بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان

بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان7%

بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان نویسنده:
گروه: امام مهدی عج الله تعالی فرجه

بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان
  • شروع
  • قبلی
  • 183 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 26670 / دانلود: 4167
اندازه اندازه اندازه
بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان

بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.


1

2

٥٢ - تشرف شيخ كاظم دماوندى

شيخ آقا بزرگ تهرانىرحمه‌الله فرمود: دوسـت مـا شـيـخ كـاظم , فرزند حاج ميرزا باباى دماوندى , بعد از مراجعت از سفرزيارت عتبات عاليات قضيه اى را نقل كرد.

در آن سـفـر هـمـراه حاج باباى بقال و بعض ديگر از كسبه محل ما بود.

من همه آنها رامى شناسم همگى (كسبه محل ) بى سواد بودند و به اين خاطر او را همراه خود برده بودند كه به آنان مسائل را تعليم نمايد و ادعيه و زيارات را براى آنها بخواند وقرارشان اين بود كه هر كدام از آنها در هر منزل , قدرى او را سوار نمايند و خوراك اوهم با آنها باشد و به اين قرار هم پابند بودند.

شـيـخ كـاظـم : همچنين قرار بر اين بود كه من اول شب بخوابم.

مقدارى كه از شب مى گذشت , كـمـى قـبـل از حركتشان مرا بيدار مى كردند و من پيش از آنها راه مى افتادم وبه قدر يك فرسخ مى رفتم.

وقتى به من مى رسيدند هر كدام مقدارى مرا سوارمى نمودند.

به همين ترتيب مى رفتيم تـا به شهر كرند رسيديم.

اما از آن منزل و منزل قبل و بعد از آن , سفارش مى نمودند كه زياد جلو يا عـقـب نيفتم , چون در آن منازل كردها زوار را غارت مى كردند و از كشتن آنها باكى نداشتند, زيرا منحرف وعلى اللهى بودند.

وقتى به كرند رسيديم , شب را مانديم.

قدرى كه از شب گذشت , مرا بيدار كردند.

شب تاريكى بود.

قبل از حركت قافله تنها براه افتادم.

راه ناهموار و سنگلاخ بود و من هم از راه رفتن روز خسته شده بودم و به خاطر خستگى و كم خوابى , قدرت رفتن رانداشتم با اين حال براه افتادم , تا اين كه آبادى كـرنـد از نـظـرم ناپديد شد.

مقدارى كه رفتم , در كنار جاده خوابيدم و گفتم : وقتى قافله و رفقا رسيدند, بيدار مى شوم.

ولى بيدار نشدم مگر نزديك ظهر روز بعد, آن هم از حرارت آفتاب.

متحير مـانـدم و تـرس شـديـدى بـر مـن مـسـتولى شد.

گفتم چاره اى نيست جز آن كه خود را به رفقا برسانم.

همين كه شروع به راه رفتن نمودم , راه را گم كردم و ندانستم كه از اين مسير آيا دوباره به كـرند بر مى گردم يا به رفقا مى رسم , لذا ترس من زيادتر شد و گفتم : الان يكى ازكردها به قصد قتل و غارت , سراغ من مى آيد.

بـا دل شـكسته و ترس و گريه , به ائمه اطهارعليهم‌السلام متوسل شدم , ناگاه سوارى را ديدم كه از وسط بيابان پيدا شد يقين به هلاكت خود نمودم و مشغول توبه و استغفار و گفتن شهادتين شدم , تا آن كه آن سوار نزديك آمد.

ديدم مردى است به شكل اعراب , سواربر يك اسب قرمز, از ترس بر او سلام كـردم جواب سلامم را داد و به زبان فارسى ازحال من جويا شد.

قضيه خود را براى او بيان نمودم گفت : باكى نيست.

با من بيا تا تو رابه رفقايت برسانم.

چند قدمى كه با او رفتم , از اسبش پياده شد و گفت : تو سوار شو تا من بعدا به تو ملحق مى شوم و در كنار راه با فاصله اى نشست و پشتش را به من نمود, مثل كسى كه مى خواهد قضاى حاجت كند.

سـوار اسب شدم.

لگام آن بر زين و دست من روى آن بود.

قلبم آرام و حواسم جمع شد مثل اين كه وضـع خـود را فراموش و غفلت مرا گرفته باشد يعنى و ملتفت حال خود نشدم مگر آن كه خود را در دالان كاروانسراى شاه عباسى سوار بر اسب ديدم.

گـفـتـم : لاالـه الا اللّه ايـن بنده صالح خدا مرا بر اسب خود سوار كرد ولى عجله كردم و اوبه من نـرسيد.

تامل كردم متوجه شدم كه من نه لگام را به دست گرفته ام و نه خودم اسب را رانده ام در عـيـن حال به كاروانسرا رسيده ام.

پياده شدم كه از صاحب اسب ورفقاى خود جستجو نمايم , ولى غـفـلـت كـردم كـه لگام اسب را بگيرم و آن را نگه دارم.

وارد كاروانسرا شدم و تا وسط آن رفتم و مـشهدى حاج بابا را صدا زدم.

او جواب داد و گفت : كجا بودى ؟ چرا عقب افتادى و اين قدر طول دادى ؟ گفتم : اين سؤال و جواب را بگذار و بگو آيا صاحب اسب , با شما بود يا نه ؟ گـفـت : او كـه بـوده ؟ دانستم كه با آنها نبوده.

برگشتم كه اسب را بگيرم و نگه دارم تاصاحبش برسد, اما حيوان ناپديد شده بود و آن را نيافتم.

در همين وقت گروهى رسيدند به آنها گفتم : اين اسب چه شد, چون الان صاحبش مى آيد و آن را از من مى خواهد.

به جستجوى اسب در كاروانسرا و خارج آن مشغول شديم اما اثرى نيافتيم و كسى هم تا به حال نيامده كه آن را بخواهد(١) .

٥٣ - تشرف سيد عزيزاللّه تهرانى

حاج سيد عزيزاللّه تهرانى براى فرزندش فرمود: ايـامـى كـه در نجف اشرف مشرف بودم , مشغول به جهاد اكبر و رياضتهاى شرعى ازقبيل روزه و نـماز و ادعيه و غيره بودم.

يك بار چند روزى براى زيارت مخصوصه امام حسينعليه‌السلام در عيد فطر, به كربلاى معلى مشرف شدم و در مدرسه صدر درحجره بعضى از رفقا منزل نمودم.

غـالـبا در كربلا در حرم مطهر مشرف بودم و بعضى از اوقات براى استراحت به حجره مى آمدم.

در آن حـجـره بعضى از رفقا و زوار هم بودند.

آنها از حال من و زمان برگشتنم به نجف اشرف سؤال نمودند.

گفتم : من قصد مراجعت ندارم و امسال مى خواهم پياده به حج مشرف شوم و اين مطلب را در زير گـنـبد مقدس سالار شهيدان حضرت اباعبداللّه الحسينعليه‌السلام از خداخواسته ام و اميد اجابت آن را دارم.

همه رفقا و زوار حاضر در حجره از روى تمسخر و استهزاء گفتند: از بس رياضت كشيده اى مغزت عـيـب كـرده اسـت.

چطور پياده به حج رفتن براى تو بى زاد و توشه ومركب و وجود ضعف مزاج , مـمكن است ؟ و خلاصه مرا بسيار استهزاء نمودندبحدى كه سينه ام تنگ شد و از حجره محزون و انـدوهـناك خارج شدم به طورى كه شعورى برايم باقى نمانده بود.

با همان حال وارد حرم مطهر شـده , زيـارت مـخـتـصرى كردم و متوجه سمت بالاى سر مقدس شدم و در آن جايى كه هميشه مـى نـشـسـتـم ,نـشـسـتـم و با حزن تمام متوسل به سيدالشهداءعليه‌السلام شدم.

ناگاه دستى بر كتف من گذاشته شد, وقتى رو برگرداندم , ديدم مردى است و به نظر مى رسيد كه از اعراب باشد, اما با مـن بـه فـارسـى تـكلم نمود و مرا به اسم نام برد و گفت : مى خواهى پياده به حج مشرف شوى ؟ گفتم : بلى.

گفت : من هم اراده حج دارم آيا با من مى آيى ؟ گفتم : بلى.

گـفـت : پـس مـقـدارى نـان خـشك كه يك هفته ات را كفايت كند, مهيا كن و آفتابه آبى بياور و احرامت را بردار و فلان روز در فلان ساعت به همين جا بيا و زيارت وداع كن تا حج براه بيفتيم.

گـفـتم : سمعا و طاعة.

از حرم مطهر خارج شدم و مقدار كمى گندم گرفتم و به يكى از زنهاى فاميل دادم كه نان بپزد.

رفقا هم همان روز به نجف اشرف مراجعت كردند.

چون روز موعود شد, وسائلم را برداشته به حرم مطهر مشرف شدم و زيارت وداع نمودم.

آن مرد در همان وقت مقرر آمد و با هم از حرم مطهر و صحن مقدس و از شهر كربلا بيرون رفتيم و تـقـريـبـا يـك سـاعت راه پيموديم.

در بين راه نه او با من صحبت مى كرد, و نه من به او چيزى مى گفتم تا به بركه آبى رسيديم.

ايشان خطى كشيد و گفت : اين خط,قبله است و اين هم كه آب است اين جا بمان , غذا بخور و نماز بخوان همين كه عصرشد, مى آيم.

بعد از من جدا شد و ديگر او را نديدم.

غذا خوردم و وضو گرفتم و نماز خواندم و آن جا بودم.

عصر, ايشان عصرآمد وگفت : برخيز برويم.

