بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان

بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان0%

بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان نویسنده:
گروه: امام مهدی عج الله تعالی فرجه

بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: حاج شيخ على اكبر نهاوندى
گروه: مشاهدات: 21843
دانلود: 2864

توضیحات:

بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 183 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 21843 / دانلود: 2864
اندازه اندازه اندازه
بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان

بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

١٨ - تشرف غانم هندى در غيبت صغرى

ابوسعيد غانم هندى مى گويد: مـن در يكى از شهرهاى هند (كشمير) بودم و دوستانى داشتم كه چهل نفر بودند.

ما بركرسيهايى كـه در طـرف راسـت سـلـطان بود, مى نشستيم و همه كتب اربعه (تورات ,انجيل , زبور و صحف ابراهيم ) را خوانده , با آنها در ميان مردم حكم مى كرديم ومسائل دين را به ايشان تعليم و در حلال و حرام نظر مى داديم.

سلطان و رعيت هم به ما رجوع مى كردند.

روزى در خصوص سيد انبياء, رسول اللّهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم , صحبتى شد و بين خودمان گفتيم ,اين پيغمبر كه در كـتـابها نامش برده شده وضعش بر ما مخفى مى باشد, پس واجب است كه به دنبال او باشيم و آثارش را جستجو كنيم.

در آن مـجـلـس نـظـر تـمام ايشان بر اين موضوع قرار گرفت كه من براى جستجو خارج شده و سـيـاحـت كـنـم.

مـن هـم بـا ايـن عزم در حالى كه با خود, مال و ثروت زيادى برداشته بودم , از هندوستان , خارج شدم.

دوازده ماه سير نمودم , تا آن كه به نزديكى شهر كابل رسيدم.

به طايفه اى از تركمن ها برخورد نمودم.

آنها مرا غارت و جراحات شديدى بر من وارد آوردند.

به كابل وارد شدم.

حاكم كابل از حال من مطلع شد و مرا روانه بلخ ‌كرد.

والى در آن زمان , داوود بن عباس بن ابى الاسود بود.

مطلع شد كه من از هندوستان براى تحقيق از ديـن اسـلام بـيـرون آمده و در اين باره با فقهاء و علماء علم كلام مناظره كرده ام و زبان فارسى را آموخته ام , لذا كسى را فرستاد و مرا در مجلس خود احضاركرد.

فقهاء را هم حاضر كرد و آنها با من مناظره نمودند و من هم به آنها خبر دادم كه ازهند براى يافتن اين پيغمبرى كه در كتابهاى خود نام او را ديده ام , خارج شده ام.

گفتند: نام آن پيامبر چه مى باشد؟ گفتم : نام او محمد است.

گفتند: اين شخص , پيغمبر ما است.

از شـريـعـت و ديـن او سـؤال كردم.

آنها تا حدى مرا آگاه نمودند.

گفتم : من مى دانم كه محمد پيغمبر است , اما نمى دانم اين كه شما مى گوييد, همان است يا نه.

جايش را به من بگوييد تا نزد او بـروم و از علائمى كه به ياد دارم , جويا شوم.

اگر او همان پيغمبرى بود كه مى شناسم , به او ايمان مى آورم.

گفتند: او از دنيا رفته است.

گفتم : وصى و خليفه او كيست ؟ گفتند: ابوبكر.

گفتم : اين كنيه است , نام او را بگوييد.

گفتند: عبداللّه بن عثمان و او از قريش است.

گفتم : نسب پيغمبر خود محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را بگوييد.

نسب او را بيان كردند.

گـفـتـم : آن پـيـغمبرى كه من به دنبال او هستم , اين شخص نيست , زيرا آن كه در پى اوهستم , خـلـيـفـه اش برادر او در دين , پسرعموى او در نسب , شوهر دخترش در سبب مى باشد.

ايشان پدر اولاد او است و آن پيغمبر در روى زمين اولادى غير از اولادخليفه خود ندارد.

وقـتـى اين سخنان را شنيدند, آشوبى به پا شد و گفتند: ايها الامير اين مرد از شرك خارج و وارد كفر گرديده و خون او حلال است.

گـفتم : اى مردم , من خود دينى دارم و از آن دست بر نمى دارم تا آن كه دين بهترى بدست آورم.

مـن اوصاف اين مرد را در كتب پيغمبران گذشته اين طور ديده ام و ازشهر و ديار و عزت و دولت خود بيرون نيامدم , مگر براى يافتن او, و اين كه شمامى گوييد مطابق با اوصاف اين پيغمبر موعود نيست , دست از سر من برداريد.

والـى وقـتـى ايـن مـطلب را ديد, حسين بن اسكيب را كه از اصحاب امام حسن عسكرىعليه‌السلام بود, خواست و به او گفت : با اين مرد هندى مناظره كن.

