تاریخ اسلام از آغاز تا هجرت

تاریخ اسلام از آغاز تا هجرت0%

تاریخ اسلام از آغاز تا هجرت نویسنده:
گروه: تاریخ اسلام

تاریخ اسلام از آغاز تا هجرت

نویسنده: علی دوانی
گروه:

مشاهدات: 17450
دانلود: 3541

توضیحات:

تاریخ اسلام از آغاز تا هجرت
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 101 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 17450 / دانلود: 3541
اندازه اندازه اندازه
تاریخ اسلام از آغاز تا هجرت

تاریخ اسلام از آغاز تا هجرت

نویسنده:
فارسی

داستان عثمان بن مظعون

عثمان بن مظعون از چهره های درخشان مسلمانان نخستين است وتا پايان عمر در راه اسلام ثابت قدم بود. او در مدينه چشم از جهان پوشيد و نخستين كسی است كه در «بقيع» مدفون شد، و همين موجب گرديد كه بقيه اموات مسلمانان در آنجا دفن شوند، و بقيع به صورت قبرستان مسلمانان مدينه درآيد.

چنان كه گفتيم عثمان بن مظعون درپناه وليد بن مغيره مرد سرشناس قريش درآمد. چند روز بعد ديد كه ساير مسلمانان تحت تعقيب و شكنجه سران قريش قرار دارند، ولی او كه در پناه وليد است آزادانه آمد و رفت می كند و كسی هم با او كاری ندارد.

عثمان بن مظعون آن را ننگی بزرگ برای خود دانست، و به خود گفت: هم دينان من بايد گرفتار انواع آزار و شكنجه باشند، و من در جوار مردی مشرك قرار گيرم؟

به دنبال آن آمد به نزد وليد و ضمن تشكر از پناه دادن به او گفت: من پناهندگی خود را پس گرفتم. وليد بن مغيره گفت: چرا؟ شايد كسی از بستگان من به تو آزار رسانده است؟ عثمان بن مظعون گفت: نه، ولی می خواهم در پناه «الله» باشم، نمی خواهم در پناه غيراز او قرار گيرم.

سپس به وليد گفت: برويم به مسجدالحرام و همان طور كه من به طور آشكار به جوار تو درآمدم، تو هم اعلان كه حق جوار خود را پس گرفته ای.

هر دو وارد مسجد الحرام شدند و در آنجا وليد بن مغيره خطاب به سران قريش گفت: بدانيد كه اين عثمان بن مظعون حق جوار خود را به من برگردانده و پناهندگی خويش را پس گرفته است.

عثمان بن مظعون هم گفت: وليد راست می گويد. من او را در پناه دادن به خود با وفا و بزرگوار ديدم، ولی نمی خواهم جز در پناه «الله٢ پتلع گيرم. بنابر اين حق جوار خود را به او مسترد داشتم.

در اين هنگام لبيد بن ربيعه از شعرای نامی جاهليت درميان جمعی از قريش نشسته بود و برای آنها شعر می خواند. عثمان بن مظعون هم آمد در جمع آنها نشست.

لبيد مصرعی از قصيده مشهور خود را بدين گونه خواند: «الا كل شی ما خلا الله باطل ». يعنی: آگاه باشيد كه هر چيزی غير از خدا بی پايه است.

عثمان بن مظعون كه ديد سخنی موافق اعتقاد اسلامی است گفت: راست گفتی. لبيد مصرع بعد را خواند: «و كل نعيم لا محالة زائل ». يعنی: و تمام نعمتها هم زوال پذير است. عثمان بن مظعون با همان لحن محكم گفت: اين را دروغ گفتی، زيرا نعمتهای بهشت زوال پذير نيست.

لبيد بن ربيعه برآشفت و گفت: ای جماعت قريش! به خدا تا حال سابقه نداشته كسی از مجلسيان شما مدم آزار باشد. از كی اين وضع در ميان شما پديد آمده است؟

يكی از حضار گفت: اين مرد ابله با ابلهان ديگر دين ما را رها كرده اند، از گفته او ناراحت مباش. عثمان بن مظعون هم جواب او را به سختی داد تا جائی كه با هم درگير شدند. مرد مزبور مشت محكمی به چشم عثمان بن مظعون زد و آن را كبود ساخت.

در اين وقت وليد بن مغيره كه در جائی نزديك نشسته بود و اين منظره را می ديد رو به عثمان بن مظعون كرد و گفت: برادر زاده(تعبير عاطفی اعراب بوده است.) اگر در پناه من بودی چشمت چنين روزی را نمی ديد. عثمان بن مظعون گفت: به خدا چشم ديگرم كه سالم مانده در راه خدا نياز به چنين صدمه ای هم دراد. من در جوار بزرگترين و نيرومندتر از تو هستيم.

وليد بن مغيره گفت: اگر بخواهی می توانی به حق جوار خود برگردی، ولی عثمان بن مظعون گفت: نه،نمی خواهم، و بر نمی گردم! (سيره ابن هشام - جلد ١ ص ٢٤٥ تا ٢٤٨)

مسلمان شدن هيات اعزامی نصاری حبشه

پس از آن كه اخبار ظهور پيغمبر به حبشه رسيد، بيست نفر از علما و بزرگان نصارا از حبشه آمدند و در مكه به حضور پيغمبر كه در مسجد الحرام نشسته بود رسيد. آنها با پيغمبر درباره اسلام به گفتگو پرداختند، و سؤالاتی از حضرت نمودند.

