بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان

بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان0%

بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان نویسنده:
گروه: امام مهدی عج الله تعالی فرجه

بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: حاج شيخ على اكبر نهاوندى
گروه: مشاهدات: 21778
دانلود: 2863

توضیحات:

بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 183 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 21778 / دانلود: 2863
اندازه اندازه اندازه
بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان

بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

٧ - رؤياى سجاده بردار آقا محمد باقر بهبهانى

آقا محمد باقر بهبهانى فرمودند: اوايلى كه به كربلاى معلى وارد شدم , روى منبر مردم را موعظه مى كردم.

روزى حديث شريفى كه در كـتـاب خـرائج راوندى نقل شده است لابلاى صحبت ها بر زبانم جارى شد مضمون حديث اين اسـت كـه زيـاد نگوييد: چرا حضرت ولى عصر عجل اللّه تعالى فرجه الشريف ظهور نمى كنند چون شـما طاقت معاشرت با ايشان را نداريد, زيرا لباس حضرت خشن و درشت و خوراك ايشان نان جو است.

بعد هم گفتم از الطاف الهى نسبت به ما, غيبت حضرت صاحب الزمان عجل اللّه تعالى فرجه الشريف است , زيرا ما طاقت اطاعت ايشان را نداريم.

اهـل مجلس به يكديگر نگاهى كرده و شروع به نجوا كردند و مى گفتند: اين مرد راضى نيست كه آن حـضـرت ظهور كند, تا مبادا رياست از دستش برود.

و بحدى زمزمه دربين مردم افتاد كه من ترسيدم , لذا با سرعت از منبر فرود آمده به خانه رفتم و در را بستم.

بعد از ساعتى درب خانه را زدند.

پشت در آمدم و گفتم : كيستى ؟ گفت : فلانى كه سجاده بردار تو هستم.

در را گشودم او سجاده را از همان جا به حياط خانه پرت كرد و گفت : اى مرتد, سجاده ات را بردار, در اين مدت بى خود به تو اقتداكرديم و عبادات خود را باطل انجام داديم.

من سجاده را برداشتم او هم رفت و از ترسى كه داشتم در را محكم بستم و متحيرنشستم.

پاسى از شب گذشت ناگاه صداى در منزل بلند شد.

من با وحشت هر چه تمامتر پشت در رفتم و گفتم : كيستى ؟ ديدم همان سجاده بردار است كه با معذرت خواهى و اظهار عجز و بيچارگى آمده است و مـرا قـسـمـهاى غليظ مى دهد كه در را بازكنم , اما من از ترس در را باز نمى كردم.

آن قدر قسم خـورد و اظـهار عجز نمود, كه به راستى و صداقتش يقين كردم , و در را گشودم ناگاه خود را بر پاهاى من انداخت و آنهارا مى بوسيد.

به او گفتم : اى مسلمان , آن سجاده آوردن و مرتد گفتن تو به من چه بود واين پا بوسيدنت چه ؟ گـفـت : مـرا سرزنش نكن.

وقتى از نزد شما رفتم و نماز مغرب و عشا را بجا آوردم وخوابيدم , در عالم رؤيا ديدم كه حضرت صاحب الزمانعليه‌السلام ظهور فرموده اند.

خدمت ايشان مشرف شدم.

حضرت بـه من فرمودند: فلانى عباى تو از اموال فلان شخص است و تو ندانسته آن را از ديگرى گرفته اى حال بايد آن را به صاحبش بدهى.

من هم عبا را به صاحب اصلى اش دادم.

سپس فرمودند: قبايت نيز مربوط به فلان شخص است و تو آن را از ديگرى خريده اى بايد اين را هم بـه صاحب اولش برگردانى همچنين تا تمام لباسهايم رادستور دادند كه به مردم بدهم بعد نوبت بـه خـانـه و ظـروف و فرشها و چهارپايان وزمينها و ساير چيزها رسيد و براى هر يك مالكى معين كـرده به او رد نمودند.

سپس فرمودند: همسرى كه دارى خواهر رضاعى تو است و تو ندانسته با او ازدواج كرده اى بايد او را هم به خانواده اش رد كنى.

اين كار را هم كردم.

مـن پـسرى به نام قاسم على دارم ناگاه در آن اثنا همان جا پيدا شد و همين كه نظرحضرت بر او افتاد فرمودند: اين پسر هم از اين زن متولد شده است , لذا فرزند حرام است.

اين شمشير را بردار و گردنش را بزن.

در ايـن جـا من غضبناك شدم و گفتم : به خدا قسم كه تو سيد نيستى و از ذريه پيغمبرنمى باشى چـه رسـد بـه ايـن كـه صـاحب الزمان باشى.

