بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان

بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان7%

بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان نویسنده:
گروه: امام مهدی عج الله تعالی فرجه

بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان
  • شروع
  • قبلی
  • 183 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 26409 / دانلود: 4092
اندازه اندازه اندازه
بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان

بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.


1

٣٢ - تشرف عمه مكرمه سيد على صدرالدين

جناب آقاى سيد على صدرالدين از علويه مكرمه عمه شان نقل فرمودند كه ايشان گفت : در سرداب مقدس غيبت , مشرف بودم.

چون مشغول نماز گرديدم , ديدم شخصى ازنور به شكل و هيئت يك انسان كامل نمودار گرديد, لكن جسم و جسد او رانمى ديدم.

خواستم نماز را بهم زنم و خـود را به حضرتش برسانم , ترسيدم كه ايشان ازشكستن نماز ناراحت شوند.

از طرفى مى ترسيدم كـه اگـر نـماز را تمام كنم شايدتشريف ببرند, لذا با عجله نماز را تمام كردم , ولى به مجرد سلام دادن از نظرم غايب گرديدند و غم و اندوه , سراسر وجودم را در خود گرفت(٧) .

٣٣ - تشرف ابن هشام

ابوالقاسم جعفر بن محمد قولويه مى فرمايد: مـن در سـال ٣٣٧, هـجرى كه اوايل غيبت كبرى بود, (همان سالى كه قرامطه ,حجرالاسود را به مـسجد الحرام برگردانده بودند) به عزم زيارت بيت اللّه , وارد بغدادشدم و بيشترين هدفم ديدن كـسـى بـود كـه حجرالاسود را به جاى خود نصب مى كند,زيرا در كتابها خوانده بودم كه آن را از جـايـش كـنـده و بـيـرون مـى بـرنـد و پس از آوردن ,حجت زمان و ولى رحمان حضرت بقية اللّه ارواحـنافداه آن را در جايش نصب مى كنند.

(چنانچه در زمان حجاج لعنة اللّه عليه از جايش كنده شـد و هر كس خواست آن را در جاى خود نصب كند ممكن نشد تا آن كه امام زين العابدين و سيد الساجدينعليه‌السلام به دست مبارك خود, آن را بر جايش قرار دادند.

) در بغداد سخت بيمار شدم , به طورى كه خود را در شرف مرگ ديدم , لذا از آن مقصدى كه داشتم (تـشـرف بـه بيت اللّه الحرام ) نااميد شدم.

مردى را كه به ابن هشام مشهور بود از جانب خود نايب نـمودم , نامه اى سر به مهر به او سپردم و در آن از مدت عمر خود سؤال كرده بودم و اين كه , آيا در اين بيمارى از دنيا مى روم يا نه ؟ و به اوگفتم : عمده هدف من آن است كه اين رقعه را به كسى كه حجرالاسود را به جاى خودنصب مى كند, برسانى و جوابش را از او بگيرى , زيرا من تو را فقط براى همين كارمى فرستم.

ابـن هـشـام گفت : وقتى به مكه معظمه وارد شدم و خواستند, حجرالاسود را در جاى خود نصب نـمـايند, مبلغى به خدام دادم تا بتوانم كسى كه آن سنگ را بر جاى خود قرارمى دهد ببينم.

چند نـفـر از ايشان را نزد خود نگاه داشتم , تا مرا از ازدحام جمعيت حفظنمايند.

هركس كه مى خواست حجرالاسود را در جاى خود نصب نمايد, سنگ اضطراب داشت و بر جاى خود قرار نمى گرفت.

در آن حال جوانى گندمگون وخوشرو پيدا شد.

ايشان آمد و حجر را بر جاى خود گذارد.

سنگ در آن جا, قرارگرفت , به طورى كه گويا اصلا و ابدا از جاى خود برداشته نشده است.

بـعـد از مـشـاهـده اين حال , صداى جمعيت به تكبير بلند گرديد و آن جوان پس از اين كار از در مسجد الحرام خارج شد.

من نيز به دنبال او رفتم و مردم را از جلوى خوددور مى كردم و راه را باز مى نمودم , به طورى كه آنها گمان كردند ديوانه يا مريض هستم و راه را باز مى نمودند.

چشم از آن جوان بر نمى داشتم تا آن كه از بين مردم به كنارى رفت و با وجودى كه من با سرعت راه مى رفتم و ايـشان با كمال تانى حركت مى كرد, باز به او نمى رسيدم , تا به جايى رسيد كه جز من كسى نبود كه او را ببيند.

