داستانهای ما جلد اول

داستانهای ما جلد اول0%

داستانهای ما جلد اول نویسنده:
گروه: تاریخ اسلام

داستانهای ما جلد اول

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: علی دوانی
گروه: مشاهدات: 2738
دانلود: 2705


توضیحات:

جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 38 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 2738 / دانلود: 2705
اندازه اندازه اندازه
داستانهای ما جلد اول

داستانهای ما جلد اول

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

داستانهاي ما جلد اول

نویسنده:علی دوانی

خلاصه پيشگفتار

امتياز تاريخ غنى و درخشان اسلام نسبت به ساير اديان و مذاهب و اقوام و ملل ، به اينست كه از هر جهت كامل مى باشد. به طورى كه در هر قسمت به تفصيل حق مطلب را ادا كرده ، و ثروت معنوى بزرگى براى آيندگان برجاى گذارده است

پيدايش و انحطاط ملتها و سقوط دولتها و انقراض اقوام روى زمين و علل و اسباب آن ، جنگها و كشمكشها و تصادمها، قهرمانيها و دلاوريها و رشادتها، شهامت ها و بلندنظرى ها، لئامت ها و تنگ نظرى ها، محبت ها و دوستيها، وفاها و مداراها، انحرافها و فسادها و عيش و نوشها، خوشيها و لذتها و كامرانيها، بدبختى ها و ناكامى ها و نگرانى ها و حمله ها و شكستها و پيروزى ها، اميدها و آرزوها، حرمانها و نااميدى ها، و جز اينها، همه و همه را با شرح و بسط مجمل و مفصل نوشته است

از طرفى با ذكر مآخذ و سلسله سند، كليه رويدادها، حتى امور جزئى را با ريزه كارى و موشكافى مخصوصى يادداشت نموده و آنچه مربوط به دنيا و آخرت ، فرد و جميعت ، جوان و پير، زن و مرد، آقا و نوكر، دارا و ندار، شاه و گدا، سياه و سفيد، عشق و عاشق ، قهر و آشتى ، وصال و فراق ، عدل و ظلم ، حسن و قبح ، خشم و مهربانى ، پريشانى و شادمانى و غيرها بوده ، همه را ثبت كرده است

اين معنى چنان روشن و آشكار است كه خواننده مى تواند تمام موضوعاتى را كه در زندگى بشر روى داده ، و مردم گذشته با آنها ارتباط داشته اند، در تاريخ اسلام بيابد. انسان مى تواند با مطالعه تاريخ اسلام در راه خودسازى و نيل به مقام عالى علمى و عملى و كمال والاى انسانى و اكتساب اخلاق پسنديده و صفات برجسته ، جوانمردى و ايثار و گذشت و فداكارى و جانبازى و شهادت در راه خدا و دفاع از حق و مظلوم و ايستادگى در مقابل باطل و ظالم را به نحو چشمگيرى در آن بيابد، و راز تجلى مسلمان واقعى ، به معنى درس عالى زندگى است كه در تاريخ اسلام و اين گونه صحنه ها و سرگذشتها آموزنده جلوه گر است

اسلام اين امتياز را نيز دارد كه دانشمندان آن بيش از هر ملت ديگر در تاريخ كتاب نوشته اند، و به اين علم پرارزش پرداخته و نظر دوخته اند. زيرا در آن روز كه علماى اسلامى اقدام به تاليف كتابهاى بزرگ و كوچك در تاريخ جهان و عرب و اسلام نمودند و آنرا به رشته تحرير در آوردند، از ساير ملتها در اين خصوص خبرى نبود، و اگر بود امتيازات تواريخ اسلامى را نداشت

اهميت و توجهى كه مسلمانان نسبت به تاريخ مبذول داشتند از قرآن مجيد كتاب آسمانى خود گرفتند و تحت تاءثير وقايع تاريخى آن بود كه به اين فكر افتادند.

زيرا مى دانيم كه قسمت عمده قرآن را قصص و سرگذشت ملتهاى پيشين و مردم عرب قبل و بعد از اسلام تشكيل مى دهد.

قرآن مجيد از پيغمبران و امتهاى آنان و حوادثى كه در قلمرو تبليغات ايشان به وقوع پيوسته است ، سخن گفته و علل و جهات پيدايش آنها و عكس العمل اقوام را نسبت به آنان بازگو كرده است

قرآن سوره هائى را اختصاص به نقل وقايع گذشتگان و افكار و كردار و رفتار آنان داده است سوره آل عمران ، سوره هود، سوره يوسف ، سوره كهف ، سوره ابراهيم ، سوره مريم ، سوره لقمان ، سوره احزاب ، سوره انبياء، از اين قبيل هستند.

قرآن سوره اى هم به نام قصص يعنى نقل كردن داستان و سرگذشت مشتمل بر وقايع زشت و زيباى اقوام گذشته دارد، و آنچه را در خلال سوره هاى متعدد از تاريخ گذشتگان آورده و آنچه در سوره هاى نامبرده گفته است ، كافى ندانسته و چنانكه گفتيم يك سوره را هم به نقل داستانها و سرگذشتها موسوم كرده است

حتى در آغاز سوره يوسف مى فرمايد: ما زيباترين نقل داستان را به تو وحى نموديم !

اين وقايع را كه قرآن مجيد بيان مى كند از نظر تاريخى و شناخت اقوام گذشته و ملتهاى از ميان رفته بسيار پرارزش است ، تا جائى كه بسيارى از نقاط مجهول و مجمل زندگى انبيا و امتهاى ايشان را كه در تورات و انجيل آمده است ، روشن ساخته و تصحيح كرده است

داستانهاى ما از اين رهگذر سرچشمه مى گيرد. بر اساس اين بناى عظيم استوار است و از دو منبع سرشار آن و اخبار و احاديث و تواريخ غنى اسلام الهام گرفته است

داستانهاى ديگران پايه و مايه محكمى ندارد. در نقل آن درست رعايت صحت و سقم نشده و لزومى هم نمى ديدند. داستانهاى آنها يا براى سرگرمى يا به منظور گرفتن نتيجه اخلاقى و اجتماعى بوده است ، و چندان كارى به صحت و سقم آن نداشته اند.

ولى داستانهاى ما كه ريشه هاى اساسى داشته است گذشته از اين كه وقايع حتمى و رويدادهاى واقعى را بازگو مى كند، از افرادى مطلع و با خدا نقل شده يا به وسيله نويسندگانى سرشناس به رشته تحرير در آمده است بنابراين نتايجى روشن و گرانبها را ارائه مى دهد.

داستانهاى ما اين فرق را با ساير داستانها دارد كه از تواريخ اسلامى گرفته شده است تواريخى كه نويسندگان آن سعى داشته اند وقايع و حوادث واقعى را ثبت كنند و نتايج تلخ و شيرين و زشت و زيبا و خوب و بد آنرا در معرض استفاده خوانندگان قرار دهند، تا از آن براى دگرگونى خويش و اصلاح اجتماع بهره گيرند.

بدين منظور نويسنده اين سطور از همان اوائل كه قلم به دست گرفت ، در صدد برآمد كه در فرصت هاى مناسب داستانهائى آموزنده و جالب را از تاريخ اسلام بيرون آورده و از زبان عربى ترجمه نموده يا با جزئى تغييرى در عبارت فارسى آن منتشر سازد، تا ضمن سرگرمى هاى سودمند و تفريحات سالم ، خوانندگان از اين رهگذر هم بهره مند شوند و بر كمالات خويش بيفزايند.

دو جلد از اين داستانها به نام داستانهاى اسلامى تاكنون چند بار منتشر شده است قسمتى از آنها نيز از سال ١٣٣٨ شمسى به بعد در مجله درسهائى از مكتب اسلام چاپ شده بود.

پس از چاپ جلد دوم داستانهاى اسلامى يادداشت هاى زيادى از تواريخ اسلامى و كتب مختلف عربى برداشتيم تا پس از ترجمه و تنظيم آن به صورت مجلدات بعدى چاپ و منتشر گردد.

جلد سوم را چون ناشر ديگرى منتشر كرد به نام داستانهاى ما موسوم نموديم يكبار از طرف ناشر مربوط و يك يا چند بار هم توسط شخصى يا ناشرى گمنام و سودجو منتشر شد! ولى مدتهاست كه از چاپ و انتشار آن خبرى نيست

از اين گذشته در دو جلد داستانهاى اسلامى هم اغلاط بسيار وجود دارد و با اينكه بارها به اطلاع ناشر آن رسانديم مع الوصف با همان اغلاط منتشر مى گردد كه مايه كمال تاءسف است ! از همه اينها گذشته نشر آنها هم محدود و به شيوه خاصى انجام مى گيرد.

لذا با تقاضاى مكرر خواستاران و تجديد نظر در پاره اى از عبارات و برخى از عناوين آنها كه پس از سالها ضرورت داشت ، و افزودن ٢٠ داستان ديگر و حذف ٤ داستان از آنچه چاپ شده است ، جمعا ١٢٠ داستان زنده و آموزنده و سازنده را از مآخذى كه در پايان هر داستان نقل مى شود، به صورت سه جلد در آوريم ، و در اختيار خوانندگان قرار داديم

به طورى كه مى بينيد تعدادى از داستانها از گلستان سعدى بدون كم و كاست نقل شده ، و فقط ما عنوانى براى آنها قرار داده ايم زيرا سعدى در گلستان آنها را به عنوان حكايت نگاشته است

علت نقل اين تعداد داستان از گلستان سعدى اينست كه نويسنده آنها را از مجموع هشت باب گلستان انتخاب كرده و شايسته نقل به منظور استفاده عموم دانسته است

زيرا بقيه داستانهاى گلستان سعدى هر چند مشتمل بر امثال و حكم و پند و اندرز و عبارات شيوا و اشعار زيبا و كم نظير و شايد بى نظير مى باشد، ولى چون از سيرت پادشاهان و امرا و حكام عرب و عجم و ارباب زور و زر و كشف و كرامات مشايخ صوفيه و مدح و ستايش در اويش سخن به ميان آورده ، و گاهى روايات ضعيف و تعبيرات منافى اخلاق اسلامى در آن هست كه شايسته خواندن و بازگو كردن نيست ، لذا ما از مجموع آنها آنچه را مناسب ديديم آورديم ، آنهم با عين عبارات شيرين و نمكين سعدى همچنين چند داستان از مولوى و حافظ و لطائف الطوائف فخرالدين على صفى را.

نيز از كشكول شيخ بهائى و زهرالربيع سيد نعمت الله جزائرى داستانها نقل كرده ايم شايد در نظر بعضى ها نقل مطالب از اين دو كتاب در مقابل كتب حديث و تواريخ مشهور اسلامى ، چندان اهميت نداشته باشد، ولى بايد دانست كه اين دو كتاب تاءليف دو تن از دانشمندان بزرگ اسلام و تشيع است ، و به همين جهت كتب آنها از بسيارى از منابع تاريخى ، معتبرتر و داستانهاى آن پر ارزشتر مى باشد. بخصوص كه برخى از آنها را خود نقل مى كنند، و برخى ديگر را با يك واسطه از افراد موثق گرفته اند، و آيا تاريخ جز اينها است ؟!

اين داستانها را ما تقريبا بر اساس سابقه و زمان از بالا به پائين تنظيم كرده ايم ، مگر داستانهاى سعدى كه در خلال آنها به عنوان چاشنى و به مناسبت آورده ايم

هر چند گفته اند مشك آنست كه خود بويد نه آنكه عطار گويد ولى براى تشيحيذ اذهان مى گوئيم اين ١٢٠ داستان بحمدالله به صورت گنجينه اى از علوم و فنون و تاريخ و ادب و اخلاق در آمده است تا چه قبول افتد و چه در نظر آيد؟

تهران : على دوانى ١٥ آبان ١٣٦٣ شمسى

١٢ صفرالمظفر ١٤٠٥ قمرى

در دير راهب پيش از آنكه پيغمبر اسلام حضرت ختمى مرتبت محمد بن عبداللهصلى‌الله‌عليه‌وآله وسلم متولد گردد، پدر جوانش عبدالله موقع بازگشت از سفر به مكه ، در مدينه ، زندگانى را وداع گفت و همانجا مدفون گشت محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله پنج ساله بود كه آمنه مادر جوانش را نيز از دست داد و از آن پس تحت كفالت جدش عبدالمطلب بزرگ شهر مكه ، در آمد.

وقتى به سن هشت سالگى رسيد، عبدالمطلب چشم از جهان فرو بست عبدالمطلب پيش از مرگش در ميان انبوه فرزندانش ابوطالب را كه با عبدالله از يك مادر بود به حضور طلبيد و به وى سفارش اكيد كرد كه بعد از او سرپرستى محمد برادرزاده يتيم خود را به عهده بگيرد و مانند پدر از وى مواظبت و مراقبت كند.

ابوطالب هم پذيرفت و از آن روز محمد پسر بچه يتيم و دوست داشتنى عبدالله ، به خانه عمويش ابوطالب آمد و تحت سرپرستى او قرار گرفت

ابوطالب مانند بزرگان قريش ، مردى بازرگان بود و به كار داد و ستد اشتغال داشت روزى كه خود را آماده مى ساخت تا به سفر تجارى شام برود، محمد جلو آمد و دامن عمو را گرفت و التماس كرد تا او را تنها نگذارد، و با خود به سفر ببرد.

سفر آن روز شام بسيار طاقت فرسا بود. هزاران كيلومتر راه ميان صحراى سوزان و دشت هاى بى كران عربستان ، آنهم با فقدان آب و مواد غذائى ، چيزى نبود كه بتوان آنرا آسان شمرد.

مردم عرب به اين مسافرتها در دشت هاى بى آب و علف و هواى گرم و طاقت فرسا خو گرفته بودند. ولى آيا پسر بچه اى كه براى نخستين بار تن به چنين سفرى طولانى مى دهد هم اين آمادگى و حوصله را دارد؟!

ابوطالب نيز از اين كه مى خواست محمد برادرزاده عزيزش را گذاشته و به مسافرت برود، ناراحت بود و به حال وى رقت برد. از اين رو گفت : به خدا هر طور باشد او را با خود مى برم ، و نمى گذارم از من جدا شود. سپس‍ آهنگ سفر كرد و محمد برادرزاده خرد سالش را با خود برد.

در اين سفر طولانى ، طبق معمول بسيارى از تجار و سرشناسان مكه ، كاروانى بزرگ براى سفر به شام راه افتاده بود. كاروان آنها دشتهاى وسيع و ريگهاى روان و بيابانهاى بى كران حجاز را درنورديد و همچنان شب و روز در حركت بود و پيش مى رفت تا به شهر بصرى واقع در خاك اردن رسيد.

بصرى از شهرهاى قديمى روم در نواحى شام بود. راهبى به نام جرجيس كه به او بحيرا مى گفتند در آن حوالى در دير خود به عبادت خدا و انزواى از خلق اشتغال داشت بحيرا روحانى بزرگ نصارا بود. صومعه وى در كنار جاده حجاز به شام قرار داشت

افراد كاروان كه اينك به دير بحيرا رسيده اند، در سفرهاى قبلى بارها از كنار دير او گذشته و راهب مزبور را ديده بودند. در سفرهاى پيش ، سابقه نداشت كه بحيرا با يكى از آنها سخن بگويد، يا آنها را به دير خود دعوت كند.

ولى در اين سفر، وقتى كاروانيان آمدند و در زير درختى كه نزديك دير راهب بود پياده شدند و به استراحت پرداختند، راهب فرستاد و آنها را براى صرف غذا دعوت كرد. فرستاده گفت : راهب مى گويد: شما جماعت قريش ، بزرگ و كوچك و آقا و نوكر همگى امروز مهمان من هستيد و بايد براى صرف غذا به دير من بيائيد.

علت دعوت اين بود كه راهب در آن روز از بالاى دير خود، اطراف بيابان را مى نگريست بحيرا با كمال تعجب ديد پاره ابرى بر سر يك نفر از كاروانيان سايه افكنده است ، و چون كاروان نزديكتر آمد ديد كه پاره ابر سايه بر سر جوانى افكنده است ، و هر چه او جلو مى آيد قطعه ابر همچنان بالاى سر اوست

بحيرا ديد كاروانيان در زير درخت ، نزديك دير او فرود آمدند، و قطعه ابر بر درخت سايه افكند، سپس قسمتى از شاخه هاى درخت بهم آمد و سرازير شد و پسر بچه اى را در سايه خود گرفت !

گوئى بحيرا گمشده خود را يافته و از انتظار و اندوه ديرنشينى آسوده شده بود. زيرا بى درنگ غذاى مفصلى براى آنها تهيه ديد و چنانكه گفتيم از آنها خواست تا براى صرف غذا به دير او بروند.

يكى از كاروانيان ، گفت : اى بحيرا! بخدا ما امروز چيز تازه اى از تو مى بينيم ؟

بارها ما از كنار دير تو گذشته ، يا در اينجا فرود آمده ايم ، ولى هيچگاه سابقه نداشت است ما را دعوت كنى يا با ما سخن بگويى ، چه شده كه امروز بعكس رفتار كرده اى ؟

بحيرا گفت : همينطور است كه مى گويى ، ولى من در اين نوبت تصميم دارم شما را گرامى داشته و غذايى برايتان مهيا كنم تا همگى از آن بخوريد. از اينرو همه شما از طرف من دعوت هستيد و بايد به دير من بيائيد.

تمام افراد كاروان برخاستند و براى صرف غذاى بحيرا وارد دير او شدند. تنها محمد بود كه بواسطه خردسالى حاضر نشد، با آنها براى صرف غذا به دير برود.

همين كه بازرگانان قريش ، وارد دير شدند و بحيرا آنها را نگريست ، ديد كسى را كه او مى خواست و ديده بود ابر بر سر وى سايه افكنده است ، در ميان آنها نيست

بحيرا گفت : مبادا كسى از شما جا مانده و نيامده باشد و از خوردن طعام من خوددارى كند، آيا همگى آمده اند؟

بازرگانان قريش گفتند: اى بحيرا! آنها كه بايد بيايند و دعوت تو را اجابت كنند آمده اند، فقط پسربچه اى باقى مانده كه چون از ما كم سن تر است ، از آمدن با بزرگان قوم ، خوددارى كرده است !

بحيرا گفت : نه ! او هم بايد بيايد تا با شما كنار خوان بنشيند و غذا صرف كند. يكى از بازرگانان قريش گفت : به لات و عزى سوگند براى ما ننگ است كه پسر عبدالله از خوردن غذائى كه ما براى صرف آن دعوت شده ايم خوددارى كند. سپس برخاست و محمد را آورد و ميان جمعيت نشانيد.

هنگامى كه محمد وارد شد و بحيرا از نزديك او را ديد، به دقت و پى درپى او را زير نظر گرفت و حركات و سكنات و نشانه بدنى آن پس ‍ بچه نجيب و دوست داشتنى را مى نگريست

كنجكاوى بحيرا از لحظه ى ورود محمد تا پايان صرف غذا ادامه داشت ، به طورى كه يك لحظه هم از وى چشم نمى دوخت ، و روى از سمتى كه او بود بر نتافت

وقتى مهمانان از صرف غذا فراغت يافتند، و متفرق شدند، بحيرا برخاست و نزديك محمد آمد و به وى گفت : اى جوان ! تو را به لات و عزى(١) سوگند مى دهم ، آنچه از تو مى پرسم ، به من جواب بده

علت اين كه بحيرا به لات و عزى سوگند ياد كرد، اين بود كه مى شنيد مردان قريش اين طور سوگند ياد مى كنند. ولى محمد گفت : از شما خواهش مى كنم مرا به لات و عزى قسم ندهيد، كه به خدا من چيزى را به اندازه لات و عزى بد نمى دانم !

بحيرا گفت : پس تو را به خدا قسم مى دهم آنچه مى پرسم جواب بده !

محمد گفت : آنچه مى خواهى سؤال كن

بحيرا سؤالاتى راجع به زندگى خصوصى محمد از وى نمود و از خواب و بيدارى و كارهاى روزانه اش جويا شد و محمد نيز به وى جواب داد

سپس برگشت و نگاهى به دوش محمد كرد. مهر پيامبرى را ميان دوش هاى او ديد و آنرا هم با آنچه درباره وى مى دانست ، هماهنگ يافت اين مهر نظير حجامت بوده است

آنگاه بحيرا رو كرد به ابوطالب و با وى به گفتگو پرداخت :

- اين پسر بچه ، چه نسبتى با تو دارد؟

- فرزند من است (ابوطالب نمى خواست محمد احساس يتيمى كند).

- نه او فرزند تو نيست ، و نمى بايد پدرش زنده باشد.

- بله او برادرزاده من است

- پدرش چه شده ؟

- هنگامى كه مادرش به وى باردار بود، وفات يافت

- درست است ، من به تو سفارش مى كنم ، مراقب باش يا برادرزاده ات را به شهر خود برگردان و يا در اين سفر كاملا مواظب او باش ، مبادا يهود آسيبى به وى برسانند.

