• شروع
  • قبلی
  • 18 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 3679 / دانلود: 2290
اندازه اندازه اندازه
زندگی نامه ثامن الأئمّه حضرت علی بن موسی (علیه السلام)

زندگی نامه ثامن الأئمّه حضرت علی بن موسی (علیه السلام)

نویسنده:
فارسی

امام در ميدان مبارزه

چرا امام رضاعليه‌السلام و لايتعهدى مأمون را پذيرفت و اگر به اين كارمجبور بود چگونه در برابر او به مبارزه ايستاد؟

پيش از گفتن پاسخ به اين پرسش، ناچار بايد به وضع جنبش مكتبى، هنگام به امامت رسيدن آن حضرت پس از پدرش، نگاهى بيفكنيم.

در حديثى آمده است: تقدير آن بود كه امام موسى كاظم، قائم آل محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم باشد، امّا شيعه اين امر را افشا كرد و خداوند تغيير مشيت داده و آن را تا سرآمدى نامعلوم به تأخير انداخت.

اين سخن بدان معنى است كه جنبش مكتبى در آن روز در سطح تصدّى امور امّت بود. اگر چه امام كاظم در زندان هارون به زهر كشته شد، جنبش -همچنان كه از حديث استنباط مى شود- چندان آسيب نديد.

بدين ترتيب امامت امام رضا يكى از دو فرصت به شمار مى آمد:

نخست : اقدام به حركت مسلحانه كه منجر به نابودى جنبش مى شد.

دوّم : پاسخ به رويارويى و مبارزه مأمون با پذيرفتن ولايتعهدى اوجهت اقدام از طريق حكومت بدون آنكه آن را قانونى بشناسد. همچنان كه يوسف پيامبرعليه‌السلام از عزيز مصر خواست تا او را بر گنجينه هاى زمين بگمارد و سپس از راهى كه مى توانست از درون نظام، دست به اصلاحات زد و نيز همان گونه كه امام اميرالمؤمنينعليه‌السلام با خلفاى پيش از خود به عنوان يكى از اعضاى شوراى شش نفره همكاريهايى مى كرد.

كمترين فايده اين فرصت دوّم عبارت بود از حمايت جنبش مكتبى ازحذف و نابودى و پذيرش آن به عنوان يك جنبش مخالف رسمى.

بنابراين درمى يابيم كه امامعليه‌السلام رهبرى جنبش مكتبى را رها نكردبلكه از مركز جديد خود براى حمايت و تقويت جنبش مكتبى شيعه سودجُست و بدين ترتيب شيعيان توانستند خود را بر نظام تحميل كنند.

براى تحقيق اين اهداف، امام از شيوه زير استفاده كرد:

اوّلاً : از پذيرفتن خلافتى كه مأمون در ابتدا بر او عرضه داشته بود، خوددارى ورزيد و عدم پذيرش خود را به مأمون اعلام كرد. شايد ردّخلافت از سوى امام به خاطر دو مسأله بوده است:

الف - چنين خلافتى جامه اى بود دوخته شده بر قامت مأمون و امثال او و نه زيبنده حجّت بالغه الهى، زيرا اين خلافت بر شالوده اى فاسداستوار شده بود. سپاه، نظام، قوانين و هر آنچه در اين خلافت وجودداشت فاسد و نادرست بود و اگر امام چنين خلافتى را مى پذيرفت، مى بايست آن را ويران مى كرد و از داخل مى ساخت و چنين كارى در آن شرايط امكان پذير نبود.

ب - مأمون در پيشنهاد خود صادق نبود بلكه او و حزب نيرنگ بازش نقشه اى را طرح ريزى مى كردند تا پس از كسب مشروعيت براى خود ازامام، او را از بين ببرند همچنان كه همين توطئه را در ارتباط با ولايتعهدى آن حضرت عملى ساختند.

ثانياً: امام رضا شرط پذيرش ولايتعهدى خود را اين قرار داد كه او به هيچ وجه در كارهاى حكومتى دخالت نكند. اين امر موجب شد تاحكومت نتواند كارها را به نام امام پيش ببرد و يا از آن حضرت كسب مشروعيت كند.

