داستانهاي صاحب دلان جلد ۱

داستانهاي صاحب دلان0%

داستانهاي صاحب دلان نویسنده:
گروه: سایر کتابها

داستانهاي صاحب دلان

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: محمد محمدى اشتهاردي
گروه: مشاهدات: 23769
دانلود: 2655


توضیحات:

جلد 1 جلد 2
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 179 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 23769 / دانلود: 2655
اندازه اندازه اندازه
داستانهاي صاحب دلان

داستانهاي صاحب دلان جلد 1

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

١٢٥ - فتوا و قضاوت خالص

گويند: يكى از فقهاى وارسته ، مى خواست به بررسى حكم مساءله افتادن موش در چاه آبى فتوا بدهد، رواياتى كه در اين باب آمده بود، در ظاهر اختلاف داشت ، كه مثلا براى افتادن موش و مردن آن در ميان چاه ، بايد چهل دلو آب كشيد يا شصت دلو و يا... و در همان موقع موشى به چاه خانه او افتاده بود، از اين رو به دلش بطور غير اختيار خطور مى كرد كه فتوايش ‍ مطابق كمترين تعداد كشيدن آب با دلو باشد، تا زحمت خودش كمتر شود براى اينكه چنين خطورى در فتواى او اثر نكند، اول دستور داد چاه خانه اش را پر كنند ببندند، بعد با كمال بى طرفى ، به تحقيق و بررسى مساءله بپردازد.

نيز گويند: شخصى در منزل گربه اى داشت هر روز قصاب محله از استخوانها و مواد بى مصرف گوسفند، به او براى گربه اش مى داد، اين شخص چند روز، ديد كه آن قصاب با زنى شوخى مى كند كه چنين شوخى با زن نامحرم حرام بود، تصميم گرفت ، قصاب را نهى از منكر كند، سراغ قصاب رفت و با نصيحت و موعظه ، او را نهى از منكر نمود.

قصاب به او گفت : اين حرفها را اينجا بزنى ، ديگر براى گربه ات ، چيزى در اين مغازه نخواهد بود؟

آن شخص در پاسخ گفت : اتفاقا اين مطلب را مى دانستم لذا اول گربه را رها كردم بعد آمدم تو را نهى از منكر كنم

به اين ترتيب مى يابيم كه انسان در هر حال ، بخصوص در احكام شرعى ، نبايد جو زده باشد، بايد هر گونه عوامل انحرافى را از خود دور سازد تا خالص گردد.

١٢٦ - امتياز ذاتى

روزى علىعليه‌السلام به فرزندش حسن مجتبىعليه‌السلام كه آن وقت كودك بود رو كرد و فرمود برخيز سخنرانى كن تا بشنوم

حضرت حسنعليه‌السلام برخاست و گفت :

حمد و سپاس خداوندى را كه اگر كسى سخن گويد، سخنش را مى شنود و اگر سكوت اختيار كند، به باطن او آگاه است و كسى كه زندگى مى كند، رزق او باخدا است ، و اگر مرد، بازگشت او به سوى خدا است اما بعد: قبرها، جايگاه ما خواهد شد، و روز قيامت وعده گاه ما مى شود، و خداوند بر ما احاطه دارد و بازخواست از ما مى كند و بدرستى كه علىعليه‌السلام درى است كه هر كه بر اين در وارد گردد مؤ من است

علىعليه‌السلام برخاست و حسنش را در آغوش گرفت و فرمود: پدر و مادرم بفدايت : ذرية بعضها من بعض الله سميع عليم(١٧٣) آنها فرزندانى بودند (كه از نظر پاكى و تقوا و علم ) بعضى از بضعى ديگر گرفته شده بودند و خداوند شنوا و آگاه است (١٧٤).

به اين ترتيب امام علىعليه‌السلام امام حسنعليه‌السلام را به عنوان يك انسان فوق العاده ، داراى امتياز ذاتى معرفى نمود همچون پيامبران كه طينتى پاك و سرشتى عالى داشتند.

١٢٧ - پاداش و كيفر توجه ، و عدم توجه به بستگان

امام باقرعليه‌السلام فرمود: هنگامى كه علىعليه‌السلام (از مدينه ) به سوى بصره (براى جنگ جمل ) حركت كرد، در راه به ربذه (محل دفن ابوذر غفارى ) رسید، در آنجا مردى به پيش آمد و عرض كرد: اى اميرمؤ منان ! من از طايفه خود غرامت (و تاوانى ) را به عهده گرفته ام ، و از بعضى از آنها كمك خواسته ام تا مواسات كنند و من اين تاوان را بپردازم ، كمك نمى كنند و مى گويند چيزى نداريم تا كمك كنيم ، اى امير مؤ منان به ايشان امر فرما و وادارشان كن كه به من كمك كنند.

