غروب سرخ فام

غروب سرخ فام 0%

غروب سرخ فام نویسنده:
گروه: امام حسین علیه السلام
صفحات: 4

غروب سرخ فام

نویسنده: كمال السيّد، مترجم : سيّد محمّدرضا غياثى كرمانى
گروه:

صفحات: 4
مشاهدات: 1595
دانلود: 326

توضیحات:

غروب سرخ فام
  • فهرست مطالب

  • مقدمه دفتر

  • مقدّمه مترجم

  • پاسخى نيكوتر

  • رؤ ياى شگفت انگيز

  • سفير عشق

  • كاروانى در راه

  • حاكم شهر نيرنگ

  • قافله سالار عشق

  • نخستين ديدار

  • هماى سعادت

  • باران طلا

  • چشمه هاى حيات

  • بامداد شهادت

  • عاشورا، غمبارترين روز تاريخ

  • حماسه حضور

  • شيران بيشه شجاعت

  • آواى رحيل

  • شام غريبان

جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 4 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • مشاهدات: 1595 / دانلود: 326
اندازه اندازه اندازه
غروب سرخ فام

غروب سرخ فام

نویسنده:
فارسی
غروب سرخ فام نام كتاب : غروب سرخ فام
مؤ لف : كمال السيّد
مترجم : سيّد محمّدرضا غياثى كرمانى


مقدمه دفتر
كاروانى به تعداد كوچك و به مقدار بزرگ ؛ آرام آرام به پهن دشتى نزديك مى گردد كه ريگهاى تفتيده اش آماده فرود ميهمانى مى شود؛ كه ميزبانانى ، خيانت پيشه او را به آبهاى روان با باغهاى سرسبز، ميوه هاى رسيده و اسلحه هاى آماده براى يارى ، دعوت نموده اند.
اى كاش قلم هايشان مى شكست ! آنان در يك چرخش صد و هشتاد درجه اى انديشه اى شيطانى در سر پرورانده و آماده ارتكاب جرمى سهمگين شدند كه خون در رگها خشكيد، قلبهاى گرم و پرطپش يخ زد، اندوه بر سينه ها كوه شد و دستها و پاها از تلاش بازماندند!!
كتاب حاضر، ترجمه متن عربى اين رويداد عبرت آموز تاريخى است كه به تشنگان حقيقت اهداء مى شود.
اين دفتر، پس از بررسى ، ويرايش و اصلاحاتى چند، آن را چاپ و در اختيار انديشمندان قرار مى دهد و جز رضايت خداوند هدفى ندارد.
در خاتمه ؛ از خوانندگان محترم مى خواهيم چنانچه انتقاد يا پيشنهادى دارند، به آدرس :
قم - دفتر انتشارات اسلامى ، وابسته به جامعه مدرسين حوزه علميه قم - بخش فارسى - صندوق پستى ٧٤٩، ارسال فرمايند.
با تشكر فراوان .
دفتر انتشارات اسلامى وابسته به جامعه مدرسين حوزه علميه قم مقدّمه مترجم
سخنى زيبا و به حق گفته اند كه :
((شيعه ، دو قبله دارد؛ يكى كعبه براى عبادت و ديگرى كربلا براى شهادت )). كربلا، منحصر به زمان و مكان مشخصى نيست ؛ بلكه مانند نور، در تمامى آفاق هستى پراكنده گشته و مانند طوفانى جهانى در تمامى اعصار و قرون ، سير مى كند و هماره صدها قافله دل را به همراه خود مى برد.
كربلا، جايى است كه بزرگترين مصيبتهاى تاريخ در آن واقع گشته و غمبارترين روز تاريخ يعنى عاشورا را به خود ديده است .
كربلا، از مقدس ترين مكانهايى است كه از نظر شرافت و فضيلت با زمين كعبه برابرى مى كند البته اگر بالاتر نباشد؛ چرا كه آن جا كعبه گل است و اين جا كعبه دل .
كربلا، هيچ گاه سرزمين جاهليت و جاهلان نبوده و نيز با خون سرخى كه جزو خون رسول خدا آميخته گشته و پيكرى را كه پاره اى از بدن رسول خداست ، چون نگينى درخشان در خود جاى داده است .
كربلا، نامى پرفروغ است كه از ميان نامهاى ديگر چون : ((غاضريه ، نينوا، ماريه ، عمورا، نواويس ، شط فرات ، طف ، ساحل فرات ، طف فرات و حاير)) به طور ويژه اى ، جلوه نمايى مى كند كه گوياى يك حقيقت بسيار مهم است ؛ حقيقتى كه در طول تاريخ ، دلها را لرزانده واشكها را جارى ساخته است ؛ چرا كه يادآور كربى عظيم و بلايى بس ‍ بزرگ است : هذا موضع كرب و بلاء.
خواننده گرامى ! آيا تاكنون انديشيده ايد كه چرا مسافر، مى تواند در خاك كربلا نظير يثرب و بطحا، نماز خود را كامل بخواند؟! مگر نه آن است كه انسان در آن جا به وطن عقيده مى رسد و سفرش پايان مى يابد. كربلا نيز چونان مسجد كوفه ، منبرى بلند براى نشر پيام حق است . مكه ، مدينه ، كوفه و كربلا، ارتباطى عميق و پيوندى ناگسستنى با يكديگر دارند؛ چنانكه ماههاى رجب المرجّب ، شعبان المعظّم و رمضان المبارك كه نظم تكوينى آنها گوياى اين واقعيت است كه شهر على ، شهر النبى و شهر اللّه ، از ترتيب حكيمانه اى برخوردارند.
بر اساس روايات مورد اعتماد، نخستين كسى كه براى حسين بن على عليهماالسّلام مرثيه سرايى كرده ، جبرئيل امين عليه السّلام مى باشد كه براى حضرت آدم عليه السّلام هنگام توبه ، چنين گفته است :
((اين شخص ، به مصيبتى دچار خواهد شد كه مصيبتهاى ديگر در كنار آن ، اندك و كوچكند. عطشان ، غريب و تنها كشته مى شود؛ نه يارى دارد و نه ياورى .
آه ! كاش مى ديدى او را كه مى گويد: واعطشاه ! در حالى كه تشنگى مانند دود، بين او و آسمان حايل گرديده است و كسى به فرياد او نمى رسد جز با شمشير و جرعه هاى پياپى مرگ . آنگاه جبرئيل و آدم عليهما السّلام چونان جوانمرده كه در سوگ عزيز خود مى نالد، براى حسين گريستند)). (١)
ظاهراً اولين مردى كه از خاندان عصمت و طهارت عليهم السّلام مرثيه شهيدان كربلا را پس از وقوع اين فاجعه هولناك ، سروده است ((حضرت امام زين العابدين سيد الساجدين امام على بن الحسين عليهما السّلام )) بوده كه در مراحل مختلف ، بويژه مسجد جامع اموى دمشق ، حماسه اى عظيم آفريد و انقلابى بزرگ پديد آورد. تا آنگاه كه مردم شام ، گريه و شيون نمودند. (٢)
بارى ، مرثيه خوانان و مديحه سرايان ، در حقيقت به نخستين مرثيه سراى كربلا اقتدا نموده اند. جالب اين جاست كه نه تنها شيعيان و حتى مسلمانان ، بلكه بيگانگان نيز براى حسين بن على عليهماالسّلام روضه خوانى نموده اند. به اين بخش از مرثيه ((جرجى زيدان مسيحى )) توجه فرماييد:
((شب ، چادر خود را برافراشت و جنگ با كشته شدن حسين و ياران باوفا و خويشان فداكارش به پايان رسيد و جسدهاى بى سر و خون آلود شهدا در ميدان جنگ باقى مانده ، ماه ، اشعه خود را بر دشت كربلا افكند. خاك كربلا كه تا روز گذشته خشك و تشنه بود، با خون بى گناهانى سيراب شد. اگر خاك كربلا مى دانست كه در آن روز هولناك و تاريخى ، چه فاجعه بزرگ و جنايت عظيمى رخ داده است ، حتماً تشنگى را بر سيراب شدن ترجيح مى داد و اگر ماه مى دانست كه در آن شب حزن انگيز و شام غريبان ، اشعه خود را به كدام قطعه اى از زمين مى فرستد، حتماً روشنايى خود را محبوس مى كرد تا آثار آن جنايت عظيم و دلخراش را - كه تاريخ مانند آن را به ياد ندارد - از انظار پنهان كند)). (٣)
بارى ، دلدادگان به مقام عظيم حسين بن على عليهماالسّلام پيشواى حماسه جاويد عاشورا تاكنون احساسات پاك خود را در قالب نثر و نظم و به سبكهاى ادبى و غير ادبى و به زبانهاى عربى و غير عربى ، ابراز داشته و با ترسيم نهضت عظيم كربلا و حوادث جانگداز و مصيبتهاى جانسوزى كه قهرمانان آن تحمّل نمودند، عشق و دلدادگى خود را نشان داده اند. و نيز عواطف انسانهاى ديگر را نسبت به اين جريان بى نظير تاريخى كه آميزه اى از مناعت و مظلوميت است ، برانگيخته اند و هر يك از آنان سهمى در زنده نگه داشتن آن ، به عهده گرفته اند.
البته از سوى پيشوايان معصوم ما نيز مطالب پرارج و تشويق آميزى در باره مرثيه سرايان و مديحه خوانان رسيده كه همواره موجب دلگرمى آنان گشته و هركدام ، زوايايى از حماسه عاشورا را مجسّم ساخته اند و بدين ترتيب ، حجم وسيعى از مدايح و مراثى در فرهنگ سرشار و پرجاذبه عاشورا راه پيدا كرده و ادبيّات عاشورا به رشد و بالندگى خاصى رسيده است .
يكى از اين پاكدلان نيك سرشت ، فاضل ارجمند جناب ((كمال السّيد)) است كه با كتابهايى ارجمند بويژه ((ذلك الحسين )) عشق درونى خود را به پيشگاه باعظمت حسين بن على عليهماالسّلام و خاندان پاك آن حضرت ، ابراز نموده است .
آرى ، كتاب حسين ، اشعه اى از حيات حسين و افق علّيين است كه در جاى دوردستى مى باشد: (كَلاّ اِنَّ كتابَ الاَبْرارِ لَف ى عِلّيّين ). (٤) و اگر در مقام اشاره به كتاب تدوين ((ذلك الكتاب )) گفته مى شود، در مقام اشاره به قرآن ناطق نيز بايستى ((ذلك الحسين )) گفته شود.
اين جانب با كمال فخر و مباهات ، به ترجمه اين كتاب ارجمند پرداختم و پاداش آن را زيارت و شفاعت مى خواهم . در پايان به روح عرشى امام راحل درود فرستاده و سلامتى پيشواى مقتدر جمهورى اسلامى ايران حضرت آية اللّه خامنه اى را خواهانم والسلام .
سيد محمّد رضا غياثى كرمانى تابستان ١٣٧٦ پاسخى نيكوتر
دخترى جوان با ادب جلو مى آيد در حالى كه دسته اى گل در دست اوست ...
سلام بر تو اى سرورم ! بوى عطر بهارى در فضا پراكنده مى شود و بينى بلند و كشيده او را پر مى سازد.
- تو در راه خدا آزاد هستى .
زمزمه اى به راه مى افتد... سؤ الاتى پى در پى شروع مى شود... علامتهاى سؤ ال و استفهام ...
- ارزش كنيزى كه برابر با هزار دينار است در مقابل يك دسته گل ؟
چهره معطّر به رايحه پيام هاى آسمانى متبسّم مى گردد.
- خداى ما اين چنين به ما آموخته كه به تحيّت ، پاسخ نيكوتر بگوييم و آيا براى او تحيّتى بهتر از آزادى وجود دارد؟!
رؤ ياى شگفت انگيز
سگها با سنگدلى به او هجوم آورده اند... سگهايى كه قبلاً آنها را نديده است ... سگهاى وحشى ... آلوده و كثيف ... چرك و خون از دندانهايشان مى ريزد. مى كوشد كه آنها را از خود دور سازد ولى بى فايده است . آنها سگانى حريص هستند كه هرلحظه بر حرص و قساوتشان افزوده مى گردد. از ميان آنها سگى ابلق ، از همه بيشتر سرسختى نشان مى دهد. مى خواهد گردن را بگيرد... با توحّش كامل هجوم مى آورد و مى خواهد گردن نقره فامى را بشكند كه چون ظرفى بلورين مى درخشد.
آه !... آه !... آب !... آب !... قلبم از تشنگى مى شكافد...
از خواب بيدار مى شود... دانه هاى عرق را كه در پرتو ماه مى درخشند، پاك مى كند. دو چهره در مقابل هم قرار مى گيرند... چهره ماه و چهره او.
حسين به ستارگانى كه از دوردست ترين نقاط آسمان سوسو مى زنند، به دقت مى نگرد. برقى از آن دور دستها مى جهد و نور شديدى توليد مى كند... چشمك مى زند... مى كوشد تا اسرارى را كشف كند.
نواده رسول خدا از بستر خويش به پا مى خيزد... وضو مى گيرد... خنكاى آب ، روح او را شاداب مى سازد.
دو سوّم شب گذشته است و سكوت شبانگاهى را تنها زوزه سگهايى از دوردست مى شكند.
انبانى را كه پر از غذا و هميانى را كه در آن سكه هاى طلا و نقره است ، بر دوش مى گذارد و در كوچه هاى شهر به راه مى افتد. از پيچ و خمها مى گذرد... مقابل يك منزل كه نزديك به ويرانى است ، توقف مى كند. نقاب چهره خويش را محكم مى بندد و مانند شبحى از اشباح شبانگاهى و مرموز مجسّم مى گردد.
مقدارى روغن و قدرى آرد مى گذارد و از روزنه اى كوچك كيسه سكه اى را مى اندازد. آنگاه كوبه در را به صدا در مى آورد و قبل از آنكه در باز شود به كوچه اى كه در دل سياهى غرق شده قدم گذارده و ناپديد مى شود.
از روزنه منزلى بزرگ ، شعاع نور ساطع است ... و خنده اى مستانه و به دنبال آن قهقهه هايى مى شنود. به خدا پناه مى برد و به سمت راست مى چرخد. به كاخ ‌حاكم مدينه ((وليد بن عتبة بن ابى سفيان )) نزديك مى شود.
منظره با شكوه قصر و خانه هاى خشتى و گلين اطراف آن حكايت از ظلم فراوان در توزيع ثروتها مى كند. فقر در مقابل ثروت ، تنگدستى و بيچارگى در مقابل عيّاشى و خوشگذرانى ...
كجايى اى رسول خدا؟!... بيا و بنگر كه آزاد شدگانت چه مى كنند؟...
در شهر تو... كجايى اى جدّ بزرگوار...؟
* * *
شب همچنان شهر را در سياهى سهمگين رمزآلود خود فرو برده است و ستارگان در پهنه آسمان سوسو مى زنند و ماه پشت تپه ها و بلنديها پنهان مى گردد و سياهى بر وحشت شب مى افزايد. شهر مدينه در اين شب مانند راهبه اى مى گردد كه جامه سياه خود را به تن كرده است .
آن مرد گندمگون با چشمانى برّاق و بينى بلند و كشيده در كنار نخلى كه جدش پيامبر آن را غرس كرده است مى ايستد و به ياد حديث او مى افتد كه فرموده :
((اَكْرِمُوا عَمَّتَكُمُ النَّخْلَةَ فَاِنَّها خُلِقَتْ مِنْ طينَةِ ادَمَ)) . (٥) نخل ، گرچه كهنسال است ولى همچنان ، رطب ، خرما و سايه دارد. بر تنه درخت تكيه مى زند؛ گويا هردو به يكديگر پيوند خورده اند و يكى شده اند... چشمه اى از نماز مى جوشد... كلمات آسمانى در فضا چون فوّاره فوران مى كند... و حسين دو ركعت نماز مى گزارد... سپس به سوى مرقد پيامبر روانه مى گردد.
تصاوير دوران كودكى در حافظه اش هنوز برق مى زند... حسين هفت سال اوّل عمرش را با گامهاى كوچك خود به سوى پيامبر دويده است ... در دامان نبوت و گلستان وحى قرار گرفته و لبخند فرشتگان ، دنياى او را پر ساخته است . تصاوير پشت سرهم مى آيند و مانند برقهاى آسمانى شعله مى كشند و خاموش مى شوند.
آن مرد كه اكنون پنجاه و چند سال از عمرش مى گذرد خود را بر روى قبر مى اندازد. گرمى آغوش پيامبر را احساس مى كند. آن تربت پاك را در آغوش گرفته و آن را مى بويد... بوى عطر هوا، سينه او را پر مى سازد. احساس مى كند كه صورت جدّش را مى بوسد... احساس مى كند كه بر موى پرپيچ و شكن پيامبر كه چون امواج صحراست ، دست مى كشد. احساس مى كند كه خود را در آغوش آدم و ابراهيم افكنده و گويا تمام هستى را در بغل گرفته است .
اى جدّ بزرگوار! آنان از من چيزى مى خواهند كه آسمان و زمين به واسطه آن مى شكافد. از قله كوه مى خواهند كه از اوج به حضيض تنزل كند. از ابرها مى خواهند كه آسمان را ترك گويند و از نخل سرافراز مى خواهند كه سر فرود آرد... آنان از حسين مى خواهند كه بيعت كند... بيعت با يزيد!...
حسين پلكهاى خسته خود را برهم مى نهد. ناگهان آبشارى از نور محمّد پديدار مى گردد. چهره اى مانند ماه شب چهارده مى درخشد؛ اطراف او فرشتگان بال مى زنند (مَثْنى وَثُلاثَ وَرُباعَ) . (٦)
- حبيب من اى حسين !... پدر و مادر و برادرت به سوى من شتافته اند... آنان مشتاق ديدار تو هستند. پس به سوى ما بشتاب .
- من نيازى به ماندن در اين دنيا ندارم ؛ اى پدر! مرا نيز همراه خود ببر.
- شهادت ! اى فرزند!... تمامى دنيا به شهادت تو احتياج دارد.
حسين عليه السّلام سپيده دم از خواب بيدار مى شود. با جدّ خود وداع مى نمايد و به منزل برمى گردد. رؤ يا در مقابل چشمانش مجسّم است ؛ گويا به شاخه درخت طوبى چنگ زده است . نورى آسمانى در درون او شعله مى كشد... و صدايى در سينه اش پژواك مى كند... او را به رفتن مى خواند. رستاخيز فرا رسيده است و شتران در صحرا گردنهاى خود را برافراشته اند و در انتظار تجمّع يك كاروان هستند.
سفير عشق
چرا شهر اين چنين ترسيده است ؟ خانه ها و ديوارهايش از ترس ‍ مى لرزند... كجاست شكوه از دست رفته كوفه ؟... كجاست هيبت ديرين كوفه ؟... آيا به فراموشى سپرده است كه روزى پايتخت بوده است ؟!
مرد غريبى كه شب قبل ، هزاران نفر بر گرد او جمع شده بودند، پرسان است ... هم اكنون در كوچه هاى شهر، هراسان مى گردد... هيچ كس ‍ نيست كه او را راهنمايى كند... آيا او در مسؤ وليتى كه بر دوش دارد شكست خورده است ؟
او سفير حسين به كوفه يعنى پايتخت عظمت فراموش شده است . كجايند آنانكه با وى براى انقلاب ، دست بيعت داده بودند؟... كجايند آن همه شمشيرها و سپرها و آن همه كلماتى كه شبيه به برق آسمان و صداى رعد بودند؟!
چه شد كه آن ارتش بيست هزار نفرى ، اكنون مانند موش هايى شده كه از ترس به سوراخ خزيده و در دل زمين پنهان گشته اند؟!
مى انديشد كه فرياد بزند: ((يا مَنْصُورُ اَمِتْ)) . (٧)
شعار انقلاب ... فريادهايى كه در بدر سر داده مى شد... شايد بار ديگر بر گِرد او جمع شوند... شايد كاخ ظلم را بار ديگر محاصره كنند. امّا كسانى كه در روشنايى روز او را رها كرده اند، چگونه در دل شب سياه دوباره برمى گردند؟! كسانى كه در روز روشن فرار كرده اند، آيا بار ديگر در سياهى شب بازمى گردند؟
((مسلم بن عقيل )) گام برمى دارد... گامهاى خسته خود را برمى دارد و مى گذارد. در جلو چشم او تمامى تصاوير هيجان انگيز، مجسم مى شوند. به همراه دو راهنماى خود از بيابانهاى سوزان و خشك عبور مى كند... ريگهاى موّاج بيابان تفتيده ... جايى كه نه آب است و نه آثار حيات و نه هيچ چيز ديگر جز دانه هاى شن داغ ... تشنگى ... سرگردانى !
دو راهنماى او از تشنگى در كوير جان داده اند و او بايد تنها به راه خود ادامه دهد. مى خواهد از همان راهى كه آمده بر گردد... امّا حسين از او خواسته كه تا پايانِ راه برود. او، سفير حسين در راه كوفه است ... كوفه اى كه در پى به دست آوردن عظمت گذشته خويش است ... كوفه اى كه تشنه ديدار دوباره على بن ابيطالب است ... تا عدل او را بسرايد... رحمت او را... همدردى او با فقيران و مسكينان را... كوفه اى كه مى خواهد دوباره از سخنان نغز او به طرب درآيد... كوفه اى كه از منبر متروك مى خواهد كه چشمه علم و فصاحت جارى كند... اينها رؤ ياها و آرزوهاى مردان موش صفتى است كه در سوراخها خزيده و از وحشت به خود مى لرزند. اينها آرزوهاى چونان گلى هستند كه نياز به بازوانى مسلّح دارند.
خستگى ، سفير را رنج مى دهد... مانند فرمانده شكست خورده اى گامهاى خود را به سختى برمى دارد... تلخى شكست را احساس مى كند... در مقابل ارتشى خيالى . جا داشت كه دهشتزده باشد. چگونه ارتش بزرگ او با يك شايعه دروغين پراكنده شد!... در مقابلِ لشكرى كه بزودى از شام مى رسد... لشكرى خيالى ... لشكرى كه ساخته خيال بيمار بود... خيالى كه از عقل يك موش برخاسته كه از گربه مى هراسد... تنها از نام او مى ترسد.
مرد غريب ، نفس زنان كنار خانه اى قديمى مى نشيند. گويا كه هنوز در صحرا گام برمى دارد... هنوز درّه را مى پيمايد.
((طوعه )) در را باز مى كند؛ پيرزنى كه در انتظار پسرش مى باشد، همان پسرى كه رفته است تا با يافتن آن مرد جايزه بگيرد.
- آيا ممكن است كه جرعه اى آب به من بدهى ؟
زن شتابان مى رود و آب براى او مى آورد... قدرى از آب را مى نوشد و بقيه را بر روى سينه خويش مى ريزد. مى خواهد آتش كوير را كه در درون او شعله ور است خاموش كند.
پيرزن در حالى كه از نشستن وى ناراحت است مى گويد:
- مگر آب ننوشيدى اى بنده خدا؟!... پس برخيز و به خانه ات برو.
سكوت مى كند... سكوتى ناشناخته كه نمى خواهد كسى به راز او پى ببرد.
- برخيز! خداوند تو را عافيت دهد... اين درست نيست كه تو دَرِ خانه من بنشينى .
- چه كنم ؟... راه را گم كرده ام ... و كسى نيست كه مرا راهنمايى كند.
زن وحشت زده مى پرسد: مگر تو كيستى اى بنده خدا؟!
- من ((مسلم بن عقيل )) هستم .
زن در حالى كه احساس خطر مى كند مى گويد:
- تو مسلم هستى ؟!... برخيز! پس برخيز.
- كجا، اى كنيز خدا؟!
- به منزل من ...
و در آن افق تاريك درى گشوده مى شود... روزنه اى كه به نور منتهى مى گردد... لحظه اى از اميد... قطره اى آب در دل تفتيده كوير.
منزلى كوفى ، آن مرد آواره ((مسلم بن عقيل )) را در آغوش گرفته است ؛ ولى ساير منازل به صداى سمّ اسبانى گوش مى دهند كه در پى يافتن مردى غريب مى باشند.
كاروانى در راه
كاروان ، بيابان را در مسير خودطى مى كند تا به ((ام القرى )) برسد... كاروانى است عجيب ... كاروان بازرگانان نيست و نيز به نظر نمى رسد كه كاروان حاجيان باشد... در آن كاروان كودكان زيادى هستند... كودكانى كه به گلهاى بهارى شباهت دارند... كاروان را مردى سرپرستى مى كند كه در چشمان خويش درخشش خورشيد و در پيشانى اش پرتو ماه و در سينه گشاده اش وسعت صحراها را دارد.
در يك سمت او چهره اى چون ماه شب چهارده مى درخشد... جوانى سى ساله و يا بيشتر كه ((ابوالفضل )) يا ((قمر بنى هاشم )) خوانده مى شود... همواره به برادرش با چشم ادب مى نگرد... او را با جمله ((يا سيدى !)) خطاب مى كند.
و پشت سر او جوانى است كه شباهت عجيبى از لحاظ صورت و سيرت و سخن ، به پيامبر دارد... او ((على )) است ... ((علىّ اكبر)). و در كاروان ، هودجهاى فراوانى هستند... بسيار زياد... و كودكان ...
كاروان حركت مى كند و تاريخ ‌نفسهاى خود را در سينه حبس مى نمايد و جملاتى با خشوع طنين مى افكند و با همهمه شتران در مى آميزد:
(وَ لمّا تَوَجَّهَ تِلقاءَ مَدْيَنَ قالَ عَسَى رَبِّى اَنْ يَهْدِيَنِى سَواءَ السَّبي لِ) . (٨)
- شاهراه نا امن است ، كاش از بيراهه مى رفتى .
دست تقدير به طور شگفت انگيزى كاروان را حركت مى دهد... كاروانى كوچك مى كوشد تا سرنوشت انسانها را رقم بزند.
جملاتى كه ((حسين )) مى گويد همچنان در گوشها طنين انداز است . اهدافى بزرگ ... روحى بلند در جلال ملكوت . جملاتى كه همراه نسيم صحرا چونان بذر در اعماق زمين پاشيده مى شود... آيا مرگ هدف است ؟... چگونه زندگى از دل مرگ خارج مى شود؟ و اگر مرگ پايان كار هرموجودى است ، پس چرا ما مسيرى را كه با آن به مرگ دست يابيم ، انتخاب نكنيم ؟ آيا مرگ زيبا نيست تا حسين بگويد:
((خُطَّ الْمَوْتُ عَلى وُلْدِ ادَمَ مَخَطَّ الْقَلادَةِ عَلى جيدِ الْفَتاةِ وَما اَوْلَهَنى اِلى اَسْلافى اِشْتِياقَ يَعْقُوبَ اِلى يُوسُفَ)) . (٩)
- ولى اگر هدف تو مرگ است ، پس چرا اين كودكان و بانوان را همراه خود مى برى ؟ و اگر افقها تيره و تار است چرا اين جمع ناتوان را همراهى مى نمايى ؟
- خدا خواسته است كه آنان را اسير ببيند... خدا خواسته است كه مرا كشته ببيند... من بزودى تشنه خواهم مرد... بزودى در كنار نهرى از آب كه چون شكم مارها موج مى زند بر خاك خواهم افتاد.
- حسين چه مى خواهد؟ - مى خواهد تشنه بميرد. - چرا؟ - اين اراده الهى است ! - اراده امّت است ... كاروان به مكّه نزديك مى شود... ((ام القرى )) سرزمينى بى آب و آبادانى ... اولين خانه اى كه براى مردم به پا شده است ... محل هبوط جبرئيل بر فراز جبل النور... غار حرا محلّ پيوند آسمان و زمين . خردسالى محمّد... جوانى اش ... آخرين پيامهاى آسمانى در تاريخ ...
شب ، تاريكى خفيف خود را گسترده است ... و نورهايى ضعيف مى كوشند تا چون ستارگان پرتوافكنى كنند. تلاش مى كنند تا مانند ستارگان بدرخشند... چراغهاى شهرى سرگردان با خبرهايى كه از دمشق مى رسد، تكان مى خورد. ((هرقل )) (١٠) مرده و ((هرقل )) ديگرى به جاى او نشسته است .
سه روز از شعبان گذشته است ... كاروان به مكّه وارد مى شود و در كنار خانه خدا رحل اقامت مى افكند. حسين ناله كنان به زيارت قبر جده اش خديجه كبرى مى رود... فداكاريهاى او را براى محمّد به ياد مى آورد... و او مى خواهد كه همان راه را بپيمايد... مى خواهد راه پيامبر بزرگ را احيا كند.
- سرورم ، چه اراده كرده اى ؟ اى سرورم ! حسين ! چه مى خواهى ؟!... اين جا در حرم خدا نمى مانى ؟
- اينان مرا به حال خود نمى گذارند كه آسوده زندگى كنم ... آنان مى خواهند مرا بكشند، گرچه به پرده خانه خدا چنگ زده باشم ... آنان از من چيزى بزرگ مى خواهند... آيا ديده اى كه نخل سرفرود آورد و يا كوه خم شود؟
هيهات !... هيهات !.
- چرا عراق ؟... آيا جاى ديگرى وجود ندارد؟ عراقى كه پدرت را كشت و با برادرت نيرنگ كرد و منبر را به معاويه تسليم نمود!...
- و چرا حالا؟ آيا كمى ديگر توقف نمى كنى ؟
- اگر امروز نروم ، فردا بايد بروم و اگر فردا نروم ، پس فردا. به خدا قسم هيچ راه فرارى از مرگ نيست ... و من آن روزى را كه در آن كشته مى شوم مى دانم .
سؤ الاتى زمينى برمى خيزد... علامتهاى استفهام مى جوشد، ولى بسرعت در مقابل جملات آسمانى كه گويا از آن سوى پرده غيب مى آيند،فرو مى پاشند.
مردم مى نگرند و چيزى جز پرچمهاى اموى نمى بينند... شمشيرهايى كه از آنها نيرنگ مى بارد... و خنجرهاى زهرآگين ... ولى او چشمه هايى را مى بيند كه مى جوشند... چشمه هايى و ساقيانى را... او افقهاى دوردست را مى نگرد... او آينده اى را مى بيند كه از مادر روزگار زاده مى شود.
كار اين مرد، عجيب است ... مى كوشد كه تقدير را به زانو درآورد. بر همه شياطين زمين پيروز شود... نظام تا دندان مسلّحى را بشكند. امّا چگونه ؟
با كاروانى كوچك ... هفتاد نفر يا بيشتر... كودكان و زنان ... و بيابانها به جملاتى شورشگرانه و انقلابى گوش جان سپرده اند... جملاتى كه خلاصه پيامهاى آسمانى است . با نام خدا آغاز مى شود... (...بِسْمِ اللّهِ مَجْريها وَمُرْسيها...) . (١١)
اين وصيتى است كه حسين فرزند على به برادرش ((محمد حنفيه )) نموده است : ((حسين گواهى مى دهد كه جز خداى يگانه خدايى نيست و شريكى ندارد و محمّد بنده و فرستاده اوست ... از سوى خدا به حق آمد و بهشت و جهنم حق است و قيامت بى ترديد خواهد آمد و خداوند همه مردگان را برمى انگيزاند)).
((وَاِنّى لَمْ اَخْرُجْ اَشِراً وَلا بَطِراً وَلا مُفْسِداً وَلا ظالِماً وَاِنَّما خَرَجْتُ لِطَلَبِ الاِْصْلاحِ فِى اُمَّةِ جَدّى صلّى اللّه عليه و آله اُريدُ اَنْ امُرَ بِالْمَعْرُوفِ وَاَنْهى عَنِ الْمُنْكَرِ وَاَسِيرَ بِسيِرةِ جَدّى وَاَبى عَلىّ بْنِ اَبيطالِبٍ...)) . (١٢)
هر كس به پاس احترام حق ، از من پيروى كند، پس خداوند بر حق سزاوارتر است ؛ و هر كس مرا نپذيرد، شكيبايى مى ورزم تا خداوند بين من و بين قومم به حق داورى كند و او، بهترين داوران است .
نهضت آغاز شد و نخستين بيانيه آن صادر گرديد. سلاح آن ، صبر و مقاومت و مرگ است . مرگ ، سلاح است ... بلكه زندگى است ... زندگى ... چگونه ؟
آرى ... كسى كه با كرامت مى ميرد، زنده است ... براى هميشه زنده است ... اين را پدرم در ساحل رود فرات در صفين به من آموخت كه :
((فَالْمَوْتُ فِى حَياتِكُمْ مَقْهُورينَ وَالْحَيوةُ فِى مَوْتِكُمْ قاهِرِينَ)) . (١٣)
حاكم شهر نيرنگ
((دارالاماره )) بر شهر كوفه سايه افكنده است ... كركسى ترسناك بر لاشه آن نشسته است . كلاغى اسطوره اى آواز مى خواند و سرها و دستهايى بريده و قطع مى گردند. گرگهاى گرسنه از دور زوزه مى كشند... و سگهاى حريص بانگ برآورده اند... و شبى سياه و تاريك ، اسرارآميز و مشكل ساز... و مردى ((ارقط)) (١٤) و بى اصل و نسب به نام ((ابن زياد بن ابيه ))... فرزند شبى مست ... ارقط در آن شب همه را هراسان و وحشت زده كرده است . شيطانى سركش كه مى انديشد و تدبير مى كند. مرگ بر او باد كه چه مى انديشد!... به چنگالهاى يك لاشخور مى آويزد... به لشكريانى كه از شام مى آيند مى ترساند... قبايل به اطاعت در آمده اند... و گردنها خم گشته و سرها بريده مى شوند...
به ((هانى بن عروه )) رومى كند و با خشم فرياد مى زند:
- تو ((فرزند عقيل )) را در خانه خود پناه داده ، براى او اسلحه فراهم مى كنى ؟
هانى با وقار پاسخ مى دهد:((بهتر آن است كه تو به شام بروى . اكنون كسى به اين جا آمده كه براى حكومت از تو و اربابت سزاوارتر است )).
ابن زياد از خشم منفجر مى شود:
- به خدا قسم از من جدا نمى شوى مگر اينكه او را نزد من بياورى .
او با آرامشى به استوارى كوه پاسخ مى دهد...
- به خدا قسم اگر زيرپاى من باشد پاهاى خود را بلند نخواهم كرد.
- تو را خواهم كشت .
- در اين صورت برق شمشيرهايى فراوان را اطراف خويش خواهى ديد.
ارقط بر پيشواى قبيله ((مراد)) حمله مى آورد و موى او را مى گيرد و مى كشد و بر او ضربه اى محكم فرود مى آورد و بينى او را مى شكند.
اى كوفه !... اى شهر شگفت !... اى هرزه هرجايى !... اى شهره بدنامى كه هرروز در پى يافتن شوهر ديگرى هستى !... چرا فرزندان خود را رها مى كنى ؟ اى شهر نيرنگ ! مسلم كجاست ...
اسبانِ گشتى در شهر، مى چرخند... شهر هراس ... شهر خيانت ... در جستجوى مردى از شهر مكّه و مدينه به نام ((مسلم )) هستند... كسى كه به حقيقت مسلم بود.
- چرا در جستجوى اويند؟
- چون او اشياء ممنوعه حمل مى كند... اشياء بسيار مهم ... شمشيرى علوى ... قلبى حسينى ... او انقلاب را مخفيانه با خود آورده است ...
- در اين دل شب كه مردم همه در خوابند؟!
چشمانى سرخ از شهر مراقبت مى كنند... و ((مسلم )) در منزل ((طوعه )) است ... مردى كه همه راهها بر او بسته شده و زمين با آن همه وسعت بر او تنگ شده و جز شمشيرى تيز كه در دست اوست ، پناهگاهى ندارد.
و طوعه ... پيره زنى ناتوان ... به شيرى زخمى از شيران محمّد مى نگرد... دسته شمشير خود را در دست گرفته است . سپيده دم برآمده ، اكنون بايد زندگى او به پايان برسد.
آنان زياد بودند... صد نفر يا بيشتر.
- اى كنيز خدا! نگران مباش ... وقت ديدار فرا رسيده است . عمويم اميرمؤ منان را در خواب ديدم كه به من گفت : ((تو فردا با من هستى ...)).
گرگها منزل طوعه را محاصره كرده اند و شمشير علوى مانند برق آسمان مى درخشد... و صداى رعدآساى مسلم برخاسته است :

