بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان

بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان0%

بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان نویسنده:
گروه: امام مهدی عج الله تعالی فرجه

بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: حاج شيخ على اكبر نهاوندى
گروه: مشاهدات: 21777
دانلود: 2863

توضیحات:

بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 183 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 21777 / دانلود: 2863
اندازه اندازه اندازه
بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان

بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

٣ - مكاشفه ملا محمد تقى مجلسىرحمه‌الله

مرحوم ملا محمد تقى مجلسىرحمه‌الله مى فرمايد: در اوايـل بـلـوغ در پى كسب رضايت الهى بودم و هميشه به خاطر ياد او ناآرام بودم , تاآن كه بين خـواب و بـيـدارى حـضـرت صاحب الزمانعليه‌السلام را ديدم كه در مسجد جامع قديم اصفهان تشريف دارنـد.

بـه آن حضرت سلام كردم و خواستم پاى مباركشان راببوسم , ولى نگذاشتند و رفتند.

پس دست مبارك حضرت را بوسيدم و مشكلاتى كه داشتم ,از ايشان پرسيدم.

يكى از آنها اين بود كه من در نـماز وسوسه داشتم و هميشه باخود مى گفتم اينها آن نمازى كه از من خواسته اند, نيست لذا دائمـا مـشغول قضا كردن آنها بودم و به همين دليل نماز شب خواندن برايم ميسر نمى شد.

در اين بـاره حكم رااز استاد خود, شيخ بهايىرحمه‌الله پرسيدم.

ايشان فرمود: يك نماز ظهر و عصر و مغرب را بـه قـصـد نـمـاز شـب بجا آور.

من هم همين كار را مى كردم.

در اين جا از حضرت حجتعليه‌السلام اين موضوع را پرسيدم فرمودند: نماز شب بخوان و كار قبلى را ترك كن.

مسائل ديگرى هم پرسيدم كه يـادم نيست.

آنگاه عرض كردم : مولاى جان , براى من امكان ندارد كه هميشه به حضورتان مشرف شوم , لذا تقاضا دارم كتابى كه هميشه به آن عمل كنم , عطا بفرماييد.

فـرمـودنـد: كـتـابى به تو عطا كردم و آن را به مولا محمد تاج داده ام , برو و آن را از او بگير.

من در همان عالم مكاشفه آن شخص را مى شناختم.

از در مـسـجـد, خارج شدم و به سمت دار بطيخ (محله اى است در اصفهان ) رفتم وقتى به آن جا رسيدم مولا محمد تاج مرا ديد و گفت : حضرت صاحب الامرعليه‌السلام تورافرستاده اند؟ گفتم : آرى.

او از بـغـل خـود كـتـاب كـهـنه اى بيرون آورد, آن را باز كردم وبوسيدم و بر چشم خود گذاشتم و بـرگشتم و متوجه حضرت ولى عصرعليه‌السلام شدم

و در همين وقت به حال طبيعى برگشتم و ديدم كتاب در دست من نيست.

به خاطر ازدست دادن كتاب , تا طلوع فجر مشغول تضرع و گريه و ناله بـودم.

بـعد از نماز و تعقيب , به دلم افتاده بود كه مولا محمد تاج , همان شيخ بهايى است و اين كه حضرت او را تاج ناميدند به خاطر معروفيت او در ميان علما است , لذا به سراغ ايشان رفتم.

وقتى به محل تدريس او رسيدم , ديدم مشغول مقابله صحيفه كامله (سجاديه )هستند.

سـاعـتـى نـشـستم تا از كار مقابله فارغ شد.

ظاهرا مشغول بحث و صحبت راجع به سند صحيفه سجاديه بودند, اما من متوجه اين مطلب نبوده و گريه مى كردم.

نزد شيخ رفتم و خواب خود را به او گفتم و به خاطر از دست دادن كتاب گريه مى كردم.

