زندگانی امام هادی (علیه السلام)

زندگانی امام هادی (علیه السلام)0%

زندگانی امام هادی (علیه السلام) نویسنده:
محقق: هدایت گران راه نور
مترجم: محمد صادق شریعت
گروه: امام هادی علیه السلام

  • شروع
  • قبلی
  • 23 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 4384 / دانلود: 2539
اندازه اندازه اندازه
زندگانی امام هادی (علیه السلام)

زندگانی امام هادی (علیه السلام)

نویسنده:
فارسی

امام پس از عصر متوكّل

پس از آنكه متوكّل به دعاى امام هادىعليه‌السلام و به خاطر توطئه نيروهاى ترك تحت فرمانش به قتل رسيد ابرهاى تيره رعب و وحشت از فرازسرخاندان ابوطالب و هواخواهان اهل بيت به كنار رفت.

زيرا منتصر دركليه كارها راهى جز راه پدرش را مى رفت و در حق خاندان پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ودوستدارانشان اظهار دوستى و احترام مى نمود تا آنجا كه والى مدينه راكه از سوى پدرش به آن مقام گمارده شده بود و صالح بن على نام داشت ازكار بر كنار و به جاى او على بن حسين را منصوب كرد.

منتصر در اين باره به على بن حسين هشدار داد و گفت: على! من تو رابه سوى گوشت و خون خويش مى فرستم. آنگاه پوست ساعد خود را كشيدو گفت: به سوى اين فرستادمت پس بنگر با اين قوم (خاندان ابوطالب) چگونه اى و چه رفتارى با آنها دارى.(۴۴)

امّا ديگر خلفاى عبّاسى كه پس از متوكّل و پسرش منتصر روى كارآمدند، نه آن زور و خشونت متوكّل را داشتند و نه آن نرمش منتصر را. از اين رو در تاريخ حوادث مهمّى نمى توان يافت كه با حيات امام هادىعليه‌السلام مرتبط باشد و شايد به همين علّت آن حضرت فرصتى يافت تا به تربيت و رهبرى گروهى از دانشمندان ربّانى مشغول شود و به اداره امورعامه هواداران و شيعيانش بپردازد و به تعقيب برخى از غلات و حيله گرانى كه مى خواستند در صفوف خط مكتبى نفوذ كنند، همّت گمارد، مثل ترور يكى از همين حيله گران به دست برخى از هواداران آن حضرت كه شايد پس از صدور فتواى شرعى مبنى بر اعدام آن شخص، صورت گرفت!!

نوشته زير مى تواند نمونه اى از شيوه مديريت آن حضرت در باره امورشيعيان باشد.

آن حضرت نسخه اين مكتوب را به ابن راشد سپرد تا آن را به گروهى ازهواداران وى كه در بغداد و مدائن و سواد شهرهاى اطراف آن ساكن بودند، برساند. در اين نامه آمده بود:

«خداى را به پاس سلامت و عافيتى كه در آنم و نعمتهاى نيكويش ستايش مى كنم و بر پيامبر و خاندانش برترين درودها را مى فرستم و كامل ترين رحمت ورأفت حضرتش را براى او خواهانم. من ابو على بن راشد را به جاى حسين بن عبد ربه و كسى كه پيش از وى وكيل من بود گماردم و او در نزد من همان منزلتى را دارا شد كه آن ديگرى داشت و او رامتصدى همان كارى كردم كه وكلاى پيشين عهده دار آن بودند تا حق مرابگيرد و او را براى شما پسنديدم و وى را در اين مقام داشتم كه شايسته و در خور آن است.»

پس خدا شما را رحمت كند، (اموال) خود را به او و به من بازپرداخت كنيد و براى او بر خويشتن عذر و بهانه قرار مدهيد. بر شما بادكه از عذر و بهانه آوردن به در آييد و به طاعت خدا بشتابيد و اموالتان راحلال گردانيد و خونهايتان را از ريخته شدن پاس داريد «و بر نيكى و تقواكمك كنيد نه بر گناه وستمكارى و از خدا پروا كنيد شايد كه موردرحمت قرار گيريد و همگى به ريسمان خدا در آويزيد و نميريد مگرآنكه تسليم به حق باشيد». من در طاعت از وى طاعت خويش را واجب فرمودم و اقدام به نافرمانى از وى را اقدام به نافرمانى از خود مقرّر كردم. پس راه (راست) را پاى بند شويد كه خداوند پاداشتان دهد و فضل خويش بر شما افزون كند كه خدا بدانچه نزد اوست گشايشگر و بزرگواراست و بر بندگان خويش بسيار نعمت دهد و مهربان است. ما و شما درامان خدائيم. من اين نامه را به خط خويش نگاشتم. و الحمد للَّه كثيراً.

