بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان

بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان0%

بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان نویسنده:
گروه: امام مهدی عج الله تعالی فرجه

بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: حاج شيخ على اكبر نهاوندى
گروه: مشاهدات: 21813
دانلود: 2864

توضیحات:

بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 183 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 21813 / دانلود: 2864
اندازه اندازه اندازه
بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان

بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

٨٢ - تشرف حاج سيد حسين حائرى

حـاج سيد حسين حائرى , ساكن ارض اقدس مشهد الرضاعليه‌السلام , در اوايل ماه ذى القعدة الحرام سال ١٣٦٤, فرمود: حـدود سـال ١٣٠٤ هـجرى , در ايام دهه محرم سيدى غريب كه او را نمى شناختم به منزل من در كـرمـانـشاه وارد شد.

غالبا زوار چه اهل علم و چه غير ايشان از عراقين (ايران و عراق فعلى ) بدون هيچ آشنايى بر من وارد مى شدند و من از ايشان پذيرايى مى نمودم.

پس از دو روز, يكى از اهل علم نجف اشرف به ديدن من آمد و آن سيد را شناخت.

به من اشاره كرد كه اين آقا را مى شناسيد؟ گفتم : سابقه اى با ايشان ندارم.

گفت : يكى از مرتاضين بسيار مهم مى باشد.

به ظاهر در كوچه مسجد هندى در نجف اشرف دكان عـطـارى دارد و غالبا از نجف و اهل و عيال خود مفقود مى شود.

هر چه دركربلا و كاظمين و حله تفحص مى نمايند, او را نمى يابند بعد از چند ماه معلوم مى شود كه در يكى از حجرات مسجد كوفه پـنـهـان و با موى بلند سر و ريش , درآن جاست.

با حال پريشانى او را به نجف آورده , باز هم بعد از چند روز مفقودمى شود و در مسجد به خادم مى سپرد كه به اهل و عيالش خبر ندهد.

مـن بـعد از اطلاع بر حال سيد, به ايشان بيشتر محبت كردم و اظهار داشتم كه بعضى هاشما را از مـرتاضين مى دانند! با كمال انكار و امتناع اين مطلب را رد مى كرد و بالاخره بعد از معاهده به اين كـه اظـهـار نشود, گفت : من دوازده سال در مسجد كوفه و غيره رياضت كشيدم و شرط تكميل ريـاضـت دوازده سال است و در كمتر از آن زمان , كسى به مقامى نمى رسد.

او كمالات خودش را مـخفى مى كرد فقط گفت : احضار جن ممكن است , ولى جن دروغ مى گويد و گاهى راست هم مـى گـويـد, لـذا اعتمادى به قول آنهانيست.

احضار ملك هم ممكن است , ولى چون آنها مشغول عـبادت هستند, شايسته نيست ايشان را از عبادت باز داشت.

ولى من روح همين علماء گذشته را احضارمى كنم و آنچه از مغيبات سؤال كنم , جواب مى گويند.

مـن در آن چـنـد سـال اخير كه به تو به مجالس روضه خوانى و سينه زنى توهين مى كردند, جهت تـقـويـت اسـاس شرع , مجلس روضه خوانى خيلى مفصلى اقامه مى نمودم كه از اول فجر, مجلس مـنـعـقـد و تـا يك ساعت بعد از ظهر ختم مى شد و ازلحاظ هزينه زياد و زحمات بدنى , خيلى در زحـمت بودم.

در آن مجلس شصت نفرروضه خوان شهرى و غريب كه از ساير شهرها آمده بودند و پـنـج مداح , روضه مى خواندند و در اين هشت و نه ساعت كه مدت مجلس بود, سى نفر و بقيه در بـاقـى ايـام مى خواندند و همه آنها حقوق داشتند, لذا از سيد خواهش كردم كه شما از علماءسؤال كنيد, آيا اين مجلس با اين زحمات مقبول اهل بيتعليهم‌السلام هست ؟ گفت : من شبها روح علماء را احضار مى كنم.

بـنـا شـد اين كار را انجام دهد, لذا گفت : من به چهار نفر از علماء مراجعه و از آنها سؤال مى كنم : مـرحوم آقا ميرزا حبيب اللّه رشتى , مرحوم آقا ميرزا محمد تقى شيرازى ,مرحوم آقا سيد اسماعيل صـدر و مـرحـوم آقـا سـيـد على دامادرحمه‌الله كه ايشان داماد آقاشيخ حسن مامقانى و به اين جهت معروف به داماد بود.

