بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان

بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان0%

بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان نویسنده:
گروه: امام مهدی عج الله تعالی فرجه

بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: حاج شيخ على اكبر نهاوندى
گروه: مشاهدات: 21806
دانلود: 2864

توضیحات:

بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 183 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 21806 / دانلود: 2864
اندازه اندازه اندازه
بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان

بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

٤٤ - تشرف سيد عبداللّه قزوينى در مسجد سهله

آقا ميرزا هادى سلمه اللّه تعالى از سيد جليل نبيل سيد عبداللّه قزوينى نقل فرمود: در سـال ١٣٢٧, بـا اهـل و عـيـال به عتبات مشرف گشتيم.

روز سه شنبه به مسجد كوفه مشرف شديم.

رفقا خواستند به نجف اشرف بروند, ولى من گفتم : خوب است شب چهارشنبه براى اعمال به مسجدسهله برويم و روز چهارشنبه به نجف اشرف مشرف شويم.

قبول كردند.

به خادم گفتيم او هم رفت و شانزده الاغ براى همه رفقا كرايه كرد.

رفـقا گفتند: ما شب در اين بيابان حركت نمى كنيم , ولى بالاخره اجرت همه مالها را داده و با سه نفر زن كه همراه داشتيم سوار و به سمت مسجد سهله حركت كرديم , درحالى كه الاغهاى يدكى هم همراه ما بود.

در مـسـجـدسهله نماز مغرب و عشاء را به جماعت خوانديم و مشغول دعا و گريه شديم , يكباره مـتوجه شديم كه ساعت از هشت هم گذشته است.

ترس زيادى بر من عارض شد كه چگونه با سه زن , بـه تـنـهـايى , با مكارى(٢) عرب و غريب , در اين شب تاريك به كوفه برگرديم

آن سال , همان سالى بود كه شخصى بنام عطيه بر حكومت عراق ياغى شده بود و راهزنى مى كرد.

با نهايت اضطراب , قلبا متوسل به ولى عصر عجل اللّه تعالى فرجه الشريف گرديده , روى نياز ودل پـر سوز به سوى آن مهر عالم افروز نموديم , ناگهان چون چشم به مقام حضرت مهدىعليه‌السلام كه در وسـط مسجد است , انداختيم , آن مقام را روشن تر از طور كليم اللّه يافتيم.

به آن جا رفتيم و ديديم سـيـد بزرگوارى با كمال مهابت و وقار و نهايت جلال وبزرگى در محراب عبادت نشسته است.

پـيـش رفـتيم و دست مبارك آن سرور راگرفتيم و بوسيديم.

من خواستم دستشان را بر پيشانى خـويش بگذارم كه حضرت دست خود را كشيدند و نگذاشتند.

در اين هنگام من هم مشغول دعا و زيـارت شدم ووقتى به نام حضرت صاحب الزمان عجل اللّه تعالى فرجه الشريف مى رسيدم و سلام مى كردم ,ايشان جواب مى فرمودند: و عليكم السلام.

از ايـن مـطـلـب بـرآشفته شدم كه من به امام سلام مى كنم و اين آقا جواب مى دهد,يعنى چه ؟ از طرفى آن مقام شريف از روشنايى كه داشت , گويا صد چراغ و قنديل درآن آويزان كرده بودند.

در ايـن جـا آن سيد بزرگوار روى مبارك به مانمودند و فرمودند: با اطمينان دعابخوانيد.

به اكبر كبابيان سفارش كرده ام شما را به مسجد كوفه برساند و برگردد.

شماآنها را هم شام بدهيد.

چون اين سخن را شنيدم با ايشان مانوس شدم و از ايشان التماس دعا كردم و سه حاجت خواستم : اول وسـعـت رزق و رفـع تنگدستى.

دوم اين كه , محل دفن من , خاك كربلا باشد.

اين دو را قبول فرمودند.

سوم فرزند صالحى خواستم.

ايشان قسم يادكردند كه اين امر به دست ما نيست.

ساكت شدم و نگفتم كه شما از خدا بخواهيد, چون در اول جوانى زن پدرى داشتم ودختر خوبى از او در خانه بود.

من از آن دختر خواستگارى كردم , ولى آنها او را به من نمى دادند, بلكه مى خواستند بـه شخص ثروتمندى بدهند.

من در بالاى سر امام ثامنعليه‌السلام دعا كردم كه فقط اين دختر را به من بـدهـنـد و ديـگر از خدا اولاد نمى خواهم.

اين قضيه در خاطرم بود, لذا مانع از تكرار درخواست و اصرار گرديدم.

عيالم پيش آمد و سه حاجت خواست : يكى وسعت رزق.

ديگرى آن كه به دست من به خاك سپرده شود و قبل از من از دنيا برود.

سوم آن كه در مشهد مقدس يا كربلاى معلى مدفون شود.

هـمـه را اجـابـت فرمودند و همان طور هم شد.