علىعليه‌السلام فرمود: آنها در كجايند؟ او عرض كرد گروهى از آنها آنجايند (اشاره به محل تجمع آنها نمود)

حضرت كه سوار بر مركب بود، با سرعت به سوى آنها تاخت به گونه اى كه مركبش همچون شترمرغ ، حركت مى كرد، و عده اى كه جلو بودند، حضرت از آن ها سبقت گرفت تا به آن گروه رسيد، به آن ها سلام كرد و پرسيد: چرا به فاميل خود كمك نمى كنيد؟ آن ها از او شكايت كردند و او از آنها شكايت نمود، تا اينكه امير مؤ منانعليه‌السلام فرمود:

هركسى بايد با فاميل خود، پيوند داشته باشد، زيرا خويشان ، به احسان و دستگيرى مالى او از ديگران سزاوارترند، و هر يك از تك تك فاميل ها بايد با افراد ديگر، رابطه صميمى داشته باشند، زيرا اگر حوادث روزگار، يكى از آنها را از پاى درآورد، ولى ديگران پشت به او كنند و نسبت به او بى توجه باشند، باركيفرشان سنگين است ، و اگر با يكديگر مواسات داشته باشند حتما ماءجور خواهند بود(١٧٥).

١٢٨ - كيفر سخت رد كننده حاجت مؤ من

اسماعيل بن عمار گويد: به امام صادقعليه‌السلام عرض كردم : مؤ من براى مؤ من رحمت است ؟ فرمود: آرى گفتم : چگونه ؟ فرمود: هر مؤ منى براى حاجتى نزد برادر مؤ منش رود، رحمتى است كه خداوند آن را به سوى او فرستاده و برايش آماده ساخته است ، پس اگر حاجتش را روا كرد، رحمت خدا را پذيرفته و اگر با اينكه مى تواند، رفع نياز از برادر مؤ منش ‍ ننمود، خداوند آن رحمت را تا روز قيامت ذخيره كند، تا كسى كه از حاجتش رده شد، نسبت به آن قضاوت كند، اگر خواهد آن را به خود برگرداند و اگر خواهد به ديگرى واگذار نمايد.

اى اسماعيل ! هرگاه آن شخص نيازمند در روز قيامت ، حاكم شود، آيا به عقيده تو، او آن رحمت را كه خداوند به او داده به چه كسى مى بخشد؟

اسماعيل گويد: عرض كردم : گمان ندارم كه آن رحمت را از خودش به ديگرى منتقل سازد

فرمود: گمان مبر، بلكه يقين داشته باش كه او آن رحمت را هرگز از خود به ديگر منتقل نمى كند.

اى اسماعيل ! هركس براى حاجتى نزد برادرش رود كه او بتواند روا كند، ولى روا نكند، خداوند در قبر، مارى بر او مسلط كند كه انگشت شست او را تا روز قيامت بگزد، خواه آن ميت ، در قيامت آمرزيده شود يا در عذاب باشد(١٧٦) (يعنى اگر در قيامت آمرزيده هم باشد، در عالم برزخ بخاطر رد كردن حاجت مؤ من ، عذاب مى شود كه عبارت بود از: گزيدن مار، انگشت شست او را).

١٢٩ - دوستان محمد صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم

امام صادقعليه‌السلام فرمود: وقتى كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم (همراه ياران در رمضان سال هشتم هجرت ) مكه را فتح كرد (و اين مركز مهم در تحت پرچم اسلام قرار گرفت ) بر بالاى كوه صفاه ايستاد و خطبه اى ايراد فرمود و در اين خطبه خطاب به بستگان خود فرمود: اى بنى هاشم ! و اى بنى عبدالمطلب ! من رسول خدا به سوى شما هستم و نسبت به شما مهربان مى باشم ، نگوئيد محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از ما است

فو الله ما اوليائى ولا من غير كم الا المتقون

سوگند به خدا، دوستان من نه از شما است و نه از غير شما، دوستانم تنها پرهيزكاران هستند.

سپس فرمود: بدانيد مبادا بشناسم شما را در روز قيامت كه به سوى من مى آئيد در حالى كه دنيا را بر دوشهاى خود حمل مى نمائيد، ولى مردم ديگر من آيند در حالى كه آخرت را روى دوش خود حمل مى نمايند، باز بدانيد كه من بين خود و شما معذورم وان لى عملى ولكم عملكم : براى من عمل خودم سود بخش است و براى شما، عمل شما(١٧٧)

١٣٠ - پست ترين مخلوق بهترين دارو

روزى مردى سوسك سياه كوچك بدبويى را (كه به زبان عربى خنفساع گويند) ديد ا از روى اعتراض گفت : خداوند براى چه اين حشره را آفريده است ؟ آيا شكل زيبا يا بوى خوشى دارد؟!