روز بـعـد گفت : من آقايان را احضار و سؤال كردم , گفتند: بلى , اين مجلس مقبول اهل بيتعليهم‌السلام است و در روز نهم يا دهم حضرت ولى عصر عجل اللّه تعالى فرجه الشريف تشريف مى آورند.

با كمال وجد و شوق گفتم : چرا روزش را تعيين نكرديد؟ گفت : امشب سؤال مى كنم.

فردا صبح گفت : آنچه مى گويم بنويسيد و نگه داريد.

آن روز, روز پنجم محرم بود.

وضع من بر خلاف وضع رياست و ترتيب علماء دركرمانشاه بود كه در جـاى مـعـيـنـى بنشينند و اشخاص محترم به طرف ايشان بيايند و قهرا آن قسمت , صدر مجلس مـحـسـوب شـود, بلكه كنار در خانه نشسته يا مى ايستادم و براى هر كسى قيام مى نمودم , لذا اين مـجـلـس مورد توجه عموم اهل شهر بود و غالبا راهش مسدود مى شد و يك دسته ديگر در كوچه انتظار مى كشيدند تا زمانى كه اشخاص داخل منزل خارج شوند و آنها به جايشان بيايند.

سيد گفت : در روز نهم , حدود ساعت دو كنار چاهى كه نزديك درخانه است ,نشسته ايد يك مرتبه حال شما منقلب مى شود و تمام بدنتان تكان مى خورد, در آن حال به نقطه اى كه آخرين حد محل نـشـسـتن زنها است نگاه كنيد.

هر وقت تكان خورديد متوجه آن نقطه مجلس باشيد كه يك عده اشـخاص (ده دوازده نفر) به يك هيئت و يك لباس و يك شكل , نشسته اند يكى از آنها حضرت ولى عـصـر عجل اللّه تعالى فرجه الشريف است.

آنها ساعت دو, از در اتاق روضه خوانها از طرف بيرونى , وارد مـى شـونـد وتا ساعت سه تشريف دارند و ساعت سه كه مجلس براى خارج و وارد شدن افراد بـهـم مـى خـورد, ايشان در ضمن مردم بيرون مى روند و شما ملتفت نمى شويد.

با وضو باشيد و به مـحـضر مباركشان برسيد و خدمتى از قبيل : چاى دادن يا استكان برداشتن انجام دهيد.

آنها براى شـمـا قيام نمى كنند و مى گويند: اين خانه , خانه خودمان است ,در خانه برويد و از مردم پذيرايى كنيد.

در هـمـان سـاعـتـى كه تشريف دارند دو روضه خوان , روضه مى خوانند و هر دو از امام زمانعليه‌السلام مى گويند و كسى مصيبت نمى خواند با اين حال , مجلس خيلى دگرگون وضجه و ناله بيشتر از هـر روز مـى شود.

آقاى اشرف الواعظين كه هر روز يك ساعت بعد از ظهر مى آيد و مجلس را ختم مى كند, در همين ساعت آمده و منبر مى رود و ازامام زمانعليه‌السلام مى گويد.

بـه هـر حـال ايـن مذاكرات در روز پنجم محرم بين من و سيد مرتاض اتفاق افتاد و اين مطالب را نوشتم.

مـن هـمـيشه دم در مى ايستادم و پذيرايى مى كردم و اتاقى در بيرونى , مجمع آقايان روضه خوانها بود.

تا روز نهم در انتظار اين قضيه روز شمارى مى كردم.

در آن روز,مجلس جمعيت زيادى داشت و مـن در آن سـاعـت معين كنار چاه نشسته بودم ناگاه لرزشى بر من عارض شد و بدنم شروع به تـكان خوردن نمود فورا به آن نقطه معين نگاه كردم , ديدم در همان مكان حلقه اى مشتمل بر ده , دوازده نفر دايره وار و در لباس معمول اهل كرمانشاه (عباى بلند و كلاه نمدى و دستمال روى آن و كـفـش پـاشـنـه خوابيده ) نشسته اند.

آنها تماما گندمگون و قوى استخوان و در سن نزديك به چـهـل سـالـگـى بـودنـد بـه مـن تـبسم كردند و قيام و تواضعى كه معمول همه كس بود, حتى اهـل حـكـومت و امراء لشكر, نكردند و گفتند: خانه خودمان است همه چيز آورده اند شمادر خانه برويد و مشغول پذيرايى باشيد.

به مكان خود مراجعت نمودم و دانستم كه اين آقايان از در اتاق بيرونى به اندرونى آمده اند.