توقف نمود و فرمود: چيزى را كه همراه دارى بياور.

رقعه را به او دادم.

بدون آن كه آن را باز و نگاه كند, فرمود: به صاحب رقعه بگو, او در اين بيمارى فوت نمى كند, بلكه سى سال ديگر, از دنيا خواهد رفت.

ابن هشام گفت : آنگاه چنان گريه اى بر من غلبه كرد كه قادر بر حركت كردن نبودم.

جوان مرا به همان حال گذاشت و رفت , تا آن كه از نظرم غايب شد.

ابوالقاسم بن قولويه مى فرمايد: ابن هشام بعد از مراجعت از حج , اين واقعه را به من خبر داد.

نـاقـل اصل قضيه مى گويد: پس از آن كه سى سال از جريان گذشت , ابن قولويه مريض شد و در صـدد تـهيه كارهاى آخرت خود برآمد: وصيت نامه خود را نوشت و كفن خود را آماده كرد و محل قبر خود را معين نمود.

به او گفتند: چرا از اين بيمارى مى ترسى ؟ اميد داريم كه خداوند تفضل كرده و تو راعافيت دهد.

جواب داد: اين همان سالى است , كه خبر فوت مرا در آن داده اند.

در آن سال , و با همان مرض وفات كرد و به رحمت الهى رسيد(٨).

٣٤ - تشرف يكى از شيعيان صالح اهل بيتعليهم‌السلام

مردى صالح از شيعيان اهل بيتعليهم‌السلام نقل مى كند: سـالـى بـه قـصـد تـشرف به حج بيت اللّه الحرام , به راه افتادم.

در آن سال , گرما بسيار شديدبود و بادهاى سموم خيلى مى وزيد.

به دلايلى از قافله عقب ماندم و راه را گم كردم , ازشدت تشنگى و عـطـش از پـاى درآمـده و بر زمين افتادم و مشرف به مرگ شدم.

ناگهان شيهه اسبى به گوشم رسـيـد, وقـتى چشم باز كردم , جوانى خوشرو و خوشبو ديدم كه بر اسبى شهبا (خاكسترى رنگ ) سـوار بـود.

آبـى به من داد, آن را آشاميدم و ديدم ازبرف خنك تر و از عسل شيرين تر است.

آن آب مرااز هلاكت نجات داد.

گفتم : مولاى من , تو كيستى كه اين لطف را نسبت به من نموتدى ؟ فـرمود: منم حجت خدا بر بندگانش و بقية اللّه (باقى مانده خيرات الهى ) در زمين.

منم آن كسى كه زمين را از عدل و داد پر مى كند, همان طورى كه از ظلم و ستم پر شده است.

منم فرزند حسن بـن على ابن محمد بن على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسين بن على بن ابيطالبعليه‌السلام .

بعد فرمود: چشمهايت را ببند.

چشمهايم رابستم.

فرمود: بگشا, گشودم.

ناگاه , خود را در پيش روى قافله ديدم و آن حضرت از نظرم غايب شدند(٩) .

٣٥ - تشرف سيد حمود بغدادى

حاج شيخ عبدالحسين بغدادى فرمود: سـيـد حمود بن سيد حسون بغدادى , از اخيار و رفقاى ايشان و در كمال تدين و عفت نفس و بلند نـظـر, بـود و بـا آن كـه مـبتلا به شعار صالحين , يعنى فقر بود, بااين حال جهت تشرف به خدمت حـضرت ولى عصر ارواحنافداه تصميم گرفت كه چهل شب جمعه به زيارت حضرت سيدالشهداءعليه‌السلام از بغداد به كربلا, برود.

به همين جهت حيوانى را براى اين امر خريدارى نموده و متحمل مخارج آن گرديده بود و خيلى وقـتـهـا مى شد كه بيشتر از يك قمرى نداشته , ولى به زاد توكل و توشه توسل بيرون مى آمد.

حق تـعـالى چنان محبت آن بزرگوار را در قلوب مردم انداخته بود كه اهل محموديه , كه اغلب ايشان اهل سنت و جماعتند, هميشه به انتظار آمدن ايشان بوده , و ديده به راه , به مجرد ورودش , گرد او جمع مى شدند و وى را تكريم نموده , آب و غذا براى خودش و علوفه براى مركبش مهيا مى كردند.

اهل اسكندريه كه همگى , سنيان متعصب مى باشند هم به اين شكل با ايشان , برخورد مى كردند.