ايشان در مشهد مقدس فوت كرد وخودم او را به خاك سپردم.

زن ديگرى كه همراه ما بود, پيش آمد و عرض حاجت كرد و سه مطلب خواست : يكى شفاى مريضى كه داشت.

ايشان فرمودند: جدم موسى بن جعفرعليه‌السلام شفا عطا خواهدفرمود.

دوم : ثروت و اعتبار براى فرزند.

سوم : طول عمر براى خودش.

هـمه را اجابت و قبول فرمودند و همان طور هم شد, يعنى مريض در كاظمين شفايافت و خودش هم نود و پنج سال عمر كرد.

من (ميرزا هادى ) از سيد عبداللّه قزوينى پرسيدم : چند سال است كه آن زن فوت كرده ؟ گفت : تقريبا پنج سال.

معلوم شد بيشتر از بيست سال بعد از قضيه باقى مانده و عمركرده است و فـعـلا پـسرش از تجار ثروتمند است و اسم آن تاجر را هم برد, ولى حقيرنام او را در خاطرم ضب ط نكرده ام.

سيد گفت : بعد از دعا و زيارت وقتى از مقام حضرت مهدىعليه‌السلام به بيرون پا نهاديم ,همسرم به من گفت : دانستى اين سيد بزرگوار كه بود و او را شناختى ؟ گفتم : نه.

گفت : حضرت حجتعليه‌السلام بود.

از شـدت تعجب رو برگرداندم , ديدم جز يك فانوس كه آويزان است از آن انوارى كه به انداره صد چـراغ بود, اثرى نيست.

تاريكى و ظلمت عالم را فرا گرفته بود و از آن سيد بزرگوار خبرى نبود.

دانستم آن روشناييها از اثر چهره نورانى آن سرور بوده است.

وقـتـى بـه كنار مسجد آمدم , جوانى نزد من آمد و گفت : هر وقت آماده شديد ما شما را به مسجد كوفه مى رسانيم.

گفتم : تو كه هستى ؟ گفت : من اكبر بهارى.

خيلى وحشت كردم و دلم تنگ شد, چون خيال كردم مى گويد اكبر بهايى.

گفتم : چه مى گويى ؟ بهايى يعنى چه ؟ گـفـت : من در همدان در محله كبابيان سكونت دارم و از روستاى بهار كه يكى ازنواحى همدان است , مى باشم و حضرت مستطاب , عالم سالك آقا ميرزا محمدبهارى از اهل آن جا است.

ايشان را شناختم و با او مانوس شدم.

گفتم : آن سيد بزرگوار را شناختى ؟ گـفت : نشناختم , ولى ديدم خيلى جليل القدر است و به من امر فرمود كه شما را به مسجد كوفه برسانم.

از مهابت ايشان نتوانستم حرفى بزنم و فورا قبول كردم.

گفتم : آن سرور حضرت صاحب الامرعليه‌السلام بود و علايم آن را گفتم.

آن جوان به وجد آمد و وقتى خواستيم مراجعت كنيم , خود و رفقايش كه چهار نفربودند, پياده در ركـاب ما براه افتادند و با آن كه حدود دوازده الاغ خالى داشتيم و كرايه همه را هم داده بوديم در عين حال هيچ كدام سوار نشدند و پروانه وار در ركاب ما ازشوق امر امامعليه‌السلام راه مى رفتند.

وقتى به مسجد كوفه رسيديم , به دستور امامعليه‌السلام غذا را حاضر و به همه آنها شام داديم(٣) .

٤٥ - تشرف يكى از حجاج شوشترى

سيد عالم و عامل سيد محمد حسين شوشترى مى فرمود: يكى از حجاج شوشترى گفت : سالى كه به حج مشرف شدم , وباى عظيمى شيوع داشت.

هر كه را به بيمارستان دولتى مى بردند, جز مردن چاره اى نداشت و به سرعت از خستگى دنيا راحت مى شد.

چون من مبتلا شدم و كسى را هـم نـداشـتـم , مرا به بيمارستان بردند.

در آن جا مشرف به موت افتاده بودم , ولى قبل از رسيدن مـامـوريـن بيمارستان بر بالينم , مردى در لباس نظاميان عثمانى ظاهر شد و مواظب حالات من گـرديـد و از من پرسيد: به چه چيزى ميل دارى !براى تو آش ماش خوب است , لذا رفت و طولى نـكـشـيـد كه با كاسه آشى , برگشت و آن را نزد من گذاشت.

خواستم يك قاشق بخورم , ديدم از گـلـويـم فـرو نـمى رود.

دست درجيب نمود و نارنج يا مثل آن بيرون آورد و شكست و روى آش فشرد.

به خاطر ترشى آن , كمى آش از حلقم فرو رفت.

بعد از آن فرمود: بر تو باكى نيست.

برخيز و از اين جا خارج شو.

عرض كردم : ماموران كنار در هستند و حتما مرا از خارج شدن منع مى كنند.