برخاستم و ساعتى با او رفتم باز به آب ديگرى رسيديم دوباره خطى كشيد و گفت :اين خط قبله اسـت و ايـن آب اسـت شـب را اين جا مى مانى و من صبح نزد تو مى آيم.

اوبه من بعضى از اوراد را تعليم داد و خود برگشت.

شب را به آرامش در آن جا ماندم.

صبح كه شد و آفتاب طلوع كرد, آمد و گـفـت : برخيز برويم.

به مقدار روز اول رفتيم بازبه آب ديگرى رسيديم و باز خط قبله را كشيد و گـفـت : من عصر مى آيم.

عصر كه شد,مثل روز اول آمد و به همان شكل رفتيم و به همين ترتيب هـر صـبح و عصر مى آمد و مسير را طى مى نموديم اما طورى بود كه احساس خستگى از راه رفتن نمى كرديم چون خيلى راه نمى رفتيم تا خسته شويم.

هفت روز به اين منوال گذشت.

صـبـح روز هفتم گفت : اين جا براى احرام , مثل من غسل كن و احرامت را بپوش و مثل من تلبيه (جمله لبيك اللهم لبيك ) بگو.

من هم حسب الامر ايشان اعمال را بجا آوردم.

آنگاه كمى كه رفتيم , ناگاه صدايى شنيديم مثل صدايى كه در بين كوهها ايجاد مى شود.

سؤال كردم : اين صدا چيست ؟ گـفـت : از ايـن كـوه كه بالا رفتى , شهرى را مى بينى داخل آن شهر شو.

اين را گفت و ازنزد من رفت.

من هم تنها بالاى كوه رفتم و شهر عظيمى را ديدم.

از كوه فرود آمده وداخل آن شهر شدم و از اهل آن پرسيدم : اين جا كجا است ؟ گـفـتـند: اين جا مكه معظمه است.

آن وقت متوجه حال خود شده و از خواب غفلت بيدار شدم و دانـستم كه به خاطر نشناختن آن مرد, فيض عظيمى از من فوت شده است , لذا پشيمان شدم , اما پشيمانى سودى نداشت.

دهـه دوم و سوم شوال و تمام ماه ذى القعده و ايامى از ذى الحجه را در مكه بودم , تا اين كه حجاج رسيدند.

همراه آنها عموزاده من , حاج سيد خليل پسر حاج سيد اسداللّه تهرانى بود, كه با عده اى از حـجـاج تـهـران از راه شـام آمـده بودند و ايشان تشرفم را به حج خبر نداشت همين كه يكديگر را ديـديـم , مرا با خود نگه داشت و مخارجم را هم داد و در راه مراجعت كجاوه اى براى من گرفت و بـعـد از حـج مـرا از راه جـبل (مسيرى در آن حوالى ) تا نجف اشرف و از نجف تا تهران همراه خود برد(٢) .

٥٤ - تشرف شيخ حسين خادم مسجد سهله در راه مشهد مقدس

شيخ آقا بزرگ تهرانى از شيخ حسين , خادم مسجد سهله , نقل مى كند: در سـفـر اولـى كـه بـا جـنـاب شـيـخ اعـظـم , شيخ محمد طه اعلى اللّه مقامه به مشهد مقدس مشرف شديم , نزديك مشهد يعنى ميامى رسيديم من بر حيوان سوارى خود طى مسافت مى كردم.

چـيزى از راه را طى نكرده بوديم كه آن حيوان از حركت باز ماند و كم كم عقب افتادم بطورى كه اثرى از قافله ديده نمى شد.

پياده شدم و قدرى پياده با حيوان راه رفتم , ولى حيوان به خاطر ورمى كه در دستش پيدا شده بود, نمى توانست راه برود و من هم از حركت عاجز شدم.

در اين جا بارم را فرود آورده و فرشم را بر زمين پهن نمودم و در وسط صحرا مثل اين كه در خانه ام بـاشـم , نـشستم و مدت مديدى در فكر بودم و به حضرت رضاعليه‌السلام خطاب مى نمودم و عرايضى را عرض مى كردم و مى گفتم : مولاجان من زائر شمايم واز كاروان عقب افتاده ام و دست حيوانم شل شـده اسـت.

و امـثـال ايـن مطالب را ذكرمى كردم.

ناگاه ديدم شخص عجمى كه بر حيوان قوى سـفـيـدى سـوار است , از راه مى آيد گفتم : لابد اين شخص از زوار است.

وقتى رسيد, سلام كرد.

جـواب سـلامش رادادم.

خيال كردم كه او هم به واسطه امرى از كاروان عقب افتاده است.

بعد از جواب سلام , ايشان به فارسى مشغول صحبت شد و من هم فارسى بلد بودم.

مرا به اسم نام برد و گفت : اى شيخ حسين , طورى نشسته اى مثل اين كه در خانه خودت نشسته باشى آيا نمى دانى اين جا چه جايى است ؟ گفتم : بلى , اما قضيه من چنين و چنان است.

گفت : برخيز بارت را روى حيوانت مى گذاريم و مى رويم شايد خداوند ما را به قافله برساند.

گفتم : آيا نمى بينى كه دستش چه شده و نمى تواند راه برود؟ اصـرار كـرد گـفـتم : لاحول ولا قوة الا باللّه و برخاستم.

بار بر روى حيوان قرار گرفت من هم به اجبار او, حيوان را مى راندم و ايشان نيز كم كم راه مى رفت.

در بـيـن راه گـفـت : اى شـيـخ حسين , بار من سبك تر از بار تو است , بارت را روى حيوان خودم مى گذارم و بار خودم را روى حيوان تو.

گفتم : ميل خودتان.

بـار مرا گرفت و روى حيوان خودش گذاشت و بار خودش را روى حيوان من و به همين كيفيت مى رفتيم.

گفت : اى شيخ حسين , نمى خواهى حيوان خودت را با حيوان من مبادله كنى تا سر به سر شود؟ گـفـتـم : اى برادر, تو عجمى و من عرب , گمان مى كنى من نمى فهمم كه مرا مسخره مى كنى ! حـيـوان شما ده برابر حيوان من مى ارزد, با اين كه من در اين صحرا در معرض هلاكتم و چاره اى نـدارم جـز اين كه مال و بارم را بگذارم و بروم تا خود را از هلاكت خلاص كنم.

معلوم است كه اين حرف تو جز براى مسخره كردن من نيست.

گـفت : از استهزاءكردن , به خدا پناه مى برم.

تو چه كار دارى , من مى خواهم حيوانم را باحيوان تو معاوضه كنم.

هـر چـه مـى گـفـتم : اى برادر مرا مسخره نكن , اصرار مى كرد, تا اصرارش بحدى رسيدكه قبول كردم.

گفت : پس سوار شو.

من بر حيوان او سوار شدم ديدم انگار مثل مرغى مى پرد.

آن مرد گفت : تو به قافله ملحق شو من هم ان شاءاللّه تعالى ملحق مى شوم.

زمـان كـمـى گذشت كه ديدم به قافله رسيده ام آن هم در نزديكى منزل و مثل آن كه از آن مرد غـافل شدم.

همين كه به منزل رسيدم , پياده شده و مشغول رسيدگى به حيوان گرديدم و وقتى كارم تمام شد براى خوردن قهوه خدمت شيخ محمد طه رسيدم.

وقتى داخل شدم ,سلام كردم.

فـرمود: شيخ حسين , چرا امروز در راه با ما نبودى ؟ چون بناى من بر اين بود كه هرروز حيوانم را جلوى محمل شيخ يك ساعت يا بيشتر راه مى بردم و ايشان براى من حكاياتى را نقل مى فرمودند.

عرض كردم : شيخنا قضيه من اين بود و جريان را نقل كردم.

فرمود: آن مرد كجااست ؟ عرض كردم : خودش را به ما مى رساند, ولى هنوز نرسيده است.

فـرمـودند: بلكه او قبل از تو رسيده است , آيا گمان مى كنى كه اين طور كارها را درچنين مكانى كسى غير از ائمه معصومينعليهم‌السلام انجام مى دهد؟ بعد شيخ به خاطر اين جريان قصيده اى در مدح حضرت رضاعليه‌السلام انشاء نموده و قضيه را در آن درج نمود.

جـنـاب شيخ آقا بزرگ تهرانى فرمودند: شيخ حسين بعضى از ابيات آن قصيده را براى من خواند, ولـى مـن فـرامـوش نـمـوده ام.

و گـفت : آن شخص را هم ديگر ابدا نديدم و باآن حيوان تا تهران بـرگشتم.

در آن جا مريض شدم و آن را به قيمت گزافى فروختم ودر معالجه مرض و مراجعتم , مصرف كردم(٣) .

٥٥ - تشرف دو نفر سيد از اهل خراسان

جناب آقاى حاج سيد محمد شيرازى فرمود: در سـال ١٣١٩, بـه حج مشرف شدم.

دو نفر سيد از اهل خراسان كه هر دو سواركجاوه اى بودند به همراه ما بودند و راهنمايى داشتند كه مواظب كجاوه آنها بود.

بـعـد از مـنـاسـك حج , به مدينه منوره مشرف شديم و از آن جا به طرف نجد (بخشى ازسرزمين عـربـستان ) براه افتاديم تا به بيابان , بين مدينه طيبه و جبل (نام محلى است ) كه آب و علف در آن نـبـود, رسـيديم.

در آن جا دو سه متر زمين راكنديم تا آب جمع شدحجاج ديگر هم همين كار را كردند.

صبح روز بعد معلوم شد كه آن دو سيد خراسانى در ميان ما نيستند و هنوز به آن بيابان نرسيده اند.

