهى كرد، ولى بار سوم، براى هميشه از او جدا شد.
اين داستان عجيب، مطالب زيادى را به ما مى‏آموزد، كه تنها يك بخش از آن‏مربوط به بحث ما است و آن اين كه حضرت موسى عليه السلام صبر و شكيبايى بيشترى داشت، به اسرار تازه‏اى راه مى‏يافت و اين ناشكيبايى او سبب شد كه تنها سه نكته مهم را در اين‏زمينه بياموزد، در حالى كه به گفته يكى از مفسران معروف، اگر صبر و حوصله بيشترى‏داشت، هزاران نكته از اسرار علم برايش فاش مى‏شد. (١٠)
به اين ترتيب صبر و شكيبايى يكى از كليدهاى علم و آگاهى است.
ممكن است‏سؤال شود كه آيا پيامبران، آگاهترين افراد زمان خود نيستند؟پس‏چگونه حضرت موسى عليه السلام به خاطر فرا گرفتن علومى به دنبال حضرت خضر عليه السلام شتافت وقبل از اين كه بيش از چند نكته بياموزد، حضرت خضر عليه السلام او را از خويش جدا ساخت؟
پاسخ اين سؤال روشن است، هر پيامبرى بايد دانشمندترين و آگاه‏ترين فرد نسبت‏به‏قلمرو ماموريتش، در نظام شريعت‏باشد و حضرت موسى عليه السلام چنين بود، ولى لمروماموريت‏حضرت خضر عليه السلام مربوط به عالم تكوين بود و كارهايش همچون ملائكه‏ « مدبرات امرا » (ماموران تدبير در جهان آفرينش)بود.به همين دليل كارهايى كه ازحضرت خضر عليه السلام سر مى‏زد و به ظاهر با موازين شرع هماهنگ نبود، سبب شد، فرياداعتراض حضرت موسى عليه السلام بلند شود و هنگامى كه حضرت خضر عليه السلام اسرارش را شرح داد، همه را پذيرفت.
اصولا قوانين حاكم بر جهان تكوين با آن چه در جهان تشريع است، گرچه سرانجام‏به يك نتيجه منتهى مى‏شود، ولى در ظاهر، از هم جداست و از همين رو، دوستى وهمراهى حضرت خضر عليه السلام و حضرت موسى عليه السلام مدت كوتاهى طول نكشيد.
ممكن است‏بعضى از پيامبران و هم چنين امامان عليهم السلام به اسرار تكوين نيز آگاه باشند(همانند پيامبر اسلام صلى الله عليه و اله و ائمه معصومين عليهم السلام كه از روايات استفاده مى‏شود، ولى اين‏امر در نبوت و رسالت پيامبران و امامت ائمه معصومين عليهم السلام ضرورتى ندارد، زيرا يك‏فضيلت است، نه شرط رسالت و امامت.
در پنجمين آيه سخن از يكى از پيامبران بنى اسرائيل است كه در تفاسير و تاريخ از اوبه نام‏ « اشموئيل‏ » ياد كرده‏اند.
هنگامى كه بنى اسرائيل بر اثر ظلم سلطانى به نام‏ « جالوت‏ » آواره و بيچاره شدند، دست‏به دامن‏ « اشموئيل‏ » زدند تا رئيس و فرماندهى براى جنگ با « جالوت‏ » برايشان‏تعيين كند.او طى انتخاب حساب شده‏اى كه شرحش از موضوع اين بحث‏خارج است، جوانى به نام‏ « طالوت‏ » را براى اين كار برگزيد.
هنگامى كه طالوت، لشكر عظيمى از بنى اسرائيل را براى جنگ با « جالوت‏ » بسيج‏كرد، با فراست و هوشيارى كه خدا به او داده بود، دريافت كه اين لشكر انبوه، كارايى‏چندانى ندارد، زيرا افراد سست اراده و كم طاقت‏بسيارى در ميان آنهاست كه نه تنهاسبب تقويت آنها نخواهند شد، بلكه باعث تضعيف روحيه ديگران نيز مى‏شوند، لذاتصميم گرفت‏با آزمايش‏هاى متعددى آنها را تصفيه كند.پس از انجام اين كار، گروه‏محدودى بيشتر باقى نماند.
آن گروه، از كمى نفرات خود نگران و ناراحت‏بودند و به يكديگر گفتند : « ما امروزتوان مقاومت در برابر لشكر عظيم جالوت را نداريم‏ » ، ولى به گفته قرآن : « كسانى كه علم به‏ملاقات خدا داشتند(و به روز رستاخيز معتقد بودند)گفتند : چه بسيار گروه‏هاى كوچكى كه به‏فرمان خدا بر گروه‏هاى عظيمى پيروز شدند و خداوند با صابران است، ...قال الذين يظنون انهم ملاقوا الله كم من فئة قليلة غلبت فئة كثيرة باذن الله و الله مع الصابرين » . (١١)
سپس، همين گروه، هنگامى كه در برابر « جالوت‏ » و سپاهيان او قرار گرفتند، گفتند :
« پروردگارا!پيمانه صبر و شكيبايى و استقامت را بر ما بريز، گام‏هاى ما را استوار فرما و ما را برجمعيت كافران پيروز نما، و لما برزوا لجالوت و جنوده قالوا ربنا افرغ علينا صبرا و ثبت‏اقدامنا و انصرنا على القوم الكافرين » (١٢)
به اين ترتيب آنها نشان دادند كه با جمعيتى انبوه كه فاقد انگيزه و بى‏بهره از صبر واستقامت‏اند، در ميدان نبرد پيروز نخواهند شد، بلكه گروه اندك، اما مصمم و شكيبا وثابت قدم، مى‏توانند بر لشكرهاى عظيم پيروز گردد و سرانجام نيز چنين شد.اين گروه‏اندك به فرماندهى‏ « طالوت‏ » ، توانستند « جالوت‏ » و سپاهيان عظيمش را درهم بشكنند و « جالوت‏ » نيز توسط داود عليه السلام - كه آن روز جوانى نيرومند در لشكر طالوت بود - كشته شدو بنى اسرائيل توانست زمين‏ها و مردم دربند خود را از سيطره و اسارت دشمن آزادسازند و به اين ترتيب درس ديگرى درباره اهميت صبر و استقامت در تاريخ از خودشان‏به يادگار گذاشتند.
از اين آيات استفاده مى‏شود كه انگيزه اين صبر و استقامت، توكل بر خدا، ايمان به‏روز رستاخيز و پاداش‏هاى الهى بوده است.بعضى از روايات، تعداد اين گروه اندك را٣١٣ نفر دانسته‏اند(همانند اصحاب بدر كه ٣١٣ نفر بودند)و جالب اين كه حضرت‏داود عليه السلام، جوان كم سن و سال اما نيرومند و با ايمان، با فلاخنى كه در دست داشت، پيشانى جالوت را نشانه گرفت و آن چنان ماهرانه، يكى دو سنگ پرتاب كرد كه درست‏بر پيشانى جالوت برخورد كرد.
به محض برخورد سنگ، جالوت فريادى كشيد و از مركب فرو افتاد، لشكرش بامشاهده اين واقعه، با وحشتى فراوان، به سرعت فرار كرده و از هم فرو پاشيد، لشكرى‏كه طبق بعضى از روايات عددشان بالغ بر يكصد هزار نفر مرد مسلح به انواع سلاح بود.
در ششمين آيه، خداوند خطاب به پيامبر اسلام صلى الله عليه و اله كرده و ضمن اين كه به او درس استقامت مى‏دهد، درسى كه برخاسته از زندگى پيامبران‏ « اولوالعزم‏ » است، مى‏فرمايد :
« صبر و شكيبايى پيشه كن، آن گونه كه پيامبران اولو العزم شكيبايى داشتند و براى عذاب آنها(مخالفان)شتاب مكن، فاصبر كما صبر اولو العزم من الرسل و لا تستعجل لهم... » (١٣)
گرچه در اين آيه شريفه، شكيبايى و صبر در تقاضاى عذاب براى مخالفان و دشمنان‏است تا بر آنها حجت تمام شود و اگر افرادى نيز در ميانشان تمايل دارند تا در راه حق‏گام نهند، به گروه سعادتمندان ملحق شوند، ولى دستور، يك دستور كلى است و دليل‏روشنى بر فضيلت صبر به عنوان يك برنامه عمومى، براى همه پيامبران اولو العزم است.
آرى همه پيامبران بزرگ و صاحب شريعت، با دشمنان سرسخت، نادان و لجوج‏روبرو بودند، ولى در اين راه بيشترين استقامت را متحمل شدند تا هدايت امتشان را به‏بهترين صورت بجا آورند.
حضرت نوح عليه السلام ٩٥٠ سال دعوت به خدا كرد و شب و روز زحمت كشيد و درخلوت و جلوت، آنها را اندرز كرد، اما جز گروه اندكى به او ايمان نياوردند.
حضرت ابراهيم عليه السلام را به ميان آتش افكندند و حضرت موسى عليه السلام و مؤمنان قومش رابا شديدترين شكنجه‏ها آزردند، حضرت عيسى عليه السلام را بعد از آزار زياد، مى‏خواستند كه‏به دار آويزند، ولى خداوند او را نجات داد.خلاصه اين كه پيوسته دنيا، محل برخوردحق و باطل بوده است كه در اين ميان فقط با نيروى صبر و استقامت مى‏توان بر مشكلات‏پيروز شد.
در اين كه مراد از پيامبران‏ « اولو العزم‏ » چه كسانى هستند، بعضى آنها را به پيامبران‏صاحب شريعت جديد تفسير كرده‏اند كه تعداد آنها به همراه پيامبر اسلام صلى الله عليه و اله پنج نفرمى‏باشد.انتخاب اين عنوان براى آنها نيز به خاطر اراده محكم و عزم استوارشان در راه‏دعوت حق بوده است.بى‏شك اين گروه از پيامبران نسبت‏به سايرين، با مشكلات‏بيشترى روبرو بودند، زيرا عرضه شريعت جديد و آيين تازه، مشكلات را در برابرمتعصبان، بيشتر مى‏كند.
بعضى نيز آنها را هيجده نفر - كه نام آنها در آيات ٨٣ تا ٩٠ سوره انعام آمده - و بعضى نه نفر و بعضى هفت نفر و بعضى شش نفر و بعضى پنج نفر و بعضى تمام پيامبران‏الهى را « اولو العزم‏ » شمرده‏اند، زيرا معتقدند كه همه داراى عزم راسخى بوده‏اند، ولى بابا توجه به اين كه‏ « من‏ » در جمله‏ « اولو العزم من الرسل‏ » « من تبعيضيه‏ » است، قول اخيربعيد به نظر مى‏رسد و ساير اقوال نيز دليل روشنى ندارد، جز همان كه در تفسير آيه به نقل‏از معصومين عليهم السلام آورديم كه تعداد آنها با پيامبر اسلام صلى الله عليه و اله پنج نفر بوده‏اند.
