داستانهای ما جلد ۳

داستانهای ما0%

داستانهای ما نویسنده:
گروه: سایر کتابها

داستانهای ما

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: علی دوانی
گروه: مشاهدات: 8435
دانلود: 2757


توضیحات:

جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 48 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 8435 / دانلود: 2757
اندازه اندازه اندازه
داستانهای ما

داستانهای ما جلد 3

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

تقليد كوركورانه

(تقليد) در اصطلاح فقهى ، يعنى مسلمانى كه مجتهد نيست و قادر به احتياط كردن در احكام دينى هم نمى باشد، بايد از مجتهد جامع الشرايط پيروى كند و حكم او را در بيان احكام الهى همچون ريسمانى به گردن خود آويخته و خويشتن را دربست در اختيار اطاعت از فرمان حق كه به نظر وى با فتواى مجتهد بيان شده است ، بگذارد.

معنى ديگر (تقليد) كه اصطلاحى عاميانه است ، ادا درآوردن ، و پيروى نامعقول از اعمال و حركات اين و آن مى باشد. اين نوع تقليد مذموم است ، تا جائى كه گاهى مقلد را خوار و رسوا مى كند، و در نظر خلق از اعتبار و ارزش مى اندازد. شخص بايد متكى به خويش باشد، و هر كارى مى كند حساب شده و با مطالعه و دقت و دورانديشى انجام دهد، تا چه رسد كه اين نوع تقليد، كوركورانه هم باشد!

جلال الدين بلخى در (مثنوى ) داستان جالبى از اين نوع تقليد به كلك نظم كشيده است ، و بيت آخر آن كه خواهيم ديد، مشهور به صورت ضرب المثل درآمده است

آن زمانها كه مسافرخانه به معنى امروزى نبود، درويشان و صوفيان به خصوص در قرن هفتم هجرى ، و پس از حمله ويرانگرانه مغولان وحشى به ايران و قسمت عمده دنياى اسلام با ساختن خانقاه ها، بازار خانقاه سازى و درويش بازى و تن پرورى و گوشه گيرى و كلاشى و رياكارى ، رونق زيادى يافته بود.

در اغلب نقاط دنياى اسلام به خصوص در قلمرو حكومت مغول از شرق ايران گرفته تا عراق و شام ، حتى روم (تركيه كنونى ) همه جا، امرا و شاهان ستمگر براى مراشد صوفيه خانقاه ها ساخته بودند، و به جاى تمرين رزم و دلاورى و آماده ساختن مردم براى دفاع از آب و خاك و دين و شرف و ناموس ، گروهى به نام صوفيه و دراويش در آنجا سرگرم بزم و شعرخوانى و سماع و رقص بودند و اينها را نشانه تصفيه باطن و خودسازى مى دانستند، چنانكه از آن زمانها تا كنون هم در گوشه و كنار بازمانده آنها در خانقاه ها كه ديگر جنبه سياسى و دهن كجى به مسجد هم پيدا كرده است ، ديده مى شود...

بارى مولوى در (مثنوى ) نقل مى كند كه :

صوفئى در خانقاه از ره رسيد

مركب خود برد و در آخور كشيد

مرد صوفى غريبى وارد شهرى شد، و يكراست به خانقاه رفت ، و مركب سوارى خود را برد و به خادم خانقاه سپرد كه آنرا در (آخور) نگاه دارد و فردا صبح در مقابل انعامى به وى تحويل دهد.

ولى صوفيان گرسنه خانقاه كه متوجه موضوع و سادگى صوفى ساده دل شدند، بدون اطلاع او رفتند خر او را فروختند، و از پول آن سور و سات آن شب را فراهم ساختند.

