بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان

بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان0%

بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان نویسنده:
گروه: امام مهدی عج الله تعالی فرجه

بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: حاج شيخ على اكبر نهاوندى
گروه: مشاهدات: 21844
دانلود: 2864

توضیحات:

بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 183 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 21844 / دانلود: 2864
اندازه اندازه اندازه
بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان

بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

٩ - تشرف تاجر اصفهانى و طى الارض با جناب هالو

آقاى حاج آقا جمال الدينرحمه‌الله فرمودند: من براى نماز ظهر و عصر به مسجد شيخ لطف اللّه , كه در ميدان شاه اصفهان واقع است , مى آمدم.

روزى نـزديـك مـسجد, جنازه اى را ديدم كه مى برند و چند نفر ازحمالها و كشيكچى ها همراه او هـسـتـنـد.

حاجى تاجرى , از بزرگان تجار هم كه ازآشنايان من است پشت سر آن جنازه بود و به شدت گريه مى كرد و اشك مى ريخت.

من بسيار تعجب كردم چون اگر اين ميت از بستگان بسيار نـزديـك حـاجـى تـاجـر اسـت كه اين طور براى او گريه مى كند, پس چرا به اين شكل مختصر و اهـانـت آمـيـز او راتـشـيـيع مى كنند و اگر با او ارتباطى ندارد, پس چرا اين طور براى او گريه مى كند؟ تا آن كه نزديك من رسيد, پيش آمد و گفت : آقا به تشييع جنازه اولياء حق نمى آييد؟ باشنيدن اين كـلام , از رفتن به مسجد و نماز جماعت منصرف شدم و به همراه آن جنازه تا سر چشمه پاقلعه در اصـفـهـان رفـتم.

(اين محل سابقا غسالخانه مهم شهر بود) وقتى به آن جا رسيديم , از دورى راه و پـيـاده روى خـسـتـه شده بودم.

در آن حال ناراحت بودم كه چه دليلى داشت كه نماز اول وقت و جـمـاعـت را تـرك كـردم و تـحـمـل ايـن خستگى رانمودم آن هم به خاطر حرف حاجى.

با حال افـسـردگـى در ايـن فـكر بودم كه حاجى پيش من آمد و گفت : شما نپرسيديد كه اين جنازه از كيست ؟ گفتم : بگو.

گفت : مى دانيد امسال من به حج مشرف شدم.

در مسافرتم چون نزديك كربلا رسيدم ,آن بسته اى را كـه هـمـه پـول و مـخارج سفر با باقى اثاثيه و لوازم من در آن بود, دزد برد ودر كربلا هم هيچ آشـنـايـى نـداشـتـم كـه از او پـول قرض كنم.

تصور آن كه اين همه دارايى را داشته ام و تا اين جا رسيده ام , ولى از حج محروم شده باشم , بى اندازه مرا غمگين وافسرده كرده بود.

در فـكـر بودم كه چه كنم.

تا آن كه شب را به مسجد كوفه رفتم.

در بين راه كه تنها و از غم و غصه سـرم را پـايـيـن انداخته بودم , ديدم سوارى با كمال هيبت و اوصافى كه در وجودمبارك حضرت صاحب الامرعليه‌السلام توصيف شده , در برابرم پيدا شده و فرمودند: چرااين طور افسرده حالى ؟ عرض كردم : مسافرم و خستگى راه سفر دارم.

فرمودند: اگر علتى غير از اين دارد, بگو؟ با اصرار ايشان شرح حالم را عرض كردم.

در اين حال صدا زدند: هالو.

ديدم ناگهان شخصى به لباس كشيكچى ها و با لباس نمدى پيدا شد.

(در اصفهان دربازار, نزديك حـجـره مـا يك كشيكچى به نام هالو بود) در آن لحظه كه آن شخص حاضر شد, خوب نگاه كردم , ديـدم همان هالوى اصفهان است.

به او فرمودند:اثاثيه اى را كه دزد برده به او برسان و او را به مكه ببر و خود ناپديد شدند.

آن شخص به من گفت : در ساعت معينى از شب و جاى معينى بيا تا اثاثيه ات را به توبرسانم.

وقـتى آن جا حاضر شدم , او هم تشريف آورد و بسته پول و اثاثيه ام را به دستم داد وفرمود: درست نگاه كن و قفل آن را باز كن و ببين تمام است ؟ ديدم چيزى از آنها كم نشده است.