اَقْسَمْتُ لا اُقْتَلُ اِلاّ حُرّاً وَاِنْ رَاءَيْتُ الْمَوْتَ شَيْئاً نُكْراً (١٥) مرد غريب كه از ريگستان حجاز آمده در شهرى كه شهره به نيرنگ است ، به تنهايى مى جنگد و مردانى كه ديروز به او لبخند مى زدند، امروز دندانهاى زهرآلود خود را به او نشان مى دهند... دندانهاى آلوده به چرك و خون .
و ((ابن اشعث )) يارى مى طلبد و فرياد مى زند: جنگجو مى خواهم ... جنگجو. و كاخ حكومتى ناباورانه خواسته او را رد مى كند و پيام مى دهد:
- واى بر تو! او يك نفر است .
- آيا مى پندارى كه مرا به جنگ يكى از بقّالان كوفه فرستاده اى ؟... اين يكى از شمشيرهاى محمّد است .
شمشيرها از شكستن شمشير او ناتوان هستند... و آن مرد همچنان به تنهايى مى جنگد... با قدرتى اسطوره اى مى رزمد... زخمهايى كه خون از آن جارى است ... تشنگى ... خستگى ... همه چيز در مقابل ديدگانش ‍ غبارآلود شده است ... و نيزه ها مرتب فرود مى آيند... نيزه هاى نيرنگ . خنجرهاى زهرآلود در پيكر او فرو مى روند و كوه فرو مى افتد. جسد او تحمل اراده پولادين او را ندارد. وقتى كه شمشيرش را از دستش مى گيرند اشك از چشمانش جارى مى شود و همه ناظران شگفت زده مى شوند... رمز گريه او را نمى دانند . (١٦)
قافله سالار عشق
كاروان ، بيابان را درمى نوردد... و انبوه ستارگان در آسمان انوار ضعيفى را مى افشانند... ريگها در پرتو آن مى درخشند... و كاروانى كه از كاروان حاجيان جلو زده و مكّه را ترك گفته ، در ميان درّه ها به آرامى حركت مى كند... و صداى به هم خوردن خارها اسرار شب را فاش ‍ مى كند.
مردى كه قصد عمره دارد در ((صفاح )) با كاروان برخورد مى كند.
- تو كيستى ؟
- ((فرزدق بن غالب )).
- وه ! چه معروف و برجسته اى .
- تو برجسته تر و معروف تر از منى . تو فرزند رسول خدايى .
از كوفه سؤ ال مى كند... از پايتخت حكومت پدر و برادرش .
- دلهايشان با تو و شمشيرهايشان بر ضدّ تو است .
اينها چه دلهايى هستند كه بازوان آنان را يارى نمى كنند. دلهاى ترسناك دلهايى مرده هستند... قطعاتى گوشت سرد و يخ ‌زده اند.
و حسين در سرزمينى در ((ذات عِرق )) نشسته است و نامه اى را مى خواند... و در مقابل ديدگانش بيابانى بى انتها و به هم پيوسته است ... بيابانى با شنزارهايى بى نهايت ... و تاريخ در كنار او سرگردان است و نمى داند كه سرنوشت آن چه خواهد شد و مردى كه چند روز قبل در كوفه بوده ، به او مى رسد...
آن مرد سر خود را با تاءسف تكان مى دهد...
- شمشيرها با بنى اميه و قلبها با تو هستند.
- راست مى گويى .
- چه مى خوانى اى فرزند رسول خدا؟!
- نامه اى از اهل كوفه كه قاتل من خواهند بود... در اين صورت حرمت حريم الهى را درهم شكسته اند.
- تو را به خدا! حرمت عرب را حفظ كن . (١٧)
مرد راه خود را گرفت و رفت ... و تاريخ نيز پس از آگاهى از سرنوشت خويش به راه خود ادامه داد... حركت او به سمت كوفه بود؛ ولى با اندكى اختلاف جهت .
آن جا در مقابل نهر، ملاقات صورت خواهد گرفت ... تاريخ در آن سرزمين يكى از شهرهاى جاويد خويش را بنا خواهد كرد.
و در ((خزيميه )) شتران سرهاى خود را برمى گردانند... اندكى مى ايستند... به نداى شگفت انگيز هاتفى گوش فرا مى دهند كه چنين مى سرايد:

