داستانهای ما جلد ۳

داستانهای ما0%

داستانهای ما نویسنده:
گروه: سایر کتابها

داستانهای ما

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: علی دوانی
گروه: مشاهدات: 8430
دانلود: 2757


توضیحات:

جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 48 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 8430 / دانلود: 2757
اندازه اندازه اندازه
داستانهای ما

داستانهای ما جلد 3

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

فيض و فياض

علما و دانشمندان ما در قديم نه تنها علوم دينى را تحصيل مى كردند، و در آن قسمت استاد مى شدند، و به مقام اجتهاد مى رسيدند، بلكه به موازات آن ، فلسفه و كلام و منطق و رياضى و غيره هم فرا مى گرفتند، و به عبارت كوتاهتر جامع معقول و منقول بودند.

(ملاصدرا شيرازى ) كه به وى (صدر المتاءلهين ) هم مى گويند، و (صدرالدين شيرازى ) نيز خوانده مى شود، يكى از بزرگترين فلاسفه اسلام و شيعه است

وى علوم خود را در محضر حكيم مشهور (ميرداماد) و نابغه نامى (شيخ بهائى ) آموخت ، سپس كه در دانشهاى گوناگون مخصوصا حكمت و فلسفه به مقام والائى نائل گشت ، از محيط پر سر و صداى اصفهان و زاد و بوم خود (شيراز) رخت بيرون كشيد، و به (كهك ) نقطه دوردستى واقع در نزديكى شهر مذهبى قم رفت و افزون از چهار سال در آن گوشه خلوت و در دامن طبيعت و دور از هياهوى اجتماع ، چهار جلد كتاب بزرگ و بى نظير خود (اسفار) را نوشت كه از آن روز تا كنون به عنوان بزرگترين و جامع ترين مبانى فلسفى اسلامى شرق و معروف و همواره مورد بحث و بررسى و استفاده حكما و دانشمندان بوده و هست

كتابهاى (شرح اصول كافى ) شرح هدايه ميبدى ، شواهد الربوبيه ، عرشيه ، حاشيه الهيات و شفاء ابن سينا و حكمة العين شهاب الدين سهروردى از جمله آثار مشهور صدر المتاءلهين شيرازى است

وى در سال ١٠٥١ هجرى هنگامى كه براى هفتمين بار پياده به مكه معظمه به حج مى رفت در شهر بصره واقع در كشور عراق زندگانى را بدرود گفت و همانجا نيز مدفون گرديد.

فرزند وى (ابراهيم شيرازى ) نيز دانشمند و حكيمى نامور و در علوم عقلى و نقلى و رياضيات استاد بود، و در سال ١٠٧٠ در شيراز چشم از جهان فرو بست

(ملاصدرا) دو دختر فاضله و دانشمند نيز داشت يكى از آنها را به شاگرد دانشمندش (ملا عبدالرزاق لاهيجى ) و ديگرى را به شاگرد ديگرش (ملا محسن فيض كاشانى ) كه او نيز از دانشمندان نامدار و مردان سخن گستر بود تزويج نمود.

(ملا عبدالرزاق لاهيجى ) در حكمت و كلام و منطق و رياضى و ساير فنون عقلى ، همچنين در علوم دينى و ادبيات فارسى و عرب استاد مسلم بود. كتابهاى (گوهر مراد) و (سرمايه ايمان ) به فارسى و (شوارق ) و (مشارق ) به عربى در فلسفه و كلام از آثار ارجدار و معروف اوست

(ملا محسن فيض كاشانى ) نيز بى گمان از نوابغ نامى و دانشمندان عاليقدرى است كه به حق مى توان او را از لحاظ جامعيت و استعداد خداداد و فهم سرشار و زيادى آثار قلمى در تمام رشته هاى علمى و دينى و فلسفى و ذوقى و ادبى كم نظير بلكه بى مانند دانست

كتابهاى ذيقيمت و بزرگى چون (اوفى ) در اخبار و آثار دينى (علم اليقين ) و (حق اليقين ) و (عين اليقين ) در اصول عقائد، (محجة البيضاء) و (حقايق ) در اخلاق ، و (صافى ) و (اصفى ) و (مصفى ) در تفسير قرآن (مفاتيح ) در فقه اسلامى به شيوه دانشمندان اصولى و چند كتاب ديگر از جمله آثار نغز و پر مغز است كه بالغ بر دويست جلد مى باشد!