آن مرد، پس از مدتى بيمار شد و زخمى در بدن او پديد آمده نزد هر دكترى رفت و هر گونه مداوايى كرد، خوب نشد، ديگر مايوس گرديد و از درمان آن دست كشيد.

روزى صداى طبيب دوره گردى را شنيد، به حاضران گفت : برويد اين طبيب را بياوريد، تا در مورد زخم بدن من نظر بدهد.

حاضران رفتند و آن طبيب را به بالين مريض آوردند، او وقتى كه زخم را ديد گفت : برويد يك خنفساء (سوسك كوچك و سياه بدبو) بياوريد حاضران از سخن او خنديدند.

در همين لحظه ، بيمار به ياد سخنش افتاد كه روزى گفته بود: خدا براى چه اين سوسك را آفريده است ؟ به حاضران گفت ، سخن دوره گرد را گوش ‍ دهيد برويد سوسك را بياوريد، كه اين دكتر ماهرى است ، آنها رفتند و سوسك را آوردند، دكتر آن سوسك را سوزاند و خاكستر آن را روى زخم بيمار گذاشت ، و به اذن خدا، زخم او (كم كم ) خوب و از بيمارى نجات يافت ، بعد به حاضران گفت : خداوند خواست به من بفهماند كه پست ترين مخلوقات او بهترين داروها مى باشد(١٧٨)

١٣٢ - داستان زيد و عمرو

مى دانيم كه كلمه عمرو را با واو مى نويسند و كلمه داود را بجاى دو واو، با يك واو مى نويسند، و ضمنا در دروس مقدماتى ادبى ، بيشتر مثال به زيد و عمرو مى زنند اينك به اين داستان توجه فرماييد.

در زمانهاى گذشته يكى از وزيران ترك بنام داود ياشا مى خواست لغت عربى ياد بگيرد، يكى از دانشمندان را براى اين كار طلبيد.

در درس نحو وزير مكرر اين جمله را مى شنيد: ضرب زيد عمرا: زيد زد عمرو را و استاد مى گفت : زيد فاعل است و عمرو مفعول

و در يكى از درسها، وزير خشمگين شد و از استاد پرسيد، مگر عمرو چه كرده كه هر روز زيد او را مى زند؟.

استاد جواب داد: در اينجا زننده و كتك خورده اى در كار نيست بلكه اين جلمه يك مثال براى بيان قواعد نحو است

وزير خيال كرد كه او جواب صحيح را نداده است ، دستور داد او را به زندان افكندند سپس استاد ديگرى را طلبيد و از او سوال فوق را پرسيد و همان پاسخ را از او شنيد، او را نيز به زندان افكند.

و همچنين استادهاى ديگر بطورى كه زندان هاپر از دانشمندان شد بجرم اينكه وزير پاسخ آن ها را نپسنديده است

سپس وزير، دانشمندان بغداد را دعوت كرد، در ميان آن ها يك دانشمند زيرك وجود داشت ، وزير داود پادشا از او سوال فوق را پرسيد.

او در پاسخ گفت : اين كه هر روز زيد عمر را مى زند از اين رو است كه عمرو يك جنايتى كرده كه سزايش بالاتر از زدن است ، زيرا او هجوم آورده به نام سرورم داود پاشا تا يكى از دو واو نام سرورم را بدزدد.

از اين رو سرورم داود پاشا با يك واو زندگى مى كند ولى عمرو با واو زيادى ، براى اين علماى نحو خواستند تسلط زيد را بر عمرو زياد كنند، تا هر روز او را بخاطر جنايت دزديش بزنند، مثال فوق را مى زنند.

وزير از شنيدن اين سخن ، نفس عميقى كشيد و احساس آرامش كرد و به آن دانشمند زيرك گفت : اكنون به حق پى بردم و بزودى هر چه بخواهى از جايزه به تو خواهم داد.

دانشمند گفت : هم اكنون جايزه ام را مى خواهم و آن اين است كه دانشمندان را از زندان آزاد سازى

وزير پذيرفت ، و آنها را از زندان آزاد ساخت !(١٧٩)

١٣٣ - دوستى تو خالى

روزى امام صادقعليه‌السلام فرمود: ما احب الله من عصاه : كسى كه گناه مى كند خدا را دوست نمى دارد، سپس اين دو شعر را قرائت كرد:

تعصى الاله وانت تظهر حبه

هذا لعمرك فى الفعال بديع

لوكان حبك صادقا لا طعته

ان المحب لمن يحب مطيع

: معصيت پروردگار مى كنى و در عين حال اظهار دوستى او مى نمايى ؟ بجانم سوگند اين كار عجيبى است ، اگر محبت تو صادقانه بود، اطاعت از خدا مى كرد زيرا كسى كه ديگرى را دوست دارد از او اطاعت مى نمايد(١٨٠)