ار سر تقصير آن صوفى رمه

خر فروشى در گرفتند آن همه

هم در آن دم آن خرك بفروختند

لوت آوردند و شمع افروختند

ولوله افتاد اندر خانقه

كامشان لوت و سماعت و وله

در اثناى آماده ساختن سور و لوت كه از پول فروش خر فراهم شده بود، صوفيان براى اينكه صاحب خر متوجه نشود، او را دوره كردند:

وآن مسافر نيز از راه دراز

خسته بود و ديد آن اقبال و ناز

صوفيانش يك بيك بنواختند

نزد خدمتهاش خوش مى باختند

آن يكى پايش همى ماليد و دست

وآن يكى پرسيد از جاى نشست

و آن يكى افشاند گرد از رخت او

وان يكى بوسيد دستش را و رو

صاحب خر هم كه آن همه مهر و محبت و نرمش و نوازش را از اصحاب خانقاه ديد، ذوق زده شد و سخت به شوق آمد، و خود را مانند آنها آماده خوشگذرانى شبانه كرد و گفت :

چون مى ديد ميلانشان به وى

گر طرب امشب نخواهم كرد كى

همين كه سور و سات آماده شد، صوفيان همچون گرسنگان سال قحط هجوم آوردند و خان طعام را در ميان گرفتند و به خوردن و نوشيدن مشغول شدند. به دنبال آن نعره هاى مستانه سر دادند، و غوغائى به پا كردند، و به رقص و دست افشانى و پاى كوبى پرداختند.

لوت خوردند و سماع آغاز كرد

خانقه تا سقف شد پر دود گرد

دود مطبخ گرد آن پا كوفتن

زاشتياق و وجد و جان آشوفتن

گاه دست افشان قدم مى كوفتند

گه به سجده صفه را مى روفتند

مطرب هم ساز و تنبك خاص سماع و رقص صوفيان خانقاه را به صدا در آورد(٤٠) و با آهنگ ساز و ضرب گران خود (خر برفت و خر برفت و خر برفت ) آغاز كرد:

چون سماع آمد ز اول تا كران

مطرب آغازيد يك ضربه گران

خر برفت و خر برفت آغاز كرد

زين حرارت جمله را انباز كرد

زين حرارت پاى كوبان تا سحر

كف زنان خر رفت خر رفت اى پسر

رقص صوفيانه با آن كلاه پوستى بلند و دامن گشاد و دراز ميان باريك در حالى كه صوفيان با ساز و ضرب مطرب جمله (خر برفت و خر برفت و خر برفت ) را دم گرفته بودند، چنان فضائى از شور و شوق و عشق و شادى پديد آورده بود كه صوفى صاحب خر هم به تقليد از آنها برخاست و با آنان به رقص و دست افشانى و پايكوبى پرداخت و او هم تكرار مى كرد كه : (خر برفت و خر برفت و خر برفت .)!!

از ره تقليد آن صوفى همين

خر برفت آغاز كرد اندر حنين

سرانجام پس از صرف آن سور و سات مفت و فراوان ، و آن رقص و سماع و ساز و ضرب كه از سر شب تا سحر ادامه داشت ، چون روز فرا رسيد هر كس به دنبال كار خود رفت ، و فقط صوفى صاحب خر در خانقاه ماند.

چو گذشت آن نوش و جوش و آن سماع

روز گشت و جمله گفتند الوداع

خانقه خالى شد و صوفى بماند

گرد از رخت آن مسافر مى فشاند

صوفى صاحب خر نيز آماده رفتن شد. رخت و اثاث خود را از حجره بيرون آورد تا بگذارد روى خر و سوار بشود و زودتر حركت كند تا از همرهان و مسافران عقب نماند.

رخت از حجره برون آورد او

تا به خر بندد و آن همراه جو

تا رسد در همرهان او مى شتافت

رفت در آخور خر خود را نيافت

گفت آن خادم به آبش برده است

زآنكه خر دوش آب كمتر خورده است

صوفى تازه وارد خر را در آخور نديد و پنداشت كه خادم خانقاه آن را برده است آب بدهد. از اين رو صبر كرد تا خادم بيايد.

خادم آمد گفت صوفى خر كجاست

گفت خادم ريش بين جنگى بخاست

و چون خادم از بودن خر اظهار بى اطلاعى كرد، صوفى صاحب خر،

گفت خر را من به تو بسپرده ام

من تو را بر خر موكل كرده ام

بحث با توجيه كن حجت ميار

آنچه من بسپردمت واپس سپار

از تو خواهم آنچه آوردم به تو

بازده آنچه كه بسپردم به تو

گفت پيغمبر كه دستت آنچه برد

بايدش در عاقبت واپس سپرد

ورنه اى از سركشى راضى به اين

نك من و تو خانه قاضى دين

چون خادم ديد كه صاحب خر مى خواهد او را به شكايت نزد قاضى ببرد، حقيقت را بازگو كرد كه ديشب چه بر سر خر آمده است !