در هفتمين آيه باز خطاب به پيامبر اسلام صلى الله عليه و اله، ضمن دستور به شكيبايى در برابراستهزاء و تكذيب و آزار مشركان عرب و كافران متعصب، مى‏فرمايد : « صبر جميل پيشه‏كن، فاصبر صبرا جميلا » (١٤)
در تفسير صبر جميل، مفسران تعبيرات گوناگونى دارند كه در تفسير آيه دوم درهمين بحث آورده شد و با حديث ديگرى آن را تكميل مى‏كنيم.
امام باقر عليه السلام در پاسخ اين سؤال كه صبر جميل چيست؟فرمودند : « صبر ليس فيه‏شكوى الى الناس، صبرى است كه در آن شكايت‏به مردم وجود نداشته باشد » . (١٥)
در هشتمين آيه، خداوند ضمن اين كه همه مؤمنان را به صبر و مصابره - كه تفسير آن‏خواهد آمد - دعوت نموده و آن را كليد رستگارى و نجات مى‏شمرد، مى‏فرمايد : « اى‏كسانى كه ايمان آورده‏ايد، صبر(و استقامت)پيشه كنيد و در برابر دشمنان(نيز)استقامت وشكيبايى به خرج دهيد، از مرزهاى خود مراقبت و تقواى الهى پيشه كنيد، شايد رستگار شويد، يا ايها الذين آمنوا اصبروا و صابروا و رابطوا و اتقوا الله لعلكم تفلحون » (١٦)
در اين آيه، چهار دستور داده شده كه سرچشمه رستگارى و كليد سعادت است.
نخست، صبر و استقامت و ايستادگى در برابر حوادث و مشكلات و مصائب وموانع، دوم‏ « مصابره‏ » كه از باب‏ « مفاعله‏ » و به معنى صبر و استقامت در برابر صبر واستقامت ديگران آمده است.در واقع دستور اول ناظر به ايستادگى در برابر انواع‏مشكلات و حوادث گوناگون زندگى است و دستور دوم ناظر به ايستادگى در برابر دشمن است، به اين ترتيب كه هر قدر آنها بيشتر مقاومت كنند، مؤمنان بايد بر مقاومت‏خودشان‏بيفزايند تا بر دشمن غالب شوند.
« رابطوا » از ماده‏ « مرابطه‏ » در اصل از « رباط‏ » كه به معنى بستن چيزى در مكانى است، گرفته شده است.اين واژه(مرابطه)معمولا به معنى مراقبت از مرزها مى‏آيد، زيراسربازان اسلام، مركب‏ها و وسائل جنگى خود را در آن محل نگهدارى مى‏كردند.
آخرين دستور، تقواى الهى است كه مانند چترى بر همه دستورهاى سابق سايه‏مى‏افكند و هنگامى كه صبر و مصابره و مرابطه به دور از هر گونه رياكارى و اغراض‏شخصى، آميخته با تقوا گردد، سبب فلاح و رستگارى و نجات در دنيا و آخرت خواهدبود.
بعضى ديگر در تفسير « مصابره‏ » گفته‏اند : ايستادگى در مقابل عادات و هواى نفس‏است، زيرا آنها در برابر انسان ايستادگى مى‏كنند و انسان نيز بايد در مقابل آنها، ايستادگى نمايد.در تفسير « مرابطه‏ » نيز گفته‏اند كه منظور، پيوند نفس با طاعت الهى و ياپيوند قلب به خداست.
نقل شده كه عارفى پياده به خانه خدا مى‏رفت، مرد عرب شتر سوارى به او گفت : اى‏شيخ!به كجا مى‏روى؟عابد گفت : به بيت الله.گفت : چرا پياده‏اى؟گفت : من مركب‏هاى‏زيادى دارم(تو نمى‏بينى).مرد عرب سؤال كرد : آن مركب‏ها چيست؟عارف گفت :
هنگامى كه بلا و مصيبتى بر من نازل شود، بر مركب صبر سوار مى‏شوم، و هنگامى كه‏نعمتى نازل شود، بر مركب شكر و هنگامى كه قضاء و قدرى رخ دهد، بر مركب رضاء وهنگامى كه نفس سركش مرا به چيزى دعوت كند، مى‏دانم كه آن چه از عمر باقى مانده، كمتر از آن است كه گذشته است.
مرد عرب گفت : در واقع تو سواره‏اى، من پياده‏ام، برو در امان خدا (١٧)
در نهمين آيه خطاب به همه مؤمنان، با تعبيرى تازه، ضمن توصيه به اين كه درمشكلات از نيروى صبر و نماز كمك بگيرند، مى‏فرمايد « اى افراد با ايمان!از صبر(و استقامت)و نماز كمك بگيريد(تا بر مشكلات فائق آييد)، زيرا خداوند با صابران است، ياايها الذين آمنوا استعينوا بالصبر و الصلوة ان الله مع الصابرين » . (١٨)
اين آيه داراى مفهوم وسيعى است و هر گونه صبر و استقامت را شامل مى‏شود، خواه‏صبر به اطاعت‏يا بر معصيت‏يا بر مصيبت‏باشد.براى انجام هر كار مهمى كمك گرفتن واستعانت لازم است، خواه جهاد باشد يا غير آن، بنابراين، براى انجام هر كار مهمى بايداز شاخه‏هاى مختلف صبر كه متناسب با آن كار است، يارى جست.
درباره تفسير صبر به‏ « روزه‏ » بايد گفت كه روزه يكى از مصداق‏هاى روشن اين صبراست، نه اين كه تمام مفهوم آن را در بر بگيرد.
در اين جا اين سؤال پيش مى‏آيد كه چه رابطه‏اى ميان صبر به معنى وسيع كلمه باصلاة(نماز) وجود دارد؟
بعضى از مفسران گفته‏اند : رابطه آن دو اين است كه گاه پيمانه صبر انسان لبريزمى‏شود و طاقت او بر صبر كاهش مى‏يابد.اين جاست كه نماز به او قوت قلب و اراده وتوكل بر خدا مى‏بخشد و بدين سان، نيروى صبر از طريق نماز افزايش مى‏يابد.
به تعبير ديگر، هنگامى كه انسان از طريق نماز به خدا روى مى‏آورد، خود را به‏قدرت بى‏پايان و لا يزال حق مرتبط مى‏سازد، اين كار، مقاومت انسان را در برابرمشكلات، چنان افزايش مى‏دهد كه به نيرويى شكست ناپذيرى تبديل مى‏شود.
به همين دليل در حديثى كه گاه از پيامبر اكرم صلى الله عليه و اله و گاه از امير مؤمنان على عليه السلام نقل‏شده و هر دو نيز صحيح مى‏باشد، آمده است : « اذا اهاله امر فزع، قام الى الصلوة ثم تلى‏هذه الآية و استعينوا بالصبر و الصلاة، هنگامى كه با مشكل مهم روبرو مى‏شد، به نماز برمى‏خاست(و پس از نماز به دنبال حل مشكل مى‏رفت)و اين آيه را تلاوت مى‏فرمود (٢٠) استعينوابالصبر و الصلاة‏ » (١٩)
به هر حال، اين آيه از روشن‏ترين آياتى است كه اهميت صبر را به عنوان يك عامل‏پيروزى در زندگى مشخص مى‏كند.
در دهمين آيه، پيامبر اسلام صلى الله عليه و اله را دستور مى‏دهد كه(از سوى خداوند متعال) به‏تمام بندگان با ايمانش چنين بگويد : « اى بندگان من كه ايمان آورده‏ايد، تقواى الهى پيشه‏كنيد، براى كسانى كه در اين دنيا نيكى كرده‏اند، پاداش نيكى است، سرزمين خدا وسيع است(هر گاه تحت فشار شديد كافران جبار قرار گرفتيد، تسليم نشويد، بلكه مهاجرت كنيد، زيراصابران اجر و پاداش خود را بى‏حساب دريافت مى‏كنند، قل يا عبادى الذين آمنوا اتقواربكم للذين احسنوا فى هذه الدنيا حسنة و ارض الله واسعة انما يوفى الصابرون اجرهم‏بغير حساب » (٢١)
اين آيه از يك سو نشان مى‏دهد كه انسان بايد در برابر مشكلات كه در راه مقابله باجباران متحمل مى‏شود، از نيروى صبر كمك بگيرد، زيرا بدون آن چاره‏اى جز تسليم‏در برابر ظالمان زورمدار ندارد.
از سوى ديگر، پاداش صابران را بى‏حساب و غير قابل شمارش بيان مى‏دارد.
تعبير « بى حساب‏ » نشان مى‏دهد كه خداوند، آن قدر به آنها پاداش مى‏دهد كه جز او، كسى قادر به حسابش نيست.به همين جهت در حديثى از رسول خدا صلى الله عليه و اله مى‏خوانيم :
« هنگامى كه نامه‏هاى اعمال گشوده مى‏شود و ترازوهاى اعمال نصب مى‏شود، براى كسانى‏كه گرفتار بلاهاى سختى شدند و صبر كردند، نه ترازويى نصب مى‏شود و نه نامه عملى گشوده‏خواهد شد(بلكه بى حساب به آنها پاداش مى‏دهند) (٢٢) ، سپس پيامبر اسلام صلى الله عليه و اله آيه فوق راتلاوت نمود : انما يوفى الصابرون اجرهم بغير حساب » .
تعبير به‏ « غير حساب‏ » در آيات متعددى آمده است كه اغلب مربوط به روزى‏هاى‏فراوان دنيوى است كه خداوند به بعضى از انسان‏ها مى‏دهد، تنها در اين مورد و در آيه‏چهلم سوره مؤمن، از پاداش‏ها و روزى‏هاى قيامت‏سخن به ميان آمده.به يقين جايى كه‏پاداش يا روزى بدون حساب داده شود، تناسبى با كميت و كيفيت اعمال نخواهدداشت، بلكه متناسب با لطف پروردگار است و در نتيجه بسيار مهم و والا خواهد بود.