همچنين آن حضرت در نامه ديگرى نوشت:

اى ايوب بن نوح! من تو را فرمان مى دهم كه از رفت و آمد زياد ميان خود و ابو على پرهيز كنى و هر يك از شما دو تن، به كارى كه بدان مأمورگشته مشغول شود و بدانچه مربوط به ناحيه خويش است بپردازد. اگرشما كارى را كه بدان مأمور گشته ايد به پايان رسانيد، از تكرار و يادآورى من بى نياز مى گرديد. ابو على! تو را بدانچه به ايوب فرمودم، دستور مى دهم كه از هيچ يك از اهل بغداد و مدائن چيزى را كه برايت مى آورند، قبول مكن و براى آنان بر من دستور مخواه و به هر كسى كه چيزى برايت آورد و از مردم ناحيه (تحت مأموريت تو) نبود دستور بده كه آن را به سوى موكّل ناحيه خويش ببرد و تو را اى ابو على بدانچه كه به ايوب گفتم، سفارش مى كنم. هر يك از شما دو تن بايد همان فرمانى راكه بدو مى دهم بپذيرد.(۴۵)

امام هادىعليه‌السلام سر انجام پس از گذشت ۳۳ سال از پيشوايى امّت ورهبرى پيشاهنگان جامعه، فرزند بزرگوارش امام حسن عسكرى را بربالين خود خواست و بدو وصيت كرد و نيكان و نخبگان را گواه وصيت خويش گرفت و آماده رحيل شد.

در سوم رجب و در زمان حكومت المعتمد باللَّه، روح پاك وى ازبدنش جدا شد. از دانشمند بزرگ ابن بابويه نقل است كه گفت: معتمد به آن حضرت زهر داد و او را شهيد كرد!

مسعودى مى نويسد: چون آن حضرت از دنيا رفت، جمله بنى هاشم ازآل طالب و آل عبّاس و بسيارى از شيعيان، در خانه اش گرد آمدند. ازبالاى خانه درى گشوده شد و خدمتكارى سياه بيرون آمد و از پس وى ابومحمّد حسن عسكرى سر برهنه و جامه چاك داده، خارج شد. صورتش كاملاً به پدرش شباهت داشت.

مسعودى همچنين مى افزايد: خانه مثل بازار پر از سر و صدا بود. امّاهمين كه او بيرون آمد و نشست، مردم لب ازگفتگو بستند و ديگر جزصداى عطسه وسرفه چيزى نمى شنيديم.

وى گويد: روزى كه امام هادىعليه‌السلام به شهادت رسيد، شهر سُرّمن رأى يكپارچه غرق شيون و فغان شد.(۴۶)

از عبارت مسعودى چنين بر مى آيد كه شهادت امام دهم در روزگارحكومت معتمد كه آغاز آن سال ۲۵۶ ه بوده، اتفاق افتاده است. زيرابرادرش الموفق كه همه كاره حكومت معتمد بود، بر جنازه امام حاضرمى شود. مسعودى در اين باره گفته است: ابو احمد الموفق، به طرف او (امام حسن عسكرى) رفت و با وى معانقه كرد و سپس گفت: پسر عموخوش آمدى.(۴۷)

همچنين از سخن ابن بابويه كه اعتقاد دارد المعتمد، امام را زهر داده همين نظر استنباط مى شود. بنابر اين بايد وفات آن حضرت پس از سال ۲۵۶ ه بوده باشد نه چنانكه مى گويند در سال ۲۵۴. اين نكته از كتاب كشف الغمه نيز به دست مى آيد. در آنجا آمده است: امام هادىعليه‌السلام درآخر حكومت المعتمد با زهر به شهادت رسيد.(۴۸)

بعيد نيست كه در اينجا اشتباهى براى ناسخان در ثبت نام المهتدى والمعتمد روى داده باشد. چون سال آخر حكومت المعتمد مصادف باسال ۲۷۶ ه بوده است. و شايد امامى كه در عهد حكومت المهتدى كشته شده امام حسن عسكرى باشد كه در سال ۲۶۰ ه به شهادت رسيد. و اللَّه العالم.

فضايل و كرامات

همچنانكه پروردگار دوازده نقيب از بنى اسرائيل برگزيد، براى اين امّت هم دوازده پيشوا اختيار كرد تا به اذن او پيشوا و رهنماى مردم به سوى او باشند.( ذُرِّيَّةً بَعْضُهَا مِن بَعْضٍ وَاللَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ ) آيا مگر نه اينكه خداوند مى داند رسالتش را در كجا قرار دهد؟ چرا. از همين رو امام برترين خلق خدا در علم خداست و به همين دليل خداوند او را براى اين منصب بزرگ الهى برگزيده است!!

امام نيز خدا را بنده بود و ايمان و معرفت به خدا دلش را آرام بخشيده بود. دوست داشت در برابر خدا تسليم باشد به همين علّت خداهم با اودوستى مى ورزيد و وى را جايگاهى و الا عطا كرد و در پيشگاه پروردگارش مورد پسند قرار گرفت.

كرامتهايى كه بر دستان آن حضرت آشكار شد چيزى جز نشانه اى آشكار براى نماياندن نهايت محبّت خدا به او و نتيجتاً نهايت ميزان محبّت او به خدا و تسليم و خشنودى اش بدانچه خداوند براى او در نظرداشت، نبود.