در آن هنگام جمعی از سران قريش در اطراف كعبه حلقه زده بودند، و به آنها می نگريستند. پس از آن كه بزرگان نصارا مذاكره خود را با پيغمبر به انجام رساندند، و هر سؤالی داشتند از آن حضرت نمودند، پيغمبر آنها را دعوت به اسلام و پرستش خدای يكتا فرمود و آياتی از قرآن را بر آنان قرائت نمود.

همين كه بزرگان نصارا قرآنی را شنيدند سخت تحت تاثير قرار گرفتند، و ديگانشان پر از اشك شد. به دنبال آن همگی دعوت پيغمبر را پذيرفتند و ايمان آوردند،و حضرت را به عنوان پيغمبر خاتم تصديق نمودند، و يقين كردند كه او همان پيغمبری است كه وصف او در كتاب آسمانی آنها (انجيل) آمده است.

هنگامی كه برخاستند تا از مسجد الحرام خارج شوند، ابوجهل با جمعی از سران قريش پيش آمدند و آنها را سرزنش و گفتند:

شما به عنوان هياتی از جانب نصارای حبشه آمده بوديد تا درباره اين مرد تحقيق نموده و گزارشی تهيه كرده و برای آنها ببريد، ولی در حضور محمد دين خود را ترك گفتيد و آنچه را او گفت تصديق كرديد؟ ما نادانتر از شما را سراغ نداريم!

هيات نصارا پاسخ ابوجهل و همراهان او را به نرمی دادند و گفتند ما تكليف خود را می دانيم و شما را هم می شناسيم. ما به دنبال گمشده خود هستيم و شما نيز براعتقاد خويش دل بسته ايد. ما جز نيك بختی برای خود چيزی نمی خواهيم.(سيره ابن هشام - جلد ١ ص ٢٦٣)

گرايش حمزه عموی پيغمبر به اسلام

بايد دانست كه جز ابوطالب كه با فرزندانش علیعليه‌السلام و جعفر كه مسلمان شده بودند، بقيه عموهای پيغمبر، عباس و حارث و ابولهب و غيره مانند ساير افراد قريش همچنان مشرك و بی تفاوت باقی ماندند.

در سال پنجم هجرت يعنی دو سال پس از دعوت عمومی پيغمبر از قريش برای پذيرش اسلام، و بعد از مهاجرت آن دسته از مسلمانان به حبشه، (ابن هشام به نقل از محمد بن اسحاق مورخ اقدم، تاريخ اسلام آورده حمزة را نقل نكرده است، ولی ابن اثير در اسد الغابه، و ابن عبدالبر در استيعاب آن را در سال دوم بعثت، و ديگران در سال پنجم تا ششم نوشته اند.) روزی ابوجهل مرد با نفوذ قبيله بنی مخزوم از كنار پيغمبر كه در پهلوی كوه صفا نشسته بود گذشت.

ابوجهل در برخورد با پيغمبر دست به آزار حضرت زد و به دشنام دادن آن وجود مقدس و گفتن سخنان زشت و ناسزا به دين او پرداخت. كنيز عبدالله بن جدعان مرد خوش نام و بزرگسال قريش در خانه خود سخنان ابوجهل را شنيد. ابوجهل پس از آن بی ادبی ها آمد و در انجمن قريش در جنب كعبه نشست.

ديری نپائيد كه حمزة بن عبدالمطلب عموی پيغمبر كه تا آن روز رسما مسلمان نشده بود در حالی كه از شكار برمی گشت و كمان خود را به دوش آويخته بود، سررسيد. حمزة عادت داشت وقتی ازشكار برمی گشت نخست خانه كعبه را طواف می كرد سپس به خانه خود می رفت.

همين كه آن روز از كنار خانه كنيز عبدالله بن جدعان گذشت، او ماجرای برخورد ابوجهل با پيغمبر را برای حمزه نقل كرد. پيغمبر در آن لحظه به خانه بازگشته بود. زن گفت: اگر می ديدی ابوجهل چه بر سر برادرزاده ات آورد چه می كردی؟ او را دشنام داد و اذيت كرد و رفت، و محمد هم چيزی به وی نگفت.

حمزه سخت خشمگين شد و بدون اينكه با كسی از قريش سخن بگويد وارد مسجدالحرام شد و يكراست به طرف ابوجهل رفت و با كمان خود به سر او كوفت و سرش شكست، و گفت: تو به محمد دشنام می دهی حال آنكه من دين او را پذيرفته ام و همان را می گويم كه او می گويد.

اگر قدرت داری آنچه به وی گفتی به من هم بگو! در اين هنگام جمعی از بنی مخزوم يعنی افراد قبيله ابوجهل برخاستند تا به ياری ابوجهل بشتابند، ولی ابوجهل گفت: حمزه را رها كنيد كه من دشنام بدی به برادر زاده او دادم.