همين كه اين سخن را گفتم ازخواب بيدار شدم و فـهميدم كه ما طاقت اطاعت و فرمان بردارى از آن حضرت رانداريم و صدق فرمايش جناب عالى بر من معلوم شد و از عمل خود نادم و از گفته خود پشيمانم.

مرا عفو بفرماييد(٩) .

_________________________

يار صفحة:

(١) ج ٢, ص ٢٠٤, س ٨.

(٢) ج ٢, ص ١٦٧, س ٢.

(٣) ج ٢, ص ١٦٥, س ١٨.

(٤)ج ٢, ص ١٧٧, س ٣٤.

(٥) ظالمين را يار و ياور خود قرار ندهيد, زيرا به دوزخ و جهنم دچار مى شويد. هود, آيه ١١٣.

(٦) ج ١, ص ٩٧, س ٧.

(٧) ج ٢, ص ١٦٥, س ٣٨.

(٨) ج ١, ص ٩٨, س ٧.

(٩) ج ٢, ص ١٦٣, س ٢٩.

٨ - رؤياى زنى از اهل سنت و شفاى چشمان او

سيد محمد سعيد افندى خطيب مى گويد: زنـى از اهل سنت به نام ملكه , كه همسرش شخصى به نام ملا امين بود و اين شخص در مكتبخانه حـمـيـدى واقـع در نـجف اشرف معاون بود, شب سه شنبه دوم ربيع الاول سال ١٣١٧ به سردرد شـديـدى مـبـتلا شد و صبح هم نور از دو چشمش رفت و نابيناگرديد به طورى كه هيچ چيز را نمى ديد.

مـرا از ايـن جـريـان مـطـلـع كـردنـد.

بـه شـوهرش ملا امين گفتم : شبانه او را به حرم حضرت امـيـرالمؤمنينعليه‌السلام ببر و آن حضرت را نزد خداوند شفيع قرار بده , شايد به بركت ايشان به اين زن شفا كرامت فرمايند.

آن شـب كـه شب چهارشنبه بود, به خاطر شدت دردى كه زن در سر خود احساس مى كرد, تعلل نمودند و به حرم مطهر نرفتند, ولى درد چشم قدرى تخفيف پيدا كرده ,و آن زن به هر صورتى بود خواب رفته بود.

در عالم رؤيا ديد كه خود و شوهرش ملا امين با زنى ديگر به نام زينب در حال تـشرف به حرم حضرت اميرالمؤمنينعليه‌السلام هستند.

در بين راه گويا مسجد بزرگى را ديده بود كه مـمـلو از جمعيت است.

براى تماشا كردن داخل آن مسجد شدند.

يك نفر از آن جمعيت صدا زد: يا ملكه , نترس , ان شاءاللّه هر دو چشم تو شفا مى يابد.

ملكه مى گويد گفتم : تو كيستى ؟ آن بزرگوار فرمود: منم مهدى.

زن در حـالـى كـه خـوشحال و مسرور بود,از خواب بيدار شد و صبح (روز چهارشنبه سوم ماه ) با زنـهاى زيادى از نجف اشرف خارج و وارد مقام حضرت مهدىعليه‌السلام دروادى السلام شدند.

ملكه به تـنـهايى داخل محراب آن مقام شريف شد و شروع به تضرع و زارى نمود.

پس از گريه زياد, حالت غشوه اى به او دست داد.

در آن حال مشاهده كرد دو مرد جليل , كه يكى از آنها بزرگتر از ديگرى و جـلـو بـود و يـكـى كـوچـكـتـر و در پـشت سر قرار داشت , حضور دارند.

آن مرد بزرگتر به ملكه فرمود:نترس و به خود وحشت راه مده.

ملكه گفت : تو كيستى ؟ فـرمود: منم على بن ابيطالب و اين مردى كه پشت سر من است , فرزندم مهدى است.

بعد آن مرد بـزرگـتـر به زنى كه آن جا ايستاده بود, دستور داد و فرمود: اى خديجه ,برخيز و دست خود را بر چـشـمـهـاى ايـن ضعيفه بكش.

آن زن برخواست و برچشمهاى ملكه دست كشيد و او هم در اين هنگام , از حالت غشوه به خود آمد و ديدكه چشمهايش از اول نورانى و بيناتر شده اند.

زنهايى كه با او بودند, بالاى سر او جمع شدند و صداى خود را به صلوات بلندنمودند به طورى كه اكثر اهل نجف اشرف صداى آنها را از وادى السلام مى شنيدند.

از جـمله افرادى كه صداى آنها را مى شنيد, ناقل قضيه است.

ايشان مى گويد: الان حدود چهارده سال است كه از آن قضيه مى گذرد, ولى صداى آنها هنوز گوشهايم راپر كرده است.

بـا همين كيفيت ملكه را وارد نجف نمودند و به حرم حضرت اميرالمؤمنينعليه‌السلام بردند و چشمهاى آن زن بهتر از اول شد(١) .