بـعـضى از رفقا در بين خيمه ها به جستجوى آنهابراه افتادند, ولى هيچ اثرى از آن دو سيد نيافتند.

يكى از ايشان , سيد جليل و زاهد عابد, حاج سيد على بزرگ سادات , ملقب به اخوى , بود.

با پيش آمدن اين اتفاق , رفقا از آن منزل حركت نكردند و بر ماندن اصرار داشتند تاحال آن دو سيد معلوم شود و به امير حاج هم شكايت كردند.

امـير حاج , عده اى از سوارهاى خود را به اطراف بيابان فرستاد كه جستجو نمايند وبعضى را هم به منزل روز قبل فرستاد, ولى همگى نزديك شب , نااميد برگشتند.

دوروز در آن بيابان مانديم و در روز سـوم هـنـگـام بـلـنـد شـدن آفـتاب , ناگاه ديديم كجاوه وآن دو سيدى كه در آن بودند, با راهنمايشان صحيح و سالم وارد شدند.

به استقبال آنهارفتيم.

ايشان به خيمه عالم جليل , حاج سيد عبدالحسين اصفهانى , كه مشهور به مدرس و ملقب به سيد العراقين بود, فرود آمدند.

حـاج سيد عبدالحسين در بين كاروان منزلتى داشتند و خيمه ايشان از همه خيمه هابزرگتر بود.

همه حجاج در خيمه و خارج آن جمع شدند و از حال آنها و سبب تاخيرشان سؤال مى كردند.

در جـواب گـفـتـند: راهنماى ما بعد از آن كه اثاثيه ما را بار كرد و با قافله فرستاد, مشغول حمل كجاوه شد و به خاطر ضعف و سستى او در كار, آخرين كسى بوديم كه از آن منزل براه افتاديم و به دنبال سياهى كه خيال مى كرديم قافله است , مى رفتيم.

مقدارى حركت كرديم معلوم شد كه راه را گـم كـرده ايم و آن سياهى , خار مغيلان بوده است.

همان وقت فرود آمده و شب را آن جا مانديم.

صـبح بعد از نماز در جهت بادى كه وزيدن داشت و خيال مى كرديم هوايى است كه از طرف جبل (مقصد) مى آيد,براه افتاديم.

ظـهـر, هوا گرم شد.

شتر هم از راه رفتن باز ماند و مشكها خالى و طاقت ما هم تمام شد.

چاره اى جز پياده شدن نداشتيم و هيچ وسيله اى كه موجب اميد به زندگى باشد,نديديم و راهى به غير از تـسـلـيـم شـدن بـراى مرگ در پيش نبود, لذا از زندگى نااميد وعازم بر مرگ شديم و با خلوص كـامـل ,بـه تـضرع و زارى مشغول شديم و به حضرت صاحب الزمان عجل اللّه تعالى فرجه الشريف مـتـوسـل گـشتيم.

ناگاه ديديم , شترسوارى را در كنارخود ديديم.

او از ما پرسيد: چرا به اين جا آمده ايد؟ در جواب , وضع خودمان را برايش شرح داديم.

فـرمـود: باكى بر شما نيست.

به زودى به كاروان مى رسيد و به آنها ملحق مى شويد.

راهنماى شما كجا است كه من راه را به او نشان دهم ؟ بعد هم با ما مهربانى فرمود: يقينا شما گرسنه هستيد.

همان وقت غذايى از خورجين خود درآورد كه شبيه به كوفته بود.

مثل اين كه همان لحظه از روى آتش برداشته باشند.

غذا را خورديم و سير شديم بعد به ما آب داد و دستور فرمود: كجاوه را سواركنيد و براه بيفتيد.

بـه او گفتيم : شتر قدرت بر حركت ندارد.

در عين حال ايشان اشاره به رفتن , به سمتى كه در آن طـرف , زمين بلندى مى ديديم , كرد و فرمود: به آن بلندى كه رسيديد, نهر آبى خواهيد ديد آن جا پـيـاده شـويـد و شـتر را آب دهيد نماز ظهر و عصر را بخوانيد و ازكنار نهر برويد تا به يك بلندى برسيد.

در آن جا عده اى هستند, كه بزرگ آنها از شمااستقبال مى كند و به منزل خود مى برد.

شب را استراحت مى كنيد و بعد از طلوع آفتاب شما را به كاروان مى رساند.

وقـتى مشغول به امتثال اوامر ايشان شديم , ديديم شتر با تمام قدرت برخاست , ولى متاسفانه از آن شخص غافل شديم و وقتى هم متوجه شديم , هيچ كس را نديديم باآن كه هوا صاف و صحرا هموار بود.

بالاخره براه افتاديم , تا به آن نهر رسيديم.

كنار آن فرود آمديم خود را تطهير نموده ,وضو گرفتيم و نماز خوانديم.

شتر را هم آب داديم.

سپس حركت كرديم و از كنار نهرمى رفتيم تا به بلندى دوم رسيديم در آن جا از دور, سياهى جمعيتى ظاهر شد.

يكى ازآنها كه بزرگ ايشان بود از ما استقبال كـرد و مـا را نـزد خـود برد.

شب در منزل اواستراحت نموديم.

صبح , بعد از نماز و صرف صبحانه حركت كرديم.

بزرگ ايشان راهنماى ما بود تا ما را به اين جا رسانيد.

تمام مردم از اين معجزه اى كه از حضرت صاحب الزمان ارواحنافداه ظاهر شده بود,تعجب نمودند! حتى اعرابى كه آن بيابان را مى شناختند, گفتند: در اين ايام و در اين بيابان , تا مسافت چند روز نه جـمـعـيـت و نه آبى هست چه رسد به اين كه تا مسافت چند ساعت , آن هم با آن خصوصيات , اين نيست , مگر امر غريبى كه از حضرت صاحب الزمانعليه‌السلام ظاهر شده است(٤) .

_________________________

يار صفحة:

(١) ج ١, ص ١١١, س ٢.

(٢) ج ١, ص ١١٢, س ١٢.

(٣) ج ١, ص ١١١, س ٢٧.

(٤) ج ١, ص ١١٤, س ١٩.

٥٦ - تشرف يكى از طلاب در مسير خانقين

آقاى ميرزا هادى بجستانى سلمه اللّه تعالى از يكى از طلاب مورد اعتماد نقل فرمود: در سال ١٣٠٤, با والده از راه قصر شيرين و خانقين به زيارت عتبات عاليات مشرف شديم.

در مسير خـانـقين راه را گم كردم , لذا از تپه اى به تپه ديگر مى دويدم ونمى دانستم چقدر از مسير را طى كـرده ام.

خـسـتـگـى بـر مـن غلبه كرد و درمانده شدم زانوهايم تاب و توانى نداشت , لذا بر تپه اى نـشـستم.

روى آن تپه شخصى را ديدم كه خنجرى در دست دارد.

بحدى از او ترسيدم كه نزديك بـود روح از بـدنـم خـارج شوددر اين حال سه مرتبه گفتم : يا اباصالح ادركنى و در مرتبه چهارم گفتم :يا ابا الغوث اغثنى.

(اى فريادرس به دادم برس.) ناگاه خودم را در جاده ديدم.

گرسنگى بر من غالب شده بود عرض كردم : پرودگارا تو فرموده اى كـه روزى بـندگانت را هر جا كه باشند, مى دهى.

ناگاه مرد عربى را كه دامن او مملو از نان بود, ديـدم گـفـت : ايـن نانها را به يك آنه (پول رايج آن وقت عراق )مى فروشم.

من پول دادم و نانها را گرفتم.

بعد از آن به قلعه اى كه معروف به قلعه سبزى است , رسيدم.

در آن جا مرد عرب ديگرى را ديدم گفت : چرا تا حالا عقب افتاده اى ؟ عرض كردم : چاره اى نداشتم.

فرمود: عجله كن.

به مجرد اين كه جمله اش تمام شد, به بركت سخنش ديدم به خانقين رسيده ام.

والـده ام را مـلاقات كرده ايشان از ديدن من بسيار خوشوقت شد.

عرض كردم : شما درچه ساعتى مضطرب شديد؟ گـفـت : در فـلان سـاعـت و هـمان وقت به سوى خدا تضرع كردم ناگاه ديدم نورى ساطع شد.

فهميدم كه خداوند به بركت آن نور, تو را به من مى رساند(١) .

٥٧ - تشرف حاج صادق تبريزى

آقاى ميرزا هادى حفطه اللّه فرمود: حاج صادق تبريزى فرزند مرحوم حاج محمد على - گفت : سال ١٣٠٦, اولين سفرى بود كه به كربلاى معلى مشرف شدم.

وقتى وارد مسيب (ازبخشهاى بين راه ) شـدم , غـسل كردم و قصد زيارت طفلان حضرت مسلم نوراللّه مرقدهمارا نمودم.

راه مخوف بـود و مـن حـيوانى را كرايه كردم.

در آن وقت جناب آقا ميرزااحمد, كه سابقا وزير و از تصدى امر وزارت تـوبـه كرده بود, با دو برادرش به همراه من بودند.

مقدارى راه رفتيم و نزديك حرم آن دو بزرگوار رسيديم.

مـن چون به سوارى عادت نداشتم , پاهايم مجروح شد, لذا پياده شدم و حدود بيست قدم جلوتر از آنهايى كه با من بودند رفتم.

وقتى به نهرى كه نزد آن مرقد مطهر هست ,رسيدم , سيدى از آن نهر بيرون آمد, كه گويا از زيارت طفلان حضرت مسلم مراجعت نموده بود, و لباسهاى فاخر پر قيمت در بر داشت.