بدين گونه معلوم شد كه حمزه مسلمان شده است. وقتی قريش اطلاع يافتند كه با مسلمان شدن حمزه كار پيغمبر بالا گرفته و از اين پس حمزه از وی دفاع خواهد كرد، از بعضی آزارهائی كه به حضرت وارد می ساختند، خودداری نمودند.(كامل بن اثير جلد ٢ ص ٥٦)

ابوطالب در تشويق حمزه برادر خود كه او را به كنيه اش «ابويعلی» می خواند، ابيات زير را گفت. اين ابيات را دانشمند معروف عامه ابی الحديد معتزلی در جلد سوم «شرح نهج البلاغه» نقل كرده است: - ای ابويعلی! بر دين احمد پايدار بمان.

دين او را آشكار كن و بر آن استوار باش كه پيروز خوهی شد - از كسی كه دين خود را با راستی و اراده از جانب آورده است، حمايت كن ای حمزة! از پذيرش آئين او سرباز نزن - چقدر مسرور شدم كه گفتی به خدای يگانه ايمان آورده ای. به تو سفارش می كنم كه در راه جلب خشنودی خدای يكتا يار و ياور پيغمبر خدا باشی.

ايمان خود را به بانگ رسا به قريش اعلام كن و بگو كه: احمد ساحر نيست.(فصبر ابايعلی علی دين احمد و كن مظهرا للدين وفقت صابرا و حط من اتی بالحق من عند ربه بصدق و عزم لا تكن حمز! كافرا فقد سرنی اذ قلت انك مؤمن فكن لرسول الله فی الله ناصرا و نادا قريشا بالذی قد اتيته جهارا و قل: ما كان احمد ساحرا)

قرآن خواندن عبدالله مسعود در انجمن قريش

روزی آن دسته از ياران پيغمبر كه در مكه مانده بودند به حضرت عرض كردند قريش تا حال نديده اند كسی قرآن را با صدای رسا بخواند، چه كسی داوطلب می شود برود و در انجمن آنها اين كار را انجام دهد؟

عبدالله بن مسعود گفت: من! مسلمانان گفتند: ما از عكس العمل قريش نسبت به تو بيم داريم. كسی را می خواهيم كه دارای عشيره باشد تا بتوانند از وی حمايت كنند. عبدالله بن مسعود گفت: خدا مرا از خطر آنها نگاه دارد.

فردا صبح آمد و در انجمن قريش نشست و با صدای رسا شروع به خواندن سوره «الرحمن» كرد. همين كه قريش متوجه شدند عبدالله مسعوت قرآن می خواند برخاستند واو را زير ضربات خود گرفتند، و در آن حال ابن مسعود مرتب قرآن تلاوت می كرد.

تا اينكه آيات را به انجام رسانيد و برخاست و به نزد مسلمانان آمد، در حالی كه صورتش خون آلود بود.

مسلمين گفتند ما از همين بيم داشتيم، ابن مسعود گفت: من ناراحت نيستم اگر بخواهيد فردا نيز همين كار را خواهم كرد. ولی مسلمانان گفتند: نه، آنچه را آنها نمی خواستند به گوش آنها رساندی. (سيره ابن هشام، ج ٢ ص ٢٠٦)

اسلام آوردن عمر بن خطاب

ابن اثير می نويسد: «آن گاه عمر بعد از سی و نه مرد و بيست وسه زن اسلام آورد، و گفته اند بعد از چهل مرد و يازده زن مسلمان شد، و هم گفته شده كه بعد ازچهل وپنج مرد، و يازده زن به اسلام گرويد. او بعد از مهاجرت مسلمين به حبشه اسلام آورد. قبل از او حمزة بن عبدالمطلب مسلمان شده بود، و بدين گونه مسلمانان نيرومند شدند.» (كامل ابن اثير - جلد ٢ ص ٥٧)

در پاورقی كامل ابن اثير می نويسد مسلمان شدن عمر در سال ششم هجرت روز داد. (كلمه هجرت غلط چاپی است، و صحيح آن سال ششم بعثت بوده است.) و ابن اثير سپس می افزايد:

ام عبدالله دختر ابوحثمه (كه نامش ليلا بود) همسر عامر بن ربيعه عموزاده عمر می گويد: ما آماده حركت به سوی حبشه بوديم. عامر دنبال كاری رفته بود.در اين هنگام ديدم عمر كه هنوز مسرك بود آد و در مقابل من ايستاد. ما قبلا از وی آزار زيادی می ديديم.

عمر پرسيد: ام عبدالله! می خواهيد برويد؟ گفتم: آری، به خدا می رويم به سرزمين خدا. چون ما را اذيت كردی و شكنجه دادی. می رويم تا خدا گشايشی در كار ما پديد آورد.

عمر گفت: خدا همراهتان. اين را درحالی گفت كه ديدم منقلب شده است. وقتی عامربرگشت موضوع را به او گفتم. عام پرسيد احتمال می دهی كه عمر مسلمان شود؟ گفتم: آری. عامر گفت: «او اسلام نخواهد آورد مگر اينكه الاغ خطاب مسلمان شود.» اين را عامل بدين جهت گفت كه عمر نسبت به مسلمين خشونت و سرسختی زياد نشان می داد.

سپس ابن اثير می گويد: علت مسلمان شدن عمر اين بود كه خواهرش خطاب و همسرش سعيد بن زيد عدوی، مسلمان شده بودند، و مسلمانان اسلام خود را از عمر كتمان می كردند. نعيم بن عبدالله عدوی هم اسلام خود را پنهان می داشت. خباب بن ارت به خانه فاطمه آمد و رفت می كرد و به وی قرآن می آموخت.