فرمود: برو اثاثيه خود را به كسى بسپار و فلان وقت و فلان جا حاضر باش تا تو را به مكه برسانم.

من سر موعد حاضر شدم.

او هم حاضر شد.

فرمود: پشت سر من بيا.

به همراه او رفتم.

مقدار كمى از مسافت كه طى شد, ديدم در مكه هستم.

فرمود: بعد از اعمال حج در فلان مكان حاضر شو تا تو را برگردانم و به رفقاى خودبگو با شخصى از راه نزديكترى آمده ام , تا متوجه نشوند.

ضمنا آن شخص در مسير رفتن و برگشتن بعضى صحبتها را با من به طور ملايمت مى زدند, ولى هـر وقـت مـى خـواستم بپرسم شما هالوى اصفهان ما نيستيد, هيبت اومانع از پرسيدن اين سؤال مى شد.

بعد از اعمال حج , در مكان معين حاضر شدم و مرا, به همان صورت به كربلابرگرداند.

در آن موقع فرمود: حق محبت من بر گردن تو ثابت شد؟ گفتم : بلى.

فرمود: تقاضايى از تو دارم كه موقعى از تو خواستم انجام بدهى و رفت.

تـا آن كـه بـه اصـفـهان آمدم و براى رفت و آمد مردم نشستم.

روز اول ديدم همان هالووارد شد.

خواستم براى او برخيزم و به خاطر مقامى كه از او ديده ام او را احترام كنم اشاره فرمود كه مطلب را اظهار نكنم , و رفت در قهوه خانه پيش خادمها نشست و درآن جا مانند همان كشيكچى ها قليان كشيد و چاى خورد.

بعد از آن وقتى خواست برود نزد من آمد و آهسته فرمود: آن مطلب كه گفتم ايـن اسـت : در فلان روز دو ساعت به ظهر مانده , من از دنيا مى روم و هشت تومان پول با كفنم در صندوق منزل من هست.

به آن جا بيا و مرا با آنها دفن كن.

در اين جا حاجى تاجر فرمود: آن روزى كه جناب هالو فرموده بود, امروز است كه رفتم و او از دنيا رفته بود و كشيكچى ها جمع شده بودند.

در صندوق او, همان طوركه خودش فرمود, هشت تومان پول با كفن او بود.

آنها را برداشتم و الان براى دفن اوآمده ايم.

بـعد آن حاجى گفت : آقا! با اين اوصاف , آيا چنين كسى از اولياءاللّه نيست و فوت اوگريه و تاسف ندارد(٣).

١٠ - تشرف شيخ انصارى

عالم ربانى آقا ميرزا حسن آشتيانى , كه از جمله شاگردان فاضل شيخ انصارىرحمه‌الله است فرمود: روزى بـا عده اى از طلاب در خدمت شيخ انصارىرحمه‌الله به حرم حضرت اميرالمؤمنينعليه‌السلام مشرف شديم.

بـعـد از دخول به حرم مطهر, شخصى به ما برخورد و بر شيخ انصارى سلام كرد و براى مصافحه و بـوسـيـدن دست ايشان جلو آمد.

بعضى از همراهان براى معرفى آن شخص به شيخ عرض كردند: ايشان نامش فلان و در جفر يا رمل ماهر است و ضمير اشخاص را هم مى گويد.

شـيـخ چـون ايـن مـطلب را شنيد, متبسم شد و براى امتحان , به آن شخص فرمود: من چيزى در ضميرم گذراندم اگر مى توانى بگو چيست ؟ آن شـخص بعد از كمى تامل , عرض كرد: تو در ذهن خود گذرانده اى كه آياحضرت صاحب الامرعليه‌السلام را زيارت كرده اى يا نه ؟ شـيـخ انـصارىرحمه‌الله وقتى اين را شنيد حالت تعجب در ايشان ظاهر گشت , اگر چه صريحا او را تصديق نفرمود.

آن شخص عرض كرد: آيا ضمير شما همين است كه گفتم ؟ شيخ ساكت شد و جوابى نفرمود.

آن شـخص اصرار كرد كه درست گفتم يا نه ؟ شيخ اقرار كرد و فرمود: خوب , بگو ببينم كه ديده ام يا نه ؟ آن شخص عرض كرد: آرى , دو مرتبه به خدمت آن حضرت شرفياب شده اى : يك مرتبه در سرداب مطهر و بار دوم در جاى ديگر.

شـيـخ چـون ايـن سـخـن را از او شـنـيـد, مثل كسى كه نخواهد مطلب بيشتر از اين ظاهرشود, به راه افتاد(٤) .

