چهل داستان و چهل حدیث از امام رضا (علیه السلام)

چهل داستان و چهل حدیث از امام رضا (علیه السلام)0%

چهل داستان و چهل حدیث از امام رضا (علیه السلام) نویسنده:
گروه: امام رضا علیه السلام

چهل داستان و چهل حدیث از امام رضا (علیه السلام)

نویسنده: عبد الله صالحی
گروه:

مشاهدات: 5575
دانلود: 2101

توضیحات:

چهل داستان و چهل حدیث از امام رضا (علیه السلام)
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 61 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 5575 / دانلود: 2101
اندازه اندازه اندازه
چهل داستان و چهل حدیث از امام رضا (علیه السلام)

چهل داستان و چهل حدیث از امام رضا (علیه السلام)

نویسنده:
فارسی

تقديم هدايا به شاعر اهل بيت

اباصلت هروى حكايت كند:

روزى دعبل خزاعى شاعر اهل بيت عصمت و طهارتعليه‌السلام - در شهر مَرْوْ به محضر مبارك امام علىّ بن موسى الرّضاعليهم‌السلام شرفياب شد و اظهار داشت: یا ابن رسول اللّه! قصيده اى در شاءن و عظمت شما اهل بيت، سروده ام و علاقه مندم آن را در محضر شما بخوانم؟

امامعليه‌السلام فرمود: بخوان.

پس دعبل خزاعى قصيده خود را در حضور مبارك حضرت آغاز كرد؛ و چون به اين شعر رسيد:(١٧)

مى بينم كه حقوق و شئون اهل بيت در بين غير صاحبانش تقسيم گشته، و دست ايشان از تمامى حقوق، قطع و خالى گشته است.

امامعليه‌السلام شروع به گريستن نمود؛ و پس از لحظه اى فرمود: راست گفتى، اى خزاعى! حقيقت را بيان كرده اى.

و چون دعبل، اين شعر را سرود:

هنگامى كه در تنگ دستى قرار گيرند و جهت احقاق حقّ خويش به غاصبين مراجعه نمايند، آن ها از پرداخت هرگونه كمكى امتناع مى ورزند و ايشان دست خالى خواهند بود.

حضرت دست هاى مبارك خود را به هم مى فشرد و كف دست پشت و رو مى نمود و مى فرمود: آرى، به خدا سوگند، تمامى آن ها را قبضه و غصب كرده اند.

و هنگامى كه اين شعر را خواند:

همانا من در دنيا از روزگار آن وحشت داشته ام؛ وليكن اميدوارم بعد از مرگ به جهت علاقه و محبّت به شما اهل بيت در اءمنيت و آسايش قرار گيرم.

حضرت فرمود: اى دعبل! خداوند متعال تو را از سختى ها و شدايد قيامت در اءمان دارد.

و همين كه به اين شعر رسيد:

و قبر نفس زكيّه يعنى؛ امام موسى كاظمعليه‌السلام در بغداد است، خداوند متعال او را در عالى ترين غرفه ها و مقامات اُخروى جاى داده است.

امامعليه‌السلام اظهار نمود: آيا مايلى دو قصيده هم من بسرايم و بر اشعارت افزوده شود؟

دعبل خزاعى عرضه داشت: بلى، یا ابن رسول اللّه!

پس حضرت رضاعليه‌السلام چنين سرود:

و قبر ديگرى در طوس خواهد بود، كه چه ظلم ها و مصيبت هائى را متحمّل شده و درونش را از زهر جفا به آتش كشيده اند كه تا روز محشر سوزان است.

و خداوند، حجّت خود يعنى؛ امام زمان عجّل اللّه تعالى فى فرجه الشّريف را مى فرستد و تمام ناراحتى ها و اندوه ما اهل بيت را برطرف مى گرداند.

بعد از آن، دعبل خزاعى سؤ ال كرد: اين قبر از چه كسى است، كه در طوس مدفون مى گردد؟!

حضرت در پاسخ فرمود: قبر خود من مى باشد، و طولى نخواهد كشيد كه طوس محلّ تجمّع شيعيان و زوّار من گردد.

پس هركس مرا در غريبى طوس با معرفت زيارت نمايد، آمرزيده شود و در قيامت با من محشور خواهد شد.

سپس امامعليه‌السلام به دعبل فرمود: لحظه اى درنگ كن و از جاى حركت منما.

و آن گاه خود حضرت وارد اندرون منزل شد؛ و پس از گذشت لحظاتى، خادم وى بيرون آمد و مقدار صد دينار تحويل دعبل خزاعى داد و اظهار داشت: سرور و مولايم فرمود: اين پول ها را خرجى راه خود قرار بده.