روزی عمر درحالی كه شمشير به دست داشت، به قصد كشتن پيغمبر و مسلمانان كه در خانه ارقم بن ابی ارقم در جنب كوه صفا گرد آمده بودند، رفت. در آن روز نزديك چهل مرد از مسلمانان كه به حبشه رفته و بازگشته بودند نزد پيغمبر حضور داشتند.

نعيم بن عبدالله از بستگان عغمر در ميان راه با او برخورد نمودند و پرسيد: عمر! كجا؟ عمر گفت: می خواهم بروم محمد را كه باعث پراكندگی قريش شده و دين آنها را به مسخره گرفته و خدايان آنها را دشنام می دهد به قتل رسانم.

نعيم گفت: به خدا غرور تو را گرفته است. گمان می كنی اولاد عبدمناف پس از آنكه محمد را كشتی می گذارند در روز زمين راه بروی؟ بهتر نيست كه به فاميل خودت سر بزنی و به كار آنها برسی؟ عمر گفت: كدام يك از آنها؟ نعيم گفت: داماد و پسر عمويت سعيد بن زيد و خواهرت فاطمه.به خدا هر دو مسلمان شده اند.

عمر برگشت و روی به خانه خواهر نهاد. در آن روز خباب بن ارت نزد آنها بود و به زن و شوهر قرآن ياد می داد. همين كه متوجه شدند عمر می آيد،حباب از ترس پنهان شد. فاطمه هم صفحه ای كه آيات قرآنی در آن نوشته شده بود در زير ران خود پنهان كرد.

عمر صدای قرآئت قرآن خباب را شنيده بود. به همين جهت وقتی وارد شد پرسيد اين زمزمه چه بود؟ خواهر و شوهر خواهر گفتند: چيزی شنيدی؟ عمر گفت: آری، و به من اطلاع داده اند كه شما دو نفر پيرو دين محمد شده ايد. سپس به طرف سعيد رفت و او را زير ضربات خود گرفت.

فاطمه به ياری شوهر برخاست تا او را از دست عمر نجات دهد. عمر هم كه اين را ديد فاطمه را مضروب ساختا و سرش را شكست. وقتی كار به اين جا كشيد خواهر و داماد گفتند: آری ما مسلمان شده ايم و به خدای يگانه ايمان آورده ايم، هر كاری می خواهی بكن.

چون عمر سرخون آلود خواهر را ديد از كرده خود پشيمان شد و به وی گفت: صفحه ای كه شنيدم از روی آن می خوانيد بده ببينم محمد چه آورده است.

فاطمه گفت: می ترسم آن را پاره كنی. عمر قسم خورد كه آن را مسترد خواهد داشت. فاطمه گفت:چون تو مشرك هستی نجسی، و قرآن را جز افراد پاك نمی تواند مس كند. عمر هم رفت و غسل كرد، سپس فاطمه صفحه قرآن را به دست او دغاد وعمر كه خواندن می دانست شروع به قرائت آن كرد. اوائل سوره طه بود. وقتی آن را خواند گفت: چه سخن خوبی است.

همين كه خباب اين را از عمر شنيد از نهانگاه بيرون آمد. عمر گفت: ای خباب مرا ببر نزد محمد تا اسلام بياورم. به دنبال عمر همراه خباب آمد به در خانه ای كه پيغمبر و يارانش در آن بودند و در زد.

مردی از ياران پيغمبر برخاست و از روزنه در نگاه كرد و چون ديد عمر است و شمشير به دست دارد موضوع را به پيغمبر خبر داد.

حمزه عموی پيغمبر گفت: يا رسول الله! اجازه بدهيد وارد شود. اگر كار خيری با ما دارد او را می پذيريم، و چنانچه انديشه بدی در سر دارد با شمشير خودش به قتلش می رسانيم.

هنگامی كه عمر وارد شد گفت: يا رسول الله! آمده ام تا به خدا پيغمبرش ايمان بياورم. پيغمبر از شنيدن اين سخن تكبيری گفت كه هر كس در مسجد الحرام بود متوجه شد عمر مسلمان شده است.

عمر می گويد: وقتی مسلمان شدم آمدم به در خانه ابوجهل و در زدم ابوجهل بيرون آمد و گفت: مرحبا! برادر زاده چه خبر؟ گفتم: آمده ام تا به تو بگويم مسلمان شده ام، و به محمد ايمان آورده ام، و آنچه را او از جانب خدا آورده است تصديق دارم.

ابوجهل كه اين را شنيد در را بست و گفت: تف بر تو و خبری كه آوردای.

سپس ابن اثير می نويسد: درباره اسلام آوردن عمر طوری ديگری هم گفته اند.(كامل ابن اثير - ج ٢ ص ٥٧. بدون تعصب بايد گفت آنچه راجع به اسلام آوردن ابوبكر و عمر و عثمان و تاريخ و زمان آن رد تارخ و حديث منقول از طرف عامه آمده است، بايد با قيد احتياط تلقی شود. زيرا بنی اميه كه می خواستند فضائل اهل بيتعليهم‌السلام را از نظرها محو كنند، بعضی از صحابه دنياپرست مانند ابوهريره و سمرة بن جندب و غيره را واداشتند، تا در مقابل فضائل و مناقب و افتخارات اهلبيت پيغمبرصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و شخص علیعليه‌السلام ، احاديثی وضع و جعل نمايند، و از جمله اينكه فضايل خلافای ثلاثه را بيش و پيش از آنها وانمود كنند. نگاه كنيد به مجلدات كتاب گرانقدر «الغدير».)

