• شروع
  • قبلی
  • 18 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 6106 / دانلود: 3407
اندازه اندازه اندازه
زندگانی امام موسی بن جعفر (علیه السلام)

زندگانی امام موسی بن جعفر (علیه السلام)

نویسنده:
فارسی

مبارزه خاندان علوى

در اين برهه بيت علوى دوره بس دشوار و توانفرسايى را سپرى مى كرد، زيرا آنان در برابر جوّ اختناق و ارعاب نظام حاكم سر تسليم فرودنمى آوردند و در مقابل، روانه زندانهاى مخوف بنى عبّاس مى شدند وموردشكنجه هاى گوناگون قرار مى گرفتند. بدين سان حاكمان بنى عبّاس بسيارى از علويّان را به شهادت رساندند.

اين امر خود نشانه اى است از نيرو و شوكت مبارزان مكتبى و دليلى است بر تهديد نظام حاكم از سوى ايشان. همچنين مى توان با اتكا بر اين دليل به عمق مصيبتها و فجايعى كه اين بيت پاك از ناحيه بنى عبّاس و درراه تحقّق رسالت ومكتب الهى متحمّل شدند، پى برد.

از اين روست كه مى بينيم تاكيد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله بر اهتمام به اهل بيت وى ونيز قلمداد كردن آنها به عنوان وارثانش و محور اهل حق قرار دادن آنان و گفتن اين نكته كه «حكايت اهل بيت من همچون حكايت كشتى نوح است كه هر كس بر آن سوار شد نجات يافت و آنكه از آن عقب ماندغرق و نابود شد»، بدون دليل و بيهوده نبوده است!

داستان زير، برخى از اين دشواريهاى پياپى و بزرگى را كه بر خاندان رسول خدا و فرزندان فاطمه و علىعليهم‌السلام گذشته است، بخوبى بيان مى كند:

از عبيداللَّه بزاز نيشابورى كه فردى مُسن بود، روايت شده است كه گفت: ميان من و حميد بن قحطبه طائى طوسى معامله اى بود. روزى براى ديدنش به سوى او سفر كردم. خبر آمدن من به گوش او رسيده بود و وى در همان وقت ودر حالى كه هنوز من جامه سفر بر تن داشتم و آن راعوض نكرده بودم، مرا احضار كرد. آن هنگام، ماه رمضان و موقع نمازظهر بود.

چون پيش او رفتم وى را در اتاقى ديدم كه در آن آب جريان داشت. براو سلام كردم و نشستم. او نشست و آفتابه اى آورد و دستهايش را شست ومرا نيز فرمود كه دستهايم را بشويم. آنگاه سفره غذا گستردند.

من از يادبردم كه روزه هستم و اكنون هم ماه رمضان است، امّا بعداً اين موضوع رابه ياد آوردم، دست از خوردن كشيدم. حميد از من پرسيد: چه شد، چرانمى خورى؟ پاسخ دادم: اى امير! ماه رمضان است و من نه بيمارم ونه عذر ديگرى دارم تا روزه ام را بشكنم و شايد امير عذر يا بيمارى داشته باشد كه روزه نگرفته است.

امير پاسخ داد: من علّت خاصّى براى افطار روزه ندارم و از سلامت نيز بر خوردارم. سپس چشمانش پر از اشك شد و گريست.

پس از آنكه امير از خوردن فراغت يافت، از او پرسيدم: موجب گريستن شما چيست؟! پاسخ داد: هارون الرشيد هنگامى كه در طوس بود در يكى از شبها مرا خواست. چون بر او وارد شدم، ديدم رو به رويش شمعى در حال سوختن است و شمشيرى سبز و آخته نيز ديده مى شود. خدمتكار او هم ايستاده بود. چون در برابرش ايستادم سرش را بالا گرفت و پرسيد: از اميرالمؤمنين!! چگونه اطاعت مى كنى؟

پاسخ دادم: با جان ومال.

هارون سر به زير افكنده و به من اجازه بازگشت داد.

از رسيدنم به منزل مدّتى نگذشته بود كه دو باره فرستاده هارون به نزدمن آمد و گفت: اميرالمؤمنين با تو كار دارد.

من پيش خود گفتم: به خدا سوگند مى ترسم هارون عزم كشتن مراكرده باشد، امّا چون نگاهش به من افتاد، شرمنده شد. دو باره در برابرهارون قرار گرفتم، از من پرسيد: از اميرالمؤمنين چگونه اطاعت مى كنى؟

گفتم با جان ومال و خانواده و فرزند. هارون تبسمى كردوسپس به من اجازه داد كه برگردم.

چون به خانه ام رسيدم مدّتى سپرى نشد باز پيك هارون به دنبالم آمده وگفت: اميرالمؤمنين با تو كار دارد.

من باز در پيشگاه هارون حاضر شدم. او كه به همان حالت گذشته اش نشسته بود از من پرسيد: از اميرالمؤمنين چگونه اطاعت مى كنى؟ گفتم:با جان و مال و خانواده و فرزند و دين.

هارون خنديد و آنگاه به من گفت: اين شمشير را بگير و آنچه اين خادم به تو دستور مى دهد انجام ده!

خادم، شمشير را گرفت و به من داد و مرا به خانه اى كه در آن قفل بود، آورد. در را گشود، ناگهان در وسط اتاق با چاهى رو به رو شديم. همچنين سه اتاق ديدم كه در همه آنها قفل بود. خادم در يكى از اتاقها راگشود. در آن اتاق با ۲۰ تن پير و جوان و كهنسال كه همگى به زنجير بسته شده بودند و موها و گيسوانشان (روى شانه هايشان) ريخته بود، مواجه شديم. خادم به من گفت: اميرالمؤمنين تو را به كشتن اينان فرمان داده است. همه آنها علوى و از تبار على و فاطمه بودند. خادم يكى يكى آنها را به سوى من مى آورد و من هم سرهاى آنها را به شمشير مى زدم تاآنكه آخرين آنها را نيز گردن زدم. سپس او (خادم) جنازه ها و سرهاى كشتگان را در آن چاه انداخت.

آنگاه خادم در اتاق ديگرى را گشود. در آن اتاق هم ۲۰ تن علوى ازتبار على و فاطمه به زنجير بسته شده بودند. خادم به من گفت:اميرالمؤمنين تو را فرموده است كه اينان را بكشى. آنگاه خود يكى يكى آنها را به سوى من مى آورد و من گردن آنها را مى زدم و او هم (سرها و جنازه هاى آنها را) در آن چاه مى انداخت تا آنكه همه آن ۲۰ تن را هم كُشتم.

سپس در اتاق سوّم را گشود و در آن هم ۲۰ نفر از تبار على و فاطمه، باموها و كيسوان پريشان، به زنجير بودند.

خادم به من گفت: اميرالمؤمنين فرموده است كه اينان را بكُشى. آنگاه يكايك ايشان را به نزد من مى آورد و من هم آنها را گردن مى زدم و او هم (سرها و جنازه هاى آنها را) در آن چاه مى انداخت. نوزده نفر از آنها راگردن زده بودم و تنها پيرى از آنها باقى مانده بود.

آن پير مرا گفت: نفرين بر تو اى بدبخت! روز قيامت هنگامى كه تورا نزد جدّ ما، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله ، بياورند تو چه عذرى خواهى داشت كه شصت نفر از فرزندان آن حضرت را، كه زاده على و فاطمه بودند، به قتل رساندى؟ پس دو دست وشانه هايم به لرزه افتاد. خادم خشمناك به من نگريست و مرا از ترك وظيفه ام منع كرد، پس نزد آن پير آمدم و او را هم كُشتم و خادم جسد او را نيز در آن چاه افكند!!

اكنون با اين وصف كه من شصت تن از فرزندان رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله راكشته ام، روزه و نماز من چه سودى برايم خواهد داشت حال آنكه من ترديد ندارم كه در آتش، جاودان خواهم ماند!!( ۱۴ )

اوضاع دشوار دانشمندان مكتبى و مبارز

دشواريها و شكنجه هاى دانشمندان بزرگ و هواخواه اهل بيت نيزبسيار سخت بود. مگر آنان «شيعه » آل محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله نبودند؟! به همين دليل آنها هم بايد در بلايا وسختيها، ائمهعليهم‌السلام را مقتداى خويش قرار دهند.

يكى از اين دانشمندان كه دچار سخت ترين بلايا شد محمّد بن ابو عميرازدى نام داشت كه در عين حال دانشمندى گرانقدر به شمار مى آمد. او درنزد عامه و خاصّه از همگان مطمئن تر، پرهيز كارتر و عابدتر محسوب مى شد. از جاحظ نقل شده كه در باره وى گفته است: محمّد بن ابو عمير، در ميان مردم روزگار خويش، در همه امور بى همتا و يگانه بود. همچنين جاحظ در توصيف وى گفته است: او يكى از سران رافضه بود. در روزگار رشيد به حبس افتاد تا زمانى كه منصب قضاوت را بپذيرد و نيز گفته اند علّت زندانى شدن وى اين بوده كه شيعيان و ياران امام موسى بن جعفرعليهما‌السلام را معرفى كند.

به همين خاطر آن چنان مورد ضرب نيز قرارگرفت كه نزديك بود به خاطر دردهاى زيادى كه مى كشيد اقدام به اعتراف كند. چون محمّد بن يونس بن عبد الرحمن از تصميم او مطلع شدبه وى گفت: از خدا بترس اى محمّد بن ابو عمير! محمّد، شكيبايى واستقامت به خرج داد تا آنكه خداوند نيز زمينه آزادى او را فراهم ساخت.

«كشّى» در رجال خود گويد: محمّد بن ابو عمير در روزگار حكومت هارون ۱۲۰ ضربه چوب خورد و سندى بن شاهك او را مورد ضرب قرارداد. علّت اين امر پيروى او از تشيّع بوده است. او به زندان افتاد و آزادنشد تا آنكه ۲۱ هزار درهم از مال خود پرداخت.

همچنين روايت شده است كه مأمون او را زندانى كرد تا آنكه قضاوت يكى از شهرها را بر عهده او نهاد.

شيخ مفيد در كتاب «اختصاص» در اين باره نوشته است: او ۱۷ سال دربند بود و در طول اين مدّت دخترش كتابهاى او را دفن كرد.

۴سال سپرى شد وتمام كتابها از بين رفتند. همچنين گفته اند: دختر محمّد بن ابوعمير كتابهاى پدرش را در اتاقى گذارد و باران آنها را از بين برد.

از اين رو محمّد، احاديث را از حافظه خويش و نيز از روى آنچه قبلاً براى مردم نقل كرده و در دست آنان موجود بود، نقل مى كرد.

وى روزگار امام كاظمعليه‌السلام را درك كرد، امّا از آن حضرت نقل حديث نكرده است. همچنين روزگار امام رضا و امام جواد را درك كرده و از آنها حديث نقل كرده است. سر انجام وى در سال ۲۱۷ه. ق از دنيا رفت.( ۱۵ )

نفوذ در دستگاه حكومت

شايد يكى از روشن ترين دلايل قدرت جنبش مكتبى در روزگار امام كاظمعليه‌السلام گسترش نفوذ عناصر اين جنبش در دستگاه حكومت و برخى ازنهادهاى رسمى آن بوده باشد و بعيد نيست كه رأس نظام نيز از اين حركت و هوادارى دست اندركارانش از اهل بيتعليهم‌السلام و لو بطور اجمالى مطلع بوده است، امّا به خاطر وجود علل و عواملى از كودتا عليه آنان احساس ناتوانى مى كرده است.