بدين گونه براى جهانيان و نيز براى تاريخ تا ابد روشن شدكه آن حضرت به هيچ وجه به شرعى بودن نظام اعتراف نكرد. مأمون بارها كوشيد تا امام را اندك اندك به دخالت در امور حكومتى بكشاند، ولى امام كوششهاى او را بى پاسخ گذارد. حديث زير نشانگر همين نكته است.

هنگامى كه مأمون خواست براى خود به عنوان اميرالمؤمنين و براى امام رضا به عنوان وليعهد و براى فضل بن سهل به عنوان وزارت بيعت گيرد، دستور داد سه صندلى براى آنها بگذارند. چون هر سه نشستند به مردم اذن ورود داده شد. مردم داخل مى شدند و با دست راست خويش به دست راست هر سه نفر، از بالاى انگشت ابهام تا انگشت كوچك، مى زدند و بيرون رفتند. پس امام رضا تبسّمى كرد و فرمود:

«تمام كسانى كه با ما بيعت كردند، به فسخ بيعت، بيعت كردند جزاين جوان كه به عقد بيعت، با ما بيعت كرد».

مأمون پرسيد: تفاوت فسخ بيعت با عقد آن چيست؟ امام فرمود:

«عقد بيعت از بالاى انگشت كوچك تا بالاى انگشت ابهام است وفسخ بيعت از بالاى انگشت ابهام تا بالاى انگشت كوچك!».

مردم با شنيدن اين سخن برآشفتند و مأمون دستور داد تا مردم رابازگردانند تا دوباره به شيوه اى كه امام فرموده بود، تجديد بيعت كنند.

مردم مى گفتند: چگونه كسى كه به عقد بيعت آگاهى ندارد براى پيشوايى شايسته است و بدرستى آن كس كه اين نكته را مى داند از او، كه نمى داند، سزاوارتر و شايسته تر است. راوى اين حديث گويد: همين امر موجب شد كه مأمون، امام رضا را با دادن زهر از ميان بردارد.(۴۴)

ثالثاً: از همان روزهاى نخستين ولايتعهدى، امام رضاعليه‌السلام از هرفرصت به دست آمده براى گسترش فرهنگ وحى سود مى جست و اعلام مى كرد كه از ديگران به خلافت سزاوارتر است. به عنوان نمونه درعهدنامه ولايتعهدى آن حضرت به نكاتى بر مى خوريم حاكى از آنكه مأمون در ابراز لطف و مهربانى به اهل بيت رسالت به تكليف واجب خويش عمل كرده است!!

اجازه دهيد عهد نامه زير را با هم بخوانيم و درآن بينديشيم:

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ

سپاس خداى را كه هر چه خواهد، كند. نه فرمانش را چيزى بازگرداند و نه قضايش را مانعى خواهد بود. خيانت چشمها و آنچه را كه درسينه ها نهان است، مى داند. و درود خدا بر پيامبرش محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، پايان بخش پيامبران وخاندان پاك و پاكيزه او باد!

من، على بن موسى بن جعفر، مى گويم: اميرالمؤمنين! كه خداوند او را به استوارى يار باد و به راه راست و هدايت توفيقش دهد آنچه را كه ديگران از حق ما نشناخته بودند، باز شناخت. پس ارحامى را كه از هم گسسته بود بهم بازپيوست وجانهايى را كه به هراس افتاده بودند، ايمنى بخشيد.

بل آنها را پس ازآنكه بى جان شده بودند، جان داد وچون نيازمند شده بودند توانگر كردواين همه را در پى رضايت پروردگار جهانيان كرد و از كسى جز اوپاداش نمى خواهد و بزودى خداوند سپاسگزاران را پاداش دهد و مزدنكوكاران را تباه نگرداند.

او ولايت عهد و نيز امارت كبرى (خلافت) را از پس خويش به من واگذارد. پس هر كس گرهى را كه خداوند به بستن آن فرمان داده، بگشايد و ريسمانى را كه خداوند پيوست آن را دوست دارد، بگسلد هماناحريم خدا را مباح شمرده و حرام او را حلال كرده است. چون او بدين كار پاس امام را نگاه نداشته و پرده حرمت اسلام را دريده است.

گذشتگان نيز چنين كردند: آنان بر لغزشها شكيبايى ورزيدند و از بيم پراكندگى دين و تزلزل وحدت مسلمانان، متعرّض امور دشوار (واختلاف برانگيز) نمى شدند، زيرا مردم به عصر جاهليّت نزديك بودند وبرخى در انتظار فرصت بودند تا راهى براى فتنه بگشايند.