گفت من مغلوب بودم ، صوفيان

حمله آوردند و بودم بيم جان

تو جگر بندى ميان گر بكان

اندر اندازى و جوئى زان نشان

در ميان صد گرسنه گرده اى

پيش صد سگ گربه پژمرده اى

صاحب خر گفت ، گيرم كه چنين بوده و تو مغلوب صوفيان شدى و آنها حمله آوردند و خر را بردند و فروختند، ولى چرا همان موقع مرا باخبر نكردى ؟

گفت گيرم كز تو ظلما بستدند

قاصد جان من مسكينى شدند

تو نيائى و نگوئى مر مرا

كه خرت را مى برند اى بى نوا

تا خر از هر كه برد من واخرم

ورنه توزيعى كنند ايشان زرم

صد تدارك بود چون حاضر بدند

اين زمان هر يك به اقليمى شدند

من كرا گيرم كرا قاضى برم

اين قضا خود از تو آمد بر سرم

چون نيائى و نگوئى اى غريب

پيش آمد اين چنين ظلمى مهيب

صاحب خر گفت اگر همان موقع ماجرا را به من مى گفتى ، اقلا يا پول خر را به صوفيان مى دادم كه صرف سور و سات خود كنند و خرم را نفروشند، يا آنچه زر داشتم مى گذاشتم آنها ميان خود توزيع كنند و دست از سر خرم بردارند، ولى حالا كه همه رفته اند من چه كسى را بگيرم و از وى نزد قاضى شكايت كنم ؟!

خادم گفت ، والله من چند بار آمدم كه به تو بگويم صوفيان خرت را به زور از من گرفتند و بردند و فروختند و اين سور و سات هم از پول آن است ، ولى هر بار ديدم تو چنان سرگرم رقص و سماع هستى كه گوشت بدهكار حرف من نيست ، و حتى بيش از ديگران شادى مى كردى و مى گفتى : (خر برفت و خر برفت و خر برفت ) از اين رو فكر كردم كه از ماجرا اطلاع دارى !

گفت والله آمدم من بارها

تا تو را واقف كنم زين كارها

تو همى گفتى كه خر رفت اى پسر وجودى

از همه گويندگان با ذوق تر وجودى

باز مى گفتم كه او خود واقفست

زين قضا راضى است مردى عارفست

صاحب خر كه اين را از خادم شنيد، متوجه شد كه سماع و رقص و خر دزدى صوفيان چنان رندانه و ماهرانه انجام گرفته بود كه او را از خود بى خود و هوش از سرش ربوده بود، تا جائى كه خود او هم ناخودآگاه و از روى تقليد كوركورانه با ساز و ضرب آنها مى رقصيده و مى گفته است : (خر برفت و خر برفت .) بدون اينكه بداند چه بلائى بر سرش آمده است !

گفت آن را جمله مى گفتند خوش

مر مرا هم ذوق آمد گفتنش

خلق را تقليدشان بر باد داد

اى دو صد لعنت بر اين تقليد باد

خاصه تقليد چنين بى حاصلان

كابرو را ريختند از بهر نان(٤١)

پرهيزكار

(يكى از داستانهاى شگفت انگيز و آموزنده ، داستانى است كه از امير بدرالدين ابوالمحاسن يوسف مهماندار معرفت به (مهماندار عرب ) نقل شده است بدر الدين مهماندار گفت است : امير محمد شجاع الدين شيرازى كه در زمان (ملك كامل ) والى قاهر بود، در سال ٦٣٠ هجرى حكايت مى كرد، و مى گفت : شبى در (صعيد مصر) وارد خانه مرد بزرگوارى شديم ، و او پذيرائى شايانى از ما به عمل آورد.

در آن شب ديديم فرزندان وى كه به عكس خود او همه سفيد پوست و خوش سيما بودند آمدند و پهلوى او نشستند. ما پرسيديم اينها فرزندان خودت هستند؟ گفت : آرى سپس گفت : گويا شما تعجب مى كنيد كه چگونه آنها اولاد من مى باشند؟ زيرا مى بينيد آنها سفيد پوست هستند و من سياه چرده ام ، گفتم : آرى اختلاف رنگ و شكل شما موجب تعجب ماست

ميزبان علت آنرا توضيح داد و گفت : مادر اين بچه ها فرنگى است من او را در زمان (ملك ناصر) پادشان سوريه كه مرد جوانى بودم به عقد همسرى خود در آوردم

پرسيديم : چطور شد كه با اين زن مسيحى ازدواج نمودى ؟ گفت : داستان ما بسيار شگفت انگيز و شنيدنى است گفتم : خواهش مى كنم ماجرا را براى ما نقل كن و آنرا به ما هديه نما.