پيش از نقل برخى از ماجراهاى تاريخى در باره اين نفوذ بايد بدانيم كه استحكام شبكهّ سازماندهى كه جنبش مكتبى از آن سود مى برد وتوانسته بود عناصر خود را در سطوح مختلف و در نهادهاى گوناگون وحساس نظام جاى دهد مى تواند نمونه خوبى براى سازمانها و تشكيلات مكتبى درهر جا قلمداد شود.

۱- به نظر مى رسد كه برخى از استانداران و يا به تعبير آن روز، واليان، به جنبش وابسته بودند. به عنوان مثال شهر رى يكى از مراكز اهل سنّت در آن روزگار بود، با وجود اين والى اين شهر در جرگه دوستداران وهواخواهان اهل بيت جاى داشت. اين نكته را مى توان از كتاب «قضاء حقوق المؤمنين » نوشته ابو على بن طاهر الصورى به اسنادش از مردى ازاهالى رى دريافت. وى در اين كتاب گويد: يكى از كُتّاب يحيى بن خالد برما والى شد.

مقدارى بقاياى خراج از او بر عهده ام بود كه اگر آن را مطالبه مى كرد فقير مى شدم. مى ترسيدم كه او مرا به پرداخت خراج مجبور سازدو مرا از نعمت و رفاهى كه در آن بودم محروم كند. به من گفته شد: او (والى) پيرو اين مذهب (شيعه) است، امّا من ترسيدم كه پيش او بروم، زيرا اگر اين خبر نادرست بود به وضعى كه از آن بيم داشتم، گرفتارمى شدم. اوضاع بدين گونه بود تا آنكه به خدا پناه بردم و به زيارت خانه خدا رفتم و مولايم امام موسى بن جعفرعليهما‌السلام را زيارت كردم و از حال خود پيش آن حضرت زبان به شكايت گشودم. آن حضرت پس از شنيدن عرايض من مكتوبى اينچنين نوشت:

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ بدان كه خداوند را در زير عرش سايه اى است كه كسى در زير آن سكنى نمى گزيند مگر آنكه فايده اى به برادرش رساند و يا مشكل او را برطرف سازد ويا دل او را شاد كند و اين برادر توست. والسلام

پس از گزاردن حج به شهر خود بازگشتم و شبانه به نزد والى رفتم و ازاو اجازه حضور طلبيدم و گفتم: من پيك امام موسى بن جعفرعليهما‌السلام هستم.

يحيى خود پا برهنه آمد و در را به رويم گشود و مرا بوسيد و درآغوش گرفت و ميان دو چشمم را بوسه داد. هر بار هم كه از من درباره ديدن امام مى پرسيد، همين كارها را تكرار مى كرد و چون او را از سلامت حال امام مطلع ساختم، شاد شد وخدا را سپاس گفت سپس مرا به خانه اش داخل كرد و در بالاى اتاق نشانيد وخود رو به رويم نشست. نامه اى را كه امام خطاب به او نوشته و به دست من داده بود به وى تسليم كردم.

او ايستاد و نامه را بوسيد و خواند. سپس پول ولباس طلبيد. پولهارا دينار دينار و درهم درهم و جامه ها را يك به يك با من تقسيم كردوحتّى قيمت اموالى را كه تقسيم آنها نا ممكن بود به من پرداخت.

او هرچه كه به من مى داد، مى پرسيد: برادر آيا تو را شاد كردم؟ و من پاسخ مى دادم: آرى به خدا تو بر شادى من افزودى. سپس نام مرا از ليست بدهكاران ماليات حذف كرد و نوشته اى مبنى بر معافيت از پرداخت آن به من داد.

من نيز با او خداحافظى كردم و بازگشتم. با خود گفتم كه من از جبران خدمات اين مرد ناتوانم جز آنكه وقتى در سال آينده به حج رفتم، برايش دعا كنم و چون امام موسى بن جعفرعليهما‌السلام را ديدم از آنچه اوبا من كرد، آگاهش سازم.

چنين كردم و مولايم صابر -امام هفتم-عليه‌السلام راديدم و از آنچه ميان من و آن مرد گذشته بود، سخن گفتم. سيماى آن حضرت از شادى مى شكفت. عرض كردم: سرورم! آيا اين خبر موجب خوشحالى شماشد؟ فرمود: آرى. به خدا اين خبر مرا و اميرالمؤمنين وجدّم، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله ، و خداى متعال را مسرور كرد.( ۱۶ )

۲ - على بن يقطين وزير خليفه بود و بر سرزمين پهناور اسلامى در آن روزگار اشراف و نظارت داشت. وى يكى از نزديك ترين مشاوران هارون الرشيد بود ودر عين حال در سر هواى دوستى با خاندان پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله داشت.( ۱۷ )

ما به خواست خداوند برخى از رواياتى را كه بيانگر مواضع على بن يقطين هستند و نيز رواياتى را كه نشان مى دهند سياست تقيّه ياپنهانكارى، سياستى مقطعى و موقت نيست و به مثابه استراتژى كار دراز مدّت است، نقل مى كنيم. شايد نظر ائمهعليهم‌السلام آن بوده كه جا دادن افراد خود به هر شكل در مراكز حكومت بهترين وسيله براى اصلاح وضع امّت است. از اين رو آنان نيازى به ايجاد تغيير سريع در رأس هرم قدرت وعهده دارى مستقيم مسئوليّتهاى حكومت احساس نمى كردند و از طرفى تا زمانى كه امّت از نظر تربيتى به آن پختگى لازم نرسند نمى توانند عهده دار نظامى الهى كه مورد نظر ائمه اهل بيتعليهم‌السلام است، باشند.

به عبارت ديگر، استراتژى «مخالفت» با نظام حاكم از طريق نفوذ به مراكزونهادهاى حساس و سلب قدرت نظام از داخل از جانب مخالفان، شايددر چنين شرايطى بهترين استراتژى به شمار آيد.

الف - ماجراى «جُبّه » در همان هنگامى كه على بن يقطين به هارون الرشيد نزديك بود، جاسوسان و خبر چينان هارون همواره او و ديگر وزيران حكومت رازير نظر داشتند، زيرا كابوس هوادارى وزيران هارون از امام بر حق، حضرت موسى بن جعفرعليهما‌السلام ، شبانه روز او را عذاب مى داد، امّا دانش الهى ائمه اهل بيت اجازه نمى داد كه هارون جرمى را در حق على بن يقطين ثابت كند. از طرفى انضباط على بن يقطين و شدّت پاى بندى او به اوامرفرماندهى فرصتهاى بسيارى را از هارون، در اين باره سلب مى كرد. ازجمله اين فرصتها همين جريان «جُبّه » است كه در زير به شرح آن مى پردازيم:

ابراهيم بن حسن راشد از ابن يقطين نقل كرده است كه گفت: پيش هارون الرشيد بودم كه هداياى پادشاه روم را برايش آوردند. در ميان اين هدايا جُبّه سياه و ابريشمين و طلا بافتى نيز بود كه از آن بهتر، چيزى نديده بودم. بدان جُبّه مى نگريستم و هارون هم آن را به من بخشيد و من نيز آن را خدمت ابو ابراهيم (امام كاظمعليه‌السلام ) فرستادم ۹ ماه از اين ماجراگذشت.

روزى بعد از آنكه با هارون ناهار خوردم از پيش او برگشتم. چون وارد خانه شدم پيشكارم كه جامه ام را با بقچه اى روى دست گرفته بود نامه اى را كه مُهر آن هنوز خشك نشده بود، جلو آورد و گفت: مردى همين حالا اينها را به من داد و گفت: زمانى كه مولايت به خانه آمد اينهارا به او بده.

مُهر نامه را شكستم و ديدم كه نامه از سرورم امام موسى كاظمعليه‌السلام است. در آن نامه نوشته شده بود: اينك زمانى است كه تو به اين جُبّه نيازمندى لذا آن را برايت فرستادم چون گوشه بقچه را كنار زدم، همان جُبّه را ديدم و شناختم. در همين اثنا خدمتكار هارون، بدون كسب اجازه بر من وارد شد و گفت:

اميرالمؤمنين تو را طلبيده است. پرسيدم: چه حادثه اى رخ داده؟

گفت: نمى دانم.

من سوار شدم و نزد هارون رفتم. عمر بن بزيع رو به روى هارون ايستاده بود. هارون از من پرسيد: با آن جُبّه اى كه به تو بخشيدم چه كردى؟

گفتم: اميرالمؤمنين جبّه ها و چيزهاى بسيارى به من عطا كرده است، منظور كدام يك از جُبّه هاست؟ هارون گفت: آن جُبّه ابريشمين سياه رنگ رومى طلا بافت؟ گفتم: با آن كارى نكردم. جز آنكه برخى اوقات آن را در بر مى كنم و با آن چند ركعتى نماز مى گزارم. همين چند لحظه پيش كه از خانه اميرالمؤمنين به منزل خويش رفتم آن را طلبيدم تابر تن كنم.

هارون به عمر بن بزيع نگريست و گفت: بگو آن را بياورند. من پيشكارم را فرستادم تا جُبّه را بياورد. چون هارون جُبّه را ديد به عمر گفت: بعد از اين سزاوار نيست كه بر ضدّ على بن يقطين سخنى بگويى. سپس دستور داد پنجاه هزار درهم به من بپردازند.

من نيز پولها و جُبّه را به خانه ام بردم. على بن يقطين در ادامه نقل اين ماجرا گفت:

شخصى كه از من نزد هارون، بد گويى كرده بود پسر عمويم بود، امّاخداوند الحمد للَّه رو سياهش كرد و دروغگويش جلوه داد.( ۱۸ )

ب - مخفى بودن تماسها ممكن است اين پرسش مطرح شود كه با وجود چنين جوّى، ارتباطميان امامعليه‌السلام و شيعيان وى كه سعى در پوشيده نگه داشتن گرايشهاى خودداشتند، چگونه حاصل مى شده است؟

ما در باره چگونگى بر قرارى اين ارتباطات، جزئيات چندانى دردست نداريم، امّا پژوهشگران مى توانند اين جزئيات را از لابه لاى برخى از اخبار پراكنده به دست آورند. نحوه كار يك مورخ در اين باره همچون شيوه كار يك كار شناس امور كشاورزى است چنين كار شناسى اگر در كارخود مهارت داشته باشد مى تواند با ديدن يك سيب، به نوع خاك، آب، هوا، بذر، كود و. . كه موجب پرورده شدن اين ميوه شده اند، پى ببرد. مورخ نيز مى تواند با غور وتأمل در ابعاد واقعه تاريخى، به جزئيات واطلاعات بيشترى دست يابد.