در يازدهمين آيه، تعبير بسيار جالبى درباره اهميت صبر دارد و آن اين كه فرشتگان‏هنگامى كه براى ديدار بهشتيان از هر درى وارد مى‏گردند، به آنها مى‏گويند : « سلام برشما!به خاطر صبر و استقامت‏تان، چه پايان خوبى در اين سرا نصيبتان شد!، سلام عليكم‏بما صبرتم فنعم عقبى الدار » (٢٣)
جالب اين كه از ميان تمام اعمال و طاعات و عبادات و كارهاى نيك بهشتيان، انگشت روى صبر و شكيبايى آنها مى‏گذارند و آن را سبب ورود به بهشت مى‏شمارند واگر دقت كنيم، تصديق خواهيم كرد كه صبر و استقامت، نقش مهمى در سعادت انسان وبهشتى شدن او دارد، زيرا بدون صبر، نه پرهيز از گناهان ممكن است و نه انجام اطاعت‏هاو عبادت‏ها، نه جهاد با نفس و نه جهاد با دشمن.به همين دليل فرشتگان، در نخستين‏تبريك به بهشتيان، به مساله صبر تكيه مى‏كنند.
شاهد اين سخن كه همه طاعات در سايه صبر انجام مى‏گيرد، در آيه بيست و دوم‏همين سوره آمده است : « انديشمندان و اولو الالباب، كسانى هستند كه به خاطر ذات‏پروردگارشان، صبر و شكيبايى مى‏كنند، نماز را بر پا مى‏دارند و از آنچه به آنها روزى داده‏ايم، درپنهان و آشكار، انفاق مى‏كنند و با حسنات، آثار سيئات را از بين مى‏برند، و الذين صبرواابتغاء وجه ربهم و اقاموا الصلاة و انفقوا مما رزقناهم سرا و علانية و يدرئون بالحسنة‏السيئة... »
در تفسير اين آيه، حديث جالبى از امام على بن الحسين عليه السلام نقل شده است : هنگامى‏كه روز قيامت مى‏شود، ندا دهنده‏اى ندا مى‏دهد كه اهل صبر و شكيبايى به پاخيزيد، گروهى بر مى‏خيزند، به آنها گفته مى‏شود : سوى بهشت‏برويد.در اين هنگام، فرشتگان به‏استقبال آنها مى‏آيند و مى‏گويند : كجا مى‏رويد؟مى‏گويند : سوى بهشت.فرشتگان‏مى‏گويند : قبل از حساب؟!مى‏گويند : آرى(قبل از حساب).مى‏گويند : شما كيستيد؟
مى‏گويند : ما اهل صبريم، مى‏گويند : صبر شما چه چيز بوده است؟مى‏گويند : ما در راه‏طاعت پروردگار و پرهيز از گناهان و در برابر بلا و اندوه و غم، در دنيا صبر و شكيبايى‏كرديم.امام على بن الحسين عليه السلام فرمود : اين جاست كه فرشتگان مى‏گويند : داخل بهشت‏شويد، چه عالى است پاداش عاملان.
بعضى از راويان احاديث گفته‏اند : « در همين جا فرشتگان مى‏گويند : سلام عليكم بماصبرتم » . (٢٤)
در دوازدهمين آيه، به صورت زيبايى، همان مطلبى كه در آيه قبل عنوان شد، مطرح‏مى‏كند. اين آيه، در ادامه آيات قبل كه در صدد بيان اوصاف دوازده‏گانه‏ « عباد الرحمن‏ » كه بيانگر شخصيت والاى آنها در تمام ابعاد است - مى‏فرمايد : « آنها هستند كه درجات‏عالى بهشت، در برابر شكيبايى‏شان، ، پاداش داده مى‏شود و با تحيت و سلام(فرشتگان)
روبرو مى‏شوند، اولئك يجزون الغرفة بما صبروا و يلقون فيها تحية و سلاما » (٢٥)
« غرفه‏ » از ماده‏ « غرف‏ » (بر وزن ظرف)، به معنى برداشتن چيزى است، لذا به آبى كه‏انسان از چشمه براى نوشيدن با دست‏هاى خود بر مى‏گيرد، غرفه مى‏گويند، در ضمن به‏قسمت‏هاى فوقانى ساختمان و طبقات بالاى منازل نيز « غرفه‏ » مى‏گويند.در اين آيه نيزمراد برترين منزلگاه‏هاى بهشت است كه در اختيار صابران قرار مى‏گيرد.
صد هزاران كيميا حق آفريد كيمايى همچو صبر، آدم نديد!
از تعبير آيه فوق، استفاده مى‏شود كه‏ « صبر » وجه مشترك تمام اوصاف دوازده‏گانه‏ « عباد الرحمن‏ » مى‏باشد.
در سيزدهمين آيه كه از آيات معروف صبر است، ضمن بشارت به صابران در برابرآزمايش‏هاى بزرگ الهى مى‏فرمايد : « به يقين همه شما را با چيزى از ترس، گرسنگى، زيان‏مالى و جانى و كمبود ميوه‏ها، آزمايش مى‏كنيم و صابران را بشارت ده - آنها كه هرگاه مصيبتى‏به آنان رسد، مى‏گويند : ما متعلق به خداييم و سوى او بازگرديم - آنها كسانى هستند كه‏رحمت‏هاى الهى شامل حالشان است و آنها هدايت‏يافتگانند، و لنبلونكم بشى‏ء من الخوف‏و الجوع و نقص من الاموال و الانفس و الثمرات و بشر الصابرين×الذين اذا اصابتهم‏مصيبة قالوا انا لله و انا اليه راجعون×اولئك عليهم صلوات من ربهم و رحمة و اولئك هم المهتدون » (٢٦)
گرچه در اين آيات، تنها به يكى از شاخه‏هاى صبر، يعنى صبر بر مصائب و مشكلات‏اشاره شده، ولى اهميت آن به اندازه‏اى است كه صلوات و درود و رحمت الهى را به اين‏دسته از صابران جارى شده، و مسيرهاى هدايت را در پرتو همين صبر و شكيبايى‏مى‏پيمايند.
با توجه به اين نكته كه آزمايش‏هاى گوناگون در اين جهان از سنت‏هاى خلل ناپذيرالهى است، و عبور از گردنه‏هاى صعب العبور آن جز با صبر ممكن نيست، به نقش صبر وشكيبايى در زندگى و آثار نهايى آن پى مى‏بريم.
چه افتخارى از اين بالاتر كه انسان در برابر صبرش، مشمول اين سه عنايت‏بزرگ‏الهى گردد :
نخست، صلوات و درودى از نوع آنچه بر پيامبر بزرگش فرستاده مى‏شود و سپس‏شمول رحمت واسعه الهى، نسبت‏به او و از همه مهمتر، هدايت پروردگار كه سرچشمه‏تمام نعمت‏ها و خوشبختى‏هاست.
در اين كه چرا صلوات به صورت جمع آمده دو تفسير ذكر شده كه هر دو مى‏تواندصحيح باشد : نخست اين كه اشاره به انواع اكرام و احترام الهى است، و ديگر اين كه‏اشاره به تكرار آن مى‏باشد.تعبير به رحمت، به صورت نكره نيز اشاره به اهميت وعظمت است.
در بيان تفاوت ميان صلوات و رحمت، بعضى گفته‏اند : صلوات اشاره به مدح و ثناى‏الهى و لطف و مغفرت اوست، در حالى كه رحمت، اشاره به انواع نعمت‏هاى مادى ومعنوى در دنيا و آخرت دارد.
در چهاردهمين و آخرين آيه از آيات مورد بحث كه در سوره و العصر آمده، قرآن‏مجيد ضمن بيان اين كه همه انسان‏ها در خسران و زيان قرار دارند، جز كسانى كه داراى‏يك برنامه چهار ماده‏اى هستند كه يكى از موارد آن، صبر و شكيبايى و استقامت است، مى‏فرمايد : « به عصر سوگند!كه انسان‏ها همه در زيانند مگر كسانى كه ايمان آورده و اعمال‏صالح انجام دادند و يكديگر را به حق سفارش كرده، و يكديگر را به صبر و شكيبايى توصيه‏نموده‏اند، و العصر×ان الانسان لفى خسر×الا الذين آمنوا و عملوا الصالحات و تواصوابالحق و تواصوا بالصبر » (٢٧)
تعبير تواصوا - از ماده‏ « تواصى‏ » به معنى سفارش كردن به يكديگر در آيات فوق نشان‏مى‏دهد كه مؤمنان بعد از ايمان و معرفت و عمل صالح، بايد به احقاق حقوق روى‏آورند، حق را بشناسند و يكديگر به آن توصيه كنند، چون احقاق حق و اجراى حق درجامعه انسانى، جز با استقامت و ايستادگى در برابر موانع ممكن نيست، توصيه به صبررا به عنوان چهارمين اصل كه پشتوانه اصول سه گانه ديگر است‏بيان مى‏كند.بنابراين‏صبر، يكى از اركان اصلى سعادت انسان‏هاست كه بدون آن، درخت ايمان به ثمرنمى‏نشيند و اعمال صالح انجام نمى‏گيرد، و احقاق حقوق در جامعه انسانى تحقق‏نمى‏يابد.بدون شك، احقاق حقوق و اداى آن از مشكل‏ترين كارهاست، زيرا گاهى‏ممكن است‏حق، با فرد يا عزيزان و بستگانش مخالف باشد، در اين جا اداى حق جز به‏مدد صبر، صورت نمى‏پذيرد.

نتيجه از مجموع آنچه در آيات بالا آمد، مى‏توان نتيجه گرفت كه اهميت صبر و شكيبايى‏و استقامت، بسيار بيش از آن است كه ما فكر مى‏كنيم.به گفته بعضى از مفسران، صبر درقرآن مجيد، بيش از هفتاد بار يا نزديك به يكصد بار تكرار و تاكيد شده، در حالى كه‏هيچ يك از فضايل انسانى، به اين اندازه مورد تاكيد قرار نگرفته است.اين نشان مى‏دهدكه قرآن، براى اين فضيلت اخلاقى و عملى اهميت فراوانى قائل است، و آن را عصاره‏همه فضيلت‏ها و خمير مايه همه سعادت‏ها و ابزار وصول به هر گونه خوشبختى وسعادت مى‏داند.

صبر در احاديث اسلامى
به گفته بعضى از علماى اخلاق، رواياتى كه درباره فضيلت صبر و شكيبايى ازمعصومين عليهم السلام به ما رسيده، بيش از آن است كه به شمارش در آيد.و در برخى از كتب‏كه درباره صبر تاليف يافته، نزديك به ٩٠٠ حديث از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و اله و ائمه‏معصومين عليهم السلام در اين باره آمده است كه به عنوان نمونه، بخشى از آن‏ها را گلچين‏نموده‏ايم :
١ - رسول خدا صلى الله عليه و اله فرمودند : « الصبر خير مركب ما رزق الله عبدا خيرا له و لا اوسع‏من الصبر، صبر بهترين مركب سوارى است، خداوند هيچ بنده‏اى را بهتر و گسترده از صبرروزى نداده است. » (٢٨)
تعبير به‏ « بهترين مركب‏ » ، در اين حديث‏شريف اشاره به اين دارد كه صبر، وسيله‏رسيدن به همه سعادت‏ها و خوشبختى‏هاست و انسان بدون آن به هيچ مقامى در دنيا وآخرت نمى‏رسد!