دعبل عرضه داشت: به خدا سوگند، كه من براى پول نيامدم؛ و دِرهم ها را برگرداند و گفت: اگر ممكن است لباسى از لباس هاى حضرت به من داده شود،

پس چون خادم آن دراهم را خدمت امامعليه‌السلام برد؛ و حضرت همان مقدار پول را با يك لباس مخصوص از لباس هاى خود را براى دعبل ارسال نمود.

پس از آن كه دعبل - ضمن جريانات مهمّى كه در مسير راه برايش اتّفاق افتاد - به منزل خويش وارد شد، كنيزى داشت كه بسيار مورد علاقه اش بود، چشمش نابينا گشته و تمام پزشكان از معالجه و درمان آن عاجز و نااميد بودند، لذا مقدارى از آن لباس حضرت را بر صورت و چشم هاى كنير ماليد، كه به بركت آن بلافاصله كنيز، بينائى خود را باز يافت....(١٨)

همچنين محدّثين و مورّخين به نقل از دعبل خزاعى - كه شخصاً حكايت كند - آورده اند:

روزى در خراسان به مجلس حضرت علىّ بن موسى الرّضاعليهم‌السلام وارد شدم، پس از گذشت لحظه اى حضرت فرمود:

اى دعبل! شعرى براى ما بخوان.

و من هم اشعارى را كه خود، در منقبت اهل بيت رسول اللّهعليه‌السلام سروده بودم، خواندم.

چون مقدارى از آن اشعار را خواندم، حضرت بسيار گريست؛ چندان كه حالت بيهوشى به حضرت دست داد و خادمى كه كنار حضرت بود، به من اشاره كرد: ساكت باش؛ و من ديگر چيزى نخواندم تا آن كه حضرت به هوش آمد.

بار ديگر فرمود: اشعارت را تكرار كن.

و من نيز تكرار كردم، مجدّدا حضرت در اثر گريه بسيار، حالت اوّليّه را پيدا نمود و من ساكت شدم؛ و تا سه مرتبه چنين گذشت، تا آن كه در مرحله چهارم اشعارم را تا آخر خواندم.

و در پايان، حضرت سه مرتبه فرمود: اءحسنت، اءحسنت، اءحسنت.

سپس امام رضاعليه‌السلام دستور فرمود كيسه اى كه در آن سه هزار درهم سكّه بود، به من داده شود و همچنين پارچه هاى گرانبهاى زيادى را نيز به من عطا نمود.(١٩)

حفظ آبرو در سخاوت

مرحوم كلينى و برخى ديگر از بزرگان رضوان اللّه تعالى عليهم به نقل از يسع بن حمزه - كه يكى از اصحاب حضرت علىّ بن موسى الرّضاعليهم‌السلام است - حكايت نمايد:

روزى از روزها، در مجلس آن حضرت در جمع بسيارى از اقشار مختلف مردم حضور داشتم، كه پيرامون مسائل حلال و حرام از آن حضرت پرسش ‍ مى كردند و حضرت جواب يكايك آن ها را به طور كامل و فصيح بيان مى فرمود.

در اين ميان، شخصى بلند قامت وارد شد؛ و پس از اداء سلام، حضرت را مخاطب قرار داد و اظهار داشت:

یا ابن رسول اللّه! من از دوستان شما و از علاقه مندان به پدران بزرگوار و عظيم الشّاءن شما اهل بيت مى باشم؛ و اكنون مسافر مكّه معظّمه هستم، كه پول و آذوقه سفر خود را از دست داده ام؛ و در حال حاضر چيزى برايم باقى نمانده است كه بتوانم به ديار و شهر خود بازگردم.

چناچه مقدور باشد، مرا كمكى نما تا به ديار و وطن خود مراجعت نمايم؛ و چون مستحقّ صدقه نيستم، هنگام رسيدن به منزل خود آنچه را كه به من لطف نمائيد، از طرف شما به فقراء، در راه خدا صدقه مى دهم؟

حضرت فرمود: بنشين، خداوند مهربان، تو را مورد رحمت خويش قرار دهد و سپس مشغول صحبت با اهل مجلس گشت و پاسخ مسئله هاى ايشان را بيان فرمود.

هنگامى كه مجلسِ بحث و سؤ ال و جواب به پايان رسيد و مردم حركت كرده و رفتند، من و سليمان جعفرى و يكى دو نفر ديگر نزد حضرت باقى مانديم.

امامعليه‌السلام فرمود: اجازه مى دهيد به اندرون روم؟

سليمان جعفرى گفت: قدوم شما مبارك باد، شما خود صاحب اجازه هستيد.

بعد از آن، حضرت از جاى خود برخاست و به داخل اتاقى رفت؛ و پس از آن كه لحظاتى گذشت، از پشت در صدا زد و فرمود: آن مسافر خراسانى كجاست؟

شخص خراسانى گفت: من اين جا هستم.

حضرت دست مبارك خويش را از بالاى درب اتاق دراز نمود و فرمود: بيا، اين دويست درهم را بگير و آن را كمك هزينه سفر خود گردان و لازم نيست كه آن را صدقه بدهى.