فرمود: برو, شايد تو را نبينند.

من برخاستم و به اتفاق او از آن محل خارج شديم و ابدا كسى متعرض ما نگرديد.

عرض كردم : شما كيستيد كه اين همه به من احسان نموديد؟ فرمود: وقتى به وطن برگشتى , سومين كسى كه با تو مصافحه كرد مرا مى شناسد.

اين را گفت و رفت.

ايـن بـود و مـن در فكر بودم تا به شوشتر مراجعت كردم.

شبانه وارد شهر شدم.

در بين راه , قبل از ورود به دروازه , مردى با من مصافحه كرد.

من به ياد آن شخص افتادم.

بعدديگرى مصافحه كرد و من هم منتظر سومين نفر شدم.

دروازه بان كه مامور گمرك بود, پيش دويد و با من مصافحه كرد.

من ايستادم و متعجبانه به او نظر كردم ! آن مـرد دروازه بـان به من فرمود: چرا متعجبى ؟ آن شخص بزرگوار كه در مكه به فرياد تو رسيد, حضرت ولى عصر ارواحنا له الفداء بود.

تعجب من زياد شد كه گمركچى و اين مقام شامخ ! آن مرد فرمود: حال برو چند روز ديگر به تو خواهم گفت.

بعد از چندى , نزد او رفتم , فرمود: اما اين كه مرا گمركچى مى يابى , من هر ماهه حقوقى دارم كه نزد يكى از تجار حواله مى باشد و تا به حال ابدا يك شاهى از كسى قبول نكرده ام.

ثانيا ماموريت من در شب است و در اين جا اگر خواب باشم , فبها و اگرهم بيدار باشم , خود را به خواب مى زنم و هر كه هر چه را بخواهد بيرون مى برد ياوارد مى كند و متعرض او نمى شوم.

سـؤال كـردم : از كـجـا مـى گـويـى كـه آن شـخـص بـزرگوار حضرت بقية اللّه عجل اللّه تعالى فـرجـه الـشـريـف بـوده اسـت ؟ فـرمود: ابدا اين سر بر تو فاش نمى گردد و اگر مرگ من نزديك نشده بود, همين قدر هم بر حال من مطلع نمى شدى.

جناب آقا سيد ابوالقاسم فرمود: من از سيد حسين پرسيدم : آن شخص حاجى و آن مرد گمركچى چه كسانى هستند؟ فرمود: ايشان را معرفى نخواهم كرد, چون شايدراضى نباشند(٤) .

٤٦ - تشرف حاج شيخ على محمد كركرى

آقاى ملا عبدالرسول و شيخ عبداللّه كركرى نقل نمودند: حـاجـى شـيخ على محمد كركرى , چند سفر پياده با يك انبان آرد بر دوش , به حج مشرف شد.

در يـكى از سفرها به اصرار بعضى از دوستان به حجاج ترك و رفقايش ملحق شد و از راه جبل مشرف گرديد.

در يـكـى از مـنـازل , بنا شد سماور برنجى بزرگى را آتش كنند.

ايشان برخاست و آتش زيادى در سماور انداخت , ولى از آب ريختن فراموش كرده بود, چون قدرى گذشت , ناگهان اجزاء سماور از هم پاشيد و جدا شد.

غيرت تركى و تقدس حاج شيخ ‌به جوش آمد كه سماور مردم در چنين راهى كـه ابـدا چـيزى پيدا نمى شود چرا اين طورشد؟ و بحدى حزنش شديد گشت كه از خود بى خود شـده , قـطعات سماور را جمع نمود و از خيمه بيرون آمد.

هر چه گفتند: كجا مى روى ؟ فايده اى نـداشـت.

از اول قـافـلـه حـجاج تا آخر قدم زد و به چند نفر از عربها كه سفيدگر بودند و مس را سفيدمى كردند, رسيد به ايشان گفت : سماور را درست كنيد.

گـفـتـنـد: كار ما نيست و ما ابزار لازم را نداريم.

مايوس گشت و متحير ماند.

ناگاه سيدعمامه سبزى پيدا شد و به ايشان فرمود: من سماور را درست مى كنم و يك قران اجرت مى گيرم.

تو برو و يك قران را بياور.

من سماور رادرست ميكنم و نزد اين عربها مى گذارم.

حـاج شـيـخ عـلى محمد سماور را تحويل داده و به سمت خيمه كه نزديك يك فرسخى بود, به راه افتاد و جريان را به رفقا اظهار داشت.

ايشان گفتند: يعنى چه ؟ اين جا كى پيدا مى شود كه سماور درست كند؟ بـالاخـره وقـتى شيخ بازگشت , سماور را در آن جا درست شده يافت و از آن سيد نشانى به دست نياورد.

از اعراب پرسيد آنها گفتند: ما سيدى را نديديم و از سماور شما هم خبر نداريم.