٢ - امير مؤمنان على عليه السلام مى‏فرمايند : « عليكم بالصبر فان الصبر من الايمان كالراس‏من الجسد، بر شما باد صبر و استقامت كردن، زيرا صبر نسبت‏به ايمان، همانند سر به بدن‏است. » (٢٩)
نشان مى‏دهد كه صبر نقش كليدى براى تمام ابعاد زندگى انسان دارد، به همين دليل‏در ذيل همين حديث آمده است‏ « لا ايمان لمن لا صبر له، كسى كه صبر و استقامت ندارد، ايمان او پايدار نخواهد ماند. »
٣ - در حديث ديگر، همان حضرت عليه السلام مى‏فرمايند : « لا يعدم الصبور الظفر و ان طال‏به الزمان، شخص صبور، پيروزى را از دست نخواهد داد هر چند طول بكشد. » (٣٠)
با توجه با اين كه هم صبر مطلق ذكر شده و هم پيروزى، نشان مى‏دهد كه اين حكم‏در تمام ابعاد معنوى و مادى زندگى انسان‏هاست.
٤ - پيغمبر اكرم صلى الله عليه و اله، صبر را به منزله نصف ايمان شمرده‏اند : « الصبر نصف الايمان، صبر نصف ايمان است. » (٣١)
در بعضى از روايات، نصف ايمان را شكر گزارى و نصف ديگر آن را صبردانسته‏اند.صبر و استقامت‏براى رسيدن به نعمتها و سپس شكر نعمت، يعنى بهره‏بردارى‏صحيح از مواهب و نعمت‏هاى الهى.
روشن است كه اين حديث، هيچ منافاتى با احاديث گذشته ندارد، زيرا همان طور كه‏بيان شد، اگر مؤمن صبر نداشته باشد ايمانش به خاطر موانعى كه بر سر راه دارد، از بين‏مى‏رود، هم چنين اگر شاكر نباشد، طبق اين بيان (و لئن كفرتم ان عذابى لشديد) نعمت‏هااز كفش مى‏رود.
٥ - در حديث ديگر، رسول خدا صلى الله عليه و اله در تعبير زيباى ديگرى فرمودند : « الصبر كنزمن كنوز الجنة، صبر، گنجى از گنج‏هاى بهشت است. » (٣٢)
٦ - دليل اين امر با نقل حديثى از امير مؤمنان عليه السلام به وضوح روشن مى‏شود : « الصبرعون على كل امر، صبر و شكيبايى به پيشرفت هر كار(مهمى)كمك مى‏كند. » (٣٣)
زيرا همان‏گونه كه مى‏دانيد، در نظام زندگى بر سر راه هر كار مهمى، موانعى قراردارد كه عبور از آنها فقط با نيروى صبر و شكيبايى ممكن است.
٧ - درباره شكيبايى در برابر گناه اين حديث نقل شده است : « و من صبر عن‏معصية الله فهو كالمجاهد فى سبيل الله، كسى كه در مقابل عوامل گناه صبر كند، مقامش‏همانند مجاهد در راه خداست. » (٣٤)
آرى هر دو مجاهد « في سبيل الله‏ » اند، با اين تفاوت كه يكى با دشمن بيرونى(جهاد اصغر)و ديگرى با دشمن درونى(جهاد اكبر)مى‏جنگد.
٨ - در حديث ديگرى از امير مؤمنان عليه السلام آمده است : « ان صبرت ادركت‏بصبرك‏منازل الابرار و ان جزعت اوردك جزعك عذاب النار، اگر صبر كنى، به خاطر صبر خودبه مقامات ابرار و نيكوكاران مى‏رسى و اگر بى‏صبرى كنى، اين بى صبرى تو را در عذاب دوزخ‏وارد مى‏كند. » (٣٥)
٩ - امام صادق عليه السلام درباره صبر در برابر بلاها و حوادث تلخ زندگى، مى‏فرمايند : « من‏ابتلى من المؤمنين ببلاء فصبر عليه كان له مثل اجر الف شهيد، هر كس از مؤمنان به بلايى‏گرفتار شود(و)شكيبايى را از دست ندهد، پاداش هزار شهيد دارد » . (٣٦)
مرحوم‏ « علامه مجلسى‏ » قدس سره، بعد از ذكر اين حديث در جلد ٦٨ بحار الانوار، اين‏سؤال را مطرح مى‏كند كه چگونه اين پاداش صحيح است، در حالى كه شهيد خود ازصابران مى‏باشد، زيرا در برابر دشمن صبر مى‏كند تا شربت‏شهادت را مى‏نوشددر جواب اين سؤال مى‏توان گفت : شهيد در برابر تهاجمات دشمن صبر مى‏كند وصابران در مقابل حوادث تلخ زندگى، مانند بيمارى‏ها، ناكامى‏ها و از دست دادن عزيزان‏صبر مى‏كنند.
دليل ديگرى بر برترى او نسبت‏به اجر شهادت، اين است كه شهادت يك بار است، ولى گرفتارى‏هاى تلخ زندگى، هزاران بار تكرار مى‏شود،
١٠ - پيغمبر اكرم صلى الله عليه و اله درباره پاداش معنوى صابران مى‏فرمايند : « من ابتلى فصبر واعطى فشكر و ظلم فغفر اولئك لهم الا من و هم مهتدون، كسانى كه به بلايى مبتلا شود وشكيبايى كند و نعمتى به او برسد و شكر آن را به جا آورد و مورد ستم واقع شود و(با بزرگوارى)طرف راببخشد، چنين كسانى امنيت و آرامش(در قيامت دارند)و آنها دايت‏يافتگانند » . (٣٧)
١١ - امام صادق عليه السلام مى‏فرمايند : « الصبر يظهر ما فى بواطن العباد من النور و الصفاءو الجزع يظهر ما فى بواطنهم من الظلمة و الوحشة، صبر، آنچه را كه در درون بندگان خدا ازنور و صفا وجود دارد، آشكار مى‏كند و بى‏صبرى و ناشكيبايى، آنچه را كه در درون آنها از ظلمت ووحشت است، ظاهر مى‏سازد. » (٣٨)
١٢ - بحث احاديث صبر را با حديث ديگرى از امير مؤمنان عليه السلام پايان مى‏دهيم :
« الصبر مطية لا تكبوا و القناعة سيف لا ينبوا، صبر و شكيبايى مركبى است كه هرگز به زمين‏نمى‏خورد و قناعت‏شمشيرى است كه هرگز از كار نمى‏افتد » (٣٩)
اين‏ها بخش مختصرى از احاديثى است كه درباره اهميت صبر انسان‏ها و پاداش‏شكيبايان وارد شده است.
من از مفصل اين قصه مجملى گفتم تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل

آثار و پيامدهاى صبر
همان گونه كه در مباحث گذشته اشاره شد، طبيعت زندگى دنيا اين است كه با موانع ومشكلات و آفات همراه مى‏باشد.در مسير انجام‏ « بايدها » و « نبايدها » اغلب مشكلاتى‏است كه اگر انسان از آنها نگذرد، به مقصد نمى‏رسد.در ضمن هميشه آفات و مصايبى‏در كمين نعمت‏هاست كه باعث از دست دادن آنها مى‏شود، مصايبى در اموال و انفس وعزيزان و دوستان و مواهب ديگر.
انسان بدون صبر و استقامت، هم در جهات مثبت‏به جايى نمى‏رسد و هم در برابرعوامل منفى و مصائب و آفات قادر به ايستادگى نيست.به همين دليل، كليد اصلى‏پيروزى‏ها، صبر و شكيبايى است و از آنجا كه دين مجموعه‏اى از بايدها و نبايدهاست، اطاعات و ترك معاصى، بدون صبر و استقامت، بقاء و دوامى ندارد، زيرا طبق بيان‏گذشته، صبر در برابر ايمان، همانند سر نسبت‏به بدن است.
از اين رو، در بعضى از احاديث اسلامى(از جمله حديثى از امير مؤمنان عليه السلام نقل شده، صبر و ظفر، قرين هم شمرده شده‏اند كه به واسطه صبر، ظفر مى‏آيد، « الصبر الظفر، صبر مساوى‏با پيروزى است! » (٤٠)
در آيات قرآن نيز شرط مهم پيروزى مجاهدان راه خدا را صبر و شكيبايى شمرده‏است : « ان يكن منكم عشرون صابرون يغلبوا ماتين و ان يكن منكم ماة يغلبوا الفا من‏الذين كفروا ، هر گاه بيست نفر صبور و با استقامت از شما باشد، بر دويست نفر غلبه مى‏كنند و اگريكصد نفر باشند بر هزار نفر از كافران پيروز مى‏گردند. » (٤١)
چه نيرويى است كه يك نفر را توانايى مقابله با ده نفر و صد نفر را توانايى مقابله بايك هزار نفر را مى‏دهد.اين نيرو همان صبر و استقامت است كه در آيه به آن تصريح‏شده است.
افراد سست اراده و كم حوصله و كم استقامت، بسيار زود از ميدان حوادث‏مى‏گريزند، يا در برابر حجم مشكلات زانوا مى‏زنند.نه دنيا را بدون صبر و استقامت‏به انسان مى‏دهند و نه آخرت را، به همين دليل، اقوام و ملت‏هايى در جهان پيشرفت دارندكه استقامت‏بيشترى داشته باشند.
در حالات علماى بزرگ - اعم از شخصيت‏هاى والاى مذهبى كه درهاى علوم راگشودند يا دانشمندان علوم ديگر كه به اختراعات و اكتشافات بزرگى نايل شدند - چيزى‏كه بيش از هر چيز ديگر مى‏درخشد، صبر و استقامت آنها است.گاهى يك دانشمند، براى كشف يك قانون علمى، ناچار است چند سال در كتابخانه يا آزمايشگاه خود بماندتا موفق به كشف آن شود.
حديثى از على عليه السلام نقل شده است : « من ركب مراكب الصبر اهتدى الى ميدان النصر، كسى كه بر مركب صبر و شكيبايى سوار شود، به ميدان پيروزى پاى مى‏نهد. » (٤٢)
باز از همان امام بزرگوار آمده است كه‏ « مفتاح الظفر لزوم الصبر، كليد پيروزى، داشتن‏صبر و شكيبايى است. » (٤٣)
از سوى ديگر، افراد كم صبر و استقامت، بسيار زود آلوده گناه مى‏شوند، زيرا گناه، جاذبه‏هاى نيرومندى براى نفس سركش انسانى دارد و اگر مقاومت‏شديدى در انسان‏نباشد، ايستادگى در برابر آن جاذبه‏ها ممكن نيست.