به هر حال در آن ساعت دو نفر منبر رفتند و با آن كه روز تاسوعا معمولا مصيبت حضرت اباالفضلعليه‌السلام را مـى خـوانـنـد, هر كدام چند دقيقه منبر رفتند و به امام زمانعليه‌السلام به عنوان تسليت خطاب مـى كـردند.

مجلس از گريه و زارى هنگامه بود.

آقاى اشرف الواعظين كه بايد بعد از ظهر بيايند, ساعت دو آمدند و به اتاق روضه خوانها نرفتند و در همان مجلس وارد شدند و كنار در خانه , پهلوى مـن نشستند و گفتند: من امروز براى رفع خستگى تعطيل كردم , چون فردا كه عاشورا است كار زياداست.

ولى نتوانستم اين جا نيايم.

ايـشـان بعد از چاى و قليان , به منبر رفت و سكوتى طولانى كرد و بعد بدون مقدمه اى كه معمول اهـل مـنـبـر است صدا زد: اى گمشده بيابانها روى سخن ما با توست.

مجلس بحدى از اين كلمه پـريـشان و مردم به سر و سينه مى زدند كه همگى بى اختيارشدند.

پس از لحظه اى ديدم افراد آن حلقه نيستند.

و دانستم از همان در اتاق وسطى رفته اند(٦) .

_________________________________

يار صفحة:

(١) ج ١, ص ١٢٢, س ٦.

(٢) ج ٢, ص ١٠٧, س ١.

(٣) ج ٢, ص ١٠٧, س ١٤.

(٤) ج ٢, ص ١١٢, س ١٧.

(٥) ج ٢, ص ١٠٨, س ١.

(٦) ج ١, ص ١٠١, س ١٥.

٨٣ - تشرف شيخ قاسم در راه مكه

سـيد عليخان مشعشعى در كتاب خير المقال فرموده است : مردى از اهل ايمان به نام شيخ قاسم , خيلى به حج مى رفت.

او مى گفت : در يك سفر روزى از راه رفتن خسته شدم.

زير درختى خوابيدم و خوابم طول كشيد.

حجاج هم از من گذشتند و بسيار دور شدند.

وقتى بيدار شدم متوجه شدم كه خيلى خوابيده ام و حجاج از من دور شده اند.

از طرفى نمى دانستم به كدام سمت متوجه شوم , لذا به طرفى متوجه شده و با صداى بـلـنـد فـريـاد مى زدم : يا اباصالح و با اين جمله حضرت صاحب الامرعليه‌السلام را قصد مى كردم , همان طـورى كـه سـيد بن طاووس دركتاب امان فرموده است.

ايشان در آن كتاب مى فرمايد: در وقت گم كردن راه , اين جمله گفته شود.

در حـال فرياد زدن بودم كه ناگاه شخصى را ديدم كه بر شترى سوار است.

ايشان درزى و شمايل عربهاى بدوى بود وقتى مرا ديد, فرمود: از حجاج دور افتاده اى ؟ عرض كردم : آرى.

فرمود: پشت سرم سوار شو تا تو را به آنها برسانم.

مـن هـم پشت سر ايشان سوار شدم.

ساعتى نكشيد كه به قافله رسيديم و در نزديكى آنها مرا پياده كـرد و فرمود: پى كار خود برو.

عرض كردم : عطش و تشنگى مرا اذيت كرده است.

در اين جا از زير شتر خود مشك آبى در آورد و مرا از آن سيراب نمود, به خدا قسم از آن آب گواراتر نخورده بودم.

پس از نوشيدن آب , رفتم تا به حجاج رسيدم.

بعد متوجه او شدم , اما كسى را نديدم.

قبلا هم ايشان را در بين حجاج نديده بودم و بعد از اين جريان هم نديدم(١) .

٨٤ - تشرف حسن بن فضيل يمانى در يك مسجد

حسن بن فضيل يمانى مى گويد: پـدرم بـه خط خود عريضه اى خدمت حضرت بقية اللّه ارواحنافداه نوشت و جواب آن رسيد.

پس از مـدتـى بـه خط من عريضه اى نوشت.

جواب آن هم رسيد.

بعد از آن به خط مردى از فقهاى شيعه عـريضه اى نوشت , اما جواب آن نيامد.

وقتى دقت كرديم ,معلوم شد كه آن مرد به مذهب قرامطه , كـه طـايـفه اى از اسماعيليه و ملاحده اند,ميل پيدا كرده است و علت نيامدن جواب , همين بوده است.

حسن بن فضيل مى گويد: بعد از آن , به طوس مشرف شدم و با خود عهد كردم كه تادليل قاطعى نـبـينم و مقصودم حاصل نشود, خارج نشوم.

