بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان

بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان0%

بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان نویسنده:
گروه: امام مهدی عج الله تعالی فرجه

بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: حاج شيخ على اكبر نهاوندى
گروه: مشاهدات: 21812
دانلود: 2864

توضیحات:

بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 183 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 21812 / دانلود: 2864
اندازه اندازه اندازه
بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان

بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

١٧ - تشرف شيخ حسين آل رحيمرحمه‌الله

شيخ باقر كاظمىرحمه‌الله فرمود: در نجف شخصى به نام شيخ حسين آل رحيم زندگى مى كرد كه مردى پاك طينت و ازمقدسين و مـشـغـول بـه تـحـصـيل علم بود.

ايشان به مرض سل مبتلا شد, به طورى كه باسرفه كردن از سـيـنـه اش اخلاط و خون خارج مى شد.

با همه اين احوال در نهايت فقرو پريشانى بود و قوت روز خـود را هـم نـداشت.

غالب اوقات نزد اعراب باديه نشين درحوالى نجف اشرف مى رفت تا مقدارى قوت , هر چند كه جو باشد بدست آورد.

باوجود اين دو مشكل , دلش به زنى از اهل نجف تمايل پيدا كـرد, امـا هـر دفـعـه كه او راخواستگارى مى كرد, نزديكان زن به خاطر فقرش جواب مثبت به او نمى دادند وهمين خود علت ديگرى بود كه در هم و غم شديدى قرار بگيرد.

مـدتـى گـذشـت و چـون مـرض و فقر و نااميدى از آن زن , كار را بر او مشكل كرده بود,تصميم گـرفـت عـمـلـى را كـه در بين اهل نجف معروف است انجام دهد, يعنى چهل شب چهارشنبه به مسجد كوفه برود و متوسل به حضرت بقية اللّه ارواحنافداه بشود, تا به مقصدبرسد.

شـيخ حسين مى گويد: من چهل شب چهارشنبه بر اين عمل مواظبت كردم.

شب چهارشنبه آخر شد.

آن شب , تاريك و از شبهاى زمستان بود.

باد تندى مى وزيد وباران اندكى هم مى باريد.

من در دكه مسجد كه نزديك در است نشسته بودم , چون نمى شد داخل مسجد شوم , به خاطر خونى كه از سـيـنه ام مى آمد و چيزى هم نداشتم كه اخلاط سينه را جمع كنم و انداختن آن هم كه در مسجد جـايـز نـبود.

از طرفى چيزى نداشتم كه سرما را از من دفع كند, لذا دلم تنگ و غم و اندوهم زياد گشت و دنياپيش چشمم تاريك شد.

فـكـر مى كردم شبها تمام شد و امشب , شب آخر است , نه كسى را ديدم و نه چيزى برايم ظاهر شد.

ايـن هـمـه رنـج و مـشقت ديدم بار زحمت و ترس بر دوش كشيدم تابتوانم چهل شب از نجف به مسجد كوفه بيايم با همه اين زحمات , جز ياس ونااميدى نتيجه اى نگرفتم.

در ايـن كار خود تفكر مى كردم در حالى كه در مسجد احدى نبود.

آتشى براى درست كردن قهوه روشـن كـرده بـودم و چون به خوردن آن عادت داشتم , مقدار كمى با خودم از نجف آورده بودم , نـاگاه شخصى از سمت در اول مسجد متوجه من شد.

از دور كه او را ديدم , ناراحت شدم و با خود گـفـتم : اين شخص , عربى از اهالى اطراف مسجداست و نزد من مى آيد تا قهوه بخورد.

اگر آمد, بى قهوه مى مانم و در اين شب تاريك هم و غمم زياد خواهد شد.

در ايـن فـكـر بـودم كـه بـه مـن رسيد و سلام كرد.

نام مرا برد و مقابلم نشست.

از اين كه اسم مرا مـى دانـسـت تـعـجب كردم ! گمان كردم او از آنهايى است كه اطراف نجف هستند ومن گاهى ميهمانشان مى شوم.

از او سؤال كردم از كدام طايفه عرب هستى ؟ گفت : از بعضى از آنهايم.

اسم هر كدام از طوايف عرب را كه در اطراف نجف هستند بردم , گفت : نه از آنهانيستم.

