تاریخ اسلام از آغاز تا هجرت

تاریخ اسلام از آغاز تا هجرت0%

تاریخ اسلام از آغاز تا هجرت نویسنده:
گروه: تاریخ اسلام

تاریخ اسلام از آغاز تا هجرت

نویسنده: علی دوانی
گروه:

مشاهدات: 17411
دانلود: 3530

توضیحات:

تاریخ اسلام از آغاز تا هجرت
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 101 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 17411 / دانلود: 3530
اندازه اندازه اندازه
تاریخ اسلام از آغاز تا هجرت

تاریخ اسلام از آغاز تا هجرت

نویسنده:
فارسی

راجع به ايمان ابوطالب

قبلا خاطرنشان ساختيم كه علمای عامه عقيده دارند ابوطالب مشرك از دنيا رفته است، و حديثی نقل می كنند كه هنگام جان دادن او هر چه پيغمبر از وی خواست كه به يگانگی خدا و نبوت پيغمبر گواهی دهد، زبانش نمی گشت، و اين آيه نازل شد كه:( إِنَّكَ لَا تَهْدِي مَنْ أَحْبَبْتَ وَلَٰكِنَّ اللَّهَ يَهْدِي مَن يَشَاءُ ) يعنی تو نمی توانی هر كس را خواستی هدايت كنی ولی خدا هر كه را بخواهد هدايت می كند.

اين حديث و امثال آن كه راجع به مشرك بودن ابوطالب دركتب عامه يعنی اهل سنت! نقل شده است،ساختگی است،و يادگار زمان به قدرت رسيدن بنی اميه می باشد كه خواستند از آن راه خط بطلان بر افتخارات فرزند وی حضرت اميرالمؤمنين علیعليه‌السلام بكشند.

چنان كه در همان زمانها طی بخشنامه ای در سراسر دنيای اسلام تحت سلطه بنی اميه نامگذاری نوزادان مسلمين به نام «علی» اكيدا ممنوع بود!

تعجب علمای عامه در زمانهای بعد از بنی اميه تا امروز است كه در لاك بی خبری فرو رفته اند و هنوز هم مطابق خط مشی و رهنمود طاغوتهای اموی مانند معاويه و يزيد، عقيده دارند كه ابوسفيان و همسرش هند جگرخوار مسلمان بودند و آنها را با دعای «رضی الله عنه يا عنها» ياد می كنند، ولی می گويند ابوطالب حامی پيغمبر و مدافع صميمی اسلام به خدا و پيغمبر ايمان نياورد و مشرك از دنيا رفت!

با اينكه روايت می كنند ابوطالب در اشعار خود خطاب به قريش گفته است: آيا نمی دانيد كه ما ديده ايم نام محمد مانند موسی در كتب آسمانی پيشين آمده است كه هر دو پيغمبر بوده اند؟ (به نقل عبدالوهاب نجار استاد نامی جامع الازهر مصر - در حاشيه كامل ابن اثير جلد ٢ اصل شعر ابوطالب اين است:

الم تعلموا انا وجدنا محمدا

رسولا كموسی خط فی اول الكتب

و نيز ابوطالب چنانكه پيشتر گفتيم طی نامه ای خطاب به نجاشی پادشاه حبشه در ترغيب وی نسبت به مهاجرين مسلمين از جمله گفته است: ای پادشاه حبشه بدان كه محمد پيغمبری است مانند موسی و عيسی بن مريم. «تعلم مليك الجش ان محمدا نبی كموسی و المسيح بن مريم » همچنين ابوطالب به نقل ابن كثير شامی دانشمند متعصب سنی ضمن اشعاری خطاب به پيغمبر می گويد:

- تو مرا به اسلام دعوت كردی و می دانم كه خيرخواه من هستی، آری تو كه مرا به اسلام دعوت می كنی قبلا هم امين بودی.

