بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان

بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان0%

بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان نویسنده:
گروه: امام مهدی عج الله تعالی فرجه

بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: حاج شيخ على اكبر نهاوندى
گروه: مشاهدات: 21776
دانلود: 2863

توضیحات:

بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 183 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 21776 / دانلود: 2863
اندازه اندازه اندازه
بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان

بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

٧١ - تشرف والده سيد على اصغر شهرستانى

فاضل جليل , سيد على اصغر شهرستانىرحمه‌الله , فرزند عالم ربانى سيد محمد تقى شهرستانى ساكن كربلا, فرمود: پـدر مـرحـومم به همراه والده و اخوى ها به قصد زيارت عسكريينعليهما‌السلام به طرف سامرابه راه افتادند.

والـده با طفل شيرخواره اى كه داشت در يك طرف كجاوه بود.

در طرف ديگر اخوى ام , مرحوم آقا سيد على , و دو طفل ديگر از اخوى هايم بودند و ابوى هم بابقيه زوار در مسير متفرق بودند.

به سه فـرسخى سامرا كه رسيدند, حيوانى كه كجاوه والده و اخوى ها بر آن بود, از رفتن واماند و از قافله عقب افتاد, تا آن كه كم كم ازحركت ايستاد.

مكارى پشت سر ايشان راه مى رفت و وقتى ديد كه آن حـيـوان ايـسـتـاد,بـه شدت مضطرب شد, چون در آن زمانها راه مخوف بود, لذا نزد والده آمد و گـفـت :اى عـلـويه حيوان وامانده و راه مخوف است.

به اجداد طاهرينت متوسل شو, كه رهايى از دست دزدها جز با توسل به ائمه طاهرينعليهم‌السلام امكان پذير نيست.

وقتى والده اين مطلب را شنيد, جزع و فزع نمود و به اجداد طاهرينشعليهم‌السلام استغاثه كرد.

در آن بـين كه مشغول استغاثه بود, ناگاه سيدى نورانى كه آثار ابهت و جلال در وى ظاهر بود, از بـين تپه ها و بيابان با لباسهاى سفيد فاخرى كه در بر داشت , نمودار شد و به آن حيوانى كه كجاوه بر آن بود, نظر تندى نمود و بعد به ايشان تبسمى فرمود وهمان جا هم غايب شد.

ناگاه آن حيوان كه ناتوان و از راه رفتن باز مانده بود, مثل آن كه دو بال درآورده باشد, با سرعت زيادى به راه افتاد و خـيـلـى زود و قـبـل از آن كـه زوار به آن جا برسند به سامرا وارد شد و در مسير هم از كنار قافله نگذشته بود.

در سـامـرا بـه خـانه اى كه پسر عموى ما, حجة الاسلام حاج ميرزا محمد حسين شهرستانى منزل نموده بود, وارد شدند و قبل از ورود زوار به سامرا به زيارت مشرف شده بودند.

پسرعموى ما وقتى ديد والده قبل از زوار وارد شده , تعجب نموده و گفته بود: چطور شما قبل از زوار و پيش از قافله , آن هم به تنهايى وارد شديد! مـرحـوم پـدرم با زوار مدتى بعد از آنها رسيدند و به شدت نگران بودند وقتى با والده روبرو شدند بسيار تعجب نمودند و همگى از اين معجزه روشن , مسرور گشتند(٢) .

٧٢ - تشرف دو نفر خادم در حرم امام حسينعليه‌السلام

عـبـد صالح , شيخ حسين , شماع حرم مطهر حسينى (مسئول شمعهاى حرم مطهر), كه فرد مورد اعتماد و از خدام پير حرم حضرت سيدالشهداءعليه‌السلام بود, فرمود: مـن و سـيـد جـلـيل , مرحوم سيد هاشم نايب التوليهرحمه‌الله , مسئول بستن و باز كردن درهاى حرم مـطهر بوديم و در صحن مقدس بيتوته مى كرديم.

برنامه ما اين بود كه اول شب تمام زواياى رواق مقدس و حرم را جستجو مى نموديم , آنگاه درها را مى بستيم و بعد از باز كردن درها هم تمام زوايا را تفحص مى نموديم كه كسى مخفى نشده باشد.

شـبـى , طـبـق معمول تمام زوايا را تفحص نموديم و درها را بستيم و خوابيديم.

آن شب من كمى زودتر از شبهاى ديگر بيدار شدم و سيد هاشم را بيدار كردم.

گفت : نيم ساعت وقت باقى است و بد نيست كه در حرم مشغول نماز شويم و وقتى زمان باز شدن درها رسيد, آنها را باز كنيم.

در رواق مـقـدس را باز كرده و از داخل بستيم و يكى از سه در حرم مطهر را كه پيش روى مبارك اسـت.

بـاز كـرديـم و داخـل شـديم تا به بالاى سر مقدس رسيديم ديديم سيدى نورانى ايستاده و مشغول نماز و در حال قنوت مى باشد.