بخدا اگر يهود او را ببينند و آنچه من مى دانم آنها هم بدانند، صدمه اى به او مى رسانند. برادرزاده تو آينده اى درخشان خواهد داشت ، زودتر او را به شهر خود برگردان تا از هر گونه خطرى در امان باشد.

ابوطالب نيز بعد از سفر شام با شتاب محمد را به مكه برگردانيد، مبادا در ميان راه يهود او را ببينند و از طرف آنها خطرى متوجه او شود.

اين نخستين سفر پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله وسلم به شام بود. سفرهاى ديگرى هم بعدها به سوريه نمود. در بازگشت از يكى از آن سفرها بود كه به سن بيست و چهار سالگى به واسطه شايستگى و حسن عملى كه درين شهرها نشان داده بود با خديجه بانوى بزرگ قريش ازدواج نمود و در چهل سالگى به مقام پيامبرى و خاتميت نائل گرديد.(٢)

جعفر بن ابيطالب در دربار نجاشى پنج سال از بعثت پيغمبر گرامى اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله گذاشته بود، ولى هنوز تعداد مسلمان به صد نفر نمى رسيد. با اين وصف بت پرستان مكه متوجه شدند كه خطر بزرگى با قدرتى هر چه تمامتر اساس معتقدات آنها را تهديد مى كند. ناچار براى جلوگيرى از اين خطر كه هر روز بيشتر احساس مى شد به آزار و شكنجه و تهديد تازه مسلمانان پرداختند، و از هر سو كار را بر آنها سخت گرفتند.

مسلمانان هم كه دلهاشان با نيروى ايمان به خدا و منطق گرم پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله قوى گشته بود، آن همه آزار و شكنجه و سرزنشها را بر خود هموار نموده به خاطر پيشرفت دين مقدس اسلام و موفقيت پيغمبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله صبر مى كردند، ولى كم كم كار به جائى رسيد كه كاسه صبرشان لبريز شد و از هر طرف خود را در معرض ‍ خطر ديدند.

مسلمانان سرانجام رفتند نزد پيغمبر و از حضرتش خواستند كه براى آنها چاره اى بينديشد، پيغمبر فرمود: برويد به سوى حبشه ، زيرا پادشاه آنجا مردى است كه به كسى ظلم نمى كند، تا موقعى كه خداوند شما را از اين سختى نجات دهد.

با صدور اين فرمان ، هشتاد و چند نفر مرد كه بعضى زنان و فرزندان خود را نيز همراه داشتند رهسپار حبشه گرديدند. طبق دستور پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله جعفر بن ابيطالب (جعفر طيار) پسر عموى حضرت و برادر بزرگ امير مؤمنان علىعليه‌السلام كه مردى سخنور و قوى دل و با اراده بود، و در آن موقع بيست و چهار سال داشت با اسماء همسر خردمند خود، همراه مسلمانان هجرت كرد و سرپرستى مهاجرين را به عهده گرفت

اين عده در كنار بحر احمر سوار كشتى گرديده و شبه جزيره عربستان را پشت سر گذاشته ، در ساحل حبشه پياده شدند و در آن كشور سكونت گزيدند، تا روزى چند دور از رنج و شكنجه همشهريان مشرك و كسان خود، بياسايند.

هنگامى كه مشركين مكه از مهاجرت مسلمانان مطلع شدند، و دانستند كه به حبشه رفته اند، عمروعاص و عمارة بن وليد را كه هر دو از افراد ورزيده كفار بودند، با هداياى شايسته ، به جانب حبشه اعزام داشتند، تا اجازه جلب مسلمانان را از پادشاه حبشه گرفته و آنها را برگردانند و به كيفر برسانند.

اين دو تن پس از ورود به حبشه طبق معمول ، نخست درباريان را با دادن هدايا با خود همراه نمودند تا آنها را نزد شاه ببرند و به خوبى معرفى كنند. و بتوانند بدون اطلاع و حضور مسلمانان ، دستور برگرداندن آنها را از شاه بگيرند، و آنان را در مقابل عمل انجام يافته قرار دهند. بدين گونه به حضور نجاشى پادشاه سالخورده حبشه كه مانند مردم كشورش كيش ‍ مسيحى داشت بار يافتند.

نمايندگان مشركين مكه جلو رفتند و هدايا را تقديم داشتند و در برابر شاه به خاك افتادند، سپس عمروعاص كه سياستمدار باتجربه و كهنه كار بود لب به سخن گشود و گفت : پادشاها! گروهى از مردم شهر ما سر به نافرمانى بزرگان خود برداشته اند، دين و خدايان ما را به باد دشنام گرفته اند، و هم اكنون گريخته به اين كشور آمده اند. سران ما از پيشگاه شاهانه استدعا دارند آنها را به اتفاق ما برگردانيد تا هر طور بزرگانشان مصلحت بدانند با آنها عمل نمايند!

درباريان خائن هم كه رشوه كفار قريش سبيل آنها را چرب كرده بود، در تاءييد خواسته عمروعاص اصرار نمودند كه شاه ، مسلمانان را همراه آنها به جانب مكه روانه سازد.

نجاشى كه پيرمردى دورانديش و پادشاهى دادگر و نيك سيرت بود، مثل اين كه از اصرار درباريان چيزى دستگيرش شده باشد خشمگين شد و گفت : نه ! بخدا مردمى را كه به من پناه آورده و در كشور من سكونت ورزيده اند و از ميان پادشاهان جهان فقط مرا برگزيده اند، هيچگاه تسليم دشمن نمى كنم !

سپس دستور داد كه مسلمانان را خبر كنند براى روز بعد در دربار حاضر شوند، تا اين كه با روبرو نمودن طرفين ، آنچه شايسته حق و عدالت است و درباره آنها انجام پذيرد.

آن شب براى مسلمانان شام شومى بود. آنها از اين كه بت پرستان مكه حتى در كشور بيگانه هم دست از آنها بر نمى دارند، اندوهگين بودند و مخصوصا زنان و فرزندان آنها شب را با ناراحتى خاصى به سر آوردند.

روز بعد نمايندگان مسلمانان به رياست جعفر بن ابيطالب كه در ميان آنها از همه كس به پيغمبر اسلام نزديكتر و از لحاظ حسب و نسب و شخصيت و نفوذ كلام از همه شريف تر و برتر بود، در دربار حاضر گشتند.

جعفر بن ابيطالب در مجلس شاه به خاك نيفتاد و تعظيم نكرد! بلكه فقط سلام كرد و در جائى كه تعيين كرده بودند نشست چون علت آن را از وى پرسيدند، گفت : سجده و تعظيم در دين ما فقط براى آفريدگار جهان است

فرستادگان قريش هم آمدند و مانند روز قبل تعظيم نمودند و به خاك افتادند، سپس در جاى خود نشستند.

سكوت مطلق در مجلس شاه حكمفرما بود، همه منتظر بودند كه شخص ‍ پادشاه لب به سخن بگشايد.

نجاشى ، جعفر بن ابيطالب را مخاطب ساخت و گفت : اين عده از طرف سران قوم شما آمده اند و درباره شما چنين مى گويند، نظر شما چيست ؟

جعفر بن ابيطالب از جا برخاست و گفت : اى پادشاه ! از اينان بپرس آيا ما بردگان ايشانيم ؟

نجاشى ، از عمرو عاص خواست تا پاسخ جعفر را بدهد.

عمرو عاص : نه ! شما آزادگان بزرگوار هستيد.

جعفر بن ابيطالب : آيا از ما طلبى داريد و براى مطالبه آن به سراغ ما آمده ايد؟

عمرو عاص : نه ! از شما طلبى نداريم

جعفر بن ابيطالب : آيا كسى از شما را كشته ايم و ما را براى خونخواهى آنها مى خواهيد؟

عمرو عاص : نه !

جعفر بن ابيطالب : پس ما را براى چه مى خواهيد؟ تا توانستيد به ما آزار رسانديد، ما هم ناگزير از آن شديم كه از شهر و ديار شما هجرت كنيم ، چرا نمى گذاريد در كشور بيگانه آسوده باشيم ؟!

عمرو عاص گفت : اعلي حضرتا! اينان با دين ما به مخالفت برخاستند و به خدايان ما دشنام دادند، جوانان ما را گمراه نمودند و اجتماع ما را پراكنده ساختند، آنها را به ما بسپار تا به نزد كسان و بزرگانشان برگردانيم و اختلافات خود را با آنها از ميان برداريم و از نوع گرد هم آئيم

جعفر بن ابيطالب گفت : اى پادشاه ما مردمى نادان و بت پرست بوديم ، با خويشان خود به نيكى رفتار نمى كرديم و احترام همسايگان را نگاه نمى داشتيم و مرتكب اعمال زشت مى شديم ، زورمندان ما سعى در نابودى ضعفاء داشتند و حق يكديگر را رعايت نمى كردند...

در اين وضع اسف انگيز و موقعيت تاريك خداوند عالم پيغمبرى در ميان ما برانگيخت كه نسب و صداقت و امانت و پاكى او را به خوبى مى شناختيم ، او ما را از بت پرستى و قماربازى و ظلم و ستم و خونريزى به ناحق و زناكارى و رباخوارى و خوردن مردار و خون بر حذر داشت ، و به عدل و احسان و راستگوئى و امانت دارى و نيكى نسبت به خويشان و همسايگان فرمان داد، و از خوردن مال يتيم و ارتكاب فحشاء و منكر و دروغ نهى فرمود، و دستور داد كه خداى يگانه را پرستش كنيم و نماز بگذاريم و روزه بگيريم و زكات بدهيم

ما نيز به وى ايمان آورديم و گفته او را تصديق كرديم و آنچه حرام دانسته بود بر خود حرام نموديم و هر چه حلال كرده بود حلال شمرديم

قوم ما چون اين وضع را ديدند به دشمنى با ما برخاستند و به آزار و شكنجه ما پرداختند، و سعى كردند ما را از اين تعاليم حيات بخش ‍ منصرف كنند، و دوباره به بت پرستى وادارند. چون كار را بر ما تنگ گرفتند و مانع ديندارى ما شدند، به دستور پيغمبرمان به كشور شما رو آورديم تا مگر در پناه عدل شما از آسيب آنها، روزگارى چند بياسائيم !!

نجاشى سخنان جعفر بن ابيطالب را تاءييد نمود و گفت ، عيسى بن مريم نيز براى همين امور برانگيخته شده بود! آنگاه از جعفر بن ابيطالب پرسيد: آيا چيزى از آنچه پيغمبر شما از نزد خدا آورده است ، از حفظ دارى ؟

جعفر بن ابيطالب كه سخنورى بليغ و توانا و موقعيت شناس بود، در اينجا از ميان سوره هاى قرآن ، سوره مريم را انتخاب نمود و گفت : آرى ! سپس با بيانى فصيح و جذاب شروع به خواندن آيات آن كرد و به آنجا رسيد كه : چون مريم با روح خدا آبستن شد و با الهام الهى از مردم كناره گرفت و عيسىعليه‌السلام متولد گرديد،

بنی اسرائيل زبان به سرزنش وى گشودند و گفتند: دوشيزه شوهر نكرده كه پدر و مادرى پاكدامن داشته ، اين بچه را از كجا آورده است ؟

مريم اشاره كرد كه از خود نوزاد سؤال كنيد. گفتند: چگونه با كودكى كه در گهواره است سخن بگوئيم ؟ ناگهان عيسىعليه‌السلام آن طفل نوزاد به زبان آمد و گفت : من بنده خدا هستم ، خداوند كتاب آسمانى به من داده و مرا پيغمبر نموده ، و مبارك گردانيده ، در هر جا كه باشم و تا موقعى كه زنده ام به خواندن نماز و دادن زكوة و نيكى با مادرم سفارش كرده و مرا ستمكار و شقى قرار نداده است ، سلام بر من روزى كه متولد گشتم و روزى كه مى ميرم و روزى كه دوباره زنده و برانگيخته مى شوم

اين آيات را كه جعفر بن ابيطالب با لحنى دلنشين و گرم و نرم قرائت نمود طورى در دلها اثر بخشيد كه نجاشى و روحانيون و حضار مجلس را سخت تحت تاءثير قرار داد و بى اختيار گريستند! و برآورنده و خواننده آن آفرين گفتند!

نجاشى كه فوق العاده تحت تاءثير سخنان نافذ و بيانات شورانگيز جعفر بن ابيطالب قرار گرفته بود گفت : آنچه پيغمبر شما درباره عيسى گفته همه درست است

عمرو عاص كه از همان لحظه اول از حضور مسلمانان در مجلس شاه بيمناك بود، چون در اين موقع وضع را وخيم ديد، مجددا تقاضاى خود را تكرار كرد و از نجاشى خواست كه مسلمانان را به او بسپارد تا همراه خود به حجاز برگرداند!!

نجاشى دست برد و سيلى محكمى به صورت عمروعاص نواخت به طورى كه از جاى آن خون جارى گشت و گفت ساكت باش ! به خدا اگر اين جمعيت را به زشتى ياد كنى مجازات مى شوى ، نه ! به خدا آنها را به شما تسليم نخواهم كرد.

عمروعاص كه ديد نقشه هايش يكى پس از ديگرى نقش بر آب مى شود چون در نيرنگ و تزوير استاد بود، مخفيانه با درباريان نجاشى ملاقات كرد و گفت : با اين كه مسلمانان بر ضد عيسى سخنى بزرگ و شگفت آور مى گويند، مع الوصف شاه شما به آنها احترام مى گذارد و خود به دين آنها در آمده است

درباريان و روحانيون متعصب مسيحى هم فريب عمرو عاص را خوردند و بر ضد نجاشى سر به شورش برداشتند، و از وى خواستند كه حقيقت امر را براى آنها روشن سازد، و چيزى نمانده بود كه ملت او را از سلطنت خلع كند. نجاشى ، جعفر بن ابيطالب را طلبيد و در حضور سران نصارى پرسيد: شما درباره عيسىعليه‌السلام چه عقيده داريد؟ جعفر گفت : خداوند به پيغمبر ما فرموده است : عيسى بنده خدا و پيغمبر او و روح و كلمه اوست كه به مريم دوشيزه القاء شده است

نجاشى ، چوبى از زمين برداشت و خطى كشيد و گفت : ميان عقيده ما و آنچه شما مى گوئيد بيش از اين خط فاصله نيست ! و بدين وسيله از خطر شورش ملت و فتنه اى كه عمرو عاص برانگيخته بود، نجات يافت سپس ‍ هداياى مشركين را به عمرو عاص پس داد و گفت : خداوند از من رشوه نخواسته كه من هم از شما رشوه طلب كنم

در اينجا توقف نكنيد و از هر راهى كه آمده ايد برگرديد و بدين گونه هيئت اعزام بت پرستان مكه با افتضاح و بدون اخذ نتيجه مراجعت كردند. آنگاه جعفر بن ابيطالب را پنهانى خواست و به دست وى مسلمان شد و گفت : شما در هر جاى كشور من كه مايل باشيد، مى توانيد بمانيد و در كمال آزادى و احترام به سر بريد.

چون خبر شكست ماءموريت بت پرستان و پيروزى مسلمانان و شخص ‍ جعفر بن ابيطالب به پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله رسيد، نامه اى مبنى بر تقدير از محبتهاى نجاشى نسبت به مسلمانان و شخص جعفر بن ابيطالب پسر عموى خود نوشت و براى او به حبشه فرستاد.

نجاشى هم با احترام زياد پاسخ نامه حضرت را نوشت و براى اطلاع بيشتر و شايد به منظور توجه مردم كشورش به وسيله فرزندش و سى نفر از علماء و روحانيون نصارى به مدينه فرستاد.

پيغمبر فرستادگان نجاشى را مورد تفقد فراوان قرار داد و شخصا از آنها پذيرائى فرمود. فرزند نجاشى مسلمان شد و در خدمت پيغمبر ماند. روحانيون هم پس از تحقيقاتى كه از پيغمبر به عمل آوردند و يقين كردند حضرت همان پيغمبر موعود است كه در انجيل بشارت داده شده است به حبشه مراجعت نمودند و موضوع را به نجاشى گزارش دادن و اين خود موجب مسرت بيشتر آن پادشاه خردمند گرديد.

بار دوم پيغمبر نامه اى براى نجاشى فرستاد كه وسيله بازگشت مسلمانان را فراهم سازد و آنها را روانه مدينه كند. نجاشى هم با تجليل فراوان و تشريفات پرشكوهى مسلمانان را به حضور پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله روانه نمود.

آخرين دسته مهاجرين در سال هفتم هجرى بعد از پانزده سال توقف در حبشه ، روز فتح خيبر وارد مدينه گشتند. پيغمبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله از آمدن مسلمانان و ديدن پسر عموى عاليقدرش جعفر بن ابيطالب كه قهرمان مهاجرين بود، آنچنان شاد و مسرور گرديد كه فرمود: نمى دانم از كدام يك خرسندتر باشم : از فتح خيبر يا آمدن جعفر!(٣)

هند جگرخوار

هند جگرخوار پيش از طلوع آفتاب جهانتاب اسلام ، سراسر گيتى و مخصوصا شبه جزيره عربستان در آتش فساد اخلاق مى سوخت مردم اين منطقه كه به كلى از آداب دينى و تعاليم انبياء دور بودند، از دست زدن به هر عمل زشت و ناروائى پروا نداشتند. به همين جهت نيز ما آن عصر را جاهليت مى ناميم

يكى از چيزهائى كه در عهد جاهليت رسميت پيدا كرده بود، وجود زنان منحرف و بدنام بود كه بيشتر در شهرهاى طائف و مكه يعنى مركز عربستان سكونت داشتند، اين زنها در عروسيها، جشنها، شب نشينيها و بزمهاى خصوصى به رامشگرى و خنياگرى و نوازندگى و رقصهاى محلى پرداخته ، بساط عيش و نوش دولتمندان و ارباب نفوذ را رونق مى بخشيدند، و بدين گونه با كمال آزادى ، روزگار مى گذرانيدند، و از هر گونه شهرت و شهوت پرستى برخوردار بودند.

يكى از اين زنان بى بند و بار كه كوس رسوائيش در همه جا طنين افكنده بود(٤) هند دختر عتبة بن ربيعه بود كه پدرش از رجال متنفذ و معروف عرب به شمار مى آمد. اين زن اشرافى خوشگذران و هوس باز پيش از آن كه به همسرى ابوسفيان درآيد، با بسيارى از رجال سرشناس و جوانان زيبا داراى روابط نامشروع بود. هند اشتياق زيادى داشت كه نامش نقل مجالس و نقل محافل گردد و مرد و زن هنر او را بستانيد.

اين زن شهرت طلب ، بسيار خودخواه ، كينه توز، شرور و زباندار در تاءمين مقاصد خود از هيچ چيز باك نداشت !

ابوسفيان از اشراف بنى اميه و سرمايه داران مكه و مردى فخردوست و جاه طلب بود. وى با اين زن بدنام ازدواج كرد ولى هند در كارهاى خود آزاد بود. اين زن هنگامى كه شنيد پيغمبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله نبوت خود را اعلام فرموده و عده اى هم دعوت او را پذيرفته اند و متوجه شد كه با پيشرفت كار حضرت ، شكوه و جلال شوهرش تحت الشعاع نفوذ محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله قرار مى گيرد، و خود او هم كه شهره شهر بود ديگر آن آزادى و بى بند و بارى سابق را نخواهد داشت ، از همان لحظه اول رسما به مخالفت با پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله برخاست و دوش بدوش شوهرش بر ضد آنحضرت به فعاليت پرداخت ، و از هر گونه تهمت و افترا و نكوهش و تمسخر و دروغ نسبت به پيغمبر بزرگوار اسلام خوددارى نمى كرد.

در مدت سيزده سالى كه پيغمبر اسلام در مكه دعوت خود را اعلام فرمود، اين زن و مرد به اتفاق ساير رؤ ساى قريش جلسه ها تشكيل دادند و شعرها در هجو پيغمبر گفتند، و در مجالس بزم خود خواندند و خنديدند و رقصيدند، و كارى نبود كه نكردند. تا سرانجام به فرمان خداوند، پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله ناگزير شد، شهر مكه را كه براى او به صورت كانون خطر درآمده بود ترك گفت و روى به مدينه آورد.

موقعى كه سران قريش شنيدند مردم با وفا و مهمان نواز مدينه مقدم پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله را گرامى داشته اند، و پروانه وار گرد شمع وجودش حلقه زده و به يارى او برخاسته اند، و تازه مسلمانهاى مكه هم دسته دسته مهاجرت نموده و به پيغمبر مى پيوندند؛ لشكرى بالغ بر هزار مرد جنگى و ساز و برگ كافى كه همه گردنكشان و سران مكه در آن شركت داشتند، بسيج كرده به جنگ پيغمبر شتافتند.