پس از آن، امامعليه‌السلام فرمود: حال، زود خارج شو، كه همديگر را نبينيم.

چون مسافر خراسانى پول ها را گرفت، خداحافظى كرد و سپس از منزل حضرت بيرون رفت، امامعليه‌السلام از آن اتاق بيرون آمد و كنار ما نشست.

سليمان جعفرى اظهار داشت: یا ابن رسول اللّه! جان ما فدايت باد، چرا چنين كردى و خود را مخفى نمودى؟!

حضرت علىّ بن موسى الرّضاعليهم‌السلام فرمود: چون نخواستم كه آن شخص غريب نزد من سرافكنده گردد و احساس ذلّت و خوارى نمايد.

سپس در ادامه فرمايش خود افزود: آيا نشنيده اى كه پيامبر اسلامعليه‌السلام فرمود: هركس خدمتى و يا كار نيكى را دور از چشم و ديد ديگران انجام دهد، خداوند متعال ثواب هفتاد حجّ به او عطا مى نمايد؛ و هركس كار زشت و قبيحى را آشكارا انجام دهد، خوار و ذليل مى گردد.(٢٠)

درمان خرابى دندان و زبان در خواب و بيدارى

شخصى به نام ابواحمد، عبداللّه صفوانى حكايت كند:

روزى به همراه قافله اى از خراسان عازم كرمان شدم، در بين راه دزدان و راهزنان، راه را بر ما بستند و تمام اموال و وسائل ما را غارت كرده و به يغما بردند.

در اين ميان، يكى از همراهان ما را كه مشهور بود، دست گير كردند و او را مدّتى در يَخ و برف نگه داشته و دهانش را پر از يخ و برف كردند، به طورى كه بعد از آن قدرت و توان بر سخن گفتن و غذا خوردن را نداشت.

پس از آن، اين شخص در عالم خواب ديد كه به او گفته شد: حضرت علىّ بن موسى الرّضاعليهم‌السلام در مسير راه خراسان مى باشد، چنانچه درمان زبان و دندان هايت را مى خواهى، نزد آن حضرت برو، كه درمان مى نمايد.

و در همان عالم خواب، امامعليه‌السلام را مشاهده كرد و مشكل دهان خود را با آن بزرگوار در ميان گذاشت؛ و تقاضاى معالجه و درمان دندان ها و زبانش را كرد؟

امامعليه‌السلام فرمود: مقدارى كُمّون - زيره - و سعتر - مَرزه، آويشن - با قدرى نمك تهيّه كن و آن ها را در هم و يك جا بكوب تا تمامى آن ها پودر شود.

سپس چند مرتبه با اين پودر، دهانت را شستشو بده تا ناراحتى زبان و دندان هايت بر طرف و بهبودى حاصل شود.

بعد از آن كه آن شخص از خواب بيدار شد، اهميّتى به آنچه در عالم خواب ديده بود نداد، تا آن كه وارد شهر نيشابور شد؛ و از محلّ سكونت حضرت سؤ ال كرد؟

به او گفتند: حضرت علىّ بن موسى الرّضاعليهم‌السلام از نيشابور به سمت خراسان حركت كرده است.

بدين جهت، آن مرد نيز به سمت خراسان حركت كرد؛ و در منزلى به نام رباط سعد، امامعليه‌السلام را ملاقات نمود.

پس به محضر مبارك حضرت وارد شد و جريان خود را به طور مشروح براى حضرت بازگو نمود؛ و سپس اظهار داشت:

یا ابن رسول اللّه! از شما خواهش مى كنم دوائى را براى درمان و بهبودى دندان ها و زبانم معرّفى فرما كه بتوانم به آسانى غذا بخورم و سخن بگويم؟

حضرت به آن شخص فرمود: همان داروئى را كه در خواب برايت گفتم، تهيّه كن و به همان كيفيّت مورد استفاده قرار بده، و عمل نما تا خوب شوى.

آن مرد اظهار داشت: اى پسر رسول خدا! چنانچه ممكن باشد يك بار ديگر آن را تكرار فرما؟

حضرت فرمود: مقدارى كُمّون و سعتر را با مقدارى نمك تهيّه كن و آن ها را به طورى مخلوط كن و بكوب تا يك جا پودر شود و سپس چند مرتبه مقدارى از آن ها را داخل دهان گردان و شستشو بده تا بهبودى حاصل شود؛ و ناراحتى آن برطرف گردد.

پس از آن كه آن شخص، همان دارو را طبق دستور حضرت تهيّه نمود و مورد استفاده قرار داد، عافيت و سلامتى كامل خود را باز يافت؛ و همانند قبل به طور معمول غذا مى خورد و سخن مى گفت.