در اين جا نـاراحـت شـدم و از روى تـمـسخر گفتم : آرى , تو از طرى طره اى ؟(اين لفظ يك كلمه بى معنى است ) از سـخـن مـن تـبـسـم كرد و گفت : من از هر كجا باشم , براى تو چه اهميتى خواهدداشت ؟ بعد فرمود: چه چيزى باعث شده كه به اين جا آمده اى ؟ گفتم : سؤال كردن از اين مسائل هم به تو سودى نمى رساند.

گفت : چه ضررى دارد كه مرا خبر دهى ؟ از حـسـن اخـلاق و شـيرينى سخن او متعجب شدم و قلبم به او مايل شد و طورى شد كه هر قدر صحبت مى كرد, محبتم به او زيادتر مى شد, لذا يك سبيل (يكى از دخانيات)ساخته و به او دادم.

گفت : خودت بكش من نمى كشم.

برايش يك فنجان قهوه ريختم و به او دادم.

گرفت و كمى از آن خورد و بعد فنجان رابه من داد و گفت : تو آن را بخور.

فنجان را گرفتم و آن را خوردم و متوجه نشدم كه تمام آن را نخورده است.

خلاصه طورى بود كه لحظه به لحظه محبتم به او زيادترمى شد.

بـه او گفتم : اى برادر امشب خداوند تو را براى من فرستاده كه مونس من باشى.

آياحاضرى با هم كنار حضرت مسلمعليه‌السلام برويم و آن جا بنشينيم ؟ گفت : حاضرم.

حال جريان خودت را نقل كن.

گـفتم : اى برادر, واقع مطلب را براى تو نقل مى كنم.

از روزى كه خود را شناخته ام شديدا فقير و مـحـتـاجم و با اين حال چند سال است كه از سينه ام خون مى آيد وعلاجش را نمى دانم.

از طرفى عيال هم ندارم و دلم به زنى از اهل محله خودمان درنجف اشرف مايل شده است , ولى چون دستم از مـال و ثـروت خـالـى اسـت گـرفتنش برايم ميسر نمى شود.

اين آخوندها مرا تحريص كردند و گفتند: براى حوائج خودمتوجه حضرت صاحب الزمانعليه‌السلام بشو و چهل شب چهارشنبه در مسجد كـوفـه بيتوته كن , زيرا آن جناب را خواهى ديد و حاجتت را عنايت خواهد كرد و اين آخرين شب از شـبـهـاى چـهارشنبه است و با وجود اين كه اين همه زحمت كشيدم اصلا چيزى نديدم.

اين است علت آمدنم به اين جا و حوائج من هم همينها است.

در اين جا در حالى كه غافل بودم , فرمود: سينه ات كه عافيت يافت , اما آن زن , پس به همين زودى او را خواهى گرفت , و اما فقرت , تا زمان مردن به حال خود باقى است.

در عـين حال من متوجه اين بيان و تفصيلات نشدم و به او گفتم : به طرف مزار جناب مسلمعليه‌السلام نرويم ؟ گفت : برخيز.

بـرخـاسـتم و ايشان جلوى من براه افتاد.

وقتى وارد مسجد شديم , گفت : آيا دو ركعت نماز تحيت مسجد را نخوانيم ؟ گفتم : چرا.

او نـزديـك شـاخـص (سنگى كه ميان مسجد است ) و من پشت سرش با فاصله اى ايستادم.

تكبيرة الاحـرام را گـفـتـم و مـشغول خواندن فاتحه شدم.

ناگاه قرائت فاتحه اورا شنيدم به طورى كه هـرگـز از احـدى چـنين قرائتى را نشنيده بودم.

از حسن قرائتش باخود گفتم : شايد او حضرت صـاحـب الزمانعليه‌السلام باشد و كلماتى شنيدم كه به اين مطلب گواهى مى داد.

تا اين خيال در ذهنم افـتـاد بـه سـوى او نظرى انداختم , اما در حالى كه آن جناب مشغول نماز بود, ديدم نور عظيمى حضرتش را احاطه نمود, به طورى كه مانع شد كه من شخص شريفش را تشخيص دهم.

همه اينها وقتى بود كه من مشغول نماز بودم و قرائت حضرت را مى شنيدم و بدنم مى لرزيد, اما از بـيم ايشان نتوانستم نماز را قطع كنم , ولى به هر صورتى كه بود نماز راتمام كردم.

نور حضرت از زمين به طرف بالا مى رفت.

