زندگانی امیرالمؤمنین حضرت علی بن ابی طالب (علیه السلام)

زندگانی امیرالمؤمنین حضرت علی بن ابی طالب (علیه السلام)0%

زندگانی امیرالمؤمنین حضرت علی بن ابی طالب (علیه السلام) نویسنده:
محقق: هدایت گران راه نور
مترجم: محمد صادق شریعت
گروه: امام علی علیه السلام

زندگانی امیرالمؤمنین حضرت علی بن ابی طالب (علیه السلام)

نویسنده: آيت الله سيد محمد تقى مدرسى
محقق: هدایت گران راه نور
مترجم: محمد صادق شریعت
گروه:

مشاهدات: 8143
دانلود: 2276

توضیحات:

زندگانی امیرالمؤمنین حضرت علی بن ابی طالب (علیه السلام)
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 44 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 8143 / دانلود: 2276
اندازه اندازه اندازه
زندگانی امیرالمؤمنین حضرت علی بن ابی طالب (علیه السلام)

زندگانی امیرالمؤمنین حضرت علی بن ابی طالب (علیه السلام)

نویسنده:
فارسی

امام نبردها را رهبرى مى كند

در صفين امامعليه‌السلام با دلاورى و قهرمانى و مواضع راستين خويش تجلّى وصف ناپذيرى داشت. او در اين هنگام شصت سال از عمرش مى گذشت ودر طول اين مدّت مصايبى بر او فرود آمده بود كه اگر يكى از آنها بركوهى سترگ فرود مى آمد، از هم مى پاشيد.

امّا او رهبر استوارى بودوهميشه بر بلنداى كمال سير مى كرد و اوج مى گرفت.

تحركات امام در صفين گوشه اى از اين روح شگرف و ايمان راستين اورا نمودار مى كند. آن حضرت به معاويه نامه اى نگاشت كه: خود به نبردمن در آى و اين دو سپاه را از خونريزى و كشتار بر كنار دار. پس هر كدام از ما اگر ديگرى را كشت، خلافت از آنِ او باشد.

بدين شجاعت بنگريد كه چگونه آن حضرت، داوطلبانه حاضر است جان خود را فداى مسلمانان سازد امّا معاويه در پاسخ امام يك كلمه گفت: «من به نبرد با هماوردى متهور و شجاع علاقه ندارم». آنگاه به عمرو كه او را بر مبارزه با على تشويق مى كرد و مى گفت: على درباره توانصاف به خرج داده، نگريست وگفت: اى عمرو! شايد تو بدين مبارزه تمايل داشته باشى!

امّا عمرو بن عاص كه خود يكى از زيركان عرب و يكى از رهبران آنان در روزگار جاهليّت به شمار مى آمد ساده لوحانه تصميم گرفت به نبرد با امام بشتابد. پس امامعليه‌السلام بر او هجوم آورد همين كه خواست به اونزديك شود، عمرو خود را از اسب به زير انداخت و جامه اش را كنار زدو پاهايش را از هم گشود و عورتش را آشكار ساخت، امام نيز كه وضع اورا چنين ديد، چهره اش را برگرداند و عمرو از فرصت استفاده كرد وخاك آلوده برخاست و به سوى سپاهيان خويش دويد. ياران امام به آن حضرت گفتند: اى اميرمؤمنان! آيا آن مرد را رها كردى؟! فرمود: آيا او رامى شناختيد؟ گفتند: خير. فرمود: او عمرو بن عاص بود. با عورتش با من رو به رو شد و من رخ از او برگرداندم.( 78 )

در صحنه اى ديگر عروة بن داوود دمشقى به نبرد با امامعليه‌السلام پيشقدم شد. پس آن حضرت با ضربتى على وار او را به دو نيم كرد. نيمى به راست افتاد ونيمى به چپ. سپاه معاويه از ديدن اين منظره به لرزه افتاد. پس ازكشته شدن عروه، امام پيكر او را مورد خطاب قرار داد و فرمود:

«عروه! به سوى قوم خويش روانه شو و ايشان را بگو كه سوگند به خدايى كه محمّد را به حق برانگيخت من خود به چشم خويش آتش راديدم و اينك از پشيمانان هستم».( 79 )

سپس پسر عموى عروه به نبرد با امام در آمد امّا آن حضرت، او را هم به نفر قبلى ملحق كرد. در اين ميان معاويه كه برتلى ايستاده و نظاره گر اين نبردها بود. گفت: نفرين و ننگ بر اين مردان! آيا در ميان آنان كسى نيست كه اين مرد - على - را در حين مبارزه بكشد يا او را ترور كند و يا درهنگام برخورد دو سپاه و بلند شدن گرد و غبار او را از پاى در آورد؟!!