ثعالبى نيز - كه يكى از علماء اهل سنّت است - گويد: و من خودم آن مرد را ديدم و همين حكايت را از زبان او شنيدم.(٢١)

درمان مسافر با نيشكر

چون مأمون - خليفه عبّاسى - جهت دست يابى به اهداف شوم خود دستور داد تا حضرت علىّ بن موسى الرّضاعليهما‌السلام را از مدينه به خراسان - از راه اهواز - احضار نمايند.

ابوهاشم جعفرى گويد: زمانى كه مأمون چنين تصميمى را گرفت، شخصى را به نام رجاء بن اءبى ضحّاك، ماءمور اين كار كرد.

و من در محلّى اطراف شهر اهواز به نام ايذج بودم، چون خبر حركت و عبور امام رضاعليه‌السلام را از آن ديار شنيدم، جهت ديدار و زيارت آن حضرت شتابان حركت كردم؛ و در اهواز به حضور مبارك آن بزرگوار شرفياب شدم.

چون فصل تابستان و هوا بسيار گرم بود، امامعليه‌السلام مريض حال، در گوشه اى قرار گرفته بود، دستور داد تا طبيبى را برايش بياورند.

همين كه پزشك به محضر شريف ايشان وارد شد، حضرت نوعى گياه مخصوص را توصيف و تقاضا نمود.

طبيب اظهار داشت: من چنين گياهى را نمى شناسم و حتّى اسم آن را هنوز نشنيده ام، اگر هم اين گياه موجود باشد الا ن در چنين فصلى، در اين مناطق يافت نمى شود.

امامعليه‌السلام فرمود: پس جهت درمان آن، مقدارى نيشكر برايم بياوريد.

دكتر اظهار داشت: اين دارو از آن داروى اوّلى ناياب تر است؛ چون الا ن فصل نيشكر نيست، بلكه زمان به عمل آمدن و برداشت آن، فصل زمستان مى باشد.

حضرت فرمود: هر دوى آن ها در سرزمين شما فراوان است و در همين فصل نيز موجود خواهد بود.

سپس در ادامه فرمايش خود فرمود: هم اينك به همراه اين شخص به سمت شيروان حركت كنيد و از رودخانه اى كه در مسير راه مى باشد، عبور نمائيد.

و چون از طرف رودخانه گذر كنيد، شخصى را مى بينيد كه مشغول آبيارى و زراعت زمين خود مى باشد، از او محلّ كشت نيشكر؛ و نيز همان گياه را سؤ ال كنيد، او آشناى به گياهان است و شما را به آنچه كه بخواهيد، راهنمائى مى نمايد.

ابوهاشم گويد: پس طبق دستور امامعليه‌السلام به همراه طبيب حركت كردم؛ و طبق راهنمائى حضرت رودخانه اى كه در بين راه بود، از آن عبور كرديم، مرد كشاورزى را ديديم كه مشغول زراعت و آبيارى زمين خود بود.

بنابر فرموده حضرت، موضوع را با وى مطرح نموديم؛ و او ما را به هر دوى آن دو گياه راهنمائى كرد.

پس از يافتن محلّ رويش و كشت آن دو گياه، مقدارى از هر كدام چيديم؛ و سپس آن ها را برداشتيم و به سمت محلّ سكونت امام رضاعليه‌السلام حركت نموديم.

طبيب در بين راه گفت: اين شخص كيست؟

گفتم: او فرزند رسول خداعليه‌السلام مى باشد.

اظهار داشت: آيا آثار نبوّت در او هست؟

در پاسخ گفتم: خير، او جانشين و وصىّ پيغمبر است.

و چون اين خبر به اطّلاع مأمون رسيد، سريعا دستور حركت داد، كه مبادا مردم شيفته حضرت گردند.(٢٢)

هيجده خرما يا مدّت عمر

بسيارى از بزرگان در كتاب هاى مختلف حكايت كرده اند:

شخصى به نام محمّد قرظى گويد:

در سفر حجّ وارد مسجد جُحفه شدم؛ و چون بسيار خسته بودم، خوابيدم، در عالم خواب رسول خداعليه‌السلام را ديدم، پس نزد آن حضرت رفتم.

همين كه نزديك حضرت رسيدم، به من خطاب كرد و فرمود: با كارى كه نسبت به فرزندانم انجام دادى، خوشحال شدم.

در همين اثناء طبق خرمائى كه جلوى حضرت رسولعليه‌السلام بود، مرا جلب توجّه كرد، لذا از آن حضرت تقاضا كردم تا مقدارى از آن ها را به من عنايت نمايد؟

حضرت رسولعليه‌السلام نيز با دست مبارك خويش مقدارى خرما از درون آن طبق، برداشت و به من داد.

چون آن خرماها را شمردم، هيجده عدد بود، با خود گفتم: بيش از هيجده سال از عمر من باقى نمانده است.