حسين گفت : خدا امير را حفظ كند, فقهاء و علماء در محضر تو هستند و از من داناترو بيناترند.

گـفت : نه , بلكه همان طورى كه مى گويم در خلوت با او مناظره كن و كمال ملاطفت رارعايت نما.

حسين مرا به خلوت برده و با من مدارا نمود و گفت : آن كس كه تو مى خواهى همين محمد است كـه ايـنـها گفتند.

وصى و خليفه او على بن ابيطالب بن عبد المطلبعليه‌السلام است.

او همسر فاطمهعليها‌السلام , دختر آن حضرت - و پدر حسن و حسين دو فرزندپيامبر - است.

غـانـم مـى گـويـد: وقـتى اين سخنان را شنيدم , گفتم : اللّه اكبر, اين شخص همان است كه من مـى خـواهـم , لذا به نزد داوود بن عباس آمدم و گفتم : ايها الامير آن كس را كه مى خواستم , پيدا كردم.

اشهد ان لااله الا اللّه و ان محمدا رسول اللّه.

داوود به من احسان و اكرام نمود و متوجه حسين شد و گفت : مراقب حال او باش.

هـمـراه حـسـيـن رفتم و با او انس گرفتم و مسائل دين خود را از او آموختم : نماز و روزه و ساير واجـبـات را به من آموخت.

تا آن كه روزى به او گفتم : ما در كتابهاى خودديده ايم كه اين محمد خـاتـم پيغمبران مى باشد و بعد از او پيغمبرى نيست.

ديگر آن كه كارها بعد از او با وصى و وارث و خـليفه او است.

پس از آن با وصى بعد از وصى ,يعنى اين امر در اعقاب و فرزندانش تا قيامت هست.

حال بگو وصى وصى محمد چه كسى است ؟ گـفـت : حسن و بعد از او حسين مى باشد و بعد از او پسران حسينعليه‌السلام و خلاصه نام ايشان را ذكر كـرد, تـا آن كـه بـه صاحب الزمانعليه‌السلام رسيد.

بعد هم مرا از آنچه واقع گشته , خبر داد, لذا فكرى نداشتم , مگر آن كه به دنبال ناحيه مقدسه براه بيفتم.

بـعـد از آن در سـال ٢٦٤, غـانم به شهر قم آمد و با اهل قم و طايفه اماميه بود تا آن كه بابرخى از ايشان روانه بغداد شد و با او رفيقى از اهل سنت بود كه ابتداء هم مذهب بودند.

غـانـم مى گويد: بعضى از اخلاق آن رفيق را نپسنديدم , لذا از او جدا شده و سفر مى كردم , تا وارد سامرا شدم و از آن جا به سوى عباسيه (مسجد بنى عباس كه حالامخروبه و معروف به خلفاء است و سابقا دارالحكومه بوده است ) رفتم.

در آن جا نمازرا خوانده و درباره چيزى كه قصد داشتم به فكر فرو رفتم.

ناگهان ديدم كسى نزد من آمد و گفت : تو فلانى هستى ؟ و مرا به آن اسمى كه در هند داشتم , نام برد.

گفتم : بله.

گـفـت : مولاى خود را اجابت كن.

وقتى اين مطلب را شنيدم , به همراهش روانه شدم.

او در ميان كوچه ها مى رفت و من به دنبالش بودم.

تا آن كه وارد خانه و باغى شد.

من هم داخل شدم.

در آن جا مـولاى خـود را ديـدم كه نشسته اند و به من توجه كردند و به زبان هندى فرمودند: مرحبا يا فلان (خوش آمدى ), حالت چطور است ؟ حال فلان وفلان (تمام چهل نفر از دوستان مرا نام برد) چطور است ؟ و راجع به هر يك از ايشان جداگانه سؤال فرمود.

بعد هم مرا به وقايعى كه برايم اتفاق افتاده بود, خبر داد و تمام اين سخنان را به زبان هندى فرمود.

بعد فرمود: مى خواهى با اهل قم به حج بروى ؟ عرض كردم : آرى , مولاى من.

فـرمـود: بـا ايـشان مرو, امسال صبر كن و سال آينده برو.

پس از آن كيسه اى كه نزدحضرتش بود, بـرداشت و به من مرحمت كرد و فرمود: اين را براى مخارجت بردار ودر بغداد بر فلانى - نام او را ذكر فرمود - وارد شو و او را بر چيزى مطلع نكن.

بعد از آن غانم برگشت و به حج نرفت.

پس از آن قاصدها آمدند و خبر آوردند كه حجاج در آن سال از عقبه (محلى است ) برگشته اند.