مشغول گريه و زارى و عذرخواهى از سوء ادبى كه در مسجد با ايشان داشتم , شدم وعرض كردم : آقاى من , وعده شما راست است.

مرا وعده داديد كه با هم به قبرمسلمعليه‌السلام برويم.

اين جا ديدم كه نور متوجه سمت قبر مسلمعليه‌السلام شد.

من هم به دنبالش براه افتادم تا آن كه وارد حرم حضرت مسلمعليه‌السلام گـرديـد و تـوقف كرد وپيوسته به همين حالت بود و من مشغول گريه و ندبه بودم تا آن كه فجر طالع شد و آن نور عروج كرد.

صـبح , متوجه كلام آن حضرت شدم كه فرمودند: اما سينه ات كه شفا يافت , و ديدم سينه ام سالم و ابدا سرفه نمى كنم.

يك هفته هم طول نكشيد كه اسباب ازدواج با آن دختر من حيث لا احتسب (از جـايـى كه گمان نداشتم ) فراهم شد و فقر هم به حال خود باقى است , همان طورى كه آن جناب فرمودند.

والحمدللّه(١).

١٨ - تشرف صاحب كتاب الزام الناصب در راه نجف

آقاى شيخ على يزدى حائرى فرموده اند: در سال معروف به غريقيه كه نزديك به پانصد نفر از زوار اميرالمؤمنينعليه‌السلام در مسيركربلا به نجف بـراى درك زيـارت روز مـبـعث , در شط كوفه غرق شدند, من هم با عيال و اثاثيه زيادى به همراه عـموى خود به نام حاج عبدالحسين , از كربلاى معلى خارج شديم و تا نزديك سدى , كه به دستور مرحوم حاج عبدالحسين شيخ العراقين بنا شده بود, رفتيم.

نـاگـاه هـوا دگرگون شد و بادهاى سخت وزيدن گرفت گرد و خاكى ايجاد شد ابرهاى قطعه قـطعه در هوا نمايان و همديگر را گرفته و متراكم شدند.

رفته رفته نم نم باران ,باريدن گرفت تا آن كـه بـاران شـديد شد و به تگرگ مبدل گرديد.

هر دانه تگرگى كه ازآسمان مى آمد به اندازه نارنج كوچك و يا گردوى بزرگى بود.

وضـعـيـت مـا وخـيـم و دنيا بر ما تنگ شد و بلا نازل گرديد.

يقين كرديم كه هلاك خواهيم شد.

بسيارى از چهارپايان از آن تگرگ دستخوش هلاكت گرديدند و مردم همه مضطرب شدند.

بعضى از آن تگرگها كه بر سر افراد مى خورد, آنها را به هلاكت مى رساند.

بعضى از مردم هم منتظر بودند كـه تـا چـه وقـت تگرگ به سرشان اصابت كند.

عده اى هم مثل ديوانگان از اين طرف به آن طرف مى دويدند به اميد آن كه از اين مهلكه جان سالم بدر برند.

سـرما بحدى شديد شد كه دست و پاى همگى مثل چوب خشك گرديد و چهارپايان از حركت باز ماندند.

به عمويم گفتم : كارى كن كه به مركز سليمانيه برسيم.

به جايى كه قايقها توقف مى كنند برو و صاحبان آنها را خبر كن , شايد بيايند و ما را حمل كنند و ازهلاكت رها شويم.

عـمويم - حاج عبدالحسين - به هر كيفيتى بود خود را به سليمانيه رسانيد, اما درآن جا نه قايق و نه قايق رانى ديده بود.

همان جا نااميد ماند و حتى قادر بر مراجعت نبود كه خود را به ما برساند و از كيفيت ماجرا خبر دهد.

بـه هـر حـال بالهاى مرگ بالاى سر ما پهن شده و چنگال خود را به ما نشان مى داد.

دراين اثناء به حضرت ولى عصر ارواحنافداه متوسل شدم ناگاه ديدم قايقى در آب و نزديك ما ظاهر شد سيدى ميان آن بود به گمانم رسيد كه از اهالى كربلا باشد.

ايشان با صداى بلند و به فارسى صدا زد: اين حاج شيخ خودمان است.

بعد هم با ما تعارف نمود ودستور فرمود كه من و عيالات وارد قايق شويم.

دسـتور آن سيد جليل را اطاعت نموده و هر طور بود خود را با اثاثيه و عيال و اطفال به او رساندم.