شيخ فرمود: به تو بشارت مى دهم زيرا به علوم الهى و معارف يقينى خواهى رسيد.

گرچه شيخ اين مطلب را فرمود اما قلب من آرام نشد.

با حالت گريه و تفكر خارج شدم تا آن كه به دلم افتاد به آن سمتى كه در خواب ديده بودم , بروم.

به آن جا رفتم وقتى به محله دار بطيخ كه آن را در خـواب ديـده بودم , رسيدم , مرد صالحى را كه اسمش آقا حسن تاج بود, ديدم همين كه او را ديدم سلام كردم.

گـفت : فلانى , كتابهايى وقفى نزد من هست هر كس از طلاب كه آنها را مى گيرد به شروط وقف عـمـل نمى كند, ولى تو عمل مى كنى.

بيا و به اين كتابها نگاهى بينداز و هركدام را احتياج دارى , بردار.

بـا او بـه كتابخانه اش رفتم و اولين كتابى كه ايشان به من داد, كتابى بود كه در خواب ديده بودم , يـعـنـى كتاب صحيفه سجاديه.

شروع به گريه و ناله كردم و گفتم : همين براى من كافى است و نـمى دانم خواب را براى او گفتم يا نه.

بعد از آن به نزد شيخ بهايى آمده و نسخه خودم را با نسخه ايـشان تطبيق و مقابله كردم.

نسخه جناب شيخ مربوط به جد پدر او بود كه ايشان از نسخه شهيد اول و او هـم از نـسـخـه عميد الرؤسا و ابن سكون برداشته بود.

اين دو بزرگوار صحيفه خود را با نـسـخـه ابـن ادريس بدون واسطه يا با يك واسطه اخذ كرده بودند و نسخه اى كه حضرت صاحب الامر به من عطا فرمودند, ازخط شهيد اول نوشته شده بود و حتى در مطالب حاشيه , كاملا با هم موافقت داشتند.

بـعـد از مـقـابـلـه و تطبيق نسخه خودم , مردم نزد من آمده و شروع به مقابله نمودند و به بركت حـضرت حجتعليه‌السلام , صحيفه كامله (سجاديه ) در شهرها مخصوصا اصفهان مثل آفتاب ظاهر شد و در هـر خـانه اى از آن استفاده مى شود, و خيلى از مردم صالح , واهل دعا و حتى بسيارى از ايشان , مـسـتجاب الدعوه شدند.

و اينها همه آثار معجزاتى از حضرت صاحب الامرعليه‌السلام است و آنچه خداى متعال از بركات صحيفه سجاديه به من عنايت فرمود, نمى توانم به شمار آورم(١) .

٤ - مشاهده سيد بحرالعلوم رحمه‌الله در مسجد سهله

مولى محمد سعيد صد تومانى , كه از شاگردان مرحوم سيد بحرالعلوم بود, نقل مى كند: روزى در مـجـلس سيد, صحبت از قضاياى كسانى كه حضرت مهدىعليه‌السلام را ديده اندبه ميان آمد.

سيد فرمود: روزى ميل پيدا كردم كه نمازم را در مسجد سهله بخوانم.

آن وقت , ساعتى بود كه فكر مى كردم كسى در آن جانيست.

وقـتـى رسيدم , ديدم مسجد پر از جمعيت و صداى ذكر و قرائت بلند است و البته درچنين وقتى معمول نبود كه كسى آن جا باشد.

آن جمع صفهايى تشكيل داده و براى نماز جماعت آماده بودند.

كـنار ديوار در جايى كه شنى بود, ايستادم ولى باز رفتم كه شايد مكان ديگرى را پيدا كنم.

در يكى از صفها جاى يك نفر را پيدا كردم و رفتم و ايستادم.

در ايـن جـا يـكى از حاضرين مجلس به سيد بحرالعلوم گفت : بگو (حضرت ) مهدى راديدم.