جـناب آقا ميرزا هادى فرمود: حاج شيخ از عباد و زهاد عصر خود و در غير لباس اهل علم , مشغول تـحـصـيـل بـود.

پـيـراهـن عـربى كرباس و نعلين عربى بحرينى و يك عمامه خرمايى رنگ بر سر مى پيچيد.

غالبا هر شب جمعه پياده از نجف اشرف به كربلامشرف مى شد.

روزها روزه مى گرفت و يـك وعـده غذايش , نان جو خشك و سركه بود.

بين ما, به واسطه ملا عبدالرسول , صداقت تام و رفـاقـت كاملى بود.

آن مرحوم درمدرسه صحن مطهر نجف اشرف مسكن داشت و در سفر آخرى كه پياده به حج مشرف شد به رحمت ايزدى پيوست(٥) .

٤٧ - تشرف حاج عنايت اللّه در مسجدالحرام

شيخ متعبد, حاج عنايت اللّه فرمود: سـال ١٣٣١, در طـريق مراجعت از حج بودم.

شب جمعه از منى با دو نفر از اتقياء به مسجد الحرام آمده و نزديك محل تولد حضرت اميرالمؤمنينعليه‌السلام نشستيم ومشغول به ختم امن يجيب المضطر اذا دعاه ويكشف السوء, براى تعجيل فرج حضرت ولى عصر عجل اللّه تعالى فرجه الشريف شديم.

از آن جـايـى كـه تـقدير الهى را تدبير بندگان تغيير نمى دهد, همه ما را خواب ربود, درحالى كه نزديك دو هزار مرتبه از ذكر را گفته بوديم.

ناگاه از خواب بيدار شدم ديدم كه يكى از دو رفيقم از مـسجد بيرون رفته است.

خيلى ناراحت شدم و فورا رفتم وتجديد وضو نمودم و با نهايت تاسف برگشتم كسى در آن جا نبود كه عجم باشد, مگرما دو نفر و از اعراب هم دو سه نفر سنى مشغول مناجات بودند.

مـن آمـدم و در مـوضـعـى مـشـغول به تضرع و زارى شدم.

هنگام سحر بود ناگاه احساس كردم بزرگوارى دست به شانه من گذاشت و فرمود: وقت بسيار خوبى است حال بسيار خوبى دارى در دعا اهتمام كن.

به مجرد شنيدن اين كلمات , بدنم مرتعش گرديد و حالم دگرگون شد.

وقتى نظر كردم ,احدى را نـيـافـتم و در مسجد عجم ديگرى نبود جز رفيقم كه در جاى خود بود.

يقين كردم كه حضرت ناموس دهر ولى عصر عجل اللّه تعالى فرجه الشريف بوده است(٦) .

______________________________

يار صفحة:

(١) ج ١, ص ١٠١, س ٣.

(٢) كسى كه شغلش , كرايه دادن چهارپايان مى باشد.

(٣) ج ١, ص ١٠٤, س ٢٦.

(٤) ج ١, ص ١٠٦, س ٢١.

(٥) ج ١, ص ١٠٥, س ٣٤.

(٦) ج ١, ص ١٠٦, س ٣٩.

٤٨ - تشرف حاج على آقا و رفقايش در مسجد سهله

عالم كامل شيخ عبدالهادى در محضر آية اللّه حاج شيخ حسنعلى تهرانى نقل فرمود: مـن در نـجـف اشـرف مـؤمـن متقى حاج على آقا را ملاقات مى نمودم.

ايشان هميشه درشبهاى چهارشنبه به مسجدسهله مشرف مى شد.

شـيـخ عبدالهادى گفت : روزى از او پرسيدم كه در اين مدت آيابه حضور مبارك حضرت سيدنا و مولانا صاحب الزمانعليه‌السلام رسيده اى ؟ در جـواب گـفـت : در سن جوانى با جمعى از مؤمنين و اخيار, بر اين عمل مداومت داشتيم و ابدا چيزى مانع ما نبود.

يازده نفر بوديم و برنامه ما اين بود كه در هر شبى ازبين رفقا, يكى بايد اسباب چاى و شام براى همه تهيه مى كرد.

تـا آن كـه شبى نوبت به يكى از رفقا كه مرد سراجى بود, افتاد و او هم تهيه اى ديد و نان وآذوقه را در دكان خود مهيا كرد.

از قضا آن ها را فراموش كرده و مثل هفته هاى قبل ,دكان خود را بسته بود و روانه مسجد سهله شده بود.

آن روز هوا دگرگون و سردبود.

جمعيت ما پراكنده , دونفر دونفر براه افتادند تا آن كه در مسجد سهله اجتماع كرديم.

نماز را طبق معمول خوانديم و روانه مسجد كوفه شديم , چون در حجره نشستيم ,گفتيم : شام را حاضر كنيد.

ديديم كسى جواب نمى دهد.

گفتيم : امشب نوبت كيست ؟ بـه يـكـديگر نگاه كرديم و ديديم نوبت آن مرد سراج است.

