• شروع
  • قبلی
  • 18 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 5364 / دانلود: 2202
اندازه اندازه اندازه
زندگانی امام موسی بن جعفر (علیه السلام)

زندگانی امام موسی بن جعفر (علیه السلام)

نویسنده:
فارسی

بخش سوم: معجزات و دانش امام كاظمعليه‌السلام

معجزات امام ميان انديشه غلوّ كه از طرف مسلمانان بشدّت مردود اعلام شده بااعتقاد به كرامت اولياء اللَّه و اجابت دعاى آنها از سوى خداوند و حقيقت نگرى ايشان با عنايت خداوند، تفاوت بسيار بزرگى وجود دارد.

انديشه غلوّ، فرد را تا مرتبه خدايى بالا مى برد و چنين است كه مى بينيد خداوند در بندگانش حلول مى كند و در عوض بنده جاى خدا رامى گيرد ومقدّرات را از ناحيه خود مى پندارد.

امّا اعتقاد به اعجاز اولياء اللَّه منعكس كننده توحيد ناب است، زيراوجود هرگونه تحوّل ذاتى در شخص پيامبر يا امام و يا ولى را مردودمى شمارد.

اين اعجاز در واقع بدين معنى است كه خداوند بندگان مخلص خويش را بر ساير بندگان برترى بخشيده و آنها را با دادن علم و يا قدرت مورد كرامت قرار داده است.

در زمانى كه مى بينيم آيات قرآنى، خداى را تقديس و تسبيح مى كندواز ناممكن بودن حلول او در چيزى يا شخصى سخن مى گويند و اعتقادات شرك آميز را محكوم مى كند، معجزات پيامبرانعليهم‌السلام را كه نشانگركرامت آنان در پيشگاه خداست، به ما ياد آور مى شود، چرا كه خداونداين معجزات را بر دست ايشان جارى مى كند.

خداوند سبحان درباره عيسى بن مريمعليه‌السلام مى فرمايد:

( وَرَسُولاً إِلَى بَنِي إِسْرَائِيلَ أَنِّي قَدْ جِئْتُكُم بِآيَةٍ مِن رَبِّكُمْ أَنِّي أَخْلُقُ لَكُم مِنَ الطِّينِ كَهَيْئَةِ الطَّيْرِ فَأَنْفُخُ فِيهِ فَيَكُونُ طَيْراً بِإِذْنِ اللَّهِ وَأُبْرِئُ الْأَكْمَهَ وَالْأَبْرَصَ وَأُحْيِي الْمَوْتَى بِإِذْنِ اللَّهِ وَأُنَبِّئُكُم بِمَا تَأْكُلُونَ وَمَا تَدَّخِرُونَ فِي بُيُوتِكُمْ إِنَّ فِي ذلِكَ لآيَةً لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ ) ( ۲۲ )

«و پيامبرى را - عيسى - به سوى بنى اسرائيل فرستاديم كه به آنان گويد من براى شما نشانه اى از پروردگارتان آورده ام. من براى شما از گل، مجسمه مرغى مى سازم و در آن مى دمم و آن مجسمه به اذن خدا پرنده مى شود و كورومبتلا به پيسى را شفا مى دهم و مردگان را به اذن خداوند زنده مى كنم و از آنچه مى خوريد و در خانه هايتان انبار مى كنيد شما را خبر مى دهم. همانا براى شمادر اين (معجزات) آيتى است، اگر مؤمن باشيد.»

تكرار واژه «باذن اللَّه» در آيه فوق نمايانگر آن است كه اين معجزات به معنى حلول خداوند در جسم عيسى نبود تا بدين وسيله بخواهيم او رافرزند خداى سبحان قلمداد كنيم. سبحانه و تعالى عمّا يقوله المشركون بلكه نشان مى دهد كه خداوند هر چيزى را كه بخواهد و هرگونه و هروقت كه اراده فرمايد، به بنده خويش عطا مى كند.