و به اين وسيله , علت منع حضرت از تشرف به حج , دانسته شد.

غـانـم هـم بـه خـراسـان مراجعت كرده و در سال بعد به حج مشرف شد و براى ما هديه فرستاد و برگشت بعد به خراسان رفته و همان جا توقف نمود, تا آن كه وفات كرد(٥) .

١٩ - تشرف عيسى بن مهدى جوهرى در غيبت صغرى

عيسى بن مهدى جوهرى مى گويد: سال ٢٦٨, به قصد حج از شهر و ديار خود خارج شدم و ضمنا قصد تشرف به مدينه منوره را داشتم , زيرا اثرى از حضرت به دست آمده بود.

در بـين راه مريض شدم و وقتى كه از فيد (منزلى در بين راه كوفه و مكه ) خارج شدم ,ميل زيادى به خوردن ماهى و خرما پيدا كردم.

تا آن كه وارد مدينه شدم و برادران خود (شيعيان ) را ملاقات كردم.

ايشان مرا به ظهورآن حضرت در صاريا بشارت دادند.

لـذا بـه صاريا رفتم.

وقتى به آن جا رسيدم , كاخى را مشاهده كردم و ديدم تعدادى بزماده , داخل قصر مى گشتند.

در آن جا توقف كرده و منتظر فرج بودم , تا آن كه نمازمغرب و عشاء را خواندم و مـشـغـول دعـا و تضرع و التماس براى زيارت حضرت بقية اللّه ارواحنافداه بودم.

ناگاه ديدم بدر, خادم حضرت ولى عصرعليه‌السلام صدا مى زند: اى عيسى بن مهدى جوهرى داخل شو.

تـا ايـن صدا را شنيدم , تكبير و تهليل گويان با حمد و ثناى الهى به طرف قصر براه افتادم.

وقتى به حـيـاط قصر وارد شدم , ديدم سفره اى را پهن كرده اند.

خادم مرا بر آن سفره دعوت كرد و گفت : مولاى من فرموده اند هر چه را در حال مرض دوست داشتى (وقتى كه از فيد خارج شدى ), از اين سفره بخور.

اين مطلب را كه شنيدم با خود گفتم : اين دليل و برهان كه مرا از چيزى كه قبلا در دلم گذشته , خـبر بدهند, مرا كافى است , يعنى يقين مى كنم كه آن بزرگوار, امام زمان من هستند.

بعد از آن با خود گفتم : چطور بخورم و حال آن كه مولاى خود را هنوزنديده ام ؟ ناگاه شنيدم كه مولايم فرمودند: اى عيسى , از غذا بخور كه مرا خواهى ديد.

وقـتـى بـه سـفـره نگاه كردم , ديدم كه در آن ماهى تازه پخته هست , به طورى كه هنوز ازجوش نـيـفـتـاده و خرمايى در يك طرف آن گذاشته اند.

آن خرما شبيه به خرماهاى خودمان بود.

كنار خـرمـا, شير بود.

با خود فكر كردم كه من مريض هستم.

چطورمى توانم از اين ماهى و خرما و شير بخورم ؟ نـاگـاه مولايم صدا زدند: آيا در آنچه گفته ايم شك مى كنى ؟ مگر تو بهتر از ما منافع ومضرات را مى شناسى ؟ وقتى اين جمله حضرت را شنيدم , گريه و استغفار نمودم و از تمام آنچه كه در سفره بود, خوردم.

عـجـيـب ايـن كه از هر چيز بر مى داشتم , جاى دستم را در آن نمى ديدم ,يعنى گويا از آن , چيزى برنداشته ام.

آن غذا را از تمام آنچه در دنيا خورده بودم , لذيذترمى ديدم.

آن قدر خوردم كه خجالت كشيدم , اما مولايم صدا زدند: اى عيسى , حيامكن و بخور, زيرا كه اين غذا از غذاهاى بهشت است و دست مخلوقات به آن نرسيده است.

من هم خوردم و هر قدر مى خوردم , سير نمى شدم.

عرض كردم : مولاى من , ديگر مرابس است.

فرمودند: به نزد من بيا.

با خود گفتم : با دست نشسته چطور به حضور ايشان مشرف شوم ؟ فرمودند: اى عيسى مى خواهى دست خود را از چه چيزى بشويى ؟ اين غذا كه آلودگى ندارد.

دسـت خـود را بـوييدم , ديدم كه از مشك و كافور, خوشبوتر است.

به نزد آن بزرگواررفتم.

ديدم نـورى ظـاهـر شد كه چشمم خيره شد و چنان هيبت حضرت مرا گرفت كه تصور كردم هوش از سرم رفته است.