به او گفتيم : چه كرده اى مؤمن ؟ ما را امشب گرسنه گذاشته اى ؟ چرا در نجف نگفتى كه ديگرى شام را تهيه كند؟ گفت : من همه چيز را مهيا كردم و به دكان آوردم.

اما وقت حركت آنها را فراموش نمودم و الان به يادم آمد.

و وقتى به نجف برگشتيم به آنجا مى رويم و واقعيت رامى فهميد.

آن شـب , شـب سـردى بـود و بـه اندازه هميشه كسى در مسجد نبود.

در حجره را بستيم ,ولى از گرسنگى خوابمان نمى برد, لذا با هم صحبت مى كرديم , چون قدرى گذشت ,ناگاه ديديم كسى در حـجره را مى كوبد.

خيال كرديم اثر هوا است.

دوباره در را كوبيد,چون حوصله نداشتيم يكى از ما فرياد زد: كيست ؟ شخصى با زبان عربى جواب داد:در را بازكن.

يـكـى از رفـقا با نهايت ناراحتى در را گشود و گفت : چه مى خواهى ؟ چون خيال كردمرد غريبى است و آفتابه مى خواهد يا كار ديگرى دارد.

ديـديـم مـرد جـليل و سيد بزرگوارى است.

سلام كرد و به همان يك سلام ما را برده وغلام خود نمود.

همگى با او مانوس شديم.

فرمود: آيا مرا در اين جا جا مى دهيد؟ گـفـتـيـم : بـفـرمـايـيـد اختيار داريد.

تشريف آورد و نشست.

ما همگى جهت تعظيم واحترام او برخاستيم و نشستيم و به بيانات روح افزايش زنده شديم.

بعد از مدتى فرمود: اگر خواسته باشيد, اسباب چاى در خورجين حاضر است.

يكى از رفقا برخاست و از يـك طرف خورجين , سماورى بسيار اعلا با لوازم آن را بيرون آورد.

مشغول شديم و به يكديگر اشاره كرديم كه تا مى توانيد چاى بخوريد كه بجاى شام است.

در اين اثناء, آن بزرگوار مى فرمود: قال جدى رسول اللّهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و احاديث صحيحه بيان مى كرد.

بـعـد از صرف چاى فرمود: اگر شام خواسته باشيد در اين خورجين حاضر است.

قدرى به يكديگر نـظـر كرديم تا آن كه يكى از ما برخاست و از طرف ديگر خورجين ,يك قابلمه بيرون آورد و وسط مجلس گذاشت.

وقتى در آن را برداشت مملو از برنج طبخ شده و خورش روى آن بود و بخارى از آن مـتصاعد مى شد مثل اين كه الان ازآتش برداشته باشند.

از آن برنج و خورش خورديم و همگى سـيـر شديم و مقدارى باقى ماند.

فرمود: آن را براى خادم مسجد ببريد.

برخاستيم و در جستجوى خادم رفتيم و غذا را به او داديم.

سيد بزرگوار فرمود: خيلى از شب گذشته , بخوابيد.

هـمگى استراحت كرديم , چون سحر شد يكى يكى برخاسته تجديد وضو نموديم ودر مقام حضرت آدمعليه‌السلام جـمـع شـديـم و ادعيه معمول و نماز صبح را ادا كرديم.

بناى حركت , به سمت نجف شد گـفـتيم خوب است در خدمت آن سيد بزرگوار روانه شويم.

هر كس از ديگرى پرسيد: آن سرور كجا رفت ؟ ولى همه گفتيم : جز اول شب , ديگر ايشان را ملاقات نكرديم.

به دنبال او گشتيم وتمام مسجد و مـتـعـلقاتش و هر محل ديگرى را كه احتمال مى داديم , مراجعه كرديم ,ابدا اثر و نام و نشانى از آن جناب نيافتيم.

از خادم مسجد پرسيديم : چنين مردى راملاقات نكرده اى ؟ گفت : اصلا اين طور كسى را نديده ام و هنوز در مسجد هم بسته و كسى بيرون نرفته است.

بالاخره از ملاقات مايوس گشته و با خود مى گفتيم كه اين عجايب چه بود؟ يكى گفت : آن سيد كـجـا رفـت و چه شد و حال آن كه در مسجد هنوز بسته است.

ديگرى گفت : ديدى در آن هواى سرد و آن وقت شب , چگونه بخار از غذا متصاعد بود.

يكى ديگر مى گفت : چه سخنانى مى گفت و مى فرمود: قال جدى رسول اللّهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم .

در ايـن جـا هـمـگـى يـقـيـن كـرديم كه غير از حضرت ولى عصر عجل اللّه تعالى فرجه الشريف كس ديگرى نبوده و براى جدايى از ايشان و عدم معرفت در آن وقت افسوس خورديم(١) .

٤٩ - تشرف حاج ميرزا مقيم قزوينى

حاج ميرزا مقيم قزوينى نقل مى كند: چـله اى گرفته بودم.

