داستان راستان جلد اول و دوم

داستان راستان جلد اول و دوم0%

داستان راستان جلد اول و دوم نویسنده:
گروه: سایر کتابها
صفحات: 11

داستان راستان جلد اول و دوم

نویسنده: استاد مرتضی مطهری
گروه:

صفحات: 11
مشاهدات: 4723
دانلود: 365

توضیحات:

داستان راستان جلد اول و دوم
  • مقدمه (جلد اوّل )

  • 1 رسول اكرم و دو حلقه جمعيت

  • 2 مردى كه كمك خواست

  • 3 خواهش دعا

  • 4 بستن زانوى شتر

  • 5 همسفر حج

  • 6 غذاى دسته جمعى

  • 7 قافله اى كه به حج مى رفت

  • 8 مسلمان و كتابى

  • 9 در ركاب خليفه

  • 10 امام باقر و مرد مسيحى

  • 11 اعرابى و رسول اكرم

  • 12 مرد شامى و امام حسين (ع )

  • 13 مردى كه اندرز خواست

  • 14 مسيحى و زره على (ع )

  • 15 امام صادق (ع )وگروهى ازمتصّوفه

  • 16 على و عاصم

  • 17 مستمند و ثروتمند

  • 18 بازارى و عابر

  • 19 غزالى و راهزنان

  • 20 ابن سينا و ابن مسكويه

  • 21 نصيحت زاهد

  • 22 در بزم خليفه

  • 23 نماز عيد

  • 24 گوش به دعاى مادر

  • 25 در محضر قاضى

  • 26 در سرزمين منا

  • 27 وزنه برداران

  • 28 تازه مسلمان

  • 29 سفره خليفه

  • 30 شكايت همسايه

  • 31 درخت خرما

  • 32 در خانه اُمّ سلمه

  • 33 بازار سياه

  • 34 وامانده قافله

  • 35 بند كفش

  • 36 هشام و فرزدق

  • 37 بزنطى

  • 38 عقيل مهمان على (ع )

  • 39 خواب وحشتناك

  • 40 در ظله بنى ساعده

  • 41 سلام يهود

  • 42 نامه اى به ابوذر

  • 43 مزد نامعين

  • 44 بنده است يا آزاد؟

  • 45 در ميقات

  • 46 بار نخل

  • 47 عرق كار

  • 48 دوستيى كه بريده شد

  • 49 يك دشنام

  • 50 شمشير زبان

  • 51 دو همكار

  • 52 منع شرابخواره

  • 53 پيراهن خليفه

  • 54 جوان آشفته حال

  • 55 مهاجران حبشه

  • 56 كارگر و آفتاب

  • 57 همسايه نو

  • 58 آخرين سخن

  • 59 نسيبه

  • 60 خواهش مسيح

  • 61 جمع هيزم از صحرا

  • 62 شراب در سفره

  • 63 استماع قرآن

  • 64 شهرت عوام

  • 65 سخنى كه به ابوطلب نيرو داد

  • 66 دانشجوى بزرگسال

  • 67 گياه شناس

  • 68 سخنور

  • 69 ثمره سفر طائف

  • 70 ابواسحق صابى

  • 71 در جستجوى حقيقت

  • 72 جوياى يقين

  • 73 تشنه اى كه مشك آبش به دوش بود

  • 74 لگد به افتاده

  • 75 مرد ناشناس

  • 76 پسر حاتم

  • 77 امتحان هوش

  • 78 جويبر و ذلفا

  • 79 يك اندرز

  • 80 تصميم ناگهانى

  • 81 پول با بركت

  • 82 گرانى ارزاق

  • 83 قرق حمام

  • 84 مضيقه بى آبى

  • 85 شكايت از روزگار

  • 86 عتاب استاد

  • 87 افطارى

  • 88 شاگرد بزاز

  • 89 اوضاع كواكب

  • 90 ستاره شناس

  • 91 گرهگشايى

  • 92 كداميك عابدترند؟

  • 93 اسكندر و ديوژن

  • 94 شاه و حكيم

  • 95 توحيد مفضل

  • 96 شتر دوانى

  • 97 نصرانى تشنه

  • 98 مهمانان على

  • 99 جذاميها

  • 100 ابن سيابه

  • 101 مهمان قاضى

  • 102 حرف بقالها

  • 103 پير و كودكان

  • 104 پيام سعد

  • 105 دعاى مستجاب

  • 106 مصونيتى كه لغو شد

  • 107 اولين شعار

  • 108 در بارگاه رستم

  • 109 فرار از بستر

  • 110 برنامه كار

  • 111 خوابى يا بيدار؟

  • 112 كابين خون

  • 113 پسرانت چه شدند؟

  • 114 پند آموزگار

  • 115 حق برادر مسلمان

  • 116 حق مادر

  • 117 محضر عالم

  • 118 هشام و طاووس يمانى

  • 119 بازنشستگى

  • 120 حتى برده فروشى

  • 121 خيار فروش

  • 122 گواهى ام علاء

  • 123 اذان نيمه شب

  • 124 شكايت از شوهر

  • 125 كارهاى خانه

جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 11 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • مشاهدات: 4723 / دانلود: 365
اندازه اندازه اندازه
داستان راستان جلد اول و دوم

داستان راستان جلد اول و دوم

نویسنده:
فارسی
داستان راستان جلد اول و دوم

مقدمه (جلد اوّل ) در مدتى كه مشغول جمع آورى و تنظيم و نگارش يا چاپ اين داستانها بودم ، به هريك از رفقا كه برخورد مى كردم و مى گفتم كتابى در دست تاءليف دارم مشتمل بر يك عده داستانهاى سودمند واقعى ، كه از كتب احاديث يا كتب تواريخ و سير استخراج كرده ، با زبانى ساده و سبكى اينچنين نگارش ‍ مى دهم تا در دسترس عموم قرار بگيرد، همه تحسين و تمجيد مى كردند و اين را بالا خص براى طبقه جوان ، كارى مفيد مى دانستند. بعضيها از آن جهت كه تاكنون نسبت به داستانهاى سودمند اخبار و احاديث اين كار انجام نشده ، اين را يك نوع (ابتكار) تلقى مى كردند و مى گفتند:(جاى اين كتاب تاكنون خالى بود).
البته كتابهاى سودمند، كه مستقيما متن حقايق اخلاقى و اجتماعى را به لباس (بيان ) در آورده اند يا كتبى كه حقايق زندگى را در لباس (داستان ) كه فكر و قلم نويسنده آن را ساخته و پرداخته است و حقيقتى ندارد، مجسم كرده اند يا كتب سيرت كه از اول تا آخر در مقام نقل تاريخ زندگى يك يا چند شخصيت بزرگ بوده اند از شماره بيرون است ، ولى نويسنده تاكنون به كتابى برنخورده است كه مؤ لف به منظور هدايت و ارشاد وتهذيب اخلاق عمومى ، داستانهايى سودمند از كتب تاريخ و حديث استخراج كرده و در دسترس عموم قرار داده باشد. اگر هم اين كار شده است ، نسبت به داستانهاى اخبار و احاديث صورت نگرفته است .
اين فكر خواه يك فكر ابتكارى باشد و خواه نباشد از من شروع نشده و ابتكار من نبوده است . در يكى از جلسات (هياءت تحريره شركت انتشار) كه از يك عده اساتيد و فضلا تشكيل مى شود و اين جانب نيز افتخار عضويت آن هياءت را دارد، يكى از اعضاى محترم پيشنهاد كرد كه خوب است كتابى اخلاقى و تربيتى نگارش يابد. ولى نه به صورت (بيان ) بلكه به صورت (حكايت و داستان )، آن هم نه داستانهاى جعلى و خيالى بلكه داستانهاى حقيقى و واقعى كه در كتب اخبار و احاديث يا كتب تواريخ و تراجم (شرح احوال ) ضبط شده است .
اين پيشنهاد مورد قبول هياءت واقع شد. سهمى كه اين جانب دارد اين است كه بيش از ساير اعضا اين فكر در نظرم مقبول و پسنديده آمد و همان وقت تعهد كردم كه اين وظيفه را انجام دهم . اثرى كه اكنون مشاهده مى فرماييد مولود آن پيشنهاد و آن تعهد است .
ماَّخذ و مدارك داستانها با قيد صفحه و احيانا با قيد چاپ كتاب ، در پاورقى نشان داده شده و گاه هست كه بيش از يك ماءخذ در پاورقى ذكر شده ، غالبا ذكر بيش از يك ماءخذ براى اين بوده كه در نقلها كم و زياد وجود داشته و قرائن نشان مى داده كه از هركدام چيزى افتاده يا آن كه ناقل ، عنايتى به نقل همه ٣داستان نداشته است .
در بيان و نگارش هيچ داستانى از حدود متن مآخذى كه نقل گشته تجاوز نشده و نگارنده از خيال خود چيزى بر اصل داستان نيفزوده يا چيزى از آن كم نكرده است . ولى در عين حال اين كتاب يك ترجمه ساده تحت اللفظى نيست ، بلكه سعى شده در حدودى كه قرائن و امارات دلالت مى كند و مقتضاى طبيعت روحيه هاى بشرى است ، بدون آن كه چيزى بر متن داستان افزوده گردد، هر داستانى پرورش داده شود.
با اينكه غالبا نقطه شروع و خط گردش داستان با آنچه در ماءخذ آمده فرق دارد و طرز بيان مختلف و متفاوت است ، به علاوه تا حدودى داستان در اينجا پرورش يافته است ، اگر خواننده به ماءخذ مراجعه كند، مى بيند اين تصرفات طورى به عمل آمده كه در حقيقت داستان ، هيچگونه تغيير و تبديلى نداده ، فقط داستان را مطبوع تر و شنيدنى تر كرده است .
در اين كتاب از لحاظ نتيجه داستان ، هيچگونه توضيحى داده نشده ، مگر آنكه در متن داستان جمله اى بوده كه نتيجه را بيان مى كرده است . و حتى (عنوانى ) كه روى داستان گذاشته شده سعى شده حتى الامكان ، عنوانى باشد كه اشاره به نتيجه داستان نباشد، البته اين بدان جهت بوده كه خواسته ايم نتيجه گيرى را به عهده خود خواننده بگذاريم .
كتاب و نوشته بايد هم زحمت فكر كردن را از دوش خواننده بردارد و هم او را وادار به تفكر كند و قوه فكرى او را برانگيزد. آن فكرى كه بايد از دوش ‍ خواننده برداشته شود،فكردر معناى جمله ها و عبارات است ، از اين نظر تا حدى كه وقت و فرصت اجازه مى داده كوشش شده كه عبارت روان و مفهوم باشد.
و اما آن فكرى كه بايد به عهده خواننده گذاشته شود، فكر در نتيجه است ، هرچيزى تا خود خواننده درباره آن فكر نكند و از فكر خود چيزى بر آن نيفزايد، با روحش آميخته نمى گردد و در دلش نفوذ نمى كند و در عملش اثر نمى بخشد. البته آن فكرى كه خواننده از خودش مى تواند بر مطلب بيفزايد، همانا نتيجه اى است كه به طور طبيعى از مقدمات مى توان گرفت .
همان طور كه از اول بنا بود، اكثر اين داستاها از كتب حديث گرفته شده و قهرمان داستان ، يكى از پيشوايان بزرگ دين است ، ولى البته منحصر به اين گونه داستانها نيست ، از كتب رجال و تراجم و تواريخ و سير هم استفاده شده و داستانهايى از علما و ساير شخصيتها آورده شده كه سودمند و آموزنده است . در اين قسمت نيز اعمال جمود و تعصب نشده و تنها به رجال شيعه اختصاص نيافته ، احيانا داستانهايى از ساير شخصيتهاى اسلامى يا داستانهايى از شخصيتهاى برجسته غير مسلمان آورده شده است ، چنانكه ملاحظه خواهيد فرمود.
نام اين كتاب را به اعتبار اينكه غالب قهرمانان اين داستانها كسانى هستند كه راست رو و بر صراط مستقيم مى باشند و در زبان قرآن كريم (صديقين ) ناميده شده اند، (داستان راستان ) گذاشته ايم . البته از آن جهت هم كه معمولاً طالبان و خوانندگان اينگونه داستانها افرادى هستند كه مى خواهند راست گام بردارند و اين كتاب براى آنها و به خاطر آنهاست ، ما اين داستانها را مى توانيم (داستان راستان ) بدانيم .
گذشته از همه اينها، چون اين داستانها ساخته وهم و خيال نيست ، بلكه قضايايى است كه در دنيا واقع شده و در متون كتبى كه عنايت بوده قضايايى حقيقى در آن كتب با كمال صداقت و راستى و امانت ضبط شود، ضبط شده و اين داستانها (داستانهاى راست ) است ، از اين رو مناسب بود كه ماده (راستى ) را در جزء نام اين كتاب قرار دهيم .
اين داستان علاوه بر آنكه عملاً مى تواند راهنماى اخلاقى و اجتماعى سودمندى باشد، معرف روح تعليمات اسلامى نيز هست و خواننده از اين رهگذر به حقيقت و روح تعليمات اسلامى آشنا مى شود و مى تواند خود را يا محيط و جامعه خود را با اين مقياسها اندازه بگيرد و ببيند در جامعه اى كه او در آن زندگى مى كند و همه طبقات ، خود را مسلمان مى دانند و احيانا بعضى از آن طبقات سنگ اسلام را نيز به سينه مى زنند، چه اندازه از معنا و حقيقت اسلام معمول و مجرى است .
اين داستانها هم براى (خواص ) قابل استفاده است و هم براى (عوام )، ولى منظور از اين نگارش تنها استفاده عوام است ؛ زيرا تنها اين طبقاتند كه ميلى به عدالت و انصاف و خضوعى در برابر حق و حقيقت در آنها موجود است و اگر با سخن حقى مواجه شوند حاضرند خود را با آن تطبيق دهند.
صلاح و فساد طبقات اجتماع در يكديگر تاءثير دارد، ممكن نيست كه ديوارى بين طبقات كشيده شود و طبقه اى از سرايت فساد يا صلاح طبقه ديگر مصون يا بى بهره بماند، ولى معمولاً فساد از (خواص ) شروع مى شود و به (عوام ) سرايت مى كند. و صلاح برعكس از (عوام ) و تنبه و بيدارى آنها آغاز مى شود و اجبارا (خواص ) را به صلاح مى آورد؛ يعنى عادتا فساد از بالا به پايين مى ريزد و صلاح از پايين به بالا سرايت مى كند.
روى همين اصل است كه مى بينيم اميرالمؤمنين على عليه السلام در تعليمات عاليه خود، بعد از آنكه مردم را به دو طبقه (عامه ) و (خاصه ) تقسيم مى كند، نسبت به صلاح و به راه آمدن خاصه اظهار ياءس و نوميدى مى كند و تنها عامه مردم را مورد توجه قرار مى دهد.
در دستور حكومتى كه به نام (مالك اشتر نخعى ) مرقوم داشته مى نويسد:(براى والى هيچكس پرخرج تر در هنگام سستى كم كمك تر در هنگام سختى ، متنفرتر از عدالت و انصاف ، پرتوقع تر، ناسپاس تر، عذرناپذيرتر، كم طاقت تر در شدايد از (خاصه ) نيست . همانا استوانه دين و نقطه مركزى مسلمين و مايه پيروزى بر دشمن ، (عامه ) مى باشند، پس توجه تو همواره به اين طبقه معطوف باشد).
اين فكر غلطى است از يك عده طرفداران اصلاح كه هروقت در فكر يك كار اصلاحى مى افتند، (زعماى ) هر صنف را در نظر مى گيرند و آن قله هاى مرتفع در نظرشان مجسم مى شود و مى خواهند از آن ارتفاعات منيع شروع كنند.
تجربه نشان داده كه معمولاً كارهايى كه از ناحيه آن قله هاى رفيع آغاز شده و در نظرها مفيد مى نمايد، بيش از آن مقدار كه حقيقت و اثر اصلاحى داشته باشد، جنبه تظاهر و تبليغات و جلب نظر عوام دارد.
از ذكر اين نكته نيز نمى توانم صرف نظر كنم كه در مدتى كه مشغول نگارش يا چاپ اين داستانها بودم ، بعضى از دوستان ضمن تحسين و اعتراف به سودمندى اين كتاب ، از اينكه من كارهاى به عقيده آنها مهمتر و لازمتر خود را موقتا كنار گذاشته و به اين كار پرداخته ام ، اظهار تاءسف مى كردند و ملامتم مى نمودم كه چرا چندين تاءليف علمى مهم را در رشته هاى مختلف ، به يك سو گذاشته ام و به چنين كار ساده اى پرداخته ام . حتى بعضى پيشنهاد كردند كه حالا كه زحمت اين كار را كشيده اى پس لااقل به نام خودت منتشر نكن ! من گفتم چرا؟ مگر چه عيبى دارد؟ گفتند اثرى كه به نام تو منتشر مى شود لااقل بايد در رديف همان اصول فلسفه باشد، اين كار براى تو كوچك است . گفتم مقياس كوچكى و بزرگى چيست ؟ معلوم شد مقياس بزرگى و كوچكى كار در نظر اين آقايان مشكلى و سادگى آن است و كارى به اهميت و بزرگى و كوچكى نتيجه كار ندارند، هركارى كه مشكل است بزرگ است و هر كارى كه ساده است كوچك .
اگر اين منطق و اين طرز تفكر مربوط به يك نفر يا چند نفر مى بود، من در اينجا از آن نام نمى بردم ، متاءسفانه اين طرز تفكر كه جز يك بيمارى اجتماعى و يك انحراف بزرگ از تعلميات عاليه اسلامى چيز ديگرى نيست در اجتماع ما زياد شيوع پيدا كرده ، چه زبانها را كه اين منطق نبسته و چه قلمها را كه نشكسته و به گوشه اى نيفكنده است ؟
به همين دليل است كه ما امروز از لحاظ كتب مفيد و مخصوصا كتب دينى و مذهبى سودمند، بيش از اندازه فقيريم ، هر مدعى فضلى حاضر است ده سال يا بيشتر صرف وقت كند و يك رطب و يا بس به هم ببافد و به عنوان يك اثر علمى ، كتابى تاءليف كند و با كمال افتخار نام خود را پشت آن كتاب بنويسد، بدون آنكه يك ذره به حال اجتماع مفيد فايده اى باشد. اما از تاءليف يك كتاب مفيد، فقط به جرم اينكه ساده است و كسر شاءن است ، خوددارى مى كند. نتيجه همين است كه آنچه بايسته و لازم است نوشته نمى شود و چيزهايى كه زايد و بى مصرف است پشت سر يكديگر چاپ و تاءليف مى گردد. چه خوب گفته خواجه نصيرالدين طوسى :
افسوس كه آنچه برده ام باختنى است
بشناخته ها تمام نشناختنى است
برداشته م هرآنچه بايد بگذاشت
بگذاشته ام هرآنچه برداشتنى است
عاقبة الامر در جواب آن آقايان گفتم : اين پيشنهاد شما مرا متذكر يك بيمارى اجتماعى كرد نه تنها از تصميم خود صرف نظر نمى كنم ، بلكه در مقدمه كتاب از اين پيشنهاد شما به عنوان يك (بيمارى اجتماعى ) نام خواهم برد.
بعد به اين فكر افتادم كه حتما همان طور كه عده اى كسرشاءن خود مى دانند كه كتابهاى ساده هرچند مفيد باشد تاءليف كنند، عده اى هم خواهند بود كه كسر شاءن خود مى دانند كه دستورها و حكمتهايى كه از كتابهاى ساده درك مى كنند به كار ببندند!!
در اين كتاب براى رعايت حشمت و حرمت قرآن كريم از داستانهاى آن كتاب مقدس چيزى جزء اين داستانها قرار نداديم . معتقد بوده و هستيم كه قصص قرآن مستقل چاپ و منتشر شود و خوشبختانه اين كار را مكرر در زبان عربى و اخيرا در زبان فارسى صورت گرفته است .
استفاده اى كه ما از قرآن مجيد كرده ايم ،اصل تاءليف اين كتاب است ؛ زيرا اولين كتابى كه (داستان راستان ) را به منظور هدايت و راهنمايى و تربيت اجتماع بشرى جزء تعلميات عاليه خود قرار داده (قرآن كريم ) است .
اين جلد، مشتمل بر ٧٥ داستان است . من براى اين جلد يكصد داستان تهيه كرده بودم ، و ميل داشتم ساير مجلدات اين كتاب نيز هركدام مشتمل بر يكصد داستان باشد، ولى ديدم عقيده دوستان خصوصا اعضاى محترم (هياءت تحريريه شركت انتشار) بر اين است كه صد داستان ، حجم كتاب را بزرگ مى كند و از طرفى نوع كاغذى كه كتاب با آن چاپ مى شد در اين وقت ناياب شد، لهذا به داستان هفتاد و پنجم ، اين جلد را ختم كرديم .
اين مطب را هم بگويم كه اكثريت قريب به اتفاق اين داستانها، جنبه مثبت دارد و فقط دو سه داستان است كه جنبه منفى دارد؛ يعنى از نوع ادبى است كه لقمام آموخت كه با نشان داده يك نقطه ضعف اخلاقى ، تنبه و تذكر حاصل مى شود، مثل داستان (يك دشنام ) و داستان (شمشير زبان ) كه به دنبال داستان (دوستى كه بريده شده ) به تناسب آن داستان آمده . اول بدون توجه اين داستانها را نگاشتم ، بعد خواستم آنها را بردارم و همه را يكنواخت و از نوع داستانهايى قرار دهم كه از طريق مثبت راهنمايى مى كنند، مدتى در حال ترديد باقى ماندم ، عاقبت تصميم گرفتم كه حذف نكنم و باقى بگذارم و در مقدمه نظر خوانندگان را در درج اين نوع داستانها بخواهم تا براى جلدهاى بعدى تصميم قطعى گرفته شود.
خود را به راهنمايى و انتقاد نيازمند مى دانم هرگونه نظر انتقادى و اصلاحى كه از طرف خوانندگان محترم برسد با كمال تشكر و امتنان مورد توجه و استفاده قرار خواهد گرفت . از خداوند سعادت و توفيق مساءلت مى نماييم .
تهران ١٩ تيرماه ١٣٣٩ هجرى شمسى
مطابق ١٥ محرم الحرام ١٣٨٠ هجرى قمرى ١ رسول اكرم و دو حلقه جمعيت رسول اكرم (ص ) وارد مسجد (مسجد مدينه (١)) شد، چشمش به دو اجتماع افتاد كه از دو دسته تشكيل شده بود و هر دسته اى حلقه اى تشكيل داده سرگرم كارى بودند: يك دسته مشغول عبادت و ذكر و دسته ديگر به تعليم و تعلّم و ياد دادن و ياد گرفتن سرگرم بودند، هر دو دسته را از نظر گذرانيد و از ديدن آنها مسرور و خرسند شد. به كسانى كه همراهش بودند روكرد و فرمود:(اين هر دو دسته كار نيك مى كنند و بر خير و سعادتند). آنگاه جمله اى اضافه كرد:(لكن من براى تعليم و دانا كردن فرستاده شده ام )، پس خودش به طرف همان دسته كه به كار تعليم و تعلّم اشتغال داشتند رفت و در حلقه آنها نشست (٢).
٢ مردى كه كمك خواست به گذشته پرمشقت خويش مى انديشيد، به يادش مى افتاد كه چه روزهاى تلخ و پرمرارتى را پشت سرگذاشته ، روزهايى كه حتى قادر نبود قوت روزانه زن و كودكان معصومش را فراهم نمايد. با خود فكرمى كرد كه چگونه يك جمله كوتاه فقط يك جمله كه در سه نوبت پرده گوشش را نواخت ، به روحش نيرو داد و مسير زندگايش را عوض كرد و او و خانواده اش را از فقر و نكبتى كه گرفتار آن بودند نجات داد.
او يكى از صحابه رسول اكرم بود. فقر و تنگدستى بر او چيره شده بود. در يك روز كه حس كرد ديگر كارد به استخوانش رسيده ، با مشورت و پيشنهاد زنش تصميم گرفت برود و وضع خود را براى رسول اكرم شرح دهد و از آن حضرت استمداد مالى كند.
با همين نيت رفت ، ولى قبل از آنكه حاجت خود را بگويد اين جمله از زبان رسول اكرم به گوشش خورد:(هركس از ما كمكى بخواهد ما به او كمك مى كنيم ، ولى اگر كسى بى نيازى بورزد و دست حاجت پيش مخلوقى دراز نكند، خداوند او را بى نياز مى كند)
آن روز چيزى نگفت . و به خانه خويش برگشت . باز با هيولاى مهيب فقر كه همچنان بر خانه اش سايه افكنده بود روبرو شد، ناچار روز ديگر به همان نيت به مجلس رسول اكرم حاضر شد، آن روز هم همان جمله را از رسول اكرم شنيد:(هركس از ما كمكى بخواهد ما به او كمك مى كنيم ، ولى اگر كسى بى نيازى بورزد، خداوند او را بى نياز مى كند)
اين دفعه نيز بدون اينكه حاجت خود را بگويد، به خانه خويش برگشت ، و چون خود را همچنان در چنگال فقر ضعيف و بيچاره و ناتوان مى ديد، براى سومين بار به همان نيت به مجلس رسول اكرم رفت ، باز هم لبهاى رسول اكرم به حركت آمد و با همان آهنگ كه به دل قوت و به روح اطمينان مى بخشيد همان جمله را تكرار كرد.
اين بار كه آن جمله را شنيد، اطمينان بيشترى در قلب خود احساس كرد. حس كرد كه كليد مشكل خويش را در همين جمله يافته است . وقتى كه خارج شد با قدمهاى مطمئن ترى راه مى رفت . با خود فكر مى كرد كه ديگر هرگز به دنبال كمك و مساعدت بندگان نخواهم رفت . به خدا تكيه مى كنم و از نيرو و استعدادى كه در وجود خودم به وديعت گذاشته شده استفاده مى كنم و از او مى خواهم كه مرا در كارى كه پيش مى گيرم موفق گرداند و مرا بى نياز سازد.
با خودش فكر كرد كه از من چه كارى ساخته است ؟ به نظرش رسيد عجالتا اين قدر ازاو ساخته هست كه برود به صحرا و هيزمى جمع كند و بياورد و بفروشد. رفت و تيشه اى عاريه كرد و به صحرا رفت ، هيزمى جمع كرد و فروخت . لذت حاصل دسترنج خويش را چشيد. روزهاى ديگر به اين كار ادامه داد تا تدريجا توانست از همين پول براى خود تيشه و حيوان و ساير لوازم كار را بخرد. باز هم به كار خود ادامه داد تا صاحب سرمايه و غلامانى شد.
روزى رسول اكرم به اورسيد و تبسم كنان فرمود:(نگفتم هركس از ما كمكى بخواهد ما به او كمك مى دهيم ، ولى اگر بى نيازى بورزد خداوند او را بى نياز مى كند) (٣).
٣ خواهش دعا شخصى با هيجان و اضطراب ، به حضور امام صادق عليه السلام آمد و گفت : در باره من دعايى بفرماييد تا خداوند به من وسعت رزقى بدهد كه خيلى فقير و تنگدستم .
امام :(هرگز دعا نمى كنم ).
چرا دعا نمى كنيد؟
(براى اينكه خداوند راهى براى اين كار معين كرده است ، خداوند امر كرده كه روزى را پى جويى كنيد و طلب نماييد. اما تو مى خواهى در خانه خود بنشينى و با دعا روزى را به خانه خود بكشانى !) (٤)
٤ بستن زانوى شتر قافله چندين ساعت راه رفته بود. آثار خستگى در سواران و در مركبها پديد گشته بود. همينكه به منزلى رسيدند كه آنجا آبى بود، قافله فرود آمد. رسول اكرم نيزكه همراه قافله بود، شتر خويش را خوابانيد و پياده شد. قبل از همه چيز، همه در فكر بودند كه خود را به آب برسانند و مقدمات نماز را فراهم كنند.
رسول اكرم بعد از آنكه پياده شد، به آن سو كه آب بود روان شد، ولى بعد از آنكه مقدارى رفت ، بدون آنكه با احدى سخنى بگويد، به طرف مركب خويش بازگشت . اصحاب و ياران با تعجب با خود مى گفتند آيا اينجا را براى فرود آمدن نپسنديده است و مى خواهد فرمان حركت بدهد؟! چشمها مراقب و گوشها منتظر شنيدن فرمان بود. تعجب جمعيت هنگامى زياد شد كه ديدند همين كه به شتر خويش رسيد، زانوبند را برداشت و زانوهاى شتر را بست و دو مرتبه به سوى مقصد اولى خويش روان شد.
فريادها از اطراف بلند شد:(اى رسول خد! چرا ما را فرمان ندادى كه اين كار را برايت بكنيم و به خودت زحمت دادى و برگشتى ؟ ما كه با كمال افتخار براى انجام اين خدمت آماده بوديم ).
در جواب آنها فرمود:(هرگز از ديگران در كارهاى خود كمك نخواهيد و به ديگران اتكا نكنيد ولو براى يك قطعه چوب مسواك باشد) (٥)
٥ همسفر حج مردى از سفر حج برگشته ، سرگذشت مسافرت خودش و همراهانش را براى امام صادق تعريف مى كرد، مخصوصا يكى از همسفران خويش را بسيار مى ستود كه چه مرد بزرگوارى بود، ما به معيت همچو مرد شريفى مفتخر بوديم ، يكسره مشغول طاعت و عبادت بود، همينكه در منزلى فرود مى آمديم او فورا به گوشه اى مى رفت و سجاده خويش را پهن مى كرد و به طاعت و عبادت خويش مشغول مى شد.
امام :(پس چه كسى كارهاى او را انجام مى داد؟ و كه حيوان او را تيمار مى كرد؟).
البته افتخار اين كارها با ما بود. او فقط به كارهاى مقدس خويش مشغول بود و كارى به اين كارها نداشت .
(بنابراين همه شما از او برتر بوده ايد).
٦ غذاى دسته جمعى همينكه رسول اكرم و اصحاب و ياران از مركبها فرود آمدند و بارها را بر زمين نهادند، تصميم جمعيت بر اين شد كه براى غذا گوسفندى را ذبح و آماده كنند.
يكى از اصحاب گفت :(سر بريدن گوسفند با من ).
ديگرى :(كندن پوست آن با من ).
سومى :(پختن گوشت آن با من ).
چهارمى : ...
رسول اكرم :(جمع كردن هيزم از صحرا با من ).
جمعيت :(يا رسول اللّه ! شما زحمت نكشيد و راحت بنشينيد، ما خودمان با كمال افتخار همه اين كارها را مى كنيم ).
رسول اكرم :(مى دانم كه شما مى كنيد، ولى خداوند دوست نمى دارد بنده اش را در ميان يارانش با وضعى متمايز ببيند كه براى خود نسبت به ديگران امتيازى قائل شده باشد) (٦).
سپس به طرف صحرا رفت و مقدار لازم خار و خاشاك از صحرا جمع كرد و آورد (٧).
٧ قافله اى كه به حج مى رفت قافله اى از مسلمانان كه آهنگ مكه داشت ، همينكه به مدينه رسيد چند روزى توقف و استراحت كرد و بعد از مدينه به مقصد مكه به راه افتاد. در بين راه مكه و مدينه ، در يكى از منازل ، اهل قافله با مردى مصادف شدند كه با آنها آشنا بود. آن مرد در ضمن صحبت با آنها، متوجه شخصى در ميان آنها شد كه سيماى صالحين داشت و با چابكى و نشاط مشغول خدمت و رسيدگى به كارها و حوايج اهل قافله بود، در لحظه اول او را شناخت . با كمال تعجب از اهل قافله پرسيد: اين شخصى را كه مشغول خدمت و انجام كارهاى شماست مى شناسيد؟
- نه ، او را نمى شناسيم ، اين مرد در مدينه به قافله ما ملحق شد، مردى صالح و متقى و پرهيزگار است . ما از او تقاضا نكرده ايم كه براى ما كارى انجام دهد، ولى او خودش مايل است كه در كارهاى ديگران شركت كند و به آنها كمك بدهد.
معلوم است كه نمى شناسيد، اگر مى شناختيد اين طور گستاخ نبوديد، هرگز حاضر نمى شديد مانند يك خادم به كارهاى شما رسيدگى كند.
مگر اين شخص كيست ؟
اين ، (على بن الحسين زين العابدين ) است .
جمعيت آشفته بپا خاستند و خواستند براى معذرت ، دست و پاى امام را ببوسند. آنگاه به عنوان گِله گفتند: اين چه كارى بود كه شماباماكرديد؟!ممكن بود خداى ناخواسته ما جسارتى نسبت به شما بكنيم و مرتكب گناهى بزرگ بشويم .
امام :(من عمدا شما را كه مرا نمى شناختيد براى همسفرى انتخاب كردم ؛ زيرا گاهى با كسانى كه مرا مى شناسند مسافرت مى كنم ، آنها به خاطر رسول خدا زياد به من عطوفت و مهربانى مى كنند، نمى گذارند كه من عهده دار كار و خدمتى بشوم ، از اينرو مايلم همسفرانى انتخاب كنم كه مرا نمى شناسند و از معرفى خودم هم خوددارى مى كنم تا بتوانم به سعادت خدمت رفقا نايل شوم ) (٨)
٨ مسلمان و كتابى در آن ايام ، شهر كوفه مركز ثقل حكومت اسلامى بود. در تمام قلمرو كشور وسيع اسلامى آن روز، به استثناى قسمت شامات ، چشمها به آن شهر دوخته بود كه چه فرمانى صادر مى كند و چه تصميمى مى گيرد.
در خارج اين شهر دو نفر، يكى مسلمان و ديگرى كتابى (يهودى يا مسيحى يا زردشتى ) روزى در راه به هم برخورد كردند. مقصد يكديگر را پرسيدند، معلوم شد كه مسلمان به كوفه مى رود و آن مرد كتابى در همان نزديكى ، جاى ديگرى را در نظر دارد كه برود. توافق كردند كه چون در مقدارى از مسافت راهشان يكى است با هم باشند و با يكديگر مصاحبت كنند.
راه مشترك ، با صميميت ، در ضمن صحبتها و مذاكرات مختلف طى شد. به سر دوراهى رسيدند، مرد كتابى با كمال تعجب مشاهده كرد كه رفيق مسلمانش از آن طرف كه راه كوفه بود نرفت و از اين طرف كه او مى رفت آمد.
پرسيد: مگر تو نگفتى من مى خواهم به كوفه بروم ؟
چرا.
پس چرا از اين طرف مى آيى ؟ راه كوفه كه آن يكى است .
مى دانم ، مى خواهم مقدارى تو را مشايعت كنم . پيغمبر ما فرمود:(هرگاه دو نفر در يك راه با يكديگر مصاحبت كنند، حقى بر يكديگر پيدا مى كنند)، اكنون تو حقى بر من پيدا كردى . من به خاطر اين حق كه به گردن من دارى مى خواهم چند قدمى تو را مشايعت كنم . و البته بعد به راه خودم خواهم رفت .
اوه ! پيغمبر شما كه اين چنين نفوذ و قدرتى در ميان مردم پيدا كرد و به اين سرعت دينش در جهان رايج شد، حتما به واسطه همين اخلاق كريمه اش ‍ بوده .
تعجب و تحسين مرد كتابى در اين هنگام به منتها درجه رسيد كه برايش ‍ معلوم شد، اين رفيق مسلمانش ، خليفه وقت (على بن ابيطالب عليه السلام -) بوده . طولى نكشيد كه همين مرد، مسلمان شد و در شمار افراد مؤمن و فداكار اصحاب على عليه السلام قرار گرفت (٩).
٩ در ركاب خليفه على عليه السلام هنگامى كه به سوى كوفه مى آمد، وارد شهر انبار شد كه مردمش ايرانى بودند.
كدخدايان و كشاورزان ايرانى خرسند بودند كه خليفه محبوبشان از شهر آنها عبور مى كند، به استقبالش شتافتند، هنگامى كه مركب على به راه افتاد، آنها در جلو مركب على عليه السلام شروع كردند به دويدن . على آنها را طلبيد و پرسيد:(چرا مى دويد، اين چه كارى است كه مى كنيد؟!).
اين يك نوعى احترام است كه ما نسبت به امرا و افراد مورد احترام خود مى كنيم . اين سنت و يك نوع ادبى است كه در ميان ما معمول بوده است .
(اين كار شما را در دنيا به رنج مى اندازد و در آخرت به شقاوت مى كشاند. هميشه از اين گونه كارها كه شما راپست و خوار مى كند خوددارى كنيد. به علاوه اين كارها چه فايده اى به حال آن افراد دارد؟) (١٠).
١٠ امام باقر و مرد مسيحى امام باقر، محمد بن على بن الحسين عليه السلام لقبش (باقر) است . باقر يعنى شكافنده . به آن حضرت (باقرالعلوم ) مى گفتند، يعنى شكافنده دانشها.
مردى مسيحى ، به صورت سخريه و استهزا، كلمه (باقر) تصحيف كرد به كلمه (بقر) يعنى گاو به آن حضرت گفت :(اَنْتَ بَقَرٌ؛ يعنى تو گاوى !!).
امام بدون آنكه از خود ناراحتى نشان بدهد و اظهار عصبانيت كند، با كمال سادگى گفت :(نه ، من بقر نيستم من باقرم ).
مسيحى : تو پسر زنى هستى كه آشپز بود.
(شغلش اين بود، عار و ننگى محسوب نمى شود).
مادرت سياه و بى شرم و بدزبان بود.
(اگر اين نسبتها كه به مادرم مى دهى راست است ، خداوند او را بيامرزد و از گناهش بگذرد و اگر دروغ است ، از گناه تو بگذرد كه دروغ و افترا بستى ).
مشاهده اين همه حلم ، از مردى كه قادر بود همه گونه موجبات آزارد يك مرد خارج از دين اسلام را فراهم آورد، كافى بود كه انقلابى در روحيه مرد مسيحى ايجاد نمايد و او را به سوى اسلام بكشاند.
مرد مسيحى بعدا مسلمان شد (١١)
١١ اعرابى و رسول اكرم عربى بيابانى و وحشى ، وارد مدينه شد و يكسره به مسجد آمد تا مگر از رسول خدا سيم و زرى بگيرد. هنگامى وارد شد كه رسول اكرم در ميان انبوه اصحاب و ياران خود بود. حاجت خويش را اظهار كرد و عطايى خواست . رسول اكرم چيزى به او داد، ولى او قانع نشد و آن را كم شمرد، به علاوه سخن درشت و ناهموارى بر زبان آورد و نسبت به رسول خدا جسارت كرد. اصحاب و ياران ،سخت در خشم شدند و چيزى نمانده بود كه آزارى به او برسانند، ولى رسول خدا مانع شد.
رسول اكرم بعدا اعرابى را با خود به خانه برد و مقدار ديگرى به او كمك كرد، ضمنا اعرابى از نزديك مشاهده كرد كه وضع رسول اكرم به وضع رؤ سا و حكامى كه تا كنون ديده شباهت ندارد و زر و خواسته اى در آنجا جمع نشده .
اعرابى اظهار رضايت كرد و كلمه اى تشكرآميز بر زبان راند. در اين وقت رسول اكرم به او فرمود:(تو ديروز سخن درشت و ناهموارى بر زبان راندى كه موجب خشم اصحاب و يارن من شد. من مى ترسم از ناحيه آنها به تو گزندى برسد، ولى اكنون در حضور من اين جمله تشكرآميز را گفتى ، آيا ممكن است همين جمله را در حضور جمعيت بگويى تا خشم و ناراحتى كه آنان نسبت به تو دارند از بين برود؟)
اعرابى گفت :(مانعى ندارد).
روز ديگر اعرابى به مسجد آمد، در حالى كه همه جمع بودند، رسول اكرم روبه جمعيت كرد و فرمود:(اين مرد اظهار مى دارد كه از ما راضى شده آيا چنين است ؟)
اعرابى گفت :(چنين است ) و همان جمله تشكرآميز كه در خلوت گفته بود تكرار كرد. اصحاب و ياران رسول خدا خنديدند.
در اين هنگام رسول خدا رو به جمعيت كرد و فرمود:
(مثل من و اين گونه افراد، مثل همان مردى است كه شترش رميده بود و فرار مى كرد، مردم به خيال اينكه به صاحب شتر كمك بدهند فرياد كردند و به دنبال شتر دويدند. آن شتر بيشتر رَم كرد و فرارى تر شد. صاحب شتر، مردم را بانگ زد و گفت : خواهش مى كنم كسى به شتر من كارى نداشته باشد، من خودم بهتر مى دانم كه از چه راه شتر خويش را رام كنم ).
همينكه مردم را از تعقيب بازداشت ، رفت و يك مشت علف برداشت وآرام آرام از جلو شتر بيرون آمد، بدون آنكه نعره اى بزند و فريادى بكشد و بدود، تدريجا در حالى كه علف را نشان مى داد جلو آمد. بعد با كمال سهولت ، مهار شتر خويش را در دست گرفت و روان شد.
(اگر ديروز من شما را آزاد گذاشته بودم ، حتما اين اعرابى بدبخت به دست شما كشته شده بود و در چه حالى بدى كشته شده بود، در حال كفر و بت پرستى ولى مانع دخالت شما شدم و خودم با نرمى و ملايمت او را رام كردم ) (١٢).
١٢ مرد شامى و امام حسين (ع ) شخصى از اهل شام ، به قصد حج يا مقصد ديگر به مدينه آمد. چشمش ‍ افتاد به مردى كه در كنارى نشسته بود. توجهش جلب شد، پرسيد: اين مرد كيست ؟ گفته شد:(حسين بن على بن ابيطالب است ). سوابق تبليغاتى عجيبى (١٣) كه در روحش رسوخ كرده بود، موجب شد كه ديگ خشمش به جوش آيد و قربة الى اللّه ! آنچه مى تواند سب و دشنام نثار حسين بن على بنمايد. همينكه هر چه خواست گفت و عقده دل خود را گشود، امام حسين بدون آنكه خشم بگيرد و اظهار ناراحتى كند، نگاهى پر از مهر و عطوفت به او كرد و پس از آنكه چند آيه از قرآن مبنى بر حسن خلق و عفو و اغماض ‍ قرائت كرد به او فرمود:
(ما براى هر نوع خدمت و كمك به تو آماده ايم )
آنگاه از او پرسيد:(آيا از اهل شامى ؟).
جواب داد: آرى .
فرمود:(من با اين خلق و خوى سابقه دارم و سرچشمه آن را مى دانم ).
پس از آن فرمود:(تو در شهر ما غريبى . اگر احتياجى دارى حاضريم به تو كمك دهيم ، حاضريم در خانه خود از تو پذيرايى كنيم . حاضريم تو را بپوشانيم ، حاضريم به تو پول بدهيم ).
مرد شامى كه منتظر بود با عكس العمل شديدى برخورد كند و هرگز گمان نمى كرد با يك همچو گذشت و اغماضى روبرو شود، چنان منقلب شد كه گفت : آرزو داشتم در آن وقت زمين شكافته مى شد و من به زمين فرو مى رفتم و اين چنين نشناخته و نسنجيده گستاخى نمى كردم . تا آن ساعت براى من ، در همه روى زمين كسى از حسين و پدرش مبغوضتر نبود و از آن ساعت برعكس ، كسى نزد من از او و پدرش محبوبتر نيست (١٤).
١٣ مردى كه اندرز خواست مردى از باديه به مدينه آمد و به حضور رسول اكرم رسيد. از آن حضرت پندى و نصيحتى تقاضا كرد. رسول اكرم به او فرمود:(خشم مگير) و بيش از اين چيزى نفرمود.
آن مرد به قبيله خويش برگشت . اتفاقا وقتى كه به ميان قبيله خود رسيد، اطلاع يافت كه در نبودن او حادثه مهمى پيش آمده ، از اين قرار كه جوانان قوم او دستبردى به مال قبيله اى ديگر زده اند و آنها نيز معامله به مثل كرده اند و تدريجا كار به جاهاى باريك رسيده و دو قبيله در مقابل يكديگر صف آرايى كرده اند و آماده جنگ وكارزارند.شنيدن اين خبر هيجان آور،خشم اورابرانگيخت .فورا سلاح خويش را خواست و پوشيد و به صف قوم خود ملحق و آماده همكارى شد.
در اين بين ، گذشته به فكرش افتاد، به يادش آمد كه به مدينه رفته و چه چيزها ديده و شنيده ، به يادش آمد كه از رسول خدا پندى تقاضا كرده است و آن حضرت به او فرموده :(جلو خشم خود را بگير).
در انديشه فرو رفت كه چرا من تهييج شدم و به چه موجبى من سلاح پوشيدم و اكنون خود را مهياى كشتن و كشته شدن كرده ام ؟ چرا بى جهت من برافروخته و خشمناك شده ام ؟! با خود فكر كرد الا ن وقت آن است كه آن جمله كوتاه را به كار بندم .
جلو آمد و زعماى صف مخالف را پيش خواند و گفت : اين ستيزه براى چيست ؟ اگر منظور غرامت آن تجاوزى است كه جوانان نادان ما كرده اند، من حاضرم از مال شخصى خودم ادا كنم . علت ندارد كه ما براى همچو چيزى به جان يكديگر بيفتيم و خون يكديگر را بريزيم .
طرف مقابل كه سخنان عاقلانه و مقرون به گذشت اين مرد را شنيدند، غيرت و مردانگى شان تحريك شد و گفتند: ما هم از تو كمتر نيستيم . حالا كه چنين است ما از اصل ادعاى خود صرف نظر مى كنيم .
هر دو صف به ميان قبيله خود بازگشتند (١٥).
١٤ مسيحى و زره على (ع ) در زمان خلافت على عليه السلام در كوفه ، زره آن حضرت گم شد. پس از چندى در نزدِيك مرد مسيحى پيدا شد. على او را به محضر قاضى برد و اقامه دعوى كرد كه :(اين زره از آن من است ، نه آن را فروخته ام و نه به كسى بخشيده ام . و اكنون آن را در نزد اين مرد يافته ام )
قاضى به مسيحى گفت : خليفه ادعاى خود را اظهار كرد، تو چه مى گويى ؟
او گفت : اين زره مال خود من است و در عين حال گفته مقام خلافت را تكذيب نمى كنم (ممكن است خليفه اشتباه كرده باشد)
قاضى رو كرد به على و گفت : تو مدعى هستى و اين شخص منكر است ، على هذا بر تو است كه شاهد بر مدعاى خود بياورى .
على خنديد و فرمود:(قاضى راست مى گويد، اكنون مى بايست كه من شاهد بياورم ، ولى من شاهد ندارم )
قاضى روى اين اصل كه مدعى شاهد ندارد، به نفع مسيحى حكم كرد و او هم زره را برداشت و روان شد.
ولى مرد مسيحى كه خود بهتر مى دانست كه زره مال كى است ، پس از آنكه چند گامى پيمود وجدانش مرتعش شد و برگشت ، گفت : اين طرز حكومت و رفتار از نوع رفتارهاى بشر عادى نيست ، از نوع حكومت انبياست و اقرار كرد كه زره از على است . طولى نكشيد او را ديدند مسلمان شده و با شوق و ايمان در زير پرچم على در جنگ نهروان مى جنگد (١٦).
١٥ امام صادق (ع )وگروهى ازمتصّوفه (سفيان ثورى ) (١٧) كه در مدينه مى زيست ، بر امام صادق وارد شد. امام را ديد جامه اى سپيد و بسيار لطيف مانند پرده نازكى كه ميان سفيده تخم مرغ و پوست آن است و آن دو را از هم جدا مى سازد، پوشيده است . به عنوان اعتراض گفت : اين جامه سزاوار تو نيست ، تو نمى بايست خود را به زيورهاى دنيا آلوده سازى ، از تو انتظار مى رود كه زهد بورزى و تقوا داشته باشى و خود را از دنيا دور نگهدارى .
امام :(مى خواهم سخنى به تو بگويم ، خوب گوش كن كه از براى دنيا و آخرت تو مفيد است . اگر راستى اشتباه كرده اى و حقيقت نظر دين اسلام را در باره اين موضوع نمى دانى ، سخن من براى تو بسيار سودمند خواهد بود. اما اگر منظورت اين است كه در اسلام بدعتى بگذارى و حقايق را منحرف و وارونه سازى ، مطلب ديگرى است . و اين سخنان به تو سودى نخواهد داد. ممكن است تو وضع ساده و فقيرانه رسول خدا و صحابه آن حضرت را در آن زمان ، پش خود مجسم سازى و فكر كنى كه يك نوع تكليف و وظيفه اى براى همه مسلمين تا روز قيامت هست كه عين آن وضع را نمونه قرار دهند و هميشه فقيرانه زندگى كنند. اما من به تو بگويم كه رسول خدا در زمانى و محيطى بود كه فقر و سختى و تنگدستى بر آن مستولى بود. عموم مردم از داشتن لوازم اوليه زندگى محروم بودند. وضع خاص زندگى رسول اكرم و صحابه آن حضرت مربوط به وضع عمومى آن روزگار بود ولى اگر در عصرى و روزگارى وسايل زندگى فراهم شد و شرايط بهره بردارى از موهبتهاى الهى موجود گشت ، سزاوارترين مردم براى بهره بردن از آن نعمتها نيكان و صالحانند، نه فاسقان و بدكاران ، مسلمانانند نه كافران .
تو چه چيز را در من عيب شمردى ؟! به خدا قسم من در عين اينكه مى بينى كه از نعمتها و موهبتهاى الهى استفاده مى كنم ، از زمانى كه به حد رشد و بلوغ رسيده ام ، شب و روزى بر من نمى گذرد مگر آنكه مراقب هستم كه اگر حقى در مالم پيدا شود فورا آن را به موردش برسانم ).
سفيان نتوانست جواب منطق امام را بدهد، سرافكنده و شكست خورده بيرون رفت و به يارن و هم مسلكان خود پيوست و ماجرا را گفت . آنها تصميم گرفتند كه دسته جمعى بيايند و با امام مباحثه كنند.
جمعى به اتفاق آمدند و گفتند: رفيق ما نتوانست خوب دلايل خودش را ذكر كند، اكنون ما آمده ايم با دلايل روشن خود تو را محكوم سازيم !!
امام :(دليلهاى شما چيست ؟ بيان كنيد).
جمعيت : دليلهاى ما از قرآن است .
امام :(چه دليلى بهتر از قرآن ؟ بيان كنيد آماده شنيدنم ).
جمعيت : ما دو آيه از قرآن را دليل بر مدعاى خودمان و درستى مسلكى كه اتخاذ كرده ايم مى آوريم و همين ما را كافى است . خداوند در قرآن كريم يك جا گروهى از صحابه را اين طور ستايش مى كند:(در عين اين كه خودشان در تنگدستى و زحمتند، ديگران را بر خويش مقدم مى دارند. كسانى كه از صفت بخل محفوظ بمانند، آنهايند رستگاران ) (١٨).
در جاى ديگر قرآن مى گويد:(در عين اينكه به غذا احتياج و علاقه دارند، آن را به فقير و يتيم و اسير مى خورانند) (١٩).
همينكه سخنشان به اينجا رسيد، يك نفر كه در حاشيه مجلس نشسته بود و به سخنان آنها گوش مى داد گفت : آنچه من تا كنون فهميده ام اين است كه شما خودتان هم به سخنان خود عقيده نداريد، شما اين حرفها را وسيله قرار داده ايد تامردم را به مال خودشان بى علاقه كنيد تا به شما بدهند و شما عوض آنها بهره مند شويد، لهذا عملاً ديده نشده كه شما از غذاهاى خوب احتراز و پرهيز داشته باشيد.
امام :(عجالتا اين حرفها را رها كنيد، اينها فايده ندارد)
بعد رو به جمعيت كرد و فرمود:(اول بگوييد آيا شما كه به قرآن استدلال مى كنيد، محكم و متشابه و ناسخ و منسوخ قرآن را تميز مى دهيد، يا نه ؟! هركس از اين امت كه گمراه شد از همين راه گمراه شد كه بدون اينكه اطلاع صحيحى از قرآن داشته باشد به آن تمسك كرد).
جمعيت : البته فى الجمله اطلاعاتى در اين زمينه داريم ، ولى كاملاً نه .
امام : بدبختى شما هم از همين است ، احاديث پيغمبر هم مثل آيات قرآن است ، اطلاع و شناسايى كامل لازم دارد؛ اما آياتى كه از قرآن خوانديد اين آيات بر حرمت استفاده از نعمتهاى الهى دلالت ندارد. اين آيات مربوط به گذشت و بخشش و ايثار است . قومى را ستايش مى كند كه در وقت معينى ديگران را بر خودشان مقدم داشتند و مالى را كه بر خودشان حلال بود و به ديگران دادند و اگر هم نمى دادند گناهى و خلافى مرتكب نشده بودند. خداوند به آنان امر نكرده بود كه بايد چنين كنند و البته در آن وقت نهى هم نكرده بود كه نكنند، آنان به حكم عاطفه و احسان ، خود را در تنگدستى و مضيقه گذاشتند و به ديگران دادند. خداوند به آنان پاداش خواهد داد. پس ‍ اين آيات با مدعاى شما تطبيق نمى كند؛ زيرا شما مردم را منع مى كنيد و ملامت مى نماييد بر اينكه مال خودشان و نعمتهايى كه خداوند به آنها ارزانى داشته استفاده كنند.
آنها آن روز آن طور بذل و بخشش كردند، ولى بعد در اين زمينه دستور كامل و جامعى از طرف خداوند رسيد، حدود اين كار را معين كرد. و البته اين دستور كه بعد رسيد ناسخ عمل آنهاست ، ما بايد تابع اين دستور باشيم نه تابع آن عمل .
خداوند براى اصلاح حال مؤمنين و به واسطه رحمت خاص خويش ، نهى كرد كه شخص ، خود و عائله خود را در مضيقه بگذارند و آنچه در كف دارند به ديگران بخشند؛ زيرا در ميان عائله شخص ، ضعيفان و خردسالان و پيران فرتوت پيدا مى شوند كه طاقت تحمل ندارند. اگر بنا شود كه من گرده نانى كه در اختيار دارم انفاق كنم ، عائله من كه عهده دار آنها هستم تلف خواهند شد. لهذا رسول اكرم صلى اللّه عليه وآله فرمود:(كسى كه چند دانه خرما يا چند قرص نان يا چند دينار دارد و قصد انفاق آنها را دارد، در درجه اول بر پدر و مادر خود بايد انفاق كند و در درجه دوم خودش و زن و فرزندش و در درجه سوم خويشاوندان و برداران مؤمنش و در درجه چهارم خيرات و مبرات )
اين چهارمى بعد از همه آنهاست . رسول خدا وقتى كه شنيد مردى از انصار مرده و كودكان صغيرى از او باقى مانده و او دارايى مختصر خود را در راه خدا داده است فرمود:(اگر قبلاً به من اطلاع داده بوديد نمى گذاشتم او را در قبرستان مسلمين دفن كنند او كودكانى باقى مى گذارد كه دستشان پيش ‍ مردم دراز باشد!!).
پدرم امام باقر براى من نقل كرد كه رسول خدا فرموده است :(هميشه در انفاقات خود از عائله خود شروع كنيد، به ترتيب نزديكى كه هركه نزديكتر است مقدم تر است .
علاوه بر همه اينها، در نص قرآن مجيد، از روش و مسلك شما نهى مى كند، آنجا كه مى فرمايد:(متقين كسانى هستند كه در مقام انفاق و بخشش ، نه تندروى مى كنند و نه كندروى ، راه اعتدال و ميانه را پيش ‍ مى گيرند) (٢٠).
در آيات زيادى از قرآن نهى مى كنند از اسراف و تندروى در بذل و بخشش ، همان طور كه از بخل و خست نهى مى كند، قرآن براى اين كار حد وسط و ميانه روى را تعيين كرده است ، نه اينكه انسان هر چه دارد به ديگران بخشد و خودش تهى دست بماند، آنگاه دست به دعا بردارد كه خدايا. به من روزى بده . خداوند اين چنين دعايى را هرگز مستجاب نمى كند؛ زيرا پيغمبراكرم فرمود:(خداوند دعاى چند دسته را مستجاب نمى كند:
الف كسى كه از خداوند بدى براى پدر و مادر خود بخواهد.
ب كسى كه مالش را به قرض داده ، از طرف ، شاهد و گواه و سندى نگرفته باشد، و او مال را خورده است . حالا اين شخص دست به دعا برداشته از خداوند چاره مى خواهد. البته دعاى اين آدم مستجاب نمى شود؛ زيرا او به دست خودش راه چاره را از بين برده و مال خويش را بدون سند و گواه به اوداده است .
ج كسى كه از خداوند دفع شر زنش را بخواهد؛ زيرا چاره اين كار در دست خود شخص است ، او مى تواند اگر واقعا از دست اين زن ناراحت است ، عقد ازدواج را با طلاق فسخ كند.
د آدمى كه در خانه خود نشسته و دست روى دست گذاشته و از خداوند روزى مى خواهد، خداوند در جواب اين بنده طمعكار جاهل مى گويد:
(بنده من ! مگر نه اين است كه من راه حركت و جنبش را براى تو باز كرده ام ؟! مگر نه اين است كه من اعضا و جوارح صحيح به تو داده ام ؟! به تو دست و پا و چشم و گوش و عقل داده ام كه ببينى و بشنوى و فكر كنى و حركت نمايى و دست بلند كنى ؟! در خلقت همه اينها هدف و مقصودى در كار بوده . شكر اين نعمتها به اين است كه تو اينها را به كار وادارى . بنابراين ، من بين تو و خودم حجت را تمام كرده ام كه در راه طلب گام بردارى و دستور مرا راجع به سعى و جنبش اطاعت كنى و بار دوش ديگران نباشى . البته اگر با مشيت كلى من سازگار بود، به تو روزى وافر خواهم داد و اگر هم به علل و مصالحى زندگى تو توسعه پيدا نكرد، البته تو سعى خود را كرده وظيفه خويش را انجام داده اى و معذور خواهى بود).
ه كسى كه خداوند به او مال و ثروت فراوان داده و او با بذل و بخششهاى زياد، آنها را از بين برده است و بعد دست به دعا برداشته كه خدايا! به من روزى بده ، خداوند در جواب او مى گويد:
مگر من به تو روزى فراوان ندادم ؟ چرا ميانه روى نكردى ؟!
مگر من دستور نداده بودم كه در بخشش بايد ميانه روى كرد؟!
مگر من از بذل و بخششهاى بى حساب نهى نكرده بودم ؟
و كسى كه در باره قطع رحم دعا كند، و از خداوند چيزى بخواهد كه مستلزم قطع رحم است ، (يا كسى كه قطع رحم كرده بخواهد در باره موضوعى دعا كند)
خداوند در قرآن كريم مخصوصا به پيغمبر خويش طرز و روش بخشش را آموخت ، زيرا داستانى واقع شد كه مبلغى طلا پيش پيغمبر بود و او مى خواست آنها را به مصرف فقرا برساند و ميل نداشت حتى يك شب آن پول در خانه اش بماند، لهذا در يك روز تمام طلاها را به اين و آن داد. بامداد ديگر سائلى پيدا شد و با اصرار از پيغمبر كمك مى خواست ، پيغمبر هم چيزى در دست نداشت كه به سائل بدهد، از اينرو خيلى ناراحت و غمناك شد. اينجا بود كه آيه قرآن نازل شد و دستور كار را داد، آيه آمد كه :
(نه دستهاى خود را به گردن خود ببند و نه تمام گشاده داشته باش كه بعد تهيدست بمانى و مورد ملامت فقرا واقع شوى ) (٢١)
اينهاست احاديثى كه از پيغمبر رسيده ، آيات قرآن هم مضمون اين احاديث را تاءييد مى كند و البته كسانى كه اهل قرآن و مؤمن به قرآنند به مضمون آيات قرآن ايمان دارند.
به ابوبكر هنگام مرگ گفته شد راجع به مالت وصيتى بكن ، گفت يك پنجم مالم انفاق شود و باقى متعلق به ورثه باشد و يك پنجم كم نيست . ابوبكر به يك پنجم مال خويش وصيت كرد و حال آنكه مريض حق دارد در مرض ‍ موت تا يك سوم هم وصيت كند. و اگر مى دانست بهتر اين است از تمام حق خود استفاده كند، به يك سوم وصيت مى كرد.
سلمان و ابوذر را كه شما به فضل و تقوا و زهد مى شناسيد، سيره و روش ‍ آنها هم همين طور بود كه گفتم .
سلمان وقتى كه نصيب سالانه خويش را از بيت المال مى گرفت ، به اندازه يك سال مخارج خود كه او را به سال ديگر برساند ذخيره مى كرد. به او گفتند: تو با اينهمه زهد و تقوا در فكر ذخيره سال هستى ؟ شايد همين امروز يا فردا بميرى و به آخر سال نرسى .
او در جواب گفت :(شايد هم نمردم چرا شما فقط فرض مردن را صحيح مى دانيد. يك فرض ديگر هم وجود دارد و آن اينكه زنده بمانم و اگر زنده بمانم خرج دارم و حوايجى دارم ، اى نادانها! شما از اين نكته غافليد كه نفس انسان اگر به مقدار كافى وسيله زندگى نداشته باشد، در اطاعت حق كندى و كوتاهى مى كند و نشاط و نيروى خود را در راه حق از دست مى دهد و همينقدر كه به قدر كافى وسيله فراهم شد آرام مى گيرد).
و اما ابوذر، وى چند شتر و چند گوسفند داشت كه از شير آنها استفاده مى كرد و احيانا اگر ميلى در خود به خوردن گوشت مى ديد، يا مهمانى برايش مى رسيد، يا ديگران را محتاج مى ديد، از گوشت آنها استفاده مى كرد. و اگر مى خواست به ديگران بدهد، براى خودش نيز برابر ديگران سهمى منظور مى كرد.
چه كسى از اينها زاهدتر بود؟ پيغمبر در باره آنان چيزها گفت كه همه مى دانيد. هيچگاه اين اشخاص تمام دارايى خود را به نام زهد و تقوا از دست ندادند و از اين راهى كه شما امروز پيشنهاد مى كنيد كه مردم از هر چه دارند صرف نظر و خود و عائله خود را در سختى بگذارند نرفتند.
من به شما رسما اين حديث را كه پدرم از پدر و از اجدادش از رسول خدا نقل كرده اند كنند اخطار مى كنم ، رسول خدا فرمود:(عجيبتر ين چيزها حالى است كه مؤمن پيدا مى كند كه اگر بدنش با مقراض قطعه قطعه بشود برايش ‍ خير و سعادت خواهد بود و اگر هم ملك شرق و غرب به او داده شود باز برايش خير و سعادت است ).
خير مؤمن در گروه اين نيست كه حتما فقير و تهيدست باشد؟ خير مؤمن ناشى از روح ايمان و عقيده اوست ؛ زيرا در هر حالى از فقر و تهيدستى يا ثروت و بى نيازى واقع شود، مى داند در اين حال وظيفه اى دارد و آن وظيفه را به خوبى انجام مى دهد. اين است كه عجيبترين چيزها حالتى است كه مؤمن به خود مى گيرد كه همه پيشامدها و سختى و سستيها برايش خير و سعادت مى شود. نمى دانم همين مقدار كه امروز براى شما گفتم كافى است يا بر آن بيفزايم ؟
هيچ مى دانيد كه در صدر اسلام ، آن هنگام كه عده مسلمانان كم بود، قانون جهاد اين بود كه يك نفر مسلمان در برابر ده نفر كافر ايستادگى كند و اگر ايستادگى نمى كرد گناه و جرم و تخلف محسوب مى شد، ولى بعد كه امكانات بيشترى پيدا شد،خداوند به لطف و رحمت خود تخفيف بزرگى داد و اين قانون را به اين نحو تغيير داد كه هر فرد مسلمان موظف است كه فقط در برابر دو كافر ايستادگى كند نه بيشتر.
از شما مطلبى راجع به قانون قضا و محاكم قضائى اسلامى سؤ ال مى كنم : فرض كنيد يكى از شما در محكمه هست و موضوع نفقه زن او در بين است و قاضى حكم مى كند كه نفقه زنت را بايد بدهى . در اينجا چه مى كند؟ آيا عذر مى آورد كه بنده زاهد هستم و از متاع دنيا اعراض كرده ام ؟! آيا اين عذر موجه است ؟! آيا به عقيده شما حكم قاضى به اينكه بايد خرج زنت را بدهى ، مطابق حق و عدالت يا آن كه ظلم و جور است ؟ اگر بگوييد ابن حكم ظلم و ناحق است ، يك دروغ واضح گفته ايد و به همه اهل اسلام با اين تهمت ناروا جور و ستم كرده ايد و اگر بگوييد حكم قاضى صحيح است ، پس عذر شما باطل است . و قبول داريد كه طريقه و روش شما باطل است .
مطلب ديگر: مواردى هست كه مسلمان در آن موارد يك سلسله انفاقهاى واجب يا غير واجب انجام مى دهد؛ مثلاً زكات يا كفاره مى دهد، حالا اگر فرض كنيم معناى زهد اعراض از زندگى و مايحتاجهاى زندگى است و فرض كنيم همه مردم مطابق دلخواه شما (زاهد) شدند، و از زندگى و مايحتاج آن روگرداندند، پس تكليف كفارات و صدقات واجبه چه مى شود؟ تكليف زكاتهاى واجب كه به طلا و نقره و گوسفند و شتر و گاو و خرما و كشمش و غيره تعلق مى گيرد چه مى شود؟ مگر نه اين است كه اين صدقات فرض شده كه تهيدستان زندگى بهترى پيدا كنند و از مواهب زندگى بهره مند شوند! اين خود مى رساند كه هدف دين و مقصود از اين مقررارت رسيدن به مواهب زندگى و بهره مند شدن از آن است . و اگر مقصود و هدف دين فقير بودن بود و حد اعلاى تربيت دينى اين بود كه بشر از متاع اين جهان اعراض كند و در فقر و مسكنت و بيچارگى زندگى كند، پس فقرا به آن هدف عالى رسيده اند و نمى بايست به آنان چيزى ادده تا از حال خوش و سعادتمندانه خود خارج نشوند. و آنان نيز چون غرق در سعادتند نبايد بپذيرند.
اساسا اگر حقيقت اين است كه شما مى گوييد شايسته نيست كه كسى مالى را در كف نگاه دارد، بايد هر چه به دستش مى رسد همه را ببخشد و ديگر محلى براى زكات باقى نمى ماند.
پس معلوم شد كه شما بسيار طريقه زشت و خطرناكى را پيش گرفته ايد و به سوى بدمسلكى مردم را دعوت مى كنيد. راهى كه مى رويد و مردم ديگر را هم به آن مى خوانيد، ناشى از جهالت به قرآن و اطلاع نداشتن از قرآن و سنت پيغمبر و از حاديث پيغمبر است . اينها احاديثى نيست كه قابل تشكيك باشد، احاديثى است كه قرآن به صحت آنها گواهى مى دهد. ولى شما احاديث معتبر پيغمبر را اگر با روش شما درست در نيايد رد مى كنيد و اين خود نادانى ديگرى است . شما در معانى آيات قرآن و نكته هاى لطيف و شگفت انگيزى كه از آن استفاده مى شود تدبر نمى كنيد. فرق بين ناسخ و منسوخ و محكم و متشابه را نمى دانيد. امر و نهى را تشخيص ‍ نمى دهيد.
جواب مرا راجع به قصه سليمان بن داوود بدهيد كه از خداوند ملكى را مساءلت كرد كه براى كسى بالاتر از آن ميسر نباشد (٢٢) خداوند هم چنان ملكى به او داد. البته سليمان جز حق نمى خواست . نه خداوند در قرآن و نه هيچ فرد مؤمنى اين را بر سليمان عيب نگرفت كه چرا چنين ملكى را در دنيا خواسته . همچنين است داوود پيغمبر كه قبل از سليمان بود. و همچنين است داستان يوسف كه به پادشاه رسما مى گويد:(خزانه دارى را به من بده كه من هم امينم و هم داناى كار) (٢٣). بعد كارش به جايى رسيد كه امور كشوردارى مصر تا حدود يمن به او سپرده شد و از اطراف و اكناف در اثر قحطى كه پيش آمد مى آمدند و آذوقه مى خريدند و برمى گشتند. و البته نه يوسف ميل به عمل ناحق كرد و نه خداوند در قرآن اين كار را بر يوسف عيب گرفت .
همچنين است قصه ذوالقرنين كه بنده اى بود كه خدا را دوست مى داشت . و خدا نيز او را دوست مى داشت . اسباب جهان در اختيارش قرار گرفت و مالك مشرق و مغرب جهان شد.
اى گروه ! از اين راه ناصواب دست برداريد و خود را به آداب واقعى اسلام متاءدب كنيد. از آنچه خدا امر و نهى كرده تجاوز نكنيد و از پيش خود دستور نتراشيد. در مسائلى كه نمى دانيد مداخله نكنيد. علم آن مسائل را از اهلش ‍ بخواهيد. در صدد باشيد كه ناسخ را از منسوخ و محكم را از متشابه و حلال را از حرام باز شناسيد. اين براى شما بهتر و آسانتر و از نادانى دورتر است . جهالت را رها كنيد كه طرفدار جهالت زياد است ، به خلاف دانش كه طرفداران كمى دارد. خداوند فرمود:(بالاتر از هر صاحب دانشى ، دانشمندى است (٢٤)).