١١ - تشرف حجة الاسلام آقا نجفى اصفهانى

مرحوم حجة الاسلام , آقا نجفى اصفهانى در كتاب خود مرقوم فرموده است : مـرتـبـه اول كـه بـه محضر مولايم مشرف شدم اين بود كه در كشتى نشسته بودم.

ديدم شخصى آهسته بر روى آب دريا راه مى رود و امواج دريا را همچون زمين هموارمى پيمايد.

در اثناء مشاهده ايـن امـر عـجـيـب , به خاطرم رسيد كه شايد اين بزرگوارحضرت بقية اللّه عجل اللّه تعالى فرجه الشريف باشد.

به مجرد خطور اين مطلب به ذهنم آن بزرگوار ناپديد شد.

مـرتـبـه بـعدى تشرفم اين بود كه شبى بعد از اداء فريضه و نوافل , از مسجد الحرام به سمت منزل مـى رفتم.

در بين راه كه خالى از رفت و آمد بود, بزرگوارى خود را به من نشان دادند و فرمودند: شـيـخ مـحـمـد تـقى انت فقيه اصفهان (تو فقيه و عالم اصفهانى ها هستى ).

از استماع اين سخن روح افـزا جانم تازه و شاديم بى اندازه گشت ,ولى در حيرت ماندم كه در اين شب تار, اين غريب از شهر و ديار را كه مى شناسد وچه كسى نام و حال مرا مى داند.

و متعجب بودم كه ايشان از كجا علم و موقعيت مرامى داند! در دل خيال كردم كه شايد حضرت ولى عصر و ناموس دهر عجل اللّه تعالى فـرجـه الـشـريـف بـوده بـاشـد, چون نظر كردم هيچ كس را نديدم.

پس دانستم كه بيش از اين , قابليت تشرف به خدمت آن سرور را نداشته ام(٥).

_________________________

يار صفحه:

(١) ج ٢, ص ١٠٢, س ١.

(٢) ج ٢, ص ١٠٢, س ٣٠.

(٣) ج ٢, ص ١٠٤, س ٣٧.

(٤) ج ٢, ص ٧٣, س ١١.

(٥) ج ١, ص ١٠٩, س ٧.

١٢ - تشرف علامه حلى در راه كربلا

آقـا سـيـد محمد, صاحب مفاتيح الاصول و مناهل الفقه , از خط علامه حلى , كه درحواشى بعضى كتبش آورده , نقل مى كند: عـلامـه حـلـى در شـبـى از شبهاى جمعه تنها به زيارت قبر مولاى خود ابى عبداللّه الحسينعليه‌السلام مـى رفـت.

ايشان بر حيوانى سوار بود و تازيانه اى براى راندن آن به دست داشت.

اتفاقا در اثناى راه شخصى پياده در لباس اعراب به ايشان برخورد كرد و باايشان همراه شد.

در بين راه شخص عرب مساله اى را مطرح كرد.

علامه حلىرحمه‌الله فهميد كه اين عرب ,مردى است عالم و با اطلاع بلكه كم مانند و بى نظير, لذا بعضى از مشكلات خود را ازايشان سؤال كرد تا ببيند چه جوابى براى آنها دارد با كمال تعجب ديد ايشان حلال مشكلات و معضلات و كليد معماها است.

بـاز مـسـائلى را كه بر خود مشكل ديده بود,سؤال نمود و از شخص عرب جواب گرفت و خلاصه متوجه شد كه اين شخص علامه دهر است , زيرا تا به حال كسى را مثل خود نديده بود ولى خودش هم در آن مسائل متحير بود.

تا آن كه در اثناء سؤالها, مساله اى مطرح شد كه آن شخص در آن مساله به خلاف نظر علامه حلى فتوا داد.

ايشان قبول نكرد و گفت : اين فتوا بر خلاف اصل و قاعده است و دليل و روايتى را كه مستند آن شود, نداريم.

آن جناب فرمود: دليل اين حكم كه من گفتم , حديثى است كه شيخ طوسى در كتاب تهذيب خود نوشته است.

علامه گفت : چنين حديثى در تهذيب نيست و به ياد ندارم كه ديده باشم كه شيخ ‌طوسى يا غير او نقل كرده باشند.

آن مرد فرمود: آن نسخه از كتاب تهذيب را كه تو دارى از ابتدايش فلان مقدار ورق بشمار در فلان صفحه و فلان سطر حديث را پيدا مى كنى.