سيد هاشم گفت : فلانى , مگر اول شب و وقت بستن درها, جستجو نكردى ؟ گفتم : چرا كاملا جستجو كردم و دقت نمودم و احدى باقى نمانده بود.

سـيـد هاشم گفت : پس چراغ بياور تا به صورت او نگاه كنم و ببينم كه او را مى شناسم يانه.

چراغ آوردم و نظر كرديم گفت : من او را نمى شناسم و هرگز نديده ام.

ايـسـتاديم و منتظر مانديم كه از نماز فارغ شود تا اين كه خسته شديم و او همچنان درقنوت بود.

سيد هاشم گفت : بيا برويم و بگرديم كه غير از او كسى را در حرم مى يابيم يا نه.

از پشت ضريح به طرف پيش روى رفتيم و از آن جا به طرف بالاى سر مقدس برگشتيم , ولى او را درآن جا نديديم.

اين بار مشغول تفحص از او شديم اما ابدا اثرى نيافتيم.

سـيـد هاشم گفت : درها كه بسته است پس از كجا خارج شد؟ آنگاه عمامه خود را از سرانداخت و بنا كرد بر سر خود زدن.

گفتم : سيد تو را چه مى شود؟ گـفـت : يـقـيـن كـردم كه اين سيد مولاى ما حضرت حجت عجل اللّه تعالى فرجه الشريف بوده است ,اما ما حضرتش را نشناختيم و نفهميديم و گريه زيادى كرد و زمانى كه وقت داخل شد, درها را براى زوار باز كرديم(٣) .

٧٣ - تشرف شيخ محمد تقى حائرى مازندرانى

شيخ محمد تقى حايرى مازندرانى نقل مى كند: شب چهارشنبه اى به مسجدسهله مشرف شدم.

در حجره فوقانى , كه متصل به گنبدمقام حضرت مـهدى عجل اللّه تعالى فرجه الشريف است منزل نمودم.

همان جا به قصد اين كه براى نافله شب و تـهجد بيدار شوم , خوابيدم.

وقتى بيدار شدم , ديدم نزديك اذان صبح است , لذا براى تجديد وضو و تهجد برخاستم ناگاه صداى خواندن دعاى كسى راشنيدم كه زمين و هوا و در و ديوار مسجد با او هم صدا هستند به طورى كه فضاى مسجد پر از صدا شده بود.

من آهنگ دعا خوان ها را در مسجد شنيده بودم , ولى اين صدا و صوت غير از آنها بود و با هم فرق بسيارى داشتند.

رعـب و وحـشـت مـرا گرفت و مى گشتم كه ببينم صداى كيست ؟ شخصى را ديدم كه پشت آن مـقام شريف مشغول دعا است.

نشستم و به گنبد مقام , تكيه نمودم و به دعاى او گوش فرا دادم كـه شايد , ولى چيزى از دعاى او جز لفظ طوارق الليل و النهارنفهميدم و از شنيدن اين كلمه هم چـيـزى دسـتـگـيـرم نشد چون اين عبارت در بعضى ازدعاهاى ديگر نيز هست و مطلب ديگرى نفهميدم جز اين كه براى شيعيانش به لفظ شيعتى دعا مى نمود.

تـا اين كلمه را شنيدم , خواستم برخيزم , اما به خاطر ضعف و حالت غشوه اى كه بر من عارض شده بـود, نـتوانستم.

وقتى به حال آمدم , به سرعت براى تجديد وضو رفتم , اماهيچ كس را در آن مكان مقدس نديدم(٤) .

٧٤ - تشرف شيخ محمد حسن مازندرانى حائرى

شيخ محمد حسن مازندرانى حايرى مى فرمايد: بـعد از ازدواج , به مرض سل شديدى مبتلا شدم و ضعف بر من غلبه كرد, بحدى كه قادر به بيرون رفـتـن از خـانـه نبودم , مگر آن كه روزى يك مرتبه وقت عصر به حرم مطهر مشرف مى شدم و به خـاطـر شـدت ضـعـفى كه داشتم , فورا مراجعت مى نمودم.

عادت من اين بود كه فرشى پشت بام انداخته بودند و به مجرد رسيدن از حرم مطهر,دراز مى كشيدم.

يـك روز از حـرم بـرگـشـتـه و دراز كشيده بودم.

ناگاه ديدم سيدى , كه به مرحوم سيد مهدى قـزويـنى حلى در ايام كهولتش شباهت داشت , بدون آن كه كسى را خبردهد روى بام آمد.

تعجب كـردم و خـواستم به احترام ايشان برخاسته و زنها را خبر كنم كه بالا نيايند.

با دست اشاره كرد كه ساكن و ساكت باش و دستش را بر پيشانى من ماليدو فرمود: حالت چطور است ؟ بعد فرمود: بر تو باد به مواظبت بر قرائت قرآن.

فورا احساس كردم مرضم رفع شد و آن سيد هم غايب گرديد(٥) .