امام هادىعليه‌السلام ذكرى داشت كه به نظر مى رسد خود آن را تكرار مى كرده است. وى اين ذكر را به شيعيانش آموخت و به آنان فرمود: از خداخواسته ام كه هر كس پس از مرگم، (به آرامگاهم آمد و) با اين ذكر خدارا خواند دعايش را اجابت گويد. اين ذكر چنين است:

«يا عدتى عند العدد و يا رجائى و المعتمد و يا كهفى و السند و يا واحديا احد يا قل هو اللَّه احد، اسألك بحق من خلقته من خلقك و لم تجعل فى خلقك مثلهم احدا ان تصلّى عليهم و تفعل بى.. .»

اين ذكر، در واقع ديباچه صفات امام و كليد شناخت اوست. اوبنده اى بود كه خدا را خالصانه مى پرستيد و نمونه كاملى بود از آنچه كه دراين حديث قدسى آمده است:

«بنده من! مرا فرمان بر، تا نمونه اى از من يا مثل من شوى. من به چيزى مى گويم باش پس همان مى شود و تو هم به چيزى مى گويى باش پس همان مى شود».

او بنده اى بود مطيع خدا و خدا هم موجودات را رام و فرمانبر او كرداو از پروردگارش ترسيد و خدا هم هر چيز را از او ترسانيد. ما بايدكرامتهاى اهل بيتعليهم‌السلام را در اين چهار چوب قرار دهيم كه اين همان چهارچوب مناسبى است كه آنان خود و علم و كرامت خويش را در آن نهادند. به عنوان نمونه وقتى كه خداوند برخى از آيات خويش را بر دست امام هادىعليه‌السلام ظاهر ساخت و يكى از دوستانش ظرفيت تحمّل آن رانداشت و شيطان او را در اين خصوص به وسوسه انداخت، امام فوراًكوشيد او را از اشتباه بيرون آورد. لذا به وى فرمود:

«امّا آنچه در سينه تو خَلَجان كرد، پس اگر «عالم» بخواهد تو را ازآن آگاه مى سازد. خداوند بر غيب خويش كسى را مطلع نكرد مگر رسولى كه او را پسنديد. پس هر آنچه نزد رسول است، پيش «عالم» هم موجوداست و هر آنچه رسول بر آن آگاه شد، جانشينان او هم بر آن آگاهند تامبادا زمين از حجّتى كه با او علمى باشد كه به راستى گفتارش و جوازعدالتش دلالت مى كند، خالى نماند.»

اى فتح! بعيد نيست كه شيطان خواسته باشد براى تو شبهه اى ايجاد كندودر برخى از آنچه كه من با تو گفتم و تو را از آن آگاه ساختم، گمان وترديد پديد آرد تا تو را از راه خدا و صراط مستقيم او به در برد. آنگاه تو خواهى گفت: »حال كه اينان چنينند، پس خدا يگانند». پناه بر خدا! اينان (ائمه) مخلوق وپرورش يافتگان الهى اند، مطيع خدايندو در پيشگاه او خوارند و بدو متمايل. پس چنانچه شيطان از ناحيه آنچه به تو باز گفتم، بر تو وارد شد او را با سخنى كه با تو در ميان نهادم، سركوب كن.

فتح گويد: به آن حضرت گفتم: فدايت شوم! مشكل مرا، حَل كردى وشبهه شيطان ملعون را با اين توضيح بر طرف ساختى. در ذهن من آن بودكه شما خدا يگانيد.

فتح گويد: در اين هنگام امام هادىعليه‌السلام به سجده افتاد و در سجودش مى فرمود: «اى آفريدگارم! من براى تو خوار و فرو تنم».

فتح گويد: او همچنان در سجده بود تا آنكه شب به سر رسيد.

كرامتهايى كه اينك براى شما بازگو مى كنيم به لطف همين ارتباط استوار ميان امام و پروردگارش بوده است.

پيروان امامعليه‌السلام از دانشمندان ربّانى و مجاهدان صابر، نيز همانند او، خدا را به اخلاص مى پرستيدند و خداوند هم پاداش كردار صالح آنان راتباه نمى كند و آنان را در دنيا، همچون آخرت، يارى مى رساند كه خود فرموده است.

( وَلَيَنصُرَنَّ اللَّهُ مَن يَنصُرُهُ إِنَّ اللَّهَ لَقَوِيٌ عَزِيزٌ ) (۴۹)

و باز فرموه است:

( وَمَن يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ ) (۵۰)

بدينسان خواهيم ديد كه چگونه امام مؤمنان را دعا مى كند و خداچگونه دعايش را در حق آنان اجابت مى فرمايد.

يونس نقاش، يكى از دوستان امام است كه توفيق خدمتگزارى به امام را يافت. روزى لرزان خدمت آن حضرت آمد و گفت: سرورم! تو راسفارش مى كنم كه در حق خانواده ام نيكى كنيد امامعليه‌السلام پرسيد: چه خبراست؟

گفت: خيال فرار دارم. امام لبخند زنان پرسيد: چرا؟ گفت: موسى بن بغا، نگين بى ارزشى براى من فرستاد كه بر آن نقشى بنگارم. موقع نقاشى اين نگين دو قسمت شد و فردا وعده اوست كه نگين را بگيرد، موسى بن بغا هم كه حالش معلوم است، (اگر از اين امر آگاه شود) يا هزارتازيانه به من مى زند و يا مرا مى كشد. امام فرمود: به خانه ات برگرد كه جز خير و نيكى چيز ديگرى نخواهد بود.

