داستانهای ما جلد ۳

داستانهای ما0%

داستانهای ما نویسنده:
گروه: سایر کتابها

داستانهای ما

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: علی دوانی
گروه: مشاهدات: 8433
دانلود: 2757


توضیحات:

جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 48 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 8433 / دانلود: 2757
اندازه اندازه اندازه
داستانهای ما

داستانهای ما جلد 3

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

كرامت صوفى

اسلام دين كامل الهى است كه با برنامه آسمانى خود (قرآن ) تمام جهات زندگى اين جهان و جهان ديگر را براى انسانها تضمين كرده و منظور داشته است اسلام همه را به صف واحد فرا خوانده و هر گونه تفرقه و اختلاف و صف بندى را ممنوع ساخته است با اين وصف ، از همان آغاز كار دسته بندى به نام سنى و صوفى و زيدى و اسماعيلى و غيره موجب شد كه نيروى اسلام به تحليل رود و آنرا از جهش ويژه خود تا حدى باز دارد.يكى از اين دسته بندى ها بازى هاى صوفيه و دعوى كشف و شهود و كرامات و معجزات آنهاست كه خود سرى دراز دارد!:

عبد السلام بصرى يكى از بزرگان صوفيه بود. روزى در بصره نماز جماعت مى گذارد، در اثناى نمازش گفت : چخ چخ ! پس از نماز يكى از ماءمومين پرسيد: مولانا! اين چه بود كه در حال نماز گفتيد؟ عبدالسلام گفت : ديدم سگى در مسجد الحرام از كنار در خانه خدا عبور مى كند. با چخى كه در نماز كردم سگ ترسيد و از آنجا گذشت !

حاضران و پس نمازان از كرامت مولانا و قدرت ديد او تعجب كردند، و ريختند دست و پاى او را بوسيدند.

يكى از مريدان كه زنى شيعه داشت آمد و كرامت مولانا را براى همسرش ‍ نقل كرد و او را ترغيب نمود كه به مذهب وى بگرود و دست از تشيع بردارد.

زن گفت : حاضرم به شرط اين كه جناب شيخ را دعوت كنى كه با مريدان خود در منزل ما به شام مهمان باشد.

مريد نيز پذيرفت و مولانا را با ساير مريدان دعوت كرد تا شام را در خانه او مهمان باشند. مولانا هم پذيرفت و شب هنگام به خانه مريد آمدند.

زن مريد براى هر يك از مدعوين قاب پلوى كه يك مرغ بريان هم روى آن بود تهيه كرده و به شوهرش گفت جلوى آنها بگذارد، ولى قاب مولانا را به ظاهر بدون مرغ نهادند، و مرغ او در لاى پلو بود، و زن ميزبان طورى آنرا قرار داده بود كه ديده نشود.

جناب شيخ هر چه صبر كرد ديد از مرغ او خبرى نشد. مريدان غذا مى خوردند و مولانا در حاليكه ناراحت به نظر مى رسيد همچنان چشم به در دوخته و منتظر رسيدن مرغ بريان بود!

زن كه از پشت پرده او را زير نظر داشت ، وقتى ناراحتى مولانا و حالت انتظار او را ديد وارد مجلس شد و پلو را پس و پيش كرد و مرغ را به صوفى صافى نشان داد و گفت : جناب شيخ ! چطور شما با اين كشف و كرامت در نماز مسجد بصره ، عبور سگى را در مسجد الحرام مى بينيد، ولى مرغ بريان جلوى خود را به اين نزديكى در لاى پلوى نديديد؟!

شيخ متوجه شد كه زن خواسته با اين دعوت ، تاءثير چشم دور بين مولانا و حقيقت كرامت او را جلو چشم مريدان برملا سازد، و شوهرش و ديگران را از سر سپردگى بيهوده و جاهلانه باز دارد.

پس جناب شيخ با عصبانيت برخاست و غذا نخورده با مريدان نادان ، از خانه خارج شد. شوهر زن كه اين معنى را ديد و پى به ميزان كشف و شهود مولانا برد، از او زده شد و بجاى اين كه زن را به مذهب خود در آورد، با راهنمائى همسرش شيعه شد، و طوق ارادت مولانا را بدور افكند.(١٤)

خون به ناحق ريخته

در كتاب (خلق الانسان ) از مهلبى(١٥) وزير نقل مى كند كه گفت : پيش ‍ از آنكه منصب وزارت به من واگذار شود، از بصره سوار كشتى شدم كه به بغداد بروم

عده اى در كشتى بودند كه مرد ظريفى نيز با ايشان بود. آنها با مرد ظريف شوخى و مزاح مى كردند.