در اين جنگ با اين كه تعداد سپاه اسلام از سيصد و سيزده نفر تجاوز نمى كرد. مع الوصف سپاه كفر سخت شكست خورد. بيش از هفتاد نفر از نام وران آنها در اين جنگ به دست مسلمانان كشته شدند، هفتاد نفر هم اسير گرديدند، و بقيه فرار كردند.

از جمله مقتولين اين جنگ كه نخستين جنگ رسمى اسلام و كفر بود، و معروف به جنگ بدر است ، به تربيت عتبه پدر، شيبه عمو، وليد برادر، و حنظله پسر هند زن ابوسفيان بود كه هر چهار تن از دلاوران مشهور كفار به شمار مى آمدند، و همه به دست توانا و مردانه جوانمرد نامى اسلام على عليه‌السلام به هلاكت رسيدند.

هند بعد از اين واقعه كه براى او بسيار گران تمام شد، دست به حيله تازه اى زد، به اين معنى كه مرثيه اى در سوك كشتگان جنگ بدر ساخت و زنان و دختران قريش را جمع كرد و با آهنگ اندوهگين و هيجان انگيزى ؛ بر پدر و عمو و برادر و فرزندش نوحه سرائى مى نمود، و از دست پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله و علىعليه‌السلام و حمزه عموى پيغمبر سران اسلام ، ناله ها مى كرد، و بدين گونه احساسات مرد و زن مشركين را به منظور تجديد قواى متلاشى شده آنها تحريك مى كرد.

او نمى گذاشت زنها اشك بريزند و خود هم ابدا نمى گريست و مى گفت تا ما انتقام خود را از محمد نگيريم نبايد گريه كنيم ! اين تحريكات و اقداماتى كه به دنبال آن صورت مى گرفت موجب شد كه سال بعد لشكر كفار با نفراتى چند برابر سال قبل ؛ در دامنه كوه احد واقع در حومه مدينه با سپاه اسلام مصاف دهند و پيكار كنند.

هند زنها را تشويق مى كرد كه در اين جنگ شركت جويند و منظره جنگ و شكست مسلمانها را كه به نظر آنها حتمى بود؛ از نزديك ببينند!

بعضى از زنان قريش دعوت هند را كه ادعاى رهبرى داشت رد كردند، ولى او با نطقهاى آتشين و پشت هم اندازيهاى خود احساسات آنها را تحريك نمود و حاضر كرد كه با وى در جنگ شركت كنند.

هنگامى كه آتش جنگ از هر سو شعله كشيد؛ زنها كه به دستور هند زره پوشيده بودند در پشت سر لشكر قرار گرفتند.

سپس خود هند در وسط لشكر قرار گرفت و بخواندن اشعار شورانگيز و حماسه هاى جنگى همراه با دف ، پرداخت و مردان خود را براى نبرد با سپاه اسلام تشجيع مى نمود، به طورى كه هر وقت يكى از مردان مشركين فرار مى كرد، ميل و سرمه دان به او مى داد و مى گفت : اى زن ! چشمت را سرمه بكش ، تو مرد نيستى و بايد خود را آرايش كنى !

در اين جنگ ، نخست بت پرستان شكست خوردند و عقب نشستند، ولى در حمله بعد بر اثر غفلت و سستى بعضى از سربازان نومسلمان ، دشمنان از كمينگاه بيرون آمدند و يكباره بر مسلمين تاختند.

هند آن زن زيبا و طناز و كاركشته در دلبرى و رامشگرى از فرصت استفاده كرد و شخصى به نام وحشى ، غلام جبير بن مطعم را ملاقات نمود و به او قول داد كه اگر پيغمبر اسلام يا على بن ابيطالب يا حمزه را به قتل رساند؛ او را به خود نزديك سازد و از مال دنيا بى نياز گرداند.

اين وعده چنان در وحشى كه در پرتاب نيزه مهارت داشت اثر كرد كه همانوقت در كمين حمزه نشست و از پشت سر نيزه اى به كتف وى زد و او را شهيد نمود. موقعى كه خبر شهادت حمزه به هند رسيد به قدرى خوشحال شد كه همانجا گردن بند و دست بندهاى زرين خود را بيرون آورد و به وحشى بخشيد و گفت : نه تنها تا زنده ام تو را فراموش نمى كنم بلكه استخوانهايم در قبر نيز به ياد تو خواهد بود!

سپس با وحشى به بالين كشته حمزه آمد و شكم آن سردار رشيد اسلام را شكافت و جگر او را درآورد و در دهان گذاشت و جويد!! آنگاه قسمتهائى از اعضاء بدن حمزه را قطع نمود و همه را بند كرد و مانند گردن بند به گردن آويخت ! ساير زنان قريش هم از او پيروى نمودند و با بقيه شهداى اسلام چنين كردند!

بعد از اين جنگ ، نيز هند و شوهرش ابوسفيان همچنان در شرك و بت پرستى بسر بردند و پيوسته مشغول نقشه كشى بر ضد پيغمبر عاليقدر اسلام و افكار نورانى او بودند، ولى نقشه ها يكى پس از ديگرى نقش بر آب مى شد و كار مهمى از پيش نمى رفت

در سال هشتم هجرى پيغمبر با سپاه انبوهى از مدينه حركت كرد و به قصد فتح مكه به حوالى آن شهر مقدس رسيد. پيش از همه كس ‍ ابوسفيان از مشاهده سپاه انبوه و نيرومند اسلام به كلى خود را باخت و از سرنوشت خويش بيمناك شد.

ناچار عباس عموى پيغمبر را واسطه كرد كه او را نزد پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله ببرد و از وى شفاعت نمايد. عباس هم او را پيش پيغمبر برد و بعد از گفتگوى زياد پيغمبر با شروطى او را مورد عفو قرار داد.

ابوسفيان سپس با شتاب وارد شهر شد و با فرياد گفت : اى اهل مكه ! اينك محمد با سپاهى انبوه و مجهز كه غرق در آهن و فولاد هستند فرا مى رسد، بدانيد كه هر كس سلاح بر زمين نگذارد يا به خانه خود، يا طبق تاءمين محمد به خانه من پناهنده نشود، جانش در معرض خطر است

در اين موقع كه جمعيت دور او را گرفته بودند و جريان را از وى مى پرسيدند، هند خود را به ابوسفيان رسانيد و ريش او را گرفت و چند سيلى محكم و پياپى به گوش او نواخت و گفت : اى مردم ! اين مرد نگون بخت احمق را بكشيد تا از اين سخنان نگويد! ولى ديگر دير شده بود، زيرا همانموقع سپاه اسلام از چند نقطه وارد شهر شدند و اهل مكه را در مقابل عمل انجام يافته قرار دادند. مردم مكه در برابر پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله به زانو درآمدند و بدون هيچگونه مقاومتى تسليم گرديدند و از پيغمبر تقاضاى عفو كردند.

پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله از مشاهده وضع رقت بار آنها كه سخت مرعوب شده و دست و پاى خود را گم كرده بودند متاءثر شد، و روى همان شفقت و راءفت ذاتى ، سوابق سوء آنها را ناديده گرفت و همه را مورد عفو قرار داد، و فرمود: شما همه آزاد هستيد! اسلحه خود را زمين بگذاريد و به هر جا كه مى خواهيد برويد! كه در امان مى باشيد.

سپس پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله با همراهى داماد و پسر عموى رشيد خود علىعليه‌السلام بتهائى را كه مشركين در خانه خدا و پشت بام آن قرار داده بودند؛ درهم شكست ، و فرو ريخت آنگاه در محلى نشست تا از مردم مكه براى پذيرش دين حنيف اسلام بيعت بگيرد. مردان دسته دسته آمدند و به پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله دست دادند و ايمان آوردند، و انصراف خود را از اعمال جاهليت اعلام داشتند. به دستور پيغمبر ظرف آبى گذاشتند، تا هر زنى كه مى خواهد ايمان بياورد، دست خود را در آن فرو برد و بدين گونه با پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله بيعت كند!

هند زن ابوسفيان هم كه روزى در شهر مكه نخود هر آشى بود، با همه دشمنى كه با پيغمبر اسلام داشت ، در اين هنگام كه جز تسليم و اظهار مسلمانى چاره اى نبود؛ ولى بعد از كشتن حمزه ، از طرف پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله خون او و شوهرش مباح شده بود؛ نخست از ترس ‍ خود را مخفى ساخت ، سپس به طور ناشناس در صف زنانى كه مى خواستند ايمان بياورند قرار گرفت ، تا او نيز ايمان بياورد!

هنگامى كه پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله زنان را مخاطب ساخت و فرمود: ايمان شما قبول است به شرط اين كه دزدى نكنيد. هند كه مى خواست در هر جا نطق كند و رشد و نبوغ خود را به ثبوت رساند؛ در اين موقع هم نتوانست آرام بگيرد و در حضور آنهمه زن و مرد گفت : يا رسول الله ! شوهر من ابوسفيان مرد بخيلى است ، من هم پنهانى از مال او بر مى دارم ، آيا حلال است ؟ ابوسفيان در آنجا حاضر بود، وقتى سخن هند را شنيد گفت : آنچه تاكنون برداشته اى حلال ولى از اين به بعد حرام است !

پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله و از گفتگوى آنها خنديد و هند را شناخت سپس پرسيد: تو هند دختر عتبه هستى ؟ گفت ، آرى ، يا رسول الله ! گذشته ها را فراموش كن و مرا ببخش ، خداوند تو را ببخشايد! پيغمبر مهربان به خاطر پيشرفت دين خداوند و هدايت خلق سوابق او را ناديده گرفت و از تقصيرهاى او درگذشت

آنگاه مجددا زنان را مخاطب ساخت و فرمود: شرط ديگر اينكه فرزندان خود را نكشيد. هند گفت : ما فرزندان خود را در كوچكى پرورش ‍ داديم و شما در بزرگى آنها را در جنگ بدر كشتيد!

باز پيغمبر فرمود: شرط ديگر اينست كه از اين پس مرتكب عمل زنا نشويد. هند كه تمام حضار به خوبى او را مى شناختند درين هنگام با كمال پرروئى گفت : يا رسول الله ! مگر زن آزاده ، تن به عمل زنا هم مى دهد،؟

از اين گفتگو، حضار كه از سوابق او كاملا اطلاع داشتند خنديدند، پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله هم رو به عمر كرد و خنديد!! و بدين گونه مراسم ايمان آوردن مردم مكه پايان يافت ابوسفيان و همسرش از روى ناچارى با همه بى ميلى اسلام آوردند، ولى فعاليتهاى آنها كه دوش به دوش هم تا سر حد قدرت و امكان ، روز و شب بر ضد پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله و براى محو و نابودى اسلام نقشه مى كشيدند، به همين جا خاتمه نيافت و همچنان ادامه داشت

دشمنيهاى ديرين اين زن و مرد با پيغمبر خدا، دسيسه بازيهاى فرزند مفسدش معاويه با امير مؤمنان علىعليه‌السلام ، و جنايتهاى نوه جنايتكار و فرومايه اش يزيد پليد، با اولاد پيغمبر و حضرت امام حسينعليه‌السلام آنچنان آثار شومى براى عالم اسلام به بار آورد كه مسير مسلمانان را براى نيل به هدفهاى تعاليم عالى اسلام ، دگرگون ساخت و آنها را به سرنوشت اسف انگيزى سوق داد كه نه تنها جهان اسلام را از جهش بيشتر به سوى معنويت و حقيقت باز داشتند، بلكه روى تاريخ عالم انسانى را سياه كردند(٥)

به گفته حكيم سنائى در جواب غزالى كه لعن يزيد را جايز نمى دانست :

داستان پسر هند مگر نشنيدى

كه از او و سه كس او به پيمبر چه رسيد؟

پدر او در دندان پيمبر شكست

مادر او جگر عم پيمبر بمكيد

او بناحق ، حق داماد پيمبر بگرفت

پسر او سر فرزند پيمبر ببريد

بر چنين كسى نكنى لعنت و شرمت بادا

لعن الله يزيد و على آل يزيد

يك ازدواج عجيب

ابوحمزه ثمالى مى گويد: در خدمت امام باقرعليه‌السلام نشسته بودم كه خادم حضرت آمد و براى مردى اجازه ورود خواست ، و امام نيز اجازه داد وارد شود. مرد تازه وارد سلام كرد و حضرت جواب داد و خوش آمد گفت و او را نزديك خود جاى داد و از حالش جويا شد. مرد تازه وارد گفت : فدايت شوم ، من دختر فلانى را خواستگارى نموده ام ولى او به علت چهره زشت من و فقر و غربتم ، دست رد به سينه ام زده و مرا شايسته دامادى خود نمى داند، به طورى ياءس از زندگى و غصه و اندوه قلبم را فشرده است كه مرگ خود را از خداوند خواسته ام

حضرت فرمود: خودت به عنوان فرستاده من مى روى نزد او و مى گويى : محمد بن على بن الحسين بن على بن ابيطالبعليه‌السلام مى گويد: دخترت را به منجح بن رباح تزويج كن و جواب رد به او مده !

منجح يعنى همان مرد شادمان شد و با شتاب به عنوان فرستاده حضرت امام باقرعليه‌السلام براى خواستگارى مجدد روانه خانه پدر دختر گشت

بعد از رفتن او امام محمد باقرعليه‌السلام رو كرد به حضار و فرمود: مردى از اهل يمامه(٦) به نام جويبر به منظور جستجوى آئين اسلام به حضور پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله شتافت و با اشتياق اسلام آورد و ديرى نپائيد كه از خوبان اصحاب پيغمبر به شمار آمد.

جويبر مردى سياه پوست و فقير بود، قامتى كوتاه و چهره اى زشت داشت پيغمبر به ملاحظه اينكه وى مردى غريب و برهنه بود، او را مورد تفقد قرار داد و فرمود دو پيراهن به طرز پوشش آن روز به وى بپوشانند و روزانه يك من خوراك برايش مقرر دارند؛ و در مسجد سكونت كند، ولى شبها را بيدار بماند.

كم كم افراد غريب و حاجتمند كه مانند او به شرف اسلام فائز مى گشتند و از روى ناچارى در مدينه مى ماندند، رو به فزونى گذاشت و مسجد پيغمبر براى سكونت آنها تنگ شد.

در اين هنگام خداوند به پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله وحى فرستاد كه آنها را از مسجد خارج سازد، و آن مكان مقدس را همچنان براى عبادت پاك و پاكيزه نگاهدارد.

همچنين پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله ماءمور شد تمام درهاى خانه هائى را كه به مسجد باز مى شد و ساكنان آن از مسجد آمد و رفت مى كردند، جز در خانه علىعليه‌السلام و دخترش فاطمه زهراعليه‌السلام را ببندد و كارى كند كه نه شخص جنب از آنجا بگذرد و نه غريبى در آن به سر برد.

پيغمبر هم دستور داد صفه اى (سكوئى ) در جنب مسجد براى اسكان اين عده ساختند و آنها را در آن محل جاى دادند. به همين جهت اين عده از فقرا و غرباى تهى دست كه در صدر اسلام و روزگار تنگدستى مسلمين با اين وضع رقت بار و شرائط طاقت فرسا مى سوختند و مى ساختند به اصحاب صفه يعنى (ساكنان سكو) معروف گشتند.(٧)

چون پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله از مشاهده آنان متاءثر مى گرديد، شخصا از آنها دلجوئى مى نمود و فردفرد آنها را مورد تفقد قرار مى داد، و هر قدر ميسور بود نان و خرما و مويز به آنها مى رسانيد.

مسلمانان متمكن هم از آن حضرت پيروى نموده به مقدارى كه توانائى داشتند از آنها دستگيرى مى كردند.

روزى پيغمبر در آن جمع با كمال راءفت و حالى رقت بار به جويبر نگريست و فرمود: جويبر! چه خوب بود كه همسرى اختيار مى كردى تا شريك زندگيت گردد و در امور دنيا و آخرت با تو همكارى كند!

جويبر عرض كرد: اى پيغمبر خدا پدر و مادرم فدايت شوند، كدام زن حاضر است به همسرى من تن در دهد؟

من كه نه حسب و نسب و نه مال و نه جمال دارم چه زنى رغبت مى كند با من ازدواج نمايد؟ پيغمبر فرمود: اى جويبر: خداوند جهان به بركت دين حنيف اسلام آنكس را كه در جاهليت شرافت داشت ، پست نمود، و كسانى را كه پست بودند، شرافت داد، و آنها را كه سابقا ذليل بودند عزيز گردانيد، و آن همه نخوت جاهليت و تفاخر و باليدن به قبيله و نسب را كه ميان آنها مرسوم بود، به كلى برانداخت

امروز ديگر همه مردم : سفيد، سياه ، قريش ، عرب و عجم برابرند. همه فرزندان آدم هستند و آدم را هم خداوند از خاك آفريد!!

در روز قيامت محبوب ترين مردم در پيشگاه خداوند فقط پارسايان و پرهيزكارانند.

من امروز كسى را نمى بينم كه نسبت به تو فضيلتى داشته باشد، مگر اين كه پرهيزكارى و تقواى او در پيشگاه خداوند از تو بيشتر باشد!

سپس پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود: اى جويبر! هم اكنون بى درنگ مى روى نزد زياد بن لبيد كه شريفترين مردم قبيله بنى بياضه است ، و مى گوئى رسول خدا مرا فرستاده و دستور داده است كه دخترت ذلفا را به عقد همسرى جويبر در آورى !

وقتى جويبر وارد خانه زياد بن لبيد شد زياد با گروهى از بستگان خود نشسته و سرگرم گفتگو بود، جويبر اجازه ورود خواست و بعد از آنكه به مجلس درآمد سلام كرد، آنگاه زياد را مخاطب ساخت و گفت : من از جانب رسول خدا آمده ام و براى انجام كارى حامل پيامى مى باشم ، آنرا به طور آشكار بگويم يا خصوصى و پنهانى ؟

زياد نه ! چرا پنهانى ! آشكار بگو! من پيام رسول خدا را موجب فخر و شرافت خود مى دانم !

جويبر - پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله پيغام داده كه دخترت ذلفا را به عقد همسرى من در آورى !!

زياد - پيغمبر تو را فقط براى ابلاغ اين پيام فرستاده ؟

جويبر - آرى ! من سخن دروغ به رسول خدا نسبت نمى دهم

زياد - ما مردم مدينه ، دختران خود را به اشخاصى كه هم شاءن ما نيستند تزويج نمى كنيم ! برگرد و عذر مرا به سمع مبارك پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله برسان

جويبر ناراحت شد و در حاليكه مى گفت : به خدا قسم اين دستور قرآن مجيد و گفته پيغمبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله نيست ، مراجعت كرد.

ذلفا دختر زياد سخنان جويبر را شنيد. كسى فرستاد و پدرش را به اندرون خواست و پرسيد: پدر جان ! چه گفتگوئى با جويبر داشتى ؟

زياد - جويبر مى گفت : پيغمبر مرا فرستاده كه دخترت ذلفا را به من تزويج نمايى

ذلفا - به خدا جويبر دروغ نمى گويد، بفرست تا پيش از آنكه او به نزد پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله مراجعت كند برگردد.

زياد فرستاد جويبر را از ميان راه برگردانيده و مورد تفقد و احترام قرار داد، سپس گفت : اينجا باش تا من برگردم

آنگاه خود به حضور پيغمبر شرفياب شد و گفت : پدر و مادرم فدايت گردد، جويبر پيامى از جانب شما آورده ولى من پاسخ او را به نرمى ندادم اينك شخصا به حضور مباركت شرفياب شده و عرض مى كنم كه ما طايفه انصار دختران خود را جز به افراد هم شاءن خود تزويج نمى كنيم

پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود: اى زياد: جويبر مردى باايمان است مرد مؤمن هم شاءن زن مؤمنه و مرد مسلمان هم شاءن زن مسلمان است ، دخترت را به همسرى جويبر در آور و از دامادى او ننگ مدار!

زياد برگشت به خانه و آنچه پيغمبر فرموده بود به اطلاع دخترش ‍ رسانيد.

دختر گفت : پدر جان اين را بدان كه اگر از فرمان پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله سرپيچى كنى كافر خواهى شد، با صلاحديد پيغمبر خدا جويبر را به دامادى خود بپذير!!

زياد هم چون چنين ديد بيرون آمد و دست جويبر را گرفت و به ميان بزرگان قوم خود آورد و ذلفا دخترش را به وى تزويج نمود، مهريه و جهيزيه عروس را نيز شخصا به عهده گرفت !

از جويبر پرسيدند: خانه اى دارى كه عروس را به خانه ات بياوريم ؟ گفت : نه ! به دستور زياد خانه اى با وسائل و لوازم زندگى تهيه ديدند، و به وى اختصاص دادند. عروس را نيز آرايش كرده و خوشبو نمودند و به جويبر نيز لباس دامادى پوشانيدند.