عقيده مسلمانان در مورد امامانعليهم‌السلام و اوليا چنين است كه خداوند بابرخوردار ساختن آنان از علم و قدرت، به ايشان كرامت ارزانى فرموده است. اين سخن از ژرفاى عقيده توحيد بيرون مى آيد. آيا خداوند نمى تواند بنده صالح و مطيع خود را يارى رساند كه بر اسرار غيب آگاهش سازد؟

واگر بنده اى مطيع خدا باشد و مخلصانه او را بپرستد چرا پروردگار اين كرامت را بدو نبخشد؟ آيا مگر خداوند توبه كنندگان وپاكيزه خواهان ومتوكّلان را دوست نمى دارد؟ و آيا مگر به فرمانبردارانش دوستى وپرستندگان و نيكو كاران وصدقه دهندگان دوستى نمى ورزد و پرهيزكاران را كرامت نمى دهد و بر بندگان شكيبا وپايدارش، چنان كه بيشترسوره هاى قرآن كريم مى خوانيم، درود و ثنا نمى فرستد؟

كسانى كه منكر تأييدات الهى به بندگان صالح خدا، بويژه ائمه معصومين هستند و در باره معجزات آنان به گمان و ترديد مى افتند، درواقع به روح و باطن قرآن و بزرگ ترين مفاهيم اين كتاب آسمانى كفرمى ورزند.

محتواى اصلى مكاتب الهى اعتقاد بدين نكته است كه خداوند بر مسندقدرت تكيّه دارد و هر چه اراده فرمايد به انجام مى رساند و كردارش جزبا اتّكا بر حكمت بالغه نيست. اين حكمت در پاداش به نيكو كاران وكيفربدكاران خلاصه مى شود.

اگر بدكاران و خوش كرداران در پيشگاه خداونديكى بودند واو مؤمنان را يارى نمى كرد وكافران ومنافقان را به ذلّت وپستى نمى كشاند، آنگاه ايمان به قدرت و حكمت او چه سودى در برداشت؟!

امام موسى بن جعفرعليهما‌السلام اين گونه بود. او ملازم با قرآن بود و درزمانه خويش عابدترين بنده خدا و بزرگ ترين فرمانبر پروردگار به شمارمى آمد. آن حضرت صاحب معجزات و كراماتى بود كه از طرف تمام مسلمانان به تأييد رسيده است( ۲۳ ) ، ولى ما با توجّه به گنجايش اين كتاب تنها به نقل برخى از اين معجزات مى پردازيم:

۱ - خداوند بنده صالح خويش، امام موسى بن جعفرعليهما‌السلام ، را به بركت توكّل و ارتباط آن حضرت با خدا از چنگ زمامداران ستمگر رهانيد.

در حديثى از عبيداللَّه بن صالح آمده است كه گفت: حاجب فضل بن ربيع از فضل بن ربيع نقل كرد كه گفت:

شبى با يكى از كنيزانم در بستر بودم. نيمه شب بود كه صداى حركت در را شنيدم. بيمناك شدم. كنيز گفت: شايد تكان در، به خاطر وزش بادباشد. دير زمانى نگذشت كه ديدم در اتاقى كه در آن خفته بوديم باز شدوناگهان «مسرور كبير » بر من وارد شد و بدون آنكه به من سلام دهد، گفت: اميرالمؤمنين با تو كار دارد.

من از خودم نا اميد شدم و گفتم: اين مسرور است كه بدون اجازه و بى اينكه سلام گويد بر من وارد شد. اين نشانه مرگ است.

احتياج به غسل داشتم امّا جرأت نكردم از او بخواهم كه براى اين كار به من مهلت دهد. كنيزم چون متوجّه حيرت و شگفتى من شد، گفت: به خداوندعزّ و جلّ توكّل كن و برخيز. برخاستم و جامه در بر كردم و با مسروربيرون آمدم تا به خانه هارون رسيديم.