محاصره پيغمبر و بنی هاشم از طرف قريش

سران قريش كه از نقشه های قبليخود نتيجه نگرفتند، پيغمبر را سخت تحت مراقبت قرار دادند واز هر فرصت برای آزار رساندن به آن حضرت خودداری نمی كردند. سران هر قبيله، افراد مسلمان خود را شكنجه می دادند و آنها را وا می داشتند كه از اسلام و پيغمبر برگردند.

پيغمبر هم كه وضع را چنين ديد موضوع را با ابوطالب عموی خود در ميان گذاشت و هردو صلاح را در آن ديدند كه برايدوری از قريش و حفظ از گزند آنان كليه مردان و زنان بنی هاشم به دفاع از پيغمبر پناه به دره ای واقع در بيرون مكه ببرند.

دره را در زبان عربی «شعب» می گويند، و بعدها اين دره معروف به «شعب بنی هاشم» يا « شعب ابی طالب» شد.

تمام افراد بنی هاشم اعم ازآنها كه مسلمان شده بودند يا غيره مسلمانان آنها فقط روز غيرت قبيله ای به دعوت ابوطالب حاضر شدند در دره از پيغمبر حمايت كنند.

ابوطالب كه آگاهی يافت قريش در آزار رساندن به پيغبر تا سرحد كشتن او برآمده اند، حضرت را با زن و بچه و تمامی افراد بنی هاشم به دره درآورد، و خود و دو فرزندش علیعليه‌السلام و جعفر شب ها به حفاظت از متحصنين پاس می دادند. سپس اين اشعار را سرود و برای سران قريش فرستاد.

- به خدا آنها با تمامی نفراتشان، تا من زنده ام به تو (پيغمبر) دسترسی نخواهند يافت.

- تو مرا دعوت به اسلام كردی، و من يقين كردم كه خيرخواهی.

- هرچه گفتی راست بود، چون تو مرد امينی هستی.

- تو دينی را به مردم عرضه داشتی كه می دانم،- از ميان تمامی اديان بهترين دينها است. (تاريخ يعقوبی - جلد ٢ ص ١٨. اشعار زيبای ابوطالب كه به نقل بعقوبی مورخ پيشين درگذشته سال ٢٩٢ هجری گواه صادقی بر مسلمانان بودن ابوطالب و رسوخ ايمان در دل اوست، اينهاست: «و الله لن يصلوا اليك بجمعهم حتی اوسد فی التراب دفينا و دعوتنی و زعمت انك ناصح و لقد صدقت و منت امينا و عرضت دينا قد علمت بانه من خير اديان البرية دينا »

هنگامی كه قريش اطلاع يافتند توانائی بر كشتن پيغمبر ندارند، و ابوطالب او را تسلم آنها نخواهد كرد، و از اشعار وی در اين خصوص آگاهی يافتند، عهدنامه ای نوشتند و مهر كردند مبنی بر اينكه بنی هاشم را در دره خارج مكه محاصره اقتصادی كنند.

نه چيزی به آنها بفروشند و نه به آنها زن بدهند و نه از آنها زن بگيرند، و نه داد و ستد نمايند، مگر اينكه ابوطالب محمد را به آنان تحويل دهد تا او را به قتل رسانند! سپس همگی مضمون عهدنامه ر اتعهد نمودند و هشتاد نفر ذيل آن را مهر كردند.

شخصی كه عهدنامه را نوشت «منصور بن عكرمة بن عامر بن عبدمناف بن عبدالدار» بو، ولی اين شخص پس از چندی دستش فلج شد و از كار افتاد.

به دنبال آن قريش، پيغبر و خاندانش و تمامی اولاد عبدالمطلب را غير از ابولهب كه در دفاع از پيغمبر شركت نكرد، در محاصره اقتصادی قرار دادند. اين واقعه شش يا هفت سال بعد از بعثت پيغمبرصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و دو سال بعد از دعوت عمومی آن حضرت بود.

بدين گونه پيغمبر و بنی هاشم سه سال در آن دره به سر بردند تا آنجا كه آنچه پيغمبر و ابوطالب و خديجه داشتند به اتمام رسيد، و سخت در مضيعه زندگی قرار گرفتند. در مدت محاصره فقط در ماه رجب و ماه ذی الحجه از شعب بيرون می آمدند، و نظر به احترام آن دو ماه كه خريد و فروش آزاد بود، آذوقه لازم را خريداری كرده و به شعب بازمی گشتند.

غير از آن دو ماه باز خريد و فروش آزاد بود، آذوقه لازم را خريداری كرده و به شعب باز می گشتند. غير از آن دو ماه باز خردی و فروش قريش با محاصره شدگان مخنوع بود، تا جائی كه سرانجام موجودی آنها تمام و دچار كمبود مواد غذائی شدند.