بدين گونه ذلفا دختر زيباى يكى از بزرگترين اشراف مدينه و قبيله معروف خزرج به همسرى مرد سياه پوست از نظر افتاده اى كه فقط به زيور ايمان و معرفت آراسته بود، در آمد.

لحظه اى بعد جويبر را به حجله آوردند. وقتى اتاق خلوت شد، و نگاهش به رخسار زيباى عروس افتاد، و خود را در خانه اى ديد كه همه چيز دارد، و غرق در زينت و عطر است ، برخاست به گوشه اى رفت و تا سپيده دم مشغول قرائت قرآن و نماز و عبادت شد!

وقتى صداى اذان شنيد برخاست و براى اداى نماز در پشت سر پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله از خانه بيرون رفت ذلفا نيز وضو گرفت و نماز گزارد.

روز بعد كه ماجراى شب را از ذلفا پرسيدند گفت از سر شب تا بامداد يا قرآن مى خواند، يا در ركوع بود، و يا سجده مى نمود! شب بعد نيز همين طور گذشت ، ولى چون شب سوم بدين گونه سپرى شد و زياد هم از موضوع اطلاع يافت ، به حضور پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله رسيد و عرض كرد: يا رسول الله ! امر فرمودى جويبر را به دامادى انتخاب كنم ، با وجودى كه هم شاءن ما نبود، به فرمان مباركت گردن نهادم و دخترم را به همسرى او در آوردم

پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود: خوب مگر چه شده ؟ زياد ماجراى سه شب گذشته را به عرض رسانيد و اضافه كرد كه جويبر تاكنون با عروس سخن نگفته ، و اصولا شايد ميلى به جنس زن نداشته باشد! سپس گفت اكنون هر طور صلاح مى دانيد اطاعت مى كنم اين را گفت و از حضور پيغمبر مرخص شد.

بعد از رفتن او پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله جويبر را احضار نمود و فرمود: جويبر! مگر تو ميل به زن ندارى ؟

جويبر عرض كرد: يا رسول الله ! براى چه ؟ اتفاقا علاقه من به جنس ‍ زن بيش از ديگران است !

پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود: من عكس اين را شنيده ام مى گويند: خانه وسيعى با تمام اثاث و لوازم زندگى برايت فراهم نموده و تو را به آنجا برده اند، ولى تو اصلا به عروس زيبا و خوشبوى خود توجه نكرده و تاكنون با او سخن نگفته و به وى نزديك نشده اى ، علت اين بى اعتنائى چيست ؟

جويبر عرض كرد يا رسول الله ! من چون خود را در خانه اى وسيع و فرش ‍ كرده و پر از لوازم زندگى و عطر و زينت ديدم ، به وضعى كه سابقا داشتم انديشيدم ، و بي كسى و نيازمندى و تنگدستى خود را با غريبان و بيچارگان به ياد آوردم !

از اينرو خواستم قبل از هر چيز شكر نعمت را به جاى آورده و بدين گونه به ذات مقدس باري تعالى تقرب جويم ، شبها را تا صبح به عبادت و قرائت قرآن پرداختم و روزها را به همين منظور روزه گرفتم در عين حال آن را در مقابل آنچه خداوند به من ارزانى داشته ناچيز مى بينم !

ولى قول مى دهم كه امشب را با عروس خود به سر برم و رضايت كسان او را جلب كنم !

پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله فرستاد و جريان را به اطلاع زياد بن لبيد پدر عروس رسانيد، و آنها هم خشنود شدند. جويبر نيز در شب چهارم همان طور كه گفته بود عمل كرد.

چيزى نگذشت كه جويبر در ركاب پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله به عزم جنگى از مدينه خارج شد، و در آن جنگ شربت شهادت نوشيد. بعد از شهادت او ذلفا خواستگاران زيادى پيدا كرد، به طورى كه هيچ زنى در مدينه نبود كه مانند او آن همه خواستگار داشته باشد، و در راهش آن اندازه اموال فراوان صرف كنند!!(٨)

دنياپرست

ثعلبه انصارى مردى از اهالى مدينه بود و در آن شهر مقدس ‍ روزگار مى گذرانيد. روزى آمد نزد پيغمبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله و گفت : يا رسول الله ! از خداوند بخواه كه مال و ثروتى به من موهبت فرمايد.

پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود: اى ثعلبه ! برو قناعت كن و به آنچه اكنون روزيت شده است بساز و خدا را شكر كن ، كه بهتر از مال بسيار است كه نتوانى شكر آنرا بجا آورى !

ثعلبه رفت ولى چند روز بعد آمد و درخواست خود را تكرار نمود و گفت : يا رسول الله ! دعا كن خداوند از فضل عميم خود به من عطا فرمايد. حضرت فرمود: مگر تو پيرو من نيستى ؟ به خدا اگر من از خدا بخواهم ، كوههاى زمين برايم سيم و زر مى شود، ولى چنانكه مى بينى به آنچه بر حسب تقدير روزى شده قانعم !

اين بار نيز ثعلبه رفت و مجددا چند روز ديگر براى سومين مرتبه به حضور پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله شرفياب شد و عرض كرد: يا رسول الله ! از خداوند منان مسئلت دار تا مرا مالدار گرداند. اگر خداوند از مال دنيا برخوردارم سازد، حق خدا را از آن ادا مى كنم و از مستمندان دستگيرى مى نمايم و به كسان و نزديكان محتاج خويش به قدر كفايت كمك مى كنم

چون پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله ملاحظه نمود كه ثعلبه دست بردار نيست ، برايش دعا كرد و فرمود: پروردگارا از خزينه خود به ثعلبه روزى كن !

ثعلبه گوسفندى چند داشت بعد از دعاى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله بركت يافت و پيوسته بر گوسفندانش افزوده گشت ، تا آنجا كه از كثرت آن نتوانست در شهر بماند.

ثعلبه چون مردى دنياپرست و حريص و تنگ نظر بود، شخصا چوپانى گوسفندان را به عهده گرفته بود! قبل از آنكه گوسفندانش فزونى يابد، نمازهاى پنجگانه را با پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله در مسجد به جماعت مى گزارد.

ولى بعدها محلى در بيرون مدينه براى خود و نگاهدارى گوسفندانش ‍ ساخت و در آنجا سكونت گزيد و نماز مغرب و عشا و صبح را در همانجا به تنهائى مى خواند. كم كم گوسفندانش زياد شد و روزبروز بر تعداد آن افزوده گشت

ثعلبه كه بيرون شهر را براى نگاهدارى آن همه گوسفند تنگ ديده ، ناگزير بيابان بزرگ وسيعى را كه با مدينه مسافت بسيار داشت انتخاب نمود و به آنجا كوچ كرد.

در آنجا خانه اى براى خود و جائى براى نگاهدارى گوسفندانش ساخت و با خاطرى آسوده به زندگى پرداخت گوسفندان نيز از بركت دعاى پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله همچنان رو به افزايش بود.

ثعلبه ديگر نتوانست حتى نماز ظهر و عصر را هم در مدينه برگزار نمايد، و بدين گونه از ثواب و فضيلت نماز جماعت و اقتداى به پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله و درك محضر پرفيض آن حضرت محروم ماند. فقط هفته اى يك روز به شهر مى آمد و در نماز جمعه شركت مى جست

چيزى نگذشت كه گرفتارى دنيا و سرپرستى گوسفندان اين فرصت را هم از او گرفت و بكلى از مدينه قطع علاقه كرد و در بيابان دوردست منزل گزيد، و هر گاه كسى از آنجا مى گذشت اخبار مدينه و پيغمبر را جويا مى شد!

مدتى گذشت ، روزى پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله پرسيد: ثعلبه كجاست و كارش به كجا كشيد؟

عرض كردند: به قدرى گوسفندانش زياد شده كه اطراف شهر گنجايش ‍ آنها را نداشت ، لذا به فلان بيابان رفته است ، و در آنجا خانه اى ساخته و روزگار مى گذراند.

پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله با شنيدن اين موضوع سه بار فرمود: واى بر ثعلبه !.

هنگامى كه آيه زكوة نازل شد و خداوند دستور داد پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله از ثروتمندان زكوة بگيرد و به مصارف نيازمندان برساند، حضرت هم در ميان مبلغين و ماءمورينى كه براى اخذ زكوة به اطراف اعزام داشت ، از جمله دو نفر از قبيله جهنيه و بنى سليم را خواست و احكام زكوة گوسفند و شتر را به آنها آموخت

سپس آن دو را با نامه اى مشتمل بر آيه زكوة كه فرمان خداوندى بود به سوى ثعلبه و مردى از قبيله سلمى فرستاد تا زكوة گوسفندان و شتران آنها را گرفته بياورند.

فرستادگان نخست نزد ثعلبه رفتند و نامه پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله را بر وى خواندند و زكوة گوسفندانش را خواستند. ثعلبه گفت : يعنى چه ؟ مگر ما كافر هستيم كه بايد جزيه بدهيم ، اين ، همان جزيه است كه از يهود و نصارا مى گيرند!

برويد به سراغ ديگران تا من با فرصت كافى در اين باره فكر كنم و بتوانم تصميم بگيرم و هنگام بازگشت نظرم را به شما اعلام دارم !

مبلغين پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله ثعلبه را رها ساختند و به سراغ مرد مالدار قبيله سلمى رفتند و نامه حضرت را براى او قرائت نمودند.

مرد سلمى فرستادگان پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله را با خوشروئى و آغوش باز پذيرفت و گفت : اين شتران من است خودتان ببينيد هر كدام بهتر است ، انتخاب نموده براى زكوة ببريد. ماءمورين گفتند: پيغمبر به ما نفرموده كه به دلخواه خود بهترين مال را بستانيم ، تو خود حساب كن و هر كدام مى خواهى بده !

مرد سلمى گفت : نه ! ممكن نيست من بهترين اموالم را به خدا و پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله مى دهم !

آنگاه زكوة خود را از بهترين شتران جدا كرد، و فرستادگان آنها را گرفته به نزد ثعلبه آمدند و گفتند: تو چه مى دهى ؟ هر چه مى خواهى بده تا ما برگرديم ، و زياد معطل نشويم

ثعلبه باز همان حرف اول خود را تكرار نمود و با خودسرى گفت : اين جزيه است ، فعلا به جاهاى ديگر برويد، وقتى از همه گرفتيد، و از همه جا فراغت يافتيد بيائيد نزد من ماءمورين پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله رفتند و از سايرين هم گرفتند و باز آمدند نزد ثعلبه و از وى مطالبه زكوة نمودند.

ثعلبه خيره سر فكرى كرد و گفت : نامه پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله را به من بدهيد نامه را گرفت و براى دومين بار خواند، باز هم گفت : اين جزيه است شما برويد تا من فكر كنم ببينم چه بايد كرد؟!

ماءمورين هم برگشتند و جريان را به عرض پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله رساندند. حضرت فرمود: واى بر ثعلبه ! واى بر ثعلبه !

آنگاه براى مرد سلمى دعا فرمود. در همان موقع اين آيه شريفه درباره سرپيچى ثعلبه از پرداخت زكوة نازل شد:و منهم من عاهدالله لئن آتانا من فضله لنصدقن و لنكونن من الصالحين فلما آتاهم من فضله بخلوا به و تولوا و هم معرضون (٩)

يعنى : بعضى از مردم با خدا عهد كردند كه خداوند از فضل خويش به ما عطا كند، زكوة مى دهيم و از نيكوكاران خواهيم بود. ولى همين كه خدا از كرم خويش به آنها عطا كرد، بخل ورزيدند و روى بگردانيدند، و از فرمان الهى سرپيچى كردند.

پيغمبر اين آيه را براى اصحاب خواند. مردى از خويشان ثعلبه در آنجا حاضر بود. چون آنرا شنيد برخاست و رفت نزد ثعلبه و گفت : اى ثعلبه ! واى بر تو! خداوند درباره تمرد تو از اداى زكوة آياتى از قرآن فرستاده است

ثعلبه از شنيدن اين معنى ناراحت شد. آنگاه برخاست و آمد نزد پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله و عرض كرد: هر طور مى فرمائيد من هم زكات خود را مى آورم ! حضرت فرمود: بعد از اين كه گفتى جزيه است ، خداوند به من امر فرموده كه زكات تو را نپذيرم

ثعلبه برخاست و خاك به سر ريخت و ناله و فرياد راه انداخت ولى پيغمبر فرمود: من فرستادم و تو را از امر الهى آگاه ساختند، اما تو فرمان نبردى

ثعلبه سرافكنده و با حالى زار و پريشان از نزد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله بيرون رفت كمى بعد پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله رحلت فرمود، و روح پرفتوحش به فردوس اعلا انتقال يافت در زمان خلافت ابوبكر ثعلبه گوسفندانى چند به رسم زكوة آورد، و از وى خواست كه زكوة او را قبول كند، ولى ابوبكر گفت : چون پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله از تو نپذيرفته من هم قبول نمى كنم

چون عمر به خلافت رسيد، ثعلبه از او درخواست نمود كه اجازه دهد زكوة خود را بياورد، ولى عمر نيز نپذيرفت ! در ايام خلافت عثمان هم آمد و مورد قبول واقع نشد! و بدين گونه ثعلبه دنياپرست با خوارى زندگى مى كرد، تا در اواخر خلافت عثمان ، با تيره بختى از دنيا رفت!(١٠)

قصد گناه

رسم پيغمبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله اين بود كه هر وقت مى خواست عازم جهاد شوند، ميان هر دو نفر از ياران خود پيمان برادرى مى بستند، تا يكى به جهاد برود و ديگرى در شهر بماند و كارهاى لازم او را انجام دهد.

پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله در غزوه تبوك كه در اردن ميان قواى اسلام و روم به وقوع پيوست ، بين سعيد بن عبدالرحمن و ثعلبه انصارى(١١) پيمان برادرى بست

سعيد در ملازمت پيغمبر به جهاد رفت ، ثعلبه هم در مدينه ماند و عهده دار كارهاى ضرورى خانواده او گرديد. ثعلبه هر روز مى آمد و آب و هيزم و ساير مايحتاج خانواده سعيد را مهيا مى كرد.

در يكى از روزها كه زن سعيد راجع به كار لازم خانه طبق معمول از پس پرده با او حرف مى زد، وسوسه نفس ، هوس خفته ثعلبه را بيدار نمود و با خود گفت : مدتى است كه اين زن از پس پرده با تو سخن مى گويد، آخر نظرى بينداز و ببين در پس پرده چيست و گوينده اين سخنان كيست !

خيالات شيطانى و هوسهاى نفسانى چنان او را تحريك نمود كه قادر بر حفظ خويشتن نبود. بهمين جهت به خود جراءت داد و پرده را كنار زد و ديد زنى زيباست كه هاله اى از حجب و حيا رخسار او را احاطه كرده است

ثعلبه با همين يك نگاه چنان دل از دست داد و بى قرار شد كه قدم پيش ‍ نهاد و به زن نزديك گرديد، آنگاه دست دراز كرد كه او را در آغوش گيرد! ولى در همان لحظه حساس و خطرناك زن فرياد زد و گفت : اى ثعلبه ! آيا سزاوار است كه پرده ناموس برادر مجاهد خود را بدرى ؟

آيا رواست كه او در راه خدا، پيكار كند، و تو در خانه وى نسبت به همسرش قصد سوء كنى ؟!

اين سخن مانند صاعقه اى بر مغز ثعلبه فرود آمد! فريادى كشيد و از خانه بيرون رفت و سر به كوه و صحرا نهاد. ثعلبه در پاى كوهى شب و روز با پريشانى و بى قرارى و گريه و زارى مى گذرانيد، و پيوسته مى گفت :

خدايا تو معروف به آمرزشى و من موصوف به گناهم

مدتها گذشت و او همچنان در بيابانها گريه و زارى مى نمود و عذر تقصير به پيشگاه خدا مى برد، و طلب عفو و آمرزش مى كرد، تا اين كه پيغمبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله از سفر جهاد مراجعت فرمود، وقتى سعيد به خانه آمد قبل از هر چيز احوال ثعلبه را پرسيد.

زن سعيد ماجرا را براى او شرح داد و گفت : هم اكنون در كوه و بيابان با غم و اندوه و ندامت دست به گريبان است

سعيد با شنيدن اين سخن از خانه بيرون آمد و براى جستجوى ثعلبه به هر طرف روى آورد. سرانجام او را ديد كه در پشت سنگى نشسته و دست به سر گرفته و با صداى بلند مى گويد: واى بر پشيمانى ! واى بر شرمسارى ، واى به رسوائى روز قيامت !

سعيد نزديك آمده او را در كنار گرفت و دلدارى داد و گفت : اى برادر! برخيز با هم نزد پيغمبر رحمت برويم ، اين درد را دوائى و اين رنج را شفائى بايد.

ثعلبه گفت : اگر لازم است حتما به حضور پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله شرفياب شوم ، بايد دستها و گردن مرا با بند بسته و مانند بندگان گريز پاى به خدمت پيغمبر ببرى ! سعيد ناچار دستهاى او را بست و طنابى در گردنش افكند و بدين گونه روانه مدينه شدند.

ثعلبه دخترى به نام حمصانه داشت چون خبر آمدن پدرش را شنيد، دوان دوان به سوى او شتافت همين كه پدر را با آن حالت ديد اشك تاءثر از ديدگان فرو ريخت و گفت : اى پدر! اين چه وضعى است كه مشاهده مى كنم ؟

ثعلبه گفت : اى فرزند! اين حال گناهكاران در دنياست ، تا شرمسارى و رسوائى آنها در سراى ديگر چگونه باشد؟!

همان طور كه مى آمدند از در خانه يكى از صحابه گذر كردند.

صاحبخانه بيرون آمد و چون از مطلب آگاه شد، ثعلبه را از پيش خود راند و گفت : دور شو كه مى ترسم به واسطه خيانتى كه مرتكب شده اى به عذاب الهى گرفتار شوى ! برو تا شومى عمل تو به من نرسد! همچنين با هر كس روبرو مى شد او را بيم مى داد و از خود مى راند، تا اينكه به حضور اميرمؤمنان علىعليه‌السلام رسيد.

حضرت فرمود: اى ثعلبه ! نمى دانستى كه توجهات الهى نسبت به مجاهدين و جنگجويان راه حق از هر كس ديگرى بيشتر است ؟ اكنون اين كار مهم جز به وسيله پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله تدارك نمى شود.

ثعلبه با همان سر و وضع آمد در خانه پيغمبر ايستاد و با صداى بلند گفت : المذنب ! المذنب ! گناهكار! گناهكار!

حضرت اجازه داد وارد شود و پس از ورود پرسيد: اى ثعلبه ! اين چه وضعى است ؟

ثعلبه خلاصه ماجرا را عرضكرد. حضرت فرمود: گناهى بزرگ و خطائى عظيم از تو سرزده ، برو و با خدا راز و نياز كن تا چه فرمايد.

ثعلبه از خانه پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله بيرون آمد و روى به صحرا نهاد. دخترش جلو آمد و گفت : اى پدر! دلم سخت به حالت مى سوزد، مى خواهم هر جا مى روى همراهت باشم ، ولى چون پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله تو را از پيش خود رانده است من هم ديگر بتو نمى پيوندم !

ثعلبه در بيابانها مى ناليد و روى زمين مى غلتيد و پى در پى مى گفت : خدايا!! همه كس مرا از پيش خود راندند و دست نااميدى بر سينه ام زدند، اى مونس بي كسان ، اگر تو دستم نگيرى كه دست گيرد؟ و اگر تو عذرم نپذيرى كه پذيرد؟! چندين روز بدين حال در سوز و گداز به سر برد و شبى چند را به گريه و نياز به پايان آورد.

سرانجام هنگام نماز عصر پيك حق آمد و اين آيه روحبخش را بر حضرت ختمى مرتبت خواند:والذين اذافعلوا فاحشة اوظلوا انفسهم ذكروا الله فاستغفر والذنوبهم و من يغفر الذنوب الا الله ولم يصروا على ما فعلوا و هم يعلمون (١٢) يعنى : نيكان كسانى هستند كه هر گاه كار ناشايستى از آنها سر زند، خدا را به ياد آورند، و از گناه خود توبه و استغفار كنند. كيست جز خداوند كه گناهان را بيامرزد؟ آنها كسانى هستند كه بر كارهاى زشت خود اصرار نورزند، زيرا به زشتى گناهان آگاهند.

جبرئيل عرض كرد: يا رسول الله خداوند مى فرمايد: از ما بخواه تا ثعلبه را بيامرزيم پيغمبر اكرم حضرت علىعليه‌السلام و سلمان فارسى را به جستجوى ثعلبه فرستادند. در ميان راه شبانى به آنها رسيد. حضرت علىعليه‌السلام سراغ ثعلبه را از او گرفت چوپان گفت : شبها شخصى به اينجا مى آيد و در زير اين درخت مى نالد.