اَلا يا عَيْنُ فَاحْتَفِلى بِجُهْدٍ فَمَنْ يَبْكى عَلَى الشُّهَداءِ بَعْدى
عَلى قَوْمٍ تَسُوقُهُمُ الْمَنايا بِاَقْدارٍ اِلى اِنْجازِ وَعْدٍ (١٨) و حسين نجوا كنان مى گويد: ((اين قافله حركت مى كند و مرگ با شتاب به سوى آن مى آيد)). - اى پدر! آياما برحق نيستيم ؟ حسين به فرزند بزرگ خويش مى نگرد... شوق ديدار جدّش در او برانگيخته مى شود.
- آرى ؛ به خدايى كه بازگشت همه بندگان به سوى اوست . - چون بر حقّيم از مرگ پروايى نداريم . و اشك در ديدگانش از شوق ديدار جدّش حلقه مى زند. حسين در ((ثعلبيه )) به مردى كه بر سر دوراهى قرار گرفته و نمى داند كدام راه را برگزيند، مى گويد:
((اى برادر عرب ! اگر در مدينه تو را ديدار كنم جاى پاى جبرئيل را در خانه خود به تو نشان مى دهم ...)). مرد، سرگردان در پى نجات است و نمى داند كه كدام راه را بپيمايد؟... راه حسين يا راه زنده ماندن ؟
كاروان بى پروا از همه چيز، به راه خود ادامه مى دهد... به سوى كوفه در حركت است ، ولى دلها به سوى شهر ديگرى پرمى زنند... شهرى كه هنوز متولد نشده است .
يكى از ياران حسين تكبير مى گويد.
- نخلستانى را مى بينم ... نخلستان كوفه .
ديگرى ناباورانه مى گويد:
- در اين سرزمين نخلى وجود ندارد... اينها نيزه ها و گوشهاى اسبان است .
و حسين نظر مى افكند:
- من نيز همين را مى بينم ... آيا اين جا پناهگاهى وجود ندارد؟
- بله ؛ ((ذوحسم ))، كوهى است در سمت چپِ تو.
و شتران مى خوابند... بارهاى خود را بر زمين مى گذارند... كشتيهاى صحرا توقف مى كنند؛ مى ايستند تا از درستى مسير مطمئن شوند... يا با دزدان رو به رو گردند... دزدان تاريخ .
نخستين ديدار
كوفه ، ترسان است . در حضور ابن زياد كرنش كرده است ... و ابن زياد با تازيانه اش اشاره مى كند... سرها بريده مى شود... دستها قطع مى گردد... و گردنها در مقابل ارقط كج مى شود... او با ارتش خيالى شام پيروز شده است . كوفه به تمامى در دست او اسير گشته است ... با رغبت از او اطاعت مى كند. او در كوفه فرياد مى زند:
- بكشيد خاندان حسين را... (...اِنَّهُمْ اُناسٌ يَتَطَهَّرُونَ). (١٩)
و بردگان را انتظام مى بخشد... دنياپرستان ، ارتشى بزرگ را تشكيل داده اند كه ((حرّ)) فرماندهى آن را برعهده دارد.
مسؤ وليت بسيار مهم است ... دستگيرى كاروانيان ... سوارى كه فرماندهى هزار سوار تا دندان مسلح را بر عهده دارد، در بيابان در پى يافتن كاروانى كوچك است .
دست تقدير اين مرد را به طور شگفت انگيزى به اين جا كشانده است ... او را فرمانده كسانى قرار داده كه مى خواهند آزادگى را به قتل برسانند... ولى او ((حرّ)) است ؛ چنانكه ، مادرش او را حرّ ناميده است .
حرّ بيابانها را پشت سر مى گذارد. در پى ماءموريتى كه در اعماق قلبش به آن نفرين مى كند...
ريگهاى بى انتهاى بيابان او را به كوچ فرامى خوانند... كوچ كردن به سوى خورشيد؛ ولى زمين او را به سوى خود مى خواند چنانكه هزار نفر ديگر را كه پشت سر او هستند، به خود مى كشاند. و حرّ صداى عجيبى را مى شنود... صدايى از آن سوى ريگها مى آيد:
اى حرّ! تو را به بهشت بشارت باد.
- كدام بهشت ؟ در حالى كه من عازم جنگ با پسر پيامبر هستم ؟
اسبان لَهْ لَهْ مى زنند... تشنگى آنان را از پا درآورده است ... و بيابان ملتهب است ... برافروخته است ... آتشى توانفرسا افروخته است و حرّ به بهشت بشارت داده مى شود. و در افق چنين مى نمايد كه كاروانى به سمت ذى حسم (كوه كوچك ) در حركت است .
خورشيد در دل آسمان ، آتشفشان به پا كرده است ... شعله هاى آن ملتهب است ... وريگها مشتعل شده اند و اسبان لَهْ لَهْ مى زنند... چشمان خود را به سرابى دوخته اند كه تشنه ، آن را آب مى پندارد. (٢٠)
حرّ در ظهر روزى روشن ، مقابل حسين مى ايستد... اسبها به حسين مى نگرند... بوى آب استشمام مى كنند و شيهه مى كشند.
حسين ندا در مى دهد: به اينها آب بدهيد و اسبهاى آنان را نيز سيراب كنيد.
و صدها اسب تشنه از پى يكديگر مى آيند... آب را با ولع مى نوشند... و آتش بيابان فرو مى نشيند.
و حسين سواره عقب مانده اى را كه از راه رسيده و تشنگى او را به زانو درآورده است مى بيند. با زبان اهل حجاز به او مى گويد:
- راويه را بخوابان .
- ...؟!
شتر آبكش را بخوابان .
آن تشنه كام ، شتر را مى خواباند؛ ولى وقتى كه مى خواهد آب بنوشد، آب از دهانه مشك مى ريزد. حسين به زبان اهل حجاز مى گويد:
- دهانه مشك را بپيچان .
مرد نمى داند كه چه كند. حسين خود، دهانه مشك را مى پيچاند و آن مرد آب مى آشامد و به اسب خود نيز آب مى دهد.
سكوتى سهمگين با وجود شيهه اسبان بر بيابان حكمفرماست ...همه از يكديگر از راز حضور خود در آن زمين تفتيده ، در آن قطعه از سرزمين خدا مى پرسند.
و ((ابن مسروق )) براى نماز اذان مى گويد.
حسين به حرّ مى گويد: تو با يارانت نماز مى خوانى ؟
- خير؛ با شما نماز مى خوانيم .
و حسين به امامت مى ايستد... و هزاران جنگجويى كه مى خواهند آن مرد حجازى را دستگير كنند، پشت سر او نماز مى گزارند.
حسين پس از نماز مى گويد:
- ما اهل بيت محمّد از اين مدعيان ، به حكومت سزاوارتريم ... از اين ظالمان و ستمگران . اگر از حضور من ناخشنود هستيد و شناختى در حق ما نداريد و راءى شما نسبت به آنچه در نامه هايتان نوشتيد تغيير كرده ، من نيز برمى گردم ...
حرّ پرسش كنان مى گويد:
- نمى دانم ؛ از چه نامه هايى حرف مى زنى ؟
حسين به ((ابن سمعان )) مى نگرد و دو خورجين پر از نامه ها را مى آورد... هزاران نامه ... كوفيان آنها را نوشته اند؛ در همه نامه ها چنين آمده است :
((اگر به سوى ما بيايى ، غير از ترا به امامت برنخواهيم گزيد)).
حرّ آهسته و با شرمسارى مى گويد:
من جزو نويسندگان اين نامه ها نيستم ... من ماءموريت دارم كه تو را به كوفه نزد ابن زياد ببرم .
حسين با بزرگ منشى مى گويد:
- مرگ به تو از اين كار نزديكتر است .
كاروان مى خواهد به راه خود ادامه بدهد... كشتيهاى صحرا، بادبانهاى خود را برافراشته اند... حرّ سر راه را مى گيرد.
- من امر خليفه را اجرا مى كنم .
- مادرت به عزايت بنشيند!
- اگر فرد ديگرى از عرب نام مادرم را بر زبان مى راند نام مادرش را مى بردم ... ولى نمى توانم نام مادر تو را بر زبان برانم ... چرا كه مادر تو زهراى بتول است ...
حرّ دست به دامان حسين مى زند:
- راه ميانه اى را انتخاب كن ... نه تو را به كوفه برساند و نه به مدينه ، تا من براى ابن زياد نامه اى بنويسم ... شايد خداوند عافيت را نصيب من كند.
كاروان به سوى سرنوشت حركت مى كند... به سمت شهرى كه هنوز متولد نشده است .
هر دو كاروان به آرامى در حركتند... در يك مسير حركت مى كنند. راهى كه تقدير، آن را ترسيم نموده است .
حرّ آهسته و با اندوه مى گويد: من خدا را درباره جان تو به يادت مى اندازم و تحقيقا گواهى مى دهم كه اگر بجنگى ، كشته خواهى شد.
و حسين آنچه را كه در درون حرّ موج مى زند، در مى يابد:
- آيا مرا از مرگ مى ترسانى ؟!

سَاءَمْضى وَما بِالْمَوْتِ عارٌ عَلَى الْفَتى اِذا مانَوى حَقّاً وَجا هَدَ مُسْلِما

فَاِنْ عِشْتُ لَمْ اَنْدُمْ وَاِنْ مِتُّ لَمْ اُلَمْ كَفى بِكَ ذُلاًّ اَنْ تَعيشَ وَتُرْغَما (٢١)
و حرّ هدف حسين را درمى يابد... هدفى كه به سوى آن حركت مى كند. از او فاصله مى گيرد... راه ديگرى را انتخاب مى كند... از دور همراه وى در همان راه حركت مى كند... ولى احساس درونى او اين است كه به مردى كه به سمت مرگ حركت مى كند، علاقه مند است ... مردى كه از پيش گفته بود: ((مَنْ لَحِقَ بنا اُسْتُشْهِدَ وَمَنْ تَخَلَّفَ عَنّالَمْ يَبْلُغِ الْفَتْحَ)) . (٢٢)