قدرت قلمى فيض و سبك انشاء روان و ساده او در دو زبان عربى و فارسى و موج فكرى او در شرح و بسط علوم و فنون امتياز خاصى ، به وى بخشيده است

(ملاصدرا) دو شاگرد دانشمند و نابغه اش را كه دامادهاى او نيز بودند، به واسطه وفور دانش و فيوضات الهى كه شامل حالشان شده بود، يكى را به (فياض ) و ديگرى را به (فيض ) ملقب ساخت و تخلص شعرى آنها نيز همين بود.

هنگامى كه اين دو لقب به ترتيب به (ملاعبدالرزاق ) و (ملا محسن ) از طرف ملاصدرا به آنها اعطا شد، روزى دخترى كه همسر فيض بود، نزد پدر رفت و از وى گله نمود كه چرا لقب (فيض ) را كه مصدر است به شوهر او، و (فياض ) كه صيغه مبالغه است و دلالت دارد كه در دانش و فضل از (فيض ) برتر است ، به شوهر خواهر او داده است ؟

(ملاصدرا) از نكته سنجى دختر فاضله اش تبسمى نمود و گفت :

لقب (فيض ) كه به شوهر تو داده ام ، بهتر از (فياض ) صيغه مبالغه است كه نصيب شوهر خواهرت شده ، زيرا لقب شوهر تو مصدر و فيض ‍ محض است )!!

فيض و فياض گذشته از اين كه در علوم معقول و منقول استاد مسلم عصر بوده اند، ديوان فيض چاپ شده ، و بسيارى از اشعار فياض هم در كتابهاى مربوطه آمده است شعر زير از (فياض ) است :

سنگ بالين كن وانگه مزه خواب ببين

تا ببينى كه چه در زير سر مردانست

و نيز از اوست :

سخت بى مهر و جفا پيشه و پرفن شده اى

جان من خوب بكام دل دشمن شده اى

نيستمداغ كه بيگانه شدى از من ليك

داغ از آنم كه بفرموده جز من شده اى

چون طلا دست فشار و دل گرمم بودى

كه دميد اين نفس سرد كه آهن شده اى

ذوق شعرى و قريحه شاعرى (فيض ) از (فياض ) بهتر و اشعارش نيز بيشتر است اين اشعار از اوست :

سالك راه حق بيا، نور هدى زما طلب

نور بصيرت از در عترت مصطفى طلب

هست سفينه نجات ، عترت و ناخدا خدا

دست در اين سفينه زن دانش ناخدا طلب

دم بدمم بگوش هوش ، مى فكنندم اينسروش

معرفت ار طلب كنى ، از بركات ما طلب

خسته جهل را بگو، هرزه مگرد كوبكو

از بر ما شفا بجو، از در ما دوا طلب

مفلس بى نوا بيا، از بر ما ببر نوا

صاحب مدعا بيا، از درما دعا طلب

بهوش باش كه حرف نگفتنى نجهد

نه هر سخن كه بخاطر رسد توان گفتن

يكى زبان و دو گوش است اهل معنى را

اشارتى بيكى گفتن و دو بنشفتن

سخن چه سود ندارد نگفتنش اولى است

كه بهتر است ز بيدارى عبث خفتن

(فياض ) در شهر (قم ) سكونت داشته ، فيض هم نخست مقيم قم بوده و بعدها به موطن خود (كاشان ) رفته و در آنجا بسر مى برده است ، و هر دو از مراجع بزرگ علمى و دينى عصر به شمار مى رفته اند.

ملامحسن اشعار زيررا كه حاكى از شور و شوق وى نسبت به ملا عبدالرزاق لاهيجى باجناق و همدرس و دوست ديرين خود است ، سرود و براى او كه مدتى از حالش بى اطلاع مانده بود، فرستاد و گله نموده كه نمى دانم با اين وصف از تو شكايت و گله كنم يا برايت دعا نمايم ؟:

قلم گرفتم و گفتم مگر دعا بنويسم

تحيتى بسوى يار بى وفا بنويسم

زشكوه بانگ در آمد مرا نويس دلم گفت

بهيچ نامه نگنجى تو را كجا بنويسم

دعا و شكوه بهم در نزاع و من متحير

كدام را ننويسم ، كدام را بنويسم

اگر سر گله و شكوه واكنم زتو هيهات

دگر چها بلب آرم ، دگر چها بنويسم

مداد و بحر و بياض زمين وفا ننمايد

گهى كه نامه بسوى تو بى وفا بنويسم

نه بحر ماند ه بر، نه خشك ماند ونه تر

اگر شكايت دل را به مدعا بنويسم

چو برذكاى توام هست اعتماد هيچ نگويم

ز مدعا نزنم دم ، همين دعا بنويسم

نميشود كه شكايت ز دست تو نكند (فيض )

شكايتى بلب آرم ولى دعا بنويسم

(فياض ) هم جواب او را بدين گونه داد:

دلم خوش است اگر شكوه گر دعا بنويسى

كه هر چه تو بنويسى به مدعا بنويسى

چه شكوه توبه است از دعاى هر كه بجز تست

چه حاجت است كه زحمت كشى دعا بنويسى ؟

هزار ساله وفاتى مرا به است كه گاهى

كنى وفا و مرا نام بى وفا بنويسى !

تراست خامه جادو زبان ، عجيب نباشد

اگر شكايت بى جاى من بجا بنويسى

تو گر شمائل خوبى رقم كنى بتوانى

كه هم كرشمه نگارى و هم ادا بنويسى

كتاب درد دلم مشكل است مشكل مشكل

اگر تو گوش كنى تا بر او چها بنويسى

از آن به من بنويسى نكته اى كه مبادا

خدا نخواسته درد مرا دوا بنويسى

مروتى كه ندارى عجب ز خويش ندارى

كه خون بريزى و آنگاه خونبها بنويسى

اميد هست كه تحريك لطف ، گوشه چشمى

كند اشاره كه از بهر من شفا بنويسى

تو را كه شيوه اخلاصم از قديم عيانست

بغير شكوه بى جا به من چرا بنويسى

قبول كرده ام اى دوست حرفها كه نگفتم

مگر تو هم خط بطلان بما مضى بنويسى

عجب ز طالع (فياض ) نااميد ندارم

كه در كتاب دشنام او دعا بنويسى(٦٠)

دختر علامه مجلسى

ملا صالح مازندرانى دانشمندى نامدار است وى در آغاز تحصيل بسيار تهيدست بود. با وضعى رقت بار به تحصيل پرداخت حتى قادر نبود چراغى براى مطالعه خويش بخرد. پدرش هم به علت فقر و تنگدستى او را از خود رانده بود.

ملا صالح به اصفهان آمد و در سايه كوشش و پشت كار زايدالوصف خود، دروس مقدماتى را به پايان آورد. شور و شوق آن محصل جوان علوم دينى چنان او را به كمال رسانيد كه توانست در حوزه درس ملا محمدتقى مجلسى دانشمند بزرگ عهد صفوى حضور بهم رساند، و در اندك زمانى مورد توجه خاص استاد نامور خود واقع شود و بر تمام شاگردان وى فائق آيد.

ملا محمدتقى مجلسى ، پدر دانشمند عالی مقام شيعه ملا محمد باقر علامه مجلسى مؤ لف دائرة المعارف (بحارالانوار) و ساير كتابهاى معروف است كه هم اكنون نيز در دسترس عموم شيعيان جهان قرار دارد و مورد استفاده همگان است

ملا صالح سنين جوانى را پشت سر مى گذاشت و همچنان مجرد مى زيست استادش علامه مجلسى اول متوجه شد اين دانشمند نابغه كه از مفاخر شاگردان اوست ، شايسته نيست مجرد باشد.

خاصه كه مورد تفقد و اعتماد كامل استاد هم قرار داشت

روزى بعد از پايان تدريس ، علامه مجلسى به وى گفت : اگر اجازه مى دهى دخترى را براى شما عقد كنم كه با ازدواج با وى بتوانى تشكيل خانه و خانواده بدهى و از رنج زيستن آسوده شوى ؟ ملا صالح سر به زير انداخت و با زبان حال آمادگى خود را اعلام داشت

علامه مجلسى رفت به اندرون خانه خود و دختر دانشمندش (آمنه بيگم ) را كه در علوم دينى و ادبى به سر حد كمال رسيده بود طلبيد و به وى گفت : دخترم ! شوهرى برايت پيدا كرده ام كه در نهايت فقر و تنگدستى و منتهاى فضل و صلاح و كمال است ، ولى منوط به اجازه تو است ، و منتظرم نظر خود را اعلام كنى