با اين كـلام , سيد ساكت شد و گويا خواب بود و الان بيدار شده است.

هر چه ازايشان درخواست شد كه صحبت را به پايان برساند, راضى نشد(٢) .

٥ - مشاهده شيخ محمد طاهر نجفى

صـالح متقى , شيخ محمد طاهر نجفى سالها است كه خادم مسجد كوفه مى باشد و با خانواده خود در هـمـان جـا مـنـزل دارد و اكثر اهل علم نجف كه به آن جا مشرف مى شوند, او را مى شناسند و تاكنون چيزى جز حسن و صلاح از او نقل نكرده اند وايشان الان از هر دو چشم نابينا است.

او مـى گفت : هفت يا هشت سال قبل , به علت نيامدن زوار و جنگ بين دو طايفه درنجف اشرف , كـه بـاعـث قـطـع تـردد اهل علم به آن جا شد, زندگانى بر من تلخ گشت ,چون راه درآمد من مـنـحـصـر بـه ايـن دو دسته (زوار و اهل علم ) بود, به طورى كه اگرآنها نمى آمدند, زندگى ام نـمـى چـرخيد.

با اين حال و با كثرت عيال خود و بعضى ازايتام , كه سرپرستى آنها با من بود, شب جمعه اى هيچ غذايى نداشتيم و بچه ها ازگرسنگى ناله مى كردند.

بسيار دلتنگ شدم.

من غالبا به بعضى از اوراد و ختوم مشغول بودم.

در آن شب كه بدى حال به نهايت خود رسيده بود, رو بـه قـبـله , ميان محل سفينه (معروف به جاى تنور) و دكة القضاء(جايى كه اميرالمؤمنينعليه‌السلام براى قضاوت مى نشسته اند) نشسته بودم و شكايت حال خود را به خداى متعال مى نمودم و اظهار مى كردم كه خدايا به همين حالت فقر و پريشانى راضى هستم.

و باز عرض كردم : چيزى بهتر از آن نيست كه چهره مبارك سيد و مولاى عزيزم را به من نشان دهى و ديگر هيچ نمى خواهم.

نـاگهان خود را سر پا ديدم كه در يك دستم سجاده اى سفيد و دست ديگرم در دست جوان جليل الـقدرى كه آثار هيبت و جلال از او ظاهر است , قرار داشت.

ايشان لباس نفيسى مايل به سياه در بر داشـت.

مـن ظـاهـر بـيـن , خيال كردم كه يكى از سلاطين است ,اما عمامه به سر مبارك داشت و نـزديـك او شـخص ديگرى بود كه لباس سفيدى به تن كرده بود.

با اين حالت به سمت دكه اى كه نزديك محراب است براه افتاديم وقتى به آن جا رسيديم , آن شخص جليل كه دست من در دست او بود فرمود: يا طاهر افرش السجادة (اى طاهر سجاده را فرش كن .) آن را پهن نمودم ديدم سفيد است و مى درخشد و با خط درخشان چيزى بر آن نوشته شده بود ولى جـنـس آن را تشخيص ندادم.

من با ملاحظه انحرافى كه در قبله مسجدبود, سجاده را رو به قبله فرش كردم.

فرمود: چطور سجاده را پهن كردى ؟ من از هيبت آن جناب از خود بى خود شدم و از شدت حواس پرتى گفتم : فرشتها بالطول و العرض (سجاده را به طول و عرض پهن نمودم .) فرمود: اين عبارت را از كجا گرفته اى ؟ گـفـتـم : ايـن كـلام از زيـارتـى اسـت كه با آن , حضرت بقية اللّه عجل اللّه تعالى فرجه الشريف را زيارت مى كنند.

در روى مـن تبسم كرد و فرمود: اندكى فهم دارى.

بعد هم بر آن سجاده ايستاد و براى نماز تكبير گفت و پيوسته نور عظمت او زياد مى شد به طورى كه نظر بر روى مبارك ايشان ممكن نبود.