٩ - رؤياى حاج ميرزا محمد رازى

حاج ميرزا محمد رازى مى فرمايد: من بسيار مشتاق زيارت حضرت بقية اللّه ارواحنافداه بودم و هميشه با خود مى گفتم كه اگر من هم جزو شيعيان آن حضرت بودم, حتما به شرف ملاقات ايشان در خواب يا بيدارى مى رسيدم.

پس لابـد شايسته آن نيستم و در من كوتاهى هست و از اين موضوع زياد ترس و اضطراب داشتم.

تا آن كـه مـوفـق بـه زيارت قبله هفتم و امام هشتم حضرت رضاعليه‌السلام گرديدم و پس از زيارت به نجف اشرف برگشتم و چند روزى گذشت.

شـبـى در خـواب ديـدم كـه شـخـصـى به من گفت : امام عصر عجل اللّه تعالى فرجه الشريف به نجف تشريف آورده اند.

پرسيدم : كجا هستند؟ گفت: در مسجد هندى.

(از مساجد معتبر نجف اشرف ) همين كه اين خبر را شنيدم مسرور شدم و با سرعت و عجله تمام به قصد زيارت و رسيدن به شرف حضور آن بزرگوار, به طرف مسجد هندى روانه شدم.

وقتى داخل مسجد شدم , ديدم آن حضرت كـنـار مسجد ايستاده و اجتماع مردم بحدى است كه راه عبور بسته و نمى شود به حضرت نزديك شد.

نـاامـيـدانـه ايـسـتـادم و با خود گفتم : مردم در همه كارها پيش دستى مى كنند و به ديگرى راه نمى دهند.

ناگاه ديدم آن بزرگوار سر مبارك را برداشتند و نظرى به سوى جمعيت انداختند در اين هنگام چشم مباركشان به من افتاد و با اشاره دست مرا به سوى خودخواندند.

جـمعيت وقتى آن نوع ملاطفت را از حضرت نسبت به من ديدند, راه را باز كردند ومن خدمتشان رسيدم.

آن بزرگوار, به من اظهار رافت و مرحمت نمودند و فرمودند:وقتى كه از مشهد مراجعت كردى , ما در آن بالاخانه به ديدنت آمديم , ولى تو ما رانشناختى.

ايـن مطلب را كه شنيدم , فهميدم كه آن بزرگوار در يكى از روزهاى بعد از مراجعت ازمشهد, كه در بـالاخـانـه بيرونى منزل براى آمدن مردم نشسته بودم , تشريف آورده اند,در حالى كه در لباس مـعـمول اهل نجف بوده اند و من تصور كرده ام از نجفيهايى هستند كه به قصد ثواب , به ديدن من آمـده انـد و اصلا متوجه اين كه مولاى من و بلكه آقاى اهل زمين و آسمان هستند, نشده ام.

از اين كلام حضرت شرمنده شده و ازخواب بيدار شدم و به خاطر تشرف به خدمت آن سرور در بيدارى و خـواب , خـيـلـى خـوشحال بودم و به شكرانه اين نعمت عظمى و اين كه در شمار اهل آن درگاه هستم ,سجده شكرى بجا آوردم(٢) .

١٠ - رؤياى صادقه سيد حسن

آقاى ميرزا هادى بجستانى فرمود: رفيق متدينم سيد حسن نقل كرد: چله اى گرفتم , يعنى چهل شب چهارشنبه به مسجدسهله مشرف مى شدم.

شب چهارشنبه چهلم بزرگوارى را با كمال مهابت در عالم رؤيا ديدار نمودم , ولى صورت مباركش را نديدم.

فرمود: برخيز كار تو درست شد.

وقت نماز است كار تو درست شد.

از خواب بيدار شدم , ديدم يك ساعت به صبح مانده است مشغول نماز شب شدم.

وقتى به نجف اشرف مراجعت كردم , چند روزى گذشت , اما اثرى نيافتم.

بنا گذاردم كه يك چله ديگر به مسجد بروم.

عـصـر سه شنبه به راه افتادم در بازار مردى به من رسيد و گفت : من صد ليره وجوه شرعيه بر ذمه دارم و مـى خـواهم به مكه مشرف شوم.

اين مبلغ را با تو به بيست ليره مصالحه مى كنم كه هشتاد لـيـره به من ببخشى.

من قبول كردم.

صد ليره به عنوان خمس دريافت كردم و هشتاد ليره اش را بخشيدم.

او به مكه رفت و بعد از آن هم رسيدگيهايى به من نمود(٣) .

١١ - رؤياى صادقه آقا عبدالصمد زنجانى

شيخ اجل , آقا عبدالصمد زنجانى گفت : در زمـانـى تـقـريـبـا هـشـتـاد تـومان بدهكار شدم و از اداى آن عاجز بودم و خيلى بر من سخت مـى گـذشت , لذا مشغول به بعضى از ختومات و رياضتهاى شرعى و توسلات شدم.