بر او سلام دادم. اميرالمؤمنين!! در بسترش خفته بود، پاسخم را داد. من از پا افتادم. او پرسيد: آياترسيدى؟ عرض كردم: آرى اى اميرالمؤمنين. هارون ساعتى مرا به حال خويش وانهاد تا آرام گرفتم. سپس گفت: به زندان ما برو وموسى بن جعفر بن محمّد را بيرون آرو سه هزار درهم به او بده و پنج خلعت بدوببخش و بر سه مركب بنشانش و او را در اقامت پيش ما و يا رفتن از نزد ماواقامت در هر شهر و ديارى كه مى خواهد و دوست دارد، مخيّر كن.

گفتم: اى اميرالمؤمنين! آيا دستور مى دهى موسى بن جعفر را آزاد كنم؟

گفت: آرى. من سه مرتبه ديگر اين سؤال را از هارون پرسيدم و اوپاسخ داد: بلى. واى بر تو! آيا مى خواهى نقض پيمان كنم؟ گفتم: كدام پيمان اى اميرالمؤمنين؟ پاسخ داد: در بستر بودم كه ناگهان شخص سياه چرده اى كه ميان سياهان هيچ كس را از او بزرگتر نديده بودم، بر من ظاهرشد و روى سينه ام نشست و دست بر گلويم نهاد و گفت: آيا موسى بن جعفر را به ستم در بند كرده اى؟ گفتم: او را آزاد مى كنم و بدو خلعت وتحفه هايى مى بخشم. سپس او از من براى اين كار پيمان گرفت و از روى سينه ام برخاست. نزديك بود قبض روح شوم!

فضل گويد: من از نزد هارون بيرون آمدم به ديدار امام موسى بن جعفر كه در زندان بود رفتم. او را ديدم كه به نماز ايستاده است. نشستم تا سلام نماز را گفت. آنگاه سلام اميرالمؤمنين را به او رساندم و از آنچه هارون در باره او به من گفته بود، آگاهش ساختم. سپس هدايايى را كه هارون گفته بود به وى دادم.

حضرت موسى بن جعفر به من گفت: اگرهارون تو را به كارى جز اين فرمان داده، به انجام رسان. گفتم: نه به حق جدّت رسول خدا او مرا جز به اين كار فرمان نداده است.

حضرت فرمود: من به خلعت يا چهار پايان و مالى كه حقوق مردم درآنها باشد، نيازى ندارم. من پاسخ دادم: تو را به خدا سوگند كه اين هدايارا رد مكن كه هارون خشمگين مى شود. آنگاه او فرمود: هر كارى كه تومايلى انجام بده.

سپس من دست او را گرفته از زندان بيرونش بردم به اوعرض كردم: اى فرزند رسول خدا به من بگو كه چگونه در نزد اين مرد (هارون) به اين درجه از احترام رسيدى كه من به خاطر مژده آزادى كه به تو دادم و نيز به خاطر كارى كه خداوند به وسيله من براى تو انجام داد، بر گردن تو حق دارم؟

او پاسخ داد: شب چهار شنبه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله را در خواب ديدم. او از من پرسيد: اى موسى آيا تو محبوسى و مظلومى؟ عرض كردم: آرى اى رسول خدا محبوس و مظلومم. آن حضرت سه بار اين عبارت را تكرار كردوآنگاه فرمود:

( وَإِنْ أَدْرِي لَعَلَّهُ فِتْنَةٌ لَّكُمْ وَمَتَاعٌ إِلَى حِينٍ ) ( ۲۴ )

«و ندانم شايد اين آزمايشى باشد شما را با بهره منديى تا زمانى.»

فردا را روزه بگير و آن را به روزه پنج شنبه و جمعه متصل كن و چون هنگام افطار فرا رسيد دوازده ركعت نماز بگزار در هر ركعت يك بارسوره حمد و ۱۲ بار سوره قل هو اللَّه احد را بخوان. چون ۴ ركعت نمازگزاردى سجده كن و بگو: «يا سابِقَ الْفُوْتِ، يا سامِعَ كُلَّ صَوْتٍ، يا مُحْيى الْعِظامَ وَهى رَميمٌ بَعْدَ الْمَوْتِ، أَسْأَلُكَ بِإِسْمِكِ الْعَظيمِ الْأَعْظَمِ أَنْ تُصَلِيَ عَلى مُحَمَّدٍ عَبْدِكَ وَرَسُولِكِ وَعَلى أَهْلِ بَيْتِهِ الطَّيّبينَ الطَّاهِرينَ وَأَنْ تَجْعَلَ لِى الْفَرَجَ مِمَّا أَنا فيهِ. من نيز چنين كردم و نتيجه همين شد كه خود ديدى».