آمنه بيگم آن دختر دانشمند و پاك سرشت در پاسخ پدرش گفت : پدر! فقر و تنگدستى عيب مردان نيست ! و بدين گونه قبولى خود را براى ازدواج با داماد مستمند ولى دانشمند اعلام داشت

عقد آن دو در ساعتى سعد بسته شد و عروس را آرايش نموده به حجله عروسى بردند. هنگامى كه داماد روى عروس را گشود و رخسار زيباى او را ديد، خدا را شكر نمود و به گوشه اى رفت و مشغول مطالعه شد.

اتفاقا مسئله علمى بسيار مشكلى براى داماد پيش آمده بود كه هر چه فكر و مطالعه مى نمود حل نمى گرديد. عروس با فراست و كنجكاوى مخصوص پى برد كه مسئله چيست و در چه كتابى است !

داماد بدون اينكه تماس با عروس حاصل كند، فردا صبح براى تدريس از منزل خارج شد. با رفتن داماد عروس برخاست و مسئله را پيدا كرد و آنرا به قلم خود حل كرد و لاى كتاب نهاد.

شب دوم داماد مجددا سرگرم مطالعه شد و در ضمن به نوشته همسرش ‍ برخورد كه به خط خود مسئله علمى را حل كرده و براى اطلاع او در جاى خود نهاده است كه زياد رنج مطالعه و تفكر به خود ندهد. پس از مطالعه ديد كه عقده لاينحل با سرانگشت آن فاضله حل شده است

بلادرنگ پيشانى بر خاك نهاد و خداوند متعال را شكر گزارد كه چنين همسر دانشمندى به وى ارزانى داشته است به همين جهت از سر شب تا بامداد فردا مشغول عبادت و شكر گزارى بود، و مقدمات عروسى تا سه روز به تاءخير افتاد!

چون مرحوم مجلسى از ماجرا آگاهى يافت داماد را خواست و به وى گفت : اگر اين دختر با تو هم آهنگ نيست صريحا بگو تا ديگرى را برايت عقد كنم ؟

ملا صالح گفت : نه ! علت اين نيست كه دختر دانشمند شما باب ميل من نمى باشد، بلكه تاءخير كار فقط به ملاحظه اينست كه خواستم شكر خدا را به مقدارى كه مى توانم بجا آورم كه چنين همسرى به من موهبت كرده است

من مى دانم كه هر چه كوشش به عمل آورم نمى توانم چنانكه مى بايد شكر نعمت خدا را ادا نمايم وقتى علامه مجلسى اين سخن را از داماد و شاگرد دانشمندش شنيد، گفت : (آرى اعتراف به نداشتن - قدرت براى شكر گزارى ، خود دليل بر نهايت شكر بندگان است ). سپس عروسى سر گرفت و زوج دانشمند نيكبخت زندگى سعادتمندانه خود را آغاز كردند.

آمنه بيگم زنى پرهيزكار و مجتهد بوده ، و كتابى هم در فقه و احكام دينى تاءليف كرده است بعلاوه وى در جمع آورى اخبار برخى از مجلدات (بحارالانوار) به برادرش علامه مجلسى دوم كمك مى كرده است ، و حتى شوهرش ملا صالح بعضى از عبارات كتاب (قواعد) علامه حلى را از وى سئوال مى كرده و از همسر خود استفاده مى نموده است

ترجمه و شرح كتاب كافى كه بهترين شرح كتاب (كافى ) شيخ كلينى است ، شرح من لايحضره الفقيه ، شرح معالم الاصول نيز از آثار فكرى و قلمى ملا صالح مازندرانى است بسيارى از مفاخر دانشمند و مراجع عاليقدر شيعه ، فرزندان و نوادگان دخترى ملا صالح مازندرانى و آمنه بيگم بانوى دانشمند و دختر بزرگوار علامه مجلسى اول مى باشند.

مانند استاد كل وحيد بهبهانى سرآمد دانشمندان شيعه در سده دوازدهم هجرى ، سيد على طباطبائى صاحب رياض ، علامه بحرالعلوم و مرجع فقيد شيعيان جهان مرحوم آيت الله بروجردى(٦١)

ميرزاى قمى و ملاسبز

على ميرزا ابوالقاسم قمى از دانشمندان بزرگ سده دوازدهم هجرى و مؤ لف كتاب نامدار (قوانين ) در علم و اصول فقه است كه از كتابهاى ارج دار و گرانمايه اين علم محسوب مى شود.