آن بـزرگـوار مـلاطـفت كردند و فرمودند: يا عيسى , گاهى براى شما امكان پيدا مى شودكه مرا زيارت نماييد, اين به خاطر آن است كه تكذيب كنندگانى مى گويند امام شماكجا است ؟ و در چه زمـانـى وجـود دارد؟ و چه وقت متولد شده ؟ چه كسى او را ديده ويا چه چيزى از طرف او به شما رسـيده ؟ او چه چيزهايى را به شما خبر داده و چه معجزه اى برايتان آورده ؟ يعنى به خاطر اين كه آنـها اين سخنان را مى گويند, ما خود راگاهى اوقات براى بعضى از شما ظاهر مى كنيم , تا آن كه از ايـن سخنان , شكى به قلب شما راه پيدا نكند, والا حكم و تقدير خدا بر آن است كه تا زمان معلوم (ظهورحضرت ) كسى ما را نبيند.

بـعد از آن فرمودند: واللّه , مردم , اميرالمؤمنينعليه‌السلام را ترك نمودند و با او جنگ كردند,و آن قدر به آن حـضـرت نيرنگ زدند تا او را كشتند.

با پدران من نيز چنين كردند وايشان را تصديق نكردند و آنان را ساحر و كاهن دانستند و مرتبط با اجنه گفتند, پس اين امور درباره من تازگى ندارد.

سـپس فرمودند: اى عيسى , دوستان ما را به آنچه ديدى خبر ده , و مبادا دشمنانمان را ازاين امور آگاه كنى.

عرض كردم : مولاجان , دعا كنيد خدا مرا بر دين خود ثابت بدارد.

فـرمودند: اگر خدا تو را ثابت نمى داشت , مرا نمى ديدى , پس برو, چون با اين دليل وبرهان كه آن را ملاحظه كردى به رشد و هدايت رسيده اى.

بعد از فرمايش حضرت , در حالى كه خدا را به خاطر اين نعمت شكر مى كردم , خارج شدم(٦) .

______________________________

يار صفحه:

(١) ج ٢, ص ٨١, س ٢٩.

(٢) ج ٢, ص ١٣, س ٣٨.

(٣) ج ٢, ص ١٣, س ٣٠.

(٤) ج ٢, ص ١٧, س ١٦.

(٥) ج ٢, ص ١٥, س ٢٠.

(٦) ج ٢, ص ١٦, س ٢٠.

٢٠- تشرف حسن بن وجناء در غيبت صغرى

ابومحمد حسن بن وجناء مى گويد: سـالـى كـه پنجاه و چهارمين حج خود را بجا مى آوردم , در زير ميزاب (ناودان خانه كعبه ), بعد از نماز عشاء, در سجده بودم و دعا و تضرع مى نمودم.

ناگاه شخصى مراحركت داد و گفت : يا حسن بن وجناء, برخيز.

سـر بـرداشتم.

ديدم زنى زرد و لاغر, به سن چهل سال يا بيشتر بود.

زن براه افتاد و من پشت سر او بدون آن كه سؤالى كنم , روانه شدم.

تا آن كه به خانه حضرت خديجهعليها‌السلام رسيديم.

خـانـه , اتـاقـى داشـت كه در آن وسط ديوار بود و نردبانى گذاشته بودند كه به طرف دراتاق بالا مى رفت.

آن زن بالا رفت و صدايى آمد كه يا حسن بالا بيا.

من هم رفتم و كناردر ايستادم.

در اين موقع حضرت صاحب الزمانعليه‌السلام فرمودند: يا حسن بر من نترسيدى ؟ (كنايه از اين كه چقدر به فكر من بودى ؟) به خدا قسم در هيچ سالى به حج مشرف نشدى ,مگر آن كه من با تو (و هميشه به ياد تو) بودم.

تا اين مطلب را شنيدم , از شدت اضطراب بيهوش شدم و روى زمين افتادم.

بعد ازدقايقى به خود آمدم و برخاستم.

فـرمـودنـد: يا حسن در مدينه ملازم خانه جعفر بن محمدعليه‌السلام باش و در خصوص آذوقه و پوشاك نمى خواهد به فكر باشى , بلكه مشغول طاعت و عبادت شو.

بعد از آن دفترى كه در آن دعاى فرج و صلوات بر خودشان بود, عطا كردند وفرمودند: اين دعا را بـخـوان و همان طور بر من صلوات فرست و آن را به غير ازشيعيان و دوستانم نده , زيرا كه توفيق در دست خدا است.

حسن بن وجناء مى گويد عرض كردم : مولاى من , آيا بعد از اين شما را زيارت نخواهم كرد.

فـرمـودنـد: يـا حـسن , هر وقت خدا بخواهد, مى بينى و در اين هنگام مرا مرخص كردندو من هم مراجعت نمودم.