حضرت علىعليه‌السلام و سلمان صبر كردند تا شب فرا رسيد. ثعلبه آمد و در زير آن درخت دست نياز به سوى خداوند بى نياز دراز كرد، و عرض كرد: خداوندا! از همه جا محرومم ، اگر تو نيز مرا برانى به كه رو آورم ؟ و چاره كار را از كجا بخواهم ؟!..

در اين هنگام مولاى متقيان گريست ، آنگاه ، نزديك آمده و فرمود: اى ثعلبه ! مژده ! مژده ! خداوند تو را آمرزيد و اكنون پيغمبر تو را مى خواند. آنگاه آيه شريفه ياد شده را كه راجع به توبه او نازل شده بود قرائت نمودند.

ثعلبه برخاست و همراه حضرت اميرعليه‌السلام به مدينه آمده و يك راست وارد مسجد پيغمبر شدند - پيغمبر مشغول نماز عشا بود، حضرت اميرعليه‌السلام و سلمان و ثعلبه نيز اقتدا كردند، بعد از سوره حمد پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله شروع به قرائت سوره تكاثر نمودند.

همين كه آيه اول را تلاوت فرمود:الهاكم التكاثر (شما را بسيارى مال و فرزند و غيره مشغول داشته است ) ثعلبه نعره اى زد، و چون آيه دوم را قرائت فرمود: حتىزرتم المقابر (تا آنجا كه بگور و ديدار اهل قبور رفتيد) فرياد بلندى كرد، و چون آيه سوم را شنيد: كلا سوف تعلمون (آن چنين است كه بزودى خواهيد دانست ) ناله اى دردناك برآورد و نقش بر زمين شد!

بعد از نماز پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله دستور داد آب آوردند و بصورتش پاشيدند ولى ثعلبه بهوش نيامد و مانند چوب خشك روى زمين افتاده بود، چون درست ملاحظه كردند ديدند ثعلبه جان بجان آفرين تسليم كرده است !(١٣)

افسر شرافتمند

عبدالله بن حذافه از كسانى است كه در آغاز كار كه پيغمبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله مشركان مكه را دعوت به دين خدا مى كرد، مسلمان شد و از ياران فداكار حضرت به شمار آمد. وى در سال پنجم بعثت پيغمبر كه تعداد مسلمانان اندك و سخت تحت فشار و شكنجه كفار قريش قرار داشتند، همراه هشتاد مسلمان ديگر به فرمان رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله رهسپار كشور حبشه شد، و به پادشاه مهربان آنجا نجاشى پناهنده گرديد. بعد از آنكه كار دعوت پيغمبر بالا گرفت و مسلمانان مخالفان خود را سركوب كردند مراجعت نمود و از افسران رشيد اسلام گشت

عبدالله بن حذافه مردى شوخ طبع و بذله گو بود، بارها با پيغمبر نيز با كمال ادب مزاح مى كرد، و با شيرين كاريهاى خود اصحاب را مسرور مى نمود.

شهامت و پايمردى و صراحت لهجه عبدالله بن حذافه مشهور خاص و عام بود. عبدالله در اغلب جنگهاى زمان رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله شركت داشت و رشادتها از خود نشان داد. بعد از رحلت پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله نيز در جنگهاى سوريه و فتح مصر فداكاريها نمود.

در سال ششم هجرى كه پيغمبر بزرگوار اسلام نامه هائى به پادشاهان و زمامداران كشورهاى همجوار شبه جزيره عربستان نوشت و آنها را دعوت بدين اسلام فرمود، از جمله عبدالله بن حذافه را به سفارت نزد خسروپرويز شاه ايران اعزام داشت تا رسالت پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله را به وى ابلاغ نمايد و نامه حضرت مبنى بر دعوت خسرو به دين مقدس اسلام را به او تسليم كند.

عبدالله در زمان جاهليت بارها به دربار ايران آمد و رفت كرده و از نزديك با رسوم پادشاهى ايران آشنا بود. بعلاوه شخصا مردى شجاع و افسرى لايق و رشيد بود و به همين جهت نيز براى آن كار بزرگ انتخاب گرديد.

هنگامى كه عبدالله بن حذافه وارد دربار خسروپرويز شد، سفير دولت روم نيز در مجلس حضور داشت سفير دولت روم آمده بود تا قرارداد تحميلى شكست ايران از قواى روم فيمابين پادشاه ايران و هيراكليوس ‍ امپراطور روم را امضاء كند. عبدالله بن حذافه با وقار و سادگى مخصوص ‍ مسلمانان صدر اسلام ، بدون تعظيم و انجام تشريفات دربارى ، وارد مجلس خسروپرويز شد، و در پاسخ اعتراض رئيس تشريفات دربارى ، وارد مجلس خسروپرويز شد، و در پاسخ اعتراض رئيس تشريفات گفت : در دين ما تعظيم و كرنش و ذلت و خضوع فقط براى خداوند و در مقابل او بايد به عمل آورد، و در موارد ديگر اكيدا قدغن است !

خسروپرويز دستور داد نامه پيغمبر را كه پوست تا كرده اى بود از دست عبدالله بن حذافه بگيرند و براى وى بخوانند، و ترجمه كنند، ولى عبدالله حاضر نشد نامه را به كسى بدهد و گفت : من از جانب پيغمبر اسلام ماءموريت دارم كه شخصا نامه را به شاه تسليم نمايم

خسروپرويز كه اين شهامت و صراحت را از عبدالله ديد، دستور داد جلو بيايد و شخصا نامه پيغمبر را به وى تسليم كند. عبدالله هم نزديك رفت تا پهلوى تخت زرنگار خسرو رسيد سپس با اراده و دلى سرشار از ايمان و خلوص نامه را به دست پادشاه ايران داد.

خسروپرويز نامه را به دست مترجم داد كه آنرا بخواند و براى وى ترجمه كند. همين كه مترجم نامه را گشود و جمله نخست آنرا من محمد رسول الله الى كسرى عظيم الفرس ، اسلم تسلم ، فان ابيت فعليكم اثم الفرس بدين گونه ترجمه كرد: نامه اى است از محمد پيغمبر خدا به خسرو بزرگ ايران ! اسلام بياور تا رستگار شوى و اگر سر باز زدى گناه سقوط ايران به گردن تست خسرو كه از باده غرور و تجملات سلطنت سرمست بود، و از طرفى هم در حضور سفير دولت روم مشغول تنظيم و بستن قرارداد تحميلى بود، سخت برآشفت و تاب نياورد بقيه نامه خوانده شود. لذا با خشم نامه رسول خدا را از دست مترجم گرفت و قدرى از آنرا دريد سپس مچاله كرد و به زمين افكند، آنگاه عبدالله بن حذافه سفير پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله را مخاطب ساخت و گفت : شخصى كه خود رعيت من است نام خود را پيش از نام من مى نويسد؟ برگرد و در اينجا درنگ مكن !

در آن زمان قسمت عمده شبه جزيره عربستان جزو مستعمرات ايران بود و شاه ايران نمى توانست باور كند كه پيغمبر خاتم در مستعمره او پرورش ‍ يابد و از قلمرو او قد علم كند و تاريخ جهان را دگرگون سازد.

عبدالله بن حذافه بى درنگ مدائن پايتخت خسروپرويز را ترك گفت و با شتاب به مدينه آمد و ماجرا را به عرض پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله رساند.

چون پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله در اين نامه خسروپرويز را تهديد كرده بود كه اگر از قبول اسلام سر باز زند گناه سقوط ايران بگردن اوست ، وقتى از عكس العمل خسرو آگاه شد فرمود: با دريدن نامه من ، طومار ملك و سلطنت خود را پاره كرد. و مى دانيم چنان شد كه آن حضرت خبر داده بود...

در زمان خليفه دوم كه سپاه اسلام در سوريه با قشون روم مى جنگيد، در نبرد قيساريه عبدالله بن حذافه افسر رشيد اسلام با هشتاد سرباز به دست روميان اسير شدند. وقتى آنها را نزد فرمانده سپاه روم بردند، به عبدالله پيشنهاد كرد به كيش نصارا درآيد و مسيحى شود. عبدالله بن حذافه پيشنهاد فرمانده نصارا را رد كرد.

فرمانده سپاه روم مى ديد كه اگر اين افسر رشيد نصرانى شود و از دين اسلام برگردد، بقيه اسيران مسلمين هم از وى پيروى نموده مسيحى مى شوند، و اين خود پيروزى بزرگى براى سپاه روم خواهد بود.

فرمانده رومى دستور داد عبدالله را به چوبه دار بستند تا او را تيرباران كنند، ولى عبدالله بن حذافه در روى چوبه دار و مقابل تيراندازان دشمن ، با خونسردى و رشادت روميان را مى نگريست و احساس هيچگونه ناراحتى نمى كرد!

فرمانده گفت او را فرود آوريد، سپس به فرمان وى ديگ بزرگ مسى آوردند و مقادير زيادى روغن زيتون در آن ريختند و روى آتش نهادند تا كاملا به جوش آمد. آنگاه رو كرد به عبدالله و گفت : اگر به دين ما نگروى تو را در اين ديگ جوشان مى افكنم ، و چون عبدالله ايستادگى نشان داد، به دستور فرمانده روميان يكى از سربازان اسير مسلمان را آوردند و به ميان ديگ افكندند و چندان نگاه داشتند تا پيش روى عبدالله پخت و گوشت از استخوانش جدا شد، سپس مجددا به وى پيشنهاد كردند به كيش نصارا درآيد تا از اين شكنجه دردناك نجات يابد.

عبدالله همچنان پايدارى كرد و از قبول پيشنهاد تحميلى روميان امتناع ورزيد. به دستور فرمانده روميان ، عبدالله را نزديك بردند تا به ميان ديگ جوشان بيفكنند. عبدالله از شنيدن اين دستور و ديدن ديگ جوشان گريست روميان شادى كنان گفتند: سرانجام افسر مسلمان ناتوان شد و از سرنوشت خود مى گريد. فرمانده دستور داد عبدالله را برگردانند شايد اكنون به زانو در آمده ، حاضر شود به كيش نصارا درآيد، و تن به پيشنهاد آنها بدهد. ولى عبدالله رو به فرمانده روميان كرد و با لحن گيرائى كه حاكى از عزم و اراده محكم او بود گفت : گمان مكن از اين كه دستور دادى كه مرا به ميان ديگ بيفكنند عاجز شدم و گريستم نه ، موضوع اين نيست !

من چون ديدم هم اكنون در راه خدا به چنين سرنوشت دردناكى مبتلا مى شوم كه نزد خداوند پاداش بزرگ دارد، گريستم و افسوس خوردم كه چرا يك جان دارم ، و پيش خود مى گفتم اى كاش صد جان داشتم كه بدين گونه در راه خدا و دين مقدس اسلام نثار كنم ! فرمانده قشون روم كه مى ديد سخنان عبدالله ناشى از صداقت و ايمان قوى اوست ، از اين كه اين مرد در جلو ديگ جوشان قرار گرفته و مرگ را در يك قدمى خود مى بيند و با اين وصف چنين سخنانى به زبان مى آورد، در شگفت ماند و در دل به وى آفرين گفت و خواست كه بهانه اى پيدا كند و از كشتن افسر شرافتمند و از جان گذشته اى چون وى درگذرد.

فرمانده رومى به رسم پادشاهان و سران و فرماندهان نصاراى روم ، به عبدالله گفت : نزديك بيا سر مرا ببوس تا تو را آزاد كنم بوسيدن سر پادشاهان و امرا يا فرماندهان نظامى نصارا نشانه ذلت و خضوع در برابر وى و بزرگداشت او بود. عبدالله بن حذافه كه اين معنى را مى دانست گفت : نه ! نمى بوسم و تن به ذلت نمى دهم و آبروى مسلمانان را نمى برم !

فرمانده قشون روم گفت : پس به كيش ما درآى تا يكى از دختران خود را به همسرى تو درآورم عبدالله گفت : مسيحى نمى شوم ، و دخترت را هم نمى خواهم !

فرمانده رومى گفت : اگر به پيشنهاد من تن در دهى تو را در ملك و مقام خود سهيم خواهم كرد. عبدالله گفت : اين را هم نمى خواهم

فرمانده نصارا كه از سرسختى اين افسر رشيد مسلمان در برابر اطرفيان خود ناراحت و خشمناك شده بود، و مى خواست هر طور شده عبدالله را حاضر كند كه تن به اين كار بدهد و سر او را ببوسد، گفت : اگر سر مرا بوسيدى هم خودت و هم اسيران مسلمين را آزاد مى كنم

عبدالله بن حذافه كه با چشم خود ديد چگونه روميان يكى از سربازان اسير مسلمان را زنده به ميان ديگ روغن زيتون جوشيده افكندند تا به كلى پخته و اعضاء بدنش از هم متلاشى شد، از شنيدن آزادى بقيه اسيران شاد شد و با شور و شوق از فرمانده پرسيد، آيا همه اسيران را كه هشتاد سرباز هستند، يكجا آزاد آزاد مى كنى ؟ فرمانده گفت : آرى

عبدالله گفت : با اين شرط حاضرم سپس جلو رفت و سر فرمانده را بوسيد و او نيز چنانكه قول داده بود عبدالله را با تمامى اسيران آزاد ساخت

وقتى عبدالله و سربازان آزاد شده وارد مدينه شدند، و به ملاقات خليفه رفتند، خليفه كه از ماجراى آنها مطلع شده بود، برخاست و سر عبدالله را بوسيد! بعد از اين ماجرا بزرگان صحابه پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله گاهى با عبدالله شوخى مى كردند و مى گفتند: خوب ، سرانجام سر مرد بيگانه اى را بوسيدى ؟! عبدالله هم مى گفت : آرى ولى با آن بوسه هشتاد سرباز اسلام را از خطر مرگ نجات دادم(١٤)

مردم آزار

از روزى كه بشر خود را شناخته از مردم آزارى و مزاحمت ديگران بركنار نبوده است مردم آزار كسى است كه از راه خيره سرى ، حقوق و حدود و حريم مردم را زير پا مى گذارد، و خواسته هاى آنها را به هيچ مى گيرد. آسايش و راحتى را فقط براى خود مى خواهد و به آزادى و سعادت ديگران وقعى نمى گذارد.

اين خوى زشت از صفات ناپسند آدمى است ، و در اخبار و روايات اسلامى سخت مورد نكوهش قرار گرفته است رهبران دينى نيز مسلمانان را از ارتكاب آن بر حذر داشته اند. از پيغمبر گرامى ما نقل شده كه فرموده است : مسلمان كسى است كه ساير مسلمانان از دست و زبان او در امان باشند.

و فرمود: كسى كه در رعايت امور مسلمين سخت كوشا نباشد، مسلمان نيست

از اين رو اگر مسلمانى اقدام به آزار ساير مسلمانان نمود، در حقيقت مسلمان نيست !! در اسلام از هر گونه مردم آزارى و ايجاد ناراحتى براى ديگران اكيدا جلوگيرى شده ، و براى عاملين آن مجازات سخت مقرر گرديده است

سمرة بن جندب مردى خودخواه و مردم آزار و عنصرى خطرناك بود. وى در زمان پيغمبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله در مدينه مى زيست هر چند به ظاهر مسلمان شده بود، ولى چنانكه مى بايد نور اسلام در لوح دل تيره اش نتابيده بود. سمره درخت خرمائى در گوشه محوطه خانه يك مرد انصارى(١٥) داشت كه چون خانه انصارى در محوطه بود، هر گاه سمره مى خواست از نخله خود سركشى كند، از كنار در خانه مرد انصارى مى گذشت

سمره وقت و بى وقت مى آمد و بدون اطلاع و كسب اجازه از صاحب خانه وارد خانه او مى شد، و يك راست از كنار در اتاقش به سراغ درخت خود مى رفت ، و از اين رو در اين آمد و رفت وسيله مزاحمت اهل خانه را فراهم مى آورد.

روزى مرد انصارى او را ملاقات كرد و به وى گفت : اى سمره ! تو پيوسته ما را ناراحت ساخته ، و با آمد و رفت بى موقع و بدون اطلاع خود آسايش را از ما سلب كرده اى ! درست است كه نخله اى در محوطه خانه ما دارى ، اما چون راه عبور تو از در خانه ما مى گذرد، هر گاه خواستى وارد شوى و به طرف درخت خود بروى ، ورود خود را اعلام كن و از ما كه صاحب خانه هستيم اجازه بگير تا زن من مواظب خود باشد و ناراحت نگردد. ولى سمره كه ذاتا مردى لجوج و مردم آزار و تيره دل بود از پذيرفتن تقاضاى مشروع مرد انصارى سر باز زد و گفت : نه ! در راهى كه به طرف نخله ام مى روم از كسى اجازه نمى گيرم

چون مرد انصارى ديد سمره بنا دارد همچنان مزاحم او باشد، به حضور رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله شتافت ، و آنچه ميان او و سمره گذشته بود به اطلاع حضرت رسانيد و رسما از وى شكايت نمود و عرض كرد: دستور دهيد تا سمره را حاضر كنند و حضورا به وى بفرمائيد كه هر وقت مى خواهد به طرف نخله خود برود، اطلاع دهد تا همسر من بتواند روسرى به سر بيندازد و خود را از معرض نگاه مرد بيگانه حفظ كند.

پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله فرستادند سمره را آورده ، و شكايت مرد انصارى را به وى اطلاع داد و فرمود: فلانى از تو شكايت دارد و مى گويد: بدون اجازه وارد خانه او مى شوى و موجبات ناراحتى او و خانواده اش را فراهم مى سازى !

اى سمره ! از اين پس هر گاه خواستى وارد خانه آنها شوى و به طرف درخت خود بروى از آنها اجازه بگير!

ولى سمره با كمال گستاخى از اطاعت فرمان پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله سر باز زد و گفت : يعنى چه ؟ براى رفتن به طرف درخت خود بايد اجازه بگيرم ؟!

چون پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله ملاحظه فرمود كه سمره دست از مزاحمت مرد انصارى بر نمى دارد، درخت او را قيمت نمودند و به وى پيشنهاد كردند كه آنرا در مقابل فلان مبلغ به آن حضرت بفروشد، تا آن شخص مسلمان از اين گرفتارى آسوده شود، ولى هر چه پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله بر مبلغ افزودند، سمره حاضر به فروش نبود! پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود: براى رعايت آسايش اين مرد باايمان ، آنرا با يك نخله كه من در فلان مكان دارم و به تو مى دهم ، عوض كن ! گفت : نمى كنم فرمود: با دو درخت عوض كن ! گفت : نمى خواهم ، فرمود: سه درخت مى دهم و بالاخره هر نوبت حضرت يك درخت اضافه مى كرد تا به ده درخت رسيد، ولى سمره ! گفت قبول ندارم

پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود: اگر در آن باغ قبول ندارى ، آنرا در مقابل ده نخله در فلان محل به من واگذار كن تا اين قضيه فيصله يابد! سمره اين را هم پذيرفت !!

پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود: من ضمانت مى كنم كه اگر در اين دنيا براى رضاى خداوند از آن صرف نظر كنى ، در سراى ديگر خداوند پاداش مناسبى به تو عطا فرمايد. ولى سمره خيره سر با نهايت فرومايگى گفت : من چنين پاداشى نمى خواهم !

در اينجا پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله از خودسرى و سماجت سمره كه به هيچ وجه حاضر نبود راه حلى را براى شكايت مرد انصارى و آسايش خانواده او بپذيرد برآشفت و فرمود: اى سمره ! تو شخص مردم آزارى هستى

سپس مرد انصارى را مخاطب ساخت و فرمود: بيدرنگ برو و درخت او را از ريشه بيرون بياور و بينداز جلوش ، زيرا اسلام هر گونه ضرر و زيان به مردم باايمان را ممنوع ساخته است چون مرد انصارى درخت را ريشه كن ساخت و به جلو او انداخت پيغمبر به سمره فرمود: اكنون برو و در هر كجا كه خواستى آنرا غرس كن !

سمره ! اين عنصر بدگوهر، بعدها و بيشتر در زمان حكومت معاوية بن ابى سفيان حكمران شام كه از جانب او به حكومت بصره رسيد، هزاران تن از مردم مسلمان و شيعيان علىعليه‌السلام را از دم شمشير گذرانيد، و سماجت و مردم آزارى و سنگدلى خود را از حد گذرانيد. به همين جهت او در تاريخ اسلام به عنوان مظهر مردم آزارى معروف گشته است. (١٦)

ابوهريره

ابو هريره هر روز به خدمت مصطفى صلى‌الله‌عليه‌وآله وسلم آمدى ، روزى گفت : يا ابا هريره ! زرنى غبا تزدد حبا : هر روز ميا تا محبت زيادت شود.(١٧)

صاحبدلى را گفتند: بدين خوبى كه آفتابست نشنيده ايم كه كس او را دوست گرفته است ، و عشق آورده ! گفت : براى آنكه هر روز مى توان ديد مگر در زمستان كه محجوبست و محبوب !