در حديثى از امام صادق عليه السلام آمده است : « كم من صبر ساعة قد اورثت فرحا طويلا وكم من لذة ساعة قد اورثت‏حزنا طويلا، بسيار اتفاق افتاده كه يك ساعت صبر و شكيبايى، سبب شادى طولانى شده است، و چه بسيار لذت كوتاهى در يك ساعت، غم و اندوه طولانى به بارآورده است‏ » (٤٤)
ممكن است در طول زندگى، انسان گرفتار خسارت‏ها و زيان‏هاى مادى، اجتماعى ويا معنوى شود، مثلا در مورد مرگ نزديكان بايد گفت كه چنان نيست كه دوستان وخويشاوندان همه با هم متولد شوند و همه با هم بميرند، بعضى زودتر و بعضى ديرتر، چشم از جهان مى‏پوشند، آنها كه زودتر مى‏روند، بازماندگان را به داغ و فراق خود مبتلامى‏سازند.اگر انسان، صبور نباشد، به زودى سلامتش را از دست مى‏دهد، از همه چيززندگى مايوس گشته و دست و دلشان از كار مى‏ماند.
آرى!اين صبر است كه با وجود تمام اين حوادث ناگوار، به روح و قلب انسان توانايى ادامه حيات را مى‏دهد.
در روايات سابق، بيان داشتيم كه امام صادق عليه السلام ثواب شكيبايى شيعيان دربرابر مصيب‏ها و گرفتارى‏ها را برابر با پاداش هزار شهيد دانستند كه اين امر نشانگر همين‏معنى است.
خلاصه اين كه : در باره اهميت صبر و نقش آن در پيشبرد دين و دنيا، هر چه بيان شودكم است. به همين دليل، تعبيرات بسيار بالايى را كه در روايات اسلامى در باره صابران‏آمده است، نبايد مبالغه پنداشت : « انه من صبر نال بصبره درجة الصائم القائم، و درجة‏الشهيد الذى ضرب بسيفه قدام محمد صلى الله عليه و اله، هر كس صبر و شكيبايى كند، به خاطر آن به مقام‏روزه‏داران شب زنده‏دار مى‏رسد و درجه شهيدى را كه در پيشاپيش پيغمبر اكرم به دفاع پرداخته وشربت‏شهادت نوشيده است را به دست مى‏آورد. » (٤٥)
به گفته شاعر :
كليد صبر كسى را باشد اندر دست هر آينه در گنج مراد بگشايد به شام تيره محنت‏بسازد و صبر نما كه عاقبت‏سحر از پرده روى بنمايد

شاخه‏هاى صبر
در بسيارى از گفتار و نوشتار علماى اخلاق و بزرگان اسلام، « صبر » به سه شاخه‏تقسيم شده است
١ - صبر بر اطاعت.
٢ - صبر بر معصيت.
٣ - صبر بر مصيبت.
منظور از « صبر بر اطاعت‏ » ، ايستادگى در برابر مشكلات اطاعت فرمان خداست.
اطاعت فرمان الهى در نماز و روزه و حج و جهاد و اداى واجبات مالى، همانند خمس وزكات و هم چنين صبر و شكيبايى در برابر مشكلات اطاعت اوامر استحبابى كه دامنه‏گسترده‏اى دارد.
منظور از « صبر بر معصيت‏ » ، ايستادگى در برابر شعله‏هاى سركش شهوات وهيجان‏هاى برخاسته از هوا و هوس است كه اگر چنين نباشد، طوفان شهوات و هوس‏هاتمام ايمان و تقوا و پاكى و صدق و صفا و...را از بين مى‏برد.
و منظور از « صبر بر مصيبت‏ » ، آن است كه انسان در طول زندگى، در برابر حوادث‏دردناكى، مانند از دست دادن عزيزان، خسارت‏هاى عظيم مالى، به خطر افتادن آبرو وحيثيت اجتماعى، گرفتارى در چنگال بيمارى‏هاى صعب العلاج و افتادن در دام دوستان‏ناباب و شركاى خائن و حكومت ظالم و گاه همسران فاسد و...صبر و شكيبايى را ازدست ندهد.
بزرگان اخلاق، اين تقسيم سه گانه را از روايات اسلامى گرفته‏اند، همانند روايتى كه‏از پيامبر اسلام صلى الله عليه و اله نقل شده است : « الصبر ثلاثة، صبر على المصيبة و صبر على‏الطاعة و صبر على المعصية فمن صبر على المصيبة حتى يردها بحسن عزائها، كتب الله‏له ثلاث ماة درجة ما بين الدرجة الى الدرجة كما بين السماء الى الارض و من صبر على‏الطاعة كتب الله له ست ماة درجة، ما بين الدرجة الى الدرجة كما بين تخوم الارض الى‏العرش و من صبر على المعصية كتب الله له تسع ماة درجة ما بين الدرجة الى الدرجة‏كما بين تخوم الارض الى منتهى العرش، صبر بر سه گونه است : صبر بر مصيبت، كسى كه صبربر مصيبت كند و آن را با شكيبايى و صبر جميل تحمل نمايد، خداوند سيصد درجه برايش مى‏نويسدكه فاصله ميان هر درجه همانند فاصله آسمان و زمين است و هر كس صبر بر اطاعت كند، خداوندششصد درجه برايش مى‏نويسد كه فاصله هر يك با ديگرى همانند فاصله انتهاى زمين تا عرش‏خداست.و هر كس صبر بر معصيت كند، خداوند نهصد درجه برايش مى‏نويسد كه فاصله هر يك باديگرى، همانند فاصله منتهاى زمين تا منتهاى عرش خداست. » (٤٦)
از تعبيرات اين حديث، استفاده مى‏شود كه صبر بر معصيت مهمتر از همه است و صبربر اطاعت در مرحله دوم و صبر مصيبت در مرحله سوم قرار دارد.
امير مؤمنان على عليه السلام در حديثى ديگر، بعد از آن كه ايمان را بر چهار ستون قرار داده‏كه ركن اول آن صبر، ركن دوم آن يقين و ركن سوم آن، عقل و ركن چهارم آن جهاداست، مى‏فرمايد : « و الصبر منها على اربع شعب، على الشوق و الشفق و الزهد و الترقب، صبر چهار شعبه دارد، اشتياق، ترس، زهد و انتظار و سپس در شرح آن مى‏فرمايند : كسى كه‏اشتياق بهشت داشته باشد، از شهوات و هوس‏هاى سركش به كنار مى‏رود، و آن كسى كه از آتش‏دوزخ بترسد، از محرمات دورى مى‏گزيند و كسى كه زهد بر دنيا داشته باشد، براى انجام نيك سرعت‏مى‏گيرد » (٤٧)
با اندكى دقت روشن مى‏شود كه هدف امام عليه السلام، شرح انگيزه‏هاى صبر و استقامت‏است، نه شاخه‏هاى آن.
نظير اين حديث، از پيامبر اسلام صلى الله عليه و اله نيز نقل شده است.

انگيزه‏هاى صبر و شكيبايى
امورى كه باعث صبر انسان در مشكلات طاعت و ترك معصيت و در برابر مصائب‏مى‏شود، فراوان است كه هر كدام تاثير خاصى در پديد آوردن اين فضيلت‏بزرگ داردكه مهمترين آنها عبارتند از :
١ - تقويت پايه‏هاى ايمان و يقين، مخصوصا توجه به اين نكته كه خداوند « ارحم‏الراحمين‏ » است و نسبت‏به بندگانش از هر كسى مهربانتر است و او براى رعايت و تامين‏مصالح عباد، حوادثى مى‏آفريند كه اسرار و منافعش پوشيده است، روح شكيبايى را درانسان پرورش مى‏دهد.توجه به پاداش‏هاى عظيم مطيعان و تاركان معاصى و صدق‏وعده‏هاى الهى نيز در اين زمينه، عزم انسان را در صبر و شكيبايى، راسخ‏تر مى‏كند.
از همين رو، امير مؤمنان عليه السلام مى‏فرمايند : « اصل الصبر حسن اليقين بالله، اساس وريشه صبر، ايمان و يقين خوب، نسبت‏به خداوند است‏ » (٤٨)
بديهى است، هر قدر ايمان انسان به حكمت و رحمت پروردگار بيشتر باشد، صبر اونيز بيشتر خواهد شد، به تعبير ديگر، تحمل صبر و شكيبايى برايش آسان‏تر مى‏گردد.به‏همين دليل، حديثى از امام صادق عليه السلام نقل شده كه به بعضى از ياران خود فرمود : « انا صبرو شيعتنا اصبر منا، ما صبورانيم، ولى شيعيان ما از ما صبورترند » .راوى سؤال مى‏كند، فدايت‏شوم!چگونه شيعيان شما از شما صبورترند؟امام در پاسخ فرمودند : « لانا نصبر على ما نعلم و شيعتنا يصبرون على ما لا يعلمون، چون ما بر چيزى كه مى‏دانيم(و از اسرار آن آگاهيم)
صبر مى‏كنيم، ولى شيعيان ما در برابر امورى كه از اسرارش آگاه نيستند صبر مى‏كنند » (٤٩)
٢ - دست‏يابى صبر، مانند كسب هر فضيلت اخلاقى ديگر، ممارست و روبرو شدن باحوادث گوناگون حاصل مى‏شود، به همين دليل در حديثى از امير مؤمنان على عليه السلام‏آمده است : « من توالت عليه نكبات الزمان اكسبته فضيلة الصبر، كسى كه پى در پى‏حوادث ناخوشايندى برايش حادث شود، فضيلت صبر را برايش فرهم مى‏كند » (٥٠)
به تعبير ديگر، انسان در ابتداى برخورد با مصيبتى، ناله و فرياد سر مى‏دهد و جزع وفزع را به اوج مى‏رساند، هم چنين هنگامى كه در انجام طاعتى از طاعات پروردگار، بامشكلى روبرو شود، اظهار خستگى مى‏كند، ولى تكرار آن حوادث و اين مشكلات به‏تدريج فضيلت صبر را به عنوان يك عادت در او به وجود مى‏آورد.
٣ - توجه به اين نكته كه دنيا، دار حوادث و مشكلات است و رسيدن به هيچ موهبتى‏از مواهب مادى و معنوى، بدون عبور از موانع گوناگون امكان پذير نيست و نيز توجه به‏اين حقيقت كه افراد كم صبر و بى حوصله و كم طاقت، هرگز به جايى نخواهند رسيد، عزم و اراده انسان را بر صبر و شكيبايى در مقابل مشكلات محكم‏تر مى‏سازد.