روزى او را گرفتند و دست و پايش را به زنجير بستند و كليد قفل آنرا برداشتند. پس از فراغت از شوخى و بازى كه خواستند قفل را باز كنند نتوانستند. كليد هم گم شد. هر كارى كردند فائده نبخشيد.

ظريف بيچاره همچنان دست بسته ماند تا آنكه به بغداد رسيديم رفقايش ‍ از كشتى پياده شدند و رفتند بازار آهنگرى آوردند كه قفل را باز كند. ولى آهنگر پس از مشاهده گفت :

مى ترسم اين شخص دزد باشد! بايد داروغه شهر بيايد او را ببيند، تا بتوانم او را باز كنم

رفتند داروغه را آوردند. عده اى كه با داروغه بودند همينكه او را ديدند، يكى از آنها فرياد زد، اين مرد برادر مرا در بصره كشته است ، و مدتى است كه در جستجوى او هستم

سپس كاغذى كه مشتمل بر دعوى خود بود و مهر عده اى از اعيان بصره پاى آن بود، در آورد و به داروغه نشان داد. دو نقر گواه هم آورد و آنها موضوع را گواهى كردند.

داروغه نيز مرد دست بسته را به وى سپرد تا به قصاص برادرش به قتل رساند.

برادر مقتول نيز او را به قتل رسانيد.(١٦)

ارزش علم

ابن هيثم (متوفى بسال ٤٣١ ه -) از دانشمندان نامى اسلام است ، كه بالغ بر يكصد كتاب در رياضيات و هيئت و فلسفه و فيزيك و طب به وى نسبت مى دهند.

كتاب (المناظر و المرايا) تاءليف وى از كتب بى نظير است كه براى نخستين بار، بحث فيزيكى نور و انكسار و انعكاس آنرا مطرح ساخته ، و با انديشه اى مواج در آن باره سخن گفته است

(ابن هيثم ) حكيمى وارسته و پارسا بود، و در بزرگداشت دين و مذهب سعى بليغ مبذول مى داشت ، بعكس برخى از حكما كه چندان در انديشه رعايت جهان شرعى و مبانى مذهبى نبودند.

كتابهائى كه (ابن هيثم ) در رياضيات نوشته است بزرگتر از آنست كه توصيف شود.

علاوه بر اين (علم ) را فقط به عنوان اين كه (علم ) است بسيار بزرگ مى شمرد و مقام آنرا گرامى مى داشت يكى از امراى سمنان به نام (سرخاب ) آهنگ وى نمود، تا از معلومات او استفاده كند، و در محضرش لوازم شاگردى به عمل آورد.

(ابن هيثم ) گفت : بايد ماهيانه يكصد دينار طلا بپردازى تا حكمت و فلسفه را به تو بياموزم ، امير پذيرفت و با اين قرار داد نزد وى به تحصيل پرداخت ، و هر ماه ، ماهانه خود را مى پرداخت

وقتى امير پس از كسب فضل و كمال خواست از نزد استاد رخصت حاصل كند، (ابن هيثم ) تمام وجوه شهريه او كه همه را نگاه داشته بود، يكجا به وى مسترد نمود، و چيزى از آنرا براى خود برنداشت

چون اصرار امير را براى تقبل شهريه ديد گفت : من نيازى به آن ندارم ، خواستم به اين وسيله شوق تو را براى كسب دانش آزمايش كنم

وقتى ديدم كه در مقابل (علم ) مال در نظر تو ارزش ندارد، من هم نسبت به آموزش تو رغبت نشان دادم ، و تو را پذيرفتم امير از قبول وجوه امتناع ورزيد و گفت : استاد! من آنرا به تو اهداء مى كنم ولى (ابن هيثم ) گفت : نه ! اين نه هديه است ، و نه رشوه و نه مزد آموزش كار نيك !

بدين گونه شهريه شاگرد ثروتمند را پس داد و آنرا از امير نامبرده قبول نكرد(١٧) . به گفته حافظ:

غلام همت آنم كه زير چرخ كبود

زهر چه رنگ تعلق پذيرد آزاد است

آرزوى طولانى

بازرگانى را شنيدم كه صد و پنچاه شتر بار داشت و چهل بنده و خدمتكار، شبى در جزيره كيش مرا به حجره خويش برد. همه شب نياراميد از سخنهاى پريشان گفتن كه فلان انبازم(١٨) به تركستانست ، و فلان بضاعت به هندوستان اين قباله فلان زمين است ، و فلان چيز را فلان كس ضمين(١٩)

گاه گفتى خاطر اسكندريه دارم كه هوائى خوش است ، و باز گفتى نه ، كه درياى مغرب مشوش است

سعديا سفرى ديگرم در پيش است كه اگر آن كرده شود بقيت عمر خويش ‍ به گوشه اى بنشينم گفتم : آن كدام سفر است ؟ گفت : گوگرد پارسى خواهم بردن به چين كه شنيدم قيمتى عظيم دارد، و از آنجا كاسه چينى به روم آرم ، و ديباى رومى به هند، و فولاد هندى به حلب ، و آبگينه حلبى به يمن ، و برد يمانى به پارس ، وزان پس ترك تجارت كنم و به دكانى بنشينم

انصاف از اين ماليخوليا چندان فرو گفت كه بيشتر طاقت گفتنش ‍ نماند.