تا آن كه شبى حضرت صاحب العصر عجل اللّه تعالى فرجه الشريف را در خواب ديدم وديده جان را از نور جمالش منور كردم.

آن حضرت دست كرم را باز كرده و فرمودند:ساعت خود را به من نشان بده.

من ساعت خـود را از جـيـب درآوردم و بـدست آن حضرت دادم.

آن سرور ساعت را گرفتند و دوباره به من برگرداندند.

از خـواب بيدار شدم و از بى قابليتى خود ناراحت شدم و با خود گفتم : بعد از اين همه زحمات , آن سـرور فقط به ساعت من نظر فرمودند, ولى خودم هيچ بهره اى ازفيوضات ايشان نبردم.

نه سؤالى كردم و نه مطلبى از آن حضرت استفاده كردم.

به هر صورت , با كمال بى حالى شب را به صبح رساندم و به مجلس بعضى از رفقارفتم , چون قدرى گذشت , ساعت را از بغل درآوردم تا ببينم چه وقت است يك نفراز حضار گفت : فلانى اين ساعت طلا را از كجا پيدا كرده اى ؟ گفتم : چه مى گويى ؟ من كجا و ساعت طلا كجا؟ اين ساعت برنجى است و از فلانى خريده ام.

يـكى ديگر از حضار نظر كرد و گفت : چه مى گويى اين طلاى ناب است ! چون دقت كردم تعجب مرا گرفت زيرا ساعت از طلا بود.

ساعت فروش را احضار كرديم.

ايشان گفت : من ساعت برنجى فروخته ام و هيچ شك و شبهه اى در آن نيست و خودم هم آن را از فلان شخص خريده و به شما فروخته ام.

آن شخص ثالث را نيز احضار كرديم او هم گفت : ساعت برنجى بوده است.

تا چنددست كه همه همين مطلب را مى گفتند.

رفـتـه رفـتـه تعجب و تحير من زيادتر مى شد! ناگاه خواب شب قبل به خاطرم آمد و حال خود و خـواب رابـه حضار مجلس گفتم و بر همه معلوم شد كه اين از اثرات كيميائى دست آن برگزيده خدا بوده كه برنج زرد را به طلاى سرخ تبديل كرده است.

در اين هنگام يكى از اهل مجلس گفت : بدهى شما چقدر است ؟ گفتم : هفتاد يا هشتادتومان.

گفت : من بدهى شما را ادا مى كنم شما هم اين ساعت را به من هديه فرماييد.

شـيخ اسداللّه زنجانى گفت : به او (آقا عبدالصمد زنجانى كه خواب را ديده بود) گفتم :خانه آباد چـرا سـاعـت را از دسـت دادى ؟ اگـر آن را نـگـه داشـتـه بـودى هـفـتـاد هـزار تومان استفاده مى كردى(٤) .

١٢ - رؤياى صادقه يكى از صلحاء

سيد فضل اللّه راوندى , از يكى از صالحين نقل كرده است كه مى گفت : زمـانـى برخاستن براى نماز بر من سخت شد.

اين موضوع مرا محزون كرده بود درخواب حضرت صـاحـب الزمانعليه‌السلام را زيارت كردم ايشان فرمودند: بر تو باد به آب كاسنى , به درستى كه خداوند برخاستن رابر تو آسان مى كند.

آن شـخـص گـفـت : بـعـد از آن مـن آب كـاسنى زياد خوردم و برخاستن براى نماز بر من آسان شد(٥) .

١٣ - رؤياى ميرزا محمد حسين نايينى

عالم صالح , ميرزا محمد حسين نايينى اصفهانى فرمود: برادرى دارم , به نام ميرزا محمد سعيد, كه در حال حاضر مشغول تحصيل علوم دينى است.

حدود سال ١٢٨٥, دردى در پايش ظاهر شد و پشت قدمش ورم كرد به طورى كه آن پا كج و از راه رفتن عاجز شد.

ميرزا احمد طبيب , پسر حاج ميرزا عبدالوهاب نايينى , را براى درمان و معالجه آوردند و اثراتى هم داشـت , يعنى كجى پشت پا برطرف و ورم خوابيد و ماده ورم پراكنده شد.

چند روزى كه گذشت , ماده بين زانو و ساق نمايان گرديد و پس از چندروز, يكى ديگر در همان پا و در ران و يكى هم در مـيـان كتف.

تا آن كه همه آنها زخم شد و درد شديدى پيدا كرد.

آنها را معالجه كردند تا همگى باز شدند و از آنها چرك مى آمد.