زمـانـى كه يك چله آن بزرگوار به اتمام رسيد, در آخر, مردد شد كه اين شب , شب چهلم است يا شب سى و نهم , و آن شب مصادف با زيارت مخصوصه اميرالمؤمنينعليه‌السلام بود.

وارد نـجف اشرف شده و شب چهارشنبه با جمعى از رفقا به مسجد سهله مشرف گرديد, تا آن كه روز چهارشنبه به سمت كربلا روانه شود.

اعمال مسجدسهله را بجاآورده با جماعتى به مسجد صعصعه مشرف شدند.

در آن جا دو ركعت نماز گذاردندو مشغول خواندن دعاى نوشته شده بر تابلو شدند.

رفقاى او به سجده رفتند و سيددعاى سجده را براى ايشان خواند.

بعد هم خودش به سجده رفـت و بـه رفقا گفت : شمادعاى سجده را براى من بخوانيد.

آنها چون سواد نداشتند و خط روى سنگ هم ناخوانا بود, نتوانستند درست بخوانند.

جناب سيد كه قدرى تند مزاج بود, برآشفت و به رفقا تندى كرد و گفت : اين چه وضعى است ؟ نـاگـهـان شعاع انوار كبريايى و لمعات جمال الهى در و ديوار مسجد را چون وادى مقدس طور و ذى طـوى پر نور و ضياء كرد.

نداى روح افزاى امام , چون نداى رب رحيم با موسى كليم , به گوش سـيـد و رفـقايش رسيد كه فرمود: ولدى حمود انا اتمم لك الدعاء (فرزندم حمود من دعا را برايت مـى خـوانـم ) و شروع به قرائت دعاى سجده نمود.

در آن حال در و ديوار مسجد به همراه او قرائت مـى كـردنـد و تـمام مؤمنين حاضر اين انوار و اسرار و قرائت اذكار را مى شنيدند و لكن , شخص را نمى ديدند.

سـيـد بزرگوار مى خواست سر از سجده بردارد و به دامان آن مسجود ملائكه دست توسل برآورد, ولـى عـقـل او را منع كرد و فرمايش امام را, كه تمام كردن دعا بود, به خاطر آورد.

خلاصه به هزار آرزو و انـتـظـار, سر از سجده بلند كرد.

در اين وقت جمال دل آراى آن امام مهربان را ديد كه تمام مسجد را مثل چراغى كه نورش به آسمان مى رفت , نورافشانى مى كند.

آن حضرت , با زبان گهربار خـود به سيد فرمود: شكر اللّه سعيك (خدا قبول كند).

اشاره به اين كه , اين عمل عظيم و مداومت بر زيارت حضرت سيدالشهداءعليه‌السلام از تو قبول باد و به مقصود خود نايل گشتى.

اين مطلب رافرمود و غايب شد و آن نور هم ناپديد گشت.

افـرادى كـه هـمـراه سـيد بودند, دوان دوان به اطراف و اكناف رفتند, ولى هر جاى صحرارا نگاه كردند هيچ اثرى نيافتند.

عده اى در مسجد سهله بودند, از جمله شيخ محمد حسين كاظمىرحمه‌الله , مصنف كتاب هداية الانام ايشان همان جا انوارى رااز مسجد صعصعه ديدند.

همگى بيرون دويدند و ديدند كه مؤمنين سراسيمه به دنبال آن ماه تابان مى دوند, لذا لباسهاى سيد را براى تبرك قطعه قطعه كردند و بردند, مگرقباى ايشان كه بجاى ماند.

به همين جهت , سيد حمود زيارت شب جمعه كربلا را ترك نكرد و بر آن مواظبت داشت.

تا چندى قبل كه وفات يافت(١٠).

٣٦ - تشرف محمد بن ابى الرواد و ابن جعفر دهان

محمد بن ابى الرواد رواسى مى گويد:

روزى در مـاه رجـب , بـا مـحـمـد بن جعفر دهان به سوى مسجدسهله به راه افتاديم.

محمدبه من گـفـت : مـرا به مسجد صعصعه ببر.

(اميرالمؤمنين و ائمه اطهارعليهم‌السلام در اين مسجدنماز خوانده و قدمهاى شريف خود را در آن جا گذاشته اند, لذا مسجد با بركتى است .)

به سوى آن مسجد حركت كرديم.

در آن جا در حال نماز خواندن ديديم , مرد شتر سوارى از راه رسيد.

از شتر خود پياده شد و در زير سايه اى زانويش را عقال كرد (زانويش را بست ).