- هم اكنون به يقين می دانم كه دين محمد از ميان تمامی اديان مردم روی زمين بهترين دين ها است.(تاريخ ابن كثير شامی جلد ٢ ص ٤٢ اصل شعر اين است:

و دعوتنی و علمت انك ناصحی

و لقد دعوت و كنت ثم امينا

و لقد علمت بان دين محمد

من خير اديان البرية دينا

آيا چنين كسی مسلمان نبوده و مشرك از دنيا رفته است؟! چقدر مايه تاسف است كه امروز بازار معروف مكه موسوم به «بازار ابوسفيان » است! و اسف انگيزت اينكه دركتاب تاريخ اسلام دوره دبيرستان عربستان سعودی فصلی هم اختصاص دارد به «خلافة اميرالمؤمنين يزيد بن معاويه رضی الله عنه »!! اين عبارت آغاز فصل مربوط به خلافت جنايت بار يزيد پليد است كه شاهان سعودی و علمای وهابی دستور داده اند برای آگاهی مسلمانان مكه و مدينه يعنی شهر علی و حسن و حسين فرزندان پيغمبر اسلام، بخوانند و با ارادت به ابوسفيان و معاويه و يزيد پليد تبهكارترين جانيان تاريخ بشر پرورش يابند!

سخنی درباره ابوسفيان و بنی اميه

بسياری از مورخين و محدثين معتبر سنی و شيعه نوشته و روايت كرده اند، و از جمله مسعودی در مروج الذهب می نويسد: چون عثمان بن عفان كه از بنی اميه بود به خلافت رسيد با جمعی از بنی اميه وارد خانه اش شد. در آن هنگام ابوسفيان كه نابينا شده بود به حضار گفت: آيا غير از بنی اميه كسی در ميان شما هست؟ حضار گفتند: نه، ابوسفيان گفت: ای بنی اميه! خلافت اسلامی را مانند گوئی بازيچه خود قرار دهيد كه قسم به كسی كه ابوسفيان به او سوگند ياد می كند من پيوسته آن را برای شما می خواستم و از اين پس حكومت اسلامی به وراثت به كودكان شما می رسد. «قال يا بنی اميه؛تلقفوها تلقف الكرة، فوالذی يحلف به ابوسفيان مازلت ارجوها لكم ولتصبرن الی صبيانكم وراثة »

عثمان ناراحت شد و از وی روی برگردانيد. چون اين خبر به مهاجرين و انصار رسيد، عمار ياسر درمسجد پيغمبر ايستاد و گفت: ای جماعت قريش! وقتی شما خلافت اسلامی را از خاندان پيغمبرتان گرفته و گاهی به اين دهيد و زمانی به آن، ايمن نيستيم كه خدا آن را از چنگ شما درآورد و به ديگری دهد، چنانكه شما از دست اهلش درآورديد، و به غير اهلش داديد!

سپس مقداد برخاست و گفت: كار زشتی مانند آزاری را كه شما بعد از پيغمبر نسبت به خاندانش مرتكب شديد نديده ام.

عبدالرحمن بن عوف (معركه گير خلافت و داماد عثمان) گفت: ای مقداد! به تو چه؟

مقداد گفت: به خدا من اهل بيت پيغمبر را به خاطر محبتی كه پيغمبرصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به آنها داشت دوست می دارم، و يقين دارم كه حق با آنها و در ميان آنها است.

ای عبدالرحمان! از قريش تعجب می كنم كه به بركت خاندان پيغمبر چنين جايگاهی در ميان مردم يافته اند، ولی هم اكنون گرد آمده اند تا حكومت اسلامی را از دست اهل بيت پيغمبر درآورند.

ای عبدالرحمان! به خدا قسم اگر ياورانی داشتم، مانند روزی كه در جنگ بدر در التزام پيغمبرصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با قريش جنگ كردم، با آنها پيكار می نمودم. (تا آنها نتوانند خلافت اسلامی را قبضه كنند).