نـزديك يك سال , يا بيشتر مشغول معالجه بود, و به انواع معالجات متوسل شد, ولى هيچ يك از آن زخـمها بهبود نيافت و بلكه هر روز بر جراحت افزوده مى شد و در اين مدت طولانى قادر نبود پا را روى زمين بگذارد, لذا او را براى رفتن از جايى به جايى بر دوش مى كشيدند و به خاطر طول مدت مـرض , مـزاجـش ضـعيف و از كثرت خون وچركى كه از آن دملها و جراحات خارج شده بود, جز پـوسـت و استخوان چيزى برايش باقى نمانده بود.

به همين جهت كار بر پدرمان سخت شد زيرا به هر نوع معالجه اى كه اقدام مى نمود جز بيشتر شدن جراحت و ضعف حال و قوا اثرى نداشت.

كار آن زخمها هم به جايى رسيد كه اگر دست بر روى يكى از آنهامى گذاشتند, چرك و خون از ديگرى راه مى افتاد.

در آن ايـام , وبـاى شـديـدى در نائين پيدا شده بود.

ما از ترس وبا به روستايى از دهات اطراف پناه بـرده بوديم.

در آن جا مطلع شديم كه جراح حاذقى به نام ميرزا يوسف درروستايى نزديك قريه ما مـنزل دارد.

پدرم شخصى را نزد او فرستاد و او را براى معالجه حاضر كردند.

وقتى برادر مريضمان را بر او عرضه داشتند, قدرى ساكت ماند, تا آن كه پدرم از نزد او خارج شد.

من با يكى از دايى هايم , بـه نـام حـاج مـيـرزاعـبدالوهاب , پيش او مانديم.

مدتى با او نجوى كرد و من از مضمون صحبتها فـهـمـيـدم كـه بـه او خـبـر يـاس مـى دهـد و از مـن مـخفى مى كند كه مبادا به مادرم بگويم و ايشان مضطرب شوند.

در اين جا پدرم به اتاق برگشت.

آن جراح گفت : من اول مبلغ رامى گيرم بعد شروع به معالجه مى كنم.

و هدفش از اين سخن آن بود كه ايشان ازپرداخت آن مبلغ , كه خيلى زيـاد بـود, خـوددارى كـند, تا همين بهانه اى براى او باشد وبرود.

ايشان هم از دادن آنچه پيش از مـعـالجه خواسته بود, امتناع كرد.

جراح فرصت راغنيمت شمرد و به روستاى خود مراجعت نمود.

پدر و مادر هر دو فهميدند كه اين كار جراح به سبب نااميدى و عجز او از معالجه بوده است و با آن مهارت و استادى كه دارد, نمى تواند كارى انجام دهد, لذا از برادرم مايوس شدند.

من دايى ديگرى , به نام ميرزا ابوطالب , داشتم كه در غايت تقوى و صلاح بود و درنائين مشهور بود كه استغاثه به امام عصر, حضرت حجت ارواحنافداه را براى مردم نوشته و خيلى سريع الاجابه است.

مـردم در شدايد و بلاها زياد به او مراجعه مى كردند.

مادرم از او خواهش كرد تا براى شفاى برادرم رقعه استغاثه اى بنويسد.

روز جـمـعه اى رقعه را نوشت و مادرم آن را گرفت و برادرم را برداشت و به نزد چاهى كه نزديك قريه ما بود, رفتند.

برادرم در حالى كه دستش در دست مادرم بود, آن رقعه را در چاه انداخت و در اين جا براى هر دو رقت قلبى پيدا شد و بسيار گريستند.

اين جريان در ساعت آخر روز جمعه اتفاق افتاد.

چـنـد روزى گذشت من در خواب ديدم كه سه نفر سوار بر اسب به هيئت و شمايلى كه در واقعه اسـماعيل هرقلى نقل شده , از صحرا رو به خانه مى آيند(٦) در همان حال ,واقعه اسماعيل به خـاطـرم آمـد و چون در آن روزها از قضيه او مطلع شده بودم ,خصوصياتش در نظرم بود.

متوجه شدم آن سوارى كه جلوى همه است حضرت حجتعليه‌السلام مى باشند و ايشان براى شفاى برادر مريضم آمده اند.

او هم در بستر خود,در فضاى خانه و بر پشت خوابيده يا تكيه داده بود, چنانچه در آن ايام مـعـمـولا بـه يـكـى از ايـن دو حـالـت بـود.

حـضرت حجتعليه‌السلام نزديك آمدند و در دست مبارك نيزه اى داشتند.

آن نيزه را در موضعى از بدن او گذاشتند (گويا كتف او بود) و فرمودند: برخيزكه دايى ات از سفر آمده است.

من آن طور فهميدم كه منظور حضرت از اين جمله , بشارت رسيدن دايى ديگرم به نام حاج ميرزا عـلى اكبر است.

ايشان به سفر تجارت رفته و سفرش طول كشيده بود و به خاطر طول مسافرت و دگرگونى روزگار, از قبيل قحط و گرانى شديد, نگران اوبوديم.