۱
داستان راستان جلد اول و دوم ١٦ على و عاصم على عليه السلام بعد از خاتمه جنگ جمل (٢٥) وارد شهر بصره شد. در خلال ايامى كه در بصره بود، روزى به عيادت يكى از يارانش ، به نام (علاء بن زياد حارثى ) رفت . اين مرد، خانه مجلل و وسيعى داشت . على همينكه آن خانه را با آن عظمت و وسعت ديد، به او گفت :(اين خانه به اين وسعت ، به چه كار تو در دنيا مى خورد، در صورتى كه به خانه وسيعى در آخرت محتاجترى ؟! ولى اگر بخواهى مى توانى كه همين خانه وسيع دنيا را وسيله اى براى رسيدن به خانه وسيع آخرت قرار دهى به اينكه در اين خانه از مهمان ، پذيرايى كنى ، صله رحم نمايى ، حقوق مسلمانان را در اين خانه ظاهر و آشكارا كنى ، اين خانه را وسيله زنده ساختن و آشكار نمودن حقوق قرار دهى و از انحصار مطامع شخصى و استفاده فردى خارج نمايى ).
علاء: يا اميرالمؤمنين ! من از برادرم عاصم پيش تو شكايت دارم
(چه شكايتى دارى ؟).
تارك دنيا شده ، جامه كهنه پوشيده ، گوشه گير و منزوى شده همه چيز و همه كس را رها كرده .
(او را حاضر كنيد!).
عاصم را احضار كردند و آوردند. على عليه السلام به او رو كرد و فرمود:(اى دشمن جان خود! شيطان عقل تو را ربوده است ، چرا به زن و فرزند خويش ‍ رحم نكردى ؟ آيا تو خيال مى كنى كه خدايى كه نعمتهاى پاكيزه دنيا را براى تو حلال و روا ساخته ناراضى مى شود از اينكه تو از آنها بهره ببرى ؟ تو در نزد خدا كوچكتر از اين هستى ).
عاصم : يا اميرالمؤمنين ! تو خودت هم كه مثل من هستى ، تو هم كه به خود سختى مى دهى و در زندگى بر خود سخت مى گيرى ، تو هم كه جامه نرم نمى پوشى و غذاى لذيذ نمى خورى ، بنابراين من همان كار را مى كنم كه تو مى كنى و از همان راه مى روم كه تو مى روى .
اشتباه مى كنى ، من با تو فرق دارم ، من سمتى دارم كه تو ندارى ، من در لباس ‍ پيشوايى و حكومتم ، وظيفه حاكم و پيشوا وظيفه ديگرى است خداوند بر پيشوايان عادل فرض كرده كه ضعيفترين طبقات ملت خود را مقياس زندگى شخصى خود قرار دهند. و آن طورى زندگى كنند كه تهيدست ترين مردم زندگى مى كنند تا سختى فقر و تهيدستى به آن طبقه اثر نكند، بنابراين ، من وظيفه اى دارم و تو وظيفه اى ) (٢٦).
١٧ مستمند و ثروتمند رسول اكرم صلى اللّه عليه وآله طبق معمول ، در مجلس خود نشسته بود، ياران گرداگرد حضرتش حلقه زده او را مانند نگين انگشتر در ميان گرفته بودند. در اين بين يكى از مسلمانان كه مرد فقير ژنده پوشى بود از در رسيد. و طبق سنت اسلامى كه هركس در هر مقامى هست ، همين كه وارد مجلسى مى شود بايد ببيند هر كجا جاى خالى هست همانجا بنشيند و يك نقطه مخصوص را به عنوان اينكه شاءن من چنين اقتضا مى كند در نظر نگيرد آن مرد به اطراف متوجه شد، در نقطه اى جايى خالى يافت ، رفت و آنجا نشست . از قضا پهلوى مرد متعين و ثروتمندى قرار گرفت . مرد ثروتمند جامه هاى خود را جمع كرد و خودش را به كنارى كشيد، رسول اكرم كه مراقب رفتار او بود به او رو كرد و گفت :(ترسيدى كه چيزى از فقر او به تو بچسبد؟!).
نه يا رسول اللّه !
(ترسيدى كه چيزى از ثروت تو به او سرايت كند؟).
نه يا رسول اللّه !
(ترسيدى كه جامه هايت كثيف و آلوده شود؟).
نه يا رسول اللّه !
(پس چرا پهلو تهى كردى و خودت را به كنارى كشيدى ؟).
اعتراف مى كنم كه اشتباهى مرتكب شدم و خطا كردم . اكنون به جبران اين خطا و به كفاره اين گناه حاضرم نيمى از دارايى خودم را به اين برادر مسلمان خود كه در باره اش مرتكب اشتباهى شدم ببخشم ؟
مرد ژنده پوش : ولى من حاضر نيستم بپذيرم .
جمعيت : چرا؟!
چون مى ترسم روزى مرا هم غرور بگيرد و با يك برادر مسلمان خود آنچنان رفتارى بكنم كه امروز اين شخص با من كرد. (٢٧)
١٨ بازارى و عابر مردى درشت استخوان و بلند قامت كه اندامى ورزيده و چهره اى آفتاب خورده داشت و زد و خوردهاى ميدان جنگ يادگارى بر چهره اش گذاشته و گوشه چشمش را دريده بود، با قدمهاى مطمئن و محكم از بازار كوفه مى گذشت . از طرف ديگر، مردى بازارى در دكانش نشسته بود. او براى آنكه موجب خنده رفقا را فراهم كند، مشتى زباله به طرف آن مرد پرت كرد. مرد عابر بدون اينكه خم به ابرو بياورد و التفاتى بكند، همان طور با قدمهاى محكم و مطمئن به راه خود ادامه داد. همينكه دور شد يكى از رفقاى مرد بازارى به او گفت : هيچ شناختى اين مرد عابر كه تو به او اهانت كردى كه بود؟.
نه ، نشناختم ! عابرى بود مثل هزارها عابر ديگر كه هر روز از جلو چشم ما عبور مى كنند، مگر اين شخص كه بود؟
عجب ! نشناختى ؟ اين عابر همان فرمانده و سپهسالار معروف ، (مالك اشتر نخعى ) بود.
عجب ! اين مرد مالك اشتر بود؟! همين مالكى كه دل شير از بيمش آب مى شود و نامش لرزه بر اندام دشمنان مى اندازد؟
بلى مالك خودش بود.
اى واى به حال من ! اين چه كارى بود كه كردم الا ن دستور خواهد داد كه مرا سخت تنبيه و مجازات كنند. همين حالا مى دوم و دامنش را مى گيرم و التماس مى كنم تا مگر از تقصير من صرف نظر كند.
به دنبال مالك اشتر روان شد. ديد او راه خود را به طرف مسجد كج كرد. به دنبالش به مسجد رفت ، ديد به نماز ايستاد. منتظر شد تا نمازش را سلام داد. رفت و با تضرع و لابه خود را معرفى كرد و گفت : من همان كسى هستم كه نادانى كردم و به تو جسارت نمودم .
مالك :(ولى من به خدا قسم ! به مسجد نيامدم مگر به خاطر تو؛ زيرا فهميدم تو خيلى نادان و جاهل و گمراهى ، بى جهت به مردم آزار مى رسانى . دلم به حالت سوخت ، آمدم در باره تو دعا كنم و از خداوند هدايت تو را به راه راست بخواهم . نه ، من آن طور قصدى كه تو گمان كرده اى در باره تو نداشتم ) (٢٨)
١٩ غزالى و راهزنان (غزالى ) دانشمند شهير اسلامى ، اهل طوس بود (طوس قريه اى است در نزديكى مشهد). در آن وقت ؛ يعنى در حدود قرن پنجم هجرى ، نيشابور مركز و سواد اعظم آن ناحيه بود و دارالعلم محسوب مى شد. طلاب علم در آن نواحى براى تحصيل و درس خواندن به نيشابور مى آمدند. غزالى نيز طبق معمول به نيشابور و گرگان آمد و سالها از محضر اساتيد و فضلا با حرص و ولع زياد كسب فضل نمود. و براى آن كه معلوماتش فراموش نشود و خوشه هايى كه چيده از دستش نرود، آنها را مرتب مى نوشت و جزوه مى كرد. آن جزوه ها را كه محصول سالها زحمتش بود، مثل جان شيرين دوست مى داشت .
بعد از سالها، عازم بازگشت به وطن شد. جزوه ها را مرتب كرده در توبره اى پيچيد و با قافله به طرف وطن روانه شد. از قضا قافله با يك عده دزد و راهزن برخورد. دزدان جلو قافله را گرفتند و آنچه مال و خواسته يافت مى شد، يكى يكى جمع كردند. نوبت به غزالى و اثاث غزالى رسيد. همين كه دست دزدان به طرف آن توبره رفت ، غزالى شروع به التماس و زارى كرد و گفت : غير از اين ، هرچه دارم ببريد و اين يكى را به من واگذاريد.
دزدها خيال كردند كه حتما در داخل اين بسته متاع گرانقيمتى است . بسته را باز كردند. جز مشتى كاغذ سياه شده چيزى نديدند.
گفتند: اينها چيست و به چه درد مى خورد؟
غزالى گفت : هرچه هست به درد شما نمى خورد، ولى به درد من مى خورد.
به چه درد تو مى خورد؟
اينها ثمره چند سال تحصيل من است . اگر اينها را از من بگيريد، معلوماتم تباه مى شود و سالها زحمتم در راه تحصيل علم به هدر مى رود.
راستى معلومات تو همين است كه در اينجاست ؟
بلى .
علمى كه جايش توى بقچه و قابل دزديدن باشد، آن علم نيست ، برو فكرى به حال خود بكن .
اين گفته ساده عاميانه ، تكانى به روحيه مستعد و هوشيار غزالى داد. او كه تا آن روز فقط فكر مى كرد كه طوطى وار از استاد بشنود و در دفاتر ضبط كند، بعد از آن در فكر افتاد كه كوشش كند تا مغز و دماغ خود را با تفكر پرورش ‍ دهد و بيشتر فكر كند و تحقيق نمايد و مطالب مفيد را در دفتر ذهن خود بسپارد.
غزالى مى گويد:(من بهترين پندها را كه راهنماى زندگى فكرى من شد، از زبان يك دزد راهزن شنيدم ) (٢٩)
٢٠ ابن سينا و ابن مسكويه (ابوعلى بن سينا) هنوز به سن بيست سال نرسيده بو كه علوم زمان خود را فرا گرفت و در علوم الهى و طبيعى و رياضى و دينى زمان خود سرآمد عصر شد. روزى به مجلس درس (ابو على بن مسكويه )، دانشمند معروف آن زمان ، حاضر شد. با كمال غرور گردويى را به جلو ابن مسكويه افكند و گفت مساحت سطح اين را تعيين كن .
ابن مسكويه جزوهايى از يك كتاب كه در علم اخلاق و تربيت نوشته بود (كتاب طهارة الاعراق )، به جلو ابن سينا گذاشت و گفت :(تو نخست اخلاق خود را اصلاح كن تا من مساحت سطح گردو را تعيين كنم ، تو به اصلاح اخلاق خود محتاجترى از من به تعيين مساحت سطح اين گردو).
بوعلى از اين گفتار شرمسار شد و اين جمله راهنماى اخلاقى او در همه عمر قرار گرفت (٣٠).
٢١ نصيحت زاهد گرمى هواى تابستان شدت كرده بود. آفتاب بر مدينه و باغها و مزارع اطراف مدينه به شدت مى تابيد، در اين حال مردى به نام محمد بن منكدر كه خود را از زهاد و عباد و تارك دنيا مى دانست تصادفا به نواحى بيرون مدينه آمد، ناگهان چشمش به مرد فربه و درشت اندامى افتاد كه معلوم بود در اين وقت ، براى سركشى و رسيدگى به مزارع خود بيرون آمده و به واسطه فربهى و خستگى به كمك چند نفر كه اطرافش هستند و معلوم است كس و كارهاى خود او هستند، راه مى رود.
با خود انديشيد: اين مرد كيست كه در اين هواى گرم ، خود را به دنيا مشغول ساخته است ؟! نزديكتر شد، عجب ! اين مرد محمد بن على بن الحسين (امام باقر) است ؟ اين مرد شريف ، ديگر چرا دنيا را پى جويى مى كند؟! لازم شد نصيحتى بكنم و او را از اين روش باز دارم . نزديك آمد و سلام داد. امام باقر نفس زنان و عرق ريزان جواب سلام داد.
آيا سزاوار است مرد شريفى مثل شما در طلب دنيا بيرون بيايد، آن هم در چنين وقتى و در چنين گرمايى ، خصوصا با اين اندام فربه كه حتما بايد محتمل رنج فراوان بشويد؟!
چه كسى از مرگ خبر دارد؟ كى مى داند كه چه وقت مى ميرد؟ شايد همين الا ن مرگ شما رسيد. اگر خداى نخواسته در همچو حالى مرگ شما فرا رسد، چه وضعى براى شما پديد خواهد آمد؟! شايسته شما نيست كه دنبال دنيا برويد و با اين تن فربه در اين روزهاى گرم ، اين مقدار متحمل رنج و زحمت بشويد. خير، خير، شايسته شما نيست .
امام باقر دستها را از دوش كسان خود برداشت و به ديوار تكيه كرد و گفت :(اگر مرگ من در همين حال برسد و من بميرم ، در حال عبادت و انجام وظيفه از دنيا رفته ام ؛ زيرا اين كار، عين طاعت و بندگى خداست . تو خيال كرده اى كه عبادت منحصر به ذكر و نماز و دعاست . من زندگى و خرج دارم ، اگر كار نكنم و زحمت نكشم ، بايد دست حاجت به سوى تو و امثال تو دراز كنم . من در طلب رزق مى روم كه احتياج خود را از كس و ناكس سلب كنم . وقتى بايد از فرا رسيدن مرگ ترسان باشم كه در حال معصيت و خلافكارى و تخلف از فرمان الهى باشم ، نه در چنين حالى كه در حال اطاعت امر حق هستم كه مرا موظف كرده بار دوش ديگران نباشم و رزق خود را خودم تحصيل كنم ).
زاهد: عجب اشتباهى كرده بودم ، من پيش خود خيال كردم كه ديگرى را نصيحت كنم . اكنون متوجه شدم كه خودم در اشتباه بوده ام و روش غلطى را مى پيموده ام و احتياج كاملى به نصيحت داشته ام . (٣١)
٢٢ در بزم خليفه متوكل ، خليفه سفاك و جبّار عباسى ، از توجه معنوى مردم به امام هادى عليه السلام بيمناك بود و از اينكه مردم به طيب خاطر حاضر بودند فرمان او را اطاعت كنند رنج مى برد. سعايت كنندگان هم به او گفتند ممكن است على بن محمد (امام هادى ) باطنا قصد انقلاب داشته باشد و بعيد نيست اسلحه و يا لااقل نامه هايى كه دال بر مطلب باشد در خانه اش پيدا شود. لهذا متوكل يك شب بى خبر و بدون سابقه ، بعد از آنكه نيمى از شب گذشته و همه چشمها به خواب رفته و هركسى در بستر خويش استراحت كرده بود، عده اى از دژخيمان و اطرافيان خود را فرستاد به خانه امام كه خانه اش ‍ را تفتيش كنند و خود امام را هم حاضر نمايند متوكل اين تصميم را در حالى گرفت كه بزمى تشكيل داده مشغول ميگسارى بود.
ماءمورين سرزده وارد خانه امام شدند و اول به سراغ خودش رفتند، او را ديدند كه اطاقى را خلوت كرده و فرش اطاق را جمع كرده ، بر روى ريگ و سنگريزه نشسته به ذكر خدا و راز و نياز با ذات پروردگار مشغول است . وارد ساير اطاقها شدند، از آنچه مى خواستند چيزى نيافتند. ناچار به همين مقدار قناعت كردند كه خود امام را به حضور متوكل ببرند.
وقتى كه امام وارد شد، متوكل در صدر مجلس نشسته مشغول مى گسارى بود. دستور داد كه امام پهلوى خودش بنشيند. امام نشست . متوكل جام شرابى كه در دستش بود به امام تعارف كرد. امام امتناع كرد و فرمود:(به خدا قسم ! كه هرگز شراب داخل خون و گوشت من نشده ، مرا معاف بدار).
متوكل قبول كرد، بعد گفت :(پس شعر بخوان و با خواندن اشعار نغز و غزليات آبدار محفل ما را رونق ده ).
فرمود:(من اهل شعر نيستم و كمتر از اشعار گذشتگان حفظ دارم ).
متوكل گفت : چاره اى نيست ، حتما بايد شعر بخوانى
امام شروع كرد به خواندن اشعارى (٣٢) كه مضمونش اين است :
(قله هاى بلند را براى خود منزلگاه كردند و همواره مردان مسلح در اطراف آنها بودند و آنها را نگهبانى مى كردند، ولى هيچيك از آنها نتوانست جلو مرگ را بگيرد و آنها را از گزند روزگار محفوظ بدارد).
(آخرالامر از دامن آن قله هاى منيع و از داخل آن حصنهاى محكم و مستحكم به داخل گودالهاى قبر پايين كشيده شدند و با چه بدبختى به آن گودالها فرود آمدند)
(در اين حال منادى فرياد كرد و به آنها بانگ زد كه : كجا رفت آن زينتها و آن تاجها و هيمنه ها و شكوه و جلالها؟).
(كجا رفت آن چهره هاى پرورده نعمتها كه هميشه از روى ناز و نخوت ، در پس پرده هاى الوان ، خود را از انظار مردم مخفى نگاه مى داشت ؟).
(قبر عاقبت آنها را رسوا ساخت . آن چهره هاى نعمت پرورده ، عاقبت الامر جولانگاه كرمهاى زمين شد كه بر روى آنها حركت مى كنند!).
(زمان درازى دنيا را خوردند و آشاميدند و همه چيز را بلعيدند، ولى امروز همانها كه خورنده همه چيزها بودند، ماءكول زمين وحشرات زمين واقع شده اند!).
صداى امام با طنين مخصوص و با آهنگى كه تا اعماق روح حاضرين و از آن جمله خود متوكل نفوذ كرد اين اشعار را به پايان رسانيد. نشاه شراب از سر ميگساران پريد. متوكل جام شراب را محكم به زمين كوفت و اشكهايش ‍ مثل باران جارى شد.
به اين ترتيب آن مجلس بزم درهم ريخت و نور حقيقت توانست غبار غرور و غفلت را ولو براى مدتى كوتاه از يك قلب پرقساوت بزدايد. (٣٣)
٢٣ نماز عيد ماءمون ، خليفه باهوش و با تدبير عباسى ، پس از آنكه برادرش محمدامين را شكست داد و از بين برد و تمام منطقه وسيع خلافت آن روز تحت سيطره و نفوذش واقع شد، هنوز در مرو (كه جزء خراسان آن روز بود) به سر مى برد كه نامه اى به امام رضا عليه السلام در مدينه نوشت و آن حضرت را به مرو احضار كرد.
حضرت رضا عذرهايى آورد و به دلايلى از رفتن به مرو معذرت خواست . ماءمون دست بردار نبود نامه هاى پشت سر يكديگر نوشت تا آنجا كه بر امام روشن شد كه خليفه دست بردار نيست . امام رضا از مدينه حركت كرد و به مرو آمد. ماءمون پيشنهاد كرد كه بيا و امر خلافت را به عهده بگير. امام رضا كه ضمير ماءمون را از اول خوانده بود و مى دانست كه اين مطلب صد در صد جنبه سياسى دارد، به هيچ نحو زير بار اين اين پيشنهاد نرفت .
مدت دو ماه اين جريان ادامه پيدا كرد، از يك طرف اصرار و از طرف ديگر امتناع و انكار. آخرالامر ماءمون كه ديد اين پيشنهاد پذيرفته نمى شود، موضوع ولايت عهد را پيشنهاد كرد. اين پيشنهاد را امام با اين شرط قبول كرد كه صرفا جنبه تشريفاتى داشته باشد، و امام مسؤ ليت هيچ كارى را به عهده نگيرد و در هيچ كارى دخالت نكند. ماءمون هم پذيرفت .
ماءمون از مردم بر اين امر بيعت گرفت . به شهرها بخشنامه كرد و دستور داد به نام امام سكه زدند و در منابر به نام امام خطبه خواندند.
روز عيدى رسيد (عيد قربان ) ماءمون فرستاد پيش امام و خواهش كرد كه در اين عيد شما برويد و نماز عيد را با مردم بخوانيد تا براى مردم اطمينان بيشترى در اين كار پيدا شود.
امام پيغام داد كه :(پيمان ما بر اين بوده كه در هيچ كار رسمى دخالت نكنم ، بنابراين از اين كار معذرت مى خواهم ).
ماءمون جواب فرستاد: مصلحت در اين است كه شما برويد تا موضوع ولايت عهد كاملاً تثبيت شود. آن قدر اصرار و تاءكيد كرد كه آخرالامر امام فرمود:(مرا معاف بدارى بهتر است و اگر حتما بايد بروم ، من همان طور اين فريضه را ادا خواهم كرد كه رسول خدا و على بن ابيطالب ادا مى كرده اند).
ماءمون گفت :(اختيار با خود تو است ، هر طور مى خواهى عمل كن ).
بامداد روز عيد، سران سپاه و طبقات اعيان و اشراف و ساير مردم ، طبق معمول و عادتى كه در زمان خلفا پيدا كرده بودند، لباسهاى فاخر پوشيدند و خود را آراسته بر اسبهاى زين و يراق كرده ، پشت در خانه امام ، براى شركت در نماز عيد حاضر شدند. ساير مردم نيز در كوچه ها و معابر خود را آماده كردند و منتظر موكب با جلالت مقام ولايت عهد بودند كه در ركابش ‍ حركت كرده به مصلى بروند، حتى عده زيادى مرد و زن در پشت بامها آمده بودند تا عظمت و شوكت موكب امام را از نزديك مشاهده كنند. و همه منتظر بودند كه كى در خانه امام باز و موكب همايونى ظاهر مى شود.
از طرف ديگر، حضرت رضا، همان طور كه قبلاً از ماءمون پيمان گرفته بود، با اين شرط حاضر شده بود در نماز عيد شركت كند كه آن طور مراسم را اجرا كند كه رسول خدا و على مرتضى اجرا مى كردند، نه آن طور كه بعدها خلفا عمل كردند، لهذا اول صبح غسل كرد و دستار سپيدى بر سر بست ، يك سر دستار را جلو سينه انداخت و يك سر ديگر را ميان دو شانه ، پاها را برهنه كرد، دامن جامه را بالا زد و به كسان خود گفت شما هم اين طور بكنيد. عصايى در دست گرفت كه سر آهنين داشت . به اتفاق كسانش از خانه بيرون آمد و طبق سنت اسلامى ، در اين روز با صداى بلند گفت :(اَللّهُ اَكْبَرُ اللّهُ اَكْبَر).
جمعيت با او به گفتن اين ذكر هم آواز شدند و چنان جمعيت با شور و هيجان هماهنگ تكبير گفتند كه گويى از زمين و آسمان و در و ديوار، اين جمله به گوش مى رسيد، لحظه اى جلو در خانه توقف كرد و اين ذكر را با صداى بلند گفت :(اَللّه اَكْبَرُ اللّهُ اَكْبَرُ اَللّهُ اَكْبَرُ عَلى ما هَدانا، اللّهُ اَكْبَرُ عَلى ما رَزَقَنا مِنْ بَهيمَةِ اْلاَنْعامِ، اَلْحَمْدُللّهِِ عَلى ما اَبْلانا).
تمام مردم با صداى بلند و هماهنگ يكديگر اين جمله را تكرار مى كردند، در حالى كه همه به شدت مى گريستند و اشك مى ريختند و احساساتشان به شدت تهييج شده بود. سران سپاه و افسران كه با لباس رسمى آمده بر اسبها سوار بودند و چكمه به پا داشتند، خيال مى كردند مقام ولايت عهد، با تشريفات سلطنتى و لباسهاى فاخر و سوار بر اسب بيرون خواهد آمد. همينكه امام را در آن وضع ساده و پياده و توجه به خدا ديدند، آن چنان تحت تاءثير احساسات خود قرار گرفتند كه اشك ريزان صدا را به تكبير بلند كردند و با شتاب خود را از مركبها به زير افكندند و بى درنگ چكمه ها را از پا درآوردند. هركس چاقويى مى يافت تا بند چكمه ها را پاره كند و براى باز كردن آن معطل نشود، خود را از ديگران خوشبخت تر مى دانست .
طولى نكشيد كه شهر مرو پر از ضجه و گريه شد، يكپارچه احساسات و هيجان و شور و نوا شد. امام رضا بعد از هر ده گام كه برمى داشت ، مى ايستاد و چهار بار تكبير مى گفت و جمعيت با صداى بلند و با گريه و هيجان ، او را مشايعت مى كردند. جلوه و شكوه معنا و حقيقت ، چنان احساسات مردم را برانگيخته بود كه جلوه ها و شكوههاى مظاهر مادى كه مردم انتظار آن را مى كشيدند از خاطرها محو شد، صفوف جمعيت با حرارت و شور به طرف مصلى حركت مى كرد.
خبر به ماءمون رسيد، نزديكانش به او گفتند اگر چند دقيقه ديگر اين وضع ادامه پيدا كند و على بن موسى به مصلى برسد، خطر انقلاب هست . ماءمون بر خود لرزيد. فورا فرستاد پيش حضرت و تقاضا كرد كه بر گرديد؛ زيرا ممكن است ناراحت بشويد و صدمه بخوريد، امام كفش و جامه خود را خواست و پوشيد و مراجعت كرد و فرمود:(من كه اول گفتم از اين كار معذورم بداريد) (٣٤).
٢٤ گوش به دعاى مادر در آن شب همه اش به كلمات مادرش كه در گوشه اى از اطاق رو به طرف قبله كرده بود گوش مى داد. ركوع و سجود و قيام و قعود مادر را در آن شب كه شب جمعه بود، تحت نظر داشت . با اينكه هنوز كودك بود، مراقب بود ببيند مادرش كه اين همه در باره مردان و زنان مسلمان دعاى خير مى كند و يك يك را نام مى برد و از خداى بزرگ براى هر يك از آنها سعادت و رحمت و خير و بركت مى خواهد، براى شخص خود از خداوند چه چيزى مساءلت مى كند؟
امام حسن آن شب را تا صبح نخوابيد و مراقب كار مادرش ، صديقه مرضيه عليهالسلام بود. و همه اش منتظر بود كه ببيند مادرش در باره خود چگونه دعا مى كند و از خداوند براى خود چه خير و سعادتى مى خواهد؟
شب صبح شد و به عبادت و دعا در باره ديگران گذشت . و امام حسن ، حتى يك كلمه نشنيد كه مادرش براى خود دعا كند. صبح به مادر گفت :(مادر جان ! چرا من هرچه گوش كردم ، تو در باره ديگران دعاى خير كردى و در باره خودت يك كلمه دعا نكردى ؟).
مادر مهربان جواب داد:(پسرك عزيزم ! اول همسايه ، بعد خانه خود) (٣٥)
٢٥ در محضر قاضى شاكى شكايت خود را به خليفه مقتدر وقت ، عمر بن الخطاب ، تسليم كرد. طرفين دعوا بايد حاضر شوند و دعوا طرح شود. كسى كه از او شكايت شده بود، اميرالمؤمنين على بن ابيطالب - عليه السلام بود. عمر هر دو طرف را خواست و خودش در مسند قضا نشست .
طبق دستور اسلامى ، دو طرف دعوا بايد پهلوى يكديگر بنشينند و اصل تساوى در مقابل دادگاه محفوظ بماند. خليفه مدعى را به نام خواند و امر كرد در نقطه معينى روبروى قاضى بيستد. بعد رو كرد به على گفت يا ابالحسن ! پهلوى مدعى خودت قرار بگير. با شنيدن اين جمله ، چهره على عليه السلام درهم و آثار ناراحتى در قيافه اش پيدا شد.
خليفه گفت : يا على ! ميل ندارى پهلوى طرف مخاصمه خويش ‍ بايستى ؟
على :(ناراحتى من از آن نيست كه بايد پهلوى طرف دعواى خود بايستم ، برعكس ، ناراحتى من از اين بود كه تو كاملاً عدالت را مراعات نكردى ؛ زيرا مرا با احترام نام بردى و به كنيه خطاب كردى و گفتى (يا ابالحسن )، اما طرف مرابه همان نام عادى خواندى . علت تاءثر و ناراحتى من اين بود) (٣٦)
٢٦ در سرزمين منا مردمى كه به حج رفته بودند، در سرزمين (مِنى ) جمع بودند، امام صادق عليه السلام و گروهى از ياران ، لحظه اى در نقطه اى نشسته از انگورى كه در جلوشان بود، مى خوردند.
سائلى پيدا شد و كمك خواست . امام مقدارى انگور برداشت و خواست به سائل بدهد. سائل قبول نكرد و گفت : به من پول بدهيد
امام گفت :(خير است ، پولى ندارم ) سائل ماءيوس شد و رفت .
سائل بعد از چند قدمى كه رفت پشيمان شد و گفت : پس همان انگور را بدهيد.
امام فرمود: خير است ، آن انگور را هم به او نداد).
طولى نكشيد سائل ديگرى پيدا شد و كمك خواست . امام براى او هم يك خوشه انگور برداشت و داد. سائل انگو را گرفت و گفت : سپاس خداوند عالميان را كه به من روزى رساند.
امام با شنيدن اين جمله او را امر به توقف داد و سپس هر دو مشت را پر از انگور كرد و به او داد. سائل براى بار دوم خدا را شكر كرد.
امام باز هم به او گفت :(بايست و نرو)سپس به يكى از كسانش كه آنجا بود رو كرد و فرمود:(چقدر پول همراهت هست ؟) او جستجو كرد، در حدود بيست درهم بود، به امر امام به سائل داد. سائل براى سومين بار زبان به شكر پروردگار گشود و گفت : سپاس منحصرا براى خداست ، خدايا! منعم تويى و شريكى براى تو نيست .
امام بعد از شنيدن اين جمله ، جامه خويش را از تن كند و به سائل داد. در اينجا سائل لحن خود را عوض كرد و جمله اى تشكرآميز نسبت به خود امام گفت . امام بعد از آن ديگر چيزى به او نداد و او رفت .
ياران و اصحاب كه در آنجا نشسته بودند گفتند: ما چنين استنباط كرديم كه اگر سائل همچنان به شكر و سپاس خداوند ادامه مى داد، باز هم امام به او كمك مى كرد، ولى چون لحن خود را تغيير داد و از خود امام تمجيد و سپاسگزارى كرد، ديگر كمك ادامه نيافت . (٣٧)
٢٧ وزنه برداران جوانان مسلمان سرگرم زورآزمايى و مسابقه وزنه بردارى بودند. سنگ بزرگى آنجا بود كه مقياس قوت و مردانگى جوانان به شمار مى رفت و هركس آن را به قدر توانايى خود حركت مى داد. در اين هنگام رسول اكرم رسيد و پرسيد:(چه مى كنيد؟).
داريم زورآزمايى مى كنيم . مى خواهيم ببينيم كداميك از ما قويتر و زورمندتر است .
(ميل داريد كه من بگويم چه كسى از همه قويتر و نيرومندتر است ؟).
البته چه از اين بهتر كه رسول خدا داور مسابقه باشد و نشان افتخار را او بدهد.
افراد جمعيت همه منتظر و نگران بودند كه رسول اكرم كداميك را به عنوان قهرمان معرفى خواهد كرد؟ عده اى بودند كه هر يك پيش خود فكر مى كردند الا ن رسول خدا دست او را خواهد گرفت و به عنوان قهرمان مسابقه معرفى خواهد كرد.
رسول اكرم :(از همه قويتر و نيرومندتر آن كس است كه اگر از يك چيزى خوشش آمد و مجذوب آن شد، علاقه به آن چيز او را از مدار حق و انسانيت خارج نسازد و به زشتى آلوده نكند. و اگر در موردى عصبانى شد و موجى از خشم در روحش پيدا شد، تسلط بر خويشتن را حفظ كند، جز حقيقت نگويد و كلمه اى دروغ يا دشنام بر زبان نياورد. و اگر صاحب قدرت و نفوذ گشت و مانعها و رادعها از جلويش برداشته شد. زياده از ميزانى كه استحقاق دارد دست درازى نكند) (٣٨)
٢٨ تازه مسلمان دو همسايه كه يكى مسلمان و ديگرى نصرانى بود، گاهى با هم راجع به اسلام سخن مى گفتند. مسلمان كه مرد عابد و متدينى بود آن قدر از اسلام توصيف وتعريف كردكه همسايه نصرانيش به اسلام متمايل شد و قبول اسلام كرد.
شب فرا رسيد، هنگام سحر بود كه نصرانى تازه مسلمان ديد در خانه اش را مى كوبند، متحير و نگران پرسيد: كيستى ؟
از پشت در صدا بلند شد: من فلان شخصم و خودش را معرفى كرد، همان همسايه مسلمانش بود كه به دست او به اسلام تشرف حاصل كرده بود.
در اين وقت شب چكار دارى ؟
زود وضو بگير و جامه ات را بپوش كه برويم مسجد براى نماز!
تازه مسلمان براى اولين بار در عمر خويش وضو گرفت و به دنبال رفيق مسلمانش روانه مسجد شد. هنوز تا طلوع صبح خيلى باقى بود. موقع نافله شب بود، آن قدر نماز خواندند تا سپيده دميد و موقع نماز صبح رسيد. نماز صبح را خواندند و مشغول دعا و تعقيب بودند كه هوا كاملاً روشن شد. تازه مسلمان حركت كرد كه برود به منزلش ، رفيقش گفت : كجا مى روى ؟
مى خواهم برگردم به خانه ام ، فريضه صبح را كه خوانديم ديگر كارى نداريم .
مدت كمى صبر كن و تعقيب نماز را بخوان تا خورشيد طلوع كند.
بسيار خوب .
تازه مسلمان نشست و آن قدر ذكر خدا كرد تا خورشيد دميد. برخاست كه برود، رفيق مسلمانش قرآنى به او داد و گفت : فعلاً مشغول تلاوت قرآن باش ‍ تا خورشيد بالا بيايد و من توصيه مى كنم كه امروز نيت روزه كن ، نمى دانى روزه چقدر ثواب و فضيلت دارد؟
كم كم نزديك ظهر شد. گفت : صبر كن چيزى به ظهر نمانده ، نماز ظهر را در مسجد بخوان .
نماز ظهر خوانده شد. به او گفت : صبر كن طولى نمى كشد كه وقت فضيلت نماز عصر مى رسد، آن را هم در وقت فضيلتش بخوانيم !
بعد از خواندن نماز عصر گفت : چيزى از روز نمانده . او را نگاه داشت تا وقت نماز مغرب رسيد. تازه مسلمان بعد از نماز مغرب حركت كرد كه برود افطار كند. رفيق مسلمانش گفت : يك نماز بيشتر باقى نمانده و آن عشا است . صبر كن تا در حدود يك ساعت از شب گذشته ، وقت نماز عشا (وقت فضيلت ) رسيد و نماز عشاء هم خوانده شد. تازه مسلمان حركت كرد و رفت .
شب دوم هنگام سحر بود كه باز صداى در را شنيد كه مى كوبند، پرسيد: كيست ؟
من فلان شخص همسايه ات هستم ، زود وضو بگير و جامه ات را بپوش كه به اتفاق هم به مسجد برويم .
من همان ديشب كه از مجسد برگشتم ، از اين دين استعفا كردم . برو يك آدم بيكارترى از من پيدا كن كه كارى نداشته باشد و وقت خود را بتواند در مسجد بگذراند. من آدمى فقير و عيالمندم ، بايد به دنبال كار و كسب روزى بروم .
امام صادق بعد از اينكه اين حكايت را براى اصحاب و ياران خود نقل كرد، فرمود:(به اين ترتيب ، آن مرد عابد سختگير، بيچاره اى را كه وارد اسلام كرده بود خودش از اسلام بيرون كرد. بنابراين ، شما هميشه متوجه اين حقيقت باشيد كه بر مردم تنگ نگيريد، اندازه و طاقت و توانائى مردم را در نظر بگيريد تا مى توانيد كارى كنيد كه مردم متمايل به دين شوند و فرارى نشوند، آيا نمى دانيد كه روش سياست اموى بر سختگيرى و عنف و شدت است ، ولى راه و روش ما بر نرمى و مدارا و حسن معاشرت و به دست آوردن دلهاست ) (٣٩).

۲
داستان راستان جلد اول و دوم
٢٩ سفره خليفه شريك بن عبداللّه نخعى از فقهاى معروف قرن دوم هجرى به علم و تقوا معروف بود. مهدى بن منصور خليفه عباسى علاقه فراوان داشت كه منصب (قضا) را به او واگذار كند، ولى شريك بن عبداللّه ، براى آنكه خود را از دستگاه ظلم دور نگه دارد زير اين بار نمى رفت . و نيز خليفه علاقه مند بود كه شريك را معلم خصوصى فرزندان خود قرار دهد تا به آنها علم حديث بياموزد، شريك اين كار را نيز قبول نمى كرد و به همان زندگى آزاد و فقيرانه اى كه داشت قانع بود.
روزى خليفه او را طلبيد و به او گفت : بايد امروز يكى از اين سه كار را قبول كنى ، يا عهده دار منصب (قضا) بشوى ، يا كار تعليم و تربيت فرزندان مرا قبول كنى ، يا آنكه همين امروز نهار با ما باشى و بر سر سفره ما بنشينى .
شريك با خود فكرى كرد و گفت ، حالا كه اجبار و اضطرار است ، البته از اين سه كار، سومى بر من آسانتر است .
خليفه ضمنا به مدير مطبخ دستور داد كه امروز لذيذترين غذاها را براى شريك تهيه كن . غذاهاى رنگارنگ از مغز استخوان آميخته به نبات و عسل تهيه كردند و سر سفره آوردند.
شريك كه تا آن وقت همچو غذايى نخورده و نديده بود، با اشتهاى كامل خورد. خوانسالار آهسته بيخ گوش خليفه گفت : به خدا قسم كه ديگر اين مرد روى رستگارى نخواهد ديد.
طولى نكشيد كه ديدند شريك هم عهده دار تعليم فرزندان خليفه شده و هم منصب (قضا) را قبول كرده و برايش از بيت المال مقررى نيز معين شد.
روزى با متصدى پرداخت حقوق حرفش شد، متصدى به او گفت : تو كه گندم به ما نفروخته اى كه اين قدر سمجامت مى كنى ؟
شريك گفت : چيزى از گندم بهتر به شما فروخته ام ، من دين خود را فروخته ام . (٤٠)
٣٠ شكايت همسايه شخصى آمد حضور رسول اكرم و از همسايه اش شكايت كرد كه مرا اذيت مى كند و از من سلب آسايش كرده . رسول اكرم فرمود:(تحمل كن و سر و صدا عليه همسايه ات راه نينداز، بلكه روش خود را تغيير دهد) بعد از چندى دو مرتبه آمد و شكايت كرد. اين دفعه نيز رسول اكرم فرمود:(تحمل كن ) براى سومين بار آمد و گفت : يا رسول اللّه ! اين همسايه من ، دست از روش خويش ‍ بر نمى دارد و همان طور موجبات ناراحتى من و خانواده ام را فراهم مى سازد.
اين دفعه رسول اكرم به او فرمود:
(روز جمعه كه رسيد، برو اسباب و اثاث خودت را بيرون بياور و سر راه مردم كه مى آيند و مى روند و مى بينند بگذار، مردم از تو خواهند پرسيد كه چرا اثاثت را اينجا ريخته اى ؟ بگو از دست همسايه بد و شكايت او را به همه مردم بگو).
شاكى همين كار را كرد. همسايه موذى كه خيال مى كرد پيغمبر براى هميشه دستور تحمل و بردبارى مى دهد، نمى دانست آنجا كه پاى دفع ظلم و دفاع از حقوق به ميان بيايد، اسلام حيثيت و احترامى براى متجاوز قائل نيست . لهذا همينكه از موضوع اطلاع يافت ، به التماس افتاد و خواهش كرد كه آن مرد، اثاث خود را برگرداند به منزل . و در همان وقت متعهد شد كه ديگر به هيچ نحو موجبات آزار همسايه خود را فراهم نسازد. (٤١)
٣١ درخت خرما سمرة بن جندب ، يك اصله درخت خرما در باغ يكى از نصارا داشت . خانه مسكونى مرد انصارى كه زن و بچه اش در آن جا به سر مى بردند. هماندم در باغ بود. سمره گاهى مى آمد و از نخله خود خبر مى گرفت ، يا از آن خرما مى چيد. و البته طبق قانون اسلام ، (حق ) داشت كه در آن خانه رفت و آمد نمايد و به درخت خود رسيدگى كند.
سمره هر وقت كه مى خواست برود از درخت خود خبر بگيرد، بى اعتنا و سرزده داخل خانه مى شد و ضمنا چشم چرانى مى كرد.
صاحبخانه از او خواهش كرد كه هر وقت مى خواهد داخل شود، سرزده وارد نشود. او قبول نكرد. ناچار صاحبخانه به رسول اكرم شكايت كرد و گفت : اين مرد سرزده داخل خانه من مى شود، شما به او بگوييد بدون اطلاع و سرزده وارد نشود تا خانواده من قبلاً مطلع باشند و خود را از چشم چرانى او حفظ كنند.
رسول اكرم ، سمره را خواست و به او فرمود:(فلانى از تو شكايت دارد، مى گويد تو بدون اطلاع وارد خانه او مى شوى و قهرا خانواده او را در حالى مى بينى كه او دوست ندارد. بعد از اين اجازه بگير و بدون اطلاع و اجازه داخل نشو)، سمره تمكين نكرد.
فرمود:(پس درخت را بفروش )، سمره حاضر نشد. رسول اكرم قيمت را بالا برد، باز هم حاضر نشد. بالاتر برد، باز هم حاضر نشد، فرمود:(اگر اين كار را بكنى ، در بهشت براى تو درختى خواهد بود)
باز هم تسليم نشد. پاها را به يك كفش كرده بود كه نه از درخت خودم صرف نظر مى كنم و نه حاضرم هنگام ورود به باغ از صاحب باغ اجازه بگيرم .
در اين وقت رسول اكرم فرمود:(تو مردى زيان رسان و سختگيرى و در دين اسلام زيان رساندن و تنگ گرفتن وجود ندارد) (٤٢). بعد رو كرد به مرد انصارى و فرمود:(برو درخت خرما را از زمين درآور و بينداز جلو سمره ).
رفتند و اين كار را كردند. آنگاه رسول اكرم به سمره فرمود:(حالا برو درختت را هرجا كه دلت مى خواهد بكار) (٤٣).
٣٢ در خانه اُمّ سلمه آن شب را رسول اكرم در خانه (ام سلمه ) بود. نيمه هاى شب بود كه ام سلمه بيدار شد و متوجه گشت كه رسول اكرم در بستر نيست . نگران شد كه چه پيش آمده ؟ حسادت زنانه او را وادار كرد تا تحقيق كند. از جا حركت كرد و به جستجو پرداخت . ديد كه رسول اكرم در گوشه اى تاريك ايستاده ، دست به آسمان بلند كرده اشك مى ريزد و مى گويد:
(خدايا! چيزهاى خوبى كه به من داده اى از من نگير، خدايا! مرا مورد شماتت دشمنان و حاسدان قرار نده ، خدايا! مرا به سوى بديهايى كه مرا از آنها نجات داده اى برنگردان ، خدايا! مرا هيچگاه به اندازه يك چشم برهم زدن هم به خودم وامگذار).
شنيدن اين جمله ها با آن حالت ، لرزه بر اندام ام سلمه انداخت ، رفت در گوشه اى نشست و شروع كرد به گريستن ، گريه ام سلمه به قدرى شديد شد كه رسول اكرم آمد و از او پرسيد:(چرا گريه مى كنى ؟).
چرا گريه نكنم ؟! تو با آن مقام و منزلت كه نزد خدا دارى ، اين چنين از خداوند ترسانى ، از او مى خواهى كه تو را به خودت يك لحظه وانگذارد، پس واى به حال مثل من .
(اى ام سلمه ! چطور مى توانم نگران نباشم و خاطرجمع باشم ، يونس ‍ پيغمبر يك لحظه به خود واگذاشته شد و آمد به سرش آنچه آمد) (٤٤).
٣٣ بازار سياه عائله امام صادق و هزينه زندگى آن حضرت زياد شده بود. امام به فكر افتاد كه از طريق كسب و تجارت عايداتى به دست آورد تا جواب مخارج خانه را بدهد. هزار دينار سرمايه فراهم كرد و به غلام خويش كه (مصادف ) نام داشت فرمود:(اين هزار دينار را بگير و آماده تجارت و مسافرت به مصر باش ).
(مصادف ) رفت و با آن پول از نوع متاعى كه معمولاً به مصر حمل مى شد خريد و با كاروانى از تجار كه همه از همان نوع متاع حمل كرده بودند، به طرف مصر حركت كرد.
همينكه نزديك مصر رسيدند، قافله ديگرى از تجار كه از مصر خارج شده بود، به آنها برخورد. اوضاع و احوال را از يكديگر پرسيدند، ضمن گفتگوها معلوم شد كه اخيرا متاعى كه مصادف و رفقايش حمل مى كنند بازار خوبى پيدا كرده و كمياب شده است . صاحبان متاع از بخت نيك خود، بسيار خوشحال شدند و اتفاقا آن متاع از چيزهايى بود كه مورد احتياج عموم بود و مردم ناچار بودند به هر قيمت هست آن را خريدارى كنند.
صاحبان متاع ، بعد از شنيدن اين خبر مسرت بخش ، با يكديگر همعهد شدند كه به سودى كمتر از صد در صد نفروشند. رفتند و وارد مصر شدند. مطلب همان طور بود كه اطلاع يافته بودند. طبق عهدى كه با هم بسته بودند بازار سياه به وجود آوردند و به كمتر از دو برابر قيمتى كه براى خود آنها تمام شده بود نفروختند.
مصادف ، با هزار دينار سود خالص به مدينه برگشت . خوشوقت و خوشحال به حضور امام صادق رفت و دو كيسه كه هر كدام هزار دينار داشت جلو امام گذاشت . امام پرسيد:(اينها چيست ؟)
گفت : يكى ازاين دو كيسه سرمايه اى است كه شما به من داديد و ديگرى كه مساوى اصل سرمايه است سود خالصى است كه به دست آمده .
امام :(سود زيادى است ، بگو ببينم چطور شد كه شما توانستيد اين قدر سود ببريد؟).
قضيه از اين قرار است كه در نزديك مصر اطلاع يافتيم كه مال التجاره ما در آنجا كمياب شده ، هم قسم شديم كه به كمتر از صد در صد سود خالص ‍ نفروشيم و همين كار را كرديم !
(سبحان اللّه ! شما همچو كارى كرديد!، قسم خورديد كه در ميان مردم مسلمان بازار سياه درست كنيد، قسم خورديد كه به كمتر از سود خالص مساوى اصل سرمايه نفروشيد! نه ، همچو تجارت و سودى را من هرگز نمى خواهم ).
سپس امام يكى از دو كيسه را برداشت و فرمود:(اين سرمايه من ) و به آن يكى ديگر دست نزد و فرمود:(من به آن كارى ندارم ).
آنگاه فرمود:(اى مصادف ! شمشير زدن از كسب حلال آسانتر است ) (٤٥).
٣٤ وامانده قافله در تاريكى شب ، از دور، صداى جوانى به گوش مى رسيد كه استغاثه مى كرد و كمك مى طلبيد و مادر جان ! مادر جان ! مى گفت . شتر ضعيف و لاغرش از قافله عقب مانده بود و سرانجام از كمال خستگى خوابيده بود. هر كار كرد شتر را حركت دهد نتوانست . ناچار بالا سر شتر ايستاده بود و ناله مى كرد. در اين بين ، رسول اكرم كه معمولاً بعد از همه و در دنبال قافله حركت مى كرد كه اگر احيانا ضعيف و ناتوانى از قافله جدا شده باشد تنها و بى مددكار نماند از دور صداى ناله جوان را شنيد، همينكه نزديك رسيد پرسيد:(كى هستى ؟.
من جابرم
چرا معطل و سرگردانى ؟
يا رسول اللّه ! فقط به علت اينكه شترم از راه مانده .
(عصا همراه دارى ؟).
بلى
(بده به من ).
رسول اكرم عصا را گرفت و به كمك آن عصا شتر را حركت داد و سپس او را خوابانيد، بعد دستش را ركاب ساخت و به جابر گفت :(سوار شو).
جابر سوار شد و با هم راه افتادند. در اين هنگام شتر جابر، تندتر حركت مى كرد. پيغمبر در بين راه دائما جابر را مورد ملاطفت قرار مى داد. جابر شمرد، ديد مجموعا ٢٥ بار براى او طلب آمرزش كرد.
در بين راه از جابر پرسيد:(از پدرت عبداللّه چند فرزند باقى مانده ؟).
هفت دختر و يك پسر كه منم .
(آيا قرضى هم از پدرت باقى مانده ؟).
بلى .
(پس وقتى به مدينه برگشتى ، با آنها قرارى بگذار و همينكه موقع چيدن خرما شد مرا خبر كن ).
بسيار خوب .
(زن گرفته اى ؟).
بلى .
(با كى ازدواج كردى ؟).
با فلان زن ، دختر فلان كس ، يكى از بيوه زنان مدينه .
(چرا دوشيزه نگرفتى كه همبازى تو باشد؟).
يا رسول اللّه ! چند خواهر جوان و بى تجربه داشتم نخواستم زن جوان و بى تجربه بگيرم ، مصلحت ديدم عاقله زنى را به همسرى انتخاب كنم .
(بسيار خوب كارى كردى . اين شتر را چند خريدى ؟).
به پنج وقيه طلا.
(به همين قيمت مال ما باشد، به مدينه كه آمدى بيا پولش را بگير).
آن سفر به آخر رسيد و به مدينه مراجعت كردند. جابر شتر را آورد كه تحويل بدهد، رسول اكرم به (بلال ) فرمود:(پنج وقيه طلا بابت پول شتر به جابر بده ، به علاوه سه وقيه ديگر، تا قرضهاى پدرش عبداللّه را بدهد، شترش هم مال خودش باشد).
بعد، از جابر پرسيد:(با طلبكاران قرارداد بستى ؟).
نه يا رسول اللّه !
(آيا آنچه از پدرت مانده وافى به قرضهايش هست ؟)
نه يا رسول اللّه !
(پس موقع چيدن خرما ما را خبر كن ).
موقع چيدن خرما رسيد، رسول خدا را خبر كرد. پيامبر آمد و حساب طلبكاران را تصفيه كرد. و براى خانواده جابر نيز به اندازه كافى باقى گذاشت (٤٦).
٣٥ بند كفش امام صادق عليه السلام با بعضى از اصحاب براى تسليت به خانه يكى از خويشاوندان مى رفتند، در بين راه بند كفش امام صادق عليه السلام پاره شد، به طورى كه كفش به پا بند نمى شد. امام كفش را به دست گرفت و پاى برهنه به راه افتاد.
ابن ابى يعفور كه از بزرگان صحابه آن حضرت بود فورا كفش خويش را از پا درآورد، بند كفش را باز و دست خود را دراز كرد به طرف امام تا آن بند را بدهد به امام كه امام با كفش برود و خودش با پاى برهنه راه را طى كند.
امام با حالت خشمناك ، روى خويش را از عبداللّه برگرداند و به هيچ وجه حاضر نشد آن را بپذيرد و فرمود:(اگر يك سختى براى كسى پيش آيد، خود آن شخص از همه به تحمل آن سختى اولى است . معنا ندارد كه حادثه اى براى يك نفر پيش بيايد و ديگرى متحمل رنج بشود) (٤٧).
٣٦ هشام و فرزدق هشام بن عبدالمك ، با آنكه مقام ولايت عهدى داشت و آن روزگار يعنى دهه اول قرن دوم هجرى از اوقاتى بود كه حكومت اموى به اوج قدرت خود رسيده بود، هر چه خواست بعد از طواف كعبه ، خود را به (حجرالاسود) برساند و با دست خود آن را لمس كند ميسر نشد: مردم همه يك نوع جامه ساده كه جامه احرام بود پوشيده بودند، يك نوع سخن كه ذكر خدا بود به زبان داشتند، يك نوع عمل مى كردند. چنان در احساسات پاك خود غرق بودند كه نمى توانستند در باره شخصيت دنيايى هشام و مقام اجتماعى او بينديشند. افراد و اشخاصى كه او از شام با خود آورده بود تا حرمت و حشمت او را حفظ كنند، در مقابل ابهت و عظمت معنوى عمل حج ناچيز به نظر مى رسيدند.
هشام هرچه كرد خود را به (حجرالا سود) برساند و طبق آداب حج ، آن را لمس كند، به علت كثرت و ازدحام مردم ميسر نشد. ناچار برگشت و در جاى بلندى برايش كرسى گذاشتند او از بالاى آن كرسى ، به تماشاى جمعيت پرداخت . شاميانى كه همراهش آمده بودند دورش را گرفتند. آنها نيز به تماشاى منظره پر ازدحام جمعيت پرداختند.
در اين ميان ، مردى ظاهر شد در سيماى پرهيزكاران . او نيز مانند همه يك جامه ساده بيشتر به تن نداشت . آثار عبادت و بندگى خدا بر چهره اش ‍ نمودار بود. اول رفت و به دور كعبه طواف كرد، بعد با قيافه اى آرام و قدمهايى مطمئن ، به طرف حجرالا سود آمد. جمعيت با همه ازدحامى كه بود، همينكه او را ديدند فورا كوچه دادند و او خود را به حجرالا سود نزديك ساخت . شاميان كه اين منظره را ديدند و قبلاً ديده بودند كه مقام ولايت عهد با آن اهميت و طمطراق موفق نشده بود كه خود را به حجرالاسود نزديك كند، چشمهاشان خيره شد و غرق در تعجب گشتند. يكى از آنها از خود هشام پرسيد: اين شخص كيست ؟
هشام با آنكه كاملاً مى شناخت كه اين شخص ، (على بن الحسين زين العابدين ) است ، خود را به ناشناسى زد و گفت : نمى شناسم !!
در اين هنگام چه كسى بود، از ترس هشام كه از شمشيرش خون مى چكيد، جراءت به خود داده او را معرفى كند؟ ولى در همين وقت ، (همام بن غالب ) معروف به (فرزدق )، شاعر زبردست و تواناى عرب ، با آنكه به واسطه كار و شغل و هنر مخصوصش بيش از هركس ديگر مى بايست حرمت و حشمت هشام را حفظ كند، چنان وجدانش تحريك شد و احساساتش به جوش آمد كه فورا گفت :(لكن من او را مى شناسم ) و به معرفى ساده قناعت نكرد، بر روى بلندى ايستاده قصيده اى غرا كه از شاهكارهاى ادبيات عرب است و فقط در مواقع حساس پر از هيجان كه روح شاعر مثل دريا موج بزند مى تواند چنان سخنى ابداع شود با لبديهه سرود و انشاء كرد. در ضمن اشعارش چنين گفت :
(اين شخص كسى است كه تمام سنگريزه هاى سرزمين بطحا او را مى شناسند، اين كعبه او را مى شناسد، زمين حرم و زمين خارج حرم او را مى شناسند، اين فرزند بهترين بندگان خداست ، اين است آن پرهيزكار پاك پاكيزه مشهور. اين كه تو مى گويى او را نمى شناسم زيانى به او نمى رساند، اگر تو يك نفر فرضا نشناسى ، عرب و عجم او را مى شناسند (٤٨)).
هشام از شنيدن اين قصيده و اين منطق و اين بيان ، از خشم و غضب آتش ‍ گرفت و دستور داد مستمرى فرزدق را از بيت المال قطع كردند و خودش را در (عسفان ) بين مكه و مدينه زندانى كردند. ولى فرزدق هيچ اهميتى به اين حوادث كه در نتيجه شجاعت در اظهار عقيده برايش پيش آمده بود نداد، نه به قطع حقوق و مستمرى اهميت داد و نه به زندانى شدن . و در همان زندان نيز با انشاء اشعار آبدار از هجو و انتقاد خوددارى نمى كرد.
على بن الحسين عليه السلام مبلغى پول براى فرزدق كه راه درآمدش بسته شده بود به زندان فرستاد. فرزدق از قبول آن امتناع كرد و گفت :(من آن قصيده را فقط در راه عقيده و ايمان و براى خدا انشاء كردم و ميل ندارم در مقابل آن پولى دريافت دارم ).
بار دوم على بن الحسين ، آن پول را براى فرزدق فرستاد و پيغام داد به او كه :(خداوند خودش از نيت و قصد تو آگاه است و تو را مطابق همان نيت و قصدت پاداش نيك خواهد داد، تو اگر اين كمك را بپذيرى به اجر و پاداش ‍ تو در نزد خدا زيان نمى رساند) و فرزدق را قسم داد كه حتما آن كمك را بپذيرد. فرزدق هم پذيرفت . (٤٩)
٣٧ بزنطى احمد بن محمد بن ابى نصر بزنطى كه خود از علما و دانشمندان عصر خويش بود بالا خره بعد از مراسله هاى زيادى كه بين او و امام رضا عليه السلام رد و بدل شد و سؤ الاتى كه كرد و جوابهايى كه شنيد، معتقد به امامت حضرت رضا شد. روزى به امام گفت :(من ميل دارم در مواقعى كه مانعى در كار نيست و رفت و آمد من از نظر دستگاه حكومت اشكالى توليد نمى كند، شخصا به خانه شما بيايم و حضورا استفاده كنم ).
يك روز آخر وقت ، امام رضا عليه السلام مركب شخصى خود را فرستاد و بزنطى را پيش خود خواند. آن شب تا نيمه هاى شب به سؤ ال و جوابهاى علمى گذشت . مرتبا بزنطى مشكلات خويش را مى پرسيد و امام جواب مى داد. بزنطى از اين موقعيت كه نصيبش شده بود به خود مى باليد و از خوشحالى در پوست نمى گنجيد.
شب گذشت و موقع خواب شد. امام خدمتكار را طلب كرد و فرمود:(همان بستر شخصى مرا كه خودم در آن آن مى خوابم بياور و براى بزنطى بگستران تا استراحت كند).
اين اظهار محبت ، بيش از اندازه در بزنطى مؤ ثر افتاد. مرغ خيالش به پرواز درآمد. در دل با خود مى گفت ، الا ن در دنيا كسى از من سعادتمندتر و خوشبختر نيست ، اين منم كه امام مركب شخصى خود را برايم فرستاد و با آن مرا به منزل خود آورد. اين منم كه امام نيمى از شب را تنها با من نشست و پاسخ سؤ الات مرا داد. به علاوه همه اينها اين منم كه چون موقع خوابم رسيد، امام دستور داد كه بستر شخصى او را براى من بگسترانند. پس چه كسى در دنيا از من سعادتمندتر و خوشبخت تر خواهد بود؟
بزنطى سرگرم اين خيالات خوش بود و دنيا و مافيها را زير پاى خودش ‍ مى ديد، ناگهان امام رضا عليه السلام در حالى كه دستها را به زمين عمود كرده بود و آماده برخاستن و رفتن بود، با جمله (يا احمد)، بزنطى را مخاطب قرار داد و رشته خيالات او را پاره كرد، آنگاه فرمود:
(هرگز آنچه را كه امشب براى تو پيش آمد، مايه فخر و مباهات خويش بر ديگران قرار نده ؛ زيرا صعصعة بن صوحان ، كه از اكابر ياران على بن ابيطالب عليه السلام بود، مريض ‍ شد. على به عيادت او رفت و بسيار به او محبت و ملاطفت كرد، دست خويش را از روى مهربانى بر پيشانى صعصعه گذاشت ، ولى همينكه خواست از جا حركت كند و برود، او را مخاطب قرار داد و فرمود: اين امور را هرگز مايه فخر و مباهات خود قرار نده ، اينها دليل بر چيزى از براى تو نمى شود. من تمام اينها را به خاطر تكليف و وظيفه اى كه متوجه من است انجام دادم ، و هرگز نبايد كسى اين گونه امور را دليل بر كمالى براى خود فرض كند). (٥٠)
٣٨ عقيل مهمان على (ع ) (عقيل ) در زمان خلافت برادرش اميرالمؤمنين على عليه السلام به عنوان مهمان به خانه آن حضرت ، در كوفه وارد شد. على به فرزند مهتر خويش ‍ (حسن بن على ) اشاره كرد كه جامه اى به عمويت هديه كن . امام حسن يك پيراهن و يك ردا از مال شخصى خود به عموى خويش عقيل تعارف و اهدا كرد شب فرا رسيد و هوا گرم بود. على و عقيل روى بام دارالاماره نشسته مشغول گفتگو بودند. موقع صرف شام رسيد. عقيل كه خود را مهمان دربار خلافت مى ديد، طبعا انتظار سفره رنگينى داشت ، ولى برخلاف انتظار وى ، سفره بسيار ساده و فقيرانه اى آورده شد. با كمال تعجب پرسيد: غذا هرچه هست همين است ؟!
على :(مگر اين نعمت خدا نيست ؟ من كه خدا را بر اين نعمتها بسيار شكر مى كنم و سپاس مى گويم ).
عقيل : پس بايد حاجت خويش را زودتر بگويم و مرخص شوم ، من مقروضم و زير بار قرض مانده ام ، دستور فرما هرچه زودتر قرض مرا ادا كنند و هر مقدار مى خواهى به برادرت كمك كنى بكن تا زحمترا كم كرده به خانه خويش برگردم .
(چقدر مقروضى ؟).
صدهزار درهم .
(اوه ! صدهزار درهم ! چقدر زياد! متاءسفم برادر جان كه اين قدر ندارم كه قرضهاى تو را بدهم ، ولى صبر كن موقع پرداخت حقوق برسد. از سهم شخصى خودم برمى دارم و به تو مى دهم و شرط مواسات و بردارى را بجا خواهم آورد، اگر نه اين بود كه عائله خودم خرج دارند، تمام سهم خودم را به تو مى دادم و چيزى براى خود نمى گذاشتم ).
چى ؟! صبر كنم تا وقت پرداخت حقوق برسد؟. بيت المال و خزانه كشور در دست تو است و به من مى گويى صبر كن تا موقع پرداخت سهميه ها برسد و از سهم خودم به تو بدهم ! تو هر اندازه بخواهى مى توانى از خزانه و بيت المال بردارى ، چرا مرا به رسيدن موقع پرداخت حقوق حواله مى كنى ، به علاوه مگر تمام حقوق تو از بيت المال چقدر است ؟ فرضا تمام حقوق خودت را به من بدهى ، چه دردى از من دوا مى كند؟!
(من از پيشنهادتو تعجب مى كنم ، خزانه دولت پول دارد يا ندارد، چه ربطى به من و تو دارد؟! من و تو هم هر كدام فردى هستيم مثل ساير افراد مسلمين . راست است كه تو برادر منى و من بايد تا حدود امكان از مال خودم به تو كمك و مساعدت كنم ، اما از مال خودم نه از بيت المال مسلمين ).
مباحثه ادامه داشت و عقيل با زبانهاى مختلف اصرار و سماجت مى كرد كه اجازه بده از بيت المال پول كافى به من بدهند تا من دنبال كار خودم بروم .
آنجا كه نشسته بودند به بازار كوفه مشرف بود. صندوقهاى پول تجار و بازاريها از آن جا ديده مى شد. در اين بين كه عقيل اصرار و سماجت مى كرد، على به عقيل فرمود:(اگر باز هم اصرار دارى و سخن مرا نمى پذيرى ، پيشنهادى به تو مى كنم ، اگر عمل كنى مى توانى تمام دين خويش را بپردازى و بيش از آن هم داشته باشى ).
چكار كنم ؟
(در اين پايين صندوقهايى است . همينكه خلوت شد و كسى در بازار نماند، از اينجا برو پايين و اين صندوقها را بشكن و هرچه دلت مى خواهد بردار!).
صندوقها مال كيست ؟
(مال اين مردم كسبه است ، اموال نقدينه خود را در آن جا مى ريزند).
عجب ! به من پيشنهاد مى كنى كه صندوق مردم را بشكنم و مال مردم بيچاره اى كه به هزار زحمت به دست آورده و در اين صندوقها ريخته و به خدا توكل كرده و رفته اند، بردارم و بروم ؟!
(پس تو چطور به من پيشنهاد مى كنى كه صندوق بيت المال مسلمين را براى تو باز كنم ؟ مگر اين مال متعلق به كيست ؟ اين هم متعلق به مردمى است كه خود، راحت و بى خيال در خانه هاى خويش خفته اند. اكنون پيشنهاد ديگرى مى كنم ، اگر ميل دارى اين پيشنهاد را بپذير).
ديگر چه پيشنهادى ؟
(اگر حاضرى شمشير خويش را بردار، من نيز شمشير خود را برمى دارم ، در اين نزديكى كوفه ، شهر قديم (حيره ) است ، در آنجا بازرگانان عمده و ثروتمندان بزرگى هستند، شبانه دو نفرى مى رويم و بر يكى از آنها شبيخون مى زنيم و ثروت كلانى بلند كرده مى آوريم ).
برادر جان ! من براى دزدى نيامده ام كه تو اين حرفها را مى زنى . من مى گويم از بيت المال و خزانه كشور كه در اختيار تو است ، اجازه بده پولى به من بدهند، تا من قروض خود را بدهم .
(اتفاقا اگر مال يك نفر را بدزديم ، بهتر است از اينكه مال صدهاهزار نفر مسلمان ؛ يعنى مال همه مسلمين را بدزديم . چطور شد كه ربودن مال يك نفر با شمشير، دزدى است ، ولى ربودن مال عموم مردم دزدى نيست ؟ تو خيال كرده اى كه دزدى فقط منحصر است به اينكه كسى به كسى حمله كند و با زور مال او راز چنگالش بيرون بياورد، شنيعترين اقسام دزدى همين است كه تو الا ن به من پيشنهاد مى كنى ؟) (٥١).
٣٩ خواب وحشتناك خوابى كه ديده بود او را سخت به وحشت انداخته بود. هر لحظه تعبيرهاى وحشتناكى به نظرش مى رسيد. هراسان آمد به حضور امام صادق و گفت : خوابى ديده ام ؛ خواب ديدم مثل اينكه يك شبح چوبين يا يك آدم چوبين ، بر يك اسب چوبين سوار است و شمشيرى در دست دارد و آن شمشير را در فضا حركت مى دهد. من از مشاهده آن بى نهايت به وحشت افتادم و اكنون مى خواهم شما تعبير اين خواب مرا بگوييد.
امام :(حتما يك شخص معينى است كه مالى دارد و تو در اين فكرى كه به هر وسيله شده مال او را از چنگش بربايى . از خدايى كه تو را آفريده و تو را مى ميراند، بترس و از تصميم خويش منصرف شو).
حقا كه عالم حقيقى تو هستى و و علم را از معدن آن به دست آورده اى . اعتراف مى كنم كه همچو فكرى در سر من بود؛ يكى از همسايگانم مزرعه اى دارد و چون احتياج به پول پيدا كرده مى خواهد بفروشد و فعلاً غير از من مشترى ديگرى ندارد. من اين روزها همه اش در اين فكرم كه از احتياج او استفاده كنم و با پول اندكى آن مزرعه را از چنگش بيرون بياورم . (٥٢)
٤٠ در ظله بنى ساعده شب بود و هوا بارانى و مرطوب . امام صادق تنها و بى خبر از همه كسان خويش ، از تاريكى شب و خلوت كوچه استفاده كرده ، از خانه بيرون آمد و به طرف (ظله بنى ساعده ) روانه شد. از قضا معلى بن خنيس كه از اصحاب و ياران نزديك امام بود و ضمنا ناظر خرج منزل امام هم بود، متوجه بيرون شدن امام از خانه شد. پيش خود گفت ، امام را در اين تاريكى تنها نگذارم ، با چند قدم فاصله كه فقط شبح امام را در آن تاريكى مى ديد، آهسته به دنبال امام روان شد.
همين طور كه آهسته به دنبال امام مى رفت ، ناگهان متوجه شد مثل اينكه چيزى از دوش امام به زمين افتاد و روى زمين ريخت و آهسته صداى امام را شنيد كه فرمود:(خدايا اين را به ما برگردان ).
در اين وقت معلى جلو رفت و سلام كرد. امام از صداى معلى او را شناخت و فرمود:(تو معلى هستى ؟).
بلى معلى هستم .
بعد از آنكه جواب امام را داد، دقت كرد ببيند كه چه چيز بود كه به زمين افتاد، ديد مقدارى نان در روى زمين ريخته است .
امام :(اينها را از روى زمين جمع كن و به من بده ).
معلى تدريجا نانها را از روى زمين جمع كرد و به دست امام داد. انبان بزرگى از نان بود كه يك نفر به سختى مى توانست آن را به دوش بكشد.
معلى : اجازه بده اين را من به دوش بگيرم .
امام :(خير، لازم نيست ، خودم به اين كار از تو سزاوارترم ).
امام نانها را به دوش كشيد و دو نفرى راه افتادند تا به ظله بنى ساعده رسيدند. آنجا مجمع فقرا و ضعفا بود. كسانى كه از خود خانه و ماءوايى نداشتند، در آنجا به سر مى بردند. همه خواب بودند و يك نفر هم بيدار نبود. امام نانها را يكى يكى و دوتا دوتا در زير جامه فرد فرد آنان گذاشت ، و احدى را فروگذار نكرد و عازم برگشتن شد.
معلى : اينها كه تو در اين دل شب برايشان نان آوردى شيعه اند و معتقد به امامت هستند؟
(نه ، اينها معتقد به امامت نيستند، اگر معتقد به امامت بودند نمك هم مى آوردم ) (٥٣).
٤١ سلام يهود عايشه همسر رسول اكرم در حضور رسول اكرم ، نشسته بود كه مردى يهودى وارد شد. هنگام ورود به جاى سلام عليكم گفت : اَلسَّامُ عَلَيْكُمْ؛ يعنى مرگ بر شما!! طولى نكشيد كه يكى ديگر وارد شد، او هم به جاى سلام گفت : اَلسّامُ عَلَيْكُمْ. معلوم بود كه تصادف نيست ، نقشه اى است كه با زبان ، رسول اكرم را آزار دهند. عايشه سخت خشمناك شد و فرياد برآورد كه :(مرگ بر خود شما و...).
رسول اكرم فرمود:(اى عايشه ! ناسزا مگو ناسزا اگر مجسم گردد بدترين و زشت ترين صورتها را دارد. نرمى و ملايمت و بردبارى روى هرچه گذاشته شود، آن را زيبا مى كند و زينت مى دهد و از روى هر چيزى برداشته شود از قشنگى و زيبايى آن مى كاهد، چرا عصبى و خشمگين شدى ؟).
عايشه : مگر نمى بينى يا رسول اللّه ! كه اينها با كمال وقاحت و بيشرمى به جاى سلام چه مى گويند؟
(چرا، من هم در جواب گفتم :(عَلَيْكُمْ) بر خود شما. همين قدر كافى بود) (٥٤)
٤٢ نامه اى به ابوذر نامه اى به دست (ابوذر) رسيد آن را باز كرد و خواند. از راه دور آمده بود. شخصى به وسيله نامه از او تقاضاى اندرز جامعى كرده بود. او از كسانى بود كه ابوذر را مى شناخت كه چقدر مورد توجه رسول اكرم بوده . و رسول اكرم چقدر او را مورد عنايت قرار مى داده و با سخنان بلند و پرمعناى خويش به او حكمت مى آموخته است .
(ابوذر) در پاسخ فقط يك جمله نوشت ، يك جمله كوتاه :(با آن كس كه بيش ‍ از همه مردم او را دوست مى دارى ، بدى و دشمنى مكن ). نامه را بست و براى طرف فرستاد.
آن شخص بعد از آنكه نامه ابوذر را باز كرد و خواند، چيزى از آن سر در نياورد. با خود گفت يعنى چه ؟ مقصود چيست ؟ با آن كس كه بيش از همه مردم او را دوست مى دارى بدى و دشمنى نكن ، يعنى چه ؟ اينكه از قبيل توضيح واضحات است ، مگر ممكن است كه آدمى ، محبوبى داشته باشد آن هم عزيزترين محبوبها و با او بدى بكند؟! بدى كه نمى كند سهل است ، مال و جان و هستى خود را در پاى او مى ريزد و فدا مى كند.
از طرف ديگر با خود انديشيد كه شخصيت گوينده جمله را نبايد از نظر دور داشت ، گوينده اين جمله ابوذر است . ابوذر، لقمان امت است و عقلى حكيمانه دارد، چاره اى نيست بايد از خودش توضيح بخواهم .مجددا نامه اى به ابوذر نوشت و توضيح خواست .
ابوذر در جواب نوشت :(مقصودم از محبوبترين و عزيزترين افراد در نزد تو همان خودت هستى . مقصودم شخص ديگرى نيست . تو خودت را از همه مردم بيشتر دوست مى دارى . اينكه گفتم با محبوبترين عزيزانت دشمنى نكن ، يعنى با خودت خصمانه رفتار نكن . مگر نمى دانى هر خلاف و گناهى كه انسان مرتكب مى شود، مستقيما صدمه اش بر خودش وارد مى شود و ضررش دامن خودش را مى گيرد) (٥٥).
٤٣ مزد نامعين آن روز را سليمان بن جعفر جعفرى و امام رضا عليه السلام به دنبال كارى با هم بيرون رفته بودند، غروب آفتاب شد و سليمان خواست به منزل خويش ‍ برود، على بن موسى الرضا به او فرمود:(بيا به خانه ما و امشب با ما باش ) اطاعت كرد و به اتفاق امام به خانه رفتند.
امام ، غلامان خود را ديد كه مشغول گلكارى بودند. ضمنا چشم امام به يك نفر بيگانه افتاد كه او هم با آنان مشغول گلكارى بود، پرسيد:(اين كيست ؟)
غلامان : اين را ما امروز اجير گرفته ايم تا با ما كمك كند.
(بسيار خوب ! چقدر مزد برايش تعيين كرده ايد؟).
يك چيزى بالا خره خواهيم داد و او را راضى خواهيم كرد!
آثار ناراحتى و خشم در امام رضا پديد آمد و روآورد به طرف غلامان تا با تازيانه آنها را تاءديب كند. سليمان جعفرى جلو آمد و عرض كرد: چرا خودت را ناراحت مى كنى ؟
امام فرمود:(من مكرر دستور داده ام كه تا كارى را طى نكنيد و مزد آن را معين نكنيد، هرگز كسى را بكار نگماريد، اول اجرت و مزد طرف را تعيين كنيد بعد از او كار بكشيد. اگر مزد و اجرت كار را معين كنيد، آخر كار هم مى توانيد چيزى علاوه به او بدهيد. البته او هم كه ببيند شما بيش از انده اى كه معين شده به او مى دهيد، از شما ممنون و متشكر مى شود و شما را دوست مى دارد و علاقه بين شما و او محكمتر مى شود. اگر هم فقط به همان اندازه كه قرار گذاشته ايد اكتفا كنيد شخص از شما ناراضى نخواهد بود. ولى اگر تعيين مزد نكنيد و كسى را به كار بگماريد، آخر كار هر اندازه كه به او بدهيد باز گمان نمى برد كه شما به او محبت كرده ايد، بلكه مى پندارد شما از مزدش كمتر به او داده ايد) (٥٦).
٤٤ بنده است يا آزاد؟ صداى ساز و آواز بلند بود. هركس كه از نزديك آن خانه مى گذشت ، مى توانست حدس بزند كه در درون خانه چه خبرهاست ؟ بساط عشرت و ميگسارى پهن بود و جام مى بود كه پياپى نوشيده مى شد. كنيزك خدمتكار درون خانه را جاروب زده و خاكروبها را در دست گرفته از خانه بيرون آمده بود تا آنها را در كنارى بريزد. در همين لحظه مردى كه آثار عبادت زياد از چهره اش نمايان بود و پيشانيش از سجده هاى طولانى حكايت مى كرد، از آنجا مى گذشت ، از آن كنيزك پرسيد: صاحب اين خانه بنده است يا آزاد؟
آزاد.
معلوم است كه آزاد است ، اگر بنده مى بود پرواى صاحب و مالك و خداوندگار خويش را مى داشت و اين بساط را پهن نمى كرد.
رد و بدل شدن اين سخنان ، بين كنيزك و آن مرد، موجب شد كه كنيزك مكث زيادترى در بيرون خانه بكند. هنگامى كه به خانه برگرشت ، اربابش ‍ پرسيد: چرا اين قدر دير آمدى ؟
كنيزك ماجرا را تعريف كرد و گفت : مردى با چنين وضع و هيئت مى گذشت و چنان پرسشى كرد و من چنين پاسخى دادم .
شنيدن اين ماجرا او را چند لحظه در انديشه فرو برود. مخصوصا آن جمله :(اگر بنده مى بود از صاحب اختيار خود پروا مى كرد) مثل تير بر قلبش نشست . بى اختيار از جا جست و به خود مهلت كفش ‍ پوشيدن نداد. با پاى برهنه به دنبال گوينده سخن رفت . دويد تا خود را به صاحب سخن كه جز امام هفتم حضرت موسى ابن جعفر عليه السلام نبود رساند. به دست آن حضرت به شرف توبه نايل شد و ديگر به افتخار آن روز كه با پاى برهنه به شرف توبه نايل آمده بود، كفش به پا نكرد. او كه تا آن روز به (بشر بن حارث بن عبدالرحمن مروزى ) معروف بود، از آن به بعد، لقب (الحافى ) يعنى (پابرهنه ) يافت و به (بشر حافى ) معروف و مشهور گشت . تا زنده بود به پيمان خويش وفادار ماند، ديگر گرد گناه نگشت . تا آن روز در سلك اشراف زادگان و عياشان بود، از آن به بعد، در سلك مردان پرهيزكار و خداپرست درآمد. (٥٧)
٤٥ در ميقات مالك بن انس ، فقيه معروف مدينه (٥٨)، سالى در سفر حج ، همراه امام صادق عليه السلام بود. به ميقات رسيدند و هنگام پوشيدن لباس احرام و تلبيه گفتن يعنى ذكر معروف لَبَّيْكَ اَللّهُمَّ لَبَّيْكَ رسيد. ديگران طبق معمول اين ذكر را بر زبان آوردند و گفتند. مالك بن انس متوجه امام صادق شد، ديد حال امام منقلب است ، همينكه مى خواهد اين ذكر را به زبان آورد، هيجانى به امام دست مى دهد و صدا در گلويش مى شكند و چنان كنترل اعصاب خويش را از دست مى دهد كه مى خواهد بى اختيار از مركب به زمين بيفتد. مالك جلو آمد و گفت :(يابن رسول اللّه ! چاره اى نيست ، هرطور هست اين ذكر را گفتن به معناى اين است كه خدايا! تو مرا به آنچه مى خوانى با كمال سرعت اجابت مى كنم و همواره آماده به خدمتم . با چه اطمينانى با خداى خود اين طور گستاخى كنم و خود را بنده آماده به خدمت معرفى كنم ؟ اگر در جوابم گفته شود:(لالَبَّيْكَ) آن وقت چكار كنم (٥٩)).
٤٦ بار نخل على بن ابى طالب عليه السلام از خانه بيرون آمده بود و طبق معمول ، به طرف صحرا و باغستانها كه با كار كردن در آنجاها آشنا بود مى رفت . ضمنا بارى نيز همراه داشت . شخصى پرسيد: يا على ! چه چيز همراه دارى ؟
على :(درخت خرما، ان شاء اللّه ).
درخت خرما؟!
تعجب آن شخص وقتى زايل شد كه بعد از مدتى او و ديگران ديدند تمام هسته هاى خرمايى كه آن روز على همراه مى برد كه كشت كند و آرزو داشت در آينده هريك درخت خرماى تناورى شود، به صورت يك نخلستان درآمد و تمام آن هسته ها سبز و هر كدام درختى شد؟ (٦٠).
٤٧ عرق كار امام كاظم در زمينى كه متعلق به شخص خودش بود، مشغول كار و اصلاح زمين بود. فعاليت زياد، عرق امام را از تمام بدنش جارى ساخته بود. على بن ابى حمزه بطائنى ، در اين وقت رسيد و عرض كرد: قربانت گردم ! چرا اين كار را به عهده ديگران نمى گذارى ؟
(چرا به عهده ديگران بگذارم ؟ افراد از من بهتر همواره از اين كارها مى كرده اند).
مثلاً چه كسانى ؟
(رسول خدا و اميرالمؤمنين و همه پدران و اجدادم . اساسا كار و فعاليت در زمين از سنن پيغمبران و اوصياى پيغمبران و بندگان شايسته خداوند است ) (٦١).
٤٨ دوستيى كه بريده شد شايد كسى گمان نمى برد كه آن دوستى بريده شود و آن دو رفيق كه هميشه ملازم يكديگر بودند، روزى از هم جدا شوند. مردم يكى از آنها را بيش از آن اندازه كه به نام اصلى خودش بشناسند به نام دوست و رفيقش ‍ مى شناختند. معمولاً وقتى كه مى خواستند از او ياد كنند، توجه به نام اصليش نداشتند و مى گفتند:(رفيق ...).
آرى او به نام (رفيق امام صادق ) معروف شده بود، ولى در آن روز كه مثل هميشه با يكديگر بودند و با هم داخل بازار كفشدوزها شدند، آيا كسى گمان مى كرد كه پيش از آنكه آنها از بازار بيرون بيايند، رشته دوستيشان براى هميشه بريده شود؟!
در آن روز او مانند هميشه همراه امام بود و با هم داخل بازار كفشدوزها شدند. غلام سياه پوستش هم در آن روز با او بود و از پشت سرش حركت مى كرد. در وسط بازار، ناگهان به پشت سر نگاه كرد، غلام را نديد. بعد از چند قدم ديگر، دو مرتبه سر را به عقب برگرداند، باز هم غلام را نديد. سومين بار به پشت سر نگاه كرد، هنوز هم از غلام كه سرگرم تماشاى اطراف شده و از ارباب خود دور افتاده بود خبرى نبود. براى مرتبه چهارم كه سر خود را به عقب برگرداند، غلام را ديد، با خشم به وى گفت :(مادر فلان ! كجا بودى ؟!!).
تا اين جمله از دهانش خارج شد، امام صادق به علامت تعجب ، دست خود را بلند كرد و محكم به پيشانى خويش زد و فرمود:(سُبْحانَ اللّه ! به مادرش دشنام مى دهى ؟ به مادرش نسبت كار ناروا مى دهى ؟! من خيال مى كردم تو مردى باتقوا و پرهيزگارى . معلومم شد در تو، ورع و تقوايى وجود ندارد) .
يابن رسول اللّه ! اين غلام اصلاً سندى است و مادرش هم از اهل سند است . خودت مى دانى كه آنها مسلمان نيستند. مادر اين غلام يك زن مسلمان نبوده كه من به او تهمت ناروا زده باشم !
(مادرش كافر بوده كه بوده . هر قومى سنتى و قانوى در امر ازدواج دارند. وقتى طبق همان سنت و قانونى رفتار كنند، عملشان زنا نيست و فرزندانشان زنازاده محسوب نمى شود).
امام بعد از اين بيان به او فرمود:(ديگر از من دور شو).
بعد از آن ، ديگر كسى نديد كه امام صادق با او راه برود تا مرگ بين آنها جدايى كامل انداخت (٦٢).
٤٩ يك دشنام غلام عبداللّه بن مقفع ، دانشمند و نويسنده معروف ايرانى ، افسار اسب ارباب خود را در دست داشت و بيرون در خانه سفيان بن معاويه مهلبى ، فرماندار بصره ، نشسته بود تا اربابش كار خويش را انجام داده بيرون بيايد و سوار اسب شده به خانه خود برگردد.
انتظار به طول انجاميد و ابن مقفع بيرون نيامد، افراد ديگر كه بعد از او پيش ‍ فرماندار رفته بودند همه برگشتند و رفتند، ولى از ابن مقفع خبرى نشد. كم كم غلام به جستجو پرداخت . از هركس مى پرسيد يا اظهار بى اطلاعى مى كرد يا پس از نگاهى به سراپاى غلام و آن اسب ، بدون آنكه سخنى بگويد، شانه ها را بالا مى انداخت و مى رفت .
وقت گذشت و غلام ، نگران و ماءيوس ، خود را به عيسى و سليمان پسران على بن عبداللّه بن عباس و عموهاى خليفه مقتدر وقت منصور دوانيقى كه ابن مقفع دبير و كاتب آنها بود، رساند و ماجرا را نقل كرد.
عيسى و سليمان ، به عبداللّه مقفع كه دبيرى دانشمند و نويسنده اى توانا و مترجمى چيره دست بود علاقه مند بودند و از او حمايت مى كردند. ابن مقفع نيز به حمايت آنها پشت گرم بود و طبعا مردى متهور و جسور و بدزبان بود. از نيش زدن با زبان درباره ديگران دريغ نمى كرد. حمايت عيسى و سليمان كه عموى مقام خلافت بودند، ابن مقغع را جسورتر و گستاخ ‌تر كرده بود.
عيسى و سليمان ، عبداللّه بن مقفع را از سفيان بن معاويه خواستند. او اساسا منكر موضوع شد و گفت :(ابن مقفع به خانه من نيامده است ) ولى چون روز روشن ، همه ديده بودند كه ابن مقفع داخل خانه فرماندار شده و شهود شهادت دادند، ديگر جاى انكار نبود.
كار كوچكى نبود، پاى قتل نفس بود، آن هم شخصيت معروف و دانشمندى مثل ابن مقفع ، طرفين منازعه هم عبارت بود از فرماندار بصره از يك طرف ، و عموهاى خليفه از طرف ديگر. قهرا مطلب به دربار خليفه در بغداد كشيده شد. طرفين دعوا و شهود و همه مطلعين به حضور منصور رفتند، دعوا مطرح شد و شهود شهادت دادند. بعد از شهادت شهود، منصور به عموهاى خويش گفت :(براى من مانعى ندارد كه سفيان را الا ن به اتهام قتل ابن مقفع بكشم ، ولى كداميك از شما دو نفر عهده دار مى شود كه اگر ابن مقفع زنده بود و بعد از كشتن سفيان از اين در اشاره كرد به درى كه پشت سرش بود زنده و سالم وارد شد، او را به قصاص سفيان بكشم ؟).
عيسى وسليمان در جواب اين سؤ ال حيرت زده درماندند و پيش خود گفتند: مبادا كه ابن مقفع زنده باشد و سفيان او را زنده و سالم نزد خليفه فرستاده باشد. ناچار از دعواى خود صرف نظر كردند و رفتند. مدتها گذشت و ديگر از ابن مقفع اثرى و خبرى ديده و شنيده نشد. كم كم خاطره اش هم داشت فراموش مى شد.
بعد از مدتها كه آبها از آسياب افتاد، معلوم شد كه ابن مقفع همواره با زبان خويش ، سفيان بن معاويه را نيش مى زده است . حتى يك روز، در حضور جمعيت ، به وى دشنام مادر گفته است . سفيان هميشه در كمين بوده تا انتقام زبان ابن مقفع را بگيرد، ولى از ترس عيسى و سليمان ، عموهاى خليفه جراءت نمى كرده است تا آنكه حادثه اى اتفاق مى افتد:
حادية اين بود كه قرار شد، امان نامه اى براى عبداللّه بن على ، عموى ديگر منصور، نوشته شود و منصور آن را امضا كند. عبداللّه بن على ، از ابن مقفع كه دبير برادرانش بود درخواست كرد كه آن امان نامه را بنويسد. ابن مقفع هم آن را تنظيم كرد و نوشت ، در آن امان نامه ، ضمن شرايطى كه نام برده بود، تعبيرات زننده و گستاخانه اى نسبت به منصور، خليفه سفاك عباسى كرده بود. وقتى نامه به دست منصور رسيد، سخت متغير و نارحت شد. پرسيد: چه كسى اين را تنظيم كرده است ؟
گفته شد:(ابن مقفع )، منصور نيز همان احساسات را عليه او پيدا كرد كه قبلاً سفيان بن معاويه فرماندار بصره پيدا كرده بود.
منصور محرمانه به سفيان نوشت كه (ابن مقفع ) را تنبيه كن . سفيان در پى فرصت مى گشت تا آنكه روزى ابن مقفع براى حاجتى به خانه سفيان رفت و غلام و مركبش رابيرون در گذاشت . وقتى كه وارد شد، سفيان وعده اى از غلامان و دژخيمانش در اتاقى نشسته بودند و تنورى هم در آنجا مشتعل بود. همينكه چشم سفيان به ابن مقفع افتاد، زخم زبانهايى كه تا آن روز از او شنيده بود، در نظرش مجسم و اندرونش از خشم و كينه مانند همان تنورى كه در جلوش بود، مشتعل شد. روكرد به او و گفت : يادت هست آن روز به من دشنام مادر دادى ؟ حالا وقت انتقام است . معذرتخواهى فايده نبخشيد و در همانجا به بدترين صورتى (ابن مقفع ) را از بين برد (٦٣).