سپس مسعودی می نويسد: ميان مخالفان و طرفداران خلافت عثمان و بنی اميه سخن به درازا كشيد، و ما همه را دركتابهای ديگر خود «مرآت الزمان» و «اخبار الشوری و الدار» آورده ايم. (مروج الذهب جلد ١ ص ٣٥١)

نكته جالبی كه در سخن ابوسفيان هست و بايد به آن توجه داشت اين است كه او حتی تا پايان عمر هم مسلمان بنود. زيرا می گويد: «قسم به كسی كه ابوسفيان به او سوگند ياد می كند!» و طبق معمول مسلمانان نه گفت: «به خدا قسم» بلكه چون می دانست غير ازبنی اميه كسی در مجلس نيست باطن خود را آشكار ساخت و گفت: قسم به كسی كه ابوسفيان به او سوگند ياد می كند، كه لابد «لات» يا «هبل» يا«عزی» بوده است.

ديگر اينكه او خلافت اسلامی را به باد مسخره گرفته و می گويد حال كه آن را به چنگ آورده ايد، مانند گوئی با آن بازی كنيد، و از اين به بعد كودكان بنی اميه چنين خواهند كرد، چنانكه پسر معاويه، و نوه اش يزيد پليد و ساير خلفای بنی اميه پس از او اسلام را به بازی گرفتند، و كردند آنچه كردند و باز هم «رضی الله عنه » هستند!

گفتار ابن ابی الحديد راجع به ابوطالب و همسرش دختر اسد

در پايان اين مقاله لازم به ذكر می دانيم كه گفتاردانشمند عاليقدرو با انصاف عامه ابن ابی الحديد معتزلی درباره ابوطالب پدر امير المؤمنينعليه‌السلام را از مقدمه جلد يكم شرح نهج البلاغه وی، بياوريم:

ابن ابی الحديد در بيان اوصاف حضرت علیعليه‌السلام و معرفی آن حضرت از جمله می نويسد:

«نمی دانم درباره مردی كه پدرش ابوطالب بزرگ سرزمين مكه و حومه آن و سرور قريش و رئيس شهربود چه بگويم؟ تا آنجا كه راجع به او گفته اند: كمتر اتفاق افتاده است كه آدم تهی دستی، سروری پيدا كند. ابوطالب تنگدست بود، و ثروتی نداشت، ولی قريش او را بزرگ خود می دانستند و به وی «شيخ» می گفتند.

در روايت «عفيف كندی» است كه گفت: در آغاز نزول وحی بر پيغمبر، روزی ديدم آن حضرت نماز می گزارد و پسربچه ای (علیعليه‌السلام ) و زنی هم به وی اقتدا كرده اند.

عفيف گفت: ازعباس عموی پيغمبر پرسيدم اينها كيستند؟ عباس گفت: اين برادرزاده من است و مدعی است كه پيغمبر و فرستاده خدا می باشد، ولی جز اين پسر بچه كه او نيز برادرزاده من است كسی از وی پيروی نمی كند. اين زن هم (خديجه) همسر او است.

عفيف پرسيد: شما چه عقيده داريد: عباس گفت: ما صبر می كنيم ببينيم «شيخ» يعنی ابوطالب چه می كند!

سپس ابن ابی الحديد می گويد: ابوطالب بود كه در ايام خردسالی پيغمبر كفالت و سرپرستی آن حضرت را به عهده گرفت و پس از آن كه پيغمبر از جانب خداوند مبعوث گرديد به دفاع و حمايت از وی برخاست و شر مشركين را از او دور ساخت، و در اين راه دچار ناراحتی عظيم و مصيبتی كمرشكن گرديد، ولی با اين وصف او در ياری و پيشرفت دين اسلام استقامت ورزيد.