علامه با خود گفت : شايد اين شخص كه در ركاب من مى آيد, مولاى عزيزم حضرت بقية اللّه روحى فـداه بـاشـد, لـذا بـراى اين كه واقعيت امر برايش معلوم شود در حالى كه تازيانه از دستش افتاد, پرسيد: آيا ملاقات با حضرت صاحب الزمانعليه‌السلام امكان دارد يا نه ؟ آن شـخـص چون اين سؤال را شنيد, خم شد و تازيانه را برداشت و با دست با كفايت خود در دست عـلامـه گـذاشـت و در جواب فرمود: چطور نمى توان ديد و حال آن كه الان دست او در دست تو مى باشد؟ همين كه علامه اين كلام را شنيد, بى اختيار خود را از بالاى حيوانى كه بر آن سوار بودبر پاهاى آن امام مهربان , انداخت تا پاى مباركشان را ببوسد و از كثرت شوق بيهوش شد.

وقتى كه بهوش آمد كسى را نديد و افسرده و ملول گشت.

بعد از آن كه به خانه خودرجوع نمود, كتاب تهذيب خود را ملاحظه كرد و حديث را در همان جايى كه آن بزرگوار فرموده بود, مشاهده كرد در حاشيه كتاب تهذيب خود نوشت : اين حديثى است كه مولاى من صاحب الامرعليه‌السلام مرا به آن خبر دادند و حضرتش به من فرمودند:در فلان ورق و فلان صفحه و فلان سطر مى باشد.

آقـا سـيـد محمد, صاحب مفاتيح الاصول فرمود: من همان كتاب را ديدم و در حاشيه آن كتاب به خط علامه , مضمون اين جريان را مشاهده كردم(١) .

١٣ - تشرف علامه حلى و كتاب عالم سنى

شهيد ثالث , قاضى نوراللّه شوشترىرحمه‌الله , مى فرمايد: بين اهل ايمان معروف است كه يكى از علماى اهل سنت , كه در بعضى از فنون علمى ,استاد علامه حـلـىرحمه‌الله اسـت كتابى در رد مذهب شيعه اماميه نوشت و در مجالس ومحافل آن را براى مردم مـى خـوانـد و آنـان را گمراه مى نمود, و از ترس آن كه مبادا كسى از علماى شيعه كتاب او را رد نمايد, آن را به كسى نمى داد كه نسخه اى بردارد.

عـلامه حلى هميشه به دنبال راهى بود كه كتاب را به دست آورد و رد كند.

ناگزير رابطه استاد و شاگردى را وسيله قرار داد و از عالم سنى درخواست نمود كه كتاب را به اوامانت دهد.

آن شخص چون نمى خواست كه دست رد به سينه علامه حلى بزند, گفت : سوگند يادكرده ام كه اين كتاب را بيشتر از يك شب پيش كسى نگذارم.

مرحوم علامه همان مدت را نيز غنيمت شمرد.

كتاب را از او گرفت و به خانه برد كه در آن شب تا جـايى كه مى تواند از آن نسخه بردارد.

وقتى به نوشتن مشغول شد و شب به نيمه آن رسيد, خواب بر ايشان غلبه نمود.

همان لحظه حضرت صاحب الامر روحى وارواح العالمين لتراب مقدمه الفداء حاضر شدند و به او فرمودند: كتاب را به من واگذار و توبخواب.

عـلامـه حلى خوابيد.

وقتى از خواب بيدار شد, نسخه كتاب از كرامت و لطف حضرت صاحب الامرعليه‌السلام تمام شده بود.

الـبته اين قضيه را به صورتهاى ديگرى هم بيان كرده اند, از جمله در كتاب قصص العلماء اين طور آمده است كه : عـلامـه حـلـىرحمه‌الله كتاب را توسط يكى از شاگردان خود كه نزد آن عالم مخالف درس مى خواند براى يك شب به عنوان عاريه به دست آورد و مشغول نسخه بردارى از آن شد.

همين كه نصف شب گذشت , علامه بى اختيار به خواب رفت و قلم از دستش افتاد.

وقتى صبح شد و وضع را چنين ديد اندوهناك گرديد, ولى وقتى كتاب راملاحظه كرد, ديد تمامش نوشته و نسخه بردارى شده است و در آخـر آن نـسخه اين جمله نوشته شده : كتبه م ح م د بن الحسن العسكرى صاحب الزمان (اين نسخه راحجة بن الحسن العسكرى صاحب الزمانعليه‌السلام نوشته است ).