۱
غروب سرخ فام
هماى سعادت
بين ((عين التمر)) و ((قريات )) از دور خيمه اى تك و تنها به چشم مى خورد... بيرون آن نيزه اى در زمين قرار گرفته ، و اسبى است كه شيهه مى كشد. و در داخل خيمه مردى تنها... از كوفه فرار كرده است ... مى خواهد از تقديرى سهمگين دور بماند.
پس مردى از دور دستهاى جزيرة العرب شتابان نزد او مى آيد.
چه مى خواهى ؟
- من با هديه و كرامت نزد تو مى آيم ... اين حسين است كه تو را به يارى مى طلبد.
مرد تنها پاسخ مى دهد:
- به خدا سوگند! من از كوفه خارج نشدم مگر به خاطر آنكه حسين را ملاقات نكنم ... شايد خبرها را نشنيده اى ... شيعيانش دست از يارى او برداشته اند... مسلم بن عقيل و هانى بن عروه و مردان ديگرى كشته شده اند و من نمى توانم او را يارى كنم ...
و در حالى كه سر خود را به پايين افكنده است ، ادامه مى دهد:
- من دوست ندارم كه او مرا ببيند و من او را ببينم .
ولى حسين مى خواهد او را ببيند. پس به خيمه او مى رود... ((جعفى )) گروهى را مى بيند كه به سوى او مى آيند.
مردى كه بيش از پنجاه سال از عمرش گذشته در حالى كه چند مرد و نوجوان و كودك اطراف او را گرفته اند، پيش مى آيد. جا براى آنان در مجلس باز مى شود و ((جعفى )) در مقابل مردى مى نشيند كه قبلاً او را نديده است ... مردى كه در پيشانى او انوار نبوّت موج مى زند. مى خواهد ديوار سكوت را بشكند. در حالى كه به محاسن وى كه چونان شبى غيرمهتابى سياه است اشاره مى كند، با لبخند تبسم آميزى به حسين مى گويد:
- آيا موى محاسنت سياه است يا آن را رنگ كرده اى ؟ - اى پسر حرّ! پيرى زود به سراغ من آمده است . - پس موى خود را رنگ كرده اى . - اى پسر حرّ!... آيا فرزند دختر پيامبرت را يارى نمى كنى و همراه او به جنگ برنمى خيزى ؟
- من آمادگى براى مرگ ندارم ... ولى اسبم (ملحقه ) را به تو مى دهم ... به خدا سوگند با اين اسب هر كه را تعقيب كردم به او دست
يافتم و هركس كه مرا دنبال كرد به من نرسيد...
- اگر تو از جان خود در راه ما دريغ دارى ، به اسب تو نيازى نداريم .
حسين بر مى خيزد؛ مى خواهد او را هم برخيزاند... به او عظمت ببخشد؛ ولى او به زمين چسبيده است .
و در انتهاى شب ، حسين به جوانانِ همراه خود دستور مى دهد كه آب بردارند و حركت كنند. و شتران برمى خيزند... به سرزمينى رو مى كنند كه براى جهانيان مبارك گرديده است ... و در آن جا چشم هزاران گرگ برق فريب مى زند. كاروان حركت مى كند... راه خود را در تاريكى مى گشايد... گله هاى گرگ به دنبال آن حركت مى كنند و در آخر شب زوزه مى كشند.
سواره اى از دور پيدا مى شود... غرق در سلاح است . فرستاده اى از جانب ابن زياد به سوى حرّ است و نامه اى مهم براى او آورده است . حرّ با صداى بلند كه حسين آن را بشنود مى خواند:
- وقتى كه اين نامه را خواندى ، بر حسين سخت بگير و به او اجازه فرود جز در سرزمينى خشك و بى آب مده .
حسين مى گويد:
- بگذار تا در سرزمين ((نينوا)) يا ((غاضريات )) فرود آييم . - نمى توانم . پيك ابن زياد مرا تحت نظر دارد. زهير بن قين كه از ياران حسين است ، مى گويد:
- اى پسر رسول خدا! اجازه بده كه با اينها بجنگيم ... جنگيدن با اينان آسان تر از جنگيدن با كسانى است كه از اين پس خواهند آمد. به جان خودم سوگند! پس از اين به قدرى لشكر خواهد آمد كه ما توان ايستادگى در مقابل آنان را نخواهيم داشت .
- من آغازگر جنگ با آنان نخواهم بود.
- در اين سمت قريه اى است و فرات از سه طرف آن را محاصره كرده است .
- نام آن قريه چيست ؟
- ((عَقر)).
- پناه بر خدا از عقر!
حسين رو به حرّ كرده و مى گويد:
- اندكى با ما راه بيا و حركت كن .
و كاروان بدون توجه به چيزى حركت مى كند و هزار گرگ گرسنه خاكسترى آن را تعقيب مى كنند. قطب نما مى لرزد... شتران از ادامه راه باز مى مانند... و اسب زيباى حسين مى ايستد... بر جاى خود ميخكوب مى گردد... شتران سرهاى خود را بالا مى گيرند... مى نگرند... شايد بوى وطنى را كه در پى آن هستند، استشمام كرده اند.
حسين مى پرسد:
- نام اين سرزمين چيست ؟ - ((طفّ)). - آيا اسم ديگرى هم دارد؟ - ((كربلا)). قطرات اشك در چشمان او چون ابرى باران خيز جمع مى گردد.
- سرزمين كرب و بلا... اين جا محل توقّف كاروان ما و ريختن خونهاى ماست . جدّم رسول خدا به من اين خبر را داده است .
و شبانگاه ، هلال محرّم غمگين به نظر مى رسد مانند زورقى تنها... سرگشته اى در درياى ظلمات .
صداى مردانى كه ميخ خيمه ها را مى كوبند بلند مى شود و صداى خنده معصومانه كودكانى كه با ريگها بازى مى كنند... نسيمى روح بخش ‍ از سمت ((فرات )) مى وزد؛ و حسين ايستاده است و به افقهاى دور دست مى نگرد... به انتهاى هستى چشم دوخته است .
باران طلا
كوفه ، ساكنان خود را به جنبش و تحرك درآورده است و زمين زير پا مى لرزد. گُردانهايى از سربازان ترسو و بزدل به اين سو و آن سو مى دوند... چشمان نامردانى كه سلاح كشتار را حمل مى كنند ناآرام و بيقرار است ... از شهر خارج مى شوند.
((زجر بن قيس )) پانصد سوار را فرماندهى مى كند... به سوى پل ((صرات )) در حركت است . و ((شمر)) با چهار هزار جنگجو خارج مى شود و ((حصين بن نمير)) با چهارهزار و ((شبث بن ربعى )) با هزار نفر و ((حجار بن ابجر)) با هزار نفر...
و گروه گروه به دنبال يكديگر... لشكريانى كه در ذلّت مانند اسيران هستند... قلبهاى آنان با حسين است ؛ ولى شمشيرهايشان قلب او را نشانه گرفته است .
مارها و افعى هايى پيچ و تاب مى خورند... به سمت فرات مى خزند و نهر فرات چون مارى افسانه اى در ميان شنزارها در حركت است ...
و در كوفه از آسمان ، بارانِ طلا مى بارد و چشمها را خيره مى كند و عقلها را مى ربايد و رهبران قبايل در زير اين باران جمع شده اند. آنقدر باريده كه سرهاى آنان زير طلا پنهان گرديده است و ((ارقط)) اموال و هداياى فراوانى را تقسيم مى كند. ريسمانها و عصاهايش را مى اندازد و آنان مارها و عقربهايى شده به حركت درمى آيند.
كوفه اين پرى روى هرزه گوى به افسون ابن زياد مى پردازد و حسين را به دست فراموشى سپرده است و با قهقهه مستانه اى مى گويد:
من چرا در كار پادشاهان دخالت كنم ؟
صداى قهقهه ارقط بلند مى شود... صداى خنده اى شيطانى در انتهاى قصر طنين مى افكند... لشكريان او كاروان را محاصره مى كنند... اجازه بازگشت نمى دهند.
- در دست من قرار گرفتى اى حسين !... من اكنون از قله پيروزى بالا مى روم ... بزودى دربان قصر من وارد مى شود و مى گويد: سر فرود آوريد. اين ابن زياد فرزند... ابوسفيان ... صخر بن حرب است .
((ابرص )) (٢٣) دهان باز مى كند و چنگ و دندان نشان مى دهد:
- از حسين به چيزى كمتر از گردن گذاردن بر فرمانت مپذير. او اكنون در سرزمين تو به سر مى برد. كار را بر او سخت بگير.
ابرص را چه مى شود!... صدايش مانند فش فش افعى است .
خوك از نخل مى خواهد كه سر فرود آورد... و نخل بالنده ، به آسمان عشق مى ورزد وگرنه ايستاده خواهد مرد.
((ارقط))، خوب شطرنج بازى مى كند. سرباز و قلعه هايش را حركت مى دهد... فيل ها و خوك ها و پياده ها را با رؤ ياى ((گرگان )) جابجا مى كند.
اصول بازى را مى شناسد.
در سمت راست او چوبه هاى دار و طنابهاست . و در سمت چپ او طلاهاى زردى كه عقل را مى ربايد و مهره هاى موش صفتى كه از ترس ‍ فرار مى كنند... شمشيرهاى چوبين را حمل مى نمايند... و جيبهاى خود را از طلا و نقره پر مى سازند...
و ارقط كه چهره اش را با پوست مار پوشانده است ، در ((نخيله )) با احتياط كامل مراقب مهره هاى خود مى باشد... در اين جا مردى بازى را درهم مى كوبد... شمشيرش تمام طنابها و عصاهاى وى را مى بلعد... و نيز لشكريان خيالى او را.
((ارقط)) بر سر ((ابرص )) فرياد مى زند:
- براى پسر سعد بنويس : اما بعد، من تو را به سوى حسين نفرستادم كه با او مدارا كنى يا براى او آرزوى سلامتى بنمايى . بنگر، اگر حسين و يارانش فرمان مرا پذيرفتند؛ آنان را به سوى من گسيل دار و در غير اين صورت با آنان جنگ كن تا كشته و قطعه قطعه شوند.
شمر مانند خوكى به سوى رؤ ياهاى بيمارگونه اش حركت مى كند... از او بوى مرگ برمى خيزد. و هزاران قربانى در كاسه خالى چشم او جاى گرفته اند... و از درون او شعله ها و دودها و بوى جسدهاى سوخته برمى خيزد...
نامه را به فرمانده لشكر تسليم مى كند و در انتظار پاسخ با زير چشمى به او مى نگرد؛ اما چشم ديگرش مانند چاه عميقى است كه عنكبوتها در آن تار تنيده اند. مرد هفتاد ساله مى فهمد كه ابرص آمده است تا رؤ ياهاى ديرينه او را بدزدد... رؤ ياهاى زيباى او را كه از زيبايى شهرهاى ((رى )) و ((گرگان )) حكايت مى كند.
- خداوند چهره ات و آنچه را كه آورده اى زشت گرداند. به خدا سوگند حسين تسليم نمى شود چرا كه روح پدرش در كالبد اوست .
- پس فرماندهى لشكر را به من واگذار.
- خودم فرماندهى را به عهده مى گيرم .
دو كژدم در بيابان به رقابت برخاسته اند... در سينه هاى آن دو، كلاغ و جغد به صدا درآمده اند... آن دو براى رسيدن به زيان آشكار، به رقابت برخاسته اند.
چشمه هاى حيات
در آسمان ، علامات خطر پديدار شده است . انبوه ابزار و مقدمات جنگى ويرانگر مانند قطعات ابرى كه هزاران صاعقه در دل خود نهفته دارد، هويدا مى گردد.
مردى از اردوگاه بيرون مى آيد... چشمانش مانند ستارگان مى درخشد. و مردى در پى او خارج مى شود... نگران است كه مبادا به وى صدمه اى ناگهانى بزنند.
- تو كيستى ؟ - نافع بن هلال جملى . - چه شد كه در اين دل شب از خيمه ات بيرون آمدى ؟
- اى پسر پيامبر! از بيرون آمدن تو نگران شدم . تاريكى در دل خود، شمشيرها و خنجرهاى زهرآلودى را پنهان كرده است .
- من بيرون آمدم تا تپه ها و بلنديها را بررسى كنم كه مبادا كمينگاه سواران دشمن در روز حادثه باشد.
حسين صميمانه دست او را مى فشرد:
- اين سرزمينى است كه از پيش به من وعده آن را داده اند. و سپس ‍ نگاهى از سر مهر به يار خود مى افكند و مى گويد:
- نمى خواهى از ميان اين دو كوه راه خود را گرفته و جان خود را نجات دهى ؟ نافع ، مانند تشنه اى در كوير كه به آب رسيده باشد خود را بر روى چشمه جاودانگى و حيات ابدى مى اندازد:
- مادرم به عزايم بنشيند اى سرور من !... سوگند به خدايى كه به واسطه تو بر من منت نهاد! هيچ گاه از تو جدا نمى شوم .
مگر نافع در آن شب چه ديده بود؟! چه چيزى براى او كشف شده بود كه از دنيا رسته بود؟... چرا با حسين سفر مى كرد؟... شايد در چشمان حسين ، بهشتى ديده بود از انگورها و نخل ها كه نهرهاى آب از زير درختانش جارى است ...
و حسين به خيمه ها برمى گردد در حالى كه تصميم و عزم در چشمانش موج مى زند... لشكريانى كه از فرات مراقبت مى كنند راه را بر افق مى بندند... چون سيل ويرانگر... سگهاى حريص و گرگهاى درنده ... قبايل وحشى كه انديشه شبيخون و غارت ، آنان را سرمست ساخته است ... كاروان در مقابل طوفانى آتش خيز چه مى تواند بكند؟ هفتاد خوشه سبز در محاصره دسته هاى انبوه ملخ قرار گرفته است .
حسين به هزاران شمشيرى كه براى پرپر ساختن او آمده اند مى نگرد و با تاءسّف و اندوه مى گويد:
((اَلنّاسُ عَبيدُ الدُّنْيا وَالدّينُ لَعْقٌ عَلى الْسِنَتِهِمْ يَحُوطُونَهُ ما دَرَّتْ مَعايِشُهُمْ)) . (٢٤)
به پشت سر نگاه مى كند؛ جز گروهى اندك از مؤ منان را نمى يابد؛ هفتاد نفر يا بيشتر و به همان تعداد زنان و كودكان ... و دو راه وجود دارد و ديگر هيچ ... شمشير يا ذلّت .
- ((هيهات منّا الذّلة ... اَلْمَوْتُ اَوْلى مِنْ رُكُوبِ الْعارِ)) . (٢٥)
- بزودى دختران محمّد اسير خواهند شد.
- ((والْعارُ اَوْلى مِنْ دُخُولِ النّارِ)) . (٢٦)
گرگهاى گرسنه زوزه مى كشند... براى دريدن آماده مى گردند و قبايل ، خواب شبيخون و شب هاى جنون غارت را مى بينند.
كركسها از راه دور بوى جنگى را استشمام مى كنند كه به زودى اتفاق خواهد افتاد و در آسمان به پرواز درآمده اند... در انتظار به چنگ آوردن صيد خود به سر مى برند...
لاشخورها چون گورستانى وحشتناك دهان باز كرده اند...
قبايل براى شبيخون به مشورت نشسته اند... و به تفاهم مى رسند.
((ابرص )) فرماندهى ستون چپ لشكر را برعهده مى گيرد و ((ابن حجاج )) به تنهايى عهده دار ستون راست لشكر مى گردد در حالى كه بين اين دو ((مردى هفتاد ساله )) خواب رى و گرگان را مى بيند.
- سرورم ! براى مقابله با اين ها چه انديشيده اى ؟ - شمشير محمّد. - و ديگر چه ؟ - و مردانى كه : (...صَدَقُوا ما عاهَدُوا اللّهَ عَلَيْهِ...) . (٢٧) - و ديگر چه ؟ - نسلهاى آينده . و حسين را ديدند كه اسب خود را به جولان درآورده است ... نقشه جنگ را طرّاحى مى كند.
- خيمه ها را به هم نزديكتر سازيد.
خيمه ها دست در گردن يكديگر مى كنند... مانند بنيانى مرصوص به هم مى پيوندند. و حسين و يارانش خندقهايى را پشت خيام حرم حفر مى كنند و آنها را از هيزم پُر مى سازند.
- كه مبادا سواره هاى دشمن بتوانند صدمه اى به خيمه ها برسانند...
- و جنگ فقط در جبهه اى واحد باشد.
كودكان با اندوه به سمت فرات مى نگرند. لبهايى خشك ، آرزوى شبنم دارند... و دخترانى كه نفس در گلويشان حبس شده ، با اضطراب به صداى طبلهاى قبايلى كه خواب شبيخون و غارت مى بينند گوش فرا مى دهند؛ و كركسهاى ديوانه به پرواز درآمده اند... در انتظار لحظه هاى فرود بر شكار خويش هستند و آن لحظات غروبى سرخ فام است كه فرات در پشت نخلهاى برافروخته به رنگ سرخ درآمده است .
شب فرود آمده و سرخى افق به خاكستر مبدّل گشته است ... و تاريكى همچون كلاغى در يك غروب پاييزى برفراز ريگها بال گسترانده است . اندوه ، خيامِ حرم را درمى نوردد... سايه سنگين خود را گسترده ... و صداى ناله از هر سو بلند است ... و آرزوهاى سبز در انتظار باران و شكوفه و زندگى هستند.
حسين به خيمه خواهرش زينب وارد مى شود... زنى كه پيش از اين ، ناظر شهادت پدر و برادرش بوده است ... اكنون آمده تا از آخرين فرد از اصحاب كسا دفاع نمايد. مى خواهد در همه حوادث با او شريك باشد... مرگ و جاودانگى را با او تقسيم نمايد. نسيمى آرام مى وزد و پرده خيمه را به حركت درمى آورد... گويا مى خواهد قبل از شروع طوفان ، دست نوازش بر سر آن بكشد.
- زينب مى پرسد: آيا از انديشه ها و انگيزه يارانت آگاه هستى ؟ من مى ترسم كه تو را در وقت مصيبت رها كنند.
- به خدا سوگند! آنان را آزموده ام . ايشان را شيرانى شجاع يافتم ... آنان با مرگ در ركاب من چنان انس دارند كه كودك به آغوش مادر.
نافع ، گفتار اندوهگينانه زينب را مى شنود... گفته هاى عقيله بنى هاشم ... نافع ، به سوى مردى شصت ساله مى دود.
- اى حبيب ! بشتاب ... نزد زينب برو... او از مكر و حيله مى ترسد... و بانوان گرد او جمع شده مى گريند.
برقى نافذ در چشمان شيرگونه حبيب اسدى مى درخشد... در يك لحظه شعله هاى خشم نهفته منفجر مى گردد. حبيب فرياد مى زند:
- اى اصحاب حميّت و شيران روز مصيبت !
از ميان خيمه ها مردان مسلّحى بيرون مى آيند كه برق تصميم و عزمى در چشم آنان شعله ور است كه تاريخ را روشن مى سازد و بزودى با بازوان ستبر خويش بر سرنوشت پيروز مى گردند.
مردان در برابر خيمه اى كه اضطراب آن را به حركت درآورده است مى ايستند.
حبيب فرياد مى زند:
- اى دختران رسول خدا! اين شمشيرهاى جوانانِ جوانمرد شماست ؛ تصميم دارند كه شمشيرهاى خود را در غلاف نكنند، مگر پس از آنكه برگردن بدخواهان شما فرود آورده باشند؛ و اين نيزه هاى غلامان شماست ؛ سوگند ياد كرده اند كه آنها را جز در سينه دشمنان شما فرو نبرند...
و از درون خيمه غم ، فرياد استغاثه بلند مى گردد... استغاثه اى كه تاكنون تاريخ و انسانيت در انتظار پاسخ آن است . صداى بانويى كه حقّ خود را در صلح و آرامش مى طلبد.
- اى مردان پاك سرشت ! از دختران رسول خدا حمايت كنيد.
اگر ابرها در آن صحرا حضور داشتند، بارانى داغ چون اشكهاى كودكان مى باريدند.
و مردان مى گريند... چشمان خشمگينى مى گريند كه به كشتار هولناكى كه ساعاتى بعد تحقق خواهد يافت ، خيره شده اند.
و در سحرگاه آن شب حسين در عالم رؤ يا مى بيند كه سگهايى به وى حمله ور شده اند... جسد او را مى درند و سرسخت ترين آنان خاكسترى رنگ است ...
بامداد شهادت
سپيده دم به خاكسترى مى ماند كه باد، آن را در چشم پاشيده باشد و فرات همچون مارى خروشان در حركت است و قبايلى كه شب را در رؤ ياى غارت سپرى كرده اند، بيدار مى شوند. از دور با چشمانى چون پلنگ به سمت اردوگاه حسينى مى نگرند.
صداهاى فراوانى در هم مى آميزد. هف هف شتران ... و شيهه اسبان ... و صداى شمشيرها و نيزه هاى آماده جنگ و گريه ها...
و حُرّ كه راه را بر كاروان بسته و آن را به سرزمين مرگ كشانده بود، اكنون سراسيمه ايستاده و به گردانهاى انبوه مى نگرد... به آنانى كه آمده اند تا نواده رسول خدا را بكشند. هرگز به ذهن او خطور نكرده بود كه كوفه به قصد كشتن ((مُنجى )) تا اين حد سقوط كرده باشد.
اسب خويش را به سمت خط مقدّم مى راند و به افقى مى نگرد كه حسين در آن جا ايستاده است . از دور او را مى بيند كه لشكر خود را آرايش مى دهد. تعداد آنان هفتاد يا هشتاد نفر بيشتر نيست آيا واقعا حسين مى خواهد بجنگد؟ آيا در معركه اى زيانبار وارد خواهد شد؟
حرّ صداى حسين را مى شنود كه به لشكريان اندك خويش چنين مى گويد:
((اِنَّ اللّهَ تَعالى قَدْ اَذِنَ فِى قَتْلِكُمْ وَقَتْلِى فِى هذَا الْيَوْمِ فَعَلَيْكُمْ بِالصَّبْرِ وَالْقِتالِ...)) . (٢٨)
مى بيند كه سپاه امام عليه السّلام به سه گروه تقسيم مى شوند ؛ جناح راست به فرماندهى ((زهير بن قين ))؛ و جناح چپ به فرماندهى ((حبيب بن مظاهر)). ولى حسين ، خود در قلب سپاه ايستاده و پرچم را به دست ((ابوالفضل )) مى دهد. پرچم برفراز سر عبّاس چون بيرقى برافراشته برفراز يك لشكر به نظر مى آيد.
قبايل به سمت خيام حرم حمله ور مى شوند... و اسبها تاخت و تاز مى نمايند... غبارى به هوا برخاسته و قلبهاى كوچك در درون خيمه ها به شدت به تپش درآمده است ...
آه ! چه روز وحشتناكى است .
حسين فرمان مى دهد كه در خندقها آتش بيفروزند... شعله هاى آتش ‍ بلند مى شود... سوارگان دشمن عقب نشينى مى كنند... از خط آتش هراسان مى گريزند.
ابرص از هزيمت سوارگانش خشمگين مى شود و با لحن نفاق آميزى فرياد مى زند:
((اى حسين ! قبل از روز قيامت به آتش شتافتى ؟!)). حسين كه گوينده را مى شناسد براى اطمينان بيشتر مى گويد: - اين كيست ؟ گويا ((شمر بن ذى الجوشن )) است . - آرى ... اين شمر است . صداى حسين بلند مى شود: - اى پسر زن بزچران ! تو سزاوارتر به آتش هستى . ((مسلم بن عوسجه )) تيرى را در كمان مى نهد... تا اين كه ابرص - آن خود فروخته به شيطان - را مورد هدف قرار دهد ولى در آخرين لحظه حسين وساطت مى كند و مى گويد:
- من نمى خواهم آغازگر جنگ باشم .
حسين به خاطر مى آورد كه چگونه در عالم رؤ يا سگى خاكسترى رنگ به جسدش با وحشى گرى چنگ افكنده بود. دستش را به آسمان بلند مى كند... به سمت جهان بى نهايت ... در حالى كه از رخدادهاى توانفرساى زمين شكايت مى كند. كلمات او چون نهر آبى خنك جارى است ... نهرى كه از بهشت عدن مى آيد:
((اَللّهُمَّ اَنْتَ ثِقَتى فِى كُلِّ كَرْبٍ وَرَجائِى فِى كُلِّ شِدَّةٍ وَاَنْتَ لِى فِى كُلِّ اَمْرٍ نَزَلَ بى ثِقَةٌ وَعُدَّةٌ، كَمْ مِنْ هَمٍّ يَضْعُفُ فِيهِ الْفُؤ ادُ وَتَقِلُّ فِيهِ الْحيلَةُ وَيَخْذُلُ فِيهِ الصِّديقُ وَيَشْمِتُ فِيهِ الْعَدُوُّ اَنْزَلْتَهُ بى وَشَكَوْتُهُ اِلَيْكَ رَغْبَةً مِنّى اِلَيْكَ عَمَّنْ سِواكَ، فَكَشَفْتَه وَفَرَّجْتَهُ فَاَنْتَ وَلِىُّ كُلِّ نِعْمَةٍ وَمُنْتَهى كُلِّ رَغْبَةٍ)) . (٢٩)
قبايل بر درّندگى خود مى افزايند... و شمشيرها از دور برق مى زنند... كينه و رذالت مى بارد... و حرّ اندك اندك پيش مى آيد. به حسين مى نگرد كه بر ناقه خود سوار شده است ... مى خواهد براى قبايلى كه او را محاصره كرده اند، سخن بگويد. حرّ كاملاً به سخنان اين مرد كه از دورترين نقاط جزيرة العرب آمده و همراه خويش كلمات محمّد و عزم على را آورده است ، گوش فرا مى دهد. حسين بر ناقه قرار مى گيرد و مانند يك پيامبر ابتدا قوم خود را موعظه مى كند.
((اَيُّهَا النّاسُ! اِسْمَعُوا قَوْلى وَلا تُعَجِّلُوا حَتّى اَعِظَكُمْ بِما هُوَ حَقُّ لَكُمْ عَلَىَّ وَحَتّى اَعْتَذِرَ اِلَيْكُمْ مِنْ مَقْدَمى عَلَيْكُمْ. فَاِنْ قَبِلْتُمْ عُذْرى وَصَدّقْتُمْ قَوْلى وَاَعْطَيْتُمونى النِّصَفَ مِنْ اَنْفُسِكُمْ كُنْتُمْ بِذلِكَ اَسْعدَ وَلَمْ يَكُنْ لَكُمْ عَلَىَّ سَبيلٌ وَاِنْ لَمْ تَقْبَلُوا مِنّى الْعُذْرَ وَلَمْ تُعْطُوا النِّصَفَ مِنْ اَنْفُسِكُمْ فَاَجْمِعُوا اَمْرَكُمْ وَشُرَكائَكُمْ ثُمَّ لا يَكُنْ اَمْرُكُمْ عَلَيْكُمْ غُمَّةً ثُمَّ اقْضُوا إِلىَّ وَلاتُنْظِرُونِ، اِنَّ وَليىّ اللّهُ الذّى نَزَّلَ الْكِت ابَ وَهُوَ يَتَوَلَّى الصّالِحينَ)) . (٣٠)
كلمات او با شيون و اشكى كه از درون خيمه ها مى جوشد، آميخته مى شود. حسين از ادامه سخن باز مى ايستد و... برادرش ((ابوالفضل )) و فرزندش ‍ ((على اكبر)) را فرمان مى دهد:
- بانوان را ساكت كنيد. به جان خودم كه گريه هاى زيادى در پيش ‍ دارند... دوباره سكوتى سهمگين بر همه جا حاكم مى شود... سكوتى عجيب كه همه چيز را در بر مى گيرد و فقط نسيمى لطيف است كه كلمات حسين را منتقل مى سازد:
((أ يُّهَا النّاسُ! اِنَّ اللّهَ تَعالى خَلَقَ الدُّنْيا فَجَعَلها دارَ فَناءٍ وَزَوالٍ مُتَصَرَّفَةً بِاَهْلِها حالاً بَعْدَ حالٍ. فَالْمَغْرُورُ مَنْ غَرّتْهُ وَالشَّقِيُّ مَنْ فَتَنَتْهُ فَلا تَغُرَّنَّكُمْ هذِهِ الدُّنْيا فَاِنَّها تَقْطعُ رَجاءَ مَنْ رَكن اِلَيْها وَتُخَيِّبُ طَمَعَ مَنْ طَمِعَ فِيها. وَأ راكُمْ قَد اجْتَمعْتُمْ عَلَى اَمْرٍ قَدْ اَسْخَطْتُمُ اللّهَ فِيهِ عَلَيْكُمْ وَاَعْرَضَ بِوَجْهِهِ الْكَرِيمِ عَنْكُمْ. و اَحَلَّ بِكُمْ نِقْمَتَهُ فَنِعْم الرَّبُ رَبُّنا وَبِئْسَ الْعَبيدُ اَنْتُمْ. أ قْرَرْتُمْ بِالطّاعَةِ وَ آمَنْتُمْ بِالرَّسُولِ مُحَمَّدٍ. ثُمَّ اِنَّكُمْ زَحَفْتُمْ اِلى ذُرِّيَّتِهِ وَعِتْرَتِهِ تُريدُونَ قَتْلهُمْ. لَقَدِ اسْتَحْوَذَ عَلَيْكُمُ الشَّيْطانُ فَاَنْساكُمْ ذِكْرَ اللّهِ الْعَظِيمِ فَتَبّاً لَكُمْ وَلِما تُرِيدُونَ. إ نّا للّهِ وَاِنّا اِلَيْهِ راجِعُونَ هؤُلاءِ قَوْمٌ كَفَرُوا بَعْدَ اِيمانِهِمْ. فَبُعْداً لِلْقَوْمِ الظّالِميِنَ)) . (٣١)
كلمات در گوشها نفوذ مى كند... در دلها غلغله ايجاد مى كند. حرّ احساس مى كند كه زلزله اى دنياى او را پر كرده است . صداى ويران شدن كاخ باورهاى پيشين خود را مى شنود.
آيا من كابوس مى بينم ؟... من چه مى بينم ؟... چه مى شنوم ؟... خدايا چه كنم ؟!
ناقه سوار همچنان كلمات را به همراه نسيم ... بر بالهاى انديشه مى فرستد ...
- ((اَيُّهَا النّاسُ! اَنْسِبُونِى مَنْ اَنَا. ثُمَّ ارْجِعُوا اِلى اَنْفُسِكُمْ وَعاتِبُوها وَانْظُروُا هَلْ يَحِلُّ لَكُمْ قَتْلِى ... اَلَسْتُ ابْنُ بنت نَبِيِّكُمْ؟ وَابْنُ وَصِيّهِ وَابْنُ عَمِّهِ؟ وَاَوَّل الْمُؤْمِنِينَ بِاللّهِ وَالْمُصدِّقِ لِرَسُولِهِ؟... اَوَلَيْسَ حَمْزَةُ سيَّدُ الشُّهَداءِ عَمَّ اَبى ؟ اَوَلَيْسَ جَعْفَرٌ الطَّيّارُ عَمّى اَوَلَمْ يَبْلُغْكُمْ قَوْلُ رَسُولِ اللّهِ لِى وَلاَخى هذانِ سَيِّدا شَبابِ اَهْلِ الْجَنَّةِ؟ فَاِنْ صَدَّقْتُمُونِى بِما اَقُولُ وَهُوَ الْحَقُّ وَاللّهِ ما تَعَمَّدْتُ الْكِذْبَ مُنْذُ عَلِمْتُ انَّ اللّهَ يَمْقُتُ عَلَيْهِ اَهْلَهُ وَيُضِرُّبِهِ مَن اخْتَلَقَهُ وَاِنْ كَذَّبْتُمُونِى فَاِنَّ فِيكُمْ مَنْ ان سَأَلْتُمُوهُ عَنْ ذلِكَ اَخْبَركُمْ. سَلُوا ((جابِرَ بْنَ عَبْدِاللّهِ الاَنْصارِى )) وَ ((اَبا سَعِيد الْخِدْرِى )) وَ ((سَهْلَ بْنِ سَعْدِ الْسّاعِدِى )) وَ ((زَيْدَ بْنَ اَرْقَمْ)) وَ ((اَنَسَ بْنَ مالِكٍ)) يُخْبِرُوكُمْ اَنَّهُمْ سَمِعُوا هذِهِ الْمَقالَةَ مِنْ رَسُولِ اللّهِ لِى وَلاَخِى . أ مافِى هذا حاجِزٌ لَكُمْ عَنْ سَفْكِ دَمِى ؟)). (٣٢)
صداى شيطانى بلند مى شود كه مى خواهد كلمات پيامبران را ببلعد. ابرص فرياد مى زند:
- ما نمى دانيم كه تو چه مى گويى ؟!
- حبيب پير هفتاد ساله پاسخ مى دهد:
- گواهى مى دهم كه تو در اين سخن راست مى گويى . خداوند بر دل تو مُهر زده است .
آتشفشان نهضت بار ديگر گدازه هاى خود را به خارج مى فرستد؛
- ((فَاِنْ كُنْتُمْ فِى شَكٍّ مِنْ هذَا الْقَوْلِ، اَفَتَشُكُّونَ أ نّى ابْنُ بنت نَبِيِّكُمْ، فَوَاللّهِ مابَيْنَ الْمَشْرِقِ وَالْمَغْرِبِ ابْنُ بِنْتِ نَبِيٍّ غَيْرى فيكُمْ وَلا فِى غَيْرِكُمْ، وَيْحَكُمْ! اَتَطْلُبُونِى بَقَتِيلٍ منكُمْ قَتَلْتُهُ! اَوْ مالٍ لَكُمُ اسْتَهْلَكْتُهُ اَوْ بِقِصاصِ جَراحَةٍ! )). (٣٣)
قبايل عاجزانه ايستاده اند. در نهاد بشر استعداد انحطاط وجود دارد... انحطاط تا سرحد مسخ ... استعدادى چونان مغناطيس .
كوفه بار سنگين گناه و فريب را بر دوش خود حمل مى كند... قلب كوفه با حسين است ، ولى شمشير كوفه قلب او را پاره مى كند.
حسين با صداى بلند مى گويد: اى شبث بن ربعى ! اى حجار بن ابجر! اى قيس بن اشعث ! اى زيد بن حارث ! آيا شما براى من نامه ننوشتيد كه به سوى شما بيايم ؟ نگفتيد كه ميوه ها رسيده و گلهاى بهارى دميده ! نگفتيد تو به سوى ارتشى مجهّز روانه مى شوى ؟!
صداهايى از روى ترس بلند مى گردد... صداى موشهايى ترسان .
- ما ننوشتيم ... ما نگفتيم .
- سبحان اللّه . چرا، به خدا قسم ، شما گفتيد و نوشتيد... اى مردم ! اگر از آمدن من ناراحت هستيد، رهايم كنيد تا به يك پناهگاهى برگردم .
فرياد قيس بن اشعث بلند مى شود در حاليكه چشمان او از نيرنگ برق مى زند:
- آيا تسليم فرمان پسر عمويت نمى شوى ؟ آنان آسيبى به تو نخواهند رساند. از طرف آنان به تو هيچ ناراحتى نخواهد رسيد.
- تو برادر برادرت هستى . آيا مى خواهى بنى هاشم طالب خونهايى بيشتر از خون مسلم بن عقيل از تو باشند.
((لا واللّهِ لااُعْطِيهمْ بِيَدِى اِعْطاءَ الذَّلِيلِ وَلا اَفِرُّ فِرارَ الْعَبِيدِ، عباداللّه اِنّى عُذْتُ بِرَبّىِ وَرَبِّكُمْ اَنْ تَرْجُمُون اَعُوذُ بِرَبِّى وَرَبِّكُمْ مِنْ كُلِّ مُتَكَبِّرٍ لايُؤْمِنُ بِيَوْمِ الْحِس ابِ)). (٣٤)
عاشورا، غمبارترين روز تاريخ
خورشيد طلوع كرده است ... سرخ ... سرخ . گودالى از خونها. سرشاخه هاى درختان نخل برق مى زنند. وريگهاى بيابان برافروخته شده اند؛ و چهره قبايل با رنگ جنايت رنگين شده است ... شيطان بيدار شده عربده مى كشد و ويران مى كند...
شيطانى از ميان قبايل فرياد مى زند.
- اى حسين !... تو را به آتش بشارت باد!!
- دروغ گفتى ؛ بلكه من بر خداى غفور كريم وارد مى شوم ... تو كيستى ؟
- من ((اِبْن حَوْزَه )) هستم .
نواده رسول خدا دست خود را به سوى آسمان بلند مى نمايد:
- خدايا! او را به آتش بسوزان .
هيچ كس نمى داند كه حادثه چگونه اتفاق افتاد. چه چيزى اسب او را خشمگين ساخت ؟ چه چيزى باعث شد كه ديوانه وار سم بر زمين بكوبد... دور خود بچرخد و بچرخد. و در آتشفشانى از خشم ، سوار خود را بر زمين بزند... در درون گودال آتش .
طولى نمى كشد كه فرزند حوزه به خاكستر مبدّل مى گردد... رؤ ياى غارت و شهوت كشتار به كاهى تبديل مى شود كه باد آن را به اين سو و آن سو مى برد...
اگر يكى از حواريين آنجا حضور داشت ، حتماً مى گفت كه حسين فرزند خداست .
و حسين نيز به او جواب مى داد كه :
- من فرزند فرستاده خدايم .
نواده رسول خدا فرياد مى زند:
((اَلّلهُمَّ اِنّا اَهْلُ بَيْتِ نَبِيِّكَ وَذُرِّيَّتُهُ وَقَرابَتُهُ. فَاَقْصِمْ مَنْ ظَلَمَنا وَغَصَبَنا حَقَّنا اِنَّكَ سَمِيعٌ قَريبٌ...)). (٣٥)
چقدر آسمان به انسان نزديك است اگر او بالا رود و حسين به ياد مى آورد كه مردى از پدرش پرسيده بود.
مسافت بين آسمان و زمين چقدر است ؟ و باب مدينه علم پاسخ داده بود:
((دعاى اجابت شده )).
ابن سعد با آرزوهاى مستانه خود مى ايستد... فقط چند لحظه طول خواهد كشيد و سپس همه چيز به پايان مى رسد... بزودى به حكومت رى و گرگان خواهد رسيد... فقط يك قدم تا حكومت باقى مانده است ... تنها بايد از روى جسد حسين بگذرد... تنها يك بركه كوچك از خون ... و آنگاه مهيّاى رفتن به سوى شرق ... به سمت دنيايى از كنيزكان و حرمسراها.
حرّ جلو مى آيد... از خواب بيدار شده است :
- آيا تو مى خواهى با اين مرد بجنگى ؟!
- آرى به خدا سوگند! جنگى كه كمترين حادثه آن افتادن سرها و قطع دستها باشد.
- بگذار به جايى ديگر از اين سرزمين برود.
- اگر كار به دست من بود، قبول مى كردم ... ولى كار به دست ابن زياد است .
حرّ مى فهمد كه رستاخيز بى ترديد آمدنى است .
(يَوْمَ تَرَوْنَها تَذْهَلُ كُلُّ مُرضِعَةِ عَمّا اءَرْضَعَتْ... وَتَرَى النّاسَ سُكارى وَما هُمْ بِسُكارى ...). (٣٦)
به نظر مى آيد كه حرّ به سمت كاروان در حركت است ... ((ابن اوس )) كه به وى بدگمان شده است ، مى گويد:
- مى خواهى حمله كنى ؟!
- ...
بار ديگر زلزله اى در اعماق قلب حرّ ايجاد مى گردد و احساس ‍ مى كند كه بنيان افكار پيشين او ويران مى گردد.
ابن اوس با شگفتى فرياد مى زند:
- اگر از من مى پرسيدند كه شجاع ترين كوفيان چه كسى است من تو را نشان مى دادم . پس اين چه حالتى است كه در تو مى بينم ؟
حرّ نگاهى مى افكند؛ نگاهى كه كشف حقايقى بزرگ را به همراه دارد.
- من خود را بين دوزخ و بهشت مى بينم ... به خدا قسم ! كه هيچ چيز را بر بهشت ترجيح نمى دهم ؛ گرچه سوزانده شوم ...
ابن سعد زير لب مى غرّد و مى گويد:
- چه مى بينم ؟... اين ديوانه چه مى كند؟... چگونه انسان ، مرگ را انتخاب مى كند؟!... نگاهش كنيد... چگونه در برابر حسين خضوع مى كند؟...
- ساكت باشيد او ((حرّ)) است .
يكى از آنان قهقهه اى مى زند:
- او مى خواهد ما را موعظه كند.
((شبث بن ربعى )) فرياد مى زند:
- اى ابله ! بگذار سخن او را بشنويم .
و صداى حرّ از اعماق جان كسى كه چشمه هاى جاودانگى را پيدا كرده ، طنين مى افكند:
((اى مردم كوفه ! ننگ بر مادرانتان باد. چرا كه اين بنده صالح خدا را دعوت كرديد و از هر سو او را محاصره كرديد و مانع شديد كه به يكى از سرزمينهاى وسيع خداوند برود تا خود و خاندانش در امان بمانند و امروز مانند اسير در دست شماست و هيچ توانايى ندارد و آب فرات را به روى او و بانوان و دختران و اصحابش بستيد؛ آبى كه يهود و نصارا و مجوسيان از آن مى نوشند و خوكهاى سياه و سگها در آن شنا مى كنند. و اينك تشنگى ، آنان را از پاى در آورده است . چقدر با ذرّيه محمَّد بد رفتار كرديد...)).
از هر سو باران تير به سوى حرّ باريدن مى گيرد... و حرّ در حالى كه مراقب تيرهاى قبايل فريبكار است ، بر مى گردد.
حماسه حضور
لاشخورهاى ديوانه در آسمان به پرواز درآمده اند و گردبادى از سمت بيابان مى وزد و درختان خرما مانند نيزه هايى هستند كه گويا در ساحل فرات فرو رفته اند.
فضا پر از خطر است ؛ مانند تندرهايى كه انفجارگونه از ميان توده هاى ابر برمى خيزند. تيرهايى ديوانه وار رها مى شوند كه در پيكانهاى خود مرگ را به ارمغان مى آورند.
حسين به اصحاب خود مى گويد:
- ((قُومُوا رَحِمَكُمُ اللّهُ اِلَى الْمَوْتِ الَّذىِ لابُدَّ مِنْهُ، فَاِنَّ هذِهِ السَّهامَ رُسُلُ الْقَوْمِ اِلَيْكُمْ)). (٣٧)
مردانى كه بر كوهى از آتشفشان خشم در انتظار نشسته اند، به پا مى خيزند.
چگونه مرگ آرزوى آنان گرديده است ؟... چگونه قربانى شدن در نظر آنان به معناى جاودانگى است ؟... چگونه بيابان سوزان براى آنان تبديل به بهشت هايى گرديد كه (...تَجْرِى مِنْ تَحتِها اْلاَنْهارُ...). (٣٨)
مردان در دل جنگلى انبوه از شمشيرها و نيزه ها پيشروى مى كنند... با قدرتى بى نظير مى رزمند. گويا مى خواهند سرود سرنوشت تاريخ را بسرايند.
گرد و غبارى بر مى خيزد و شمشيرها مانند برقهايى شعله ور مى شوند. و وقتى كه غبار ميدان جنگ فرو مى نشيند، پنجاه پيكر مجروح ديده مى شوند كه در برابر آفتاب داغ قرار گرفته اند... و زخمها زمين را سيراب مى كنند... و خونها درختان آزادى و حريّت را بارور مى سازند. درختى كه ريشه آن ثابت در اعماق زمين و شاخه هايش در اوج آسمان است .
حسين با اندوه مى گويد:
- ((اِشْتَدَّ غَضَبُ اللّهِ عَلَى الْيَهُودِ اِذْ جَعَلُوا لَهُ وَلَداً وَاشْتَدَّ غَضَبُهُ عَلَى النَّصارى اِذْ جَعَلُوهُ ثالِثَ ثَلثَةٍ. وَاشْتَدَّ غَضَبُهُ عَلَى الْمَجُوسِ اِذْ عَبَدُوا الشَّمْسَ وَالْقَمَرَ دُونَهُ وَاشْتَدَّ غَضَبُهُ عَلى قَوْمٍ اتَّفَقَتْ كَلِمَتُهُمْ عَلى قَتْلِ ابْنِ بِنْتِ نَبِيِّهِمْ اَما وَاللّهِ لا اُجِيبُهُمْ اِلى شَى ءٍ مِمّا يُريدُونَ حَتّى اءَلْقَى اللّهَ وَاَنَا مُخَضَّبٌ بِدَمِى )).
(٣٩)
((ابرص )) به يكى از خيمه ها هجوم مى برد در حالى كه در چشمان او آتش ‍ شهوت غارت شعله ور است و شيطانى در اعماق وجود او عربده مى كشد:
- آتش بياوريد تا زن و فرزندان حسين را با آتش بسوزانيم ...
دلهاى كوچك با ترس و لرز از خيمه ها بيرون مى ريزند؛ مانند پرندگانى كه از كشتى هاى غرق شده در نقاط دوردست به پرواز درآمده اند.
حسين فرياد مى زند:
- ((اى پسر ذى الجوشن ! تو آتش مى خواهى تا اهل بيت مرا بسوزانى ؟ خداوند تو را با آتش بسوزاند)).
و ((شبث بن ربعى )) اين عمل ناپسند را كه همتاى او مى خواهد به آن دست يازد، محكوم مى كند.
- آيا زنان را تهديد مى كنى ؟! گفتار و كردارى زشت تر از كار تو نديدم ؛ و هيچ مقام و جايگاهى زشت تر از مقام تو مشاهده نكردم ...
و او در حالى كه انگشت خود را به دهان مى گزد، آهسته مى گويد:
- ما با على بن ابيطالب جنگيديم و فرزندان ابوسفيان پس از وى پنج سال با فرزندش جنگيدند، ما بر فرزندانش ستم كرديم در حالى كه بهترين خلق خدا در روى زمين هستند، ما به خاطر خاندان معاويه و فرزند سميّه تبهكار با او جنگيديم ... گمراهى ... وه ! چه گمراهى !!
خورشيد به وسط آسمان آمده است و قبايل به كاروان هجوم آورده اند...
((ابو ثمامه صائدى )) متوجه حسين شده و با خشوع مى گويد:
- جانم به فدايت ! من مى بينم كه اين قوم به تو نزديك مى شوند. نه به خدا سوگند تا من كشته نشوم تو را نخواهند كشت ! و دوست دارم كه خدا را ملاقات كنم در حالى كه اين نماز آخر را كه اكنون وقت آن فرا رسيده است خوانده باشم .
حسين سرش را به سوى آسمان بلند مى كند و به خورشيد نگاهى مى افكند:
- نماز را به يادم آوردى ؟... خداوند تو را از نمازگزاران قرار دهد. آرى ؛ اكنون اوّل وقت نماز است ... و در حالى كه قطرات عرق را كه بر پيشانى اش مى درخشند، پاك مى كند، مى گويد:
- ((از اينها بپرسيد كه آيا مهلت مى دهند كه نماز بخوانيم ؟)).
((ابن نمير)) با چهره اى خشن ، فرياد مى زند: نماز تو قبول نيست !!
((حبيب بن مظاهر)) خشمگينانه فرياد مى زند:
- تو گمان مى كنى كه نماز خاندان پيامبر پذيرفته نيست ، ولى از درازگوشى چون تو پذيرفته است ؟!
شيطان در درون ابن نمير عربده مى كشد. و با اسب به سمت حبيب مى تازد، و حبيب مثل كوه بى پروا مى ايستد و سيل دشمن به سوى او سرازير مى شود. و شمشيرهاى قبايل او را در بر مى گيرند... و خون سرخ او روى ريگهاى بيابان جارى مى شود. خونهايى كه براى بيابان قصه وفا و ايثار و فداكارى مى سرايند.
حسين استرجاع (٤٠) فراوان مى نمايد:
- ((عِنْدَاللّهِ اَحْتَسِبُ نَفْسِى وَحُماةَ اَصْحابِى )). (٤١)
قبايل مانند بادهاى زرد موج مى زنند و در وزش خود پيام مرگ را حمل مى كنند. و حسين در قلب طوفان با يارانش آخرين نماز را به پا مى دارد...
آسمان درهاى خود را به روى كاروانى كه آمده باز نموده و فضا مملوّ از بالهاى فرشتگان است ... و نسيمهاى معطر بوى خوش بهار را به همراه دارند... بهارِ بهشت فردوس .
حسين متوجه اصحاب خود مى گردد در حالى كه اشاره به مقصد كاروان مى نمايد، چنين مى گويد:
((يا كِرامُ! هذِهِ الْجَنَّةُ قَدْ فَتَحَتْ اَبْوابَها وَاتَّصَلَتْ اَنْهارُها وَاينَعَتْ ثِمارُها وَهذا رَسُولُ اللّهِ وَالشُّهَداءُ الَّذِينَ قُتِلُوا فِى سَبِيلِ اللّهِ يَتَوَقَّعُونَ قُدُومَكُمْ وَيَتَباشَرُونَ بِكُمْ فَحامُوا عَنْ دينِ اللّهِ وَدينِ نَبِيِّهِ وَذُبُّوا عَنْ حَرَمِ الرَّسُولِ...)). (٤٢)
كاروانى كه چشمه هاى جاودانگى رايافته با اشتياق ، آخرين گامها را بر مى دارد.
- جانهاى ما فداى جان تو باد! و خونهاى ما نگهبان خون تو باد! به خدا سوگند هيچ امر ناگوارى به تو و خاندانت نخواهد رسيد تا وقتى كه خون در رگهاى ما جارى است !
آسمان درهاى خود را گشوده است و مردان عروج مى كنند. ((ابوثمامه )) با سينه اى مالامال از خون سرخ در معراج پيشقدم مى شود. و چه زود به آسمان پرواز مى كند؛ در حالى كه بركه اى از خون سرخ را پشت سر خود به جا گذارده است .
و در پى او ((زهير)) پيش مى آيد؛ دستش را بر كتف حسين مى گذارد و چنين مى سرايد:

اَقْدِمْ هُدي تَ هادِياً مَهْدِيّاً فَالْيَوْمُ اَلْقى جَدَّكَ النَّبِيّا
وَحَسَناً وَالْمُرْتَضى عَلِيّاً وَذَاالْجَناحَيْنِ الْفَتَا الْكَمِيّا وَ اَسَدَ اللّهِ الشّهيدَ الحَيّا (٤٣)
- من نيز بعد از تو آنان را ملاقات خواهم كرد.
و چقدر سريع به يارانش ملحق مى گردد. كاروان آسمان را مى پيمايد... گام بر فرق ستارگان و افلاك مى گذارد... در عروج ملكوتى بى نظير، حسين كنار پيكر زهير مى ايستد و با اندوه مى گويد:
((لا يُبْعِدَنَّكَ اللّهُ يا زُهَيْرُ وَلَعَنَ قاتِلِيكَ لَعْنَ الَّذينَ مُسِخُوا قِرَدَةً وَخَنازِيرَ)). (٤٤)
و ((نافع جملى )) آماده عروج مى شود؛ پس به قلب قبايل مى زند. از هر سو باران سنگ به سوى او باريدن مى گيرد. هر دو بازوى وى مى شكند و اسير مى گردد. خون از زخمهاى او مى ريزد، پيكرش را با رنگى بر افروخته رنگين مى سازد.
ابن سعد با لحنى كه حاكى از احترام عميق به شجاعت نافع است مى گويد:
- چه چيز تو را وادار كرد كه چنين كنى ؟
- خداى من مى داند كه قصدم چه بوده است .
- مى بينى به چه روزى افتاده اى ؟
- به خدا سوگند! غير از تعداد مجروحان دوازده نفر از شما را كشتم و خودم را سرزنش نمى كنم ... و اگر فقط يك بازو براى من باقى مانده بود، نمى توانستيد مرا اسير كنيد.
((ابرص )) شمشير خود را كشيده و كينه در چشمانش برق مى زد... نافع با آرامش مى گويد:
- اى شمر به خدا! اگر مسلمان هستى براى تو بسيار سهمگين است كه خدايت را ملاقات كنى در حالى كه خون ما را به گردن دارى ... سپاس ‍ خداى را كه آرزوهاى ما را به دست بدترين خلق خود برآورده ساخت ...
ابرص شمشير خود را با قساوت تمام فرود مى آورد و سر بر روى شنزارها قرار مى گيرد و چشمان وى به سوى عالم بى انتها مى نگرد و لبخندى آرام بر لبهاى خشكيده اش نقش مى بندد.
مردى از قبايل فرياد مى زند:
- اى برير! رفتار خدا را با خودت چگونه يافتى ؟
برير در حالى كه به آن سوى غبار زمان مى نگرد پاسخ مى دهد:
- خداوند با من به خوبى رفتار كرد و تو را به كيفر مى رساند.
- دروغ گفتى و پيش از اين دروغگو نبودى . ياد مى آورم روزى را كه در ((بنى لوذان )) با هم قدم مى زديم و تو مى گفتى : معاويه گمراه و على بن ابيطالب امام هدايت است .
- آرى ، اقرار مى كنم كه اين رأ ى من است .
- و من گواهى مى دهم كه تو از گمراهانى .
- بيا با هم مباهله كنيم تا خدا بر دروغگو لعنت فرستاده و او را بكشد.
دستهايى به همراه دلها متوجه آسمان گشته درخواست پيروزى مى نمايند و دستهاى خشك شده اى نيز بلند مى شوند:
(...فَتُقُبِّلَ مِنْ اَحَدِهِما وَلَمْ يُتَقَبَّلْ مِنَ اْلا خَرِ...) . (٤٥)
و نبرد شروع مى شود... بُرير شمشير خود را صاعقه وار فرود مى آورد... مردى كه دچار لعنت شده ، بر زمين مى افتد؛ گويا كه از كوهى بلند پرتاب شده است .