روايت شده است كه چون ابوطالب وفات يافت، به پيغمبر وحی شد «از مكه خارج شو كه ياورت از دنيا رفت»! اين مرد پدر علیعليه‌السلام است.»

ابن ابی الحديد در «شرح نهج البلاغه» نيز درباره شخصيت ابوطالب سخن می گويد، و اشعاری درمدح ابوطالب گفته است كه از جمله دو بيت است: اگر ابوطالب و فرزند او (علی) نبود، قامت دين اسلام استوار نمی گشت. او خود در مكه به پيغمبر پناه داد و از وی حمايت نمود، و فرزندش (علی) در مدينه به دفاع از پيغمبر خود را به كام مرگ فرو برد.(شرح نهج البلاغه - جلد ١٤ ص ٨٤) «و لو لا ابوطالب و ابنه لما مثل الدين شخصا و قاما فذال بمكة آوی و حاما و هذا به يثرب جس الحماما »

«ابن ابی الحديد در مقدمه شرح نهج البلاغه را جع به فاطمه همسر ابوطالب كه گفتيم دخترعموياو و پيغمبر بود، می نويسد: وقتی او در مدينه وفات يافت پيغمبر پيراهن خود را داد تا كفن او كنند و او را مادر خطاب می كرد، سپس در قرستان بقيع پيش از دفن وی، به درون قبر او رفت و لحظه ای آرميد و سفارش فاطمه دختر اسد را به خاك قبر كرد آن گاه بيرون آمد و گفت حالا جنازه را دفن كنيد!! اين زن مادر علیعليه‌السلام است كه در خردسالی از پيغمبر اسلام پرستاری نموده بود.

ابن ابی الحديد در آخر می گويد: اين احترامی كه پيغمبر برای فاطمه مادر علیعليه‌السلام معمول داشت، نصيب هيچ كس نشد.»

وفات خديجه همسر پيغمبرصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم

در همان سال وفات ابوطالب، حضرت خديجه همسر پيغمبر در سن ٦٥ سالگی نيز وفات يافت و پيغمبر او را د حجون كنار ابوطالب دفن كرد. «حجون» كوهی در بيرون مكه و امروز دامنه آن واقع در شهر مكه است. و قبرستان «جنة المعلی» يا قبرستان ابوطالب در دامنه آن معروف است.

عبد مناف و عبدالمطلب و عبد شمس و ابوطالب و خديجه و قاسم و عبدالله پسران خدسال پيغمبر همگی در حجون مدفون هستند.

مرگ اين دو ياور باوفای رسول خدا چندان آن حضرت را غمگين ساخت كه تا يك سال لبخند بر لب نياورد، به طوری كه آن سال را عام الحزن يعنی سال غم گفتند.

پيغمبر خديجه را يكی از چهارزن بهشتی خواند. سه تن ديگر مريم و آسيه زن فرعون و فاطمه زهرا دخترگراميش بود، و فرمود: «برترين آنها فاطمه است» كه او نيز دختر خديجه بود.

نوشته اند بعد از وفات خديجه هرگاه پيغمبر گوسفندی قربانی می كرد دستور می داد خست يك ران گوسفند را برای بانوئی از بانوان مكه ببرند كه دوست خديجه بوده است!

روزی خواهر خديجه پس از وفات وی به خانه پيغمبر آمد و سلام كرد. پيغمبر جواب داد و اشك در ديگانش گرديد، سپس كه خداحافظی كرد و رفت باز پيغمبر منقلب شد، و چون سبب پرسيدند فرمود: صدايش طنين آهنگ خديجه داشت، و چون نگريستم ديدم مانند خديجه راه می رود!

پيغمبر تا يك سال بعد از وفات خديجه زن نگرفت. در حقيقت تا سن پنجاه و يك سالگی فقط با يك زن آن هم خديجه كه پانزده سال از وی بزرگتر بود گذرانيد. با اينكه در آن زمانها تعدد زوجات در ميان عرب رايج بود، و بعضی ها تا پانزده زن داشتند!