به عنوان نمونه حادثه تاريخى زير مى تواند نمايانگر تماسهاى مخفيانه ميان ائمهعليهم‌السلام و پيروانشان باشد:

از محمّد بن مسعود، حسين بن اشكيب، بكر بن صالح، اسماعيل بن عباد قصرى، اسماعيل بن سلام و فلان بن حميد روايت شده است كه گفتند: على بن يقطين به ما پيغام داد كه براى سفر دو مركب بخريد و ازبيراهه در سفر شويد. او همچنين اموال و نامه هايى به ما داد و گفت: به سفر خود ادامه دهيد تا آنكه اموال و نامه ها را به دست ابوالحسن موسى بن جعفرعليهما‌السلام برسانيد ونبايد كسى از كار شما مطلع شود.

ما به كوفه درآمديم و دو مركب خريديم وتوشه اى هم مهيّا كرديم و از بيراهه عازم سفر شديم چون به بطن الرمه رسيديم، مركبهاى خود را نگه داشتيم وبراى آنها علف ريختيم و خود نيز نشستيم تا چيزى بخوريم. در اين حال بوديم كه ناگهان ديديم سوارى به سوى ما مى آيد. چون سوار به ما نزديك شد دريافتيم كه ابوالحسن امام موسىعليه‌السلام است.

برخاستيم و بر او درود فرستاديم و نامه ها و اموالى را كه همراه داشتيم به او تسليم كرديم. آن حضرت نيز از آستين جامه اش نامه هايى بيرون آورد و به ما داد و گفت: اين پاسخ نامه هاى شماست عرض كرديم: توشه ما تمام شد اگر اجازه دهيد به مدينه در آييم تا هم به زيارت مرقد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله رويم و هم آذوقه فراهم كنيم.

آن حضرت فرمود: آذوقه اى كه همراه داريد، بياوريد. آذوقه خود را براى آن حضرت آورديم و ايشان آن را با دستهايش بر هم زد وگفت: اين مقدار شما را تا كوفه مى رساند و امّادر باره زيارت مرقد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله بايد بدانيد كه شما او را ديده ايد. من با آنها نماز صبح را گزاردم و مى خواهم نماز ظهر را با ايشان به جاى آورم. شما دو تن در پناه خدا باز گرديد.( ۱۹ )

ج - تقيه حتّى در وضو گرفتن تلاشهاى خبر چينان و جاسوسان رژيم در افشاى ماهيّت على بن يقطين با شكست رو به رو شد. از اين رو هارون در صدد بر آمد تا على بن يقطين را شخصاً زير نظر بگيرد، امّا تلاش او نيز، بنابر آنچه كه درروايت زير آمده است، به شكست انجاميد:

محمّد بن اسماعيل از محمّد بن فضل روايت كرده است كه گفت: درباره مسح پاها در وضو ميان اصحاب ما اختلاف پديدار شد كه آيا مسح پاها از انگشتان تا كعبين است يا بر عكس؟

على بن يقطين نامه اى را به امام موسى كاظمعليه‌السلام نوشت و در آن ازاختلاف اصحاب در باره مسح پاها جويا شد و عرض كرد: چنانچه صلاح مى دانيد، نظر خود را در اين باره به من بنويسيد تا ان شاء اللَّه بر آن عمل كنم. امام در پاسخ به او نوشت: آنچه كه در باره اختلاف اصحاب درخصوص وضو گفته بودى، دانستم. وضو اين گونه است تو را بدان امرمى كنم. سه بار آب در دهان و سه بار آب در بينى مى گردانى.

صورتت راسه بار مى شويى و محاسنت را به هنگام وضو با دست از هم باز مى كنى. تمام سرت وظاهر گوشها و درون آنها را نيز دست مى مالى وسه بار پاهايت را تا كعبين مى شويى و نبايد با اين حكم مخالفت كنى. چون نامه آن حضرت به دست على بن يقطين رسيد، از آنچه در آن آمده بود شگفت زده شد، زيرا تمام شيعيان بر خلاف اين نظر اجماع داشتند، امّا على بن يقطين گفت: سرورم بدانچه فرموده داناتر است و من فرمان او را به جاى مى آورم.

از آن پس او وضو را همان گونه مى گرفت كه امام به او دستورداده بود و به خاطر فرمانبردارى از امام مورد مخالفت بسيارى از شيعيان قرار گرفت. از طرفى سخن چينان نزد هارون رفتند و به وى گفتند: على بن يقطين را فضى و با تو مخالف است.

هارون به يكى از نزديكانش گفت: پيش من در باره على بن يقطين ومخالفت او با ما و تمايلش به شيعه بسيار سخن گفته اند حال آنكه من در خدمتگزارى او تقصيرى نمى بينم و بارها او را آزموده ام، ولى از آنچه وى را بدو متهم مى كنند اثرى نديدم! دوست دارم وضع او را چنان كه خودش هم پى نبرد زير نظر بگيرم تا حقيقت كار او بر من معلوم شود.

به او گفته شد: رافضيان در وضو با جماعت (اهل سنّت) اختلاف دارند ووضو را به تفصيلى كه جماعت بدان اعتقاد دارند، نمى گيرند آنان معتقد به شستن پاها در وضو نيستند. او را در اين مورد بيازما آن چنان كه خودش هم پى نبرد. هارون گفت: چنين كنم. اين كار وضع او را روشن مى كند.

هارون مدّتى دست از على بن يقطين برداشت و به او كارى در خانه سپرد. چون وقت نماز فرا رسيد، على بن يقطين در يكى از اتاقهاى خانه خلوت كرد تا وضو بگيرد و نماز بگزارد. در اين هنگام رشيد در پس ديواراتاق ايستاد چنان كه مى توانست على بن يقطين را ببيند و در ضمن خودش را هم از ديد او پنهان نگاه دارد.

على آب خواست. سه بار مضمضه و سه بار استنشاق كرد و صورتش را سه بار شست و محاسنش را از هم باز كردودستانش را سه بار از انگشتان تا آرنجها شست و سر وگوشش را مسح كرده پايش را نيز شست.

هارون الرشيد ناظر تمام اين صحنه بود. چون شيوه وضو گرفتن على بن يقطين را ديد نتوانست خويشتندارى كند. لذا از مخفيگاه خود بيرون آمد و على او را ديد. هارون بانگ بر آورد: اى على بن يقطين هر كس گمان كند كه تو رافضى هستى، دروغ مى گويد!!

بدين ترتيب موقعيّت على بن يقطين در نزد هارون تثبيت شد. پس ازاين واقعه نامه اى از جانب امام موسى بن جعفرعليهما‌السلام خطاب به على بن يقطين رسيد كه متن آن چنين بود:

از حالا، آن گونه وضو بساز كه خداوند فرموده است. يك بار شستن صورت واجب و بار دوّم به منزله تكميل آن است.

دستهايت را از آرنج تاانگشتان بشوى و با ترى حاصل از وضويت جلوى سر و روى پاهايت رامسح كن. اينك بيمى كه بر تو بود، مرتفع شد. و السلام.( ۲۰ )

۳ - مسيّب، جانشين رئيس شرطه (رئيس شهربانى) حكومت يعنى سندى بن شاهك بود. مسيّب مأمور زندان امام كاظمعليه‌السلام بود و چنان كه از برخى متون تاريخى فهميده مى شود از هواخواهان آن حضرت به حساب مى آمد و اوامر امام را به پيروانش مى رساند.

در واقع بسيارى از كسانى كه امام پيش آنها زندانى بود، به خاطر ديدن معجزات آن حضرت قايل به امامت و ولايت او بودند بشّار بنده سندى بن شاهك در اين باره مى گويد:

من يكى از سرسخت ترين دشمنان آل ابوطالب بودم. روزى سندى بن شاهك مرا خواست و گفت: من مى خواهم تو را به كارى بگمارم كه هارون با اطمينان مرا بر آن گمارده است. گفتم: در اين صورت هيچ چاره اى ندارم. سندى بن شاهك گفت: اين موسى بن جعفر است كه هارون او را به من سپرده است و من تو را به پاسبانى از او گماشتم.

بشّارگويد: سندى بن شاهك، موسى بن جعفر را بدون خانواده در اتاقى محبوس كرد و مرا بر او گماشت. من چندين قفل بر در اتاق زدم و چون درپى كارى روانه مى شدم، همسرم را به پاسبانى مى گذاشتم و او از آنجاتكان نمى خورد تا من باز مى گشتم. بشّار در ادامه گويد: خداوند بغض وكينه ام به آن حضرت را مبدل به مهر و محبّت كرد.

روزى آن حضرت مرا طلبيد وگفت: به زندان قنطره برو وهند بن حجّاج را بخواه وبه او بگو: ابوالحسن تو را فرمود به سوى او بروى. او تورا مى راندو بر تو بانگ مى زند، چنانچه اين كار را كرد به او بگو: من اين خبر را به تو گفتم و پيغام امام را به تو رساندم. اگر مى خواهى آنچه را كه گفته انجام ده و اگر هم نمى خواهى كارى نكن و سپس اورا واگذار وباز گرد.

بشّار گويد: من در پى اطاعت از فرمان امام بيرون آمدم، قفلها راهمچنان كه بود بر در زدم و همسرم را در كنار در نشانيدم و به او گفتم:تكان نخور تا باز گردم.

به طرف زندان قنطره رفتم و بر هند بن حجّاج وارد شدم و گفتم:ابوالحسن خواسته است كه به سوى او روى. هند بر من بانگ زد و مرا راند.

من نيز به او گفتم:

من پيغام را به تو رساندم تو اگر مى خواهى انجام بده و اگر نمى خواهى كارى مكن. سپس بازگشتم و او را ترك كردم و به نزد ابوالحسن آمدم. همسرم همچنان در كنار در نشسته بود و درها هم بسته بود. من يك به يك قفلها را باز كردم تا به زندان امام رسيدم. آن حضرت را ديدم و ماجرارا باز گفتم. امام كاظمعليه‌السلام فرمود: آرى او نزد من آمد و رفت!!

پيش همسرم بازگشتم و از او پرسيدم: آيا پس از من كسى آمده و وارداين اتاق شده است؟ پاسخ داد: به خدا سوگند نه. من از اين در فاصله نگرفتم و اين قفلها تا زمانى كه تو آمدى، باز نشد!!( ۲۱ )

گام چهارم‌

مطالب و نوشته‌های چاپ شده درباره آقا شیخ مرتضی زاهد بسیار کم و پراکنده است. با این حال از همین مطالب اندکی که در بعضی از کتابها آمده است به خوبی می‌توان به مقام و عظمت شخصیت اخلاقی و معنوی آن شیخ جلیل القدر پی برد.

یکی از آن کتابها گنجینه دانشمندان است. این کتاب از تألیفات مورّخ و نویسنده معاصر، مرحوم آقای حاج شیخ محمد شریف رازی است. مطالب و محتوای این کتاب که در نُه جلد به چاپ رسیده ترجمه‌نگاری و معرفی روحانیون و عالمان معاصر و بعضی از علما و فقهای بزرگ گذشته است. بنای اصلی این نویسنده جمع‌آوری و ثبت زندگی‌نامه‌ای اجمالی و کلی از همه عالمان زمانش بوده است؛ با این حال در مورد بعضی از شخصیتهای کتابش به دانستنیهای عمومی اکتفا نکرده و به اموری چون خصیصه‌های اخلاقی و معنوی و به بعضی از وقایع خاص زندگی و حتی گاه به کرامتهای آنان نیز پرداخته است. خوشبختانه آقا شیخ مرتضی زاهد نیز از این امر بی نصیب نمانده است.