١٣٤ - خوف حضرت يحيى عليه‌السلام از خدا

حضرت زكريا و همسرش هر دو پير شده بودند، ولى فرزندى نداشتند، روزى زكرياعليه‌السلام حضرت مريم را در محراب عبادت ديد، كه به دعايش ، ميوه هاى گوناگون بهشتى در كنار محرابش وجود داشت ، همين ديدار، زكريا را در توجه به خدا عميق تر كرد و از خدا خواست كه فرزندى به او عنايت فرمايد، هنگامى كه در محراب عبادت مشغول نماز بود از ناحيه فرشتگان به او بشارت به پسرى به نام يحيى داده شد.(١٨١)

خداوند حضرت يحيى را پس از مدتى به زكريا عنايت فرمود: اين فرزند كم كم بزرگ شد، و از نظر علمى و عمل به درجه عالى رسيد و از نظر مقام معنوى و جهاد با نفس حصور بود(١٨٢) كه به يك معنى اين واژه اين است كه خود را در محاصره قرار داده بود، به عبارت روشن تر آن چنان خود را در ميان حصار تقوا قرار داده بود كه هيچگونه راه نفوذى براى شيطان نسبت به او نبود، علاوه بر اينكه از پيامبران صالح خدا بود. ضمنا ناگفته نماند كه يحيى شش سال از عيسىعليه‌السلام بزرگتر بود و معنى يحيى و عيسى يكى است و آن اينكه قلبشان به نبوت زنده است

حضرت يحيى زكريا پدر حضرت عيسىعليه‌السلام هرگاه مى خواست براى امت خود سخنرانى كند و آن ها را موعظه نمايد، در آغاز به طرف راست و چپ جمعيت نگاه مى كرد تا يحيى نباشد چرا كه يحيى آنچنان منقلب مى شد كه از حال مى رفت ، و دل نرم آماده اش از موعظه ها، فرو مى ريخت

روزى يحيى سر و صورت خود را به پارچه اى پيچيد، و در لابلاى جمعيت در كنارى نشست ، حضرت زكريا وقتى خواست سخنرانى كنند، در ميان جمعيت او را نديد، سخنرانى را شروع كرد تا به اينجا رسيد: اين مردم در جهنم كوهى به نام سكران وجود دارد، و زير اين كوه بيابانى بنام غضبان هست زيرا غضب خدا در آنجا مى باشد، در اين بيابان چاهى وجود دارد كه عمق آن به مقدار مسير صد سال است و در اين چاه تابوتهاى آتشينى قرار دارد و در اين تابوتها، صندوقهايى از آتش و لباسهاى آتشين و غل و زنجيرهاى گداخته به آتش هست

يحيى تا اين گفتار را شنيد برخاسته و سراسيمه سر به بيابان گذاشت و در حالى كه گويى به هيچ چيز توجه ندارد، لزران و گريان مى رفت ، و فرياد مى زد و اغفلتاه من السكران : آه از اينكه غافل از كوه سكران جهنم هستم

حضرت زكرياعليه‌السلام از جريان مطلع شد، به خانه آمد و جريان را به مادر يحيى گفت و به او فرمود: برخيز برو به دنبال يحيى كه ترس آن دارم از خوف خدا روحش پرواز كند.

مادر يحيى از خانه بيرون آمد، از هر سو پسرش يحيى را مى گرفت تا به گروهى از جوانان بنى اسراييل رسيد، از آنها پرسيد: شما يحيى را نديديد؟ آنها اظهار بى اطلاعى كردند.

مادر همچنان در جستجو بود تا در بيابان ، چوپانى را ديد، نزد او رفت و از او پرسيد: يحيى را تو نديدى ؟.

چوپان گفت : گويا يحيى پسر زكريا را مى جويى ؟

مادر گفت : آرى

چوپان گفت : من او را در عقبه ثنيه (نام محلى نزديك آب ) ديدم كه پاهايش را در ميان آب نهاده بود و چشمانش را به آسمان دوخته بود و به خدا عرض مى كرد و عزتك مولاى لا اذقت بارد الشراب حتى انظر الى منزلتى منك

سوگند به عزتت اى مولاى من ، آب خنك ننوشم تا مقامم را در پيشگاه تو بنگرم

مادر به آن محل رفت و پسرش را در آن حال ديد، او را در آغوش گرفت و سوگند داد كه به منزل بر گردد.

يحيى سخن مادر را گوش داد و همراه مادر به منزل برگشتند....(١٨٣)

١٣٥ - موعظه طلبيدن يحيى از يك نفر اعدامى

امام صادقعليه‌السلام فرمود: شخصى نزد حضرت عيسىعليه‌السلام آمد و عرض كرد: اى روح الله ! زنا كرده ام ، مرا (با اجراى حد پاك ساز.