گفت سعديا! تو هم سخنى بگوى ، از آنها كه ديده اى و شنيده اى گفتم :

آن شنيدستى كه در اقصاى غور(٢٠)

بار سالارى بيفتاد از ستور

گفت چشم تنگ دنيا دوست را

يا قناعت پر كند يا خاك گور(٢١)

در سر پل اين دنيا

ملكشاه سلجوقى پسر الب ارسلان در زمان پادشاهى خود، روزى در اصفهان به عزم شكار بيرون رفت و در روستائى فرود آمد.

در آن موقع گروهى از نزديكان وى ماده گاوى را در بيابان ديدند كه بى صاحب مانده بود.نزديكان شاه ماده گاو را كشتند و كباب كردند و خوردند.

ماده گاو تعلق به پيرزنى داشت كه سرپرست سه يتيم بود، و همگى روزى خود را از آن ماده گاو تاءمين مى كردند.

چون پير زن از ماجرا آگاهى يافت ، پريشان حال شد. ناچار سحرگاه رفت سر پل زايند رود و در انتظار نشست

بامداد كه ملكشاه به آنجا رسيد، پير زن برخاست و گفت : اى پسر الب ارسلان ! اگر امروز بر سر پل زاينده رود به داد من نرسى ، به خداوند دادگر در سراى ديگر بر سر پل (صراط) تو را از حركت تاز مى دارم ! اكنون اين سر پل را انتخاب مى كنى يا آن سر پل را؟!

ملكشاه از اين سخن تكان خورد و پياده شد و گفت : نه ! اين سر پل را انتخاب مى كنم ، طاقت آن سر پل را ندارم !

پيرزن گفت : غلامان خاص تو ماده گاو مرا كه باعث معيشت يتيمان من بود كشته و كباب كرده خورده اند. در واقع اين ظلم از پادشاه صادر شده است زيرا اگر سلطان از احوال ملت و مملكت درست باخبر مى شد اين اتفاق نمى افتاد.

سلطان فرمان داد تا به عوض ماده گاو پيرزن ، هفتاد گاو به وى بدهند، سپس غلامان را سخت تنبيه نمود.

چون ملكشاه در گذشت ، پيرزن روى به خاك نهاد و گفت : خداوندا! پسر الب ارسلان به همه لئيمى و پستى در حق من عدالت نمود و شرط سخاوت به جاى آورد، تو اكرم الاكرمين هستى ، اگر نسبت به او تفضل نمائى از تو دور نباشد.

در آن ايام يكى از پارسايان بزرگ ، ملكشاه را در خواب ديد و از حالش ‍ پرسيد.

سلطان گفت : اگر شفاعت پيرزن نبود كه در پل زاينده رود به دادش ‍ رسيدم ، واى به حال من !(٢٢)

ملكشاه و ساير شاهان و طاغوتها به اين حرفها از كيفر الهى رهائى نخواهند يافت اين قبيل كارها فقط تخفيفى در مجازات آنها خواهد بود. مگر اينكه آنها و هر ظالم و گناهكار ديگرى بدين گونه قبل از وفات خود را از مظلمه ها و گناهان برهانند و حق الله و حق الناس را ادا كنند و توبه كرده از دنيا بروند. قرآن مجيد مى گويد:فمن يعمل مثقال ذره خيرا يره و من يعمل مثقال ذرة شرا يره !

شرط آدميت نيست

ياد دارم كه شبى در كاروانى همه شب رفته بودم ، و سحر در كنار بيشه اى خفته ، شوريده اى كه در آن سفر همراه ما بود نعره اى برآورد و راه بيابان گرفت ، و يك نفس آرام نيافت چون روز شد گفتمش آن چه حالت بود؟ گفت : بلبلان را ديدم كه به نالش در آمده بودند از درخت ، و كبكان از كوه ، و غوكان(٢٣) در آب ، و بهائم از بيشه انديشه كردم كه مروت نباشد همه در تسبيح و من در غفلت خفته

دوش مرغى به صبح مى ناليد

عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش

يكى از دوستان مخلص را

مگر آواز من رسيد به گوش

گفت باور نداشتم كه تو را

بانگ مرغى چنين كند مدهوش

گفتم اين شرط آدميت نيست

مرغ تسبيح گوى و من خاموش(٢٤)

استقامت

سراج الدين سكاكى يكى از دانشمندان بزرگ اسلام است كه در عصر خوارزمشاهيان مى زيسته و خود نيز از مردم (خوارزم ) بوده است

اين دانشمند نامور با اينكه ايرانى است كتابى به نام (مفتاح العلوم ) مشتمل بر دوازده علم از علوم عربى و اسلامى نوشته است ، كه از شاهكارهاى بزرگ علمى و ادبى به شمار مى رود.