ميزبان گفت : من در اينجا (كتان ) مى كاشتم يكسال محصول خود را كه پانصد دينار خرج آن كرده بودم ، آماده ساخته و در معرض فروش قرار دادم ، ولى هنگام فروش بيش از پانصد دينار كه خرج آن كرده بودم ، خريدار پيدا نكرد.

ناگزير كتانها را به (قاهره ) حمل كردم ، در آنجا هم زائد بر آن مبلغ به فروش نرسيد. در قاهره شخصى به من گفت : محصول خود را به شام ببر كه بازار خوبى دارد. من نيز كالا را بر شام بردم ولى در آنجا هم چيزى بر قيمت آن افزوده نگشت

سرانجام به شهر (عكا) رفتم و قسمتى را به طور نسيه فروختم ، آنگاه مغازه اى اجاره كردم و كالاى خود را در آن گذاشتم ، تا در فرصت مناسب تدريجا بقيه آنرا بفروشم

در يكى از روزها در مغازه خود نشسته بودم كه ناگاه يك زن جوان فرنگى آمد و از جلو مغازه ام گذشت ، با يك نگاه مرا فريفته خود كرد. زنان فرنگى در عكا با روى باز در كوچه و بازار مى گردند. زن جوان براى خريد كتان به مغازه من آمد. ديدم زنى زيباست و رخسارى خيره كننده دارد، به طورى كه سخت مرا تحت تاءثير قرار داد.

من مقدارى كتان ارزانتر از قيمت معمولى كشيده به وى فروختم چند روز بعد دوباره آمد و مقدارى ديگر خريد. اين بار نيز بيش از دفعه اول با وى مسامحه نمودم يك روز ديگر براى سومين بار آمد و من هم مانند آن دو نوبت با وى معامله كردم

در اثناى اين آمد و رفت و داد و ستد، احساس كردم كه او را از صميم قلب دوست مى دارم ناچار روزى به پيرزنى كه همراه او بود گفتم : من چشم به اين زن دوخته و دل به وى باخته ام و او را دوست مى دارم ، ممكن است وسيله ملاقات ما را فراهم كنى ؟ پيرزن رفت و راز دل مرا به او گفت ، سپس ‍ برگشت و آمادگى او را اعلام داشت و گفت : او هم مى گويد: از اين ملاقات و آشنائى ، هر سه نفر خشنود خواهيم شد!

به پيرزن گفتم : من قبلا هنگام معامله با وى نرمش نشان دادم و اكنون هم پنچاه دينار طلا به رايگان در اختيارش مى گذارم پيرزن آن مبلغ را از من گرفت و گفت : ما امشب نزد تو خواهيم بود. من هم رفتم و آنچه برايم امكان داشت و شايسته بزم آنشب بود تهيه نمودم

در موقع مقرر زن جوان و پيرزن آمدند و هر سه مجلس عيشى ترتيب داده و به خوشگذرانى پرداختيم بعد از صرف شام كه پاسى از شب گذشت ناگهان در انديشه عميقى فرو رفتم ، با خود گفتم : از خدا شرم نمى كنى ؟ مرد مسلمان و گناه ؟! آنهم با زنى نصرانى ؟

سپس گفتم : خدايا گواه باش كه من مجلس عيش خود را بهم زده ، از اين زن و گناهى كه دامنم را آلوده مى سازد، دست مى كشم آنگاه گرفتم و تا سپيده دم خوابيدم ! زن هم سحرگاه برخاست و در حاليكه آثار خشم از چهره اش آشكار بود بيرون رفت منهم صبح به مغازه خود رفتم

آن روز هم باز هر دو نفر آمدند و خشمگين از جلو مغازه ام گذشتند. آن روز زن زيبا بيش از پيش در نظرم جلوه كرد، به طورى كه با ديدن او دل از دست دادم و با خود گفتم : اى بدبخت ! تو هم آدمى ! چنين زن زيبائى را مفت از دست دادى ؟!