۳
داستان راستان جلد اول و دوم ٢٩ سفره خليفه شريك بن عبداللّه نخعى از فقهاى معروف قرن دوم هجرى به علم و تقوا معروف بود. مهدى بن منصور خليفه عباسى علاقه فراوان داشت كه منصب (قضا) را به او واگذار كند، ولى شريك بن عبداللّه ، براى آنكه خود را از دستگاه ظلم دور نگه دارد زير اين بار نمى رفت . و نيز خليفه علاقه مند بود كه شريك را معلم خصوصى فرزندان خود قرار دهد تا به آنها علم حديث بياموزد، شريك اين كار را نيز قبول نمى كرد و به همان زندگى آزاد و فقيرانه اى كه داشت قانع بود.
روزى خليفه او را طلبيد و به او گفت : بايد امروز يكى از اين سه كار را قبول كنى ، يا عهده دار منصب (قضا) بشوى ، يا كار تعليم و تربيت فرزندان مرا قبول كنى ، يا آنكه همين امروز نهار با ما باشى و بر سر سفره ما بنشينى .
شريك با خود فكرى كرد و گفت ، حالا كه اجبار و اضطرار است ، البته از اين سه كار، سومى بر من آسانتر است .
خليفه ضمنا به مدير مطبخ دستور داد كه امروز لذيذترين غذاها را براى شريك تهيه كن . غذاهاى رنگارنگ از مغز استخوان آميخته به نبات و عسل تهيه كردند و سر سفره آوردند.
شريك كه تا آن وقت همچو غذايى نخورده و نديده بود، با اشتهاى كامل خورد. خوانسالار آهسته بيخ گوش خليفه گفت : به خدا قسم كه ديگر اين مرد روى رستگارى نخواهد ديد.
طولى نكشيد كه ديدند شريك هم عهده دار تعليم فرزندان خليفه شده و هم منصب (قضا) را قبول كرده و برايش از بيت المال مقررى نيز معين شد.
روزى با متصدى پرداخت حقوق حرفش شد، متصدى به او گفت : تو كه گندم به ما نفروخته اى كه اين قدر سمجامت مى كنى ؟
شريك گفت : چيزى از گندم بهتر به شما فروخته ام ، من دين خود را فروخته ام . (٤٠)
٣٠ شكايت همسايه شخصى آمد حضور رسول اكرم و از همسايه اش شكايت كرد كه مرا اذيت مى كند و از من سلب آسايش كرده . رسول اكرم فرمود:(تحمل كن و سر و صدا عليه همسايه ات راه نينداز، بلكه روش خود را تغيير دهد) بعد از چندى دو مرتبه آمد و شكايت كرد. اين دفعه نيز رسول اكرم فرمود:(تحمل كن ) براى سومين بار آمد و گفت : يا رسول اللّه ! اين همسايه من ، دست از روش خويش ‍ بر نمى دارد و همان طور موجبات ناراحتى من و خانواده ام را فراهم مى سازد.
اين دفعه رسول اكرم به او فرمود:
(روز جمعه كه رسيد، برو اسباب و اثاث خودت را بيرون بياور و سر راه مردم كه مى آيند و مى روند و مى بينند بگذار، مردم از تو خواهند پرسيد كه چرا اثاثت را اينجا ريخته اى ؟ بگو از دست همسايه بد و شكايت او را به همه مردم بگو).
شاكى همين كار را كرد. همسايه موذى كه خيال مى كرد پيغمبر براى هميشه دستور تحمل و بردبارى مى دهد، نمى دانست آنجا كه پاى دفع ظلم و دفاع از حقوق به ميان بيايد، اسلام حيثيت و احترامى براى متجاوز قائل نيست . لهذا همينكه از موضوع اطلاع يافت ، به التماس افتاد و خواهش كرد كه آن مرد، اثاث خود را برگرداند به منزل . و در همان وقت متعهد شد كه ديگر به هيچ نحو موجبات آزار همسايه خود را فراهم نسازد. (٤١)
٣١ درخت خرما سمرة بن جندب ، يك اصله درخت خرما در باغ يكى از نصارا داشت . خانه مسكونى مرد انصارى كه زن و بچه اش در آن جا به سر مى بردند. هماندم در باغ بود. سمره گاهى مى آمد و از نخله خود خبر مى گرفت ، يا از آن خرما مى چيد. و البته طبق قانون اسلام ، (حق ) داشت كه در آن خانه رفت و آمد نمايد و به درخت خود رسيدگى كند.
سمره هر وقت كه مى خواست برود از درخت خود خبر بگيرد، بى اعتنا و سرزده داخل خانه مى شد و ضمنا چشم چرانى مى كرد.
صاحبخانه از او خواهش كرد كه هر وقت مى خواهد داخل شود، سرزده وارد نشود. او قبول نكرد. ناچار صاحبخانه به رسول اكرم شكايت كرد و گفت : اين مرد سرزده داخل خانه من مى شود، شما به او بگوييد بدون اطلاع و سرزده وارد نشود تا خانواده من قبلاً مطلع باشند و خود را از چشم چرانى او حفظ كنند.
رسول اكرم ، سمره را خواست و به او فرمود:(فلانى از تو شكايت دارد، مى گويد تو بدون اطلاع وارد خانه او مى شوى و قهرا خانواده او را در حالى مى بينى كه او دوست ندارد. بعد از اين اجازه بگير و بدون اطلاع و اجازه داخل نشو)، سمره تمكين نكرد.
فرمود:(پس درخت را بفروش )، سمره حاضر نشد. رسول اكرم قيمت را بالا برد، باز هم حاضر نشد. بالاتر برد، باز هم حاضر نشد، فرمود:(اگر اين كار را بكنى ، در بهشت براى تو درختى خواهد بود)
باز هم تسليم نشد. پاها را به يك كفش كرده بود كه نه از درخت خودم صرف نظر مى كنم و نه حاضرم هنگام ورود به باغ از صاحب باغ اجازه بگيرم .
در اين وقت رسول اكرم فرمود:(تو مردى زيان رسان و سختگيرى و در دين اسلام زيان رساندن و تنگ گرفتن وجود ندارد) (٤٢). بعد رو كرد به مرد انصارى و فرمود:(برو درخت خرما را از زمين درآور و بينداز جلو سمره ).
رفتند و اين كار را كردند. آنگاه رسول اكرم به سمره فرمود:(حالا برو درختت را هرجا كه دلت مى خواهد بكار) (٤٣).
٣٢ در خانه اُمّ سلمه آن شب را رسول اكرم در خانه (ام سلمه ) بود. نيمه هاى شب بود كه ام سلمه بيدار شد و متوجه گشت كه رسول اكرم در بستر نيست . نگران شد كه چه پيش آمده ؟ حسادت زنانه او را وادار كرد تا تحقيق كند. از جا حركت كرد و به جستجو پرداخت . ديد كه رسول اكرم در گوشه اى تاريك ايستاده ، دست به آسمان بلند كرده اشك مى ريزد و مى گويد:
(خدايا! چيزهاى خوبى كه به من داده اى از من نگير، خدايا! مرا مورد شماتت دشمنان و حاسدان قرار نده ، خدايا! مرا به سوى بديهايى كه مرا از آنها نجات داده اى برنگردان ، خدايا! مرا هيچگاه به اندازه يك چشم برهم زدن هم به خودم وامگذار).
شنيدن اين جمله ها با آن حالت ، لرزه بر اندام ام سلمه انداخت ، رفت در گوشه اى نشست و شروع كرد به گريستن ، گريه ام سلمه به قدرى شديد شد كه رسول اكرم آمد و از او پرسيد:(چرا گريه مى كنى ؟).
چرا گريه نكنم ؟! تو با آن مقام و منزلت كه نزد خدا دارى ، اين چنين از خداوند ترسانى ، از او مى خواهى كه تو را به خودت يك لحظه وانگذارد، پس واى به حال مثل من .
(اى ام سلمه ! چطور مى توانم نگران نباشم و خاطرجمع باشم ، يونس ‍ پيغمبر يك لحظه به خود واگذاشته شد و آمد به سرش آنچه آمد) (٤٤).
٣٣ بازار سياه عائله امام صادق و هزينه زندگى آن حضرت زياد شده بود. امام به فكر افتاد كه از طريق كسب و تجارت عايداتى به دست آورد تا جواب مخارج خانه را بدهد. هزار دينار سرمايه فراهم كرد و به غلام خويش كه (مصادف ) نام داشت فرمود:(اين هزار دينار را بگير و آماده تجارت و مسافرت به مصر باش ).
(مصادف ) رفت و با آن پول از نوع متاعى كه معمولاً به مصر حمل مى شد خريد و با كاروانى از تجار كه همه از همان نوع متاع حمل كرده بودند، به طرف مصر حركت كرد.
همينكه نزديك مصر رسيدند، قافله ديگرى از تجار كه از مصر خارج شده بود، به آنها برخورد. اوضاع و احوال را از يكديگر پرسيدند، ضمن گفتگوها معلوم شد كه اخيرا متاعى كه مصادف و رفقايش حمل مى كنند بازار خوبى پيدا كرده و كمياب شده است . صاحبان متاع از بخت نيك خود، بسيار خوشحال شدند و اتفاقا آن متاع از چيزهايى بود كه مورد احتياج عموم بود و مردم ناچار بودند به هر قيمت هست آن را خريدارى كنند.
صاحبان متاع ، بعد از شنيدن اين خبر مسرت بخش ، با يكديگر همعهد شدند كه به سودى كمتر از صد در صد نفروشند. رفتند و وارد مصر شدند. مطلب همان طور بود كه اطلاع يافته بودند. طبق عهدى كه با هم بسته بودند بازار سياه به وجود آوردند و به كمتر از دو برابر قيمتى كه براى خود آنها تمام شده بود نفروختند.
مصادف ، با هزار دينار سود خالص به مدينه برگشت . خوشوقت و خوشحال به حضور امام صادق رفت و دو كيسه كه هر كدام هزار دينار داشت جلو امام گذاشت . امام پرسيد:(اينها چيست ؟)
گفت : يكى ازاين دو كيسه سرمايه اى است كه شما به من داديد و ديگرى كه مساوى اصل سرمايه است سود خالصى است كه به دست آمده .
امام :(سود زيادى است ، بگو ببينم چطور شد كه شما توانستيد اين قدر سود ببريد؟).
قضيه از اين قرار است كه در نزديك مصر اطلاع يافتيم كه مال التجاره ما در آنجا كمياب شده ، هم قسم شديم كه به كمتر از صد در صد سود خالص ‍ نفروشيم و همين كار را كرديم !
(سبحان اللّه ! شما همچو كارى كرديد!، قسم خورديد كه در ميان مردم مسلمان بازار سياه درست كنيد، قسم خورديد كه به كمتر از سود خالص مساوى اصل سرمايه نفروشيد! نه ، همچو تجارت و سودى را من هرگز نمى خواهم ).
سپس امام يكى از دو كيسه را برداشت و فرمود:(اين سرمايه من ) و به آن يكى ديگر دست نزد و فرمود:(من به آن كارى ندارم ).
آنگاه فرمود:(اى مصادف ! شمشير زدن از كسب حلال آسانتر است ) (٤٥).
٣٤ وامانده قافله در تاريكى شب ، از دور، صداى جوانى به گوش مى رسيد كه استغاثه مى كرد و كمك مى طلبيد و مادر جان ! مادر جان ! مى گفت . شتر ضعيف و لاغرش از قافله عقب مانده بود و سرانجام از كمال خستگى خوابيده بود. هر كار كرد شتر را حركت دهد نتوانست . ناچار بالا سر شتر ايستاده بود و ناله مى كرد. در اين بين ، رسول اكرم كه معمولاً بعد از همه و در دنبال قافله حركت مى كرد كه اگر احيانا ضعيف و ناتوانى از قافله جدا شده باشد تنها و بى مددكار نماند از دور صداى ناله جوان را شنيد، همينكه نزديك رسيد پرسيد:(كى هستى ؟.
من جابرم
چرا معطل و سرگردانى ؟
يا رسول اللّه ! فقط به علت اينكه شترم از راه مانده .
(عصا همراه دارى ؟).
بلى
(بده به من ).
رسول اكرم عصا را گرفت و به كمك آن عصا شتر را حركت داد و سپس او را خوابانيد، بعد دستش را ركاب ساخت و به جابر گفت :(سوار شو).
جابر سوار شد و با هم راه افتادند. در اين هنگام شتر جابر، تندتر حركت مى كرد. پيغمبر در بين راه دائما جابر را مورد ملاطفت قرار مى داد. جابر شمرد، ديد مجموعا ٢٥ بار براى او طلب آمرزش كرد.
در بين راه از جابر پرسيد:(از پدرت عبداللّه چند فرزند باقى مانده ؟).
هفت دختر و يك پسر كه منم .
(آيا قرضى هم از پدرت باقى مانده ؟).
بلى .
(پس وقتى به مدينه برگشتى ، با آنها قرارى بگذار و همينكه موقع چيدن خرما شد مرا خبر كن ).
بسيار خوب .
(زن گرفته اى ؟).
بلى .
(با كى ازدواج كردى ؟).
با فلان زن ، دختر فلان كس ، يكى از بيوه زنان مدينه .
(چرا دوشيزه نگرفتى كه همبازى تو باشد؟).
يا رسول اللّه ! چند خواهر جوان و بى تجربه داشتم نخواستم زن جوان و بى تجربه بگيرم ، مصلحت ديدم عاقله زنى را به همسرى انتخاب كنم .
(بسيار خوب كارى كردى . اين شتر را چند خريدى ؟).
به پنج وقيه طلا.
(به همين قيمت مال ما باشد، به مدينه كه آمدى بيا پولش را بگير).
آن سفر به آخر رسيد و به مدينه مراجعت كردند. جابر شتر را آورد كه تحويل بدهد، رسول اكرم به (بلال ) فرمود:(پنج وقيه طلا بابت پول شتر به جابر بده ، به علاوه سه وقيه ديگر، تا قرضهاى پدرش عبداللّه را بدهد، شترش هم مال خودش باشد).
بعد، از جابر پرسيد:(با طلبكاران قرارداد بستى ؟).
نه يا رسول اللّه !
(آيا آنچه از پدرت مانده وافى به قرضهايش هست ؟)
نه يا رسول اللّه !
(پس موقع چيدن خرما ما را خبر كن ).
موقع چيدن خرما رسيد، رسول خدا را خبر كرد. پيامبر آمد و حساب طلبكاران را تصفيه كرد. و براى خانواده جابر نيز به اندازه كافى باقى گذاشت (٤٦).
٣٥ بند كفش امام صادق عليه السلام با بعضى از اصحاب براى تسليت به خانه يكى از خويشاوندان مى رفتند، در بين راه بند كفش امام صادق عليه السلام پاره شد، به طورى كه كفش به پا بند نمى شد. امام كفش را به دست گرفت و پاى برهنه به راه افتاد.
ابن ابى يعفور كه از بزرگان صحابه آن حضرت بود فورا كفش خويش را از پا درآورد، بند كفش را باز و دست خود را دراز كرد به طرف امام تا آن بند را بدهد به امام كه امام با كفش برود و خودش با پاى برهنه راه را طى كند.
امام با حالت خشمناك ، روى خويش را از عبداللّه برگرداند و به هيچ وجه حاضر نشد آن را بپذيرد و فرمود:(اگر يك سختى براى كسى پيش آيد، خود آن شخص از همه به تحمل آن سختى اولى است . معنا ندارد كه حادثه اى براى يك نفر پيش بيايد و ديگرى متحمل رنج بشود) (٤٧).
٣٦ هشام و فرزدق هشام بن عبدالمك ، با آنكه مقام ولايت عهدى داشت و آن روزگار يعنى دهه اول قرن دوم هجرى از اوقاتى بود كه حكومت اموى به اوج قدرت خود رسيده بود، هر چه خواست بعد از طواف كعبه ، خود را به (حجرالاسود) برساند و با دست خود آن را لمس كند ميسر نشد: مردم همه يك نوع جامه ساده كه جامه احرام بود پوشيده بودند، يك نوع سخن كه ذكر خدا بود به زبان داشتند، يك نوع عمل مى كردند. چنان در احساسات پاك خود غرق بودند كه نمى توانستند در باره شخصيت دنيايى هشام و مقام اجتماعى او بينديشند. افراد و اشخاصى كه او از شام با خود آورده بود تا حرمت و حشمت او را حفظ كنند، در مقابل ابهت و عظمت معنوى عمل حج ناچيز به نظر مى رسيدند.
هشام هرچه كرد خود را به (حجرالا سود) برساند و طبق آداب حج ، آن را لمس كند، به علت كثرت و ازدحام مردم ميسر نشد. ناچار برگشت و در جاى بلندى برايش كرسى گذاشتند او از بالاى آن كرسى ، به تماشاى جمعيت پرداخت . شاميانى كه همراهش آمده بودند دورش را گرفتند. آنها نيز به تماشاى منظره پر ازدحام جمعيت پرداختند.
در اين ميان ، مردى ظاهر شد در سيماى پرهيزكاران . او نيز مانند همه يك جامه ساده بيشتر به تن نداشت . آثار عبادت و بندگى خدا بر چهره اش ‍ نمودار بود. اول رفت و به دور كعبه طواف كرد، بعد با قيافه اى آرام و قدمهايى مطمئن ، به طرف حجرالا سود آمد. جمعيت با همه ازدحامى كه بود، همينكه او را ديدند فورا كوچه دادند و او خود را به حجرالا سود نزديك ساخت . شاميان كه اين منظره را ديدند و قبلاً ديده بودند كه مقام ولايت عهد با آن اهميت و طمطراق موفق نشده بود كه خود را به حجرالاسود نزديك كند، چشمهاشان خيره شد و غرق در تعجب گشتند. يكى از آنها از خود هشام پرسيد: اين شخص كيست ؟
هشام با آنكه كاملاً مى شناخت كه اين شخص ، (على بن الحسين زين العابدين ) است ، خود را به ناشناسى زد و گفت : نمى شناسم !!
در اين هنگام چه كسى بود، از ترس هشام كه از شمشيرش خون مى چكيد، جراءت به خود داده او را معرفى كند؟ ولى در همين وقت ، (همام بن غالب ) معروف به (فرزدق )، شاعر زبردست و تواناى عرب ، با آنكه به واسطه كار و شغل و هنر مخصوصش بيش از هركس ديگر مى بايست حرمت و حشمت هشام را حفظ كند، چنان وجدانش تحريك شد و احساساتش به جوش آمد كه فورا گفت :(لكن من او را مى شناسم ) و به معرفى ساده قناعت نكرد، بر روى بلندى ايستاده قصيده اى غرا كه از شاهكارهاى ادبيات عرب است و فقط در مواقع حساس پر از هيجان كه روح شاعر مثل دريا موج بزند مى تواند چنان سخنى ابداع شود با لبديهه سرود و انشاء كرد. در ضمن اشعارش چنين گفت :
(اين شخص كسى است كه تمام سنگريزه هاى سرزمين بطحا او را مى شناسند، اين كعبه او را مى شناسد، زمين حرم و زمين خارج حرم او را مى شناسند، اين فرزند بهترين بندگان خداست ، اين است آن پرهيزكار پاك پاكيزه مشهور. اين كه تو مى گويى او را نمى شناسم زيانى به او نمى رساند، اگر تو يك نفر فرضا نشناسى ، عرب و عجم او را مى شناسند (٤٨)).
هشام از شنيدن اين قصيده و اين منطق و اين بيان ، از خشم و غضب آتش ‍ گرفت و دستور داد مستمرى فرزدق را از بيت المال قطع كردند و خودش را در (عسفان ) بين مكه و مدينه زندانى كردند. ولى فرزدق هيچ اهميتى به اين حوادث كه در نتيجه شجاعت در اظهار عقيده برايش پيش آمده بود نداد، نه به قطع حقوق و مستمرى اهميت داد و نه به زندانى شدن . و در همان زندان نيز با انشاء اشعار آبدار از هجو و انتقاد خوددارى نمى كرد.
على بن الحسين عليه السلام مبلغى پول براى فرزدق كه راه درآمدش بسته شده بود به زندان فرستاد. فرزدق از قبول آن امتناع كرد و گفت :(من آن قصيده را فقط در راه عقيده و ايمان و براى خدا انشاء كردم و ميل ندارم در مقابل آن پولى دريافت دارم ).
بار دوم على بن الحسين ، آن پول را براى فرزدق فرستاد و پيغام داد به او كه :(خداوند خودش از نيت و قصد تو آگاه است و تو را مطابق همان نيت و قصدت پاداش نيك خواهد داد، تو اگر اين كمك را بپذيرى به اجر و پاداش ‍ تو در نزد خدا زيان نمى رساند) و فرزدق را قسم داد كه حتما آن كمك را بپذيرد. فرزدق هم پذيرفت . (٤٩)
٣٧ بزنطى احمد بن محمد بن ابى نصر بزنطى كه خود از علما و دانشمندان عصر خويش بود بالا خره بعد از مراسله هاى زيادى كه بين او و امام رضا عليه السلام رد و بدل شد و سؤ الاتى كه كرد و جوابهايى كه شنيد، معتقد به امامت حضرت رضا شد. روزى به امام گفت :(من ميل دارم در مواقعى كه مانعى در كار نيست و رفت و آمد من از نظر دستگاه حكومت اشكالى توليد نمى كند، شخصا به خانه شما بيايم و حضورا استفاده كنم ).
يك روز آخر وقت ، امام رضا عليه السلام مركب شخصى خود را فرستاد و بزنطى را پيش خود خواند. آن شب تا نيمه هاى شب به سؤ ال و جوابهاى علمى گذشت . مرتبا بزنطى مشكلات خويش را مى پرسيد و امام جواب مى داد. بزنطى از اين موقعيت كه نصيبش شده بود به خود مى باليد و از خوشحالى در پوست نمى گنجيد.
شب گذشت و موقع خواب شد. امام خدمتكار را طلب كرد و فرمود:(همان بستر شخصى مرا كه خودم در آن آن مى خوابم بياور و براى بزنطى بگستران تا استراحت كند).
اين اظهار محبت ، بيش از اندازه در بزنطى مؤ ثر افتاد. مرغ خيالش به پرواز درآمد. در دل با خود مى گفت ، الا ن در دنيا كسى از من سعادتمندتر و خوشبختر نيست ، اين منم كه امام مركب شخصى خود را برايم فرستاد و با آن مرا به منزل خود آورد. اين منم كه امام نيمى از شب را تنها با من نشست و پاسخ سؤ الات مرا داد. به علاوه همه اينها اين منم كه چون موقع خوابم رسيد، امام دستور داد كه بستر شخصى او را براى من بگسترانند. پس چه كسى در دنيا از من سعادتمندتر و خوشبخت تر خواهد بود؟
بزنطى سرگرم اين خيالات خوش بود و دنيا و مافيها را زير پاى خودش ‍ مى ديد، ناگهان امام رضا عليه السلام در حالى كه دستها را به زمين عمود كرده بود و آماده برخاستن و رفتن بود، با جمله (يا احمد)، بزنطى را مخاطب قرار داد و رشته خيالات او را پاره كرد، آنگاه فرمود:
(هرگز آنچه را كه امشب براى تو پيش آمد، مايه فخر و مباهات خويش بر ديگران قرار نده ؛ زيرا صعصعة بن صوحان ، كه از اكابر ياران على بن ابيطالب عليه السلام بود، مريض ‍ شد. على به عيادت او رفت و بسيار به او محبت و ملاطفت كرد، دست خويش را از روى مهربانى بر پيشانى صعصعه گذاشت ، ولى همينكه خواست از جا حركت كند و برود، او را مخاطب قرار داد و فرمود: اين امور را هرگز مايه فخر و مباهات خود قرار نده ، اينها دليل بر چيزى از براى تو نمى شود. من تمام اينها را به خاطر تكليف و وظيفه اى كه متوجه من است انجام دادم ، و هرگز نبايد كسى اين گونه امور را دليل بر كمالى براى خود فرض كند). (٥٠)
٣٨ عقيل مهمان على (ع ) (عقيل ) در زمان خلافت برادرش اميرالمؤمنين على عليه السلام به عنوان مهمان به خانه آن حضرت ، در كوفه وارد شد. على به فرزند مهتر خويش ‍ (حسن بن على ) اشاره كرد كه جامه اى به عمويت هديه كن . امام حسن يك پيراهن و يك ردا از مال شخصى خود به عموى خويش عقيل تعارف و اهدا كرد شب فرا رسيد و هوا گرم بود. على و عقيل روى بام دارالاماره نشسته مشغول گفتگو بودند. موقع صرف شام رسيد. عقيل كه خود را مهمان دربار خلافت مى ديد، طبعا انتظار سفره رنگينى داشت ، ولى برخلاف انتظار وى ، سفره بسيار ساده و فقيرانه اى آورده شد. با كمال تعجب پرسيد: غذا هرچه هست همين است ؟!
على :(مگر اين نعمت خدا نيست ؟ من كه خدا را بر اين نعمتها بسيار شكر مى كنم و سپاس مى گويم ).
عقيل : پس بايد حاجت خويش را زودتر بگويم و مرخص شوم ، من مقروضم و زير بار قرض مانده ام ، دستور فرما هرچه زودتر قرض مرا ادا كنند و هر مقدار مى خواهى به برادرت كمك كنى بكن تا زحمترا كم كرده به خانه خويش برگردم .
(چقدر مقروضى ؟).
صدهزار درهم .
(اوه ! صدهزار درهم ! چقدر زياد! متاءسفم برادر جان كه اين قدر ندارم كه قرضهاى تو را بدهم ، ولى صبر كن موقع پرداخت حقوق برسد. از سهم شخصى خودم برمى دارم و به تو مى دهم و شرط مواسات و بردارى را بجا خواهم آورد، اگر نه اين بود كه عائله خودم خرج دارند، تمام سهم خودم را به تو مى دادم و چيزى براى خود نمى گذاشتم ).
چى ؟! صبر كنم تا وقت پرداخت حقوق برسد؟. بيت المال و خزانه كشور در دست تو است و به من مى گويى صبر كن تا موقع پرداخت سهميه ها برسد و از سهم خودم به تو بدهم ! تو هر اندازه بخواهى مى توانى از خزانه و بيت المال بردارى ، چرا مرا به رسيدن موقع پرداخت حقوق حواله مى كنى ، به علاوه مگر تمام حقوق تو از بيت المال چقدر است ؟ فرضا تمام حقوق خودت را به من بدهى ، چه دردى از من دوا مى كند؟!
(من از پيشنهادتو تعجب مى كنم ، خزانه دولت پول دارد يا ندارد، چه ربطى به من و تو دارد؟! من و تو هم هر كدام فردى هستيم مثل ساير افراد مسلمين . راست است كه تو برادر منى و من بايد تا حدود امكان از مال خودم به تو كمك و مساعدت كنم ، اما از مال خودم نه از بيت المال مسلمين ).
مباحثه ادامه داشت و عقيل با زبانهاى مختلف اصرار و سماجت مى كرد كه اجازه بده از بيت المال پول كافى به من بدهند تا من دنبال كار خودم بروم .
آنجا كه نشسته بودند به بازار كوفه مشرف بود. صندوقهاى پول تجار و بازاريها از آن جا ديده مى شد. در اين بين كه عقيل اصرار و سماجت مى كرد، على به عقيل فرمود:(اگر باز هم اصرار دارى و سخن مرا نمى پذيرى ، پيشنهادى به تو مى كنم ، اگر عمل كنى مى توانى تمام دين خويش را بپردازى و بيش از آن هم داشته باشى ).
چكار كنم ؟
(در اين پايين صندوقهايى است . همينكه خلوت شد و كسى در بازار نماند، از اينجا برو پايين و اين صندوقها را بشكن و هرچه دلت مى خواهد بردار!).
صندوقها مال كيست ؟
(مال اين مردم كسبه است ، اموال نقدينه خود را در آن جا مى ريزند).
عجب ! به من پيشنهاد مى كنى كه صندوق مردم را بشكنم و مال مردم بيچاره اى كه به هزار زحمت به دست آورده و در اين صندوقها ريخته و به خدا توكل كرده و رفته اند، بردارم و بروم ؟!
(پس تو چطور به من پيشنهاد مى كنى كه صندوق بيت المال مسلمين را براى تو باز كنم ؟ مگر اين مال متعلق به كيست ؟ اين هم متعلق به مردمى است كه خود، راحت و بى خيال در خانه هاى خويش خفته اند. اكنون پيشنهاد ديگرى مى كنم ، اگر ميل دارى اين پيشنهاد را بپذير).
ديگر چه پيشنهادى ؟
(اگر حاضرى شمشير خويش را بردار، من نيز شمشير خود را برمى دارم ، در اين نزديكى كوفه ، شهر قديم (حيره ) است ، در آنجا بازرگانان عمده و ثروتمندان بزرگى هستند، شبانه دو نفرى مى رويم و بر يكى از آنها شبيخون مى زنيم و ثروت كلانى بلند كرده مى آوريم ).
برادر جان ! من براى دزدى نيامده ام كه تو اين حرفها را مى زنى . من مى گويم از بيت المال و خزانه كشور كه در اختيار تو است ، اجازه بده پولى به من بدهند، تا من قروض خود را بدهم .
(اتفاقا اگر مال يك نفر را بدزديم ، بهتر است از اينكه مال صدهاهزار نفر مسلمان ؛ يعنى مال همه مسلمين را بدزديم . چطور شد كه ربودن مال يك نفر با شمشير، دزدى است ، ولى ربودن مال عموم مردم دزدى نيست ؟ تو خيال كرده اى كه دزدى فقط منحصر است به اينكه كسى به كسى حمله كند و با زور مال او راز چنگالش بيرون بياورد، شنيعترين اقسام دزدى همين است كه تو الا ن به من پيشنهاد مى كنى ؟) (٥١).
٣٩ خواب وحشتناك خوابى كه ديده بود او را سخت به وحشت انداخته بود. هر لحظه تعبيرهاى وحشتناكى به نظرش مى رسيد. هراسان آمد به حضور امام صادق و گفت : خوابى ديده ام ؛ خواب ديدم مثل اينكه يك شبح چوبين يا يك آدم چوبين ، بر يك اسب چوبين سوار است و شمشيرى در دست دارد و آن شمشير را در فضا حركت مى دهد. من از مشاهده آن بى نهايت به وحشت افتادم و اكنون مى خواهم شما تعبير اين خواب مرا بگوييد.
امام :(حتما يك شخص معينى است كه مالى دارد و تو در اين فكرى كه به هر وسيله شده مال او را از چنگش بربايى . از خدايى كه تو را آفريده و تو را مى ميراند، بترس و از تصميم خويش منصرف شو).
حقا كه عالم حقيقى تو هستى و و علم را از معدن آن به دست آورده اى . اعتراف مى كنم كه همچو فكرى در سر من بود؛ يكى از همسايگانم مزرعه اى دارد و چون احتياج به پول پيدا كرده مى خواهد بفروشد و فعلاً غير از من مشترى ديگرى ندارد. من اين روزها همه اش در اين فكرم كه از احتياج او استفاده كنم و با پول اندكى آن مزرعه را از چنگش بيرون بياورم . (٥٢)
٤٠ در ظله بنى ساعده شب بود و هوا بارانى و مرطوب . امام صادق تنها و بى خبر از همه كسان خويش ، از تاريكى شب و خلوت كوچه استفاده كرده ، از خانه بيرون آمد و به طرف (ظله بنى ساعده ) روانه شد. از قضا معلى بن خنيس كه از اصحاب و ياران نزديك امام بود و ضمنا ناظر خرج منزل امام هم بود، متوجه بيرون شدن امام از خانه شد. پيش خود گفت ، امام را در اين تاريكى تنها نگذارم ، با چند قدم فاصله كه فقط شبح امام را در آن تاريكى مى ديد، آهسته به دنبال امام روان شد.
همين طور كه آهسته به دنبال امام مى رفت ، ناگهان متوجه شد مثل اينكه چيزى از دوش امام به زمين افتاد و روى زمين ريخت و آهسته صداى امام را شنيد كه فرمود:(خدايا اين را به ما برگردان ).
در اين وقت معلى جلو رفت و سلام كرد. امام از صداى معلى او را شناخت و فرمود:(تو معلى هستى ؟).
بلى معلى هستم .
بعد از آنكه جواب امام را داد، دقت كرد ببيند كه چه چيز بود كه به زمين افتاد، ديد مقدارى نان در روى زمين ريخته است .
امام :(اينها را از روى زمين جمع كن و به من بده ).
معلى تدريجا نانها را از روى زمين جمع كرد و به دست امام داد. انبان بزرگى از نان بود كه يك نفر به سختى مى توانست آن را به دوش بكشد.
معلى : اجازه بده اين را من به دوش بگيرم .
امام :(خير، لازم نيست ، خودم به اين كار از تو سزاوارترم ).
امام نانها را به دوش كشيد و دو نفرى راه افتادند تا به ظله بنى ساعده رسيدند. آنجا مجمع فقرا و ضعفا بود. كسانى كه از خود خانه و ماءوايى نداشتند، در آنجا به سر مى بردند. همه خواب بودند و يك نفر هم بيدار نبود. امام نانها را يكى يكى و دوتا دوتا در زير جامه فرد فرد آنان گذاشت ، و احدى را فروگذار نكرد و عازم برگشتن شد.
معلى : اينها كه تو در اين دل شب برايشان نان آوردى شيعه اند و معتقد به امامت هستند؟
(نه ، اينها معتقد به امامت نيستند، اگر معتقد به امامت بودند نمك هم مى آوردم ) (٥٣).
٤١ سلام يهود عايشه همسر رسول اكرم در حضور رسول اكرم ، نشسته بود كه مردى يهودى وارد شد. هنگام ورود به جاى سلام عليكم گفت : اَلسَّامُ عَلَيْكُمْ؛ يعنى مرگ بر شما!! طولى نكشيد كه يكى ديگر وارد شد، او هم به جاى سلام گفت : اَلسّامُ عَلَيْكُمْ. معلوم بود كه تصادف نيست ، نقشه اى است كه با زبان ، رسول اكرم را آزار دهند. عايشه سخت خشمناك شد و فرياد برآورد كه :(مرگ بر خود شما و...).
رسول اكرم فرمود:(اى عايشه ! ناسزا مگو ناسزا اگر مجسم گردد بدترين و زشت ترين صورتها را دارد. نرمى و ملايمت و بردبارى روى هرچه گذاشته شود، آن را زيبا مى كند و زينت مى دهد و از روى هر چيزى برداشته شود از قشنگى و زيبايى آن مى كاهد، چرا عصبى و خشمگين شدى ؟).
عايشه : مگر نمى بينى يا رسول اللّه ! كه اينها با كمال وقاحت و بيشرمى به جاى سلام چه مى گويند؟
(چرا، من هم در جواب گفتم :(عَلَيْكُمْ) بر خود شما. همين قدر كافى بود) (٥٤)
٤٢ نامه اى به ابوذر نامه اى به دست (ابوذر) رسيد آن را باز كرد و خواند. از راه دور آمده بود. شخصى به وسيله نامه از او تقاضاى اندرز جامعى كرده بود. او از كسانى بود كه ابوذر را مى شناخت كه چقدر مورد توجه رسول اكرم بوده . و رسول اكرم چقدر او را مورد عنايت قرار مى داده و با سخنان بلند و پرمعناى خويش به او حكمت مى آموخته است .
(ابوذر) در پاسخ فقط يك جمله نوشت ، يك جمله كوتاه :(با آن كس كه بيش ‍ از همه مردم او را دوست مى دارى ، بدى و دشمنى مكن ). نامه را بست و براى طرف فرستاد.
آن شخص بعد از آنكه نامه ابوذر را باز كرد و خواند، چيزى از آن سر در نياورد. با خود گفت يعنى چه ؟ مقصود چيست ؟ با آن كس كه بيش از همه مردم او را دوست مى دارى بدى و دشمنى نكن ، يعنى چه ؟ اينكه از قبيل توضيح واضحات است ، مگر ممكن است كه آدمى ، محبوبى داشته باشد آن هم عزيزترين محبوبها و با او بدى بكند؟! بدى كه نمى كند سهل است ، مال و جان و هستى خود را در پاى او مى ريزد و فدا مى كند.
از طرف ديگر با خود انديشيد كه شخصيت گوينده جمله را نبايد از نظر دور داشت ، گوينده اين جمله ابوذر است . ابوذر، لقمان امت است و عقلى حكيمانه دارد، چاره اى نيست بايد از خودش توضيح بخواهم .مجددا نامه اى به ابوذر نوشت و توضيح خواست .
ابوذر در جواب نوشت :(مقصودم از محبوبترين و عزيزترين افراد در نزد تو همان خودت هستى . مقصودم شخص ديگرى نيست . تو خودت را از همه مردم بيشتر دوست مى دارى . اينكه گفتم با محبوبترين عزيزانت دشمنى نكن ، يعنى با خودت خصمانه رفتار نكن . مگر نمى دانى هر خلاف و گناهى كه انسان مرتكب مى شود، مستقيما صدمه اش بر خودش وارد مى شود و ضررش دامن خودش را مى گيرد) (٥٥).
٤٣ مزد نامعين آن روز را سليمان بن جعفر جعفرى و امام رضا عليه السلام به دنبال كارى با هم بيرون رفته بودند، غروب آفتاب شد و سليمان خواست به منزل خويش ‍ برود، على بن موسى الرضا به او فرمود:(بيا به خانه ما و امشب با ما باش ) اطاعت كرد و به اتفاق امام به خانه رفتند.
امام ، غلامان خود را ديد كه مشغول گلكارى بودند. ضمنا چشم امام به يك نفر بيگانه افتاد كه او هم با آنان مشغول گلكارى بود، پرسيد:(اين كيست ؟)
غلامان : اين را ما امروز اجير گرفته ايم تا با ما كمك كند.
(بسيار خوب ! چقدر مزد برايش تعيين كرده ايد؟).
يك چيزى بالا خره خواهيم داد و او را راضى خواهيم كرد!
آثار ناراحتى و خشم در امام رضا پديد آمد و روآورد به طرف غلامان تا با تازيانه آنها را تاءديب كند. سليمان جعفرى جلو آمد و عرض كرد: چرا خودت را ناراحت مى كنى ؟
امام فرمود:(من مكرر دستور داده ام كه تا كارى را طى نكنيد و مزد آن را معين نكنيد، هرگز كسى را بكار نگماريد، اول اجرت و مزد طرف را تعيين كنيد بعد از او كار بكشيد. اگر مزد و اجرت كار را معين كنيد، آخر كار هم مى توانيد چيزى علاوه به او بدهيد. البته او هم كه ببيند شما بيش از انده اى كه معين شده به او مى دهيد، از شما ممنون و متشكر مى شود و شما را دوست مى دارد و علاقه بين شما و او محكمتر مى شود. اگر هم فقط به همان اندازه كه قرار گذاشته ايد اكتفا كنيد شخص از شما ناراضى نخواهد بود. ولى اگر تعيين مزد نكنيد و كسى را به كار بگماريد، آخر كار هر اندازه كه به او بدهيد باز گمان نمى برد كه شما به او محبت كرده ايد، بلكه مى پندارد شما از مزدش كمتر به او داده ايد) (٥٦).
٤٤ بنده است يا آزاد؟ صداى ساز و آواز بلند بود. هركس كه از نزديك آن خانه مى گذشت ، مى توانست حدس بزند كه در درون خانه چه خبرهاست ؟ بساط عشرت و ميگسارى پهن بود و جام مى بود كه پياپى نوشيده مى شد. كنيزك خدمتكار درون خانه را جاروب زده و خاكروبها را در دست گرفته از خانه بيرون آمده بود تا آنها را در كنارى بريزد. در همين لحظه مردى كه آثار عبادت زياد از چهره اش نمايان بود و پيشانيش از سجده هاى طولانى حكايت مى كرد، از آنجا مى گذشت ، از آن كنيزك پرسيد: صاحب اين خانه بنده است يا آزاد؟
آزاد.
معلوم است كه آزاد است ، اگر بنده مى بود پرواى صاحب و مالك و خداوندگار خويش را مى داشت و اين بساط را پهن نمى كرد.
رد و بدل شدن اين سخنان ، بين كنيزك و آن مرد، موجب شد كه كنيزك مكث زيادترى در بيرون خانه بكند. هنگامى كه به خانه برگرشت ، اربابش ‍ پرسيد: چرا اين قدر دير آمدى ؟
كنيزك ماجرا را تعريف كرد و گفت : مردى با چنين وضع و هيئت مى گذشت و چنان پرسشى كرد و من چنين پاسخى دادم .
شنيدن اين ماجرا او را چند لحظه در انديشه فرو برود. مخصوصا آن جمله :(اگر بنده مى بود از صاحب اختيار خود پروا مى كرد) مثل تير بر قلبش نشست . بى اختيار از جا جست و به خود مهلت كفش ‍ پوشيدن نداد. با پاى برهنه به دنبال گوينده سخن رفت . دويد تا خود را به صاحب سخن كه جز امام هفتم حضرت موسى ابن جعفر عليه السلام نبود رساند. به دست آن حضرت به شرف توبه نايل شد و ديگر به افتخار آن روز كه با پاى برهنه به شرف توبه نايل آمده بود، كفش به پا نكرد. او كه تا آن روز به (بشر بن حارث بن عبدالرحمن مروزى ) معروف بود، از آن به بعد، لقب (الحافى ) يعنى (پابرهنه ) يافت و به (بشر حافى ) معروف و مشهور گشت . تا زنده بود به پيمان خويش وفادار ماند، ديگر گرد گناه نگشت . تا آن روز در سلك اشراف زادگان و عياشان بود، از آن به بعد، در سلك مردان پرهيزكار و خداپرست درآمد. (٥٧)
٤٥ در ميقات مالك بن انس ، فقيه معروف مدينه (٥٨)، سالى در سفر حج ، همراه امام صادق عليه السلام بود. به ميقات رسيدند و هنگام پوشيدن لباس احرام و تلبيه گفتن يعنى ذكر معروف لَبَّيْكَ اَللّهُمَّ لَبَّيْكَ رسيد. ديگران طبق معمول اين ذكر را بر زبان آوردند و گفتند. مالك بن انس متوجه امام صادق شد، ديد حال امام منقلب است ، همينكه مى خواهد اين ذكر را به زبان آورد، هيجانى به امام دست مى دهد و صدا در گلويش مى شكند و چنان كنترل اعصاب خويش را از دست مى دهد كه مى خواهد بى اختيار از مركب به زمين بيفتد. مالك جلو آمد و گفت :(يابن رسول اللّه ! چاره اى نيست ، هرطور هست اين ذكر را گفتن به معناى اين است كه خدايا! تو مرا به آنچه مى خوانى با كمال سرعت اجابت مى كنم و همواره آماده به خدمتم . با چه اطمينانى با خداى خود اين طور گستاخى كنم و خود را بنده آماده به خدمت معرفى كنم ؟ اگر در جوابم گفته شود:(لالَبَّيْكَ) آن وقت چكار كنم (٥٩)).
٤٦ بار نخل على بن ابى طالب عليه السلام از خانه بيرون آمده بود و طبق معمول ، به طرف صحرا و باغستانها كه با كار كردن در آنجاها آشنا بود مى رفت . ضمنا بارى نيز همراه داشت . شخصى پرسيد: يا على ! چه چيز همراه دارى ؟
على :(درخت خرما، ان شاء اللّه ).
درخت خرما؟!
تعجب آن شخص وقتى زايل شد كه بعد از مدتى او و ديگران ديدند تمام هسته هاى خرمايى كه آن روز على همراه مى برد كه كشت كند و آرزو داشت در آينده هريك درخت خرماى تناورى شود، به صورت يك نخلستان درآمد و تمام آن هسته ها سبز و هر كدام درختى شد؟ (٦٠).
٤٧ عرق كار امام كاظم در زمينى كه متعلق به شخص خودش بود، مشغول كار و اصلاح زمين بود. فعاليت زياد، عرق امام را از تمام بدنش جارى ساخته بود. على بن ابى حمزه بطائنى ، در اين وقت رسيد و عرض كرد: قربانت گردم ! چرا اين كار را به عهده ديگران نمى گذارى ؟
(چرا به عهده ديگران بگذارم ؟ افراد از من بهتر همواره از اين كارها مى كرده اند).
مثلاً چه كسانى ؟
(رسول خدا و اميرالمؤمنين و همه پدران و اجدادم . اساسا كار و فعاليت در زمين از سنن پيغمبران و اوصياى پيغمبران و بندگان شايسته خداوند است ) (٦١).
٤٨ دوستيى كه بريده شد شايد كسى گمان نمى برد كه آن دوستى بريده شود و آن دو رفيق كه هميشه ملازم يكديگر بودند، روزى از هم جدا شوند. مردم يكى از آنها را بيش از آن اندازه كه به نام اصلى خودش بشناسند به نام دوست و رفيقش ‍ مى شناختند. معمولاً وقتى كه مى خواستند از او ياد كنند، توجه به نام اصليش نداشتند و مى گفتند:(رفيق ...).
آرى او به نام (رفيق امام صادق ) معروف شده بود، ولى در آن روز كه مثل هميشه با يكديگر بودند و با هم داخل بازار كفشدوزها شدند، آيا كسى گمان مى كرد كه پيش از آنكه آنها از بازار بيرون بيايند، رشته دوستيشان براى هميشه بريده شود؟!
در آن روز او مانند هميشه همراه امام بود و با هم داخل بازار كفشدوزها شدند. غلام سياه پوستش هم در آن روز با او بود و از پشت سرش حركت مى كرد. در وسط بازار، ناگهان به پشت سر نگاه كرد، غلام را نديد. بعد از چند قدم ديگر، دو مرتبه سر را به عقب برگرداند، باز هم غلام را نديد. سومين بار به پشت سر نگاه كرد، هنوز هم از غلام كه سرگرم تماشاى اطراف شده و از ارباب خود دور افتاده بود خبرى نبود. براى مرتبه چهارم كه سر خود را به عقب برگرداند، غلام را ديد، با خشم به وى گفت :(مادر فلان ! كجا بودى ؟!!).
تا اين جمله از دهانش خارج شد، امام صادق به علامت تعجب ، دست خود را بلند كرد و محكم به پيشانى خويش زد و فرمود:(سُبْحانَ اللّه ! به مادرش دشنام مى دهى ؟ به مادرش نسبت كار ناروا مى دهى ؟! من خيال مى كردم تو مردى باتقوا و پرهيزگارى . معلومم شد در تو، ورع و تقوايى وجود ندارد) .
يابن رسول اللّه ! اين غلام اصلاً سندى است و مادرش هم از اهل سند است . خودت مى دانى كه آنها مسلمان نيستند. مادر اين غلام يك زن مسلمان نبوده كه من به او تهمت ناروا زده باشم !
(مادرش كافر بوده كه بوده . هر قومى سنتى و قانوى در امر ازدواج دارند. وقتى طبق همان سنت و قانونى رفتار كنند، عملشان زنا نيست و فرزندانشان زنازاده محسوب نمى شود).
امام بعد از اين بيان به او فرمود:(ديگر از من دور شو).
بعد از آن ، ديگر كسى نديد كه امام صادق با او راه برود تا مرگ بين آنها جدايى كامل انداخت (٦٢).
٤٩ يك دشنام غلام عبداللّه بن مقفع ، دانشمند و نويسنده معروف ايرانى ، افسار اسب ارباب خود را در دست داشت و بيرون در خانه سفيان بن معاويه مهلبى ، فرماندار بصره ، نشسته بود تا اربابش كار خويش را انجام داده بيرون بيايد و سوار اسب شده به خانه خود برگردد.
انتظار به طول انجاميد و ابن مقفع بيرون نيامد، افراد ديگر كه بعد از او پيش ‍ فرماندار رفته بودند همه برگشتند و رفتند، ولى از ابن مقفع خبرى نشد. كم كم غلام به جستجو پرداخت . از هركس مى پرسيد يا اظهار بى اطلاعى مى كرد يا پس از نگاهى به سراپاى غلام و آن اسب ، بدون آنكه سخنى بگويد، شانه ها را بالا مى انداخت و مى رفت .
وقت گذشت و غلام ، نگران و ماءيوس ، خود را به عيسى و سليمان پسران على بن عبداللّه بن عباس و عموهاى خليفه مقتدر وقت منصور دوانيقى كه ابن مقفع دبير و كاتب آنها بود، رساند و ماجرا را نقل كرد.
عيسى و سليمان ، به عبداللّه مقفع كه دبيرى دانشمند و نويسنده اى توانا و مترجمى چيره دست بود علاقه مند بودند و از او حمايت مى كردند. ابن مقفع نيز به حمايت آنها پشت گرم بود و طبعا مردى متهور و جسور و بدزبان بود. از نيش زدن با زبان درباره ديگران دريغ نمى كرد. حمايت عيسى و سليمان كه عموى مقام خلافت بودند، ابن مقغع را جسورتر و گستاخ ‌تر كرده بود.
عيسى و سليمان ، عبداللّه بن مقفع را از سفيان بن معاويه خواستند. او اساسا منكر موضوع شد و گفت :(ابن مقفع به خانه من نيامده است ) ولى چون روز روشن ، همه ديده بودند كه ابن مقفع داخل خانه فرماندار شده و شهود شهادت دادند، ديگر جاى انكار نبود.
كار كوچكى نبود، پاى قتل نفس بود، آن هم شخصيت معروف و دانشمندى مثل ابن مقفع ، طرفين منازعه هم عبارت بود از فرماندار بصره از يك طرف ، و عموهاى خليفه از طرف ديگر. قهرا مطلب به دربار خليفه در بغداد كشيده شد. طرفين دعوا و شهود و همه مطلعين به حضور منصور رفتند، دعوا مطرح شد و شهود شهادت دادند. بعد از شهادت شهود، منصور به عموهاى خويش گفت :(براى من مانعى ندارد كه سفيان را الا ن به اتهام قتل ابن مقفع بكشم ، ولى كداميك از شما دو نفر عهده دار مى شود كه اگر ابن مقفع زنده بود و بعد از كشتن سفيان از اين در اشاره كرد به درى كه پشت سرش بود زنده و سالم وارد شد، او را به قصاص سفيان بكشم ؟).
عيسى وسليمان در جواب اين سؤ ال حيرت زده درماندند و پيش خود گفتند: مبادا كه ابن مقفع زنده باشد و سفيان او را زنده و سالم نزد خليفه فرستاده باشد. ناچار از دعواى خود صرف نظر كردند و رفتند. مدتها گذشت و ديگر از ابن مقفع اثرى و خبرى ديده و شنيده نشد. كم كم خاطره اش هم داشت فراموش مى شد.
بعد از مدتها كه آبها از آسياب افتاد، معلوم شد كه ابن مقفع همواره با زبان خويش ، سفيان بن معاويه را نيش مى زده است . حتى يك روز، در حضور جمعيت ، به وى دشنام مادر گفته است . سفيان هميشه در كمين بوده تا انتقام زبان ابن مقفع را بگيرد، ولى از ترس عيسى و سليمان ، عموهاى خليفه جراءت نمى كرده است تا آنكه حادثه اى اتفاق مى افتد:
حادية اين بود كه قرار شد، امان نامه اى براى عبداللّه بن على ، عموى ديگر منصور، نوشته شود و منصور آن را امضا كند. عبداللّه بن على ، از ابن مقفع كه دبير برادرانش بود درخواست كرد كه آن امان نامه را بنويسد. ابن مقفع هم آن را تنظيم كرد و نوشت ، در آن امان نامه ، ضمن شرايطى كه نام برده بود، تعبيرات زننده و گستاخانه اى نسبت به منصور، خليفه سفاك عباسى كرده بود. وقتى نامه به دست منصور رسيد، سخت متغير و نارحت شد. پرسيد: چه كسى اين را تنظيم كرده است ؟
گفته شد:(ابن مقفع )، منصور نيز همان احساسات را عليه او پيدا كرد كه قبلاً سفيان بن معاويه فرماندار بصره پيدا كرده بود.
منصور محرمانه به سفيان نوشت كه (ابن مقفع ) را تنبيه كن . سفيان در پى فرصت مى گشت تا آنكه روزى ابن مقفع براى حاجتى به خانه سفيان رفت و غلام و مركبش رابيرون در گذاشت . وقتى كه وارد شد، سفيان وعده اى از غلامان و دژخيمانش در اتاقى نشسته بودند و تنورى هم در آنجا مشتعل بود. همينكه چشم سفيان به ابن مقفع افتاد، زخم زبانهايى كه تا آن روز از او شنيده بود، در نظرش مجسم و اندرونش از خشم و كينه مانند همان تنورى كه در جلوش بود، مشتعل شد. روكرد به او و گفت : يادت هست آن روز به من دشنام مادر دادى ؟ حالا وقت انتقام است . معذرتخواهى فايده نبخشيد و در همانجا به بدترين صورتى (ابن مقفع ) را از بين برد (٦٣).
٥٠ شمشير زبان على بن عباس ، معروف به ابن الرومى ، شاعر معروف هجوگو و مديحه سراى دوره عباسى ، در نيمه قرن سوم هجرى ، در مجلس وزير المعتضد عباسى ، به نام قاسم بن عبيداللّه ، نشسته و سرگرم بود. او هميشه به قدرت منطق و بيان و شمشير زبان خويش مغرور بود. قاسم بن عبيداللّه ، از زخم زبان ابن الرومى خيلى مى ترسيد و نگران بود، ولى ناراحتى و خشم خود را ظاهر نمى كرد. برعكس طورى رفتار مى كرد كه ابن الرومى با همه بددليها و وسواسها و احتياطهايى كه داشت و به هر چيزى فال بد مى زد از معاشرت با او پرهيز نمى كرد. قاسم محرمانه دستور داد تا در غذاى ابن الرومى زهر داخل كردند. ابن الرومى بعد از آنكه خورد، متوجه شد. فورا از جا برخاست كه برود
قاسم گفت : كجا مى روى ؟
به همانجا كه مرا فرستادى .
پس سلام مرا به پدر و مادرم برسان .
من از راه جهنم نمى روم .
ابن الرومى به خانه خويش رفت و به معالجه پرداخت ، ولى معالجه ها فايده نبخشيد. بالا خره با شمشير زبان خويش از پاى درآمد (٦٤). ٥١ دو همكار صفا و صميميت و همكارى صادقانه هشام ابن الحكم و عبداللّه بن يزيد اباضى ، مورد اعجاب همه مردم كوفه شده بود. اين دو نفر، ضرب المثل دو شريك خوب و دو همكار امين و صميمى شده بودند. اين دو به شركت يكديگر، يك مغازه خرازى داشتند. جنس خرازى مى آوردند و مى فروختند. تا زنده بودند ميان آنها اختلاف و مشاجره اى رخ نداد.
چيزى كه موجب شد اين موضوع زبانزد عموم مردم شود و بيشتر موجب اعجاب خاص و عام گردد، اين بود كه اين دو نفر، از لحاظ عقيده مذهبى در دو قطب كاملاً مخالف قرار داشتند؛ زيرا هشام از علماء و متكلمين سرشناس شيعه اماميه و ياران و اصحاب خاص امام جعفر صادق عليه السلام و معتقد به امامت اهل بيت بود. ولى عبداللّه بن يزيد از علماى اباضيه (٦٥) بود. آنجا كه پاى دفاع از عقيده و مذهب بود اين دو نفر، در دو جبهه كاملاً مخالف قرار داشتند، ولى آنها توانسته بودند تعصب مذهبى را در ساير شئون زندگى دخالت ندهند و با كمال متانت كار شركت و تجارت و كسب و معامله را به پايان برسانند. عجيب تر اينكه بسيار اتفاق مى افتاد كه شيعيان و شاگردان هشام به همان مغازه مى آمدند و هشام اصول و مسائل تشيع را به آنها مى آموخت . و عبداللّه از شنيدن سخنانى برخلاف عقيده مذهبى خود، ناراحتى نشان نمى داد. نيز، اباضيه مى آمدند و در جلو چشم هشام تعليمات مذهبى خودشان را كه غالبا عليه مذهب تشيع بود فرا مى گرفتند و هشام ناراحتى نشان نمى داد.
يك روز عبداللّه به هشام گفت : من و تو با يكديگر دوست صميمى و همكاريم . تو مرا خوب مى شناسى . من ميل دارم كه مرا به دامادى خودت بپذيرى و دخترت فاطمه را به من تزويج كنى
هشام در جواب عبداللّه فقط يك جمله گفت و آن اينكه :(فاطمه مؤمنه است ).
عبداللّه با شنيدن اين جواب سكوت كرد و ديگر سخنى از اين موضوع به ميان نياورد. اين حادثه نيز نتوانست در دوستى آنها خللى ايجاد كند. همكارى آنها باز هم ادامه يافت . تنها مرگ بود كه توانست بين اين دو دوست جدايى بيندازد و آنها را از هم دور سازد (٦٦) ٥٢ منع شرابخواره به دستور منصور، صندوق بيت المال را باز كرده بودند و به هركس از آن چيزى مى دادند. شقرانى ، يكى از كسانى بود كه براى دريافت سهمى از بيت المال آمده بود، ولى چون كسى او را نمى شناخت ، وسيله اى پيدا نمى كرد تا سهمى براى خود بگيرد. شقرانى را به اعتبار اينكه يكى از اجدادش برده بوده و رسول خدا او را آزاد كرده بود و قهرا شقرانى هم آزادى را از او به ارث مى برد، (مولى رسول اللّه ) مى گفتند يعنى آزاد شده رسول خدا. و اين به نوبه خود افتخار و انتسابى براى شقرانى محسوب مى شد. و از اين نظر خود را وابسته به خاندان رسالت مى دانست .
در اين بين كه چشمهاى شقرانى نگران آشنا و وسيله اى بود تا سهمى براى خودش از بيت المال بگيرد، امام صادق عليه السلام را ديد، رفت جلو و حاجت خويش را گفت . امام رفت و طولى نكشيد كه سهمى براى شقرانى گرفته و با خود آورد. همينكه آن رابه دست شقرانى داد، با لحنى ملاطفت آميز اين جمله را به وى گفت :(كار خوب از هركسى خوب است ، ولى از تو به واسطه انتسابى كه با ما دارى و تو را وابسته به خاندان رسالت مى دانند،خوبتر و زيباتر است . و كار بد از هركس بد است ، ولى از تو به خاطر همين انتساب زشت تر و قبيح تر است ).
امام صادق اين جمله را فرمود و گذشت .
شقرانى با شنيدن اين جمله دانست كه امام از سر او؛ يعنى شرابخوارى او آگاه است . و از اينكه امام با اينكه مى دانست او شرابخوار است ، به او محبت كرد و در ضمن محبت او را متوجه عيبش نمود، خيلى پيش وجدان خويش شرمسار گشت و خود را ملامت كرد (٦٧). ٥٣ پيراهن خليفه (عمر بن عبدالعزيز) در زمان خلافت خويش ، روزى بالا ى منبر مشغول سخنرانى بود. در خلال سخن گفتن وى ، مردمى كه پاى منبر بودند، مى ديدند خليفه گاه به گاه دست مى برد و پيراهن خويش را حركت مى دهد. اين حركت موجب تعجب حضار و شنوندگان مى شد و همه از خود مى پرسيدند: چرا در خلال سخن گفتن دست خليفه متوجه پيراهنش ‍ مى شود و آن را حركت مى دهد؟
مجلس تمام شد و به آخر رسيد. پس از تحقيق معلوم شد كه خليفه براى رعايت بيت المال مسلمين و جبران افراطكاريهايى كه اسلاف و پيشينيان وى در تبذير و اسراف بيت المال كرده اند، يك پيراهن بيشتر ندارد و چون آن را شسته ، پيراهن ديگرى نداشته است كه بپوشد، ناچار بلافاصله پيراهن را پوشيده است . و اكنون آن را حركت مى دهد تا زودتر خشك بشود (٦٨). ٥٤ جوان آشفته حال نماز صبح را رسول اكرم در مسجد با مردم خواند. هوا ديگر روشن شده بود و افراد كاملاً تميز داده مى شدند. در اين بين ، چشم رسول اكرم به جوانى افتاد كه حالش غير عادى به نظر مى رسيد. سرش آزاد روى تنش نمى ايستاد و دائما به اين طرف و آن طرف حركت مى كرد. نگاهى به چهره جوان كرد، ديد رنگش زرد شده ، چشمهايش در كاسه سر فرو رفته ، اندامش باريك و لاغر شده است . از او پرسيد:
(در چه حالى ؟).
در حال يقينم يا رسول اللّه !
(هر يقينى آثارى دارد كه حقيقت آن را نشان مى دهد. علامت و اثر يقين تو چيست ؟)
يقين من همان است كه مرا قرين درد قرار داده ، در شبها خواب را از چشم من گرفته است و روزها را من با تشنگى به پايان مى رسانم . ديگر از تمام دنيا و مافيها روگردانده و به آن سوى ديگر رو كرده ام . مثل اين است كه عرش ‍ پروردگار را در موقف حساب و همچنين حشر جميع خلايق را مى بينم . مثل اين است كه بهشتيان را در نعيم و دوزخيان را در عذاب اليم مشاهده مى كنم . مثل اين است كه صداى لهيب آتش جهنم همين الا ن در گوشم طنينى انداخته است .
رسول اكرم رو به مردم كرد و فرمود:
(اين بنده اى است كه خداوند قلب او را به نور ايمان روشن كرده است ).
ببعد رو به آن جوان كرد و فرمود:
(اين حالت نيكو را براى خود نگهدار).
جوان عرض كرد: يا رسول اللّه ! دعا كن خداوند جهاد و شهادت در راه حق را نصيبم فرمايد.
رسول اكرم دعا كرد. طولى نكشيد كه جهادى پيش آمد و آن جوان در آن جهاد شركت كرد. دهمين نفرى كه در آن جنگ شهيد شد، همان جوان بود. (٦٩) ٥٥ مهاجران حبشه سال به سال و ماه به ماه ، بر عده مسلمين در مكه افزوده مى شد. فشارها و سختگيريهاى مكيان ، نه تنها نتواست افرادى را كه به اسلام گرويد بودند از اسلام برگرداند، بلكه نتوانسته بود جلو هجوم مردم را از مرد و زن به سوى اسلام بگيرد. هجوم روزافزون مردم به سوى اسلام و بعد دلسرد نشدن و سر نخوردن مسلمانان از اسلام و اصرار و سماجت و محكم چسبيدن آنان كه با هيچ وسيله اى بر نمى گشتند بيشتر قريش را عصبى و خشمگين مى كرد و روز به روز بر شدت عمل و آزار و اذيت مسلمين مى افزودند.
كار بر مسلمين تنگ شد و همچنان صبر مى كردند. رسول اكرم براى اينكه موقتا دست قريش را از سر مسلمانان كوتاه كند، به مسلمانان پيشنهاد كرد از مكه خارج شوند و به سوى حبشه مهاجرت كنند. فرمود چون فرمانرواى فعلى حبشه مرد عادل و دادگسترى است ، مى توانيد مدتى در جوار او به سر بريد تا بعد خداى متعال فرجى براى همه فراهم سازد.
عده زيادى از مسلمانان به حبشه هجرت كردند. در آنجا راحت و آسوده زندگى مى كردند و اعمال و فرايض مذهبى خويش را كه در مكه به هيچ نحو نمى توانستند آزادانه انجام دهند در آنجا آزادانه انجام مى دادند.
قريش همينكه از رفتن مسلمانان به حبشه و آسايش آنها مطلع شدند، از ترس اينكه مبادا كانونى براى اسلام در آنجا تشكيل شود، در ميان خود شورا كردند و نقشه كشيدند كه كارى كنند تا مسلمانان را به مكه برگردانند و مثل هميشه تحت نظر بگيرند. براى اين منظور، دو مرد شايسته و زيرك از ميان خود انتخاب كردند و همراه آنها هداياى زيادى براى نجاشى پادشاه حبشه و هداياى زياد ديگرى براى سران و شخصيتها و اطرافيان نجاشى كه سخنانشان در پادشاه مؤ ثر بود فرستادند. به اين دو نفر دستور دادند كه بعد از ورود به حبشه ، اول به سراغ رؤ سا و اطرافيان نجاشى برويد و هداياى آنها را بدهيد و به آنها بگوييد: جمعى از جوانان بى تجربه و نادان ما اخيرا از دين ما برگشته اند و به دين شما نيز وارد نشده اند و حالا آمده اند به كشور شما. اكابر و بزرگان قوم ما، ما را پيش شما فرستاده اند كه از شما خواهش كنيم اينها را از كشور خود بيرون كنيد و به ما تسليم نماييد، خواهش مى كنيم وقتى اين مطلب در حضور نجاشى مطرح مى شود، شما نظر ما را تاءييد كنيد!!
فرستادگان قريش ، يك يك بزرگان و شخصيتها را ملاقات كردند و به هر يك هديه اى دادند و از همه آنها قول گرفتند كه در حضور پادشاه نظر آنان را تاءييد كنند.
سپس به حضور خود نجاشى رفتند و هداياى عالى و نفيس خود را تقديم كردند و حاجت خويش را بيان داشتند. طبق قرار قبلى ، حاشيه نشينان مجلس ، همه به نفع نمايندگان قريش سخن گفتند، همه نظر دادند كه فورا دستور اخراج مسلمانان و تسليم آنها را به نمايندگان قريش داده شود.
ولى خود نجاشى تسليم اين فكر و نظر نشد، گفت :(مردمى از سرزمين خود به كشور من پناه آورده اند، اين صحيح نيست كه من تحقيق نكرده و نديده ، حكم غيابى عليه آنها صادر كنم و دستور اخراج بدهم . لازم است آنها را احضار كنم و سخنشان را بشنوم تا ببينم چه بايد بكنم ؟).
وقتى كه اين جمله آخر از دهان نجاشى خارج شد، رنگ از صورت نمايندگان قريش پريد و قلبشان طپيدن گرفت ؛ زيرا چيزى كه از آن مى ترسيدند، همان رو به رو شدن نجاشى با مسلمانان بود.
آنان ترجيح مى دادند مسلمانان در حبشه بمانند و با نجاشى روبرو نشوند؛ چون مگر نه اين است كه اين كيش جديد هرچه دارد از (سخن ) و (كلام ) دارد و هركس كه مفتون اين دين شده ، از شنيدن يك سلسله سخنان به خصوصى است كه محمد مى گويد از جانب خدا به من وحى شده ؟ مگر نه اين است كه جاذبه اى سحرآميز در آن سخنان نهفته است ؟ حالا كه مى داند؟ شايد مسلمانان آمدند و از همان سخنان كه همه شان حفظ دارند، در اين مجلس خواندند و در اين مجلس نيز همان اثر را كرد كه در مجالس ‍ مكه مى كرد و مى كند. ولى چه بايد كرد، كار از كار گذشته است . نجاشى دستور داد اين عده را كه مى گويند به كشور حبشه پناه آورده اند، در موقع معين به حضور وى بياورند.
مسلمانان از آمدن نمايندگان قريش و هديه هاى آنان و رفت و آمدشان به خانه هاى رجال و حاشيه نشينان دربار نجاشى و منظورشان از آمدن به حبشه ، كاملاً آگاه بودند. و البته بسيار نگران بودند كه مبادا نقشه آنها كارگر شود و مجبور شوند به مكه برگردانده شوند.
وقتى كه ماءمور نجاشى آمد و آنان را احضار كرد، دانستند كه خطر تا بالاى سرشان آمده . جمع شدند و شورا كردند كه در آن مجلس چه بگويند؟ راءيها و نظرها همه متفق شد كه جز حقيقت چيزى نگويند؛ يعنى وضع خودشان را در جاهليت تعريف كنند و بعد حقيقت اسلام و دستورهاى اسلام و روح دعوت اسلامى را تشريح كنند. هيچ چيزى را كتمان نكنند و يك كلمه برخلاف واقع نگويند.
با اين فكر و تصميم به مجلس وارد شدند. از آن طرف نيز چون موضوع تحقيق در اطراف يك دين جديد مطرح بود، نجاشى دستور داد كه عده اى از علماى مذهب رسمى آن وقت حبشه كه مذهب مسيح بود، در مجلس ‍ حاضر باشند. عده زيادى از (اسقف )ها با تشريفات مخصوصى شركت كردند. جلو هر كدام ، يك كتاب مقدس گذاشته شد. مقامات دولتى نيز هريك در جاى مخصوص خود قرار گرفتند. تشريفات سلطنتى و تشريفات مذهبى دست به دست يكديگر داده ، شكوه و جلال خاصى به مجلس داده بود. خود نجاشى در صدر مجلس نشسته بود و ديگران هركدام ، به ترتيب درجات ، در جاى خود قرار گرفته بودند. هر بيننده اى بى اختيار در مقابل آن همه عظمت و تشريفات خاضع مى شد.
مسلمانان كه ايمان و اعتقاد به اسلام ، وقار و متانت خاصى به آنان داده و خود را (خشت زير سر و بر تارك هفت اختر پاى ) مى ديدند، با طماءنينه و آرامش و وقار وارد آن مجلس با عظمت شدند. جعفر بن ابيطالب ، در جلو و سايرين به دنبال او، يكى پس از ديگرى وارد شدند. ولى مثل اينكه هيچ توجهى به آن همه جلال و شكوه ندارند. بالاتر از همه اينكه ، رعايت ادب معمول زمان را نسبت به مقام سلطنت كه اظهار خاكسارى و به خاك بوسه زدن است ، نكردند، وارد شدند و سلام كردند.
اين جريان كه به منزله اهانتى تقلى مى شد، مورد اعتراض قرار گرفت ، اما آنها فورا جواب دادند:(دين ما كه به خاطر آن به اينجا پناه آورده ايم ، به ما اجازه نمى دهد در مقابل غير خداى يگانه اظهار خاكسارى كنيم ).
ديدن آن عمل و شنيدن اين سخن ، در توجيه آن عمل ، رعبى در دلها انداخت و هيبت و عظمت و شخصيت عجيبى به مسلمانان داد كه ساير عظمتها و جلالهاى مجلس همه تحت الشعاع قرار گرفت .
نجاشى شخصا عهده دار بازپرسى از آنها شد، پرسيد:(اين دين جديد شما، چه دينى است كه هم با دين قبلى خود شما متمايز است و هم با دين ما؟).
رياست و زعامت مسلمانان در حبشه با (جعفر بن ابيطالب ) برادر بزرگتر اميرالمؤمنين على عليه السلام بود و قرار بر اين بود كه او عهده دار توضيحات و جوابده سؤ الات باشد.
جعفر گفت :
(ما مردمى بوديم كه در نادانى به سر مى برديم ، بت مى پرستيديم ، مردار مى خورديم ، مرتكب فحشا مى شديم ، قطع رحم مى كرديم ، به همسايگان بدى مى كرديم ، اقوياى ما ضعفاى ما را مى خوردند، در چنين حالتى به سر مى برديم كه خداوند پيغمبرى به سوى ما مبعوث فرمود كه نسب و پاكدامنى او را كاملاً مى شناسيم . او ما را به توحيد و عبادت خداى يكتا خواند و از پرستش بتها و سنگها و چوبها بازداشت . ما را فرمان داد به راستى در گفتار و اداى امانت و صله رحم و خوش همسايگى و احترام نفوس . ما را نهى كرد از ارتكاب فحشا و سخن باطل و خوردن مال يتيم و متهم ساختن زنان پاكدامن . ما را فرمان داد به شريك نگرفتن در عبادت براى خدا و به نماز و زكات و روزه و...
ما هم به او ايمان آورديم و او را تصديق كرديم و از اين دستورها كه برشمردم پيروى كرديم ، ولى قوم ما، ما را مورد تعرض قرار دادند و به ما پيچيدند كه اين دستورها را رها كنيم و برگرديم به همان وضعى كه در سابق داشتيم ، باز برگرديم به بت پرستى و همان پستيها كه داشتيم . و چون امتناع كرديم ، ما را عذاب كردند و تحت شكنجه قرار دادند. اين بود كه ما آنجا را رها كرديم و به كشور شما آمديم و اميدواريم كه در اينجا قرين امن باشيم ).
سخن جعفر كه به اينجا رسيد، نجاشى گفت :(از آن كلماتى كه پيغمبر شما مى گويد وحى است و از جهان ديگر به سوى او آمده ، چيزى حفظ هستى ؟).
جعفر:(بلى ).
نجاشى :(مقدارى بخوان ).
جعفر با در نظر گرفتن وضع مجلس كه همه مسيحى مذهب بودند و خود پادشاه هم شخصا مسيحى بود و (اسقف )ها همه كتاب مقدس انجيل را جلو گذاشته بودند و مجلس از احساسات مسيحيت موج مى زد، سوره مباركه مريم را كه مربوط به مريم و عيسى و يحيى و زكرياست آغاز كرد و آيات آن سوره را كه فاصله هاى كوتاه و خاتمه هاى يك نواخت آنها، آهنگ مخصوصى پديد مى آورد. با طماءنينه و استحكام خواند. جعفر ضمنا خواست با خواندن اين آيات ، منطق معتدل و صحيح قرآن را در باره عيسى و مريم براى مسيحيان بيان كند و بفهماند كه قرآن در عين اينكه عيسى و مريم را به منتها درجه تقديس مى كند، آنها را از حريم الوهيت دور نگاه مى دارد. مجلس وضع عجيبى به خود گرفت ، اشكها همه بر گونه ها جارى شد.
نجاشى گفت :(به خدا حقيقت آنچه عيسى گفته همينهاست ، اين سخنان و سخنان عيسى از يك ريشه است ).
بعد روكرد به نمايندگان قريش و گفت :(برويد دنبال كارتان ، هداياى آنها را هم به خودشان رد كرد).
نجاشى بعدا رسما مسلمان شد و در سال نهم هجرى از دنيا رفت . رسول اكرم از دور بر جنازه اش نماز خواند. (٧٠) ٥٦ كارگر و آفتاب امام صادق عليه السلام جامه زبركارگرى برتن و بيل دردست داشت و در بوستان خويش سرگرم بود.چنان فعاليت كرده بود كه سراپايش راعرق گرفته بود.
در اين حال ، ابوعمر و شيبانى وارد شد! و امام را در آن تعب و رنج مشاهده كرد. پيش خود گفت ، شايد علت اينكه امام شخصا بيل به دست گرفته و متصدى اين كار شده اين است كه كسى ديگر نبوده و از روى ناچارى خودش دست به كار شده ، جلو آمد و عرض كرد:(اين بيل را به من بدهيد، من انجام مى دهم ).
امام فرمود:(نه ، من اساسا دوست دارم كه مرد براى تحصيل روزى رنج بكشد و آفتاب بخورد (٧١). ٥٧ همسايه نو مرد انصارى خانه جديدى در يكى از محلات مدينه خريد و به آنجا منتقل شد، تازه متوجه شد كه همسايه ناهموارى نصيب وى شده .
به حضور رسول اكرم آمد و عرض كرد: در فلان محله ، ميان فلان قبيله ، خانه اى خريده ام و به آنجا منتقل شده ام ، متاءسفانه نزديكترين همسايگان من شخصى است كه نه تنها وجودش براى من خير و سعادت نيست ، از شرش نيز در امان نيستم . اطميان ندارم كه موجبات زيان و آزار مرا فراهم نسازد.
رسول اكرم چهار نفر: على ، سلمان ابوذر و شخصى ديگر را كه گفته اند مقداد بوده است ماءمور كرد، با صداى بلند در مسجد به عموم مردم از زن و از مرد ابلاغ كنند كه هركس همسايگانش از آزار او در امان نباشند ايمان ندارد.
اين اعلام در سه نوبت تكرار شد. بعد رسول اكرم با دست خود به چهار طرف اشاره كرد و فرمود:(از هر طرف تا چهل خانه همسايه محسوب مى شوند) (٧٢). ٥٨ آخرين سخن تا چشم ام حميده ، مادر امام كاظم عليه السلام به ابوبصير كه براى تسليت گفتن به او به مناسبت وفات شوهر بزرگوارش امام صادق آمده بود افتاده اشكهايش جارى شد. ابوبصير نيزلختى گريست . همين كه گريه ام حميده ايستاد به ابوبصير گفت :
(تو در ساعت احتضار امام حاضر نبودى ، قضيه عجيبى اتفاق افتاد).
ابوبصير پرسيد: چه قضيه اى ؟
گفت :(لحظات آخر زندگى امام بود، امام دقايق آخر عمر خود را طى مى كرد. پلكها روى هم افتاده بود. ناگهان امام پلكها را از روى هم برداشت و فرمود:(همين الا ن جميع افراد خويشاوندان مرا حاضر كنيد). مطلب عجيبى بود. در اين وقت امام همچو دستورى داده بود. ما هم همت كرديم و همه را جمع كرديم . كسى از خويشان و نزديكان امام باقى نمانده كه آنجا حاضر نشده باشد. همه منتظر و آماده كه امام در اين لحظه حساس ، مى خواهد چه بكند و چه بگويد؟
امام ، همينكه همه را حاضر ديد، جمعيت را مخاطب قرار داده فرمود:(شفاعت ما هرگز نصيب كسانى كه نماز را سبك مى شمارند نخواهد شد) (٧٣). ٥٩ نسيبه اثرى كه روى شانه نسيبه دختر كعب (كه به نام پسرش عماره ، (ام عماره ) خوانده مى شد) باقى مانده بود، از يك جراحت بزرگى درگذشته حكايت مى كرد. زنان و بالا خص دختران و زنان جوانى كه عصر رسول خدا را درك نكرده بودند. يا در آن وقت كوچك بودند. وقتى كه احيانا متوجه گودى سر شانه نسيبه مى شدند، با كنجكاوى زيادى از او ماجراى هولناكى را كه منجر به زخم شانه اش شده بود مى پرسيدند. همه ميل داشتند داستان حيرت انگيز نسيبه را در صحنه (احد) از زبان خودش بشنوند.
(نسيبه ) هيچ فكر نمى كرد كه در صحنه احد با شوهر و دو فرزندش دوش به دوش يكديگر بجنگد و از رسول خدا دفا كنند. او فقط مشك آبى را به دوش ‍ كشيده بود، براى آنكه در ميدان جنگ به مجروحين آب برساند. نيز مقدارى نوار از پارچه تهيه كرده و همراه آورده بود تا زخمهاى مجروحين را ببندد. او بيش از اين دو كار، در آن روز براى خود پيش بينى نمى كرد.
مسلمانان در آغاز مبارزه با آنكه از لحاظ عدد زياد نبودند و تجهيزات كافى هم نداشتند، شكست عظيمى به دشمن دادند. دشمن پا به فرار گذاشت و جا خالى كرد، ولى طولى نكشيد در اثر غفلتى كه يك عده از نگهبانان تل (عينين ) در انجام وظيفه خويش كردند، دشمن از پشت سر شبيخون زد، وضع عوض شد و عده زيادى از مسلمانان از دور رسول اكرم پراكنده شدند.
(نسيبه ) همينكه وضع را به اين نحو ديد، مشك آب را به زمين گذاشت و شمشير به دست گرفت ، گاهى از شمشير استفاده مى كرد و گاهى از تير و كمان . سپر مردى را كه فرار مى كرد نيز برداشت و مورد استفاده قرار داد. يك وقت متوجه شد كه يكى از سپاهيان دشمن فرياد مى كشد:(خود محمد كجاست ؟ خود محمد كجاست ؟)
نسيبه فورا خودر را به او رساند و چندين ضربت بر او وارد كرد. و چون آن مرد دو زره روى هم پوشيده بود، ضربات نسيبه چندان در او تاءثير نكرد، ولى او ضربت محكمى روى شانه بى دفاع نسيبه زد كه تا يك سال مداوا مى كرد. رسول خدا همينكه متوجه شد خون از شانه نسيبه فوران مى كند، يكى از پسران نسيبه را صدا زد و فرمود:(زود زخم مادرت را ببند) وى زخم مادر را بست و باز هم نسيبه مشغول كارزار شد.
در اين بين ، نسيبه متوجه شد يكى از پسرانش زخم برداشته ، فورا پارچه هايى كه به شكل نوار براى زخم بندى مجروحين با خود آورده بود، درآورد و زخم پسرش را بست . رسول اكرم تماشا مى كرد و از مشاهده شهامت اين زن لبخندى در چهره داشت . همينكه نسيبه زخم فرزند را بست به او گفت :(فرزندم زود حركت كن و مهياى جنگيدن باش ) هنوز اين سخن به دهان نسيبه بود كه رسول اكرم ، شخصى را به نسيبه نشان داد و فرمود:(ضارب پسرت همين بود)
نسيبه مثل شير نر به آن مرد حمله برد و شمشيرى به ساق پاى او نواخت كه به روى زمين افتاد. رسول اكرم فرمود:(خوب انتقام خويش را گرفتى ، خدا را شكر كه به تو ظفر بخشيد و چشم تو را روشن ساخت ).
عده اى از مسلمانان شهيد شدند و عده اى مجروح ، نسيبه جراحات بسيارى برداشته بود كه اميد زيادى به زنده ماندنش نمى رفت .
بعد از واقعه احد، رسول اكرم براى اطمينان از وضع دشمن ، بلافاصله دستور داد به طرف (حمراءالاسد) حركت كنند. ستون لشكر حركت كرد. نسيبه نيز خواست به همان حال حركت كند، ولى زخمهاى سنگين اجازه حركت به او نداد.
همينكه رسول اكرم از (حمراءالاسد) برگشت ، هنوز داخل خانه خود نشده بود كه شخصى را براى احوالپرسى نسيبه فرستاد. خبر سلامتى او را دادند. رسول خدا از اين خبر خوشحال و مسرور شد (٧٤). ٦٠ خواهش مسيح عيسى عليه السلام به حواريين گفت :(من خواهش و حاجتى دارم ، اگر قول مى دهيد آن را برآوريد بگويم ).
حواريين گفتند:(هرچه امر كنى اطاعت مى كنم ).
عيسى از جا حركت كرد و پاهاى يكايك آنها را شست . حواريين در خود احساس ناراحتى مى كردند، ولى چون قول داده بودند خواهش عيسى را بپذيرند، تسليم شدند، و عيسى پاى همه را شست . همينكه كار به انجام رسيد، حواريين گفتند:(تو معلم ما هستى ، شايسته اين بود كه ما پاى تو را مى شستيم نه تو پاى ما را).
عيسى فرمود:
(اين كار را كردم براى اينكه به شما بفهمانم كه از همه مردم سزاوارتر به اينكه خدمت مردم را به عهده بگيرد (عالم ) است . اين كار را كردم تا تواضع كرده باشم و شما درس ‍ تواضع را فرا گيريد و بعد از من كه عهده دار تعليم و ارشاد مردم مى شويد، راه و روش خود را تواضع و خدمت خلق قرار دهيد. اساسا حكمت در زمينه تواضع رشد مى كند نه در زمينه تكبر، همان گونه كه گياه در زمين نرم دشت مى رويد نه در زمين سخت كوهستان ) (٧٥). ٦١ جمع هيزم از صحرا رسول اكرم صلى اللّه عليه وآله در يكى از مسافرتها با اصحابش در سرزمينى خالى و بى علف فرود آمدند، به هيزم و آتش احتياج داشتند، فرمود:(هيزم جمع كنيد) عرض كردند: يا رسول اللّه ! ببينيد، اين سرزمين چقدر خالى است ، هيزمى ديده نمى شود
فرمود:(در عين حال هركس هر اندازه مى تواند جمع كند).
اصحاب روانه صحرا شدند، با دقت بروى زمين نگاه مى كردند و اگر شاخه كوچكى مى ديدند برمى داشتند. هركس هر اندازه توانست ذرّه ذرّه جمع كرد و با خود آورد. همينكه همه افراد هرچه جمع كرده بودند روى هم ريختند، مقدارى زيادى هيزم جمع شد.
در اين وقت رسول اكرم فرمود:(گناهان كوچك هم مثل همين هيزمهاى كوچك است ، ابتدا به نظر نمى آيد، ولى هرچيزى جوينده و تعقيب كننده اى دارد، همان طور كه شما جستيد و تعقيب كرديد اين قدر هيزم جمع شد، گناهان شما هم جمع و احصا مى شود و يك روز مى بينيد از همان گناهان خرد كه به چشم نمى آمد، انبوه عظيمى جمع شده است ) (٧٦). ٦٢ شراب در سفره منصور دوانيقى ، هر چند يك بار به بهانه اى مختلف امام صادق را از مدينه به عراق مى طلبيد و تحت نظر قرار مى داد. گاهى مدت زيادى امام را از بازگشت به حجاز مانع مى شد. در يكى از اين اوقات كه امام در عراق بود، يكى از سران سپاه منصور، پسر خود را ختنه كرد، عده زيادى را دعوت كرد و وليمه مفصلى داد. اعيان و اشراف و رجال همه حاضر بودند. از جمله كسانى كه در آن وليمه دعوت شده بودند. امام صادق بود. سفره حاضر شد و مدعوين سر سفره نشستند و مشغول غذاخوردن شدند. در اين بين ، يكى از مدعوين آب خواست . به بهانه آب ، قدحى از شراب به دستش دادند. قدح كه به دست او داده شد، فورا امام صادق نيمه كاره از سر سفره حركت كرد و بيرون رفت . خواستند امام را مجددا برگردانند، برنگشت . فرمود رسول خدا فرموده است :
(هركس بر سر سفره اى بنشيند كه در آنجا شراب است لعنت خدا بر او است ) (٧٧). ٦٣ استماع قرآن ابن مسعود يكى از نويسندگان وحى بود؛ يعنى از كسانى بود كه هرچه از قرآن نازل مى شد، مرتب مى نوشت و ضبط مى كرد و چيزى فروگذار نمى كرد.
يك روز، رسول اكرم به او فرمود:(مقدارى قرآن بخوان تا من گوش كنم ) ابن مسعود مصحف خويش را گشود، سوره مباركه نساء آمد، او مى خواند و رسول اكرم با دقت و توجه گوش مى كرد، تا رسيد به آيه ٤١:(فَكَيْفَ اِذا جِئْنا مِنْ كُلِّ اُمَّةٍ بِشَهيدٍ وَجِئنابِكَ عَلى هؤُلاءِ شَهيداً؛ يعنى چگونه باشد آن وقت كه از هر امتى گواهى بياوريم و تو را براى اين امت گواه بياوريم ).
همينكه ابن مسعود اين آيه را قرائت كرد، چشمهاى رسول اكرم پر از اشك شد و فرمود:(ديگر كافى است ) (٧٨). ٦٤ شهرت عوام چندى بود كه در ميان مردم عوام ، نام شخصى بسيار برده مى شد. و شهرت او به قدس و تقوا و ديانت پيچيده بود. همه جا عامه مردم ، سخن از بزرگى و بزرگوارى او مى گفتند. مكرر در محضر امام صادق ، سخن از آن مرد و ارادت و اخلاص عوام الناس نسبت به او به ميان مى آمد. امام به فكر افتاد كه دور از چشم ديگران ، آن مرد (بزرگوار) را كه تا اين حد مورد علاقه و ارادت توده مردم واقع شده از نزديك ببيند.
يك روز، به طور ناشناس ، نزد او رفت ، ديد ارادتمندان وى كه همه از طبقه عوام بودند غوغايى در اطراف او بپا كرده اند. امام بدون آنكه خود را بنماياند و معرفى كند، ناظر جريان بود. اولين چيزى كه نظر امام را جلب كرد، اطوارها و ژستهاى عوام فريبانه وى بود. تا آنكه او از مردم جدا شد و به تنهايى راهى را پيش گرفت . امام آهسته به دنبال او روان شد تا ببيند كجا مى رود و چه مى كند و اعمال جالب و مورد توجه اين مرد از چه نوع اعمالى است ؟
طولى نكشيد كه آن مرد جلو دكان نانوايى ايستاد. امام با كمال تعجب مشاهده كرد كه اين مرد، همينكه چشم صاحب دكان را غافل ديد، آهسته دو عدد نان برداشت و در زير جامه خويش مخفى كرد و راه افتاد. امام با خود گفت ، شايد منظورش خريدارى است و پول نان را قبلاً داده يا بعدا خواهد داد. ولى بعد فكر كرد، اگر اين طور بود پس چرا همينكه چشم نانواى بيچاره را دور ديد نانها رابلند كرد و راه افتاد.
باز امام آن مرد را تعقيب كرد و هنوز در فكر جريان دكان نانوايى بود كه ديد در مقابل بساط يك ميوه فروش ايستاد، آنجا هم مقدارى درنگ كرد و تا چشم ميوه فروش را دور ديد، دو عدد انار برداشت و زير جامه خود پنهان كرد و راه افتاد. بر تعجب امام افزوده شد. تعجب امام آن وقت به منتها درجه رسيد كه ديد آن مرد رفت به سراغ يك نفر مريض و نانها و انارها را به او داد و راه افتاد، در اين وقت امام خود را به آن مرد رساند و اظهار داشت :(من امروز كار عجيبى از تو ديدم ) تمام جريان را برايش بازگو كرد و از او توضيح خواست .
او نگاهى به قيافه امام كرد و گفت : خيال مى كنم تو جعفر بن محمدى ؟
(بلى درست حدس زدى ، من جعفر بن محمدم ).
البته تو فرزند رسول خدايى و داراى شرافت نسب مى باشى ، اما افسوس كه اين اندازه جاهل و نادانى .
(چه جهالتى از من ديدى ؟)
همين پرسشى كه مى كنى از منتهاى جهالت است ، معلوم مى شود كه يك حساب ساده را در كار دين نمى توانى درك كنى ، مگر نمى دانى كه خداوند در قرآن فرموده :
(مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ اَمْثالِها؛
هر كار نيكى ده برابر پاداش دارد.)
باز قرآن فرمود:
(وَمَنْ جاَّءَ بِالسَّيِّئَةِ فَلا يُجْزى اِلاّ مِثْلَها (٧٩)؛
هر كار بد فقط يك برابر كيفر دارد)
روى اين حساب پس من دو نان دزديدم دو خطا محسوب شد، دو انار هم دزديدم دو خطاى ديگر شد، مجموعا چهار خطا شد، اما از آن طرف آن دو نان و آن دو انار را در راه خدا دادم ، در برابر هر كدام از آنها ده حسنه دارم ، مجموعا چهل حسنه نصيب من مى شود. در اينجا يك حساب خيلى ساده نتيجه مطلب را روشن مى كند. و آن اينكه چون چهار را از چهل تفريق كنيم ، سى و شش باقى مى ماند. بنابراين من ٣٦ حسنه خالص دارم . و اين است آن حساب ساده اى كه گفتم تو از درك آن عاجزى !!!
(خدا تو را مرگ بدهد، جاهل توئى كه به خيال خود اين طور حساب مى كنى . آيه قرآن را مگر نشنيده اى كه مى فرمايد:(اِنَّما يَتَقَبَّلُ اللّهُ مِنَ الْمُتَّقينَ (٨٠)؛ خدا فقط عمل پرهيزگاران را مى پذيرد)
حالا يك حساب بسيار ساده كافى است كه تو را به اشتباهت واقف كند، تو به اقرار خودت چهار گناه مرتكب شدى و چون مال مردم را به نام صدقه و احسان به ديگران دادى نه تنها حسنه اى ندارى ، بلكه به عدد هر يك از آنها گناه ديگرى مرتكب شدى . پس چهار گناه ديگر بر چهار گناه اولى تو اضافه شد و مجموعا هشت گناه شد هيچ حسنه اى هم ندارى .
امام اين بيان را كرد و در حالى كه چشمان بهت زده او به صورت امام خيره شده بود، او را رها كرد و برگشت .
امام صادق وقتى اين داستان را براى دوستان نقل كرد، فرمود:(اينگونه تفسيرها و توجيه هاى جاهلانه و زشت در امور دينى سبب مى شود كه عده اى گمراه شوند و ديگران را هم گمراه سازند) (٨١). ٦٥ سخنى كه به ابوطلب نيرو داد رسول اكرم بدون آنكه اهميتى به پيشامدها بدهد با سرسختى عجيبى در مقابل قريش مقاومت مى كرد و راه خويش را به سوى هدفهايى كه داشت طى مى كرد. از تحقير و اهانت به بتها و كوتاه خواندن عقل بت پرستان و نسبت گمراهى و ضلالت دادن به پدران و اجداد آنها دريغ نمى كرد. اكابر قريش به تنگ آمدند، مطلب را با ابوطالب در ميان گذاشتند و از او خواهش ‍ كردند يا شخصا جلو برادرزاده اش را بگيرد يا آنكه بگذارد قريش مستقيما از جلو او بيرون آيند.
ابوطالب با زبان نرم هر طور بود قريش را ساكت كرد تا كار تدريجا بالا گرفت و براى قرشيان ديگر قابل تحمل نبود، در هر خانه اى سخن از محمد صلى اللّه عليه وآله و هر دو نفر كه به هم مى رسيدند با نگرانى و ناراحتى ، سخنان و رفتار او را و اينكه از گوشه و كنار يكى يكى و يا گروه گروه به پيروان او ملحق مى شوند ذكر مى كردند. جاى معطلى نبود، همه متفق القول شدند كه هرطور هست بايد اين غائله كوتاه شود. تصميم گرفتند بار ديگر با ابوطالب در اين موضوع صحبت كنند و اين مرتبه جدى تر و مصمم تر با او سخن بگويند.
رؤ سا و اكابر قريش نزد ابوطالب آمدند و گفتند: ما از تو خواهش كرديم كه جلو برادرزاده ات را بگيرى و نگرفتى ، ما به خاطر پيرمردى و احترام تو قبل از آنكه مطلب را با تو در ميان بگذاريم متعرض او نشديم ، ولى ديگر تحمل نخواهيم كرد كه او بر خدايان ما عيب بگيرد و بر عقلهاى ما بخندد و به پدران ما نسبت ضلالت و گمراهى بدهد. اين دفعه براى اتمام حجت آمده ايم ، اگر جلو برادرزاده ات را نگيرى ما ديگر بيش از اين رعايت احترام و پيرمردى تو را نمى كنيم و با تو و او هر دو وارد جنگ مى شويم تا يك طرف از پا درآيد.
اين التيماتوم صريح ، ابوطالب را بسى ناراحت كرد. هيچ وقت تا آن روز همچو سخنان درشتى از قريش نشنيده بود. معلوم بود كه ابوطالب تاب مقاومت و مبارزه با قريش را ندارد. و اگر بنا شود كار به جاى خطرناك بكشد، خودش و برادرزاده اش و همه فاميل و بستگانش تباه خواهند شد.
اين بود كه كسى نزد رسول اكرم فرستاد و موضوع را با او در ميان گذاشت و گفت :(حالا كه كار به اينجا كشيده ، سكوت كن كه من و تو هر دو در خطر هستيم ).
رسول اكرم احساس كرد التيماتوم قريش در ابوطالب تاءثير كرده ، در جواب ابوطالب جمله اى گفت كه همه سخنان قريش را از ياد ابوطالب برد، فرمود:(عموجان ! همينقدر بگويم كه اگر خورشيد را در دست راست من و ماه را در دست چپ من بگذارند كه دست از دعوت و فعاليت خود بردارم هرگز برنخواهم داشت تا خداوند دين خود را آشكار كند يا آنكه خودم جان بر سر اين كار بگذارم ).
اين جمله را گفت و اشكهايش ريخت و از پيش ابوطالب حركت كرد. چند قدمى بيشتر نرفته بود كه به دستور ابوطالب برگشت . ابوطالب گفت :(حالا كه اين طور است ، پس هرطور كه خودت مى دانى عمل كن ، به خدا قسم تا آخرين نفس از تو دفاع خواهم كرد) (٨٢) ٦٦ دانشجوى بزرگسال (سكاكى ) مردى فلزكار و صنعت گر بود، توانست با مهارت و دقت ، دواتى بسيار ظريف با قفلى ظريفتر بسازد كه لايق تقديم به پادشاه باشد. انتظار همه گونه تشويق و تحسين از هنر خود داشت . با هزاران اميد و آرزو آن را به پادشاه عرضه كرد. در ابتدا همان طورى كه انتظار مى رفت مورد توجه قرار گرفت ، اما حادثه اى پيش آمد كه فكر و راه زندگى سكاكى را بكلى عوض ‍ كرد.
در حالى كه شاه مشغول تماشاى آن صنعت بود و سكاكى هم سرگرم خيالات خويش ، خبر دادند عالمى اديب يا فقيهى وارد مى شود. همينكه او وارد شد، شاه چنان سرگرم پذيرايى و گفتگو با آن شد كه سكاكى و صنعت و هنرش را يكباره از ياد برد. مشاهده اين منظره تحولى عميق در روح سكاكى به وجود آورد.
دانست كه از اين كار تشويق و تقديرى كه مى بايست نمى شود و آن همه اميدها و آرزوها بى موقع است . ولى روح بلند پرواز سكاكى آن نبود كه بتواند آرام بگيرد. حالا چه بكند؟ فكر كرد همان كارى را بكند كه ديگران كردند و از همان راه برود كه ديگران رفتند. بايد به دنبال درس و كتاب برود و اميدها و آرزوهاى گمشده را در آن راه جستجو كند. هرچند براى يك عاقل مرد كه دوره جوانى را طى كرده ، با طفلان نورس همدرس شدن و از مقدمات شروع كردن ، كار آسانى نيست ، ولى چاره اى نيست ، ماهى را هر وقت از آب بگيرند تازه است .
از همه بدتر اينكه : وقتى كه شروع به درس خواندن كرد، در خود هيچگونه ذوق و استعدادى نسبت به اين كار نديد. شايد هم اشتغال چندين ساله او به كارهاى فنى و صنعتى ، ذوق علمى و ادبى او را جامد كرده بود، ولى نه گذشتن سن و نه خاموش شدن استعداد، هيچكدام نتوانست او را از تصميمى كه گرفته بود باز دارد. با جديّت فراوان مشغول كار شد تا اينكه اتفاقى افتاد:
آموزگارى كه به او فقه شافعى مى آخوخت ، اين مساءله را به او تعليم كرد:(عقيده استاد اين است كه پوست سگ با دباغى پاك مى شود).
سكاكى اين جمله را دهها بار پيش خود تكرار كرد تا در جلسه امتحان خوب از عهده برآيد، ولى همينكه خواست درس را پس بدهد، اين طور بيان كرد:(عقيده سگ اين است كه پوست استاد با دباغى پاك مى شود).
خنده حضار بلند شد. بر همه ثابت شد كه اين مرد بزرگسال كه پيرانه سر، هوس درس خواندن كرده به جائى نمى رسد. سكاكى ديگر نتواست در مدرسه و در شهر بماند، سر به صحرا گذاشت . جهان پهناور بر او تنگ شده بود، از قضا به دامنه كوهى رسيد، متوجه شد كه از بلنديى قطره قطره آب روى صخره اى مى چكد و در اثر ريزش مداوم ، صخره را سوارخ كرده است . لحظه اى انديشيد و فكرى مانند برق از مغزش عبور كرد، با خود گفت : دل من هر اندازه غير مستعد باشد از اين سنگ سختر نيست . ممكن نيست مداومت و پشت كار بى اثر بماند. برگشت و آنقدر فعاليت و پشت كار به خرج داد تا استعدادش باز و ذوقش زنده شد. عاقبت يكى از دانشمندان كم نظير ادبيات گشت . (٨٣)
٦٧ گياه شناس معلمين (شارل دولينه ) در مدرسه ، با كمال ياءس و نوميدى ، همه با هم اتفاق كردند كه به پدرش كه يك نفر كشيش بود پيشنهاد و نصيحت كنند بى جهت انتظار پيشرفت فرزندش را در كار تحصيل و درس خواندن نداشته باشد؛ زيرا هيچ گونه فهم و استعدادى در او مشاهده نمى شود. بهتر است يك كار دستى مناسبى براى فرزندش پيدا كند و به دنبال آن كار بفرستد.
ولى پدر و مادر (لينه )، روى علاقه فراوان به فرزند، با همه نوميدى و تاءثر، وى را براى آموزش علم طب به دانشگاه روانه كردند. اما چون بضاعتى نداشتند فقط مبلغ اندكى براى خرج دوران تحصيل او پرداختند و اگر ترحم و كمك يك مرد نيكوكار كه در باغ دانشگاه با (لينه ) آشنا شده بود نبود، فقر و تنگدستى او را از پا درمى آورد. (لينه ) برخلاف ميل پدر و مادر، به رشته اى كه او را به دنبال آن فرستاده بودند علاقه اى نداشت . به رشته گياه شناسى علاقه مند بود. او از كودكى گياهها را دوست مى داشت و اين خصلت را از پدرش به ارث برده بود. باغ پدرش از نباتات زيبا پوشيده بود و از همان وقت كه (لينه ) دوران كودكى را طى مى كرد، مادرش عادت كرده بود كه هروقت او گريه و فرياد مى كند گلى به دستش دهد تا آرام گيرد.
در خلال اوقاتى كه در دانشگاه طب تحصيل مى كرد، نوشته يك گياه شناس ‍ فرانسوى به دستش افتاد و علاقه مند شد در اسرار گياهها تعمق كند. در آن اوقات يكى از مسائل روز كه مورد توجه دانشمندان گياهشناس بود، طرز طبقه بندى صحيح گياهها و نباتات بود. (لينه ) موفق شد يك نوع طبقه بندى خاصى بر مبناى تذكير و تاءنيث گياهان ابتكار كند كه بسيار مورد توجه قرار گرفت . كتابى كه وى در اين زمينه منتشر ساخت ، موجب شد كه در همان دانشگاهى كه در آنجا تحصيل مى كرد، براى وى در رشته اى كه معلوم شد استعداد آن رشته را دارد، مقامى دست و پا كنند، ولى حسادت ديگران مانع شد كه اين كار جامه عمل بپوشد.
(لينه ) از موفقيت خود سرمست شد، اولين بار بود كه لذت موفقيت را مى چشيد، لذا به اين پيشامد اهميتى نداد و براى خود يك ماءموريت علمى دست و پا كرد و آماده يك سفر طولانى براى تحقيق و مطالعه در طبيعت گرديد. از اسباب سفر يك جامه دان و مختصرى لباسهاى زير و يك ذره بين و مقدارى كاغذ برداشت و تنها و پياده به راه افتاد. وى هفت هزار كيلومتر راه را با مواجهه مشكلات عجيب و شنيدنى طى كرد و با غنيمت بزرگى از معلومات و مطالعات مراجعت نمود و در سال ١٧٣٥ يعنى سه سال بعد از آن جريان ، چون ملاحظه كرد در وطن خويش سوئد، جز كارهاى ناپايدار به دست نمى آيد، به هامبورك رفت و در آنجا هنگام بازديد يكى از موزه ها، يكى از گنجينه هاى خود را كه در اين سفر به دست آورده بود و به وجود آن بسيار مفتخر بود، به رئيس موزه نشان داد. و آن يك مار آبى بود كه هفت سر داشت . اين سرها نه فقط شبيه سر مار بلكه مانند سر (راسو) بودند. قاضى محل از اين بازديد كننده نحس و شوم سخت خشمگين شد، امر داد تا او را اخراج كنند.
(لينه ) باز هم مسافرتهاى خود را ادامه داد و طى راه رساله دكتراى خود را درعلم طب گذرانيد و حتى توانست كتاب خود را به نام (دستگاه طبيعت ) در بين راه در (ليدن ) به چاپ برساند. اين كتاب براى او شهرتى به وجود آورد و يكى از ثروتمندان آمستردام به او پيشنهاد كرد كه باغ زيبا و بى مانند او را اداره كند و به اين طريق موفق شد لحظه اى به پاى خسته خود استراحت بدهد. و از لطف حامى نيكوكار خود توانست كشور فرانسه را نيز بازديد كرده در جنگلهاى (مودون ) به جمع آورى انواع گياهان آنجا مشغول شود.
سرانجام درد غربت و علاقه به وطن او را گرفت ، و به سوئد كشور خودش ‍ بازگشت . وطن اين بار قدرش را دانست و افتخاراتى كه لازمه نبوغ و پشتكار و اراده او بود به وى كه يك روز معلمين مدرسه عذرش را خواسته بودند عطا كرد (٨٤)
۴
داستان راستان جلد اول و دوم
> ٦٨ سخنور (دموستنس ) خطيب و سياستمدار معروف يونان قديم كه با ارسطو در يك سال متولد و در يك سال درگذشته اند، از آغاز رشد و تميز و سالهاى نزديك بلوغ براى ايراد سخنرانى آماده مى شد، ولى نه براى آنكه واعظ و معلم اخلاق خوبى باشد و نه براى آنكه بتواند در مجامع مهم و سخنرانيهاى سياسى و اجتماعى نطق ايراد كند و نه براى آنكه در محاكم قضايى وكيل مدافع خوبى باشد، بلكه فقط به خاطر اينكه عليه كسانى كه وصى پدرش و سرپرست خودش در كودكى بودند و ثروت هنگفتى كه از پدرش به ارث مانده بود خورده بودند، در محكمه اقامه دعوى كند.
مدتى مشغول اين كار بود. از مال پدر چيزى به دستش نيامد، اما در سخنورى ورزيده شد و بر آن شد كه در مجامع عمومى سخن براند. در آغاز امر چندان سخنورى او مورد پسند واقع نشد، عيبهايى در سخنرانيش چه از جنبه هاى طبيعى مربوط به آواز و لهجه و كوتاه و بلندى نفس و چه از جنبه هاى فنى مربوط به انشاء و تعبير ديده مى شد، ولى به كمك تشويق و ترغيب دوستان و با همت بلند و مجاهدت عظيم ، همه آن معايب را از بين برد. خانه اى زيرزمينى براى خود مهيا ساخت و تنها در آنجا مشغول تمرين خطابه شد. براى اصلاح لهجه خود ريگ در دهان مى گرفت و به آواز بلند شعر مى خواند. براى اين كه نفسش قوت بگيرد رو به بالا مى دويد، يا منظومه هاى طولانى را يك نفس مى خواند. در برابر آيينه سخن مى گفت تا قيافه خود را در آيينه و ژستها ببيند و اطوار خود را اصلاح كند. آن قدر به تمرين و ممارست ادامه داد تا يكى از بزرگترين سخنوران جهان گشت (٨٥).
٦٩ ثمره سفر طائف ابوطالب عموى رسول اكرم و خديجه همسر مهربان آن حضرت ، به فاصله چند روز هر دو از دنيا رفتند. و به اين ترتيب ، رسول اكرم بهترين پشتيبان و مدافع خويش را در بيرون خانه ، يعنى ابوطالب و بهترين مايه دلدارى و انيس خويش را در داخل خانه يعنى خديجه ، در فاصله كمى از دست داد.
وفات ابوطالب به همان نسبت كه بر رسول اكرم گران تمام شد، دست قريش ‍ را در آزار رسول اكرم بازتر كرد. هنوز از وفات ابوطالب چند روزى نگذشته بود كه هنگام عبور رسول اكرم از كوچه ، ظرفى پر از خاكروبه روى سرش ‍ خالى كردند. خاك آلود به خانه برگشت . يكى از دختران آن حضرت (كوچكترين دخترانش ، فاطمه سلام اللّه عليها) جلو دويد و سر و موى پدر را شستشو داد. رسول اكرم ديد كه دختر عزيزش اشك مى ريزد، فرمود:(دختركم ! گريه نكن و غصه نخور، پدر تو تنها نيست ، خداوند مدافع او است ).
بعد از اين جريان ، تنها از مكه خارج شد و به عزم دعوت و ارشاد قبيله ثقيف ، به شهر معروف و خوش آب و هوا و پر ناز و نعمت (طائف )، در جنوب مكه كه ضمنا تفرجگاه ثروتمندان مكه نيز بود رهسپار شد.
از مردم طائف انتظار زيادى نمى رفت . مردم آن شهر پر ناز و نعمت نيز همان روحيه مكيان را داشتند كه در مجاورت كعبه مى زيستند و از صدقه سر بتها در زندگى مرفهى به سر مى بردند.
ولى رسول اكرم كسى نبود كه به خود ياءس و نوميدى راه بدهد و در باره مشكلات بينديشد او براى ربودن دل يك صاحبدل و جذب يك عنصر مستعد، حاضر بود با بزرگترين دشواريها روبرو شود.
وارد طائف شد. از مردم طائف همان سخنانى را شنيد كه قبلاً از اهل مكه شنيده بود. يكى گفت : هيچ كس ديگر در دنيا نبود كه خدا تو را مبعوث كرد؟!
ديگرى گفت : من جامه كعبه را دزديده باشم اگر تو پيغمبر خدا باشى
سومى گفت : اصلاً من حاضر نيستم يك كلمه با تو همسخن شوم و از اين قبيل سخنان .
نه تنها دعوت آن حضرت را نپذيرفتند، بلكه از ترس اينكه مبادا در گوشه و كنار افرادى پيدا شوند و به سخنان او گوش بدهند يك عده بچه و يك عده اراذل و اوباش را تحريك كردند تا آن حضرت را از طائف اخراج كنند. آنها هم با دشنام و سنگ پراكندن او را بدرقه كردند. رسول اكرم در ميان سختيها و دشواريها و جراحتهاى فراوان از طائف دور شد و خود را به باغى در خارج طائف رساند كه متعلق به عتبه و شيبه دو نفر از ثروتمندان قريش بود و اتفاقا خودشان هم در آنجا بودند. آن دو نفر از دو شاهد و ناظر احوال بودند و در دل خود از اين پيشامد شادى مى كردند.
بچه ها و اراذل و اوباش طائف برگشتند. رسول اكرم در سايه شاخه هاى انگور دور از عتبه و شيبه نشست تا دمى استراحت كند. تنها بود، او بود و خداى خودش . روى نياز به درگاه خداى بى نياز كرد و گفت :
(خدايا! ضعف و ناتوانى خودم و بسته شدن راه چاره و استهزا و سخريه مردم را به تو شكايت مى كنم . اى مهربانترين مهربانان ! تويى خداى زيردستان و خوار شمرده شده گان . تويى خداى من ، مرا به كه وا مى گذارى ؟ به بيگانه اى كه به من اخم كند، يا دشمنى كه او را بر من تفوق داده اى ؟ خدايا! اگر آنچه بر من رسيد، نه از آن راه است كه من مستحق بوده ام و تو بر من خشم گرفته اى باكى ندارم ، ولى ميدان سلامت و عافيت بر من وسيعتر است . پناه مى برم به نور ذات تو كه تاريكيها با آن روشن شده و كار آخرت با آن راست گرديده است از اينكه خشم خويش بر من بفرستى ، يا عذاب خودت را بر من نازل گردانى ، من بدانچه مى رسد خوشنودم تا تو از من خوشنود شوى ، هيچ گردشى و تغييرى و هيچ نيرويى در جهان نيست مگر از تو و به وسيله تو).
عتبه و شيبه در عين اينكه از شكست رسول خدا خوشحال بودند، به ملاحظه قرابت و حس خويشاوندى ، (عداس ) غلام مسيحى خود را كه همراهشان بود دستور دادند تا يك طبق انگور پر كند و ببرد جلو آن مردى كه در آن دور زير سايه شاخه هاى انگور نشسته بگذارد و زود برگردد.
(عداس ) انگورها را آورد و گذاشت و گفت :(بخور!) رسول اكرم دست دراز كرد و قبل از آنكه دانه انگور را به دهان بگذارد، كلمه مباركه (بسم اللّه ) را بر زبان راند. اين كلمه تا آن روز به گوش عداس نخورده بود. اولين مرتبه بود كه آن را مى شنيد. نگاهى عميق به چهره رسول اكرم انداخت و گفت : اين جمله معمول مردم اين منطقه نيست ، اين چه جمله اى بود؟
رسول اكرم :(عداس ! اهل كجايى ؟ و چه دينى دارى ؟).
من اصلاً اهل نينوايم و نصرانى هستم .
اهل نينوا، اهل شهر بنده صالح خدا يونس بن متى ؟).
عجب ! تو در اين جا و در ميان اين مردم از كجا اسم يونس بن متى را مى دانى ؟ در خود نينوا وقتى كه من آنجا بودم ده نفر پيدا نمى شد كه اسم (متى ) پدر يونس را بداند.
(يونس برادر من است ، او پيغمبر خدا بود، من نيز پيغمبر خدايم ).
عتبه و شيبه ديدند عداس همچنان ايستاده و معلوم است كه مشغول گفتگو است . دلشان فروريخت ؛ زيرا از گفتگوى اشخاص با رسول اكرم بيش از هرچيزى بيم داشتند. يك وقت ديدند كه عداس افتاده و سر و دست و پاى رسول خدا را مى بوسد. يكى به ديگرى گفت : ديدى غلام بيچاره را خراب كرد! (٨٦)
٧٠ ابواسحق صابى (ابواسحق صابى ) از فضلا و نويسندگان معروف قرن چهارم هجرى است . مدتى دربار خليفه عباسى و مدتى در دربار عزالدوله بختيار (از آل بويه ) مستوفى بود. ابواسحق داراى كيش صابى بود كه به اصل حيد) ايمان دارند، ولى به اصل (نبوت ) معتقد نيستند. عزالدوله بختيار سعى فراوان كرد بلكه بتواند ابواسحق را راضى كند كه اسلام اختيار كند، اما ميسر نشد. ابواسحق در ماه رمضان به احترام مسلمانان روزه مى گرفت و از قرآن كريم زياد حفظ داشت . در نامه ها و نوشته هاى خويش از قرآن زياد اقتباس ‍ مى كرد.
ابواسحق ، مردى فاضل و نويسنده و اديب و شاعر بود و با سيد شريف رضى كه نابغه فضل و ادب بود دوست و رفيق بودند. ابواسحق در حدود سال ٣٨٤ هجرى از دنيا رفت و سيد رضى قصيده اى عالى در مرثيه وى سرود كه مضمون سه شعر آن اين است :
(آيا ديدى چه شخصيتى را روى چوبهاى تابوت حركت دادند؟ و آيا ديدى چگونه شمع محفل خاموش شد؟).
(كوهى فرو ريخت كه اگر اين كوه به دريا ريخته بود دريا را به هيجان مى آورد و سطح آن را كف آلود مى ساخت ).
(ن قبل از آنكه خاك ، تو را در برگيرد باور نمى كردم كه خاك مى تواند روى كوههاى عظيم را بپوشاند) (٨٧).
بعدها بعضى از كوته نظران سيد را مورد ملامت و شماتت قرار دادند كه كسى مثل تو كه ذريه پيغمبر است شايسته نبود كه مردى صابى مذهب را كه منكر شرايع و اديان بود، مرثيه بگويد و از مردن او اظهار تاءسف كند.
سيد گفت :(من به خاطر علم و فضلش او را مرثيه گفتم ، در حقيقت علم و فضيلت را مرثيه گفته ام ) (٨٨)
٧١ در جستجوى حقيقت سوداى حقيقت و رسيدن به سرچشمه يقين ، (عنوان بصرى ) را آرام نمى گذاشت . طى مسافتها كرد و به مدينه آمد كه مركز انتشار اسلام و مجمع فقها و محدثين بود. خود را به محضر مالك بن انس ، محدث و فقيه معروف مدينه ، رساند.
در محضر مالك ، طبق معمول احاديثى از رسول خدا روايت و ضبط مى شد. عنوان بصرى نيز در رديف ساير شاگردان مالك به نقل و دست به دست كردن و ضبط عبارتهاى احاديث و به ذهن سپردن سند آنها؛ يعنى نام كسانى كه آن احاديث را روايت كرده اند، سرگرم بود تا بلكه بتواند عطش درونى خود را به اين وسيله فرو نشاند.
در آن مدت امام صادق عليه السلام در مدينه نبود، پس از چندى كه آن حضرت به مدينه برگشت ، عنوان بصرى عازم شد چندى هم به همان ترتيبى كه شاگرد مالك بوده ، در محضر امام شاگردى كند.
ولى امام به منظور اينكه آتش شوق او را تيزتر كند از او پرهيز كرد، روزى به او فرمود:(من آدم گرفتارى هستم ، به علاوه اذكار و اورادى در ساعات شبانه روز دارم ، وقت ما را نگير و مزاحم نباش . همان طور كه قبلاً به مجلس ‍ درس مالك مى رفتى حالا هم همانجا برو).
اين جمله ها كه صريحا جواب رد بود، مثل پتكى بر مغز عنوان بصرى فرود آمد. از خودش بدش آمد. با خود گفت اگر در من نورى و استعدادى و قابليتى مى ديد مرا از خود نمى راند. از دلتنگى داخل مسجد پيغمبر شد و سلامى داد و بعد با هزاران غم و اندوه به خانه خويش رفت .
فرداى آن روز از خانه بيرون آمد و يكسره رفت به روضه پيغمبر، دو ركعت نماز خواند و روى دل به درگاه الهى كرد و گفت :(خدايا! تو كه مالك همه دلها هستى از تو مى خواهم كه دل جعفر بن محمد را با من مهربان كنى و مرا مورد عنايت او قرار دهى و از علم او به من بهره برسانى كه راه راست تو را پيدا كنم ).
بعد از اين نماز و دعا بدون اينكه به جايى برود، مستقيما به خانه خودش ‍ برگشت . ساعت به ساعت احساس مى كرد كه بر علاقه و محبتش نسبت به امام صادق افزوده مى شود. به همين جهت از مهجورى خويش بيشتر رنج مى برد. رنج فراوان او را در كنج خانه محبوس كرد. جز براى اداى فريضه نماز از خانه بيرون نمى آمد. چاره اى نبود، از يك طرف امام رسما به او گفته بود ديگر مزاحم من نشو و از طرف ديگر ميل و عشق درونش چنان به هيجان آمده بود كه جز يك مطلوب و يك محبوب بيشتر براى خود نمى يافت . رنج و محنت بالا گرفت . طاقتش طاق شد. ديگر نتوانست بيش ‍ از اين صبر كند، كفش و جامه پوشيده به در خانه امام رفت ، خادم آمد، پرسيد: چه كار دارى ؟
هيچ ، فقط مى خواستم سلامى به امام عرض كنم .
امام مشغول نماز است .
طولى نكشيد كه همان خادم آمد و گفت :(بسم اللّه بفرماييد).
عنوان ، داخل خانه شد، چشمش كه به امام افتاد، سلام كرد. امام جواب سلام را به اضافه يك دعا به او رد كرد و سپس پرسيد:(كنيه ات چيست ؟)
ابوعبداللّه .
(خداوند اين كنيه را براى تو حفظ كند و به تو توفيق عنايت فرمايد).
شنيدن اين دعا بهجت و انبساطى به او داد، با خود گفت اگر هيچ بهره اى از اين ملاقات جز همين دعا نبرم مرا كافى است . بعد امام فرمود:(خوب چه كارى دارى ؟ و چه مى خواهى ؟).
از خدا خواسته ام كه دل تو را به من مهربان كند و مرا از علم تو بهره مند سازد. اميدوارم خداوند دعاى مرا مستجاب فرمايد.
(اى اباعبداللّه معرفت خدا و نور يقين با رفت و آمد و اين در و آن در زدن و آمد و شد نزد اين فرد و آن فرد تحصيل نمى شود ديگرى نمى تواند اين نور را به تو بدهد، اين علم درسى نيست ، نورى است كه هرگاه خدا بخواهد بنده اى را هدايت كند در دل آن بنده وارد مى كند. اگر چنين معرفت و نورى را خواهانى ، حقيقت عبوديت و بندگى را از باطن روح خودت جستجو كن و در خودت پيدا كن ، علم را ازراه عمل بخواه ، از خداوند بخواه او خودش ‍ به دل تو القا مى كند ...) (٨٩)
٧٢ جوياى يقين در همه كشور عظيم سلجوقى ، نظاميه بغداد و نظاميه نيشابور، مثل دو ستاره روشن مى درخشيدند. طالبان علم و جويندگان بينش ، بيشتر به يكى از اين دو دانشگاه عظيم هجوم مى آوردند. رياست و كرسى بزرگ تدريس ‍ نظاميه نيشابور، در حدود سالهاى ٤٥٠ ٤٧٨ به عهده (ابوالمعالى امام الحرمين جوينى ) بود. صدها نفر دانشجوى جوان جدى در حوزه تدريس ‍ وى حاضر مى شدند و مى نوشتند و حفظ مى كردند. در ميان همه شاگردان امام الحرمين سه نفر جوان پرشور و با استعداد بيش از همه جلب توجه كرده انگشت نما شده بودند. محمد غزالى طوسى ، كياهراسى ، احمد بن محمد خوافى .
سخن امام الحرمين در باره اين سه نفر گوش به گوش و دهان به دهان مى گشت كه :(غزالى دريايى است مواج ، كيا، شيرى است درنده ، خوافى ، آتشى است سوزان ) از اين سه نفر نيز محمد غزالى مبرزتر و برازنده تر مى نمود. از اين رو چشم و چراغ حوزه علميه نيشابور آن روز، (محمد غزالى ) بود.
امام الحرمين در سال ٤٧٨ هجرى وفات كرد. غزالى كه ديگر براى خود عدل و همپايه اى نمى شناخت ، آهنگ خدمت وزير دانشمند سلجوقى ، خواجه نظام اللمك طوسى كرد كه محضرش مجمع ارباب فضل و دانش ‍ بود. در آنجا نيز مورد احترام و محبت قرار گرفت . در مباحشات و مناظرات بر همه اقران پيروز شد! ضمنا كرسى رياست نظاميه بغداد خالى شده بود و انتظار استادى با لياقت را مى كشيد كه بتواند از عهده تدريس آنجا برآيد. جاى ترديد نبود، شخصيتى لايقتر ازاين نابغه جوان كه تازه از خراسان رسيده بود پيدا نمى شد. در سال ٤٨٤ هجرى قمرى ، غزالى با شكوه و جلال تمام وارد بغداد شد و بر كرسى رياست دانشگاه (نظاميه ) تكيه زد.
عاليترين مقامات علمى و روحانى آن روز همان بود كه غزالى بدان رسيد. بزرگترين دانشمند زمان و عاليترين مرجع دين به شمار مى رفت . در مسائل بزرگ سياسى روز مداخله مى كرد. خليفه وقت ، المقتدر باللّه و بعد از او المستظهر باللّه ، براى وى احترام زيادى قائل بودند. همچنين پادشاه بزرگ ايران ملكشاه سلجوقى و وزير دانشمند و مقتدر وى خواجه نظام الملك طوسى ، نسبت به او ارادت مى ورزيدند و كمال احترام را مرعى مى داشتند، غزالى به نقطه اوج ترقيات خود رسيده بود و ديگر مقامى براى مثل او باقى نمانده بود كه احراز نكرده باشد، ولى در همان حال كه بر عرش سيادت علمى و روحانى جلوس كرده بود و ديگران غبطه مقام او را مى خوردند از درون روح وى شعله اى كه كم و بيش در همه دوران عمر وى سوسو مى زد، زبانه كشيد كه خرمن هستى و مقام و جاه و جلال وى را يكباره سوخت .
غزالى در همه دوران تحصيل خويش ، احساسى مرموز را در خود مى يافت كه از او آرامش و يقين و اطمينان مى خواست ، ولى حس تفوق بر اقران و كسب نام و شهرت و افتخار مجال بروز و فعاليت زيادى به اين حس ‍ نمى داد. همينكه به نقطه اوج ترقيات دنيايى خود رسيد و اشباع شد، فعاليت حس كنجكاوى و حقيقتجويى وى آغاز گشت .
اين مطلب بر وى روشن شد كه جدلها و استدلالات وى كه ديگران اقناع و ملزم مى كند، روح كنجاو و تشنه خود او را اقناع نمى كند. دانست كه تعليم و تعلم و بحث و استدلال كافى نيست . سير و سلوك و مجاهدت و تقوا لازم است . با خود گفت از نام شراب ، مستى و از نام نان ، سيرى و از نام دوا، بهبود پيدا نمى شود. از بحث و گفتگو در باره حقيقت و سعادت نيز آرامش ‍ و يقين و اطمينان پيدا نمى شود. بايد براى حقيقت ، خالص شد و اين با حب جاه و شهرت و مقام سازگار نيست .
كشمكش عجيبى در درون وى پيدا شد. دردى بود كه جز خود او و خداى او كسى از آن آگاه نبود. شش ماه اين كشمكش به صورت جانكاهى دوام يافت و به قدرى شدت كرد كه خواب و خوراك از وى سلب شد. زبانش از گفتار باز ماند. ديگر قادر به تدريس و بحث نبود. بيمار شد و در جهاز هاضمه اش اختلال پيدا شد. اطبا معاينه كردند، بيمارى روحى تشخيص ‍ دادند. راه چاره از هر طرف بسته شده بود. جز خدا و حقيقت دادرسى نبود. از خدا خواست كه او را مدد كند و از اين كشمكش برهاند. كار آسانى نبود، از يك طرف آن حس مرموز به شدت فعاليت مى كرد و از طرف ديگر چشم پوشيدن از آن همه جلال و عظمت و احترام و محبوبيت دشوار مى نمود. تا آنكه يك وقت احساس كرد كه تمام جاه و جلالها از نظرش ساقط شد. تصميم گرفت از جاه و مقام چشم بپوشد. از ترس ممانعت مردم اظهار نكرد و به بهانه سفر مكه از بغداد بيرون رفت ، ولى همينكه مقدارى از بغداد دور شد و مشايعت كنندگان همه برگشتند، راه خود را به سوى شام و بيت المقدس برگرداند. براى آنكه كسى او را نشناسد و مزاحم سير درونيش ‍ نشود، در جامه درويشان درآمد. سير آفاق و انفس را آنقدر ادامه داد تا آنچه را كه مى خواست ، يعنى يقين و آرامش درونى ، پيدا كرد. ده سال مدت تفكر و خلوت و رياضت وى طول كشيد (٩٠).
٧٣ تشنه اى كه مشك آبش به دوش بود اواخر تابستان بود و گرما بيداد مى كرد، خشكسالى و گرانى ، اهل مدينه را به ستوه آورده بود، فصل چيدن خرما بود. مردم تازه مى خواستند نفس راحتى بكشند كه رسول اكرم به موجب خبرهاى وحشتناكى مشعر به اينكه مسلمين از جانب شمال شرقى از طرف روميها مورد تهديد هستند فرمان بسيج عمومى داد. مردم از يك خشكسالى گذشته بودند و مى خواستند از ميوه هاى تازه استفاده كنند. رها كردن ميوه و سايه بعد از آن خشكسالى و در آن گرماى كشنده و راه دراز مدينه به شام را پيش گرفتن ، كار آسانى نبود. زمينه براى كارشكنى منافقين كاملاً فراهم شد.
ولى نه آن گرما و نه آن خشكسالى و نه كارشكنيهاى منافقان ، هيچكدام نتوانست مانع فراهم آمدن و حركت كردن يك سپاه سى هزار نفرى براى مقابله با حمله احتمالى روميان بشود.
راه صحرا را پيش گرفتند و آفتاب بر سرشان آتش مى باريد. مركب و آذوقه به حد كافى نبود. خطر كمبود آذوقه و وسيله و شدت گرما كمتر از خطر دشمن نبود. بعضى از سست ايمانان در بين راه پشيمان شدند. ناگهان مردى به نام (كعب بن مالك ) برگشت و راه مدينه را پيش گرفت . اصحاب به رسول خدا گفتند: يا رسول اللّه ! كعب بن مالك برگشت .
فرمود:(ولش كنيد، اگر در او خيرى باشد خداوند به زودى او را به شما برخواهد گرداند و اگر نيست خداوند شما را از شر او آسوده كرده .)
طولى نكشيد كه اصحاب گفتند: يا رسول اللّه ! مرارة بن ربيع نيز برگشت .
رسول اكرم فرمود:(ولش كنيد اگر در او خيرى باشد خداوند به زودى او را به شما برمى گرداند و اگر نباشد خداوند شما را از شر او آسوده كرده است ).
مدتى نگذشت كه باز اصحاب گفتند: يا رسول اللّه ! هلال بن اميه هم برگشت . رسول اكرم همان جمله را كه در مورد آن دو نفر گفته بود تكرار كرد.
در اين بين شتر ابوذر كه همراه قافله مى آمد از رفتن باز ماند. ابوذر هر چه كوشش كرد كه خود را به قافله برساند ميسر نشد. ناگهان اصحاب متوجه شدند كه ابوذر هم عقب كشيده ، گفتند: يا رسول اللّه ابوذر هم برگشت .
باز هم رسول اكرم با خونسردى فرمود:(ولش كنيد، اگر در او خيرى باشد خدا او را به شما ملحق مى سازد و اگر خيرى در او نيست خدا شما را از شرّ او آسوده كرده است ).
ابوذر هر چه كوشش كرد و به شترش فشار آورد كه او را به قافله برساند، ممكن نشد. از شتر پياده شد و بارها را به دوش گرفت و پياده به راه افتاد. آفتاب به شدت بر سر ابوذر مى تابيد. از تشنگى له له مى زد. خودش را از ياد برده بود و هدفى جز رسيدن به پيغمبر و ملحق شدن به ياران نمى شناخت . همان طور كه مى رفت ، در گوشه اى از آسمان ابرى ديد و چنين مى نمود كه در آن سمت بارانى آمده است . راه خود را به آن طرف كج كرد. به سنگى برخورد كرد كه مقدار كمى آب باران در آنجا جمع شده بود. اندكى از آن چشيد و از آشاميدن كامل آن صرف نظر كرد؛ زيرا به خاطرش رسيد بهتر است اين آب را با خود ببرم و به پيغمبر برسانم ، نكند آن حضرت تشنه باشد و آبى نداشته باشد كه بياشامد. آبها را در مشكى كه همراه داشت ريخت و با ساير بارهايى كه داشت به دوش كشيد، با جگرى سوزان پستيها و بلنديهاى زمين را زيرپا مى گذاشت . تا از دور چشمش به سياهى سپاه مسلمين افتاد؛ قلبش از خوشحالى طپيد و به سرعت خود افزود.
از آن طرف نيز يكى از سپاهيان اسلام از دور چشمش به يك سياهى افتاد كه به سوى آنها پيش مى آمد. به رسول اكرم عرض كرد: يا رسول اللّه ! مثل اينكه مردى از دو به طرف ما مى آيد.
رسول اكرم :(چه خوب است ابوذر باشد!).
سياهى نزديكتر رسيد، مردى فرياد كرد: به خدا خودش است ، ابوذر است .
رسول اكرم :(خداوند ابوذر را بيامرزد، تنها زيست مى كند، تنها مى ميرد و تنها محشور مى شود).
رسول اكرم ابوذر را استقبال كرد، اثاث را از پشت او گرفت و به زمين گذاشت . ابوذر از خستگى و تشنگى بى حال به زمين افتاد.
رسول اكرم :(آب حاضر كنيد و به ابوذر بدهيد كه خيلى تشنه است ).
ابوذر:(آب همراه من هست ).
(آب همراه داشتى و نياشاميدى ؟!)
(آرى پدر و مادرم به قربانت ! به سنگى برخوردم ديدم آب سرد و گوارايى است . اندكى چشيدم ، با خود گفتم از آن نمى آشامم تا حبيبم رسول خدا از آن بياشامد) (٩١).
٧٤ لگد به افتاده عبدالملك بن مروان ، بعد از ٢١ سال حكومت استبدادى ، در سال ٨٦ هجرى از دنيا رفت . بعد از وى پسرش وليد جانشين او شد. وليد براى آنكه از نارضاييهاى مردم بكاهد، بر آن شد كه در روش دستگاه خلافت و طرز معامله و رفتار با مردم تعديلى بنمايد. مخصوصا در مقام جلب رضايت مردم مدينه كه يكى از دو شهر مقدس مسلمين و مركز تابعين و باقيماندگان صحابه پيغمبر و اهل فقه و حديث بود برآمد. از اين رو هشام بن اسماعيل مخزونى پدر زن عبدالملك را كه قبلاً حاكم مدينه بود و ستمها كرده بود و مردم همواره آرزوى سقوط وى را مى كردند از كار بركنار كرد.
هشام بن اسماعيل ، در ستم و توهين به اهل مدينه بيداد كرده بود. سعيد بن مسيب ، محدث معروف و مورد احترام اهل مدينه را به خاطر امتناع از بيعت ، شصت تازيانه زده بود و جامه اى درشت بر وى پوشانده ، بر شترى سوارش كرده ، دور تا دور مدينه گردانده بود. به خاندان على عليه السلام و مخصوصا مهتر و سرور علويين ، امام على بن الحسين زين العابدين عليه السلام بيش از ديگران بدرفتارى كرده بود.
وليد هشام را معزول ساخت و به جاى او، عمر بن عبدالعزيز، پسر عموى جوان خود را كه در ميان مردم به حسن نيت و انصاف معروف بود، حاكم مدينه قرار داد. عمر براى باز شدن عقده دل مردم ، دستور داد هشام بن اسماعيل را جلو خانه مروان حكم نگاه دارند و هركس كه از هشام بدى ديده يا شنيده بيايد و تلافى كند و داد دل خود را بگيرد. مردم دسته دسته مى آمدند، دشنام و ناسزا و لعن و نفرين بود كه نثار (هشام بن اسماعيل ) مى شد.
خود هشام بن اسماعيل ، بيش از همه ، نگران امام على بن الحسين و علويين بود. با خود فكر مى كرد انتقام على بن الحسين در مقابل آن همه ستمها و سب و لعنها نسبت به پدران بزرگوارش ، كمتر از كشتن نخواهد بود. ولى از آن طرف ، امام به علويين فرمود، خوى ما بر اين نيست كه به افتاده لگد بزنيم و از دشمن بعد از آنكه ضعيف شد انتقام بگيريم ، بلكه برعكس ، اخلاق ما اين است كه به افتادگان كمك و مساعدت كنيم . هنگامى كه امام با جمعيت انبوه علويين ، به طرف هشام بن اسماعيل مى آمد، رنگ در چهره هشام باقى نماند. هر لحظه انتظار مرگ را مى كشيد. ولى برخلاف انتظار وى ، امام طبق معمول كه مسلمانى به مسلمانى مى رسد با صداى بلند فرمود:(سَلامٌ عَلَيْكُمْ) و با او مصافحه كرد و بر حال او ترحم كرده به و فرمود:(اگر كمكى از من ساخته است حاضرم ).
بعد از اين جريان ، مردم مدينه نيز شماتت به او را موقوف كردند (٩٢).
٧٥ مرد ناشناس زن بيچاره ، مشك آب را به دوش كشيده بود و نفس نفس زنان به سوى خانه اش مى رفت . مردى ناشناس به او برخورد و مشك را از او گرفت و خودش به دوش كشيد. كودكان خردسال زن ، چشم به در دوخته منتظر آمدن مادر بودند. در خانه باز شد. كودكان معصوم ديدند مرد ناشناسى همراه مادرشان به خانه آمد و مشك آب را به عوض مادرشان به دوش ‍ گرفته است . مرد ناشناس مشك را به زمين گذاشت و از زن پرسيد:(خوب معلوم است كه مردى ندارى كه خودت آبكشى مى كنى ، چطور شده كه بى كس مانده اى ؟).
شوهرم سرباز بود. على بن ابيطالب او را به يكى از مرزها فرستاد و در آنجا كشته شد. اكنون منم و چند طفل خردسال .
مرد ناشناس بيش از اين حرفى نزد. سر را به زير انداخت و خداحافظى كرد و رفت ، ولى در آن روز آنى از فكر آن زن و بچه هايش بيرون نمى رفت . شب را نتوانست راحت بخوابد. صبح زود،زنبيلى برداشت و مقدارى آذوقه از گوشت و آرد و خرما در آن ريخت و يكسره به طرف خانه ديروزى رفت و در زد.
كيستى ؟
(همان بنده خداى ديروزى هستم كه مشك آب را آوردم ، حالا مقدارى غذا براى بچه ها آورده ام ).
خدازتوراضى شودوبين ما و على بن ابيطالب هم خدا خودش حكم كند!
(در باز گشت و مرد ناشناس داخل خانه شد، بعد گفت :(دلم مى خواهد ثوابى كرده باشم ، اگر اجازه بدهى ، خمير كردن و پختن نان ، يا نگهدارى اطفال را من به عهده بگيرم ).
بسيار خوب ! ولى من بهتر مى توانم خمير كنم و نان بپزم ، تو بچه ها را نگاه دار تا من از پختن نان فارغ شوم .
زن رفت دنبال خمير كردن . مرد ناشناس فورا مقدارى گوشت كه خود آورده بود كباب كرد و با خرما، با دست خود به بچه ها خورانيد. به دهان هركدام كه لقمه اى مى گذاشت مى گفت :(فرزندم ! على بن ابيطالب را حلال كن ، اگر در كار شما كوتاهى كرده است ).
خمير آماده شد. زن صدا زد: بنده خدا همان تنور را آتش كن .
مرد ناشناس رفت و تنور را آتش كرد. شعله هاى آتش زبانه كشيد و چهره خويش را نزديك آتش آورد و با خود مى گفت :(حرارت آتش را بچش ، اين است كيفر آن كس كه در كار يتيمان و بيوه زنان كوتاهى مى كند).
در همين حال بود كه زنى از همسايگان به آن خانه سر كشيد و مرد ناشناس ‍ را شناخت ، به زن صاحب خانه گفت :(واى به حالت ! اين مرد را كه كمك گرفته اى نمى شناسى ؟! اين اميرالمؤمنين على بن ابيطالب است ).
زن بيچاره جلو آمد و گفت :(اى هزار خجلت و شرمسارى از براى من ، من از تو معذرت مى خواهم .)
(نه ، من از تو معذرت مى خواهم كه در كار تو كوتاهى كردم ) (٩٣)
٧٦ پسر حاتم قبل از طلوع اسلام و تشكيل يافتن حكومت اسلامى ، رسم ملوك الطوايفى در ميان اعراب جارى بود. مردم عرب به اطاعت و فرمانبردارى رؤ ساى خود عادت كرده بودند. و احيانا به آنها باج و خراج مى پرداختند. يكى از رؤ سا و ملوك الطوايف عرب ، سخاوتمند معروف ، (حاتم طائى ) بود كه رئيس و زعيم (قبيله طى ) به شمار مى رفت . بعد از حاتم ، پسرش (عدى ) جانشين پدر شد، قبيله طى طاعت او را گردن نهادند. عدى سالانه يك چهارم درآمد هركسى را به عنوان باج و ماليات مى گرفت . رياست و زعامت عدى مصادف شد با ظهور رسول اكرم و گسترش اسلام . قبيله طى بت پرست بودند، اما خود عدى كيش نصرانى داشت و آن را از مردم خويش پوشيده مى داشت .
مردم عرب كه مسلمان مى شدند و با تعليمات آزاديبخش اسلام آشنايى پيدا مى كردند، خواه ناخواه ، از زير بار رؤ سا كه طاعت خود را بر آنها تحميل كرده بودند آزاد مى شدند. به همين جهت عدى بن حاتم ، مانند همه اشراف و رؤ ساى ديگر عرب ، اسلام را بزرگترين خطر براى خود مى دانست و با رسول خدا دشمنى مى ورزيد. اما كار از كار گذشته بود، مردم فوج فوج به اسلام مى گرويدند و كار اسلام و مسلمانى بالا گرفته بود. عدى مى دانست كه روزى به سراغ او نيز خواهند آمد و بساط حكومت و آقايى او را برخواهند چيد. به پيشكار مخصوص خويش كه غلامى بود دستور داد گروهى شتر چاق و راهوار هميشه نزديك خرگاه او آماده داشته باشد و هر روز اطلاع پيدا كرد سپاه اسلام نزديك آمده اند او را خبر كند.
يك روز آن غلام آمد و گفت :(هر تصميمى مى خواهى بگيرى بگير كه لشكريان اسلام در همين نزديكيها هستند)
عدى دستور داد شتران را حاضر كردند، خاندان خود را بر آنها سوار كرد و از اسباب و اثاث آنچه قابل حمل بود بر شترها بار كرد و به سوى شام كه مردم آنجا نيز نصرانى و هم كيش او بودند فرار كرد. اما در اثر شتابزدگى زياد از حركت دادن خواهرش (سفانه ) غافل ماند و او در همانجا ماند.
سپاه اسلام وقتى رسيدند كه خود (عدى ) گريخته بود (سفانه ) خواهر وى را در شمار اسيران به مدينه بردند و داستان فرار عدى را براى رسول اكرم نقل كردند. در بيرون مسجد مدينه ، يك چهار ديوارى بود كه ديوارهايى كوتاه داشت . اسيران را در آنجا جاى دادند. يك روز رسول اكرم از جلو آن محل مى گذشت تا وارد مسجد شود، سفانه كه زنى فهميده و زبان آور بود، از جا حركت كرد و گفت :(پدر از سرم رفته ، سرپرستم پنهان شده ، بر من منت بگذار، خدا بر تو منت بگذارد).
رسول اكرم از وى پرسيد:(سرپرست تو كيست ؟)
گفت :(عدى بن حاتم ).
فرمود:(همانكه از خدا و رسول او فرار كرده است ؟!).
رسول اكرم اين جمله را گفت و بى درنگ از آنجا گذشت .
روز ديگر آمد از آنجا بگذرد باز (سفانه ) از جا حركت كرد و عين جمله روز پيش را تكرار كرد. رسول اكرم نيز عين سخن روز پيش را به او گفت : اين روز هم تقاضاى سفانه بى نتيجه ماند. روز سوم كه رسول اكرم آمد از آنجا عبور كند، سفانه ديگر اميد زيادى نداشت تقاضايش پذيرفته شود، تصميم گرفت حرفى نزند اما جوانى كه پشت سر پيغمبر حركت مى كرد به او با اشاره فهماند كه حركت كند و تقاضاى خويش را تكرار نمايد. سفانه حركت كرد و مانند روزهاى پيش گفت :(پدر از سرم رفته ، سرپرستم پنهان شده ، بر من منت بگذار خدا بر تو منت بگذارد).
رسول اكرم فرمود:(بسيار خوب ، منتظرم افراد مورد اعتمادى پيدا شوند، تو را همراه آنها به ميان قبليله ات بفرستم . اگر اطلاع يافتى كه همچو اشخاصى به مدينه آمده اند مرا خبر كن ).
سفانه از اشخاصى كه آنجا بودند پرسيد، آن شخصى كه پشت سر پيغمبر حركت مى كرد و به من اشاره كرد حركت كنم و تقاضاى خويش را تجديد نمايم كى است ؟ گفتند او (على بن ابيطالب ) است .
پس از چندى سفانه به پيغمبر خبر داد كه گروهى مورد اعتماد از قبيله ما به مدينه آمده اند، مرا همراه اينها بفرست . رسول اكرم جامه اى نو و مبلغى خرجى و يك مركب به او داد و او همراه آن جمعيت حركت كرد و به شام نزد برادرش رفت تا چشم سفانه به عدى افتاد زبان به ملامت گشود و گفت :(تو زن و فرزند خويش را بردى و مرا كه يادگار پدرت بودم فراموش ‍ كردى ؟!).
عدى از وى معذرت خواست . و چون سفانه زن فهميده اى بود، عدى در كار خود با وى مشورت كرد، به او گفت :(به نظر تو كه محمد را از نزديك ديده اى صلاح من در چيست ؟ آيا بروم نزد او و به او ملحق شوم يا همچنان از او كناره گيرى كنم ).
سفانه گفت :(به عقيده من ، خوب است به او ملحق شوى ، اگر او واقعا پيغمبر خداست زهى سعادت و شرافت براى تو و اگر هم پيغمبر نيست و سر ملك دارى دارد، باز هم تو در آنجا كه از يمن زياد دور نيست ، با شخصيتى كه در ميان مردم يمن دارى ، خوار نخواهى شد و عزت و شوكت خود را از دست نخواهى داد).
عدى اين نظر را پسنديد. تصميم گرفت به مدينه برود و ضمنا در كار پيغمبر باريك بينى كند و ببيند آيا واقعا او پيغمبر خداست تا مانند يكى از امت از او پيروى كند، يا مردى است دنياطلب و سر پادشاهى دارد تا در حدود منافع مشترك با او همكارى و همراهى نمايد.
پيغمبر در مسجد مدينه بود كه عدى وارد شد و بر پيغمبر سلام كرد. رسول اكرم پرسيد:(كيستى ؟).
عدى پسر حاتم طائيم .
پيغمبر او را احترام كرد و با خود به خانه برد.
در بين راه كه پيغمبر و عدى مى رفتند، پيره زنى لاغر و فرتوت جلو پيغمبر را گرفت و به سؤ ال و جواب پرداخت . مدتى طول كشيد و پيغمبر با مهربانى و حوصله جواب پيره زن را مى داد.
عدى با خود گفت ، اين يك نشانه از اخلاق اين مرد كه پيغمبر است . جباران و دنياطلبان چنين خلق و خوى ندارند كه جواب پيره زنى مفلوك را اين قدر با مهربانى و حوصله بدهند.
همينكه عدى وارد خانه پيغمبر شد، بساط زندگى پيغمبر را خيلى ساده و بى پيرايه يافت . آنجا فقط يك تشك بود كه معلوم بود پيغمبر روى آن مى نشيند. پيغمبران آن را براى عدى انداخت . عدى هر چه اصرار كرد كه خود پيغمبر روى آن بنشيند پيغمبر قبول نكرد. عدى روى تشك نشست و پيغمبر روى زمين . عدى با خود گفت اين نشانه دوم از اخلاق اين مرد كه از نوع اخلاق پيغمبران است نه پادشاهان .
پيغمبر رو كرد به عدى و فرمود:(مگر مذهب تو مذهب ركوسى نبود) (٩٤)
چرا.
(پس چرا و به چه مجوز، يك چهارم درآمد مردم را مى گرفتى ؟ در دين تو كه اين كار روا نيست ).
عدى كه مذهب خود را از همه حتى نزديكترين خويشاوندانش پنهان داشته بود، از سخن پيغمبر سخت در شگفت ماند. با خود گفت اين نشانه سوم از اين مرد كه پيغمبر است .
سپس پيغمبر به عدى فرمود:(تو به فقر و ضعف بنيه مالى امروز مسلمانان نگاه مى كنى و مى بينى مسلمانان برخلاف ساير ملل فقيرند، ديگر اينكه مى بينى امروز انبوه دشمنان بر آنها احاطه كرده و حتى بر جان و مال خود ايمن نيستند ديگر اينكه مى بينى حكومت و قدرت در دست ديگران است ، به خدا قسم ! طولى نخواهد كشيد كه اين قدر ثروت به دست مسلمانان برسد كه فقيرى در ميان آنها پيدا نشود. به خدا قسم آنچنان دشمنانشان سركوب شوند و آنچنان امنيت كامل برقرار گردد كه يك زن بتواند از عراق تا حجاز به تنهايى سفر كند و كسى مزاحم وى نگردد. به خدا قسم نزديك است زمانى كه كاخهاى سفيد بابل در اختيار مسلمانان قرار مى گيرد).
عدى از روى كمال عقيده و خلوص نيت ، اسلام آورد و تا آخر عمر به اسلام وفادار ماند. سالها بعد از پيغمبراكرم زنده بود. او سخنان پيغمبر را كه در اولين برخورد به او فرموده بود و پيش بينيهايى كه براى آينده مسلمانان كرده بود، هميشه به ياد داشت و فراموش نمى كرد و مى گفت :
(به خدا قسم ! نمردم و ديدم كه كاخهاى سفيد بابل به دست مسلمانان فتح شد. امنيت چنان برقرار شد كه يك زن به تنهايى مى توانست از عراق تا حجاز سفر كند بدون آنكه مزاحمتى ببيند. به خدا قسم ! اطمينان دارم كه زمانى خواهد رسيد فقيرى در ميان مسلمانان پيدا نشود) (٩٥).
٧٧ امتحان هوش تا آخر هيچيك از شاگردان نتوانست به سؤ الى كه معلم عاليقدر طرح كرده بود جواب درستى بدهد. ههركس جوابى داد و هيچكدام مورد پسند واقع نشد. سؤ الى كه رسول اكرم در ميان اصحاب خود طرح كرد اين بود:(در ميان دستگيره هاى ايمان كداميك از همه محكمتر است ؟).
يكى از اصحاب :(نماز). رسول اكرم :(نه ). ديگرى :(زكات ). رسول اكرم :(نه ). سومى :(روزه ). رسول اكرم :(نه ). چهارمى :(حج و عمره ). رسول اكرم :(نه ). پنجمى :(جهاد). رسول اكرم :(نه ).
عاقبت جوابى كه مورد قبول واقع شود از ميان جمع حاضر داده نشد، خود حضرت فرمود:(تمامى اينهايى كه نام برديد كارهاى بزرگ و با فضيلتى است ، ولى هيچكدام از اينها آنكه من پرسيدم نيست . محكمترين دستگيره هاى ايمان دوست داشتن به خاطر خدا و دشمن داشتن به خاطر خداست ) (٩٦).
٧٨ جويبر و ذلفا (چقدر خوب بود زن مى گرفتى و خانواده تشكيل مى دادى و به اين زندگى انفرادى خاتمه مى دادى تا هم حاجت تو به زن برآورده شود و هم آن زن در كار دنيا و آخرت ، كمك تو باشد).
يا رسول اللّه ! نه مال دارم و نه جمال ، نه حسب دارم و نه نسب ، چه كسى به من زن مى دهد؟ و كدام زن رغبت مى كند كه همسر مردى فقير و كوتاه قد و سياهپوست و بدشكل مانند من بشود.
(اى جويبر! خداوند به وسيله اسلام ارزش افراد و اشخاص را عوض كرد. بسيارى از اشخاص در دوره جاهليت محترم بودند و اسلام آنها را پايين آورد. بسيارى از اشخاص در جاهليت خوار و بى مقدار بودند و اسلام قدر و منزلت آنها را بالا برد. خداوند به وسيله اسلام تخوتهاى جاهليت و افتخار به نسب و فاميل را منسوخ كرد. اكنون همه مردم از سفيد و سياه قرشى و غير قرشى ، عربى و عجمى در يك درجه اند. هيچكس بر ديگرى برترى ندارد مگر به وسيله تقوا و طاعت . من در ميان مسلمانان فقط كسى را از تو بالاتر مى دانم كه تقوا و عملش از تو بهتر باشد. اكنون به آنچه دستور مى دهم عمل كن ).
اينها كلماتى بود كه در يكى از روزها كه رسول اكرم به ملاقات (اصحاب صفه ) آمده بود، ميان او و (جويبر) رد و بدل شد.
(جويبر) از اهل يمامه بود. در همانجا بود كه شهرت و آوازه اسلام و ظهور پيغمبر خاتم را شنيد. او هر چند تنگ دست و سياه و كوتاه قد بود اما باهوش و حق طلب و با اراده بود. بعد از شنيدن آوازه اسلام ، يكسره به مدينه آمد تا از نزديك ، جريان را ببيند.
طولى نكشيد كه اسلام آورد و در سلك مسلمانان درآمد، اما چون نه پولى داشت و نه منزلى و نه آشنايى ، موقتا به دستور رسول اكرم در مسجد به سر مى برد. تدريجا در ميان كسان ديگرى كه مسلمان مى شدند و در مدينه مى ماندند، افراد ديگر هم يافت شدند كه آنها نيز مانند (جويبر) فقير و تنگدست بودند و به دستور پيغمبر در مسجد به سر مى بردند. تا آنكه به پيغمبر وحى شد مسجد جاى سكونت نيست ، اينها بايد در خارج مسجد منزل كنند.
رسول خدا نقطه اى در خارج از مسجد در نظر گرفت و سايبانى در آنجا ساخت و آن عده را به زير آن سايبان منتقل كرد. آنجا را (صفه ) مى ناميدند و ساكنين آنجا كه هم فقير بودند و هم غريب ، (اصحاب صفه ) خوانده مى شدند. رسول خدا و اصحاب ، به احوال و زندگى آنها رسيدگى مى كردند.
يك روز رسول خدا به سراغ اين دسته آمده بود. در آن ميان چشمش به جويبر افتاد، به فكر رفت كه جويبر را از اين وضع خارج كند، و به زندگى او سر و سامانى بدهد. اما چيزى كه هرگز به خاطر جويبر نمى گذشت با اطلاعى كه از وضع خودش داشت اين بود كه روزى صاحب زن و خانه و سر و سامان بشود. اين بود كه تا رسول خدا به او پيشنهاد ازدواج كرد، با تعجب جواب داد مگر ممكن است كسى به زناشويى با من تن بدهد. ولى رسول خدا زود او را از اشتباه خودش خارج ساخت و تغيير وضع اجتماعى كه در اثر اسلام پيدا شده بود، به او گوشزد فرمود.
رسول خدا پس از آنكه جويبر را از اشتباه بيرون آورد و او را به زندگى ، مطمئن و اميدوار ساخت ، دستور داد يكسره به خانه (زياد بن لبيد انصارى ) برود و دخترش (ذلفا) را براى خود خواستگارى كند.
(زياد بن لبيد) از ثروتمندان و محترمين اهل مدينه بود. افراد قبيله وى احترام زيادى برايش قائل بودند. هنگامى كه جويبر وارد خانه زياد شد، گروهى از بستگان و افراد قبيله لبيد در آنجا جمع بودند.
جويبر پس از نشستن مكثى كرد و سپس سر را بلند كرد و به زياد گفت :(من از طرف پيغمبر پيامى براى تو دارم ، محرمانه بگويم يا علنى ؟).
پيام پيغمبر براى من افتخار است ، البته علنى بگو.
(پيغمبر مرا فرستاده كه دخترت ذلفا را براى خودم خواستگارى كنم ).
پيغمبر خودش اين موضوع را به تو فرمود؟!
(من كه از پيش خود حرفى نمى زنم ، همه مرا مى شناسند، اهل دروغ نيستم ).
عجيب است ، رسم ما نيست دختر خود را جز به همشاءنهاى خود از قبيله خودمان بدهيم . تو برو، من خودم به حضور پيغمبر خواهم آمد و در اين موضوع با خود ايشان مذاكره خواهم كرد.
جويبر از جا حركت كرد و از خانه بيرون رفت ، اما همان طور كه مى رفت با خودش مى گفت :(به خدا قسم آنچه قرآن تعليم داده است و آن چيزى كه نبوت محمد براى آن است غير اين چيزى است كه زياد مى گويد).
هركس نزديك بود اين سخنان را كه جويبر با خود زير لب زمزمه مى كرد مى شنيد.
ذلفا دختر زيباى لبيد كه به جمال و زيبايى معروف بود، سخنان جويبر را شنيد، آمد پيش پدر تا از ماجرا آگاه شود.
بابا! اين مرد كه همين الا ن خانه بيرون رفت با خودش چه زمزمه مى كرد و مقصودش چه بود؟
اين مرد به خواستگارى تو آمده بود و ادعا مى كرد پيغمبر او را فرستاده است .
نكند واقعا پيغمبر او را فرستاده باشد و رد كردن تو او را تمرد امر پيغمبر محسوب گردد.
به عقيده تو، من چه كنم ؟
به عقيده من ، زود او را قبل از آنكه به حضور پيغمبر برسد به خانه برگردان و خودت برو به حضور پيغمبر و تحقيق كن قضيه چه بوده است .
زياد، جويبر را با احترام به خانه برگردانيد و خودش به حضور پيغمبر شتافت . همينكه آن حضرت را ديد عرض كرد: يا رسول اللّه ! جويبر به خانه ما آمد و همچو پيغامى از طرف شما آورد، مى خواهم عرض كنم رسم و عادت جارى ما اين است كه دختران خود را فقط به همشاءنهاى خودمان از اهل قبيله كه همه انصار و ياران شما هستند بدهيم !
(اى زياد! جويبر مؤمن است ، آن شاءنيتها كه تو گمان مى كنى امروز از ميان رفته است . مرد مؤمن هم شاءن زن مؤمنه است ).
زياد به خانه برگشت و يكسره به سراغ دخترش ذلفا رفت و ماجرا را نقل كرد
به عقيده من پيشنهاد رسول خدا را رد نكن ، مطلب مربوط به من است ، جويبر هر چى هست من بايد راضى باشم ، چون رسول خدا به اين امر راضى است من هم راضى هستم .
زياد، ذلفا را به عقد جويبر درآورد. مهر او را از مال خودش تعيين كرد. جهاز خوبى براى عروس تهيه ديد. از جويبر پرسيدند: آيا خانه اى در نظر گرفته اى كه عروس را به آن خانه ببرى ؟
من چيزى كه فكر نمى كردم اين بود كه روزى داراى زن و زندگى بشوم . پيغمبر ناگهان آمد و به من چنين و چنان گفت و مرا به خانه زياد فرستاد.
زياد از مال خود خانه و اثاث كامل فراهم كرد، به علاوه دو جامه مناسب براى داماد آماده كرد، عروس را با آرايش و عطر و زيور كامل به آن خانه منتقل كردند. شب تاريك شد، جويبر نمى دانست خانه اى كه براى او در نظر گرفته شده كجاست ، جويبر به آن خانه و حجله راهنمايى شد، همينكه چشمش به آن خانه و آن همه لوازم و عروس آن چنان زيبا افتاد، گذشته به يادش آمد. با خود انديشيد كه من مردى فقير و غريب وارد اين شهر شدم . هيچ چيز نداشتم ، نه مال و نه جمال و نه نسب و نه فاميل ، خداوند به وسيله اسلام اين همه نعمت برايم فراهم كرد. اين اسلام است كه اين چنين تحولى در مردم به وجود آورده كه فكرش را هم نمى شد كرد. من چقدر بايد خدا را شكر كنم .
همان وقت حالت رضايت و شكرگزارى به درگاه ايزد متعال در وى پيدا شد، به گوشه اى از اطاق رفت و به تلاوت قرآن و عبادت پرداخت . يك وقت به خود آمد كه نداى اذان صبح به گوشش رسيد. آن روز را شكرانه نيت روزه كرد. وقتى كه زنان به سراغ (ذلفا) رفتند وى را بكر و دست نخورده يافتند. معلوم شد جويبر اصلاً به نزديك ذلفا نيامده است . قضيه را از زياد پنهان نگاهداشتند.
دو شبانه روز ديگر به همين منوال گذشت . جويبر روزها روزه مى گرفت و شبها به عبادت و تلاوت مى پرداخت . كم كم اين فكر براى خانواده عروس ‍ پيدا شد كه شايد جويبر ناتوانى جنسى دارد و احتياج به زن در او نيست . ناچار مطلب را با خود زياد در ميان گذاشتند. زياد قضيه را به اطلاع پيغمبراكرم رسانيد. پيغمبراكرم جويبر را طلبيد و به او فرمود:(مگر در تو ميل به زن وجود ندارد؟!).
از قضا اين ميل در من شديد است .
(پس چرا تا كنون نزد عروس نرفته اى ؟).
يا رسول اللّه ! وقتى كه وارد آن خانه شدم و خود را در ميان آن همه نعمت ديدم . در انديشه فرو رفتم كه خداوند به اين بنده ناقابل چقدر عنايت فرموده ، حالت شكر و عبادت در من پيدا شد. لازم دانستم قبل از هر چيزى خداى خود را شكرانه عبادت كنم . از امشب نزد همسرم خواهم رفت .
رسول خدا عين جريان را به اطلاع زياد بن لبيد رسانيد. جويبر و ذلفا با هم عروسى كردند و با هم به خوشى به سر مى بردند. جهادى پيش آمد. جويبر با همان نشاطى كه مخصوص مردان با ايمان است زير پرچم اسلام در آن جهاد شركت كرد و شهيد شد. بعد از شهادت جويبر، هيچ زنى به اندازه ذلفا خواستگار نداشت و براى هيچ زنى به اندازه ذلفا حاضر نبودند پول خرج كنند (٩٧).