در اثناى توقف , ترسيدم كه مبادا طول آن باعث شود كـه حـج از من فوت شود, لذا دلتنگ شدم.

تا آن كه روزى نزدمحمد بن احمد كه از وكلاى ناحيه مـقـدسه بود, رفتم و با او در اين باره صحبت كردم.

فرمود: به فلان مسجد برو در آن جا مردى را ملاقات مى كنى و تشويش تو رفع مى شود.

به آن مسجد رفتم ناگاه مردى داخل شد.

وقتى مرا ديد, خنديد و فرمود: دلتنگ نشو,زيرا امسال بـه حـج مـشرف مى شوى و با سلامت نزد اهل و عيال خود برمى گردى.

اين كلمات را كه شنيدم مـطمئن شدم و با خود گفتم : همين است والحمدللّه , يعنى اين مردبايد حضرت صاحب الامرعليه‌السلام باشد.

پس از آن به عسكر (سامرا) رفتم ناگاه كيسه اى براى من رسيد كه در آن چند دينار و يك پيراهن بـود.

ناراحت شدم و با خودم گفتم : آيا جزاى من و شان من همين بود؟ وجهالتم باعث شد كه آن كـيـسـه را رد كـنم و نامه اى در اين باره نوشتم و كيسه و نامه را به شخص آورنده دادم.

او آنها را گرفت و رفت و اصلا به من در مورد اين عكس العمل چيزى نگفت.

بـعد از رفتنش خيلى نادم و پشيمان شدم و با خود گفتم : با اين كار كافر شدم , زيرامولاى خود را رد كـردم.

دوباره نامه اى نوشتم و از كار بد خود معذرت خواهى و توبه كردم و استغفار نمودم.

و از شـدت پـشيمانى دستهاى خود را به يكديگر مى ماليدم و باخود فكر مى كردم و مى گفتم اگر آن ديـنـارها را به من برگردانند, خرج نمى كنم و نزدپدرم مى برم تا آنچه را كه صلاح مى داند, عمل كند, چون او در اين باره از من داناتراست.

ناگاه آن كسى كه كيسه را آورده بود, آمد و گفت : بد كردى , خيلى وقتها عطاى كم را براى تبرك مى دهند, نه رفع احتياجات.

بعد نامه اى به من داد كه در آن نـوشـته بود: به خاطر رد احسان خطا كردى , اما به خاطر استغفارت , خدا تو را بيامرزد.

حال كـه قصد و تصميم تو آن است كه دينارها را به مصرف خود نرسانى و خرج راه نكنى , آنهارا به تو باز نمى گردانيم , ولى پيراهن را چون براى احرام است مجددا فرستاديم.

حسن بن فضيل مى گويد: راجع به دو مطلب ديگر نامه اى نوشتم و البته مطلب سومى هم داشتم و به گمان آن كه حضرت آن را دوست ندارند, از آن ذكرى به ميان نياوردم ,اما وقتى جواب رسيد مطلب سوم هم در آن پاسخ داده شده بود(٢) .

٨٥ - تشرف ابوالحسين بن ابى البغل كاتب

ابوالحسين بن ابى البغل كاتب نقل مى كند: از طرف ابى منصور بن صالحان , كارى را به عهده گرفتم , ولى اتفاقى افتاد كه باعث شد من خودم را از او پنهان كنم او هم در جستجوى من برآمد.

مـدتى پنهان و هراسان بودم.

آنگاه قصد كردم به مقابر قريش , يعنى مرقد منورحضرت كاظمعليه‌السلام بروم و شب جمعه را در آن جا بمانم و دعا و مسئلت كنم تا خداى تعالى به بركت آن حضرت , فرجى در كـار من بنمايد.

آن شب باد و باران بود.

ازابوجعفر قيم , خواهش كردم كه درهاى حرم مطهر را ببندد و سعى كند كه آن جا خالى شود تا من در حرم خلوت كنم و بتوانم آنچه را مى خواهم , انجام دهم.

ابوجعفر همين كار را كرد و درها را بست.

نصف شب شد و به قدرى باد و باران آمدكه تردد زوار را از آن مـكـان مقدس قطع كرد.

من هم در آن جا ماندم و دعا و زيارت مى نمودم و نماز مى خواندم.

نـاگـاه صـداى پـايى از سمت ضريح مولاى خود, حضرت موسى بن جعفرعليه‌السلام , شنيدم و مردى را ديدم كه زيارت مى كند.

او در زيارت خود برحضرت آدم و انبياء اولوالعزمعليهم‌السلام و بعد بر يك يك ائمه سلام كرد تا به صاحب الزمانعليه‌السلام رسيد ولى ايشان را ذكر نكرد.