نزديك اتمام آن , در حرم اميرالمؤمنينعليه‌السلام , بالاى سر مبارك , ازسمت پيش رو, بـه طـرف قـبر منور حضرت سيدالشهداءعليه‌السلام ايستاده و مشغول زيارت بودم.

ديدم سيد جليلى بـالاى سـر, رو بـه قـبـلـه , متصل به ضريح مطهر ايستاده و دستها رابه طرف آسمان بلند نموده , مشغول دعاست و چنان اثر جلال و مهابت از آن بزرگوارظاهر بود كه به وصف نمى آيد.

ايشان در دسـت عصايى داشت.

تعجب كردم و با خودگفتم : يعنى چه اين بزرگوار, جوان است و محتاج به عـصا نيست ! ديگر آن كه خدام نمى گذارند كسى به حرم مطهر عصا بياورد.

در همين خيال بودم كه به سمت پايين پابرگشتم و با خود گفتم اين سيد جليل كه بود كه در بالاى سر منور ايستاده و دعـامـى خـوانـد؟ خـواسـتـم بـراى مـلاقـات او برگردم , گفتم مناسب نيست كه تا زيارت را تـمـام نكرده ام اين كار را بكنم.

از ضريح مطهر دور شدم و بين دو در ايستادم و چشم خود رابه در پشت سر دوختم كه آن سيد جليل از هر يك از آن سه در كه بخواهد بيرون برود,او را خواهم ديد و بـه دنبالش خواهم شتافت.

زيارت را تمام كردم , اما نديدم كه بگذرد.

به سمت بالاى سر رفتم.

نظر كـردم , ولى سيد را نديدم.

از زيارت حضرت آدم و نوحعليهم‌السلام دست كشيدم و به سمت رواق دويدم و به اطراف رواق و كفشداريها سرزدم , اما اثرى نيافتم.

در چـله اى ديگر, باز نزديك به اتمام آن چله , روزى در مدرسه معتمد در حجره خوابيده بودم.

در عالم رؤيا ديدم يكى از رفقا, كه شخص متدين و با ورعى بود, از درحجره وارد شد و به من خطاب نـمود: فلانى مطلب تو چيست و حاجتت به درگاه حضرت بقية اللّه عجل اللّه تعالى فرجه الشريف چه مى باشد؟ گـفـتم : حاجت خود را براى غير حضرتش اظهار نمى كنم و وقتى به حضورش مشرف شوم از آن بزرگوار سؤال خواهم نمود.

گـفـت : شـمـا كه هفته قبل خدمتش مشرف شديد, چرا عرض حاجت نكرديد؟ گفتم :چه كنم , سعادت مرا يارى نكرد و ايشان را نشناختم.

پـس از خواب بيدار شدم.

شب چهارشنبه , به مسجدسهله رفتم.

بعد از مراجعت به نجف اشرف , باز روزى در حـجـره خوابيده بودم , ديدم برادرم , كه يكى از اوتاد و اهل صفا و باطن است وارد حجره شـد و گفت : مقيم , چه حاجتى دارى ؟ و از حضرت صاحب الامرعليه‌السلام چه درخواستى دارى ؟ اظهار كن.

گـفـتـم : برادر, چرا حاجتم را به خودش عرض نكنم ؟ وقتى به حضورش نايل شوم دست سؤال به دامن او دراز خواهم كرد.

گفت : دو هفته قبل به حضور مبارك آن سرور مشرف شدى , چرا عرض حاجت نكردى ؟ گفتم : بخت برگشته من در خواب مانده بود و از شناختن آن سرور كامياب نگشتم(٢) .

٥٠ - تشرف سيد بزرگوارى از اصفهان

سـيـد جليلى از اهل اصفهان , مدتى متوسل به ساحت مقدس امام حسينعليه‌السلام گرديده و تقاضاى تشرف به حضور مبارك آن حضرت يا محضر مقدس حضرت ولى عصرارواحنا له الفداء را مى نمود.

تـا آن كـه در شـب جمعه اى طاقتش طاق شد و به حرم مطهر امام حسينعليه‌السلام وارد شد و در پيش روى مبارك , شالى را يك سر به گردن و يك سر به ضريح بست و تا نزديك صبح به گريه و زارى مشغول بود و عرض مى كرد كه امشب حتما حاجت مرا بدهيد.

نزديك صبح شد و مردم دوباره به حرم مى آمدند.

آن سيد ديد, زمان گذشت , لذا نااميدشد و از جا برخاست و عمامه خود را از سر برداشت و بالاى ضريح مقدس پرتاب نمود و گفت : اين سيادت هم مـال شـمـا, حال كه مرا نااميد كرديد من هم رفتم.

و از حرم مطهر بيرون آمد.

در ميان ايوان سيد بزرگوارى به او رسيد و فرمود: بيا به زيارت حضرت عباسعليه‌السلام برويم.