۲
غروب سرخ فام شيران بيشه شجاعت خورشيد همچنان در آسمان نيلگون ميخكوب است . شعله هايش ‍ صورتها را كباب مى كند... و گردونه مرگ ديوانه وار در ريگهاى سوزان مى چرخد... مردانى را مى ربايد كه : (...لا تُلْهي هِمْ تِجارَةٌ وَلا بَيْعٌ عَنْ ذِكْرِ اللّهِ...) . (٤٦)
((جون )) جلو مى آيد... دست روزگار او را از سرزمينهاى دور دست آورده است ، او غلام ((ابوذر غفارى )) است .
حسين مى گويد:
- ((اى جون ! تو براى طلب عافيت دنبال ما آمدى ؛ اكنون تو آزادى )).
((جون )) با ناله پاسخ مى دهد:
- من در دوران راحتى و آرامش بر سر سفره شما بودم و در سختى شما را رها كنم ؟... نه به خدا قسم ! از شما جدا نمى شوم تا خون سياه من با خون شما آميخته گردد. جون به جنگ با قبايل مى پردازد... و زمين زير پايش مانند طبلهاى آفريقايى به شدت مى لرزد.
و شمشيرها چون چنگال حيوانات وحشى افسانه اى ، بر وى فرود مى آيند.
حسين به زخمهاى او كه از آن خون مى جوشد مى نگرد و مى گويد:
- ((اَللَّهُمَّ احْشُرْهُ مَعَ مُحَمَّدٍ وَعَرِّفْ بَيْنَه وَبَيْنَ آلِ مُحَمَّدٍ)). (٤٧)
پس از او ((انس بن حارث كاهلى )) كه پيرى از اصحاب پيامبر است و آن حضرت را ديده و سخنانش را شنيده و در جنگ بدر و حنين و جنگهاى خونين ديگر شركت كرده ، به جلو مى آيد.
روزگار قامت او را خم كرده ولى اراده اش همچنان شكوهمند است ... عمامه اش را از سر بر مى دارد و كمر خميده اش را با آن مى بندد... و با دستمال ابروهايش را.
حسين به او مى نگرد و اشك در چشمانش حلقه مى زند... سپس به شدت مى گريد...
- خداوند از تو سپاسگزارى كند اى شيخ !
صحابى پيامبر با قدمهاى آهسته و عزمى چون فولاد بلكه محكمتر از آن جلو مى آيد... مقابل چشم او تصوير درخشان صحنه هاى پيكار با تمامى مشركان كه در ركاب پيامبر بود، به نمايش در آمده است ... و اكنون با فرزندان و نوادگان آنان مى جنگد... و در گوش او جملات رسول خدا در ميدانهاى نبرد طنين انداز گشته كه :
((يا مَنْصُورُ اَمِتْ...)).
قبايل در او خون بَدر و حُنين را مى بينند... از هر سو به وى حمله ور مى شوند. و همينكه صحابى پير روى زمين مى افتد و صورتش بر روى خاك قرار مى گيرد، احساس مى كند كه بر صورت پيامبر بوسه مى زند.
بيابان از ضربات نعل اسبان فرياد مى كند و ريگها خون مى نوشند و ((هل من مزيد)) مى سرايند... و قبايل ، مستانه به انتقام خونهاى گذشته مى پردازند... گذشته هاى بسيار دور.
فرات جارى است ... با امواجى خروشان ، گويا به آنچه در سواحل آن اتفاق مى افتد، بى اعتناست يا شايد شتابان قصد فرار دارد... نمى خواهد صحنه هاى هولناك را ببيند... يا شايد مى خواهد براى دريا قصه صحرا و تشنگى و حسين را بسرايد.
از اصحاب حسين هيچ كس باقى نمانده است ... همه با وى خداحافظى كرده و رفته اند... با حسين هيچ كسى جز خاندانش باقى نمانده است ... على اكبر جلو مى آيد... روزگار، خشم پيامبران را ذخيره كرده است ... پدر با فرزند خويش با چشمانى غمزده و گريان چون ابر بهار خدا حافظى مى كند.
اشكهاى حسين مى ريزد. و با نوايى شبيه آهنگ ناودان در هنگام ريزش ‍ باران فرياد مى زند:
((قَطَعَ اللّهُ رَحِمَكَ يَابْنَ سَعْدٍ كَما قَطَعْتَ رَحِمِى وَلَمْ تَحْفَظْ قَرابَتِى مِنْ رَسُولِ اللّهِ... وَسَلّطَ عَلَيْكَ مَنْ يَذْبَحُكَ عَلى فَراشِكَ)). (٤٨)
على اكبر به بيشه شمشيرها و نيزه ها نفوذ مى كند... و حسين صورت خود را بلند مى كند... به آسمان مى نگرد:
((اَللَّهُمَّ اشْهَدْ عَلى هؤُلاءِ الْقَوْمِ، فَقَدْ بَرَزَ اِلَيْهِمْ اَشْبَهُ النّاسِ بِرَسُولِكَ مُحَمَّدٍ خَلْقاً وَخُلْقاً وَمَنْطِقاً وَكُنّا اِذَا اشْتَقْنا اِلى رُؤْيَةِ نَبِيِّكَ نَظَرْنا اِلَيْهِ. اَللَّهُمَّ فَامْنَعْهُمْ بَرَكاتِ اْلاَرْضِ)). (٤٩)
فرزند على در جنگل متراكم نيزه ها پيشروى مى كند... و گهگاهى برق شمشير خشمگينانه اش مانند شعاع صاعقه بين توده هاى متراكم ابر، نمايان مى شود... ابرهاى پر از رعد.
((مُرّة بن منقذ)) نيزه خود را حركت مى دهد و طوفان عصبيّت در درون او به پا مى خيزد... تعصّب جاهلى :
- اگر پدرش را به عزايش ننشانم ، گناه عرب بر گردن من باشد.
نيزه وحشى جسد نور نبوى را درهم مى شكند. على گردن اسب خود را مى گيرد؛ اسب او را در دل جنگل متراكم نيزه ها و شمشيرها كشانيده است ... و قبايل وحشى او را محاصره مى كنند و كلمات على اكبر مانند فواره عشق ازلى مى جوشد:
((عَلَيْكَ مِنِّى السَّلامُ أ با عَبْدِاللّهِ، هذا جَدّى قَدْ سَقانِى بِكَأْسِهِ شَرْبَةً لااَظَمأُ بَعْدَه ا وَهُوَ يَقُولُ اِنَّ لَكَ كَأْساً مَذْخُورَةً)). (٥٠)
وقتى كه پدر مصيبت زده مى رسد، پسر به دور دست سفر كرده است ... خيلى خيلى دور... و در چشمانش كاروانهايى از مسافران كوچ كرده پديدار هستند.
از زخمهاى پيكر نبوى خون جارى است . حسين كف دست خود را از چشمه هاى حيات پر مى كند و سپس به آسمان پرتاب مى نمايد... قطرات خون سرخ به فضاى بى انتها بالا مى رود... به ستارگانى تبديل مى شود كه نبض آرزوهايند. در شعاع خويش كاروانهايى را كه در آينده متولّد مى شوند، هدايت مى كنند.
- ((عَلَى الدُّنْيا بَعْدَكَ الْعَفا ما اَجْرَأَهُم عَلَى الرَّحْمنِ وَعَلى انْتهاكِ حُرْمَةِ الرَّسُولِ)). (٥١)
پرچم همچنان با قدرت تمام در اهتزاز است ... انقلاب را اعلام مى كند... شورش ... عصيان ... خونها جارى هستند... ريگها را سيراب مى كنند... در آنان روح مى دمند و اسرارى را در آن منتشر مى سازند كه هيچ كس آن را درك نمى كند.
- آيا ديده ايد كه ماه بر روى زمين راه برود؟!
تاريخ با شگفتى نجوا كنان مى گويد در حالى كه ((قاسم بن الحسن )) را مى بيند... جوانى كه هنوز به سن بلوغ نرسيده است . با آرامش خاصى گام بر مى دارد... پيراهن و شلوار و كفشى پوشيده است . در دست راست او شمشيرى است ... شمشير را در هوا به چرخش در آورده است . با فريبكاران مى جنگد... با آنان كه سوگندهايشان بى اعتبار است . بند كفش ‍ چپش باز مى شود. خم مى شود تا آن را ببندد... بى اعتنا به قبايلى كه او را در محاصره خود در آورده اند و چون فرفره بر گرد او مى چرخند.
سگ صفتى ، له له كنان بر او حمله مى آورد و ديگرى او را از اين اقدام باز مى دارد:
- از اين نوجوان چه مى خواهى ؟ آيا همين افراد كه او را در بر گرفته اند كافى نيستند؟
- بايد او را از پاى در آورد.
و يك شمشير جنايت فرود مى آيد و ماه دو قسمت مى شود.
- عمو جان !
حسين طوفانى ويرانگر به پا مى كند... طوفانى كه در آن آتش است . به سرعت بر قاتل فرزند برادرش شمشيرى آميخته با خشم مى كوبد. و قاتل از درد فرياد مى كشد. و لشكر مى خواهد او را از مرگ برهاند؛ پس لاشه اش زير سم اسبان قرار مى گيرد و همان جا گم مى شود و آرزوهاى پوچ او نيز چون خودش نابود مى شوند.
حسين كنار پيكر نوجوان شهيد مى ايستد:
- ((بُعْداً لِقَومٍ قَتَلُوكَ. خَصْمُهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ جَدُّكَ. عَزَّ - وَاللّهِعَلى عَمِّكَ اَنْ تَدْعُوهُ فَلا يُجِيبُكَ اَوْ يُجِيبُكَ ثُمَّ لا يَنْفَعُكَ)). (٥٢)
- مرگ كاروان را مى ربايد و مسافران به آسمان عروج مى كنند... جانهايى شفاف كه پيكر ناسوتى خود را رها كرده و به جهان پر از نور كوچ نموده اند.
همراه حسين كسى جز علمدار باقى نمانده است . مردى كه او را ((ابوالفضل )) مى خوانند. پدرش ((ابوالحسن )) و مادرش ((اُم البنين )) بانويى از شجاعان عرب است .
پرچم در دست چپ او در اهتزاز است و در دست راست او شمشيرى برّان كه جان دشمن را مى ستاند.
در آن جا چشمانى از آن سوى خيمه ها نظاره گرند... به پرچم مى نگرند... مانند بادبان كشتى كه باد از هر سو آن را به حركت در آورده است .
سينه هايى كه از تشنگى مى سوزند و سرود آب مى سرايند و فرات را جنگلى از نيزه ها محاصره كرده است .
و ابوالفضل از خشم منفجر مى گردد وقتى كه صداى ناله دختر يا فرياد كودكى را مى شنود كه مى گويد: العطش !... العطش !... و چيزى جز سراب كه تشنه آن را آب مى پندارد، وجود ندارد.
پرچمدار از برادرش كه تنها مانده است سبقت مى گيرد... حسين به آخرين قربانى آسمانى مى نگرد.
- برادر! تو پرچمدار منى .
ابوالفضل كه از خشم بى تاب شده است مى گويد:
- سينه ام از اين منافقان تنگ شده است و مى خواهم انتقام بگيرم .
- اگر چنين است و هيچ راهى غير از اين نيست ، پس براى كودكان آب بياور.
ابوالفضل به سوى قبايل حركت مى كند... به سوى دل هاى سختى كه از سنگ سخت ترند... (...وَاِنَّ مِنَ الْحِجارَةِ لَما يَتَفَجَّرُ مِنْهُ الاَنْهارُ...) . (٥٣)
- اى پسر سعد! اين حسين نواده رسول خداست ... اصحاب و خاندانش ‍ را كشتيد و اينك فرزندان و همسرانش تشنه هستند؛ پس به آنان آب بدهيد... تشنگى قلب آنان را سوزانده است و در عين حال مى گويد: بگذاريد به سوى روم يا هند بروم و حجاز و عراق را براى شما بگذارم .
ابرص ، با صدايى شبيه به ناله شيطان مى گويد:
- اى پسر ابوتراب ! اگر تمام زمين آب باشد و در دست ما قرار گيرد، يك قطره آب به شما نخواهيم داد... مگر اينكه با يزيد بيعت كنيد.
كودكان شيون مى كنند... قلبهاى تشنه ناله سر مى دهند... لبهاى پژمرده فرياد مى زنند: العطش !... العطش !... و فرات جارى است ... و امواج آن بالا و پايين مى روند... مانند شكم مارهاى صحرايى .
پرچمدار بر روى اسب مى پرد... مشك را بر روى دوش نهاده ، در گوش او جملات پدرش در ساحل فرات طنين انداز است كه گفته بود: ((رَوُّوالسُّيُوفَ مِنَ الدِّماءِ،تَرؤ وُا مِنَ الْماءِ)) . (٥٤)
ابوالفضل به سمت فرات حركت مى كند، در ميان بارانى از تير و شمشير... مردان قبايل از مقابل او هراسان فرار مى كنند... گويا از مرگ تلخ مى گريزند. سواره راه را مى شكافد بى آنكه از هزاران نفر كه او را زير نظر گرفته اند هراسى داشته باشد... در اعماق نخلستانى كه مانند مژگان حوريان ، ساحل فرات را دور زده اند پيشروى مى كند. ابوالفضل اسب خود را به آب مى زند. قطرات آب به بالا مى پاشد... شاخه هاى نخل به اهتزاز درآمده ، گويا از شجاعت وصولتى كه در آينده ، جاودانه به ثبت خواهد رسيد به وجد آمده اند.
آب زير قدمهاى او موج زنان جريان دارد و سواره تشنه ، كفى از آب بر مى دارد... ولى به ياد مى آورد قلبهايى را كه از تشنگى نزديك است پاره پاره شوند. و او آب را بر روى آب مى ريزد:

يا نَفْسُ! مِنْ بَعْدِ الْحُسَيْنِ هُونِى وَ بَعْدَهُ لا كُنْتِ اَنْ تَكُونِى (٥٥) مَشك را پر از آب مى كند و بر پشت اسب خويش مى جهد و به سمت خيمه ها حركت مى كند. قبايل راه باز گشت را به روى او مى بندند در حالى كه ديدن مشك پر از آب آنان را به خشم در آورده است .
سواره ، حماسه مى آفريند و چنين مى سرايد:

لا اَرْهَبُ الْمَوْتَ اِذِ الْمَوْتُ زقا حَتّى اُوارِى فِى الْمَصالي تِ لَقى
نَفْسِى لِسِبْطِ الْمُصْطَفَى الطُّهْرِ وَقى اِنّى اَنَا الْعَبّاسُ اَغْدُو بِالسَّقا وَلا اَخافُ الشَّرَّ يَوْمَ الْمُلْتَقى (٥٦)
مردى از قبايل حيله اى به كار مى بندد و پشت نخلى پنهان مى شود... و در دست او شمشيرى است كه از ((ابن ملجم )) به ارث برده است .
شمشير مكر، ناگهان فرود مى آيد و دست راست او را در كنار نخلى قطع مى كند:

وَاللّهِ اِنْ قَطَعْتُم يَميِنى اِنّى اُحامِى أ بَداً عَنْ دِينى
وَعَنْ اِمامٍ صادِقِ الْيَقي نِ نَجْلِ النّبِيِّ الطّاهِرِ اْلاَمِينِ (٥٧) ابوالفضل راه را مى شكافد. آرزوى وى رسانيدن آب به قلبهاى تشنه اى است كه از عطش بى تاب شده اند و آرزوى فصل بارانى را دارند.
شمشير نيرنگ ديگرى از پشت نخلى بلند مى شود و دست چپ او را قطع مى كند. پرچم مى افتد و قبل از آن شمشير علوى ... و ابوالفضل در ميان باران تير و شمشير راه را مى شكافد تا آن گاه كه تيرى مشك را پاره مى كند و آب مى ريزد. سوارى كه دو دستش قطع شده شور برگشتن به خيمه را ندارد و قبايل ، ديوانه وار گرد او جمع شده اند و مردى كه مرد نيست با عمود بر فرق او مى كوبد و سر او را مى شكافد و صدايى كه مژده صلح آينده را مى دهد بر مى خيزد:
((عَلَيْكَ مِنّى السَّلامُ يا اَباعَبْدِاللّهِ)). (٥٨)
و از ميان خيمه ها، صدايى كه وزيدن طوفان را خبر مى دهد به گوش ‍ مى رسد: زينب و زنان و دختران ناله سر مى دهند: ((واضَيْعَتَنا بَعْدَكَ)). (٥٩)
حسين نيز گريه كنان همين سخن را تكرار مى كند: ((واضَيْعَتَنا بَعْدَكَ)).
آواى رحيل
وقت رفتن فرا رسيده است ... آخرين نواده رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله چشمان پر فروغ خود را به سمت ريگها تا افقهاى دور دست به حركت در آورده است .
بانوان و كودكان از ميان خيمه ها خارج شده اند... چشمانى اندوهبار به آخرين مرد مى نگرند... به آخرين رشته آرزو.
حسين با صداى بلند فرياد مى زند... تاريخ و انسانيت را مخاطب قرار مى دهد: ((هَلْ مِنْ ذابٍّ عَنْ حَرَمِ رَسُولِ اللّهِ؟ هَلْ مِنْ مُوَحّدٍ يَخافُ اللّهَ فِينا)) . (٦٠)
و صداى او با ناله و گريه كودكان و بانوان درهم مى آميزد... و با اشك توأ م مى گردد... با خونها.
جوانى كه از بيمارى رنج مى برد بپا مى خيزد... خود و شمشيرش را به سوى ميدان مى كشاند... بر عصا تكيه مى دهد... جوانى كه پدرش او را براى روز ديگرى ذخيره كرده است .
حسين به خواهرش مى گويد: ((اِحْبِسيهِ لِئَلاّ تَخْلُوَ اْلاَرْضُ مِنْ نَسْلِ آلِ مُحَمَّدٍ)) . (٦١)
اندوه در خيمه ها مانند كلاغان به پرواز درآمده است ... بر قلبهاى شكسته نشسته است . از فاجعه اى هولناك كه بزودى اتفاق خواهد افتاد خبر مى دهد.
حسين براى خداحافظى مى ايستد... خدا حافظى با زمين ... خورشيد بر ريگها آتش مى بارد... و فرات جارى است ... قصد فرار دارد... و قبايل وحشى در پى انتقام خونهاى گذشته اند... گردبادى به هوا برخاسته است ... دوان دوان به دور دستها مى رود... از درون خود نداى كوچ مى شنود. عشق به سفر دارد.
و حسين رداى زيباى عروج در بر كرده است ... عمامه اى به رنگ گل بر سر گذاشته ، عباى پيامبر بر تن دارد... و شمشير او را با خود حمل مى كند.
قبايل از ديدن او از خودبى خود شده اند... دردرون آنان آتشِ انتقام ، شعله كشيده است ... چشمان آنان در انتظار شبيخونى بزرگ برق مى زند.
حسين جامه اى را طلب مى كند كه هيچ كس به آن رغبتى نداشته باشد تا در زير لباس خود بپوشد. براى او لباسى كوتاه مى آورند، با لبه شمشير آن را به دور مى افكند.
- اين از لباس ذلّت است .
جامه اى كهنه انتخاب كرده آن را با شمشيرش پاره نموده ، زير لباسهايش مى پوشد.
قبايل براى كشتن آخرين نواده رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله آماده شده اند... و او با كودكان و بانوان خداحافظى مى كند.
كودك شيرخوارش را در آغوش مى گيرد و او را مى بوسد و به آهستگى از روى حسرت مى گويد: ((بُعْداً لِهؤُلاءِ الْقَوْمِ اِذا كانَ جَدُّكَ الْمُصْطَفى خَصْمَهُمْ)) . (٦٢)
لبهاى كوچك او در جستجوى قطره اى آب هستند... در حالى كه فرات موج مى زند. در وسط بيابان چون مارى خروشان در حركت است . حسين كودك تشنه اش را جلو مى برد: ((اَلا قَطْرَةُ ماءٍ؟؛ آيا قطره اى آب وجود ندارد؟)).
و تير نيرنگى كه پيكان آن حامل پيام ذبح است ، رها مى شود. كودك دست كوچك خود را از قنداق بيرون مى آورد. و تا پايان هستى دستش همچنان دراز است ... از تاريخ و بشريت پرسشهايى دارد.
خونهاى شفاف ، سينه حسين را فرا مى گيرد... پدر كف دست خود را از فواره خون سرخ پر مى كند... و به آسمان مى پاشد. مسلسل خون به آسمان صعود مى كند... پرده هاى دور دست را پاره مى كند... قوانين زمين را درهم مى كوبد، حسين آهسته مى گويد:
((هَوَّنَ ما نَزَلَ بِى اَ نَّهُ بِعَيْنِ اللّهِ تعالى ... اَللّهُمَّ اَنْتَ الشّاهِدُ عَلى قَوْمٍ قَتَلُوا اَشْبَهَ النّاسِ بِرَسُولِكَ مُحَمَّدٍ صلّى اللّه عليه و آله )) . (٦٣)
گروهى از فرشتگان به پرواز درآمده اند... در بالهاى خويش بوى بهشت را حمل مى كنند.
- ((دَعْهُ يا حُسَيْنُ! فَاِنَّ لَهُ مُرْضِعاً فِى الْجَنَّة )) . (٦٤)
حسين چون طوفانى خشمگين با شمشير خود به سمت قبايل حمله ور شده است :