و من خدا را بر خود گواه گرفتم كه اگر كار مسلمانان را به من واگذاردو زنجير خلافت را برگردن من نهد در ميان تمام مسلمانان و بويژه بنى عبّاس بن عبدالمطلّب چنان رفتار كنم كه به طاعت خداى ورسولشصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مطابق باشد. هيچ خون حرامى نريزم و ناموس و مال كسى را مباح نكنم مگر آنكه حدود الهى ريختن آن خون را مباح و تكاليف و دستورات الهى اباحه آن را جايز شمرده باشد و در حدّ توان و طاقت خويش در انتخاب افراد شايسته و لايق مى كوشم و آن را بر خود پيمانى سخت مى دانم كه خداوند از من در باره آن پرسش خواهد فرمود كه خود (عزّ و جل) گفته است:

( وَأَوْفُوا بِالْعَهْدِ إِنَّ الْعَهْدَ كَانَ مَسْؤولاً ) .

و اگر حكمى تازه آوردم يا حكمى را تغيير دادم، مستحق سرزنش وسزاوار عذاب و شكنجه ام و به خداى پناه مى برم از خشمش و بدو روى مى كنم در توفيق براى طاعتش و اينكه ميان من و معصيتش حايل شود و برمن و مسلمانان عافيت ارزانى دارد.

(جامعه و جفر) بر خلاف اين امر دلالت مى كنند و من نمى دانم كه بامن وشما چه خواهد شد. فرمان و حكم تنها از آن خداست او به حق داورى مى كند و بهترين داوران است.

«امّا من فرمان اميرالمؤمنين را به جاى آوردم و خشنودى او رابرگزيدم. خداى من و او را حفظ كند و خداى را در اين پيمان بر خود گواه گرفتم و هم او به عنوان گواه بس است».(۴۵)

در اين نامه نكاتى است كه از سخنان درخشان امام بدانها پى مى بريم:

اوّلاً : آن حضرت مى فرمايد:

«(مأمون) آنچه را كه ديگران از حق ما نشناخته بودند، بازشناخت».

زيرا آن حضرت با هارون، پدر مأمون، و نظام عبّاسى برخوردداشت و آنان اصلاً حرمت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را پاس نمى داشتند.

ثانياً : او فرمود:

«هر كس گرهى را كه خداوند به بستن آن فرمان داده، بگشايد...»

اشاره به خباثت ضماير و نقشه هاى توطئه آميز بر ضدّ ولايت است.

ثالثاً : او فرمود: «گذشتگان نيز چنين كردند...»

شايد اين فرمايش اشاره به سكوت اميرمؤمنان علىعليه‌السلام از يك سو و صبر و تحمّل ائمه بر آزارها و شكنجه به خاطر بيم از پراكندگى دين وتزلزل ريسمان وحدت مسلمانان از سوى ديگر باشد.

رابعاً : آنگاه آن حضرت به تبيين برنامه حكومتى خود مى پردازد كه عموماً مخالف با برنامه بنى عبّاس و از جمله مأمون بود.

خامساً : امام در پايان اين وثيقه مى فرمايد:

«جامعه و جفر بر خلاف اين دلالت مى كنند».

در واقع آن حضرت بدين وسيله بيان مى كند كه آنان صاحبان دانش رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و به امارت شايسته تر از مأمون و بنى عبّاس هستند.

چون مردم براى بيعت آماده مى شوند و امام نظر مأمون را به شيوه نادرست بيعت كردن آنها جلب مى كند. و اين امر اسباب اعتراض مردم رافراهم مى آورد. در اين باره به گفتگوى زير كه بين مأمون وامامعليه‌السلام رخ داد توجّه فرماييد:

مأمون گفت: (اى ابوالحسن ولايت اين شهرها را كه اوضاع نابسامانى پيدا كرده اند، به هر كس كه مورد اعتماد خود توست بسپار. به مأمون گفتم: توبه وعده اى كه به من داده اى وفا كن تا من نيز به وعده خود وفاكنم. من ولايتعهدى را به آن شرط پذيرفتم كه در آن امر و نهى از من نباشد، نه احدى را بركنار كنم ونه كسى را بكار بگمارم و نه كارى رابعهده گيرم تا خداوند مرا پيش از تو بميراند.