وليد بن عقبه به او پاسخ داد: خود به رويارويى او بشتاب كه توسزاوارترين كس در نبرد با اويى. امّا معاويه گفت: به خدا سوگند او مرا به نبرد خويش فرا خواند تا آنجا كه من از قريش خجل شدم. به خدا قسم من با او مبارزه نمى كنم.( 80 )

روزى معاويه با كسانى كه دوروبر او نشسته بودند از عدم مبارزه خويش با امام و نيز از كشف عورت عمرو در نبرد با آن حضرت، سخن مى گفت و در آنجا اظهار داشت:

«ترس و فرار از مبارزه با على بر كسى ننگ نيست»( 8 1)

بدين گونه امام علىعليه‌السلام كه در جنگهاى آغازين خود بر ضدّقريش وبخصوص بنى اميّه صحنه هايى قهرمانانه از خود به نمايش گذاشته بود،در اين ميدان نيز كه به عنوان خليفه اسلامى و فرمانده كل قواى سپاه اسلام انجام وظيفه مى كرد، دليريها و شجاعتهاى شكوهمندى آفريد.

اگر ما به عرصه نبرد صفين نگاهى افكنيم و ياران پيامبر را ببينيم كه گرداگرد رهبر خويش، حلقه زده اند و با عمرهايى پنجاه تا نود سال به مبارزه و نبرد مى پردازند، دچار حيرت و شگفتى مى شويم! اينان در واقع نخستين پرچمداران و طلايه داران اسلام و صاحبان درفش پر افتخاردعوت به توحيد در جهان و رهبران بلا منازع امّت محسوب مى شوند. سبحان اللَّه!! چه صفحه شكوهمندى است! چه انگيزه اى موجب شده تا اين پيران سالخورده سپاهى ويژه به نام «كتيبة الخضراء» تشكيل دهند؟! و چه انگيزه اى در كار است كه اينان چنين دست از جان شيرين خود شسته اند؟! با كدامين انگيزه به ميدان آمده اند؟! حال آنكه اگر ايشان درخانه هايشان هم قرار مى گرفتند و به اين جنگ رهسپار نمى شدند، باز هم از تكريم و احترام آنان چيزى كاسته نمى شد!!

امّا مسأله حيثيت اسلام بود و اين پيران خود نسل قرآن بودند. آيا مگراين قرآن نيست كه مى تواند شخصيّت انسان را چنان شكل دهد و او راچنان بارآورد كه در سالهاى پيرى هم مبارزه كند و از ماديات پا فراتر نهد؟ اينان در برابر ارتداد جاهلى مآبانه بنى اميّه از هيچ تلاش فروگزارنكردند و دل پيامبر را با فداكاريهاى كه بايد انجام مى دادند، شاد نمودند.

نيرنگ به جاى شجاعت

آمادگى روحى بالاترين نيرويى بود كه سپاه اسلام بدان تكيه داشت واگر چه همين نيرو دلاوريها و قهرمانى هاى بسيار شگرفى آفريد امّا آنچنان هم نبود كه پيروزى نهايى را در دسترس آنان قرار دهد. چون كارجنگ به درازا انجاميد برخى از سُست عنصران در ميان سپاه امامعليه‌السلام سر برافراشتند. معاويه كه از دستيابى به هر وسيله ممكن براى رسيدن به پيرزوى ابايى نداشت، بخوبى پى برد كه چگونه مى تواند از فشارها و دشواريهايى كه در صفوف سپاهيان علىعليه‌السلام يافت مى شد، بهره بردارى كند. بيشتر سپاهيان امام از نظر آگاهى و بينش در اندازه اى نبودند كه بتوانند مبارزه ميان مكتب و جاهليّت را دريابند. كسانى كه تاريخ جنگ صفين را مى خوانند، از آنچه در آن جنگ پيش آمده، احساس اندوه مى كنند و از خود مى پرسند: چگونه معاويه توانست نيرنگ خويش راعملى كند؟ و چگونه امام نتوانست على رغم برخوردارى از ابّهت وبلاغت ونيروى معنوى و حضور دائم خويش در كنار هر حادثه و حتّى پيكارهايى كه خود مستقيماً در آنها شركت داشت توطئه هاى مكارانه معاويه را خنثى كند؟!

روزى يكى از ياران آن حضرت، همين پرسش را مطرح كرد و گفت:چگونه است كه ما تا كنون بر معاويه چيره نشده ايم؟ امام به او فرمود تاجلوتر بيايد آنگاه آهسته گفت:

«سپاه معاويه از وى فرمان مى برند، امّا ياران من از گفتار من سر بازمى زدند».

خدا خود داند كه اين قلب بزرگ كه آكنده از عشق به مكتب بود، تاچه حد از جهل مسلمانان نسبت به اسلام و پراكندگى آنان از محور حق،رنج مى برد.

معاويه اين نكته را خوب مى دانست و از تلاشهاى مؤثر خويش برروحيه سپاهيان امام و نيز ايجاد تفرقه در ميان آنان دريغ نمى ورزيد. اگرتمام نيرنگهاى معاويه رنگ مى باخت، تنها كارگر افتادن يك حيله مى توانست او را از اين گرداب رهايى بخشد و فرصت ديگرى براى پيگيرى توطئه هاى پليدش، در اختيار او قرار دهد.