(سكاكى ) در علوم عربى هنوز هم ميان دانشمندان اسلام استادى خود را حفظ كرده و كسى جاى او را نگرفته است همه او را به وفور دانش ‍ مى ستايند، و مبانب علميش را محترم مى شمارند.

(سكاكى ) نخست مردى آهنگر بود. روزى صندوقچه اى بسيار كوچك و ظريف از آهن ساخت كه چون در ساختن آن رنج بسيار كشيده و ابزار سليقه نموده بود و آنرا شاهكار خود مى دانست ، به رسم تحفه براى سلطان وقت برد. سلطان و اطرافيان به دقت صندوقچه را تماشا كردند و (سكاكى ) را مورد تحسين قرار دادند.

در اين اثنا كه وى ساكت و مؤ دب در گوشه مجلس ايستاده و منتظر نتيجه بود، دانشمند بزرگى وارد شد.

سلطان و تمام حاضران از جاى برخاستند، و چون مرد دانشمند نشست ، همه دو زانو پيش روى وى نشستند. (سكاكى ) كه سخت تحت تاءثير اين نشست و برخاست و تجليل و احترام واقع شده بود، پرسيد: اين شخص كيست ؟ گفتند: او يكى از علماء است

(سكاكى ) از گذشته تاءسف بسيار خورد و پيش خود گفت : چرا من تحصيل علم نكنم تا به اين مقام بزرگ نائل شوم ؟ از آن همه رنج و زحمت كه براى ساختن اين صندوقچه ظريف كشيدم چه سودى بردم ؟ اين را گفت و از مجلس بيرون رفت و يكراست به طرف مدرسه شهر شتافت

در آن هنگام سى سال از سنش گذشته بود، با اين وصف رفت نزد مدرس ‍ و گفت : من مى خواهم درس بخوانم تا عالم شوم ! مدرس گفت : گمان نمى كنم تو با اين سن و سال به جائى برسى ! بيهوده عمرت را تلف مكن كه چيزى نخواهى شد! ولى چون ديد (سكاكى ) دست بردار نيست ، و همچنان اصرار دارد كه درس بخواند تا عالم شود! ناچار يك مسئله بسيار ساده از فقه حنفى كه مردم شهر هم پيرو آن مذهب بودند، به او ياد داد و گفت

اين مسئله را از حفظ كن و فردا وقتى پرسيدم بازگو نما، مدرس خواست بدين وسيله ميزان هوش و استعدادش را بسنجد تا اگر لايق ديد، او را بپذيرد.

مسئله اين بود: استاد گفت : پوست سگ با دباغى پاك مى شود.

(سكاكى ) هم براى اينكه شدت علاقه خود را به درس خواندن نشان دهد، صدها بار آنرا تكرار نمود تا بالاخره با همه كودنى كه داشت ازبر كرد!

روز بعد آمد و با غرور در مجلس درس ميان شاگردان نشست و آمادگى خود را براى پاسخ دادن به پرسش استاد اعلام داشت

استاد پرسيد: خوب ! درس ديروز را بازگو كن !

(سكاكى ) كه از تكرار آن مسئله ساده بسيار خسته و گيج شده بود، بعلاوه مجلس درس و شخص استاد هم او را مرعوب ساخته بود، هواسش پرت شد و در آن هواس پرتى گفت :

سگ گفت : پوست استاد با دباغى پاك مى شود!!

با گفتن اين جمله غريو خنده حاضران مجلس برخاست ! شاگردان او را به باد مسخره گرفتند و سر بسرش گذاشتند و ريشخندش ‍ نمودند.

(سكاكى ) از ميدان در نرفت و روحيه خود را نباخت اما پيدا بود كه باطنا از اين حواس پرتى و كودنى رنج مى برد.

استاد به حال او رقت برد و براى اينكه شرمنده نشود، شاگردان را ملامت كرد و جمله ديگرى به وى ياد داد تا آنرا بياموزد. بدين گونه ده سال عمر صرف كرد ولى پيشرفت قابل ملاحظه اى نصيبش نشد.