پس از گذشت يك سال بانوئی به نام «ام حكيم » از بانوان مكه خدمت پيغمبر رسيد و گفت: يا رسول الله! يك سال است كه خديجه از دنيا رفته است و شما بچه های بی مادر در خانه داريد، و آنها محتاج به سرپرست می باشند كه بايد يك زن باشد اجازه می دهيد زنی را برای شما خواستگاری كنم؟

پيغمبر اجازه داد و بانوئی به نام «سوده» دختر زمعه را كه با شوه خود سكران بن عمرو با ساير نو مسلمانان به حبشه رفت و شوهرش در مكه وفات يافت، و يك سال از پيغمبر بزرگتر بود يعنی ٥٢ سال داشت برای حضرت خواستگاری كرد و او دومين همسر اسلام است.

وقتی سوده به خانه پيغمبر آمد گفت: يا رسول الله من زنی سرد مزاجم و ميل چندانی به جنس مرد ندارم. فقط خواستم افتخار همسری شما را داشته باشم كه تن به ازدواج با حضرتت داده ام. با اين وصف پيغمبر او را محترم می داشت. ساير زنان پيغمبر كه پس از اين تاريخ يعنی از سن ٥٤ سالگی به بعد به همسری آن حضرت درآمدند هر كدام علتی داشته است و هيچ كدام را تنها به واسطه ارضای غريزه جنسی نگرفته است.

سفر پيغمبر به طائف

بعد از وفات ابوطالب و خديجه، قريش بر جسارت خود نسبت به پيغمبر افزودند. جسارتی بيش از آنچه پيغمبر درزمان حيات عمويشابوطالب از آنها می ديد. پيغمبر كهوضع را چنين ديد رهشپار طائف(طائف شهری خوش آب و هوا واقع در ١٢ فرسخی مكه است.

بعيد به نظر می رسد كه مردم طائف تا سال دهم بعثت پيغمبر تا اين حد از دعوت آن حضرت و نزول وحی بی خبر مانده باشند.

احتمال می رود اگر سفر پيغمبر بدين گونه به طائف كه عموم مورخين نوشته اند درست باشد، مربوط به آغاز آشكار شدن دعوت حضرت يعنی سال سوم بعثت بوده است. ولی چون همه در اين ترايخ نوشته اند، ما نيز چنين كرديم.) شد تا از قبيله «ثقيف» كه عمده مردم طائف را تشكيل می دادند برای انجام مقصود خويش ياری جويد و به اين اميد كه بتواند آنها را به اسلام متمايل سازد. بدين منظور پيغمبر تنها راهی طائف گرديد.

هنگاميكه پيغمبر وارد طائف شد به چند تن از قبيله ثقيف برخورد نمود كه در آن روزها، از سروران و اشراف طائف به شمار می رفتند. آنها سه برادر به اسامی: عبد ياليل، مسعود، و حبيب فرزندان عمرو بن عمير ثقفی بودند. زنی از قريش از قبيله بنی جمح نيز در نزد آنها بود.

پيغمبر فرصت را غنيمت شمرد و پهلوی آنها نشست و پس از معرفی خود، آنان را به پرستش خدای يگانه دعوت نمود، و پيرامون علت آمدن به طائف و ياری خواستن از آنها برای پيش برد اسلام و همياری با وی در برخورد با مخالفان گفتگو كرد.

يكی از سه برادر خطاب به پيغمبر گفت: من پرده خانه كعبه را پاره كرده باشم (يا (دزديده باشم) اگر تو فرستاده خدا باشی! برادر دوم گفت: خدا كسی را بهتر از تو نيافت كه به پيغمبری بفرستد؟ سومی گفت: من هرگز با تو سخن نمی گويم.

زيرا تو اگر به راستی پيغمبر و فرستاده خدا باشی، بزرگتر از آنی كه بتوانم سخن تو را رد كنم، و چنان كه دروغگو باشی شايسته نيست كه با تو سخن بگويم.