اينچنين بود كه معاويه اين بار درخواست صلح كرد و خواستار حكم قرار دادن قرآن شد.

در آغاز اين جنگ امامعليه‌السلام يكى از جوانان انصار را برگزيد تا با قرآن به اردوگاه معاويه رود و ايشان را به حكميّت قرآن فرا خواند، امام به جوان نويد شهادت در راه خدا را داد و بهشت را برايش تضمين كرد. جوان با شنيدن اين مژده باشتاب در حالى كه قرآنى به دست گرفته بود به سوى سپاه معاويه روانه شد و از آنان خواست كه به حكم قرآن رضايت دهند.امّا شاميان او را تيرباران و شهيد كردند و قرآن در كنار پيكر بى جان اين جوان بر زمين افتاد.

اكنون معاويه كه خود را محكوم به شكست مى ديد و لشكرش در برابرحملات امام و بويژه يورشهاى بى امان فرمانده سلحشور آن يعنى «مالك اشتر» كه فشار فزاينده اى بر سپاه شام وارد مى كرد، عقب نشسته بود باعمرو، مشاور مكّار معروف خويش، مشورت كرد و عمرو به او پيشنهادكرد تا قرآنها را بر فراز نيزه ها بالا برند. در پى اين پيشنهاد، سپاهيان معاويه چيزهايى شبيه قرآن را بر فراز نيزه هاى خود بالا بردند و خواستارحكميّت قرآن شدند.

البته بعيد هم نيست كه جاسوسان معاويه در سپاه امام برخى ازفرماندهان سست عنصر را كه از شيوه اجراى عدالت توسّط آن حضرت ابراز ناخشنودى مى كردند به دادن اموال و مناصب گزاف وعده داده بودند.بدين ترتيب آنان با توسّل به نيرنگ، بر سپاهيان امام غلبه كردند و بعضى از فرماندهان مزدور سپاه علىعليه‌السلام نيز در مقابل آنها دست به اقدام نزدندو تلاشهاى امام و فرماندهان مكتبى و با بصيرت در بيدار ساختن مردم يا طرد مزدوران به هيچ جا نرسيد.

اجازه دهيد گوش به تاريخ فرا دهيم و داستان اين توطئه بزرگ را اززبان او بشنويم شايد بتوانيم از آن توشه اى براى زندگى امروز خود فراهم آوريم.

نصر بن مزاحم روايت كرده است كه امام در سپيده دم روز سه شنبه دهم ربيع الاول يا بنابر قولى دهم محرم سال 37 ه با مردم نماز صبح گزارد و سپس به سوى شاميان يورش برد. هر گروهى زير پرچم مخصوص خودبودند. شاميان نيز به طرف لشكر امام حمله آوردند. شمار بسيارى از افراد دو سپاه كشته شدند امّا تعداد كشتگان شاميان و مصيبتهايى كه بر آنان فروآمده بود، بسيار بيشتر بود.

در ادامه اين روايت درباره چگونگى صف آرايى و نبرد دو سپاه درواقعه بزرگى كه نزديك بود هر دو سپاه را به نابودى بكشاند سخن گفته است. نام اين حادثه بزرگ را «ليلة الهرير» نهاده اند، چرا كه جنگ ازهنگام نماز صبح تا نيمه شب ادامه داشت. اوقات نمازهاى ظهر و عصرومغرب و عشا گذشت بى آنكه سجده اى براى خدا شود، و نماز هيچ كس جز تكبير نبود. آنگاه جنگ از نيمه شب تا بر آمدن روز ادامه يافت و دراين يك شب و يك روز هفتاد هزار تن از پاى در آمدند.( 8 2)

امام در قلب سپاه خويش و ابن عبّاس در جناح چپ و مالك اشتر درجناح راست آن جاى داشتند. آن حضرت سپاه خويش را به نبرد ترغيب مى كرد وپيوسته پروردگارش را مى خواند و با شمشير نبرد مى آزمودچنانكه وى مى گويد:

به خدايى كه محمّد را به حق به پيامبرى برانگيخت از هنگامى كه خدا آسمانها و زمين را آفريده، نشنيده ايم رئيس قومى در يك روز به دست خود آن كند كه على كرد. وى با شمشير خميده خويش به نبردمى شتافت و مى گفت: از خدا و از شما بخاطر چنين شمشيرى پوزش مى طلبم مى خواستم آن را خرد وپاره كنم اما آنچه كه بارها از پيامبرشنيده بودم، مرا از اين كار باز مى داشت كه پيامبر مى فرمود:

«ولا فتى الّا على لا سيف الّا ذوالفقار »

و اينك من با اين شمشير، در حالى كه پيامبر نيز در اين جنگ حضورندارد به نبرد مى شتابم.

راوى گويد: ما آن شمشير را مى گرفتيم و راستش مى كرديم. پس آن حضرت آن را مى گرفت و به صفوف دشمن حمله مى برد. به خدا سوگند!هيچ شيرى در رويارويى با دشمنش اينچنين شجاعانه عمل نمى كرد.