وقـتـى حـضـرت نـيـزه را بـر كتف او گذاشتند و آن سخن را فرمودند, برادرم ازرختخواب خود بـرخـاسـت و با عجله به طرف در خانه , براى استقبال از دايى مان رفت.

در همين جا من از خواب بـيـدار شدم ديدم فجر طلوع كرده و هوا روشن و هنوز كسى براى نماز صبح برنخاسته است.

بلند شدم و پيش از آن كه لباس بپوشم , پيش برادرم رفتم و او را از خواب بيدار كردم و گفتم : حضرت حجتعليه‌السلام تو را شفا دادند برخيز ودستش را گرفتم و او را برداشتم.

او هم سر پا ايستاد.

در ايـن جا مادرم از خواب برخاست و صدا زد: چرا او را بيدار كردى ؟ (اين اعتراض به خاطر آن بود كـه بـرادرم از شدت درد اكثر شب بيدار بود و اندك خوابى در آن حال ,غنيمت به شمار مى رفت ) گـفـتـم : حـضرت حجتعليه‌السلام او را شفا داده اند.

وقتى او راسرپا نگه داشتم , شروع به راه رفتن در فضاى حجره كرد, در حالى كه همان شب قدرت گذاشتن پا بر زمين را نداشت و نزديك يك سال يا بيشتر همين طور بود, به طورى كه اگر مى خواست به جايى برود, بايد او را حمل مى كردند.

به هر حال اين حكايت در آن قريه منتشر شد و همه خويشان و آشنايانى كه بودند,جمع شدند تا او را بـبـيـنـنـد, چـون باور نمى كردند.

من هم خواب را نقل مى كردم و ازاين كه بشارت شفايش را داده ام , خوشحال و مسرور بودم.

چـرك و خون در همان روز قطع شد و زخمها قبل از تمام شدن هفته , التيام پيدا كردند.

از طرفى پس از چند روز دايى ما, ميرزا على اكبر, با دست پر و سلامت از سفرتجارت برگشت(٧) .

١٤ - رؤياى صادقه آقا شيخ حسن تويسركانى

عالم محقق شيخ حسن تويسركانى فرمود: اوايـل جـوانـى كه در نجف اشرف مشغول تحصيل بودم , امر معيشت بر من سخت مى گذشت.

بنا گذاشتم فقط به قصد دعا براى توسعه حال به كربلا مشرف شوم.

اولـى كـه وارد شـدم , شـب را خوابيدم , در حالى كه هنوز به حرم حضرت سيدالشهداءعليه‌السلام مشرف نشده بودم در خواب به حضور حضرت بقية اللّه ارواحنا له الفداء رسيدم.

فرمودند: فلانى دعا كن.

عرض كردم : مولاجان , من فقط به قصد دعا كردن مشرف شده ام.

فـرمودند: خيلى خوب , اين جا بالاى سر است.

دعا كن.

من دست به دعا برداشتم و باتضرع و زارى دعا كردم.

فرمودند: نشد.

دو باره بهتر از اول مشغول به دعا كردن شدم.

باز فرمودند: نشد.

مرتبه سوم , به جد و جهد, آن گونه كه بلد بودم , در دعا اصرار نمودم.

باز فرمودند:نشد.

در اين جا من عاجز شدم و عرض كردم : آقاجان , دعا كردن وكالت بردار هست يانه ؟ فرمودند: بله هست.

عرض كردم : من شما را وكيل كردم كه براى من دعا بفرماييد.

حـضـرت فـرمـودند: خيلى خوب , و دست به دعا برداشته براى من دعا كردند.

و من دراين جا از خواب بيدار شدم.

چـون بـه نـجف اشرف , برگشتم , شخص تاجرى از اهل تويسركان , كه ساكن تهران بود, به زيارت عـتـبـات مـشرف گرديد و به حضور مبارك حجة الاسلام ميرزاى رشتىرحمه‌الله رسيد و چون شيخ حسن تويسركانى از شاگردان مبرز ايشان بود, به همين جهت مرحوم ميرزاى رشتى , توصيف او را در نزد تاجر تويسركانى بسيار نمودند وبالاخره فرمودند: دخترت را به او بده.

حـاجـى تـاجـر فـورا قبول كرد.

پس از چند روز جناب شيخ حسن , صاحب عيال وثروت و خانه و زندگى گرديد(٨).

١٥- رؤياى حاج ملا محمد حسن قزوينى در سرداب مقدس

مرحوم حاج ملا محمد حسن قزوينى , صاحب كتاب رياض الشهادة مى فرمايد: حـاجـتى داشتم و براى برآورده شدن آن , در سرداب غيبت , دعا و تضرع نمودم.

بعد ازآن حضرت بقية اللّه ارواحنافداه را در عالم رؤيا زيارت كردم.

ايشان مرا نوازش فرموده ووعده اجابت دادند.

وقتى بيدار شدم , به زودى تمام آنچه وعده داده بودند, انجام شد(٩).