به خدا سوگند! خلافت چيزى نيست كه نفسم از آن سخن گويد. حال آنكه من در مدينه بودم، برمركوبم مى نشستم و در جاده ها رفت وآمد مى كردم. مردم مدينه و ديگران نيازهايشان را از من درخواست مى كردند و من آنها را برآورده مى ساختم و آنان همچون عموهاى من بودند. نامه هايم در شهرها نافذ بود و تو نعمتى بر من نيافزودى، آنها از خدا بود. مأمون با شنيدن اين سخنان گفت: من به قولى كه به تو داده بودم، وفا خواهم كرد).(۴۶)

يكى از بزرگ ترين نشانه هاى آشكار فضل امام هشتم، مجالس مناظره و بحث و گفتگويى بود كه گاهى به وسيله مأمون تشكيل مى شد.

اينك اجازه دهيد با هم در يكى از اين مجالس حاضر شويم و ببينم در آنجا چه مى گذرد:

حسن بن محمّد نوفلى گويد: ما در پيشگاه حضرت رضاعليه‌السلام در حال گفتگو بوديم كه ياسر، پيشكار امام رضا، وارد شد و عرض كرد:

سرورم! امير تو را سلام مى رساند و مى گويد: برادرت به فدايت!اصحاب انديشه ها و پيروان اديان و متكلمان از هر كيش و آيينى به نزد من گردآمده اند اگر گفتگو و مناظرة با آنان را خوش داريد، فردا صبح به نزدما بياييد و اگر آمدن بدين جا بر شما گران است، خود را رنجه مكنيد و اجازه دهيد كه ما خدمت شما برسيم.

امام به ياسر فرمود: به امير سلام برسان و بگو من از خواسته تو آگاه شدم و فردا صبح، اگر خدا بخواهد، به نزد تو خواهم آمد.

آنگاه امام هدف مأمون را از تشكيل چنين مجالسى بيان كرد و گفت كه مأمون مى خواهد از ارج و عظمت وى بكاهد، زيرا مأمون گمان مى بردكه وى در برابر طرف مقابلش از گفتن پاسخ در مى ماند. امام به نوفلى (راوى اين ماجرا) گفت:

«اى نوفلى! آيا مى خواهى بدانى كه مأمون چه وقت از اين كار خودپشيمان مى شود؟ گفتم: آرى. فرمود: مأمون هنگامى از اين كار پشيمان خواهد شد كه ببيند من پيروان تورات را با استدلال به تورات و پيروان انجيل را با استدلال به انجيل و پيروان زبور را با استدلال به زبور و صابئيان را به زبان عبرى و آتش پرستان را به زبان پارسيشان و روميان را به زبان رومى و ساير اصحاب انديشه ها را هر يك به زبان خود آنهامجاب و محكوم سازم. هنگامى كه هر گروهى را محكوم و بطلان سخن ودليلش را آشكار ساختم و به گفته خود متقاعدش كردم مأمون در مى يابدكه جايگاهى كه او بر آن تكيه داده است سزاوار وى نيست.

در اين هنگام است كه مأمون از كرده خود پشيمان خواهد شد. «وَلاحَوْلَ وَلا قُوَّةَ إِلّا بِاللَّهِ الْعِلِى الْعَظيمِ ».(۴۷)

در ادامه اين حديث آمده است: چون امام به مجلس مأمون وارد شد، خليفه از جا برخاست.

محمّد بن جعفر (عموى امام رضا) و تمامى بنى هاشم نيز به احترام امام از جاى برخاستند و همچنان ايستاده بودندوامام رضا ومأمون نشسته بودند تا امام به آنها اجازه جلوس داد. مأمون روبه امام رضا كرد و ساعتى با آن حضرت مشغول گفتگو شد و سپس به جاثليق روى كرد و گفت: اى جاثليق! اين پسر عمويم على بن موسى بن جعفر است. دوست دارم با انصاف با وى در مباحثه شوى. جاثليق گفت: اى اميرالمؤمنين! چگونه مى توانم با مردى كه كتاب و پيامبرش را باورندارم مناظره كنم؟

حضرت رضا بدو فرمود:

«اى نصرانى! اگر من از انجيل خودت براى تو دليل آورم آيا بدان اقرارمى ورزى؟»

جاثليق پاسخ داد: آيا مگر من مى توانم آنچه را كه انجيل گفته، انكاركنم؟ بلى بخدا سوگند اگر هم مخالف اعتقاد من باشد، بدان گردن مى نهم.