٧٥ - تشرف يكى از طلاب مدرسه خان مروى در تهران

عالم متقى حاج سيد خليل تهرانى فرمود: در ايـامـى كه در مدرسه خان مروى در تهران مشغول به تحصيل بودم , يكى از طلاب آن مدرسه , اعمالى را براى شرفيابى محضر حضرت ولى عصر عجل اللّه تعالى فرجه الشريف به مدت چهل شب انجام مى داد.

شـب چـهـلم , نصف شب , براى كارى از حجره اش بيرون مى آيد.

زمانى كه به حوض وسط مدرسه مـى رسـد, شخصى را آن جا ايستاده مى بيند.

آن شخص همان طورى كه ايستاده بود, از خانه هاى اطراف و صاحبان آنها خبر مى داد و مى گفت : اين خانه ملك فلان و فلان است و تا چند نسل قبل را ميگفت.

آن طـلبه مى گويد با خود گفتم : اين دزد است و مى خواهد مرا مشغول كند و بعد دزدى كند.

به هـمـين دليل سراغ خادم كه پشت در مدرسه مى خوابيد, رفتم او را بيدار كردم وجريان و آنچه را گـمـان كـرده بـودم , بـه او گفتم.

خادم گفت : در مدرسه و در پشت بام بسته است دزد از كجا مى تواند داخل شود.

بـا هـم بـه آن مـحـلـى كه آن شخص را ديده بودم , آمديم , اما احدى را نديديم.

يقين كردم كه آن شخص حضرت ولى عصر عجل اللّه تعالى فرجه الشريف بوده است(٦) .

٧٦ - تشرف حاج ابوالقاسم يزدى

حاج ابوالقاسم يزدى فرمود: مـن از گـمـاشـتگان حاج سيد احمد, كه از تجار محترم يزد و معروف به كلاهدوز است ,بودم و با ايشان به سفر حج مشرف شدم.

در اين سفر, مسير ما از نجف اشرف و راه جبل بود.

سـه مـنـزل بـعد از نجف , يك روز صبح پس از طلوع آفتاب حركت كرديم نزديك دوفرسخ رفته بوديم , ناگاه شترى كه اثاثيه روى آن بود و من بر آن سوار بودم , رم كرد ومرا با اثاثيه و بار انداخت و فرار كرد.

ارباب من هم غافل و هر چه صدا زدم كه بياييد ومرا يارى كنيد و شتر را بگيريد, كسى به حرف من گوش نداد.

از پشت سر نيز هر كه رسيد و هر چه گفتم بياييد مرا نجات دهيد, كسى به حرف من اعتنا نكرد.

تا عبورقافله ها تمام شد, به حدى كه ديگر كسى ديده نمى شد.

خـيلى مى ترسيدم , زيرا شنيده بودم , عربهاى عنيزه براى بدست آوردن پول و اجناس ديگر, حجاج را مـى كـشند.

نزديك دو ساعت طول كشيد و من در فكر بودم ناگاه كسى از پشت سرم رسيد كه سـوار بـر شـترى با مهار پشمينه بود.

سؤال كرد: چرا معطلى ؟گفتم : من عربى نمى دانم شما چه مى گوييد؟ اين بار به زبان فارسى گفت : چرا ايستاده اى ؟ گفتم : چه كنم ؟ شتر, مرا به زمين زد وفرار كرد و من در بيابان متحير و سرگردان مانده ام.

چيزى نگفت , ولى بازوى مرا گرفت و پشت سر خود سوار كرد.

گفتم : اثاثيه من اين جا مانده است.

گفت : بگذار, به صاحبش مى رسد.

قدرى كه راه رفتيم به يك تل خاكى خيلى كوچك رسيديم.

شترسوار چوب كوچكى مانند عصا در دسـت داشـت با آن به گردن شتر اشاره نمود و شتر خوابيد.

مرا پياده كرد و با عصا اشاره اى به تل نمود.

نصف آن تل به طرفى و نصف ديگر به طرف ديگر رفت.

در وسط, درى از سنگ سفيد و براق باز شد.

اما من متوجه نشدم كه اين در چطور بازشد.

بعد به من گفت : حاجى با من بيا.

چـنـد پـله پايين رفتيم.

جايى مثل دهليز ديده شد طرف ديگر چند پله داشت از آن جابالا رفتيم.

صـحـن بـسـيـار وسيعى ديدم كه اتاقهاى بسيارى داشت.

باغى ديدم كه به وصف در نيايد اين باغ خيابانهايى داشت.

من سر خود را به زير انداخته بودم آن شخص فرمود: نگاه كن.

نـگـاه كـردم , قصرهايى عالى ديده مى شد.

وقتى به آن غرفه ها رسيديم , اتاقى را به من نشان داد و گفت : اين مقام حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است دو ركعت نماز بخوان.

گـفـتـم : وضـو ندارم.

گفت : بيا برويم.

دو يا سه پله بالا رفتيم حوض كوچكى ديدم كه آب بسيار زلال و صـافـى داشـت به طورى كه زمين حوض پيدا بود.