آنگاه برخاستم و خود را به پيرزن رساندم و گفتم : برگرد! ولى او سوگند ياد نمود و گفت : تا صد دينار ندهى بر نمى گردم ! گفتم : مى دهم بيا بگير؛ سپس رفتم و صد دينار شمردم و به وى دادم و بنا گذاشتم كه مجددا شب را با هم باشيم

شب بعد زن زيباى دلفريب آمد و مجلس را آراستيم ، اما باز همان فكر شب نخست برايم پيدا شد! از ترس معصيت الهى خوددارى كردم و به او نزديك نشدم و همانجا كه نشسته بودم خوابيدم

سحرگاه شب دوم نيز زن فرنگى كه سخت ناراحت و غضبناك بود برخاست و با حالت خشم و قهر بيرون رفت و من نيز طرف صبح به سر كار خود رفتم

فرداى آنشب نيز آمد و از جلو مغازه من عبور كرد و مرا در حسرت و ناراحتى مخصوصى قرار داد.

ناچار او را صدا زدم ، ولى او گفت : به عيساى مسيح قسم بر نمى گردم ، مگر اينكه پانصد دينار به من تسليم كنى ! از اين پيشنهاد به وحشت افتادم ، اما چون فوق العاده به وى دل بسته بودم ، قصد كردم تمام پول كتان را در راه وصال او خرج كنم !

در اين انديشه بودم كه ناگهان جارچى نصارا جار زد و گفت : اى مسلمانان ! مدت متاركه جنگ كه ميان ما و شما بود به سر آمد از امروز تا جمعه آينده شما مهلت داريد كه به كار خود رسيدگى نموده و در موعد مقرر از (عكا) خارج شويد.

در آن موقع زن زيبا ميان جمعيت ناپديد شد. من هم سعى كردم كتانهاى باقى مانده را به هر قيمت كه خريدند بفروشم و با پول آن كالاى مرغوبى خريده و هر چه زودتر از عكا خارج شوم ، ولى باز از فكر آن زن غافل نبودم و همچنان او را دوست مى داشتم

سپس به دمشق رفتم و كالائى كه از عكا آورده بودم به بهترين قيمت فروختم و سود سرشارى بردم و از پول آن شروع به خريد و فروش كنيز نمودم ، تا مگر از آن راه ياد آن زن از خاطرم برود.

سه سال بدين منوال گذشت تا اينكه (ملك ناصر) در كشاكش جنگهاى صليبى پادشاه نصارا را شكست داد و شهرهاى ساحلى و از جمله (عكا) را فتح كرد.

روزى گماشتگان (ملك ناصر) كنيزى براى شاه از من خواستند. من هم كنيز زيبائى براى او بردم و او هم به صد دينار خريد. نود دينار آن را به من دادند و ده دينارش باقى ماند. آن روز بيش از آن مبلغ در خزينه نيافتند. زيرا (ملك ناصر) تمام موجودى خزينه را صرف لشكركشى و سربازان خود نموده بود.

وقتى غنائم جنگ را براى او آوردند، به وى گفتند فلانى ده دينار طلب دارد. ملك ناصر هم گفت او را ببريد به خيمه اى كه اسراى فرنگى و كنيزان در آن هستند و آزادش بگذاريد تا يكى از آنها را در مقابل طلب خود ببرد.

به دستور سلطان مرا به خيمه اسيران بردند. با كمال تعجب همان زن جوان فرنگى را در ميان اسيران ديدم كه او نيز اسير شده بود! به گماشتگان شاه گفتم : من اين زن را مى خواهم و آنها هم او را به من سپردند و به اتفاق به خيمه خود آمديم

آنگاه به وى گفتم : مرا مى شناسى ؟ گفت : نه ! گفتم : من همان بازرگان و دوست تو هستم كه در (عكا) كتان از من خريدى و آن ماجرا ميان ما واقع شد. تو آن پولها را از من گرفتى و در آخر گفتى تا پانصد دينار ندهى نخواهم آمد، ولى امروز من تو را به ده دينار خريده ام و اينك در اختيار من هستى !!