علامه فهميد كه آن حضرت تشريف آورده و نسخه را به خط مبارك خود تمام نموده اند(٢).

١٤ - تشرف شهيد ثانى

مرحوم شهيد ثانى مى فرمايند: در مـنـزل رمـلـه (نـام محلى است ) به مسجد آن جا, كه معروف به جامع ابيض است براى زيارت پيامبرانى كه در غار آن جا مدفونند, رفتم.

وقتى رسيدم , ديدم در مسجد قفل است و احدى در آن جا نيست.

دست خود را بر قفل گذاشته و كشيدم.

در باز شد و من وارد غار شدم.

در آن جا مشغول نـمـاز و دعـا گرديدم و به حدى توجه قلبى به خداى تعالى برايم پيدا شد كه از حركت قافله اى كه همراهش بودم , فراموش كردم.

مـدتـى در آن جـا نشستم.

پس از آن داخل شهر شدم و بعد هم به سوى مكان قافله رفتم ,اما ديدم آنها رفته اند و هيچ كدام از ايشان نمانده است.

در كار خويش متحير ماندم وبه فكر فرو رفتم , چون بـا پـاى پـيـاده كـه نمى توانستم به قافله ملحق شوم.

از طرفى اثاثيه و حيوان مرا همراه خود برده بـودنـد.

بناچار تنها و پياده به دنبال آنها به راه افتادم تا آن كه از پياده روى خسته شدم و به قافله هم نـرسـيـدم.

حـتى از دور هم كاروان را نمى ديدم.

در اين احوال كه در تنگى و مشقت افتاده بودم , مردى را ديدم كه رو به طرف من آمد,او بر استرى سوار بود و وقتى به من رسيد, فرمود: پشت سر من بر استر سوار شو.

سـوار شـدم.

مـانند برق راه را طى كرد و طولى نكشيد كه به قافله ملحق شديم.

آن شخص مرا از استر پياده كرد و فرمود: به نزد رفقاى خود برو.

من هم داخل قافله شدم.

شهيد ثانى مى فرمايد: بين راه در جستجويش بودم كه او را ببينم , اما اصلا ايشان رانديدم و قبل از آن نيز نديده بودم(٣).

١٥ - تشرف سيد بحرالعلوم و ارزش گريه بر امام حسينعليه‌السلام

سيد بحرالعلومرحمه‌الله به قصد تشرف به سامرا تنها به راه افتاد.

در بين راه راجع به اين مساله , كه گريه بـر امـام حسينعليه‌السلام گناهان را مى آمرزد, فكر مى كرد.

همان وقت متوجه شد كه شخص عربى كه سـوار بـر اسـب اسـت بـه او رسـيد و سلام كرد.

بعدپرسيد: جناب سيد درباره چه چيز به فكر فرو رفته اى ؟ و در چه انديشه اى ؟ اگر مساله علمى است بفرماييد شايد من هم اهل باشم ؟ سـيـد بـحرالعلوم فرمود: در اين باره فكر مى كنم كه چطور مى شود خداى تعالى اين همه ثواب به زائريـن و گريه كنندگان بر حضرت سيدالشهداءعليه‌السلام مى دهد, مثلا در هر قدمى كه در راه زيارت بـرمـى دارد, ثواب يك حج و يك عمره در نامه عملش نوشته مى شود و براى يك قطره اشك تمام گناهان صغيره و كبيره اش آمرزيده مى شود؟ آن سوار عرب فرمود: تعجب نكن ! من براى شما مثالى مى آورم تا مشكل حل شود.

سـلـطـانـى بـه همراه درباريان خود به شكار مى رفت.

در شكارگاه از همراهيانش دور افتاد و به سـخـتى فوق العاده اى افتاد و بسيار گرسنه شد.

خيمه اى را ديد و وارد آن خيمه شد.

در آن سياه چـادر, پيرزنى را با پسرش ديد.

آنان در گوشه خيمه عنيزه اى داشتند (بز شيرده ) و از راه مصرف شير اين بز, زندگى خود را مى گرداندند.

وقـتى سلطان وارد شد, او را نشناختند, ولى به خاطر پذيرايى از مهمان , آن بز را سربريده و كباب كردند, زيرا چيز ديگرى براى پذيرايى نداشتند.

سلطان شب را همان جا خوابيد و روز بعد, از ايشان جدا شد و به هر طورى كه بود خود را به درباريان رسانيد و جريان را براى اطرافيان نقل كرد.