ايـشان هم حركت كردند تا اين كه ما را به سليمانيه رسانيدند و گذشت بر زوار آنچه كه گذشت , يـعنى حدود پانصد نفر از آنها به سبب آن تگرگها از دار دنيارفتند.

من هم متوجه توسل و استغاثه خـود نـشـدم مـگـر بـعد از مدت مديدى كه از اين قضيه گذشته بود و دانستم كه آن سيد همان بزرگوار ارواح العالمين له الفداء است(٢).

١٩ - تشرف سيدى از علماى زاهد نجف اشرف

عالم زاهد, آقا سيد محمد خلخالى فرمودند: سيدى جليل , كه صاحب ورع و تقوى و از پيرمردهاى نجف اشرف بود, با من رفاقتى داشت.

ايشان مـنزوى بود و زياد با ديگران مخلوط نمى شد.

شبى او را به منزل خوددعوت كردم تا با هم مانوس باشيم.

ايشان هم تشريف آوردند.

فرداى آن شب را هم نگذاشتم بروند و تا غروب كه يك شبانه روز مى شد, در منزل ما تشريف داشتند.

فـصـل تـابـستان بود و هواى گرم كه قهرا انسان تشنه مى شود.

ما هم تشنه مى شديم و ازمايعات خنك براى رفع عطش مى نوشيديم , اما آن سيد جليل بر خلاف ما هيچ اظهارعطش نمى كرد و هر چه را به ايشان تعارف مى كرديم مقدارى از روى تفنن مى نوشيد.

به همين جهت من عرض كردم : آقا شما در اين يك شبانه روز چرا اظهارعطش و تشنگى نمى كنيد؟ فرمودند: من تشنه نشدم.

مـتـحير ماندم.

تا آن كه ده دوازده روز بعد با ايشان به كوفه رفتيم.

ديدم آن سيد جليل هيچ تشنه نمى شود.

روز آخـر كـه خـيـال بـرگـشتن به نجف اشرف را داشتيم , اصرار زيادى كردم كه چرا شماتشنه نـمـى شويد؟ بايد بدانم كه اگر دارويى براى رفع عطش پيدا نموده ايد و استعمال مى كنيد به من هم ياد بدهيد تا كمتر آب بخورم و خلاصه اصرار زيادى كردم , اماايشان از گفتن سر باز مى زدند.

پس از آن همه اصرار فرمودند: بيا كنار شط برويم وقدم بزنيم.

با هم كنار شط رفته و در حين قدم زدن فـرمـودنـد: چـهل شب چهارشنبه ,همان طورى كه برنامه معمول علما و صلحا و عباد نجف اشـرف است به نيت تشرف به حضور ولى عصرعليه‌السلام به مسجد سهله مى رفتم.

يك اربعين تمام شد و اثرى نديدم ,لذا مايوس شدم بعد از آن با كمال نوميدى متفرقه مى رفتم.

شـبـى از شـبهاى چهارشنبه كه مشرف شدم , هنگام برگشتن مقدارى از شب گذشته وآبى كه خـادم مـسـجد براى زوار تهيه مى كرد تمام شده بود.

خيلى تشنه شدم شب هم تاريك بود با همه ايـنـها رو به مسجد كوفه گذاشتم و چون مركبى هم پيدا نمى شد,تاريكى شب و وحشت از دزد و راهزن از يك طرف و زحمت پياده روى و پيرى ازطرف ديگر, اين دو, دست به دست هم دادند و با تـشـنگى و عطش مرا از پا درآوردند,لذا بين راه نشسته و به آن عين الحياة متوسل شده و عرضه داشـتـم : يـا حـجة بن الحسن ادركنى.

ناگاه ديدم عربى مقابل من ايستاده و سلام كرد و به زبان عـربـى مـتداول درنجف اشرف فرمود: من مسجد السهله تجى سيدنا تريد تروح بالمسجد كوفه ؟ (ازمسجد سهله آمده اى و مى خواهى به مسجد كوفه بروى ؟) با كمال بى حالى و ضعف عرض كردم : بلى.

فرمود: قم , (برخيز) و دست مرا گرفت و از جايم بلند كرد.

عرض كردم : انا عطشان ما اقدر امشى.

(من تشنه هستم و نمى توانم راه بروم ) فرمود: خذ هذه التمرات.

(اين خرماها را بگير) سه دانه خرما به من داد و فرمود: اينهارا بخور.

من تعجب نمودم و با خود گفتم : خرما خوردن با عطش چه مناسبتى دارد؟ ايشان به اصرار فرمود: خذ اكل.