۵
داستان راستان جلد اول و دوم
٧٩ يك اندرز مردى با اصرار بسيار از رسول اكرم يك جمله به عنوان اندرز خواست . رسول اكرم به او فرمود:(اگر بگويم به كار مى بندى ؟)
بلى يا رسول اللّه !
(اگر بگويم به كار مى بندى ؟).
بلى يا رسول اللّه !
(اگر بگويم به كار مى بندى ؟).
بلى يا رسول اللّه !
رسول اكرم بعد از اينكه سه بار از او قول گرفت و او را متوجه اهميت مطلبى كه مى خواهد بگويد كرد، به او فرمود:(هرگاه تصميم به كارى گرفتى ، اول در اثر و نتيجه و عاقبت آن كار فكر كن و بينديش ؛ اگر ديدى نتيجه و عاقبتش ‍ صحيح است آن را دنبال كن و اگر عاقبتش گمراهى و تباهى است از تصميم خود صرف نظر كن ) (٩٨).
٨٠ تصميم ناگهانى وقتى كه به هارون الرشيد خبر دادند كه صفوان (كاروانچى )، كاروان شتر را يكجا فروخته است و بنابراين براى حمل خيمه و خرگاه خليفه در سفر حج بايد فكر ديگرى كرد، سخت در شگفت ماند. در انديشه فرو رفت كه فروختن تمام كاروان شتر، خصوصا پس از آنكه با خليفه قرار داد بسته است كه حمل و نقل وسايل و اسباب سفر حج را به عهده بگيرد، عادى نيست ، بعيد نيست فروختن شتران با موضوع قرارداد با ما بستگى داشته باشد. صفوان را طلبيد و به او گفت : شنيده ام كاروان شتر را يكجا فروخته اى ؟
بلى يا اميرالمؤمنين !
چرا؟
پير و از كار مانده شده ام ، خودم كه از عهده برنمى آيم ، بچه ها هم درست در فكر نيستند، ديدم بهتر است كه بفروشم .
راستش را بگو چرا فروختى ؟
همين بود كه به عرض رساندم .
اما من مى دانم چرا فروختى ؟ حتما موسى بن جعفر از موضوع قراردادى كه براى حمل و نقل اسباب و اثاث ما بستى آگاه شده و تو را از اين كار منع كرده ، او به تو دستور داده شتران را بفروشى . علت تصميم ناگهانى تو اين است .
هارون آنگاه با لحنى خشونت آميز و آهنگى خشم آلود گفت : صفوان ! اگر سوابق و دوستيهاى قديم نبود، سرت را از روى تنه ات برمى داشتم .
هارون خوب حدس زده بود. صفوان هرچند از نزديكان دستگاه خليفه به شمار مى رفت و سوابق زيادى در دستگاه خلافت خصوصا با شخص ‍ خليفه داشت . اما او از اخلاص كيشان و پيروان و شيعيان اهل بيت بود. صفوان پس از آنكه پيمان حمل و نقل اسباب سفر حج را با هارون بست ، روزى با امام موسى بن جعفر عليه السلام برخورد كرد، امام به او فرمود:(صفوان همه چيز تو خوب است جز يك چيز).
آن يك چيز چيست يا ابن رسول اللّه ؟!
(اينكه شترانت را به اين مرد كرايه داده اى !).
يا ابن رسول اللّه ! من براى سفر حرامى كرايه نداده ام . هارون عازم حج است ، براى سفر حج كرايه داده ام . به علاوه خودم همراه نخواهم رفت ، بعضى از كسان و غلامان خود را همراه مى فرستم .
(صفوان ! يك چيز از تو سؤ ال مى كنم ).
بفرماييد يا ابن رسول اللّه !
(تو شتران خود را به او كرايه داده اى كه آخر كار كرايه بگيرى . او شتران تو را خواهد برد و تو هم اجرت مقرر را از او طلبكار خواهى شد، اين طور نيست ؟).
چرا يا ابن رسول اللّه !
(آيا آن وقت تو دوست ندارى كه هارون لااقل اين قدر زنده بماند كه طلب تو را بدهد؟!).
چرا يا ابن رسول اللّه !
(هركس به هر عنوان دوست داشته باشد ستمگران باقى بمانند، جزء آنها محسوب خواهد شد. و معلوم است هركس جزء ستمگران محسوب گردد، در آتش خواهد رفت ).
بعد از اين جريان بود كه صفوان تصميم گرفت يكجا كاروان شتر را بفروشد، هرچند خودش حدس مى زد ممكن است اين كار را به قيمت جانش تمام شود. (٩٩)
٨١ پول با بركت على بن ابيطالب ، از طرف پيغمبراكرم ، ماءمور شد به بازار برود و پيراهنى براى پيغمبر بخرد. رفت و پيراهنى به دوازده درهم خريد و آورد. رسول اكرم پرسيد:(اين را به چه مبلغ خريدى ؟).
(به دوازده درهم ).
(اين را چندان دوست ندارم ، پيراهنى ارزانتر از اين مى خواهم ، آيا فروشنده حاضر است پس بگيرد؟).
(نمى دانم يا رسول اللّه !).
(برو ببين حاضر مى شود پس بگيرد؟).
على پيراهن را با خود برداشت و به بازار برگشت . بفروشنده فرمود:(پيغمبر خدا، پيراهنى ارزانتر از اين مى خواهد، آيا حاضرى پول ما را بدهى و اين پيراهن را پس بگيرى ؟).
فروشنده قبول كرد و على پول را گرفت و نزد پيغمبر آورد. آنگاه رسول اكرم و على با هم به طرف بازار راه افتادند؛ در بين راه چشم پيغمبر به كنيزكى افتاد كه گريه مى كرد. پيغمبر نزديك رفت و از كنيزك پرسيد:(چرا گريه مى كنى ؟).
اهل خانه به من چهار درهم دادند و مرا براى خريد به بازار فرستادند؛ نمى دانم چطور شد پولها گم شد. اكنون جراءت نمى كنم به خانه برگردم .
رسول اكرم چهار درهم از آن دوازده درهم را به كنيزك داد و فرمود:(هرچه مى خواستى بخرى بخر و به خانه برگرد.) و خودش به طرف بازار رفت و جامه اى به چهار درهم خريد و پوشيد.
در مراجعت برهنه اى را ديد، جامه را از تن كند و به او داد. دو مرتبه به بازار رفت و جامه اى ديگر به چهار درهم خريد و پوشيد و به طرف خانه راه افتاد.
در بين راه باز همان كنيزك را ديد كه حيران و نگران و اندوهناك نشسته است ، فرمود:(چرا به خانه نرفتى ؟).
(يا رسول اللّه ! خيلى دير شده مى ترسم مرا بزنند كه چرا اين قدر دير كردى .
(بيا با هم برويم ، خانه تان را به من نشان بده ، من وساطت مى كنم كه مزاحم تو نشوند).
رسول اكرم به اتفاق كنيزك راه افتاد همين كه به پشت در خانه رسيدند كنيزك گفت :(همين خانه است ) رسول اكرم از پشت در با آواز بلند گفت :(اى اهل خانه سلام عليكم ).
جوابى شنيده نشد. بار دوم سلام كرد، جوابى نيامد. سومين بار سلام كرد، جواب دادند:(اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا رَسُولَ اللّهِ وَرَحْمَةُاللّهِ وَبَركاتُهُ).
(چرا اول جواب نداديد؟ آيا آواز ما را نمى شنيديد؟).
چرا همان اول شنيديم و تشخيص داديم كه شماييد.
(پس علت تاءخير چه بود؟).
يا رسول اللّه ! خوشمان مى آمد سلام شما را مكرر بشنويم ، سلام شما براى خانه ما فيض و بركت و سلامت است .
(اين كنيزك شما دير كرده ، من اينجا آمدم از شما خواهش كنم او را مؤ اخذه نكنيد).
يا رسول اللّه ! به خاطر مقدم گرامى شما، اين كنيز از همين ساعت آزاد است .
پيامبر گفت :
(خدا را شكر! چه دوازده درهم پربركتى بود، دو برهنه را پوشانيد و يك برده را آزاد كرد) (١٠٠)
٨٢ گرانى ارزاق نرخ گندم و نان روز به روز در مدينه بالا مى رفت . نگرانى و وحشت بر همه مردم مستولى شده بود. آن كس كه آذوقه سال را تهيه نكرده بود در تلاش ‍ بود كه تهيه كند و آن كس كه تهيه كرده بود مواظب بود آن را حفظ كند. در اين ميان مردمى هم بودند كه به واسطه تنگدستى مجبور بودند روز به روز آذوقه خود را از بازار بخرند.
امام صادق عليه السلام از (معتب ) وكيل خرج خانه خود پرسيد:(ما امسال در خانه گندم داريم ؟).
بلى يا ابن رسول اللّه ! به قدرى كه چندين ماه را كفايت كند گندم ذخير داريم .
(آنها را به بازار ببر و در اختيار مردم بگذار و بفروش ).
يا ابن رسول اللّه ! گندم در مدينه ناياب است ، اگر اينها را بفروشيم ديگر خريدن گندم براى ما ميسر نخواهد شد.
(همين است كه گفتم ، همه را در اختيار مردم بگذار و بفروش ).
معتب دستور امام را اطاعت كرد، گندمها را فروخت و نتيجه را گزارش ‍ داد.
امام به او دستور داد:(بعد از اين نان خانه مرا روز به روز از بازار بخر. نان خانه من نبايد با نانى كه در حال حاضر توده مردم مصرف مى كنند تفاوت داشته باشد. نان خانه من بايد بعد از اين نيمى گندم باشد و نيمى جو. من بحمداللّه توانايى دارم كه تا آخر سال خانه خود را با نان گندم به بهترين وجهى اداره كنم ، ولى اين كار را نمى كنم تا در پيشگاه الهى مسئله (اندازه گيرى معيشت ) را رعايت كرده باشم ) (١٠١)
٨٣ قرق حمام راه و روش جبارانه خلفاى اموى و بعد از آنها خلفاى عباسى ، در ساير طبقات مردم اثر كرده بود. مردم تدريجا راه و رسمى كه اسلام براى زندگى و معاشرت معين كرده بود از ياد مى بردند، سيرت و رفتار ساده و برادرانه رسول اكرم و على مرتضى و نيكان صحابه از خاطرها محو مى شد. مردم آنچنان به راه و روش جبارانه خلفا خو گرفته بودند كه كم كم احساس زشتى هم نسبت به آن نمى كردند.
امام صادق عليه السلام روزى خواست به حمام برود، صاحب حمام طبق سنت و عادت معمول كه در مورد محترمين و شخصيتها رايج شده بود عرض كرد: اجازه بده حمام را برايت قرق كنم .
(نه لازم نيست ).
چرا؟!
(مؤمن سبكبارتر از اين حرفها است ) (١٠٢).
٨٤ مضيقه بى آبى معاوية بن ابى سفيان ، در حدود شانزده سال بود كه به عنوان امارت در شام حكومت مى كرد و بدون آنكه به احدى اظهار كند، مقدمات خلافت را براى خويش فراهم مى ساخت . از هر فرصتى براى منظورى كه در دل داشت استفاده مى كرد. بهترين بهانه براى اينكه از حكومت مركزى سرپيچى كند و داعيه خلافت را آشكار نمايد، موضوع كشته شدن عثمان بود. او در زمان حيات عثمان ، به استغاثه هاى عثمان پاسخ مساعد نداد و تقاضاهها و استمدادهاى عثمان را نشنيده و نديده گرفت ، اما منتظر بود عثمان كشته شود و قتل وى را بهانه كار خود قرار دهد. عثمان كشته شد و معاويه فورا در صدد بهره بردارى برآمد.
از سوى ديگر، مردم پس از قتل عثمان دور على را كه به جهات مختلفى از رفتن زير بار خلافت امتناع مى كرد گرفتند و با او بيعت كردند. على پس از آنكه ديد مسؤ ليت رسما متوجه اوست ، قبول كرد و خلافت رسميش در مدينه كه مركز و دارالخلافه آن روز بود اعلام شد. همه استانهاى كشور پهناور اسلامى آن روز اطاعتش را گردن نهادند، به استثناى شام و سوريه كه در اختيار معاويه بود. معاويه از اطاعت حكومت مركزى سرپيچى كرد و آن را متهم ساخت به اين كه كشندگان عثمان را پناه داده است و خود آماده اعلام استقلال شام و سوريه شد و سپاهى انبوه از شاميان فراهم كرد.
على عليه السلام بعد از فيصله دادن كار اصحاب جمل متوجه معاويه شد. نامه هايى با معاويه رد و بدل كرد، اما نامه هاى على در دل سياه معاويه اثر نكرد. دو طرف با سپاهى انبوه به سوى يكديگر حركت كردند. ابوالا عور سلمى پيشاپيش لشكر معاويه با گروهى از پيشاهنگان حركت مى كرد و مالك اشتر نخعى با گروهى از لشكريان على به عنوان پيشاهنگ و مقدمة الجيش سپاه على حركت مى كرد. دو دسته پيشاهنگ در كنار فرات به يكديگر رسيدند. مالك اشتر از طرف على مجاز نبود جنگ را شروع كند، اما ابوالا عور براى اينكه زهر چشمى بگيرد حمله سختى كرد. حمله او از طرف مالك و همراهانش دفع شد و شاميان سخت به عقب رانده شدند. ابوالا عور براى اينكه كار را از راه ديگر بر حريف سخت بگيرد، خود را به محل (شريعه )، يعنى آن نقطه شيبدار كنار فرات كه دو طرف مى بايست از آنجا آب بردارند، رساند. نيزه داران و تيراندازان خود را ماءمور كرد تا آن نقطه را حفظ كنند و مانع ورود مالك و يارانش بشوند. طولى نكشيد كه خود معاويه با سپاه انبوهش رسيد و از پيشدستى ابوالا عور خشنود شد. معاويه براى اطمينان بيشتر عده اى بر نفرات ابوالا عور افزود. اصحاب على در مضيقه بى آبى قرار گرفتند. شاميان عموما از پيش آمدن اين فرصت خوشحال بودند و معاويه با مسرت اظهار داشت :(اين اولين پيروزى است ).
تنها عمروبن العاص معاون و مشاور مخصوص معاويه اين كار را مصلحت نمى ديد. از آن سو على عليه السلام خودش رسيد و از ماجرا آگاه شده ، نامه اى به وسيله يكى از بزرگان يارانش ، به نام صعصعه ، به معاويه نوشت و يادآور شد:
(ما آمده ايم به اينجا اما ميل نداريم حتى الامكان جنگى رخ دهد و ميان مسلمانان برادركشى واقع شود. اميدواريم بتوانيم با مذاكرات اختلافات را حل كنيم ، ولى مى بينم تو و پيروانت قبل از هر چيز، اسلحه به كار برده ايد، به علاوه جلوى آب را بر ياران من گرفته ايد، دستور بده از اين كار دست بردارند تا مذاكرات آغاز گردد. البته اگر تو به چيزى جز جنگ راضى نشوى ، من ترس و ابايى ندارم ).
اين نامه به دست معاويه رسيد. با مشاورين خود در اطراف اين موضوع مشورت كرد. عموما نظرشان اين بود: فرصت خوبى به دست آمده بايد استفاده كرد به اين نامه نبايد ترتيب اثر داد. تنها عمروبن العاص نظر مخالف داشت ، گفت اشتباه مى كنيد على و اصحابش چون در نظر ندارند در كار جنگ و خونريزى پيشدستى كنند فعلاً سكوت كرده اند و به وسيله نامه خواسته اند شما را از كارتان منصرف كنند، خيال نكنيد كه اگر شما به اين نامه ترتيب اثر نداديد و آنها را همچنان در مضيقه بى آبى گذاشتيد، آنان عقب نشينى مى كنند. آن وقت است كه دست به قبضه شمشير خواهند برد و از پاى نخواهند نشست تا شما را با رسوايى از اطراف فرات دور كنند. اما عقيده اكثريت مشاورين اين بود كه مضيقه بى آبى دشمن را از پاى درخواهد آورد و آنها را مجبور به هزيمت خواهد كرد. معاويه شخصا نيز با اين عقيده همراه بود.
اين شورا به پايان رسيد، صعصعه براى جواب نامه به معاويه مراجعه كرد. معاويه كه در نظر داشت از جواب دادن شانه خالى كند گفت : بعدا جواب خواهم داد. ضمنا دستور داد تا سربازان محافظ آب كاملاً مراقب باشند و مانع ورود و خروج سپاهيان على شوند.
على عليه السلام از اين پيشامد كه اميد هرگونه حسن نيتى را در جبهه مخالف بكلى از بين مى برد و راهى براى حل مشكلات به وسيله مذاكرات باقى نمى گذاشت ، سخت ناراحت شد. راه را منحصر به اعمال زور و دست بردن به اسحله ديد. در مقابل سپاه خويش آمد و خطابه اى كوتاه اما مهيج و شورانگيز، به اين مضمون انشاء كرد:
(اينان ستمگرى آغاز كردند، در ستيزه را گشودند و با روش خصمانه شما را پذيره شدند. اينان مانند گرسنه اى كه غذا مى طلبد، جنگ و خونريزى مى طلبند. جلوى آب آشاميدنى را بر شما گرفته اند. اكنون يكى از دو راه بايد انتخاب كنيد، راه سومى نيست : يا تن به ذلت و محروميت بدهيد و همچنان تشنه بمانيد، يا شمشيرها را از خون پليد اينان سيراب كنيد تا خودتان از آب گوارا سيراب شويد. زنده بودن اين است كه غالب و فاتح باشيد، هرچند به بهاى مردن تمام شود. و مردن اين است كه مغلوب و زيردست باشيد، هرچند زنده بمانيد. همانا معاويه گروهى گمراه و بدبخت را گرد خويش جمع كرده و از جهالت و بى خبرى آنها استفاده مى كند تا آنجا كه آن بدبختها گلوهاى خودشان را هدف تير مرگ قرار داده اند) (١٠٣).
اين خطابه مهيج ، جنبش عجيبى در سپاهيان على به وجود آورد. خونشان را به جوش آورد. آماده كارزار شدند و با يك حمله سنگين ، دشمن را تا فاصله زيادى عقب راندند و (شريعه ) را تصاحب كردند.
در اين وقت عمروبن العاص كه پيش بينيش به وقوع پيوسته بود، به معاويه گفت : حالا اگر على و سپاهيانش معامله به مثل كنند و با تو همان كنند كه تو با آنها كردى ، چه خواهى كرد؟ آيا مى توانى بار ديگر (شريعه ) را از آنها بگيرى ؟.
معاويه گفت : به عقيده تو على اكنون با ما چگونه رفتار خواهد كرد؟
گفت : به عقيده من على معامله به مثل نخواهد كرد و ما را در مضيقه بى آبى نخواهد گذاشت . او براى چنين كارها نيامده است .
از آن سو سپاهيان على بعد از آنكه ياران معاويه را از شريعه دور كردند از على خواستند اجازه بدهد مانع آب برداشتن ياران معاويه بشوند.
فرمود:
(مانع آنها نشويد، من به اينگونه كارها كه روش جاهلان است دست نمى زنم . من از اين فرصت استفاده مى كنم و مذاكرات خود را با آنها بر اساس كتاب خدا آغاز مى كنم ، اگر پيشنهادها و صلاح انديشيهاى من پذيرفته شد كه چه بهتر و اگر پذيرفته نشد با آنها مى جنگم ، اما جوانمردانه ، نه از راه بستن آب به روى دشمن ، من هرگز دست به چنين كارها نخواهم زد و كسى را در مضيقه بى آبى نخواهم گذاشت ).
آن روز شام نشده بود كه سپاهيان على و سپاهيان معاويه با يكديگر مى آمدند و آب برمى داشتند و كسى متعرض سپاهيان معاويه نمى شد. (١٠٤)
٨٥ شكايت از روزگار مفضل بن قيس ، سخت در فشار زندگى واقع شده بود. فقر و تنگدستى قرض و مخارج زندگى او را آزار مى داد. يك روز در محضر امام صادق ، لب به شكايت گشود و بيچارگيهاى خود را مو به مو تشريح كرد:(فلان مبلغ قرض دارم ، نمى دانم چه جور ادا كنم ، فلان مبلغ خرج دارم و راه درآمدى ندارم ، بيچاره شدم ، متحيرم ، گيچ شده ام ، به هر در بازى مى روم به رويم بسته مى شود ...) در آخر از امام تقاضا كرد در باره اش دعايى بفرمايد و از خداوند متعال بخواهد گره از كار فرو بسته او بگشايد.
امام صادق به كنيزكى كه آنجا بود فرمود:(برو آن كيسه اشرفى كه منصور براى ما فرستاده بياور)
كنيزك رفت و فورا كيسه اشرفى را حاضر كرد. آنگاه به مفضل بن قيس ‍ فرمود:(در اين كيسه چهارصد دينار است و كمكى است براى زندگى تو).
مقصودم از آنچه در حضور شما گفتم اين نبود، مقصودم فقط خواهش دعا بود.
(بسيار خوب ! دعا هم مى كنم . اما اين نكته را به تو بگويم ، هرگز سختيها و بيچارگيهاى خود را براى مردم تشريح نكن ، اولين اثرش اين است كه وانمود مى شود تو در ميدان زندگى زمين خورده اى و از روزگار شكست يافته اى . در نظرها كوچك مى شوى ، شخصيت و احترام از ميان مى رود) (١٠٥).
٨٦ عتاب استاد سيد جواد عاملى ، فقيه معروف صاحب كتاب مفتاح الكرامه شب مشغول صرف شام بود كه صداى در را شنيد. وقتى كه فهميد پيشخدمت استادش ، سيد مهدى بحرالعلوم ، دم در است با عجله به طرف در دويد. پيشخدمت گفت :(حضرت استاد، شما را الا ن احضار كرده است ، شام جلو ايشان حاضر است اما دست به سفره نخواهند برد تا شما برويد).
جاى معطلى نبود. سيد جواد بدون آنكه غذا را به آخر برساند، با شتاب تمام به خانه سيد بحرالعلوم رفت تا چشم استاد به سيد جواد افتاد، با خشم و تغيّر بى سابقه اى گفت :(سيد جواد! از خدا نمى ترسى ، از خدا شرم نمى كنى ؟!).
سيد جواد غرق حيرت شد كه چه شده و چه حادثه اى رخ داده ، تا كنون سابقه نداشته اين چنين مورد عتاب قرار بگيرد. هرچه به مغز خود فشار آورد تا علت را بفهمد ممكن نشد، ناچار پرسيد:(ممكن است حضرت استاد بفرمايند تقصير اين جانب چه بوده است ؟)
استاد گفت :(هفت شبانه روز است فلان شخص همسايه ات و عائله اش ‍ گندم و برنج گيرشان نيامده ، در اين مدت از بقال سر كوچه خرماى زاهدى نسيه كرده و با آن به سر برده اند. امروز كه رفته است تا باز خرما بگيرد، قبل از آنكه اظهار كند، بقال گفته نسيه شما زياد شده است . او هم بعد از شنيدن اين جمله خجالت كشيده تقاضاى نسيه كند، دست خالى به خانه برگشته است . و امشب خودش و عائله اش بى شام مانده اند).
(به خدا قسم ! من از اين جريان بى خبر بودم ، اگر مى دانستم به احوالش ‍ رسيدگى مى كردم ).
(همه داد و فريادهاى من براى اين است كه تو چرا از احوال همسايه ات بى خبر مانده اى ؟ چرا هفت شبانه روز آنها به اين وضع بگذرانند و تو نفهمى ؟ اگر با خبر بودى و اقدام نمى كردى كه تو اصلاً مسلمان نبودى ، يهودى بودى ).
(مى فرماييد چكنم ؟).
پيشخدمت من ! اين مجمعه غذا را برمى دارد، همراه هم تا دم در منزل آن مرد برويد، دم در پيشخدمت برگردد و تو در بزن و از او خواهش كن كه امشب با هم شام صرف كنيد. اين پول را هم بگير و زير فرش يا بورياى خانه اش بگذار و از اينكه در باره او كه همسايه تو است كوتاهى كرده اى معذرت بخواه . سينى را همانجا بگذار و برگرد. من اينجا نشسته ام و شام نخواهم خورد تا تو برگردى و خبر آن مرد مؤ من را براى من بياورى ).
پيشخدمت سينى بزرگ غذا را كه انواع غذاهاى مطبوع در آن بود برداشت و همراه سيد جواد روانه شد، دم در پيشخدمت برگشت و سيد جواد پس از كسب اجازه وارد شد. صاحبخانه پس از استماع معذرت خواهى سيد جواد و خواهش او دست به سفره برد. لقمه اى خورد و غذا را مطبوع يافت . حس ‍ كرد كه اين غذا دست پخت خانه سيد جواد كه عرب بود نيست ، فورا از غذا دست كشيد و گفت :(اين غذا دست پخت عرب نيست ، بنابراين از خانه شما نيامده تا نگويى اين غذا از كجاست من دست دراز نخواهم كرد).
آن مرد خوب حدس زده بود. غذا در خانه بحرالعلوم ترتيب داده شده بود. آنها ايرانى الاصل و اهل بروجرد بودند و غذا، غذاى عرب نبود. سيد جواد هر چه اصرار كرد كه تو غذا بخور، چكار دارى كه اين غذا در خانه كى ترتيب داده شده ، آن مرد قبول نكرد و گفت :(تا نگويى دست دراز نخواهم كرد).
سيد جواد چاره اى نديد، ماجرا را از اول تا آخر نقل كرد. آن مرد بعد از شنيدن ماجرا غذا را تناول كرد، اما سخت در شگفت مانده بود. مى گفت :(من راز خودم را به احدى نگفته ام ، از نزديكترين همسايگانم پنهان داشته ام ، نمى دانم سيد از كجا مطلع شده است ) (١٠٦).
سر خدا كه عارف سالك به كس نگفت
در حيرتم كه باده فروش از كجا شنيد؟!
٨٧ افطارى انس بن مالك ، سالها در خانه رسول خدا خدمتكار بود و تا آخرين روز حيات رسول خدا اين افتخار را داشت . او بيش از هركس ديگر، به اخلاق و عادت شخصى رسول اكرم آشنا بود. آگاه بود كه رسول اكرم در خوراك و پوشاك چقدر ساده و بى تكلف زندگى مى كند. در روزهايى كه روزه مى گرفت ، همه افطارى و سحرى او عبارت بود از مقدارى شير يا شربت و مقدارى تريد ساده ، گاهى براى افطار و سحر، جداگانه ، اين غذاى ساده تهيه مى شد و گاهى به يك نوبت غذا اكتفا مى كرد و با همان روزه مى گرفت .
يك شب طبق معمول ، انس بن مالك مقدارى شير يا چيز ديگر براى افطارى رسول اكرم آماده كرد، اما رسول اكرم آن روز وقت افطار نيامد. پاسى از شب گذشت و مراجعت نفرمود. انس مطمئن شد كه رسول اكرم خواهش ‍ بعضى از اصحاب را اجابت كرده و افطارى را در خانه آنان خورده است . از اين رو آنچه تهيه ديده بود خودش خورد.
طولى نكشيد رسول اكرم به خانه برگشت . انس از يك نفر كه همراه حضرت بود پرسيد:(ايشان امشب كجا افطار كردند؟)
گفت :(هنوز افطار نكرده اند. بعضى گرفتاريها پيش آمد و آمدنشان دير شد).
انس از كار خود يك دنيا پشيمان و شرمسار شد؛ زيرا شب گذشته بود و تهيه چيزى ممكن نبود. منتظر بود رسول اكرم از او غذا بخواهد و او از كرده خود معذرت خواهى كند. اما از آن سو رسول اكرم از قرائن و احوال فهميد چه شده ، نامى از غذا نبرد و گرسته به بستر رفت . انس گفت :(رسول خدا تا زنده بود موضوع آن شب را بازگو نكرد و به روى من نياورد) (١٠٧).
٨٨ شاگرد بزاز جوانك شاگرد بزاز، بى خبر بود كه چه دامى در راهش گسترده شده . او نمى دانست اين زن و زيبا و متشخص كه به بهانه خريد پارچه به مغازه آنها رفت و آمد مى كند، عاشق دلباخته اوست و در قلبش طوفانى از عشق و هوس و تمنا برپاست .
يك روز همان زن به در مغازه آمد و دستور داد مقدار زيادى جنس بزازى جدا كردند، آنگاه به عذر اينكه قادر به حمل اينها نيستم . به علاوه پول همراه ندارم ، گفت :(پارچه ها را بدهيد اين جوان بياورد و در خانه به من تحويل دهد و پول بگيرد).
مقدمات كار قبلاً از طرف زن فراهم شده بود، خانه از اغيار خالى بود، جز چند كنيز اهل سر، كسى در خانه نبود. محمد بن سيرين كه عنفوان جوانى را طى مى كرد و از زيبايى بى بهره نبود - پارچه ها را به دوش گرفت و همراه آن زن آمد. تا به درون خانه داخل شد در از پشت بسته شد. ابن سيرين به داخل اطاقى مجلل راهنمايى گشت . او منتظر بود كه خانم هرچه زودتر بيايد، جنس را تحويل بگيرد و پول را بپردازد. انتظار به طول انجاميد. پس از مدتى پرده بالا رفت . خانم در حالى كه خود را هفت قلم آرايش كرده بود، با هزار عشوه پا به درون اطاق گذاشت .
ابن سيرين در يك لحظه كوتاه فهميد كه دامى برايش گسترده شده است . فكر كرد با موعظه و نصيحت يا با خواهش و التماس ، خانم را منصرف كند، ديد خشت بر دريا زدن و بى حاصل است . خانم عشق سوزان خود را براى او شرح داد، به او گفت :(من خريدار اجناس شما نبودم ، خريدار تو بودم !)
ابن سيرين زبان به نصيحت و موعظه گشود و از خدا و قيامت سخن گفت ، در دل زن اثر نكرد. التماس و خواهش كرد، فايده نبخشيد. گفت چاره اى نيست بايد كام مرا برآورى . و همينكه ديد ابن سيرين در عقيده خود پافشارى مى كند، او را تهديد كرد، گفت : اگر به عشق من احترام نگذارى و مرا كامياب نسازى ، الا ن فرياد مى كشم و مى گويم اين جوان نسبت به من قصد سوء دارد. آنگاه معلوم است كه چه بر سر تو خواهد آمد.
موى بر بدن ابن سيرين راست شد. از طرفى ايمان و عقيده و تقوا به او فرمان مى داد كه پاكدامنى خود را حفظ كن . از طرف ديگر سر باز زدن از تمناى آن زن به قيمت جان و آبرو و همه چيزش تمام مى شد. چاره اى جز اظهار تسليم نديد. اما فكرى مثل برق از خاطرش گذشت . فكر كرد يك راه باقى است ، كارى كنم كه عشق اين زن تبديل به نفرت شود و خودش از من دست بردارد. اگر بخواهم دامن تقوا را از آلودگى حفظ كنم ، بايد يك لحظه آلودگى ظاهر را تحمل كنم ، به بهانه قضاى حاجت ، از اطاق بيرون رفت ، با وضع و لباس آلوده برگشت . و به طرف زن آمد. تا چشم آن زن به او افتاد، روى درهم كشيد و فورا او را از منزل خارج كرد (١٠٨).
٨٩ اوضاع كواكب عبدالملك بن اعين ، برادر زرارة بن اعين با آنكه از راويان حديث بود، به نجوم احكامى و تاءثير اوضاع كواكب اعتقاد راسخ داشت . كتابهاى زيادى در اين باب جمع كرده بود و به آنها مراجعه مى كرد. هر تصميمى كه مى خواست بگيرد و هر كارى كه مى خواست بكند، اول به سراغ كتابهاى نجومى مى رفت و به محاسبه مى پرداخت تا ببيند اوضاع كواكب چه حكم مى كند.
تدريجا اين كار برايش عادت شده و نوعى وسواس در او ايجاد كرده بود. به طورى كه در همه كارها به نجوم مراجعه مى كرد. حس كرد كه اين كار امور زندگى او را فلج كرده است و روز به روز بر وسواسش افزوده مى شود و اگر اين وضع ادامه پيدا كند و به سعد و نحس روزها و ساعتها و طالع نيك و بد و امثال اينها ترتيب اثر بدهد، نظم زندگيش بكلى به هم مى خورد. از طرفى هم در خود توانايى مخالفت و بى اعتنايى نمى ديد. و هميشه به احوال مردمى كه بى اعتنا به اين امور، دنبال كار خود مى روند و به خدا توكل مى كنند و هيچ در باره اين چيزها فكر نمى كنند رشك مى برد.
اين مرد روزى حال خود را با امام صادق در ميان گذاشت ، عرض كرد: من به اين علم مبتلا شده ام و دست و پايم بسته شده و نمى توانم از آن دست بردارم .
امام صادق با تعجب از او پرسيد:(تو به اين چيزها معتقدى و عمل مى كنى ؟).
بلى يا ابن رسول اللّه !
(من به تو فرمان مى دهم : برو تمام آن كتابها را آتش بزن ).
فرمان امام به قلبش نيرو بخشيد، رفت و تمام آنها را آتش زد و خود را راحت كرد (١٠٩).
٩٠ ستاره شناس اميرالمؤمنين على عليه السلام و سپاهيانش ، سوار بر اسبها، آهنگ حركت به سوى نهروان داشتند. ناگهان يكى از سران اصحاب رسيد و مردى را همراه خود آورد و گفت :(يا اميرالمؤمنين ! اين مرد (ستاره شناس ) است و مطلبى دارد مى خواهد به عرض شما برساند.
ستاره شناس : يا اميرالمؤمنين ! در اين ساعت حركت نكنيد، اندكى تاءمل كنيد، بگذاريد اقلاً دو سه ساعت از روز بگذرد، آنگاه حركت كنيد!!
چرا؟
چون اوضاع كواكب دلالت مى كند كه هر كه در اين ساعت حركت كند از دشمن شكست خواهد خورد و زيان سختى بر او و يارانش وارد خواهد شد، ولى اگر در آن ساعتى كه من مى گويم حركت كنيد، ظفر خواهيد يافت و به مقصود خواهيد رسيد!!
(اين اسب من آبستن است ، آيا مى توانى بگويى كره اش نر است يا ماده ؟).
اگر بنشينم حساب كنم مى توانم .
(دروغ مى گويى ، نمى توانى ، قرآن مى گويد: هيچكس جز خدا از نهان آگاه نيست . آن خداست كه مى داند چه در رحم آفريده است . محمد، رسول خدا چنين ادعايى كه تو مى كنى نكرد. آيا تو ادعا دارى كه بر همه جريانهاى عالم آگاهى و مى فهمى در چه ساعت خير و در چه ساعت شرّ مى رسد. پس اگر كسى به تو با اين علم كامل و اطلاع جامع اعتماد كند به خدا نيازى ندارد).
بعد به مردم خطاب فرمود:(مبادا دنبال اين چيزها برويد، اينها منجر به كهانت و ادعاى غيبگويى مى شود. كاهن همرديف ساحر است و ساحر همرديف كافر و كافر در آتش است ).
آنگاه رو به آسمان كرد و چند جمله دعا مبنى بر توكل و اعتماد به خداى متعال خواند. سپس رو كرد به ستاره شناس و فرمود:(ما مخصوصا برخلاف دستور تو عمل مى كنيم و بدون درنگ همين الا ن حركت مى كنيم ).
فورا فرمان حركت داد و به طرف دشمن پيش رفت . در كمتر جهادى به قدر آن جهاد، پيروزى و موفقيت نصيب على عليه السلام شده بود. (١١٠)
٩١ گرهگشايى (صفوان ) در محضر امام صادق نشسته بود، ناگهان مردى از اهل مكه وارد مجلس شد و گرفتاريى كه برايش پيش آمده بود شرح داد، معلوم شد موضوع كرايه اى در كار است و كار به اشكال و بن بست كشيده است . امام به صفوان دستور داد:(فورا حركت كن و برادر ايمانى خودت را در كارش مدد كن ).
صفوان حركت كرد و رفت و پس از توفيق در اصلاح كار و حل اشكال ، مراجعت كرد. امام سؤ ال كرد:(چطور شد؟).
خداوند اصلاح كرد.
(بدانكه همين كار به ظاهر كوچك كه حاجتى از، كسى برآوردى و وقت كمى از تو گرفت ، از هفت شوط طواف دور كعبه محبوبتر و فاضلتر است ).
بعد امام صادق به گفته خود چنين ادامه داد:(مردى گرفتارى داشت و آمد حضور امام حسن و از آن حضرت استمداد كرد. امام حسن بلافاصله كفشها را پوشيده و راه افتاد. در بين راه به حسين بن على رسيدند در حالى كه مشغول نماز بود. امام حسن به آن مرد گفت :(تو چطور از حسين غفلت كردى و پيش او نرفتى )
گفت :(من اول خواستم پيش او بروم و از او در كارم كمك بخواهم ، ولى چون گفتند ايشان اعتكاف كرده اند و معذورند، خدمتشان نرفتم ).
امام حسن فرمود:(اما اگر توفيق برآوردن حاجت تو برايش دست داده بود، از يك ماه اعتكاف برايش بهتر بود) (١١١)
٩٢ كداميك عابدترند؟ يكى از اصحاب امام صادق كه طبق معمول هميشه در محضر درس آن حضرت شركت مى كرد و در مجالس رفقا حاضر مى شد و با آنها رفت و آمد مى كرد، مدتى بود كه ديده نمى شد. يك روز امام صادق از اصحاب و دوستانش پرسيد:(راستى فلانى كجاست كه مدتى است ديده نمى شود؟).
يا ابن رسول اللّه ! اخيرا خيلى تنگدست و فقير شده .
(پس چه مى كند؟).
هيچ ، در خانه نشسته و يكسره به عبادت پرداخته است .
(پس زندگيش از كجا اداره مى شود؟).
يكى از دوستانش عهده دار مخارج زندگى او شده .
(به خدا قسم ! اين دوستش به درجاتى از او عابدتر است ) (١١٢).
٩٣ اسكندر و ديوژن همينكه اسكندر، پادشاه مقدونى ، به عنوان فرمانده و پيشواى كل يونان در لشكركشى به ايران انتخاب شد، از همه طبقات براى تبريك نزد او مى آمدند. اما ديوگنس (ديوژن )، حكيم معروف يونانى كه در كورينت به سر مى برد كمترين توجهى به او نكرد. اسكندر شخصا به ديدار او رفت . ديوژن كه از حكماى كلبى يونان بود شعار اين دسته قناعت و استغنا و آزادمنشى و قطع طمع بود در برابر آفتاب دراز كشيده بود. چون حس كرد جمع فراوانى به طرف او مى آيند، كمى برخاست و چشمان خود را به اسكندر كه با جلال و شكوه پيش مى آيد خيره كرد، اما هيچ فرقى ميان اسكندر و يك فرد عادى كه به سراغ او مى آمد نگذاشت و شعار استغنا و بى اعتنايى را حفظ كرد. اسكندر به او سلام كرد، سپس گفت :(اگر از من تقاضايى دارى بگو)
ديوژن گفت :(يك تقاضا بيشتر ندارم ، من از آفتاب استفاده مى كردم ، تو اكنون جلو آفتاب را گرفته اى ، كمى آن طرف تر بايست !).
اين سخن در نظر همراهان اسكندر خيلى حقير و ابلهانه آمد. با خود گفتند عجب مرد ابلهى است كه از چنين فرصتى استفاده نمى كند. اما اسكندر كه خود را در برابر مناعت طبع و استغناى نفس ديوژن حقير ديد، سخت در انديشه فرو رفت . پس از آنكه به راه افتاد، به همراهان خود كه فيلسوف را ريشخند مى كردند گفت :(به راستى اگر اسكندر نبودم ، دلم مى خواست ديوژن باشم ) (١١٣).
٩٤ شاه و حكيم (ناصرالدين شاه ) در سفر خراسان ، به هر شهرى كه وارد مى شد، طبق معمول ، تمام طبقات به استقبال و ديدنش مى رفتند. موقع حركت از آن شهر نيز او را مشايعت مى كردند تا اينكه وارد سبزوار شد. در سبزوار نيز عموم طبقات از او استقبال و ديدن كردند، تنها كسى كه به بهانه انزوا و گوشه نشينى از استقبال و ديدن امتناع كرد حكيم و فيلسوف و عارف معروف (حاج ملا هادى سبزوارى ) بود. از قضا تنها شخصيتى كه شاه در نظر گرفته بود در طول راه مسافرت خراسان او را از نزديك ببيند، همين مرد بود كه تدريجا شهرت عمومى در همه ايران پيدا كرده بود و از اطراف كشور، طلاب به محضرش ‍ شتافته بودند و حوزه علميه عظيمى در سبزوار تشكيل يافته بود.
شاه كه از آن همه استقبال و ديدنها و كرنشها و تملقها خسته شده بود، تصميم گرفت خودش به ديدن حكيم برود.
به شاه گفتند:(حكيم ، شاه و وزير نمى شناسد)
شاه گفت :(ولى شاه ، حكيم را مى شناسد) جريان را به حكيم اطلاع دادند، تعيين وقت شد و يك روز در حدود ظهر، شاه فقط به اتفاق يك نفر پيشخدمت به خانه حكيم رفت ، خانه اى بود محقر با اسباب و لوازمى بسيار ساده . شاه ضمن صحبتها گفت :(هر نعمتى شكرى دارد، شكر نعمت علم ، تدريس و ارشاد است ، شكر نعمت مال اعانت و دستگيرى است ، شكر نعمت سلطنت هم البته انجام حوايج است ، لهذا من ميل دارم شما از من چيزى بخواهيد تا توفيق انجام آن را پيدا كنم ).
(من حاجتى ندارم ، چيزى هم نمى خواهم ).
(شنيده ام شمايك زمين زراعتى داريد، اجازه بدهيد دستور دهم آن زمين از ماليات معاف باشد).
(دفتر ماليات دولت مضبوط است كه از هر شهرى چقدر وصول شود. اساس آن با تغييرات جزئى به هم نمى خورد. اگر در اين شهر از من ماليات نگيرند همان مبلغ را از ديگران زيادتر خواهند گرفت ، تا مجموعى كه از سبزوار بايد وصول شود تكميل گردد. شاه راضى نشوند كه تخفيف دادن به من يا معاف شدن من از ماليات ، سبب تحميلى بر يتيمان و بيوه زنان گردد به علاوه دولت كه وظيفه دارد حافظ جان و مال مردم باشد، هزينه هم دارد و بايد تاءمين شود. ما با رضا و رغبت ، خودمان اين ماليات را مى دهيم ).
شاه گفت :(ميل دارم امروز در خدمت شما غذا صرف كنم و از همان غذاى هر روز شما بخورم ، دستور بفرماييد نهار شما را بياورند).
حكيم بدون آنكه از جا حركت كند فرياد كرد:(غذاى مرا بياوريد) فورا آوردند، طبقى چوبين كه بر روى آن چند قرص نان و چند قاشق و يك ظرف دوغ و مقدارى نمك ديده مى شد جلو شاه و حكيم گذاشتند.
حكيم به شاه گفت :(بخور كه نان حلال است ، زراعت و جفتكارى آن دسترنج خودم است )
شاه يك قاشق خورد اما ديد به چنين غذايى عادت ندارد و از نظر او قابل خوردن نيست ، از حكيم اجازه خواست كه مقدارى از آن نانها را به دستمال ببندد و تيمنا و تبركا همراه خود ببرد. پس از چند لحظه ، شاه با يك دنيا بهت و حيرت ، خانه حكيم را ترك كرد (١١٤).