آن شـخص ديگر به فاصله چهار وجب پشت سر ايشان ايستاد.

هردو نماز خواندند و من روبروى ايشان ايستاده بودم.

ناگهان در دلم راجع به او چيزى افتاد و فهميدم ايشان از آن اشخاصى كه من خيال كرده ام , نيست.

وقتى از نماز فارغ شدند, حضرتش را ديگر در آن جا نديدم اما مشاهده كردم كه آن بزرگوار روى يك كرسى حدود دومترى كه سقف هم داشت , نشسته اند و آن قدر نورانى بودند كه چـشـم را خـيـره مـى كـرد.

از هـمان جا فرمودند: اى طاهر احتمال مى دهى من كدام سلطان از اين سلاطين باشم ؟ عرض كردم : مولاى من , شما سلطان سلاطينيد و سيد عالميد و از اين سلاطين معمولى نيستيد.

فرمود: اى طاهر به مقصد خود رسيدى ديگر چه مى خواهى ؟ آيا ما شما را هر روزرعايت نمى كنيم ؟ آيا اعمال شما بر ما عرضه نمى شود؟ بعد هم وعده گشايش از تنگدستى را به من دادند.

در هـمـيـن لـحظه شخصى كه او را مى شناختم و كردار زشتى داشت از طرف صحن مسلم وارد مـسـجـد شـد.

آثـار غـضـب بر آن جناب ظاهر و روى مبارك را به طرف او كرد و رگ هاشمى در پـيـشانيش پديدار شد و فرمود: اى فلان , كجا فرار مى كنى ؟ آيا زمين و آسمان از آن ما نيست و در آنها احكام و دستورات ما جارى نمى شود؟ تو چاره اى جز آن كه زيردست ما باشى ,ندارى ؟ آنگاه به من توجه كرد و تبسم نمود و فرمود: اى طاهر به مراد خود رسيدى , ديگر چه مى خواهى ؟ بـه خـاطـر هـيـبت آن جناب و حيرتى كه از جلال و عظمت او به من دست داد, نتوانستم سخنى بـگـويـم.

باز ايشان سخن خود را تكرار فرمودند, اما شدت حال من به وصف نمى آمد.

لذا نتوانستم جـوابـى بـدهـم و سـؤالـى از حـضرتش بنمايم.

و در اين جا به فاصله چشم برهم زدنى نگذشت كه ناگهان خود را در ميان مسجد, تنها ديدم.

به طرف مشرق نگاه كردم , ديدم فجر طلوع كرده است.

شيخ طاهر گفت : با آن كه چند سال است كه كور شده ام و بسيارى از راه هاى كسب درآمد بر من بـسته شده , كه يكى از آنها خدمت علماء و طلابى بود كه به كوفه مشرف مى شدند, اما طبق وعده حـضـرت , از آن تاريخ تا به حال الحمدللّه در امر زندگى گشايش شده و هرگز به سختى و تنگى نيفتاده ام(٣) .

٦ - مكاشفه شيخ حر عاملى

شيخ حر عاملىرحمه‌الله فرمود: ده سـالـه بـودم و به مرض سختى مبتلا شدم , به طورى كه دوستان و آشنايان جمع شده و گريه مى كردند و آماده عزادارى براى من شدند.

آنها يقين داشتند كه همان شب خواهم مرد.

هـمـان شـب در عـالـم بين خواب و بيدارى (مكاشفه ) پيامبر و دوازده امامعليهم‌السلام را زيارت كردم بر ايـشـان سلام كردم و با يك يك آنها مصافحه نمودم.

بين من و امام صادقعليه‌السلام سخنى گذشت , كه در ذهـنم نماند, جز آن كه حضرت در حق من دعا كردند.