ميرزاى قمى اصلا گيلانى و از شفت رشت است ، ولى چون ساليان دراز تا پايان زندگانى در شهر مذهبى قم سكونت داشته معروف به ميرزاى قمى شده است

ميرزاى قمى همراه پدرش در (جاپلق ) به سر مى برد، مقدمات علمى را همانجا طى كرد و سپس براى ادامه تحصيل به (خوانسار) رفت و از محضر علامه فقيه سيد حسين خوانسارى دروس خود را در رشته فقه و اصول تكميل نمود و همانجا با خواهر استادش ازدواج كرد.

ميرزا قمى آنگاه به اعتاب مقدسه شرفياب شد و در (كربلا) از حوزه درس استاد كل آقا محمد باقر وحيد بهبهانى سرآمد دانشمندان شيعه در سده دوازدهم هجرى و ديگر استادان بزرگ ، ساليان دراز استفاده هاى كامل نمود و در علوم گوناگون به مقام عالى رسيد و از لحاظ ملكات نفسانى و خصال روحى مدارج كمال را طى كرد.

سپس به موطن پدرش (جاپلق ) مراجعت نمود و در قريه (دره باغ ) به رتق و فتق امور مردم پرداخت چون (قره باغ ) روستائى كوچك و قابل سكونت وى نبود، و ميرزا با نهايت سختى مى گذرانيد، به خواهش ‍ حاج محمد سلطان كه از اعيان آنجا و مردى خيرانديش بود به روستاى ديگرى به نام (قلعه بابو) كه از دهات جاپلق و نزديك دره باغ بود، منتقل گرديد و مشغول درس و بحث شد.

ولى در آنجا هم چندان به ميرزا آن دانشمند عالی مقام و مجتهد بزرگ خوش نگذشت زيرا جز برادرش ميرزا هدايت الله ، و على دوست خان پسر حاج طاهر، كسى نبود كه از دانش گوناگون وى استفاده كند.

بعلاوه جز چند كتاب علمى و استدلالى كه بتواند مورد مطالعه قرار دهد، كتاب ديگرى در اختيار نداشت !

اهل ده هم بقدرى از معرفت دور بودند، كه ميان او و آخوند مكتبى ده به نام ملا سبزعلى فرق نمى گذاشتند، بلكه ميان او و (ملاشاه مراد) كه از ملا سبزعلى هم پست تر بود تميز نمى دادند.

چون ميرزا قمى زمينه را براى توقف بيشتر در آن محيط خفقان آور، مناسب نديد و شدت استيصال هم او را كاملا رنج مى داد و مخصوصا فقدان كتاب كه غذاى روح وى بود او را به ستوه آورده بود، ناگزير به اصفهان مسافرت كرد و مدتى در (مدرسه كاسه گران ) توقف نمود، و چون اهانتى از بعضى از مدعيان فضل نسبت به خود ديد به شيراز كه در آن موقع مقر كريم خان زند بود سفر كرد و دو سه سال در شيراز گذرانيد. در آنجا دانشمند محترمى به نام شيخ عبدالنبى و پسرش شيخ مفيد شيرازى (استاد فرصت الدوله مؤ لف آثار العجم ) از وى پذيرائى نمودند. آن دانشمند عالم دوست مبلغ هفتاد تومان و به نقلى دويست تومان براى امرار معاش ميرزا مجتهد عالی مقام تقديم داشت

ميرزا به اصفهان برگشت و از آن پول قسمتى از كتب فقهى و استدلالى و لغت و حديث را كه مورد لزوم و اساس كارش بود، خريدارى نمود، سپس به وطن خود در جاپلق مراجعت كرد. در بازگشت چون مختصر سرمايه اى داشت و كتب مورد لزوم را با خود آورده بود، عده اى از طلاب نزد وى شروع به تحصيل علم كردند.

با اين وصف محل از وجود اهل فضل و دانش خالى مانده بود. نه شهرى مانده بود و نه اهل شهرى فقط عده اى دهاتى كم مايه كه ميان خوب و بد فرقى نمى گذاشتند و هر را از بر تشخيص نمى دادند در آنجا گرد آمده بودند. به همين جهت رفته رفته وضع نامساعد محيط و تنگى معيشت بر ميرزا فشار آورد. خاصه كوتاه فكرى مردم ده روح بلند پروازش را بى نهايت مى آزرد.