از ايـن عـمل تعجب كردم و گفتم شايد حضرتش را فراموش كرده يا ايشان رانمى شناسد و يا اين يك مذهبى است كه خودش دارد.

وقـتـى از زيـارت فارغ شد, دو ركعت نماز خواند و رو به طرف مرقد حضرت امام جوادعليه‌السلام كرد و حضرتش را مثل امام كاظمعليه‌السلام زيارت كرد و دو ركعت نمازخواند.

مـن تـرسـان بـودم و او را نمى شناختم.

ديدم شخصى است كه سن جوانى را تمام كرده ودر زمره افراد كامل محسوب مى شود, پيراهن سفيدى به تن و عمامه اى باتحت الحنك بر سر دارد و ردايى بر كتف انداخته بود.

فرمود: اى ابوالحسين ابن ابى البغل , چرا دعاى فرج را نمى خوانى ؟ گـفـتـم : مولاى من , دعاى فرج كدام است ؟ فرمود: دو ركعت نماز مى خوانى و مى گويى :يا من اظـهـر الـجميل و ستر القبيح يا من لم يؤاخذ بالجريرة و لم يهتك الستروالسريرة يا عظيم المن يا كريم الصفح يا حسن التجاوز يا واسع المغفرة يا باسطاليدين بالرحمة يا منتهى كل نجوى و يا غاية كـل شـكـوى يا عون كل مستعين يامبتدء بالنعم قبل استحقاقها يا رباه ده مرتبه يا غاية رغبتاه ده مـرتـبـه اسئلك بحق هذه الاسماء و بحق محمد وآله الطاهرين عليهم السلام الا ما كشفت كربى و نـفـست همى و فرجت غمى واصلحت حالى و بعد از اين دعا هر چه مى خواهى , بطلب.

آنگاه طرف راست صورت خود را بر زمين گذاشته و صد مرتبه در سجده مى گويى : يامحمد يا على , يا على يا محمد اكفيانى فانكما كافياى وانصرانى فانكماناصراى.

بـعـد طـرف چـپ صـورت را بر زمين بگذار و صد مرتبه بگو: ادركنى و آن قدرمى گويى الغوث , الغوث , الغوث تا اين كه نفست تمام شود بعد هم سرت را از سجده بردار.

به درستى كه خداى تعالى به كرم خود, حاجت تو را ان شاءاللّه بر مى آورد.

ابن ابى البغل مى گويد: وقتى مشغول نماز و دعا شدم , او بيرون رفت.

هنگامى كه نمازم تمام شد, نزد ابوجعفر رفتم تا از او راجع به اين مرد سؤال كنم , كه چطور داخل شده است , اما با كمال تعجب ديدم درها به حال خود بسته و قفل است ! بـا خود گفتم : شايد درى در اين جا باشد كه من نمى دانم و خود را به ابوجعفر قيم رساندم.

او هم از اتـاق زيت (اتاقى كه محل روغن چراغ حرم بود) به طرف من آمد.

جريان آن مرد و كيفيت داخل شدنش را پرسيدم.

گفت : درها همان طورى كه مى بينى قفل است و من آنها را باز نكرده ام.

قـضـيه را خبر دادم در اين جا ابوجعفر گفت : اين آقا, مولاى ما حضرت صاحب الزمانعليه‌السلام است و من مكرر حضرتش را در مثل چنين شبى كه حرم خالى از مردم است مشاهده نموده ام.

بـا ايـن كـلام ابوجعفر, به خاطر آنچه از دستم رفته بود, تاسف خوردم.

نزديك طلوع فجر, از حرم مطهر خارج شدم و به كرخ (محلى كه پنهان بودم ) رفتم.

هنوز روز نشده بود كه ياران ابن صالحان جوياى ملاقات من شدند و راجع به من از دوستانم سؤال مى كردند.

آنها با خود امانى از وزير آورده بـودنـد.

مـن هـم هـمـراه شـخص امينى ازدوستان , نزد او حاضر شدم.

ابن صالحان از جاى خود برخاست و مرا در آغوش گرفت به طورى كه تا به حال از او چنين كارى را نديده بودم بعد گفت : كار تو به جايى رسيد كه از من نزد حضرت صاحب الزمانعليه‌السلام شكايت كنى ؟ گفتم : دعايى مى كردم و سؤالى از آن جناب داشتم.

و اين جمله را به اين خاطر گفتم تااز گفته خود صرف نظر كند ولى او گفت : ديشب (شب جمعه ) مولاى خود, حضرت صاحب الزمانعليه‌السلام , را در خواب ديدم.