گمان كردم كه از اهل عراق است و پشت سرش زوارى هستند و به همين دليل با اين لباسهاى قيمتى در اين راه مخوف با حالت اطمينان خاطر مى رود, والا احدى جرات نمى كرد با آن لـبـاسهاتنها حركت كند, چون امنيتى بين راه نبود و حتى ما فقط با يك قبا راه مى رفتيم.

وخيال كـردم كه اين سيد از ساداتى است كه براى گرفتن سهم سادات يا سهم امامعليه‌السلام بازوار مى رود و اين لباسهاى قيمتى را پوشيده است كه او را بزرگ شمرده و در خور شان وى با او رفتار كنند.

حتى آن كـه شال ترمه سبز تو زردى بر سر بسته بود كه گوياالان از دكان تاجر خريده است.

و به خاطر اين كه گمان نكند من از او ترسيده ام به ايشان سلام نكردم.

چـهـار قـدم كـه به طرف مسيب رفت , برگشت و به ما توجه نمود و با صداى بلندى كه خارج از مـعـمول است , فرياد زد: اى اهل تبريز و اى ناظم التجار, گمان نكنيد اينهاطفل اند.

بدرستى كه ايـنـها نزد خداى تعالى منزلت عظيمى دارند.

از خداى تعالى به واسطه اينها و به بركتشان هر چه مى خواهيد, بخواهيد.

مـن اعـتـنـايى به كلام او ننمودم , چون مقام بلند آن دو طفل بزرگوار را مى دانستم و كلام سيد معرفت مرا به ايشان بيشتر نمى كرد.

داخل نهر شدم , اما عمق آن مانع از اين بود كه طرف ديگر نهر ديـده شـود, يـعـنى بايد مقدارى پايين مى رفتيم تا به سطح آب برسيم ,لذا كناره هاى نهر چون از سـطـح آب خـيلى بلندتر بود, ديده نمى شد.

از نهر خارج شدم.

در آن طرف احدى از اشخاصى كه گـمان مى كردم همراه سيد باشند, نديدم.

تعجب كردم كه با وجود ناامنى راه چطور با آن شكل و لـباس تنها اين راه را طى مى كند!برگشتم ببينم اين سيد كيست ولى هيچ كس را نديدم.

آنهايى را كـه حـدود بـيـسـت قدم ازمن فاصله داشتند, صدا زدم و گفتم : اين سيد كه الان از كنار من گذشت , كجا رفت ؟ گفتند: كدام سيد را مى گويى ؟ ما سيدى را نديديم.

وارد حـرم مـطهر طفلان حضرت مسلمعليه‌السلام شدم در حالى كه منقلب بودم و حالم طورى بود كه تاكنون سابقه نداشته است.

آن سـيـد قدى متوسط داشت و مژه هايش سياه بود مثل آن كه سرمه كشيده باشد ولى يقينا هيچ سرمه اى استعمال نكرده بود(٢) .

٥٨ - تشرف حاج سيد خليل تهرانى و چند نفر ديگر از حجاج

شيخ آقا بزرگ تهرانى , صاحب كتاب الذريعه , از دايى خود, حاج سيد خليل تهرانى نقل فرمودند كه ايشان گفت : سـال ١٣١٢, چـهارمين بار بود كه به مكه معظمه مشرف مى شدم.

در آن سال به همراه مرحوم ملا محمد على رستم آبادى , كه از زاهدترين علماء عصر خود در تهران بود,از راه شام مشرف شديم.

آن سـال , اول مـاه ذيـحـجه بين شيعه و سنى اختلاف شده بود.

روز هفتم كه اهل سنت آن را هشتم گرفته بودند, تمامى حجاج , چه شيعه و چه سنى ,احرام بسته و به منى رفتند و عده اى كه از جمله آنـهامن و مرحوم آخوند ملا محمدعلى بوديم , تخلف نمودند, يعنى ما احرام بسته و شب را در مكه مـعـظـمـه بـيـتوته نموديم و صبح روز هشتم كه نزد اهل سنت نهم بود, به منى رفتيم , اما توقف نكرديم و متوجه صحراى عرفات شديم و خودمان را به حجاج ديگر رسانديم.

وقتى خيمه ما نصب شد و در آن جا مستقر شديم , من براى ملاقات سيد حسين تهرانى , داماد حاج ملا هادى اندرمانى , از خيمه بيرون آمدم و در بين حجاج مى گشتم و جستجو مى نمودم.

نـزديـك ظـهـر, خـيلى خسته شدم , ولى خيمه ايشان را نيافتم و تا آخرين جايى كه حجاج خيمه داشـتند, رسيدم , يعنى پشت نهرى كه در سمت چپ كوه واقع شده بود.

آخرين خيمه از پشم سياه بود و خطوط سفيدى روى آن ديده مى شد.

كنار خيمه نشستم كه قدرى استراحت نمايم شخصى از خيمه به اسم مرا صدا زد و گفت : حاج سيد خليل.

نظر كردم , ديدم آن شخص در خيمه ايستاده است گفتم : چه مى گويى ؟ گفت : بيا وداخل شو.

داخل خيمه شدم و سلام كردم.

جـواب سـلامـم را داد.

ديـدم وسـط خيمه روى زمين رو به قبله ايستاده و بساطى از پشم شتر و پوست در آن جا فرش است.

در گوشه خيمه , پشت سر آن شخص , دو نفر برروى آن فرش نشسته و هر دو ساكت بودند.

ايشان سؤال كرد: به دنبال كه مى گردى ؟بعد خودش گفت : به دنبال حاج سـيـد حـسين , داماد مرحوم حاج ملا هادى , مى گردى.

گفت : حال خود و همسرش خوب است خـيـمه شان آن جا است و با دست به طرفى اشاره نمود و گفت : ايشان نزديك فلان كاروان خيمه زده اند و اسمش را هم برد اما من فراموش نمودم.

بـاز سـؤال كـرد: از كدام راه آمده اى ؟ و خودش گفت : از راه شام و از تهران آمده اى.

گفتم : بلى.

خلاصه از هر چه در راه واقع شده بود, سؤال مى كرد و خودش جواب مى داد.

از جمله چيزهايى كه در بـيـن راه براى من اتفاق افتاد اين كه , در بيابان ليمو درحالى كه محرم بودم بين من و يكى از اعـراب اخـتلافى واقع شد و آن شخص چندمرتبه با تازيانه بر سر من زد, اما من ساكت بودم , چون احـرام داشتم و نمى شد نزاع كنم.

ايشان از اين قضيه هم خبر داد و فرمود: هر چه بر بندگان خدا واقع مى شود,خوب است.

ديـدم نـزديك ظهر است خواستم احتياطا نيت وقوف عرفات را بنمايم گفت : امروز روز هشتم و فـردا نـهـم اسـت امروز نيت وقوف نكن.

اجمالا از او پذيرفتم و نيت نكردم.

بعد از آن برخاسته و از ايشان التماس دعا نمودم و از آن خيمه بيرون آمدم و به خيمه خود بازگشته و خوابيدم.

فردا كه روز نهم بود, با جناب حاج ملا محمد على و دو نفر ديگر به ديدن حاج سيدحسين رفتيم و در بين راه كه از منزل او سؤال مى نموديم , شخصى نام كاروانى كه ديروز آن شخص ذكر كرده بود و مـن فـراموش نموده بودم را برد.

خلاصه از حاج سيدحسين ديدن كرديم و به مسجد رفته چند ركعت نماز خوانديم و در حين بازگشت ازمسجد, همگى آن خيمه روز گذشته را ديديم.

بعضى از رفقاى ما گفتند: آن قدرحاجى زياد شده كه تا اين جا خيمه زده اند.

بعضى ديگر از رفقا گفتند: اين جا خيمه هيزم فروشها است.

من گفتم : نه , اين هم از خيمه حجاج است.

نـزديـك ظـهـر, در آن نهر غسل كرديم و به منزل رفتيم و بعد از غروب آفتاب از عرفات به سوى مـشعر حركت كرده و وقتى صبح شد از مشعر به سوى منى براه افتاديم.

دروقت قربانى , من و چند نـفـر ديـگـر قـربـانى هايمان را برداشتيم , كه آنها را به مكان مخصوص قربانى , ببريم.

وقتى از بين خـيمه ها خارج شديم و در جاده قرار گرفتيم ,شخصى كه ديروز در آن خيمه بود و با من صحبت كرد, نزد من آمد و اسم مرا برد وفرمود: قربانيت را به آن جا نبر و خودش مكان ديگرى را نشان داد و با دستش به آن جا اشاره نمود.

مـن قـبـول كـردم و سه نفر از رفقا همراه من آمدند ولى بقيه نپذيرفتند.

در آن وقت دردست آن شخص عصاى كوچك يا چيزى غير از آن بود و سخنى مى گفت.

آنچه ازكلام او فهميدم و به يادم ماند اين بود كه مى گفت : و قليل من عبادى الشكور.

(بندگان شكرگزار من ,كم هستند) بعد از قربانى و ساير اعمال , به مكه باز گشتيم.

در مسجد الحرام من مشغول طواف شدم ديدم آن شـخـص مـقـابل حجرالاسود به فاصله دو ذراع (حدود يك متر) يا كمترايستاده و دستها را مقابل صورت نگه داشته و مشغول دعا است و در هر هفت دور, اورا به همان حال ديدم.

بـعد از طواف كه خواستم حجرالاسود را ببوسم , به سوى آن طرفى كه او بود, رفتم ديدم حجاجى كـه در طوافند همين كه به او مى رسند, هيچ يك از جلويش نمى روند وايشان مثل كوهى ايستاده اسـت و مـردم از پـشت سر او طواف مى كنند.