نویسنده گنجینه دانشمندان در جلد ششم در صفحه 46، ابتدا این صفات و تعبیرات را نسبت به مرحوم زاهد به کار می‌برد.

مرحوم حجة الاسلام و المسلمین حاج شیخ مرتضی، ابن آخوند ملا آقا بزرگ، عالمی زاهد و فاضلی عابد، عارفی ناسک و سالکی متعبد و از اوتادِ دانشمندان و علمای تهران و مشهور به «زاهد» بود.

صاحب گنجینه دانشمندان بعد از پرداختن به اموری چون سال تولد و تحصیلات، اساتید، سال وفات و محل دفنِ مرحوم زاهد، به سه داستان از داستانهای او می‌پردازد.

شاید نامِ «آقا سید کریم پینه‌دوز» برای شما نامی آشنا باشد و درباره او یا در پای منبرها چیزهایی را شنیده‌اید و یا در بعضی از کتابها مطالبی را خوانده‌اید. شاید بسیاری از شما در بعضی از کتابهایی که در این سالها درباره متشرّفین به ساحت مقدس امام زمان‌عليه‌السلام به چاپ رسیده است به این جملات برخورد کرده باشید:

در تهران مرد پنیه دوزی بود به نام آقا سید کریم که اکثر علمای اهلِ معنا معتقد بودند گاهی حضرت بقیة الله الاعظم‌عليه‌السلام به مغازه محقّر او تشریف می‌برند و با او می‌نشینند و هم صحبت می‌شوند!

نام و شهرتش «آقا سید کریم محمودی» بود و در گوشه‌ای از بازار تهران به پینه‌دوزی و پاره‌دوزی مشغول بود. به همین جهت مشهور به «آقا سید کریم پینه‌دوز» بود.

آقا سید کریم با وجود آن مقامات ولایی و توحیدی، تا حدودی گمنام بود و در زمان حیاتش فقط خواص و علمای اهل معنای تهران از حالات و مقاماتش با خبر بودند. نویسنده گنجینه دانشمندان به پنج نفر از این بزرگان و علمایی که از مقامات و حالات آقا سید کریم با خبر بوده و به او اعتقاد داشته‌اند اشاره کرده است؛ بزرگان و علمایی که هر یک از آنان در تقوا و زهد و معرفت، زبانزد و معروف و مشهورند. این بزرگان عبارتند از:

مرحوم حاج آقا یحیی سجادی ؛

مرحوم آقا شیخ مرتضی زاهد؛

مرحوم حاج سید علی آقای مفسّر تهرانی؛

مرحوم آقا شیخ محمد حسین زاهد

و مرحوم حاج شیخ محمود یاسری.(9)

قبل از پرداختن به اولین داستان، به این نکته نیز اشاره شود که مرحوم آقا سید کریم پینه‌دوز یکی از دست‌پرورده‌ها و تربیت یافتگانِ مرحوم آقا شیخ مرتضی زاهد بوده است.

در جلد ششم از گنجینه دانشمندان آمده است که مرحوم آقا سید کریم پینه‌دوز تعریف کرده بوده است:

در یکی از شبهای جمعه در صحن حرم حضرت عبدالعظیم حسنی‌عليه‌السلام به خدمت حضرت ولی عصر، حجّة ابن الحسن العسکری‌عليه‌السلام مشرف شدم.

در آن تشرّف حضرت بقیة الله‌الاعظم‌عليه‌السلام قریب به این مضمون به آقا سید کریم پینه‌دوز می‌فرمایند:

«سید کریم! بیا به زیارت جدّم حضرت رضاعليه‌السلام برویم.»

در آن شب آقا سید کریم فقط بعد از چند قدم راه رفتن، خودش را با امام زمانش در صحن مقدّس حرم حضرت علی بن موسی الرّضاعليه‌السلام می‌بیند. آقا سید کریم همراه با حضرت، به حرم حضرت امام رضاعليه‌السلام مشرّف می‌شود و بعد از زیارت، با همان کیفیت به تهران بازگردانده می‌شود.

در این هنگام باز حضرت بقیة الله الاعظم امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف - به آقا سید کریم پینه‌دوز قریب به این مضمون می‌فرمایند:

«آقا سید کریم! بیا به سر قبر حاج سید علی آقای مفسّر(یا قبر مرحوم حاج سید عبدالکریم لاهیجی) برویم.»

آقا سید کریم به دنبال حضرت حجّة ابن الحسن العسکری‌عليه‌السلام به سوی قبرِ مرحوم آقا سید علی مفسّر - در شهر ری، واقع در امام زاده عبدالله به راه می‌افتد.

آقا سید کریم در نزدیکیهای قبر مشاهده می‌کند روحِ مرحوم آقا سید علی مفسّر از قبر و از جایگاهش بیرون آمد و با عجله و شتاب و با اظهار خلوص و ادب و ارادت به ساحت مقدس آخرین امام و خلیفه الهی و آخرین هادی و راهنمای به حقیقت و جوهره توحید و خداپرستی، به استقبالِ آن حضرت آمد...

در آخرین لحظه‌های این ملاقات، مرحوم آیت الله حاج سید علی آقای مفسّر، رو به آقا سید کریم پینه دوز می‌کند و به او می‌گوید:

آقا سید کریم! به آقا شیخ مرتضی زاهد سلامِ مرا برسان و به او بگو چرا حق رفاقت و دوستی را فراموش کرده‌ای و به سر قبر من و به دیدن من نمی‌آیی؟

در این هنگام، امام زمان‌عليه‌السلام جمله بسیار عجیب و بسیار پر محبتی را بر زبان می‌آورند؛ جمله‌ای که هر شیعه‌ای را نالان و گریان می‌نماید؛ جمله‌ای که گفتن و عمل کردنش را فقط از این خاندان می‌توان انتظار داشت.

آن شب بعد از گلایه روحِ آقا سید علی مفسّر از آقا شیخ مرتضی، حضرت بقیة الله‌امام زمان‌عليه‌السلام به مرحوم حاج سید علی آقای مفسّر قریب به این مضامین می‌فرمایند:

«آقا سید علی! آقا شیخ مرتضی گرفتار و از آمدن معذور است؛ من به جای او به دیدنت خواهم آمد!»

و به راستی که آقا سید کریم پینه دوزها، نرسیدند مگر با عمل به توصیه‌های آقا شیخ مرتضی‌ها بر تمسّک به وحی و شرع مقدس و علوم محمد و آل محمد صلوات اللَّه علیهم اجمعین.

تا تکیه گَهَت عصای برهان باشد

تا دیدگهت کتابِ عرفان باشد

در هجرِ جمالِ دوست تا آخر عمر

قلب تو دگرگون و پریشان باشد

و البته این نکته به هیچ وجه فراموش نشود که:

دهنده‌ای که به گُل نِکْهت و به گِل جان داد

به هر که هر چه سزا دید حکمتش آن داد

دو سالکِ متشابه سلوک را در عشق

یکی نوید به وصل و یکی به هجران داد

(محتشم)

و باز هم این نکته فراموش نشود که همه و همه، چه تقدیرشان وصل باشد و چه هجران؛ چاره‌ای جز لقای او یا افتادن در هجر و عشقِ جانسوز و کشنده و شکننده او ندارند چرا که به حقیقت و به راستی که، بی او به سر نمی‌شود.

وا فریادا ز عشق وا فریادا

کارم به یکی طُرّه نگار افتادا

گر دادِ منِ شکسته دادا دادا

ور نه من و عشق هر چه بادا بادا

(ابوالخیر)

دومین مطلبی که در گنجینه دانشمندان آمده است، کرامتی است از آقا شیخ مرتضی زاهد که آن را مرحوم آقای حاج شیخ عبدالحسین جاودان، فرزند مرحوم آقا شیخ مرتضی برای نویسنده گنجینه دانشمندان تعریف کرده است.

خانه مرحوم آقا شیخ مرتضی زاهد دچار مشکل شده بود؛ حشراتی موذی (ساس) به این خانه هجوم آورده بودند. بچه‌ها و اعضای خانه هر چه تلاش و کوشش کردند تا این حشرات را از بین ببرند، موفق نشدند و نتوانستند از شرّ آن حشرات موذی خلاص شوند!

تا اینکه در یکی از شبها، این حشرات بیش از اندازه اذیت و آزار کردند. در این هنگام اعضای خانواده مشاهده کردند که آقا شیخ مرتضی از جایش بلند شد و به سوی اتاقی که آن حشرات در آنجا بیشتر جمع شده بودند، رفت. آقا شیخ مرتضی زاهد در جلوی آن اتاق ایستاد و به آن حشرات گفت:

«خداوند، دیگر به شما اذن و اجازه نداده ما را آزار دهید»

مرحوم حاج شیخ عبدالحسین جاودان که خودش بر این صحنه شاهد و ناظر بوده است، برای نویسنده گنجینه دانشمندان گفته است:

از آن شب به بعد دیگر هیچ ساسی در این خانه دیده نشده است و برای ما معلوم نشد در آن شب، آن حشرات چگونه و کجا رفتند!

و آقا شیخ مرتضی زاهد می‌گفته است: من این امر را از مادرِ حضرت امام باقرعليه‌السلام یاد گرفته‌ام!

و سپس این قصه و ماجرای والده امام باقرعليه‌السلام را تعریف می‌کرده است:

والده ماجده حضرت امام محمدباقرعليه‌السلام به دیواری که می‌خواست بر سرِ آن بانوی مکرّمه فرو ریزد خطاب فرمود: به حق المصطفی که خدا اجازه نداده بر سرِ من خراب شوی! پس آن دیوار همان طور منحنی و کج ایستاد، تا آن بانوی مکرّمه به سلامت گذشت(10)

شُکرِ خدا که هر چه طلب کردم از خدا

بر منتهای همّتِ خود کامران شدم

اول ز تحت و فوقِ وجودم خبر نبود

در مکتبِ غمِ تو چنین نکته دان شدم

آن روز بر دلم درِ معنی گشوده شد

کز ساکنانِ درگهِ پیر مغان شدم

سومین داستانی که در گنجینه دانشمندان آمده است در رابطه با سخنی از مرحوم حاج میرزا هادی تهرانی است. او این سخن را پس از وفاتش درباره مرحوم آقا شیخ مرتضی زاهد گفته است.

مرحوم حاج میرزا هادی تهرانی از واعظان و منبریهای بسیار مشهور و بسیار پرهیزگار و باتقوای تهران و در واقع از اسوه‌ها و الگوهای کم نظیر در تقوا و پاکی بوده است. به اندازه‌ای در تقدّس و تقوا دقت و مواظبت داشت که کم‌کم این تقدّس و تقوای او سبب شد تا علما و مردمِ مشکل‌پسندِ تهران با اعتقادی کامل از او با نامِ «حاج مقدس» یاد کنند و از آن به بعد مرحوم حاج مقدس نماد و اُسوه تقدس و صداقت و درستکاری و تقوای الهی برای مردم و علمای تهران بوده است.