آن حضرت با من درشتى كردند و دستوردادند كه هر كار نيك و خوبى را نسبت به تو انجام دهم , به طورى كه ترسيدم.

ابـوالـحـسـين ابن ابى البغل مى گويد, گفتم : لا اله الا اللّه گواهى مى دهم كه ايشان حقند.

شب گـذشـتـه مولاى خود را در بيدارى زيارت كردم.

ايشان به من فرمودند: فلان كار رابكن.

و شرح آنچه را در حرم مطهر ديده بودم , برايش گفتم.

او تـعـجب كرد و بعد از آن نسبت به من كارهاى بزرگ و خوبيهايى انجام داد و به بركت مولايمان حضرت ولى عصرعليه‌السلام به مقاصدى كه گمانش را هم از او نداشتم ,رسيدم(٣) .

قال رسول اللّهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم : طوبى لمن لقيه خوشابه حال كسى كه او (حضرت بقية اللّه ارواحنا فداه ) را ملاقات كند.

كمال الدين , ,سطر ١٢.

بخش دوم : مشاهدات و مكاشفات

در ايـن بـخـش قـضـايـاى كـسـانـى نـقـل شـده اسـت كه ,امام زمانعليه‌السلام را در حالت مكاشفه يا مشاهده زيارت كرده اند.

ضـمـنـا مـعـلـوم بـاشـد كـه مـكـاشفه , حالتى است بين خواب و بيدارى نه آن كه فقط قبل از خـوابـيـدن بـاشـد و شخصى كه مكاشفه برايش اتفاق مى افتد,چيزهايى را مى بيند كه مربوط به حـواس ظـاهرى نيستند, بلكه به ادراكات روحى و معنوى اوبرمى گردند, همان گونه كه انسان وقـتـى خـوابـى مى بيند, اين ديدن وشنيدن در خواب , با چشم وگوش ظاهرى نيست.

فرقى كه مـكاشفه با خواب دارد اين است كه , شخص خواب , حواس ظاهرى اش چيزى را درك نمى كنند, اما در مكاشفه ,ضمن اين كه روح مشغول درك حقايق است , درهمان زمان گوش ظاهرى , صداهاى اطـراف را هـم مـى شـنـود.

حـال اگر روح با قدرت و تمركز بيشترى عمل كند و در هنگام ادراك مطالب , چشم انسان نيزباز باشد, اين حالت را مشاهده مى نامند.

ايـن حـالات غـالـبـا نـشان دهنده آن است كه , شخص نسبت به چيزى كه در مكاشفه يا مشاهده ديـده اسـت , عـلاقـه زيـادى دارد و بـه خـاطر انقطاع ازديگران و اطراف خود, چنين حالتى را به طورموقت يا دائم بدست آورده است.

١ - مشاهده شيخ محمد كوفى شوشترى

حاج شيخ محمد كوفى شوشترى فرمود: حـدود سـال ١٣٣٥, در شب هجدهم ماه مبارك رمضان قصد كردم به مسجد كوفه مشرف شوم و شب نوزدهم , يعنى شب ضربت خوردن حضرت اميرالمؤمنينعليه‌السلام ,و شب بيست و يكم كه شهادت ايشان است , را در آن جا بيتوته كنم و در اين مساله و حادثه بزرگ تفكر نمايم و عزادارى كنم.

نـمـاز مـغـرب و عـشـاء را در مقام مشهور به مقام اميرالمؤمنينعليه‌السلام به جا آوردم وبرخاستم تا به گـوشـه اى از اطـراف مسجد رفته و افطار كنم.

افطارم در آن شب نان و خيار بود.

به طرف شرق مـسجد به راه افتادم وقتى از طاق اول گذشتم و به طاق دوم رسيدم , ديدم بساطى فرش شده و شـخـصى عبا به خود پيچيده , بر آن فرش خوابيده است و شخص معممى در لباس اهل علم نزد او نشسته است.

به او سلام كردم.

جواب سلامم را داد و گفت : بنشين نشستم.

سپس از حال تك تك علماء و فضلاء سؤال نمودو من در جواب مى گفتم : به خير و عافيت است.

شخصى كه خوابيده بود كلمه اى به اوگفت كه من نفهميدم و او هم ديگر سؤالى نكرد.

پرسيدم : اين شخص كيست كه خوابيده است ؟ گفت :ايشان سيد عالم است.

(سرورتمام مخلوقات است ) جمله او را سنگين دانستم و گمان كردم كه مى خواهد اين شخص را بدون جهت بزرگ شمارد.