(بگير و بخور) من ترسيدم كه تمرد كنم با خود گفتم : هر چه امشب به سرم بيايد, خير است.

يكى ازآن خرماها را بـه دهان گذاشتم.

ديدم بسيار معطر است و چون از گلويم پايين رفت انبساط و انشراح قلبى به من دست داد كه گفتنى نيست و فورا عطش و التهابم كم شد.

دومـى را خوردم و ديدم عطرش از اولى زيادتر و انشراح قلب و خنكى آن بيشتراست.

تا آن كه سه دانـه خـرمـا را خوردم , عطشم كاملا رفع شد.

عجيب تر آن كه خرماهاهسته نداشتند و تا آن وقت چنان خرمايى نديده و نخورده بودم.

بعد هم با اوبه راه افتادم و چند قدمى برداشتيم.

فرمود: هذا المسجد.

(اين مسجد كوفه است.

) مـن مـتـوجه در مسجد شدم , ديدم مسجد شريف كوفه است و از طرفى ملتفت پهلويم شدم اما با كـمال تعجب ديدم آن مرد, عرب نيست.

و از آن وقت تاكنون تشنه نشده ام.

معلوم مى شود كه مرد عرب خود آن سرور و يا يكى از ملازمين درگاه حضرتش بوده است(٣).

٢٠ - تشرف سيد محمد قطيفى با همراهان در مسجد كوفه

عالم عامل , سيد محمد قطيفىرحمه‌الله فرمود: شب جمعه اى قصد كردم به مسجد كوفه بروم.

در آن زمان راه مخوف و تردد بسياركم بود مگر آن كـه كسى با جمعى كه مستعد باشند و بتوانند خود را از شر دزدان و قطاع الطريق رها كنند, به آن جا برود.

به همراه من يك نفر از طلاب بود.

وقتى وارد مسجدشديم كسى غير از يك مرد صالح در آن جا نبود ما هم شروع به انجام اعمال و آداب مسجد كرديم تا آن كه نزديك غروب آفتاب شد.

در ايـن وقـت در مسجد را بستيم وپشت آن به قدرى سنگ و كلوخ و آجر ريختيم كه مطمئن شديم معمولا نمى شود آن را باز كرد.

بعد هم برگشتيم و مشغول بقيه اعمال شديم.

پس از اتمام عبادات , من و رفيقم در دكة القضاء (محلى كه اميرالمؤمنينعليه‌السلام درآن جا بين مردم قـضـاوت مـى كـرده انـد) رو به قبله نشستيم.

آن مرد صالح در دهليز,نزديك باب الفيل با صداى حزن آورى مشغول خواندن دعاى كميل بود.

شـب صـاف و مهتابى بود.

من به طرف آسمان نگاه كردم ناگاه ديدم بوى خوشى در هواپيچيد و فـضـا را پـر كرد عطرى بود كه از بوى مشك و عنبر خوشبوتر بود.

بعد هم شعاع نورى را ديدم كه مـثـل شـعله آتش در خلال شعاع نور ماه ظاهر شده است.

اين نور بر نور ماه غالب شد.

در اين حال صـداى آن مـؤمـن كـه به خواندن دعا بلند بود,خاموش شد و ناگاه شخص جليلى را ديدم كه از طـرف در بـسـتـه مـسجد وارد شد.

او درلباس اهل حجاز و بر كتف شريفش سجاده اى بود همان طورى كه معمول اهل حرمين (مكه و مدينه ) است.

آن بـزرگـوار در نـهايت آرامش و وقار و هيبت و جلال راه مى رفت و متوجه آن درى كه به سمت مـقـبره جناب مسلمعليه‌السلام باز مى شود, بود.

در اين جا براى ما از حواس چيزى جز چشم خيره شده , نمانده بود و دلهايمان هم از جا كنده شده بود.

وقتى مقابل مارسيد, سلام كرد.

رفـيقم به طور كلى مدهوش و توانايى رد سلام برايش نمانده بود, ولى من خيلى سعى كردم تا به زحـمت جواب سلام را دادم.

وقتى وارد صحن جناب مسلم شد, به حال طبيعى خود برگشتيم و گـفتيم : اين شخص كى بود و از كجا وارد شد؟ به طرف آن شخصى كه مشغول دعا خواندن بود, رفـتـيـم ديـديـم جامه خود را دريده و مانندمصيبت زدگان گريه مى كند.