علىعليه‌السلام در ميان مردم به سخنرانى ايستاد و فرمود:

«اى مردم! كار شما بدين جا رسيده و حال دشمن نيز چنين است كه خود مى بينيد. دشمن نفسهاى آخر خود را مى كشد و چون كارها روى آوردآخر آنها را از آغازشان مى توان خواند. اين قوم بر خلاف فرمان دين دربرابر شما ايستادگى كردند وبه ما گزندها رسانيدند. من سحرگاهان بر ايشان يورش مى برم وآنان را به سمت حكم خداوندعزوجل سوق مى دهم».( 8 3)

چون خبر سخنرانى امام به معاويه رسيد، با عمرو بن عاص به مشورت پرداخت عمرو در ضمن سخنان خود به او گفت: كارى براى آنان پيش آر كه چون پذيرفتند به اختلاف درافتند و چون نپذيرفتند باز هم به تفرقه و اختلاف فرو افتند. آنان را به كتاب خدا (قرآن) فرا بخوان.

فردا صبح شاميان به ميدان آمدند در حالى كه بر فراز نيزه هاى خود،قرآنها را بالا برده بودند. فرماندهان مكتبى نسبت به نيرنگ معاويه هشدار دادند. مثلاً عدى بن حاتم به امام گفت:

شاميان به جزع دچار آمده اند و پس از ناتوانى آنان راهى جز آنچه تومى خواهى نيست. پس با آنان بجنگ. مالك اشتر و عمرو بن حمق وديگران نيز چنين گفتند. امّا اكثريت سپاه علىعليه‌السلام كه از ادامه جنگ خسته شده بودند، گفتند: آتش جنگ ما را نابود كرده و مردان ما را كشته است. پس امام فرمود:

«اى مردم! هميشه امر من با شما به گونه اى بود كه خود ميل داشتم تااكنون كه جنگ شما را ضعيف و ناتوان گردانيد به خدا سوگند جنگ ازجانب شما آغاز و رها شد حال آن كه دشمن شما را ناتوانتر و بيچاره تركرد. هشدار.. كه من تا ديروز امير و فرمانده بودم و امروز مأموروفرمانبرم، ديروز باز دارنده بودم وامروز خود باز داشته شده ام. شمادوستدار زندگى هستيد و من نمى خواهم شما را بر چيزى كه ناپسندمى داريد، وادار كنم».( 8 4)

پس از آنكه هر دو سپاه تن به حكميّت دادند، قرار شد هر گروه فردى را به نمايندگى برگزيند تا در باره مسأله خلافت به بحث و بررسى بپردازند. معاويه، عمرو بن عاص را، اين مكّار معروف و كسى كه درولايت مصر طمع بسته بود، انتخاب كرد. يك بار ديگر اختلاف ميان اصحاب امام پيدا شد. در همان حال كه امامعليه‌السلام عبداللَّه بن عبّاس را بدين منظور انتخاب كرده و گفته بود:

«عمرو گرهى نمى زند مگر آنكه عبداللَّه آن را بگشايد و گرهى رانمى گشايد مگر آنكه عبداللَّه آن را ببندد» اشعث گفت: به خدا سوگند تاقيامت دو نفر مصرى نبايد در ميان ما حكم دهند. بناچار امام، ابن عبّاس را كنار گذاشت واشتر را به جاى او برگزيد. امّا يارانش اشتر را هم نپذيرفتند و گفتند: آيا مگر كسى جز اشتر اين آتش را بر پا كرده است؟!

آنگاه سپاهيان علىعليه‌السلام بر انتخاب ابوموسى اشعرى از جانب امام پافشارى كردند. اين ابوموسى كسى بود كه امام را رها كرده بود و مردم رااز يارى دادن او باز مى داشت.

واقعيّت اين بود كه سپاهيان امام را گروههاى مختلفى تشكيل مى دادند. گروهى از اينان از فداكاران و مخلصان و گروهى ديگر ازمنافقان و گروهى ديگر از تندروها بودند. اين تندروها در قيام بر ضدّعثمان شركت داشتند و خود را از على و يارانش به خلافت شايسته ترمى پنداشتند!! و هم اينان بودند كه بالاخره عليه امام پرچم طغيان برافراشتند و به خوارج معروف شدند.

ماجراى خوارج

پس از آنكه دو سپاه پيمان صلح منعقد كردند و امام و معاويه آن را به امضا رسانيدند، ابوموسى اشعرى آن پيمان نامه را در اردوگاه امام به گردش در آورد تا همه آن را ببينند. پس چون از مقابل پرچمهاى بنى راسب گذشت، آنان گفتند: ما بدين پيمان راضى نيستيم.

لا حكم اِلا اللَّه. چون ابوموسى گفته آنان را به اطلاع امام رسانيد، آن حضرت فرمود: آيا آنان به جز يكى دو پرچم و گروه اندكى از مردم بودند؟ ابوموسى گفت: خير.