بعد برحضرت صاحب الزمانعليه‌السلام سلام كردم و با ايشان مصافحه نمودم و گريستم و عرضه داشتم : مولاى من , مى ترسم كه در اين مرض بميرم و اهداف علمى و عملى خود رابدست نياورده باشم.

فـرمودند: نترس , زيرا تو در اين مرض نخواهى مرد, بلكه خداوند متعال تو را شفا مى دهد و عمرى طـولانـى خـواهـى داشـت.

آنـگـاه قدحى را كه در دست مباركشان بود به دست من دادند.

از آن آشاميدم و در همان لحظه شفا يافتم و مرض , كاملا از من رفع شد و در بستر خود نشستم.

خانواده و بـسـتـگـان از ايـن حـالـت مـن تـعـجب كردند! اما آنها را تا چند روز به آنچه ديده بودم , اطلاع ندادم(٤) .

٧ - مشاهده راشد همدانى

احـمـد بـن فارس اديب مى گويد: اهل همدان همه شيعه اند.

از علت آن پرسيدم.

گفتند:جد ما, سالى به مكه مشرف شد و جريانى از سفر خود براى ما نقل كرد.

او مى گفت : پس از اعمال حج , در بازگشت , چند منزلى كه راه پيمودم در يكى از منازل از سوارى خسته شدم , لذا مقدارى پياده حركت كردم , ولى باز خسته شدم با خود گفتم : كمى مى خوابم و خستگى راه را از تن بيرون مى كنم , بعد خود را به قافله مى رسانم.

پس خوابيدم , اما خواب مرا ربود, به طورى كه هـمـه كـاروانـيان از كنارم رد شدند و من بيدار نشدم , مگر از حرارت آفتاب.

برخاستم اما كسى را نـديـدم.

وحـشت زيادى به من روآورد.

آخرالامر چاره اى نديدم , جز آن كه بر خداى مهربان توكل كـرده و حـركـت كـنـم.

چند قدمى راه رفتم ناگاه به زمينى رسيدم كه بسيار سبز و خرم بود به طـورى كه گويا تازه باران در آن باريده باشد.

خاك بسيار خوبى داشت.

در وسط آن زمين قصرى ازدور نمايان بود.

رو به آن قصر رفته و چون به در آن رسيدم دو خادم سفيد روى ديدم سلام كردم و آنها جواب خوبى به من دادند و گفتند: بنشين كه خداى تعالى براى توخيرى خواسته است.

يـكـى از آن دو نفر بلند شد و داخل قصر گرديد.

بعد از لحظاتى برگشت و گفت : برخيزو داخل شـو, چـون داخـل شـدم , ديدم قصرى است كه هرگز مثل آن به چشمم نخورده است.

در يكى از اتاقهاى قصر, خادم , پرده اى از جلوى در بلند كرد, مشاهده كردم كه جوانى در وسط اتاق نشسته و شـمـشير بسيار درازى بالاى سر او از سقف آويخته وگويا نوك آن به سر ايشان چسبيده باشد.

آن جوان بزرگوار مثل ماه شب چهارده بود.

سلام كردم در نهايت لطف و ملايمت جوابم دادند بعد از آن فرمودند: آيا مراشناختى ؟ عرض كردم : به خدا قسم , نه.

فـرمـود: مـنم قائم آل محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كه در آخرالزمان با همين شمشير خروج و زمين را پر از عدالت مى كنم.

من خود را بر زمين انداخته و صورتم را به خاك ماليدم.

حضرت فرمودند: نكن سرخود را بالا بياور.

تو از مردم همدانى ؟ عرض كردم : بلى.

فرمودند: مى خواهى به شهر خود برسى ؟ گفتم : بلى و مى خواهم اهل ديار خود را به آنچه خداوند متعال به من كرامت كرده ,بشارت دهم.

حـضرت به خادمى اشاره كرده و كيسه اى به من دادند.

خادم دست مرا گرفت و چندقدمى با هم رفـتـيم ديدم درختان و سايه ديوار و ساختمان مناره مسجدى نمايان شد.