______________________________

يار صفحة:

(١) ج ٢, ص ١٦٤, س ١٠.

(٢) ج ٢, ص ١٦٤, س ٤٢.

(٣) ج ١, ص ٩٨, س ٢٧.

(٤) ج ١, ص ٩٨, س ١٤.

(٥) ج ٢, ص ٨٣, س ٣٢.

(٦) قضيه اسماعيل هرقلى در گذشت.

(٧) ج ٢, ص ١٦٧, س ٣٠.

(٨) ج ١, ص ٩٧, س ٣٨.

(٩) ج ٢, ص ١٦٧, س ٢٤.

١٦ - رؤياى صادقه سيد رضى الدين محمد آوى

سيد رضى الدين محمد آوى , مدت زيادى نزد اميرى از اميران سلطان جرماغون (يكى از سلاطين مغول ) زندانى بود و در نهايت سختى و تنگى بسر مى برد.

در عـالـم رؤيـا حـضرت بقية اللّه ارواحنافداه را مشاهده كرد و نزد ايشان گريست و عرضه داشت : مولاى من براى رها شدن از اين گروه ظالم مرا شفاعت فرماييد.

فرمودند: دعاى عبرات را بخوان.

عرض كرد: دعاى عبرات كدام است ؟ فرمودند: آن دعا در كتاب مصباح تو آمده است.

سيد گفت : مولاى من چنين دعايى , در مصباح من نيست.

فـرمـودنـد: مصباح را نگاه كن , آن را خواهى يافت.

در اين جا سيد از خواب بيدار شد وچون صبح شـده بود, نماز خواند و كتاب مصباح را باز نمود و ورقه اى در ميان اوراق آن كتاب ديد كه دعا در آن نوشته شده بود.

چهل مرتبه آن دعا را خواند.

امـيـرى كـه ايشان را زندانى كرده بود, دو زن داشت يكى از آن دو, عاقل و اهل تدبير بودكه بر او اعـتماد داشت.

امير بنا به قرارى كه گذاشته بود نزد او آمد.

وى امير را مخاطب قرار داد و گفت : از اولاد اميرالمؤمنينعليه‌السلام كسى را زندانى كرده اى ؟ گـفـت : منظورت از اين سؤال چيست ؟ زن گفت : در عالم رؤيا, شخصى را كه گويا نورآفتاب از رخسارش مى درخشيد, ديدم.

او گلوى مرا ميان دو انگشت خود قرار داد و فرمود: شوهر تو يكى از فرزندان مرا دستگير كرده و در خورد و خوراك بر او سخت گرفته است.

به ايشان عرض كردم : مولاى من , شما كيستيد؟ فرمودند: من على بن ابيطالب هستم.

به شوهرت بگو اگر او را رها نكند, خانه اش راخراب خواهم كرد.

جريان اين خواب منتشر شد و به گوش سلطان رسيد.

او گفت : من راجع به اين موضوع اطلاعى ندارم و از زيردستان خود پرسيد: چه كسى نزد شما زندانى است ؟ گفتند: همان سيد و پيرمرد علوى كه دستور داده بودى.

سلطان گفت : رهايش كنيد و اسبى به او بدهيد, كه سوار آن شود, و راه را نشانش دهيد تا به خانه خود برود(١) .

١٧ - رؤياى مريض كربلائى و شفا از مرض

سيد زين العابدين , على بن حسين الحسينى مى فرمايد: اين دعا را حضرت حجتعليه‌السلام در خواب به مرد مريضى از مجاورين حائر شريف (كربلا) تعليم دادند, چـون او از مـرض خود, به آن حضرت شكايت كرده بود.

به او دستور دادند كه اين دعا را بنويسد و بشويد و آن آب را بياشامد.

شخص مريض طبق دستور حضرت عمل كرد و شفا يافت.

دعـا اين است : بسم اللّه الرحمن الرحيم بسم اللّه دواء و الحمد للّه شفاء و لا اله الااللّه كفاء هو الشافى شـفـاء و هـو الكافى كفاء اذهب الباءس برب الناس شفاء لايغادرسقم و صلى الله على محمد و آله النجباء(٢) .

١٨ - رؤياى صادقه شيخ على مكى

صالح متقى , حاجى شيخ على مكى فرمود: من به تنگى معيشت و بدهيهاى زياد مبتلا شدم , بحدى كه ترسيدم طلبكارها مرابكشند, يا آن كه از تـنـگدستى و غصه بميرم.

ناگاه دست به جيب خود كرده دعايى درآن ديدم , بدون آن كه خود گذاشته باشم يا كسى كه او را ديده باشم , در جيبم گذاشته باشد.

از مشاهده آن دعا خيلى تعجب كردم و متحير گرديدم ! در خواب مردى را به هيئت صلحا و زهاد ديدم كه به من مى گويد: فلانى , دعاى مربوط به خودت را به تو داديم آن را بخوان تا از تنگى و شدت رها شوى.