در نـهـايت از ايشان سؤال كرد: اگر بخواهم پاداش ميهمان نوازى پيرزن و فرزندش راداده باشم , چه عملى بايد انجام بدهم ؟ يكى از حضار گفت : به او صد گوسفند بدهيد.

ديگرى كه از وزراء بود, گفت : صد گوسفند و صد اشرفى بدهيد.

يكى ديگر گفت : فلان مزرعه را به ايشان بدهيد.

سـلطان گفت : هر چه بدهم كم است , زيرا اگر سلطنت و تاج و تختم را هم بدهم آن وقت مقابله به مثل كرده ام.

چون آنها هر چه را كه داشتند به من دادند.

من هم بايد هرچه را كه دارم به ايشان بدهم تا سر به سر شود.

بعد سوار عرب به سيد فرمود: حالا جناب بحرالعلوم , حضرت سيدالشهداءعليه‌السلام هرچه از مال و منال و اهـل و عـيـال و پـسر و برادر و دختر و خواهر و سر و پيكر داشت همه را در راه خدا داد پس اگر خـداونـد بـه زائرين و گريه كنندگان آن همه اجر و ثواب بدهد, نبايد تعجب نمود, چون خدا كه خـدائيش را نمى تواند به سيدالشهداءعليه‌السلام بدهد, پس هر كارى كه مى تواند, انجام مى دهد, يعنى با صـرف نظر از مقامات عالى خودش , به زوار و گريه كنندگان آن حضرت , درجاتى عنايت مى كند.

در عين حال اينها را جزاى كامل براى فداكارى آن حضرت نمى داند.

چون شخص عرب اين مطالب را فرمود, از نظر سيد بحرالعلوم غايب شد(٤).

١٦ - تشرف آخوند ملا محمود عراقى

عالم معاصر, آخوند ملا محمود عراقىرحمه‌الله , فرمود: مـن در اوايـل جـوانـى , در بروجرد در مدرسه شاهزاده , مشغول تحصيل علم بودم.

هواى آن شهر مـعتدل است و در ايام نوروز باغات و اراضى آن سبز و خرم مى شود وآثار زمستان و برف و سرماى هـوا از بـين مى رود ولى دو فرسخ از شهر كه به سمت اراك برويم بلكه كمتر از دو فرسخ , زمستان غالبا تا اول خرداد ثابت و برقراراست.

اوايـل فـروردين چون هوا را معتدل ديدم و درسها هم به خاطر رسومات نوروزتعطيل بود, با خود گـفـتـم قـبـر امـامزاده سهل بن علىعليه‌السلام را كه در روستاى آستانه است , زيارت كنم.

(آستانه از روسـتـاهـاى كزاز است و كزاز از بخشهاى اراك مى باشدو اين امامزاده در هشت فرسخى بروجرد واقع شده است.

) جمعى از طلاب هم بعد از اطلاع از قصد من , همراه من شدند و با لباس و كفشى كه مناسب هواى بـروجـرد بـود پـيـاده بـيرون آمديم و تا پايه گردنه , كه تقريبا در يك فرسخى شهر واقع است راه پيموديم.

در مـيـان گـردنـه بـرف ديـده مى شد, ولى به خاطر آن كه در كوهستان تا ايام تابستان هم برف مى ماند, اعتنايى نكرديم.

وقتى از گردنه بالا رفتيم , صحرا را هم پر از برف ديديم , ولى چون جاده كـوبـيده بود و آفتاب مى تابيد و تا رسيدن به مقصد بيش از شش فرسخ باقى نمانده بود, به راه خود ادامـه داديـم.

بـا خـود حـسـاب كرديم كه دو فرسخ ديگررا در آن روز مى رويم و شب را كه شب چـهـارشـنـبـه بود, در يكى از روستاهاى بين راه مى خوابيم.

فقط يك نفر از همراهان از همان جا بـرگـشـت.

عصر به روستايى رسيديم و در آن جا توقف كرديم و شب را همان جا خوابيديم.

صبح وقـتـى بـرخـاستيم , ديديم برف باريده و راه را بسته و مخفى نموده است.

با وجود اين وقتى نماز خوانديم وآفتاب طلوع كرد, آماده رفتن شديم.

صـاحـب مـنزل مطلع شد و ممانعت نمود و گفت : جاده اى نيست كه از آن برويد و اين برف تازه , همه راهها را بسته است.

گفتيم : باكى نيست , زيرا هوا خوب است و روستاها به يكديگر متصل هستند ومى توانيم راه را پيدا كنيم , لذا اعتنايى نكرده و به راه افتاديم.