از خواب بيدار شدم و پس از گذشت مدّتى از اين جريان، ديدم در محلّى جمعيّت بسيارى در حال رفت و آمد هستند، سؤ ال كردم اينجا چه خبر است؟

گفتند: حضرت علىّ بن موسى الرّضاعليهما‌السلام تشريف فرما شده است و مردم جهت زيارت و ديدار با آن حضرت اجتماع كرده و رفت و آمد مى كنند.

پس جلو رفتم، حضرت را مشاهده كردم كه در همان جايگاه پيغمبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، كه در خواب ديده بودم، نشسته است؛ و نيز جلوى حضرت رضاعليه‌السلام طبقى از همان خرما وجود داشت.

كنار حضرت رفتم و تقاضا كردم تا مقدارى از آن خرماها را به من عطا نمايد؟

و امامعليه‌السلام مقدارى از آن ها را با دست مبارك خود برداشت و به من داد؛ و چون آن ها را شمردم هيجده عدد بود، خواهش كردم كه چند عددى ديگر بر آن ها بيفزايد؟

امامعليه‌السلام در جواب فرمود: چنانچه جدّم، رسول اللّهعليه‌السلام بيش از آن مقدار داده بود، من نيز بر آن مى افزودم.(٢٣)

پسر و پدر يكى هستند

مرحوم شيخ صدوق و برخى ديگر از بزرگان آورده اند:

شخصى به نام ابن ابى سعيد مكارى، روزى از روزها به محضر مبارك امام رضاعليه‌السلام شرفياب شد؛ و عرضه داشت: آيا خداوند، قدر و منزلت تو را بدان جا رسانده كه آنچه را پدرت ادّعا مى كرد تو نيز ادّعا كنى؟!

حضرت فرمود: تو را چه شده است؛ و اين چه برخورد و چه سخنى است؟!

خداوند چراغ عمرت را خاموش كند و فقر و تنگ دستى و پريشانى را به خانه ات داخل گرداند.

آيا ندانسته اى كه خداوند متعال به عُمران، وحى فرستاد كه تو را فرزندى پسر عطا مى نمايم و حضرت مريم را به او داد؛ و به مريم، عيسى سلام اللّه عليهما را عنايت كرد و سپس فرمود: عيسى و مريم در حكم يك تن هستند؟

آن گاه افزود: و من نيز در شاءن و منزلت، همچون پدرم مى باشم؛ و هر دو يكى هستيم.

ابن ابى سعيد گفت: سؤ الى دارم؟

حضرت رضاعليه‌السلام فرمود: اگر چه مى دانم جواب را از من نمى پذيرى و معتقد به امامت من نخواهى شد، ولى آنچه مى خواهى، سؤ ال كن تا حجّت برايت تمام شود؟

گفت: مردى هنگام مرگش وصيّت كرد كه هر كدام از غلامان و كنيزان من قديمى تر از ديگران باشد، او را در راه خدا آزاد كردم، تكليف چيست؟

حضرت فرمود: خداوند متعال در قرآن فرموده است:( حتّى عاد كالعرجون القديم ) (٢٤) هر كدام شش ماه از مدّت مملوكيّت او گذشته باشد قديم و آزاد است.

ابن ابى سعيد مكارى سخنان حضرت را نپذيرفت؛ و از مجلس بيرون رفت؛ و پس از آن به فقر و فاقتى سخت مبتلا شد و طولى نكشيد كه چراغ عمرش نيز خاموش شد.(٢٥)

سازش يا نجات خود و اسلام

همچنين مرحوم شيخ صدوق، طبرسى و ديگر بزرگان آورده اند:

پس از آن كه امام علىّ بن موسى الرّضاعليهما‌السلام وارد شهر خراسان گرديد، تحت مراقبت شَديد و مستقيم مأمون عبّاسى و مأمورانش قرار گرفت و مرتّب شكنجه هاى گوناگون روحى و فكرى بر حضرتش وارد مى گشت.

پس از گذشت چند روزى، مأمون به حضرت رضاعليه‌السلام پيشنهاد داد كه مى خواهم از خلافت و رياست كناره گيرى كنم؛ و آن را تحويل شما دهم.

امامعليه‌السلام پيشنهاد مأمون را نپذيرفت و فرمود: از انجام اين كار، به خداوند متعال پناه مى برم.

مأمون اظهار داشت: حال كه از پذيرفتن خلافت امتناع مى ورزى و قبول نمى كنى، بايد ولايتعهدى مرا قبول نمائى تا پس از من خلافت براى شما باشد.

وليكن امامعليه‌السلام همچنان امتناع مى ورزيد؛ چون به خوبى آگاه بود و مى دانست كه اين يك دسيسه و توطئه اى براى متّهم كردن حضرت و جلب افكار عمومى مى باشد؛ و اين كه مأمون در اين جريان اهداف شومى را دنبال مى كند.