چون خواستم حجر را ببوسم و برآن دست بكشم آن شـخـص دست مرا گرفت و به حجرالاسودرسانيد با كمال اطمينان آن را بوسيده و مس نمودم و دستم را بر كتف او گذاردم وگفتم : التمس منكم الدعا و اسئلكم الدعا(از شما التماس دعا دارم ) ايشان قبول نمودو براى من دعا كرد.

بـراى نـماز طواف به طرف مقام حضرت ابراهيمعليه‌السلام رفتم و چيزى به خادم مقام دادم و همان جا مقابل در مقام ايستادم و مشغول نماز طواف شدم.

در بين نماز ديدم آن شخص مقابل حجرالاسود ايستاده است و هيچ چيز بين من و او حايل نيست نه خودمقام و نه ضريح , به خاطر اين مطلب در فـكر فرو رفتم.

وقتى مشغول تشهد شدم ,متوجه شدم و به خود گفتم , هيهات ! چطور مردم بين مـن و او حايل نشده اند با اين كه بايد حايل باشند؟ خواستم نماز را قطع كنم.

به من اشاره كرد كه حركت نكن.

نماز را تمام كردم و از جاى خود برخاسته و دويدم , اما به زمين خوردم و وقتى به محلى كه ايشان آن جـا ايـسـتاده بود, رسيدم حضرتش را نديدم.

هر چه در اطراف خانه كعبه نظر كردم و جستجو نمودم , آن وجود مقدس را نيافتم , لذا يقين كردم كه ايشان حضرت بقية اللّه عجل الله تعالى فرجه الشريف بوده اند(٣) .

١٨ - تشرف غانم هندى در غيبت صغرى

ابوسعيد غانم هندى مى گويد: مـن در يكى از شهرهاى هند (كشمير) بودم و دوستانى داشتم كه چهل نفر بودند.

ما بركرسيهايى كـه در طـرف راسـت سـلـطان بود, مى نشستيم و همه كتب اربعه (تورات ,انجيل , زبور و صحف ابراهيم ) را خوانده , با آنها در ميان مردم حكم مى كرديم ومسائل دين را به ايشان تعليم و در حلال و حرام نظر مى داديم.

سلطان و رعيت هم به ما رجوع مى كردند.

روزى در خصوص سيد انبياء, رسول اللّهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم , صحبتى شد و بين خودمان گفتيم ,اين پيغمبر كه در كـتـابها نامش برده شده وضعش بر ما مخفى مى باشد, پس واجب است كه به دنبال او باشيم و آثارش را جستجو كنيم.

در آن مـجـلـس نـظـر تـمام ايشان بر اين موضوع قرار گرفت كه من براى جستجو خارج شده و سـيـاحـت كـنـم.

مـن هـم بـا ايـن عزم در حالى كه با خود, مال و ثروت زيادى برداشته بودم , از هندوستان , خارج شدم.

دوازده ماه سير نمودم , تا آن كه به نزديكى شهر كابل رسيدم.

به طايفه اى از تركمن ها برخورد نمودم.

آنها مرا غارت و جراحات شديدى بر من وارد آوردند.

به كابل وارد شدم.

حاكم كابل از حال من مطلع شد و مرا روانه بلخ ‌كرد.

والى در آن زمان , داوود بن عباس بن ابى الاسود بود.

مطلع شد كه من از هندوستان براى تحقيق از ديـن اسـلام بـيـرون آمده و در اين باره با فقهاء و علماء علم كلام مناظره كرده ام و زبان فارسى را آموخته ام , لذا كسى را فرستاد و مرا در مجلس خود احضاركرد.

فقهاء را هم حاضر كرد و آنها با من مناظره نمودند و من هم به آنها خبر دادم كه ازهند براى يافتن اين پيغمبرى كه در كتابهاى خود نام او را ديده ام , خارج شده ام.

گفتند: نام آن پيامبر چه مى باشد؟ گفتم : نام او محمد است.

گفتند: اين شخص , پيغمبر ما است.

از شـريـعـت و ديـن او سـؤال كردم.

آنها تا حدى مرا آگاه نمودند.

گفتم : من مى دانم كه محمد پيغمبر است , اما نمى دانم اين كه شما مى گوييد, همان است يا نه.

جايش را به من بگوييد تا نزد او بـروم و از علائمى كه به ياد دارم , جويا شوم.

اگر او همان پيغمبرى بود كه مى شناسم , به او ايمان مى آورم.

گفتند: او از دنيا رفته است.

گفتم : وصى و خليفه او كيست ؟ گفتند: ابوبكر.

گفتم : اين كنيه است , نام او را بگوييد.

گفتند: عبداللّه بن عثمان و او از قريش است.

گفتم : نسب پيغمبر خود محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را بگوييد.

نسب او را بيان كردند.

گـفـتـم : آن پـيـغمبرى كه من به دنبال او هستم , اين شخص نيست , زيرا آن كه در پى اوهستم , خـلـيـفـه اش برادر او در دين , پسرعموى او در نسب , شوهر دخترش در سبب مى باشد.

ايشان پدر اولاد او است و آن پيغمبر در روى زمين اولادى غير از اولادخليفه خود ندارد.

وقـتـى اين سخنان را شنيدند, آشوبى به پا شد و گفتند: ايها الامير اين مرد از شرك خارج و وارد كفر گرديده و خون او حلال است.

گـفتم : اى مردم , من خود دينى دارم و از آن دست بر نمى دارم تا آن كه دين بهترى بدست آورم.

مـن اوصاف اين مرد را در كتب پيغمبران گذشته اين طور ديده ام و ازشهر و ديار و عزت و دولت خود بيرون نيامدم , مگر براى يافتن او, و اين كه شمامى گوييد مطابق با اوصاف اين پيغمبر موعود نيست , دست از سر من برداريد.

والـى وقـتـى ايـن مـطلب را ديد, حسين بن اسكيب را كه از اصحاب امام حسن عسكرىعليه‌السلام بود, خواست و به او گفت : با اين مرد هندى مناظره كن.

حسين گفت : خدا امير را حفظ كند, فقهاء و علماء در محضر تو هستند و از من داناترو بيناترند.

گـفت : نه , بلكه همان طورى كه مى گويم در خلوت با او مناظره كن و كمال ملاطفت رارعايت نما.

حسين مرا به خلوت برده و با من مدارا نمود و گفت : آن كس كه تو مى خواهى همين محمد است كـه ايـنـها گفتند.

وصى و خليفه او على بن ابيطالب بن عبد المطلبعليه‌السلام است.

او همسر فاطمهعليها‌السلام , دختر آن حضرت - و پدر حسن و حسين دو فرزندپيامبر - است.

غـانـم مـى گـويـد: وقـتى اين سخنان را شنيدم , گفتم : اللّه اكبر, اين شخص همان است كه من مـى خـواهـم , لذا به نزد داوود بن عباس آمدم و گفتم : ايها الامير آن كس را كه مى خواستم , پيدا كردم.

اشهد ان لااله الا اللّه و ان محمدا رسول اللّه.

داوود به من احسان و اكرام نمود و متوجه حسين شد و گفت : مراقب حال او باش.

هـمـراه حـسـيـن رفتم و با او انس گرفتم و مسائل دين خود را از او آموختم : نماز و روزه و ساير واجـبـات را به من آموخت.

تا آن كه روزى به او گفتم : ما در كتابهاى خودديده ايم كه اين محمد خـاتـم پيغمبران مى باشد و بعد از او پيغمبرى نيست.

ديگر آن كه كارها بعد از او با وصى و وارث و خـليفه او است.

پس از آن با وصى بعد از وصى ,يعنى اين امر در اعقاب و فرزندانش تا قيامت هست.

حال بگو وصى وصى محمد چه كسى است ؟ گـفـت : حسن و بعد از او حسين مى باشد و بعد از او پسران حسينعليه‌السلام و خلاصه نام ايشان را ذكر كـرد, تـا آن كـه بـه صاحب الزمانعليه‌السلام رسيد.

بعد هم مرا از آنچه واقع گشته , خبر داد, لذا فكرى نداشتم , مگر آن كه به دنبال ناحيه مقدسه براه بيفتم.

بـعـد از آن در سـال ٢٦٤, غـانم به شهر قم آمد و با اهل قم و طايفه اماميه بود تا آن كه بابرخى از ايشان روانه بغداد شد و با او رفيقى از اهل سنت بود كه ابتداء هم مذهب بودند.

غـانـم مى گويد: بعضى از اخلاق آن رفيق را نپسنديدم , لذا از او جدا شده و سفر مى كردم , تا وارد سامرا شدم و از آن جا به سوى عباسيه (مسجد بنى عباس كه حالامخروبه و معروف به خلفاء است و سابقا دارالحكومه بوده است ) رفتم.

در آن جا نمازرا خوانده و درباره چيزى كه قصد داشتم به فكر فرو رفتم.

ناگهان ديدم كسى نزد من آمد و گفت : تو فلانى هستى ؟ و مرا به آن اسمى كه در هند داشتم , نام برد.

گفتم : بله.

گـفـت : مولاى خود را اجابت كن.

وقتى اين مطلب را شنيدم , به همراهش روانه شدم.

او در ميان كوچه ها مى رفت و من به دنبالش بودم.

تا آن كه وارد خانه و باغى شد.

من هم داخل شدم.

در آن جا مـولاى خـود را ديـدم كه نشسته اند و به من توجه كردند و به زبان هندى فرمودند: مرحبا يا فلان (خوش آمدى ), حالت چطور است ؟ حال فلان وفلان (تمام چهل نفر از دوستان مرا نام برد) چطور است ؟ و راجع به هر يك از ايشان جداگانه سؤال فرمود.