پس از آن هميشه ملازم خانه امام جعفر صادقعليه‌السلام بودم و از آن جا بيرون نمى رفتم ,مگر براى وضو يـا خـواب يا افطار.

وقتى هم براى افطار وارد خانه مى شدم , مى ديدم كاسه اى گذاشته شده و هر غـذايـى كه در روز به آن ميل پيدا كرده بودم , با يك نان برايم قرار داده شده بود.

از آن غذا به قدر كفايت مى خوردم.

لباس زمستانى و تابستانى هم در وقت خود مى رسيد.

از طـرفـى مردم براى من آب مى آوردند و من آب را در ميان خانه مى پاشيدم.

غذا هم مى آوردند, ولـى چـون احـتـيـاجـى نـداشـتـم , آن را به خاطر اين كه كسى بر حالم اطلاع پيدانكند, تصدق مى نمودم(١) .

٢١ - تشرف ابو راجح حمامى

در حـلـه بـه مـرجـان صغير, كه حاكمى ناصبى بود, خبر دادند ابو راجح , پيوسته صحابه را سب و سرزنش مى كند.

دسـتـور داد كـه او را حـاضر كنند.

وقتى حاضر شد, آن بى دينان به قدرى او را زدند كه مشرف به هـلاكـت شد و تمام بدن او خرد گرديد, حتى آن قدر به صورتش زدند كه دندانهايش ريخت.

بعد هـم زبان او را بيرون آوردند و با زنجير آهنى بستند.

بينى اش را هم سوراخ كردند و ريسمانى از مو داخـل سـوراخ بينى او كردند.

سپس حاكم آن ريسمان را به ريسمان ديگرى بست و به دست چند نفر از مامورانش سپرد و دستورداد او را با همان حال , در كوچه هاى حله بگردانند و بزنند.

آنـهـا هـم همين كار را كردند, به طورى كه بر زمين افتاد و نزديك به هلاكت رسيد.

وضع او را به حاكم ملعون خبر دادند.

آن خبيث دستور قتلش را صادر كرد.

حاضران گفتند: او پيرمردى بيش نـيـست و آن قدر جراحت ديده كه همان جراحتها او را از پاى در مى آورد و احتياج به اعدام ندارد, لذا خود را مسئول خون او نكن.

خلاصه آن قدر با او صحبت كردند, تا دستور رهايى ابوراجح را داد.

بـسـتـگانش او را به خانه بردند و شك نداشتند كه در همان شب خواهد مرد.

صبح ,مردم سراغ او رفتند, ولى با كمال تعجب ديدند سالم ايستاده و مشغول نماز است ودندانهاى ريخته او برگشته و جراحتهايش خوب شده است , به طورى كه اثرى از آنهانيست.

تعجب كنان قضيه را از او پرسيدند.

گـفـت : مـن بـه حالى رسيدم كه مرگ را به چشم ديدم.

زبانى برايم نمانده بود كه از خداچيزى بـخـواهـم , لـذا در دل با حق تعالى مناجات و به مولايم حضرت صاحب الزمانعليه‌السلام استغاثه كردم.

ناگاه ديدم حضرتش دست شريف خود را به روى من كشيد, وفرمود: از خانه خارج شو و براى زن و بچه ات كار كن , چون حق تعالى به تو عافيت مرحمت كرده است.

پس از آن به اين حالت كه مى بينيد, رسيدم.

شـيـخ شـمس الدين محمد بن قارون (ناقل قضيه ) مى گويد: به خدا قسم ابوراجح مردى ضعيف انـدام و زرد رنـگ و بـدصـورت و كوسج (مردى كه محاسن نداشته باشد) بود ومن هميشه براى نـظـافـت به حمامش مى رفتم.

صبح آن روزى كه شفا يافت , او را درحالى كه قوى و خوش هيكل شده بود در منزلش ديدم.

ريش او بلند و رويش سرخ ,به طورى كه مثل جوان بيست ساله اى ديده مى شد.

و به همين هيئت و جوانى بود, تاوقتى كه از دنيا رفت.

بـعـد از شفا يافتن , خبر به حاكم رسيد.

او هم ابوراجح را احضار كرد و وقتى وضعيتش را نسبت به قبل مشاهده كرد, رعب و وحشتى به او دست داد.

از طرفى قبل از اين جريان , حاكم هميشه وقتى كـه در مـجلس خود مى نشست , پشت خود را به طرف قبله و مقام حضرت مهدىعليه‌السلام كه در حله است مى كرد, ولى بعد از اين قضيه , روى خودرا به سمت آن مقام كرده و با اهل حله , نيكى و مدارا مـى نـمـود و بعد از چند وقتى به درك واصل شد, در حالى كه چنين معجزه روشنى در آن خبيث تاثيرى نداشت(٢) .