من مشغول وضوگرفتن به روشى كه رسـم خـودمان است شدم , ولى با ترس و رعب كه مبادا اين شخص سنى باشد و بر خلاف روش او وضو گرفته باشم.

گـفـت : حـاجـى نـشد وضو را اين طور بگير.

اول شروع به شستن دست نمود بعد از آن برجلوى پـيشانى آب ريخت و انگشت شست و سبابه را تا چانه پايين كشيد.

پس از آن به چشم و بينى دست كـشـيـد سـپس مشغول شستن دستها از آرنج تا سر انگشتها, بعد هم به رسم خودمان سر و پاها را مـسح كرد.

بعد از مسح گفت : اين روش در وضو را ترك نكن.

بعد از وضو به مقام رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رفتيم.

فرمود: دو ركعت نماز بگذار.

گـفـتـم : خـوب است شما جلو بايستيد و من اقتدا كنم.

گفت : فرادى بخوان.

من دوركعت نماز خواندم.

بـعـد از نماز قدرى راه رفتيم تا به غرفه اى رسيديم گفت : اين جا هم دو ركعت نمازبخوان اين جا مقام حضرت اميرالمؤمنينعليه‌السلام ,داماد حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است.

گـفـتم : خوب است شما جلو بايستيد و من اقتدا كنم.

گفت : فرادى بخوان.

دو ركعت ديگر نماز بجا آوردم.

قـدرى راه رفتيم گفت : اين جا هم دو ركعت نماز بخوان اين جا مقام جبرئيلعليه‌السلام است.

من هم دو ركـعـت نماز خواندم.

سپس به وسط صحن و فضاى آن آمديم.

ايشان فرمود: دو ركعت نماز هم به نيت صد و بيست و چهار هزار پيغمبر, در اين جا بخوان.

من هم همين كار را كردم.

مـقـام حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم سبز رنگ بود و مقام حضرت اميرعليه‌السلام سفيد و نورانى وخط دور آن هم همين طور سفيد رنگ و نورانى بود.

غرفه ها همگى جز مقام جبرئيل سقف داشت.

وقتى از نماز فارغ شديم , گفت : حاجى بيا برويم و از همان راهى كه آمده بوديم با هم برگشتيم.

وقـتى بيرون آمديم , گفتم : روى بام بروم تا يك دفعه ديگر آن مناظر را تماشاكنم.

گفت : حاجى بيا برويم اين جا بام ندارد و باز مرا سوار كرد.

وقـتـى كه شتر مرا به زمين زده بود, خيلى تشنه بودم و بعد از آن كه همراه او سوار شدم هر چه با هم مى رفتيم , اثر تشنگى رفع مى شد.

وقتى كه با ايشان سوار بودم , مى ديدم زمين زير پاى ما غير طبيعى حركت مى كند تااين كه از دور يـك سـيـاهـى بـه نظرم آمد گفتم : معلوم مى شود اين جا آبادى است.

گفت :چرا؟ گفتم : چون نخلهاى خرما به نظر مى رسد.

گفت : اينها علم حجاج و چادرهاى آنها است.

قافله دار شما كيست ؟ گـفتم : حاج مجيد كاظمينى.

طولى نكشيد كه به منزل رسيديم.

شتر ما مثل ببر, از وسط طناب چـادرهـا عـبور مى كرد, ولى پاى او به طناب هيچ خيمه اى بند نمى شد.

تابه پشت خيمه قافله دار آمـديـم.

بـاز بـا هـمـان چوب به چادر او اشاره نمود.

حاج مجيد كاظمينى بيرون آمد و همين كه چشمش به من افتاد بناى بد اخلاقى و تغير را با من گذاشت , كه كجا بودى و چقدر مرا به زحمت انداختى و بالاخره هم تو را پيدا نكردم ؟ آن شخص كمربند او را گرفت و نشاند, حال آن كه حاج مجيد مرد قوى هيكل و باقدرتى بود.

به او گفت : به حج و زيارت پيغمبر مى روى , و كسى كه به حج و زيارت پيغمبر مى رود نبايد اين اخلاق را داشته باشد اين حرفها چيست ؟ توبه كن.

بعد روانه شد تا به چادر ارباب من رسيد.

فاصله تا آن جا حـدودا شـشـصـد متر بود, ولى فورا به آن جا رسيد و بدون آن كه از كسى چيزى بپرسد مجددا با چوب دستى خود به چادراشاره كرد.

ارباب بيرون آمد و همين كه چشمش به من افتاد, گفت : آقا ابوالقاسم آمد.

شـتـر دار حـاج سـيد احمد گفت : داخل بياييد.

من با آن شخص به داخل چادر رفتيم.

آن شخص گـفت : اين هم امانتى است كه بين راه مانده بود.

حاج سيد احمد نسبت به من تندى كرد كه كجا بودى ؟ آن شخص گفت : حاجى , هر جا كه بود, آمد.