اَنَا الْحُسَيْنُ بْنُ عَلِي آلَيْتُ اَلاّ اَنْثَنى (٦٥) پسر سعد كه آرزوهاى خود را برباد رفته مى بيند فرياد مى زند:
- اين فرزند على بن ابيطالب است ... اين فرزند كشنده عرب است . از هر سو به او حمله ور شويد. قبايل بر او هجوم مى آورند و با هزاران تير او را هدف قرار مى دهند و بين او و خيمه ها فاصله مى افكنند. نواده پيامبر فرياد مى زند:
((...يا شِيعَة آلِ اَبِى سُفْيانَ! اِنْ لَمْ يَكُنْ لَكُمْ دينٌ وَكُنْتُمْ لا تَخافُونَ الْمَعادَ فَكُونُوا اَحْرارا فِى دُنْياكُمْ وَارْجِعُوا اِلى اَحْسابِكُمْ اِنْ كُنْتُمْ عَرَباً كَما تَزْعُمُونَ)) . (٦٦)
ابرص فرياد مى زند: اى پسر فاطمه چه مى گويى ؟!
- ((اَنَا الَّذى اُقاتِلُكُمْ وَالنِّساءُ لَيْسَ عَلَيْهِنَّ جُناحٌ فَامْنَعُوا عِتاتَكُمْ عَنِ التَّعَرُّضِ لِحَرَمى ما دُمْتُ حَيّاً)) . (٦٧)
- بسيار خوب !
و قبايل به سمت او حمله ور مى شوند... حسين تشنه لب امواج خيانت را از خود دور مى كند... مى جنگد... مقاومت مى كند... سرهاى اهل كفر را درو مى كند. احساس تشنگى شديدى مى نمايد... و فرات در محاصره چهارهزارنفر يا بيشتر است ... فرات آبهاى خود را بر ساحل مى پاشد و حيوانات روى زمين از آن بهره مى جويند... در حالى كه آخرين نواده پيامبر تشنه يك جرعه آب است .
حسين طوفان وار به سمت نهر فرات حركت مى كند... نامردان را از سر راه برمى دارد.
يكى از افراد قبايل به نام ((ابن يغوث )) مى گويد: من هرگز نديدم كسى را كه فرزندان و خاندان و يارانش كشته شده باشند، ولى اين چنين قوّت قلب و اطمينان به نفس و پايدارى داشته باشد...
و قبايل از سر راه او به كنارى مى روند و هيچ كس در مقابل او توان ايستادن ندارد. حسين قبايل را به زانو درمى آورد... خود را به فرات مى رساند... و اسب حسين خود را به آب پرخروش فرات مى زند... موجها در پرتو خورشيد مى درخشند. اسب ، خنكاى آب را احساس ‍ مى كند... سر خود را فرود مى آورد تا آب بنوشد... تا سيراب شود. حسين كه اكنون بر فرات مسلط شده است به اسب خود كه از اسبان پيامبر است خطاب مى كند و مى گويد:
تو تشنه اى و من نيز تشنه ام و تا تو آب ننوشى من نيز نمى نوشم . اسب سر خود را بلند مى كند... از نوشيدن آب قبل از امام خوددارى مى كند. حسين دست خود را دراز مى كند تا كفى از آب برگيرد. مردى از قبايل صدا مى زند:
- آيا از نوشيدن آب لذّت مى برى در حالى كه به خيمه ها حمله كرده اند؟
نواده رسول خدا آب را مى ريزد و به سمت خيمه ها برمى گردد... چهره هاى هراسان برافروخته مى شوند، آرزو برگشته است .
كودكان و بانوان گرد او جمع مى شوند... به دامن او آويخته اند. خورشيد به سمت غروب بال پهن كرده است و حسين همراه خورشيد به سفر مى رود. با خانواده اش خداحافظى مى كند. براى آنان صحنه اى از دنياى فردا را نمايان مى سازد و چند سطر از دفتر روزگار را بر آنان مى خواند.
- براى بلا آماده باشيد! و بدانيد كه خداى تعالى حامى و نگهدار شماست و شما را از شر دشمنان نجات مى دهد و پايان كار شما را ختم به خير نموده ، دشمن شما را با انواع عذاب مجازات مى كند و در مقابل اين بلا انواع نعمتها و كرامتها را به شما خواهد داد. پس گله و شكايت نكنيد و سخنى نگوييد كه از منزلت شما بكاهد.
دخترش سكينه را نوازش مى دهد... با او هنوز خدا حافظى نكرده است ... او را تنها در خيمه مى بيند كه غرق در تفكر و توجه به خداست ؛ از كار شگفت انگيز پدرش به حيرت فرو رفته است .
مردى از قبايل كه در آرزوى عبور از روى پيكر حسين است ، فرياد مى زند:
- تا سرگرم خانواده اش مى باشد بر او حمله كنيد.
قبايل تيرهاى زهرآگين را در چلّه كمان مى نهند. تيرهايى كه از پرده خيمه ها عبور مى كنند... و چونان خار بر لباس بلند بانوان مى نشينند... بانوان به داخل خيمه ها مى روند... چشمها به سوى حسين خيره شده است ... آخرين نواده پيامبر چه خواهد شد؟
سواره اى كه دست تقدير او را از جزيرة العرب به اين جا كشانده است ... شمارش معكوس را آغاز كرده است . و حمله مى كند. تاريخ نفس ‍ زنان مى دود... به ركاب اسب حسين مى آويزد... و حسين از تاريخ سبقت مى گيرد... در افقهاى دور سير مى كند... و تاريخ در وسط امواج ريگهاى سرگردان مى ايستد.
قبايل از مقابل او هراسان فرار مى كنند و باران تير از هرسو به سمت او باريدن گرفته است و حسين مرگ را به زانو درآورده است ... ديوارهاى زمان را مى شكند... بر تاريخ گام مى گذارد.
روح بزرگ ... قصد پرواز از جسد خونين را دارد... خون از زخمها چون فواره مى جوشد و ريگهاى برافروخته و ملتهب را سيراب مى سازد... فرات قصد فرار دارد... از اهداى قطره اى آب بخل مى ورزد.
- اى حسين ! آيا نمى بينى فرات را كه چون سينه مارهاست ؟ قطره اى از آن را نخواهى نوشيد تا تشنه بميرى .
و ((ابوالحتوف )) تيرى به پيشانى او مى زند. تير را بيرون مى كشد و خون از پيشانى بلند او مى جوشد.
نواى آن مردِ تنها به آسمان برمى خيزد:
((اَللّهُمَّ اِنَّكَ تَرى ما اَنَا فِيهِ مِنْ عِبادِكَ هؤُلاءِ الْعُصاةِ اَللّهُمَّ اَحْصِهِمْ عَدَدا وَاقْتُلْهُمْ بَدَداً وَلا تَذَرْ عَلى وَجْهِ الاَْرْضِ مِنْهُمْ اَحَداً وَلا تَغْفِرْ لَهُمْ اَبَداً)) . (٦٨)
سپس با صداى بلند فرياد مى زند:
- ((اى امّت نابكار! چقدر بدرفتار كرديد درباره خاندان پيغمبر. بدانيد كه شما پس از من حرمت كسى را نگه نخواهيد داشت ؛ بلكه با كشتن من انجام هرجنايت ديگر بر شما آسان خواهد شد. به خدا سوگند! آرزو دارم كه خداوند مرا با شهادت گرامى بدارد؛ سپس انتقام مرا از شما به گونه اى بگيرد كه متوجه نشويد)).
گرگى از ميان قبايل زوزه اى مى كشد:
- اى پسر فاطمه ! چگونه انتقام تو را از ما مى گيرد؟
- ((شما را به جان هم مى اندازد و خونتان را مى ريزد و عذابى سخت بر شما وارد مى سازد)).
از پيكر درهم شكسته خون جارى است ... خونهاى فراوانى كه چهره زمين را رنگين ساخته است . نواده پيامبر مى ايستد تا كمى استراحت كند. پس مردى از قبايل سگ صفت ، سنگى پرتاب مى كند و خون از پيشانى او مى جهد.
حسين مى خواهد با جامه اش خون را از جبين پاك كند كه تير سه شعبه اى مى آيد. تير در قلب كوه مانند حسين جاى مى گيرد...
اين پايان است ... پايان رنج ... آغاز كوچ به جهان آرامش .
حسين آهى مى كشد:
- ((بسم اللّه وباللّه وعلى ملة رسول اللّه )).
سپس رو به سمت آسمان نموده با تضرع مى گويد:
((خداوندا! تو مى دانى كه اينها مردى را مى كشند كه جز او كسى در روى زمين فرزند دختر پيامبر نيست )) .
تيرى در پيكر رنجور مى نشيند... سرهاى آن تير چون افعى از پشت بيرون آمده اند... و خون به شدت فوران كرده است ... به شدّت .
از ريزش خون صدايى شبيه به زمزمه ناودان در هنگام باران برخاسته است . حسين دو كف دست خود را از خون سرخ تازه پر ساخته است و به سوى آسمان مى پاشد و مى گويد:
- ((آسان است اين مصيبتها بر من ، چرا كه در محضر خداوند است )) .
خونهاى سرخ فواره مانند به عالم افلاك سفر مى كنند... ستارگان را رنگين مى سازند... آفاق را گلگون مى كنند. بار ديگر، حسين دو دست خود را از خون پر مى سازد و به صورت و محاسن خود مى مالد در حالى كه آماده عروج است :
- اين چنين خداى را ملاقات خواهم كرد... و جدّم رسول خدا را.
و خون زيادى كه از بدنش رفته است او را بى تاب مى سازد؛ پس ‍ مانند ستاره اى خاموش بر زمين مى افتد.
((ابن نسر)) جلو مى آيد در حالى كه چشمان او از كينه برق مى زند، شمشيرى بر فرق او مى كوبد.
حسين نجوا كنان مى گويد:
((از خوردن و آشاميدن با اين دستت محروم شوى و خداوند تو را با ستمگران محشور نمايد)) .
و قبايل چونان سگانى حريص بر گرد پيكر او جمع مى شوند... مى خواهند بدنش را پاره پاره كنند.
حسين آهسته مى گويد: (...ه ذا تاءويلُ رُؤْياىَ مِنْ قَبْلُ قَدْ جَعَلَها رَبّى حَقّاً...) . (٦٩)
چشمان خسته او هنوز اندك فروغى دارند... گويا آماده عروج است ... حسين چهره خود را به سمت آسمان مى كند:
((اَللّهُمَّ مُتَعالِ الْمَكانِ، عَظِيمُ الْجَبَرُوتِ شَديدُ الْمِحال ، غَنِىُّ عَنِ الْخَلائِقِ، عَريضُ الْكِبْرِياءِ، قادِرٌ عَلى ما تَشاءُ، قَرِيبُ الرَّحْمَةِ، صادِقُ الْوَعْدِ، سابِغُ النِّعْمَةِ، حَسَنُ الْبَلاءِ، قَرِيبٌ اِذا دُعيتَ، مُحيطٌ بِما خَلَقْتَ، ... اَدْعُوكَ مُحْتاجاً وَاَرْغَبُ اِلَيْكَ فَقيراً! ... صَبْراً عَلى قَضائِكَ، يا رَبِّ لا اِلهَ سِواكَ)) . (٧٠)
پيكر حسين تحمل روح او را ندارد. روح از دهانه هاى زخم بدن در حال خروج است ... خون در ريگها فرو مى رود و اسرارى را منتشر مى سازد كه به واسطه آن جوامع انقلابى را بيدار مى سازد.
اسب چه مى كند؟ چرا به دور خود مى چرخد؟ پيشانى خود را به خون مى مالد... خون رامى بويد... خشمگينانه شيهه مى كشد... فرياد مى زند:
((اَلظَّلِيمَةُ اَلظَّليمَةُ مِنْ اُمَّةٍ قَتَلَتْ اِبْنَ بِنْتِ نَبِيِّها)) . (٧١)
ابن سعد بر سر قبايل فرياد مى كشد.
- جلو اين اسب را بگيريد، چرا كه اين از اسبهاى پيامبر است . پس ‍ اسبان ديگر او را محاصره مى كنند... راه را بر او مى بندند. اسب مى جنگد... مقاومت مى كند... به يك آتشفشان تبديل شده است . و فرمانده قبايل شگفت زده مى گويد:
- رهايش كنيد تا ببينيم چه مى كند...
اسب به سمت خيمه ها مى دود در حالى كه با صداى بلند شيهه مى كشد:
((الظّليمَةُ الظّليمَةُ مِنْ اُمَّةٍ قَتَلَتْ اِبْنَ بِنْتِ نَبِيِّها...)).
زنان و كودكان مى دوند... حادثه به وقوع پيوسته است . زينب فرياد مى زند:
((وا مُحَمَّداهُ!... وا اَبَتاهُ!... وا عَلِيّاهُ!... وا جَعْفَراهُ!... واحَمْزَتاهُ!... هذا حُسَيْنٌ بِالْعَراءِ... صَريعٌ بِكْر بَلاءِ... لَيْتَ السَّماءُ اَطْبَقَتْ عَلَى الاَْرْضِ وَلَيْتَ الْجِبالُ تَدَكْدَكَتْ عَلَى السَّهْلِ...)) . (٧٢)
* * *
وقتى كه زينب مى رسد كار از كار گذشته و حسين در آستانه عروج است ... با شنزار خداحافظى مى كند بعد از آنكه آن را از خون خود سيراب ساخته است .
قبايل سرمست از غرورند... برگرد آخرين نواده پيامبر مى چرخند... و زمين به لرزه درآمده است . زينب چه مى تواند بكند. حسين ، جان مى بازد... پيكرش چاك چاك شده است ... ولى روح همان روح حسينى است ... مقاوم . زينب مى كوشد تا شايد بتواند باقيمانده انسانيت را در فرمانده قبايل زنده سازد... با حزن و اندوه مى گويد:
- اى پسر سعد، اباعبداللّه را مى كشند و تو نگاه مى كنى ؟
انسانيت در او مرده است ...
قبايل را براى اتمام صحنه پايانى فرمان مى دهد:
- بر او فرود آييد و او را راحت سازيد.
زينب فرياد مى زند:
((اَما فيكُمْ مُسْلِمٌ؟)). (٧٣)
و هيچ پاسخى نمى شنود. انسانيت در روزگار گرگها و ظلمت و زوزه مرده است .
- بر او فرود آييد و او را راحت سازيد.
ابرص مشتاقانه در انتظار اشاره است . چشمان وحشى او برق مى زند و بر پيكر چاك چاك حسين لگد مى زند... بر سينه اش مى نشيند. جسد را مى درد... محاسن او را در دست مى گيرد... و شمشير نيرنگ خود را فرود مى آورد. سر را از پيكر جدا مى سازد... قبايل از شدت فاجعه اى كه رخ داده است درهم مى ريزند.
پيكر بى حركت است . سگان هجوم مى آورند... پيكر خونين را مى درند. و سر فرزند پيامبر بر بالاى نيزه اى بلند قرار مى گيرد... به انتهاى هستى مى نگرد و سوره كهف را مى خواند.
خورشيد خاموش شده است ... و از آسمان خون تازه مى بارد و در كرانه مغرب افق سرخ شده است ، چونان زخمى كه از آن خون مى ريزد.
و قبايل حريصانه به سمت خيمه ها مى تازند... آتش در خيمه ها شعله گرفته است . و زنان و كودكان فرار مى كنند... بى هدف به سمت بيابان مى دوند.
و ده اسب ديوانه داوطلب مى شوند... اسبهايى كه به غارت و كشتار عادت كرده اند... به پايمال كردن گلهاى بنفشه و شكافتن شكم كودكان خو گرفته اند... زمين زير سم اسبان مى لرزد و سينه حسين پايمال مى گردد... و عطر بوسه محمّد و زهرا فضا را پر كرده و با ذرات ريگهاى بيابان درآميخته است ... و با تاريخ .
آتش ديوانه وار در خيمه ها برافروخته ... و صداى كودكان از همه جا برخاسته است ... و گرگها با قساوت زوزه مى كشند... و شب بسيار تاريك است ... باد ريگهاى بيابان را به هرسو مى پاشد... اجساد برهنه را با غبارى خفيف مى پوشاند... و قبايل به غارت مشغولند... و فرات قصد فرار دارد... و سر حسين بر بالاى نيزه اى بلند قرار گرفته است ... به انتهاى هستى مى نگرد... به كاروانهايى مى نگرد كه در آينده شكل خواهند گرفت .
شام غريبان
خورشيد فرار كرده است ... پشت افق پوشيده از خون سرخ ، پنهان شده است و ماه مانند چشمانى اشك آلود، خونبار طلوع كرده است ...
قبايل همچنان به خيمه ها هجوم مى آورند و در آنان آتش ‍ مى افكنند. و آتش مانند دهان هاى گرسنه اى ، جنون آميز زبانه مى كشد و همه چيز را مى بلعد.
گرگها زوزه مى كشند... به برّه هاى كوچكِ ترسان ، حمله ور شده اند...
شياطين با فرشتگان به نبرد برخاسته اند.
و فريادهايى برخاسته است .
- بزرگ و كوچكشان را نابود كنيد.
گرگها به خيمه اى هجوم آورده اند كه در آن جا جوانى بيمار است و نمى تواند از جاى برخيزد... ابرص شمشير خود را مى كشد... همچنان تشنه خون است ... شخصى از قبايل او را سرزنش مى كند:
- آيا نوجوانان را مى كشى ؟ اين نوجوانى بيمار است .
- ابن زياد دستور داده كه بايد تمام فرزندان حسين كشته شوند.
و زينب چون پدر شجاع خويش جلو مى آيد.
- او كشته نمى شود مگر آنكه اوّل من كشته شوم .
و منادى ندا مى كند كه هنگام تقسيم غنايم است . پس قبايل در تصرّف سرهاى بريده به نزاع مى پردازند تا به واسطه آنان به ابن زياد، حاكم شهرِ نيرنگ تقرّب جويند. سرها بر بالاى نيزه ها قرار مى گيرند. كاروانى از عمالقه به حركت درآمده است كه پيشاپيش آنان سر نواده آخرين پيامبر قرار دارد.
روح جوان بيمار از مشاهده اين احوال در حال پرواز از كالبد است . عمّه اش با اين سخن ديواره هاى زمان را درهم مى كوبد:
- مالى اراك تجود بنفسك يا بقية جدى ... (٧٤)
لخته هاى خون و پيكرهاى پراكنده شده و شمشيرهاى شكسته و نيزه هاى فرو رفته در ريگها... حاكى از حماسه بزرگى است ، حماسه اى كه آن را مردانى تحقق بخشيده اند كه مرگ را به زانو درآورده اند و در قلبِ مرگ ، چشمه هاى حيات را جوشانده اند؛ و پرده از راز خلود و جاودانگى برداشته اند.