بعد هم مرا به وقايعى كه برايم اتفاق افتاده بود, خبر داد و تمام اين سخنان را به زبان هندى فرمود.

بعد فرمود: مى خواهى با اهل قم به حج بروى ؟ عرض كردم : آرى , مولاى من.

فـرمـود: بـا ايـشان مرو, امسال صبر كن و سال آينده برو.

پس از آن كيسه اى كه نزدحضرتش بود, بـرداشت و به من مرحمت كرد و فرمود: اين را براى مخارجت بردار ودر بغداد بر فلانى - نام او را ذكر فرمود - وارد شو و او را بر چيزى مطلع نكن.

بعد از آن غانم برگشت و به حج نرفت.

پس از آن قاصدها آمدند و خبر آوردند كه حجاج در آن سال از عقبه (محلى است ) برگشته اند.

و به اين وسيله , علت منع حضرت از تشرف به حج , دانسته شد.

غـانـم هـم بـه خـراسـان مراجعت كرده و در سال بعد به حج مشرف شد و براى ما هديه فرستاد و برگشت بعد به خراسان رفته و همان جا توقف نمود, تا آن كه وفات كرد(٥) .

١٩ - تشرف عيسى بن مهدى جوهرى در غيبت صغرى

عيسى بن مهدى جوهرى مى گويد: سال ٢٦٨, به قصد حج از شهر و ديار خود خارج شدم و ضمنا قصد تشرف به مدينه منوره را داشتم , زيرا اثرى از حضرت به دست آمده بود.

در بـين راه مريض شدم و وقتى كه از فيد (منزلى در بين راه كوفه و مكه ) خارج شدم ,ميل زيادى به خوردن ماهى و خرما پيدا كردم.

تا آن كه وارد مدينه شدم و برادران خود (شيعيان ) را ملاقات كردم.

ايشان مرا به ظهورآن حضرت در صاريا بشارت دادند.

لـذا بـه صاريا رفتم.

وقتى به آن جا رسيدم , كاخى را مشاهده كردم و ديدم تعدادى بزماده , داخل قصر مى گشتند.

در آن جا توقف كرده و منتظر فرج بودم , تا آن كه نمازمغرب و عشاء را خواندم و مـشـغـول دعـا و تضرع و التماس براى زيارت حضرت بقية اللّه ارواحنافداه بودم.

ناگاه ديدم بدر, خادم حضرت ولى عصرعليه‌السلام صدا مى زند: اى عيسى بن مهدى جوهرى داخل شو.

تـا ايـن صدا را شنيدم , تكبير و تهليل گويان با حمد و ثناى الهى به طرف قصر براه افتادم.

وقتى به حـيـاط قصر وارد شدم , ديدم سفره اى را پهن كرده اند.

خادم مرا بر آن سفره دعوت كرد و گفت : مولاى من فرموده اند هر چه را در حال مرض دوست داشتى (وقتى كه از فيد خارج شدى ), از اين سفره بخور.

اين مطلب را كه شنيدم با خود گفتم : اين دليل و برهان كه مرا از چيزى كه قبلا در دلم گذشته , خـبر بدهند, مرا كافى است , يعنى يقين مى كنم كه آن بزرگوار, امام زمان من هستند.

بعد از آن با خود گفتم : چطور بخورم و حال آن كه مولاى خود را هنوزنديده ام ؟ ناگاه شنيدم كه مولايم فرمودند: اى عيسى , از غذا بخور كه مرا خواهى ديد.

وقـتـى بـه سـفـره نگاه كردم , ديدم كه در آن ماهى تازه پخته هست , به طورى كه هنوز ازجوش نـيـفـتـاده و خرمايى در يك طرف آن گذاشته اند.

آن خرما شبيه به خرماهاى خودمان بود.

كنار خـرمـا, شير بود.

با خود فكر كردم كه من مريض هستم.

چطورمى توانم از اين ماهى و خرما و شير بخورم ؟ نـاگـاه مولايم صدا زدند: آيا در آنچه گفته ايم شك مى كنى ؟ مگر تو بهتر از ما منافع ومضرات را مى شناسى ؟ وقتى اين جمله حضرت را شنيدم , گريه و استغفار نمودم و از تمام آنچه كه در سفره بود, خوردم.

عـجـيـب ايـن كه از هر چيز بر مى داشتم , جاى دستم را در آن نمى ديدم ,يعنى گويا از آن , چيزى برنداشته ام.

آن غذا را از تمام آنچه در دنيا خورده بودم , لذيذترمى ديدم.

آن قدر خوردم كه خجالت كشيدم , اما مولايم صدا زدند: اى عيسى , حيامكن و بخور, زيرا كه اين غذا از غذاهاى بهشت است و دست مخلوقات به آن نرسيده است.

من هم خوردم و هر قدر مى خوردم , سير نمى شدم.

عرض كردم : مولاى من , ديگر مرابس است.

فرمودند: به نزد من بيا.

با خود گفتم : با دست نشسته چطور به حضور ايشان مشرف شوم ؟ فرمودند: اى عيسى مى خواهى دست خود را از چه چيزى بشويى ؟ اين غذا كه آلودگى ندارد.

دسـت خـود را بـوييدم , ديدم كه از مشك و كافور, خوشبوتر است.

به نزد آن بزرگواررفتم.

ديدم نـورى ظـاهـر شد كه چشمم خيره شد و چنان هيبت حضرت مرا گرفت كه تصور كردم هوش از سرم رفته است.

آن بـزرگـوار مـلاطـفت كردند و فرمودند: يا عيسى , گاهى براى شما امكان پيدا مى شودكه مرا زيارت نماييد, اين به خاطر آن است كه تكذيب كنندگانى مى گويند امام شماكجا است ؟ و در چه زمـانـى وجـود دارد؟ و چه وقت متولد شده ؟ چه كسى او را ديده ويا چه چيزى از طرف او به شما رسـيده ؟ او چه چيزهايى را به شما خبر داده و چه معجزه اى برايتان آورده ؟ يعنى به خاطر اين كه آنـها اين سخنان را مى گويند, ما خود راگاهى اوقات براى بعضى از شما ظاهر مى كنيم , تا آن كه از ايـن سخنان , شكى به قلب شما راه پيدا نكند, والا حكم و تقدير خدا بر آن است كه تا زمان معلوم (ظهورحضرت ) كسى ما را نبيند.

بـعد از آن فرمودند: واللّه , مردم , اميرالمؤمنينعليه‌السلام را ترك نمودند و با او جنگ كردند,و آن قدر به آن حـضـرت نيرنگ زدند تا او را كشتند.

با پدران من نيز چنين كردند وايشان را تصديق نكردند و آنان را ساحر و كاهن دانستند و مرتبط با اجنه گفتند, پس اين امور درباره من تازگى ندارد.

سـپس فرمودند: اى عيسى , دوستان ما را به آنچه ديدى خبر ده , و مبادا دشمنانمان را ازاين امور آگاه كنى.

عرض كردم : مولاجان , دعا كنيد خدا مرا بر دين خود ثابت بدارد.

فـرمودند: اگر خدا تو را ثابت نمى داشت , مرا نمى ديدى , پس برو, چون با اين دليل وبرهان كه آن را ملاحظه كردى به رشد و هدايت رسيده اى.

بعد از فرمايش حضرت , در حالى كه خدا را به خاطر اين نعمت شكر مى كردم , خارج شدم(٦) .

______________________________

يار صفحه:

(١) ج ٢, ص ٨١, س ٢٩.

(٢) ج ٢, ص ١٣, س ٣٨.

(٣) ج ٢, ص ١٣, س ٣٠.

(٤) ج ٢, ص ١٧, س ١٦.

(٥) ج ٢, ص ١٥, س ٢٠.

(٦) ج ٢, ص ١٦, س ٢٠.

٢٠- تشرف حسن بن وجناء در غيبت صغرى

ابومحمد حسن بن وجناء مى گويد: سـالـى كـه پنجاه و چهارمين حج خود را بجا مى آوردم , در زير ميزاب (ناودان خانه كعبه ), بعد از نماز عشاء, در سجده بودم و دعا و تضرع مى نمودم.

ناگاه شخصى مراحركت داد و گفت : يا حسن بن وجناء, برخيز.

سـر بـرداشتم.

ديدم زنى زرد و لاغر, به سن چهل سال يا بيشتر بود.

زن براه افتاد و من پشت سر او بدون آن كه سؤالى كنم , روانه شدم.

تا آن كه به خانه حضرت خديجهعليها‌السلام رسيديم.

خـانـه , اتـاقـى داشـت كه در آن وسط ديوار بود و نردبانى گذاشته بودند كه به طرف دراتاق بالا مى رفت.

آن زن بالا رفت و صدايى آمد كه يا حسن بالا بيا.

من هم رفتم و كناردر ايستادم.

در اين موقع حضرت صاحب الزمانعليه‌السلام فرمودند: يا حسن بر من نترسيدى ؟ (كنايه از اين كه چقدر به فكر من بودى ؟) به خدا قسم در هيچ سالى به حج مشرف نشدى ,مگر آن كه من با تو (و هميشه به ياد تو) بودم.

تا اين مطلب را شنيدم , از شدت اضطراب بيهوش شدم و روى زمين افتادم.

بعد ازدقايقى به خود آمدم و برخاستم.

فـرمـودنـد: يا حسن در مدينه ملازم خانه جعفر بن محمدعليه‌السلام باش و در خصوص آذوقه و پوشاك نمى خواهد به فكر باشى , بلكه مشغول طاعت و عبادت شو.