پيغمبر كه اين سخنان را شنيد در حالی كه از دعوت آنها مايوس شده بود برخاست كه از آنجا برود، ولی قبل از ترك آنها فرمود: آنچه را گفتيد سربسته بماند.

چون پيغمبر می خواست سخنان ناهنجارآنها به گوش قريش برسد، و بعد به طنز بازگو كنند، و باعث آزار بيشتر وی گردد. اما آنها اعتنا نكردند و اوباش و بردگان خود را واداشتند تا فرياد كنان او را دنبال كرده دشنام دهند. ارازل و اوباش هم به تحريك بزرگان خود گرد آمدند و داد و فرياد به راه انداختند.

چون پيغمبر چنين ديد به باغی در آمد كه تعلق به عتبة بن ربيعه (ابن عتبه پدر هند زن ابوسفيان است كه از قبيله بنی عبد الدار و از بزرگانن قريش بوده و قبلا بارها از وی نام برديم.) و برادر او شيبه داشت.

در آن موقع عتبه و شيبه هر دو در باغ بودند. پيغمبرتكيه به درخت انگوری داد تا لحظه ای بياسايد و با خدا به راز و نياز مبادرت ورزد. عتبه كه به حضرت می نگريستند غلام نصرانی خود به نام عداس را خواستند و با طبقی از انگور نزد پيغمبر فرستادند. عداس طبق انگور را به زمين گذاشت و از حضرت خواست تا از آن تناول كند.

پيغمبر دست به طرف انگور برد و فرمود: بسم الله، سپس خوشه ای از آن را تناول فرمود. عداس به پيغمبر نگريست و گفت: به خدا مردم اين شهر چنين سخنی نمی گويند. پيغمبر فرمود: ای عداس! تو اهل كجائی و چه دينی داری؟

عداس گفت: من مردی نصرانی و از مردم نينوا(نينوا - منطقه ای از عراق، و كربلا در قلمرو آن بوده است. در آن زمانها نينوا از مراكز نصارای عرب به شمار می رفته است.)می باشم.

پيغمبر فرمود: از شهر مرد شايسته يونس بن متی؟ عداس گفت: يونس بن متی را از كجا می شناسی؟ پيغمبر فرمود: او برادر من بود. او پيغمبر بود، و من نيز پيغمبر هستم. عداس چون اين را شنيد پيش آمد و خود را به روی پاهای پيغمبر افكند و سرودست حضرت را بوسيد و مسلمان شد.

عتبه و شيبه كه به اين منظره می نگريستند يكی به ديگری گفت: اين مرد غلامت را گمراه كرد. چون عداس بازگشت به وی گفتند: وای برتو! چرا سر و دست اين مرد را بوسيدی و خود را به روی پاهای او افكندی؟

عداس گفت: اين را بدانيد كه اين مرد امروز نظير ندارد. زيرا چيزی را به من خبر داد كه جز پيغمبر آن را نمی داند. عتبه و شيبه گفتند: ای عداس! وای بر تو، اين مرد تو را از دينی كه داری برنگرداند كه دين تو بهتر از دين اوست.(سيره ابن هشام - جلد ٢ ص ٢٨٤ و تاريخ يعقوبی جلد ٢ ص ٢١)

به دنبال آن پيغبر برخاست و طائف را ترك گفت و به مكه بازگشت. سفر رسول خدا به طائف نشان داد كه مردم آن قبيله ثقيف نادان تر و جسورتر از آنند كه به دين حق بگروند، و اوهام و خرافات را از اذهان خود بزدايند.

بازگشت پيغمبر از طائف و برخورد با قبائل

هنگامی كه پيغمبر از طائف به مكه بازگشت، مردم مكه و قريش را در مخالفت با خود سرسخت تر از پيش ديد، مگر اندكی از متضعفين كه به آن برگزيده خدا ايمان آورده بودند.