ديگر حرفى نمى خواهد.

سپس آن شخص پا در ركاب كرده و نشست و خواست برود, حاج سيداحمد به پسرش گفت : برو براى حاجى (كسى كه مرا آورده بود) قهوه بياور.

فرمود: من قهوه نمى خورم.

حاج سيد احمد به پسرش گفت : برو انعام اين شخص را بياور.

رفت و يك طاقه شال خليل خانى و يك كله قند آورد.

آن شخص قند را برداشت و كنار گذاشت و گفت : براى خودت باشد.

شال را برداشت و گفت : به مـسـتحق مى رسانم و بيرون رفت.

ارباب هم براى مشايعت ايشان بيرون رفت.

به محض اين كه از چادر خارج شد او را نديد و يك مرتبه از انظار غايب شد.

آن وقت من حكايت خود را گفتم و ارباب از اين جريان افسوس خورد.

شب آن جا بوديم.

صبح , قبل از بار كردن و حركت , براى كارى از چادر بيرون آمدم شخصى را ديدم كه بارى به دوش گرفته و مى آورد.

به من رسيد و فرمود: اينها اثاثيه شما است , بردار.

من آنها را از دوش او برداشتم و ايشان رفت , ولى اين شخص آن مرد سابق نبود(٧) .

__________________________

يار صفحة:

(١) ج ١, ص ١١٨, س ٢٥.

(٢) ج ١, ص ١٢١, س ١٣.

(٣) ج ١, ص ١٢١, س ٢٦.

(٤) ج ١, ص ١٢٢, س ٣٠.

(٥) ج ١, ص ١٢٢, س ١٣.

(٦) ج ١, ص ١٢٢, س ٣٩.

(٧) ج ١, ص ١٢٣, س ٢٣.

٧٧ - تشرف سيد هاشم شوشترى

سيد كاظم شوشترى ايده اللّه فرمود: سـال ١٣٥٧, روزهـا در نـجف اشرف به مقام حضرت مهدىعليه‌السلام در وادى السلام مشرف مى شدم.

روزى , در بين راه آقا سيد هاشم شوشترى را ملاقات كردم و به اتفاق ايشان به مقام حضرت مهدىعليه‌السلام رفـتـيـم.

در مـراجعت , سيد هاشم نقل كرد كه روزى در وقت برگشتن از مقام شريف به اين محل رسيدم مكان را نشان داد ديدم سيدى كه عمامه سبزى بر سر داشت و محاسنش سياه بود در حـال راه رفـتـن اسـت.

وقتى به من رسيد, سلام كرد جواب سلامش را دادم و از من گذشت.

شب , در عالم رؤيا عده اى رادر مكانى كه آن سيد را ديده بودم , ايستاده ديدم.

و آن سيد هم آن جا بود و طى طريق مى كرد.

كمى كه گذشت راه خود را كج كرد.

پرسيدم : اين سيد كيست ؟ گفتند: فرزند امام حسن عسكرىعليه‌السلام مى باشد(١) .

٧٨ - تشرف سيد مرتضى نجفى در مسجد كوفه

صـالـح عـادل , سـيـد مرتضى نجفىرحمه‌الله كه از صلحاء نجف اشرف بود و شيخ الفقهاء,شيخ جعفر نجفى را درك كرده و در نزد علماء, به صلاح معروف بود, فرمود: در مـسـجـد كـوفـه با جمعى كه در ميان آنها يكى از علماء مبرز و بزرگ بود, حضورداشتيم وقت مغرب شد.

براى اداى نماز جماعت با آن عالم بزرگ , در فكر مقدمات نماز افتادم.

آن وقتها ميان موضع تنور در وسط مسجد كوفه , مقدار اندكى آب بود كه از مجراى قناتى مخروبه مـى آمـد و راه تـنگى داشت كه گنجايش بيش از يك نفر را نداشت.

به آن جا رفتم كه وضو بگيرم وقـتـى خـواسـتـم پـايـين بروم شخص جليلى را به هيات اعراب ديدم كه كنار آب نشسته و وضو مى گيرد, اما در نهايت طمانينه و وقار نشسته بود.

من براى رسيدن به نماز جماعت عجله داشتم كـمـى توقف كردم , ولى وقتى ديدم كه او به همان آرامش نشسته و نداى اقامه نماز هم بلند شده اسـت بـه خـاطـر آن كـه عـجـله كند, به او گفتم : مثل اين كه قصد ندارى با شيخ نماز جماعت بخوانى ؟ فرمودند: نه , زيرا او شيخ دخنى (ارزنى ) است.

منظورش را از اين جمله نفهميدم و صبر كردم تا فارغ شد و رفت.

من هم رفتم ووضو گرفتم و با شيخ نماز خواندم.

بعد از نماز و متفرق شدن مردم , جريان را براى شيخ نقل كردم.

نـاگـاه ديـدم حالش دگرگون و رنگش متغير شد و در فكر فرو رفت بعد به من گفت :حضرت حـجـتعليه‌السلام را ديـده اى , ولـى ايشان را نشناخته اى.