روزى از وضع خود بسيار دلتنگ شد و رو به كوه و صحرا نهاد و به موضعى رسيد كه قطره هاى آب از بلندى بروى تخته سنگى مى چكيد و بر اثر ريزش مداوم خود، سوراخى در دل سنگ پديد آورده بود. (سكاكى ) مدتى با دقت آن منظره را تماشا كرد. سپس با خود گفت : دل تو كه از اين سنگ سخت تر نيست ، اگر پشت كار و استقامت داشته باشى سرانجام موفق خواهى شد!

اين را گفت و بى درنگ به شهر برگشت ، و از همان سن چهل سالگى با اطمينان خاطر و توكل به خدا و جديت تمام سرگرم فرا گرفتن رشته هاى مختلف علوم متداول عصر گرديد. خدا هم او را در اين راه يارى كرد و درهاى علوم به رويش گشوده شد.

سرانجام به مقامى رسيد كه دانشمندان و فضلاى روزگار تا عصر حاضر از اندوخته علمى وى استفاده مى برند، و مهارت و استادى او را در علوم عربى و فنون ادبى با ديده اعجاب مى نگرند!(٢٥)

ندامت

چرا عاقل كند كارى

كه باز آرد پشيمانى

راستى خطا، اشتباه ، خشم و غضب چقدر زشت و نازيباست ، و چه آثار شومى كه ببار نياورده است !

عجله در كار و تصميم بى موقع و شتاب زدگى ، گاهى چنان خاطرات تلخى در زندگى انسانها به جاى مى گذارد كه ياد آن مو را بر اندام آدمى راست مى كند.

محارب بن قيس از قبيله بنى كسع معروف به (كسعى ) شتران خود را براى چرا به صحرا برده بود.

وى در صحرا درختى ديد كه از دل سنگ بر آمده و شاخه اى محكم و صاف دارد.

(كسعى ) با خود گفت : اگر از چوب اين درخت تير و كمان نيرومندى به دست آوردم سلاح خوبى براى صيد گورخران وحشى خواهم داشت

ولى چون درخت هنوز به كمال نرسيده بود، و نياز به آب و مواظبت داشت ، او تا يكسال اين كار را براى همان منظور به عهده گرفت

هر چند بار به آن سر مى زد و به پاى آن آب مى ريخت و چندان سركشى و مراقبت نمود كه درختى تنومند شد و شاخه هائى محكم آورد.

سپس درخت را قطع كرد و آنرا چند قسمت نمود، و يك كمان نيرومند و پنچ تير تيز از آن درست كرد.

آنگاه در نقطه اى كه محل عبور گورخران بود كمين كرد و به انتظار رسيدن آنها نشست شب هنگام گله اى از گورخران وحشى از آنجا گذشت

(كسعى ) تيرى به سوى آنها انداخت تير بدن يكى از آنها را سوراخ كرد. سپس از آن گذشت و به صخره اى خورد و برقى از آن جهيد.

(كسعى ) پنداشت تيرش به خطا رفت و به هدف اصابت نكرد. لحظه اى بعد گله ديگرى سر رسيد و كسعى هم تير ديگرى به سوى يك گورخر افكند. اين تير نيز بدن گورخر را سوراخ نمود و پس از عبور از آن به سنگ خورد و شعله اى از آن برخاست ! اين بار هم كسعى تصور كرد تير به صيد نخورد.

به همين ترتيب سه تير ديگر يكى پس از ديگرى به طرف گورخران رها ساخت هر بار تيرها به هدف اصابت نمود و پس از سوراخ كردن بدن گورخران به سنگ خورد و آتش از آن برخاست

(كسعى ) به گمان اينكه همه تيرهايش به خطا رفته و از تير و كمان كه يكسال براى تهيه آن رنج كشيده بود، نتيجه اى نگرفته ، چنان منقلب و ناراحت شد كه همان دم از كمين گاه بيرون آمد و كمان را به سنگى زد و شكست !

سپس گفت امشب را در همين جا بسر مى برم و فردا به نزد كسانم مى روم

چون صبح شد كسعى ديد پنچ گورخر كشته روى زمين افتاده اند، و تيرهايش همگى آغشته به خون است !!