من او رانشناختم و تعجبم زياد شد! مرتبه دوم , حضرت حجتعليه‌السلام را در خواب ديدم فرمودند: آن دعايى را كه به تو عطاكرديم , بخوان و به هر كس كه مى خواهى تعليم بده.

شـيـخ عـلى مكى مى گويد: آن دعا را چند بار تجربه كردم و فرج و گشايش را به زودى مشاهده نمودم , ولى پس از مدتى گم شد و چندى هم مفقود بود.

در اين مدت به خاطر از دست دادن آن , تاسف مى خوردم و از بدى عمل خود استغفار مى كردم.

امابعدها شخصى نزد من آمد و گفت : اين دعـا در فـلان مكان از تو مفقود شده بود و آن را به من داد, ولى به خاطرم نيامد كه به آن جا رفته باشم.

دعا را گرفتم و سجده شكربجاى آوردم.

دعا اين است : بـسـم اللّه الـرحمن الرحيم رب انى اسئلك مددا روحانيا تقوى به قوى الكلية والجزئية حتى اقهر بـمبادى نفسى كل نفس قاهرة فتنقبض لى اشارة دقائقها انقباضاتسقط به قواها حتى لا يبقى فى الكون ذو روح الا و نار قهرى قد احرقت ظهوره يا شديد يا شديد يا ذا البطش الشديد يا قهار اسئلك بـما اودعته عزرائيل من اس مائك القهرية فانفعلت له النفوس بالقهر ان تودعنى هذا السر فى هذه الساعة حتى الين به كل صعب و اذلل به كل منيع بقوتك يا ذا القوة المتين.

و كـيفيت آن اين است كه در سحر سه مرتبه (در صورت امكان ), صبح سه مرتبه و درشب هم سه مـرتبه خوانده شود و هرگاه كار سخت شود, بعد از خواندن آن سى باربگويد: يا رحمن يا رحيم يا ارحم الراحمين اسئلك اللطف بما جرت به المقادير(٣) .

١٩ - رؤياى ميرزا محمد على قزوينى

عالم صالح , ميرزا محمد باقر سلماسى , فرزند آخوند ملا زين العابدين سلماسىرحمه‌الله فرمود: جـنـاب مـيـرزا مـحمد على قزوينى مردى زاهد و عابد و موثق بود كه ميل شديدى به علم جفر و حـروف (از علوم غريبه ) داشت و براى بدست آوردن آن سفرها كرده و به شهرها رفته بود.

بين او و پدرم رفاقتى وجود داشت.

در اوقـاتـى كه با پدرم مشغول تعمير شهر و قلعه عسكريينعليهما‌السلام بوديم , به سامرا آمد و نزد ما منزل كرد و تا زمانى كه به كاظمين برگشتيم همان جا بود, يعنى سه سال ميهمان ما بود.

روزى به من گـفـت : سـينه ام تنگ شده و صبرم به آخر رسيده است از تو درخواستى دارم كه پيغامى از من به پدرت برسانى.

گفتم : درخواستت چيست ؟ گـفت : ايامى كه در سامرا بودم يك بار حضرت حجتعليه‌السلام را در خواب ديدم و ازايشان درخواست كردم علمى كه عمر خود را در آن صرف كرده ام (علم جفر وحروف ) به من تعليم فرماييد.

فرمودند: آنچه مى خواهى نزد يار و مصاحب تو است و اشاره به پدرت كردند.

عرض كردم : او اسرار خود را از من مخفى مى كند.

فرمودند: اين طور نيست , از او بخواه چون از تو دريغ نخواهد كرد.

از خواب بيدار شدم و برخاستم كه نزد پدرت بروم , ديدم از گوشه صحن مقدس به طرفم مى آيد.

وقـتـى مـرا ديـد پـيـش از آن كـه چيزى بگويم , فرمود: چرا از من نزدحضرت حجتعليه‌السلام شكايت كرده اى ؟ چه زمانى از من چيزى را كه داشته ام , خواسته و من بخل كرده و نداده ام ؟ خجل شدم و سر به زير انداختم و الان سه سال است كه ملازم و همراه او شده ام , نه او حرفى از اين عـلم به من فرموده و نه من قدرت بر سؤال دارم و تا به حال به احدى ابرازنكرده ام.

اگر مى توانى اين غم و غصه را از من برطرف كن.

مـيـرزا مـحـمد باقر سلماسى مى گويد: از صبر او تعجب كردم و نزد پدرم رفتم و آنچه راشنيده بودم , عرض كردم سپس پرسيدم : از كجا دانستيد كه او نزد امام عصرعليه‌السلام شكايت كرده است ؟ فرمود: آن حضرت در خواب به من فرمودند ولى خواب را نقل نكرد(٤) .