سرانجام، روزى مأمون، فضل بن سهل - كه معروف به ذوالرّياستين بود - و همچنين امام رضاعليه‌السلام را به كاخ خود دعوت كرد و سپس امامعليه‌السلام را مخاطب قرار داد و گفت: من به اين نتيجه رسيده ام كه بايد خلافت و امور مسلمين را به شما واگذار كنم.

حضرت فرمود: به خدا پناه مى برم، من طاقت آن را ندارم.

مأمون گفت: پس به ناچار، بايد ولايتعهدى مرا قبول كنى.

امامعليه‌السلام به مأمون فرمود: از من چشم پوشى نما؛ و مرا از چنين امرى معاف كن.

در اين لحظه، مأمون با حالت غضب و تهديد به حضرت گفت: عمر بن خطّاب، شش نفر را شوراى خلافت قرار داد كه يك نفر از آن ها جدّت، علىّ بن ابى طالب، اميرمؤ منان بود؛ و عُمَر وصيّت كرد و گفت: هركس مخالفت كند، بايد گردنش زده شود.

و تو نيز اينك مجبور هستى و بايد آن را بپذيرى و چاره اى جز پذيرفتن آن ندارى.

و در اين هنگام، حضرت به ناچار اظهار داشت: حال كه چنين است، ولايتعهدى را مى پذيرم، مشروط بر آن كه در هيچ كارى از امر حكومت دخالت ننمايم.

و مأمون نيز آن را پذيرفت.(٢٦)

همچنين آورده اند:

پس از آن كه امام رضاعليه‌السلام وارد شهر خراسان گرديد و بر مأمون عبّاسى وارد شد؛ و به ناچار ولايتعهدى را پذيرفت، مورد اعتراض و انتقاد بعضى افراد قرار گرفت.

لذا حضرت در جواب فرمود: آيا پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم افضل است، يا وصىّ و جانشين او؟

گفته شد: پيامبر خدا، افضل است.

فرمود: آيا مسلمان افضل است، يا مشرك به خداوند متعال؟

گفته شد: مسلمان بر مشرك برترى دارد و افضل مى باشد.

آن گاه، افزود: بنابر اين عزيز و پادشاه مصر مشرك بود و حضرت يوسفعليه‌السلام پيامبر خدا بود؛ وليكن مأمون مسلمان است و من وصىّ و جانشين پيامبر خدا هستم، يوسف از پادشاه مصر تقاضا نمود تا وزير و امانتدار او باشد؛ ولى من در ولايتعهدى مأمون مجبور و ناگزير گشتم.(٢٧)

نماز در اوّل وقت و يك شمش طلا

مرحوم كلينى، راوندى و برخى ديگر از بزرگان به نقل از شخصى به نام ابراهيم فرزند موسى قزّاز - كه امام جماعت يكى از مساجد شهر خراسان (مسجد الرّضاعليه‌السلام ) بود - حكايت نمايند:

روزى به محضر مبارك حضرت علىّ بن موسى الرّضاعليهما‌السلام وارد شدم تا پيرامون درخواستى كه قبلاً از آن حضرت كرده بودم، صحبت نمايم؛ و با كمك ايشان بتوانم مشكلات زندگى خود و خانواده ام را بر طرف سازم.

در همين اثناء، امامعليه‌السلام در حال حركت و خروج از منزل بود و قصد داشت كه جهت استقبال بعضى از شخصيّت ها به بيرون شهر برود.

من نيز همراه حضرت به راه افتادم، در بين راه وقت نماز فرا رسيد، پس امامعليه‌السلام مسير خود را به سمت ساختمانى كه در آن نزديكى بود، تغيير داد.

و سپس در نزديكى آن ساختمان، كنار صخره اى فرود آمديم؛ و حضرت به من فرمود: اى ابراهيم! اذان بگو.

عرضه داشتم: صبر كنيم تا ديگر اصحاب و دوستان، به ما ملحق شوند، بعد از آن نماز را اقامه فرمائيد؟

حضرت فرمود: خداوند تو را مورد مغفرت و رحمت واسعه خويش قرار دهد، مواظب باش كه هيچ گاه نماز را از اوّل وقت آن، تاءخير نيندازى، مگر آن كه ناچار و مجبور شوى؛ و يا آن كه داراى عذرى - موجّه - باشى.

پس طبق فرمان امامعليه‌السلام اذان نماز را گفتم؛ و سپس نماز را به امامت آن حضرت اقامه نموديم.

بعد از آن كه نماز، پايان يافت و سلام نماز را داديم، عرضه داشتم: یا ابن رسول اللّه! قبلاً خواهشى از شما - در رابطه با مشكلات زندگى خود و عائله ام - كرده بودم؛ و شما نيز وعده اى به من دادى، كه مدّت زيادى از آن وعده سپرى شده است؛ و من سخت در فشار زندگى خود و خانواده ام مى باشم.