آن حضرت از چيزى كه جز خداى تعالى كس ديگرى بر آن مطلع نبود, خبر دادند.

بدان كه من امسال در رحبه ارزن كاشته بودم (رحبه موضعى در غـرب درياى نجف است كه به خاطر رعايت نكردن باديه نشينان معمولا محل ترس است ) وقتى ايـسـتـادم و نماز را شروع كردم به فكر آن زراعت افتادم و غصه آنها مرا از حالت نماز واداشت , لذا حضرت از وضع من خبر دادند(٢) .

٧٩ - تشرف كليددار عسكريين در حرم سامرا

آخـونـد مـلا زيـن العابدين سلماسىرحمه‌الله , كه از خواص و صاحب اسرار علامه بحرالعلومرحمه‌الله بود, فرمود: مردى از ايران در تابستان , كه هوا بسيار گرم بود به زيارت عسكريينعليهما‌السلام مشرف شد.

زمان تشرف او وقتى بود كه كليددار درهاى حرم مطهر را بسته و آماده خوابيدن در رواق , نزديك پنجره غربى كـه بـه صـحن باز مى شود, بود, اما چون صداى پاى زواررا شنيد در را باز كرد و خواست براى آن شـخـص زيارت بخواند.

آن زائر به او گفت :اين يك اشرفى را بگير و مرا به حال خود واگذار كه با تـوجـه و حـضـور قـلب , زيارتى بخوانم.

كليددار قبول نكرد و گفت : ما رسم و قاعده خود را بهم نمى زنيم.

زائر اشرفى دوم و سوم را به او داد.

باز هم قبول نكرد و وقتى زياد شدن اشرفى ها را ديد, بيشترامتناع نمود و آنها را رد كرد.

آن زائر مـتوجه حرم مطهر شد و با دل شكسته عرض كرد: پدر و مادرم به فدايتان باد,قصد داشتم با خضوع و خشوع شما را زيارت كنم , ولى او نگذاشت و شما هم ازممانعت او مطلع شديد.

در اين جا كليددار او را بيرون كرد و در را بست , به اين خيال كه آن شخص به اومراجعت مى كند و هـر چه بتواند پول مى دهد.

خودش هم به طرف شرقى رواق متوجه شد تا از طرف غربى برگردد.

وقـتى به ركن اول , كه بايد از آن جا به طرف پنجره بپيچد, رسيد, ديد سه نفر رو به او مى آيند, به طورى كه يكى از آنها كمى جلوتر ازبغل دستى خودش بود.

همچنين دومى از سومى.

شخص سوم از نظر سن از همه كوچكتر بود و در دست نيزه اى داشت.

وقتى كليددار آنها را ديد, مبهوت ماند.

در اين جا صاحب نيزه رو به او كرد و در حالتى كه مملو از ناراحتى و غضب و چشمانش سرخ شده بود و نيزه خود را به قصد زدن به او حركت مى داد, فرمود: اى مـلـعـون پـسـر ملعون , گويا اين شخص به زيارت تو آمده بود كه او را مانع شدى.

در اين حال شخصى كه از همه بزرگتر بود متوجه او شد و بادست خويش اشاره كرد و نگذاشت ضربه اى بزند و فرمود: همسايه تو است باهمسايه ات مدارا كن.

صاحب نيزه دست كشيد, ولى دوباره غضبش به هيجان آمد و نيزه را حركت داد وهمان سخن اول را تـكـرار نـمـود.

بـاز همان شخص بزرگتر اشاره نمود و مانع شد.

درمرتبه سوم باز آتش غضبش مـشتعل شد و نيزه را حركت داد.

كليددار ديگر متوجه چيزى نشد و غش كرد و بر زمين افتاد و به حال نيامد مگر در روز دوم يا سوم , آن هم در خانه خود.

وقـتـى كـه خـويشانش او آمدند و در رواق را, كه از پشت بسته بود, باز كردند, مشاهده نمودند كه بـيـهـوش افـتـاده اسـت.

او را بـا همان حال به خانه اش بردند.

پس از دو روز كه به حال آمد, ديد نـزديـكـانـش كـنار بستر او گريه مى كنند.

او هم آنچه ميان خود و شخص زائر و آن سه نفر اتفاق افتاده بود, براى ايشان نقل كرد و فرياد مى زد: مرا با آب دريابيدكه سوختم و هلاك شدم.

نـزديـكـانش در حالى كه او استغاثه مى كرد مشغول ريختن آب بر او شدند تا آن كه پهلوى او را باز كـردند, ديدند به مقدار درهمى از آن سياه شده است.

كليددار كه نامش حسان بود مى گفت : مرا صاحب نيزه با نيزه خود زد.

او را برداشتند و به بغداد بردند وبه پزشكان نشان دادند همه از درمان او عـاجـز ماندند.