٢٢ - تشرف على بن مهزيار اهوازى

جناب على بن مهزيار فرمود: بيست بار با قصد اين كه شايد به خدمت حضرت صاحب الامرعليه‌السلام برسم , به حج مشرف شدم , اما در هـيـچ كـدام از سفرها موفق نشدم.

تا آن كه شبى در رختخواب خودخوابيده بودم , ناگاه صدايى شنيدم كه كسى مى گفت : اى پسر مهزيار, امسال به حج برو كه امام خود را خواهى ديد.

شادان از خواب بيدار شدم و بقيه شب را به عبادت سپرى كردم.

صـبـحـگاهان , چند نفر رفيق راه پيدا كردم , و به اتفاق ايشان مهياى سفر شدم و پس ازچندى به قـصـد حـج براه افتاديم.

در مسير خود وارد كوفه شديم.

جستجوى زيادى براى يافتن گمشده ام نـمـودم , امـا خـبـرى نـشـد, لذا با جمع دوستان به عزم انجام حج خارج شديم و خود را به مدينه رسـانـديـم.

چـنـد روزى در مدينه بوديم.

باز من از حال صاحب الزمانعليه‌السلام جويا شدم , ولى مانند گـذشـتـه , خـبـرى نيافتم و چشمم به جمال آن بزرگوار منور نگرديد.

مغموم و محزون شدم و تـرسـيـدم كـه آرزوى ديـدار آن حـضـرت بـه دلم بماند.

با همين حال به سوى مكه خارج شده و جستجوى بسيارى كردم , اماآن جا هم اثرى به دست نيامد.

حج و عمره ام را ظرف يك هفته انجام دادم و تمام اوقات در پى ديدن مولايم بودم.

روزى مـتـفـكـرانـه در مسجد نشسته بودم.

ناگاه در كعبه گشوده شد.

مردى لاغر كه با دوبرد (لباسى است ) محرم بود, خارج گرديد و نشست.

دل من با ديدن او آرام شد.

به نزدش رفتم.

ايشان براى احترام من , برخاست.

مرتبه ديگر او را در طواف ديدم.

گفت : اهل كجايى ؟ گفتم : اهل عراق.

گفت : كدام عراق(٣)

؟ گفتم : اهواز.

گفت : ابن خصيب را مى شناسى ؟ گفتم : آرى.

گـفـت : خدا او را رحمت كند, چقدر شبهايش را به تهجد و عبادت مى گذرانيد وعطايش زياد و اشك چشم او فراوان بود.

بعد گفت : ابن مهزيار را مى شناسى ؟ گفتم :آرى , ابن مهزيار منم.

گفت : حياك اللّه بالسلام يا اباالحسن (خداى تعالى تو را حفظ كند).

سپس با من مصافحه و معانقه نمود و فرمود: يا اباالحسن , كجاست آن امانتى كه ميان تو و حضرت ابومحمد (امام حسن عسكرىعليه‌السلام ) بود؟ گفتم : موجود است و دست به جيب خود برده , انگشترى كه بر آن دو نام مقدس محمد و علىعليه‌السلام نـقش شده بود, بيرون آوردم.

همين كه آن را خواند, آن قدر گريه كرد كه لباس احرامش از اشك چشمش تر شد و گفت : خدا تو را رحمت كند ياابامحمد, زيرا كه بهترين امت بودى.

پروردگارت تو را به امامت شرف داده و تاج علم و معرفت بر سرت نهاده بود.

ما هم به سوى تو خواهيم آمد.

بعد از آن به من گفت : چه را مى خواهى و در طلب چه كسى هستى , يا اباالحسن ؟ گفتم : امام محجوب از عالم را.

گفت : او محجوب از شما نيست , لكن اعمال بد شما او را پوشانيده است.

برخيز به منزل خود برو و آمـاده باش.

وقتى كه ستاره جوزا غروب و ستاره هاى آسمان درخشان شد, آن جا من در انتظار تو, ميان ركن و مقام ايستاده ام.

ابـن مـهـزيـار مـى گـويد: با اين سخن روحم آرام شد و يقين كردم كه خداى تعالى به من تفضل فـرمـوده است , لذا به منزل رفته و منتظر وعده ملاقات بودم , تا آن كه وقت معين رسيد.

از منزل خارج و بر حيوان خود سوار شدم , ناگاه متوجه شدم آن شخص مراصدا مى زند: يا اباالحسن بيا.

به طرف او رفتم.

سلام كرد و گفت : اى برادر, روانه شو.

و خودش به راه افتاد.

در مسير, گاهى بيابان راطى مى كرد و گـاه از كـوه بالا مى رفت.

بالاخره به كوه طائف رسيديم.