با خود گفتم سيد عالم , آن حجت منتظرعليه‌السلام است , لذا گفتم : اين سيد,عالم است.

(اين آقا شخص دانشمندى است ) گفت : نه , ايشان سيد عالم است.

ساكت شدم و از كلام او متحير گشتم و از اين كه مى ديدم در آن شـب تاريك , نور بر ديوارها ساطع است , مثل اين كه چراغهايى روشن باشد, با اين كه اول شب بود, در حـيـرت بودم ولى با وجود اين موضوع و همچنين باوجود كلام آن شخص كه مى گويد ايشان سيد عالم است , باز ملتفت نشدم.

در اين هنگام شخصى كه خوابيده بود, آب خواست , ديدم مردى در حالى كه دردستش كاسه آبى بـود, ظـاهـر شـد و بـه طـرف ما آمد ظرف آب را به او داد و ايشان آشاميدو بقيه اش را به من داد گـفـتـم : تشنه نيستم.

آن شخص كاسه را گرفت و همين كه چندقدمى رفت , غايب شد.

من هم بـراى نـمـازخـواندن در مقام , و تفكر در مصيبت عظماى اميرالمؤمنينعليه‌السلام برخاستم كه بروم آن شخص از قصد من سؤال كرد من هم جوابش را دادم.

او مرا تشويق و اكرام نمود و برايم دعا كرد.

بـه مـقام آمدم و چند ركعت نماز خواندم , اما كسالت و خواب بر من غالب شد, لذاخوابيدم و وقتى بيدار شدم كه ديدم هوا روشن است.

خود را به خاطر فوت شدن عبادت و كسالتم سرزنش نمودم و مى گفتم امشب كه بايد در مصيبت اميرالمؤمنينعليه‌السلام محزون باشم , چرا خوابيدم آن هم در چنين جايى و درحالى كه تمام بهره من , دربيدارى و در اين مقام بود.

ولى در آن جا ديدم جمعى دو صف ترتيب داده و نمازمى خواندند و يك نفر هم امام جماعت ايشان بود.

يكى از آن جمع گفت : اين جوان را با خود ببريد.

امام جماعت فرمود: او دو امتحان در پيش دارد: يكى در سال چهل و ديگرى در سال هفتاد.

در ايـن جـا من براى گرفتن وضو به خارج مسجد رفتم و وقتى برگشتم , ديدم هواتاريك است و اثـرى از آن جـمـاعت نيست.

تازه متوجه شدم كه آن سيدى كه خوابيده بود, همان حجت منتظر, امام عصر روحى فداه , بوده است و نورى كه بر ديوارها ساطع مى شد, نور امامت بود و حضرت , امام جماعت آن عده بوده اند و هوا هم به خاطر آن نور, روشن شده بود.

و باز معلوم شد كه آن جمعيت , خواص حضرت بوده اند و آب آوردن و برگشتن آن شخص , از معجزات حضرت بقية اللّه ارواحنافداه بوده است(٤) .

٢ - مشاهده حاج سيد احمد رشتى

حاج سيد احمد رشتى مى فرمايد: در سـال ١٢٨٠, بـه قـصد حج بيت اللّه الحرام از رشت به تبريز آمدم و در خانه حاج صفر على تاجر تـبـريـزى مـنـزل كـردم , امـا چون قافله اى نبود, متحير ماندم تا آن كه حاج جبار جلودار سدهى اصفهانى براى طرابوزن (از شهرهاى تركيه ) بار برداشت.

من هم به تنهايى از او حيوانى كرايه كرده و رفتم.

وقتى به منزل اول رسيديم , سه نفر ديگر به تشويق حاج صفر على به من ملحق شدند: يكى حـاج مـلا بـاقـر تـبريزى , ديگرى حاج سيد حسين تاجر تبريزى و سومى حاجى على نام داشت كه خـدمـت مى كرد كه به اتفاق روانه شديم.

به ارزنة الروم (شهرى تجارى و صنعتى در شرق تركيه ) رسيديم واز آن جا عازم طرابوزن شديم.

در يكى از منازل بين اين دو شهر, حاج جبار جلودارآمد و گـفـت : مـنزلى كه فردا در پيش داريم مخوف است امشب زودتر حركت كنيد كه به همراه قافله بـاشـيد.

اين مطلب را به خاطر آن مى گفت كه ما در ساير منازل , غالبا بافاصله اى پشت سر قافله راه مـى رفـتـيم.

لذا حدود سه ساعت پيش از اذان صبح , حركت كرديم.