سپس امام رضا آياتى از انجيل را براى او خواند و به وى ثابت كرد نام پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در انجيل آمده است و تعداد حواريين عيسىعليه‌السلام و احوال آنان را براى وى بازگفت و دلايل فراوان ديگرى براى وى آورد كه جاثليق به هر كدام اقرار كرد.

سپس آن حضرت قسمتهايى از كتاب اشعيا و غير آن را براى جاثليق برخواند تا آنكه جاثليق گفت: بايد كسى جز من از تو پرسش كند به حق مسيح سوگند گمان نمى كردم درميان دانشمندان مسلمانان مانند تو باشد. سپس رو به مأمون كرد وگفت:

به خدا سوگند گمان نمى كنم كه على بن موسى در مورد اين مسائل بحث كرده باشد، وما از او اين را نديده بوديم، آيا او در مدينه در اين گونه موارد سخن مى گفت ويا اهل كلام گرد او جمع مى شدند؟

گفتم: حجاج به نزد حضرتش مى آمدند و از حلال و حرام از اومى پرسيدند و او بديشان پاسخ مى گفت و چه بسا كسانى هم كه حاجتى داشتند نزد او مى آمدند.

محمّد بن جعفر گفت: اى ابومحمّد! من بيم آن دارم كه اين مرد (مأمون) به امام رضا رشك ورزد و او را مسموم كند و يا به بلايى دچارسازد پس بدو اشاره كن كه دست از اين سخنان بردارد. گفتم: اونمى پذيرد. اين مرد (مأمون) تنها مى خواهد امام را بيازمايد كه آيا چيزى از علوم پدرانش در نزد آن حضرت هست يا نه.

محمّد بن جعفر به من گفت: به امام رضا بگو كه عمويت از اين سخنان خشنود نيست و مايل است به خاطر برخى مسائل از ادامه اين سخنان خوددارى كنى.

چون به منزل امام رضا برگشتيم، آن حضرت را از گفتار محمّد بن جعفر (عموى امام) مطلع ساختم. پس امام تبسّمى كرد و فرمود: «خداوند عمويم را حفظ كند! نمى دانم چرا از اين سخنان اظهارناخشنودى كرد. اى غلام به نزد عمران صائبى برو و او را نزد من آر».

عرض كردم: فدايت شوم من جاى او را مى شناسم. او نزد برخى ازبرادران شيعه ماست. فرمود: اشكال ندارد. استرى براى او ببريد.

من به سوى عمران روانه شدم و او را نزد حضرت بردم. او بسيارشادشد وجامه اى خواست و به وى خلعت بخشيد و ده هزار درهم نيزخواست و به وى صله داد.

پس من عرض كردم: فدايت شوم كار جدّت، اميرالمؤمنينعليه‌السلام ، راكردى. فرمود: چنين مى بايست كرد. سپس شام خواست و مرا در طرف راست و عمران را در طرف چپ خويش نشانيد. چون از خوردن دست كشيديم، به عمران فرمود: با همراه برگرد و صبح نزد ما بيا تا تو را ازخوراك مدينه اطعام كنيم.

پس از اين ديدار متكلّمان اديان نزد عمران گرد مى آمدند و او بطلان سخنان و عقايد آنها را ثابت مى كرد تا آنجا كه ازگفتگو با او اجتناب مى كردند ومأمون نيز به وى ده هزار درهم صله دادوفضل هم پول و استر به وى بخشيد وامام رضاعليه‌السلام هم صدقات بلخ رابدو بخشيد و بدين ترتيب وى به ثروتى سرشار دست يافت.(۴۸)

داستان آماده شدن امام براى برگزارى نماز عيد، كه نظام را با بيم وهراس مواجه كرد، خود گواه ديگرى است بر آنكه امام فرصتى را ازدست نمى داد مگر آنكه از آن براى اعلان دعوت خويش و اينكه وى به خلافت از بيت عبّاسى، سزاوارتر و شايسته تر است بهره بردارى مى كرد.