همان گونه كه در سابق اشاره شد، براى چيدن يك شاخه گل بايد رنج‏خار را كشيد وبراى نوشيدن يك جرعه عسل، بايد در برابر نيش زنبور صبر كرد، گنج‏ها در ويرانه‏هاست و بهشت در لابلاى ناملايمات قرار گرفته است.
به يقين هر كس در اين امور دقت كند، آمادگى بيشترى براى صبر و شكيبايى پيدامى‏كند.از همين رو در حديث ديگرى از امير مؤمنان على عليه السلام آمده است : « لكل نعمة‏مفتاح و مغلاق و مفتاحها الصبر و مغلاقها الكسل، براى هر نعمتى كليد و قفل و بندى است، كليد آن صبر و قفل و بند آن، تنبلى و كسالت است. » (٥١)
٤ - يكى ديگر از انگيزه‏هاى صبر و عوامل پرورش آن، هم شكل ساختن صابران‏است، اين امر نه تنها در اين جا بلكه در تمام فضايل اخلاقى صدق مى‏كند كه هر گاه‏انسان، در ظاهر خود را به صفتى بيارايد، هر چند در باطن چنين نباشد، به تدريج درباطنش نيز نفوذ كرده و به آن متخلق مى‏گردد.
در حديثى از رسول خدا صلى الله عليه و اله آمده است : « من يتصبر يصبره الله و من يستعفف يعفه‏الله، و من يستغن يغنه الله و ما اعطى عبد عطاء هو خير و اوسع من الصبر، كسى كه خود رابه چهره صابران در آورد(و جزع و فزع را ترك گويد)، خداوند روح صبر را به او مى‏بخشد و كسى كه به‏چهره عفيفان در آيد، خداوند او را به زينت عفت مى‏آرايد و كسى كه در چهره بى‏نيازان در آيد، خداوند اورا بى‏نياز مى‏سازد و به هيچ بنده‏اى موهبتى بهتر و گسترده‏تر از صبر عطا نشده است. » (٥٢)
٥ - صبر رابطه نزديكى با ظرفيت وجودى انسان دارد.هر اندازه ظرفيت و شخصيت‏انسان بيشتر شود، صبر و شكيبايى او افزون مى‏گردد، به همين دليل كودكان و بزرگسالان‏كودك صفت، در برابر كمترين حادثه‏اى، بى‏تابى مى‏كنند، در حالى كه افراد با ظرفيت‏و با شخصيت، مشكلات را در خود هضم نموده و خم به ابرو نمى‏آورند.
يك استخر كوچك با اندك نسيمى متلاطم مى‏شود، ولى يك اقيانوس عظيم، به‏آسانى متلاطم نمى‏شود و اقيانوس كبير را از اين جهت اقيانوس آرام مى‏خوانند كه‏هيجان امواجش به خاطر گسترش آن كمتر است.
مطالعه حالات بزرگان، مخصوصا انبياء و اولياى الهى كه بر اثر صبر و شكيبايى به‏مقامات عالى روحانى نايل گشتند، مى‏تواند از انگيزه‏هاى مؤثر باشد، همان گونه كه آنهادر همه چيز الگو و اسوه‏اند.
مساله صبر و شكيبايى در برابر حوادث سخت زندگى و مشكلات عظيمى كه در راه‏پيروزى انسان وجود دارد، تنها بعد اخلاقى ندارد، بلكه از نظر بهداشت و سلامت جسم‏نيز فوق العاده موثر است.افراد ناشكيبا عمرى كوتاه و توام با انواع بيمارى‏ها دارند كه‏مهمترين آنها بيمارى‏هاى قلبى و عصبى است، در حالى كه شكيبايان از عمر طولانى وتوام با سلامت نسبى برخوردارند، به همين دليل، روانشناسان معتقدند داشتن مذهب(كه انسان را به شكيبايى در برابر مشكلات ترغيب مى‏كند)يكى از شرايط سلامت جسم‏و روان انسان است.
در حديثى از امير مؤمنان على عليه السلام آمده است : « من احب البقاء فليعد للمصائب قلباصبورا، كسى كه دوست دارد عمر طولانى داشته باشد، بايد قلب صبورى در برابر مصائب آماده‏كند. » (٥٣)

جزع و بى‏تابى
« جزع‏ » نقطه مقابل‏ « صبر » است و آن، حالت‏بى‏قرارى و ناشكيبايى در برابرحوادث و مشكلات است، به گونه‏اى كه انسان در برابر حادثه زانو زند، مايوس شود، بى تابى كند و يا از تلاش و كشش براى رسيدن به مقصد چشم بپوشد.
جزع يكى از بدترين و نكوهيده‏ترين صفات است كه انسان را در دنيا و آخرت به‏بدبختى مى‏كشاند و از رسيدن به مقامات والا باز مى‏دارد و ارزش و مقام او را در جامعه‏كاسته، شربت زندگى را رد كامش تلخ، و شهد حيات را شرنگ مى‏سازد.
قرآن مجيد در سوره‏ « معارج‏ » ، انسان را موجودى حريص و كم طاقتى معرفى‏مى‏كند كه وقتى بدى به او برسد، بى‏تابى مى‏كند و هنگامى كه خوبى به او رسد، بخل‏مى‏ورزد و مانع ديگران مى‏شود، « ان الانسان خلق هلوعا×اذا مسه الشر جزوعا×واذا مسه الخير منوعا » . (٥٤)
منظور از انسان در اين آيه - همانند بعضى از آيات مشابهى كه انسان را با صفات‏ناشايستى توصيف كرده - انسان‏هاى تربيت نيافته و به اصطلاح خود رو و فاقد شخصيت‏است و لذا در ذيل همين آيات با جمله (الا المطلين...تا...و الذين هم على صلاتهم‏يحافظون) ، افراد با ايمانى را كه به نماز و كمك به محرومان و اصول عفت و امانت وشهادت به حق وفا دارند، استثناء كرده و از تحت عنوان‏ « هلوع‏ » خارج مى‏كند.
تعبير آيات فوق، شايد اشاره به اين باشد كه معمولا افراد جزوع و ناشكيبا بخيل هم‏هستند، همان گونه كه بخيلان ناشكيبا مى‏باشند، به تعبير ديگر اين دو صفت‏با يكديگررابطه دارند و از اين رو در مفهوم‏ « هلوع‏ » جمع شده‏اند.
در روايات اسلامى نيز بحث‏هاى جالب و عميق و نكته‏هاى قابل ملاحظه‏اى در اين‏زمينه ديده مى‏شود كه هر يك از ديگرى آموزنده‏تر است، در ذيل به چند نمونه از آنهااشاره مى‏شود :
١ - امير مؤمنان على عليه السلام در مذمت جزع مى‏فرمايند : « اياك و الجزع فانه يقطع الامل‏و يضعف العمل و يورث الهم، از جزع و ناشكيبايى بپرهيز، زيرا اميد انسان را قطع و كوشش و تلاش را ضعيف ساخته و غم اندوه به بار مى‏آورد » (٥٥)
٢ - همان امام بزرگوار در جاى ديگر ضمن اشاره به نكته لطيف ديگرى مى‏فرمايند :
« الجزع و اتعب من الصبر، بى‏تابى از صبر و شكيبايى ناراحت كننده‏تر است‏ » (٥٦)
دليل آن روشن است، زيرا جزع و بى‏تابى هيچ مشكلى را حل نمى‏كند، تنها اثرش‏اين است كه روح و جسم انسان را در هم مى‏كوبد، به همين دليل از شكيبايى پرزحمت‏تر مى‏باشد، مثلا، هنگامى كه انسان، عزيزى را از دست دهد، ممكن است‏سرش‏را به ديوار بكوبد، گريبان چاك كند، نعره و فرياد بكشد و يا سر انجام خود كشى كند، اماهيچ يك از اين‏ها عزيز از دست رفته را باز نمى‏گرداند، بلكه تنها پايه‏هاى ايمان وسلامت جسم و جان او را در هم مى‏كوبد، علاوه بر اين، اجر و پاداش انسان را نيز بر بادمى‏دهد كه شرح ان در حديث‏بعد مى‏آيد.
٣ - حضرت على عليه السلام مى‏فرمايند : « الجزع لا يدفع القدر و لكن يحبط الاجر، جزع(دربرابر مصائب)، مقدرات را تغيير نمى‏دهد، ولى اجر و پاداش انسان را از بين مى‏برد. » (٥٧)
در باين اين كه چرا پاداش را از بين مى‏برد، بايد گفت : جزع و ناشكيبايى دليل بر عدم‏رضا و عدم تسليم در برابر مقدرات الهى است.در واقع، اعتراض به عدل و حكمت‏پروردگار را در بر دارد، هر چند صاحبش از آن غافل باشد.
٤ - در حديث ديگرى كه از امام هادى عليه السلام نقل شده، ضمن اشاره به نكته جالب‏ديگرى، مى‏فرمايند : « المصيبة للصابر واحدة و للجازع اثنان، مصيبت‏براى انسان صبوريكى است و براى انسان بى صبر و ناشكيبا دوتاست. » (٥٨)
جزع و بى‏تابى - چنان كه در قبلا اشاره شد - مشكلات عظيم جسمى و روحى به‏دنبال دارد، به علاوه اجر و پاداش انسان را بر باد مى‏دهد، بنابر اين مصيبت افراد ناشكيبامضاعف مى‏شود.
٥ - امام كاظم عليه السلام در بيان يكى از وصاياى حضرت مسيح عليه السلام مى‏فرمايند : « ولا تجعلوا قلوبكم ماوى للشهوات ان اجزعكم عند البلاء لاشدكم حبا للدنيا و ان اصبركم‏على البلاء لازهدكم فى الدنيا، دل‏هاى خود را پناهگاه شهوات قرار ندهيد، آن كس كه در بلا، بيشتر بى‏تابى مى‏كند، علاقه‏اش به دنيا بيشتر است و آن كس كه در بلا، شكيباتر است، نسبت‏به دنيا، بى اعتناتر است‏ » . (٥٩)
از اين روايت استفاده مى‏شود كه يكى از سرچشمه‏هاى مهم جزع و بى‏تابى، حرص‏و حب دنياست و براى كاستن از شدت جزع، بايد از علاقه به دنيا كاست.
٦ - در حديث ديگرى از امام صادق عليه السلام نقل شده است : پيامبر اكرم صلى الله عليه و اله هنگام عيادت‏يكى از يارانش كه آخرين ساعات عمرش را مى‏گذراند، فرمودند : « اى فرشته مرگ!با او مدار كن كه باايمان است.ملك الموت عرض كرد : بشارت باد بر تو اى محمد!كه من نسبت‏به همه مؤمنان مدارامى‏كنم.بدان اى محمد!هنگامى كه من روح فرزندان آدم را مى‏گيرم، خانواده آنان بى‏تابى مى‏كنند.