آن روز را هم با سختى تمام رفتيم.

عـصـر وارد روسـتـايى شديم كه از آن جا تا مقصد, تقريبا كمتر از دو فرسخ مسافت بود.

شب را در خانه شخصى از خوبان , به نام حاجى مراد خوابيديم.

صبح وقتى برخاستيم هوا به شدت سرد شده و برف هم بيشتر از شب گذشته باريده بود, اما ابرى ديده نمى شد.

نـمـاز صبح را خوانديم و چون مقصد نزديك و شب آينده , شب جمعه و مناسب بازيارت و عبادت بود و در وقت خروج , هدف ما درك زيارت اين شب بود, بازبه راه افتاديم , به اين حساب كه بين ما و مـقـصد روستايى است كه متعلق به بعضى ازبستگان من مى باشد, اگر هم نتوانستيم به امامزاده بـرسـيـم , مـى توانيم در آن روستاتوقف كنيم و من صله رحم كنم.

وقتى صاحب منزل قصد ما را فـهـمـيـد, مـا را از حركت باز داشت و گفت : احتمال از بين رفتن شما وجود دارد, بنابراين جايز نيست برويد.

گـفـتـيـم : از ايـن جا تا روستاى بستگان ما مسافت چندانى نيست و بيشتر از يك گردنه فاصله نـداريم و هواى آن طرف هم كه مثل اين طرف نيست , بنابراين فقط يك فرسخ ‌از راه برفى است و در يك فرسخ راه هم ترس از بين رفتن نمى باشد.

بـه هـر حال از او اصرار و از ما انكار و بالاخره وقتى اصرار كردن را بى فايده ديد, گفت :پس كمى صبر كنيد تا برگردم.

اين را گفت و رفت و در اتاق را بست.

وقـتى رفت , به يكديگر گفتيم مصلحت در اين است كه تا نيامده برخيزيم و برويم ,زيرا اگر بيايد باز هم ممانعت مى كند, لذا برخاستيم تا خارج شويم , اما ديديم در بسته است.

فهميديم كه آن مرد مـؤمـن بـراى آن كـه از رفتن ما جلوگيرى كند, حيله اى بكاربرده و در را بسته است , لذا مجبور شديم همان جا بنشينيم.

در همين لحظات طفلى راميان ايوان ديديم كه كاسه اى در دست دارد و مى خواهد از كوزه اى كه آن جا بود, آب ببرد به او گفتيم: در را باز كن.

او هـم بـى خبر از موضوع در را باز كرد.

به سرعت بيرون آمديم و به راه افتاديم.

بعد ازآن كه از اتاق و حياط, كه بالاى تلى قرار داشت , خارج شديم , صاحب منزل , كه براى انداختن برف بالاى بام رفته بود, ما را ديد و صدا زد: آقايان عزيز, نرويد كه تلف مى شويد.

بيچاره هر قدر اصرار كرد كه حالا كجا مى رويد؟ فايده اى نداشت و ما اعتنانمى كرديم.

وقـتـى اصـرار را بـى فايده ديد, دويد و صدا زد راه بسته و ناپيدا است و شروع به نشان دادن مسير نـمـود كه از فلان مكان و فلان طرف برويد و تا جايى كه صدايش مى رسيد,راهنمايى مى كرد و ما راه مى رفتيم.

مـسـافتى كه از آن روستا دور شديم , راه را كه كاملا بسته بود, نيافتيم و بيخود مى رفتيم.

گاه تا كـمر يا سينه به گودالهايى كه برف آنها را هموار كرده بود فرو مى رفتيم و گاه مى افتاديم و بدتر از هـمـه آن كـه , رشته قنات آبى در آن جا بود كه برف و بوران اثرچاههاى آن را بسته بود و ترس افـتـادن در آن چـاهـهـا را هـم داشـتـيـم.

بـعلاوه آن كه , راه نامشخص و برف هم غالبا از زانوها مى گذشت كفش و لباس هم مناسب با هواى تابستان بود.

گاهى بعضى از رفقا چنان در برف فرو مـى رفـتـند كه نمى توانستند خارج بشوند, مگر اين كه بقيه او را بيرون بكشند.

با وجود اين حالت چون هوا آفتابى وروشن بود, مى رفتيم.