چون صبح فرا رسيد، يونس لرزان خدمت امام آمد و عرض كرد: فرستاده ابن بغا آمده تا نگين را بگيرد. امام فرمود: برو كه جز خيرنخواهى ديد.

يونس پرسيد: سرورم به او چه پاسخى بدهم؟ امام تبسمى كرد و فرمود: پيش او برو و ببين به تو چه مى گويد، هرگز جز خير چيزديگرى نخواهد بود.

يونس رفت و خندان بازگشت و به امام گفت: سرورم فرستاده ابن بغابه من گفت: كنيزكان سَرِ اين نگين خصومت كردند، اگر ممكن است آن رابه دو نيم كن تا تو را بى نياز كنيم. امامعليه‌السلام فرمود: خدايا سپاس تو راست كه ما را از آنها قرار دادى كه حق شكر تو را به جاى آوردند. به او چه گفتى؟ يونس پاسخ داد: گفتم مرا مهلت ده تا در باره آن فكر كنم كه چگونه اين كار را انجام دهم. امام فرمود: درست گفتى.(۵۱)

محمّد بن فرج يكى از مجاهدان ثابت قدمى بود كه امام به او نامه اى نوشت و وى را از بلايى قريب الوقوع آگاه كرد. وى نقل مى كند:

امام هادىعليه‌السلام براى من نوشت: كار خويش فراهم آر و احتياط پيشه كن. محمّد گويد: من در مقام فراهم آوردن كارهاى خود بودم ونمى دانستم كه امام از چه رو چنين دستورى به من داده؟

كه مأمورى آمد و مرا از مصر به زنجير بسته بيرون برد و همه اموالم را توقيف كرد.

هشت سال در زندان بودم. آنگاه نامه ديگرى از آن حضرت رسيد كه در آن گفته شده بود. در طرف غربى (بغداد) منزل مكن. گفتم در زندان اين مطلب را براى من مى نويسد؟ واقعاً عجيب است! امّا ديرى نپاييد كه زنجير از دست وپايم گشودند و مرا از زندان آزاد كردند.

چون محمّد بن فرج به عراق بازگشت، مطابق دستور امام در بغداد توقف نكرد و به سوى «سرّمن رأى» روان شد.(۵۲)

امام هادىعليه‌السلام همچنانكه به روا ساختن نيازهاى پيروانش توجّه نشان مى داد در تأديب آنان نيز مى كوشيد. از جمله اين موارد ماجرايى است كه ابو هاشم جعفرى براى ما نقل مى كند و مى گويد:

تنگدستى بسيار سختى به من رسيد. نزد امام هادىعليه‌السلام روانه شدم. به من اجازه ورود داد و چون نشستم، فرمود: ابو هاشم كدامين نعمتهاى خداى عزوجل را ميخواهى شكر كنى؟ ابو هاشم گفت: زبانم بند آمدوندانستم او را چه پاسخ دهم. پس خود آغاز به سخن كرد و فرمود:

«خداى تو را ايمان ارزانى فرمود و بدن تو را بر آتش حرام كرد، و تورا عافيت داد و بر طاعت يارى ات كرد، تو را قناعت داد و از ريخت وپاش مصونت داشت. ابو هاشم! من خود به پاسخ گفتن، ابتدا كردم چون پنداشتم كه تو مى خواهى از كرده كسى كه در حق تو اين همه نعمت داده، زبان به شكايت بگشايى، من دستور داده ام كه صد دينار به تو بپردازند. آن را بگير».(۵۳)

از اين روايت چنين به نظر مى رسد كه عمل آن حضرت در بر خورد باياران و دوستان مشروط به پاى بندى آنها به واجبات دينى بوده است.

داستان انگشتر

ابو محمّد طبرى، در همين باره ماجراى انگشترى را كه به لطف امام بدو رسيده بود نقل كرده و گفته است:

«آرزو مى كردم كه اى كاش انگشترى از جانب آن حضرت به دستم مى رسيد. ناگاه نصير خدمتكار دو درهم برايم آورد و من يك انگشترى درست كردم. نزد قومى رفتم كه در حال باده گسارى بودند آنان دامنگيرمن شدند تا آنجا كه يكى دو پياله شراب نوشيدم. انگشترى چنان درانگشتم تنگ بود كه نمى توانستم آن را به هنگام گرفتن وضو بگردانم. پس شب به سر رسيد و صبح شد در حالى كه من انگشترى را گم كرده بودم. ازاين رو به درگاه خدا توبه آوردم».(۵۴)

گرايش و بستگى انسان به اهل بيت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم

اگر خالص و بى شايبه و تنها به خاطر خدا باشد، وسيله اى خواهد شد براى هدايت و سعادت فرد. ماجراى زير مى تواند حاكى از عمق راستى اين حقيقت باشد:

جماعتى از اهل اصفهان روايت كرده اند كه مردى در اين شهر بودعبدالرحمن نام، او شيعه مذهب بود. از او پرسيدند: چرا مذهب شيعه رابرگزيدى، و قايل به امامت امام على النقى شدى؟ پاسخ داد: به خاطرمعجزه اى كه از وى ديدم. داستان از اين قرار بود كه مردى تنگدست بودم، با اين حال زباندار وپر جرأت بودم. در يكى از سالها اهل اصفهان مرا باجماعتى براى تظلّم نزد متوكّل فرستادند. چون ما نزد متوكّل رفتيم، روزى بر در سراى او بوديم كه دستور داد امام را احضار كنند.