حضرت عيسىعليه‌السلام پس از آنكه دريافت راست مى گويد، اعلام عمومى كرد، جمعيت بسيارى جمع شدند، آن شخص را در گودالى گذاشتند تا سنگبارانش كنند.

او گفت : در ميان جمعيت هر كس در گردنش حد هست ، از اينجا برود.

همه جمعيت رفتند، فقط حضرت عيسى و حضرت يحيى ماندند. يحيىعليه‌السلام (ديد آن مرد شخص با معرفت و توبه كننده اى هست به گونه اى كه براى تطهيرش حاضر شد اعدام گردد، از طرفى در اين لحظه ، همه غرورهايش محو شده ، موعظه طلبيدن از او بسيار مؤ ثر خواهد بود از اين رو) به او گفت : اى گنهكار مرا موعظه كن

گنهكار گفت : لا تخلين بين نفسك و بين هواها فتردى

بين خود و هواى نفست را آزاد نگذار كه ترا از جاده حق منحرف سازد.

يحيى فرمود: باز موعظه كن

او عرض كرد: لا تعيرن خاطئا بخطيته : خطا كار را به خاطر خطايش ‍ سرزنش نكن (يعنى اگر خطا كار قابل جذب هست ، او را سركوب و نا اميد نكن بلكه او را به سوى راه هدايت جذب كن ).

يحيى فرمود: باز موعظه كن

او عرض كرد: لا تغضب : خشم نكن ، و در حال خشم خود را كنترل كن

حضرت يحيى فرمود: همين موعظه ها مرا كافى است(١٨٤)

نظر خداى بينان طلب هوى نباشد

قدم خداى ترسان ، قدم خطا نباشد

١٣٦ - جواز و عدم جواز خود ستايى

تزكيه نفس كه از آن در فارسى به خودستايى تعبير مى شود، جايز نيست و بر خلاف اخلاق انسانى بوده و موجب غرور مى گردد.

و در قرآن آيه ٣٢ سوره نجم مى خوانيم :

( فَلَا تُزَكُّوا أَنفُسَكُمْ ) : خود را به پاكى مستاييد.

ولى در مواردى كه هدف عالى ترى در ميان باشد و يا براى احقاق حق و ابطال باطل ، خود ستايى صحيح روا است ، چنانكه در بعضى از موارد علىعليه‌السلام براى مطالبه حق خود، در كارهاى نيك خود را بيان مى كرد، و يا امام سجادعليه‌السلام در مجلس شام كه يزيد نيز حاضر بود، خود و حسب و نسب خود را ستود، اينك به داستان ذيل توجه كنيد:

شخصى به حضور امام صادقعليه‌السلام آمد و عرض كرد:

آيا جايز است انسان ، خودش را تعريف كند؟!

امام در پاسخ فرمود: در موردى كه اضطرار به آن پيدا كرد جايز است ، سپس ‍ دو نمونه از خود ستودن دو پيامبر را كه در قرآن آمده ذكر كرد و فرمود:

١ - آيا نشنيده اى كه يوسف به عزيز مصر گفت :( اجْعَلْنِي عَلَىٰ خَزَائِنِ الْأَرْضِ إِنِّي حَفِيظٌ عَلِيمٌ )

مرا سر پرست خزائن سرزمين (مصر) قرار بده چرا كه نگهدارنده و آگاهم

٢ - و قول عبد صالح حضرت هودعليه‌السلام كه به قوم خود گفت :( وَأَنَا لَكُمْ نَاصِحٌ أَمِينٌ ) (١٨٥)

و من خيرخواه امينى براى شما هستم(١٨٦)

(بنابراين در موارد استثنايى كه هدف عالى تر در ميان است ، روا است كه انسان ، ويژگيها و توانمندى بر جسته خود را آشكار سازد).

١٣٧ - پاداش آبرسانى

مرد عربى به حضور پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمد و عرض كرد: به من كارى بياموز كه هر گاه آن را انجام دهم وارد بهشت گردم

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: اطعام طعام كن و سلام كردن را بين مردم رواج بده

او عرض كرد: قدرت بر انجام اين كار را ندارم

فرمود: آيا شترى دارى ؟

عرض كرد: آرى

فرمود: با شتر خود به خانه هايى كه بعضى روزها آب ندارند، آب برسان ، در اين صورت بهشت بر تو واجب است(١٨٧)

نيز از سخنان آن حضرت است : كسى كه آب ، به مردم بياشاماند در آن جا كه آب يافت مى شود، خداوند هفت هزار حسنه به او مى دهد، و كسى كه آب به مردم بياشاماند درآنجا كه آب يافت نمى شود، مانند آن است كه ده نفر برده از فرزندان اسماعيلعليه‌السلام را آزاد كرده است(١٨٨)

١٣٨ - ميثم تمار از شهادت خود خبر مى دهد

ميثم برده زنى از بنى اسد بود، امير مومنان علىعليه‌السلام او را خريد و آزاد كرد او چون براى كسب روزى و تامين معاش ، خرما مى فروخت او را تمار (خرما فروش ) گفتند.