و با توجّه به مشغله هاى بسيارى كه شما داريد، نمى خواهم هر روز مزاحم اوقات گرانبهاى شما گردم، چنانچه ممكن باشد، عنايتى در حقّ من و خانوده ام بفرمائيد.

هنگامى كه سخن من پايان يافت، امامعليه‌السلام تبسّمى نمود؛ و سپس با عصا و چوب دستى خود، مقدارى از خاك هاى روى زمين را محكم سائيد.

بعد از آن، حضرت دست مبارك خود را دراز نمود و بر روى آن خاكها زد، پس ناگهان متوجّه شدم كه شمش طلائى را برداشت و تحويل من داد؛ و فرمود:

اين را بگير، خداوند متعال در آن، برايت بركت و توسعه عطا گرداند، آن را هزينه زندگى خود و عائله ات قرار بده.

و سپس حضرت افزود: آنچه را كه امروز مشاده كردى مكتوم و از ديگران مخفى بدار.

ابراهيم بن موسى قزّاز در پايان حكايت، اضافه كرد: بعد از آن كه شمش طلا را از امام رضاعليه‌السلام دريافت كردم و به منزل آمدم، آن را فروختم و قيمت آن را كه حدود هفتاد هزار دينار بود، هزينه زندگى خود و خانواده ام قرار دادم.

و خداوند متعال به بركت دعاى آن حضرت، به قدرى بركت و توسعه به من عنايت نمود، كه يكى از ثروتمندان معروف شهر خراسان قرار گرفتم.(٢٨)

عيادت از مريض و بهترين هديه

مرحوم قطب الدّين راوندى در كتاب خود، به نقل از حضرت جوادالا ئمّهعليه‌السلام حكايت كند:

يكى از اصحاب امام رضاعليه‌السلام مريض شده و در بستر بيمارى افتاده بود، روزى حضرت از او عيادت نمود و ضمن ديدار، به او فرمود: در چه حالتى هستى؟

عرض كردم: مرگ را بسيار سخت و دردناك مى بينم.

حضرت رضاعليه‌السلام فرمود: اين ناراحتى كه احساس مى كنى، اندكى از حالات و علائم مرگ مى باشد كه اكنون بر تو عارض شده است، پس اگر تمام حالات و سكرات مرگ بر تو عارض شود، چه خواهى كرد؟!

و بعد از آن، در ادامه فرمايش خود افزود: مردم دو دسته اند: عدّه اى مرگ برايشان وسيله آسايش و استراحت است.

و عدّه اى ديگر آن قدر مرگ برايشان سخت و طاقت فرسا است، كه پس از آن احساس راحتى مى كنند.

حال چنانچه بخواهى كه مرگ برايت نيك و لذّت بخش باشد، ايمان و اعتقادات خود را نسبت به خداوند متعال و رسالت حضرت محمّدعليه‌السلام و نيز ولايت ما اهل بيت عصمت و طهارتعليه‌السلام را تجديد كن و شهادتين را بر زبان و قلب خود جارى گردان.

امام جوادعليه‌السلام فرمود: بعد از آن كه، آن شخص طبق دستور پدرم شهادتين را گفت، اظهار داشت:

يابن رسول اللّه! ملائكه رحمت الهى با تحيّات و هدايا وارد شدند و بر شما سلام مى دهند.

امام رضاعليه‌السلام فرمود: چه خوب شد كه ملائكه رحمت الهى را مشاهده مى كنى، از آن ها سؤ ال كن: براى چه آمده اند؟

مريض گفت: آن ها مى گويند چنانچه همه ملائكه با اذن خداوند سبحان، نزد شما حاضر شوند، بدون اجازه حركتى نمى كنند.

پس از آن، با كمال راحتى و آرامش خاطر. چشم هاى خود را بر هم نهاد و گفت: (السّلام عليك یا ابن رسول اللّه!) پيغمبر اسلام، اميرالمؤ منين و ديگر امامان (سلام اللّه عليهم ) آمدند، و در همين لحظه، جان به جان آفرين تسليم كرد.(٢٩)

شيعه و نشانه هاى او؟!

امام حسن عسكرىعليه‌السلام حكايت نمود:

چون موضوع ولايتعهدى حضرت علىّ بن موسى الرّضاعليهما‌السلام پايان و تثبيت يافت.

روزى دربان امام رضاعليه‌السلام وارد منزل آن حضرت شد و گفت: عدّه اى آمده اند، اجازه ورود مى خواهند و مى گويند: ما از شيعيان علىّعليه‌السلام هستيم.

امام رضاعليه‌السلام اظهار داشت: در حال حاضر فرصت ندارم، به آن ها بگو كه در وقتى ديگر بيايند.