من از شخصى پرسيدم كه اين مرد كيست كه متوكّل دستور احضار او را داد؟ مرد پاسخ داد: آن مرد امام على النقى يكى از علويهاست كه رافضه (شيعيان) او راپيشواى خود مى دانند سپس گفت: ممكن است متوكّل او را احضار كرده تا به قتلش رساند. من با خود گفتم: از جاى خود تكان نمى خورم تا اين مرد علوى بيايد و او را ببينم. ناگهان شخصى سوار بر اسب پيدا شد، مردم براى احترام در طرف راست و چپ راه او صف كشيدند و به تماشايش مشغول شدند.

چون نگاه من بر او افتاد مهرش در دلم جاى گرفت وشروع كردم در حق وى دعا كردن كه خداوند آزار متوكّل را از او باز دارد. آن حضرت از ميان مردم مى گذشت، در حالى كه نگاهش به يال اسب خويش بود ونه به راست مى نگريست و نه به چپ. من نيز همچنان به دعا گويى او مشغول بودم. پس چون به طرف من آمد، نگاه كرد و فرمود:

خدا دعاى تو را مستجاب كند و عمرت را دراز و فرزندانت را بسيارگرداند. چون من اين سخن را شنيدم لرزه بر اندامم افتاد و در ميان دوستانم افتادم.

آنها از من پرسيدند كه تو را چه مى شود؟ گفتم: خير است و حال خود را با كسى باز نگفتم. پس به اصفهان برگشتم، خداوند ثروت بسيار به من ارزانى فرمود و آنچه امروز در خانه دارم به يك ميليون درهم مى رسد به جز آنچه كه بيرون از خانه دارم و ده فرزند هم به من داده شد و اكنون بيش از هفتاد سال از عمر من گذشته است و قايل به امامت مردى هستم كه از دل من خبر داده و دعايش در حق من به اجابت رسيده است.(۵۵)

بدينسان خداوند سبحان دعاى ولى بزرگوار خويش، امام هادىعليه‌السلام، را در حق يكى از مردم كه او را دوست مى داشت و از ستم سلطان بر وى بيمناك گشته بود اجابت نمود، اگر چه آن مرد قبل از اين جزو دوستان وپيروان وى نبود.

در همين حال برادر امامعليه‌السلام يعنى موسى بن محمّد رامى بينيم كه قصد وارد كردن خلل به دين را داشت. امّا امام بر او نفرين كردو دعايش در حق او مستجاب شد. توجيه اين امر براى ما اين است كه آن حضرت همچون ديگر انبيا و اوصيا براى رضاى پروردگارشان مى كوشيدند و خداوند نيز آنها را تأييد مى فرمود، چون آنها دينش را يارى مى دادند و هر كس كه دين خدا را يارى رساند خدا هم البته بدو كمك كند.

ماجرای موسی مبرقع

بياييد با هم به ماجراى موسى، معروف به موسى مبرقع، گوش فرادهيم تا پى ببريم كه اولياى برگزيده خدا، در راه دين و رسالت او، به سرزنش ملامتگران وقعى نمى نهند:

از يعقوب بن ياسر روايت شده است كه گفت: متوكّل مى گفت: واى برشما! كار امام هادى مرا عاجز كرده، نه حاضر است با من شراب بنوشدونه در مجلس شراب من بنشيند و نه من در اين امور فرصتى مى يابم (كه او را به اين گونه كارها بكشانم).

گفتند: اگر از او فرصتى نيابى در عوض اين برادرش موسى است كه باده گسار و نوازنده است، مى خورد ومى نوشد و عشقبازى مى كند، بفرستيد او را بياورند و بر مردم كار رامشتبه سازيد و بگوييد اين شخص ابن الرضا است.

متوكّل نامه اى به موسى نوشت و او را با تعظيم و تجليل وارد كردندوهمه بنى هاشم و سران لشكر و مردم به استقبالش شتافتند، غرض متوكّل اين بود كه وقتى او رسيد املاكى به وى واگذار كند و دخترى به او بدهدوساقيان شراب وكنيزكان نوازنده نزد وى بفرستد و در حق او احسان ونكويى به خرج دهد ومنزلى عالى در اختيارش گذارد كه خود در آنجا به ديدنش برود.

چون موسى وارد شد، حضرت هادىعليه‌السلام در پل وصيف - نام جايى است كه به پيشواز مسافرين مى روند - با موسى ملاقات كرد و بروى سلام گفت: و حقّش را ادا كرد و فرمود: اين مرد (متوكّل) تو را فراخوانده تاحرمتت را هتك كند و از شأن تو بكاهد.