در بين راه , ناگاه ابرها به يكديگر پيوسته و هوا تاريك شد, بـرف و بـوران هم شروع شد و سر تا پاى ما را خيس نمود, اعضاى بدنمان , از وزيدن بادهاى سرد و وجـود بـرف و بـوران از كار افتاد, به همين جهت همگى از زندگى خودنااميد شديم و به هلاكت خـود يـقـين پيدا كرديم.

با پيش آمدن اين حالت انابه و استغفاركرده و شروع به وصيت كردن به همديگر نموديم.

بعد از وصيتها و آمادگى براى مردن , من گفتم : نبايد از فضل و كرم خداوند مايوس شدما بزرگ و ملجا و پناهى داريم كه در هر حال و زمانى قدرت يارى و كمك ما را دارد,بهتر آن است كه به او استغاثه كنيم.

دوستان گفتند: اين شخصى كه مى گويى , كيست ؟ گـفـتـم : امـام عـصـر و صـاحـب امر, حضرت قائم عجل اللّه تعالى فرجه الشريف را مى گويم.

تا ايـن سـخن را از من شنيدند, همگى به گريه افتادند و ضجه زدند و صداها را به واغوثاه وادركنا يا صاحب الزمان , بلند نمودند.

ناگاه باد, آرام و ابرها پراكنده و آفتاب ظاهر شد.

وقتى اين وضع را ديديم بسيارخوشحال و مسرور شـديـم , اما همين كه اطراف را نگاه كرديم , ديديم در چهار طرف غير از كوه و تپه چيزى مشاهده نـمى شود و آن راهى كه بايد مى رفتيم , مشخص نبود.

از ترس آن كه اگر برويم شايد راه را اشتباه كنيم و طعمه درندگان شويم , متحيرمانديم.

در هـمـيـن حـال ناگهان ديديم كه از طرف مقابل بر بالاى بلندى , شخصى پياده ظاهر شدو به طرف ما آمد.

همه خوشحال شده و به يكديگر گفتيم : اين همان گردنه اى است كه بين ما و منزل باقى مانده است و اين شخص هم از آن جا مى آيد.

او بـه طرف ما و ما به سمت او روانه شديم تا آن كه به يكديگر رسيديم.

شخصى بود به لباس مردم آن نواحى كه ما تصور كرديم از اهالى آن جا است و از او راه راپرسيديم.

گـفـت : راه همين است كه من آمدم و با دست اشاره به آن جايى كه اول ديده شد, نمود وگفت : آن هم اول گردنه است.

بعد از اين صحبتها از ما گذشت و رفت.

ما هم از محل عبور و جاى پاى او رفتيم تا به اول گردنه رسيديم و نفس راحتى كشيديم , اما اثر قدم او را از آن مكان به بعد نديديم , با آن كه از زمان ديدن او و رسيدن ما به آن جا, هواكاملا صاف و آفتاب نمايان و برف تازه اى غير از بـرف قـبـلى نباريده بود و عبور از ميان گردنه هم بدون آن كه قدم در برف اثر كند, ممكن نبود.

ضمن اينكه از بلندى , تمام آن صحرا نمايان بود, و ما هر چه نگاه كرديم آن شخص را در آن بيابان هموار نديديم.

تمام همراهان از اين موضوع تعجب كردند! هر قدر در اطراف نظر انداختيم كه شايدجاى پايى پيدا كـنـيم , ديده نشد.

حتى از بالاى گردنه تا ورود به روستاى خودمان كه نزديك به نيم فرسخ بود, همت را بر آن گماشتيم كه اثر پايى پيدا كنيم , ولى با كمال تعجب پيدا نكرديم و نديديم.

پس از ورود به آن روستا پرسيديم : امروز اين جا و اين طرف گردنه , برف تازه باريده ؟ گـفـتند: نه , بلكه از اول روز تا به حال هوا همين طور صاف و آفتاب نمايان بوده است ,جز آن كه شب گذشته برف كمى باريد.

از ديـدن ايـن امـور غـيـر طبيعى و آن اجابت و دستگيرى بعد از استغاثه ما, براى من وبلكه همه هـمراهان هيچ شكى در اين كه آن شخص , آقا و مولا حضرت ولى عصرارواحنافداه , يا آن كه مامور خاصى از آن درگاه بوده است , نماند(٥).

_________________________________

يار صفحه:

(١) ج ٢, ص ٦١, س ٢٨.

(٢) ج ٢, ص ٩٨, س ٤١.

(٣) ج ٢, ص ٨٨, س ٢.

(٤) ج ١, ص ١١٩, س ١١.

(٥) ج , ص ١١٠, س ٣.