ناگزير او را به بصره بردند, چون در آن جا طبيب فرنگى معروفى بود وقتى او را ديـد و نـبـضـش را گـرفـت , متحير ماند,زيرا چيزى كه از بدى مزاج و ورم آن موضع سياه شده , حـكـايـت كـند, نديد, لذا گفت :گمان مى كنم اين شخص نسبت به بعضى از اولياء الهى بى ادبى كرده باشد كه خداونداو را به اين درد مبتلا كرده است.

وقـتـى از عـلاج نـاامـيـد شـدنـد او را بـه بـغـداد بـرگـردانـدنـد در بغداد يا بين راه , به درك واصل شد(٣) .

٨٠ - تشرف ثروتمند مازندرانى

جمعى از اهالى مازندران و بعضى از علماى تهران فرمودند: در زمـان عـالـم ربـانـى , حـاج ملا محمد اشرفى مازندرانىرحمه‌الله , يكى از ثروتمندان آن سامان كه صـاحب زمين و املاك بسيارى بود, به بلا و مصيبتهايى مبتلا شد, به طورى كه همه ثروتش را از دسـت داد و امـرار مـعـاش او مـنـحصر به غله يك روستاى وقفى كه ظاهرا متولى شرعى آن بود, گرديد و از حقى كه براى اين كار از سوى واقف تعيين شده بود زندگيش را مى گذراند.

در هـمين ايام يكى از ثروتمندان حوالى , مدعى مالكيت آن روستا شد و اين مطلب رامنتشر كرده بود كه آن محل از املاك من بوده و غصب شده است , بنابراين وقفيت آن درست نيست , و چون در آن ديـار بـا ثروت و اقتدار بود, لذا طبق ادعاى خود, شهودى ترتيب داد و در هر محضرى كه نزاع طـرح مـى شـد بر حسب ظاهر شرع , حكم به حقانيت او نسبت به مالكيتش مى دادند.

طرف مقابل (ثروتمند ورشكسته ) كه ظاهرامتولى وقف در آن جا بود, از اجراى اين حكم امتناع مى كرد.

ايـن مشاجرات طول كشيد و دو طرف خسته شدند.

بعضى از مصلحين خيرانديش به ميان آمده و هر دو را ملزم نمودند كه دعوى را به محضر عالم ربانى ,مرحوم حاجى اشرفى مازندرانى , برده و هر چه ايشان حكم فرمود, تسليم شوند و به مرحله اجرابگذارند.

آنها هم اين كار را انجام دادند.

بعد از طرح دعوى و اقامه شهود, متولى (ثروتمنداولى ) متوجه شد كـه حـاجـى اشـرفـى بـا اين حساب , حكم به ملكيت آن جا خواهد داد,لذا درمانده شد و از شدت درماندگى , خود را به مدرسه بخش اشرف (از بخشهاى مازندران ) رساند كه شايد با ديدن طلاب , در اين خصوص راه حلى پيدا شود.

وقتى وارد مدرسه شد, ديد آنها مشغول مباحثه علمى هستند.

آن بيچاره , مهموم و مغموم در گوشه اى نشست و سر به گريبان تفكر فرو برد در اين بين , يكى از طـلاب نـزد او آمد و علت هم و غم او را پرسيد.

بعد از انكار متولى و اصرارزياد آن طلبه , جريان را براى او بيان كرد و در ضمن راه چاره اى از ايشان خواست.

طلبه گفت : چاره كار تو اين است كه به بيرون شهر رفته و نماز حضرت ولى عصرعليه‌السلام را بخوانى و بعد از نماز به آن ملجا اعجاز متوسل شوى , شايد حضرت تو را از اين هم و غم نجات دهند.

بـعد از اين راهنمايى , متولى به بيرون شهر در بيابانى خالى از مردم رفت و بعد از اقامه نماز, به آن حضرت متوسل شد.

در همين بين , ديد مردى به هيات رعاياى آن اطراف ,نزد او ظاهر و نمايان شد و عـلت هم و حزن و بيرون آمدنش به آن بيابان را پرسيد.

اوهم تمام خصوصيات ماجرا را به عرض رساند.

آن مـرد بـه ظـاهـر روسـتايى فرمود: مشكلت آسان و هم و غمت تمام شد.

به شهرمراجعت كن و خـدمـت جناب حاجى اشرفى شرفياب شو به او عرض كن از جانب شخص بزرگى ماموريت دارى كه حكم به وقفيت اين جا بدهى.

متولى عرض كرد: با وجود اقامه شهودى كه طرف مقابل من نموده , چطور حاجى اشرفى حكم به وقفيت خواهد داد؟ فـرمـود: اگـر ايـشـان بـر حكم به وقفيت دغدغه اى داشتند, عرض كن از جانب آن شخص بزرگ عـلامـت و نـشـانه اى بر وقفيت آورده ام.