به او بگو كه اصلاً اهل باده گسارى نيستى، موسى گفت: اگر مرا براى اين غرض خواسته پس بايد چه كنم؟ فرمود: شأن خويش نگاه دار و چنين كارى مكن. موسى از پذيرفتن پند و اندرز امام خوددارى كرد. امام صحبت خود را تكرار كرد ولى مؤثرواقع نشد.. عاقبت آن حضرت فرمود: ولى بدان كه اين مجلس كه متوكّل در نظر گرفته مجلسى است كه هرگز تو با او در آن گرد نياييد، و همان شد.

سه سال موسى در آنجا اقامت گزيد هر روز بامدادان بر در سراى اومى رفت، يك روز مى گفتند: مست است فردا صبح بيا و روز ديگرمى رفت، روز بعد مى گفتند، داروئى خورده وخفته است، فردا بيا، مدت سه سال اينچنين گذشت تا متوكل كشته شد وآن دو باهم ديدارنكردند.(۵۶)

دانش امام

در شرح زندگى امام باقرعليه‌السلام به اختصار پيرامون دانش امام سخن رانديم وگفتيم كه علم امامانعليهم‌السلام به امور غيبى نه امرى ذاتّى بوده كه فقط به سبب خصوصيتى بوده كه خداوند سبحان به آنها ارزانى داشته و بسته به تقديرى بوده است كه حكمت خداوند آن را اقتضا مى كرده.

اين علم همچنين از راههاى گوناگونى در اختيار آنها قرار مى گرفته كه برجسته ترين اين راهها توارث علم از پيامبر و از پدران پاك و بزرگوارشان بوده است.

در حديثى از امام هادىعليه‌السلام كه بر اين نكته تأكيد شده، آمده است:

«خداوند نهانِ خويش را بر كسى آشكار نساخت مگر براى فرستاده اى كه خود پسنديد. پس هر آنچه كه نزد رسول است نزد عالم نيز باشد و هرآنچه را كه رسول بر آن آگاه شد، اوصياى او نيز بر آن آگهى يافتند تا مبادازمين خدا از حجّتى كه با او دانشى است كه بر راستى گفتار و جوازعدالتش دلالت مى كند، خالى نماند».(۵۷)

يكى از ابعاد علم امامعليه‌السلام ، الهام خدا به اوست بر حسب آنچه كه حكمت بالغه اش اقتضا مى كند كه خود فرمود:

( إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَاتٍ لِلْمُتَوَسِّمِينَ ) (۵۸)

«و در اين البته نشانه هايى است براى هوشمندان.»

بدين سان امام به لطف الهام خداوند، زبانهاى گوناگون را مى دانست و در اين باره روايات به حدّ استفاضه رسيده است. از جمله آنكه از على بن مهزيار روايت كرده اند كه گفت: خدمتكار خود را كه اهل «مقلابيه» بود، نزد امام هادىعليه‌السلام فرستادم. خدمتكار شگفت زده بازگشت از اوپرسيدم: فرزند، تو را چه مى شود؟

پاسخ داد: چگونه شگفت زده نباشم كه او (امام هادى) پيوسته با من به زبان ما تكلّم فرمود آن چنانكه گويى يكى از ماست. من خيال كردم او بين مقلابيها زيسته است.(۵۹)

در اين باره روايتهاى ديگرى نيز وارد شده. مبنى بر آنكه امامانعليه‌السلام به ديگر زبانها نظير فارسى و تركى و همانند آنها آشنائى داشته اند و به آموزش و الهام الهى مردم را از حوادثى كه در آينده انتظارشان رامى كشيد، آگهى مى دادند چنانكه در ارتباط با مرگ واثق، خليفه عبّاسى، اين امر به ثبوت رسيد.

از خيران اسباطى روايت كرده اند كه گفت: در مدينه بر امام هادىعليه‌السلام وارد شدم. آن حضرت به من فرمود:

واثق چه مى كند؟ پاسخ دادم: او سلامت است. پرسيد جعفر چه مى كند؟ گفتم: او را به بدترين احوال در زندان محبوس ديدم. پرسيد: ابن الزيات چه مى كند؟ گفتم: فرمان، فرمان اوست. و من ده روز است كه ازپيش آنها بدين جا آمده ام. در اين هنگام آن حضرت فرمود: واثق مُردوجعفر متوكّل بر جاى او نشست و ابن الزيات نيز كشته شد. پرسيدم: اين حوادث چه وقت واقع شد؟ فرمود: شش روز پس از خروج تو از بغداد. وحوادث همان گونه بود كه آن حضرت فرموده بود.(۶۰)

همچنين آن حضرت از مرگ متوكّل خبر داد زيرا بر او نفرين كردونزديكان را خبر داده بود كه طى سه روز (آينده) مى ميرد.