چنان از عصبانيت و اشتباه خود و شكستن كمانش پشيمان شد كه از شدت تاءثر و ندامت انگشت خود را به دندان گزيد و آنرا قطع كرد! سپس ‍ گفت :

- چنان پشيمانم كه اگر جانم به من كمك مى كرد جا داشت كه خود را مى كشتم

- اكنون مسلم شده كه از نادانى من بود كه در آن هنگام كمانم را شكستم

- آن كمان نزد من و فرزندانم و زنم قربانى ما بود كه آنرا از دست داديم

- اينك گورخران را در اطراف خود مى بينم ، ولى ديگر مالك آن كمان بى نظير نيستم

ندامت (كسعى ) در عرب مثل شده و (اندم من كسعى(٢٦) ) معروف است

علم يا مال ؟

كمال الدين ابن ميثم بحرينى از علماى نامى و فيلسوفان بزرگ شيعه است وى همعصر حكيم مشهور خواجه نصيرالدين طوسى ، و فقيه عاليقدر محقق حلى مؤ لف كتاب معروف (شرايع ) بود، و در نزد (عطاملك جوينى ) حكمران بغداد و مورخ دانشمند عصر مغول ، با احترام زياد مى زيست

يكى از تاءليفات او كتاب شرح نهج البلاغه حضرت علىعليه‌السلام معروف به (شرح نهج البلاغه ابن ميثم ) است كه از كتب ذي قيمت و گرانمايه اسلامى مى باشد. (ابن ميثم ) هنگامى كه در (بحرين ) اقامت داشت دانشمندى تهى دست ، ولى بلند نظر و بزرگ منش بود. او چون به تجربه آموخته بود كه بسيارى از دانشمندان و فلاسفه به واسطه فقر و تنگدستى چنانكه مى بايد در زمان زندگى ، مورد نظر واقع نشدند!

او پنداشته بود كه آدمى اگر دريائى از علم و كمال باشد، مادام كه دنيا به او روى نياورد و مال و مكنت نداشته باشد. مردم كمتر به سراغش مى روند، لذا در به روى خلق بسته و گوشه نشينى اختيار كرده بود و بدين گونه روزگار مى گذرانيد.

شيوه او مورد انتقاد و نكوهش دانشمندان عراق واقع شد و غيابا او را به داشتن اين طرز فكر محكوم كردند و به وى نوشتند: عجب است كه دانشمندى چون تو با همه مهارتى كه در فنون علم دارى آنطور كه شايسته است نفوذ و اعتبارى كسب نكرده اى ؟

(ابن ميثم ) در پاسخ آنان دو شعر زير را سرود، و براى آنها به عراق فرستاد:

طلبت فنون العلم ابغى به العلى

فقصرنى عما سموت به القل

تبين لى ان المحاسن كلها

فروع و ان الاصل فيها هوالمال

يعنى : من انواع علوم و فنون را به منظور ميل به مقام والائى فرا گرفتم ، ولى تنگدستى نمى گذارد مشهور گردم سرانجام براى من آشكار گشت كه تمام خوبيها و علم و فضل فرع ، و اصل و اساس همه آنها داشتن مال است(٢٧)

چون اشعار (ابن ميثم ) به نظر علماى عراق رسيد، نظر او را تخطئه كردند و مجددا طى نامه اى به وى نوشتند كه تو در اشعار خود به خطا رفته اى و در حكم به اصالت مال قضيه را منعكس ساخته اى (ابن ميثم ) هم اشعار زير را كه از شاعران گذشته است در تاءكيد نظريه خود نوشت و براى آنها ارسال داشت :

قد قال قوم بغير فهم

ما المرء الا باكبريه !

فقلت قول امرء حكيم

ما المرء الا بدرهميه

من لم يكن درهم لديه

لم يلتفت عرسه اليه

!

يعنى : مردمى از روى بى اطلاعى گفتند: مرد به بزرگى مقام و دانش اوست ، من در جواب آنها گفته مرد حكيمى را مى آورم كه مى گويد: ارزش مرد بسته به درهم و دينار اوست ! اگر كسى درهم و دينار نداشته باشد، زن وى هم توجهى به او نمى كند!!

اين اشعار نيز علماى عراق را قانع نساخت و همچنان در ايراد خود بر (ابن ميثم ) كه به دليل فقر و تنگدستى گوشه نشينى اختيار كرده بود ثابت ماندند. چون (ابن ميثم ) از اصرار و پافشارى علماى عراق مطلع گشت از (بحرين ) به عراق آمد و لباس كهنه اى پوشيد، سپس به مدرسه اى رفت و در مجمعى كه مشحون به علماء و دانشمندان بود حضور يافت و سلام كرد و در جلوى در نشست

حضار جواب سلام او را به سختى دادند و توجهى به اكرام و پرسش حال وى نكردند! در اثناى مذاكره علماء (ابن ميثم ) مسئله مشكل و دقيقى كه جاى تصرف و توجيه نداشت مطرح ساخت و حل آنرا از دانشمندان مجلس خواست با اينكه جاى بحث و گفتگو نبود مع الوصف حاضران آنرا مسئله ساده اى دانسته و جوابهاى مختلف دادند. بعضى هم او را به باد مسخره گرفتند و ريش خند كردند.