در گوشه‏اى از خانه مى‏ايستم و مى‏گويم : چرا اين گونه بى‏تابى مى‏كنيد؟من قبل از پايان عمرش روح‏او نگرفتم و اين يك ماموريت الهى است، گناهى ندارم، « ان تحتسبوه و تصبروا توجروا، و ان‏تجزعوا تاثموا و توزروا، اگر راضى به رضاى خدا باشيد و صبر كنيد به شما پاداش داده مى‏شود واگر جزع و بى‏تابى كنيد گناه مى‏كنيد » (٦٠)
٧ - حديث كوتاه و پر معنى ديگرى از امير مؤمنان على عليه السلام آمده است : « من لم ينجه‏الصبر اهلكه الجزع، كسى كه صبر او را نجات ندهد، بى‏تابى او را هلاك خواهد كرد » (٦١) (اين‏هلاكت مى‏تواند اشاره به هلاكت دنيا و آخرت باشد).
٨ - اين بحث را با حديث ديگرى از پيامبر اكرم صلى الله عليه و اله - به عنوان‏ « ختامه مسك‏ » پايان مى‏دهيم.در اين حديث آمده است كه يكى از اصحاب پيامبر صلى الله عليه و اله فرزندش را ازدست داده بود، حضرت صلى الله عليه و اله دستور نوشتن نامه‏اى به اين مضمون را به او دادند : « خداوندمتعال، اجر تو را افزون كند و به تو صبر و شكيبايى دهد!...
...مبادا با جزع و بى‏تابى، اجر خود را از بين ببرى و فرداى قيامت‏به خاطر از دست دادن ثواب‏صبر بر مصيبت، پشيمان گردى، هنگامى كه ثواب و مصيبتت را ببينى، مى‏فهمى كه مصيبت ازآن كوتاه‏تر بوده است و بدان!جزع و بى‏تابى عزيز از دست رفته را باز نمى‏گرداند، غم و اندوه، قضاى الهى را تغيير نمى‏دهد و آنچه از پاداش، در برابر از دست دادن فرزند بر تو نازل شده، تاسفت‏را از ميان مى‏برد » (٦٢)
مرحوم محدث قمى در « سفينة البحار » داستان جالبى در باره‏ « بوذر جمهر » و مساله‏ « صبر و جزع‏ » كه بسيار مناسب اين نوشتار است، نقل مى‏كند : در بعضى از تواريخ آمده است كه انوشيروان نسبت‏به‏ « بوذر جمهر » خشمگين شد.دستور داد او را در اتاق‏تاريكى زندانى كنند. چندين روز گذشت، انوشيروان كسى را فرستاده تا از وضع حال اوجويا شود.فرستاده انوشيروان، در حالى كه او خوشحال و مطمئن بود، از او پرسيد :
چگونه در اين حالت كه در سخت مضيقه‏اى، فارغ البال مى‏باشى؟
بوذر گفت : من(همه روزه)از معجونى كه از شش ماده تركيب شده است، استفاده‏مى‏كنم و اين معجون همان گونه كه مى‏بينيد، مرا سر حال آورده است.
فرستاده پرسيد : ممكن است معجون را به ما معرفى كنى تا در مشكلات به آن‏پناه بريم؟
بوذر در جواب گفت :
ماده اول آن‏ « الثقة بالله، توكل بر خداست‏ » .
ماده دوم، آنچه مقدر است، خواه و ناخواه رخ مى‏دهد و بى‏تابى در برابر آن، مشكلى را حل نخواهد كرد.
ماده سوم، صبر و شكيبايى بهترين چيزى است كه در آزمون‏هاى الهى به كمك‏انسان مى‏شتابد.
ماده چهارم، اگر صبر نكنم، چه كنم؟بنابر اين باز جزع خود را هلاك ننمايم.
ماده پنجم، از مشكلى كه من دارم، مصائب مشكل‏ترى نيز وجود دارد، پس خدا راشكر كه در آن‏ها گرفتار نشدم!
ماده ششم، ستون به ستون فرج است.
اين سخن به انوشيروان رسيد، او را آزاد و گرامى داشت. (٦٣)

درمان جزع و ناشكيبايى
اين بيمارى درونى، مانند بسيارى از بيمارى‏هاى ديگر، راه‏هاى درمان دارد كه ما درذيل به آنها اشاره مى‏كنيم :
١ - تشخيص درد و تجويز بهترين راه درمان
هنگامى كه يك طبيب روحانى، اين بيمارى اخلاقى را از طريق آثار و نشانه‏هايش(مانند بر سر و صورت زدن، انگشت‏به دندان گزيدن، ناله و فرياد كشيدن، با كج‏خلقى وخشونت‏با ديگران صحبت كردن، با زن و فرزند خود بد رفتارى نمودن و حداقل زبان به‏شكوه گشودن)تشخيص داد، براى درمان دست‏به كار مى‏شود و از راه‏هاى مختلف‏اقدام مى‏كند!
٢ - يادآورى پيامدهاى شوم جزع و بى‏تابى
ياد آورى پيامدهاى جزع و بى‏تابى و آثار سوء آن نقش مهمى در درمان اين بيمارى‏روحى دارد. شايد كمتر كسى اين آثار را بداند و از اين حالت، بى‏زار نشود و در صددرفعش بر نيايد.
آرى!هنگامى كه انسان بداند، ناشكيبايى‏ها، اجر و پاداش او را در پيشگاه خدا(طبق‏روايات گذشته)بر باد مى‏دهد، بى‏آن كه مشكلى را حل كند، روان انسان را در هم‏مى‏كوبد و آرامش او را سلب نموده و سلامت جسم و جان او را به خطر مى‏اندازد، ازهمه بدتر اين كه درهاى حل مشكل را بر روى انسان مى‏بندد، زيرا اگر به هنگام بروزمشكلات و مصائب، انسان خونسردى خويش را حفظ كند و به اعصاب خويش مسلطباشد، اغلب راه حلى براى گشودن مشكل و يا حد اقل، كاهش مصائب مى‏يابد، ولى‏انسان ناشكيبا بر اثر اضطراب و بى‏تابى و عدم تسلط بر اعصاب و عدم تمركز فكر، حتى‏درهايى را كه آشكارا به رويش باز است، نمى‏بيند، درست مانند پرندگانى كه در اتاق وسالنى گرفتار شوند، مرتب خود را به اين در و ديوار مى‏كوبند و حتى هنگامى كه صاحب‏خانه، پنجره‏ها را مى‏گشايد تا آنها آزاد شوند، به خاطر اضطراب و بى‏تابى شان حتى‏دريچه‏هاى باز را نيز نمى‏بيند كه اگر لحظه‏اى آرام گيرد و شكيبايى پيشه كند و نگاهى به‏اطراف خود اندازد، به آسانى راه نجات خود را پيدا خواهد كرد.
دقت‏به اين حقايق، تاثير مهمى در تغيير اين حالت دارد و به تدريج انسان را در صف‏شكيبايان در مى‏آورد.
٣ - مطالعه آيات و رواياتى كه پيرامون اجر و پاداش صابران وارد شده است :
مطالعه آيات و رواياتى كه در باره اجر صابران وارد شده است، نقش مهمى درتقويت روحيه صبر در انسان دارد، از جمله اين آيه شريفه كه بزرگترين بشارت را به‏صابران مى‏دهد : « بشارت ده صابران را همان‏ها كه وقتى مصيبتى به آنها برسد، مى‏گويند : ما ازخداييم و به سوى او باز مى‏گرديم، رحمت و درود خدا بر آنهاست و آنها هدايت‏يافتگانند، « و بشرالصابرين الذين اذا اصابتهم مصيبة قالوا انا لله و انا اليه راجعون اولئك عليهم صلوات‏و رحمة اولئك هم المهتدون‏ »
تعبير « اولئك هم المهتدون‏ » تعبير پر معنا و داراى تفسيرهاى گوناگونى است كه‏ممكن ست‏يكى از تفسيرهاى آن همان كه در بالا ذكر شد، باشد و آن اين كه صابران، راه حل مشكلات را زودتر از ديگران پيدا مى‏كند، و درها به روى آنان گشوده مى‏شود.
چون يكى از عوامل اصلى بى‏تابى‏ « ضعف نفس‏ » است، پس هر قدر انسان در تقويت‏روحيات خود بكوشد، در زدودن آثار ناشكيبايى و بى‏صبرى موفق‏تر است.
٤ - مطالعه احوال انبياء و اولياء و بزرگان
يكى ديگر از راه‏هاى درمان بى‏تابى، مطالعه حالات انبياء و اولياء و صبر و شكيبايى‏آنان در مقابل مصائب و درد و رنج‏هاى گوناگون و دشمنان درونى و بيرونى است.
يادآورى اين مسائل به انسان الهام مى‏دهد كه نبايد در برابر حجم مشكلات بى‏تابى‏نمود.
٥ - تلقين و اعتماد به نفس در تحمل سختى‏ها
اين نكته را نيز نبايد فراموش كرد كه تلقين، چه از سوى خود و چه از طرف ديگران، عامل مؤثرى در بر طرف ساختن اخلاق سوء و صافت زشت نفسانى است.اگرناشكيبايان هر روز به خود تلقين شكيبايى كنند و اطرافيان نيز در تلقين كوتاهى نكنند، بى‏شك آثار شكيبايى در آنان ظاهر مى‏شود.
اين بحث را با دعايى از امام سجاد عليه السلام پايان مى‏دهيم : « اللهم اجعل اول يومى هذاصلاحا و اوسطه فلاحا و آخره نجاحا اعوذ بك من يوم اوله فزع و اوسطه جزع و آخره‏وجع، پروردگارا!آغاز روز مرا صالح و سعادت و وسط آن را رستگارى و پايانش را پيروزى قرار ده.پناه به تو مى‏برم از روزى كه آغازش بى‏تباهى و وسط آن ناله و فرياد و پايانش درد و رنج‏باشد » .
از اين تعبير استفاده مى‏شود كه جزع و فزع انسان را به درد و رنج مى‏كشاند و نه تنهااز درد انسان نمى‏كاهد، بلكه دردش را افزايش مى‏دهد.

فرق جزع و احساسات معقول
قلب انسان كانون عواطف و احساسات است.هر گاه عزيزى را از دست دهد، ناراحت گشته و اشكهايش جارى مى‏شود، اما نبايد هرگز اين گونه اظهار تاثر را با جزع وبى‏تابى و بى‏صبرى اشتباه كرد، زيرا قلب انسان در برابر حوادث ناگوار عكس العمل نشان‏داده و چشم انسان نيز كه دريچه قلب است، ممكن است از تاثيرات قلب متاثر گردد.