زنى كه پنجاه سال از عمرش گذشته است ، به سمت جنازه اى حركت مى كند كه آن را مى شناسد. از كودكى با او بزرگ شده و در بزرگى او را مراقبت نموده و اكنون آن را پاره پاره در زير سمّ اسبان ديوانه مى بيند.
((زينب )) كنار قتلگاه آخرين نواده پيامبر مى آيد. پيكر چاك چاك ، بى حركت است . روح او كه قبايل را متحيّر ساخته از تن مفارقت كرده است . زينب دستان خود را زير بدن برادر قرار مى دهد... چشم خود را به سمت آسمان مى دوزد... به سوى خدا... و با چشمانى گريان چون ابر بهار مى گويد:
- ((الهى تقبل منا هذا القربان )) . (٧٥)
و ((سكينه )) خود را بر پيكر پدر مى افكند و آن را در آغوش مى گيرد. و در حالت ويژه اى از ارتباط با خداوند قرار مى گيرد. صدايى مى شنود كه از اعماق ريگها بلند است ... همهمه اى آسمانى و عجيب كه شباهت به صداى پدر سفر كرده اش دارد:

شيعتى ما ان شربتم عذب ماء فاذكرونى او سمعتم بغريب او شهيد فاندبونى (٧٦) قبايل با كوله بارى از ننگ .... ننگ ابدى .... قصد برگشتن به كوفه را دارند...
و ((سكينه )) همچنان جسد خونين پدر را در آغوش گرفته است .
قبايل بيابانگردِ بى فرهنگ ، هجوم مى آورند و او را به زور و با سرنيزه كشان كشان بر ناقه سوار مى كنند.
بيست زن داغدار و يك جوان بيمار و چند كودك بى سرپرست ، غنيمتى است كه قبايل در طولانى ترين روز تاريخ به دست آورده اند.
و امّا سرها در ميدان مسابقه قرار گرفته اند و لشكريان مى كوشند تا به واسطه آنها به ارقط، حاكم شهرِ شهره به نيرنگ ، تقرب جويند.
قبايل ، ساحل فرات را ترك مى كنند... فرات را تنها رها مى كنند تا در بيابان همچون مارى سرگردان در پيچ و تاب باشد.
و موكب اسيران نيز حركت كرده است و با چشمانى غمگين به پشت سر به اجساد پراكنده اى مى نگرد كه بر بالاى ريگهاى بيابان چون ستارگانى خاموش افتاده اند... سرانجام آن بيابان را پشت سر مى گذارد و سكوتى سهمگين بر آن صحرا حاكم مى گردد و فقط ناله اى از اعماق آن زمين شنيده مى شود؛ زمينى كه به رنگ ارغوانى درآمده است .
پايان


۳
غروب سرخ فام
١- محدث قمى ، نفس المهموم ، ح ٣١.
٢- خوارزمى ، مقتل ، ج ٢، ص ١٠٠.
٣- جرجى زيدان ، فاجعه كربلا، ترجمه : محمّد على شيرازى ، ص ٤.
٤- مطفّفين / ١٨.
٥- (( عمه خود درخت خرما را گرامى بداريد؛ چرا كه از بقيهگل آدم خلق شده است )) ؛ (لازم به تذكّر است كه اين روايت در جلد ٦٦ بحارالانوار، ص ‍١٢٩ و ص ١٤٢ با اختلاف در عبارت آمده است ).
٦- نساء / ٣.
٧- (( اى يارى شده ، بميران )) اين شعار انقلابيون بدر بوده كه بعدا به صورترمز هر حركت انقلابى درآمده است .
٨- قصص / ٢٢؛ (( آنگاه كه موسى عليه السّلام به سمت مدين متوجه گرديد، گفت :اميد است كه خدايم مرا به راه راست هدايت فرمايد)) .
٩- مقرّم ، مقتل الحسين ، ص ١٦٦؛ (( مرگ همچون گلوبندى درخشان بر گلوى دخترىجوان بر فرزندان آدم نقش بسته است و من همانند شوق يعقوب نسبت به ديدار يوسف ،شوق ديدار گذشتگان خود را دارم )) .
١٠- (( هرقل )) نام امپراطور روم بود كه معاويه و يزيد بهدليل تجمل گرايى هاى خود به اين نام خوانده شده اند.
١١- هود / ٤١؛ (( حركت و توقف كشتى با نام خداست )) .
١٢- مقرّم ، مقتل الحسين ، ص ١٣٩؛ (( و من به جهت آشوب و فتنه و فساد و ظلم خارجنشدم ؛ بلكه خارج شدم تا در ميان امّت جدّم اصلاح ايجاد كنم . مى خواهم امر به معروف ونهى از منكر نمايم و به روش جدّ و پدرم على بن ابيطالب رفتار كنم .
١٣- نهج البلاغه فيض الاسلام ، خطبه ٥١؛ (( اگر زنده باشيد و مقهور ظالمان ، درحقيقت مرده ايد؛ و اگر بميريد و غالب بر ستمگران باشيد، در حقيقت زنده ايد)) .
١٤- (( ارقط)) يعنى خال خالى و چون ابن زيادمثل پلنگ خال داشته است در همه جاى اين كتاب با اين وصف خوانده شده است .
١٥- مقرّم ، مقتل الحسين ، ص ١٥٩؛ (( سوگند ياد كردم كه جز از روى آزادگى نميرم .هرچند كه مرگ را امر ناگوارى ببينم )) .
١٦- او براى غربت و مظلوميت فرزند پيامبر صلّى اللّه عليه و آله گريه مى كندكه به سوى اين شهر در حركت است نه براى خود.
١٧- يعنى كارى مكن كه عرب با كشتن تو ننگ ابدى پيدا كند.
١٨- مقرّم ، مقتل الحسين ، ص ١٧٦؛ (( اى ديدگان ! در ريختن اشك بكوشيد، چه كسىپس از من بر شهيدان خواهد گريست ؟، بر قومى كه مرگ آنان را مى كشاند، به سمتمقدرات به منظور تحقق وعده اى )) .
١٩- اعراف / ٨٢؛ (( اينان مردمانى هستند كه به پاكى دعوت مى كنند)) .
٢٠- (...يَحْسَبُهُ الظَّمآنُ ماءا...)، نور / ٣٩.
٢١- مقرّم ، مقتل الحسين ، ص ١٧١؛ (( مى روم و مرگ براى جوانمرد عارغ نيست درصورتى كه نيّت او حق باشد و از روى تسليم به حق جهاد كند)) .
(( اگر زنده بمانم پشيمان نيستم و اگر بميرم ملامت نمى شوم . براى تو همين بس كهزنده باشى و بينى ات به خاك ماليده شود)) .
٢٢- (( هركس كه به ما ملحق شود، شهيد مى شود و هركس از ما جدا شود، به پيروزىنخواهد رسيد)) .
٢٣- (( ابرص )) به معناى (( پيس )) است و چون شمر بن ذى الجوشن داراى اين صفتبوده در اين كتاب به اين نام خوانده مى شود.
٢٤- مقرّم ، مقتل الحسين ، ص ١٩٣؛ (( مردمان بنده دنيا هستند و دين لقلقه زبان آناناست و تا وقتى به دين پايبند هستند كه زندگى آنان اداره مى شود)) .
٢٥- مقرّم ، مقتل الحسين ، ص ٢٧٤؛ (( خوارى و ذلت از ما (خاندان ) دور است ... مرگبهتر از پذيرش ذلّت است )) .
٢٦- مقرّم ، مقتل الحسين ، ص ٢٧٤؛ (( ننگ (اسارت ) بهتر از ورود در جهنّم است )) .
٢٧- احزاب / ٢٣؛ (( بر سر پيمانى كه با خدا بسته اند تا مرحله صدق ايستادهاند)) .
٢٨- (( خداوند متعال امروز به شما و من اجازه كشته شدن داده است ؛ پس بر شما بادبه صبر و جنگ )) ، (لازم به تذكر است كه اين روايت در بحارالانوار، ج ٤٥، ص ٨٦ باعبارت ديگر آمده است ).
٢٩- مقرّم ، مقتل الحسين ، ص ٢٢٦؛ (( خداوندا! تو در هر ناراحتى تكيه گاه من و در هرگرفتارى اميد من و در هر حادثه اى پشتيبان و نيروى من هستى ... خداوندا! چه بسيار امورناگوارى را كه باعث ضعيف شدن قلب و بيچارگى و بريدن دوستان و شماتت دشمنانگشته ، بر من نازل فرمودى ؛ در حالى كه من از شوق و رغبت به سوى تو شكايت آوردمو به غير از تو از همه دل بريدم ؛ و تو آن امور را بر طرف نمودى . پس تو ولىِّ هرنعمت و منتهاى هر آرزويى )) .
٣٠- مقرّم ، مقتل الحسين ، ص ٢٢٧؛ (( اى مردم ! سخنم را بشنويد و (در كشتن من ) شتابنكنيد تا شما را به آن حقى كه بر گردن من داريد، موعظه نموده غ ودليل آمدن خود را به اين سرزمين بيان كنم . پس اگر عذرم را پذيرفتيد، و سخنم راتصديق كرديد و در حق من انصاف داشتيد كه سعادتمند خواهيد بود و ديگر مرا تحت فشارقرار نخواهيد داد و اگر عذر مرا نپذيرفتيد و انصاف را رعايت نكرديد، پس بر منبشوريد و از اين امر نگران نباشيد. سپس كارم را يكسره كنيد و مهلتم ندهيد. بدون شك ،ولىّ و سرپرست من ، آن خدايى است كه اين كتاب رانازل كرده ؛ و او ولىّ و سرپرست همه صالحان است)) .
٣١- مقرّم ، مقتل الحسين ، ص ٢٢٧؛ (( اى مردم ! خداوند دنيا را خلق نمود و آن را دار فناو زوال قرار داد كه هر روزى در دست اهل آن دگرگون مى شود. مغرور، آن كسى است كهدنيا او را فريفته گرداند و بدبخت و تيره روز آن است كه مفتون دنيا گردد. پس اين دنياشما را نفريبد چرا كه دنيا طمع و اميد كسانى را كه به آندل بسته اند، قطع مى كند. شما را مى بينم كه بر كارى اجتماع نموده ايد كه خدايتان رابه خشم درآورده ايد و روى مباركش را از شما برگردانده است و عذاب خود را بر شمانازل نموده است . پس ، پروردگار ما خوب پروردگارى است و شما بد بندگانى هستيد.اقرار و اعتراف به اطاعت كرديد و ايمان به محمّد آورديد؛ و سپس به خاندان او هجوم آوردهقصد كشتن آنان را داريد شيطان بر شما چيره گشته و ياد خداى بزرگ را از شما دوركرده است . اف بر شما باد! و آنچه را كه اراده نموده ايد. انّا للّه و انا اليه راجعون . ماهمه از خداييم و به سوى خدا باز مى گرديم و اينان گروهى هستند كه پس از ايمانكافر شدند و دور باد قوم ستمگر از رحمت پروردگار!)) .
٣٢- مقرّم ، مقتل الحسين ، ص ٢٢٨؛ (( اى مردم ! بنگريد كه من از چه خاندانى هستم .سپس به خويشتن خويش رجوع و خود را سرزنش كنيد و بنگريد كه آيا كشتن من جايز است... آيا من فرزند دختر پيامبر شما نيستم ؟ آيا فرزند جانشين و پسرعموى پيامبر شمانيستم ؟ آيا فرزند اولين مؤ من به خدا و پيامبر نيستم ؟ آيا حمزه سيدالشهدا عموى پدرمنيست ؟ آيا جعفر طيّار عموى من نيست ؟... آيا سخن پيامبر در مورد من و برادرم را نشنيديد كهفرمود: اين دو سرور جوانان بهشت هستند؟ پس اگر آنچه را كه مى گويم تصديق مىكنيد، در حالى كه حق هم همين است ، به خدا سوگند! از روزى كه دانستم خداوند بردروغگويان و كسانى كه به وى نسبت دروغ بدهند، خشم مى ورزد هرگز به عمد سخندروغى نگفته ام ؛ و اگر مرا تكذيب مى كنيد، پس از كسانى كه در بين شما هستند بپرسيداز جابر بن عبداللّه انصارى و ابوسعيد خدرى وسهل بن سعد ساعدى و زيد بن ارقم و انس بن مالك بپرسيد. آنان به شما خواهند گفتكه اين مطلب را درباره من و برادرم از زبان پيامبر شنيده اند؛ آنگاه از كشتن من صرفنظر خواهيد كرد)) .
٣٣- مقرّم ، مقتل الحسين ، ص ٢٢٨؛ (( اگر در اين مطلب ترديد داريد، آيا شك داريدكه من فرزند پيامبر شما هستم ؟! به خدا سوگند! كه در شرق و غرب عالم غير از من درميان شما و غير شما كسى فرزند پيامبرتان نيست . واى بر شما! آيا به خاطر آن كهكسى را از شما كشته ام به كشتنم برخاستيد؟ يا به سبب مالى كه از شما خورده ام ؟ يابه جهت زخمى كه بر شما وارد ساخته ام ؟))
٣٤- مقرّم ، مقتل الحسين ، ص ٢٢٩؛ (( به خدا سوگند! دست ذلت به آنان ، نخواهم دادو مانند بردگان فرار نخواهم كرد. اى بندگان خدا من به خداى خود و شما پناه مى برماز اينكه مرا متهم كنيد! پناه به خداى خود و شما مى برم از هر مستكبرى كه به روزرستاخير ايمان ندارد)) .
٣٥- مقرّم ، مقتل الحسين ، ص ٢٣٠؛ (( بارخدايا! مااهل بيت پيامبرت و فرزندانش و خويشاوندان اوييم . نابود كن كسى را كه بر ما ستم نمودو حق ما را غصب كرد! همانا تو نزديك و شنوايى )) .
٣٦- حج / ٢؛ (( روزى كه زنان شيرده از نوزادان خودغافل مى شوند... و مردم را مست مى بينى در حالى كه مست نيستند)) .
٣٧- مقرّم ، مقتل الحسين ، ص ٢٣٧؛ (( خداوند شما را بيامرزد؛ بشتابيد به سوى مرگكه ازآن گريزى نيست ؛ بى گمان اين تيرها پيك دشمن به سوى شمايند)) .
٣٨- بقره / ٢٥.
٣٩- مقرّم ، مقتل الحسين ، ص ٢٣٩؛ (( غضب خداوند بر يهود شدت غ گرفت آنگاه كهبراى وى فرزند قرار دادند؛ و خشم و غضبش بر نصارا شديد شد آنگاه كه گفتند:خداوند، يكى از سه خداست ؛ و آن زمان كه مجوس ، خورشيد و ماه را عبادت و پرستشكردند، خشم و غضب پروردگار زياد شد؛ و نيز آنگاه كه قومى متّفق شدند تا فرزنددختر پيامبرشان را بكشند، خداوند بشدّت خشمگين شد. آگاه باشيد! به خدا سوگند! هيچيك از خواسته هاى آنان را اجابت نمى كنم تا اين كه خداوند را ملاقات كنم در حالى كهچهره ام به خونم رنگين شده باشد)) .
٤٠- (انا للّه وانا إ ليه راجعون ) گفتن را (( استرجاع )) گويند .
٤١- مقرّم ، مقتل الحسين ، ص ٢٤٤؛ (( خود و ياران خود را در محضر خداوند مى بينم )) .
٤٢- مقرّم ، مقتلالحسين ، ص ٢٤٦؛ (( اى بزرگواران ! اين بهشت است كه درهاى خود را به روى شماگشوده است و نهرهايش به هم پيوسته و ميوه هايش رسيده است ؛ و اين پيامبر خدا و شهيدانراه خدايند كه در انتظار مقدم شمايند و مژده آمدن شما را مى دهند؛ پس از دين خدا و دينپيامبر و حرم رسول اللّه حمايت كنيد)) .
٤٣- مقرّم ، مقتل الحسين ، ص ٢٤٧؛ (( پيش برو كه هدايت شدى و هدايت كردى امروزجدّت پيامبر و حسن و علىّ مرتضى و جعفر ذوالجناحين جوانمرد و حمزه سيدالشهدا، شهيدزنده را ملاقات خواهم كرد)) .
٤٤- مقرّم ، مقتل الحسين ، ص ٢٤٧؛ (( خداوند تو را اى زهير! دور نگرداند و قاتلانتو را لعنت كند مثل لعنت شدگانى كه به شكل ميمون و خوك مسخ شدند)) .
٤٥- مائده / ٢٧؛ (( از يكى پذيرفته و از ديگرى مردود گرديد)) .
٤٦- نور / ٣٧؛ (( تجارت و خريد و فروش ، آنان را از ياد خداغافل نكرده است )) .
٤٧- (( خدايا! او را با محمَّد صلّى اللّه عليه و آله محشور گردان و منزلت او را بهمنزلت آل پيامبر نزديك بفرما)) .
٤٨- مقرّم ، مقتل الحسين ، ص ٢٥٧؛ (( اى عمر سعد، خداوند خويشان تو را نابود سازدچنانكه خويشان مرا از بين بردى و قرابت من با پيامبر را ناديده گرفتى ... و خداوندكسى را بر تو مسلط گرداند كه سر تو را در بسترت از تن جدا كند)) .
٤٩- مقرّم ، مقتل الحسين ، ص ٢٥٧؛ (( خداوندا! شاهد اين قوم باش ! به سوى آنانجوانى حركت مى كند كه شبيه ترين مردم به پيامبرت محمد از لحاظ صورت و سيرت وسخن گفتن است و ما هر گاه مشتاق زيارت پيامبرت بوديم ، به چهره او مى نگريستيم .خداوندا! بركات زمين را از اين قوم بازدار!)) .
٥٠- مقرّم ، مقتل الحسين ، ص ٢٦٠؛ (( خدا حافظ اى اباعبداللّه ! اينك جدمرسول خدا مرا از جام خود سيراب كرد كه هرگز تشنه نخواهم شد و مى گويد كه يك جامهم براى تو نگه داشته است )) .
٥١- مقرّم ، مقتل الحسين ، ص ٢٦٠؛ (( بعد از تو خاك بر سر دنيا چه قدر اينان برخداوند رحمان و بر هتك حرمت رسول جَرى و بى باكند!)) .
٥٢- مقرّم ، مقتل الحسين ، ص ٢٦٥؛ (( دور باد از رحمت خداوند قومى كه تو را كشتند!جدّ تو فرداى قيامت ، دشمن آنان است . به خدا سوگند دشوار است بر عمويت كه تو او رابه كمك فراخوانى ، ولى نتواند به تو پاسخ بدهد و يا پاسخش بى فايده باشد)) .
٥٣- بقره / ٧٤؛ (( از برخى از سنگها نهرهاى آب جارى مى شود)) .
٥٤- (( شمشيرهايتان را از خون سيراب كنيد تا بتوانيد آب بياشاميد)) .
٥٥- مقرّم ، مقتل الحسين ، ص ٢٦٨؛ (( اى نفس (عباس )! پس از حسين ، خوار شو و نخواهكه زنده بمانى )) .
٥٦- مقرّم ، مقتل الحسين ، ص ٢٦٨؛ (( از مرگ نمى هراسم آنگاه كه مرگ رو بروى مناست . تا آنگاه كه در حوادث دردآور كه با آن مواجه مى شوم غوطه ور گردم . جان منفداى نواده پاك پيامبر گردد! من عباس هستم كه با مشك بر مى گردم و از حوادث روزنبرد، هراسى ندارم )) .
٥٧- مقرّم ، مقتل الحسين ، ص ٢٦٩؛ (( به خدا قسم ! اگر دست راستم را قطع كرديد،همواره از دينم و امام و پيشوايم ، فرزند پاك پيامبر امين كه داراى يقين صادق است ، حمايتمى كنم )) .
٥٨- (( خدا حافظ اى اباعبداللّه !)) .
٥٩- (( آه ! از بى ياورى بعد از تو)) .
٦٠- مقرّم ، مقتل الحسين ، ص ٢٧١؛ (( آيا كسى هست كه از حرم پيامبر صلّى اللّه عليهو آله دفاع كند؟ آيا موحّدى هست كه از خداوند در مورد ما بترسد؟)) .
٦١- مقرّم ، مقتل الحسين ، ص ٢٧١؛ (( او را نگه دار تا (با كشته شدن او) زمين ازنسل آل محمَّد صلّى اللّه عليه و آله خالى نماند)) .
٦٢- مقرّم ، مقتل الحسين ، ص ٢٧٢؛ (( واى بر اين امّت آنگاه كه جدّت پيامبر صلّى اللّهعليه و آله دشمن آنان باشد)) .
٦٣- مقرّم ، مقتل الحسين ، ص ٢٧٣؛ (( آنچه بر من فرود مى آيد چون در محضر خداونداست آسان مى باشد. خدايا! تو شاهدى بر اين قوم كه شبيه ترين مردم به پيامبرت راكشتند)) .
٦٤- همان ؛ (( رهايش كن اى حسين كه در بهشت براى او شير دهنده اى است )) .
٦٥- مقرّم ، مقتل الحسين ، ص ٢٧٤؛ (( من حسين فرزند على هستم ، قصد دارم كه (درمقابل ستمگران ) خضوع نكنم )) .
٦٦- مقرّم ، مقتل الحسين ، ص ٢٧٥؛ (( اى پيروانآل ابوسفيان ! اگر دين نداريد و از قيامت نمى هراسيد، در دنياى خود، آزادمرد باشيدواگر عرب هستيد چنانكه گمان مى كنيد، به پدران خويش برگرديد)) .
٦٧- مقرّم ، مقتل الحسين ، ٢٧٥؛ (( من هستم كه با شما مى جنگم و زنان گناهى ندارند.پس لشكر خود را از حمله به حرم من تا زنده ام باز داريد)) .
٦٨- مقرّم ، مقتل الحسين ، ص ٢٧٨؛ (( خداوندا! توحال مرا در ميان اين تبهكاران مى بينى . خداوندا از شمار آنان بكاه و آنان را ريشه كنبنما و يك نفر از آنان را بر روى زمين باقى مگذار و هرگز آنان را نيامرز)) .
٦٩- يوسف / ١٠٠؛ (( اين تعبير همان خوابى بود كه قبلاً ديده بودم و خداوند آن رامطابق با واقع قرار داد)) .
٧٠- مقرّم ، مقتل الحسين ، ص ٢٨٢؛ (( خداوندا، تو مكانتى والا و جبروتى عظيم دارى وبه سختى مجازات مى كنى . تو از خلايق بى نيازى . قلمرو كبريائيت گسترده است . برهر چه كه اراده كنى توانايى . رحمت تو نزديك و وعده تو صادق است . نعمتتسيل آسا جارى و بلايت زيباست . وقتى كه تو را بخوانند نزديك هستى . و بر هر چه كهخلق كردى ، احاطه دارى ؛ تو را از روى نياز و فقر مى خوانم و به تو رو مى آورم . برحكم تو صبر مى كنم . اى خدا جز تو پروردگارى نيست !)) .
٧١- مقرّم ، مقتل الحسين ، ص ٢٨٣؛ (( اى ستمديده ! اى ستمديده ! از امتى كه فرزنددخت رسول اللّه را كشتند)) .
٧٢- مقرّم ، مقتل الحسين ، ص ٢٨٤؛ (( اى محمد! اى پدرم ! اى على ! اى جعفر! و اى حمزهبه فريادم برسيد! اين حسين است كه در هامون قرار گرفته و در كربلا افتاده است .كاش آسمان به زمين مى آمد و اى كاش كوهها منفجر مى شدند!...)) .
٧٣- (( آيا در بين شما يك مسلمان وجود ندارد؟)) .
٧٤- مقرّم ، مقتل الحسين ، ص ٣٠٨؛ (( اى يادگار جدّم ، تو را چه شده است كه چنين جانمى بازى ؟)) .
٧٥- مقرّم ، مقتل الحسين ، ص ٣٠٧؛ (( خداوندا! اين قربانى را از ماقبول كن !)) .
٧٦- مقرّم ، مقتل الحسين ، ص ٣٠٧؛ (( شيعيان من ! هرگاه كه آب گواراغ نوشيديد، ازمن ياد كنيد؛ يا اگر شنيديد كه كسى غريب مانده يا شهيد شده براى من گريه كنيد)) .


۴