۶
داستان راستان جلد اول و دوم ٩٥ توحيد مفضل مفضل بن عمر جعفى ، بعد از آنكه از انجام نماز عصر در مسجد پيغمبر فارغ شد، همانجا در نقطه اى ميان منبر رسول اكرم و قبر آن حضرت نشست و كم كم يك رشته افكار، او را در خود غرق كرد، افكارش در اطراف عظمت و شخصيت عظيم و آسمانى رسول اكرم دور مى زد.
هرچه بيشتر مى انديشيد بيشتر بر اعجابش نسبت به آن حضرت مى افزود. با خود مى گفت ، با همه تعظيم و تجليلى كه از مقام والاى اين شخصيت بى نظير مى شود، درجه و منزلتش خيلى بيش از اينهاست . آنچه مردم از شرف و عظمت و فضيلت آن حضرت به آن پى برده اند، نسبت به آنچه پى نبرده اند بسيار ناچيز است .
مفضل غرق در اين تفكرات بود كه سر و كله ابن ابى العوجاء مادى مسلك معروف پيدا شد و آمد و در كنارى نشست . طولى نكشيد يكى ديگر از همفكران و هم مسلكان ابن ابى العوجاء وارد شد و پهلوى او نشست و با هم به گفتگو پرداختند.
در آن تاريخ كه آغاز دوره خلافت عباسيان بود، دوره تحول فرهنگى اسلامى بود. در آن دوره ، خود مسلمانان برخى رشته هاى علمى تاءسيس ‍ كرده بودند. نيز كتبى در رشته هاى علمى و فلسفى از زبانهاى يونانى و فارسى و هندى ترجمه كرده با مشغول ترجمه بودند. نحله ها و رشته هاى كلامى و فلسفى به وجود آمده بود. دوره دوره برخورد عقايد و آراء بود. عباسيان به آزادى عقيده تا آنجا كه با سياست برخورد نداشت احترام مى گذاشتند. دانشمندان غير مسلمان ، حتى دهريين و ماديين كه در آن وقت به نام (زنادقه ) خوانده مى شدند، آزادانه عقايد خويش را اظهار مى داشتند تا آنجا كه احيانا اين دسته در مسجدالحرام كنار كعبه ، يا در مسجد مدينه كنار قبر پيغمبر، دور هم جمع مى شدند و حرفهاى خود را مى زدند. ابن ابى العوجاء از اين دسته بود.
در آن روز او و رفيقش هر دو، با فاصله كمى وارد مسجد پيغمبر شدند و پيش هم نشستند و به گفتگو پرداختند، اما آنچنان دور نبودند كه مفضل سخنان آنها را نشنود. اتفاقا اولين سخنى كه از ابن ابى العوجاء به گوش ‍ مفضل خورد، در باره همان موضوعى بود كه قبلاً مفضل در آن باره فكر مى كرد، در باره رسول اكرم بود. او به رفيق خود گفت :(عجب كار اين مرد (پيغمبراكرم ) بالا گرفت ، رسيد به جايى كه كسى از آن بالاتر نرفته !).
رفيقش گفت : نابغه بود. ادعا كرد كه با مبداء كل جهان مربوط است و كارهايى عجيب و خارق العاده هم از او به ظهور رسيد كه عقلها را متحير ساخت . عقلا و ادبا و فصحا و خطبا خود را در برابر او عاجز ديدند و دعوت او را پذيرفتند. بعد ساير طبقات فوج فوج به طرف او آمدند و به او ايمان آوردند. كار به آنجا كشيده كه نام وى همراه با نام موسى كه خود را مبعوث از طرف او مى دانست همراه شده است .
اكنون نام او به عنوان (اذان ) در همه شهرها و ده ها كه دعوت او به آنجا رسيده و حتى در درياها و صحراها و كوهستانها برده مى شود. همه جا شبانه روزى پنج نوبت گوش هركسى فرياد (اَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللّهِ) را مى شنود. در اذان نام اين مرد برده مى شود، در اقامه برده مى شود، به اين ترتيب هرگز فراموش نخواهد شد.
ابن ابى العوجاء گفت :(در اطراف محمد بيش از اين بحث نكنيم ، من هنوز نتوانسته ام معماى شخصيت اين مرد را حل كنم . بهتر است بحث را در اطراف مبداء اول و آغاز هستى كه محمد پايه دين خود را بر آن گذاشت دنبال كنيم )
آنگاه ابن ابى العوجاء برخى در اطراف عقيده مادى خود مبنى بر اينكه تدبير و تقديرى در كار نيست . طبيعت قائم به ذات است ، ازلاً و ابدا چنين بوده و خواهد بود صحبت كرد.
همينكه سخنش به اينجا رسيد، مفضل ديگر طاقت نياورد، يكپارچه خشم و بغض شده بود، مثل توپ منفجر شده فرياد برآورد:(دشمن خدا! خالق و مدبر خود را كه تو را به بهترين صورت آفريده انكار مى كنى ؟! جاى دور نرو، اندكى در خود و حيات و زندگى و مشاعر و تركيب خودت فكر كن تا آثار و شواهد مخلوق و مصنوع بودن را دريابى ...).
ابن ابى العوجاء كه مفضل را نمى شناخت ، پرسيد: تو كيستى و از چه دسته اى ؟ اگر از متكلمين بياورى اصول و مبانى كلامى با هم بحث كنيم ، اگر واقعا دلايل قوى داشته باشى ما از تو پيروى مى كنيم . و اگر اهل كلام نيستى كه سخنى با تو نيست . اگر هم از اصحاب جعفر بن محمدى كه او با ما اين جورى حرف نمى زند، او گاهى بالاتر از اين چيزها كه تو شنيدى از ما مى شنود. اما هرگز ديده نشده از كوره در برود و با ما تندى كند. او هرگز عصبى نمى شود و دشنام نمى دهد. او با كمال بردبارى و متانت سخنان ما را استماع مى كند، صبر مى كند ما آنچه در دل داريم بيرون بريزيم و يك كلمه باقى نماند.
در مدتى كه ما اشكالات و دلايل خود را ذكر مى كنيم ، او چنان ساكت و آرام است و با دقت گوش مى كند كه ما گمان مى كنيم تسليم فكر ما شده است . آنگاه شروع مى كند به جواب ، با مهربانى جواب ما را مى دهد، با جمله هايى كوتاه و پر مغز چنان راه را بر ما مى بندد كه قدرت فرار از ما سلب مى گردد. اگر تو از اصحاب او هستى مانند او حرف بزن .
مفضل با يك دنيا ناراحتى در حالى كه كله اش داغ شده بود از مسجد بيرون رفت . با خود مى گفت عجب ابتلايى براى عالم اسلام پيدا شده ، كار به جايى كشيده كه زنادقه و دهرى مسلكها در مسجد پيغمبر مى نشينند و بى پروا همه چيز را انكار مى كنند. يكسره به خانه امام صادق آمد.
امام فرمود:(مفضل ! چرا اينقدر ناراحتى ؟ چه پيش آمده !).
يا ابن رسول اللّه ! الا ن در مسجد پيغمبر بودم ، يكى دو نفر از دهريين آمدند و نزديك من نشستند، سخنانى در انكار خدا و پيغمبر از آنها شنيدم كه آتش ‍ گرفتم ، چنين و چنان مى گفتند و من هم اين طور جوابشان را دادم .
(غصه نخور، از فردا بيا نزد من ، يك سلسله درس توحيدى برايت شروع مى كنم . آن قدر در اطراف حكمتهاى الهى در خلقت و آفرينش ، در قسمتهاى مختلف ، در اطراف جاندار و بى جان ، پرنده و چرنده ، خوردنى و غير خوردنى ، نباتات و غيره برايت بحث كنم كه تو و هر دانشجوى حقيقتجو را كفايت كند و زنادقه و دهريين را در حيرت فرو برد. فردا صبح منتظرم ).
مفضل با يك دنيا مسرت از محضر امام صادق مرخص شد. با خود مى گفت ، اين ناراحتى امروز من عجب نتيجه خوبى داشت . آن شب خواب به چشمش نيامد. هر لحظه انتظار مى كشيد كى صبح بشود و به محضر امام صادق بشتابد.
به نظرش مى آمد كه امشب از هر شب ديگر طولانى تر است . صبح زود خود را به در خانه امام رساند. اجازه خواست وارد شد. با اجازه امام نشست . بعد امام به طرف اطاقى كه افراد خصوصى را در آنجا مى پذيرفت حركت كرد. مفضل هم با اشاره امام از پشت سر راه افتاد. آنگاه امام كه به روحيه مفضل آشنا بود فرمود:(گمان مى كنم ديشب خوابت نبرده باشد و همه اش انتظار كشيده باشى كى صبح بشود كه بيايى اينجا).
بلى همين طور است كه مى فرماييد.
(اى مفضل ! خداوند تقدم دارد بر همه موجودات ، اول و آخر موجودات او است ...).
يا ابن رسول اللّه ! اجازه مى دهيد هرچه مى فرماييد بنويسم ، كاغذ و قلم حاضر است .
(چه مانعى دارد، بنويس ).
چهار روز متوالى ، در چهار جلسه طولانى كه حداقل از صبح تا ظهر بود، امام به مفضل درس توحيد القا كرد و مفضل مرتب نوشت . اين نوشته ها به صورت رساله اى كامل و جامع درآمد.
كتابى كه اكنون به نام (توحيد مفضل ) در دست است و از جامعترين بيانها در حكمت آفرينش است ، محصول اين جريان و اين چهار جلسه طولانى است (١١٥).
٩٦ شتر دوانى مسلمانان به مسابقات اسب دوانى و شتردوانى و تيراندازى و امثال اينها خيلى علاقه نشان مى دادند؛ زيرا اسلام تمرين كارهايى را كه دانستن و مهارت در آنها براى سربازان ضرورت دارد سنت كرده است . به علاوه خود رسول اكرم كه رهبر جامعه اسلامى بود، عملاً در اينگونه مسابقات شركت مى كرد. و اين بهترين تشويق مسلمانان خصوصا جوانان براى ياد گرفتن فنون سربازى بود. تا وقتى كه اين سنت معمول بود و پيشوايان اسلام عملاً مسلمانان را در اين امور تشويق مى كردند، روح شهامت و شجاعت و سربازى در جامعه اسلام محفوظ بود. رسول اكرم گاهى اسب و گاهى شتر سوار مى شد و شخصا با مسابقه دهندگان مسابقه مى داد.
رسول اكرم شترى داشت كه به دوندگى معروف بود، با هر شترى كه مسابقه داده بود برنده شده بود. كم كم اين فكر در برخى ساده لوحان پيدا شد كه شايد اين شتر، از آن جهت كه به رسول اكرم تعلق دارد از همه جلو مى زند. بنابراين ، ممكن نيست در دنيا شترى پيدا شود كه با اين شتر برابرى كند.
تا آنكه روزى يك اعرابى باديه نشين با شترش به مدينه آمد و مدعى شد حاضرم با شتر پيغمبر مسابقه بدهم . اصحاب پيغمبر با اطمينان كامل براى تماشاى اين مسابقه جالب ، مخصوصا از آن جهت كه رسول اكرم شخصا متعهد سوارى شتر خويش شد، از شهر بيرون دويدند. رسول اكرم و اعرابى روانه شدند و از نقطه اى كه قرار بود مسابقه از آنجا شروع شود، شتران را به طرف تماشاچيان به حركت درآوردند. هيجان عجيبى در تماشاچيان پيدا شده بود. اما برخلاف انتظار مردم ، شتر اعرابى شتر پيغبر را پشت سر گذاشت .
آن دسته از مسلمانان كه در باره شتر پيغمبر عقايد خاصى پيدا كرده بودند، از اين پيشامد بسيار ناراحت شدند. خيلى خلاف انتظارشان بود، قيافه هاشان درهم شد. رسول اكرم به آنها فرمود:(اينكه ناراحتى ندارد، شتر من از همه شتران جلو مى افتاد، به خود باليد و مغرور شد، پيش خود گفت : من بالا دست ندارم . اما سنت الهى است كه روى هر دستى دستى ديگر پيدا شود و پس از هر فرازى ، نشيبى برسد و هر غرورى درهم شكسته شود).
به اين ترتيب رسول اكرم ، ضمن بيان حكمتى آموزنده ، آنها را به اشتباهشان واقف ساخت (١١٦).
٩٧ نصرانى تشنه امام صادق عليه السلام راه ميان مكه و مدينه را طى مى كرد. مصادف ، غلام معروف امام ، نيز همراه امام بود. در بين راه چشمشان به مردى افتاد كه خود را روى تنه درختى انداخته بود. وضع عادى نبود. امام به مصادف فرمود:(به طرف اين مرد برويم ، نكند تشنه باشد و از تشنگى بى حال شده باشد).
نزديك رسيدند، امام از او پرسيد:(تشنه هستى ؟).
بلى .
مصادف به دستور امام پايين آمد و به آن مرد آب داد. اما از قيافه و لباس و هيئت آن مرد معلوم بود كه مسلمان نيست ، مسيحى است . پس از آنكه امام و مصادف از آنجا دور شدند، مصادف مسئله اى از امام سؤ ال كرد و آن اينكه :(آيا صدقه دادن به نصرانى جايز است ؟)
امام فرمود:(در موقع ضرورت ، مثل چنين حالى ، بلى ) (١١٧).
٩٨ مهمانان على مردى با پسرش به عنوان مهمان ، بر على عليه السلام وارد شدند، على با اكرام و احترام بسيار آنها را در صدر مجلس نشانيد و خودش روبروى آنها نشست . موقع صرف غذا رسيد. غذا آوردند و صرف شد. بعد از غذا، قنبر غلام معروف على ، حوله اى و طشتى و ابريقى براى دستشويى آورد. على آنها را از دست قنبر گرفت و جلو رفت تا دست مهمان را بشويد. مهمان خود را عقب كشيد و گفت :(مگر چنين چيزى ممكن است كه من دستهايم را بگيرم و شما بشوييد).
على فرمود:(برادر تو، از سر تو است ، از تو جدا نيست ، مى خواهد عهده دار خدمت تو بشود، در عوض خداوند به او پاداش خواهد داد، چرا مى خواهى مانع كار ثوابى بشوى ؟).
باز هم آن مرد امتناع كرد. آخر او را قسم داد كه :(من مى خواهم به شرف خدمت برادر مؤمن نايل گردم ، مانع كار من مشو.) مهمان با حالت شرمندگى حاضر شد.
على فرمود:(خواهش مى كنم كه دست خود را درست و كامل بشويى ، همان طورى كه اگر قنبر مى خواست دستت را بشويد مى شستى ، خجالت و تعارف را كنار بگذار).
همينكه از شستن دست مهمان فارغ شد، به پسر برومند خود محمد بن حنفيه گفت :(دست پسر را تو بشوى . من كه پدر تو هستم دست پدر را شستم و تو دست پسر را بشوى . اگر پدر اين پسر در اينجا نمى بود و تنها خود اين پسر مهمان ما بود من خودم دستش را مى شستم . اما خداوند دوست دارد آنجا كه پدر و پسرى هر دو حاضرند، بين آنها در احترامات فرق گذاشته شود) محمد به امر پدر برخاست و دست پسر مهمان را شست .
امام عسكرى وقتى كه اين داستان را نقل كرد و فرمود:(شيعه حقيقى بايد اين طور باشد) (١١٨).
٩٩ جذاميها در مدينه چند نفر بيمار جذامى بود. مردم با تنفر و وحشت از آنها دورى مى كردند. اين بيچارگان بيش از آن اندازه كه جسما از بيمارى خود رنج مى بردند، روحا از تنفر و انزجار مردم رنج مى كشيدند. و چون مى ديدند ديگران از آنها تنفر دارند خودشان با هم نشست و برخاست مى كردند.
يك روز، هنگامى كه دور هم نشسته بودند غذا مى خوردند، على بن الحسين زين العابدين از آنجا عبور كرد. آنها امام را به سر سفره خود دعوت كردند. امام معذرت خواست و فرمود:(من روزه دارم ، اگر روزه نمى داشتم پايين مى آمدم . از شما تقاضا مى كنم فلان روز مهمان من باشيد). اين را گفت و رفت .
امام در خانه دستور داد، غذايى بسيار عالى و مطبوع پختند. مهمانان طبق وعده قبلى حاضر شدند. سفره اى محترمانه برايشان گسترده شد. آنها غذاى خود را خوردند و امام هم در كنار همان سفره غذاى خود را صرف كرد (١١٩).
١٠٠ ابن سيابه عبدالرحمن بن سيابه كوفى ، جوانى نورس بود كه پدرش از دنيا رفت . مرگ پدر از يك طرف ، فقر و بيكارى از طرف ديگر، روح حساس او را رنج مى داد. روزى در خانه نشسته بود كه كسى در خانه را زد. يكى از دوستان پدرش بود. به او تسليت گفت و دلدارى داد. سپس پرسيد: آيا از پدرت سرمايه اى باقى مانده است ؟
نه .
اين هزار درهم را بگير، اما بكوش كه اينها را سرمايه كنى و از منافع آنها خرج كنى . اين را گفت واز دم در برگشت و رفت .
عبدالرحمن خوشحال و خرم پيش مادرش رفت و كيسه پول را به او نشان داد و جريان را نقل كرد. طبق توصيه دوست پدرش به فكر كاسبى افتاد. نگذاشت به فردا بكشد. تا شب آن پول را تبديل به كالا كرد. دكانى براى خود در نظر گرفت و مشغول كار وكسب شد. طولى نكشيد كه كار و كسبش ‍ بالا گرفت . حساب كرد ديد، گذشته از اينكه با اين سرمايه زندگى خود را اداره كرده ، مبلغ زيادى نيز بر سرمايه افزوده شده است . فكر كرد به حج برود. با مادرش مشورت كرد.
مادر گفت :(اول برو پيش همان دوست پدرت و هزار درهم او را كه سرمايه بركت زندگى ما شده بده ، بعد برو به مكه ).
عبدالرحمن پيش آن مرد رفت و كيسه اى داراى هزار درهم جلو او گذاشت و گفت :(پولتان را بگيريد)
آن مرد اول خيال كرد كه مبلغ پول كم بوده است و عبدالرحمن پس از چندى عين پول را به او برگردانده است ، گفت :(اگر اين مبلغ كم است ، مبلغى ديگر بيفزايم ؟).
عبدالرحمن گفت :(خير، كم نيست ، بسيار پول پربركتى بود. و چون من اكنون از خودم داراى سرمايه اى هستم و به اين مبلغ نيازمند نيستم ، آمدم ضمن اظهار تشكر از لطف شما، پولتان را رد كنم . خصوصا كه الا ن عازم سفر حجم و ميل داشتم پول شما خدمت خودتان باشد.
عبدالرحمن اين را گفت و از آن خانه خارج شد و بار سفر حج بست .
پس از انجام مراسم حج ، به مدينه آمد، همراه جمعيت به محضر امام صادق رفت . جمعيت انبوهى در خانه حضرت گرد آمده بودند. عبدالرحمن كه جوانى نورس بود، رفت پشت سر همه نشست و شاهد رفت و آمدها و سؤ ال و جوابهايى كه از امام مى شد بود. همينكه مجلس ‍ كمى خلوت شد، امام صادق با اشاره او را نزدى طلبيده پرسيد:(شما كارى داريد؟)
من عبدالرحمن پسر سيابه كوفى بجلى هستم .
(احوال پدرت چطور است ؟).
پدرم به رحمت خدا رفت .
(ايواى ! ايواى ! خدا او را رحمت كند. آيا از پدرت ارثى هم براى شما باقى ماند؟).
خير، هيچ چيز از او باقى نماند.
(پس چطور توانستى حج كنى ؟).
قضيه از اين قرار است : ما بعد از پدرمان خيلى پريشان بوديم ، مرگ پدر از يك طرف و فقر و پريشانى از طرف ديگر بر ما فشار مى آورد، تا آنكه روزى يكى از دوستان پدرم هزار درهم آورد و ضمن تسليت به ما گفت ، من اين پول را سرمايه كنم ، همين كار را كردم و از سود آن اقدام به سفر حج نمودم ...
همينكه سخن عبدالرحمن به اينجا رسيد، امام پيش از اينكه او داستان را به آخر برساند فرمود:(بگو هزار درهم دوست پدرت را چه كردى ؟).
با اشاره مادرم ، قبل از حركت به خودش رد كردم .
(احسنت ! حالا ميل دارى نصيحتى بكنم ؟!).
قربانت گردم ، البته !
(بر تو بود به راستى و درستى ، آدم راست و درست شريك مال مردم است ...) (١٢٠).
١٠١ مهمان قاضى مردى به عنوان يك مهمان عادى ، بر على عليه السلام وارد شد. روزها در خانه آن حضرت مهمان بود، اما او يك مهمان عادى نبود، چيزى در دل داشت كه ابتدا اظهار نمى كرد. حقيقت اين بود كه اين مرد، اختلاف دعوايى با شخص ديگرى داشت و منتظر بود طرف حاضر شود و دعوا در محضر على عليه السلام طرح گردد تا روزى خودش پرده برداشت و موضوع اختلاف و محاكمه را عنوان كرد.
على عليه السلام فرمود:(پس تو فعلاً طرف دعوا هستى ؟).
بلى يا اميرالمؤمنين !
(خيلى معذرت مى خواهم ، از امروز ديگر نمى توانم از تو به عنوان مهمان ، پذيرايى كنم ؛ زيرا پيغمبراكرم فرموده است : هرگاه دعوايى نزد قاضى مطرح است ، قاضى حق ندارد يكى از متخاصمين را ضيافت كند، مگر آنكه هر دو طرف با هم در مهمانى حاضر باشند) (١٢١).
١٠٢ حرف بقالها در زمانى كه على بن موسى الرضا عليه السلام از طرف ماءمون به خراسان احضار شده و اجبارا با شرايط خاصى ولايت عهد ماءمون را پذيرفته بود، (زيدالنار) برادر امام نيز در خراسان بود. (زيد) به واسطه داعيه اى كه داشت و انقلابى كه در مدينه برپا كرده بود، مورد خشم و غضب ماءمون قرار گرفته بود. اما ماءمون كه آن ايام سياستش اقتضا مى كرد حرمت و حشمت امام رضا را حفظ كند، به خاطر امام از قتل يا حبس برادرش (زيد) صرف نظر كرد.
روزى در يك مجلس عام ، عده زيادى شركت داشتند و امام رضا عليه السلام براى آنها صحبت مى كرد از آن سو زيد، عده اى از اهل مجلس را متوجه خود كرده بود و براى آنها در فضيلت سادات و اولاد پيغمبر و اينكه آنان وضع استثنايى دارند، داد سخن مى داد و مرتب مى گفت :(ما خانواده چنين ، ما خانواده چنان ).
امام متوجه گفتار (زيد) شد. ناگهان نگاه تند و فرياد (يا زيد!) امام ، زيد و همه اهل مجلس را متوجه كرد. فرمود:(اى زيد! حرفهاى بقالهاى كوفه باورت آمده و مرتب تحويل مردم مى دهى ، اينها چه چيز است كه به مردم مى گويى ، آن كه شنيده اى خداوند ذريه فاطمه را از آتش جهنم مصون داشته است . مقصود فرزندان بلافصل فاطمه ؛ يعنى حسن و حسين و دو خواهر ايشان است . اگر مطلب اين طور است كه تو مى گويى و اولاد فاطمه وضع استثنايى دارند و به هر حال آنها اهل نجات و سعادتند، پس تو نزد خدا از پدرت موسى بن جعفر گراميترى ؛ زيرا او در دنيا امر خدا را اطاعت كرد، قائِمُ الَّيْلِ وَصائِمُ النَّهار بود و تو امر خدا را عصيان مى كنى . و به قول تو هر دو، مثل هم ، اهل نجات و سعادت هستيد. پس برد با تو است ؛ زيرا موسى بن جعفر عمل كرد و سعادتمند شد و تو عمل نكرده و رنج نبرده گنج بردى . على بن الحسين زين العابدين مى گفت : نيكوكار ما اهل بيت پيغمبر، دو برابر اجر دارد و بدكار ما دو برابر عذاب همان طور كه قرآن درباره زنان پيغمبر تصريح كرده است زيرا آن كس از خاندان ما نيكوكارى مى كند در حقيقت دو كار كرده ، يكى اينكه مانند ديگران كار نيكى كرده ، ديگر اينكه حيثيت و احترام پيغمبر را حفظ كرده است ، آن كس هم كه گناه مى كند دو گناه مرتكب شده ، يكى اينكه مانند ديگران كار بدى كرده ، ديگر اينكه آبرو و حيثيت پيغمبر را از بين برده است ).
آنگاه امام رو كرد به حسن بن موسى و شاء بغدادى كه از اهل عراق بود و در آن وقت در جلسه حضور داشت و فرمود:(مردم عراق اين آيه قرآن را:اِنَّهُ لَيْسَ مِنْ اَهْلِكَ اِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صالِحٍ (١٢٢) چگونه قرائت مى كنند؟).
يا ابن رسول اللّه ! بعضى طبق معمول (اِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صالِحٍ) (١٢٣) قرائت مى كنند، اما بعضى ديگر كه باور نمى كنند خداوند پسر پيغمبرى را مشمول قهر و غضب خود قرار دهد، آيه را (اِنَّهُ عَمَلُ غَيْرِ صالِحٍ) (١٢٤) قرائت مى كنند و مى گويند او در واقع از نسل نوح نبود. خداوند به او گفت : اى نوح ! او از نسل تو نيست ، اگر از نسل تو مى بود من به خاطر تو او را نجات مى دادم .
امام فرمود:(ابدا اين طور نيست ، او فرزند حقيقى نوح و از نسل نوح بود؛ چون بدكار شد و امر خدا را عصيان كرد، پيوند معنويش با نوح بريده شد. به نوح گفته شد، اين فرزند تو ناصالح است از اين رو نمى تواند در رديف صالحان قرار گيرد. موضوع ما خانواده نيز چنين است . اساس كار، پيوند معنوى و صلاح عمل و اطاعت امر خداست . هركس خدا را اطاعت كند از ما اهل بيت است ، گو اينكه هيچ گونه نسبت و رابطه نسلى و جسمانى با ما نداشته باشد. و هركس گنهكار باشد از ما نيست ، گو اينكه از اولاد حقيقى و صحيح النسب زهرا باشد. همين خود تو كه با ما هيچ گونه نسبتى ندراى ، اگر نيكوكار و مطيع امر حق باشى از ما هستى ) (١٢٥).
١٠٣ پير و كودكان پيرمردى مشغول وضو بود، اما طرز صحيح وضو گرفتن را نمى دانست . امام حسن و امام حسين عليهمالسلام كه در آن هنگام طفل بودند. وضو گرفتن پيرمرد را ديدند. جاى ترديد نبود، تعليم مسائل و ارشاد جاهل واجب است ، بايد وضوى صحيح را به پيرمرد ياد داد اما اگر مستقيما به او گفته شود وضوى تو صحيح نيست ، گذشته از اينكه موجب رنجش خاطر او مى شود، براى هميشه خاطره تلخى از وضو خواهد داشت . به علاوه از كجا كه او اين تذكر را براى خود تحقير تلقى نكند. و يكباره روى دنده لجبازى نيفتد و هيچ وقت زير بار نرود.
اين دو طفل انديشيدند تا به طور غير مستقيم او را متذكر كنند. در ابتد با يكديگر به مباحثه پرداختند و پيرمرد مى شنيد.
يكى گفت :(وضوى من از وضوى تو كاملتر است ).
ديگرى گفت :(وضوى من او وضوى تو كاملتر است ).
بعد توافق كردند كه در حضور پيرمرد هر دو نفر وضو بگيرند و پيرمرد حكميت كند. طبق قرار عمل كردند و هر دو نفر وضوى صحيح و كاملى جلو چشم پيرمرد گرفتند. پيرمرد تازه متوجه شد كه وضوى صحيح چگونه است . و به فراست مقصود اصلى دو طفل را دريافت و سخت تحت تاءثير محبت بى شائبه و هوش و فطانت آنها قرار گرفت .
گفت :(وضوى شما صحيح و كامل است من پيرمرد نادان هنوز وضو ساختن را نمى دانم . به حكم محبتى كه بر امت جد خود داريد، مرا متنبه ساختيد، متشكرم ) (١٢٦).
١٠٤ پيام سعد ماجراى پر انقلاب و غم انگيز احد به پايان رسيد. مسلمانان با آنكه در آغاز كار با يك حمله سنگين و مبارزه جوانمردانه گروهى از دلاوران مشركين قريش را به خاك افكندند و آنان را وادار به فرار كردند اما در اثر غفلت و تخلف عده اى از سربازان طولى نكشيد كه اوضاع برگشت و مسلمانان غافلگير شدند و گروه زيادى كشته دادند. اگر مقاومت شخص رسول اكرم و عده معدودى نبود، كار مسلمانان يكسره شده بود. اما آنها در آخر توانستند قواى خود را جمع و جور كنند و جلو شكست نهايى را بگيرند.
چيزى كه بيشتر سبب شد مسلمانان روحيه خويش را ببازند، شايعه دروغى بود مبنى بر كشته شدن رسول اكرم ، اين شايعه روحيه مسلمانان را ضعيف كرد و برعكس به مشركين قريش جراءت و نيرو بخشيد. ولى قريش همينكه فهميدند اين شايعه دروغ است و رسول اكرم زنده است ، همان مقدار پيروزى را مغتنم شمرده به سوى مكه حركت كردند. مسلمانان گروهى كشته شدند و گروهى مجروح روى زمين افتاده بودند و گروه زيادى دهشتزده پراكنده شده بودند. جمعيت اندكى نيز در كنار رسول اكرم باقى مانده بود. آنها كه مجروح روى زمين افتاده بودند و هم آنان كه پراكنده شده فرار كرده بودند، هيچ نمى دانستند عاقبت كار به كجا كشيده و آيا رسول اكرم شخصا زنده است يا مرده ؟
در اين ميان مردى از مسلمانان فرارى ، از كنار يكى از مجروحين به نام (سعد بن ربيع ) كه دوازده زخم كارى برداشته بود، عبور كرد و به او گفت :(از قرارى كه شنيده ام پيغمبر كشته شده است !)
سعد گفت :(اما خداى محمد زنده است و هرگز نمى ميرد، تو چه را معطلى و از دين خود دفاع نمى كنى ؟ وظيفه ما دفاع از شخص محمد نبود كه وقتى كشته شد موضوع منتفى شده باشد، ما از دين خود دفاع كرديم و اين موضوع هميشه باقى است ).
از آن سوى رسول اكرم كه اصحاب خود را يارى مى كرد، ببيند كى زنده است و كى مرده ؟ كى جراحتش قابل معالجه است و كى نيست ؟ فرموده (چه كسى داوطلب مى شود اطلاع صحيحى از سعد بن ربيع براى من بياورد؟).
يكى از انصار گفت : من حاضرم .
مرد انصارى رفت و سعد را در ميان كشتگان يافت ، اما هنوز رمقى از حيات در او بود، به او گفت : پيغمبر مرا فرستاده خبر تو را برايش ببرم كه زنده اى يا مرده ؟)
سعد گفت : سلام مرا به پيغمبر برسان و بگو، سعد از مردگان است ؛ زيرا چند لحظه بيشتر از زندگى او باقى نمانده است ! و بگو سعد گفت :(خداوند به تو بهترين پاداشها كه سزاوار يك پيغمبر است بدهد)
آنگاه گفت ، اين پيام را هم از طرف من به انصار و ياران پيغمبر ابلاغ كن ، بگو سعد مى گويد:(عذرى نزد خدا نخواهيد داشت اگر به پيغمبر شما آسيبى برسد و شما جان در بدن داشته باشيد).
هنوز مرد انصارى از كنار سعد بن ربيع دور نشده بود كه سعد جان به جان آفرين تسليم كرد (١٢٧)
١٠٥ دعاى مستجاب (خدايا مرا به خاندانم برنگردان !)
اين جمله اى بود كه (هند) زن (عمرو بن الجموح ) پس از آنكه شوهرش ‍ مسلح شد و براى شركت در جنگ احد راه افتاد، از زبان شوهرش شنيد. اين اولين بار بود كه عمرو بن الجموح با مسلمانان در جهاد شركت مى كرد، تا آن وقت شركت نكرده بود. زيرا پايش لنگ بود و اتفاقا به شدت مى لنگيد. و مطابق حكم صريح قرآن مجيد، بر آدم كور و آدم لنگ و آدم بيمار جهاد واجب نيست (١٢٨). او هرچند خود شخصا در جهاد شركت نمى كرد، اما چهار شير پسر داشت كه همواره در ركاب رسول اكرم حاضر بودند، و هيچكس گمان نمى كرد و انتظار نداشت كه عمرو با عذر شرعى كه دارد، خصوصا با فرستادن چهار پسر برومند، سلاح برگيرد و به سربازان ملحق شود.
خويشاوندان عمرو، همينكه از تصميم وى آگاه شدند آمدند مانع شوند، گفتند:(اولاً تو شرعا معذورى ، ثانيا چهار فرزند سرباز دلاور دارى كه با پيغمبر حركت كرده اند، لزومى ندارد خودت نيز به سربازى بروى !)
گفت :(به همان دليل كه فرزندانم آرزوى سعادت ابدى و بهشت جاويدان دارند من هم دارم . عجب ! آنها بروند و به فيض شهادت نايل شوند و من در خانه پيش شما بمانم ، ابدا ممكن نيست ).
خويشاوندان عمرو از او دست برنداشتند و دائما يكى پس از ديگرى مى آمدند كه او را منصرف كنند. عمرو براى خلاصى از دست آنها به خود رسول اكرم ملتجى شد:(يا رسول اللّه ! فاميل من مى خواهند مرا در خانه حبس كنند و نگذارند در جهاد در راه خدا شركت كنم . به خدا قسم آرزو دارم با اين پاى لنگ به بهشت بروم ).
(يا عمرو! آخر تو عذر شرعى دارى ، خدا تو را معذور داشته است ، بر تو جهاد واجب نيست ).
(يا رسول اللّه ! مى دانم ، در عين حال كه بر من واجب نيست باز هم ...).
رسول اكرم فرمود:(مانعش نشويد، بگذاريد برود، آرزوى شهادت دارد، شايد خدا نصيبش كند).
از تماشايى ترين صحنه هاى احد، صحنه مبارزه عمرو بن الجموح بود كه با پاى لنگ ، خود را به قلب سپاه دشمن مى زد و فرياد مى كشيد (آرزوى بهشت دارم ). يك از پسران وى نيز پشت سر پدر حركت مى كرد. آن قدر اين دو نفر مشتاقانه جنگيدند تا كشته شدند.
پس از خاتمه جنگ ، بسيارى از زنان مدينه از شهر بيرون آمدند تا از نزديك از قضايا آگاه گردند، خصوصا كه خبرهاى وحشتناكى به مدينه رسيده بود. عايشه همسر پيغمبر يكى از آن زنان بود. عايشه اندكى كه از شهر بيرون رفت ، چشمش به هند زن عمرو بن الجموح افتاد در حالى كه سه جنازه بر روى شترى گذاشته بود و مهار شتر را به طرف مدينه مى كشيد.
عايشه پرسيد: چه خبر؟
الحمدللّه ! پيغمبر سلامت است ، ايشان كه سالم هستند ديگر غمى نداريم . خبر ديگر اينكه :(رَدَّاللّهُ الَّذينَ كَفَرُوا بِغَيْظِهِمْ خداوند كفار را در حالى كه پر از خشم بودند برگردانيد)
اين جنازه ها از كيست ؟
اينها جنازه برادرم و پسرم و شوهرم است .
كجا مى برى ؟
مى برم به مدينه دفن كنم .
هند اين را گفت و مهار شتر را به طرف مدينه كشيد، اما شتر به زحمت پشت سر هند راه مى رفت و عاقبت خوابيد.
عايشه گفت : بار حيوان سنگين است ، نمى تواند بكشد.
اين طور نيست ، اين شتر ما بسيار نيرومند است . معمولاً بار دو شتر را به خوبى حمل مى كند. بايد علت ديگرى داشته باشد اين را گفت و شتر را حركت داد، تا خواست حيوان را به طرف مدينه ببرد دو مرتبه زانو زد و همين كه روى حيوان را به طرف احد كرد ديد به تندى راه افتاد.
هند ديد وضع عجيبى است ، حيوان حاضر نيست به طرف مدينه برود، اما به طرف احد به آسانى و سرعت راه مى رود. با خود گفت ، شايد رمزى در كار باشد. هند در حالى كه مهار شتر را مى كشيد و جنازه ها بر روى حيوان بودند، يكسره به احد برگشت و به حضور پيغمبر رسيد: يا رسول اللّه ! ماجراى عجيبى است ، من اين جنازه ها را روى حيوان گذاشته ام كه به مدينه ببرم و دفن كنم ، وقتى كه اين حيوان را به طرف مدينه مى خواهم ببرم از من اطاعت نمى كند، اما به طرف احد خوب مى آيد، چرا؟
(آيا شوهرت وقتى كه به احد مى آمد چيزى گفت ؟).
يا رسول اللّه ! پس از آنكه راه افتاد اين جمله را از او شنيدم :
(خدايا! مرا بخاندانم برنگردان ).
پس همين است ، دعاى خالصانه اين مرد شهيد مستجاب شده است ، خداوند نمى خواهد اين جنازه برگردد. در ميان شما انصار كسانى يافت مى شوند كه اگر خدا را به چيزى بخوانند و قسم بدهند، خداوند دعاى آنها را مستجاب مى كند، شوهر تو عمرو بن الجموح يكى از آن كسان است ).
با نظر رسول اكرم ، هر سه نفر را در همان احد دفن كردند. آنگاه رسول اكرم رو كرد به هند:(اين سه نفر در آن جهان پيش هم خواهند بود).
يا رسول اللّه ! از خداوند بخواه من هم پيش آنها بروم . (١٢٩)
١٠٦ مصونيتى كه لغو شد مسلمانانى كه در اثر شكنجه و آزار قريش از مكه به حبشه مهاجرت كرده بودند، همه روزه انتظار خبر تازه اى از جانب مكه و مكيان داشتند. هرچند آنها و هم مسلكانشان كه پرچمدار توحيد و عدالت بودند نسبت به انبوه مخالفين ، يعنى طرفداران بت پرستى و ادامه نظام اجتماعى موجود، بسيار در اقليت بودند، اما مطمئن بودند كه روز به روز بر طرفداران آنها افزوده و از مخالفين آنها كاسته مى شود. و حتى ناميد نبودند كه تمام قريش بزودى پرده غفلت را بدرند و راه رشد و صلاح خويش را باز يابند و مانند آنان آيين بت پرستى را رها كرده راه مسلمانى پيش گيرند.
از قضا شايعه اى در آن نقطه از حبشه كه آنها بودند به وجود آمد مبنى بر اينكه همه قريش تغيير عقيده و رويه داده و اسلام اختيار كرده اند. هرچند اين خبر رسما تاءييد نشده بود، اما ايمان و اعتقاد و اميدوارى فراوانى كه مسلمانان به گسترش و پيروزى آيين اسلام داشتن ، سبب شد تا گروهى از آنان بدون آنكه منتظر تاءييد خبر از طرف مقامات رسمى بشوند، راه مكه را پيش گيرند يكى از آنان عثمان بن مظعون ، صحابى معروف بود كه فوق العاده مورد علاقه رسول اكرم و احترام همه مسلمانان بود.
عثمان بن مظعون همينكه به نزديكيهاى مكه رسيد، فهميد قضيه دروغ بوده و قريش بالعكس بر شكنجه و آزار مسلمانان افزوده اند. نه راه رفتن داشت و نه راه برگشتن ؛ زيرا حبشه راه نزديكى نبود كه به آسانى بتوان برگشت . از آن طرف وارد مكه شدن همان و تحت شكنجه قرار گرفتن همان . بالا خره يك چيز به نظرش رسيد و آن اينكه از عادت جارى و معمول عرب استفاده كند و خود را در (جوار) يكى از متنفذين قريش قرار دهد.
طبق عادت عرب ، اگر كسى از ديگرى (جوار) مى خواست ، يعنى از او تقاضا مى كرد كه او را پناه دهد و از او حمايت كند، آن ديگرى جوار مى داد و تا پاى جان هم از او حمايت مى كرد. براى عرب ننگ بود كه كسى جوار بخواهد ولو دشمن و او جوار ندهد، يا پس از جوار دادن از او حمايت نكند. عثمان نيمه شب وارد مكه شد و يكسره به طرف خانه وليد بن مغيره مخزومى كه از شخصيتهاى برجسته و ثروتمند و متنفذ قريش بود رفت و از او جوار خواست . وليد هم جوار او را پذيرفت .
روز بعد، وليد بن مغيره هنگامى كه اكابر قريش در مسجدالحرام جمع بودند به مسجدالحرام آمد و عثمان بن مظعون را با خود آورد و رسما اعلام كرد كه عثمان در جوار من است و از اين ساعت اگر كسى متعرض او شود متعرض ‍ من شده است . قريش كه جوار وليد بن مغيره را محترم مى شمردند، ديگر معترض عثمان نشدند. و او از آن ساعت (مصونيت ) پيدا كرد، آزادانه مى رفت و مى آمد و مانند يكى از قريش در مجالس و محافل آنها شركت مى كرد.
اما در همان حال ، قريش لحظه اى از آزار و شكنجه ساير مسلمانان فروگذار نمى كردند. اين جريان بر عثمان كه هرگز راحت خود و رنج ياران را نمى توانست ببيند سخت گران مى آمد. روزى با خود انديشيد اين مروت نيست من در پناه يك نفر مشرك آسوده باشم و برادران همفكر و همعقيده ام در زير شكنجه و آزار باشند. از اين رو نزد وليد بن مغيره آمد و گفت :(من از تو متشكرم ! تو به من پناه دادى و از من حمايت كردى ، ولى از امروز مى خواهم از جوار تو خارج شوم و به ياران خود محلق شوم . بگذار هر چه بر سر آنها مى آيد بر سر من نيز بيايد).
برادرزاده جان ! شايد به تو خوش نگذشته و پناه من نتوانسته تو را محفوظ نگاه دارد.
(چرا، من از اين جهت ناراضى نيستم ، من مى خواهم بعد از اين جز در پناه خدا زندگى نكنم ).
حالا كه اين چنين تصميم گرفته اى ، پس همان طور كه روز اول ، من تو را به مسجدالحرام بردم و در مجمع عمومى قريش پناهندگى تو را اعلام كردم ، به مسجدالحرام بيا و رسما در مجمع قريش خروج خود را از پناهندگى من اعلام كن .
(بسيار خوب ! مانعى ندارد.
وليد و عثمان با هم به مسجدالحرام آمدند هنگامى كه سران قريش گرد آمدند، وليد اظهار كرد: همه بدانند كه عثمان آمده است تا خروج خود را از جوار من اعلام كند.
(راست مى گويد، براى همين منظور آمده ام و اضافه مى كنم كه در مدتى كه در جوار وليد بودم ، از من خوب حمايت كرد و از اين جهت هيچگونه نارضاييى ندارم . علت خروج من از جوار او فقط اين است كه دوست ندارم غير از خدا احدى را پناهگاه خودم محسوب دارم ).
به اين ترتيب مدت جوار عثمان به پايان رسيد و مصونيتى كه تا آن ساعت داشت لغو شد. اما عثمان مانند اينكه تازه اى در زندگيش رخ نداده ، مثل روزهاى پيش در محفل قريش شركت كرد.
از قضا در آن روز لبيد بن ربيعه شاعر معروف عرب به مكه آمده بود، به قصد اينكه قصيده معروف خود را كه يكى از شاهكارهاى قصايد عرب جاهليت است و تازه به نظم آورده بوددر محفل قريش بخواند. قصيده لبيد با اين مصراع آغاز مى گردد:
(اَلا كُلُّ شَيْى ءٍ ما خَلاَاللّه باطِلٌ)
يعنى :(هرچيز جز خداوند باطل است ، حق مطلق ذات اقدس احديت است ).
رسول اكرم ، در باره اين مصراع فرموده است :(راسترين شعرى است كه عرب سروده است ).
لبيد به مجمع قريش آمد و قرار شد قصيده خويش را قرائت كند. حضار مجلس سراپا گوش شدند كه شاهكار تازه لبيد را بشنوند. لبيد با غرور افتخارآميزى خواندن قصيده را آغاز كرد و تا گفت :
(اَلا كُلُّ شَيْى ءٍ ما خَلاَاللّه باطِلٌ)
عثمان بن مضعون ، كه در كنارى نشسته بود، مهلت نداد مصراع دوم را بخواند، به علامت تصديق گفت :(احسنت ، راست گفتى ، حقيقت همين است ، همه چيز جز خدا باطل و بى حقيقت است ).
لبيد مصراع دوم را خواند:
(وَكُلُّ نَعيمٍ لا مَحالَةَ زائِلٌ)
يعنى :(هر نعمتى جبرا فناپذير و معدوم شدنى است )
فرياد عثمان بلند شد:(اما اين يكى را دروغ گفتى ، همه نعمتها فنا شدنى نيست ، اين فقط در باره نعمتهاى اين جهان صادق است . نعمتهاى آن جهانى همه پايدار و باقى است ).
تمام جمعيت به طرف عثمان بن مظعون اين مرد جسور خيره شدند. هيچكس انتظار نداشت در محفلى كه از اكابر و اشراف قريش تشكيل شده و شاعرى با شخصيت مانند لبيد بن ربيعه از را دورآمده تا شاهكار خود را بر قريش عرضه دارد، مردى مانند عثمان بن مظعون كه تا ساعتى پيش در پناه ديگرى بود و اكنون نه تاءمين مالى دارد و نه تاءمين جانى و همه همفكران و هم مسلكانش در زير شكنجه به سر مى برند، اينگونه جسارت بورزد و اظهار عقيده كند. جمعيت به لبيد گفتند:(شعر خويش را تكرار كن ) باز تا لبيد گفت :
(اَلا كُلُّ شَيْى ءٍ ما خَلاَاللّه باطِلٌ)
عثمان گفت :(راست است ، درست است !).
و چون لبيد گفت :
(وَكُلُّ نَعيمٍ لا مَحالَةَ زائِلٌ)
عثمان گفت :(دروغ است ، اين طور نيست ، نعمتهاى آن جهانى فناپذير نيست ).
اين دفعه خود لبيد بيش از همه ناراحت شد، فرياد برآورد: اى مردم قريش ! به خدا! قسم ! سابقا مجالس شما اين طور نبود، در ميان شما اينگونه افراد جسور و بى ادب نبودند، چه شده كه اين جور اشخاص در ميان شما پيدا شده اند؟
يكى از حضار مجلس ، براى اينكه از لبيد دلجويى كرده باشد و او را به قرائت قصيده اش ادامه دهد، گفت : از حرف اين مرد ناراحت نباش ، مرد سفيهى است ، تنها هم نيست ، يك عده سفيه ديگر هم در اين شهر پيدا شده اند و با اين مردم همعقيده اند. اينها از دين ما خارج شده اند. و دين ديگرى براى خود انتخاب كرده اند.
عثمان جواب تندى به گوينده اين سخن داد. او هم ديگر طاقت نياورد، از جا حركت كرد و سيلى محكمى به چهره عثمان نواخت كه يك چشمش ‍ كبود شد.
يكى از حضار مجلس گفت : عثمان ! قدر ندانستى ، در جوار خوب آدمى بودى ، اگر در جوار وليد بن مغيره باقى مانده بودى اكنون چشمت اين طور نبود.
عثمان گفت :(پناه خدا مطمئنتر و محترمتر است از پناه غير خدا هر كه باشد. اما چشمم بدانكه چشم ديگرم نيز آرزومند است به افتخار نايل شود كه اين چشمم نايل شده است ).
خود وليد بن مغيره آمد جلو و گفت :
عثمان ! من حاضرم جوار خودم را تجديد كنم .
(اما من تصميم گرفته ام جز جوار خدا جوار احدى را نپذيرم ) (١٣٠)
١٠٧ اولين شعار زمزمه هايى كه گاه به گاه ، از مكه در ميان قبيله بنى غفار به گوش مى رسيد، طبيعت كنجكاو و متجسس ابوذر را به خود متوجه كرده بود. او خيلى ميل داشت از ماهيت قضايايى كه در مكه مى گذرد آگاه شود، اما از گزارشهاى پراكنده و نامنظمى كه احيانا به وسيله افراد و اشخاص دريافت مى كرد، چيز درستى نمى فهميد. آنچه برايش مسلم شده بود فقط اين مقدار بود كه در مكه سخن نوى به وجود آمده و مكيان سخت براى خاموش كردن آن فعاليت مى كنند، اما آن سخن چيست ؟ و مكيان چرا مخالفت مى كنند؟ هيچ معلوم نيست . برادرش عازم مكه بود، به او گفت :(مى گويند شخصى در مكه ظهور كرده و سخنان تازه اى آورده است و مدعى است كه آن سخنان از طرف خدا به او وحى مى شود، اكنون كه تو به مكه مى روى ، از نزديك تحقيق كن و خبر درست را براى من بياور).
روزها در انتظار برادر بود تا مراجعت كرد. هنگام مراجعت از او پرسيد: (هان ! چه خبر بود و قضيه از چه قرار است ).
تا آنجا كه من توانستم تحقيق كنم ، او مردى است كه مردم را به اخلاق خوب دعوت مى كند، كلامى هم آورده كه شعر نيست .
(منظور من تحقيق بيشتر بود، اين مقدار كافى نيست ، خودم شخصا بايد بروم و از حقيقت اين كار سر در بياورم ).
ابوذر مقدارى آذوقه در كوله بار خود گذاشت و آن را به پشت گرفت و يكسره به مكه آمد. تصميم گرفت هر طور هست با خود آن مردى كه سخن نو آورده ملاقات كند و سخن او را از زبان خودش بشنود. اما نه او را مى شناخت و نه جراءت مى كرد از كسى سراغ او را بگيرد. محيط مكه ، محيط ارعاب و وحشت بود. ابوذر بدون آنكه به كسى اظهار كند متوجه اطراف بود و به سخنان مردم گوش مى داد، شايد نشانه اى از مطلوب بيابد.
مركز اخبار و وقايع مسجدالحرام بود. ابوذر نيز با كوله بار خود به مسجدالحرام آمد. روز را شب كرد و نشانه اى به دست نياورد. پس از آنكه پاسى از شب گذشت ، چون خسته بود همانجا دراز كشيد. طولى نكشيد جوانى از نزديك او عبور كرد. آن جوان نگاهى متجسسانه به سراپاى ابوذر كرد و رد شد. نگاه جوان از نظر ابوذر خيلى معنادار بود. به قلبش خطور كرد شايد اين جوان شايستگى داشته باشد كه راز خودم را با او در ميان بگذارم . حركت كرد و پشت سر جوان راه افتاد، اما جراءت نكرد چيزى اظهار كند به سر جاى خود برگشت .
روز بعد، تمام روز را متفحّصانه در مسجدالحرام به سر برد. آن روز نيز اثرى از مطلوب نيافت شب فرا رسيد و در همانجا دراز كشيد. درست در همان وقت شب پيش ، همان جوان پيدا شد، جلو آمد و با احترام به ابوذر گفت :(آيا وقت آن نرسيده است كه تو به منزل خودت بيايى و شب را در آنجا به سر ببرى ؟). اين را گفت و ابوذر را با خود به منزل برد ابوذر شب را مهمان آن جوان بود، ولى باز هم از اينكه راز خود را با جوان به ميان بگذارد خوددارى كرد.
جوان نيز از او چيزى نپرسيد. صبح زود ابوذر، خداحافظى كرد و به دنبال مقصد خود به مسجدالحرام آمد. آن روز نيز شب شد و ابوذر نتوانست از سخنان پراكنده مردم چيزى بفهمد. همينكه پاسى از شب گذشت ، باز همان جوان آمد و ابوذر را با خود به خانه برد، اما اين نوبت ، جوان سكوت را شكست :(آيا ممكن است به من بگويى براى چه كارى به اين شهر آمده اى ؟)
(اگر با من شرط كنى كه مرا كمك كنى به تو مى گويم ).
(عهد مى كنم كه كمك خود را از تو دريغ نكنم ).
(حقيقت اين است ، مدتهاست در ميان قبيله خودمان مى شنويم كه مردى در مكه ظهور كرده است و سخنانى آورده و مدعى است آن سخنان از جانب خدا به او وحى مى شود. من آمده ام خود او را ببينم و در باره كار او تحقيق كنم ، اولاً عقيده تو در باره اين مرد چيست ؟ و ثانيا آيا مى توانى مرا به او راهنمايى كنى ؟)
ما همان طور كه خودت مى دانى ، اگر مردم اين شهر بفهمند من تو را پيش او مى برم .
(مطمئن باش كه او برحق است و آنچه مى گويد از جانب خداست . صبح من تو را پيش او خواهم برد. جان هر دونفر ما در خطر است . فردا صبح من جلو مى افتم و تو پشت سر من با مقدارى فاصله بيا و ببين من كجا مى روم . من مراقب اطراف هستم . اگر حس كردم خطرى در كار است مى ايستم و خم مى شوم مانند كسى كه مثلاً ظرفى را خالى مى كند. تو به اين علامت متوجه خطر باش و دور شو، اما اگر خطرى پيش نيامد هر جا كه من رفتم تو هم بيا).
فردا صبح ، جوان كه كسى جز (على بن ابيطالب ) نبود، از خانه بيرون آمد و راه افتاد و ابوذر نيز از پشت سرش خوشبختانه با خطرى مواجه نشدند. على ابوذر را به خانه پيغمبر رساند.
(ابوذر) سرگرم مطالعه در احوال و اطوار پيغمبر شد و مرتب آيات قرآن را گوش مى كرد. به جلسه دوم نكشيد كه با ميل و اشتياق اسلام اختيار كرد و با رسول خدا پيمان بست تا زنده است در راه خدا از هيچ ملامتى پروا نداشته باشد و سخن حق را ولو در ذائقه ها تلخ آيد، بگويد.
رسول خدا به او فرمود:(اكنون به ميان قوم خود برگرد و آنها را به اسلام دعوت كن تا دستور ثانوى من به تو برسد).
ابوذر گفت :(بسيار خوب ! اما به خدا قسم پيش از اينكه از اين شهر بيرون بروم ، در ميان اين مردم خواهم رفت و با آواز بلند به نفع اسلام شعار خواهم داد. هرچه باداباد).
ابوذر بيرون آمد وخود را به قلب مكه ؛ يعنى مسجدالحرام رساند. و در مجمع قريش فرياد برآورد:(اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلا اللّهُ وَاَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَرَسُولُهُ).
مكيان با شنيدن اين شعار، بدون آنكه مهلت سؤ ال و جوابى بدهند، به سر اين مرد كه او را اصلاً نمى شناختند ريختند. اگر عباس بن عبدالمطلب خود را به روى ابوذر نينداخته بود، چيزى از ابوذر باقى نمى ماند. عباس به مكيان گفت :(اين مرد از قبيله بنى غفار است . راه كاروان تجارتى قريش از مكه به شام و از شام به مكه در سرزمين اين قبيله است . شما هيچ فكر نمى كنيد كه اگر مردى از آنها را بكشيد، ديگر نخواهيد توانست به سلامت از ميان آنها عبور كنيد؟!).
(ابوذر) از دست قريش نجات يافت ، اما هنوز كاملاً دلش آرام نگرفته بود، با خود گفت ، يك بار ديگر اين عمل را تكرار مى كنم ، بگذار اين مردم اين چيزى را كه دوست ندارند به گوششان بخورد. بشنوند تا كم كم به آن عادت كنند. روز بعد آمد و همان شعار روز پيش را تكرار كرد. باز قريش به سرش ‍ ريختند و با وساطت عباس بن عبدالمطلب نجات يافت .
ابوذر، پس از اين جريان طبق دستور رسول اكرم به ميان قوم خويش رفت و به تعليم و تبليغ و ارشاد آنان پرداخت . همينكه رسول اكرم از مكه به مدينه مهاجرت كرد، ابوذر نيز به مدينه آمد و تا نزديكيهاى آخر عمر خود در مدينه به سر برد. ابوذر صراحت لهجه خود را تا آخر حفظ كرد. به همين جهت در زمان خلافت عثمان ، ابتدا به شام و سپس به نقطه اى در خارج مدينه به نام (ربذه ) تبعيد شد و در همانجا در تنهايى درگذشت . پيغمبراكرم در باره اش فرموده بود:(خدا رحمت كند ابوذر را، تنها زندگى مى كند، تنها مى ميرد، تنها محشور مى شود) (١٣١)