در همین ششمین جلد از گنجینه دانشمندان در صفحه 67 آمده است:

حجة الاسلام و ثقة المحدثین مرحوم حاج میرزا هادی تهرانی معروف به حاج مقدس از علمای ابرار و محدّثینِ اخیارِ تهران و مورد توجه و اعتماد و وثوقِ علمای مرکز و طبقات مختلفِ اصناف بازار تهران بوده است... وی در تقوا و ورع و زهد مشار بالبنان و ضرب المثل برای همگان گردیده بود...

مرحوم حاج مقدس نیز یکی از تربیت شده‌ها، و از شاگردان آقا شیخ مرتضی زاهد بود و به مرحوم زاهد بسیار اعتقاد و ایمان داشت.

بعد از اینکه حاج مقدس از دنیا می‌رود، یکی از ارادتمندان مرحوم زاهد، به نام حاج شیخ محمد حمامی - که او نیز انسانی بسیار متدین و با تقوا بود(11) - حاج مقدس را در عالم رؤیا مشاهده می‌کند. حاج آقا محمد حمامی برای نویسنده گنجینه دانشمندان تعریف کرده است:

بعد از وفات حاج مقدس، شبی او را در خواب دیدم. او در باغی بسیار زیبا قرار داشت و حالش بسیار خوب و نیکو بود. در خواب از حاج مقدس احوالش را پرسیدم.

حاج مقدس جواب داد: حالم خوب است و اینجا منزل و جایگاه من است.

آن گاه از حاج مقدس پرسیدم: آقا شیخ مرتضی زاهد کجاست؟

حاج مقدس جواب داد: آقا شیخ مرتضی زاهد در ردیف سلمان و اباذر است؛ دست من که به او نمی‌رسد!

در اینجا برای اینکه این سخن بیشتر به دلتان بنشیند به این مطلب با دقت توجه کنید.

نقل است مرحوم آیت الله‌حاج آقا یحیی سجادی که از علمای بزرگ تهران و از نمونه‌های تقوا و پرهیزکاری بوده است(12) در بالای منبر برای مردم می‌گفته است:

آی مردم در روز قیامت اگر خداوند به یحیی بگوید ای یحیی این چه وضعی بود در دنیا داشتی؟

اگر یحیی خیلی عقلش کار کند با شرمندگی به خداوند جواب خواهد داد:

خدایا زمانه یحیی، بد زمانه‌ای بود.

ای مردم اگر در روز قیامت، این یحیی به خداوند این چنین جوابی را بدهد خداوند همان وقت دستور خواهد داد تا حاج مقدس را حاضر کنند و سپس خداوند خواهد گفت:

ای یحیی مگر این حاج مقدس در زمانه تو زندگی نمی‌کرد؟!

و حالا باز آن جمله حاج مقدس را به یاد بیاورید که گفته بود:

«آقا شیخ مرتضی زاهد در ردیف سلمان و اباذر است دست من که به او نمی‌رسد!»

و این حدیث را هم به یاد بیاورید که حضرت خاتم الانبیاءصلى‌الله‌عليه‌وآله درباره حضرت سلمان فارسی فرمود: سلمان از ما اهل بیت است.

پس شاید انگار:

درِ میخانه به روی همه باز است هنوز

(مصرعی از یکی از غزلیات حضرت امام خمینی‌قدس سره)

گام پنجم‌

خدا رحمت کند مرحوم حاج شیخ اسدالله حمیدی تهرانی را؛ ایشان یکی از واعظانِ استاد دیده و زحمت کشیده تهرانی بود که مردان بزرگی را در نجف و ایران درک کرده بود.

مرحوم حجّة الاسلام و المسلمین آقای حاج شیخ اسدالله حمیدی تهرانی می‌گفت:

خدا رحمت کند یک آقای سیدی(13) تعریف می‌کرد، یک روز در جلسه‌ای در خدمت مرحوم آقا شیخ مرتضی زاهد بودیم. بعد از این که جلسه تمام شد و مرحوم زاهد می‌خواستند تشریف ببرند فقط من و ایشان در اتاق باقی مانده بودیم. زمانی که آقا شیخ مرتضی زاهد می‌خواست از اتاق بیرون برود، ابتدا رو به سوی حرم حضرت امیرالمؤمنین‌عليه‌السلام ایستاد و شروع به سلام دادن به ساحت مقدس سید الاوصیاء، حضرت علی بن ابی طالب‌عليه‌السلام نمود. زمانی که ایشان در حال سلام دادن به حضرت امیرالمؤمنین‌عليه‌السلام بود، ناگاه من متوجه و ناظر منظره‌ای بسیار غیرعادی و شگفت شدم، به گونه‌ای که از مشاهده آن منظره، قلبم به تپش افتاد و بسیار هیجان زده شدم.

در قسمتی از آن اتاق، عکسی از حضرت آیت الله‌العظمی حاج شیخ مرتضی انصاری نصب بود و من در آن لحظه‌ای که آقا شیخ مرتضی زاهد با خم شدن و تعظیم، شروع به سلام دادن به حضرت امیرالمؤمنین‌عليه‌السلام کرده بود، مشاهده کردم آن عکس نیز همراه با آقا شیخ مرتضی زاهد خم شد و تعظیم کرد و دوباره به حالت اول باز گشت!

من در حالی که هیجان زده شده بودم، بی‌اختیار و بلا فاصله رو به آقا شیخ مرتضی زاهد کردم و خواستم آنچه را که دیده‌ام برای ایشان بازگو کنم؛ در این هنگام آقا شیخ مرتضی زاهد اشاره به آن عکس کرد و فرمود: «این چیزی را که شما دیدید من هم دیدم شما هم هر چه را می‌بینید لازم نیست فوری برای دیگران تعریف کنید!»

گام ششم

حاج احمد آقای مصلحی در سال 1290 ه ش در تهران متولد شده است او یکی از کاسب‌های قدیمی متدین و اهل تقوا و مواظبت بازار تهران است. مغازه او در نزدیکیهای امام زاده سید اسماعیل قرار دارد و به کوچه و خانه آقا شیخ مرتضی زاهد بسیار نزدیک است.

زمانی که برای اولین بار به مغازه حاج احمدآقا مصلحی وارد شدم، قبل از هر چیز، توجه و حواسم به یکی از چهار، پنج عکسی که در مغازه بود جلب شد. در گوشه‌ای از مغازه، عکسی از مرحوم آقا شیخ مرتضی زاهد نصب شده بود.

در ابتدای صحبت، برای حاج احمد آقا، با آن نگاهها و قیافه پاک و صاف و ساده‌اش سخت بود که درباره آقا شیخ مرتضی زاهد حرفی بزند، ولی کم‌کم لب به سخن گشود و مطالب و حرفهای متنوع و جالبی را بازگو کرد. در اینجا برای پرهیز از تکرار، فقط دو مطلب از او آورده می‌شود.

حاج احمد آقای مصلحی می‌گفت:

در آن زمان، در گوشه‌ای از بازار سید اسماعیل، مغازه‌ای گرامافون داشت. به اندازه‌ای صدای آن را زیاد می‌کرد که صدایش تا جلوی مغازه ما می‌پیچید و گوششان هم به هیچ اعتراض و تذکری بدهکار نبود. در آن زمان آقا شیخ مرتضی زاهد گاهی برای رفتن به مسجد از جلوی مغازه ما رد می‌شد و من در آن زمان، نه یک بار و دوبار، بلکه چندین بار شاهد بودم زمانی که آقا شیخ مرتضی زاهد از اینجا رد می‌شد و صدای آن گرامافون نیز بلند بود، به یک باره آن دستگاه عیبی پیدا می‌کرد و صدایش خفه می‌شد! و آنها هم در آن لحظات نمی‌توانستند آن را درست کنند و از اینکه دستگاهشان بی‌هیچ دلیل و علتی قطع می‌شد گیج می‌شدند. من چندین بار خودم شاهد و ناظر این مسأله بودم. خدا نمی‌خواست گوشهای آقا شیخ مرتضی به صورت غیر اختیاری هم، صدای موسیقی و صدای حرام را بشنوند.

آقا شیخ مرتضی زاهد به اندازه‌ای از مصیبت وارد شده بر استادش مرحوم آیت الله حاج شیخ فضل الله نوری(14) ناراحت بود که از آن به بعد به هیچ وجه حاضر نبود از آن محلی که شیخ را به دار آویختند، عبور کند.

حاج احمد آقای مصلحی می‌گفت:

آقا شیخ مرتضی زاهد در آن آخرهای عمرش نیز که او را به کول می‌گرفتند و به این طرف و آن طرف می‌بردند، در این وضعیت هم، سفارش و تأکید می‌کرد که او را به هیچ وجه از این میدانی که آقا شیخ فضل الله‌رابه دار آویختند عبور ندهند.

حاج احمد آقای مصلحی نقل می‌کرد که آقا شیخ مرتضی زاهد بر بالای منبر می‌گفت:

بعد از اینکه حاج شیخ فضل الله نوری را شهید کردند، او را در خواب دیدم. از حاج شیخ فضل الله پرسیدم: آقا شما در آن لحظاتی که می‌خواستند شما را بر بالای دار ببرند، چه حالی داشتید؟ در آن لحظات بر شما چه گذشت؟

حاج شیخ فضل الله جواب داد: زمانی که می‌خواستند مرا بر بالای دار ببرند، مشاهده کردم خاتم الانبیاء حضرت رسول اکرم‌صلى‌الله‌عليه‌وآله تشریف آوردند. در دستهای آن حضرت، عمامه‌ای سبز قرار داشت. حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله در حالی که آن عمامه سبز را بر روی سرم می‌گذاشتند به من فرمودند:

«بگذار تا ابتدا این عمامه سبز را بر روی سرت بگذاریم تا شما با این عمامه سبز بر بالای دار بروی!...»

گام هفتم‌

عالم، ذاکر، شاعر و خطیب فرزانه، حضرت آقای حاج شیخ احمد سِیبوِیه، یکی از واعظان با اخلاص و وارسته تهران و به حقیقت یکی از الگوهای با معنویت و با صفای زمانه ما در تبلیغ و ارشاد مردم می‌باشد. او هم اکنون بیش از 85 سال دارد، اما با این قد خمیده همچنان با شور و حالی تماشایی و مثال زدنی به تبلیغ علوم و آموزه‌های اهل بیت عصمت و طهارتعليهم‌السلام مشغول است و نزد بسیاری از اهل ایمان، به خصوص بسیاری از فضلا و علمای تهران و قم معروف و مشهور است.

چند سال پیش، مطلبی را از حاج آقای سیبویه شنیده بودم. ایشان می‌گفت:

چند نفر هستند که من هر روز برای آنها فاتحه‌ای می‌خوانم؛ یکی از آنها مرحوم زاهد است و من سالهاست هر روز برای مرحوم آقا شیخ مرتضی زاهد فاتحه‌ای می‌خوانم و این عمل از من ترک نمی‌شود.

جالب این است که حاج آقای سیبویه در کربلا به دنیا آمده و حدود بیست تا سی سال بعد از وفات آقا شیخ مرتضی، از کربلا به تهران هجرت کرده است؛ بنابراین از نزدیک انس و رفاقتی با مرحوم زاهد نداشته و این ارادت و محبت را فقط از تأثیرات آن بزرگوار در میان متدینین تهران به دست آورده است.