بـه مـجـرد شنيدن اين فرمايش , همه اوقات تلخى خود را فراموش كرده و با چشم وگوش خود, مـجـذوب ايـشان گرديد.

با هم از كفشدارى طرف قبله , كفش خود راگرفتند و روانه شدند.

در بين راه مشغول به صحبت شدند و سيد بزرگوار فرمودند:چه حاجتى داشتى ؟ عرض كرد: حاجتم اين بود كه خدمت حضرت سيدالشهداءعليه‌السلام برسم.

فرمودند: در اين زمان اين امر ممكن نيست.

عرض كرد: پس مى خواهم به خدمت حضرت صاحب الامرعليه‌السلام برسم.

فرمودند:اين ممكن است.

سـيد, بعد از آن , مطالب ديگرى هم پرسيد و از آن بزرگوار جواب شنيد.

نزديك بازارداماد كه در اطراف صحن مقدس است , فرمودند: سرت برهنه است.

عرض كرد: عمامه ام را روى ضريح انداختم.

در هـمان وقت دكان بزازى طرف راست بازار ديده مى شد.

سيد بزرگوار به صاحب دكان فرمود: چند ذرع عمامه سبز به اين سيد بده.

صاحب مغازه توپ پارچه سبزى آورد و عمامه اى به من داد و مـن آن را بر سر بستم سپس از در پيش رو, كه سمت چپ داخل است , به زيارت حضرت ابوالفضل العباسعليه‌السلام مشرف شديم و نماز زيارت وبقيه اعمال را بجا آورديم.

سـيـد بزرگوار فرمود: دو باره به حرم حضرت سيدالشهداءعليه‌السلام مشرف شويم.

آمديم و باز از همان كـفـشـدارى داخل شديم و مشغول زيارت بوديم كه صداى اذان بلند شد.

سيد بزرگوار در سمت بالاى سر مقدس فرمود: آقا سيد ابوالحسن نماز مى خواند,برو با او نماز بخوان.

من از گوشه بالاى سـر آمدم و در صف اول و يا دوم (ترديد ازمؤلف است ) ايستادم , ولى خود آن سرور در جلوى صف كـنـارى ايـسـتـادنـد و آقـا سيدابوالحسن نزديك به ايشان بود گويا او امامت آقا سيد ابوالحسن اصفهانى را دارد.

مـشـغـول نـمـاز صبح شديم.

در بين نماز آن جناب را مى ديدم كه فرادى نماز مى خوانند.

با خود گفتم يعنى چه ؟ چرا به من فرمود با آقا سيد ابوالحسن نماز بخوان و خودش فرادى جلوى آقا سيد ابـوالـحـسن ايستاده و نماز مى خواند؟ در اين فكر بودم و نمازمى خواندم تا نمازم تمام شد.

گفتم بـروم تـحقيق كنم كه اين سيد بزرگوار كيست ؟ نگاه كردم ولى آن جناب را در جاى خود نديدم.

سـراسـيـمه اين طرف و آن طرف نظرانداختم , ايشان را نديدم.

دور ضريح مقدس دويدم كسى را نـديـدم.

گـفـتـم بـروم به كفشدارى بسپارم.

آمدم از كفشدار پرسيدم.

گفت :ايشان الان بيرون رفت.

گفتم :ايشان را شناختى ؟ گفت : نه شخص غريبى بود.

دويـدم و گـفتم نزد دكان بزازى بروم تا از او بپرسم.

به بازار آمدم , ولى با كمال تعجب ديدم همه مـغـازه ها بسته و هنوز هوا تاريك است.

از اين دكان به آن دكان مى رفتم ,ديدم همه بسته اند و ابدا دكانى باز نيست.

به همين ترتيب تا صحن حضرت عباسعليه‌السلام رفتم و باز برگشتم گفتم شايد آن مغازه باز بوده و من از آن گذشته ام.

تا صحن سيدالشهداءعليه‌السلام آمدم , ولى ابدا اثرى نديدم.

فهميدم من به شرف حضور مقدس نور عالم امكان رسيده ام , ولى نفهميده ام.

بـعـد از دو سـه روز, خدام حرم عمامه سياه سيد را از روى ضريح پايين آوردند.

من (ناقل قضيه از صاحب تشرف ) تبركا يك قطعه از عمامه سبز سيد را گرفتم و با تربت امام حسينعليه‌السلام هميشه در تحت الحنك(٣) خود داشتم , ولى متاسفانه چند روز است كه مفقود شده است(٤) .

٥١ - تشرف شيخ عربى از اهل كاظمين

جـنـاب آقـاى مـيرزا هادى از خانواده خود نقل كرد: در رواق بالاى سر در كاظمين ,مشغول نماز بودم.

شيخ عربى براى چند نفر حكاياتى نقل مى كرد از جمله اين كه : در ابـتداى جنگ جهانى با عده اى از اهالى عسكريه در كشتى سوار بوديم.