۷
داستان راستان جلد اول و دوم ١٠٨ در بارگاه رستم رستم فرخ ‌زاد، با سپاه گران و ساز و برگ كامل ، براى سركوبى مسلمانان كه قبلاً شكست سختى به ايرانيان داده بودند، وارد قادسيه شد، مسلمانان به سركردگى سعد وقاص تا نزديك قادسيه جلو آمد بودند. سعد، عده اى را ماءمور كرده بود تا پيشاپيش سپاه به عنوان (مقدمة الجيش ) و پيشاهنگ حركت كنند. رياست اين عده با مردى بود به نام زهرة بن عبداللّه . رستم پس ‍ از آنكه شبى در قادسيه به روز آورد، براى آنكه وضع دشمن را از نزديك ببيند سوار شد و به راه افتاد و در كنار اردوگاه مسلمانان بر روى تپه اى ايستاد و مدتى وضع آنها را تحت نظر گرفت . بديهى است نه عدد و نه تجهيزات و ساز و برگ مسلمانان چيزى نبود كه اسباب وحشت بشود. اما در عين حال ، مثل اينكه به قلبش الهام شده بود كه جنگ با اين مردم سرانجام نيكى نخواهد داشت ، رستم همان شب با پيغام ، زهرة بن عبداللّه را نزد خود طلبيد و به او پيشنهاد صلح كرد، اما به اين صورت كه پولى بگيرند و برگردند سر جاى خود.
رستم با غرور و بلندپروازى كه مخصوص خود او بود به او گفت : شما همسايه ما بوديد و ما به شما نيكى مى كرديم . شما از انعام ما بهره مند مى شديد و گاهى كه خطرى از ناحيه كسى شما را تهديد مى كرد، ما از شما حمايت و شما را حفظ مى كرديم ، تاريخ گواه اين مطلب است .
سخن رستم كه به اينجا رسيد زهره گفت :(همه اينها كه راجع به گذشته گفتى صحيح است ، اما تو بايد اين واقعيت را درك كنى كه امروز غير از ديروز است . ما ديگر آن مردم نيستيم كه طالب دنيا و ماديات باشيم . ما از هدفهاى دنيايى گذشته هدفهاى آخرتى داريم . ما قبلاً همان طور بوديم كه تو گفتى ، تا روزى كه خداوند پيغمبر خويش را در ميان ما مبعوث فرمود. او ما را به خداى يگانه خواند. ما دين او را پذيرفتيم . خداوند به پيغمبر خويش وحى كرد كه اگر پيروان تو بر آنچه به تو وحى شده ثابت بمانند، خداوند آنان را بر همه اقوام و ملل ديگر تسلط خواهد بخشيد. هركس به اين دين بپيوندد عزيز مى گردد و هركس تخلف كند خوار و زبون مى شود)
رستم گفت : ممكن است در اطراف دين خودتان توضيحى بدهى ؟.
(اساس و پايه و ركن آن دو چيز است : شهادت به يگانگى خدا و شهادت به رسالت محمد، و اينكه آنچه او گفته است از جانب خداست ).
اينكه عيب ندارد، خوب است ديگر چى ؟
(آزاد ساختن بندگان خدا از بندگى انسانهايى مانند خود) (١٣٢).
اين هم خوب است ، ديگر چى ؟
(مردم همه از يك پدر و مادر زاده شده اند، همه فرزندان آدم و حوا هستند، بنابراين همه برادر و خواهر يكديگرند) (١٣٣).
اين هم بسيار خوب است ! خوب اگر ما اينها را بپذيريم و قبول كنيم ، آيا شما باز خواهيد گشت ؟
(آرى قسم به خدا! ديگر قدم به سرزمينهاى شما نخواهيم گذاشت ، مگر به عنوان تجارت يا براى كار لازم ديگرى از اين قبيل . ما هيچ مقصودى جز اينكه گفتم نداريم ).
راست مى گويى . اما يك اشكال در كار است ، از زمان اردشير در ميان ما مردم ايران سنتى معمول و رايج است كه با دين شما جور درنمى آيد. از آن زمان رسم بر اين است كه طبقات پست از قبيل كشاورزى و كارگر حق ندارند تغيير شغل دهند و به كار ديگر بپردازند. اگر بنا شود آن طبقات به خود يا فرزندان خود حق بدهند كه تغيير شغل و طبقه بدهند و در رديف اشراف قرار بگيرند، پا از گليم خود دارازتر خواهند كرد وبا طبقات عاليه و اعيان و اشراف ستيزه خواهند جست . پس بهتر اين است كه يك بچه كشاورز بداند كه بايد كشاورز باشد و بس ، يك بچه آهنگر نيز بداند كه غير از آهنگرى حق كار ديگر ندارد و همينطور... .
(اما ما از همه مردم براى مردم بهتريم (١٣٤). ما نمى توانيم مثل شما باشيم و طبقاتى آنچنان در ميان خود قائل شويم . ما عقيده داريم امر خدا را در مورد همان طبقات پست اطاعت كنيم . همان طور كه گفتم به عقيده ما همه مردم از يك پدر و مادر آفريده شده اند و همه برادر و برابرند. ما معتقديم به وظيفه خودمان در باره ديگران به خوبى رفتار كنيم و اگر به وظيفه خودمان عمل كنيم ، عمل نكردن آنها به ما زيان نمى رساند. عمل به وظيفه مصونيت ايجاد مى كند).
زهرة بن عبداللّه اينها را گفت و رفت . رستم بزرگان سپاه را جمع كرد و سخنان اين فرد مسلمان را براى آنان بازگو كرد. آنان سخنان آن مسلمان را به چيزى نشمردند. رستم به سعد وقاص پيام داد كه نماينده اى رسمى براى مذاكره پيش مابفرست . سعد خواست هياءتى را ماءمور اين كار كند. اماربعى بن عامر كه حاضر مجلس بود صلاح نديد، گفت :
(ايرانيان اخلاق مخصوصى دارند. همينكه يك هياءت به عنوان نمايندگى به طرفشان برود آن را دليل اهميت خودشان قرار مى دهند و خيال مى كنند ما چون به آنها اهميت مى دهيم هياءتى فرستاده ايم . فقط يك نفر بفرست كافى است ).
خود ربعى ماءمور اين كار شد.
از آن طرف به رستم خبر دادند كه نماينده سعد وقاص آمده است . رستم با مشاورين خود در كيفيت برخورد با نماينده مسلمانان مشورت كرد كه به چه صورتى باشد. به اتفاق كلمه راءى دادند كه بايد به او بى اعتنايى كرد و چنين وانمود كرد كه ما به شما اعتنايى نداريم . شما كوچكتر از اين حرفها هستيد.
رستم براى آنكه جلال و شكوه ايرانيان را به رخ مسلمانان بكشد، دستور داد تختى زرين نهادند و خودش روى آن نشست . فرشهاى عالى گستردند. متكاهاى زربفت نهادند. نماينده مسلمانان ، در حالى كه بر اسبى سوار و شمشير خويش را در يك غلافى كهنه پوشيده و نيزه اش را به يك تار پوست بسته بود، وارد شد. تا نگاه كرد فهميد كه اين زينتها و تشريفات براى اين است كه به رخ او بكشند، متقابلاً براى اينكه بفهماند ما به اين جلال و شكوهها اهميت نمى دهيم و هدف ديگرى داريم ، همينكه به كنار بساط رستم رسيد، معطل نشد اسب خويش را نهيب زد و با اسب داخل خرگاه رستم شد.
ماءمورين به او گفتند:(پياده شو!) قبول نكرد و تا نزديك تخت رستم با اسب رفت ، آنگاه از اسب پياده شد. يكى از متكاهاى زرين را با نيزه سوارخ كرد و لجام اسب خويش را در آن فرو برد و گره زد. مخصوصا پلاس كهنه اى كه جل شتر بود، به عنوان روپوش به دوش خويش افكند. به او گفتند:(اسلحه خود را تحويل بده ، بعد برو نزد رستم )
گفت :(تحويل نمى دهم ، شما از ما نماينده خواستيد و من به عنوان نمايندگى آمده ام ، اگر نمى خواهيد برمى گردم )
رستم گفت : بگذاريد هرطور مايل است بيايد.
ربعى بن عامر، با وقار و طماءنينه خاصى ، در حالى كه قدمها را كوچك برمى داشت و از نيزه خويش به عنوان عصا استفاده مى كرد و عمدا فرشها را پاره مى كرد، تا پاى تخت رستم آمد. وقتى كه خواست بنشيند، فرشها را عقب زد و روى خاك نشست . گفتند: چرا روى فرش ننشستى ؟
گفت :(ما از نشستن روى اين زيورها خوشمان نمى آيد).
مترجم مخصوص رستم از او پرسيد: شما چرا آمده ايد؟
(خدا ما را فرستاده است ، خدا ما را ماءمور كرده بندگان او را از سختيها و بدبختيها رهايى بخشيم و مردم را كه دچار فشار و استبداد و ظلم و ساير كيشها هستند نجات دهيم و آنها را در ظل عدل اسلامى درآوريم (١٣٥)، ما دين خدا را كه بر اين اساس است ، بر ساير ملل عرضه مى داريم . اگر قبول كردند در سايه اين دين خوش و خرم و سعادتمندانه زندگى كنند، ما با آنها كارى نداريم ، اگر قبول نكردند با آنها مى جنگيم ، آنگاه يا كشته مى شويم و به بهشت مى رويم ، يا بر دشمن پيروز مى گرديم ).
بسيار خوب ! سخن شما را فهميديم ، حالا ممكن است فعلاً تصميم خود را تاءخير بيندازيد تا ما فكرى بكنيم و ببينيم چه تصميم مى گيريم .
(چه مانعى دارد، چند روز مهلت مى خواهيد، يك روز يا دو روز؟).
يك روز و دو روز كافى نيست ، ما بايد به رؤ سا و بزرگان خود نامه بنويسيم و آنها بايد مدتها با هم مشورت كنند تا تصميمى گرفته شود.
ربعى كه مقصود آنها را فهميده بود و مى دانست منظور اين است كه دفع الوقت شده باشد گفت :(آنچه پيغمبر ما سنت كرده و پيشوايان ما رفتار كرده اند اين است كه در اينگونه مواقع بيش از سه روز تاءخير جايز ندانيم . من سه روز مهلت مى دهم تا يكى از سه كار را انتخاب كنيد: يا اسلام بياوريد، در اين صورت ما از راهى كه آمده ايم برمى گرديم . سرزمين شما با همه نعمتها مال خودتان ، ما طمع به مال و ثروت و سرزمين شما نبسته ايم ، يا قبول كنيد جزيه بدهيد، يا آماده نبرد باشيد).
معلوم مى شود تو خودت فرمانده كل مى باشى كه با ما قرار مى گذارى .
(خير، من يكى از افراد عادى هستم . اما مسلمانان مانند اعضاى يك پيكرند، همه از همند اگر كوچكترين آنها به كسى امان بدهد، مانند اين است كه همه امان داده اند (١٣٦) همه امان و پيمان يكديگر را محترم مى شمارند).
پس از اين جريان ، رستم كه سخت تحت تاءثير قرار گرفته بود، با زعماى سپاه خويش در كار مسلمانان مشورت كرد، به آنها گفت : چگونه ديديد اينها را؟ آيا در همه عمر سخنى بلندتر و محكمتر و روشنتر از سخنان اين مرد شنيده ايد. اكنون نظر شما چيست ؟
ممكن نيست ما به دين اين سگ درآييم ، مگر نديدى چه لباسهاى كهنه و مندرسى پوشيده بود؟!
شما به لباس چكار داريد، فكر و سخن را ببينيد، عمل و روش را ملاحظه كنيد.
سخن رستم مورد پذيرش آنان قرار نگرفت . آنها آنقدر گرفتار غرور بودند كه حقايق روشن را درك نمى كردند. رستم ديد همعقيده و همفكرى ندارد. پس ‍ از يك سلسله مذاكرات ديگر با نمايندگان مسلمانان و مشورت با زعماى سپاه خود، نتوانست راه حلى پيدا كند، آماده كارزار شد و چنان شكست سختى خورد كه تاريخ كمتر به ياد دارد. جان خويش را نيز در راه خيره سرى ديگران از دست داد (١٣٧).
١٠٩ فرار از بستر پيغمبراكرم ٥٥ سال از عمرش مى گذشت كه با دخترى به نام عايشه ازدواج كرد. ازدواج اول پيغمبر با خديجه بود كه قبل از او دو شوهر كرده بود، و به علاوه پانزده سال از خودش بزرگتر بود. ازدواج با خديجه در سن ٢٥ سالگى پيغمبر و چهل سالگى خديجه صورت گرفت و خديجه ٢٥ سال به عنوان زن منحصر بفرد پيغمبر در خانه پيغمبر بود و فرزندانى آورد و در ٦٥ سالگى وفات كرد. پس از خديجه پيغمبر با يك بيوه ديگر به نام (سوده ) ازدواج كرد. بعد از او با عايشه كه دختر خانه بود و قبلاً شوهر نكرده بود و مستقيما از خانه پدر به خانه پيغمبر مى آمد، ازدواج كرد.
پس از عايشه نيز، با آنكه پيغمبر زنان متعدد گرفت ، هيچكدام دختر خانه نبودند، همه بيوه و غالبا سالخورده و احيانا صاحب فرزندان برومندى بودند.
عايشه همواره در ميان زنان پيغمبر به خود مى باليد و مى گفت :(من تنها زنى هستم كه با غير پيغمبر آميزش نكرده ام . او به زيبايى خود نيز مى باليد و اين دو جهت او را مغرور كرده بود و احيانا پيغمبر را ناراحت مى كرد).
عايشه پيش خود انتظار داشت با بودن او، پيغمبر به زن ديگر التفات نكند؛ زيرا طبيعى است براى يك مرد با داشتن زنى جوان و زيبا، به سر بردن با زنانى سالخورده و بى بهره از زيبايى جز تحمل محروميت و ناكامى چيز ديگر نيست ، خصوصا اگر مانند پيغمبر بخواهد رعايت حق و نوبت همه را در كمال دقت و عدالت بنمايد.
اما پيغمبر كه ازدواجهاى متعددش بر مبنانى مصالح اجتماعى و سياسى آن روز اسلام بود، نه بر مبانى ديگر، به اين جهات التفاتى نمى كرد و از آن تاريخ تا آخر عمر كه مجموعا در حدود ده سال بود زنان متعددى از ميان زنان بى سرپرست ، كه شوهرهاشان كشته شده بودند، يا به علت ديگر بى سرپرست شده بودند، به همسرى انتخاب كرد.
بيشتر موضوع ديگرى كه احيانا سبب ناراحتى عايشه مى شد، اين بود كه پيغمبر هيچ وقت تمام شب را در بستر نمى ماند، يك سوم شب و گاهى نيمى از شب و گاهى بيشتر از آن را در خارج از بستر به حال عبادت و تلاوت قرآن و استغفار به سر مى برد (١٣٨).
شبى نوبت عايشه بود، پيغمبر همينكه خواست بخوابد جامه و كفشهاى خود را در پايين پاى خود نهاد، سپس به بستر رفت . پس از مكثى به خيال اينكه عايشه خوابيده است ، آهسته حركت كرد و كفشهاى خويش را پوشيد و در را باز كرد و آهسته بست و بيرون رفت . اما عايشه هنوز بيدار بود و خوابش نبرده بود. اين جريان براى عايشه خيلى عجيب بود؛ زيرا شبهاى ديگر مى ديد كه پيغمبر از بستر برمى خيزد و در گوشه اى از اطاق به عبادت مى پردازد، اما براى او بى سابقه بود كه شبى كه نوبت او است پيغمبر از اطاق بيرون رود. با خود گفت من بايد بفهمم پيغمبر كجا مى رود، نكند به خانه يكى ديگر از زنها برود، با خود گفت آيا واقعا پيغمبر چنين كارى خواهد كرد و شبى را كه نوبت من است در خانه ديگرى به سر خواهد برد؟!.
اى كاش ساير زنانش بهره اى از جوانى و زيبايى مى داشتند و حرمسرايى از زيبارويان تشكيل داده بود. او چنين كارى هم كه نكرده و مشتى زنان سالخورده و بيوه دور خود جمع كرده است ، به هر حال بايد بفهمم او در اين وقت شب ، به اين زودى كه هنوز مرا خواب نبرده به كجا مى رود؟
عايشه فورا جامه هاى خويش را پوشيد و مانند سايه به دنبال پيغمبر راه افتاد. ديد پيغمبر يكسره از خانه به طرف بقيع كه در كنار مدينه بود و به دستور پيغمبر آنجا را قبرستان قرار داده بودند، رفت و در كنارى ايستاد. عايشه نيز آهسته از پشت سر پيغمبر رفت و خود را در گوشه اى پنهان كرد. ديد پيغمبر سه بار دستها را به سوى آسمان بلند كرد، بعد راه خود را به طرفى كج كرد. عايشه نيز به همان طرف رفت پيغمبر راه رفتن خود را تند كرد. عايشه نيز تند كرد. پيغمبر به حال دويدن درآمد. عايشه نيز پشت سرش دويد. بعد پيغمبر به طرف خانه راه افتاد. عايشه ، مثل برق ، قبل از پيغمبر خود را به خانه رساند و به بستر رفت . وقتى كه پيغمبر وارد شد، نفس تند عايشه را شنيد، فرمود:(عايشه ! چرا مانند اسبى كه تند دويده باشد نفس نفس مى زنى ؟).
چيزى نيست يا رسول اللّه !
(بگو اگر نگويى خداوند مرا بى خبر نخواهد گذاشت ).
پدر و مادرم قربانت ! وقتى كه تو بيرون رفتى من هنوز بيدار بودم ، خواستم بفهمم تو اين وقت شب كجا مى روى ؟ دنبال سرت بيرون آمدم ، در تمام اين مدت از دور ناظر احوالت بودم !!
(پس آن شبحى كه در تاريكى هنگام برگشتن به چشمم خورد، تو بودى ؟).
بلى يا رسول اللّه !
پيغمبر در حالى كه مشت خود را آهسته به پشت عايشه مى زد فرمود:(آيا براى تو اين خيال پيدا شد كه خدا و پيغمبر خدا به تو ظلم مى كنند، و حق تو را به ديگرى مى دهند؟).
يا رسول اللّه ! آنچه مردم مكتوم مى دارند، خدا همه آنها را مى داند و تو را آگاه مى كند؟
(آرى ، جريان رفتن من امشب به بقيع اين بود كه فرشته الهى جبرئيل آمد و مرا بانگ زد و بانگ خويش را از تو مخفى كرد. من به او پاسخ دادم و پاسخ خود را از تو مكتوم داشتم . چون گمان كردم تو را خواب ربوده ، نخواستم تو را بيدار كنم و بگويم براى استماع وحى الهى بايد تنها باشم . به علاوه ترسيدم تو را وحشت بگيرد، اين بود كه آهسته از اطاق بيرون رفتم . فرشته خدا به من دستور داد بروم به بقيع و براى مدفونين بقيع طلب آمرزش ‍ كنم ).
يا رسول اللّه ! من اگر بخواهم براى مردگان طلب آمرزش كنم چه بگويم .
(بگو:
(اَلسَّلامُ عَلى اَهْلِ الدِّيارِ مِنَ الْمُؤْمِنينَ وَالْمُسْلِمينَ وَيَرْحَمُ اللّهُ الْمُسْتَقْدِمينَ مِنّا وَالْمُسْتَاءْخِرينَ فَانّا اِنْشاءَاللّهُ للاحِقُونَ) (١٣٩).
١١٠ برنامه كار پس از قتل عثمان و زمينه انقلابى كه فراهم شده بود كسى جز على عليه السلام نامزد خلافت نبود، مردم فوج فوج آمدند و بيعت كردند. در روز دوم بيعت ، على عليه السلام بر منبر بالا رفت و پس از حمد و ثناى الهى و درود بر خاتم انبيا و يك سلسله مواعظ به سخنان خود اين طور ادامه داد:
(اَيُّهَالنّاسُ! پس از آنكه رسول خدا از دنيا رفت ، مردم به ابوبكر را به عنوان خلافت انتخاب كردند. و ابوبكر عمر را جانشين معرفى كرد. عمر تعيين خليفه را به عهده شورا گذاشت و نتيجه شور اين شد كه عثمان خليفه شد. عثمان طورى عمل كرد كه مورد اعتراض شما واقع شد، آخر كار در خانه خود محاصره شد و به قتل رسيد. سپس شما به من رو آورديد و به ميل و رغبت خود با من بيعت كرديد. من مردى از شما و مانند شما هستم ، آنچه براى شماست براى من است و آنچه به عهده شماست به عهده من است . خداوند اين در را ميان شما و اهل قبيله باز كرده است و فتنه مانند پاره هاى شب تاريك روآورده است . بار خلافت را كسى مى تواند به دوش بگيرد كه هم توانا و صابر باشد و هم بصير و دانا. روش من اين است كه شما را به سيرت و روش پيغمبر باز گردانم . هرچه وعده دهم اجرا خواهم كرد به شرط آنكه شما هم استقامت و پايدارى بورزيد و البته از خدا بايد يارى بطلبيم . بدانيد كه من براى پيغمبر بعد از وفاتش آنچنان كه در زمان حياتش ‍ بودم .
شما انظباط و اطاعت را حفظ كنيد. به هرچه مى گويم عمل كنيد. اگر چيزى ديديد كه به نظرتان عجيب و غير قابل قبول آمد در رد و انكار شتاب نكنيد. من در هر كارى تا وظيفه اى تشخيص ندهم و عذرى نزد خدا نداشته باشم اقدام نمى كنم . خداى بينا همه ما را مى بيند و به همه كارها احاطه دارد
من طبعا رغبتى به تصدى خلافت ندارم ؛ زيرا از پيغمبر شنيدم :(هركس بعد از من زمان امور امت را به دست بگيرد در روز قيامت بر صراط نگهداشته مى شود و فرشتگان نامه اعمال او را جلوش باز مى كنند، اگر عادل و دادگستر باشد خداوند او را به موجب همان عدالت نجات مى دهد و اگر ستمگر باشد، صراط تكانى مى خورد كه بند او بند از باز مى شود و سپس به جهنم سقوط مى كند.
اما چون شما اتفاق راءى حاصل كرديد و مرا به خلافت برگزيديد، براى من شانه خالى كردن امكان نداشت )
آنگاه به طرف راست و چپ منبر نگاه كرد و مردم را از نظر گذراند و به كلام خود چنين ادامه داد:
(ايهالناس ! من الا ن اعلام مى كنم ، آن عده كه از جيب مردم و بيت المال جيب خود را پر كرده املاكى سر هم كرده اند، نهرها جارى كرده اند، بر اسبان عالى سوار شده اند، كنيزكان زيبا و نرم اندام خريده اند و در لذات دنيا غرق شده اند، فردا كه جلو آنها را بگيرم و آنچه از راه نامشروع به دست آورده اند از آنها باز بستانم و فقه به اندازه حقشان نه بيشتر برايشان باقى گذارم ، نيايند و بگويند على بن ابيطالب ما را اغفال كرد. من امروز در كمال صراحت مى گويم ، تمام مزايا را لغو خواهم كرد، حتى امتياز مصاحبت پيغمبر و سوابق خدمت به اسلام را هركس درگذشته به شرف مصاحبت پيغمبر نايل شده و توفيق خدمت به اسلام را پيدا كرده اجر و پاداشش با خداست . اين سوابق درخشان سبب نخواهد شد كه ما امروز در ميان آنها و ديگران تبعيض قائل شويم . هركس امروز نداى حق را اجابت كند و به دين ما داخل شود و به قبله ما رو كند، ما براى او امتيازى مساوى با مسلمانان اوليه قائل مى شويم . شما بندگان خداييد و مال مال خال خداست و بايد بالسويه در ميان همه شما تقسيم شود. هيچكس از اين نظر بر ديگرى برترى ندارد. فردا حاضر شويد كه مالى در بيت المال هست و بايد تقسيم شود).
روز ديگر مردم آمدند، خودش هم آمد، موجودى بيت المال را بالسويه تقسيم كرد. به هر نفر سه دينار رسيد. مردى گفت :(يا على ! تو به من سه دينار مى دهى و به غلام من نيز كه تا ديروز برده من بود سه دينار مى دهى ؟)
على فرمود:(همين است كه ديدى ).
عده اى كه از سالها پيش به تبعيض و امتياز عادت كرده بودند مانند طلحه و زبير و عبداللّه بن عمر و سعيد بن عاص و مروان حكم آن روز از قبول سهميه امتناع كردند و از مسجد بيرون رفتند.
روز بعد كه مردم در مسجد جمع شدند، اين عده هم آمدند، اما جدا از ديگران گوشه اى دور هم نشستند و به نجوا و شور پرداختند؛ پس از مدتى وليد بن عقبه را از ميان خود انتخاب كردند و نزد على فرستادند.
وليد به حضور على عليه السلام آمد و گفت : يا ابالحسن ! اولاً تو خودت مى دانى كه هيچكدام از ما كه اينجا نشسته ايم به واسطه سوابق تو در جنگهاى ميان اسلام و جاهليت از تو دل خوشى نداريم . غالبا از هر كدام ما يك نفر يا دو نفر در آن روزها به دست تو كشته شده است . از جمله پدر خودم در بدر به دست تو كشته شد. اما از اين موضوع با دو شرط مى توانيم صرف نظر كنيم و با تو بيعت كنيم ، اگر تو آن دو شرط را بپذيرى :
يكى اينكه : سخن ديروز خود را پس بگيرى ، به گذشته كار نداشته باشى و عطف به ماسبق نكنى . در گذشته هرچه شده شده ، هركس در دوره خلفاى گذشته از هر راه مالى به دست آورده آورده . تو كار نداشته باش كه از چه راه بوده . تو فقط مراقب باش كه در زمان خودت حيف و ميلى نشود.
دوم اينكه : قاتلان عثمان را به ما تحويل ده كه از آنها قصاص كنيم و اگر ما از ناحيه تو امنيت نداشته باشيم ناچاريم تو را رها كنيم و برويم در شام به معاويه ملحق شويم !!
على عليه السلام فرمود:(اما موضوع خونهايى كه در جنگ اسلام و جاهليت ريخته شد، من مسؤ وليتى ندارم زيرا آن جنگها جنگ شخصى نبود، جنگ حق و باطل بود، شما اگر ادعايى داريد بايد از جانب باطل ، عليه حق عرض ‍ حال بدهيد، نه عليه من . اما موضوع حقوقى كه در گذشته پامال شده من شرعا وظيفه دارم كه حقوق پامال شده را به صاحبانش برگردانم ، در اختيار من نيست كه ببخشم و صرف نظر كنم . و اما موضوع قاتلان عثمان ! اگر من وظيفه شرعى خود را تشخيص مى دادم آنها را ديروز قصاص مى كردم و تا امروز مهلت نمى دادم ).
وليد پس از شنيدن اين جوابها حركت كرد و رفت و به رفقاى خود گزارش ‍ داد، آنها دانستند و بر آنها مسلم شد كه سياست على قابل انعطاف نيست ، از آن ساعت شروع كردند به تحريك و اخلال .
گروهى از دوستان على عليه السلام آمدند نزد آن حضرت و گفتند:(عن قريب اين دسته قتل عثمان را بهانه خواهند كرد و آشوبى بپا خواهد شد. اما قتل عثمان بهانه است ، درد اصلى اينها مساواتى است كه تو ميان اينها و تازه مسلمانهاى ايرانى و غير ايرانى برقرار كرده اى . اگر تو امتياز اينها را حفظ كنى و در تصميم خود تجديد نظر كنى ، غائله مى خوابد).
چون ممكن بود اين اعتراض براى بسيارى از دوستان على پيدا شود كه : اين قدر اصرار براى رعايت مساوات چرا؟ لهذا على عليه السلام روز ديگر در حالى كه شمشيرى حمايل كرده بود و لباسش را دو پارچه ساده تشكيل مى داد كه يكى را به كمر بسته بود و ديگرى را روى شانه انداخته بود، به مسجد رفت و بالاى منبر ايستاد و به كمان خود تكيه كرد، خطاب به مردم گفت :
(خداوند را كه معبود ماست شكر مى كنيم . نعمتهاى عيان و نهان او شامل حال ماست . تمام نعمتهاى او منت و فضل است بدون اينكه ما از خود استحقاق و استقلالى داشته باشيم . براى اين كار كه ما را بيازمايد كه شكر مى كنيم يا كفران ، افضل مردم در نزد خدا آن كس است كه خدا را بهتر اطاعت كند و سنت پيغمبر را بهتر و بيشتر پيروى كند و كتاب خدا را بهتر زنده نگاهدارد. ما براى كسى نسبت به كسى جز به مقياس طاعت خدا و پيغمبر، برترى قائل نيستيم . اين كتاب خداست در ميان ما و شما و آن هم سنت و سيره روشن پيغمبر شما كه آگاهيد و مى دانيد).
آنگاه اين آيه كريمه را تلاوت كرد:
( يا اَيُّهَالنّاسُ اِنّا خَلَقْناكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَاُنْثى وَجَعَلْناكُمْ شُعُوباً وَقَبائِلَ لِتَعارَفُوا اِنَّ اَكْرَمَكُمْ عِنْدَاللّهِ اَتْقيكُمْ ) (١٤٠).
پس از اين خطبه ، براى دوست و دشمن قطعى و مسلم شد كه تصميم على قطعى است ، هركس تكليف خود را فهميد، آن كس كه مى خواست وفادار بماند وفادار ماند و آن كس كه به چنين برنامه اى نمى توانست تن بدهد، يا مانند عبداللّه عمر كناره گيرى و انزوا اختيار كرد و يا مانند طلحه و زبير و مروان تا پاى جنگ و خونريزى حاضر شد (١٤١).
١١١ خوابى يا بيدار؟ حبه عرنى و نوف بكالى ، شب را در صحن حياط دارالاماره كوفه خوابيدند. بعد از نيمه شب ديدند اميرالمؤمنين على عليه السلام آهسته از داخل قصر به طرف صحن حيات مى آيد، اما با حالتى غير عادى : دهشت فوق العاده اى بر او مستولى است ، قادر نيست تعادل خود را حفظ كند، دست خود را به ديوار تكيه داده و خم شده و با كمك ديوار قدم به قدم پيش مى آيد و با خود آيات آخر (١٩٠ ١٩٤) سوره آل عمران را زمزمه مى كند:
(اِنَّ فى خَلّقِ السَّمواتِ وَاْلاَرْضِ وَاخْتِلافِ اللَّيْلِ وَالنَّهارِ لَآياتٍ لاِوُلِى اْلاَلْبابِ)
(همانا در آفرينش حيرت آور و شگفت انگيز آسمانها و زمين و در گردش منظم شب و روز نشانه هايى است براى صاحبدلان و خردمندان ).
(اَلَّذينَ يَذْكُرُونَ اللّهَ قِياماً وَقُعُوداً وَعَلى جُنُوبِهِمْ وَيَتَفَكَّرُونَ فى خَلْقِ السَّمواتِ وَاْلاَرْضِ رَبَّنا ما خَلَقْتَ هذا باطِلاً سُبْحانِكَ فَقِنا عَذابَ النّارِ)
(آنان كه خدا را در همه حال و همه وقت به ياد دارند
و او را فراموش نمى كنند، چه نشسته و چه ايستاده و چه به پهلو خوابيده
و در باره خلقت آسمانها و زمين در انديشه فرو مى روند،
پروردگارا! اين دستگاه با عظمت را به عبث نيافريده اى ، تو منزهى از اينكه كارى به عبث بكنى ،
پس ما را از آتش كيفر خود نگهدارى كن ).
(رَبَّنا اِنَّكَ مَنْ تُدْخِلِ النّارَ فَقَدْ اَخْزَيْتَهُ وَما لِلظّالِمينَ مِنْ اَنْصارٍ)
(پروردگارا! هركس را كه تو عذاب كنى و به آتش ببرى بى آبرويش كرده اى ، ستمگران يارانى ندارند).
(رَبَّنا اِنَّنا سَمِعْنا مُنادِياً يُنادى لِلاْ يمانِ اَنْ آمِنُوا بِربِّكُمْ فَآمَنّا رَبَّنا فَاغْفِرْ لَنا ذُونُوبَنا وَكَفِّرْ عَنّا سَيِّئآتِنا وَتَوَفَّنا مَعَ اْلاَبْرارِ)
پروردگارا! ما نداى منادى ايمان را شنيديم كه به پروردگار خود ايمان بياوريد، ما ايمان آورديم ، پس ما را ببخشاى و از گناهان ما درگذر و ما را در شمار نيكان نزد خود ببر).
( رَبَّنا وَآتِنا ما وَعَدْتَنا عَلى رُسُلِكَ ولا تُخْزِنا يَوْمَ الْقِيامَةِ اِنَّكَ لا تُخْلِفُ الْميعادَ )
(پروردگارا! آنچه به وسيله پيغمبران وعده داده اى نصيب ما كن ، ما را در روز رستاخيز بى آبرو مكن ، البته تو هرگز وعده خلافى نمى كنى ).
همينكه اين آيات را به آخر رساند از سر گرفت . مكرر اين آيات را در حالى كه از خود بيخود شده بود و گويى هوش از سرش پريده بود تلاوت كرد.
(حبه و نوف ) هر دو در بستر خويش آرميده بودند و اين منظره عجيب را از نظر مى گذراندند. حبه مانند بهت زدگان خيره خيره مى نگريست .
اما (نوف ) نتوانست جلو اشك چشم خود را بگيرد و مرتب گريه مى كرد تا اينكه على عليه السلام به نزديك خوابگاه حبه رسيد و گفت :
(خوابى يا بيدار؟)
بيدارم يا اميرالمؤمنين ! تو كه از هيبت و خشيت خدا اينچنين هستى پس ‍ واى به حال ما بيچارگان !
اميرالمؤمنين چشمها را پايين انداخت و گريست ، آنگاه فرمود:(اى حبه ! همگى ما روزى در مقابل خداوند نگهداشته خواهيم شد و هيچ عملى از اعمال ما بر او پوشيده نيست . او به من و تو از رگ گردن نزديكتر است ، هيچ چيز نمى تواند بين ما و خدا حائل شود).
آنگاه به نوف خطاب كرد:(خوابى ؟).
نه يا اميرالمؤمنين ! بيدارم مدتى است كه اشك مى ريزم .
(اى نوف ! اگر امروز از خوف خدا زياد بگريى فردا چشمت روشن خواهد شد.
اى نوف ! هر قطره اشكى كه از خوف خدا از ديده اى بيرون آيد درياهايى از آتش را فرو مى نشاند.
اى نوف ! هيچكس مقام و منزلتش بالاتر از كسى نيست كه از خوف خدا بگريد و به خاطر خدا دوست بدارد.
اى نوف ! آن كس كه خدا را دوست بدارد و هر چه را دوست مى دارد به خاطر خدا دوست بدارد، چيزى را بر دوستى خدا ترجيح نمى دهد و آن كس كه هر چه را دشمن مى دارد به خاطر خدا دشمن بدارد، از اين دشمنى جز نيكى (١٤٢) به او نخواهد رسيد. هرگاه به اين درجه رسيديد حقايق ايمان را به كمال دريافته ايد.)
سپس لختى حبه و نوف را موعظه كرد و اندرز داد. آخرين جمله اى كه گفت اين بود:(از خدا بترسيد، من به شما ابلاغ كردم ).
آنگاه از آن دو نفر گذشت و سرگرم احوال خود شد، به مناجات پرداخت ، مى گفت :(خدايا! اى كاش مى دانستم هنگامى كه از تو غفلت مى كنم تو از من رومى گردانى يا باز به من توجه دارى ؟! اى كاش مى دانستم در اين خوابهاى طولانيم و در اين كوتاهى كردنم در شكرگزارى ، حالم نزد تو چگونه است ؟!).
حبه و نوف گفتند:(به خدا قسم ! دائما راه رفت و حالش همين بود تا صبح طلوع كرد) (١٤٣)
١١٢ كابين خون نزديك بود جنگ صفين پايان يابد و به شكست نهايى سپاه شام منتهى شود كه حيله عمروبن العاص جلو شكست شاميان را گرفت و مبارزه را متوقف كرد. او پس از اينكه احساس كرد چيزى به شكست قطعى باقى نمانده است ، دستور داد قرآنها را بر سر نيزه ها كنند به علامت اينكه ما حاضريم كتاب خد را ميان خود و شما حاكم قرار دهيم .
همه افراد با بصيرت ، از اصحاب على ، مى دانستند حيله اى بيش نيست ، منظور متوقف كردن عمليات جنگى براى جلوگيرى از شكست است ؛ زيرا مكرر قبل از آنكه كار به اينجاها بكشدهمين پيشنهاد از طرف على شده بود و آنها قبول نكرده بودند.
اما گروهى مردم قشرى و ظاهربين ، بدون آنكه انظباط نظامى را رعايت كنند و منتظر دستور فرمانده كل بشوند، عمليات جنگى را متوقف كردند به اين نيز قناعت نكرده پيش على عليه السلام آمدند و با منتهاى اصرار از آن حضرت خواستند فورا دستور دهد عمليات جنگى در جبهه جنگ بكلى متوقف شود. آنها معتقد بودند در اين حال اگر كسى بجنگد با قرآن جنگيده است !!! على عليه السلام فرمو: گول اين كار را نخوريد كه خدعه اى بيش ‍ نيست . دستور قرآن اين است كه ما به جنگ ادامه دهيم . آنها هرگز حاضر نبوده و نيستند به قرآن عمل شود. اختلاف ما و آنها بر سر عمل به قرآن است . اكنون كه نزديك است ما به نتيجه برسيم و آنها را ريشه كن كنيم دست به اين نيرنگ زده اند)
گفتند: پس از آنكه آنها رسما مى گويند ما حاضريم قرآن را ميان خود و شما حاكم قرار دهيم ، براى ما جنگيدن با آنها جايز نيست . از اين پس جنگ با آنها جنگ با قرآن است . اگر فورا دستور متاركه ندهى در همين جا خود را قطعه قطعه خواهيم كرد!!!
ديگر ايستادگى فايده نداشت . انشعاب سختى به وجود آمده بود. اگر على عليه السلام در عقيده خود پافشارى مى كرد قضايا به نحو بسيار بدترى به نفع دشمن و شكست خودش خاتمه مى يافت . دستور داد موقتا عمليات جنگى خاتمه يابد و سربازان ، جبهه جنگ را رها كنند.
عمروبن العاص و معاويه كه ديدند نقشه آنها گرفت فوق العاده خوشحال شدند و از اينكه ديدند تيرشان به هدف خورد و در ميان اصحاب على نفاق و اختلاف افتاد در پوست خود نمى گنجيدند، اما نه معاويه و نه عمروبن العاص و نه هيچ سياستمدار ديگرى هراندازه پيش بين و دورانديش ‍ مى بود نمى توانست حدس بزند اين جريان كوچك ، مبداء تكوين يك مسلك و يك طرز تفكر بالخصوص در مسائل دينى اسلامى و تشكيل يك فرقه خطرناك بر اساس آن خواهد شد كه حتى براى خود معاويه و خلفاى مانند او، بعدها مزاحمتهاى سخت ايجاد خواهد كرد.
چنين مسلكى و روش و طرز تفكرى به وجود آمد و چنان فرقه اى تشكيل شد، ياغيان لشكر على كه به نام (خوارج ) ناميده شدند در آن روز تاريخى در منتهاى استبداد و خودسرى جلو ادامه جنگ را گرفتند و به قرار حكميت تسليم شدند. قرار شد دو طرف از جانب خود، نماينده معين كنند و نمايندگان بنشينند و بر مبناى قرآن حكميت كنند. از طرف معاويه عمروبن العاص معين شد. على خواست عبداللّه بن عباس را كه حريف عمروبن العاص بود معين كند. در اينجا نيز خوارج دخالت كردند و به بهانه اينكه داور بايد بى طرف باشد و عبداللّه بن عباس طرفدار و خويشاوند على است ، مانع شدند و خودشان مرد نالايقى را نامزد كردند.
حكميت بدون آنكه توافق واقعى صورت گرفته باشد، با خدعه ديگرى كه عمروبن العاص به كار برد. بى نتيجه خاتمه يافت .
جريان حكميت آنقدر شكل مسخره به خود گرفت و جنبه جدى خود را از دست داد كه كوچكترين اثر اجتماعى بر آن ، حتى براى معاويه و عمروبن العاص مترتب نشد. سود كلى كه معاويه و عمرو از اين جريان بردند همان بود كه مبارزه را متوقف كردند و در ميان ياران على اختلاف انداختند و ضمنا فرصت كافى براى تجديد قوا و فعاليتهاى ديگر برايشان پيدا شد.
از آن طرف همينكه بر خوارج روشن شد كه تمام مقدمات گذشته قرآن بر نيزه كردن و پيشنهاد حكميت همه نيرنگ و خدعه بوده است ، فهميدند اشتباه كرده اند اما اشتباه خود را به اين صورت تقرير كردند كه اساسا بشر حق حكومت و حكميت ندارد، حكومت حق خداست و داور كتاب خدا. آنها مى خواستند اشتباه گذشته خود را جبران كنند، اما از راهى رفتند كه دچار اشتباهى بسيار خطرناكتر شدند.
اشتباه اول آنها صرفا يك اشتباه نظامى و سياسى بود. اشتباه نظامى هراندازه بزرگ باشد مربوط است به زمان و مكان محدود و قابل جبران است ، اما اشتباه دوم آنها يك اشتباه فكرى و ابداع يك فلسفه غلط در مسائل اجتماعى اسلام بود كه اساس اسلام را تهديد مى كرد و قابل جبران نبود.
خوارج شعارى بر اساس اين طرز تفكر به وجود آوردند و آن اينكه :(لا حُكْمَ اِلاّللّهِ؛ يعنى جز خدا كسى حق ندارد در ميان مردم حكم كند).
على عليه السلام مى فرمود:(اين سخن درستى است كه براى مقصود نادرستى به كار مى رود. حكم يعنى قانون ، قانونگزارى البته حق خداست و حق كسى است كه خدا به او اجازه داده است . اما مقصود خوارج از اين جمله اين است كه حكومت مخصوص خداست ، در صورتى كه جامعه بشرى به هر حال نيازمند به مدير و گرداننده و اجرا كننده قانون است ) (١٤٤).
خوارج بعدها ناچار شدند تا حدودى معتقدات خود را تعديل كنند. خوارج از اين نظر كه حكميت غير خدا گناه بوده است و آنها مرتكب گناه شده اند توبه كردند. و چون على عليه السلام - هم در نهايت امر، تسليم حكميت شده بود از او تقاضا كردند كه تو هم توبه كن . على فرمود:(متاركه جنگ و ارجاع به حكميت اشتباه بود، مسؤ ول اشتباه هم كه شما بوديد نه من . اما اينكه حكميت مطلقا اشتباه است و جايز نيست ، مورد قبول من نيست ).
خوارج دنباله فكر و عقيده خود را گرفتند و على عليه السلام را به عنوان اينكه حكميت را جايز مى داند، تكفير كردند!! كم كم براى عقيده مذهبى خود شاخ و برگهايى درست كردند و به صورت يك فرقه مذهبى كه با ساير مسلمين در بسيارى از مسائل اختلاف نظر دشتند درآمدند. صفت بارز مسلك آنها خشونت و قشرى بودن بود. در باب امر به معروف گفتند هيچ شرط و قيدى ندارد و بايد بى محابا و بيباكانه مبارزه كرد.
تا وقتى كه خوارج تنها به اظهار عقيده قناعت كرده بودند، على عليه السلام متعرض آنها نشد، حتى به تكفير خود از طرف آنها اهميت نداد و حقوق آنها را از بيت المال قطع نكرد و با منتهاى جوانمردى به آنها آزادى در اظهار عقيده و بحث و گفتگو داد، اما از آن وقت كه به عنوان امر به معروف و نهى از منكر، رسما شورش كردند دستور سركوبى آنها را داد.
در نهروان ميان آنها و على عليه السلام جنگ شد و على شكست سختى به آنها داد. مبارزه با خوارج از آن نظر كه مردمى معتقد و مؤمن بودند بسيار كار مشكلى بود؛ آنها مردمى بودند كه به اعتراف دوست و دشمن دروغ نمى گفتند، صراحت لهجه عجيبى داشتند، عبادت مى كردند، آثار سجده در پيشانى بسيارى از آنها نمايان بود، بسيار قرآن تلاوت مى كردند، شب زنده دار بودند؛ اما بسيار جاهل و سبك مغز بودند، اسلام را به صورتى بسيار خشك و جامد و بى روح مى شناختند و معرفى مى كردند.
كمتر كسى مى توانست خود را براى جنگ و ريختن خون چنين مردمى آماده كند. اگر شخصيت بارز و فوق العاده على نبود، سربازان به جنگ اينها نمى رفتند. على عليه السلام مبارزه با خوارج را يكى از افتخارات بزرگ منحصر بفرد خود مى داند، مى گويد:(اين من بودم كه چشم فتنه را از كاسه سر درآوردم ، غير از من احدى جراءت چنين كارى نداشت ) (١٤٥).
راستى همين طور بود، تنها على بود كه به ظاهر آراسته و جنبه قدس مآبى آنها اهميت نمى داد و آنها را با همه جنبه هاى زاهد منشى و عابد مآبى ، خطرناكترين دشمن دين مى دانست . على مى دانست كه اگر اين فلسفه و اين طرز تفكر كه طبعا در ميان عوام الناس طرفداران زياد پيدا مى كند در عالم اسلام ريشه بگيرد، دنياى اسلام دچار چنان جمود و قشريگرى خواهد شد كه اين درخت را از ريشه خشك خواهد كرد. مبارزه با خوارج از نظر على عليه السلام مبارزه با يك عده چند هزار نفرى نبود، مبارزه با جمود فكرى و استنباطهاى جاهلانه و يك فلسفه غلط در زمينه مسائل اجتماعى اسلام بود. چه كسى غير از على قادر بود در چنين جبهه اى وارد مبارزه شود.
جنگ نهروان ضربت سختى بر خوارج وارد كرد كه ديگر نتوانستند آن طور كه انتظار مى رفت جايى براى خود در عالم اسلام باز كنند. مبارزه على با آنها بهترين سندى بود براى خلفاى بعدى كه جهاد با اينها را مشروع و لازم جلوه دهند. اما باقيمانده خوارج دست از فعاليت برنداشتند.
سه نفر از اينان در مكه دور هم جمع شدند و به خيال خود به بررسى اوضاع عالم اسلام پرداختند؛ چنين نتيجه گرفتند كه تمام بدبختيها و بيچارگيهاى عالم اسلام زير سر سه نفر است : على ، معاويه و عمروبن العاص .
على همان كسى بود كه اينها ابتدا سرباز او بودند. معاويه و عمروبن العاص ‍ هم همانهايى بودند كه حيله سياسى و خدعه نظاميشان موجب تشكيل چنين فرقه خطرناك و بيباكى شده بود.
اين سه نفر كه يكى عبدالرحمن بن ملجم بود و ديگرى برك بن عبداللّه نام داشت و سومى عمرو بن بكر تميمى در كعبه با هم پيمان بستند و هم قسم شدند كه آن سه نفر را كه در راءس مسلمين قرار دارند در يك شب ، يعنى در شب نوزدهم رمضان (يا هفدهم رمضان ) بكشند. عبدالرحمن نامزد قتل على و برك ماءمور قتل معاويه و عمرو بن بكر متعهد كشتن عمرو بن العاص ‍ شد. با اين پيمان و تصميم از يكديگر جد شدند و هر كدام به طرف حوزه ماءموريت خود حركت كردند. عبدالرحمن به طرف كوفه مقر خلافت على راه افتاد. برك به طرف شام ، مركز حكومت معاويه رفت و عمرو بن بكر به جانب مصر، محل فرماندهى عمروابن العاص ، روان شد.
دو نفر از اينها؛ يعنى برك بن عبداللّه و عمروبن بكر، كار مهمى از پيش ‍ نبردند؛ زير برك كه ماءمور كشتن معاويه بود تنها توانست در آن شب معهود ضربتى از پشت سر بر سرين معاويه وارد كند كه آن ضربت با معالجه پزشك بهبود يافت . عمرو بن بكر نيز كه قرار بود عمروبن العاص را به قتل برساند، شخصا عمروابن العاص را نمى شناخت . اتفاقا در آن شب عمرو بيمار بود و به مسجد نيامد. شخص ديگرى را به نام خارجة بن حذافه از طرف خود نايب فرستاد، عمرو بن بكر به خيال اينكه عمروعاص همين است او را زد و كشت . بعد معلوم شد كه كس ديگرى را كشته است . تنها كسى كه منطور خود را عملى كرد عبدالرحمن بن ملجم مرادى بود.
عبدالرحمن وارد كوفه شد. عقيده و نيت خود را به احدى اظهار نكرد. مكرر در تصميم و راءى خود دچار تزلزل و ترديد گرديد و مكرر از تصميم خود منصرف شد؛ زيرا شخصيت على طورى نبود كه طرف هر اندازه شقى و قسى باشد به آسانى بتواند خود را براى كشتن او حاضر كند. اما تصادفات كه در شام و مصر به نجات معاويه و عمروبن العاص كمك كرد در عراق طور ديگر پيش آمد و يك تصادف سبب شد كه عبدالرحمن را در تصميم خود جدى كند. اگر اين تصادف پيش نمى آمد عبدالرحمن از تصميم خطرناك خويش بكلى منصرف شده بود؛ پاى عشق يك زن به ميان آمد.
يكى از روزها عبدالرحمن به ملاقات يكى از هم مسلكان خود از خوارج رفت . در آنجا با قطام كه دختر يكى از خوارج بود و پدرش در نهراوان كشته شده بود آشنا شد. قطام بسيار زيبا و دلربا بود. عبدالرحمن در نظر اول شيفته او شد و با ديدن قطام پيمان مكه را از ياد برد. تصميم گرفت بقيه عمر را با قطام به خوشى به سر برد و افكار خود را بكلى فراموش كند. عبدالرحمن از قطام تقاضاى ازدواج كرد. قطام تقاضاى او را پذيرفت ، اما وقتى كه قرار شد كابين خود را تعيين كند ضمن قلمهايى كه شمرد چيزى را نام برد كه دود از كله عبدالرحمن برخاست ؛ قطام گفت :(كابين من عبارت است از سه هزار درهم و يك غلام و يك كنيز و خون على بن ابيطالب !!!) (١٤٦).
عبدالرحمن گفت :(پول و غلام و كنيز هرچه بخواهى حاضر مى كنم ، اما كشتن على كار آسانى نيست ، مگر ما نمى خواهيم با هم زندگى كنيم ؟ چگونه بر على دست يابم و او را بكشم و بعد هم خودم جان به سلامت بيرون ببرم ).
قطام گفت : مهر من همين است كه گفتم ، على را در ميدان جنگ نمى توان كشت ، اما در حال عبادت مى توان غافلگير كرد. اگر جان به سلامت بردى يك عمر با هم به خوشى و كامرانى به سر خواهيم برد و اگر كشته شدى اجر و پاداشى كه نزد خدا دارى بهتر و بالاتر است . به علاوه من مى توانم افراد ديگرى را با تو همدست كنم كه تنها نباشى !
عبدالرحمن كه سخت در دام عشق قطام گرفتار بود و اين عشق سركش ‍ دوباره او را به همان مسير سوق مى داد كه كينه توزيها و انتقام جوييهاى قبلى او را به آنجا كشيده بود، براى اولين بار راز خود را آشكار كرد، به او گفت :(حقيقت اين است كه من از اين شهر فرارى بودم و اكنون نيامده ام مگر براى كشتن على بن ابيطالب )
قطام از اين سخن بسيار خوشحال شد. مرد ديگرى به نام وردان را ديد و او را براى همراهى عبدالرحمن آماده كرد. خود عبدالرحمن نيز روزى به يكى از دوستان و همفكران مورد اعتماد خود به نام شبيب بن بجره برخورد و به او گفت : آيا حاضرى در كارى شركت كنى كه هم شرف دنياست و هم شرف آخرت ؟!
چه كارى ؟
كشتن على بن ابيطالب !!
خدا مرگت بدهد چه مى گويى ؟ كشتن على ؟ مردى كه اين همه سابقه در اسلام دارد؟!
بلى ! مگر نه اين است كه او به واسطه تسليم به حكميت كافر شد؟ سوابق اسلاميش هرچه باشد، باشد، به علاوه او در نهروان برادران نمازگزار و عابد و زاهد ما را كشت و ما شرعا مى توانيم به عنوان قصاص او را به قتل برسانيم !!
چگونه مى توان بر على دست يافت ؟
آسان است ، در مسجد كمين مى كنيم ، همينكه براى نماز صبح آمد با شمشيرهايى كه زير لباس داريم حمله مى كنيم و كارش را مى سازيم .
عبدالرحمن آنقدر گفت تا شبيب را با خود همدست كرد. آنگاه شبيب را با خود به مسجد كوفه نزد قطام برد و او را به قطام معرفى كرد. قطام در آن وقت در مسجد كوفه چادر زده معتكف شده بود. قطام گفت : بسيار خوب ! وردان هم با شما همراه است ، هر شبى كه تصميم گرفتيد اول بياييد نزد من .
عبدالرحمن تا شب جمعه نوزدهم (يا هفدهم رمضان ) كه با همپيمانهاى خود در مكه قرار گذاشته بود صبر كرد. در آن شب به همراه شبيب نزد قطام رفت و قطام با دست خود پارچه اى از حرير روى سينه آنها بست . وردان هم حاضر شد و سه نفرى نزديك آن در كه معمولاً على از آن در وارد مسجد مى شد نشستند و مانند ديگران در آن شب كه شب احياء و عبادت بود، به عبادت و نماز مشغول شدند.
اين سه نفر كه طوفانى در دل داشتند براى اينكه امر را بر ديگرن مشتبه كنند، آنقدر قيام و قعود و ركوع و سجود كردند و كمترين آثار خستگى از خود نشان ندادند كه باعث تعجب بينندگان شده بود.
از آن طرف على عليه السلام در اين ماه رمضان براى خود برنامه مخصوصى تنظيم كرده بود، هر شب غذاى افطار را در خانه يكى از پسران يا دخترانش ‍ مى خورد. هيچ شب غذايش از سه لقمه تجاوز نمى كرد. فرزندانش اصرار مى كردند بيشتر غذابخورد مى گفت :(دوست دارم هنگامى كه به ملاقت خدا مى روم شكمم گرسنه باشد) مكرر مى گفت :(طبق علائمى كه پيغمبر به من خبر داده است ، نزديك است كه ريش سپيدم با خون سرم رنگين گردد).
در آن شب على مهمان دخترش ام كلثوم بود. بيش از هر شب ديگر آثار هيجان و انتظار در او هويدا بود. همينكه ديگرن به بستر رفتند او به مصلاى خود رفت و مشغول عبادت شد.
نزديكيهاى طلوع صبح ، فرزندش حسن نزد پدر آمد. على عليه السلام به فرزند عزيزش گفت :(فرزندم ! من امشب هيچ نخوابيدم و اهل خانه را نيز بيدار كردم ؛ زيرا امشب شب جمعه است و مصادف است با شب بدر (يا شب قدر)، اما يك مرتبه ، در حالى كه نشسته بودم مختصر خوابى به چشمم آمد، پيغمبر در عالم رؤ يا بر من ظاهر شد، گفتم :(يا رسول اللّه ! از دست امت تو بسيار رنج كشيدم )
پيغمبر فرمود:(در باره آنها نفرين كن ) نفرين كردم ، نفرين من اين بود:(خدايا! مرا از ميان اينان زودتر ببر و با بهتر از اينها محشور كن . براى اينان كسى بفرست كه شايسته او هستند، كسى كه از من براى آنها بدتر باشد).
در همين وقت مؤ ذن مسجد آمد و اعلام كرد وقت نزديك شده است . على به طرف مسجد حركت كرد. در خانه على چند مرغابى بود كه متعلق به كودكان بود. مرغبيان در آن وقت صدا كردند. يكى از اهل خانه خواست آنها را خاموش كند، على فرمود:(كارشان نداشته باش ، آواز عزا مى خوانند).
از آن سو عبدالرحمن و رفقايش با بى صبرى ورود على را انتظار مى كشيدند. از راز آنها جز قطام و اشعث بن قيس كه مردى پست فطرت بود و روش ‍ عدالت على را نمى پسنديد و با معاويه سر و سرى داشت كسى ديگر آگاه نبود. يك حادثه كوچك نزديك بود نقشه را فاش كند، اما يك تصادف جلو آن را گرفت . اشعث خود را به عبدالرحمن رساند و گفت : چيزى نمانده هوا روشن شود، اگر هوا روشن شود رسوا خواهى شد، در منظور خود تعجيل كن .
حجر بن عدى ، از ياران مخلص و صميمى على ، ملتفت خطاب رمزى اشعث به عبدالرحمن شد، حدس زد نقشه شومى در كار است ، حجر تازه از سفر مراجعت كرده بود، اسبش جلو در مسجد بود، ظاهرا از ماءموريتى بازگشته بود و مى خواست گزارشى تقديم اميرالمؤمنين على عليه السلام بكند.
(حجر) پس از شنيدن آن جمله از اشعث ، ناسزايى به او گفت و به عجله از مسجد بيرون آمد كه خود را به على برساند و جلو خطر را بگيرد، اما در همان وقت كه حجر به طرف منزل على رفت ، على از راه ديگر به مسجد آمده بود.
با اينكه مكرر از طرف فرزندان على و يارانش تقاضا شده بود كه اجازه دهد تا برايش گارد محافظ تشكيل دهند، اما امام اجازه نداده بود، او تنها مى آمد و تنها مى رفت ، در همان شب نيز اين تقاضا تجديد شد، باز هم مورد قبول واقع نشد.
على وارد مسجد شد و فرياد كرد:(ايهالناس ! نماز! نماز!) در همين وقت دو برق شمشير كه به فاصله كمى در تاريكى درخشيد و فرياد (اَلْحُكْمُللّهِ يا عَلى لالَكَ) همه را تكان داد. شمشير اول را شبيب زد، اما به ديوار خورد و كارگر نشد. شمشير دوم را عبدالرحمن فرود آورد و به فرق سر على وارد شد. از آن طرف حجر با شتاب به طرف مسجد برگشت ، اما وقتى رسيد كه فرياد مردم بلند بود:(اميرالمؤمنين شهيد شد، اميرالمؤمنين شهيد شد).
سخنى كه از على پس از ضربت خوردن بلافاصله شنيده شد يكى اين بود كه گفت :(قسم به پروردگار كعبه رستگار شدم ) (١٤٧)
ديگر اينكه گفت :(اين مرد در نرود) (١٤٨)
عبدالرحمن و شبيب و وردان هر سه فرار كردند، وردان چون جلو نيامده بود شناخته نشد، شبيب همچنان كه فرار مى كرد به دست يكى از اصحاب على گرفتار شد، او شمشير شبيب را گرفت و روى سينه اش نشست كه او را بكشد، ولى چون دسته دسته مردم مى رسيدند، ترسيد نشناخته او را به جاى شبيب بكشند، از اين جهت ، از روى سينه اش برخاست و شبيب فرار كرد و به خانه خود رفت . در خانه پسر عمويش رسيد و چون فهميد شبيب در قتل على شركت داشته ، فورا رفت و شمشير خود را برداشت و آمد به خانه شبيب و او را كشت .
عبدالرحمن را مردم گرفتند و دست بسته به طرف مسجد آوردند. آنچنان غيظ و خشمى در مردم پديد آمده بود كه مى خواستند هر لحظه با دندانهاى خود گوشتهاى بدن او را قطعه قطعه كنند.
على فرمود:(عبدالرحمن را پيش من بياوريد!) وقتى او را آوردند به او فرمود:(آيا من به تو نيكيها نكردم !؟).
چرا؟
(پس چرا اين كار را كردى ؟).
به هر حال ، اين شمشير را چهل صباح مرتب با زهر آب دادم و از خدا خواستم بدترين خلق خدا با اين شمشير كشته شود.
(اين دعاى تو مستجاب است ؛ زيرا عنقريب خودت با همين شمشير كشته خواهى شد).
آنگاه على به خويشاوندان و نزديكانش كه دور بسترش بودند روكرد و فرمود:(فرزندان عبدالمطلب ! مبادا در ميان مردم بيفتيد و قتل مرا بهانه قرار دهيد و افرادى را به عنوان شريك جرم يا عنوان ديگر متهم سازيد و خونريزى كنيد!)
به فرزندش حسن فرمود:(فرزندم ! من اگر زنده ماندم ، خودم مى دانم با اين مرد چكنم و اگر مردم ، شما بيش از يك ضربت به او نزنيد؛ زيرا او فقط يك ضربت به من زده است . مبادا او را مثله كنيد، گوش يا بينى يا زبان او را نبريد؛ زيرا پيغمبر فرمود: از مثله بپرهيزيد ولو در باره سگ گزنده ). با اسيرتان (يعنى ابن ملجم ) مدارا كنيد. مواظب غذا و آسايش او باشيد!
به دستور امام حسن ، اثير بن عمرو طبيب و متخصص معروف را حاضر كردند. او معاينه اى به عمل آورد و گفت :(شمشير مسموم بوده و به مغز آسيب رسيده ، معالجه فايده ندارد).
از آن ساعت كه على ضربت خورد تا آن ساعت كه جان به جان آفرين تسليم كرد، كمتر از چهل و هشت ساعت طول كشيد، اما على اين فرصت را از دست نداد، دقيقه اى از پند و نصيحت و راهنمايى خوددارى نكرد؛ وصيتى در بيست ماده به اين شرح تقرير كرد و نوشته شد:
(بسم اللّه الرحمن الرحيم : اين آن چيزى است كه على پسر ابوطالب وصيت مى كند. على به وحدانيت و يگانگى خدا گواهى مى دهد. و اقرار مى كند كه محمد بنده و پيغمبر خداست ؛ خدا او را فرستاده تا دين خود را بر دينهاى ديگر غالب گرداند. همانا نماز و عبادت و حيات و ممات من از آن خدا و براى خداست . شريكى براى او نيست . من به اين امر شده ام و از تسليم شدگان خدايم . فرزندم حسن ! تو و همه فرزندان و اهل بيتم و هركس را كه اين نوشته من به او برسد، به امور ذيل توصيه و سفارش مى كنم :
١ تقواى الهى را هرگز از ياد نبريد، كوشش كنيد تا دم مرگ بر دين خدا باقى بمانيد.
٢ همه با هم به ريسمان خدا چنگ بزنيد و بر مبناى ايمان و خداشناسى متفق و متحد باشيد و از تفرقه بپرهيزيد پيغمبر فرمود: اصلاح ميان مردم از نماز و روزه دائم افضل است و چيزى كه دين را محو مى كند فساد و اختلاف است .
٣ ارحام و خويشاوندان را از ياد نبريد، صله رحم كنيد كه صله رحم حساب انسان را نزد خدا آسان مى كند.
٤ خدا را! خدا را! در باره يتيمان ، مبادا گرسنه و بى سرپرست بمانند.
٥ خدا را! خدا را! در باره همسايگان ، پيغمبر آنقدر سفارش همسايگان را كرد كه ما گمان كرديم مى خواهد آنها را در ارث شريك كند.
٦ خدا را! خدا را! در باره قرآن ، مبادا ديگران در عمل به قرآن بر شما پيشى گيرند.
٧ خدا را! خدا را! در باره نماز، نماز پايه دين شماست .
٨ خدا را! خدا را! در باره كعبه خانه خدا، مبادا حج تعطيل شود كه اگر حج متروك بماند مهلت داده نخواهيد شد و ديگران شما را طعمه خود خواهند كرد.
٩ خدا را خدا را! در باره جهاد در راه خدا، از مال و جان خود در اين راه مضايقه نكنيد.
١٠ خدا را! خدا را! در باره زكات ، زكات آتش خشم الهى را خاموش ‍ مى كند.
١١ خدا را! خدا را! در باره ذريه پيغمبرتان ، مبادا مورد ستم قرار بگيرند.
١٢ خدا را! خدا را! در باره صحابه و ياران پيغمبر، رسول خدا در باره آنها سفارش كرده است .
١٣ خدا را! خدا را! در باره فقرا و تهيدستان ، آنها را در زندگى شريك خود سازيد.
١٤ خدا را! خدا را! در باره بردگان كه آخرين سفارش پيغمبر در باره اينها بود.
١٥ كارى كه رضاى خدا در آن است در انجام آن بكوشيد و به سخن مردم ترتيب اثر ندهيد.
١٦ با مردم به خوشى و نيكى رفتار كنيد، چنانكه قرآن دستور داده است .
١٧ امر به معروف و نهى از منكر ار ترك نكنيد؛ نتيجه ترك آن اين است كه بدان و ناپاكان بر شما مسلط خواهند شد و به شما ستم خواهند كرد، آنگاه هرچه نيكان شما دعا كنند دعاى آنها مستجاب نخواهد شد.
١٨ بر شما باد كه بر روابط دوستانه ميان خود بيفزاييد، به يكديگر نيكى كنيد، از كناره گيرى از يكديگر و قطع ارتباط و تفرقه و تشتت بپرهيزيد.
١٩ كارهاى خير را به مدد يكديگر و اجتماعا انجام دهيد و از همكارى در مورد گناهان و چيزهايى كه موجب كدورت و دشمنى مى شود بپرهيزيد.
٢٠ از خدا بترسيد كه كيفر خدا شديد است .
خداوند همه شما را در كنف حمايت خود محفوظ بدارد و به امت پيغمبر توفيق دهد كه احترام شما و احترام پيغمبر خود را حفظ كنند. همه شما را به خدا مى سپارم سلام و درود حق بر همه شما).
پس از اين وصيت ديگر سخنى جز (لااِلهَ اِلا اللّهُ) از على شنيده نشد تا جان به جان آفرين تسليم كرد (١٤٩)