اما به راستی حاج آقای سیبویه چگونه نادیده تا این حد و اندازه به آقا شیخ مرتضی زاهد ارادت و محبت پیدا کرده است؟!

با این اندیشه و سؤال، به حسینیه حاج آقای سیبویه، واقع در میدان شهید نامجو رفتم. ایشان در ابتدا فرمود:

در مقام و منزلت آقا شیخ مرتضای زاهد همین مطلب کافی است که مرجع عالیقدر جهان تشیع، حضرت آیت الله العظمی آقا سید ابوالحسن اصفهانی، به یک شخصی(15) فرموده بودند: من حاضرم مقداری پول به شمابدهم تا شما آقا شیخ مرتضی زاهد را از تهران به عتبات عالیات بیاورید، تا من یک بار این آقا شیخ مرتضی را از نزدیک ببینم...

حاج آقای سیبویه بلافاصله این قطعه را با یک توجه و حالی خاص بیان کرد:

قدر زر زرگر شناسد

قدر گوهر گوهری

یکی دیگر از مطالبی که حاج آقای سیبویه بر آن تأکید داشت ماجرای جنازه آقا شیخ مرتضی بود. حاج آقای سیبویه می‌گفت:

جنازه مرحوم آقا شیخ مرتضی زاهد را در صحن حرم حضرت قمر بنی هاشم، حضرت اباالفضل العباس‌عليه‌السلام به خاک سپرده‌اند. ما هم تا زمانی که در کربلا ساکن بودیم بر سر قبر ایشان می‌رفتیم. چند سال بعد از وفات مرحوم زاهد، صحنِ حضرت عباس‌عليه‌السلام نیاز به تعمیرات و بازسازی پیدا کرد. در آن تعمیرات، قبر مرحوم زاهد را هم باید می‌شکافتند. اما زمانی که قبر را باز کرده بودند، مشاهده شد جنازه ایشان بعد از چند سال همچنان سالم و تر و تازه است و هیچ تغییری نکرده است!

خوب است بدانید عالم و واعظ وارسته و پرهیزکار، حضرت آقای حاج شیخ احمد سیبویه، سالها در حرم قمر بنی هاشم حضرت اباالفضل العباسعليه‌السلام امام جماعت بوده است.

گام هشتم‌

حضرت مستطاب حاج آقا اسماعیل شیرازی هر چند که بیشترین استفاده‌های اخلاقی و معنوی خود را از مرحوم آیت الله حاج شیخ مهدی معزّی برده، ولی با بسیاری از ابرار و علمای بزرگ تهران مأنوس و محشور بوده است؛ از جمله در پای مواعظ و منبرهای مرحوم آقا شیخ مرتضی زاهد زیاد حاضر شده است. حاج آقای شیرازی در رابطه با مرحوم زاهد، بر روی دو مطلب تأکید داشت: یکی تأکید بر اخلاص بسیار بالای او در منبر و موعظه بود؛ و دومین مطلب کرامتی بود که با چشمهای خودش از آقا شیخ مرتضی زاهد دیده بود. حاج آقای شیرازی می‌گفت :

در یکی از سالها آقا شیخ مرتضی زاهد در روز شهادت حضرت فاطمه زهراعليها‌السلام بر بالای منبر بود. آن روز آقایان در داخل اتاقها حضور داشتند و جمعی از خانمها در گوشه‌ای از حیاط نشسته بودند. در وسطهای جلسه ناگهان باران شدیدی شروع به باریدن کرد. خانمهایی که در حیاط نشسته بودند می‌خواستند خودشان را جمع و جور کنند، همهمه و سر و صدایشان بلند شد. در همین لحظه آقا شیخ مرتضی سرش را کمی به سوی آسمان بالا گرفت و به آرامی گفت:

- مگر نمی‌بینی؛ نبار!

آقا شیخ مرتضی دوباره به ادامه صحبتهایش مشغول شد. کم‌کم سر و صدای خانمها فرو نشست و ما هم که داخل اتاق بودیم متوجه شدیم دیگر خبری از باران نیست.

جلسه به پایان رسید و مردم در حال رفتن بودند. در موقع بیرون رفتن از خانه، همه خیال می‌کردند باران دوباره شروع به باریدن کرده است. ولی من ناگهان به صورت تصادفی به یک پدیده بسیار شگفت و اعجاب آوری واقف شدم. ابتدا شک کردم، ولی دوباره برگشتم و با دقت، داخل و خارج از خانه را نظاره کردم. باور کردنی نبود! ولی آنچه را می‌دیدم بسیار واضح و آشکار بود! در بیرون از خانه در همه جا باران می‌بارید و فقط در فضای آن خانه باران نمی‌بارید. و من تازه متوجه شدم بعد از آن دعای آقا شیخ مرتضی زاهد، در همه این مدت باران در حال باریدن بوده است و فقط در فضای آنجا باران نمی‌باریده است! آن روز به غیر از من، سه چهار نفر از دوستان نیز به این پدیده خارق العاده پی برده بودند!

گام چهارم‌

مطالب و نوشته‌های چاپ شده درباره آقا شیخ مرتضی زاهد بسیار کم و پراکنده است. با این حال از همین مطالب اندکی که در بعضی از کتابها آمده است به خوبی می‌توان به مقام و عظمت شخصیت اخلاقی و معنوی آن شیخ جلیل القدر پی برد.

یکی از آن کتابها گنجینه دانشمندان است. این کتاب از تألیفات مورّخ و نویسنده معاصر، مرحوم آقای حاج شیخ محمد شریف رازی است. مطالب و محتوای این کتاب که در نُه جلد به چاپ رسیده ترجمه‌نگاری و معرفی روحانیون و عالمان معاصر و بعضی از علما و فقهای بزرگ گذشته است. بنای اصلی این نویسنده جمع‌آوری و ثبت زندگی‌نامه‌ای اجمالی و کلی از همه عالمان زمانش بوده است؛ با این حال در مورد بعضی از شخصیتهای کتابش به دانستنیهای عمومی اکتفا نکرده و به اموری چون خصیصه‌های اخلاقی و معنوی و به بعضی از وقایع خاص زندگی و حتی گاه به کرامتهای آنان نیز پرداخته است. خوشبختانه آقا شیخ مرتضی زاهد نیز از این امر بی نصیب نمانده است.

نویسنده گنجینه دانشمندان در جلد ششم در صفحه 46، ابتدا این صفات و تعبیرات را نسبت به مرحوم زاهد به کار می‌برد.

مرحوم حجة الاسلام و المسلمین حاج شیخ مرتضی، ابن آخوند ملا آقا بزرگ، عالمی زاهد و فاضلی عابد، عارفی ناسک و سالکی متعبد و از اوتادِ دانشمندان و علمای تهران و مشهور به «زاهد» بود.

صاحب گنجینه دانشمندان بعد از پرداختن به اموری چون سال تولد و تحصیلات، اساتید، سال وفات و محل دفنِ مرحوم زاهد، به سه داستان از داستانهای او می‌پردازد.

شاید نامِ «آقا سید کریم پینه‌دوز» برای شما نامی آشنا باشد و درباره او یا در پای منبرها چیزهایی را شنیده‌اید و یا در بعضی از کتابها مطالبی را خوانده‌اید. شاید بسیاری از شما در بعضی از کتابهایی که در این سالها درباره متشرّفین به ساحت مقدس امام زمان‌عليه‌السلام به چاپ رسیده است به این جملات برخورد کرده باشید:

در تهران مرد پنیه دوزی بود به نام آقا سید کریم که اکثر علمای اهلِ معنا معتقد بودند گاهی حضرت بقیة الله الاعظم‌عليه‌السلام به مغازه محقّر او تشریف می‌برند و با او می‌نشینند و هم صحبت می‌شوند!

نام و شهرتش «آقا سید کریم محمودی» بود و در گوشه‌ای از بازار تهران به پینه‌دوزی و پاره‌دوزی مشغول بود. به همین جهت مشهور به «آقا سید کریم پینه‌دوز» بود.

آقا سید کریم با وجود آن مقامات ولایی و توحیدی، تا حدودی گمنام بود و در زمان حیاتش فقط خواص و علمای اهل معنای تهران از حالات و مقاماتش با خبر بودند. نویسنده گنجینه دانشمندان به پنج نفر از این بزرگان و علمایی که از مقامات و حالات آقا سید کریم با خبر بوده و به او اعتقاد داشته‌اند اشاره کرده است؛ بزرگان و علمایی که هر یک از آنان در تقوا و زهد و معرفت، زبانزد و معروف و مشهورند. این بزرگان عبارتند از:

مرحوم حاج آقا یحیی سجادی ؛

مرحوم آقا شیخ مرتضی زاهد؛

مرحوم حاج سید علی آقای مفسّر تهرانی؛

مرحوم آقا شیخ محمد حسین زاهد

و مرحوم حاج شیخ محمود یاسری.(9)

قبل از پرداختن به اولین داستان، به این نکته نیز اشاره شود که مرحوم آقا سید کریم پینه‌دوز یکی از دست‌پرورده‌ها و تربیت یافتگانِ مرحوم آقا شیخ مرتضی زاهد بوده است.

در جلد ششم از گنجینه دانشمندان آمده است که مرحوم آقا سید کریم پینه‌دوز تعریف کرده بوده است:

در یکی از شبهای جمعه در صحن حرم حضرت عبدالعظیم حسنی‌عليه‌السلام به خدمت حضرت ولی عصر، حجّة ابن الحسن العسکری‌عليه‌السلام مشرف شدم.

در آن تشرّف حضرت بقیة الله‌الاعظم‌عليه‌السلام قریب به این مضمون به آقا سید کریم پینه‌دوز می‌فرمایند:

«سید کریم! بیا به زیارت جدّم حضرت رضاعليه‌السلام برویم.»

در آن شب آقا سید کریم فقط بعد از چند قدم راه رفتن، خودش را با امام زمانش در صحن مقدّس حرم حضرت علی بن موسی الرّضاعليه‌السلام می‌بیند. آقا سید کریم همراه با حضرت، به حرم حضرت امام رضاعليه‌السلام مشرّف می‌شود و بعد از زیارت، با همان کیفیت به تهران بازگردانده می‌شود.

در این هنگام باز حضرت بقیة الله الاعظم امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف - به آقا سید کریم پینه‌دوز قریب به این مضمون می‌فرمایند:

«آقا سید کریم! بیا به سر قبر حاج سید علی آقای مفسّر(یا قبر مرحوم حاج سید عبدالکریم لاهیجی) برویم.»

آقا سید کریم به دنبال حضرت حجّة ابن الحسن العسکری‌عليه‌السلام به سوی قبرِ مرحوم آقا سید علی مفسّر - در شهر ری، واقع در امام زاده عبدالله به راه می‌افتد.

آقا سید کریم در نزدیکیهای قبر مشاهده می‌کند روحِ مرحوم آقا سید علی مفسّر از قبر و از جایگاهش بیرون آمد و با عجله و شتاب و با اظهار خلوص و ادب و ارادت به ساحت مقدس آخرین امام و خلیفه الهی و آخرین هادی و راهنمای به حقیقت و جوهره توحید و خداپرستی، به استقبالِ آن حضرت آمد...