بديدار مردم شدن عيب نيست

وليكن نه چندانكه گويند بس

اگر خويشتن را ملامت كنى

ملامت نبايد شنيدن ز كس (١٨

دختر ساطرون در كرانه رود فرات واقع در كشور عراق ، قلعه عظيمى بود به نام حضر كه از نظرى حكم يك شهر داشت

اين دژ نيرومند متعلق به پادشاهى به نام (ساطرون ) بود.

ساطرون جد نعمان بن منذر پادشاه معروف حيره است كه از جانب شاهان ساسانى بر آن سرزمين حكومت مى كرد، و از ملوك عرب به شمار مى رفت

قلعه حضر به طرزى بسيار جالب از سنگ خام و مرمر ساخته شده بود.

اين قلعه تا آنجا كسب اهميت كرده بود كه ساكنان آن ، خود را در پناه آن بناى عظيم از هر گونه خطر و سانحه اى در امان مى دانستند. به طورى كه تصور نمى كردند روزى دشمن بتواند در آن نفوذ كند، حتى مردم باور نمى كردند شكوه و جلال حضر زمانى دستخوش فنا و نابودى گردد.

يكى از شعراى عرب در شعر خود مى گويد: شكوه و عظمت حضر به جائى رسيده است كه انديشه مرگ هم در آن راه ندارد!

هنگامى كه ساطرون در حضر در گذشت ، يكى از شعراى عرب سرود:

مى بينم مرگ سرانجام سايه مخوف خود را بر (ساطرون ) صاحب قلعه حضر هم افكند!

شاهپور ذوالاكتاف پادشاه ساسانى براى جنگ با ساطرون لشكر كشيد و قلعه (حضر) را محاصره نمود. حضر دو سال در محاصره شاهپور بود.

در اثناى محاصره روزى شيطره دختر ساطرون از بلندى قصر خود نگاهش به شاهپور افتاد. دختر ساطرون ديد كه شاهپور لباس ديبائى پوشيده و تاجى مكلل به زبر جد و ياقوت و لؤ لؤ بر سر نهاده است و اندامى معتدل و رخسارى زيبا و خيره كننده دارد.

دختر ساطرون با هر نيرنگى بود به شاهپور پيغام داد كه اگر در قلعه حضر را برايش گشود و او توانست قلعه را فتح كند، حاضر است او را به همسرى بگيرد. شاهپور نيز به وى پاسخ مثبت داد.

شب هنگام ساطرون طبق معمول چندان شراب نوشيد كه مست و از خود بى خود شد. او عادت داشت كه شبها را با مستى و بى هوشى به صبح آورد.

وقتى ساطرون از هوش رفت ، دخترش كليدهاى قلعه حضر را از زير سر پدر برداشت و به وسيله غلام خود به شاهپور رسانيد.

در گشوده شد و شاهپور با سپاهيان خود به درون قلعه ريختند و ساطرون را به قتل رساندند. سپس دستور داد قلعه را تاراج كنند و پس ‍ از قتل و اسارت ساكنانش ، آنرا ويران نمايند، تا چنان دژ نيرومندى در آن نواحى نباشد.

آنگاه طبق وعده اى كه داده بود دختر ساطرون را به همخوابگى گرفت ، و با خود به پايتخت آورد.

در يكى از شبها كه دختر ساطرون خوابيده بود، پهلو به پهلو مى گشت و خوابش نمى برد. وقتى شاهپور ناراحتى او را ديد، دستور داد شمعى بياورند تا ببيند در رختخواب او چيست كه آرام نمى گيرد و بخواب نمى رود.

هنگامى كه اتاق روشن شد و در بستر وى به جستجو پرداخت ، يك برگ درخت آس را در رختخواب او ديد. شاهپور پرسيد: اين برگ نرم بود كه نمى گذاشت آسوده باشى و خواب را از چشمت ربوده بود؟

دختر ساطرون گفت : آرى

شاهپور پرسيد: پدرت تو را چگونه پرورانيده است كه يك برگ ريز درخت آس آرامش و خواب و قرار را از تو برده است ؟

دختر ساطرون گفت : پدرم رختخواب ديبائى براى خواب من تهيه كرده بود، و به من لباس ابريشمى و نرم مى پوشانيد، و اغلب اوقات مغز سر گوسفند مى خورانيد، و از باده ناب سرمست مى كرد.

شاهپور چون اين سخنان را شنيد گفت : آيا پاداش چنين مهر و محبت پدرى اين بود كه براى رسيدن به وصال من مقدمات قتل او را به دست خود فراهم كنى ؟!

تو كه نسبت به پدرت اينگونه رفتار ناهنجار نمودى اگر دستت برسد، درباره من زودتر انجام خواهى داد.

سپس شاهپور دستور داد گيسوان دختر ساطرون را به اسبى بستند، آنگاه اسب را به حركت در آوردند، اسب آنقدر دختر را به زمين كشيد كه بدنش پاره پاره شد و جان داد.(١٩)

خود نگاهدارى

زن پادشاهى در بالاى قصر خود نشسته بود و رهگذران را تماشا مى كرد.

در ميان عابران زنى زيبا با قامتى موزون و دلربا ديد. در دم به وى دل بست و فريفته جمال او گرديد.

دستور داد تحقيق كنند ببينند زن كيست پس از رسيدگى گفتند: زن فيروز غلام مخصوص شاه است !

پادشاه به منظور رسيدن به وصال زن ، غلام مخصوص خود را خواست و نامه اى به او داد كه به مقصدى برساند.

فيروز نامه را گرفت و بامداد فردا راهى مقصد شد.

وقتى پادشاه اطلاع يافت فيروز در خانه نيست و به سفر رفته ، وارد خانه شد و به زن زيباى وى گفت با اين كه من پادشاه مملكت هستم به ملاقات تو آمده ام !

زن گفت : من از اين ملاقات پادشاه به خدا پناه مى برم ! سپس چند شعر عربى به اين مضمون خواند:

- من آب شما را بدون اينكه بنوشم ترك مى كنم

زيرا افرادى كه آنرا بنوشند زياد است !

- هنگامى كه مگس در ظرف غذائى افتاد،

من از خوردن آن دست مى كشم با اين كه به آن ميل دارم !

- شيرها از نوشيدن آبى كه سگان ،

در آن پوزه زده اند پرهيز مى كنند

- شخص بلند نظر با شكم گرسنه بر مى گردد،

و حاضر نمى شود كه از غذاى مرد سفيه استفاده كند.

سپس زن گفت : اى پادشاه مى خواهى از ظرف غذائى بخورى كه سگ در آن پوزه زده و از آن خورده است ؟! شاه از اين سخن شرمگين شد و از خانه بيرون رفت چنان شرمنده و ناراحت شده بود كه يك لنگ كفش ‍ خود را جا گذاشت و فراموش كرد بپوشد!

اتفاقا لحظه بعد فيروز وارد خانه شد. چون وقتى از شهر بيرون آمد و مسافتى را طى كرد به ياد آورد كه نامه شاه را در خانه جا گذاشته است ، از اين رو برگشت تا نامه را بردارد.

همين كه فيروز به خانه آمد و كفش پادشاه را در آنجا ديد، مات و مبهوت شد.

پس از مدتى متوجه شد كه نيرنگى در كار بوده ، و سفر او نيز ساختگى است

در عين حال چاره نبود، فرمان پادشاه است و بايد اجرا شود!

فيروز نامه را گرفت و روانه مقصد شد. بعد از بازگشت از سفر، پادشاه او را خواست و يكصد سكه زر به وى داد. همين معنى نيز سوءظن او را تشديد كرد.

فيروز كه در وضع روحى بسيار بدى قرار داشت تصميم گرفت زن را به خانه پدر و برادرش بفرستد.

به همين جهت جهيزيه زن به اضافه لباس هاى تازه اى به او بخشيد و او را روانه خانه پدرش نمود.

پس از مدتى برادرزن به فيروز گفت : علت فرستادن خواهرم به خانه پدر و رنجش تو از وى چيست ؟

چون فيروز جوابى نداد او را نصيحت كرد كه همسرش را به خانه برگرداند.

ولى هر بار كه برادرزن در اين خصوص با وى گفتگو مى كرد، فيروز سكوت مى نمود و در بردن همسرش سهل انگارى مى ورزيد.

سرانجام برادرزن از وى به قاضى شهر شكايت نمود و او را به محاكمه كشيد. شاه كه مترصد وضع اين زن و شوهر بود و مى دانست غلام مخصوصش متوجه شده و از همسرش كينه اى به دل گرفته است ، وقتى كار به محكمه قاضى كشيد، بدون اينكه فيروز متوجه شود دستور داد قاضى رسيدگى به دعواى آنها را در حضور او انجام دهد.

در محكمه قاضى ، برادرزن كه شاكى بود گفت : باغى به اين مرد اجاره داده ام كه چشمه آب در آن جارى و در و ديوار آن آباد و درختانش ثمردار بود. ولى اين مرد ميوه آنرا خورد و درختان را از ميان برد و چشمه را كور كرد و پس از خرابى ، آنرا به من پس داده است !

فيروز در دفاع از خود گفت : من باغ را صحيح و سالم بهتر از روزى كه به من داد به او مسترد داشته ام برادرزن گفت : از او سؤال كنيد چرا آنرا برگردانيده است ؟

فيروز گفت : من از باغ ناراحتى نداشتم ، ولى روزى كه وارد آن شدم جاى پاى شيرى را در آن ديدم ، مى ترسم اگر آنرا نگاه دارم آسيبى از شير به من برسد! از اينرو آنرا بر خود حرام كردم

پادشاه كه تا آن لحظه ساكت بود و به مرافعه ايشان گوش مى داد، در اين جا گفت :

اى فيروز! با خاطر آسوده و خيال راحت برگرد به باغ خود كه هر چند شير وارد باغ تو شد، ولى به خدا هرگز متعرض آن نگرديد و به برگ و ميوه آن آسيبى نرسانيد! او فقط يك لحظه در آنجا توقف كرد و برگشت !!

به خدا هيچ شيرى ، باغى مانند باغ تو نديده است كه خود را از بيگانه حفظ كند! چون سخن شاه به اينجا رسيد و تواءم با سوگند بود، فيروز باور كرد و با سابقه پاكى كه از زن خود داشت متوجه شد كه وى واقعا زنى پاكدامن و با وفاست ، و در آن لحظه حساس دامن خود را از آلودگى حفظ كرده ، و خطر را برطرف نموده است

بدين لحاظ با آرامش خاطر و طيب نفس زن را به خانه برگردانيد و زندگى را از سر گرفتند.

قاضى و برادرزن و حضار مجلس نيز موضوع را دريافتند و همگى بر وفا و پاكدامنى و خود نگاهدارى زن آفرين گفتند(٢٠) .

آدم لئيم

عربى بدوى(٢١) گرسنه از باديه برآمد، بر لب آبى رسيد ديد كه عربى ديگر انبان پر گوشت از پشت باز كرده و سر آن بگشاده و پاره پاره نان و گوشت بيرون مى آورد و مى خورد. بدوى آمد در برابر وى بنشست

عرب در اثناى چيز خوردن سر برآورد و عربى را در برابر خود نشسته ديد. گفت : يا اخى ! از كجا مى آئى ؟ گفت : از قبيله تو.

گفت : بر منازل من گذر كردى ؟

گفت : بلى بسى معمور و آبادان ديدم

عرب مبتهج شد و گفت : سگ مرا كه بقاع نام دارد ديدى ؟

گفت : رمه تو را عجب پاسبانى مى كند كه از يك ميل راه گرگ را مجال آن نيست كه پيراهن آن رمه گردد.

گفت : پسرم خالد را ديدى ؟

گفت : در مكتب پهلوى معلم نشسته بود و به آواز بلند قرآن مى خواند.

گفت : مادر خالد را ديدى ؟

گفت : بخ بخ(٢٢) مثل او در تمام حى(٢٣) زنى نيست كه به كمال عفت و طهارت و غايت عصمت و خدارت(٢٤)

گفت : شتر آبكش مرا ديدى ؟

گفت : بغايت فربه و تازه بود، چنانكه پشتش به كوهان برابر شده بود.

گفت : قصر مرا ديدى ؟

گفت : ايوان او سر به كيوان رسانيده بود، و من هرگز عالى تر از آن بنائى نديده ام

عرب چون احوال خانمان معلوم كرد و دانست كه هيچ مكروهى نيست به فراغت نان و گوشت خوردن گرفت ، و بدوى را هيچ نداد و بعد از آنكه سير بخورد، سر انبان محكم ببست

بدوى ديد كه خوشامد گفتن او نتيجه نبخشيد ملول شد. در اين محل سگى آنجا رسيد. صاحب انبان استخوانى كه از گوشت مانده بود، پيش او انداخت و برخاست تا انبان به پشت بر كشد و برود.

بدوى بى طاقت شد و گفت : اگر سگ تو بقاع زنده مى بود، راست به اين سگ مى مانست

عرب گفت : مگر بقاع من مرده است ؟

گفت : بلى ، در پيش من مرد، بقاى عمر تو باد!

پرسيد: كه سبب آن چه بود؟

گفت : از بسكه شش شتر آبكش تو بخورد كور شد، بعد از آن بمرد.

عرب گفت : شتر آبكش مرا چه آفت رسيده بود كه بمرد؟

گفت : او را در تعزيت مادر خالد كشتند.

عرب گفت : مگر مادر خالد بمرد؟

گفت : بلى

عرب گفت : سبب مردن او چه بود؟

گفت : از بسكه نوحه مى كرد و سر بر گور خالد مى كوفت مغزش خلل يافت

گفت : مگر خالد بمرد؟

گفت : بلى

گفت : سبب مردن او چه بود؟

گفت : قصرى و ايوانى كه ساخته بودى به زلزله فرود آمد، و خالد در زير آن بماند.

عرب كه اين اخبار موحشه استماع نمود، انبان نان و گوشت به صحرا افكند، و با واويلاه ، و اثبوراه ، راه باديه گرفت

بدوى انبان را بربود و فرار نمود و به گوشه اى رفت و بقيه نان و گوشت را بخورد، و به جاى دعاى طعام گفت : لا ارغم الله الاانف اللام يعنى : خاك آلوده مگر دانا و خداى مگر بينى لئيمان را(٢٥) .

گاهى سخن سحر است

حسين بن بدر كه به وى زبرقان مى گفتند، از سران قبيله مشهور بنى تميم بود. وى در سال نهم هجرى با هيئتى از بزرگان قبيله خود به حضور پيغمبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله شرفياب شد و مسلمان گرديد. پيغمبر هم او را ماءمور جمع آورى زكات قبيله اش نمود و اين خود سمتى بود كه مى رسانيد مورد وثوق و توجه پيغمبر اسلام است زبرقان به معيت عمر بن اهتم كه او نيز از مردان نامى بود، به خدمت رسول خدا رسيدند.

عمرو بن اهتم از خاندانى بود كه در زمان جاهليت و پيش از ظهور اسلام به فصاحت گفتار و بلاغت بيان مشهور بودند، و خود نيز مردى سخنور و گوينده اى زبردست بود.

در آن روز زبرقان خود را معرفى كرد و با سخنانى سنجيده گفت : يا رسول الله ! من سرآمد قبيله بنى تميم هستم ، همه گوش به فرمان من دارند، جواب همگان را من مى دهم ، حقوق آنها را من بازخواست مى كنم ، و من مانع مى شوم كسى به آنها ظلم كند، و اين مطلبى است كه ابن اهتم (عمرو بن اهتم ) اطلاع دارد.

عمرو بن اهتم گفت : آرى يا رسول الله ! وى نگهبان قلمرو خود است ، و قبيله اش از وى اطاعت مى كنند، و سخنانش را بگوش جان مى شنوند.

زبرقان كه ديد، دوستش در شناسائى او به پيغمبر كوتاه آمد، گفت : به خدا اى پيغمبر! او بيش از آنچه اظهار داشت ، آگاهى دارد، ولى چون به شرافت من حسد مى ورزد، نخواست چنانكه مى بايد و مى داند، درباره من سخن بگويد.

عمرو بن اهتم در پاسخ وى خطاب به پيغمبر گفت به خدا قسم آنچه من زايد بر اين مى دانم اينست كه : وى مردى تنگ نظر و از مردمى به دور است ، پدرى نادان و خالوئى دون پايه دارد و شخصا تازه به دوران رسيده است !

عمرو بن اهتم ديد كه پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله از سخنان زشت و زيباى وى ناراحت شد، لذا گفت : يا رسول الله ! اول خوشحال بودم و لذا بهترين اطلاعاتم را اظهار داشتم ، ولى بعد كه خشمگين شدم زشت ترين چيزى كه در وى سراغ داشتم به زبان آوردم !

ما كذبت فى الاولى ، و صدقت فى الثانيه

بار اول دروغ نگفتم ، ولى نوبت دوم به طور مسلم راست گفتم پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود: ان من البيان لسحرا راستى كه بعضى از سخنان ، انسان را مسحور مى كند(٢٦) .

استاندار تازيانه مى خورد

در سال نهم هجرى ، پيغمبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله عده اى همراه وليد بن عقبه به سوى قبيله بنى مصطلق اعزام داشت ، تا زكوة آنها را جمع كرده بياورند. در زمان جاهليت ميان وليد و قبيله بنى مصطلق خونى ريخته شده بود، و بهمين جهت بنى مصطلق كينه او را در دل داشتند، ولى موقعى كه شنيدند پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله او را به اتفاق جمعى از مسلمين براى اخذ زكوة به سوى آنها اعزام فرموده است ، سابقه دشمنى خود را با او فراموش كردند و به استقبالش ‍ شتافتند.

وليد روى حساب سابق ، گمان كرد افراد قبيله كه به پيشباز مى آمدند نسبت به وى قصد سوئى دارند. از اينرو از همانجا برگشت و به عرض ‍ پيغمبر رسانيد كه : بنى مصطلق راه ارتداد پيش گرفته و از دين خدا برگشتند، و از پرداخت زكوة سر باز زدند و مى خواستند مرا بكشند!

ولى درست در همان موقع اين آيه شريفه از جانب خداوند بر پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله فرود آمد:

(اى كسانيكه ايمان آورده ايد، اگر شخص فاسقى آمد و خبرى به شما داد درباره آن تحقيق كنيد مبادا مردمى از روى نادانى صدمه ببينند، و شما با كار خودتان پشيمان شويد(٢٧) طولى نكشيد كه سرشناسان بنى مصطلق به حضور پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله شرفياب شدند، و جريان را نقل كردند و آمادگى خود را براى پرداخت زكوة و انجام اوامر مطاع رسول خدا اعلام داشتند! بدينگونه دروغ و فسق وليد فاش ‍ گرديد!

وليد اين سوء نيت و انحراف را از پدرش عقبة ابن ابى معيط به ارث برده بود. عقبه قبل از ظهور اسلام در مكه همسايه پيغمبر بود، ولى بعد از آنكه كار پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله بالا گرفت و بر ضد بت پرستى قيام كرد، او نيز از افراد سرشناسى بود كه به مخالفت آنحضرت برخاست ، و چون همسايه پيغمبر بود، بيش از ديگران حضرت را مى آزرد. حتى روزى با كمال بى شرمى آب دهان ، به صورت مبارك پيغمبر افكند و گستاخى را از حد گذرانيد.

پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود: اى عقبه گويا مى بينم كه چون از مكه خارج شوى گردنت را بزنيم و بارها مى فرمود: من در ميان دو همسايه شرور: ابولهب و عقبة بن ابى معيط قرار گرفته بودم ! عقبه در سال دوم هجرى در جنگ بدر اسير شد و به فرمان پيغمبر، امير مؤمنانعليه‌السلام او را گردن زد و به سزاى كردار زشت خود رسيد.

وليد پسر او به ظاهر مسلمان شد، پيغمبر هم او را مانند ساير مسلمين مى نگريست تا اين ماجراى زكوة گرفتن قبيله بنى مصطلق او را مانند پدرش رسوا گردانيد و از نظر خدا و پيغمبر و مسلمانان انداخت و منفور خاص و عام شد.

ولى چون برادر مادرى عثمان بن عفان بود، با همه بدنامى در زمان خلافت وى ، به استاندارى كوفه ، مركز عراق منصوب گشت !

وليد در كوفه با خاطرى آسوده به عيش و نوش مى پرداخت و از صرف بيت المال مسلمين در راه ميگسارى و فسق و فجور، خوددارى نمى كرد. كسى هم جرئت نداشت او را از اعمال نامشروعى كه پيش گرفته بود باز دارد.