ازمن پرسيد: اين جا را مى شناسى ؟ گـفـتم : ظاهرا اسدآباد كه نزديك شهر همدان است , مى باشد.

گفت : بلى , همان جااست , برو به سلامت.

آمدم و وارد اسدآباد شدم.

اهل و عيال خود را جمع كرده آنها را به اين كرامت بشارت دادم.

آن كـيـسـه اى كه به من داده بودند چهل يا پنجاه اشرفى داشت و مادامى كه در آن , اشرفى وجود داشت چيزهايى به چشم خود ديديم.

به همين دليل اهل شهر همدان همگى شيعه شدند(٥) .

٨ - مشاهده شيخ ابراهيم قطيفى

مـحدث جليل , شيخ يوسف بحرانىرحمه‌الله در حالات شيخ ابراهيم قطيفى (معاصرمحقق ثانى ) نقل فرموده است : حـضـرت بـقـية اللّه ارواحنافداه به منزل شيخ ابراهيم , در صورت مردى كه او را مى شناخت ,وارد شدند و از او سؤال كردند: كدام آيه از آيات قرآنى درباره موعظه از همه مهمتراست ؟ شـيخ عرض كرد: آيه( ان الذين يلحدون فى آياتنا لا يخفون علينا افمن يلقى فى النارخير امن ياءتى آمنا يوم القيامة اعملوا ما شئتم انه بما تعملون بصير ) (٦) .

فرمودند: راست گفتى اى شيخ.

آنگاه از نزد او خارج شدند.

شيخ از اهل بيت خود پرسيد: فلانى رفت يا هنوز نرفته است ؟ گفتند: ما كسى را نديديم كه داخل شده باشد و كسى را هم نديده ايم كه خارج شود(٧) .

٩ - مشاهده شيخ محمد حسن مازندرانى حائرى

شيخ محمد حسن مازندرانى حائرى فرمود: شبى , ساعت يازده ميهمانى بر ما وارد شد و حال آن كه در خانه هيچ چيز براى پذيرايى نداشتيم.

با توكل بر خداى تعالى از خانه بيرون آمدم , ولى ديدم تمام دكانهابسته است.

در بازار مى گشتم كه شـايـد مـغـازه اى بـاز بـاشـد بالاخره به دكانى برخوردم كه باز بود.

سؤال كردم : برنج و روغن و چيزهاى ديگرى كه مى خواستم دارى يانه ؟ گفت : هر چه مى خواهى دارم.

مـن هـم آنـچـه مى خواستم خريدم و از كيفم پولى درآوردم كه خرد كند و قيمت اجناس خود را بردارد بعد هم بقيه اش را بدهد.

گفت : بقيه را ندارم.

فردا صبح بيا و ظرف روغن و كيسه اى را كه در آن برنج است ,بياور تا پولت را خرد كنم.

به منزل آمدم و براى ميهمان تهيه شام ديدم.

او شام خورد و بعد هم خوابيديم.

صبح كه شد, ظرف روغن و كيسه برنج را با مبلغى كه طلب داشت , برداشتم و به بازاررفتم.

ديدم همان شخص در دكانش نشسته است.

ظرف روغن و كيسه برنج را به اودادم گفت : اينها چيست ؟ گفتم : اينها همان است كه ديشب از تو گرفتم.

انـكـار كـرد و گـفـت : مـن ديـشب ساعت نه در دكانم را بستم و اينها از من نيست حتمااشتباه كرده اى.

كيسه و ظرف را از من نگرفته اى. كم كم اصرار كردم و قسمش دادم. قسم خورد كه اينها از من نيست.

دكان ديگرى هم جنب دكان او نبود كه برنج و روغن و امثال اينها در آن فروخته شود.

كـم كـم يـقـيـن كـردم كـه او يا امام عصر عجل اللّه تعالى فرجه الشريف يا يكى از ملازمين دربار آن بزرگوار بوده است(٨) .