در آخرین لحظه‌های این ملاقات، مرحوم آیت الله حاج سید علی آقای مفسّر، رو به آقا سید کریم پینه دوز می‌کند و به او می‌گوید:

آقا سید کریم! به آقا شیخ مرتضی زاهد سلامِ مرا برسان و به او بگو چرا حق رفاقت و دوستی را فراموش کرده‌ای و به سر قبر من و به دیدن من نمی‌آیی؟

در این هنگام، امام زمان‌عليه‌السلام جمله بسیار عجیب و بسیار پر محبتی را بر زبان می‌آورند؛ جمله‌ای که هر شیعه‌ای را نالان و گریان می‌نماید؛ جمله‌ای که گفتن و عمل کردنش را فقط از این خاندان می‌توان انتظار داشت.

آن شب بعد از گلایه روحِ آقا سید علی مفسّر از آقا شیخ مرتضی، حضرت بقیة الله‌امام زمان‌عليه‌السلام به مرحوم حاج سید علی آقای مفسّر قریب به این مضامین می‌فرمایند:

«آقا سید علی! آقا شیخ مرتضی گرفتار و از آمدن معذور است؛ من به جای او به دیدنت خواهم آمد!»

و به راستی که آقا سید کریم پینه دوزها، نرسیدند مگر با عمل به توصیه‌های آقا شیخ مرتضی‌ها بر تمسّک به وحی و شرع مقدس و علوم محمد و آل محمد صلوات اللَّه علیهم اجمعین.

تا تکیه گَهَت عصای برهان باشد

تا دیدگهت کتابِ عرفان باشد

در هجرِ جمالِ دوست تا آخر عمر

قلب تو دگرگون و پریشان باشد

و البته این نکته به هیچ وجه فراموش نشود که:

دهنده‌ای که به گُل نِکْهت و به گِل جان داد

به هر که هر چه سزا دید حکمتش آن داد

دو سالکِ متشابه سلوک را در عشق

یکی نوید به وصل و یکی به هجران داد

(محتشم)

و باز هم این نکته فراموش نشود که همه و همه، چه تقدیرشان وصل باشد و چه هجران؛ چاره‌ای جز لقای او یا افتادن در هجر و عشقِ جانسوز و کشنده و شکننده او ندارند چرا که به حقیقت و به راستی که، بی او به سر نمی‌شود.

وا فریادا ز عشق وا فریادا

کارم به یکی طُرّه نگار افتادا

گر دادِ منِ شکسته دادا دادا

ور نه من و عشق هر چه بادا بادا

(ابوالخیر)

دومین مطلبی که در گنجینه دانشمندان آمده است، کرامتی است از آقا شیخ مرتضی زاهد که آن را مرحوم آقای حاج شیخ عبدالحسین جاودان، فرزند مرحوم آقا شیخ مرتضی برای نویسنده گنجینه دانشمندان تعریف کرده است.

خانه مرحوم آقا شیخ مرتضی زاهد دچار مشکل شده بود؛ حشراتی موذی (ساس) به این خانه هجوم آورده بودند. بچه‌ها و اعضای خانه هر چه تلاش و کوشش کردند تا این حشرات را از بین ببرند، موفق نشدند و نتوانستند از شرّ آن حشرات موذی خلاص شوند!

تا اینکه در یکی از شبها، این حشرات بیش از اندازه اذیت و آزار کردند. در این هنگام اعضای خانواده مشاهده کردند که آقا شیخ مرتضی از جایش بلند شد و به سوی اتاقی که آن حشرات در آنجا بیشتر جمع شده بودند، رفت. آقا شیخ مرتضی زاهد در جلوی آن اتاق ایستاد و به آن حشرات گفت:

«خداوند، دیگر به شما اذن و اجازه نداده ما را آزار دهید»

مرحوم حاج شیخ عبدالحسین جاودان که خودش بر این صحنه شاهد و ناظر بوده است، برای نویسنده گنجینه دانشمندان گفته است:

از آن شب به بعد دیگر هیچ ساسی در این خانه دیده نشده است و برای ما معلوم نشد در آن شب، آن حشرات چگونه و کجا رفتند!

و آقا شیخ مرتضی زاهد می‌گفته است: من این امر را از مادرِ حضرت امام باقرعليه‌السلام یاد گرفته‌ام!

و سپس این قصه و ماجرای والده امام باقرعليه‌السلام را تعریف می‌کرده است:

والده ماجده حضرت امام محمدباقرعليه‌السلام به دیواری که می‌خواست بر سرِ آن بانوی مکرّمه فرو ریزد خطاب فرمود: به حق المصطفی که خدا اجازه نداده بر سرِ من خراب شوی! پس آن دیوار همان طور منحنی و کج ایستاد، تا آن بانوی مکرّمه به سلامت گذشت(10)

شُکرِ خدا که هر چه طلب کردم از خدا

بر منتهای همّتِ خود کامران شدم

اول ز تحت و فوقِ وجودم خبر نبود

در مکتبِ غمِ تو چنین نکته دان شدم

آن روز بر دلم درِ معنی گشوده شد

کز ساکنانِ درگهِ پیر مغان شدم

سومین داستانی که در گنجینه دانشمندان آمده است در رابطه با سخنی از مرحوم حاج میرزا هادی تهرانی است. او این سخن را پس از وفاتش درباره مرحوم آقا شیخ مرتضی زاهد گفته است.

مرحوم حاج میرزا هادی تهرانی از واعظان و منبریهای بسیار مشهور و بسیار پرهیزگار و باتقوای تهران و در واقع از اسوه‌ها و الگوهای کم نظیر در تقوا و پاکی بوده است. به اندازه‌ای در تقدّس و تقوا دقت و مواظبت داشت که کم‌کم این تقدّس و تقوای او سبب شد تا علما و مردمِ مشکل‌پسندِ تهران با اعتقادی کامل از او با نامِ «حاج مقدس» یاد کنند و از آن به بعد مرحوم حاج مقدس نماد و اُسوه تقدس و صداقت و درستکاری و تقوای الهی برای مردم و علمای تهران بوده است.

در همین ششمین جلد از گنجینه دانشمندان در صفحه 67 آمده است:

حجة الاسلام و ثقة المحدثین مرحوم حاج میرزا هادی تهرانی معروف به حاج مقدس از علمای ابرار و محدّثینِ اخیارِ تهران و مورد توجه و اعتماد و وثوقِ علمای مرکز و طبقات مختلفِ اصناف بازار تهران بوده است... وی در تقوا و ورع و زهد مشار بالبنان و ضرب المثل برای همگان گردیده بود...

مرحوم حاج مقدس نیز یکی از تربیت شده‌ها، و از شاگردان آقا شیخ مرتضی زاهد بود و به مرحوم زاهد بسیار اعتقاد و ایمان داشت.

بعد از اینکه حاج مقدس از دنیا می‌رود، یکی از ارادتمندان مرحوم زاهد، به نام حاج شیخ محمد حمامی - که او نیز انسانی بسیار متدین و با تقوا بود(11) - حاج مقدس را در عالم رؤیا مشاهده می‌کند. حاج آقا محمد حمامی برای نویسنده گنجینه دانشمندان تعریف کرده است:

بعد از وفات حاج مقدس، شبی او را در خواب دیدم. او در باغی بسیار زیبا قرار داشت و حالش بسیار خوب و نیکو بود. در خواب از حاج مقدس احوالش را پرسیدم.

حاج مقدس جواب داد: حالم خوب است و اینجا منزل و جایگاه من است.

آن گاه از حاج مقدس پرسیدم: آقا شیخ مرتضی زاهد کجاست؟

حاج مقدس جواب داد: آقا شیخ مرتضی زاهد در ردیف سلمان و اباذر است؛ دست من که به او نمی‌رسد!

در اینجا برای اینکه این سخن بیشتر به دلتان بنشیند به این مطلب با دقت توجه کنید.

نقل است مرحوم آیت الله‌حاج آقا یحیی سجادی که از علمای بزرگ تهران و از نمونه‌های تقوا و پرهیزکاری بوده است(12) در بالای منبر برای مردم می‌گفته است:

آی مردم در روز قیامت اگر خداوند به یحیی بگوید ای یحیی این چه وضعی بود در دنیا داشتی؟

اگر یحیی خیلی عقلش کار کند با شرمندگی به خداوند جواب خواهد داد:

خدایا زمانه یحیی، بد زمانه‌ای بود.

ای مردم اگر در روز قیامت، این یحیی به خداوند این چنین جوابی را بدهد خداوند همان وقت دستور خواهد داد تا حاج مقدس را حاضر کنند و سپس خداوند خواهد گفت:

ای یحیی مگر این حاج مقدس در زمانه تو زندگی نمی‌کرد؟!

و حالا باز آن جمله حاج مقدس را به یاد بیاورید که گفته بود:

«آقا شیخ مرتضی زاهد در ردیف سلمان و اباذر است دست من که به او نمی‌رسد!»

و این حدیث را هم به یاد بیاورید که حضرت خاتم الانبیاءصلى‌الله‌عليه‌وآله درباره حضرت سلمان فارسی فرمود: سلمان از ما اهل بیت است.

پس شاید انگار:

درِ میخانه به روی همه باز است هنوز

(مصرعی از یکی از غزلیات حضرت امام خمینی‌قدس سره)

گام پنجم‌

خدا رحمت کند مرحوم حاج شیخ اسدالله حمیدی تهرانی را؛ ایشان یکی از واعظانِ استاد دیده و زحمت کشیده تهرانی بود که مردان بزرگی را در نجف و ایران درک کرده بود.

مرحوم حجّة الاسلام و المسلمین آقای حاج شیخ اسدالله حمیدی تهرانی می‌گفت:

خدا رحمت کند یک آقای سیدی(13) تعریف می‌کرد، یک روز در جلسه‌ای در خدمت مرحوم آقا شیخ مرتضی زاهد بودیم. بعد از این که جلسه تمام شد و مرحوم زاهد می‌خواستند تشریف ببرند فقط من و ایشان در اتاق باقی مانده بودیم. زمانی که آقا شیخ مرتضی زاهد می‌خواست از اتاق بیرون برود، ابتدا رو به سوی حرم حضرت امیرالمؤمنین‌عليه‌السلام ایستاد و شروع به سلام دادن به ساحت مقدس سید الاوصیاء، حضرت علی بن ابی طالب‌عليه‌السلام نمود. زمانی که ایشان در حال سلام دادن به حضرت امیرالمؤمنین‌عليه‌السلام بود، ناگاه من متوجه و ناظر منظره‌ای بسیار غیرعادی و شگفت شدم، به گونه‌ای که از مشاهده آن منظره، قلبم به تپش افتاد و بسیار هیجان زده شدم.

در قسمتی از آن اتاق، عکسی از حضرت آیت الله‌العظمی حاج شیخ مرتضی انصاری نصب بود و من در آن لحظه‌ای که آقا شیخ مرتضی زاهد با خم شدن و تعظیم، شروع به سلام دادن به حضرت امیرالمؤمنین‌عليه‌السلام کرده بود، مشاهده کردم آن عکس نیز همراه با آقا شیخ مرتضی زاهد خم شد و تعظیم کرد و دوباره به حالت اول باز گشت!