در اين موقع غذا آوردند، حضار مقدارى غذا در ظرفى سفالى ريختند و جلو (ابن ميثم ) كه به صورت ژنده پوشى دم در نشسته بود نهادند و خود دستجمعى غذا خوردند، بعد از صرف غذا متفرق شدند و او نيز از مدرسه بيرون رفت

روز بعد (ابن ميثم ) لباس فاخرى پوشيد و عمامه بزرگى بسر گذاشت و به مدرسه آمد. چون حضار از دور او را ديدند، براى تعظيم وى از جا برخاستند و او را در صدر مجلس جاى دادند!

وقتى شروع به مباحثه و مذاكره نمودند، اين ميثم مسئله ساده اى عنوان كرد و شرحى در پيرامون آن بيان داشت ، با اين شرح و بيان چندان مهم نبود مع الوصف علماى مجلس آنرا از وى كه عالمى بزرگ به نظر مى رسيد پذيرفتند و تحسينش نمودند و چون غذا آوردند و سفره گسترانيدند ابن ميثم را نيز با تعارفات معموله دعوت به صرف غذا كردند.

آن عالم روشندل نيز آستين خود را نزديك غذا برد و گفت : اى آستين بخور! چون اهل مجلس اين حركت ناهنجار را از وى مشاهده نمودند، تعجب كردند و به وى گفتند: آستين خودتان را آلوده نسازيد! مگر آستين غذا مى خورد!

(ابن ميثم ) در جواب گفت : آرى شما اين غذا را به خاطر اين آستين و لباس فاخر به من داده و سر سفره ام نشانده ايد وگرنه من همان مرد ژنده پوش ديروزى هستم كه به صورت فقيرى نزد شما آمدم و توجهى به من ننموديد.

ولى امروز كه به صورت جاهلى آمده ام حتى شما علماء هم كه اهل تميز و تشخيص هستيد، بى نيازى و نادانى مرا بر علم و فقر من ترجيح داديد، تا به ديگران چه رسد!!

من همان كسى هستم كه آن اشعار را در خصوص توجه عامه مردم به عالم متمكن و اهميت مال در نظر آنان نسبت به علم و فضيلت گفتم و براى شما فرستادم ، ولى شما فكر مرا تخطئه كرديد و آن سخنان را در جوابم نوشتيد!

علماى عراق چون از ماجرا اطلاع يافتند و (ابن ميثم ) آن عالم بزرگوار را شناختند از وى معذرت خواستند و حق را بجانب او دادند!(٢٨)

سخن گفتن با نااهل

در جامع بعلبك وقتى كلمه اى همى گفتم به طريق وعظ به جماعتى افسرده دل مرده ، ره از عالم صورت به عالم معنى نبرده ديدم كه نفسم در نمى گيرد، و آتشم در هيزم تر اثر نمى كند. دريغم آمد تربيت ستوران ، و آينه دارى در محلت كوران وليكن در معنى باز بود و سلسله سخن دار، در معنى اين آيت كه(ونحن اقرب اليه من حبل الوريد) سخن به جائى رسانيده كه گفتم :

دوست نزديكتر از من به من است

نيست مشكل كه من از وى دورم

چه كنم با كه توان گفت كه

او در كنار من و من مهجورم

من از شراب اين سخن مست و فضاله(٢٩) قدح در دست كه رونده اى بر كنار مجلس گذر كرد و دور آخر در او اثر كرد، و نعره اى زد كه ديگران به موافقت او در خروش آمدند، و خاصان مجلس به جوش(٣٠)

خواجه شمس الدين محمد صاحب ديوان جوينى

خواجه شمس الدين محمد صاحب ديوان جوينى ، پس از حمله مغول به ايران توسط هلاكو نوه چنگيز، وزير با كفايت و دانشمند و شاعر عارف دانش پرور قلمرو ايلخان مغول و امپراطورى او بود.

بعضى ها تصور كرده اند، وزارت هلاكو را خواجه نصير الدين طوسى فيلسوف نامى داشته است ، در صورتى كه خواجه نصير مشاور علمى هلاكو بوده ، و از جانب وى نظارت بر اوقاف كل ممالك اسلامى را داشته است

وزير كم نظير او، خواجه شمس الدين محمد صاحب ديوان بوده ، كه در زمان هلاكو و پسرش اباقا و نوه اش ارغون خان ، وزير اعظم آنها بوده است

مقام و موقعيت و شخصيت عالى سياسى و علمى و رعيت پرورى او چنان بوده كه خواجه نصير الدين طوسى كتاب (اوصاف الاشراف ) در عرفان و سير و سلوك را به نام وى و براى او نوشته است

همچنين دبيران قزوينى حكيم نامى كتاب مشهور (شمسيه ) در منطق را كه تا كنون هم از كتب درسى حوزه هاى علمى است ، به نام وى تصنيف كرد.