گاه مى شد كه براى يك موضوع نامربوط و دور از نزاكت ، دهاتى ها سر و صدا راه مى انداختند، و در پايان قضاوت جر و دعواى خود را به آن دانشمند عالی مقام محول مى كردند، كه خود اين كار نيز بيشتر بر ملامت خاطر او مى افزود و بيش از پيش افسرده اش مى نمود. تازه مشكل اين بود كه ميرزا چگونه اظهار نظر كند كه نظر وى مورد پسند آنها واقع شود و كار بالا نگيرد!

مصيبت بيشتر اينجا بود كه با همه اين ناراحتى ها و محروميت ها كه ميرزا در آن محيط تنگ داشت ، آخوندهاى مكتبى ده ملا سبزعلى و ملا شاه مراد هم به وى رشك مى بردند، و توقف او را مايه بسته شدن دكان خود مى دانستند، با اينكه ميرزا مجتهد عاليقدر كارى به كار آنها نداشت

ملا سبزعلى دنبال فرصت مى گشت تا مگر ميرزا را از نظر اهالى ده بيندازد و او را از قلمرو حكومت خود دور كند تا نانش خاك اره نشود.

سرانجام روزى اهل ده را جمع كرد و ضمن نكوهش و انتقاد زيادى كه از ميرزا نمود گفت : اين ملا كه او را مجتهد مى دانيد، هيچ سواد ندارد و بلد نيست چيز بنويسد: شما بيخود دور او را گرفته ايد و مرافعات خودتان را پيش او مى بريد و گوش به فرمان او مى دهيد.

براى اين كه بدانيد او سواد دارد يا نه من او را دعوت مى كنم و شما در حضور من از او بخواهيد كه بنويسد (مار) و بعد هم من مى نويسم و سپس قضاوت را به عهده خود شما كه فهميده هاى اين محل هستيد و عده اى ريش سفيد هم در ميان شماست وا مى گذارم !

دهاتى ها هم قبول كردند و ميرزا دانشمند عالی مقام را كه از توطئه ملا سبز على و شيادى او بكلى بى خبر بود، دعوت كردند در مجمع آنها شركت جويد. در آنجا دهاتى ها از ميرزا خواستند براى آنها بنويسد (مار) ميرزا هم چون گرفتار يك مشت عوام كالانعام شده بود چاره اى جز تسليم نديد و بى خبر از همه جا نوشت (مار).

در اينجا ملا سبزعلى بادى به گلو انداخت و سينه را صاف كرد و جلو آمد و گفت : مردم حالا من هم مى نويسم (مار) بعد خداوكيلى خودتان ببينيد، مار اينست كه من نوشته ام يا آنكه ميرزا نوشته است !

آنگاه ملا سبزعلى شكل مارى كشيد كه سر داشت و دنباله اش باريك و دراز و پيچ خورده بود. سپس مجددا از مردم و ريش سفيدان ده خواست كه درست به هر دو نگاه كنند و انصاف بدهند كه مار كدام است ؟

مردم احمق بى سواد هم مار كشيده ملا سبزعلى مكتب دار را ترجيح دادند و گفتند: مار اينست كه تو نوشته اى !!

ميرزاى قمى از اين واقعه و معركه اى كه ملا سبزعلى بر پا كرده بود. فوق العاده متاءثر گرديد و چون ديد كه كارش به اينجا كشيده و ملا سبزعلى هم سر به سر او مى گذارد و مردم كودن ده او را بر مرد محققى چون وى كه سالها عمر گرانبهاى خود را صرف انواع علوم عقلى و نقلى كرده است ، ترجيح مى دهند گريست و دست به آسمان برداشت و گفت : خدايا بيش از اين نگذار من ذلت بكشم و ميان اين مردم بمانم