در سالى كه به شهادت رسيد، به مكه براى انجام حج رفت ، سپس در مدينه نزد ام سلمه (يكى از همسران نيك پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رسيد.)

ام سلمه پرسيد تو كيستى ؟ او گفت : من ميثم هستم

ام سلمه گفت : سوگند به خدا گاه از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در دل شب مى شنيدم كه سفارش تو را به علىعليه‌السلام مى كرد.

ميثم از امام حسينعليه‌السلام سراغ گرفت ، ام سلمه گفت : در فلان باغ است ، گفت : وقتى آمد به او خبر بده كه من سلام بر او را دوست دارم و ما بخواست خدا همديگر را در فراخناى لقاى پروردگار ملاقات مى كنيم

آنگاه ام سلمه از عطريات آورد و ميثم محاسن خود را با آن خوشبو كرد و گفت : بزودى اين محاسن به خونم رنگين مى شود.

آنگاه به سوى كوفه روانه شد، ماموران عبيدالله بن زياد او را دستگير كرده و به زندان افكندند، مختار نيز در زندان بود، روزى ميثم به مختار گفت : تو آزاد مى شوى و بعدها براى انتقام خون حسينعليه‌السلام قيام مى كنى و همين شخص (ابن زياد) را كه ما بقتل مى رساند، به هلاكت مى رسانى

ابن زياد مختار را از زندان طلبيد تا او را اعدام كند، همان وقت پيك يزيد فرا رسيد و نامه اى از يزيد به ابن زياد داد كه در ان نامه نوشته بود، مختار را آزاد كن ، او مختار را آزاد نمود(١٨٩)

سپس ابن زياد فرمان داد كه ميثم را به دار آويزند، وقتى كه ماموران او را بر روى چوبه دار نزديك خانه عمرو بن حريث بود، وى مى گفت : سوگند به خدا ميثم به من مى گفت : من همسايه تو مى شوم

وقتى كه ميثم را به دار زدند، عمرو بن حريث به كنيز خود دستور داد كه برود و پاى دار و اطراف آن را جاروب و تميز كند.

ميثم بالاى دار از فضائل على و آل علىعليه‌السلام مى گفت ، شخصى نزد ابن زياد رفت و گفت : اين برده شما را رسوا كرد ابن زياد گفت : دهانش را با لگام ببنديد، ميثم نخستين كسى است كه در تاريخ اسلام دهانش را هنگام شهادت با لگام بستند.

او از پيشتازان قيام جهانى و جاودانى عاشوراى حسينى است كه ده روز قبل از ورود امام حسينعليه‌السلام به كربلا (يعنى ٢٢ يا ٢١ ذيحجه سال ٦٠ ه ق ) به شهادت رسيد.

تا روز سوم شهادتش جسد پاكش روى دار بود، دژخيمان ابن زياد در آن روز آنچنان با حربه خود به بدن او ضربه زدند كه در آخر آن روز از بينى و دهانش ‍ خون مى آمد(١٩٠)

خوشا قامت بلند عشق در آستانه شهادت و لقاء محبوب در فوران خون

١٣٩ - كيفر ترك نهى از منكر

شيخ طوسىرحمه‌الله بسند خود از امام صادقعليه‌السلام نقل مى كند: دو فرشته از طرف خدا مامور شدند تا مردم قريه اى را (به خاطر گناهشان ) به هلاكت برسانند، وقتى اين دو فرشته شبانه وارد آن قريه شدند، ديدند مردى در دل شب برخاسته و به راز و نياز و تضرع پرداخته و با خدا مناجات مى كند.

يكى از فرشتگان به ديگرى گفت : به سوى خدا برگرديم و درباره اين مرد عابد سوال كنيم كه آيا جزء هلاك شدگان است يا خير؟

ديگرى گفت : من آنچه را كه مامورم انجام مى دهم ، و ديگر نياز به سوال نيست

فرشته نخست به سوى خدا مراجعه كرده و درباره آن مرد عابد سوال كرد.

خداوند به آن فرشته اى كه مراجعه نكرده بود، وحى كرد كه آن مرد عابد را نيز با ساير مردم هلاكت برسان ، زيرا او هيچگاه به خاطر خشم من به گنهكار، نسبت به گنهكاران خشم نكرد (و نهى از منكر ننمود).