۲ - امام موسى الكاظمعليه‌السلام براى رهايى يكى از پيروانش از بيدادهارون دعا كرد و خداوند هم دعايش را مستجاب فرمود. در اين باره ازصالح بن واقد طبرى روايت شده است كه گفت: بر امام موسى بن جعفرعليهما‌السلام وارد شدم.

او به من فرمود: اى صالح! اين ستمگر (هارون) تورا فرا مى خواند و به بند مى كشد و از تو درباره من پرس و جو مى كند به اوپاسخ بده كه من موسى بن جعفر را نمى شناسم چون در بند شدى بگو هركسى كه مى خواهى او را از زندان برون آورى پس به اذن خداوند بيرونش خواهم آورد.

پس از مدّتى هارون مرا از طبرستان فرا خواند و پرسيد: موسى بن جعفر چه كرد؟ به من خبر رسيده كه او نزد تو بوده است. گفتم: من درباره موسى بن جعفر چه مى دانم؟ اى اميرالمؤمنين تو از من به او و مكانى كه در آن است آگاه ترى. هارون گفت: او را به زندان ببريد.

به خداسوگند در يكى از شبها در حالى كه ساير زندانيان خفته بودند من ايستاده بودم كه ناگهان شنيدم يكى مى گويد: اى صالح. عرض كردم: لبيك. گفت: آيا بدين جاى آمدى؟ گفتم: آرى سرورم. گفت: برخيز و در پى من بيرون آى. من برخاستم و بيرون شدم. چون به راهى رسيديم فرمود:اى صالح! قدرت، قدرت ماست و آن كرامتى است الهى كه به ما عطافرموده است.

عرض كردم: سرورم! كجا بروم كه خود را از دست اين ستمگر در امان بدارم؟ فرمود: به ديار خودت باز گرد كه او در آنجادستش به تو نمى رسد. صالح گفت: من به طبرستان بازگشتم. به خداسوگند هارون پس از آن واقعه در باره من هيچ تحقيق نكرد و ندانست كه آيا من هنوز زندانى هستم يا نه؟!!( ۲۵ )

۳ - آن حضرت شيعيان خود را بر مبناى تقوا پرورش مى داد و خداوندنورى به ايشان بخشيده بود كه با آن از اسرار درونى شيعيان خويش آگاهى مى يافت. در اين باره در حديثى از عبداللَّه بن قاسم بن حارث بطل ازمرازم آمده است كه گفت: به مدينه در آمدم و در خانه اى كه در آن فرودآمده بودم كنيز زيبايى ديدم.

خواستم از او كام برگيرم، امّا آن كنيز از اين امر سر باز زد. چون هوا تاريك شد به همان سراى رفتم و در زدم و همان كنيز در را گشود. دست بر سينه او نهادم او بر من پيشى گرفت و من به درون خانه رفتم. چون سپيده دميد نزد امام كاظمعليه‌السلام رفتم و آن حضرت فرمود: اى مرازم! شيعه ما نيست كسى كه چون خلوت كند مراقب هواى نفس خود نباشد.( ۲۶ )

۴ - آن حضرت از دانش الهى خويش در راه تربيّت پيروانش بر انضباطبدين عنوان كه والاترين نياز در عرصه هاى گوناگون زندگى و بويژه جهاداست، بهره مى گرفت. در اين باره در روايات آمده است:

از محمّد بن حسين، على بن حسان واسطى، موسى بن بكر روايت شده است كه گفت: امام موسى كاظم يادداشتى به من داد كه در آن مسائلى نوشته شده بود و به من فرمود: بدانچه در اين يادداشت آمده عمل كن. من يادداشت را زير مصلّايم نهادم و در مورد آن كوتاهى روا داشتم.