چون موسم حج و آمدن قبايل عرب به مكه و منا در ماه رجب برای عمره و ماه ذی الحجه برای زيارت فرا رسيد، پيغمبر كه ديگر از دعوت مردم بومی مكه و قبائل شهرنشين قريش مايوس شده بود، با استفاده از فرصت به دعوت قبائل پرداخت.

برای تامين اين منظور شخصا به هر قبيله ای سر می زد و با صراحت اعلام می داشت كه من پيغمبر خدايم و خدا مرا برای راهنمائی شما ارسال داشته است، و از آنها می خواست كه دعوت او را پذيرا شوند. ولی سران قبائل از پذيرش دعوت پيغمبر سرباز می زدند و می گفتند: قوم او (قريش) بهتر از ما او را می شناسند.

محمد بن اسحاق مورخ مشهور می گويد: شنيدم كه ربيعة كه ربيعة بن عباد برای پدرم نقل می كرد و می گفت: من نوجوانی بودم كه با پدرم در موسم حج در «منا» به سر می بردم.

روزی ديدم پيغمبر مقابل خيمه جمعی از قبائل ايستاده و می گويد: از بنی فلان! من از جانب خداوند يكتا برای هدايت شما مبعوث شده ام. خدای يگانه به شما فرمان می دهد كه فقط او يعنی «الله» را پرستش كنيد، و به هيچ وجه به وی شرك نورزيد، و خود را از پرستش اينها كه مظاهر شرك هستند رها سازيد.

به من ايمان بياوريد و مرا در آنچه می گويم تصديق كنيد و به دفاع از من در مقابل دشمنانم برخيزيد، تا آنچه را خدا به خاطر آن مرا برانگيخته است، آشكار سازم.

چون پيغمبر از سخن گفتن فراغت يافت، ديدم مردی كه يك چشم داشت و پشت سر پيغمبر ايستاده بود رو كرد به افراد قبيله مزبور و گفت:

ای بنی فلان! اين مرد شما را دعوت می كند كه طوق بندگی «لات» و «عزی» را از گردن خود درآوريد. او بدعت گذار است و می خواهد شما را گمراه كند. از وی اطاعت نكنيد و آنچه گفت نشنيده انگاريد.

ربيعه گفت: به پدرم گفتم: اين مرد كيست كه دنبال محمد می رود و سخن او را رد می كند؟ پدرم گفت: او عموی وی ابولهب است.

پيغمبر ازجمله به در خيمه های «بنی كنده» رفت، و در حالی كه بزرگ آنها به نام «مليح » در ميان ايشان شنسته بود، به دعوت آنان پرداخت.

پيغمبر از بنی كنده خواست كه خدای يكتا را پرستش كنند، و او را به عنوان فرستاده او باور دارند، ولی بندی كنده از پذيرش دعوت حضرت سرباز زدند.

از جمله رسول خدا به سراغ تيره ای از قبيله «بنی كلب» رفت كه به آنها «بنو عبدالله» می گفتند. جالب بود كه نام «الله» در اسم نيای آنها تركيب يافته بود، و جد خود را «بنده الله» می دانستند. پيغمبر خطاب به آنها فرمود: ای فرزندان عبدالله! خدای يگانه «الله» نام نيای شما را زيبا قرار داده است. من نيز بنده الله و فرستاده اويم، شما را به پرستش «الله» می خوانم اما آنها نيز از پذيرش دعوت پيغمبر رحمت امتناع ورزيدند.

نيز پيغمبر به سراغ «بنی حنيفه» رفت، و آنها را دعوت به پرستش خدای يكتا و پذيرش نبوت خود نمود. ولی آنها زشت تر از بقيه افراد قبائل با آن فرستاده خوا برخورد نمودند. (سيره ابن هشام - جلد ٢ ص ٢٨٧)