در آن جا گفت : يااباالحسن , پياده شو نماز شب بخوانيم.

پياده شديم و نماز شب و بعد هم نماز صبح راخوانديم.

بـاز گفت : روانه شو اى برادر.

دوباره سوار شديم و راههاى پست و بلندى را طى نموديم , تا آن كه بـه گـردنـه اى رسـيـديـم.

از گردنه بالا رفتيم , در آن طرف , بيابانى پهناورديده مى شد.

چشم گشودم و خيمه اى از مو ديدم كه غرق نور است و نور آن تلالويى داشت.

آن مرد به من گفت : نگاه كن.

چه مى بينى ؟ گفتم : خيمه اى از مو كه نورش تمام آسمان و صحرا را روشن كرده است.

گفت : منتهاى تمام آرزوها در آن خيمه است.

چشم تو روشن باد.

وقـتـى از گردنه خارج شديم , گفت : پياده شو كه اين جا هر چموشى رام مى شود.

ازمركب پياده شديم.

گفت : مهار حيوان را رها كن.

گفتم : آن را به چه كسى بسپارم ؟ گفت : اين جا حرمى است كه داخل آن نمى شود, جز ولى خدا.

مهار حيوان را رها كرديم و روانه شديم , تا نزديك خيمه نورانى رسيديم.

گفت :توقف كن , تا اجازه بگيرم.

داخل شد و بعد از زمانى كوتاه بيرون آمد و گفت : خوشا به حالت كه به تو اجازه دادند.

وارد خـيـمـه شـدم.

ديـدم اربـاب عـالم هستى , محبوب عالميان , مولاى عزيزم ,حضرت بقية اللّه الاعـظـم , امام زمان مهربانم روى نمدى نشسته اند(٤) نطع سرخى برروى نمد قرار داشت , و آن حضرت بر بالشى از پوست تكيه كرده بودند. سلام كردم.

بـهـتـر از سـلام من , جواب دادند.

در آن جا چهره اى مشاهده كردم مثل ماه شب چهارده ,پيشانى گـشـاده با ابروهاى باريك كشيده و به يكديگر رسيده.

چشمهايش سياه وگشاده , بينى كشيده , گونه هاى هموار و برنيامده , در نهايت حسن و جمال.

بر گونه راستش خالى بود مانند قطره اى از مشك كه بر صفحه اى از نقره افتاده باشد.

موى عنبربوى سياهى داشت , كه تا نزديك نرمه گوش آويـخـتـه و از پـيشانى نورانى اش نورى ساطع بود مانند ستاره درخشان , نه قدى بسيار بلند و نه كوتاه , اما كمى متمايل به بلندى , داشت.

آن حضرت روحى فداه را با نهايت سكينه و وقار و حياء و حسن و جمال , زيارت كردم ,ايشان احوال يـكايك شيعيان را از من پرسيدند.

عرض كردم : آنها در دولت بنى عباس در نهايت مشقت و ذلت و خوارى زندگى مى كنند.

فـرمـود: ان شـاءاللّه روزى خـواهد آمد كه شما مالك بنى عباس شويد و ايشان در دست شما ذليل گـردنـد.

بـعد فرمودند: پدرم از من عهد گرفته كه جز, در جاهايى كه مخفى تر و دورتر از چشم مـردم اسـت , سـكـونـت نكنم , به خاطر اين كه از اذيت و آزار گمراهان در امان باشم تا زمانى كه خداى تعالى اجازه ظهور بفرمايد.

و به من فرموده است : فرزندم , خدا در شهرها و دسته هاى مختلف مخلوقاتش هميشه حجتى قرار داده است تا مردم از او پـيـروى كنند و حجت بر خلق تمام شود.

فرزندم , تو كسى هستى كه خداى تعالى او را براى اظهار حـق و مـحـو بـاطل و از بين بردن دشمنان دين و خاموش كردن چراغ گمراهان , ذخيره و آماده كـرده است.

پس در مكانهاى پنهان زمين , زندگى كن و از شهرهاى ظالمين فاصله بگير و از اين پـنـهان بودن وحشتى نداشته باش , زيراكه دلهاى اهل طاعت , به تو مايل است , مثل مرغانى كه به سـوى آشـيـانـه پـرواز مـى كنند واين دسته كسانى هستند كه به ظاهر در دست مخالفان خوار و ذليل اند, ولى در نزدخداى تعالى گرامى و عزيز هستند.

ايـنـان اهـل قـنـاعـت و متمسك به اهل بيت عصمت و طهارتعليهم‌السلام و تابع ايشان دراحكام دين و شـريـعـت مـى بـاشـند.