كمبود مواد غذائی و آفتاب سوزان روز در ميان دره و صخره ها و شب های سرد و طول مدت محاصره، سرانجام صدای گريه و زاری و فرياد وفغان كودكان و زنان را بلند كرد و در شهر به گوش قريش رسيد.

اين معنا موجب شد كه جمعی از امضا كنندگان صحيفه را از كرده خود پشيمان سازد وبه چاره جوئی وادارد.

لازم به ذكر است كه در آن ايام محنت زا و روزهای طاقت فرسا و تحت مراقبت شديد قريش، ابوالعاص بن ربيع شوهر زينب دختر پيغمبر يا خواهر زاده خديجه با اينكه هنوز اسلام نياورده بود بعضی از شبها مواد خوراكی بار شتر می كرد و به نزديك دره می آورد و شتر را رها می نمود تا به دست محاصره شدگان بيفتد.

در آن ميان روزی هشام بن عمر به نزد زهير بن ابی اميه دخترزاده عبدالمطلب رفت و گفت: آيا سزاوار است كه تو غذا بخوری و بهترين لباسها را بپوشی اما خويشان تو برهنه و گرسنه باشند؟ اين موضوع با بعضی از سران قريش هم در ميان گذاشته شد، و بيشتر آنها را به فكر فرو برد، ولی نمی دانستند چه كنند.

پس از سه سالكه پيغبر و خانواده اش و مسلمانان و بنی هاشم در «شعب ابوطالب » در محاصره اقتصادی قرار گرفتند، و حتی روزهای آخر، كغاربه جای بسيار سختی كشيد، جبرئيل بر پيغمبر نازل گرديد و گفت: يار رسول الله! خداوند موريانه را فرستاده و عهدنامه قريش را خورده جز پاره ای كه در آن نام خداست. پيغمبر موضوع را به عمويش ابوطالب خبر داد. به دنبال آن ابوطالب و پيغمبر و بنی هاشم آمدند و در مقابل كعبه نشستند. سران قريش نيزكه مطلع شدند از هر طرف به سوی كعبه شتافتند و همگی در آنجا گرد آمدند.

قريش گفتند: ابوطالب! عهدنامه ما را به ياد آور و به ما بپيوند... و در دفاع از برادرزاده ات بيش از اين لجاجت روا مدار.

ابوطالب گفت:ای قوم! آيا شما پس از مهر كردن عهدنامه دستی در آن برده ايد و به سراغ آن رفته ايد؟ قريش گفتند: نه. ابوطالب گفت: ولی محمد از جانب خدايش به من خبرداده است كه موريانه تمام عهدنامه را خورده است جز پاره ای كه در آن نام خداست. حال اگر آن را آورديد و ديديد كه چنين است چه خواهيد كرد؟(سيره ابن هشام جلد ٢ ص ٢٣٤، تاريخ يعقوبی جلد ٢ ص ١٨، اعلام الوری طبرسی - چاپ سوم ص ٥٠) قريش گفتند: تعهد خود را نعض می كنيم و دست از محاصره بر می داريم. ابوطالب گفت: ولی بدانيد كه اگر آنچه گفتم دروغ بود محمد را به شما تحويل می دهم تا او را به قتل رسانيد.

قريش گفتند: بسيار خوب، سخنی به مورد گفتی.

سپس در قوطی را گشودند و ديدند كه موريانه عهدنامه را خورده است جز پاره ای كه نام خدا بر آن نوشته بود. هنگامی كه قريش ازن معجزه را ديدند گفتند: سحری بيش نيست! ولی هم اكنون راهی برای تكذيب محمد نداريم.

درآن روز بر اثر اين واقعه بسياری از قريش مسلمان شدند، و پيغمبر و بنی هاشم از محاصره بيرون آمدند و به خانه های خود بازگشتند. معاندان قريش هم ديگر موضوع را دنبال نركردند.(تاريخ يعقوبی - جلد ٢ ص ١٨)

دو تن از قبيله اوس و خزرج به اسلام می گروند

سويد بن صامت مردی از قبله اوس كه در مدينه می زيستند به قصد حج عمره وارد مكه شد. سويد شاعر و شريف و برازنده بود. به همين جهت به وی «كامل» می گفتند. چون كمال شاعری و شرافت نسب و برازندگی در او جمع بود.

او درمكه با پيغمبر ملاقات نمود و حضرت او را به پذيرشش اسلام فرا خواند و آياتی از قرآن مجيد را بر وی تلاوت كرد.سويد گفت: سخنی نيكوست. سپس به مدينه بازگشت.

ديری نگذشت كه جنگ بعاث كه آخرين جنگ اوس و خزرج در زمان جاهليت بود در گرفت، و سويد در حالی كه مسلمان شده بود به دست افراد قبيله خزرج به شهادت رسيد. اين نخستين فردی بود كه از مردم مدينه با پيغمبر برخورد نمود و نوای دلنشين سخن پيغمبر و قرآن را شنيد و به اسلام گرويد.

پس از وی جمعی از جوان قبيله خزرج نيزبه مكه آمدند تا پيمان اتحاد نظامی با قريش منعقد سازند. پيغمبر به سراغ آنها رفت و فرمود: آيا من چيزی بهتر از آنچه شما مخواهيد ارائه ندهم؟ سپس آنها را دعوت به اسلام كرد و قرآن بر آنان قرائت نمود. يكی از آنها به نام اياس بن معاذ كه نوجوانی بود گفت: به خدا اين بهترين چيزی است كه ما برای آن به مكه آمده ايم.