سؤال كرديم : جريان چيست ؟ گـفـت : مـن چـهـل شب جمعه به نيت ملاقات با امام زمانعليه‌السلام به اين مسجد آمده وامشب شب جـمـعه چهلم است و نتيجه زحماتم به دست نيامد جز آن كه در اين جاهمان طورى كه ديديد به خـواندن مشغول بودم ناگاه ديدم كه آن حضرت بالاى سرمن ايستاده اند.

به طرف ايشان متوجه شدم فرمودند: چه مى كنى ؟ (يا چه مى خوانى ؟) من نتوانستم جوابى بدهم.

ايشان هم همان طورى كه ديديد, تشريف بردند.

دراين جا سه نفرى به طرف در مسجد رفتيم , ولى با كمال تعجب ديديم , به همان شكل كه آن را بسته بوديم , بسته است.

با افسوس و شكرگذارى مراجعت نموديم(٤) .

٢١ - توسل مادر اسماعيل خان نوائى در مسجدالحرام

اسماعيل خان نوايى نقل كرد: مـادرى داشتم كه در كمالات و حالات معنوى از اكثر زنان اين زمان ممتاز بود و اوقات خود را در طـاعـات و عبادات بدنى صرف مى كرد.

گناه و معصيتى مرتكب نمى شد و اززنهاى صالحه عصر خود محسوب مى شد و بلكه كم نظير بود.

مادر بزرگم (والده او)نيز زنى صالحه بود و از نظر مالى وضـعيت خوبى داشت , به طورى كه مستطيع شد وعازم حج بيت اللّه الحرام گرديد.

مادر مرا هم بـا آن كه در اول تكليف , يعنى ده ساله بوداز ثروت خود مستطيع كرد و با خود برد و با سلامتى از حج مراجعت كردند.

مـادرم مـى گـفت : پس از ورود به ميقات و احرام عمره تمتع و داخل شدن به مكه معظمه , وقت طـواف تـنـگ شـد, بـه طـورى كـه اگـر تاخيرى صورت مى گرفت , وقوف اختيارى عرفه فوت مـى گـشت و به وقوف اضطرارى تبديل مى شد به همين جهت حجاج مضطرب بودند تا طواف و سعى صفا و مروه را تمام كنند.

از طرفى تعداد آنهادر آن سال از سالهاى ديگر بيشتر بود, لذا والده و من و جمعى از زنان همسفر,راهنمايى براى آموزش حج گرفتيم و با عجله تمام به قصد طواف و سـعـى خـارج شـديـم بـا حـالـتى كه از اضطراب گويا قيامت بر پا شده است , همان طورى كه خـداوندتعالى بعضى از حالات آن روز را فرموده كه : يوم تذهل كل مرضعة عما ارضعت (درآن روز مادر, بچه شيرخواره خود را فراموش مى كند.

) وقتى والده و ديگر همراهان مشغول انجام وظايف خود بودند, به كلى مرا فراموش كردند.

در اثناى راه نـاگاه متوجه شدم كه با والده و بقيه همراهان نيستم.

هر قدر دويدم و فرياد زدم , كسى از آنها را پـيـدا نـكـردم و مـردم هم چون به كار خود مشغول بودند به هيچ وجه به من اعتنايى نداشتند.

ازدحـام جمعيت هم مانع از حركت و جستجومى شد.

از طرفى چون همه يك شكل لباس پوشيده بودند, نمى توانستم از اين طريق هم به جايى برسم.

راه را نمى دانستم و كيفيت اعمال را هم بدون راهـنـمـا نـيـامـوخته بودم و تصور مى كردم كه ترك طواف در آن وقت باعث فوت كل حج در آن سـال مـى شـود و بـايد اين مسير پر خطر و پر زحمت را دوباره طى كنم و يا تا سال آينده درآن جا بمانم.

به هر حال نزديك بود عقل از سرم برود و نفس در گلويم حبس شود و بميرم.

بالاخره چون ديدم فرياد و گريه فايده اى ندارد خود را از مسير عبور مردم به كنارى رسانيدم كه لااقل از فشار حجاج مـحـفـوظ بـمـانـم و در گـوشه اى مايوس و نااميد توقف كردم.

درآن جا به انوار مقدسه و ارواح معصومينعليهم‌السلام متوسل شدم و عرض مى كردم : ياصاحب الزمان ادركنى و سر را بر زانو نهادم.