بعد از آن دفترى كه در آن دعاى فرج و صلوات بر خودشان بود, عطا كردند وفرمودند: اين دعا را بـخـوان و همان طور بر من صلوات فرست و آن را به غير ازشيعيان و دوستانم نده , زيرا كه توفيق در دست خدا است.

حسن بن وجناء مى گويد عرض كردم : مولاى من , آيا بعد از اين شما را زيارت نخواهم كرد.

فـرمـودنـد: يـا حـسن , هر وقت خدا بخواهد, مى بينى و در اين هنگام مرا مرخص كردندو من هم مراجعت نمودم.

پس از آن هميشه ملازم خانه امام جعفر صادقعليه‌السلام بودم و از آن جا بيرون نمى رفتم ,مگر براى وضو يـا خـواب يا افطار.

وقتى هم براى افطار وارد خانه مى شدم , مى ديدم كاسه اى گذاشته شده و هر غـذايـى كه در روز به آن ميل پيدا كرده بودم , با يك نان برايم قرار داده شده بود.

از آن غذا به قدر كفايت مى خوردم.

لباس زمستانى و تابستانى هم در وقت خود مى رسيد.

از طـرفـى مردم براى من آب مى آوردند و من آب را در ميان خانه مى پاشيدم.

غذا هم مى آوردند, ولـى چـون احـتـيـاجـى نـداشـتـم , آن را به خاطر اين كه كسى بر حالم اطلاع پيدانكند, تصدق مى نمودم(١) .

٢١ - تشرف ابو راجح حمامى

در حـلـه بـه مـرجـان صغير, كه حاكمى ناصبى بود, خبر دادند ابو راجح , پيوسته صحابه را سب و سرزنش مى كند.

دسـتـور داد كـه او را حـاضر كنند.

وقتى حاضر شد, آن بى دينان به قدرى او را زدند كه مشرف به هـلاكـت شد و تمام بدن او خرد گرديد, حتى آن قدر به صورتش زدند كه دندانهايش ريخت.

بعد هـم زبان او را بيرون آوردند و با زنجير آهنى بستند.

بينى اش را هم سوراخ كردند و ريسمانى از مو داخـل سـوراخ بينى او كردند.

سپس حاكم آن ريسمان را به ريسمان ديگرى بست و به دست چند نفر از مامورانش سپرد و دستورداد او را با همان حال , در كوچه هاى حله بگردانند و بزنند.

آنـهـا هـم همين كار را كردند, به طورى كه بر زمين افتاد و نزديك به هلاكت رسيد.

وضع او را به حاكم ملعون خبر دادند.

آن خبيث دستور قتلش را صادر كرد.

حاضران گفتند: او پيرمردى بيش نـيـست و آن قدر جراحت ديده كه همان جراحتها او را از پاى در مى آورد و احتياج به اعدام ندارد, لذا خود را مسئول خون او نكن.

خلاصه آن قدر با او صحبت كردند, تا دستور رهايى ابوراجح را داد.

بـسـتـگانش او را به خانه بردند و شك نداشتند كه در همان شب خواهد مرد.

صبح ,مردم سراغ او رفتند, ولى با كمال تعجب ديدند سالم ايستاده و مشغول نماز است ودندانهاى ريخته او برگشته و جراحتهايش خوب شده است , به طورى كه اثرى از آنهانيست.

تعجب كنان قضيه را از او پرسيدند.

گـفـت : مـن بـه حالى رسيدم كه مرگ را به چشم ديدم.

زبانى برايم نمانده بود كه از خداچيزى بـخـواهـم , لـذا در دل با حق تعالى مناجات و به مولايم حضرت صاحب الزمانعليه‌السلام استغاثه كردم.

ناگاه ديدم حضرتش دست شريف خود را به روى من كشيد, وفرمود: از خانه خارج شو و براى زن و بچه ات كار كن , چون حق تعالى به تو عافيت مرحمت كرده است.

پس از آن به اين حالت كه مى بينيد, رسيدم.

شـيـخ شـمس الدين محمد بن قارون (ناقل قضيه ) مى گويد: به خدا قسم ابوراجح مردى ضعيف انـدام و زرد رنـگ و بـدصـورت و كوسج (مردى كه محاسن نداشته باشد) بود ومن هميشه براى نـظـافـت به حمامش مى رفتم.

صبح آن روزى كه شفا يافت , او را درحالى كه قوى و خوش هيكل شده بود در منزلش ديدم.

ريش او بلند و رويش سرخ ,به طورى كه مثل جوان بيست ساله اى ديده مى شد.

و به همين هيئت و جوانى بود, تاوقتى كه از دنيا رفت.

بـعـد از شفا يافتن , خبر به حاكم رسيد.

او هم ابوراجح را احضار كرد و وقتى وضعيتش را نسبت به قبل مشاهده كرد, رعب و وحشتى به او دست داد.

از طرفى قبل از اين جريان , حاكم هميشه وقتى كـه در مـجلس خود مى نشست , پشت خود را به طرف قبله و مقام حضرت مهدىعليه‌السلام كه در حله است مى كرد, ولى بعد از اين قضيه , روى خودرا به سمت آن مقام كرده و با اهل حله , نيكى و مدارا مـى نـمـود و بعد از چند وقتى به درك واصل شد, در حالى كه چنين معجزه روشنى در آن خبيث تاثيرى نداشت(٢) .

٢٢ - تشرف على بن مهزيار اهوازى

جناب على بن مهزيار فرمود: بيست بار با قصد اين كه شايد به خدمت حضرت صاحب الامرعليه‌السلام برسم , به حج مشرف شدم , اما در هـيـچ كـدام از سفرها موفق نشدم.

تا آن كه شبى در رختخواب خودخوابيده بودم , ناگاه صدايى شنيدم كه كسى مى گفت : اى پسر مهزيار, امسال به حج برو كه امام خود را خواهى ديد.

شادان از خواب بيدار شدم و بقيه شب را به عبادت سپرى كردم.

صـبـحـگاهان , چند نفر رفيق راه پيدا كردم , و به اتفاق ايشان مهياى سفر شدم و پس ازچندى به قـصـد حـج براه افتاديم.

در مسير خود وارد كوفه شديم.

جستجوى زيادى براى يافتن گمشده ام نـمـودم , امـا خـبـرى نـشـد, لذا با جمع دوستان به عزم انجام حج خارج شديم و خود را به مدينه رسـانـديـم.

چـنـد روزى در مدينه بوديم.

باز من از حال صاحب الزمانعليه‌السلام جويا شدم , ولى مانند گـذشـتـه , خـبـرى نيافتم و چشمم به جمال آن بزرگوار منور نگرديد.

مغموم و محزون شدم و تـرسـيـدم كـه آرزوى ديـدار آن حـضـرت بـه دلم بماند.

با همين حال به سوى مكه خارج شده و جستجوى بسيارى كردم , اماآن جا هم اثرى به دست نيامد.

حج و عمره ام را ظرف يك هفته انجام دادم و تمام اوقات در پى ديدن مولايم بودم.

روزى مـتـفـكـرانـه در مسجد نشسته بودم.

ناگاه در كعبه گشوده شد.

مردى لاغر كه با دوبرد (لباسى است ) محرم بود, خارج گرديد و نشست.

دل من با ديدن او آرام شد.

به نزدش رفتم.

ايشان براى احترام من , برخاست.

مرتبه ديگر او را در طواف ديدم.

گفت : اهل كجايى ؟ گفتم : اهل عراق.

گفت : كدام عراق(٣)

؟ گفتم : اهواز.

گفت : ابن خصيب را مى شناسى ؟ گفتم : آرى.

گـفـت : خدا او را رحمت كند, چقدر شبهايش را به تهجد و عبادت مى گذرانيد وعطايش زياد و اشك چشم او فراوان بود.

بعد گفت : ابن مهزيار را مى شناسى ؟ گفتم :آرى , ابن مهزيار منم.

گفت : حياك اللّه بالسلام يا اباالحسن (خداى تعالى تو را حفظ كند).

سپس با من مصافحه و معانقه نمود و فرمود: يا اباالحسن , كجاست آن امانتى كه ميان تو و حضرت ابومحمد (امام حسن عسكرىعليه‌السلام ) بود؟ گفتم : موجود است و دست به جيب خود برده , انگشترى كه بر آن دو نام مقدس محمد و علىعليه‌السلام نـقش شده بود, بيرون آوردم.

همين كه آن را خواند, آن قدر گريه كرد كه لباس احرامش از اشك چشمش تر شد و گفت : خدا تو را رحمت كند ياابامحمد, زيرا كه بهترين امت بودى.

پروردگارت تو را به امامت شرف داده و تاج علم و معرفت بر سرت نهاده بود.

ما هم به سوى تو خواهيم آمد.

بعد از آن به من گفت : چه را مى خواهى و در طلب چه كسى هستى , يا اباالحسن ؟ گفتم : امام محجوب از عالم را.

گفت : او محجوب از شما نيست , لكن اعمال بد شما او را پوشانيده است.

برخيز به منزل خود برو و آمـاده باش.

وقتى كه ستاره جوزا غروب و ستاره هاى آسمان درخشان شد, آن جا من در انتظار تو, ميان ركن و مقام ايستاده ام.

ابـن مـهـزيـار مـى گـويد: با اين سخن روحم آرام شد و يقين كردم كه خداى تعالى به من تفضل فـرمـوده است , لذا به منزل رفته و منتظر وعده ملاقات بودم , تا آن كه وقت معين رسيد.

از منزل خارج و بر حيوان خود سوار شدم , ناگاه متوجه شدم آن شخص مراصدا مى زند: يا اباالحسن بيا.

به طرف او رفتم.