ابوالحيسر انس بن رافع كه سرپرستی هيات را به عهده داشت ناراحت شد و مشتی خاك برداشت و به صورت اياس پاشيد و گفت تو چكاره ای، ما برای اين كار نيامده ايم. اياس اندكی بعد وفات يافت در حالی كه مسلمان شده بود. اين نيز نخستين برخورد قبيله خزرج با پيغمبر بود.(كامل ابن اثير - جلد ٢ ص ٦٦)

مسلمان شدن او تن از سران مدينه

ساليان دراز بود كه ميان دو قبيله اوس و خزرج آتش جنگ شعله ور بود.به طوری كه افراد دو قبيله هميشه مسلح بودند. در آخرين جنگ (جنگ بعاث) قبيله اوس بر خزرج چيره شد وآنها را شكست داد.

اسعد بن زراره كه از بزرگان قبيله خزرج بود به اتفاق شخصی ديگر از سران خزرج به نام ذكوان بن عبد قيس در ماه رجب كه موسم زيارت خانه كعبه و انجام عمره بود به مكه آمد تا از قريش برای جنگ با قبيله اوس ياری جويد و با آنها در اين خصوص پيمانی منعقد سازد.

اسعد بن زراره دوست عتبة بن ربيعه از سران قريش بود. به همين جهت وارد بر او شد. عتبه در جواب درخواست اسعد بن زراره گفت: منطقه ما دور از شماست و آن قدر گرفتاری داريم كه به كار ديگر نمی رسيم. اسعد بن زراره گفت: چه گرفتاری، شما كه در حرم و جايگاه امنی هستيد؟

عتبة گفت: مردی از ميان ما برخاسته و مدعی است كه فرستاده خداست، ما را بی شعور می داند، به خدايان ما دشنام می دهد، جوانان ما را فاسد نموده، و اجتماع ما را به هم زده است.

اسعد گفت: او از شماست؟

عتبة گفت: او پسر عبدالله بن عبدالمطلب است كه از لحاظ شرافت متوسط و از نظر خانوادگی از همه ما بزرگتر می باشد.

اسعد وذكوان و همه قبيله اوس و خزرج از يهودان بنی نضير و بنی قريظه و بنی قينقاع در مدينه شنيده بودند كه پيغمبری درمكه ظهور می كند و به مدينه مهاجرت خواهد كرد، و گفته بودند به خاطر او با شما عرب جنگ خواهيم كرد.

اين خاطره باعث شد كه وقتی اسعد آن مطلب را از عتبه شنيد به ياد آنچه يهويان مدينه گفته بودند، بيفتد و لذا از عتبه پرسيد: او هم اكنون در كجاست؟

عتبه پاسخ داد او هم اكنون درحج اسماعيل است،و چون با كسان خود در «شعب» به سر می برد، جز در «موسم» از «شعب» خارج نمی شود. ای اسعد اگر او را ديدی مبادا گوش به سخنان او بدهی و با وی گفتگو نمائی! زيرا ساحری است كه با سخنان خود تو را مسحور می كند! اين در هنگامی بود كه بنی هاشم در محاصره بودند.

اسعد گفت: پس من چه كنم؟ چون احرام عمره بسته ام و ناچارم كه خانه خدا را طواف نمايم.

عتبه گفت: مقداری پنبه در گوش خود بگذار تا در برخورد با وی سخنان او را نشنوی. اسعد هم در حالی كه دو گوش خود را پر از پنبه كرده بود وارد مسجدالحرام شد، و به طواف كعبه پرداخت. در اين هنگام پيغمبر با جمعی ازبنی هاشم در حجر اسماعيل نشسته بود.

اسعد در اولين دور طواف نگاهی به پيغمبر كرد وگذشت. در دور دوم كه مشغول طواف بود به خود گفت گمان نمی كنم كسی نادانتر از من باشد. آيا چنين گفتگوئی در مكه باشد و من از آن آگاهی نيابم تا در بازگشت به مدينه به فاميل خودم خبر دهم.

اين گفت و پنبه را از گوشها درآورد و به دور انداخت و در مقابل پيغبمر ايستاد و به رسم جاهليت گفت: انعم صباحا يعنی صبح به خير!پيغبر رو كرد به او و فرمود: خداوند در عوض چيزی را كه تحيت و سلام اهل بهشت است به ما آموخته و آن سلام عليكم است.

اسعد گفت: اين سخنان تازگی دارد، ای محمد! تو مردم را دعوت به چه چيزی می كنی؟

پيغمبر فرمود: من دعوت می كنم كه مردم بدانند خدائی جز خداوند يكتا نيست، و اينكه من پيغمبر اويم. سپس اين دو آيه را تلاوت فرمود: «به هيچ وجه به خدا شرك نورزيد، و نسبت به پدر و مادر نيكی كنيد، و فرزندان خود را از برس گرسنگی نكشيد كه روزی آنها و شما را ما می دهيم، و گرد كارهای زشت چه آشكار و چته نهان نگرديد، و از آدم كشی جز كسانی كه سزاوار قبل باشند پرهيز كنيد. اين سفارشی است كه خدا به شما كرده است، باشد كه درباره آنها بينديشيد.