_____________________________

يار صفحة:

(١) ج ٢, ص ١٦٣, س ٢.

(٢) ج ٢, ص ١٣٦, س ١١.

(٣) ج ٢, ص ١١٣, س ٢٧.

(٤) ج ٢, ص ١٦٥, س ٣١.

(٥) ج ٢, ص ١١٨, س ١٧.

(٦) كـسانى كه آيات ما را تحريف مى كنند, كارهايشان بر ما پوشيده نيست آيا كسى كه در آتش انـداخـته مى شود, بهتراست ؟ يا كسى كه با كمال امن و امان در قيامت به صحراى محشر مى آيد؟ هر كارى مى خواهيد, بكنيد, او به آنچه انجام مى دهيد, بينا است سوره فصلت , آيه ٤٠.

(٧) ج ٢, ص ٧٣, س ٥.

(٨) ج ١, ص ١٢٢, س ٢٠.

١٠ - مشاهده حاج ميرزا مقيم قزوينى

عالم ربانى و عارف صمدانى , حاج ميرزا مقيم قزوينى فرمود: قصد كردم چله اى در سرداب غيبت باشم و در اوقات خلوت خود, به آن جا مشرف مى شدم.

نزديك تـمام شدن چله , روزى به سبب بعضى عوارض , كدورتى پيدا كردم.

با دلى گرفته و قلبى شكسته به آن جا مشرف و مشغول نماز و اوراد مخصوص شدم.

نـاگـهـان بـين خواب و بيدارى , ديدم سرداب مطهر مملو از بوى عطر و عنبر گرديد.

چشم باز نمودم ديدم , سيد جليلى با عمامه سبز از سرداب شش ضلعى كه قبل از خودسرداب مقدس است وارد شد و آرام آرام قدم بر مى دارد, تا داخل صفه گرديد.

من چنان بى خود شدم كه قادر بر حركت دادن هيچ عضوى از اعضاى خود نبودم جزآن كه چشمم باز بود و جمال آن منبع انوار را مشاهده مى نمودم.

پـس از مـدتى با همان وقار و سكينه اى كه وارد محل مذكور شد, نماز خواند و بعد ازنماز با همان حالت اطمينان روانه گرديد و من به همان شكل از خود بى خبر بودم.

وقـتـى از سرداب اصلى داخل سرداب اولى شدند, به خود آمدم برخاستم و گفتم : يقيناهنوز بالا نرفته اند.

با كمال سرعت دويدم , ولى كسى را نديدم.

از پله ها بالا رفتم , ابدااثرى نبود.

گفتم : حتما اشتباه كرده ام و هنوز در سرداب تشريف دارند دويدم و همه جا حتى مسجد زنها را جستجو كردم , ولـى چـيـزى نديدم.

ضمن اين كه به مجرد غايب شدن ايشان , آن بوى مشك و عنبر هم از مشامم محو گرديد.

با كمال گرفتگى و زارى نشستم و به نفس بى قابليت خود عتاب و خطاب زيادى كردم ولكن چه سود با اين بى لياقتى(١) .

١١ - مشاهده حاج مير سيد على سدهى

عالم جليل و عابد زاهد حاج مير سيد على سدهى اعلى اللّه مقامه فرمود: در مـسـافـرت بـودم و بـه مـشهد مقدس رضوىعليه‌السلام مى رفتم و دعا مى كردم كه شرفياب محضر مقدس امام عصر ارواحنافداه شوم.

همان وقتها يك صداى غيبى به گوشم رسيد كه وعده تشرف به محضر حضرت را در ليلة التسمية دادند.

در مراجعت , در منزل خاتون آباد مريض شدم.

احساس كردم شخصى به عيادتم آمده و مدتى با من صحبت فرمود, كه از سخنش لذت بردم.

از حالم پرسيد و درنهايت به من وعده شفا داد.