حدود نيم فرسخ از منزل خـود دور شده بوديم كه ناگاه هوا دگرگون شد و برف باريدن گرفت به طورى كه هر كدام از رفقا, سر خود را پوشاندند و به سرعت رفتند,اما من هر قدر تلاش كردم نتوانستم به آنها برسم و در آن جـا تـنـهـا مـانـدم.

از اسب پياده شدم و در كنار راه نشستم.

خيلى مضطرب بودم , چون حدود ششصد تومان براى مخارج سفر همراه داشتم و ممكن بود راهزن يا دزدى پيدا شود و مرا به خاطر آنـهـا ازبـيـن بـبـرد.

بـعـد از تـامـل و تـفـكـر, با خود گفتم : تا صبح همين جا مى مانم بعد به منزل قـبـلـى برگشته , چند محافظ همراه خود مى آورم و به قافله ملحق مى شوم.

در همان حال ناگاه بـاغى مقابل خود ديدم و در آن باغ باغبانى كه در دست بيلى داشت ,مشاهده مى شد.

او بر درختها مـى زد كه برف آنها بريزد.

پيش آمد و نزديك من ايستادو فرمود: تو كيستى ؟ عرض كردم : رفقايم رفته و من مانده و راه را گم كرده ام.

فرمود: نافله شب بخوان تا راه را پيدا كنى.

مـشـغول نافله شب شدم.

بعد از تهجد (نماز شب ), دوباره آمد و فرمود:نرفتى ؟ گفتم :واللّه , راه را بلد نيستم.

فرمود: جامعه بخوان تا راه را پيدا كنى.

مـن جـامـعـه را از حفظ نداشتم و الان هم از حفظ نيستم با آن كه مكرر به زيارت عتبات مشرف شـده ام.

از جـاى بـرخاستم و زيارت جامعه را از حفظ خواندم.

باز آن شخص آمد و فرمود: نرفتى ؟ بى اختيار گريه ام گرفت و گفتم : همين جا هستم چون راه را بلدنيستم.

فرمود: عاشورا بخوان.

مـن زيـارت عـاشـورا را از حـفظ نداشتم و الان هم حفظ نيستم در عين حال برخاستم و مشغول زيارت عاشورا از حفظ شدم , و تمام لعن وسلام ها و دعاى علقمه را خواندم.

ديدم باز آمد و فرمود: نـرفـتى ؟ گفتم : نه , تا صبح همين جا هستم.

فرمود: الان تو را به قافله مى رسانم.

ايشان رفت و بر الاغى سوار شدو بيل خود را به دوش گرفت و آمد.

فرمود: پشت سر من بر الاغم سوار شو.

سوار شدم و اسب خود را كشيدم اما حيوان حركت نكرد.

فرمود: دهنه اسب را به من بده.

ايشان بيل را به دوش چپ گذاشت و عنان اسب را با دست راست گرفت وبراه افتاد.

اسب كاملا آرام مى آمد و ايشان را اطاعت مى نمود بعد آن بزرگوار دست خود را بر زانوى من گذاشت و فرمود: شما چرا نـافـلـه نـمـى خوانيد؟ نافله , نافله , نافله.

باز فرمود: شما چرا عاشورا نمى خوانيد؟ عاشورا, عاشورا, عاشورا.

بعد فرمود: شما چرا جامعه نمى خوانيد؟ جامعه , جامعه , جامعه.

در زمـان طى مـسـافـت , مـسيرى دايره اى را پيموديم ناگاه برگشت و فرمود: اينها رفقاى شما هستند.

ديدم رفقا كنار نهر آبى پياده شده , مشغول وضو براى نماز صبح بودند.

از الاغ پـياده شدم تا سوار اسب خود شوم , نتوانستم.

آن جناب پياده شد و بيل را دربرف فرو كرد و مـرا سـوار نمود و سر اسب را به سمت رفقا برگرداند.

من در آن حال به فكر افتادم اين شخص كه بود كه به زبان فارسى صحبت مى كرد در حالى كه اين طرفهازبانى جز تركى و مذهبى جز مذهب عيسوى وجود ندارد! تازه چطور به اين سرعت مرا به رفقاى خود رسانيد.

بـه خـاطر همين فكرها پشت سرم را نگاه كردم , اما كسى را نديدم و از ايشان اثرى نيافتم.

و بعد از اين جريان به رفقاى خود ملحق شدم(٥) .

_____________________________

يار صفحة:

(١) ج ٢, ص ١٩٠, س ٢٤.

(٢) ج ٢, ص ١٥٢, س ٢٥.

(٣) ج ٢, ص ١٧٣, س ٣٠.

(٤) ج ١, ص ١٢٠, س ٣٣.

(٥) ج ٢, ص ١١٧, س ٤.