من در حالی که هیجان زده شده بودم، بی‌اختیار و بلا فاصله رو به آقا شیخ مرتضی زاهد کردم و خواستم آنچه را که دیده‌ام برای ایشان بازگو کنم؛ در این هنگام آقا شیخ مرتضی زاهد اشاره به آن عکس کرد و فرمود: «این چیزی را که شما دیدید من هم دیدم شما هم هر چه را می‌بینید لازم نیست فوری برای دیگران تعریف کنید!»

گام ششم

حاج احمد آقای مصلحی در سال 1290 ه ش در تهران متولد شده است او یکی از کاسب‌های قدیمی متدین و اهل تقوا و مواظبت بازار تهران است. مغازه او در نزدیکیهای امام زاده سید اسماعیل قرار دارد و به کوچه و خانه آقا شیخ مرتضی زاهد بسیار نزدیک است.

زمانی که برای اولین بار به مغازه حاج احمدآقا مصلحی وارد شدم، قبل از هر چیز، توجه و حواسم به یکی از چهار، پنج عکسی که در مغازه بود جلب شد. در گوشه‌ای از مغازه، عکسی از مرحوم آقا شیخ مرتضی زاهد نصب شده بود.

در ابتدای صحبت، برای حاج احمد آقا، با آن نگاهها و قیافه پاک و صاف و ساده‌اش سخت بود که درباره آقا شیخ مرتضی زاهد حرفی بزند، ولی کم‌کم لب به سخن گشود و مطالب و حرفهای متنوع و جالبی را بازگو کرد. در اینجا برای پرهیز از تکرار، فقط دو مطلب از او آورده می‌شود.

حاج احمد آقای مصلحی می‌گفت:

در آن زمان، در گوشه‌ای از بازار سید اسماعیل، مغازه‌ای گرامافون داشت. به اندازه‌ای صدای آن را زیاد می‌کرد که صدایش تا جلوی مغازه ما می‌پیچید و گوششان هم به هیچ اعتراض و تذکری بدهکار نبود. در آن زمان آقا شیخ مرتضی زاهد گاهی برای رفتن به مسجد از جلوی مغازه ما رد می‌شد و من در آن زمان، نه یک بار و دوبار، بلکه چندین بار شاهد بودم زمانی که آقا شیخ مرتضی زاهد از اینجا رد می‌شد و صدای آن گرامافون نیز بلند بود، به یک باره آن دستگاه عیبی پیدا می‌کرد و صدایش خفه می‌شد! و آنها هم در آن لحظات نمی‌توانستند آن را درست کنند و از اینکه دستگاهشان بی‌هیچ دلیل و علتی قطع می‌شد گیج می‌شدند. من چندین بار خودم شاهد و ناظر این مسأله بودم. خدا نمی‌خواست گوشهای آقا شیخ مرتضی به صورت غیر اختیاری هم، صدای موسیقی و صدای حرام را بشنوند.

آقا شیخ مرتضی زاهد به اندازه‌ای از مصیبت وارد شده بر استادش مرحوم آیت الله حاج شیخ فضل الله نوری(14) ناراحت بود که از آن به بعد به هیچ وجه حاضر نبود از آن محلی که شیخ را به دار آویختند، عبور کند.

حاج احمد آقای مصلحی می‌گفت:

آقا شیخ مرتضی زاهد در آن آخرهای عمرش نیز که او را به کول می‌گرفتند و به این طرف و آن طرف می‌بردند، در این وضعیت هم، سفارش و تأکید می‌کرد که او را به هیچ وجه از این میدانی که آقا شیخ فضل الله‌رابه دار آویختند عبور ندهند.

حاج احمد آقای مصلحی نقل می‌کرد که آقا شیخ مرتضی زاهد بر بالای منبر می‌گفت:

بعد از اینکه حاج شیخ فضل الله نوری را شهید کردند، او را در خواب دیدم. از حاج شیخ فضل الله پرسیدم: آقا شما در آن لحظاتی که می‌خواستند شما را بر بالای دار ببرند، چه حالی داشتید؟ در آن لحظات بر شما چه گذشت؟

حاج شیخ فضل الله جواب داد: زمانی که می‌خواستند مرا بر بالای دار ببرند، مشاهده کردم خاتم الانبیاء حضرت رسول اکرم‌صلى‌الله‌عليه‌وآله تشریف آوردند. در دستهای آن حضرت، عمامه‌ای سبز قرار داشت. حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله در حالی که آن عمامه سبز را بر روی سرم می‌گذاشتند به من فرمودند:

«بگذار تا ابتدا این عمامه سبز را بر روی سرت بگذاریم تا شما با این عمامه سبز بر بالای دار بروی!...»

گام هفتم‌

عالم، ذاکر، شاعر و خطیب فرزانه، حضرت آقای حاج شیخ احمد سِیبوِیه، یکی از واعظان با اخلاص و وارسته تهران و به حقیقت یکی از الگوهای با معنویت و با صفای زمانه ما در تبلیغ و ارشاد مردم می‌باشد. او هم اکنون بیش از 85 سال دارد، اما با این قد خمیده همچنان با شور و حالی تماشایی و مثال زدنی به تبلیغ علوم و آموزه‌های اهل بیت عصمت و طهارتعليهم‌السلام مشغول است و نزد بسیاری از اهل ایمان، به خصوص بسیاری از فضلا و علمای تهران و قم معروف و مشهور است.

چند سال پیش، مطلبی را از حاج آقای سیبویه شنیده بودم. ایشان می‌گفت:

چند نفر هستند که من هر روز برای آنها فاتحه‌ای می‌خوانم؛ یکی از آنها مرحوم زاهد است و من سالهاست هر روز برای مرحوم آقا شیخ مرتضی زاهد فاتحه‌ای می‌خوانم و این عمل از من ترک نمی‌شود.

جالب این است که حاج آقای سیبویه در کربلا به دنیا آمده و حدود بیست تا سی سال بعد از وفات آقا شیخ مرتضی، از کربلا به تهران هجرت کرده است؛ بنابراین از نزدیک انس و رفاقتی با مرحوم زاهد نداشته و این ارادت و محبت را فقط از تأثیرات آن بزرگوار در میان متدینین تهران به دست آورده است.

اما به راستی حاج آقای سیبویه چگونه نادیده تا این حد و اندازه به آقا شیخ مرتضی زاهد ارادت و محبت پیدا کرده است؟!

با این اندیشه و سؤال، به حسینیه حاج آقای سیبویه، واقع در میدان شهید نامجو رفتم. ایشان در ابتدا فرمود:

در مقام و منزلت آقا شیخ مرتضای زاهد همین مطلب کافی است که مرجع عالیقدر جهان تشیع، حضرت آیت الله العظمی آقا سید ابوالحسن اصفهانی، به یک شخصی(15) فرموده بودند: من حاضرم مقداری پول به شمابدهم تا شما آقا شیخ مرتضی زاهد را از تهران به عتبات عالیات بیاورید، تا من یک بار این آقا شیخ مرتضی را از نزدیک ببینم...

حاج آقای سیبویه بلافاصله این قطعه را با یک توجه و حالی خاص بیان کرد:

قدر زر زرگر شناسد

قدر گوهر گوهری

یکی دیگر از مطالبی که حاج آقای سیبویه بر آن تأکید داشت ماجرای جنازه آقا شیخ مرتضی بود. حاج آقای سیبویه می‌گفت:

جنازه مرحوم آقا شیخ مرتضی زاهد را در صحن حرم حضرت قمر بنی هاشم، حضرت اباالفضل العباس‌عليه‌السلام به خاک سپرده‌اند. ما هم تا زمانی که در کربلا ساکن بودیم بر سر قبر ایشان می‌رفتیم. چند سال بعد از وفات مرحوم زاهد، صحنِ حضرت عباس‌عليه‌السلام نیاز به تعمیرات و بازسازی پیدا کرد. در آن تعمیرات، قبر مرحوم زاهد را هم باید می‌شکافتند. اما زمانی که قبر را باز کرده بودند، مشاهده شد جنازه ایشان بعد از چند سال همچنان سالم و تر و تازه است و هیچ تغییری نکرده است!

خوب است بدانید عالم و واعظ وارسته و پرهیزکار، حضرت آقای حاج شیخ احمد سیبویه، سالها در حرم قمر بنی هاشم حضرت اباالفضل العباسعليه‌السلام امام جماعت بوده است.

گام هشتم‌

حضرت مستطاب حاج آقا اسماعیل شیرازی هر چند که بیشترین استفاده‌های اخلاقی و معنوی خود را از مرحوم آیت الله حاج شیخ مهدی معزّی برده، ولی با بسیاری از ابرار و علمای بزرگ تهران مأنوس و محشور بوده است؛ از جمله در پای مواعظ و منبرهای مرحوم آقا شیخ مرتضی زاهد زیاد حاضر شده است. حاج آقای شیرازی در رابطه با مرحوم زاهد، بر روی دو مطلب تأکید داشت: یکی تأکید بر اخلاص بسیار بالای او در منبر و موعظه بود؛ و دومین مطلب کرامتی بود که با چشمهای خودش از آقا شیخ مرتضی زاهد دیده بود. حاج آقای شیرازی می‌گفت :

در یکی از سالها آقا شیخ مرتضی زاهد در روز شهادت حضرت فاطمه زهراعليها‌السلام بر بالای منبر بود. آن روز آقایان در داخل اتاقها حضور داشتند و جمعی از خانمها در گوشه‌ای از حیاط نشسته بودند. در وسطهای جلسه ناگهان باران شدیدی شروع به باریدن کرد. خانمهایی که در حیاط نشسته بودند می‌خواستند خودشان را جمع و جور کنند، همهمه و سر و صدایشان بلند شد. در همین لحظه آقا شیخ مرتضی سرش را کمی به سوی آسمان بالا گرفت و به آرامی گفت:

- مگر نمی‌بینی؛ نبار!

آقا شیخ مرتضی دوباره به ادامه صحبتهایش مشغول شد. کم‌کم سر و صدای خانمها فرو نشست و ما هم که داخل اتاق بودیم متوجه شدیم دیگر خبری از باران نیست.

جلسه به پایان رسید و مردم در حال رفتن بودند. در موقع بیرون رفتن از خانه، همه خیال می‌کردند باران دوباره شروع به باریدن کرده است. ولی من ناگهان به صورت تصادفی به یک پدیده بسیار شگفت و اعجاب آوری واقف شدم. ابتدا شک کردم، ولی دوباره برگشتم و با دقت، داخل و خارج از خانه را نظاره کردم. باور کردنی نبود! ولی آنچه را می‌دیدم بسیار واضح و آشکار بود! در بیرون از خانه در همه جا باران می‌بارید و فقط در فضای آن خانه باران نمی‌بارید. و من تازه متوجه شدم بعد از آن دعای آقا شیخ مرتضی زاهد، در همه این مدت باران در حال باریدن بوده است و فقط در فضای آنجا باران نمی‌باریده است! آن روز به غیر از من، سه چهار نفر از دوستان نیز به این پدیده خارق العاده پی برده بودند!


4

5

6