۸
داستان راستان جلد اول و دوم
١١٣ پسرانت چه شدند؟ پس از شهادت على عليه السلام و تسلط مطلق معاوية بن ابى سفيان برخلافت اسلامى ، خواه و ناخواه ، برخوردهايى ميان او و ياران صميمى على عليه السلام واقع مى شد. همه كوشش معاويه اين بود تا از آنها اعتراف بگيرد كه از دوستى و پيروى على سودى كه نبرده اند، سهل است همه چيز خود را در اين راه نيز باخته اند. سعى داشت يك اظهار ندامت و پشيمانى از يكى از آنها با گوش خود بشنود، اما اين آرزوى معاويه هرگز عملى نشد. پيروان على بعد از شهادت آن حضرت ، بيشتر واقف به عظمت و شخصيت او شدند. از اين رو بيش از آنكه در حال حياتش فداكارى مى كردند، براى دوستى او و براى راه و روش او و زنده نگهداشتن مكتب او، جراءت و جسارت و صراحت به خرج مى دادند. گاهى كار به جايى مى كشيد كه نتيجه اقدام معاويه معكوس مى شد و خودش و نزديكانش تحت تاءثير احساسات و عقايد پيروان مكتب على قرار مى گرفتند.
يكى از پيروان مخلص و فداكار و با بصيرت على ، (عدى پسر حاتم ) بود. عدى در راءس قبيله بزرگ طى قرار داشت . او چندين پسر داشت . خودش و پسرانش و قبيله اش سرباز فداكار على بودند. سه نفر از پسرانش به نام (طرفه ) و (طريف ) و (طارف ) در صفين در ركاب على شهيد شدند.
پس از سالها كه از جريان صفين گذشت و على عليه السلام به شهادت رسيد و معاويه خليفه شد، تصادفات روزگار، عدى بن حاتم را با معاويه مواجه كرد. معاويه براى آنكه خاطره تلخى براى عدى تجديد كند و از او اقرار و اعتراف بگيرد كه از پيروى على چه زيان بزرگى ديده است به او گفت : اين الطرفات : پسرانت طرفه و طريف و طارف چه شدند؟
(در صفين ، پيشاپيش على بن ابيطالب ، شهيد شدند).
على انصاف را در باره تو رعايت نكرد.
(چرا؟)
چون پسران تو را جلو انداخت و به كشتن داد و پسران خودش را در پشت جبهه محفوظ نگهداشت .
(من انصاف را در باره على رعايت نكردم )
(چرا؟)
(براى اينكه او كشته شد و من زنده مانده ام ، مى بايست جان خود را در زمان حيات او فدايش مى كردم ).
معاويه ديد منظورش عملى نشد. از طرفى خيلى مايل بود اوصاف و حالات على را از كسانى كه مدتها با او از نزديك به سر برده اند و شب و روز با او بوده اند بشنود. از عدى خواهش كرد، اوصاف على را همچنانكه از نزديك ديده است برايش بيان كند. عدى گفت :(معذورم بدار).
حتما بايد برايم تعريف كنى .
(به خدا قسم ، على بسيار دورانديش و نيرومند بود. به عدالت سخن مى گفت و با قاطعيت فيصله مى داد. علم و حكمت از اطرافش مى جوشيد. از زرق و برق دنيا متنفر بود و با شب و تنهايى شب ماءنوس بود. زياد اشك مى ريخت و بسيار فكر مى كرد. در خلوتها از نفس خود حساب مى كشيد و بر گذشته دست ندامت مى سود. لباس كوتاه و زندگى فقيرانه را مى پسنديد. در ميان ما كه بود مانند يكى از ما بود. اگر چيزى از او مى خواستيم مى پذيرفت و اگر به حضورش مى رفتيم ما را نزديك خود مى برد و از ما فاصله نمى گرفت . با اين همه آنقدر با هيبت بود كه در حضورش جراءت تكلم نداشتيم و آنقدر عظمت داشت كه نمى توانستيم به او خيره شويم . وقتى كه لبخند مى زد دندانهايش مانند يك رشته مرواريد آشكار مى شد. اهل ديانت و تقوا را احترام مى كرد و نسبت به بينوايان مهر مى ورزيد. نه نيرومند از او بيم ستم داشت و نه ناتوان از عدالتش نوميد بود. به خدا سوگند! يك شب به چشم خود ديدم در محراب عبادت ايستاده بود در وقتى كه تاريكى شب همه جا را فرا گرفته بود اشكهايش بر چهره و ريشش ‍ مى غلطيد، مانند مار گزيده به خود مى پيچيد و مانند مصيبت ديده مى گريست .
مثل اين است كه الا ن آوازش را مى شنوم ، او خطابه دنيا مى گفت : اى دنيا متعرض من شده اى و به من رو آورده اى ؟ برو ديگرى را بفريب (يا هرگز فرصتى اين چنين تو را نرسد) تو را سه طلاقه كرده ام و رجوعى در كار نيست ، خوشى تو ناچيز و اهميتت اندك است . آه !آه ! از توشه اندك و سفر دور و مونس كم ).
سخن عدى كه به اينجا رسيد، اشك معاويه بى اختيار فروريخت . با آستين خويش اشكهاى خود را خشك كرد و گفت :خدا رحمت كند ابوالحسن را! همين طور بود كه گفتى . اكنون بگو ببينم حالت تو در فراق او چگونه است ؟
(شبيه حالت مادرى كه عزيزش را در دامنش سر بريده باشند).
آيا هيچ فراموشش مى كنى ؟
(آيا روزگار مى گذارد فراموشش كنم ؟) (١٥٠).
١١٤ پند آموزگار معاويه پسر ابوسفيان ، پس از آنكه در سال ٤١ هجرى بر تخت سلطنت نشست ، تصميم گرفت با سلاح تبليغ و ايجاد شعارهاى مخالف ، على عليه السلام را به صورت منفورترين مرد عالم اسلام درآورد. انواع وسايل ٨تبليغى را در اين راه به كار انداخت . از يك طرف با شمشير و سرنيزه جلو نشر فضايل على را گرفت و به احدى فرصت نداد لب به ذكر حديث يا حكايتى در مدح على بن ابيطالب بگشايد؛ از طرف ديگر برخى دنياطلبان را با پولهاى گزاف مزدور كرد تا احاديثى از پيغمبر، عليه على عليه السلام جعل كنند.
اما اينها براى منظور معاويه كافى نبود، او گفته بود كه من بايد كارى كنم كه كودكان با كينه على بزرگ شوند و پيران با احساسات ضد على بميرند. آخرين فكرى كه به نظرش رسيد اين بود كه در سراسر مملكت پهناور اسلامى لعن و دشنام على را به شكل يك شعار عمومى و مذهبى درآورد. دستور داد همه جا روى منابر در روزهاى جمعه لعن على را ضميمه خطبه كنند. اين كار رايج و عملى شد. پس از معاويه نيز ساير خلفاى اموى براى اينكه علويين را تا حد نهايى تحقير و آرزوى خلافت اسلامى را از دل آنها براى هميشه بيرون كنند اين فكر را دنبال كردند. نسلهايى كه از آن تاريخ به بعد به وجود مى آمدند با اين شعار ماءنوس بودند و خود به خود آن را تكرار مى كردند. و اين كار در اذهان مردم بيچاره ساده لوح اثر بخشيده بود، تا آنجا كه يك روز مردى به عنوان شكايت ، جلو حجاج را گرفت و گفت :
فاميلم مرا از خود رانده اند و نام مرا (على ) گذاشته اند، از تو تقاضاى كمك و تغيير نام دارم !!!
حجاج نام او را عوض كرد و گفت : به حكم اينكه وسيله خوبى (تنفر از على ) براى كمكخواهى انتخاب كرده اى ، فلان پست را به عهده تو وامى گذارم ، برو وآن را تحويل بگير!!
تبليغات و شعارها كار خود را كرده بود. اما كى مى دانست يك جريان كوچك ، آثار تبليغاتى را كه متجاوز از نيم قرن روى آن كار شده بود از بين خواهد برد و حقيقت از پشت اين همه پرده هاى ضخيم ، آشكار خواهد شد.
عمر بن عبدالعزيز كه خود از بنى اميه بود در ايام كودكى يك روز با ساير كودكان همسال خود مشغول بازى بود و طبق معمول تكيه كلام و ورد زبان اطفال همبازى ، لعن (على بن ابيطالب ) بود. كودكان در حالى كه سرگرم بازى بودند و مى خنديدند و جست و خيز مى كردند، به هر بهانه كوچكى لعن على را تكرار مى كردند!!!
عمر بن عبدالعزيز نيز با آنها هماهنگ و همصدا بود. اتفاقا در همانوقت آموزگار وى كه مردى خداشناس و متدين و با بصيرت بود از كنار آنها گذشت ، به گوش خود شنيد كه شاگرد عزيزش ، على را لعن مى كند. آموزگار چيزى نگفت ، از آنجا رد شد و به مسجد رفت . كم كم وقت درس رسيد. عمر به مسجد رفت تا درس خود را فرا گيرد، اما همينكه چشم آموزگار به عمر افتاد از جا حركت كرد و به نماز ايستاد و نماز را خيلى طول داد. عمر احساس كرد نماز بهانه است و واقع امر چيز ديگرى است . از هرجا هست رنجش خاطرى پيدا شده است . آنقدر صبر كرد تا آموزگار از نماز فارغ شد، آموزگار پس از نماز نگاهى خشم آلود به شاگرد خود كرد.
عمر گفت : ممكن است حضرت استاد علت رنجش خود را بيان كنند؟
(فرزندم ! آيا تو امروز على را لعن مى كردى ؟).
بلى !!
(از چه وقت بر تو معلوم شده كه خداوند پس از آنكه از اهل بدر راضى شده بر آنها غضب كرده است و آنها مستحق لعن شده اند؟).
مگر على از اهل بدر بود؟
(آيا بدر و مفاخر بدر جز به على به كس ديگرى تعلق دارد؟).
قول مى دهم ديگر اين عمل را تكرار نكنم .
(قسم بخور).
قسم مى خورم .
اين طفل به عهد و قسم خود وفا كرد. سخن دوستانه و منطقى آموزگار همواره در مد نظرش بود و از آن روز ديگر هرگز لعن على را بزبان نياورد؛ اما در كوچه و بازار و مسجد و منبر همواره لعن على به گوشش مى خورد و مى ديد كه ورد زبان همه است ، تا اينكه چند سال گذشت و يك روز يك جريان ديگر توجه او را به خود جلب كرد كه فكر او را بكلى عوض ‍ كرد:
پدرش حاكم مدينه بود، طبق سنت جارى ، روزهاى جمعه نماز جمعه خوانده مى شد و پدرش قبل از نماز خطبه جمعه را ايراد مى كرد و باز طبق عادتى كه امويها به وجود آورده بودند خطبه را به لعن و سب على عليه السلام ختم مى كرد. عمر يك روز متوجه شد كه پدرش هنگام ايراد خطابه ، در هر موضوعى كه وارد بحث مى شود داد سخن مى دهد و با كمال فصاحت و بلاغت و رشادت آن را بيان مى كند، اما همينكه به لعن على بن ابيطالب مى رسد، نوعى لكنت زبان و درماندگى در او پديد مى آيد. اين جهت خيلى مايه تعجب عمر شد با خود حدس زد حتما در عمق و روح و قلب پدر چيزهايى است كه آنها را نمى تواند به زبان بياورد. آنهاست كه خواهى نخواهى در طرز سخن و بيان او اثر مى گذارد و موجب لكنت زبان او مى شود. يك روز اين موضوع را با پدر در ميان گذاشت .
پدر جان ! من نمى دانم چرا تو در خطابه هايت در هر موضوعى كه وارد مى شوى در نهايت فصاحت و بلاغت آن را بيان مى كنى ، اما هنگامى كه نوبت لعن اين مرد مى رسد مثل اين است كه قدرت از تو سلب مى شود و زبانت بند مى آيد؟
فرزندم ! تو متوجه اين مطلب شده اى ؟
بلى پدر، اين مطلب در بيان تو كاملاً پيداست .
فرزند عزيزم ! همينقدر به تو بگويم اگر اين مردم كه پاى منبر ما مى نشينند، آنچه پدر تو در فضيلت اين مرد مى داند بدانند، دنبال ما را رها خواهند كرد و به دنبال فرزندان او خواهند رفت .
عمر كه سخن آموزگار، از ايام كودكى به يادش بود و اين اعتراف را رسما از پدر خود شنيد، تكان سختى به روحيه اش وارد شد و با خداى خود پيمان بست كه اگر روزى قدرت پيدا كند، اين عادت زشت و شوم را كه يادگار ايام سياه معاويه است از ميان ببرد.
سال ٩٩ هجرى رسيد، از زمانى كه معاويه اين عادت زشت را رايج كرده بود در حدود شصت سال مى گذشت . در آن وقت سليمان بن عبدالملك خلافت مى كرد. سليمان بيمار شد و دانست كه رفتنى است . با اينكه طبق وصيت پدرش ، عبدالملك مكلف بود برادرش يزيد بن عبدالملك را به عنوان ولايت عهد تعيين كند، اما سليمان بنا به مصالحى (عمر بن عبدالعزيز) را به عنوان خليفه بعد از خود تعيين كرد. همينكه سليمان مرد و وصيتنامه اش در مسجد قرائت شد، براى همه موجب شگفتى شد. عمر بن عبدالعزيز در آخر مجلس نشسته بود، وقتى كه ديد به نام او وصيت شده است ، گفت :(اِنّا للّهِ وَاِنّا اِلَيْهِ راجِعُونَ) سپس عده اى زير بغلهايش را گرفتند و او را بر منبر نشانيدند و مردم هم با رضايت بيعت كردند.
جزء اولين كارهايى كه عمر بن عبدالعزيز كرد اين بود كه لعن على را قدغن كرد. دستور داد در خطبه هاى جمعه به جاى لعن على ، آيه كريمه :( اِنَّ اللّهَ يَاءْمُرُ بِالْعَدْلِ وَاْلاِحْسانِ ... ) تلاوت شود.
شعرا و گويندگان اين عمل عمر را بسيار ستايش و نام نيك او را جاويد كردند (١٥١).
١١٥ حق برادر مسلمان (عبدالاعلى ) پسر اءعين ، از كوفه عازم مدينه بود. دوستان و پيروان امام صادق عليه السلام در كوفه فرصت را مغتنم شمرده مسائل زيادى كه مورد احتياج بود نوشتند و به عبدالاعلى دادند كه جواب آنها را از امام بگيرد و با خود بياورد. ضمنا از وى درخواست كردند كه يك مطلب خاص را شفاها از امام بپرسد و جواب بگيرد و آن مربوط به موضوع حقوقى بود كه يك نفر مسلمان بر ساير مسلمانان پيدا مى كند.
(عبدالاعلى ) وارد مدينه شد و به محضر امام رفت . سؤ الات كتبى را تسليم كرد و سؤ ال شفاهى را نيز مطرح نمود، اما برخلاف انتظار او، امام به همه سؤ الات جواب داد، مگر در باره حقوق مسلمان بر مسلمان . عبدالاعلى آن روز چيزى نگفت و بيرون رفت . امام در روزهاى ديگر هم يك كلمه درباره اين موضوع نگفت .
عبدالاعلى عازم خروج از مدينه شد و براى خداحافظى به محضر امام رفت ، فكر كرد مجددا سؤ ال خود را طرح كند؛ عرض كرد: يا ابن رسول اللّه ! سؤ ال آن روز من بى جواب ماند.
(من عمدا جواب ندادم ).
چرا؟
(زيرا مى ترسم حقيقت را بگويم و شما عمل نكنيد و از دين خدا خارج گرديد!).
آنگاه امام اين چنين به سخن خود ادامه داد:(همانا از جمله سختترين تكاليف الهى در باره بندگان سه چيز است : يكى : رعايت عدل و انصاف ميان خود و ديگران ، آن اندازه كه با برادر مسلمان خود آن چنان رفتار كند كه دوست دارد او با خودش چنان كند.
ديگر اينكه : مال خود را از برادران مسلمان مضايقه نكند و با آنها به مواسات رفتار كند.
سوم : ياد كردن خداست در همه حال ، اما مقصودم از ياد كردن خدا اين نيست كه پيوسته سُبْحانَ اللّهِ وَالْحَمْدُللّهِ بگويد، مقصودم اين است كه شخص آن چنان باشد كه تا با كار حرامى مواجه شد، ياد خدا كه همواره در دلش هست جلو او را بگيرد) (١٥٢)
١١٦ حق مادر (زكريا) پسر ابراهيم ، با آنكه پدر و مادر و همه فاميلش نصرانى بودند و خود او نيز بر آن دين بود، مدتى بود كه در قلب خود تمايلى نسبت به اسلام احساس مى كرد. وجدان و ضميرش او را به اسلام مى خواند. آخر برخلاف ميل پدر و مادر و فاميل ، دين اسلام اختيار كرد و به مقررات اسلام گردن نهاد.
موسوم حج پيش آمد. زكرياى جوان به قصد سفر حج از كوفه بيرون آمد و در مدينه به حضور امام صادق عليه السلام تشرف يافت . ماجراى اسلام خود را براى امام تعريف كرد، امام فرمود:(چه چيز اسلام نظر تو را جلب كرد؟)
گفت : همينقدر مى توانم بگويم كه سخن خدا در قرآن كه به پيغمبر خود مى گويد:(اى پيغمبر! تو قبلاً نمى دانستى كتاب چيست و نمى دانستى كه ايمان چيست اما ما اين قرآن را كه به تو وحى كرديم ، نورى قرار داديم و به وسيله اين نور هر كه را بخواهيم رهنمايى مى كنيم ) (١٥٣)، در باره من صدق مى كند.
امام فرمود:(تصديق مى كنم ، خدا تو را هدايت كرده است ).
آنگاه امام سه بار فرمود:(خدايا! خودت او را راهنما باش )
سپس فرمود: (پسركم ! اكنون هر پرسشى دارى بگو).
جوان گفت : پدر و مادرم و فاميلم همه نصرانى هستند، مادرم كور است ، من با آنها محشورم و قهرا با آنها هم غذا مى شوم تكليف من در اين صورت چيست ؟
(آيا آنها گوشت خوك مصرف مى كنند؟).
نه يا ابن رسول اللّه ! دست هم به گوشت خوك نمى زنند.
(معاشرت تو با آنها مانعى ندارد).
آنگاه فرمود:(مراقب حال مادرت باش ، تا زنده است به او نيكى كن ، وقتى كه مرد جنازه او را به كسى ديگر وامگذار، خودت شخصا متصدى تجهيز جنازه او باش )
در اينجا به كسى نگو كه با من ملاقات كرده اى . من هم به مكه خواهم آمد، ان شاء اللّه در (منى ) همديگر را خواهيم ديد.
جوان در (منى ) به سراغ امام رفت . در اطراف امام ازدحام عجيبى بود. مردم مانند كودكانى كه دور معلم خود را مى گيرند و پى در پى بدون مهلت سؤ ال مى كنند، پشت سر هم از امام سؤ ال مى كردند و جواب مى شنيدند.
ايام حج به آخر رسيد و جوان به كوفه مراجعت كرد. سفارش امام را به خاطر سپرده بود. كمر به خدمت مادر بست و لحظه اى از مهربانى و محبت به مادر كور خود فروگذار نكرد. با دست خود او را غذا مى داد و حتى شخصا جامه ها و سر مادر را جستجو مى كرد كه شپش نگذارد. اين تغيير روش پسر، خصوصا پس از مراجعت از سفر مكه ، براى مادر شگفت آور بود.
يك روز به پسر خود گفت : پسر جان ! تو سابقا كه در دين ما بودى و من و تو اهل يك دين و مذهب به شمار مى رفتيم ، اين قدر به من مهربانى نمى كردى ؟ اكنون چه شده است كه با اينكه من و تو از لحاظ دين و مذهب با هم بيگانه ايم ، بيش از سابق با من مهربانى مى كنى ؟.
مادر جان ! مردى از فرزندان پيغمبر ما به من اين طور دستور داد.
خود آن مرد هم پيغمبر است ؟
نه ، او پيغمبر نيست ، او پسر پيغمبر است .
پسركم ! خيال مى كنم خود او پيغمبر باشد؛ زيرا اينگونه توصيه ها و سفارشها جز از ناحيه پيغمبران از ناحيه كس ديگرى نمى شود.
نه مادر! مطمئن باش او پيغمبر نيست ، او پسر پيغمبر است . اساسا بعد از پيغمبر ما پيغمبرى به جهان نخواهد آمد.
پسركم ! دين تو بسيار دين خوبى است ، از همه دينهاى ديگر بهتر است . دين خود را بر من عرضه بدار.
جوان شهادتين را بر ما عرضه كرد. مادر مسلمان شد. سپس جوان آداب نماز را به مادر كور خود تعليم كرد. مادر فرا گرفت ، نماز ظهر و نماز عصر را به جا آورد. شب شد توفيق نماز مغرب عشاء نيز پيدا كرد. آخر شب ناگهان حال مادر تغيير كرد، مريض شد و به بستر افتاد. پسر را طلبيد و گفت : پسركم ! يك بار ديگر آن چيزهايى كه به من تعليم كردى تعليم كن .
پسر بار ديگر شهادتين و ساير اصول اسلام يعنى ايمان به پيغمبر و فرشتگان و كتب آسمانى و روز بازپسين را به مادر تعليم كرد. مادر همه آنها را به عنوان اقرار و اعتراف بر زبان جارى و جان به جان آفرين تسليم كرد.
صبح كه شد، مسلمانان براى غسل و تشييع جنازه آن زن حاضر شدند. كسى كه بر جنازه نماز خواند و با دست خود او را به خاك سپرد پسر جوانش زكريا بود (١٥٤).
١١٧ محضر عالم مردى از انصار، نزد رسول اكرم آمد و سؤ ال كرد: يا رسول اللّه ! اگر جنازه شخصى در ميان است و بايد تشييع و سپس دفن شود و مجلسى علمى هم هست كه از شركت در آن بهره مند مى شويم ، وقت و فرصت هم نيست كه در هر دو جا شركت كنيم ، در هر كدام از اين دو كار شركت كنيم از ديگرى محروم مى مانيم ، تو كداميك از اين دو كار دوست مى دارى تا من در آن شركت كنم ؟
رسول اكرم فرمود:(اگر افراد ديگرى هستند كه همراه جنازه بروند و آن را دفن كنند، در مجلس علم شركت كن . همانا شركت در يك مجلس علم از حضور در هزار تشييع جنازه و از هزار عيادت بيمار و از هزار شب عبادت و هزار روز روزه و هزار درهم تصدق و هزار حج غير واجب و هزار جهاد غير واجب بهتر است . اينها كجا و حضور در محضر عالم كجا؟ مگر نمى دانى به وسيله علم است كه خدا اطاعت مى شود و به وسيله علم است كه عبادت خدا صورت مى گيرد. خير دنيا و آخرت با علم تواءم است ، همان طور كه شر دنيا و آخرت با جهل تواءم است ) (١٥٥).
١١٨ هشام و طاووس يمانى هشام بن عبدالملك ، خليفه اموى ، در ايام خلافت خود به قصد حج وارد مكه شد. دستور داد يكى از كسانى كه زمان رسول خدا را درك كرده و به شرف مصاحبت آن حضرت نايل شده است حاضر كنند تا از او راجع به آن عصر و آن روزگاران سؤ الاتى بكند. به او گفتند از اصحاب رسول خدا كسى باقى نمانده است و همه درگذشته اند. هشام گفت : پس يكى از تابعين (١٥٦) را حاضر كنيد تا از محضرش استفاده كنيم .
طاووس يمانى را حاضر كردند.
طاووس وقتى كه وارد شد، كفش خود را جلو روى هشام ، روى فرش ، از پاى خود درآورد. وقتى هم كه سلام كرد برخلاف معمول كه هركس سلام مى كرد مى گفت السلام عليك يا اميرالمؤمنين ! طاووس به (السلام عليك ) قناعت كرد و جمله يا اميرالمؤمنين ) را به زبان نياورد. به علاوه فورا در مقابل هشام نشست و منتظر اجازه نشستن نشد و حال آنكه معمولاً در حضور خليفه مى ايستادند تا اينكه خود مقام خلافت اجازه نشستن بدهد. از همه بالاتر اينكه طاووس به عنوان احوالپرسى گفت :(هشام ! حالت چطور است ؟).
رفتار و كردار طاووس ، هشام را سخت خشمناك ساخت ، رو كرد به او و گفت : اين چه كارى است كه تو در حضور من كردى ؟
(چه كردم ؟)
چه كرده اى ؟!!! چرا كفشهايت را در حضور من درآوردى ؟ چرا مرا به عنوان اميرالمؤمنين خطاب نكردى ؟ چرا بدون اجازه من در حضور من نشستى ؟ چرا اين گونه توهين آميز از من احوالپرسى كردى ؟
اما اينكه كفشها را در حضور تو درآوردم ، براى اين بود كه من روزى پنج بار در حضور خداوند عزت ، درمى آورم و او از اين جهت بر من خشم نمى گيرد.
اما اينكه تو را به عنوان امير همه مؤمنان نخواندم ؛ چون واقعا تو امير همه مؤمنان نيستى ، بسيارى از اهل ايمان از امارت و حكومت تو ناراضيند.
اما اينكه تو را به نام خودت خواندم ؛ زيرا خداوند پيغمبران خود را به نام مى خواند و در قرآن از آنها به يا داوود و يا يحيى و يا عيسى ياد مى كند. و اين كار، توهينى به مقام انبيا تلقى نمى شود، برعكس ، خداوند ابولهب را با كنيه نه به نام ياد كرده است .
و اما اينكه گفتى چرا در حضور تو پيش از اجازه نشستم ، براى اينكه از اميرالمؤمنين على بن ابيطالب شنيدم كه فرمود: اگر مى خواهى مردى از اهل آتش ٢را ببينى ، نظر كن به كسى كه خودش نشسته است و مردم در اطراف او ايستاده اند).
سخن طاووس كه به اينجا رسيد، هشام گفت : اى طاووس ! مرا موعظه كن .
طاووس گفت :(از اميرالمؤمنين على بن ابيطالب شنيدم كه در جهنم مارها و عقربهايى است بس بزرگ ، آن مار و عقربها ماءمور گزيدن اميرى هستند كه با مردم به عدالت رفتار نمى كند)
طاووس اين را گفت و از جا حركت و به سرعت بيرون رفت (١٥٧).
١١٩ بازنشستگى پيرمرد نصرانى ، عمرى كار كرده و زحمت كشيده بود، اما ذخيره و اندوخته اى نداشت ، آخر كار كور هم شده بود. پيرى و نيستى و كورى همه با هم جمع شده بود و جز گدايى راهى برايش باقى نگذارد؛ كنار كوچه مى ايستاد و گدايى مى كرد. مردم ترحم مى كردند و به عنوان صدقه پشيزى به او مى دادند. و او از همين راه بخور و نمير به زندگانى ملالت بار خود ادامه مى داد.
تا روزى اميرالمؤمنين على بن ابيطالب عليه السلام از آنجا عبور كرد و او را به آن حال ديد. على به صدد جستجوى احوال پيرمرد افتاد تا ببيند چه شده كه اين مرد به اين روز و اين حال افتاده است ؟ ببيند آيا فرزندى ندارد كه او را تكفل كند؟ آيا راهى ديگر وجود ندارد كه اين پيرمرد در آخر عمر آبرومندانه زندگى كند و گدايى نكند؟
كسانى كه پيرمرد را مى شناختند آمدند و شهادت دادند كه اين پيرمرد نصرانى است و تا جوانى و چشم داشت كار مى كرد، اكنون كه هم جوانى را از دست داده و هم چشم را، نمى تواند كار بكند، ذخيره اى هم ندارد، طبعا گدايى مى كند.
على عليه السلام فرمود:(عجب ! تا وقتى كه توانايى داشت از او كار كشيديد و اكنون او را به حال خود گذاشته ايد؟! سوابق اين مرد حكايت مى كند كه در مدتى كه توانايى داشته كار كرده و خدمت انجام داده است . بنابراين بر عهده حكومت و اجتماع است كه تا زنده است او را تكفل كند، برويد از بيت المال به او مستمرى بدهيد) (١٥٨).
١٢٠ حتى برده فروشى ماجراى علاقه مندى و عشق سوزان مردى كه كارش فروختن روغن زيتون بود نسبت به رسول اكرم ، معروف خاص و عام بود. همه مى دانستند كه او صادقانه رسول خدا را دوست مى دارد و اگر يك روز آن حضرت را نبيند بى تاب مى شود. او به دنبال هر كارى كه بيرون مى رفت ، اول راه خود را به طرف مسجد يا خانه رسول خدا يا هر نقطه ديگرى كه پيغمبر در آنجابود كج مى كرد و به هر بهانه بود خود را به پيغمبر مى رساند و از ديدن پيغمبر توشه برمى گرفت و نيرو مى يافت ، سپس به دنبال كار خود مى رفت .
گاهى كه مردم دور پيغمبر بودند و او پشت سر جمعيت قرار مى گرفت و پيغمبر ديده نمى شد، از پشت سر جمعيت گردن مى كشيد تا شايد يك بار هم شده چشمش به جمال پيغمبراكرم بيفتد.
يك روز پيغمبراكرم متوجه او شد كه از پشت سر جمعيت سعى مى كند پيغمبر را ببيند، پيغمبر هم متقابلاً خود را كشيد تا آن مرد بتواند به سهولت او را ببيند. آن مرد در آن روز پس از ديدن پيغمبر دنبال كار خود رفت اما طولى نكشيد كه برگشت ، همينكه چشم رسول خدا براى دومين بار در آن روز به او افتاد، با اشاره دست او را نزديك طلبيد آمد جلو پيغمبراكرم و نشست .
پيغمبر فرمود:(امروز تو با روزهاى ديگرت فرق داشت ، روزهاى ديگر يك بار مى آمدى و بعد دنبال كارت مى رفتى ، اما امروز پس از آنكه رفتى ، دو مرتبه برگشتى ، چرا؟).
گفت : يا رسول اللّه ! حقيقت اين است كه امروز آنقدر مهر تو دلم را گرفت كه نتوانستم دنبال كارم بروم ، ناچار برگشتم .
پيغمبراكرم درباره او دعاى خير كرد. او آن روز به خانه خود رفت اما ديگر ديده نشد. چند روز گذشت و از آن مرد خبر و اثرى نبود. رسول خدا از اصحاب خود سراغ او را گرفت ، همه گفتند: مدتى است او را نمى بينيم .
رسول خدا عازم شد برود از آن مرد خبرى بگيرد و ببيند چه بر سرش آمده به اتفاق گروهى از اصحاب و يارانش به طرف (سوق الزيت ) يعنى بازارى كه در آنجا روغن زيتون مى فروختند راه افتاد همين كه به دكان آن مرد رسيد ديد تعطيل است و كسى نيست . از همسايگان احوال او را پرسيد، گفتند: يا رسول اللّه ! چند روز است كه وفات كرده است .
همانها گفتند: يا رسول اللّه ! او بسيار مرد امين و راستگويى بود، اما يك خصلت بد در او بود.
(چه خصلت بدى ؟)
از بعضى كارهاى زشت پرهيز نداشت ، مثلاً دنبال زنان را مى گرفت .
(خدا او را بيامرزد و مشمول رحمت خود قرار دهد. او مرا آن چنان زياد دوست مى داشت كه اگر برده فروش هم مى بود خداوند او را مى آمرزيد) (١٥٩).
>
۹
داستان راستان جلد اول و دوم
١٢١ خيار فروش در قرن دوم هجرى ، مسئله سه طلاقه كردن زن در يك مجلس و يك نوبت ، مورد بحث و گفتگوى صاحبنظران بود. بسيارى از علما و فقهاى آن عصر معتقد بودند كه سه طلاق در يك نوبت بدون اينكه رجوعى در ميان آنها فاصله شود درست است . اما علما و فقهاى شيعه به پيروى از امامان عاليقدر خود اينچنين طلاقى را باطل و بى اثر مى دانستند. فقهاى شيعه مى گفتند سه طلاق كردن زن در صورتى درست است كه در سه نوبت صورت گيرد، به اين معنا كه مرد زن را طلاق دهد و سپس رجوع كند، دوباره طلاق دهد، باز رجوع كند، آنگاه براى سومين نوبت طلاق دهد. در اين هنگام است كه حق رجوع در عده از مرد سلب مى شود. بعد از عده نيز حق ازدواج مجدد ندارد، مگر بعد از آنكه تشريفات (محلل ) صورت گيرد؛ يعنى آن زن با مرد ديگرى ازدواج كند و با يكديگر آميزش كنند، بعد ميانشان به طلاق يا وفات جدايى بيفتد.
مردى در كوفه ، زن خود را در يك نوبت سه طلاقه كرد و بعد از عمل خود پشيمان شد؛ زيرا به زن خود علاقه مند بود و فقط يك كدورت و شكرآب جزئى سبب شده بود كه تصميم جدايى بگيرد. زن نيز به شوهر خود علاقه داشت . از اين رو هر دو نفر به فكر چاره جويى افتادند.
اين مسئله را از علماى شيعه استفتاء كردند، همه به اتفاق گفتند چون سه طلاق در يك نوبت واقع شده باطل و بى اثر است و بدين علت شما هم اكنون زن و شوهر قانونى و شرعى يكديگر هستيد. اما از طرف ديگر، عامه مردم به پيروى از ساير علما و فقها مى گفتند، آن طلاق صحيح است . و آنها را از معاشرت يكديگر برحذر مى داشتند.
مشكله عجيبى پيش آمده بود، پاى حلال و حرام در امر زناشويى در ميان بود. زن و شوهر هر دو مايل بودند كه مثل سابق به زندگى خود ادامه دهند، اما نگران بودند كه نكند طلاق صحيح باشد و آميزش آنها از اين به بعد حرام و فرزندان آينده آنها نامشروع باشند.
مرد تصميم گرفت به فتواى علماى شيعه عمل كند و طلاق واقع شده را (كان لم يكن ) فرض كند. زن گفت تا خودت شخصا از امام صادق اين مسئله را نپرسى و جواب نگيرى دل من آرام نمى گيرد.
امام صادق عليه السلام در آن وقت در شهر قديمى حيره (نزديك كوفه ) به سر مى برد. مدتى بود كه سفاح ، خليفه عباسى ، آن حضرت را از مدينه احضار و در آنجا او را به حال توقيف و تحت نظر نگاه داشته بود و كسى نمى توانست با امام رفت و آمد كند يا هم سخن بشود.
آن مرد هر نقشه اى كشيد كه خود را به امام برساند موفق نشد. يك روز كه در نزديكى توقيفگاه امام ايستاده بود و در انديشه پيدا كردن راهى براى راه يافتن به خانه امام بود، ناگهان چشمش به مردى دهاتى از مردم اطراف كوفه افتاد كه طبقى خيار روى سر گذاشته بود و فرياد مى كشيد: آى خيار! آى خيار!
با ديدن آن مرد دهاتى ، فكرى مثل برق در دماغ وى پيدا شد. رفت جلو به او گفت : همه اين خيارها را يكجا به چند مى فروشى ؟
به يك درهم .
بگير اين هم يك درهم .
آنگاه از آن مرد دهاتى خواهش كرد چند دقيقه روپوش خود را به او بدهد بپوشد و قول داد بزودى به او برگرداند.
مرد دهاتى قبول كرد. او روپوش دهاتى را پوشيد و نگاهى به سراپاى خود انداخت ، درست يك دهاتى تمام عيار شده بود. طبق خيار را روى سر گذاشت و فرياد:(آى خيار!) (آى خيار) را بلند كرد، اما مسير خود را در جهت مطلوب يعنى از جلو خانه امام صادق قرار داد.
همينكه به مقابل خانه امام رسيد، غلامى بيرون آمد و گفت آهاى خيارفروش بيا اينجا. با كمال سهولت و بدون اينكه ماءمورين مراقب متوجه شوند، خود را به امام رساند
امام به او فرمود:(مرحبا! خوب نقشه اى به كار بردى ! حالا بگو چه مى خواهى بپرسى ؟).
يا ابن رسول اللّه ! من زن خود را در يك نوبت سه طلاقه كرده ام ، با اينكه از هركس از علماى شيعه پرسيده ام همه گفته اند اين چنين طلاقى باطل و بى اثر است ، باز قلب زنم آرام نمى گيرد، مى گويد تا خودت از امام سؤ ال نكنى و جواب نگيرى من قبول نمى كنم . از اين رو با اين نيرنگ خودم را به شما رساندم تا جواب اين مسئله را بگيرم .
(برو مطمئن باش كه آن طلاق باطل بوده است ، شما زن و شوهر قانونى و شرعى يكديگر هستيد) (١٦٠)
١٢٢ گواهى ام علاء