روزى ازپيش آن حضرت مى گذشتم كه يادداشت را در دستش ديدم او در مورد آن يادداشت از من سؤال كرد و من پاسخ دادم كه در منزل است. آن حضرت فرمود: اى موسى! هر گاه كارى به تو امر كردم آن را به انجام رسان و گرنه بر تو خشمگين مى شوم.( ۲۷ )

۵ - گاه موقعيّتى پيش مى آمد كه امام موسى بن جعفرعليهما‌السلام مى بايست براى تربيّت و پرورش شيعيانش و متواضع ساختن آنها در برابر حق و دوركردنشان از تكبّر و خود بزرگ بينى دست به كار اعجاز مى شد تا بدين وسيله ياران خود را به مرتبه «حزب اللَّه» - كه برخوردارى از مال يا مقام و يا دانش موجب اختلاف وتفاضل آنان نمى شود - ارتقا دهد.

براى اين منظور اجازه دهيد ماجراى على بن يقطين، وزير هارون الرشيد را براى شما بازگو كنيم. على بن يقطين چه بسا به خاطر مقامى كه در دستگاه حكومت هارون داشت دچار غرور مى شد و خود را از سايرمؤمنان بالاتر وبزرگ تر مى پنداشت. حال ببينيم كه امام چگونه او راپرورش مى كند و با به كارگيرى قدرت الهى خويش چگونه روح تقوا را درضمير او مى دمد.

از محمّد بن على الصوفى نقل شده است كه گفت: ابراهيم جمّال رضى الله عنه ازابوالحسن على بن يقطين وزير، اجازه ورود خواست، امّا على بن يقطين به او اجازه نداد. على بن يقطين در همان سال عازم سفر حج شد و درمدينه اجازه خواست كه به محضر مولايمان موسى بن جعفرعليهما‌السلام واردشود، امّا آن حضرت به او اجازه نداد. روز دوّم على آن حضرت را ديدوپرسيد: سرورم گناه من چيست؟ امام پاسخ داد: راهت ندادم چون توبرادرت ابراهيم جمّال را به حضور نپذيرفتى و خداوند سعى تو رانمى پذيرد مگر آنكه ابراهيم جمّال تو را ببخشايد.

على گفت: سرورم؟ در اين لحظه من كجا و ابراهيم جمّال؟! من در مدينه هستم و او در كوفه. امام فرمود: چون شب فرا رسد، تنهايى و بدون آنكه كسى از اطرافيان وغلامانت آگاه شوند به بقيع برو. شترى زين كرده در آنجاست بر آن سوار شو. على به بقيع رفت و بر آن شتر نشست و ديرى نگذشت كه بر درسراى ابراهيم در كوفه رسيد، در زد و گفت: من على بن يقطين هستم. ابراهيم جمّال از درون خانه گفت: على بن يقطين وزير بر در سراى من چه مى كند؟ على پاسخ داد: اى مرد.

كار من دشوار است و ابراهيم راسوگند داد كه به او اجازه ورود دهد. چون به درون خانه رفت، گفت: اى ابراهيم! امام كاظمعليه‌السلام از پذيرفتن من خوددارى مى ورزد مگر آنكه تومرا ببخشايى. ابراهيم گفت: خداوند تو را ببخشايد. آنگاه على بن يقطين، ابراهيم را سوگند داد كه بر گونه اش قدم بگذارد، ابراهيم خوددارى ورزيد بار ديگرى على او را سوگند داد و ابراهيم پذيرفت. ابراهيم چند بار پا بر رخ على بن يقطين نهاد و پيوسته مى گفت: خدايا شاهد باش.

سپس على بن يقطين بازگشت و سوار بر شتر شد وهمان شب به خانه امام موسى بن جعفرعليهما‌السلام در مدينه آمد و از او اجازه ورود خواست امام به اواجازه ورود داد و او را پذيرفت.( ۲۸ )

۶ - از آنجا كه امام موسى بن جعفر رهبر مسلمانان و جانشين پيامبرى مى باشد كه به مكارم اخلاق آراسته بود، نسبت به مؤمنان مهربانى به خرج مى داد و درد و رنج آنها بر وى گران مى آمد.