به مال يتيم جز با احتياط نزديك نشويد تا آنها خود بزرگ شوند. كم فروشی و گران فروشی نكنيد. خدا هيچ كس را جز به اندازه توانائيش مكلف نمی دارد، و در گفتار خود عدالت را رعايت نمائيد، و پيمان خدا كه با شما می بندد نگاه داريد، اينهاست كه خدا شما را به انجام آن سفارش كرده، باشد كه به خاطر داشته باشيد.» (سوره انعام آيه ١٥٢ و ١٥٣) چون اسعد اين سخنان گرانقدر را از پيغمبر شنيد، دردم مسلمان شد و گفت: گواهی می دهم كه خدائی جز خدای يكتا نيست و شريكی ندارد، و تو هم پيغمبر خدائی.

ای پيغمبرخدا! پدر و مادرم به قربانت. ما از مردم سرزمين يثرب هستيم و از قبيله خزرج می باشيم و ميان ما و برادرانمان از قبيله اوس پيوند خويش گسسته است، اگر خداوند به وسيله تو ما را آشتی دهد، منتی بس بزرگ بر ما خواهی داشت.

سپس اسعد رو كرد به «ذكوان»و گفت: اين همان پيغمبری است كه يهود ظهور او را به ما خبر داده اند. ذكوان هم مسلمان شد. آنگاه به پيغمبر گفتند: يا رسول الله! مردی را همراه ما به مدينه بفرست تا قرآن را به ما بياموزد و مردم را به اسلام دعوت كند.(اعلام الوری - ص ٥٥) و چنانكه درجای خود خواهيم گفت، پيغمبر نيز به خواست آنها مصعب بن عمير را كه جوانی برازنده بود به نمايندگی خود همراه آنها به مدينه فرستاد، و او بود كه پيش از آمدن پيغمبر به مدينه مردم مدينه را مسلمان كرد، و زمينه را برای مهاجرت حضرت فراهم ساخت.

وفات ابوطالب

ابوطالب مرد نمونه مكه و عموی عاليقدر پيغمبر و مدافع صميمی و حامی آن حضرت كه از آغاز دعوت پيغمبر پيوسته با عقل و درايت، مرز بين حضرت و قريش را حفظ كرده و به حمايت برادرزاده خويش و پيشرفت دين خدا اهتمام داشت، سرانجام در سال دهم بعثت پيغمبر، جهانی فانی را وداع گفت و به جوار رحمت حق شتافت. ابوطالب را حكيم عرب می گفتند. مردی سخنور، با شهامت و شاعری توانا بود.

هنگامی كه جنازه ابوطالب را می بردند تا در حجون دفن كنند(حجون دامنه كوهی درمكه است و به قبرستان «جنة المعالا» معروف می باشد. امروز اين نقطه دركنار خيابان و پلی است كه به نام ابوطالب معروف است. خديجه و عبد مناف جد دوم ابوطالب و قاسم اولين پسر پيغمبر كه در كودكی وفات يافت همگی در آنجا آرميده اند.)

پيغمبر با پای برهنه در حالی كه به سختی می گريست دنبال جنازه او راه می رفت و می گفت: چه عموی خوبی برای من بودی، بعد از تو كجا بروم؟!

مورخ مشهور ابن هشام می نويسد: هنگامی كه ابوطالب وفات يافت قريش بيش از پيش به ازار حضرت پرداختند، تا جائی كه مردی از سفيهان قريش با پيغمبر درگير شد و خاك به سر حضرت پاشيد. وقتی پيغمبر با آن وضع وارد خانه اش شد، يكی از دخترانش (فاطمه زهرا) برخاست و در حالی كه خاك از سر و لباس پدر فرو می ريخت می گريست، و پيغمبر به دخترش می گفت:

دختركم! گريه مكن كه خدا پشتيبان پدر توست، و می فرمود،: قريش نتوانستند مرتكب كاری شوند كه مرا بيازارد تا اينكه ابوطالب وفات يافت.(سيره ابن هشام جلد ٢ ص ٢٨٢)

يعقوبی مورخ نامور می نويسد: ابوطالب سه روز بعد از خديجه وفات يافت، و در آن هنگام هشتاد و شش سال داشت، و گفته اند كه نود ساله بود. چون به پيغمبر خبر دادند كه ابوطالب وفات يافته است، سخت دلتنگ شد و به شدت منقلب گرديد.

سپس برخاست و به خانه ابوطالب آمد و چهار بار دست به سمت راست پيشانی و سه بار بهسمت چپ پيشانی او كشيد، آن گاه گفت: ای عمو! خردسالی را پرورش دادی، و يتيمی را پرستاری نمودی، و چوناو (منظور خود پيغمبر است) بزرگ شد، ياريش كردی. خدا از جانب من به تو پاداش دهد.

سپس به دنبال جنازه اش به راه افتاد، در حالی كه می گفت: پيوند خويش را به خوبی رعايت نمودی و پاداش نيكی گرفتی.

و فرمود: «در اين روزها برای اين امت دو مصيبت رخ داد كه نمی دانم برای كدام يك بيشتر منقلب هستم » منظور حضرت، مصيبت وفات خديجه و ابوطالب بود.