هنگامى كه فرمانده سپاهيان متوكّل آن حضرت را به سرّمن رأى مى برد، سلاح خويش را برداشت و دو بارانى نمدين و چند كلاه نيز مهيّاكرد تا اگر با باد و بوران كه در ايام تابستان اصلاً قابل پيش بينى نبود، روبه رو شد جانب احتياط رعايت كرده باشد. بر خلاف انتظار سپاهيان، اين طوفانها واقع شد وعدّه اى از افراد سپاه كه در ركاب آن حضرت بودندكشته شدند و امام به فضل خداوند جان سالم به در برد.(۶۱)

علم و دانش آن حضرت در مناظره با يحيى بن اكثم

علم و دانش آن حضرت در مناظره با يحيى بن اكثم كه در ميان دانشمندان معاصر خود بزرگ بود، در پيشگاه خليفه تجلّى كرد. ابن اكثم براى به تنگنا انداختن امام سؤالات دشوارى از او پرسيد: ما اين ماجرا رادر فصل آينده بازگو خواهيم كرد.

يكى ديگر از پيشگوييهاى امام هادى آن بود كه جوانى را كه درخنديدن زياده روى مى كرد، اندرز داد و او را از نزديكى وفاتش آگاه ساخت و راستى پيشگويى آن حضرت نيز چندى بعد به وقوع پيوست. گويند: يكى از فرزندان خليفه، وليمه اى بر پا كرد و مردم را بدان فراخواند.

امام هادىعليه‌السلام نيز جزو ميهمانان بود. ما وارد مجلس شديم وهمين كه او را ديديم به احترام آن حضرت زبان دركام كشيديم و سكوت كرديم. جوانى در مجلس حضور داشت كه حرمت ايشان را رعايت نمى كرد و مى گفت و مى خنديد. حضرت به او رو كرد وفرمود: اى جوان دهان را از خنده پر مى كنى و از ياد خدا غفلت مى ورزى با اينكه سه روزديگر در جرگه اهل قبورى؟

گفتيم: اين خود دليلى است (بر امامت حضرت) تا ببينيم چه مى شود جوان از بگو بخند دست كشيد و مؤدّب نشست. غذا خورديم و خارج شديم. فردا جوان مريض شد و روز سوم، در آغاز روز مرد و در پايان روز به خاك سپرده شد.(۶۲)

در خبرى مشابه از سعيد بن سهل بصرى روايت كرده اند كه گفت: باحضرت هادىعليه‌السلام در وليمه يكى از مردم سرّمن رأى بوديم، مردى از اهل مجلس بناى بازى و شوخى گذاشت و احترام آن حضرت را پاس نداشت.

حضرت به جعفر رو كرد و فرمود: بدان كه اين مرد از اين خوراك نخوردو بزودى خبرى از كسانش به وى مى رسد كه عيش او را مكدّر مى سازد. سفره گسترده شد، جعفر گفت بعد از اين ديگر خبرى نيست و گفته امام هادىعليه‌السلام نا درست از آب در آمد. به خدا آن مرد دستش را شُست و به طرف غذا دراز كرد كه غلامش گريان از در وارد شد و گفت: خود را به مادرت برسان كه از بام به پايين افتاد و در شرف مرگ است.

جعفرگفت: به خدا ديگر عقيده واقفيان را نمى پذيرم و به امامت اين بزرگوارمعتقد مى شوم.(۶۳)

آخرين كرامتى كه از آن حضرت نقل مى كنيم، كرامتى است كه راويان پيرامون (تپه تو بره ها) نقل كرده اند. ماجرا از اين قرار بود كه متوكّل كوشيد با اتكا بر نيروى انتظامى خويش مخالفان خود را به هراس اندازد.

از اين رو به هر يك از افراد لشگر خود كه شمارشان به ۹۰ هزار تن مى رسيد و همه از تركهاى ساكن سامرّاء بودند، دستور داد كه خورجين اسب خويش را از خاك سرخ پر كنند ودر صحراى وسيعى، آنها را روى هم بريزند.

سپاهيان به فرمان متوكّل عمل كردند. چون چنين كردند، مثل كوهى بزرگ شد، متوكّل بر فراز تپه رفت و امام هادى را فرا خواند و گفت: شمارا خواستم كه لشكر مرا تماشا كنى او دستور داده بود همه لباسهاى خاصّى به نام تجفاف (كه لباس جنگ بوده) بپوشند و سلاح برگيرند و باكامل ترين لوازم و عظيم ترين هيأت آماده شده بودند. غرض متوكّل اين بود كه قيام كنندگان را تهديد كند وبيشتر از ناحيه امام هادى نگران بودكه مبادا برخى از كسانش را به قيام فرمان دهد. حضرت هادى به متوكّل فرمود:

آيا مى خواهى من هم سپاه خود را بر تو عرضه دارم؟ متوكّل پاسخ داد: آرى. امام دعايى كرد، ناگهان ميان آسمان وزمين از خاور تا باختر ازفرشتگان مسلّح پر شد. خليفه از ديدن اين منظره از حال رفت چون به هوش آمد حضرت به او فرمود: ما در امور دنيوى با شما نمى ستيزيم زيرابه كار آخرت مشغوليم پس از آنچه در باره من گمان كردى، بيمناك مباش.(۶۴)

بخشش و سخاوت امام

امام هادىعليه‌السلام از خاندانى است كه احسان عادت آنها وكرم وبزرگوارى، خوى ايشان است.