اندكى بعد از اين واقعه ميرزا رهسپار شهر قم شد، و در آنجا اقامت گزيد. كم كم مدرسه اى بنا كرد و شروع به تدريس نمود. فضلا و دانشمندان از سراسر ايران و عراق عرب به پيرامونش گرد آمدند و از خرمن علومش ‍ خوشه ها چيدند و كارش به جائى رسيد كه شخص اول روحانيت ايران گرديد. تا آنجا كه فتحعلى شاه قاجار هرگاه به قم مى آمد به ديدنش ‍ مى رفت بدين گونه دانشمند عالی مقامى كه در محيط تنگ ده گرفتار ملا سبزعلى شده بود، در سواد اعظم قم مرجع تقليد ايران و بنيان گذار حوزه علميه شيعه گرديد.(٦٢)

مسلمان و نوكر اجنبى ؟

ميرزا تقى خان امير كبير بزرگترين شخصيت سياسى و نظامى دوران سلاطين قاجار است اين مرد بزرگ بعد از صدارت حاج ميرزا آقاسى وزير درويش مسلك و نالايق محمدشاه قاجار به نخست وزيرى ايران و صدراعظمى ناصر الدين شاه ، پادشاه جوان نوزده ساله رسيد.

پيش از روى كار آمدن امير كبير، چنان اعضاء سفارت روس بر دستگاه حكومت ايران چيرگى پيدا كرده بودند و دست به خودسرى مى زدند، كه حتى نوكران سفارت با وزيران برابرى مى كردند.

وضع تا آنجا آشفته و اسف انگيز بود كه هر مكتوبى كه از سفير روس براى صدراعظم مى آوردند، حامل مكتوب در هر موقعى كه بود مى بايد شخصا آنرا به دست صدر اعظم بدهد و بلا تاءمل جواب گرفته برود.

ولى بعد از آنكه امير كبير به صدارت رسيد به كلى ورق برگشت يك روز پير مردى از اهالى ايران كه نايب غلامان سفارت روس بود، مكتوبى براى امير كبير صدراعظم ناصر الدين شاه آورد، و طبق مرسوم خواست وارد مجلس امير شود و شخصا آنرا تسليم كند و جواب بگيرد!

امير كبير هنگام تصدى پست صدراعظمى مقرر داشته بود كه هر كس با او كارى داشت مانع نشوند و بگذارند شخصا با امير تماس بگيرد و حاجت خود را معروض بدارد.

ولى در اين جا ملازمان صدراعظم از ورود نايب غلامان سفارت روس ‍ جلوگيرى نمودند. نايب به گمان اين كه او را نشناخته اند گفت من حامل مكتوب سفير روس و نايب غلامان سفارت هستم و تا كنون سابقه نداشته كسى مرا از ملاقات شخص اول مملكت ايران منع كند و چنين حقى را نداشته است !

گفتند: هر كس مى خواهى باش ، گذشته گذشت ، امروزه دوره صدارت ميرزا تقى خان امير كبير است ، بايد با كسب اجازه به حضور نخست وزير ايران شرفياب شوى گفت : پس اجازه بگيريد. يكى از پيشخدمت ها رفت به اطاق صدراعظم و برگشت و گفت : مكتوب خود را بده تا من تسليم كنم ، چون به شما اجازه ورود ندادند.

نايب گفت : من هم بر خلاف مرسوم نمى توانم رفتار نمايم

گفتند:پس بر گرد به سفارت و از سفير كسب تكليف كن نايب بر آشفت و بعد از فكر و تاءمل ديد مراجعت صلاح نيست و ناگزير آنرا تحويل داد تا به امير كبير تسليم نمايند ولى سفارش كرد جواب آنرا زود بگيرند، و به او تحويل دهند.

نايب غلامان سفارت روس مدتى انتظار كشيد ولى جوابى نرسيد. به هر خادمى مى گفت : پس جواب آقاى سفير روس چه شد، و چرا مرا معطل كرده ايد؟ كسى اعتنا به او نمى كرد! نايب هم از اين انتظار و تحمل خلاف عادت به زحمت افتاده بود و به خود مى پيچيد.

در نتيجه چون نايب خود را در معرض بى احترامى ديد و از طرفى به وجود دولت بهيه روسيه و سفارت فخيمه مى باليد، از آن بى اعتنائى كه نسبت به او شده بود به تنگ آمد و بناى داد و فرياد گذارد، و جواب امير يا عين مكتوب سفير را مطالبه نمود.

امير كبير با شنيدن سر و صداى وى بانگ زد كه اين صداى كدام خودسر بى ادب بود؟ عرض كردند: نوكر سفارت روس است ! و جواب مكتوب سفير را مى خواهد. امير كبير بر آشفت و دستور داد او را به حضور بياورند. همين كه نايب نمايان شد و قدم به صحن حيات نهاد به فرمان امير او را زير ضربات شلاق گرفتند.