با دشمنان طبق دليل و مدرك بحث مى كنند و حجتهاو خاصان درگاه خـدايند, يعنى در صبر و تحمل اذيت از مخالفان مذهب و ملت چنان هستند كه خداى تعالى , آنان را نمونه صبر و استقامت قرار داده است و همه اين سختيها را تحمل مى كنند.

فرزندم , بر تمامى مصايب و مشكلات صبر كن , تا آن كه خداى تعالى وسايل دولت تو را مهيا كند و پـرچـمـهاى زرد و سفيد را بين حطيم(٥).

و زمزم بر سرت به اهتزاردرآورد و فوج فوج از اهل اخـلاص و تـقـوى نـزد حـجرالاسود به سوى تو آيند و بيعت نمايند.

ايشان كسانى هستند كه پاك طينتند و به همين جهت قلبهاى مستعدى براى قبول دين دارند و براى رفع فتنه هاى گمراهان بـازوى قـوى دارنـد.

آن زمان است كه باغهاى ملت و دين بارور گردد و صبح حق درخشان شود.

خـداونـد بـه وسيله تو ظلم وطغيان را از روى زمين بر مى اندازد و امن و امان را در سراسر جهان ظـاهـر مى نمايد.

احكام دين در جاى خود پياده مى شوند و باران فتح و ظفر زمينهاى ملت را سبز وخرم مى سازد.

بعد فرمودند: آنچه را در اين مجلس ديدى بايد پنهان كنى و به غير اهل صدق و وفا وامانت اظهار ندارى.

ابـن مهزيار مى گويد: چند روزى در خدمت آن بزرگوار ماندم و مسائل و مشكلات خود را سؤال نمودم.

آنگاه مرخص شدم تا به سوى اهل و خانواده خود برگردم.

در وقـت وداع , بيش از پنجاه هزار درهمى كه با خود داشتم , به عنوان هديه خدمت حضرت تقديم نموده و اصرار كردم كه ايشان قبول نمايند.

مـولاى مـهـربـان تـبـسـم نموده و فرمودند: اين مبلغ را كه مربوط به ما است در مسيربرگشت استفاده كن و به طرف اهل و عيال خود برگرد, چون راه دورى در پيش دارى.

بعد هم آن حضرت بـراى مـن دعـاى بـسـيارى فرمودند.

پس از آن خداحافظى كردم و به طرف شهر و ديار خود باز گشتم(٦).

٢٣ - تشرف سيد جعفر قزوينى با پدر بزرگوار خود

سيد جليل , آقا سيد جعفر قزوينى مى گويد: بـا پدرم - مرحوم آقاى سيد باقر قزوينى - به مسجدسهله مى رفتيم.

وقتى نزديك مسجد رسيديم , به او گفتم : اين حرفهايى كه از مردم مى شنوم , يعنى هر كس چهل شب چهارشنبه به مسجد سهله بيايد حضرت مهدىعليه‌السلام را مى بيند, پايه و اساسى ندارد.

پدرم غضبناك متوجه من شد و گفت : چرا اساسى نداشته باشد؟ فقط به خاطر آن كه تو نديده اى ؟ آيـا هـر چيزى كه تو نديده اى اصل ندارد؟ و خيلى مرا سرزنش كرد, به طورى كه از گفته خويش پشيمان شدم.

داخل مسجد شديم.

هيچ كس در آن جا نبود.

وقتى پدرم در وسط مسجد, براى خواندن دو ركعت نـمـاز اسـتـجاره ايستاد, شخصى از طرف مقام حضرت حجتعليه‌السلام متوجه او شد و از كنارش عبور نـمـود.

بـه او سلام كرد و با ايشان مصافحه نمود.

دراين جا پدرم به من توجه كرد و پرسيد: اين آقا كيست ؟ گفتم : آيا او حضرت مهدىعليه‌السلام است ؟ فرمود: پس كيست ؟ من به دنبال آن حضرت دويدم , ولى احدى را نه در مسجد و نه در خارج آن نديدم(٧).

_____________________________

يار صفحه:

(١) ج ٢, ص ١٧, س ٣.

(٢) ج ٢, ص ١٩٢, س ٩.

(٣) عراق در اصطلاح گذشتگان به دو جا گفته مى شده : اول , عراق عرب , يعنى همين كشورى كـه مـعـروف اسـت دوم ,عـراق عـجـم كـه بـه بخشهائى از مركز ايران , يعنى محدوده اى شامل كرمانشاهان , همدان , ملاير, اراك , گلپايگان واصفهان گفته مى شده است

(٤) چرمى كه به عنوان زيرانداز استفاده مى شده است.

(٥) حطيم : محلى در مسجدالحرام كنار خانه كعبه است.

(٦) ج ٢, ص ١١٩, س ٣٣.

(٧) ج ٢, ص ٧٢, س ٣٧.