سربازان حكومت وقت , بـين بغداد و بصره به سراغ ما آمده و دستور دادند كه كشتى كنارساحل توقف كند و تمام اهل آن خارج شوند.

در دو طرف , سربازان تفنگ به دوش صف كشيده بودند و بنا شد تك تك مسافرين از بين آنان بيرون روند و بازرسى شوند.

هـر كـس كـه در كـشتى بود, لباس ها را كنده و خود را در آب انداخت تا نجات يابد.

من استخاره كـردم كه خود را در آب بياندازم استخاره بد آمد.

بنا گذاشتم وضو بگيرم و دوركعت نماز حاجت بـخـوانم , لذا از شط, آب برداشتم و وضو گرفتم و عبا را بر روى كشتى پهن كردم و مشغول نماز شدم.

در قنوت دعا كردم و مضمون دعايم طلب نجات و رهايى بود.

جـز مـن و يك نفر ديگركسى در كشتى باقى نماند.

ناگاه عربى , كه عقالى بر سر داشت ,وارد شد دسـت مرا گرفت و گفت : با من بيا و مرا از بين صف سربازان بيرون آورد.

آن مرد هم پشت سر ما بود و هيچ كس ما را نديد و ابدا متعرض ما نگرديد تا آن كه ازدستگاه ماموران و سربازها دور شديم.

به من فرمود: مى خواهى كجا بروى ؟ مـن فـكـر كـردم و كـوت (نـام مـحـلـى اسـت ) را در نـظـر آوردم كـه دامـاد مـا در آن جـا بود گفتم :مى خواهم به كوت بروم.

اشاره به طرفى كرد و فرمود: اين كوت است , برو.

دسـت در كيف بردم , ديدم يك مجيدى (واحد پولى در قديم بوده است ) بيشتر ندارم آن را بيرون آوردم و به شخص عرب تقديم نمودم.

فرمود: نه من توقعى ندارم و پول نمى گيرم رفتيم و فورى به كوت رسيديم.

در آن جا شخصى را ديدم , به او گفتم : داماد ما را خبركن , بيايد.

وقـتـى دامـاد مـا آمد, گفت : واعجبا! در اين باران آتش اين جا چه مى كنى ؟گفتم : مرا به بغداد بفرست.

او رفـت و يـك حـيـوان سـوارى آورد سوار شدم تا به بغداد رسيدم.

من در آن جا دكان بافندگى داشتم , لذا وارد دكان شدم ديدم نه جنسى دارم و نه دكان را به خاطر آشفتگى اوضاع مى توانم باز كنم , پس گوشه مغازه را نيم درى باز نموده و خود را در گوشه دكان پنهان مى كردم.

روزى زنى آمد و كاغذى آورد و گفت : اين ورقه را براى من بخوان.

گفتم : بيرون بنشين , من برايت مى خوانم و تو گوش كن.

چون ترسيدم داخل مغازه شود و وضع دكان خالى را ببيند و آبرويم نزد او برود.

در اين اثناء زن ناگهان وارد دكان شد, ديد خشك و خالى است گفت : شيخ چرا بى كارى ؟ گفتم : سرمايه ندارم.

گـفـت : مـن بـيـسـت ليره به تو قرض الحسنه مى دهم با آنها مشغول كسب شو و هر وقت آنها را خـواسـتـم ده روز قبل تو را خبر مى كنم.

بيست ليره را آورد و من ابريشم خريدم و با آنها در خانه , روسـرى و چـيـزهـاى ديگر بافتم , ولى كسى را نداشتم كه آنها رابفروشد و خودم هم كه در خانه پنهان بودم.

روزى مردى در خانه آمد و با صداى بلندگفت : فلانى اين جا است ؟ زنها جواب دادند: فلانى كجا و اين جا كجا؟ فـرمود: از من پنهان مى كنيد! من امام او هستم كه دستش را گرفته و از لابلاى سربازان نجاتش دادم.

ايـن بيست ليره را بگيرد و قرض خود را بدهد.

شخصى را مى فرستم كه اجناس او را بفروش برساند.

در اين اثناء خدام حرم كاظمينعليهما‌السلام آمدند و گفتند: شيخنا اين جا محل قصه گفتن نيست.

شيخ عـرب كـه صاحب قضيه بود, سخن را قطع كرد و مشغول دعا گرديد وگفت : اينها قصه نيست , بلكه ذكر فضايل اهل بيتعليهم‌السلام است(٥) .

______________________________

يار صفحة:

(١) ج ١, ص ١٠٧, س ٥.

(٢) ج ١, ص ١٠٨, س ١.

(٣) مـقـدارى از گـوشه عمامه , كه آن را باز كرده و مى آويزند و معمولا در هنگام نماز مشاهده مى شود و گاهى از آن به تحت الحنك تعبير مى شود.

(٤) ج ١, ص ١٠٩, س ٢٩.

(٥) ج ١, ص ١١٠, س ١٢.