بنابراين گريه و سوگوارى براى از دست دادن عزيزان يك امر طبيعى و انسانى است.
مهم آن است كه انسان در مصيبت، سخنى كه حاكى از ناشكرى و شكايت‏باشد، بر زبان‏نراند و حرف‏هايى كه دور از شان يك بنده مطيع پروردگار است، نگويد، خود زنى‏ننموده و گريبان ندرد.در اين رابطه پيامبر اكرم صلى الله عليه و اله مى‏فرمايند : « ليس منا من ضرب‏الخدود و شق الجيوب و دعا بدعوى الجاهلية، كسى كه لطمه به صورت زند و يا گريبان چاك‏كند، يا(به هنگام مصيبت)سخنانى همانند مردم جاهليت‏بر زبان راند، از ما نيست‏ » .
در حالت پيامبر صلى الله عليه و اله آمده است : هنگامى كه ابراهيم عليه السلام فرزند حضرت‏رسول اكرم صلى الله عليه و اله، بدرود حيات گفت، پيامبر صلى الله عليه و اله گريه كرد، به گونه‏اى كه سيلاب اشك برسينه‏اش جارى شد، عرض كردند : اى رسول خدا!تو ما را از گريه نهى كردى، اما خودت‏گريه مى‏كنى؟فرمود : « ليس هذا بكاء و ان هذه رحمة و من لم يرحم لا يرحم، اين گريه‏نيست، اين رحمت و اظهار محبت است و كسى كه رحم و عاطفه نداشته باشد، به او رحم نخواهد شد(و مشمول رحمت‏حق نمى‏گردد) » (٦٤)
همين موضوع به صورت مشروح‏ترى در كتاب‏ « بحار الانوار » چنين نقل شده است :
هنگامى كه ابراهيم، فرزند پيامبر صلى الله عليه و اله آخرين لحظات عمر خود را سپرى مى‏كرد، پيامبر صلى الله عليه و اله او را دردامان خود نهاد و گفت : فرزندم!نمى‏توانم در برابر تقديرات الهى كارى براى تو انجام دهم، اين سخن‏را گفت و اشك از چشمانش سرازير شد، « عبد الرحمن بن عوف‏ » حاضر بود و عرض كرد : اى رسول خدا!گريه مى‏كنى، مگر ما را از گريه نهى نكرده‏ايد؟حضرت صلى الله عليه و اله فرمودند : من شما را از نوحه‏گرى‏جاهلانه، از دو صداى احمقانه و فاجرانه نهى كردم، نخست، داد و فرياد آميخته با لهو و لعب وآهنگ‏هاى شيطانى، هنگامى كه نعمت‏هاست، و ديگر، فريادهاى هنگام مصيبت، خراشيدن‏صورت، چاك كردن گريبان و نغمه‏هاى شيطانى است، ولى آنچه را از من ديدى، عاطفه و رحمت‏است و هر كسى كه عاطفه و رحم نداشته باشد، رحم نخواهد شد...سپس به فرزندش خطاب كردند :
« و انا بك لمحزونون تبكى العين و يدمع القلب و لا نقول ما يسخط الرب عز و جل، ما به‏خاطر تو غمگين هستيم، چشم مى‏گريد و قلب اشك مى‏ريزد، ولى چيزى كه خداوند متعال را به خشم‏آورد، نمى‏گويم‏ » . (٦٥)
گاهى ممكن است انسان از خود بى‏خود شود، فرياد بكشد و گريبان چاك كند يا اين‏كه اظهار بى‏تابى نموده و لطمه بر خويش زند كه اگر در حد معقول و معمول آن براى‏ايجاد هيجان عمومى و بسيج عواطف در برابر دشمنان باشد، ضرورى به نظر مى‏رسد، پس حساب موارد استثنايى كه در حالات بعضى از بزرگان ديده مى‏شود، بايد جدا كرد.
اين سخن را با حديث ديگرى از پيامبر اكرم صلى الله عليه و اله به پايان مى‏بريم : « النياحة عمل‏الجاهلية، نوحه‏گرى از اعمال جاهليت است‏ » (٦٦)
منظور از نوحه‏گرى در اين جا، عزادارى و يا ذكر مصيبت و گريستن و عزادارى‏فردى يا دسته جمعى نيست، بلكه اشاره به كارى دارد كه در زمان جاهليت، ميان عرب‏رايج‏بوده كه اگر عزيزى از دنيا مى‏رفت، زنان نوحه‏گر حرفه‏اى را دعوت مى‏كردند.
آنها نيز با داد و ناله و فريادها مصنوعى، اوصاف دروغ و مبالغه‏هاى بى معنى در باره‏شخص از دست رفته، ذكر مى‏كردند و گاه لباس‏هاى خود را پاره كرده و بر سر و صورت‏مى‏زدند، و با اين اعمال ناهنجار، فضاى عزاى او را گرم مى‏كردند.
پايان جلد دوم
خداوندا!تو خوب مى‏دانى، اگر ما توفيق پيمودن راه اوليائت را در تهذيب نفس وحسن اخلاق و صفاى باطن نيافته‏ايم، خواهان و عاشق آن هستيم، ما را بر اين كار موفق‏دار و در اين راه ما را يارى فرما و به گروه‏ « من انعم الله عليهم‏ » ملحق نما و همراه وهمدم‏ « و حسن اولئك رفيقا » كن!
آمين يا رب العالمين

--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١ - زمر - ١٠.
٢ - رعد/ ٢٤
٣ - تفسير روح البيان، ج ٨، ص ٤٥ ذيل آيه)
٤ - يوسف/ ١٨.
٥ - تفسير قرطبى، ج ٥، ص ٣٣٨.
٦ - يوسف/ ٣٨٦ - انبياء/ ٨٥ - ٨٦.
٧ - روح البيان، ج ٥، ص ٥١٥.
٨ - كهف/ ٦٧ - ٦٨.
٩ - در روح البيان ج.٥، ص‏٢٨٧ چنين آمده است : در روايتى آمده است كه اگر موسى عليه السلام صبر مى‏كردهزار نكته عجيب، عجيب‏تر از آن چه آموخت از حضرت خضر عليه السلام فرا مى‏گرفت، به همين دليل هنگامى‏كه موسى عليه السلام اين سخن را از حضرت خضر عليه السلام شنيد، گريه كرد.
١٠ - بقره/ ٢٤٩.
١١ - بقره/ ٢٥٠.
١٢ - احقاق/ ٣٥.
١٣ - معارج/ ٥.
١٤ - اصول كافى، ج ٢، ص‏٩٣.
١٥ - آل عمران/ ٢٠٠.
١٦ - روح البيان، ج ٢، ص ١٥٨.
١٧ - بقره/ ١٥٣.
١٨ - بقره/ ١٥٣.
١٩ - اصول كافى، ج ١، ص ٥٤
٢٠ - روح البيان، ج ١، ص‏٢٥٧.
٢١ - زمر/ ١٠.
٢٢ - اين حديث را مرحوم طبرسى در « مجمع البيان‏ » و قرطبى در تفسير نمونه خود و برسويى در « روح‏البيان‏ » با تفاوت‏هاى مختصرى در ذيل آيه مورد بحث نقل كرده‏اند.
٢٣ - رعد/ ٢٤.
٢٤ - تفسير قرطبى، ج ٥، ص ٤٥٣٢.
٢٥ - فرقان/ ٧٥.
٢٦ - بقره/ ١٥٥ تا١٥٧.
٢٧ - عصر/ ١ - ٣.
٢٨ - ميزان الحكم، ج ٢، ح ١٠٠٢٥.
٢٩ - نهج البلاغه، كلمات قصار ٨٢.
٣٠ - نهج البلاغه، كلمات قصار، حكمت‏١٥٣.
٣١ - محجة البيضاء، ج‏٧، ص‏١٠٦.
٣٢ - محجة البيضاء، ج‏٧، ص‏١٠٧.
٣٣ - غرر الحكم، حديث ٧٦٥
٣٤ - جامع الاحاديث الشيعه، ج ١٤، ص‏٢٥٣.
٣٥ - شرح غرر الحكم، ح‏٣٧١٣.
٣٦ - اصول كافى، ج ٢، ص ٩٢.
٣٧ - مجمع الانوار، ج ٢، ص‏٥٢٦(حديث ٨٣٠)
٣٨ - بحار الانوار، ج ٦٨، ص ٩٠، ح ٤٤.
٣٩ - بحار الانوار، ج ٦٨، ص‏٩٦.
٤٠ - غرر الحكم، حديث‏٢١٣.
٤١ - انفال/ ٦٥.
٤٢ - كنز الفوائد، ص ٥٨.
٤٣ - غرر الحكم، حديث‏٩٨٠٩.
٤٤ - بحار الانوار، ج ٦٨، حديث ٤٥.
٤٥ - وسائل الشيعه، ج ١١، كتاب الجهاد، ص‏٢٠٩، حديث ٥.
٤٦ - بحار الانوار، ج ٦٨، ص‏٧٧ - در اصول كافى، ج ٢، ص ٩١ نيز همين معنى نقل شده است.
٤٧ - نهج البلاغه، كلمات قصار، حديث ٣١.
٤٨ - غرر الحكم، حديث ٣٠٨٤.
٤٩ - كافى، ج ٢، ص‏٩٣، حديث ٢٥
٥٠ - غرر الحكم، حديث ٩١٤٤.
٥١ - شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج ٢٠، ص ٣٢٢.
٥٢ - ميزان الحكمه، ج ٢، حديث ١٠١٢٨.
٥٣ - بحار الانوار، ج ٧٥، ص ٨١، حديث ٧١.
٥٤ - معارج/ ١٩ تا ٢١.
٥٥ - بحار الانوار، ج‏٧٩، ص ١٤٤.
٥٦ - همان، ص ١٣١، حديث‏١٦.
٥٧ - غرر الحكم، حديث‏١٨٧٦.
٥٨ - بحار الانوار، ج‏٧٩، ص ١٤٤.
٥٩ - بحار الانوار، ج ١، ص‏١٠٦.
٦٠ - بحار الانوار، ج‏٦، ص‏١٦٩.
٦١ - بحار الانوار، ج ٦٨، ص‏٩٦.
٦٢ - ميزان الحكمة، ج ٢، ص‏١٥٦٣، حديث ١٠١١٨.
٦٣ - سفينة البحار، واژه صبر.
٦٤ - امالى طوسى، ص ٣٨٨.
٦٥ - بحار الانوار، ج‏٧٩، ص ٩٠.
٦٦ - بحار الانوار، ج‏٧٩، ص‏١٠٣.
۱۷