وقتى زن مرا شناخت و سابقه خود را با من به ياد آورد، از اين تصادف عجيب خيلى تعجب كرد و گفت : نزديك بيا تا با تو دست داده و گواهى به يگانگى خداوند و رسالت محمد پيغمبر شما بدهم و مسلمان شوم ! او مسلمان شد و باتفاق نزد (ابن شداد) قاضى رفتيم و من سرگذشت خود را براى او نقل كردم و موجب تعجب فراوان او نيز شد. ابن شداد زن را براى من عقد بست و همان شب عروسى كرديم و چيزى نگذشت كه از من باردار شد!

بعد از آنكه لشكر كوچ كردند و به دمشق آمديم ، به دستور (ملك ناصر) اسيران را جمع آورى كردند. زيرا پادشاه نصارا با مسلمين صلح نموده بود و اسيران را بر مى گردانيدند. تنها زن من باقى مانده بود. ملك ناصر او را از من خواست ، من نيز همراه وى نزد (ملك ناصر) رفتم و گفتم اين زن مسلمان شده و فعلا از من حامله است !

(ملك ناصر) چون اين را شنيد در حضور نمايند پادشاه نصارا زن را مخاطب ساخت و گفت : مى خواهى به شهر خود برگردى يا نزد شوهرت بمانى ؟ ما تو را آزاد كرده ايم و مانعى براى مراجعت تو نيست

زن گفت : اى پادشاه ! من مسلمان شده ام و اينك از اين مرد باردارم و اصولا ميل ندارم به شهر و ديار خود برگردم من جز به آئين اسلام و شوهر مسلمانم به چيزى نظر ندارم

نماينده نصارا از او پرسيد: تو شوهر مسيحى سابقت را بيشتر دوست مى دارى يا اين مرد مسلمان را؟ زن همان جواب را داد و گفت با شوهر مسلمانم وفادار مى مانم و اسلام را دين خود مى دانم و هرگز از اين هدف دست بر نمى دارم !

در اين موقع نماينده نصارا بقيه اسيران فرنگى را مخاطب ساخت و گفت : سخن اين زن را بشنويد و به موقع گواهى دهيد كه او حاضر به مراجعت نگرديد. آنگاه به من گفت : دست زنت را بگير و برو!

چند روز بعد مرا خواست و گفت : چون مادر اين زن از مراجعت دخترش ‍ ماءيوس شده ، اين بقچه لباس را براى او فرستاده و گفته است اين را به دخترم كه اسير شده تحويل دهيد. من هم بقچه را گرفته به خانه آوردم و در حضور زنم آنرا گشودم ديدم همان لباسى است كه چند سال پيش او را در آن لباس ديده بودم !

جالبتر اين كه دو كيسه پول در بقچه بود، همين كه آن را باز كرديم ، با نهايت شگفتى ديديم در يك كيسه پنچاه دينار و در كيسه ديگر صد دينار طلا است كه من در آن ايام براى رسيدن به وصال او به وى داده بودم ؛ و از آن موقع تا آن روز دست نخورده و همچنان باقى مانده بود!!!اين بچه ها نتيجه زندگى چندين ساله ما است ، و اين غذا را نيز همان زن براى شما پخته است ؟(٤٢)

عالم و عابد

فقيهى پدر را گفت هيچ ازين سخنان رنگين دلاويز متكلمان در من اثر نمى كند، به حكم آنكه نمى بينم مرايشان را فعلى موافق گفتار.

ترك دنيا به مردم آموزند

خويشتن سيم و غله اندوزند

عالمى را كه گفت باشد و بس

هر چه گويد نگيرد اندركس

عالم آنكس بود كه كه بد نكند

نه بگويد بخلق و خود نكند

اتاءمرون الناس بالبر و تنسون انفسكم (٤٣)

عالم كه كامرانى و تن پرورى كند

او خويشتن گمست كرا رهبرى كند

گفت عالم بگوش جان بشنو

ور نماند به گفتنش كردار

باطلست آنچه مدعى گويد

خفته را خفته كى كند بيدار

مرد بايد كه گيرد اندر گوش

ور نوشته است پند بر ديوار

صاحبدلى بمدرسه آمد ز خانقاه

بشكست عهد صحبت اهل طريق را

گفتم ميان عابد و عالم چه فرق بود

تا اختيار كردى از آن اين فرق را

گفت آن گليم خويش بدر ميبرد ز موج

وين سعى مى كند كه بگيرد غريق را(٤٤)