چون آن جماعت رفتند و در فرصتى ديگر آمدند، نيز امامعليه‌السلام اجازه ورود نداد، تا آن كه حدود دو ماه بدين منوال گذشت؛ و آنان توفيق زيارت و ملاقات با مولايشان را نيافتند و نااميد شدند؛ ولى با اين حال براى آخرين مرحله نيز جلوى منزل حضرت آمدند و با حالت خاصّى اظهار داشتند:

ما از شيعيان پدرت، امام علىّ بن ابى طالبعليه‌السلام هستيم و با اين برخورد شما، دشمنان ما را شماتت و سرزنش مى كنند.

و حتّى در بين دوستان، ديگر آبروئى برايمان نمانده است؛ و نيز از رفتن به شهر و ديار خود خجل و شرمنده ايم.

در اين هنگام، امام رضاعليه‌السلام به غلام خود فرمود: اجازه دهيد آن ها وارد شوند.

همين كه آنان وارد مجلس شدند، حضرت به ايشان اجازه نشستن نداد، لذا سرگردان و متحيّر، سرپا ايستادند و گفتند:

يابن رسول اللّه! اين چه ظلم بزرگى است كه بر ما روا داشته اى كه پس از آن همه سرگردانى، نيز اين چنين مورد بى اعتنائى و بى توجّهى قرار گرفته ايم، مگر گناه ما چيست؟

با اين حالت، مرگ براى ما بهتر خواهد بود.

در اين لحظه، امام رضاعليه‌السلام فرمود: آنچه كه بر شما وارد شده و مى شود، همه آن ها نتيجه اعمال و كردار خود شما مى باشد؛ و نسبت به آن بى اهميّت هستيد!

آن جماعت، همگى گفتند: یا ابن رسول اللّه! توضيحى بفرما تا براى ما روشن شود كه خلاف ما چيست؟

و ما چه كرده ايم، و چه گناهى از ما سر زده است؟

حضرت فرمود: چون شما ادّعاى بسيار بزرگى كرديد؛ و اظهار داشتيد كه شيعه حضرت اميرالمؤ منين، امام علىّ بن ابى طالبعليه‌السلام هستيد.

واى بر حال شما، آيا معناى ادّعاى خود را فهميده ايد؟

و سپس افزود: شيعه حضرت علىّعليه‌السلام همانند امام حسن و امام حسينعليهما‌السلام ، سلمان فارسى، ابوذر غفّارى، مقداد، عمّار ياسر و محمّد بن ابى بكر هستند، كه در انجام اوامر و دستورات امام علىّعليه‌السلام از هيچ نوع تلاش و فداكارى دريغ نورزند.

ولى شما بسيارى از اعمال و كردارتان مخالف آن حضرت مى باشد و در انجام بسيارى از واجبات الهى كوتاهى مى كنيد و نسبت به حقوق دوستان خود بى اعتنا و بى توجّه هستيد و در مواردى كه نبايد تقيّه كنيد، انجام مى دهيد.

و با اين عملكرد نيز مدّعى هستيد كه شيعه اميرالمؤ منين، امام علىّعليه‌السلام مى باشيد!!

شما اگر مى گفتيد كه از دوستان و علاقه مندان آن حضرت و از مخالفين دشمنانش هستيم، شما را مى پذيرفتم و اين همه دردسر و مشكلات را متحمّل نمى شديد.

شما منزلت و مرتبه اى بسيار عظيم و شريف را مدّعى شديد، كه چنانچه در گفتار و كردارتان صادق نباشيد، به هلاكت خواهيد افتاد، مگر آن كه مورد عنايت و رحمت پروردگار متعال قرار گيريد و لطف خداوند شامل حالتان بشود.

اظهار داشتند: یا ابن رسول اللّه! ما از آنچه ادّعا كرده و گفته ايم، پوزش مى خواهيم و مغفرت مى طلبيم.

و آنچه را كه شما فرموديد، ما نيز بر آن عقيده هستيم؛ و هم اكنون اعلام مى داريم كه ما از دوستان و علاقه مندان شما اهل بيت عصمت و طهارتعليه‌السلام مى باشيم و مخالف دشمنان شما بوده و خواهيم بود.

در اين هنگام، امام رضاعليه‌السلام فرمود: اكنون خوش آمديد، شما برادران من هستيد.

و سپس آن جماعت را بسيار مورد لطف و عنايت خويش قرار داد و از دربان پرسيد: اين جماعت چند مرتبه آمدند و خواستند كه وارد منزل شوند؛ و مانع ورود ايشان شدى؟

دربان گفت: شصت مرتبه.

امامعليه‌السلام فرمود: بايد جبران گردد، شصت مرتبه بر آن ها وارد مى شوى و سلام مرا به آن ها مى رسانى؛ چون كه توبه آن ها قبول شد و مستحقّ تعظيم و احترام گشتند و اكنون وظيفه ما است كه در رفع مشكلات آن ها و خانوادهايشان همّت گماريم.

و بعد از آن، حضرت دستور فرمود تا مقدار قابل توجّهى مبرّات و خيرات به آن ها كمك شود.(٣٠)