صحيح است كه كوفيان از جنگ آسيب ديده و خسته شده بودند و آتش اين جنگ در دل بسيارى از آنان شعله ور بود. براى همين وقتى تندروهاسر پيچى خود را آشكار ساختند، دعوت آنان مانند آتش در نيستان همه جا را فرا گرفت. نداى مردمى كه از هر گوشه فرياد مى كردند: لا حكم اِلّاللَّه و يا على ما راضى نيستيم كه مردان در دين خدا حكم دهند و خداوندحكم خود را در باره معاويه و اصحابش بيان داشته و گفته است بايد ياكشته شوند ويا تحت حكومت ما در آيند، اين فريادها امام را نگران كرد.

هر قدر كه امام آنان را اندرز داد و بديشان ياد آورى كرد كه نمى توان پيمان را نقض كرد در حالى كه خدا را بر آن وكيل كرده اند، اصحابش نپذيرفتند و تنها خواستار جنگ شدند و در برابر نصايح آن حضرت تنهايك حرف بر زبان آوردند و آن اينكه: مانند ما به درگاه خدا توبه كن وگرنه ما از تو بيزارى مى جوييم.

موضع خوارج در برابر امام، نتيجه گيرى حكمين را تقويت بخشيد.زيرا عمرو بن عاص، طرف خود يعنى ابوموسى اشعرى را فريفت و هر دوقرار گذاشتند كه امام و معاويه را از خلافت خلع كنند. عمرو بن عاص، ابتدا از ابوموسى خواست كه على را از خلافت خلع كند. چون ابوموسى چنين كرد، عمرو برخاست و گفت: ابوموسى، على را از خلافت خلع كردو من نيز چنانكه او على را خلع كرد خلعش مى كنم و معاويه را به مقام خلافت مى نشانم!!

بدين سان عاقبت حكميّت، در فرجام تندروها تسريع كرد. پس از اين ماجرا آنان در محلّى به نام «حروراء» گرد آمدند. امامعليه‌السلام ، ابن عبّاس رابه سوى ايشان فرستاد و وى با استدلال به قرآن با آنان وارد بحث و گفتگو شد امّا جواب مساعدى از ايشان نشنيد. سپس خود به سوى ايشان رفت واز نام كسى كه پيشاپيش آن جماعت بود سؤال كرد. گفتند: وى يزيد بن قيس ارحبى نام دارد.

سپس امام به چادر او رفت و دو ركعت نماز گزارد.آنگاه ايستاد و فرمود: اين جايگاهى است كه هر كه در آن به پيروزى دست يابد در روز قيامت نيز به فيروزى رسيده است. آنگاه به آن مردم روى كرد و فرمود: شما را به خدا سوگند مى دهم آيا كسى را متنفرتر از من نسبت به خلافت مى شناسيد؟ گفتند: به خدا نه. فرمود: آيا مى دانيد كه شما خود مرا اجبار كرديد تا عهده دار خلافت شوم؟

گفتند: به خدا آرى.فرمود: پس چرا اينك به مخالفت و ترك من همّت گماشته ايد؟! گفتند:ما گناه بزرگى مرتكب شديم و به سوى خدا توبه كرديم تو نيز از آن گناه به درگاه خدا توبه آر و از او آمرزش خواه تا باز به تو بپيونديم! علىعليه‌السلام فرمود: من از تمام گناهان به پيشگاه خداوند توبه مى كنم.

آن جماعت به دعوت امام پاسخ دادند و با او به كوفه بازگشتند. شمارآنان پيش از شش هزار تن بود.

امّا چنين به نظر مى رسيد كه آنان به هنگام بازگشت به كوفه، باگروهى از هواداران جريان حكميّت كه بيشترين شمار سپاه را تشكيل مى دادند وطرفداران اشعث بودند، برخورد كردند. اشعث كه مواضع خيانتكارانه اش در هر جا و بر همه كس مشهود بود و نخستين كسى بود كه امامعليه‌السلام را به پذيرش حكميّت واداشته بود، به تحريك آنان پرداخت وايشان را از همراهى با امام بازداشت. در پى اين برخورد، آنان به منطقه اى به نام «نهروان» رفتند. در آنجا آنان به يك مسلمان و يك مسيحى برخورد كردند و پس از آنكه از نظر آن مسلمان درباره امام آگاهى يافتند، او را كشتند امّا مرد مسيحى را رها كردند و گفتند كه مابايد از ذمه پيامبر خود پاسدارى كنيم! گويى اسلامى كه ريختن خون مسيحى را روا نشمرده درباره حفظ خون مسلمان هيچ فرمانى نداده بود!!

واقعيّت اين است كه رشد تندروها و عدم آگاهى و ضعف اصول فكرى در نزد اين جماعت، عامل اصلى آنان در جناياتى بود كه مرتكب مى شدندچنان كه همين عوامل اسباب انقراض و نابودى آنان را فراهم كرد.