خواجه شمس الدين محمد صاحب ديوان ، برادر علاء الدين عطا ملك جوينى است كه پس از فتح بغداد، از جانب هلاكو حكمران عراق گرديد، و كتاب (تاريخ جهانگشاى ) در تاريخ مغول اثر ارزنده آن مرد دانشمند است بهاء الدين صاحب ديوان پسر خواجه شمس الدين نيز حكومت اصفهان و نواحى آنجا تا قم را داشت ، و هموست كه عماد الدين طبرى دانشمند شيعه كتاب (كامل بهائى ) را به فارسى در تاريخ ائمه اطهارعليه‌السلام به نام او نگاشت

خواجه شمس الدين محمد صاحب ديوان ممدوح سعدى شيرازى است ، و قصائد نغز سعدى در مدح او كه گويند ابدا اغراق نگفته و هر آنچه در وى بوده ، به سلك نظم كشيده است در بوستان سعدى موجود و مشهور است

نه تنها سعدى سرآمد شعراى عصر، بلكه تمامى شعراى سخن گستر او را مدح گفتند، و قصائد غرا در ثنايش سرودند.

گوشه اى از شخصيت و سرانجام او را از نگارش خواجه فخر الدين صفى على ، پسر ملاحسين كاشفى و باجناق جامى شاعر و عارف نامى ، در گذشته سال ٩٣٩ ه -. در كتاب (لطائف الطوائف ) مى خوانيم :

(خواجه شمس الدين محمد صاحبديوان كه بعد از نظام الملك طوسى به استعداد و قابليت او وزيرى كم بوده است ، و به غايت كرم پيشه و عالى همت بوده ، و رساله (شمسيه ) در منطق به نام اوست ، روزى در ديوان وزارت بر مسند حكومت نشسته بود.

يكى از فضلاى شعراء رقعه اى به دست وى داد كه در آن رباعيى در مدح او گفته بود، و آن رباعى اينست :

رباعى

دنيا چون محيطست و كف خواجه نقط

پيوسته بگرد نقطه مى گردد خط

پرورده تو، كه و مه و دون و وسط

دولت ندهد خداى كس را بغلط

خواجه قلم برداشت ، و بى تاءمل در جواب او اين رباعى كه بديهة بگفت بر ظهر آن رقعه نوشت و مهر كرد و به دست وى داد:

سيصد بره سفيد چون بيضه بط

كانرا ز سياهى نبود هيچ نقط

از گله خاص ما نه از جاى غلط

چوپان بدهد به دست دارنده خط

خواجه شمس الدين محمد را در قره باغ تبريز، چهارم ماه شعبان (٦٨٣ ه -) به حكم (ارغوان ) به قتل رسانيدند، و (مجد همگر) كه فاضل و دانشمند بى نظير وقت خود و ملك الشعراى عراق و فارس بود، و معاصر شيخ مصلح الدين سعدى و نديم مجلس سعد بن زنگى ، كه شيخ (گلستان ) را به نام او نوشته ، در مرثيه خواجه شمس الدين محمد رباعيى بر بديهه گفت و شيخ سعدى آنرا شنيد و بگريست ، و مجد همگر را بر آن شعر تحسين و تعريف كرد، و آن اين است :

رباعى

در ماتم شمس از شفق خون بچكيد

مه چهره بخست و زهره گيسو ببريد

شب جامه سياه كرد در ماتم و صبح

برزد نفسى سرد و گريبان بدريد

و شعراى متاءخرين اتفاق دارند كه هيچ شاعرى از متقدمين و متاءخرين در مرثيه اكابر، مثل اين رباعى نگفت ، الا (امير شاهى سبزوارى ) كه در فوت (ميرزا بايسنقر) اين رباعى گفته ، والحق گوهرى قيمتى سفته و آن اينست :

رباعى

در ماتم تو دهر بسى شيون كرد

لاله همه خون ديده در دامن كرد

گل جيب قباى ارغوانى بدريد

قمرى نمد سياه در گردن كرد

.

در (تذكره عرفات ) مى نويسد: اين قطعه را خواجه شمس الدين در وقت قتل خود گفته است :

هر تير كه از قبضه تقدير برون شد

كى شايد از آن تير به تدبير حذر كرد

انصاف فلك بين كه در اين مدت نزديك

چه شور برانگيخت ز بيداد و چه شر كرد

گردون چه بود چيست ستاره چه بود مهر

فرمان خدا بود و حوالت به قدر كرد