پس از رفتنش سراغ او را از اطرافيان گرفتم گفتند: كسى به اين جا نيامده است.

بـاز صداى غيبى را شنيدم كه فرمود: مگر ليلة التسمية وعده ملاقات نبود؟ امشب هم همان شب است(٢) .

١٢ - مكاشفه شيخ محمد صالح بارفروشى

شيخ محمد صالح بارفروشى مى فرمايد: در سال ١٣٢٥, در بارفروش مازندران (بابل فعلى ) نزديك طلوع فجر رو به قبله و به هيئت محتضر خوابيده بودم.

وقتى از خواب بيدار شدم چشمم مى ديد و گوشم مى شنيد و ادراكات قلبى ام كاملا فـعال بودند, ولى هنوز بدنم خواب بود ونمى توانستم هيچ حركتى داشته باشم.

صحبت كردن هم برايم امكان نداشت.

در هـمـان وقـت ديـدم قـوسى از يك نور ضعيف بر تمام بدنم از سر تا پنجه پا به عرض دو وجب يا بـيشتر سايه انداخته است و گويا تمام ذرات آن چشم هستند و با تمامى آنها اطراف را مى توانستم بـبينم.

با خود فكر مى كردم كه اين قوس نورى چيست و ازكجا آمده است ؟ و مى خواهد چه كارى انـجـام دهـد و به كجا برود؟ خيلى دوست داشتم كه آن را بگيرم , اما هر چه خواستم حركت كنم , اصلا ممكن نبود.

تا چند لحظه به همين حالت بودم كه ناگاه ديدم از ديوار قبله حياط, كه رو به روى ايوانى بود كه مـن در آن خـوابيده بودم , حضرت بقية اللّه ارواحنافداه ظاهر شدند و در اين كه ايشان آن حضرت هستند هيج شكى نداشتم.

مثل آن كه حضرت را مى شناختم ومى شناسم.

ايـشـان عمامه سياهى , مانند عمامه هاى ايرانى كه ژوليده هستند, بر سر و قباى سفيدتابستانى به تن كرده بودند.

يقه قبا باز بود و سينه مبارك نمودار و هيچ مويى در آن ديده نمى شد.

عباى نازك سياهى از جنس شالهاى عبايى بر دوش انداخته بودند.

شباهت زيادى به سيدى هندى , به نام سيد صـاحـب , كـه سالها در كربلا با من رفيق ومانوس بود, داشتند.

حضرت مثل همان سيد سبزه فام , مايل به زردى بودند در عين حال اصلا شك نداشتم كه ايشان حضرت بقية اللّهعليه‌السلام هستند.

در اين جـا متوجه نبودم كه چرا از در خانه وارد نشده اند و چطور از ديوار سمت قبله بدون آن كه بشكافد آمده اند؟ آن حـضـرت بـه آهـسـتگى به طرف من تشريف آوردند و نزديك بدنم ايستادند و دست خود را به طرف من دراز كردند و فرمودند: بيعت كن.

مـن بـا كـمال شوق تلاش كردم برخيزم و بيعت كنم , اما بدنم به همان حالت اوليه بوديعنى هيچ تـكـانـى نمى خورد, ولى بالاخره از شدت تقلايى كه داشتم , بدنم به حركت آمد و بيدار شدم و در هـمـين لحظه دستم دراز شد و به دست مبارك آن حضرت رسيد,به طورى كه هنوز لذت تماس دستم را با دست ايشان در خود احساس مى كنم.

در همان لحظه اى كه دستم به دست حضرت رسيد, قوس نور فورا به بدنم برگشت ,در حالى كه تمام اين حركات و تقلاها در يك لحظه انجام شده بود, اما ديگر كسى رانديدم و آن جناب از نظرم نـاپـديـد شـد و مـتـوجه شدم كه قوس نور, روح خودم بوده است كه هنوز كاملا به بدن برنگشته بود(٣) .