اما فرشته اى كه مراجعه كرده بود تا در مورد آن مرد عابد سوال كند، مشمول خشم خدا گرديد، و خداوند او را به جزيره اى انداخت ، و كيفر نمود(١٩١)

١٤٠ - مردى وارسته و مطيع از شاگردان امام صادق عليه‌السلام

عبدالله بن ابى يعفور از اهالى كوفه و از شاگردان بسيار وارسته امام صادقعليه‌السلام بود و از فقهاى بزرگ تشيع به شما مى رفت ، او آنچنان تسليم و مطيع امام صادقعليه‌السلام بود كه روزى به آن حضرت عرض كرد: اگر انارى را نصف كنى ، و بفرمايى نصفش حلال است و نصف حرام ، گواهى مى دهم ، و آن را كه گفتى حلال است ، حلال مى باشد.

وقتى كه عبدالله بن ابى يعفور به لقاء خدا شتافت ، امام صادقعليه‌السلام براى يكى از شاگردانش بنام مفضل نوشت : اى مفضل ! همان عهدى راكه با ابن ابى يعفور داشتم با تو مى بندم او درگذشت در حالى كه به عهد خود با خدا و رسول خدا و امام زمانش وفا كرد و روحش ‍ قبض شد، صلوات خدا بر روح او كه آثارش پسنديده و كارهايش مورد قبول و تقدير خدا بود و مشمول آمرزش و رحمت خدا گرديد رحمتى كه توام با خشنودى خدا و رسول خدا و امامش بود، سوگند به ولادتم از (شجره ) نبوت ، در زمان ما كسى نبود كه از او مطيع تر به خدا و رسول خدا و امامش ‍ باشد، همواره چنين بود تا به رحمت حق پيوست و در بهشت خدا جاى گرفت و از روايات عبدالله بن ابى يعفور اينكه گويد: همواره بيمار بودم ، به حضور امام صادقعليه‌السلام رفته و از بيماريم شكايت كردم ، فرمود: اگر مؤ من مى دانست كه پاداش مصائب او چقدر زياد است ، آرزو مى كرد كه با قيچى ، بريده بريده مى شد.(١٩٢)

١٤١ - پاسخ بجا

روزى شخصى از ابن ابى يعلى قاضى از اهل كوفه ، سوال كرد: مقدارى از فضائل معاويه بن ابى سفيان را بگو.

او در پاسخ گفت : از فضائل معاويه اينكه : پدرش ابوسفيان با پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم جنگيد، و خودش با وصى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم يعنى علىعليه‌السلام جنگيد و مادرش هند جگر عموى پيامبر (حضرت حمزه ) را به دهان كشيد تا بخورد و پسرش (يزيد) سر مقدس امام حسينعليه‌السلام را بريد، چه فضيلتى بالاتر از اين مى خواهى ؟!

حكيم سنايى اين حكايت را به شعر فارسى درآورده گويد:

داستان پسر هند مگر نشنيدى

كه از او و سه كس او به پيامبر چه رسيد؟

پدر او، در دندان پيمبر بشكست

مادر او جگر عم پيامبر بمكيد

خود بناحق ، حق داماد پيامبر بگرفت

پسر او سر فرزند پيمبر ببريد

بر چنين قوم تو لعنت نكنى شرمت باد

لعن الله يزيدا و على آل يزيد(١٩٣)

١٤٢ - لطف خدا به مؤ من

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: خداوند مى فرمايد: در هر كارى كه انجامش تنها بدست من است (اگر بفرض محال براى خدا ترديد روا باشد) ترديد نكردم ، همانند ترديدى كه درباره بنده مؤ منم دارم ، من ديدار اورا دوست دارم ، ولى او مرگ مرا نمى خواهد، پس مرگ را از او بر مى گردانم و مؤ من بدرگاهم دعا مى كند و من دعايش را به استجابت مى رسانم ، و او حاجتش را زا من مى خواهد و من عطا مى كنم ، و اگر در دنيا جز يك بنده مؤ من نباشد بوسيله او از همه مخلوقم بى نيازى جويم ، و در مورد ايمانش ‍ براى او همدمى سازم كه به هيچ كس محتاج نباشد كه از ترس به او پناه ببرد(١٩٤)

١٤٣ - جواب احوالپرسى

شخصى به حضرت عيسىعليه‌السلام عرض كرد: چگوهنه صبح كردى اى روح الله ! فرمود: صبح كردم در حالى كه پروردگارم بالاى من است ، و آتش دوزخ پيش روى من و مرگ در جستجوى من است ، به آنچه اميدوارم قدرت تحقق آن را ندارم ، و از آنچه ناپسند مى دانم ، قدرت دفع آن را ندارم فاى فقير افقر منى : (بنابراين كدام نيازمندى از من نيازمندتر است ؟

(١٩٥)

١٤٤ - انفاقى كه ترك شد!