در تاريخ نوشته اند:

ابو عمرو عثمان بن سعيد و احمد بن اسحاق اشعرى و على بن جعفرهمدانى بر امام هادىعليه‌السلام وارد شدند. احمد بن اسحاق از وامى كه بر عهده داشت زبان به شكايت گشود پس فرمود: اى ابو عمرو (وى وكيل امام بود) به احمد بن اسحاق ۳۰ هزار دينار و به على بن جعفر ۳۰ هزار دينارعطا كن و خود نيز ۳۰ هزار دينار بردار. راوى گويد اين معجزه اى است كه جز، شاهان آن را نتوانند انجام داد و ما نظير چنين بخشش را نشنيده ايم.(۶۵)

ماجراى زير اوج ايثار امام هادىعليه‌السلام را بيان مى كند. آن حضرت براى رفع نياز يكى از پيروانش، از راهى شگفت آور دست به تلاش و كوشش زد. بگذاريد به تاريخ گوش بسپاريم كه اين ماجرا را با تمام عظمتى كه دارد براى ما نقل مى كند:

محمّد بن طلحه گفت: روزى امام هادى از سامرّاء بيرون آمد و براى انجام كار مهمى كه برايش پيش آمده بود، به روستايى رفت. مردى اعرابى آمد و سراغ آن حضرت را گرفت. به وى گفتند: امام به فلان جا رفته. اعرابى به دنبال امام بيرون شد و همين كه به آن حضرت رسيد از اوپرسيد: چه كار دارى؟ اعرابى گفت: من يكى از اعراب كوفه ام و به ولايت جدّت على بن ابى طالبعليه‌السلام تمسك نموده ام، مرا وام سنگينى است كه پرداخت آن بر من گران است و براى براورد ساختن آن كسى جزشما را نمى بينم.

امام هادى به او فرمود: خاطر خويش خوش دار و چشم خود روشن. سپس از او پذيرائى كرد و چون صبح فرا رسيد امام هادى به او فرمود: ازتو در خواستى دارم تو را به خدا، مبادا كه در انجام آن با من مخالفت كنى. اعرابى گفت: من با تو مخالفت نمى كنم. پس امام ورقه اى به خط خود نگاشت و در آن اعتراف كرد كه اعرابى از وى مالى طلب دارد ومبلغى كه در آن نوشت زيادتر از وام اعرابى بود.

سپس به وى فرمود: اين دستخط را بگير و چون به سامرّاء برگشتم ودربرابر كسانى كه دور و بر من جمع شده اند اين دستخط را نشان بده و با من به درشتى وغلظت سخن بگوى و مبادا كه از آنچه تو را گفتم سربتابى و بامن به مخالفت بر خيزى.

اعرابى گفت: آنچه گفتى مى كنم. سپس دستخط را گرفت.

چون امام هادى به سامرّاء رسيد وعدّه بسيارى از ياران خليفه و افرادديگر در محضر او گرد آمدند، اعرابى نزد آن امام حضور يافت و دستخط را بيرون آورد و آن را مطالبه كرد و همچنانكه امام به او سفارش كرده بود، رفتار كرد. حضرت با نرمى و مدارا با وى سخن گفت و زبان به پوزش گشود و او را وعده داد كه قرض خود را ادا مى كند و خاطر او راخوش مى دارد. اين ماجرا را به اطلاع متوكّل، خليفه عبّاسى، رساندندواو دستور داد ۳۰ هزار درهم براى امام ببرند.

چون اين مبلغ را به امام رساندند، دست به آنها نزد تا اعرابى آمد، پس به او فرمود: اين مال را بردار و وام خويش ادا كن و بقيه آن را بر اهل و عيال خويش خرج كن و ما را معذور دار، اعرابى گفت: اى فرزند رسول خدا! سوگند به خدا كه من آرزوى گرفتن كمتر از ثلث اين مال را داشتم ولى خداوند داناتر است كه رسالت خويش را كجا بنهد. پس پولها رابرداشت و رفت.(۶۶)

بياييد از پيشوايان خود درس ايثار و كرم بياموزيم. كرم تنها انفاق نيست بلكه كوشش براى رفع نيازها، به هر وسيله ممكن است، حتّى اگراين كوشش بر شخصيّت آدمى گران بيايد.

نقل اين داستان مرا به ياد ماجرايى انداخت كه در باره يكى از پيامبران بزرگ نقل كرده اند. گفته اند: نيازمندى پيش آن پيامبر آمد و از وى خواستار مقدارى مال شد. آن پيامبر هيچ نداشت لذا به مرد نيازمندگفت: مرا بگير و به بازار برده فروشان ببر و مثل اينكه بنده تو هستم مرابفروش و پول را بگير و حاجت خويش روا كن. مرد همان گونه كه پيامبرگفته بود، عمل كرد امّا كسى كه پيامبر را خريده بود دانست كه او كيست ولذا او را آزاد ساخت. با اين شيوه اى كه ايثار و كرم و بخشش در آن موج مى زند، رهبران ما به ما آموخته اند كه چگونه به يكديگر نيكى كنيم و ازآنچه داريم انفاق كنيم و به قصد بر آورده ساختن نيازهاى مردم، براى برخوردارى از آنچه بدان محتاجيم، حركت و كوشش كنيم.