موقعى كه وليد به استاندارى كوفه رسيد عبدالله مسعود، صحابى معروف و مرد نامى اسلام ، خزانه دار بيت المال بود. روزى وليد مبلغ متنابهى ، از بيت المال وام گرفت عبدالله مسعود هم به اين شرط كه در موعد مقرر به خزانه مسترد نمايد، به وى داد، اما وليد از پرداخت وام امتناع ورزيد. وقتى عبدالله مسعود از وى مطالبه كرد از پرداخت آن سر باز زد، و براى اين كه خود را از بازخواست ابن مسعود آسوده گرداند، جريان را به خليفه اطلاع داد. عثمان هم به عبدالله مسعود نوشت : تو خزانه دار ما هستى كارى به كار وليد نداشته باش !

عبدالله مسعود به مسجد كوفه آمد و در مقابل مردم كليدهاى خزانه را به دور افكند و گفت : من گمان مى كردم خزانه دار مسلمانان هستم ، ولى اگر بنا باشد خزانه دار عثمان باشم ، حاضر نيستم اين سمت را بعهده بگيرم !

عبدالله سنان مى گويد: ابن مسعود به مسجد كوفه آمد و گفت : اى مردم كوفه ! من صد هزار درهم بيت المال را از دست داده ام ، ولى خليفه مسلمين آنرا از من بازخواست نكرده است ! اين وجوهى بود كه استاندار از وى گرفته بود.

چون اين خبر به وليد رسيد، جريان را به عثمان گزارش داد. خليفه هم دستور داد عبدالله مسعود آزاد مردى كه دزدى استاندار غارتگر را فاش ‍ ساخته بود از كار بركنار شود! خيانت و خودسرى وليد بن عقبه استاندار كوفه به همين جا خاتمه نيافت ، بلكه كار غارتگرى و خوش ‍ گذرانى او به جاى باريكترى كشيد. او چون كدخدا را ديده بود، ده را مى چاپيد و به هر عمل ناشايستى دست مى زد و از كسى هم باك نداشت

از جمله شبى به ميگسارى پرداخت و چندان افراط كرد كه هنگام صبح با حالت مستى به مسجد جامع كوفه آمد و طبق معمول با مردم نماز جماعت گزارد. در اثناى نماز بناى بدمستى نهاد و اشعار عاشقانه خواند و چون بحال خود نبود، به جاى دو ركعت نماز صبح ، چهار ركعت خواند! سپس روبرو گردانيد و به نماز گزاران پشت سر خود گفت : امروز نشاط خوبى دارم اگر بخواهيد مى توانم زيادتر هم بخوانم ؟!

عتاب بن علاق يكى از اشراف بنى عوافه گفت نماز ما از دولت سر شما قضا شد، همين قدر كه خواندى كافى است خداوند خيرى به تو ارزانى ندارد. سپس مشتى خاك و شن از كف برداشت و به صورت استاندار پاشيد.

ديگرى گفت ما از تو در شگفت نيستيم ، از كسى درشگفتيم كه چون تو فاسق رسوائى را بر ما مسلط نموده است !

وليد به كلى از حال رفته بود، چندانكه استفراغ كرد و محراب مسجد را آلوده ساخت آنگاه بيحال و مدهوش بگوشه اى افتاد. اطرافيان او كه وضع را بدين گونه ديدند، او را برداشته و به خانه بردند، و روى تختش ‍ خوابانيدند، ولى او چندان شراب خورده بود و آنقدر مست بود كه به اين زوديها به هوش نيامد!

جمعى از حاضران كه ناظر اوضاع بودند، دل به دريا زدند و گفتند هر چه بادا باد! سپس انگشتر استاندار را در حالى كه بى هوش افتاده بود از دستش بيرون آوردند، و چهار نفر كه از مردان خوش نام و شاهد واقعه بودند، براى گزارش امر به خليفه و اداى شهادت رهسپار مدينه شدند.

هنگامى كه موضوع شرابخورى وليد با آن كيفيت مفتضح به اطلاع عثمان رسيد. برآشفت و شهود را مورد تهديد و سرزنش قرار داد كه چرا وليد برادر او را رسوا كرده اند! عثمان از يكى از گواهان به نام جندب بن زهير پرسيد: تو خود برادر مرا به چشم ديدى كه شراب مى نوشد؟!

جندب گفت : من شراب خوردن او را نديدم ، ولى ديدم او بيهوش ‍ است و استفراغ مى كند، و من انگشترش را از دستش در آوردم ، اما او ملتفت نشد و همچنان مست و لايعقل بود!

عثمان تازيانه به دست گرفت و چند ضربه بر بدن جندب نواخت ، سپس او را بيرون كرد! شهود كه از خليفه ماءيوس ، و مرعوب شدند و از اقدام خود نتيجه اى نگرفتند، رفتند نزد عايشه همسر پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ و ماجراى شرابخوارى وليد و عكس العمل عثمان و سهل انگارى او را در اين باره به اطلاع وى رساندند.

عايشه كه با عثمان مخالف بود، در حالى كه فرياد مى كشيد گفت : عثمان اجراى احكام خدا را تعطيل و شهود قضيه را تهديد كرده است سپس برخاست و آمد نزد عثمان و رسما به وى اعتراض نمود. عثمان هم جواب او را با درشتى داد. در نتيجه گفتگوى آنها بالا گرفت حاضران جمعى به جان هم افتادند. اين نخستين زد و خوردى بود كه بعد از رحلت پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ميان مسلمانان در گرفت ، ولى اصل موضوع همچنان بى نتيجه ماند!

طلحه و زبير دو تن از ريش سفيدان قوم هم به ملاقات خليفه آمدند و به آن حضرت كه به واسطه سستى و سهل انگارى و دنيا پرستى مردم از صحنه سياست بركنار بود، عارض شدند.

علىعليه‌السلام آمد نزد عثمان و به وى فرمود: اجراى حكم الهى را درباره تبهكاران تعطيل نمودى ، و افرادى را كه شهادت به فسق برادرت دادند كتك زدى ، و احكام خدا را دگرگون ساختى با اين كه عمر بن الخطاب به تو سفارش كرد كه مردان بنى اميه و مخصوصا اولاد ابى معيط را بر گردن مردم مسلط مكن ! چرا اين فاسق را بر سر مردم مسلط كردى ؟!

عثمان پرسيد اكنون نظر شما چيست و چه بايد كرد؟ حضرت فرمود: بايد فورى وليد را از حكومت كوفه معزول نمائى و ديگر هيچ كارى به وى محول نكنى سپس شهود را احضار كن اگر گواهى آنها از روى گمان و دشمنى نبود، بايد حد شرابخوار را درباره وليد جارى نمايى

عثمان كه از هر طرف در فشار قرار گرفته بود ناگزير سعيد بن عاص يكى ديگر از خويشان خود را كه از لحاظ سوء پيشينه كمتر از وليد نبود، به استاندارى كوفه منصوب نمود و دستور داد كه وليد را روانه مدينه كند.

سعيد بن عاص چون به كوفه رسيد، وليد را به مدينه فرستاد، سپس ‍ منبرى را كه وليد بر آن مى نشست ، تطهير نمود! همچنين دارالاماره و مقر حكومت را كه آلوده به شراب و نجس شده بود تطهير كرد!

بعد از ورود وليد استاندار معزول به مدينه ، بر اثر فشار افكار عمومى و اصرار شخص اميرالمؤمنينعليه‌السلام عثمان شهود را طلبيد و يك بار ديگر از آنها بازپرسى نمود، و چون موضوع مسلم و قابل انكار نبود، وليد را خواست و لباس فاخرى (به جاى لباس مقصرين و محكومين ) به وى پوشانيد و با كمال عزت در اتاقى نشانيد، آنگاه اعلام كرد هر كس ‍ مى خواهد، برود او را حد بزند!

هر كس براى حد زدن او مى رفت ، وليد را به ياد خويشاوندى خود با خليفه مى انداخت و مى گفت : دست از من بردار و خليفه را نسبت به خود خشمگين مساز، و او هم خوددارى مى نمود.

همين كه علىعليه‌السلام اين صحنه سازى را نگريست ، سخت خشمگين شد و تازيانه به دست گرفت و در حالى كه فرزند بزرگش امام حسنعليه‌السلام نيز در خدمتش بود، وارد اتاق شد. وليد باز همان سخنانى كه ديگران را فريب داده و مرعوب ساخته بود، به زبان آورد.

حضرت فرمود ساكت باش ! بنى اسرائيل چون اجراى حدود الهى را تعطيل نمودند، نابود شدند، اگر من هم به خاطر خويشاوندى تو با خليفه از اجراى حدود الهى صرف نظر كنم ، مؤمن نيستم

وليد كه ديد حضرت مصمم است او را حد بزند، برخاست كه از چنگ حضرت بگريزد، ولى علىعليه‌السلام او را گرفت و به زمين افكند.

آنگاه با تازيانه اى كه دو شاخه داشت ، وليد را زير ضربات محكم و پى در پى خود گرفت هشتاد تازيانه كه حد شرابخوار است بر بدن او نواخت و بدين گونه حكم خدا را درباره او جارى ساخت

عثمان كه هيچ انتظار به زمين زدن برادرش آنهم در حضور خود را نداشت گفت : يا على ! تو حق ندارى كه با وليد اين طور رفتار كنى

حضرت فرمود: وليد شراب خورده و مرتكب فسق گرديده و مانع شده كه حكم خدا جارى گردد. او شايسته كيفرى بيش از اين است كه ديدى !!(٢٨)

مباهله پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با نصاراى نجران

نجران مقارن ظهور اسلام مانند امروز از شهرهاى عربستان واقع در نزديكى مرز يمن بوده است مردم آنجا كيش نصرانى داشتند. در سال دهم هجرى پيامبر اسلام خالد بن وليد را فرستاد تا آنها را به دين اسلام دعوت كند. گروه بسيارى مسلمان شدند و بقيه در باقى ماندن به دين نصارا اصرار ورزيدند.

متعاقب آن رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نامه اى بدين مضمون به روحانيون بزرگ نصاراى نجران نوشت و آنها را دعوت به اسلام فرمود: بنام خداوند يگانه ، خداى ابراهيم و اسحاق و يعقوب ، اين نامه اى است كه محمد پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خدا به اسقف نجران و نصاراى آنجا. اگر مسلمان شويد بدانيد كه من خداى يگانه ، خداى ابراهيم و اسحاق و يعقوب را مى پرستم من شما را از پرستش ، بندگان به پرستش خداوند يكتا دعوت مى كنم ، و از پيروى بندگان نجات داده به پيروى آفريدگار جهان مى خوانم

اگر سرپيچى نموديد و اسلام نمى آوريد، بايد جزيه بدهيد، و چنانچه حاضر به اداى جزيه نشديد، به شما اعلان جنگ مى دهم

وقتى اسقف نجران نامه پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اسلام را خواند، سخت به هراس افتاد و بيمناك شد. سپس فرستاد دنبال يكى از مردان بزرگ نجران به نام شرحبيل و او را احضار كرد. همينكه شرحبيل آمد اسقف نامه پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اسلام را به او نشان داد، شرحبيل هم آنرا قرائت نمود.

اسقف از وى پرسيد: نظر تو درباره نامه پيغمبر اسلام چيست ؟

شرحبيل گفت : مى دانى كه خداوند به ابراهيم خليل وعده داده است كه به دودمان فرزندش اسماعيل منصب پيامبرى موهبت خواهد كرد. احتمال نمى دهى آن پيغمبر مرد باشد؟!

سپس گفت : من راجع به امر نبوت نمى توانم اظهار نظر كنم

اگر موضوع مربوط به امور دنيا بود، سعى مى كردم در آن باره نظرى صريح بدهم و بذل جهد كنم ، ولى در اين خصوص مرا معذور بدار!

اسقف عده ديگرى از بزرگان نجران را خواست و از آنها نيز چاره جوئى كرد و به مشورت پرداخت ، ولى آنها نيز جوابهائى نظير آنچه شرحبيل گفته بود به وى دادند... سرانجام راءى همگى بر اين قرار گرفت كه هيئتى را به مدينه نزد پيغمبر اسلام اعزام دارند، تا از نزديك با وى آشنا گردند و بتوانند تصميم قطعى بگيرند.

اين عده چهارده نفر بودند و شرحبيل مزبور يكى از سران آنها بود.

هيئت روحانيون نجران وقتى به مدينه آمدند وارد مسجد پيغمبر شدند. در آن هنگام پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و گروهى از اصحاب در مسجد حضور داشتند.

روحانيون نجران چون وقت نماز خود را نزديك ديدند، ناقوس را براى اعلام نماز به صدا درآوردند. اصحاب پيغمبر از مشاهده اين وضع برآشفتند و عرض كردند: يا رسول الله ! صداى ناقوس آنهم در مسجد شما؟

حضرت فرمود: بگذاريد مشغول عبادت شوند.

بعد از اداى مراسم نماز به حضور پيغمبر رسيدند و عرض كردند: شعار شما در دعوت به سوى خدا چيست ؟ پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: من مردم را دعوت مى كنم كه بگويند خدائى جز خداى يكتا نيست ، و من هم پيغمبر خدا هستم ، عيسى بن مريم نيز بنده و مخلوق خداست غذا مى خورد و آب مى نوشيد و سخن مى گفت

روحانيون نجران گفتند: اگر او بنده خدا بود پدرش كيست ؟ فى الحال به پيغمبر وحى شد كه از آنها بپرس درباره آدم ابوالبشر چه مى گوئيد؟ آيا او بنده و مخلوق خدا نبود كه مانند ساير بندگان مى خورد و مى نوشيد و سخن مى گفت ؟ وقتى پيغمبر از آنها سؤال كرد، گفتند آرى آدم چنين بود!

در اينجا پيغمبر پرسيد: بسيار خوب ، پدر آدم كى بود؟!...

روحانيون نصارا مات و مبهوت شدند و در جواب فرو ماندند. سپس اين آيه شريفه نازل گرديد: مثل عيسى در نزد خداوند مانند آدم است كه خداوند (بدون واسطه پدر) او را از خاك آفريد، آنگاه به او گفت : آدم شو، و شد، حق از آن خداى تست ، پس ترديدى به خود راه مده(٢٩)

مخاطب پيغمبر دو تن از سران آنها به نام سيد و عاقب بودند. چون خود را در برابر منطق قرآن ناتوان ديدند، متحير شدند، و ندانستند چه كنند.

پيغمبر آنها را دعوت به اسلام كرد. آنها هم صلاح در اين ديدند كه موقتا براى رهائى خويش تظاهر كنند و به پيغمبر گفتند: يا ابالقاسم !

مسلمان شديم ولى پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: نه شما دروغ مى گوئيد. به شما بگويم ، چه چيز شما را از پذيرفتن اسلام مانع مى شود؟ گفتند بفرمائيد بدانيم چيست ؟

فرمود: علاقه به صليب موهوم عيسى ، و شراب خوارى و خوردن گوشت خوك مانع شماست كه دين حق را بپذيريد! و چون نصارا از پذيرفتن دين اسلام سر باز زدند پيغمبر آنها را طبقه آيه مباهله كه همان لحظه نازل گرديد، دعوت فرمود كه براى روشن شدن حقيقت و اثبات حقانيت دين خود حاضر شوند در حق يكديگر نفرين كنند، تا هر كدام در دعوى خود راستگو يا دروغگو باشند، از هم امتياز يابند.

خداوند در آن آيه دستور داد كه : اگر بعد از روشن شدن واقعيت باز هم علماى نجران با تو گفتگو دارند، بگو بيائيد تا بخوانيم فرزندانمان و فرزندانتان و زنانمان و زنانتان و كسانى را كه همچون جان و ما و جان شماست سپس درباره يكديگر مباهله (نفرين ) كنيم و لعنت خدا را بر دروغگويان قرار دهيم(٣٠)

روحانيون نجران گفتند: بسيار خوب ، نظرى منصفانه دادى ، و بدين گونه بنا گذاردند طرفين فردا خود را آماده مباهله و نفرين در حق يكديگر كنند.

ولى همين كه روحانيون نصارا به منزل خود بازگشتند، سيد و عاقب رؤ ساى آنها گفتند: اگر ابوالقاسم فردا با عده اى از پيروانش آمد كه با ما مباهله كند، ما هم با وى مباهله مى كنيم ، چون در اين صورت به طور قطع پيغمبر نيست

ولى اين را بدانيد كه اگر وى با خاندانش براى مباهله حضور يافت ، نبايد ما با او رو برو شويم ، و دست به اين كار نخواهيم زد. زيرا اگر او خاندان نزديكش را براى اين كار انتخاب كرد و حاضر شد آنها را در اين راه فدا كند، حتما در دعوى خود راستگو و پيغمبر خداست

نصاراى نجران نه زن و نه فرزندان خود هيچيك را همراه نياورده بودند، خداوند خواست ارزش وجودى اهلبيت را تثبيت كند. فردا صبح روحانيون نصارا آمدند و در محل مخصوص كه براى مباهله تعيين كرده بودند، ايستادند و منتظر ورود پيغمبر شدند.

ناگاه ديدند پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در حالى كه طفلى را در آغوش گرفته و دست كودكى را در دست دارد، و زنى در پشت سر او و مردى هم به ترتيب دنبال آن زن به آرامى قدم بر مى دارند و با شكوه و جلال خاصى جلو مى آيند. روحانيون نصارا از مردمى كه براى تماشاى مباهله گرد آمده بودند، پرسيدند اينان چه نسبتى با محمد دارند؟

گفتند آن مرد على بن ابيطالب داماد پيغمبر است ، آن زن هم فاطمه دختر او و آن دو كودك نيز حسن و حسين نوادگان او و پسران على و فاطمه مى باشند.

روحانيون نصارا از مشاهده اين منظره نگران شدند، و سخت تكان خوردند، به طورى كه شرحبيل رو كرد به سيد و عاقب و گفت :

اين را بدانيد كه من عذاب را در چند قدمى خودمان مشاهده مى كنم اگر اين مرد پيغمبر و فرستاده خدا باشد و با اين وصف با وى دست به نفرين برداريم ، تمام ما نابود مى شويم و حتى ناخن و موئى هم از ما باقى نمى ماند. سيد و عاقب از شرحبيل پرسيدند: نظر تو چيست ؟ شرحبيل گفت : نظر من اينست كه تسليم حكم وى شويم ، چون من مى بينم كه او مردى است كه هرگز حكمى برخلاف صادر نخواهد كرد، گفتند: پس به عهده توست كه خودت با وى تماس بگيرى

شرحبيل جلو رفت و به پيغمبر گفت : يا محمد! من چيزى بهتر از نفرين كردن به شما پيشنهاد مى كنم فرمود: آن چيست ؟ گفت : ما را تا شب مهلت بده و فردا هر حكمى درباره ما كردى حاضريم آنرا بپذيريم ، پيغمبر هم پذيرفت و دست به مباهله نزد و درباره آنها نفرين نكرد.

چون نصارا خلوت كردند به عاقب گفتند: اى بنده مسيح ! نظر تو چيست و ما با محمد چكنيم ؟

عاقب گفت : اى نصارا! به خدا شما به خوبى دانستيد كه محمد پيغمبر خدا است و بعد از عيسى آمده است

به خدا هر قومى در مقام نفرين با پيغمبرى برآمدند، به بزرگان آنها باقى ماندند و نه كوچكترها بزرگ شدند. اگر با وى مباهله كنيم همگى نابود مى شويم ، اگر مى خواهيد دين خود را حفظ كنيد هر حكمى مى كند بپذيريد و به شهر خود باز گرديد كه صلاح شما و دين شما در اينست

در اين هنگام اسقف نجران رو كرد به همراهان خود و گفت :

اى نصارا اين چهره ها كه من ديدم اگر از خداوند بخواهند كوهى را از جا بكند، جابجا كنده مى شود. مبادا با اينان مباهله كنيد، كه همگى نابود مى شويد، و تا روز رستاخيز يك نفر نصرانى در روى زمين باقى نخواهد ماند.

ناگزير عرض كردند: اى ابوالقاسم ! نظر ما اينست كه با تو مباهله نكنيم ، تو دين خود را داشته باش و بگذار ما هم به دين خود باقى باشيم پيغمبر فرمود: اگر حاضر به مباهله نيستيد، مسلمان شويد، تا از حقوق مساوى مسلمانان برخوردار گرديد. اسقف گفت : نه ! مسلمان نمى شويم و توانائى جنگ با شما هم نداريم ، ولى مانند ساير اهل كتاب جزيه مى دهيم بدين گونه كه سالانه دو هزار حله(٣١) تسليم مى كنيم هزار حله در ماه صفر و هزار حله در ماه رجب و سى زره آهنى معمولى هم تقديم مى داريم پيغمبر هم پذيرفت و با آنها صلح كرد. بدين گونه ماجراى مباهله پيغمبر با نصاراى نجران پايان پذيرفت(٣٢) .