در زمان پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم عثمان به فقراء انفاق مى كرد، برادر رضاعى او عبدالله بن سعد به او اعتراض كرد كه اگر اين گونه انفاق كنى تهيدست مى شوى

او در پاسخ گفت : گناهانى دارم كه مى خواهم بدينوسيله رضايت و عفو خداوند را كسب كنم

عبدالله گفت : شتر خود را به من بده ، گناهانت به گردن من ، من آنها را به عهده مى گيرم

عثمان شترش را به او بخشيد، و ديگر انفاق نكرد.

در اين هنگام آيه ٣٣ تا ٣٥ سوره نجم در رد او نازل شد:

( أَفَرَأَيْتَ الَّذِي تَوَلَّىٰ﴿ ٣٣ ﴾وَأَعْطَىٰ قَلِيلًا وَأَكْدَىٰ﴿ ٣٤ ﴾أَعِندَهُ عِلْمُ الْغَيْبِ فَهُوَ يَرَىٰ) .

آيا ديدى كسى را كه از پيروى حق و (انفاق ) روى گردان شد، و اندكى بخشش كرد و باز ايستاد، آيا نزد او است آگاهى از غيب و او مى بيند...(١٩٦)

و در بعضى تفاسير اين مطلب در مورد وليد بن مغيره نقل شده است(١٩٧)

١٤٥ - عايشه ، دو نشانه بزرگ ، را ناديده گرفت

جنگ جمل از جنگهاى زمان خلافت حضرت علىعليه‌السلام است ، كه در بصره واقع شده و منجر به قتل هزاران نفر از دو طرف گرديد، عايشه سوار بر شتر مردم را به جنگ بر علىعليه‌السلام مى شوراند.

جالب توجه اينكه : وقتى كه عايشه مى خواست از مدينه بيرون آيد، شترى آورد كه نام او عسگر بود، تا آن نام را شنيد به ياد حديثى افتاد كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم او را از سوار شدن به چنين شترى نهى كرد بود، دستور داد اين شتر را برگردانيد، اطرافيان آن شتر را كنار بردند و وسائل و جهازش ‍ را عوض كردند و به عايشه وانمود كردند كه شتر را عوض كرديم ، او نيز سوار آن شتر شد و روانه بصره گرديد.

در راه سگها به آن ها حمله كردند، يكى گفت : سگهاى حوئب اند عايشه تا اين جمله را شنيد بياد حديثى افتاد از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرموده بود سگهاى حوئب به تو در راهى كه براى جنگ باطل مى روى حمله مى كنند، گفت مرا برگردانيد، اطرافيان ، پنجاه نفر را شاهد آوردند آنها سوگند دروغ خوردند كه اينجا سرزمين حوئب نيست سرانجام عايشه قانع شد به بصره رفت و جنگ بر ضد علىعليه‌السلام را رهبرى كرد(١٩٨)

١٤٦ - تسليت به عزادار

در ميان بنى اسرائيل ، شخصى قاضى بود، فرزندى داشت كه از دنيا رفت ، از فراق فرزند بسيار ناراحت و بى تابى مى كرد، خداوند دو فرشته رابه صورت انسان در حالى كه نزاع مى كرد نزد آن قاضى فرستاد.

يكى از آنها گفت : من زراعتى داشتم كه گوسفندان اين مرد آمده و همه زراعت مرا نابود كرده اند.

ديگرى گفت : من گوسفندانم را در كوه مى چرانم ، اين مرد زراعت خود را در سر راه كه رفت و آمد مردم است كشت نموده ، در نتيجه گوسفندان در رفت و آمد طبعا زراعت او را به هم مى زنند زيرا راهى غير از آن نيست

قاضى به كشاورز گفت : چرا سر راه مردم زراعت كردى مگر نمى دانستى كه راه عبور است و در معرض خطر و نابودى مى باشد.

او گفت مى دانستم

قاضى گفت : بنابراين شكايت تو بيجا است ، و صاحب گوسفندان حق از آن راه را دارند.

صاحب گوسفند هم به قاضى گفت : تو وقتى فرزند به وجود آوردى مگر نمى دانستى كه در معرض خطر و مرگ است ، طبق قضاوت خود، داورى كن

قاضى گفت : مى دانستم

چوپان گفت : پس اكنون نمى بايست گريه و بى تابى كنى ! به اين ترتيب قاضى متوجه شد و بر اساس قضاوت خود، ناگزير به صبر و استقامت گرديد.

سپس آن دو فرشته (كه به صورت دو مرد) درآمده بودند، عروج كردند و رفتند.(١٩٩)