سلام كرد و گفت : اى برادر, روانه شو.

و خودش به راه افتاد.

در مسير, گاهى بيابان راطى مى كرد و گـاه از كـوه بالا مى رفت.

بالاخره به كوه طائف رسيديم.

در آن جا گفت : يااباالحسن , پياده شو نماز شب بخوانيم.

پياده شديم و نماز شب و بعد هم نماز صبح راخوانديم.

بـاز گفت : روانه شو اى برادر.

دوباره سوار شديم و راههاى پست و بلندى را طى نموديم , تا آن كه بـه گـردنـه اى رسـيـديـم.

از گردنه بالا رفتيم , در آن طرف , بيابانى پهناورديده مى شد.

چشم گشودم و خيمه اى از مو ديدم كه غرق نور است و نور آن تلالويى داشت.

آن مرد به من گفت : نگاه كن.

چه مى بينى ؟ گفتم : خيمه اى از مو كه نورش تمام آسمان و صحرا را روشن كرده است.

گفت : منتهاى تمام آرزوها در آن خيمه است.

چشم تو روشن باد.

وقـتـى از گردنه خارج شديم , گفت : پياده شو كه اين جا هر چموشى رام مى شود.

ازمركب پياده شديم.

گفت : مهار حيوان را رها كن.

گفتم : آن را به چه كسى بسپارم ؟ گفت : اين جا حرمى است كه داخل آن نمى شود, جز ولى خدا.

مهار حيوان را رها كرديم و روانه شديم , تا نزديك خيمه نورانى رسيديم.

گفت :توقف كن , تا اجازه بگيرم.

داخل شد و بعد از زمانى كوتاه بيرون آمد و گفت : خوشا به حالت كه به تو اجازه دادند.

وارد خـيـمـه شـدم.

ديـدم اربـاب عـالم هستى , محبوب عالميان , مولاى عزيزم ,حضرت بقية اللّه الاعـظـم , امام زمان مهربانم روى نمدى نشسته اند(٤) نطع سرخى برروى نمد قرار داشت , و آن حضرت بر بالشى از پوست تكيه كرده بودند. سلام كردم.

بـهـتـر از سـلام من , جواب دادند.

در آن جا چهره اى مشاهده كردم مثل ماه شب چهارده ,پيشانى گـشـاده با ابروهاى باريك كشيده و به يكديگر رسيده.

چشمهايش سياه وگشاده , بينى كشيده , گونه هاى هموار و برنيامده , در نهايت حسن و جمال.

بر گونه راستش خالى بود مانند قطره اى از مشك كه بر صفحه اى از نقره افتاده باشد.

موى عنبربوى سياهى داشت , كه تا نزديك نرمه گوش آويـخـتـه و از پـيشانى نورانى اش نورى ساطع بود مانند ستاره درخشان , نه قدى بسيار بلند و نه كوتاه , اما كمى متمايل به بلندى , داشت.

آن حضرت روحى فداه را با نهايت سكينه و وقار و حياء و حسن و جمال , زيارت كردم ,ايشان احوال يـكايك شيعيان را از من پرسيدند.

عرض كردم : آنها در دولت بنى عباس در نهايت مشقت و ذلت و خوارى زندگى مى كنند.

فـرمـود: ان شـاءاللّه روزى خـواهد آمد كه شما مالك بنى عباس شويد و ايشان در دست شما ذليل گـردنـد.

بـعد فرمودند: پدرم از من عهد گرفته كه جز, در جاهايى كه مخفى تر و دورتر از چشم مـردم اسـت , سـكـونـت نكنم , به خاطر اين كه از اذيت و آزار گمراهان در امان باشم تا زمانى كه خداى تعالى اجازه ظهور بفرمايد.

و به من فرموده است : فرزندم , خدا در شهرها و دسته هاى مختلف مخلوقاتش هميشه حجتى قرار داده است تا مردم از او پـيـروى كنند و حجت بر خلق تمام شود.

فرزندم , تو كسى هستى كه خداى تعالى او را براى اظهار حـق و مـحـو بـاطل و از بين بردن دشمنان دين و خاموش كردن چراغ گمراهان , ذخيره و آماده كـرده است.

پس در مكانهاى پنهان زمين , زندگى كن و از شهرهاى ظالمين فاصله بگير و از اين پـنـهان بودن وحشتى نداشته باش , زيراكه دلهاى اهل طاعت , به تو مايل است , مثل مرغانى كه به سـوى آشـيـانـه پـرواز مـى كنند واين دسته كسانى هستند كه به ظاهر در دست مخالفان خوار و ذليل اند, ولى در نزدخداى تعالى گرامى و عزيز هستند.

ايـنـان اهـل قـنـاعـت و متمسك به اهل بيت عصمت و طهارتعليهم‌السلام و تابع ايشان دراحكام دين و شـريـعـت مـى بـاشـند.

با دشمنان طبق دليل و مدرك بحث مى كنند و حجتهاو خاصان درگاه خـدايند, يعنى در صبر و تحمل اذيت از مخالفان مذهب و ملت چنان هستند كه خداى تعالى , آنان را نمونه صبر و استقامت قرار داده است و همه اين سختيها را تحمل مى كنند.

فرزندم , بر تمامى مصايب و مشكلات صبر كن , تا آن كه خداى تعالى وسايل دولت تو را مهيا كند و پـرچـمـهاى زرد و سفيد را بين حطيم(٥).

و زمزم بر سرت به اهتزاردرآورد و فوج فوج از اهل اخـلاص و تـقـوى نـزد حـجرالاسود به سوى تو آيند و بيعت نمايند.

ايشان كسانى هستند كه پاك طينتند و به همين جهت قلبهاى مستعدى براى قبول دين دارند و براى رفع فتنه هاى گمراهان بـازوى قـوى دارنـد.

آن زمان است كه باغهاى ملت و دين بارور گردد و صبح حق درخشان شود.

خـداونـد بـه وسيله تو ظلم وطغيان را از روى زمين بر مى اندازد و امن و امان را در سراسر جهان ظـاهـر مى نمايد.

احكام دين در جاى خود پياده مى شوند و باران فتح و ظفر زمينهاى ملت را سبز وخرم مى سازد.

بعد فرمودند: آنچه را در اين مجلس ديدى بايد پنهان كنى و به غير اهل صدق و وفا وامانت اظهار ندارى.

ابـن مهزيار مى گويد: چند روزى در خدمت آن بزرگوار ماندم و مسائل و مشكلات خود را سؤال نمودم.

آنگاه مرخص شدم تا به سوى اهل و خانواده خود برگردم.

در وقـت وداع , بيش از پنجاه هزار درهمى كه با خود داشتم , به عنوان هديه خدمت حضرت تقديم نموده و اصرار كردم كه ايشان قبول نمايند.

مـولاى مـهـربـان تـبـسـم نموده و فرمودند: اين مبلغ را كه مربوط به ما است در مسيربرگشت استفاده كن و به طرف اهل و عيال خود برگرد, چون راه دورى در پيش دارى.

بعد هم آن حضرت بـراى مـن دعـاى بـسـيارى فرمودند.

پس از آن خداحافظى كردم و به طرف شهر و ديار خود باز گشتم(٦).

٢٣ - تشرف سيد جعفر قزوينى با پدر بزرگوار خود

سيد جليل , آقا سيد جعفر قزوينى مى گويد: بـا پدرم - مرحوم آقاى سيد باقر قزوينى - به مسجدسهله مى رفتيم.

وقتى نزديك مسجد رسيديم , به او گفتم : اين حرفهايى كه از مردم مى شنوم , يعنى هر كس چهل شب چهارشنبه به مسجد سهله بيايد حضرت مهدىعليه‌السلام را مى بيند, پايه و اساسى ندارد.

پدرم غضبناك متوجه من شد و گفت : چرا اساسى نداشته باشد؟ فقط به خاطر آن كه تو نديده اى ؟ آيـا هـر چيزى كه تو نديده اى اصل ندارد؟ و خيلى مرا سرزنش كرد, به طورى كه از گفته خويش پشيمان شدم.

داخل مسجد شديم.

هيچ كس در آن جا نبود.

وقتى پدرم در وسط مسجد, براى خواندن دو ركعت نـمـاز اسـتـجاره ايستاد, شخصى از طرف مقام حضرت حجتعليه‌السلام متوجه او شد و از كنارش عبور نـمـود.

بـه او سلام كرد و با ايشان مصافحه نمود.

دراين جا پدرم به من توجه كرد و پرسيد: اين آقا كيست ؟ گفتم : آيا او حضرت مهدىعليه‌السلام است ؟ فرمود: پس كيست ؟ من به دنبال آن حضرت دويدم , ولى احدى را نه در مسجد و نه در خارج آن نديدم(٧).

_____________________________

يار صفحه:

(١) ج ٢, ص ١٧, س ٣.

(٢) ج ٢, ص ١٩٢, س ٩.

(٣) عراق در اصطلاح گذشتگان به دو جا گفته مى شده : اول , عراق عرب , يعنى همين كشورى كـه مـعـروف اسـت دوم ,عـراق عـجـم كـه بـه بخشهائى از مركز ايران , يعنى محدوده اى شامل كرمانشاهان , همدان , ملاير, اراك , گلپايگان واصفهان گفته مى شده است

(٤) چرمى كه به عنوان زيرانداز استفاده مى شده است.

(٥) حطيم : محلى در مسجدالحرام كنار خانه كعبه است.

(٦) ج ٢, ص ١١٩, س ٣٣.

(٧) ج ٢, ص ٧٢, س ٣٧.


5

6

7

8

9

10

11

12

13

14

15

16

17

18

19

20

21

22

23

24

25

26