مسلمانان در مدينه مجموعا دو گروه بودند: گروه ساكنين اصلى و گروه كسانى كه به مناسبت هجرت رسول اكرم به مدينه ، از خارج به مدينه آمده بودند. آنها كه از خارج آمده بودند (مهاجرين )، و ساكنين اصلى (انصار) خوانده مى شدند. مهاجرين چون از وطن و خانه و مال و ثروت و احيانا از زن و فرزند دست شسته و عاشقانى پاك باخته بودند، سر و سامان و زندگى و خانمانى از خود نداشتند؟ از اين رو انصار با نهايت جوانمردى ، برادران دينى خود را در خانه هاى خود پذيرايى مى كردند. حساب مهمان و ميزبان در كار نبود، حساب يگانگى و يكرنگى بود. آنها را شريك مال و زندگى خود محسوب مى كردند و احيانا آنها را بر خويشتن مقدم مى داشتند(١٦١).
عثمان بن مظعون يكى از مهاجرين بود كه از مكه آمده بود و در خانه يكى از انصار مى زيست . عثمان در آن خانه مريض شد. افراد خانه ، مخصوصا (ام علاء انصارى ) كه از زنان با ايمان بود و از كسانى بود كه از ابتدا با رسول خدا بيعت كرده بود، صميمانه از او پرستارى مى كردند. اما بيماريش ‍ روزبروز شديدتر شد و عاقبت به همان بيمارى از دنيا رفت .
افراد خانه كاملاً به قدرت ايمان و پايه عمل عثمان بن مظعون پى برده و دانسته بودند كه او براستى يك مسلمان واقعى بود. ميزان علاقه و محبت رسول اكرم را نسبت به او نيز به دست آورده بودند. براى هر فرد عادى كافى بود كه به موجب اين دو سند، شهادت بدهد كه عثمان اهل بهشت است .
در حالى كه مشغول تهيه مقدمات دفن بودند رسول اكرم وارد شد ام علاء همان وقت رو كرد به جنازه عثمان و گفت : رحمت خدا شامل حال تو باد اى عثمان ! من اكنون شهادت مى دهم كه خداوند تو را به جوار رحمت خود برد.
تا اين كلمه از دهان ام علاء خارج شد، رسول اكرم فرمود:(تو از كجا فهميدى كه خداوند عثمان را در جوار رحمت خود برد؟!).
يا رسول اللّه ! من همين طورى گفتم وگرنه من چه مى دانم .
(عثمان رفت به دنيايى كه در آنجا همه پرده ها از جلو چشم برداشته مى شود. و البته من در باره او اميد خير و سعادت دارم . اما به تو بگويم ، من كه پيغمبرم در باره خودم يا درباره يكى از شما اين چنين اظهار نظر قطعى نمى كنم ).
ام علاء از آن پس در باره احدى اين چنين اظهار نظر نكرد، در باره هركس كه مى مرد اگر از او مى پرسيدند، مى گفت :(فقط خداوند مى داند كه او فعلاً در چه حالى است ).
پس از مدتى كه از مردن عثمان گذشت ، ام علاء او را در خواب ديد در حالى كه نهرى از آب جارى به او تعلق داشت . خواب خود را براى رسول اكرم نقل كرد رسول اكرم فرمود:(آن نهر عمل او است كه همچنان جريان دارد) (١٦٢).
١٢٣ اذان نيمه شب

در دوره خلافت امويان ، تنها نژادى كه بر سراسر كشور پهناور اسلامى آن روز حكومت مى كرد و قدرت را در دست داشت نژاد اعراب بود، اما در زمان خلفاى عباسى ايرانيان تدريجا قدرتها را قبضه كردند و پستها و منصبها را در اختيار خود گرفتند.
خلفاى عباسى با آنكه خودشان عرب بودند از مردم عرب دل خوشى نداشتند؛ سياست آنها بر اين بود كه عرب را كنار بزنند و ايرانيان را به قدرت برسانند، حتى از اشاعه زبان عربى در بعضى از بلاد ايران جلوگيرى مى كردند. اين سياست تا زمان ماءمون ادامه داشت (١٦٣).
پس از مرگ ماءمون ، برادرش معتصم بر مسند خلافت نشست . ماءمون و معتصم از دو مادر بودند: مادر ماءمون ايرانى بود و مادر معتصم از نژاد ترك . به همين سبب خلافت معتصم موافق ميل ايرانيان كه پستهاى عمده را در دست داشتند نبود، ايرانيان مايل بودند عباس پسر ماءمون را به خلافت برسانند. معتصم اين مطلب را درك كرده بود و همواره بيم آن داشت كه برادرزاده اش عباس بن ماءمون ، به كمك ايرانيان ، قيام كند و كار را يكسره نمايد. از اين رو، به فكر افتاد هم خود عباس را از بين ببرد و هم جلو نفوذ ايرانيان را كه طرفدار عباس بودند بگيرد. عباس را به زندان انداخت و او در همان زندان مرد. براى جلوگيرى از نفوذ ايرانيان ، نقشه كشيد پاى قدرت ديگرى را در كارها باز كند كه جانشين ايرانيان گردد. براى اين منظور گروه زيادى از مردم تركستان و ماوراءالنهر را كه هم نژاد مادرش بودند به بغداد و مركز خلافت كوچ داد و كارها را به آنان سپرد. طولى نكشيد كه تركها زمام كارها را در دست گرفتند و قدرتشان بر ايرانيان و اعراب فزونى يافت .
معتصم از آن نظر كه به تركها نسبت به خود اعتماد و اطمينان داشت ، روز به روز ميدان را براى آنان بازتر مى كرد، از اين رو در مدت كمى اينان يكّه تاز ميدان حكومت اسلامى شدند. تركها همه مسلمان بودند و زبان عربى آموخته بودند و نسبت به اسلام وفادار بودند. اما چون از آغاز ورودشان به عاصمه تمدن اسلامى تا قدرت يافتنشان فاصله زيادى نبود، به معارف و آداب و تمدن اسلامى آشنايى زيادى نداشتند و خلق و خوى اسلامى نيافته بودند، برخلاف ايرانيان كه هم سابقه تمدن داشتند و هم علاقه مندانه معارف و اخلاق و آداب اسلامى را آموخته بودند و خلق و خوى اسلامى داشتند و خود پيشقدم خدمتگذاران اسلامى به شمار مى رفتند. در مدتى كه ايرانيان زمام امور را در دست داشتند، عامه مسلمين راضى بودند اما تركها در مدت نفوذ و در دست گرفتن قدرت آنچنان وحشيانه رفتار كردند كه عامه مردم را ناراضى و خشمگين ساختند.
سربازان ترك هنگامى كه بر اسبهاى خود سوار مى شدند و در خيابانها و كوچه ها بغداد به جولان مى پرداختند، ملاحظه نمى كردند كه انسانى هم در جلو راه آنها هست ؛ از اين رو بسيار اتفاق مى افتاد كه زنان و كودكان و پيران سالخورده و افراد عاجز در زير دست و پاى اسبهاى آنها لگدمال مى شدند.
مردم آنچنان به ستوه آمدند كه از معتصم تقاضا كردند پايتخت را از بغداد به جاى ديگر منتقل كند. مردم در تقاضاى خود يادآورى كردند كه اگر مركز را منتقل نكند با او خواهند جنگيد.
معتصم گفت : با چه نيروى مى توانند با من بجنگند، من هشتادهزار سرباز مسلح آماده دارم .
گفتند: با تيرهاى شب ؛ يعنى با نفرينهاى نيمه شب به جنگ تو خواهيم آمد.
معتصم پس از اين گفتگو با تقاضاى مردم موافقت كرد و مركز را از بغداد به سامرا منتقل كرد.
پس از معتصم ، در دوره واثق و متوكل و منتصر و چند خليفه ديگر نيز تركها عملاً زمام امور را در دست داشتند و خليفه دست نشانده آنها بود. بعضى از خلفاى عباسى در صدد كوتاه كردن دست تركها برآمدند، اما شكست خوردند. يكى از خلفاى عباسى كه به كارها سر و صورتى داد و تا حدى از نفوذ تركها كاست (المعتضد) بود.
در زمان معتضد، بازرگان پيرى از يكى از سران سپاه مبلغ زيادى طلبكار بود و به هيچ وجه نمى توانست وصول كند، ناچار تصميم گرفت به خود خليفه متوسل شود، اما هر وقت به دربار مى آمد دستش به دامان خليفه نمى رسيد؛ زيرا دربانان و مستخدمين دربارى به او راه نمى دادند.
بازرگان بيچاره از همه جا ماءيوس شد و راه چاره اى به نظرش نرسيد، تا اينكه شخصى او را به يك نفر خياط در (سه شنبه بازار) راهنمايى كرد و گفت اين خياط مى تواند گره از كار تو باز كند. بازرگان پير نزد خياط رفت . خياط نيز به آن مرد سپاهى دستور داد كه دين خود را بپردازد و او هم بدون معطلى پرداخت .
اين جريان ، بازرگان پير را سخت در شگفتى فرو برد، با اصرار زياد از خياط پرسيد:(چطور است كه اينها كه به احدى اعتنا ندارند فرمان تو را اطاعت مى كنند؟).
خياط گفت : من داستانى دارم كه بايد براى تو حكايت كنم : روزى از خيابان عبور مى كردم ، زنى زيبا نيز همان وقت از خيابان مى گذشت ، اتفاقا يكى از افسران ترك در حالى كه مست باده بود از خانه خود بيرون آمده جلو در خانه ايستاده بود و مردم را تماشا مى كرد، تا چشمش به آن زن افتاد ديوانه وار در مقابل چشم مردم او را بغل كرد و به طرف خانه خود كشيد. فرياد استغاثه زن بيچاره بلند شد، داد مى كشيد: ايهالناس به فريادم برسيد، من اين كاره نيستم ، آبرو دارم ، شوهرم قسم خورده اگر يك شب در خارج خانه به سر برم مرا طلاق دهد، خانه خراب مى شوم ! اما هيچ كس از ترس ‍ جراءت نمى كرد جلو بيايد.
من جلو رفتم و با نرمى و التماس از آن افسر خواهش كردم كه اين زن را رها كند، اما او با چماقى كه در دست داشت محكم به سرم كوبيد كه سرم شكست و زن را به داخل خانه برد. من رفتم عده اى را جمع كردم و اجتماعا به در خانه آن افسر رفتيم و آزادى زن را تقاضا كرديم ، ناگهان خودش با گروهى از خدمتكاران و نوكران از خانه بيرون آمدند و بر سر ما ريختند و همه ما را كتك زدند.
جمعيت متفرق شدند، من هم به خانه خود رفتم . اما لحظه اى از فكر زن بيچاره بيرون نمى رفتم ؛ با خود مى انديشيدم كه اگر اين زن تا صبح پيش اين مرد بماند زندگيش تا آخر عمر تباه خواهد شد و ديگر به خانه و آشيانه خود راه نخواهد داشت . تا نيمه شب بيدار نشستم و فكر كردم . ناگهان نقشه اى در ذهنم مجسم شد؛ با خود گفتم اين مرد امشب مست است و متوجه وقت نيست ، اگر الا ن آواز اذان را بشنود خيال مى كند صبح است و زن را رها خواهد كرد. و زن قبل از آنكه شب به آخر برسد مى تواند به خانه خود برگردد.
فورا رفتم به مسجد و از بالاى مناره فرياد اذان را بلند كردم . ضمنا مراقب كوچه و خيابان بودم ببينم آن زن آزاد مى شود يا نه ؛ ناگهان ديدم فوج سربازهاى سواره و پياده به خيابانها ريختند و همه پرسيدند اين كسى كه در اين وقت شب اذان گفت كيست ؟ من ضمن اينكه سخت وحشت كردم خودم را معرفى كردم و گفتم من بودم كه اذان گفتم . گفتند زود بيا پايين كه خليفه تو را خواسته است .
مرا نزد خليفه بردند. ديدم خليفه نشسته منتظر من است ، از من پرسيد چرا اين وقت شب اذان گفتى ؟ جريان را از اول تا آخر برايش نقل كردم . همانجا دستور داد آن افسر را با آن زن حاضر كنند آنها را حاضر كردند، پس از بازپرسى مختصرى دستور قتل آن افسر را داد. آن زن را هم به خانه نزد شوهرش فرستاد و تاءكيد كرد كه شوهر او را مؤ اخذه نكند و از او به خوبى نگهدارى كند؛ زيرا نزد خليفه مسلم شده كه زن بى تقصير بوده است .
آنگاه معتضد به من دستور داد، هر موقع به چنين مظالمى برخوردى همين برنامه ابتكارى را اجرا كن ، من رسيدگى مى كنم ، اين خبر در ميان مردم منتشر شد. از آن به بعد اينها از من كاملاً حساب مى برند. اين بود كه تا من به اين افسر مديون فرمان ، دادم فورا اطاعت كرد(١٦٤).
١٢٤ شكايت از شوهر

على عليه السلام در زمان خلافت خود كار رسيدگى به شكايات را شخصا به عهده مى گرفت و به كس ديگر واگذار نمى كرد. روزهاى بسيار گرم كه معمولاً مردم ، نيمروز در خانه هاى خود استراحت مى كردند او در بيرون دارالاماره در سايه ديوار مى نشست كه اگر احيانا كسى شكايتى داشته باشد بدون واسطه و مانع شكايت خود را تسليم كند. گاهى در كوچه ها و خيابانها راه مى افتاد، تجسس مى كرد و اوضاع عمومى را از نزديك تحت نظر مى گرفت .
يكى از روزهاى بسيار گرم ، خسته و عرق كرده به مقر حكومت مراجعت كرد، زنى را جلو در ايستاده ديد، همينكه چشم زن به على افتاد جلو آمد و گفت شكايتى دارم :
شوهرم به من ظلم كرده ، مرا از خانه بيرون نموده ، به علاوه مرا تهديد به كتك كرده و اگر به خانه بروم مرا كتك خواهد زد. اكنون به دادخواهى نزد تو آمده ام .
(بنده خدا! الا ن هوا خيلى گرم است . صبر كن عصر هوا قدرى بهتر بشود. خودم به خواست خدا با تو خواهم آمد و ترتيبى به كار تو خواهم داد).
اگر توقف من در بيرون خانه طول بكشد، بيم آن است كه خشم او افزون گردد و بيشتر مرا اذيت كند.
على لحظه اى سر را پايين انداخت ، سپس سر را بلند كرد در حالى كه با خود زمزمه مى كرد و مى گفت :(نه به خدا قسم ! نبايد رسيدگى به دادخواهى مظلوم را تاءخير انداخت ، حق مظلوم را حتما بايد از ظالم گرفت و رعب ظالم را بايد از دل مظلوم بيرون كرد تا به كمال شهامت و ترس و بيم در مقابل ظالم بايستد و حق خود را مطالبه كند) (١٦٥).
(بگو ببينم خانه شما كجاست ؟)
فلان جاست .
(برويم ).
على به اتفاق آن زن به در خانه شان رفت ، پشت در ايستاد و به آواز بلند فرياد كرد:(اهل خانه ! سَلامٌ عَلَيْكُمْ).
جوانى بيرون آمد كه شوهر همين زن بود. جوان على را نشناخت ، ديد پيرمردى كه در حدود شصت سال دارد، به اتفاق زنش آمده است . فهميد كه زنش اين مرد را براى حمايت و شفاعت با خود آورده است ، اما حرفى نزد. على عليه السلام فرمود:(اين بانو كه زن تو است از تو شكايت دارد، مى گويد: تو به او ظلم و او را از خانه بيرون كرده اى . به علاوه تهديد به كتك نموده اى من آمده ام به تو بگويم از خدا بترس و با زن خود نيكى و مهربانى كن ).
به تو چه مربوط كه من با زنم خوب رفتار كرده ام يا بد! بلى من او را تهديد به كتك كرده ام ، اما حالا كه رفته تو را آورده و تو از جانب او حرف مى زنى او را زنده زنده آتش خواهم زد.
على از گستاخى جوان برآشفت ، دست به قبضه شمشير برد و از غلاف بيرون كشيد، آنگاه گفت :(من تو را اندرز مى دهم و امر به معروف و نهى از منكر مى كنم ، تو اين طور جواب مرا مى دهى ، صريحا مى گويى من اين زن را خواهم سوزاند، خيال كرده اى دنيا اين قدر بى حساب است ).
فرياد على كه بلند شد مردم عابر از گوشه و كنار جمع شدند، هركس كه مى آمد در مقابل على تعظيمى مى كرد و مى گفت :(اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَميَرالْمُؤْمِنينَ!)
جوان مغرور، تازه متوجه شد با چه كسى روبرو است ، خود را باخت و به التماس افتاد. يا اميرالمؤمنين مرا ببخش ، به خطاى خود اعتراف مى كنم . از اين ساعت قول مى دهم مطيع و فرمانبردار زنم باشم ، هرچه فرمان دهد اطاعت كنم .
على رو كرد به آن زن و فرمود:(اكنون برو به خانه خود، اما تو هم مواظب باش كه طورى رفتار نكنى كه او را به اين چنين اعمالى وادار كنى !) (١٦٦).
١٢٥ كارهاى خانه

على بن ابيطالب عليه السلام و زهراى مرضيه سلام اللّه عليها پس از آنكه با هم ازدواج كردند و زندگى مشترك تشكيل دادند، ترتيب و تقسيم كارهاى خانه را به نظر و مشورت رسول اكرم واگذاشتند، به آن حضرت گفتند:(يا رسول اللّه ! ما دوست داريم ترتيب و تقسيم كارهاى خانه با نظر شما باشد).
پيامبر، كارهاى بيرون خانه را به عهده على و كارهاى داخلى را به عهده زهراى مرضيه گذاشت . على و زهرا از اينكه نظر رسول خدا را در زندگى خصوصى خود دخالت دادند و رسول خدا با مهربانى و محبت خاص از پيشنهاد آنها استقبال كرد و نظر داد، راضى و خرسند بودند. مخصوصا زهراى مرضيه از اينكه رسول خدا او را از كار بيرون معاف كرد خيلى اظهار خرسندى مى كرد، مى گفت :(يك دنيا خوشحال شدم كه رسول خدا مرا از سر و كار پيدا كردن با مردان معاف كرده است ).
از آن تاريخ كارهايى از قبيل آوردن آب و آذوقه و سوخت و خريد بازار را على انجام مى داد و كارهايى از قبيل آرد كردن گندم و جو به وسيله آسيا دستى و پختن نان و آشپزى و شستشو و تنظيف خانه به وسيله زهرا صورت مى گرفت .
در عين حال على عليه السلام هروقت فراغتى مى يافت در كارهاى داخلى به كمك زهرا مى پرداخت . يك روز پيامبر به خانه آنان آمد و آنان را ديد كه با هم كار مى كنند. پرسيد كداميك از شما خسته تر هستيد تا من به جاى او كار كنم ، على عرض كرد:(يا رسول اللّه ! زهرا خسته است ).
رسول اكرم به زهرا استراحت داد و لختى خود به كار پرداخت . از آن طرف هروقت براى على گرفتارى يا مسافرتى يا جهادى پيش مى آمد، زهراى مرضيه كار بيرون را نيز انجام مى داد.
اين روش همچنان ادامه داشت ، على و زهرا كارهاى خانه خود را خودشان انجام مى دادند و خود را به خدمتكار نيازمند نمى ديدند. تا آنكه صاحب فرزندانى شدند و كودكانى عزيز در كلبه محقر ولى روشن و با صفاى آنها چشم گشودند. در اين هنگام طبعا كار داخلى خانه زيادتر و زحمت زهرا افزون گشت .
يك روز على عليه السلام دلش به حال همسر عزيزش سوخت ، ديد رفت و روب خانه و كارهاى آشپزى جامه هاى او را غبارآلود و دودى كرده ، به علاوه از بس كه با دستهاى خود آسيا دستى را چرخانيده دستهايش آبله كرده و بند مشك آب كه در مواقعى به دوش كشيده و از راه دور آورده روى سينه اش اثر گذاشته است . به همسر عزيزش پيشنهاد كرد، به حضور رسول اكرم برود و از آن حضرت خدمتكارى براى كمك خودش ‍ بگيرد.
زهرا پيشنهاد را پذيرفت و به خانه رسول اكرم رفت . اتفاقا در آن وقت گروهى در محضر رسول اكرم نشسته و مشغول صحبت بودند. زهرا شرم كرد در حضور آن جمعيت تقاضاى خود را عرضه بدارد، به خانه برگشت . رسول اكرم متوجه آمد و رفت زهرا شد، فهميد كه دخترش با او كار داشته و چون موقع مقتضى نبود مراجعت كرده است .
صبح روز بعد رسول اكرم به خانه آنها رفت ، اتفاقا على و زهرا در آن وقت پهلوى يكديگر آرميده و يك روپوش روى خود كشيده بودند. رسول خدا از بيرون اطاق با آواز بلند گفت :(اَلسَّلامُ عَلَيْكُمْ).
على و زهرا از شرم جواب ندادند،
بار دوم گفت :(اَلسَّلامُ عَلَيْكُمْ).
باز هم سكوت كردند.
سومين بار فرمود:(اَلسَّلامُ عَلَيْكُمْ).
رسول اكرم رسمش اين بود كه هرگاه به خانه كسى مى رفت ، از پشت در خانه يا در اطاق با آواز بلند سلام مى كرد، اگر جواب مى دادند، اجازه ورود مى خواست و اگر جواب نمى دادند تا سه بار سلام خود را تكرار مى كرد، اگر باز هم جواب نمى شنيد مراجعت مى كرد.
على عليه السلام ديد اگر جواب سلام پيغمبر را ندهند، پيغمبر مراجعت خواهد كرد و از فيض زيارت آن حضرت محروم خواهند ماند، از اين رو با آواز بلند گفت :(وعَلَيْكَ السَّلامُ يا رَسُولَ اللّهِ، بفرماييد):
پيغمبر وارد شد و بالاى سر آنها نشست ، به زهرا گفت :(تو ديروز پيش من آمدى و برگشتى ، حتما كارى داشتى ، كارت را بگو!).
على عرض كرد:(يا رسول اللّه ! اجازه بدهيد من به شما بگويم كه زهرا براى چه كارى آمده بود. من زهرا را پيش شما فرستادم . علتش اين بود من ديدم كارهاى داخلى خانه زياد شده و زهرا به زحمت افتاده است . دلم به حالش ‍ سوخت . ديدم رفت و روب خانه و پاى اجاق رفتن ، جامه هاى زهرا را غبارآلود و دودى كرده ، دستهايش در اثر گرداندن آسيا دستى آبله كرده ، بند مشك آب روى سينه اش اثر گذاشته است . گفتم بيايد به حضور شما تا مقرر فرماييد از اين پس ما خدمتكارى داشته باشيم كه كمك زهرا باشد).
رسول اكرم نمى خواست كه زندگى خودش يا عزيزانش از حد فقراى امت كه امكانات خيلى كمى داشتند بالاتر باشد، زيرا مدينه در آن ايام در فقر و احتياج به سر مى برد. مخصوصا عده اى از فقراى مهاجرين با نهايت سختى زندگى مى كردند. از آن طرف با روحيه دخترش زهرا آشنايى داشت و مى دانست زهرا چقدر شيفته عبادت و معنويت است و ذكر خدا چقدر به او نيرو و نشاط مى دهد، از اين جهت فرمود:(ميل داريد چيزى به شما ياد بدهم كه از همه اينها بهتر باشد؟)
(بفرماييد يا رسول اللّه !)
(هر وقت خواستيد بخوابيد، ٣٣ مرتبه ذكر سُبْحانَ اللّه و ٣٣ مرتبه ذكر اَلْحَمْدُللّهِ و ٣٤ مرتبه ذكر اَللّهُ اَكْبَرْ را فراموش نكنيد. اثرى كه اين عمل در روح شما مى بخشد، از اثرى كه يك خدمتكار در زندگى شما مى بخشد بسى افزونتر است ).
زهرا كه تا اين وقت هنوز سر را از زير روپوش بيرون نياورده بود، سر را بيرون آورد و با خوشحالى و نشاط سه بار پشت سر هم گفت :(به آنچه خدا و پيغمبر خشنود باشند، خشنودم ) (١٦٧).

۱۰
داستان راستان جلد اول و دوم
١-(مسجد مدينه ) در صدر اسلام ، تنها براى اداى فريضه نماز نبود بلكه مركز جنب وجوش و فعاليتهاى دينى و اجتماعى مسلمانان همان (مسجد) بود. هر وقت لازم مى شد اجتماعى صورت بگيرد، مردم را به حضور در مسجد دعوت مى كردند و مردم از هر خبر مهمى در آنجا آگاه مى شدند. و هر تصميم جديدى گرفته مى شد در آنجا به مردم اعلام مى شد.
مسلمانان تا در مكه بودند از هرگونه آزادى و فعاليت اجتماعى محروم بودند. نه مى توانستند اعمال و فرايض مذهبى خود را آزادانه انجام دهند و نه مى توانستند تعليمات دينى خود را آزادانه فراگيرند. اين وضع ادامه داشت تا وقتى كه اسلام در نقطه حساس ديگرى از عربستان نفوذ كرد كه نامش (يثرب ) بود و بعدها به نام (مدينة النبى ) يعنى شهر پيغمبر معروف شد. پيغمبراكرم بنا به پيشنهاد مردم آن شهر و طبق عهد و پيمانى كه آنها با آن حضرت بستند، به اين شهر هجرت فرمود. ساير مسلمانان نيز تدريجا به اين شهر هجرت كردند. آزادى فعاليت مسلمانان نيز از اين وقت آغاز شد. اولين كارى كه رسول اكرم بعد از مهاجرت به اين شهر كرد. اين بود كه زمينى را در نظر گرفت و با كمك ياران و اصحاب ، اين مسجد را در آنجا ساخت .
٢- منية المريد (چاپ بمبئى ) ص ١٠.
٣- اصول كافى ، ج ٢، ص ١٣٩ (باب القناعة ) و سفينة البحار، ماده (قنع )
٤- وسائل (چاپ امير بهادر) ج ٢، ص ٥٢٩.
٥- (لا يَسْتَعِنْ اَحَدُكُمْ مِنْ غَيْرِهِ وَلَوْ بِقَضْمَةٍ مِنْ سِواكٍ)؛ (كحل البصر، محدث قمى ، ص ٦٩)
٦- (اِنَّ اللّهَ يَكْرَهُ مِنْ عَبْدِهِ اَنْ يَراهُ مُتَمَيِّزاً بَيْنَ اَصْحابِهِ).
٧- كحل البصر، ص ٦٨.
٨- بحار، ج ١١ (چاپ كمپانى ) ص ٢١ و در بحار، جمله هايى هست كه امام مى فرمايد:(اُكْرِهُ اَنْ اَّخُذَ بِرَسُولِاللّهِ مالا اُعْطِى مِثْلَهُ) و در روايتى هست كه فرمود:(ما اَكَلْتُ بِقَرابَتى مِنْ رَسُولِاللّهِ قَطُّ).
٩- اصول كافى ، ج ٢، (باب : حسن الصحابة و حق الصاحب فى السفر) ص ٦٧٠.
١٠- نهج البلاغه ، كلمات قصار، شماره ٣٧.
١١- بحارالانوار، ج ١١ (حالات امام باقر) ص ، ٨٣.
١٢- كحل البصر، ص ٧٠.
١٣- شام در زمان خلافت عمر فتح شد. اول كسى كه امارت و حكومت شام را در اسلام به او دادند، يزيد بن ابوسفيان بود. يزيد دو سال حكومت كرد و مرد. بعد از او حكومت اين استان پرنعمت به برادر يزيد، معاوية ابن ابوسفيان واگذار شد. معاويه بيست سال تمام در آنجا با كمال نفوذ و اقتدار حكومت كرد، حتى در زمان عمر كه زود به زود حكام عزل و نصب مى شدند و به كسى اجازه داده نمى شد كه چند سال حكومت يك نقطه را در دست داشته باشد و جاى خود را گرم كند، معاويه در مقر حكومت خويش ثابت ماند و كسى مزاحمش نشد. به قدرى جاى خود را محكم كرد كه بعدها به خيال خلافت افتاد. پس از بيست سال حكومت بعد از صحنه هاى خونينى كه به وجود آورد به آرزوى خود رسيد و بيست سال ديگر به عنوان خليفه مسلمين بر شام و ساير قسمتهاى قلمرو كشور وسيع اسلامى آن روز حكومت كرد.
به اين جهات ، مردم شام از اولين روزى كه چشم به جهان اسلامى گشودند، در زير دست امويان بزرگ شدند. و همچنانكه مى دانيم امويها از قديم با هاشميان خصومت داشتند. در دوران اسلام و با ظهور اسلام ، خصومت امويان با هاشميان شديدتر و قويتر شد و در آل على تمركز پيدا كرد بنابراين ، مردم شام از اول كه نام اسلام را شنيدند و به دل سپردند، دشمنى آل على را نيز بدل سپردند. و روى تبليغات سوء امويها دشمنى آل على را از اركان دين مى شمردند. اين بود كه اين خلق و خوى از آنها معروف بود.
١٤- نفثة المصدور، محدث قمى ، ص ٤.
١٥- اصول كافى ، ج ٢، ص ٤٠٤.
١٦- اَلاِْمامُ عَلىّ صوتُ العَدالَةِ اْلاَنْسانِيَّةِ، ص ٦٣ نيز بحار، ج ٩ (چاپ تبريز) ص ٥٩٨ (با اختلافى )
١٧- در حدود اوايل قرن دوم هجرى ، دسته اى در ميان مسلمين به وجود آمدند كه خود را (زاهد و صوفى ) مى ناميدند. اين دسته روش خاصى در زندگى داشتند و ديگران را هم به همان روش دعوت مى كردند. و چنين وانمود مى كردند كه راه دين هم همين است . مدعى بودند كه از نعمتهاى دنيا بايد دورى جست ، آدم مؤمن نبايد جامه خوب بپوشد، يا غذاى مطبوع بخورد، يا در مسكن عالى بنشيند. اينها ديگران را كه مى ديدند، احيانا اين مواهب را مورد استفاده قرار مى دهند سخت تحقير و ملامت مى كردند. و آنان را اهل دنيا و دور از خدا مى خواندند. ايراد سفيان بر امام صادق روى همين طرز تفكر بود.
اين روش و مسلك در جهان سابقه داشت . در يونان و در هند بلكه در همه جاى دنيا اين مسلك كم و بيش وجود داشته ، در ميان مسلمين هم پيدا شد و به آن رنگ دينى دادند. اين روش و اين مسلك در نسلهاى بعد ادامه يافت و نفوذ عجيبى پيدا كرد و مى توان گفت مكتب مخصوصى در ميان مسلمين به وجود آمد كه اثر مستقيمش محترم نشمردن اصول زندگى و لاقيدى در كارها بود و ثمره اش انحطاط و تاءخر كشورهاى اسلام شد.
نفوذ اين مكتب و اين فلسفه ، تنها در ميان طبقاتى كه رسما به نام (صوفى ) ناميده شده اند نبوده ، شيوع اين طرز تفكر مخصوص به نام زهد و تقوا و ترك دنيا در ميان ساير طبقات و گروههاى مذهبى اسلامى كه احيانا خود را ضد صوفى قلمداد كرده و مى كنند، كمتر از صوفيه نبوده است . و هم مى توان گفت تمام كسانى كه صوفى ناميده شده اند، داراى اين طرز تفكر نبوده اند. شك نيست كه اين طرز تفكر را بايد يك نوع بيمارى اجتماعى تلقى كرد، يك بيمارى خطرناك كه موجب فلج روحى اجتماع مى گردد. و بايد با اين بيمارى مبارزه كرد و اين طرز تفكر را از بين برد. متاءسفانه مبارزه هايى كه به اين نام شده و مى شود، هيچيك مبارزه با اين بيمارى يعنى با اين طرز تفكر نيست . مبارزه با اسما و الفاظ و افراد و اشخاص است و احيانا مبارزه براى ربودن مناصب دنيوى و بسا هست كه مبارزه كنندگان با تصوف ، خودشان به آن بيمارى بيشتر مبتلا هستند و عامل شيوع آن بيمارى مى باشند. يا آنكه به علت جهل و قصور درك مبارزه كنندگان ، يك سلسله افكار عالى و لطيف كه شاهكار انسانيت است و دست كمتر كسى به آنها مى رسد، مورد حمله قرار مى گيرد. مبارزه با تصوف بايد به صورت مبارزه با آن بيمارى و آن طرز تفكر باشد كه در حديث متن ، در سخن بيان امام صادق عليه السلام آمده بايد با آن مبارزه شود، در هرجا كه باشد و از طرف هر جمعيت كه ابراز شود، به هر نام كه خوانده شود.
به هر حال ، بيان امام در اين داستان جامعترين بيانى است در رد اين طرز تفكر كه متاءسفانه شيوع عظيمى پيدا كرده و خوشبختانه اين بيان جامع ، در كتب حديث محفوظ و مضبوط مانده است .
١٨- ( وَالَّذينَ تَبَوَّؤُ الدّارَ وَاْلا يمانَ مِنْ قَبْلِهِمْ يُحِبُّونَ مَنْ هاجَرَ اِلَيْهِمْ وَلا يَجِدُونَ فى صُدُورِهِمْ حاجَةً مِمّا اُوتُوا وَيُؤْثِرُونّ عَلى اَنْفُسِهِمْ وَلَوْ كانَ بِهِمْ خَصاصَةٌ وَمَنْ يُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَاوُلئِكَ هُمُالْمُفْلِحُونَ ) (سوره حشر، آيه ٩)
١٩- (وَيُطْعِمُونَ الَّطعامَ عَلى حُبِّهِ مِسْكيناً وَيَتيماً وَاَسيراً)، (سوره دهر، آيه ٨)
٢٠- ( وَالَّذين اِذا اَنْفقُوا لَمْ يُسْرِفُوا وَلَمْ يَقْتُرُوا وَكانَ بَيْنَ ذلِكَ قَواماً ) (سوره فرقان ، آيه ٦٧)
٢١- ( وَلا تَجْعَلْ يَدَكَ مَغْلُولَةً اِلى عُنْقِكَ وَلا تَبْسُطْها كُلَّ الْبَسْطِ فَتَقْعُدَ مَلَوْماً مَحْسُوراً )، (سوره اسراء، آيه ٢٩)
٢٢- ( وَهَبْ لى مُلْكاً لا يَنْبَغى لاَِحَدٍ مِنْ بَعْدى )، (سوره ص ، آيه ٣٥)
٢٣- ( قالَ اجْعَلْنى عَلى خَزائِنِ اْلاَرْضِ اِنّى حَفيظٌ عَليمٌ )، (سوره يوسف ، آيه ٥٧)
٢٤- تحف العقول ، ص ٣٤٨ ٣٥٤. و كافى ج ٥ (باب المعيشه ) ص ٦٥ ٧١.
٢٥- جنگ جمل در نزديكى بصره بين اميرالمؤمنين على عليه السلام از يك طرف و عايشه و طلحه و زبير از طرف ديگر واقع شد، به اين مناسبت (جنگ جمل ) ناميده شد كه عايشه در حالى كه سوار بر شتر بود، سپاه را رهبرى مى كرد (جمل در عربى يعنى شتر). اين جنگ را عايشه و طلحه و زبير بلافاصله بعد از استقرار خلافت بر على عليه السلام و ديدن سيرت عادلانه آن حضرت كه امتيازى براى طبقات اشراف قائل نمى شد بپا كردند. و پيروزى با سپاه على عليه السلام شد.
٢٦- نهج البلاغه ، خطبه ٢٠٨.
٢٧- اصول كافى ، ج ٢ (باب فضل فقراءالمسلمين ) ص ٢٦٠.
٢٨- سفينة البحار، ماده (شتر)، نقل از مجموعه ورام .
٢٩- غزالى نامه ، ص ١١٦.
٣٠- تاريخ علوم عقلى در اسلام ، ص ٢١١.
٣١- بحارالانوار (چاپ كمپانى ) ج ١١، حالات امام باقر، ص ٨٢.
٣٢- باتُوا عَلى قُلَلِ اْلاَجْبالِتَحْرِسُهُمْ
غُلْبُ الّرِجالِ فَلَمْ تَنْفَعْهُمُ القُلَل
وَاسْتُنْزِلُوا بَعْدَ عِزٍّ عَنْ مَعاقِلِهِمْ
وَاُسْكِنُوا حُفّراًيابِئْسَما نْزِلَوا
نادهُمْ صارِخٌ مِنْ بَعْدِ دَفْنِهِمْ
اَيْنَ اْلاَساوِرُ وَالتّيجانُ وَاْلحُلَلُ
اَيْنَ اْلوُجُوهُ الَّتى كانَتْ مُنَعَّمَةً
مِنْ دُونِها تُضْرَبُ اْلاَسْتارُ وَاْلكُلَلُ
فَاَفْصَحَ الْقَبْر عَنْهُمْ حينَ سائَلَهُمْ
تِلْكَ اْلوُجُوهُ عَلَيْهاَ الدُّودُ تَنْتَقِلُ
قَدْ طالَ ما اَكَلُوا دَهْراً وَما شَرَبُوا
فَاَصْبَحُوا اْليَوْمَ بَعْدَ اْلاَكْلِ قَدْ اُكِلُوا
٣٣- بحارالانوار، ج ٢، احوال امام هادى ، ص ١٤٩.
٣٤- بحارالانوار، ج ١٢، حالات حضرت رضا ص ٣٩.
٣٥- (يا بُنَىَّ! اَلْجارُ ثُمَّ الدّارُ)، (بحارالانوار، ج ١٠، ص ٢٥)
٣٦- اَلاِمامُ عَلىّ صَوْتُ الْعَدالَةِ اْلاِنْسانِيَّةِ، ص ٤٩. و ر.ك : شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد (چاپ بيروت ) ج ٤، ص ١٨٥.
٣٧- بحارالانوار، ج ١١، حالات امام صادق ، ص ١١٦.
٣٨- وسائل ، ج ٢، ص ٤٦٩.
٣٩- وسائل ج ٢، ص ٤٩٤ (باب استحباب الرفق على المؤمنين ) حديث ٣ و ٩.
٤٠- مروج الذهب مسعودى ، ج ٢، حالات مهدى عباسى .
٤١- اصول كافى ، ج ٢ (باب حق الجوار) ص ٦٦٨.
٤٢- (اَنَّكَ رَجُلٌ مُضارُّ وَلا ضَرَرَ وَلا ضِرار)
٤٣- وسائل ج ٣، كتاب الشفعه (باب : عدم جوازالا ضرار بالمسلم ) ص ٣٢٩، حديث ١، ٣ و ٤.
٤٤- بحار، ج ٦، (باب : مكارم اخلاقه و سيره و سننه )
٤٥- (يا مُصادِفُ مُجالِدَةُ السُّيُوفِ اَهْوَنُ مِنْ طَلَبِ الْحَلالِ)، (بحارالانوار، ج ١١، ص ١٢١)
٤٦- بحار، ج ٦ (باب : مكارم اخلاقه و سيره و سننه )
٤٧- بحارالانوار، ج ١١. ص ١١٧.
٤٨- هذَالّذى تَعْرِفُ الْبَطْحاءُ وَطْاَتَهُ
وَالْبَيْتُ يَعْرِفُهُ وَالْحِلَّ وَالْحَرَم
هذَا ابْنُ خَيْرِ عِبادِاللّهِ كُلِّهِمْ
هذَا التَّقِىُّ النَّقِىُّ الطّاهِرُ الْعَلَمُ
وَلَيْسَ قُولُكَ مَنْ هذا بِضائِرِهِ
اَلْعُرْبُ تَعْرِفُ مَنْ اَنْكَرْتَ وَالْعَجَمُ
٤٩- بحار، ج ١١، ص ٣٦.
٥٠- بحار،ج ١٢، ص ١٤.
٥١- بحارالانوار، ج ٩ (چاپ تبريز) ص ، ٦١٣.
٥٢- وسائل ج ٢، ص ٥٨٢.
٥٣- بحارالانوار، ج ١١ (چاپ كمپانى ) ص ١١٠. وسائل ج ٢. (چاپ اميربهادر) ص ٤٩.
٥٤- وسائل ، ج ٢، ص ٢١٢.
٥٥- ارشاد ديلمى .
٥٦- بحارالانوار، ج ١٢، ص ٣١.
٥٧- الكنى والالقاب ، محدث قمى ، ج ٢، ذيل عنوان : الحافى ، ص ١٥٣، به نقل از علامه در منهاج الكرامه .
٥٨- مالك بن انس مالك بن ابى عامر، يكى از امامهاى چهارگانه اهل سنت و جماعت است و مذهب معروف مالكى منسوب به اوست . عصر وى مقارن است با عصر ابوحنيفه . شافعى شاگر مالك بود و احمد بن حنبل شاگرد شافعى .
مكتب فقهى مالك ، نقطه مقابل مكتب فقهى ابوحنيفه به شمار مى رفت ؛ زيرا مكتب ابوحنيفه بيشتر متكى بر راءى و قياس بود، برخلاف مكتب فقهى مالك كه بيشتر متكى بر سنت و حديث بود، در عين حال ، مطابق نقل ابن خلكان در وفيات الاعيان (ج ٣، ص ٢٨٦) مالك در نزديكى مردن سخت مى گريست و از اينكه در برخى موارد به راءى خويش فتوا داده است نگران و وحشتناك بود، مى گفت :(اى كاش به راءى فتوا نداده بودم و راضيم به جاى هر يك از آن فتواها تازيانه اى بخورم و از تبعه آن گناهان آزاد باشم ).
از مفاخر مالك ، اين مطلب شمرده شده كه معتقد بود:(بيعت محمد بن عبداللّه محض ) كه شهيد شد صحيح است و بيعت بنى العباس چون مبنى بر زور بوده صحيح نيست . مالك از اظهار اين عقيده خويش امتناع نمى كرد و از سطوت بنى العباس پروا نمى نمود. همين امر سبب شد كه به دستور جعفر بن سليمان عباسى ، عموى سفاح و منصور، تازيانه سختى به وى زدند. و اتفاقا همين تازيانه خوردن سبب شد كه مالك احترام و شهرت و محبوبيت زيادترى پيدا كند. ر.ك : وفيات الاعيان ج ٣، ص ٢٨٥
مالك چون در مدينه بود، به محضر امام صادق زياد رفت و آمد مى كرد و از كسانى بود كه از آن حضرت حديث روايت كرده اند. و مطابق نقل بحار (ج ١١، ص ١٠٩) از كتابهاى خصال و علل الشرايع و امالى صدوق ، هنگامى كه مالك به محضر امام صادق مى رفت ، امام به او محبت مى فرمود و گاه به او مى فرمود:(من تو را دوست مى دارم ) و مالك از اينكه مورد تفقد امام قرار مى گرفت ، سخت شاد مى گشت .
مالك به نقل كتاب الامام الصادق (ص ٣) مى گفت :(من مدتى به حضور امام صادق آمد و شد داشتم ، او را هميشه در حال نماز يا روزه يا تلاوت قرآن مى ديدم . فاضلتر از جعفر بن محمد در علم و تقوا و عبادت ، چشمى نديده و گوشى نشنيده و به قلبى خطور نكرده است )
و هم مالك است كه به نقل بحار در باره امام صادق مى گويد:(او از بزرگان عبّاد و زهّاد بود كه از خدا مى ترسيد و بسيار حديث مى دانست . خوش مجلس و خوش معاشرت بود. مجلسش پرفيض بود. نام رسول خدا را كه مى شنيد، رنگ صورتش تغيير مى كرد).
٥٩- بحارالانوار، ج ١١. ص ١٠٩.
٦٠- وسائل ، ج ٢ ص ٥٣١، و بحار، ج ٩، ص ٥٩٩.
٦١- بحارالانوار، ج ١١، ص ٢٦٦ و وسائل ، ج ٢ ص ٥٣١.
٦٢- كافى ج ٢ (باب البذاء) ص ٢٤ و وسائل ، ج ٢، ص ٤٧٧.
٦٣- شرح ابن ابى الحديد بر نهج البلاغه (چاپ بيروت ) ج ٤، ص ٣٨٩.
٦٤- تتمة المنتهى ، محدث قمى ، ج ٢، ص ٤٠٠ و تاريخ ابن خلكان ، ج ٣، ص ٤٤.
٦٥- (اباضيه ) يكى از فرق ششگانه خوارجند. خوارج چنانكه مى دانيم نخست در حادثة صفين پيدا شدند و آنها جمعى از اصحاب على عليه السلام بودند كه ياغى شدند و بر آن حضرت شوريدند. اين دسته چون از طرفى بر مبناى عقيده كار مى كردند و از طرف ديگر جاهل و متعصب بودند، از خطرناكترين جمعيتهايى بودند كه در ميان مسلمين پيدا شدند و هميشه مزاحم حكومتهاى وقت بودند.
خوارج عموما در تبرى از على عليه السلام و عثمان اتفاق داشتند و غالبا ساير مسلمين را كه در عقيده با آنها متفق نبودند كافر و مشرك مى دانستند، ازدواج با ديگر مسلمين را جايز نمى دانستند و به آنها ارث نمى دادند و اساسا خون و مال آنها را مباح مى دانستند، ولى فرقه اباضيه از ساير فرق خوارج ملايمتر بودند، ازدواج و حتى شهادت آنان را صحيح مى دانستند و مال و خون آنها را نيز محترم مى شمردند.
رئيس اباضيه مردى است به نام عبداللّه بن اباض كه در اواخر عهد خلفاى اموى خروج كرد (ر.ك : ملل و نحل شهرستانى ، ج ١، چاپ مصر، ص ١٧٢ و ٢١٢)
٦٦- مروج الذهب ، مسعودى (چاپ مصر) ج ٢، ص ١٧٤، ذيل احوال عمر بن عبدالعزيز.
٦٧- الانوار البهيه ، محدث قمى ، ص ٧٦، به نقل از ربيع الابرار زمخشرى .
٦٨- مقدمه ترجمه كتاب (نيايش )، تاءليف آلكسيس كارل ، به قلم آقاى محمد تقى شريعتى ، از نشريات شركت انتشار.
٦٩- كافى ، ج ٢ (باب : حقيقة الايمان واليقين ) ص ٥٣.
٧٠- سيره ابن هشام ، ج ١، ص ٣٢١ ٣٣٨ و شرح ابن ابى الحديد، ج ٤ (چاپ بيروت ) ص ١٧٥ ١٧٧. و ناسخ ‌التواريخ ، وقايع قبل از هجرت .
٧١- (اِنّى اَحِبُّ اَنْ يَتَاءَذَّى الرَّجُلُ بِحَرِّالشَّمْسِ فى طَلَبِ الْمَعيَشةِ)،(بحارالانوار،ج ١١،ص ١٢٠)
٧٢- كافى ج ٢ (باب : حق الجوار) ص ٦٦٦.
٧٣- بحارالانوار، ج ١١، ص ١٠٥.
٧٤- شرح ابن ابى الحديد، ج ٣، ص ٥٦٨ ٥٧٠ نقل از مغازى واقدى .
٧٥- وسائل ، ج ٢، ص ٤٥٧.
٧٦- وسائل ، ج ٢، ص ٤٦٢.
٧٧- بحارالانوار، ج ٢١، ص ١١٥.
٧٨- كحل البصر، محدث قمى ، ص ٧٩.
٧٩- سوره انعام ، آيه ١٦٠.
٨٠- سوره مائده ، آيه ٢٧.
٨١- وسائل ، ج ٢، ص ٥٧.
٨٢- سيره ابن هشام ، ج ١، ص ٢٦٥.
٨٣- روضات الجنات ، (چاپ حاج سيد سعيد،) ص ٧٤٧.
٨٤- تاريخ علوم پى ير روسو، ص ٣٨٢ و ٣٨٣.
٨٥- آيين سخنورى ، تاءليف مرحوم محمد على فروغى ، ج ٢، ص ٥ و ٦.
٨٦- سيره ابن هشام ، ج ١، ص ٤١٩ ٤٢١.
٨٧- اَرَاءَيْتَ مَنْ حَمَلُوا عَلَى اْلاَعْوادِ
اَرَاءَيْتَ كَيْفَ خَبا ضِياءُ النّادِى
جَبَلٌ هَوى لَوْ خَرَّ ٤فىِ الْبَحْرِاعْتَدى
مِنْ ثِقْلِهِ مُتَتابِعُ اْلاَزْبادِ
ما كُنْتُ اَعْلَمُ قَبْلَ حَطِّكَ فىِالثَّرى
اِنَّ الثَّرى تَعْلُو عَلَى اْلاَطْوادِ
٨٨- وفيات الاعيان ، ابن خلكان ، ج ١، ص ٣٦، الكنى والالقاب ، محدث قمى ، ج ٢، ص ٣٦٥ ذيل عنوان (الصابى ).
٨٩- الكنى والالقاب ، ج ٢، ذيل كلمه (البصرى ). بحار، ج ١، ص ٢٢٤، حديث ١٧.
٩٠- ترجمه المنقذ من الضلال (اعترافات غزالى ) و تاريخ ابن خلكان ، ج ٥، ص ٣٥١ ٣٥٢ و غزالى نامه .
٩١- ابوذر غفارى ، تاءليف عبدالحميد جودة السحار، ترجمه (با اضافات ) على شريعتى .
٩٢- بحارالانوار، ج ١١، ص ١٧ و ٢٧. الامام الصادق ، ج ١، ص ١١١. الامام زين العابدين ، تاءليف عبدالعزيز سيدالاهل ، ترجمه حسين وجدانى ، ص ٩٢.
٩٣- بحارالانوار، ج ٧ (باب ١٠٣) ص ٥٩٧.
٩٤- (مذهب ركوسى ) يكى از رشته هاى نصرانيت بوده است (سيره ابن هشام )
٩٥- سيره ابن هشام ، ج ٢، وقايع سال دهم هجرت ، ص ٥٧٨ ٥٨٠.
٩٦- كافى ، ج ٢ (باب الحب فى اللّه والبغض فى اللّه ) ص ٢٥. وسائل ، ج ٢ (چاپ اميربهادر) ص ٤٩٧.
٩٧- كافى ، ج ٥، ص ٣٤.
٩٨- (اِذا هَمَمْتَ بِاَمْرٍ فَتَدَبَّرْ عاقِبَتَهُ، اِنْ يَكُ رُشْداً فَامْضِهِ وَاِنْ يَكُ غَيّاً فَانْتَهْ عَنْهُ).(وسائل ، ج ٢، ص ٤٥٧).
٩٩- سفينة البحار، ج ٢، ماده (ظلم ).
١٠٠- بحارالانوار، ج ٦ (باب : مكارم اخلاقه و سيره و سننه )
١٠١- (اُحِبُّ يَرانِى اللّهُ قَدْ اَحْسَنْتُ تَقْديَر الْمَعيشةِ)، (بحارالانوار، ج ١١، چاپ كمپانى ، ص ١٢١)
١٠٢- (اَلَّمُؤْمِنُ اَخَفُّ مؤُونَةً مِنْ ذلِكَ)، (بحارالانوار، ج ١١، ص ١١٧)
١٠٣- (قَدِ اسَتطْعَمُوكُمُ الْقِتالَ فَاَقِرُّوا عَلى مَذَلَّةٍ وَتَاءْخيرِ مَحَلَّةٍ، اَوْ رَوُّوْا السّيُوُفَ مِنَ الّدِماءِ تَرْوَوْا مِنَ الْماءِ، فَاْلمَوْتُ فى حَياتِكُمْ مَقْهُورينَ وَالْحَياةُ فى مَوْتِكُمْ قاهِرينَ. الا وَاِنَّ مُعاوِيَةَ قادلمةً مِنَ الْغُواةِ وَعَمَسَ عَلَيْهِمْ الْخَبَرَ، حَتّى جَعَلُوا نُحُورَهُمْ اَغْراضَ الْمَنِيَّةِ) (نهج البلاغه ، خطبه ٥١)
١٠٤- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، خطبه ٥١ ج ١ (چاپ بيروت ) ص ٤١٩ ٤٢٨.
١٠٥- (لا تُخْبِرُ النّاسَ بِكْلِّ ما اَنْتَ فيهِ فَتَهُونُ عَلَيْهِمْ)، (بحارالانوار، ج ١١، ص ١١٤)
١٠٦- الكنى والالقاب ، محدث قمى ج ٢، ص ٦٢.
١٠٧- كحل البصر، محدث قمى ، ص ٦٧.
١٠٨- الكنى والالقاب ، ج ١، ص ٣١٣.
١٠٩- وسائل ، ج ٢، ص ١٨١.
١١٠- نهج البلاغه ، خطبه ٧٧ وسائل ، ج ٢ ص ١٨١.
١١١- كافى ، ج ٢ (باب السعى فى حاجة المؤمن ) ص ١٩٨.
١١٢- وسائل ،ج ٢، ص ٥٢٩.
١١٣- تاريخ علم ، تاءليف جرج سارتن ، ترجمه آقاى احمد آرام ، ص ٥٢٥.
١١٤- ريحانة الادب ، ج ٢، ص ١٥٧ و ١٥٨ (ذيل عنوان سبزوارى )
١١٥- (بحارالانوار، چاپ جديد) ج ٣، ص ٥٧ ١٥١.
١١٦- وسائل ج ٢، ص ٤٧٢.
١١٧- وسائل ج ٢، ص ٥٠.
١١٨- بحارالانوار، ج ٩ (چاپ تبريز) ص ٥٩٨.
١١٩- وسائل ، ج ٢، ص ٤٥٧.
١٢٠- سفينة البحار، ج ٢، ماده (عبد).
١٢١- وسائل ، ج ٣، ص ٣٩٥.
١٢٢- سوره هود، آيه ٤٦.
١٢٣- يعنى :(اين فرزند تو، فرزندى است ناصالح ).
١٢٤- يعنى :(او فرزند آدم بدى است ، فرزند تو نيست ).
١٢٥- بحارالانوار، ج ١٠، ص ٦٥.
١٢٦- بحارالانوار، ج ١٠، ص ٨٩.
١٢٧- شرح ابن الحديد، ج ٣ (چاپ بيروت ) ص ٥٧٤. سيره ابن هشام ، ج ٢،ص ٩٤.
١٢٨- ( لَيْسَ عَلَى اْلاَعْمى حَرَجٌ وَلا عَلَى اْلاَعْرَجِ حَرَجٌ وَلا عَلَى الْمَريضِ حَرَجٌ ) (سوره فتح ، آيه ١٨)
١٢٩- شرح ابن ابى الحديد ج ٣ (چاپ بيروت ) ص ٥٦٦.
١٣٠- اسدالغابه ، ج ٣، ص ٣٨٥ و ٣٨٦. سيره ابن هشام ، ج ١، ص ٣٦٤ ٣٧٠.
١٣١- اسدالغابة ، ج ١، ص ٣٠١ و ج ٥، ص ١٨٦. الغدير، ج ٨، ص ٣١٤ (چاپ بيروت )
١٣٢- (وَاِخراجُ الْعبادِ مِنْ عِبادَةِ الْعِبادِ اِلى عِبادَةِ اللّهِ).
١٣٣- (النّاسُ بَنُو آدَمٍ وَحَوّاءٍ اِخَوةٌ لاَِبٍ وَاُمٍّ).
١٣٤- (نَحْنُ خَيْرُ النّاسِ لِلنّاسِ).
١٣٥- اللّهُ جاءَ بِنا وَبَعَثَنا لِنُخْرجَ مَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ مِنْ ضَيْقِ الدُّنْيا اِلى سِعَتِها وَمِنْ جَوْرِ اْلاَدْيانِ اِلى عَدْلِ اْلاَسْلامِ.
١٣٦- عبارت ربعى اين است :(وَلكِنَّ اْلمُسْلِمينَ كَالْجَسَدِ الْواحِدِ بَعْضُهُمْ مِنْ بَعْضٍ يُجيرُ اَدْناهُمْ عَلى اَعْلاهُمْ).اين مرد مضمون اين جمله را مجموعا از دو حديث نبوى ذيل اقتباس ‍ كرده است :
الف (مَثَلُ الْمُؤْمِنينَ فى تَوادِّهِمْ وَتَراحُمِهِمْ كَمَثَلِ الْجَسَدِ اِذا اشْتَكى بَعْضٌ تَداعى لَهُ سائِرُ اَعْضاءِ جَسَدِهِ بِالْجَمى وَالسَّهَرِ)
يعنى :(اهل ايمان از نظر عواطف و علايق و پيوندهاى دوستانه مانند يك پيكرند؛ چون عضوى به درد آيد، ساير عضوها به وسيله تب و بى خوابى با او همدردى مى كنند)
سعدى اشاره به مضمون اين حديث مى كند، آنجا كه مى گويد:
بنى آدم اعضاى يك پيكرند
كه در آفرينش ز يك گوهرند
چه عضوى بدرد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار
در خطبه اى كه خود عمر هنگام فرستادن سپاه به ايران ايراد كرد نيز به مضمون اين حديث اشاره كرد و گفت :(اِنَّ اللّهَ عَزَّوَجَلَّ قَدْ جَمَعَ عَلَى اْلا سْلامِ اَهْلَهُ فَاَلَّفَ بَيْنَ الْقُلُوبِ وَجَعَلَهُمْ فيهِ اِخْواناً وَالْمُسْلِمُونَ فيما بَيْنَهُمْ كَالْجَسَدِ لا يَخْلُو مِنْهُ شَىْءٌ مِنْ شَىْءٍ اَصابَ غَيْرَهُ وَكَذالِكَ يَحِقُّ عَلَى الْمُسْلِمينَ اَنْ يَكُونُوا اَمْرَهُمْ شُورى بَيْنَهُمْ بَيْنَ ذَوِى الَّراْىِ مِنْهُمْ)
يعنى :(خداوند اهل اسلام را گرد محور اسلام جمع كرده است . دلهاى آنها را به هم الفت داده و آنها را برادر يكديگر قرار داده است . مسلمانان با خودشان مانند يك پيكرند، آنچه به عضوى اصابت كند به همه عضوها اصابت مى كند. شايسته مسلمانان اين است كه اين چنين باشد، كار خود را با مشورت و راءى اهل راءى و نظر اداره مى كنند (يا شايسته مسلمين اين است كه امور خود را با مشورت اداره كنند)، (ابن اثير، ج ٢، ص ٣١٠)
ب (اَلْمُسْلِمُونَ تَتَكافَؤُ دِمائُهُمْ يَسْعى بِذِمَّتِهِمْ اَدْناهُمْ، وَهُمْ يَدٌ عَلى مَنْ سِواهُمْ)
يعنى :(مسلمانان خونشان برابر است ، كوچكترين آنها قراردادشان را محترم مى شمارد، آنها در برابر دشمن مانند يك دست مى باشند).
١٣٧- كامل ابن اثير، ج ٢، ص ٣١٩ ٣٢١، وقايع سال ١٤ هجرى .
١٣٨- ( اِنَّ رَبَّكَ يَعْلَمُ اَنَّكَ تَقُومُ اَدْنى مِنْ ثُلُثَىِ اللَّيْلِ وَنِصْفَهُ وَثُلثَهُ وَطائِفَةٌ مِنَ الَّذينَ مَعَكَ وَاللّهُ يُقَدِّرُ اللَّيل وَالنَّهارَ ) (سوره مزمل ، آيه ٢٠)
١٣٩- مسند احمد حنبل ، ج ٦، ص ٢٢١.
١٤٠- سوره حجرات ، آيه ١٣.
١٤١- شرح ابن ابى الحديد (چاپ بيروت ) ج ٢، ص ٢٧١ ٢٧٣ شرح خطبه ٩٠.
١٤٢- عبارت متن اين است :(وَمَنْ اَبْغَضَ فِى اللّهِ لَمْ يَنَلْ بِبُغْضِهِ خَيْراً) و ظاهرا غلط است ، صحيح (اِلاّخَيْراً) است .
١٤٣- بحارالانوار، ج ٩ (چاپ تبريز) ص ٥٩٨. الكنى والالقاب ، ذيل (البكالى ).
١٤٤- (كَلِمَةُ حَقٍّ يُرادُبِهَا الْباطِلُ، نِعَمَْنَّهُ لا حُكْمَ اِلاّللّهِِ ولكن هؤُلاءِ يَقُولُونَ لااِمْرَةَ اِلاّللّهِِ وَاَنَّهُ لابُدَّ لِلنّاسِ مِنْ اَميرٍ بَرّاوٍ فاجِرٍ يَعْمَلُ فى اِمْرَتِهِ الْمُؤْمِنُ وَيَسْتَمْتِعُ فيهَا الكافِرُ وَيُبَلِّغُ اللّهَ فيهَا اْلاَجَلَ وَيُجْمَعُ بِهِ الفى ءُ وَيُقاتِلُ بِهِ الْعَدُوُّ وَتَاءْمَنُ بِهِ السُّبُلُ وَيُؤْخَذُ بِهِ لِلضَّعيفِ مِنَ الْقَوِىِّ حتى يَسْتَريحَ بَرُّ ويُسْتَراحَ مِنْ فاجرٍ) (نهج البلاغه ، خطبه ٤٠)
١٤٥- (فَاَنَاَفَقَاْتُ عَيْنَ الْفِتْنَةِ وَلَمْ يَكُنْ لِيَجْتَرِئ عَلَيْها اَحَدٌ غَيْرى بَعْدَ اَنْ ماجَ غَيْهَبُها وَاْشتَدَّ كَلَبُها)، (نهج البلاغه ، خطبه ٩١)
١٤٦- اين موضوع كه زنى خون كسى را كابين خويش معين كند، آن هم خون على ، آنقدر حيرت انگيز و شگفت آور بود كه موضوع بحث شعرا واقع شد و يكى از شعرا در آن زمان گفت :
وَلَمْ اَرَمَهْراً ساقَهُ ذُو سَماحَةٍ
كَمَهْرِ قُطّامٍ مِنْ فَصيحٍ وَاَعْجَمٍ
ثَلثَة آلافٍ وَعَبْدٌ وَقينَةٌ
وَقَتْلُ عَلِىّ بِالْحُسامِ الْمُصَمَّم
وَلا مَهْرَ اَعْلى مِنْ عَلِىّ وَاِنْ عَلا
وَلا فَتْكِ اِلاّدُونَ فَتْكَ ابْنِ مُلْجَمٍ
١٤٧- (فُزْتُ وَرَبِّ الْكَعْبَةِ).
١٤٨- (لا يَقُوتَنَّكُمُ الرَّجُلُ)
١٤٩- مقاتل الطالبيين ، ص ٢٨ ٤٤. كامل ، ابن اثير، ج ٣، ص ١٩٤ ١٩٧. مروج الذهب ، مسعودى ، ج ٢، ص ٤٠ ٤٤. اسدالغابه ، ج ٤. بحار، ج ٩ (چاپ تبريز)
١٥٠- الكنى والالقاب ، ج ٢، ص ١٠٥، نقل از كتاب المحاسن والمساوى ابراهيم بن محمد بيهقى از اعلام قرن سوم هجرى .
١٥١- شرح ابن ابى الحديد (چاپ بيروت ) ج ١، ص ٤٦٤. كامل ، ابن اثير، ج ٤، ص ١٥٤.
١٥٢- اصول كافى ، ج ٢، ص ١٧٠.
١٥٣- ( ما كُنْتُ تَدْرِى ما الْكِتابُ وَلاَْ الاِيمانُ وَلكِنْ جَعَلْناهُ نُوراً نَهدى بِهِ مَنْ نَشاءُ مِنْ عِبادِنا ) (سوره شورى ، آيه ٥٢)
١٥٤- اصول كافى ، ج ٢، ص ١٦٠ ١٦١.
١٥٥- بحارالانوار (چاپ جديد) ج ١، ص ٢٠٤.
١٥٦- تابعين به كسانى گويند كه به شرف مصاحبت پيغمبراكرم نايل نشده اند ولى صحبت اصحاب پيغمبر را درك كرده اند.
١٥٧- سفينة البحار، ماده (طوس ).
١٥٨- وسائل ، ج ٢، ص ٤٢٥.
١٥٩- روضه كافى ، ص ٧٧.
١٦٠- بحارالانوار، ج ١١ (چاپ كمپانى ) ص ١٥٤.
١٦١- ( وَيُؤُثِرُونَ عَلى اَنْفُسِهِمْ وَلَوْ كانَ بِهِمْ خَصاصَةٌ ) (سوره حشر، آيه ١٠)
١٦٢- صحيح بخارى ، ج ٩، ص ٤٨. اسدالغابه ، ج ٥، ص ٦٠٤.
١٦٣- يكى از مصائبى كه سياستگران اموى و عباسى و ساير حكمرانان كشورهاى اسلامى براى جهان اسلام به وجود آوردند، دامن زدن به آتش تعصبات قومى و نژادى بود؛ چنانكه مى دانيم ، اسلام با اين تعصبات به مبارزه برخاست و بر آنها فايق گشت . اسلام به طور اعجازآميزى اقوام و ملل و نژادهاى مختلف عرب و ايرانى و ترك و رومى و هندى و غيره را زير پرچم يك فكر و عقيده درآورد. اسلام با اجراى اصل :( يا اَيُّهَا النّاسُ اِنّا خَلَقْناكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَاُنْثى وَجَعَلْناكُمْ شُعُوباً وَقَبائِلَ لِتَعارَفُوا اِنَّ اَكْرَمَكُمْ عِنْدَاللّهِ اَتْقيكُمْ ) به عاليترين و شريفترين آرزوى بشر جامه عمل پوشيد.
اما سياستگران اموى وعباسى و همچنين امراء و حكمرانان جاه طلب ديگر كه در گوشه و كنار قد برافراشته از نو اين آتش را شعله ور كردند و (شعوبى گرى ) را رايج ساختند.
جالب توجه اين است كه خود آن سياستگران و افراد ذى نفع در اين جريانها كه سلسله جنبان اينگونه احساسات احمقانه هستند، هيچ گونه علاقه و تعصبى ندارند و در دل خود به كوته فكرانى كه به دام آنها مى افتند مى خندند.
در تاريخ اسلام دو جريان تاريك و روشن ، زشت و زيبا، در كنار يكديگر به چشم مى خورد؛ يكى تصبات تيره و تاريك شعوبى گرى و نژادپرستى كه دستگاههاى سياسى و مراكز وابسته به آنها آتشش را شعله ور مى كردند. ديگر احساسات برادرانه و صميمانه ميان اقوام و ملل گوناگون و رنگها و نژادها و زبانهاى مختلف كه در محيطهاى علمى و فرهنگى و حوزه هاى درسى و همچنين در محيطهاى دينى از مساجد و معابد و مشاهد و محيطهاى عادى عمومى زندگى مردم مسلمان حكمفرما بود.
با همه نيرنگهايى كه دستگاههاى سياسى به منظور ايجاد تفرقه و تشتت به كار مى بردند روحانيت و معنويت اسلام بر همه آنها غلبه داشت ، سفيد و سياه عرب و ايرانى و ترك و هندى ، بدون احساس بيگانگى در حوزه هاى علمى و صفوف نمازها و لشكركشيهاى مذهبى و مجامع ديگر كنار هم قرار مى گرفتند و به چشم برادر به هم مى نگريستند.
در دو سه قرن اخير استعمارگران غربى با نقشه هاى وسيع و صرف پولهاى هنگفت ، برنامه آتش افروزى تعصبات نژادى و ملى را در ممالك اسلامى به مرحله اجرا گذاشته اند و متاءسفانه تا حد زياد در كار خود توفيق يافته اند. آنها ملل اسلامى را به موهوماتى در اين زمينه سرگرم كرده و خود با خيالى آسوده به چپاول و غارت سرمايه هاى مادى و معنوى آنها پرداخته اند. چه كتابها كه به دست افرادى خام يا خائن به همين منظور تاءليف شده و مى شود و چه پستها و مقامات كه به پاداش اين خدمت به افرادى داده شده است .
امروز بر هر مسلمانى واجب است كه چشم باز كند و به سهم خود بكوشد تا ديوارهاى تفرقه را كه با سوء نيت به دست سياستگران قديم و جديد ساخته شده است ، به هر شكل و صورت خراب و نابود كند و هرگز گرد اينگونه خيالات و اوهام نگردد. بداند كه هيچ قوميت و مليتى نه سبب شرافت و افتخار است و نه موجب ننگ و عار.
١٦٤- ظهرالاسلام ، ج ١، ص ٣٢ و ٣٣.
١٦٥- عبارت اين است :(لا وَاللّهِ، اَوْ يُؤْخَذُ لِلضّعيفِ حَقُّهُ مِنَ الْقَوِىِّ غَيْرِ مُتَعْتَعٍ) اين جمله از كلام رسول اكرم صلى اللّه عليه وآله اقتباس شده است . خود اميرالمؤمنين و صحابه ديگر از رسول خدا نقل كرده اند كه مكرر مى فرمود:(لَنْ تَقَدَّسَ اُمَّةٌ حَتى يُؤْخِذَ لِلضَّعيفِ حَقُّهُ مِنَ الْقَوِىِّ غَيْرِ مُتَعْتَعٍ)، (كافى ، باب امر به معروف و نهى از منكر، ايضا نهج البلاغه ، فرمان مالك اشتر)
يعنى :(هرگز ملتى منزه و قابل احترام نخواهد شد، مگر اينكه به پايه اى برسد كه حق ضعيف از قوى باز ستانده شود، بدون آنكه زبان ضعيف در مقابل قوى به لكنت بيفتد).
١٦٦- بحارالانوار، ج ٩ (چاپ تبريز) ص ٥٩٨.
١٦٧- بحار، ج ١٠، ص ٢٤ و ٢٥.

۱۱