روزى عبداللَّه بن خباب كه يكى از اصحاب رسول خدا بود و پدرش خباب بن ارث، نيز از بزرگترين ياران آن حضرت به شمار مى رفت، درحالى كه قرآنى به گردن داشت و همسر باردارش كه ماه آخر حاملگى خود را مى گذرانيد، نيز با او بود با خوارج برخورد كرد. آنان عبداللَّه بن خباب را دستگير كردند و به وى گفتند: اين كتابى كه در گردن توست ما رابه كشتن تو فرمان مى دهد.

عبداللَّه پاسخ داد: چيزى را كه قرآن احيا كرده،زنده كنيد و آنچه را كه ميرانده شما نيز بميرانيد.

در همان هنگامى كه آنان با عبد اللَّه بن خباب مشغول گفتگو بودند،دانه اى خرما از شاخه اى فرو افتاد. يكى از آنان فوراً خرما را برداشت و دردهان برد. ديگر كسانى كه در آنجا حاضر بودند بروى اعتراض كردند و اوخرما را از دهان بيرون انداخت. در اين اثنا خوكى نيز از آنجا مى گذشت كه يكى از آنان آن خوك را كشت. همراهانش به او پرخاش كردندوگفتند: كشتن اين خوك فساد در زمين است.

آنگاه دوباره به نزد عبداللَّه بن خباب برگشته به وى گفتند: درباره ابوبكر وعمر و على پيش از جريان حكميّت و نيز درباره عثمان در آن شش سال اخير از خلافتش چه مى گويى؟ خباب از همه آنان به نيكى يادكرد. پس پرسيدند: درباره على پس از جريان تحكيم و خلافت چه نظرى دارى؟ خباب پاسخ داد: على داناتر به خدا وبيش از ديگران حافظ دين اوست و بصيرت و آگاهى وى بيشتر از همگان است.

آنان با شنيدن اين پاسخ گفتند: تو پيرو هدايت نيستى بلكه ازهواوهوس خويش پيروى مى كنى حال آنكه مردان را از روى نامهايشان باز مى توان شناخت. سپس خباب را به كناره رود كشاندند و سرش رابريدند و همسرش را نيز بياوردند و شكمش را دريدند و او و فرزندش رانيز سر بريدند و در كنار خباب رهايش كردند!!( 8 5)

بدين سان خوارج بناى فساد و تباهى در زمين را نهادند و روح جنگ وآشوب در ميان آنان بر ارزشها غلبه كرد چرا كه اينان فرزندان جزیرة العرب بودند كه همواره خون و جنگ و تعصبهاى پنهان از خاك آن مى جوشيد.

اگر امام به مقابله آنان نمى شتافت بيم آن مى رفت كه آتش اين فتنه درديگر نقاط كشور، گسترده شود. چون آن حضرت به مكانى نزديك آنان رسيد، عدّه اى را به سوى ايشان فرستاد تا به آنان پيغام دهند كه قاتلان صحابى بزرگوار پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، يعنى عبداللَّه بن خباب و همسرش و نيزقاتلان مسلمانان ديگرى را كه به دست آنان كشته شده بودند، به وى تحويل دهند.

امّا آنان پاسخ دادند: ما همگى قاتلان عبداللَّه هستيم و نيز افزودند:چنانچه بر على بن ابى طالب و همراهان او دست يابيم آنان را نيز مى كشيم.

پس امام خود به سوى آنان رفت و فرمود:

«اى جماعت! من شما را بيم مى دهم از اين كه صبح كنيد در حالى كه آماج لعنت اين امّت قرار گرفته باشيد، و فردا بدون آنكه هيچ دليل وبرهانى داشته باشيد در همين جا از پاى در آييد».

امام بار ديگر با آنان گفتگو و مناظره كرد و بديشان پيشنهاد داد كه براى جنگ با معاويه كه هدف آشكار آنان بود به وى بپيوندند. امّا آنان پاسخ دادند:

هرگز. بلكه تو بايد ابتدا به كفر اعتراف كنى و آنگاه به سوى خداوندتوبه آرى چنان كه ما توبه كرديم. در اين صورت ما از تو فرمان مى بريم وگرنه ما همچنان مخالف ودشمن تو خواهيم ماند.

پس امام از ايشان پرسيد:

واى بر شما! با كدامين دليل جنگ با ما و خروج از جماعت ما را رواشمرديد؟! امّا خوارج وى را پاسخ نگفتند و از هر گوشه و كنار بانگ برداشتند كه: پيش به سوى بهشت، پيش به سوى بهشت!! آنگاه شمشيركشيدند وضرباتى بر اصحاب آن حضرت وارد آوردند و تير اندازان آغازبه تير انداختن كردند. سپس امام و يارانش بر آنان هجوم بردند و در ظرف چند ساعت همه آنها را كشتند.( 86 )

امامعليه‌السلام در ميان گشته شدگان پيكر شخصى را به نام مخرج، معروف به ذوالثديه (داراى پستان) جستجو مى كرد. چون پس از كاوش بسيارجنازه او را يافت، نداى تكبير سر داد و يارانش هم تكبير گفتند. آيامى دانيد براى چه؟! زيرا پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آن حضرت را از آشوب اين گروه تندرو آگاهى داده و در علامت آنان وجود چنين شخصى را در ميان آنان ذكر كرده بود.