بسيار اتفاق مى افتاد كه آن حضرت با نور الهى به فشارهائى كه به يارانش وارد مى شد، مى نگريست و مى كوشيد فوراً از آن بكاهد و آن را برطرف نمايد. ماجراى زير بيانگر يكى از همين موارد است:

از ابراهيم بن عبد الحميد نقل شده است كه گفت:

ابوالحسن نامه اى به من نوشت كه خانه ات را عوض كن. من از اين بابت غمگين شدم. خانه ابراهيم در وسط مسجد و بازار قرار داشت. اوخانه اش را عوض نكرد. بار ديگر قاصد به وى خبر داد كه خانه ات راعوض كن، باز هم به اين فرمان ترتيب اثر نداد وهمچنان در همان خانه بود كه قاصد براى بار سوّم همين فرمان را به اطلاع او رسانيد. عثمان بن عيسى گويد: در آن هنگام در مدينه (و شاهد اين ماجرا) بودم. ابراهيم ازآن خانه نقل مكان كرد و منزل ديگرى گرفت.

من در مسجد بودم. ابراهيم، وقتى كه هوا تاريك شده بود به مسجد آمد. از او پرسيدم: چه خبر؟ گفت: آيا نمى دانى امروز چه حادثه اى براى من رخ داده است؟ گفتم: نه. گفت: رفتم آب از چاه بيرون بياورم تا وضو بگيرم. چون دلورا بيرون آوردم پر از نجاست بود، حال آنكه ما آرد خود را با همين آب خمير مى كرديم، از اين رو نانهاى خود را دور افكنديم و لباسهاى خود راآب كشيديم و اين امر موجب شد كه دير به مسجد بيايم و اينك خانه اى كرايه كردم و اثاثيه خويش را بدانجا بردم. در خانه جز يك كنيز كسى ديگرى نمانده است، همين حالا مى روم و او را مى آورم.

گفتم: خدا به تو بركت دهد.

سپس جدا شديم. چون سپيده دميد براى رفتن به مسجد از خانه هاى خود بيرون آمديم. او گفت: آيا مى دانى امشب چه حادثه اى روى داد؟ گفتم: نه. گفت: به خدا هر دو طبقه خانه ام ويران و زيرورو شد.( ۲۹ )

بدين سان امام از نصيحت و راهنمايى ياران خود حتّى در مسائل جزيى زندگى دريغ نمى كرد اگر چه همين مسأله جزيى در ارتباط با فرد مؤمن بسيار مهم و حساس بود.

در واقعه ديگرى مى بينيم كه امام يكى از ياران خود را در يك مسأله تجارى كه آن هم امرى جزيى بود، راهنمايى مى كند. اين شواهد نشان مى دهد كه آن حضرت از توجّه و اهتمام به امورمسلمانان غافل نبوده است.

از حسن بن على بن نعمان از عثمان بن عيسى روايت شده است كه گفت: امام موسى بن جعفرعليهما‌السلام سحر گاه روزى وارد مدينه مى شد كه ابراهيم بن عبدالحميد را كه به سمت قبا مى رفت، ديد و از او پرسيد:ابراهيم به كجا مى روى؟

گفت: به قبا. امام پرسيد: براى چه كارى؟ گفت: ما در هر سال خرما مى خريم. اينك مى خواهم نزد مردى از انصاربروم و مقدارى خرما از او بخرم. حضرت پرسيد: آيا از آفت ملخ آسوده خاطرى؟

امام پس از اين سخن وارد مدينه شد و من نيز به راه خود رفتم. اين ماجرا را براى ابوالعز باز گفتم و او گفت: به خدا امسال درخت خرمانمى خريم. پنج روز سپرى بود كه ملخ آمد و تمام خرماهاى نخلستان را ازبين برد.( ۳۰ )