چون عيد فرا رسيد، مأمون فرستاده اى به سوى امام رضا روانه كردواز او خواست بر استر خويش سوار شود و در مراسم عيد حضور يابد تادل مردم آرام گيرد و فضيلتش را بشناسند و دلهايشان بدين حكومت خجسته روشن شود. امام رضا به مأمون پيغام داد و فرمود: تو از شروطميان من وخود درباره عدم دخالت من در امور حكومت آگاهى.

مأمون پاسخ داد: من بدين وسيله مى خواهم ولايتعهدى تو در ژرفاى دل مردم و سپاه و چاكران استوار شود و دلهاى آنان آرام پذيرد و به فضلى كه خداوند متعال به تو ارزانى داشته، اقرار ورزند، چون مأمون در اين باره بسيار گفت و اصرار كرد.

امام بدو فرمود: «اى اميرالمؤمنين! اگر مرا از اين تكليف عفو كنى، براى من خوشتر است واگر نكنى چنان بيرون خواهم آمد كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و على بن ابى طالبعليه‌السلام بيرون مى آمدند».

مأمون پاسخ داد: هر طور كه مى خواهى بيرون آى.

مأمون به فرماندهان و مردم دستور داد كه صبح زود بر در سراى امام رضا گردآيند. مردم از زن و مرد و كودك به خاطر آن حضرت در خيابانهاو بامها نشسته بودند. فرماندهان نيز بر در خانه امام رضا گردآمده بودند.

چون خورشيد بر آمد، امام رضاعليه‌السلام غسل كرد و عمامه اى سپيد ازكتان بر سر بست و قسمتى از آن را بر روى سينه اش و قسمتى ديگر را ميان شانه هايش افكند. سپس اندكى از جامه خود را بالا گرفت و به خادمان خويش فرمود: شما نيز همان كنيد كه من مى كنم. سپس عصايى به دست گرفت و از خانه بيرون آمد ما روبه روى حضرتش بوديم.

او پابرهنه بودو جامه اش را تا نيمه ساق بالازده ودامن لباسهاى ديگر را هم به كمر زده بود. او به راه افتاد و ما هم پيشاپيش او به راه افتاديم. وى سرش را به سوى آسمان بالا كرد و چهار تكبير گفت. به نظر ما مى رسيد كه هواوديوارها هم به آن تكبيرهاى حضرت پاسخ مى گفتند.

فرماندهان آراسته و مسلّح در حالى كه بهترين جامه هاى خود رادربركرده بودند بر در سراى آن حضرت انتظار وى را مى كشيدند. ماپاى برهنه و دامن به كمر زده در برابر آنها ظاهر شديم. چون امام از خانه بيرون آمد، توقف كوتاهى كرد و فرمود:

«اللَّهُ أَكْبَرُ، اللَّهُ أَكْبَرُ، اللَّهُ أَكْبَرُ عَلى ما هَدانا، اللَّهُ أَكْبَرُ عَلى ما رَزَقَنامِنْ بَهيمَةِ الْأَنْعامِ، وَالْحَمْدُ للَّهِ ِ عَلى ما أَبْلانا ».

آن حضرت صداى خويش را بالابرد ما نيز صداهاى خود را بالابرديم.

شهر مرو از گريه و فرياد به لرزه درآمد. امام سه بار اين ذكر را تكرارفرمود. فرماندهان از مركوبهاى خويش پايين آمدند و چكمه هايشان را ازپاى بيرون كردند.

شهر مرو يكپارچه مى گريست و هيچ كس نمى توانست از گريه و شيون خوددارى كند. امام رضاعليه‌السلام هر ده گامى كه برمى داشت مى ايستاد و چهار تكبير سرمى داد چنان كه ما خيال مى كرديم زمين وديوارها به حضرتش پاسخ مى گويند.

خبر اين ماجرا به گوش مأمون رسيد. فضل بن سهل ذو الرياستين به اوگفت: اى اميرالمؤمنين! اگر رضا بدين گونه به مصلى برسد مردم فريفته اوخواهند شد، به مصلحت است كه از او بخواهى بازگردد!!

مأمون نيز فوراً كسى را پيش آن حضرت روانه كرد. امام رضا كفش خودرا خواست و آنرا به پاكرد و بازگشت.(۴۹)