سپس فرمان داد حبسش كنند و از آن پس مشغول انجام امور سايرين شد. چون كار يك يك را به انجام رسانيد و همه بيرون رفتند، بر خاست وارد حياط ديوانخانه شد و به عنوان رفع خستگى به قدم زدن پرداخت

در ضمن قدم زدن پيشخدمت ها را نيز دنبال بعضى كارها فرستاد تا تدريجا ديوان خانه خلوت شد و خود به تنهائى مشغول قدم زدن گرديد.

در اثناى قدم زدن يك دور از كنار اتاق هاى ديوان خانه عبور كرد تا به مقابل اتاقى رسيد كه نايب غلامان سفارت روس در آن توقيف شده بود.

تا چشم نايب به امير كبير افتاد از جا بر خاست تعظيم كرد.

امير كبير اول به رو نياورد ولى بعد پرسيد: تو كيستى ؟ عرض كرد: نايب غلامان سفارت روس هستم كه امر فرمودى مرا توقيف كنند.

امير نگاهى اعجاب آميز به وى افكند و فرمود بيا بيرون و چون بيرون آمد گفت : از لباس و زبان تو معلوم مى شود كه مسلمانى ،ها؟ گفت : آرى مسلمانم

- با اينكه تو مسلمان هستى و در اين سن و سال بايد به تفكر توشه آخرت خود باشى ، چرا سنگ كفار را به سينه مى زنى ؟

- چه كنم ، سالهاست كه نوكر سفارت هستم ، و پرورده نعمت و امين آنها مى باشم و جز اين كار چاره اى نداشتم ، ولى اكنون هر طور حضرت اجل مى فرمايند اطاعت مى كنم

- بايد از امروز تو نوكر من باشى و اوامر مرا اطاعت كنى

- منت دارم و از سفارت روس استعفا مى دهم

- نه ! نمى خواهم از خدمات آنها كناره گيرى كنى ، بلكه بايد همانجا باشى و به من خدمت نمائى حقوق ماهانه ات در آنجا چقدر است ؟

- قربان چهار تومان است(٦٣) .

- بسيار خوب ، فلان صراف را مى شناسى ؟

- بله ، اتفاقا او از منسوبين چاكر است

- به او سفارش مى كنم به طور محرمانه ماهى پنچ تومان به تو بدهد.

- خانه ات در كجاست ؟

- در فلان محله شهر است

- فلان سيد تفرشى همسايه تو نيست ؟

- چرا او همسايه من است

در اين هنگام صدراعظم گفت : خدمتى كه بايد انجام دهى اينست كه هر وقت مطلبى راجع به ايران و ايرانيان در سفارت شنيدى شبانه به طور محرمانه كه حتى كسى از اهل خانه تو هم پى نبرد به سيد مزبور مى گوئى و او به من مى رساند. اگر جز تو و او شخص سومى از آن مطلب اطلاع يافت مى دهم تو را به قتل برسانند. اكنون مرخصى ، برگرد به سفارتخانه و بگو: چاكر صدراعظم مكتوب را گرفتند و جواب آنرا موكول به موقع ديگرى نمودند.

راوى از معلم روسى (درارالفنون ) نقل مى كند كه مى گفت كارمندان سفارت روس مى گفتند: بى جهت نيست كه ايرانيان عقيده به وجود جن دارند! حتما امير كبير تسخير جن كرده است !!

كار به جائى رسيده بود كه هرگاه سفير روس مى خواست سخنى به نفع دولت متبوع خود راجع به ايران در ميان بگذارد، چون پاسى از شب مى گذشت با عده اى از محارم خود كه از جمله همين نايب غلامان سفارت بود چراغ ها به دست مى گرفتند و اتاق ها و پشت پرده و لاى شيروانيها و زواياى عمارت سفارت حتى مستراح را كاملا جستجو مى كردند، و بعد از اطمينان خاطر كه يقين مى كردند كسى و جنى نيست ، به مذاكره مى پرداختند! با اين وصف فرداى آن شب مكتوبى از امير كبير به سفير مى رسيد كه از خلال آن معلوم بود صدراعظم از مذاكرات ديشب آگاهى يافته است(٦٤) .