نـاگـاه بـعـد از توسل به امام عصرعليه‌السلام و سر بر زانو گذاشتن , صدايى شنيدم كه كسى مرابه اسم خودم مى خواند.

وقتى سر برداشتم , جوانى نورانى را با لباس احرام نزد خودديدم فرمود: برخيز بيا و طواف كن.

گفتم : شما از طرف والده ام آمده ايد؟ فرمود: نه.

گـفـتـم : پـس چـطور بيايم ؟ من اعمال طواف را بلد نيستم.

تازه به تنهايى نمى توانم خودم را از جمعيت حفظ كنم.

فرمود: اينها با من.

هر جا كه من رفتم بيا و هر كارى كه مى كنم بكن.

نترس و جرات داشته باش.

بـا ايـن گفته , غصه ام از بين رفت و قلب و اعضايم قوتى گرفتند, لذا برخاستم و با آن جوان به راه افـتادم.

چيزهاى عجيبى از ايشان ديدم , گويا به هر طرف كه رو مى آوردمردم بى اختيار راه را باز مـى كـردنـد و بـه كـنـارى مـى رفتند, به طورى كه با اين همه جمعيت من اصلا احساس فشارى نمى كردم.

تـا اين كه بالاخره وارد مسجد الحرام شده و به محل طواف رسيديم.

جوان به من روكرد و فرمود: نـيت طواف كن و براه افتاد.

مردم اين جا هم بى اختيار راه مى دادند.

تاآن كه به حجرالاسود رسيد.

حجر را بوسيد و به من نيز اشاره فرمود: حجر را ببوس.

من هم آن را بوسيدم و روانه شد تا آن كه به جـاى اول رسـيـد و توقف كرد و اشاره فرمود كه نيت را تجديد كن و دوباره حجرالاسود را بوسيد.

هـمـيـن طور تا آن كه هفت شوط (هر شوط, يك بار دور زدن به گرد خانه كعبه است ) طواف را تـمـام كـرد و در هربار حجر را مى بوسيد و به من مى فرمود كه ببوسم و معمولا اين سعادت براى همه كس ميسر نمى شود, مخصوصا اگر بخواهد بدون مزاحمت و فشار باشد.

به هر حال براى نماز طواف به مقام حضرت ابراهيمعليه‌السلام رفتند و من هم با ايشان بودم.

پس از نماز فرمودند: برنامه طواف , ديگر تمام شد.

مـن بـه خاطر تشكر و قدردانى , چند تومان طلايى كه با خود داشتم , بيرون آوردم و باعذرخواهى تمام , نزد ايشان گذاشتم كه قبول كنند.

اشاره فرمودند: بردار.

از اين كه تعدادشان كم بود, معذرت خواستم.

فرمودند: براى دنيا اين كار را نكردم.

بعد به سمتى اشاره نموده و فرمودند: مادر وهمراهانت آن جا هستند به آنها ملحق شو.

وقتى متوجه آن طرف شدم و دوباره به سمت ايشان نظر انداختم كسى را نديدم.

باسرعت خود را بـه هـمـراهـان رسـانـدم ديدم آنها ايستاده و نگرانند.

وقتى مادرم مرا ديدخوشحال شد و از حالم پرسيد.

واقعه را نقل كردم.

همه تعجب كردند مخصوصاآن كه در هر دور حجرالاسود را بوسيده ام و احساس فشار و مزاحمت نكرده ام.

و اين كه نام خود را از آن شخص شنيده ام.

از راهنمايى كه با ايشان بود, پرسيدند: آيا اين شخص را مى شناسى ؟ و آيا از جمله راهنماهاى اين جا است ؟ گفت : اين شخص كه مى گويد از جمله اين راهنماها و آدمها نيست , بلكه او كسى است كه پس از ياس و نااميدى دست اميد به دامن او زده شده است.

هـمگى نظر او را تحسين كردند.

خودم هم بعد از دقت و توجه به مشخصات قضيه ,يقين كردم كه او امام زمانعليه‌السلام بوده است(٥) .

_____________________________

يار صفحه:

(١) ج ٢, ص ١٤٦, س ٣٤.

(٢) ج ٢, ص ١٩٨, س ١٠.

(٣) ج ٢, ص ٢٠٠, س ٥.

(٤) ج ٢, ص ١٤٦, س ٩.

(٥) ج ٢, ص ١٩٦, س ١٣.