جانشين پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله

پيغمبر گرامى اسلام در سن چهل سالگى به مقام عالى پيامبرى برانگيخته شد. ولى نظر به موقعيت زمان و حساسيت كافران قريش و مردم بت پرست مكه ، آن راز تا سه سال پنهان داشت سرانجام سه سال بعد، به امر پروردگار ماءمور شد دعوت خود را آشكار سازد و نخست از خويشان و بستگان خود يعنى فرزندان عبدالمطلب آغاز كند.

دستور صريح خداوند آيه ٢١٤ سوره شعراء است كه مى فرمايد:وانذر عشيرتك الاقربين يعنى : اى پيغمبر فاميل نزديك خويش را از نافرمانى ما برحذر دار.

هنگامى كه فرمان خدا بدين گونه صادر شد، پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله فرزندان عبدالمطلب يعنى عموها و عموزادگان خود را كه در آن موقع چهل مرد بودند، به صرف غذا در خانه خود دعوت فرمود.

پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم قبلا به علىعليه‌السلام كه در آن موقع سيزده ساله بود دستور داد به همسر آن حضرت خديجه بگويد گوسفندى براى مهمانان طبخ كند. چون غذا آماده شد، پيغمبر مهمانان را فرا خواند و فرمود: نزديك شويد و بسم الله بگوئيد و مشغول صرف غذا شويد.

فرزندان عبدالمطلب كه همگى مردانى اشتهادار بودند و غذاى كافى مى خوردند ده نفر ده نفر جلو آمدند، و از آن گوسفند پخته خوردند تا همگى سير شدند. آنگاه پيغمبر ظرف چوبينى نوشيد، سپس به آنان فرمود: بنوشيد. آنها هم نوشيدند تا همگى سير شدند.

در اين هنگام ابولهب كه خود يكى از پسران عبدالمطلب و عموى پيغمبر و مردى مخوف بود گفت : اين سحرى بود كه محمد شما را بدان مسحور نمود! پيغمبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم لحظه اى انديشيد ولى چيزى نفرمود.

فردا نيز آنان را دعوت نمود و پس از صرف غذا آنها را مخاطب ساخت و فرمود: اى فرزندان عبدالمطلب ! من از جانب خداوند شما را از نافرمانى او بر حذر مى دارم و به شما نويد مى دهم كه مسلمان شويد و از خداوند متعال پيروى نمائيد تا رستگار گرديد.

من خوبيهاى دنيا و آخرت را براى شما آورده ام : خدا به من امر نموده كه شما را براى اعلام اين مطلب فرا خوانم شما خويشان و فاميل من هستيد، به همين جهت مى خواهم شما را پيش از ديگران از نافرمانى خداوند بيم دهم خداوند هيچ پيغمبرى را مبعوث نگردانيد، جز اين كه برادرى و وزيرى براى او تعيين كرد كه وارث و جانشين او در ميان خاندانش باشد. اكنون كدام يك از شماست كه بر مى خيزد و با من بيعت مى كند تا برادر و وارث و جانشين من ، و نسبت به من همانند هارون نسبت به موسى باشد، با اين فرق كه بعد از من پيغمبرى نخواهد بود؟

تمام حضار در پاسخ سخنان پيغمبر كه براى نخستين بار آنرا مى شنيدند و به نظرشان بسيار عجيب مى نمود سكوت اختيار كردند.

پيغمبر سه بار سخن خود را تكرار نمود و در هر نوبت آنها لب برهم نهادند و همچنان ساكت بودند. ولى هر بار علىعليه‌السلام بر مى خاست و عرض مى كرد؛ يا رسول الله ! من برادرى و وزارت شما را مى پذيرم

پيغمبر براى اين كه بزرگترها را به سخن آورد، و از آنها نيز اعترافى بگيرد، براى چهارمين بار فرمود: يكى از شما برخيزد و دعوت مرا اجابت كند و گرنه اين افتخار در خاندان ديگرى غير از شما بنى هاشم قرار خواهد گرفت و باعث پشيمانى شما خواهد شد. اين بار هم كسى چيزى نگفت ، ولى باز علىعليه‌السلام برخاست و پاسخ مثبت داد و ضمن اعتراف رسالت پيغمبر اسلام آمادگى خود را براى انجام اوامر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رسما و با صراحت هر چه تمامتر اعلام داشت

در اين هنگام پيغمبر به علىعليه‌السلام فرمود: نزديك تر بيا، همين كه علىعليه‌السلام نزديك پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رسيد، حضرت او را در آغوش گرفت و زبان در دهانش نهاد و مورد نوازش قرار داد و فرمود: على برادر و جانشين من در ميان شماست ، اوامر او را بشنويد و از و پيروى كنيد.

ابولهب كه با خيره سرى اين منظره را مى نگريست با طعنه به پيغمبر گفت :

بخشش خوبى به پسر عم خود ندادى ؟ او دعوت تو را اجابت كرد و تو دهان او را پر از آب دهان خود نمودى ! پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: نه ! دهان او را پر از حكمت و علم نمودم !

بدين گونه مجلس خاتمه يافت و حاضران كه همگى عمو و عموزادگان پيغمبر بودند برخاستند و در حالى كه از خانه بيرون مى رفتند، از روى سرزنش به ابوطالب مى گفتند: اطاعت پسرت على را بگردن بگير كه فرمانده تو شده است !(٣٣)

شبگردى عمر در يكى از شبهاى تاريك

، عمر بن خطاب در زمان خلافت خود در كوچه هاى مدينه مى گشت و به مراقبت و سركشى خانه ها و كوچه ها مى پرداخت

عمر در يكى از كوچه ها ديد چراغ خانه اى در آن وقت شب مى سوزد و حكايت از آن مى كند كه صاحب خانه بيدار است

عمر نزديك آمد و از پشت در به تجسس و بازرسى پرداخت او ضمن بازرسى از گوشه در ديد كه مرد سياهى ظرف مشروبى جلو خود نهاده و از آن مى نوشد. جماعتى هم با او نشسته و سرگرم گفتگو هستند.

عمر از ديدن اين منظره ناراحت شد كه چرا بايد در شهر مدينه و زمان حكومت او مردم در خانه خود مجلس بگيرند و به ميگسارى مشغول گردند.

سعى كرد در را باز كند و غفلتا وارد خانه شود، ولى هر چه كرد نتوانست در را بگشايد!

ناچار از ديوار خانه بالا رفت و از پشت بام به زير آمد و در حاليكه تازيانه معروفش بنام دره را در دست داشت ، ناگهان جلو ايشان سبز شد!

حاضران مجلس تا عمر را ديدند از جا پريدند و در را گشودند و گريختند. عمر مرد سياه را كه شراب مى نوشيد گرفت و نگذاشت فرار كند.

مرد سياه گفت : يا اميرالمؤمنين ! من با عمل خود مرتكب گناه شده ام ، اينك توبه مى كنم ، توبه مرا قبول كن

عمر گفت : نه ، مى خواهم حد شرابخوار را درباره تو جارى كنم و به جرم اين عمل زشت شلاق بزنم

مرد سياه گفت : يعنى براى اينكه من يك عمل خلاف و كار خطا انجام داده ام ؟

عمر گفت : آرى

مرد سياه گفت :

اگر من يك خطا و كار خلاف نموده ام ، خليفه مرتكب سه كار خلاف شده است !

بدين گونه :

١- خداوند مى فرمايد: و لا تجسسوا (٣٤) بدون اطلاع و اجازه صاحب خانه ، خانه مردم را مورد تجسس و بازرسى قرار ندهيد! ولى تو خطا كردى و تجسس نمودى !

٢- خداوند مى فرمايد:و اءتو البيوت من ابوابها (٣٥) از درهاى خانه وارد خانه ها شويد، ولى تو از پشت بام به زير آمدى !!

٣- خدا مى فرمايد:لا تدخلوا بيوتا غير بيوتكم حتى تستاءنسوا و تسلموا على اهلها (٣٦)

به خانه اى جز خانه هاى خودتان وارد نشويد مگر اينكه آشنائى بدهيد و به ساكنانش سلام كنيد.

من هم در پيشگاه خداوند توبه مى كنم و تصميم مى گيرم ديگر چنين نكنم و گرد اين كار نگردم

عمر توبه او را پذيرفت و سخنش را پسنديد و از حد زدن وى در گذشت.(٣٧)

وجدان مادر

عاصم بن حمزه گفت : جوانى را در مدينه ديدم كه مى گفت : اى خداى عادل حاكم ، ميان من و مادرم به عدالت حكم كن ! چون خبر به عمر خطاب خليفه دوم دادند او را احضار كرد و گفت : جوان ! چرا به مادر خود، نفرين مى كنى ؟

جوان گفت : يا اميرالمؤمنين(٣٨) مادرم نه ماه مرا در شكم خود حمل كرده و دو سال كامل شير داده ولى اكنون كه رشد كرده ام و جوانى نورس ‍ شده ام و خوب و بد را تميز مى دهم و دست راست را از چپ مى شناسم ، مرا از خود مى راند و فرزند خود نمى داند، و چنان مى نمايد كه هرگز مرا نديده است !

عمر گفت : مادرت كجاست ؟

جوان گفت : در سقيفه بنى فلان

عمر دستور داد: مادر جوان را حاضر كنند. ماءمورين زنى را با چهار برادر او آوردند. چهل نفر هم براى قسم خوردن آمدند و همگى گواهى دادند كه اين زن دختر است و شوهر نكرده و فرزندى ندارد.

شهود توضيح دادند كه اين جوان دروغگو و منفور است و مى خواهد اين زن آبرومند را ميان فاميل خود رسوا كند.

عمر از جوان پرسيد تو چه مى گوئى ؟

جوان گفت : بخدا قسم اين زن مادر من است نه ماه مرا در شكم داشت و دو سال شير داده است ، ولى حالا منكر فرزندى من مى شود.

عمر رو كرد به زن و گفت : اين جوان چه مى گويد؟

زن گفت : يا اميرالمؤمنين ! بخدا و بحق محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كه من اين جوان را نمى شناسم و نمى دانم از چه فاميلى است ! اين جوان دروغ مى گويد و مى خواهد مرا ميان قبيله ام رسوا گرداند.

من دخترى از طايفه قريش هستم هرگز شوهر نكرده ام و همچنان دست نخورده مانده ام ! و همانطور كه خدا آفريده ، باقى هستم

عمر پرسيد: آيا گواهانى براى اثبات مدعاى خود دارى ؟

زن گفت : آرى اين جماعت گواهان من هستند.

سپس چهل مردى كه همراه او آمده بودند، جلو آمدند و گواهى دادند و ادعاى زن را تاءييد كردند.

عمر گفت : حال كه چنين است اين جوان را حبس كنيد تا در باره گواهان رسيدگى شود. اگر معلوم شد موضوع حقيقت دارد و اين جوان به دروغ خود را فرزند اين زن مى داند، بايد حد مفترى را بر او جارى ساخت

به دنبال اين فرمان ماءمورين دست جوان را گرفتند و به طرف زندان بردند. در بين راه به اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام برخورد نمودند.

تا جوان نظرش به امير مؤمنانعليه‌السلام افتاد فرياد زد اى پسر عم رسول خدا به داد من برس ! من جوانى مظلوم هستم و خليفه دستور داده مرا زندانى كنند.

حضرت دستور داد جوان را برگردانند نزد عمر. وقتى برگشتند عمر گفت : مگر من نگفتم او را بزندان ببريد، چرا برگردانيديد؟

ماءمورين گفتند: به دستور على برگشتيم زيرا تو به ما سفارش كرده اى كه در اين قبيل موارد با نظر على مخالفت نكنيم عمر نيز دم فرو بست و حرفى نزد.

علىعليه‌السلام فرمود: مادر اين جوان را حاضر كنيد. وقتى آن زن آمد حضرت پرسيد تو چه مى گوئى ؟ او هم بيانات خود را شرح داد.

حضرت به عمر گفت : اجازه مى دهى من درباره ايشان قضاوت كنم ؟ عمر گفت : سبحان الله ! چگونه اجازه ندهم با اينكه از پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شنيدم مى فرمود: داناترين شما على بن ابيطالب است

سپس حضرت از زن پرسيد: گواهانى دارى كه ادعاى تو را گواهى كنند؟

زن گفت : آرى اين چهل نفر هم دعوى زن را گواهى كردند.

چون كار به اينجا رسيد اميرالمؤمنينعليه‌السلام فرمود: امروز درباره شما حكمى صادر مى كنم كه موجب خشنودى خدا و پيغمبر باشد.

آنگاه از زن پرسيد: سرپرست تو كيست ؟

گفت : برادرانم هستند كه در اينجا ايستاده اند.

حضرت از برادران زن پرسيد: آيا رضايت مى دهيد كه من درباره خواهر شما حكمى صادر كنم ؟ گفتند: آرى

علىعليه‌السلام حضار را مخاطب ساخت و گفت : اى مردم ! من خدا را شاهد مى گيرم و شما را به گواهى مطلبم ، همگى شاهد باشيد كه من اين زن را به چهارصد درهم از مال خودم به اين جوان تزويج كردم

اى قنبر! برو و درهم ها را بياور! قنبر، غلام حضرت رفت و درهم ها را آورد.

حضرت فرمود: درهم ها را بريز در دامن اين جوان و به او هم گفت : آنها را بريز در دامن زن خود و دستش را بگير و برو به خانه ات ! و تا غسل نكنى نبايد نزد ما بيايى !!

همينكه زن اين سخنان را شنيد فرياد زد و گفت : امان ! امان ! اى پسر عم پيغمبر خدا! آيا مى خواهى من در آتش دوزخ بسوزم ؟ بخدا، اين پسر من است !!

حضرت فرمود: چرا قبلا اقرار نكردى ؟

زن گفت : اى پسر عم رسولخدا! من تقصير ندارم مرا به مردى ناكس و فرومايه تزويج كردند، و از او اين پسر را آوردم

وقتى شوهرم مرد و اين پسر به سن بلوغ رسيد. برادران و كسان من گفتند: بايد اين پسر را از خود نفى كنم من هم از ترس برادرانم فرزندى او را انكار كردم

بخدا اين جوان پسر من است دلم بخاطر اندوه او بريان است و مى سوزم و مى سازم ! حضرت دستور داد، زن دست پسر خود را بگيرد و با آزادى با هم زندگى كنند و از برادرانش واهمه نداشته باشد.

چون قضاوت حضرت به انجام رسيد، عمر با صداى بلند گفت : لولا على لهللك عمر(٣٩) اگر على نبود عمر به هلاكت مى رسيد.

تعهد يك برده مسلمان

هيچ دينى به اندازه اسلام روى عهد و پيمان و قراردادها حساب نكرده و آنرا محترم نشمرده است

در قرآن مجيد و تعاليم پيامبر اسلام در اين خصوص اوامر مؤ كد و دستورهاى صريحى ذكر شده و مسلمانان را سخت پاى بند قراردادها ساخته ، و همه را به عمل بر وفق عهد و پيمان خود موظف داشته است

فضيل بن زيد رقاشى ، يكى از افسران اسلام ، با سربازان خود قلعه اى به نام سهرياج در فارس را محاصره نمودند، و تصميم داشتند يك روزه آنرا فتح كنند.

پس از چند ساعت جنگ و زد و خوردى كه ميان طرفين به وقوع پيوست ، سربازان وى براى رفع خستگى و استراحت به لشكرگاه خود بازگشتند، تا نيرو بگيرند و خود را براى حمله بعدى آماده سازند.

در آن روزگار بردگانى كه از ساير نژادها و ممالك طى جنگها به اسارت مسلمين در مى آمدند و طبق رسوم آن عصر، خريد و فروش مى شدند، ولى به تملك اين و آن نمى رسيدند. چون مسلمان بودند مانند ساير برادران مسلمان خود، دوشادوش آنان در جنگهاى اسلامى شركت مى جستند، و همان احترام را داشتند كه ساير سربازان اسير اسلام دارا بودند.

در آن روز يكى از سربازان برده مملوك از صفوف سربازان عقب ماند افراد دشمن از اين فرصت استفاده كردند، و از بالاى برجهاى قلعه با زبان محلى با آن سرباز سخن گفتند و از وى خواستند كه به ايشان امان بدهد.

سرباز برده هم تقاضاى آنها را پذيرفت و امانى نوشت و آنرا به تيرى بست و براى آنان به ميان قلعه انداخت

هنگامى كه سربازان اسلام آماده جنگ شدند و به طرف قلعه حركت نمودند، برخلاف انتظار با كمال تعجب ديدند كه افراد دشمن با اطمينان خاطر درب قلعه را گشوده ، به خارج قلعه آمده اند.

آنها امان نامه سرباز مملوك را روى دست گرفته و به مسلمين گفتند: اين امان نامه شماست !

پذيرفتن امان يك نفر سرباز، براى ارتش اسلام ، امرى عادى بود، ولى وقتى ديدند كه امان نامه به امضاء يك مسلمان برده است ، مردد ماندند كه آيا امان او مانند تاءمينى است كه يك مسلمان آزاد مى دهد و محترم و لازم الاجراست ، يا نه

ناچار موضوع را به مدينه مركز خلافت گزارش دادند و عمر خليفه در پاسخ نوشت :

مسلمان برده نيز از مسلمين است ، و تعهدات او مانند تعهدات شما محترم است ، بايد امان نامه او را محترم شماريد و آنرا نافذ و ممضى بدانيد.(٤٠)

اعتدال در زندگى

حضرت اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام بعد از جنگ معروف جمل وارد شهر تاريخى بصره شد. در آنجا شنيد كه يكى از يارانش به نام علاء پسر زياد حارثى بيمار و بسترى است حضرت به ديدن او رفت و از وى در خانه اش عيادت نمود.

لحظه اى پس از تشريف فرمائى و پرسش حال بيمار، نظرى به خانه وسيع و زندگى مجلل او افكند، سپس در حاليكه با وى گفتگو مى نمود فرمود: اى پسر زياد! با اينكه مى دانى در سراى ديگر به چنين خانه اى نيازمندترى اين خانه فراخ و زندگى مجلل را در اين دنيا براى چه مى خواهى ؟ در اين خانه چند روزى بيش نمى مانى و ناگزيرى كه آنرا رها ساخته و كوچ كنى ، ولى در خانه آخرت هميشه خواهى ماند!

آرى اگر به اين منظور اين خانه را بنا كرده اى كه با فراخى آن خانه آخرت را آباد كنى تا در آنجا نيز آسوده باشى ، لازم است كه در خانه مهمان نوازى كنى و پيوسته از حال خويشان و بستگان خود باخبر شوى و از آنها دستگيرى نمايى ، تا بدين گونه ديگران هم از آسايش و زندگى مرفه تو برخوردار باشند!

و نيز حقوق شرعيه (خمس و زكوة و صدقات و ساير حقوق واجبه و مستحبه ) را كه در اين خانه به تو تعلق مى گيرد، بايد از مال خويش بيرون بياورى و به مستحقانش بپردازى كه در اين صورت به آسايش زندگى آن جهان و فراخى خانه آخرت هم رسيده اى

در اين هنگام علاء بن زياد صاحب خانه كه تحت تاءثير سخنان نافذ آن حضرت واقع شده بود، عرض كرد: يا اميرالمؤمنين ! - آنچه درباره وضع زندگى من فرموده به جان مى پذيرم - ولى مى خواهم از برادرم عاصم به شما شكايت كنم فرمود: براى چه ؟ گفت : وى مانند راهبان نصارا گليمى پوشيده و از زندگى دست كشيده و عزلت گزيده است

حضرت فرمود: او را نزد من حاضر كنيد! همينكه عاصم به خدمت حضرت رسيد، فرمود: اى دشمنك خود! شيطان پليد خواسته است تو را سرگردان كند كه اين راه و رسم را به تو آموخته ، و آنرا در نظرت جلوه داده است - آيا با اين وضعى كه پيش گرفته اى - رحم به زن و فرزند خود نكردى ؟

آيا چنين پنداشته اى كه خداوند روزى پاكيزه خود را براى تو حلال نموده ولى نمى خواهد از آنها بهره مند شوى ؟ نه ! تو پست تر از آنى كه خداوند روزى خود را برايت حلال كند و نخواهد كه از آن استفاده نمايى زيرا اين معنى فقط از پيغمبران و جانشينان آنها انتظار مى رود.

عاصم عرض كرد: يا اميرالمؤمنين ! من خواسته ام مانند شما باشم ، و از حضرتت تقليد كنم كه با لباس زبر و خشن و خوراك ناچيز و بى لذت ، روزگار مى گذرانى !

فرمود: نه ! نه ! من مانند تو نيستم زيرا خداوند بر پيشوايان حق واجب نموده است كه خود را پائين آورده و در حدود وضع مردم تهى دست قرار دهند، تا فقر و تنگدستى بر بى نوايان فشار نياورد و باعث پريشانى بيشتر آنها نگردد.(٤١)