در اين روايت آمده است: چون رسول خدا از جنگ حنين بازگشت،به تقسيم غنايم پرداخت در اين هنگام مردى از بنى تميم به نام خويعه برخاست وبه آن حضرت گفت: محمّد! غنايم را به عدالت تقسيم كن. پيامبر فرمود: من به عدالت تقسيم كردم. آن مرد تميمى براى بار دوّم وسوّم نيز بر پا خاست وهمچنان سخن خود را تكرار كرد. آنگاه پيامبر فرمود:

«بزودى از نسل اين مرد، قومى خواهند آمد كه پاى از دين فراتر نهندچنان كه تير از كمان فراتر رود. آنان به هنگام تفرقه و جدايى مردم ازيكديگر خروج خواهند كرد. نماز شما در كنار نماز آنان كوچك مى نمايد.قرآن مى خوانند امّا از گردنهاى آنان بالاتر نمى آيد. ميان آنان مردى است سياه با دستان باز كه يكى از آنها گويى پستان زنى است. و در روايت عايشه آمده است كه پيامبر فرمود: آن مرد را بهترين امّتم پس از من، مى كشد».( 87 )

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با اين سخن خردمندانه خود، در حقيقت بر وجود طوايف قشرى و نادان در ميان امّت اسلامى، اشاره كرده است. اين گروه در اوّلين فرصتى كه براى آنان پيش آمد، خود را نشان دادند. اين فرصت زمانى رخ داد كه آتش فتنه در كشور، شعله ور شده بود. آن مردى كه پيام آور عدل وداد را به رعايت عدالت فرمان مى دهد و خود را بر حفظ ارزشها، داغتراز كسى مى داند كه خداوند او را به رسالتش برگزيده جز با كسى چون علىعليه‌السلام كه فرزند ايمان است و پايه هاى ايمان بر دوش او استوار و محكم شد، به توبه كردن و ايمان آوردن دعوت مى كند، شبيه نيست.

اشتياق امام براى يافتن جنازه ذوالثديه، بسيار بود. زيرا اوّل تعدادى ازيارانش را براى يافتن او گسيل كرد و چون آنان نتوانستند او را بيابند خودآن حضرت به جستجوى او پرداخت.

به نظر مى رسد كه امام مى خواسته با نشان دادن پيكر ذوالثديه حجّت را بر مردم تمام كند و آنان به يقين دريابند كه اين جماعت به شهادت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از دين پا فراتر نهاده اند تا مبادا با دين پوشالى و پوك خودبيش از اين موجب فريب و اغواى مردم شوند. بايد دانست كه فرقه مارقان با كشته شدن همه افرادش از ميان نرفت. زيرا اين حالت، حالتى اجتماعى و مستمر است كه هر از چند گاهى اينجا و آنجا و زير اين پرچم و آن پرچم ظهور مى كند. هيچ دوره اى از وجود آنان و كسانى امثال ايشان خالى نبوده است، كسانى كه پيشانيهايشان پينه بسته است و مظاهر دينى وتندرويهاى قشرى مآبانه و تكفير مردم بدون داشتن دليل خدايى ياعقلانى از شاخصه هاى آنان به حساب مى آيد.

خوارج از يك سو و ياران اشعث از سوى ديگر بزرگترين خطر را برنظام اسلامى در روزگار خلافت امامعليه‌السلام پديد آوردند. اين گروه در واقع براى هر مكتب اصلاح گرايانه اى مى تواند تهديدى بزرگ به شمار آيد.

سرانجام، پس از اين واقعه غده هاى چركين از پيروان تفكر خوارج دراطراف دولت اسلامى بروز يافت و موجب شدند كه آن حضرت گوشه اى از توجّه و اهتمام خود را صرف آنان كند و در نتيجه معاويه فرصت تثبيت و تحكيم پايه هاى حكومت خود را بيابد.

روزهاى پايانى خلافت امام

وقتى نوار زندگانى امام را از نظر مى گذرانيم، هر چه به پايان آن نزديكتر مى شويم آن را تيره تر مى بينيم به گونه اى كه قلب از شدّت اندوه و تأسف مى خواهد بتركد. اين معاويه است كه لشكريان جاهلى را بر ضدّرسالت خدا رهبرى مى كند و اين اشعث و ديگر فرماندهان دنيا طلب كوفى اند كه به باطل معاويه گروييده اند و وعده هاى دروغين معاويه بيشتراز نصايح امام در آنان كارگر افتاده است. و اين ياران بزرگوار امامند كه شمارى از آنها مى ميرند وگروهى ديگرشان در ميدان نبرد شهيد مى شوندو دسته اى ديگر با ترور از پاى در مى آيند.