وقتى گفت آن نشانه و علامت چيست ؟به ايشان بگو آن شـخص بزرگ فرموده اند: ما امثال شماها را تاييد مى نماييم كه درحكم و فتوا خطا نكنيد و نشانى اين كه اگر حكم به وقفيت دادى صحيح است آن است كه در وقت تشرف به مكه معظمه , موقعى كـه در مـقـام ابراهيمعليه‌السلام مشغول نماز بودى ,در قنوت , فلان دعا را خواندى و يك كلمه آن دعا را غـلط خواندى من آهسته به گوشت گفتم اين كلمه غلط و صحيحش فلان چيز است و از نظرت ناپديد شدم.

همين كه آن مرد به ظاهر روستايى اين جملات را فرمود, از نظر متولى غايب گرديد ومتولى خرم و شـادان به شهر برگشت و شرفياب حضور مرحوم حاجى اشرفى گرديدو ماجرا را خدمت ايشان عرض كرد.

ايشان هم به فرمايش حضرت بقية اللّه الاعظم ارواحنافداه حكم به وقفيت را صادر نمودندو متولى را از هم و غم خارج كردند(٤) .

٨١ - تشرف يكى از خدام حرم سامرا

عالم جليل القدر شيخ محمد جعفر نجفىرحمه‌الله فرمود: در سامرا آشنايى از اهل آن جا داشتم , كه هرگاه به زيارت مى رفتم , به خانه او سرمى زدم.

يك بار كه به ديدنش رفتم , او را رنجور و زار و مريض ديدم كه مشرف به مردن بود.

علت مرض او را سؤال كردم و گفتم : چرا به اين حال هستى ؟ گـفـت : چـنـدى قبل , قافله اى از تبريز براى زيارت , به سامرا مشرف شدند.

من همان طورى كه معمول خدام اين حرمها و سامرا است , به پيشواز آنها رفتم كه براى خودمشترى پيدا كنم و برايش زيـارت نامه بخوانم و پولى كسب كنم.

در بين قافله جوانى را ديدم در زى اهل صلاح و نيكان و در نهايت صفا و طراوت كه با لباسهاى نيكو به كنار دجله رفت.

غسلى بجا آورد و لباسهاى تازه پوشيد و با نهايت خضوع و خشوع روانه حرم مطهر شد.

بـا خود گفتم از اين جوان خيلى مى توان استفاده كرد, لذا دنبال او براه افتادم.

ديدم داخل صحن مـقـدس عسكريينعليهما‌السلام شد و بر در رواق ايستاد و كتابى به دست گرفت ومشغول خواندن اذن دخول شد, اما با كمال خضوع و اشك از دو چشمش به زمين جارى بود.

نزد او رفتم و گوشه رداى او را گرفتم و گفتم : مى خواهم برايت زيارت نامه بخوانم.

دسـت بـرد و يك اشرفى به دست من داد و اشاره كرد, برو و به من كارى نداشته باش.

من كه اگر چـنـد روز زيارت نامه مى خواندم به يك دهم اين مبلغ هم راضى بودم ,آن را گرفتم و قدرى دور شـدم , ولـى طـمـع مـرا بـر آن داشت كه دوباره چيزى بگيرم ,برگشتم , ديدم در نهايت خضوع , مشغول خواندن اذن دخول است باز مزاحم او شدم و گفتم : بايد زيارت را به تو تعليم دهم.

ايـن بـار نـيم اشرفى به من داد و اشاره كرد كه برو و به من كارى نداشته باش.

من رفتم و با خود گـفـتـم خـوب شـكـارى به دست آوردم , لذا مراجعت كردم و او را در همان حال خضوع ديدم و گفتم : كتاب را ببند, بايد من براى تو زيارت بخوانم و رداى او راكشيدم.

ايـن بـار يـك ريـال به من داد و مشغول خواندن اذن دخول شد.

من رفتم , ولى باز طمع مرا بر آن داشت كه برگردم وقتى برگشتم همان مطلب را تكرار كردم.

اين بار كتاب رازير بغل گذاشت و چـون حـضـور قلبش از بين رفته بود, خارج شد.

از كار خود پشيمان شدم و نزد او رفتم و گفتم : برگرد و هر طور كه مى خواهى خودت زيارت كن ديگركارى به تو ندارم.

گريه كنان گفت : براى من حال زيارتى نماند و رفت.

مـن خود را سرزنش كردم و به خانه برگشتم.

از در منزل كه وارد فضاى خانه شدم ,ديدم سه نفر بـر لـب بـام روبـروى در ايستاده اند.

شخص وسطى جوانتر بود و كمانى دردست داشت تيرى در كـمـان گذاشت و به من گفت : چرا جلوى زائر ما را گرفتى , و زه كمان را كشيد.

ناگاه سينه ام سوخت و آن سه نفر غايب شدند و سوزش سينه من شدت پيدا كرد.

بعد از دو روز سينه ام مجروح و به تدريج جراحت آن زياد شد, الان تمام سينه مرا گرفته است.

شـيـخ جعفر نجفى فرمودند: در اين جا سينه خود را باز كرد ديدم تمام پوسيده بود.

دوسه روزى نگذشت كه آن شخص از دنيا رفت(٥) .