روزى سپرى نمى شود مگر آنكه اخبارى تأسف بار به آن حضرت مى رسيد.

تندروها بر او مى شورند و سپاه وى را به آشوب مى كشند. سپاه نيز ازجنگ خسته و درمانده شده است. در حالى كه معاويه هر روز بر نيروى خويش مى افزايد وگروههاى جنگى كوچكى را پنهانى براى حمله به گوشه و كنار كشور گسيل مى دارد. در واقع وى با اين كار سنّتهاى جاهلى را كه خود بدانها وابسته بود، زنده مى كرد. او قبايل عربى و فرماندهان جاهلى را تشويق مى كرد تا دوباره به عادات پيشين و كارهاى گذشته خويش بازگردند.

معاويه با سپاهى به فرماندهى بُسر بن ارطأة، يمن و حجاز را موردحمله قرار داد. وى به بُسر فرمان داده بود كه در اين دو جا، ايجاد آشوب وبلوا كند وهواخواهان امام را بترساند.

همچنين وى سپاهى براى جنگ با مصريان به آن ديار روانه نمودوفرماندهى اين سپاه را بر عهده عمرو بن عاص نهاد كه او در ولايت مصرطمع بسته بود. عمرو در مصر دست به جنايتها و تباهيها زد و والى امام برآن شهر يعنى محمّد بن ابوبكر را كشت و پيكرش را مُثله كرد و سپس او راسوزانيد...

و هنگامى كه علىعليه‌السلام ، شمشير برنده خويش، مالك اشتر، را براى ولايت مصر برگزيد، معاويه او را در ميان راه مسموم كرد و به قتل رسانيد. خبر شهادت مالك بر امام بس گران بود، با قتل مالك آن حضرت، قهرمانى با ايمان و شجاع را از دست داد.

از اينها گذشته، اهل كوفه كه پيوسته در تفرقه و جدايى به سرمى بردند، سالهاى بسيار از ديدگاههاى امام دور بودند. آن حضرت باكوچكترين امكاناتى همچون سخنان بليغ و نظريّات حكيمانه و خوب مطرح كردن مسأله جهاد در راه خدا و حفظ كرامت مردم و دستاوردهاى انقلاب، آنان را به هوشيارى وبيدارى فرا مى خواند. امّا جز پيشاهنگان آنان، كس به سخنان آن حضرت پاسخ مثبت نمى داد.

شايد هدف والاى امام از اين سخنان تحكيم پايه هاى ايمان در ميان اين پيشاهنگان، كه در واقع شيعيان مخلص و فداكار او به شمارمى آمدند، بود تا مگر بدين وسيله خط درخشان مكتب در ميان نسلهاى ديگر امتداد يابد.

تفرقه كوفيان از حق خود و اتحاد شاميان بر باطلشان، قلب آن حضرت را واقعاً به درد آورده بود آن گونه كه آرزو مى كرد معاويه ده نفر از ياران او را بگيرد و در برابر، يكى از ياران خود را به وى بدهد. سرانجام آن حضرت آخرين تير خود را رها كرد و گفت:

«هشدار مى دهم كه من از عتاب و خطاب با شما خسته شده ام. پس به من بگوييد شما چكار مى كنيد؟ اگر مى خواهيد در ركاب من به سوى دشمن روانه شويد اين چيزى است كه من مى خواهم و دوست دارم و اگر در صددچنين كارى نيستيد پس مرا از تصميم خود آگاه سازيد. به خدا سوگند اگرهمه شما براى جنگ با دشمنان با من بيرون نياييد تا خداوند كه بهترين داوران است، ميان ما و آنان داورى نكند، بر شما نفرين مى كنم و خود به جنگ با دشمنانتان مى روم حتّى اگر تنها ده نفر مرا همراهى كنند».

«اوباشان شامى در يارى كردن ضلالت و گمراهى از شما پايدارترندواتحاد آنان بر باطل خود از اتحاد شما بر هدايت و حقّتان بيشتر است پس درد و درمان شما چيست؟ آنان مانند شمايند و اگر تا روز قيامت با ايشان جنگ شود، از ميدان نمى گريزند».( 88 )

چون كوفيان ديدند كه آن حضرت قصد دارد همراه با شمارى اندك ازياران مخلص خود به جنگ روانه شود، به دعوت وى پاسخ گفتند و آماده رفتن به ميدان جنگ شدند. جنگجويان از شهر بيرون آمدند و به اردوگاه سپاه كوفه در نخيله وارد شدند. امام يكى از فرماندهان سپاه خود، موسوم به زياد بن حفصه را به سوى شام گسيل داشت. «زياد» طلايه داران سپاه را رهبرى مى كرد. آن حضرت در انتظار پايان يافتن ماه رمضان بود تا باديگر سپاهيان خود به سوى شام حركت كند امّا تقدير در شب نوزدهم ماه مبارك رمضان، سرنوشت ديگرى براى او رقم زد.