آنگاه داخل مسجد شد و دو ركعت نماز خواند, ولى آن دو ركـعت را طول داد بعد هم دستهاى خود را بلندكرد و گفت : اللهم يا ذا المنن السابغه

تا آخـر دعا.

(اين دعا در كتب ادعيه در اعمال ماه رجب و اعمال مسجد صعصعه , معروف است ) آنگاه برخاست و نزد شتر خودرفت و بر آن سوار شد.

محمد بن جعفر دهان به من گفت : آيا برنخيزيم و نرويم تاسؤال كنيم كه ايشان كيست ؟ مـن قبول كردم , لذا برخاسته و به نزد او رفتيم و گفتيم : تو را به خداوند قسم مى دهيم به ما بگو كه كيستى ؟ فرمود: شما را به خداوند قسم مى دهم , فكر مى كنيد كه باشم ؟ ابن جعفر دهان گفت : فكر كردم خضر هستيد.

آن شـخـص بـه من فرمود: تو هم چنين تصورى داشتى ؟ عرض كردم : من هم فكر كردم كه خضر هستيد.

فـرمـود: واللّه مـن كـسـى هـسـتم كه خضر محتاج به ديدن او است.

برگرديد كه منم امام زمان شم(١١).

______________________________

يار صفحه:

(١) مـكـانهائى كه بخاطر ديده شدن معجزه يا كرامت و امثال اين موارد, مورد توجه واقع شده و كم كم زيارتگاه شده اند.

(٢) قسمتى از اتاق يا سالن كه كمى بلندتراز جاهاى ديگر ساخته مى شود.

(٣) ج ١, ص ١٠٣, س ٢٠.

(٤) ج ١, ص ١٠٣, س ٣٦.

(٥) ج ١, ص ١٠٣, س ٤٠.

(٦) ج ١, ص ١٠٤, س ٨.

(٧) ج ١, ص ١٠٥, س ١٥.

(٨) ج ٢, ص ٥٧, س ٣.

(٩) ج ٢, ص ٦٠, س ٨.

(١٠) ج ١, ص ١٠٨, س ٢٦.

(١١) ج ٢, ص ٦٠, س ٢٨.

٣٧ - تشرف سيد عطوه علوى حسنى

سيد باقر بن عطوه علوى حسنى مى گويد: پدرم - عطوه - زيدى مذهب بود.

ايشان مريض شد و مرضش طورى بود كه اطباء از علاج آن عاجز بـودند.

در ضمن از ما - پسران خود - به جهت اين كه شيعه دوازده امامى بوديم آزرده بود.

و مكرر مـى گـفـت : من شما را تصديق نمى كنم و به مذهبتان روى نمى آورم , مگر وقتى كه صاحب شما مهدىعليه‌السلام بيايد و مرا از اين مرض نجات دهد.

اتـفـاقـا شـبـى در وقـت نـماز عشاء, ما همه يك جا جمع بوديم.

ناگهان فرياد پدر راشنيديم كه مـى گـويـد: بشتابيد.

وقتى با سرعت به نزدش رفتيم , گفت : بدويد و صاحب خود را دريابيد, كه همين لحظه از پيش من بيرون رفت.

مـا هـر قدر دويديم كسى را نديديم.

برگشتيم و سؤال كرديم : جريان چيست ؟ گفت :شخصى به نزد من آمد و گفت : يا عطوه.

گـفتم : تو كيستى ؟ فرمود: من صاحب الزمان و امام پسرانت هستم , آمده ام تو را شفابدهم.

بعد از آن دست دراز كرد و بر موضع درد كشيد و من چون به خود نگاه كردم اثرى از آن ناراحتى نديدم.

بعد از آن سيد عطوه علوى مدتهاى مديدى زنده بود و با قوت و توانايى زندگى كرد(١) .

٣٨ - تشرف شيخ ابن ابى الجواد نعمانى

شـيخ ابن ابى الجواد نعمانى از كسانى است كه - به فرمايش بعضى از بزرگان - به حضور حضرت ولـى عـصـر ارواحـنافداه رسيده است و در آن جا به حضرت عرض مى كند:مولاى من , براى شما مقامى در نعمانيه و مقامى در حله است , چه اوقاتى در اين دومكان تشريف داريد؟ فـرمودند: در شب و روز سه شنبه در نعمانيه , و شب و روز جمعه در حله مى باشم , امااهل حله به آداب مـقـام من , رفتار نمى كنند.

هيچ شخصى نيست كه به مقام من واردشود و به آداب آن عمل كند, يعنى بر من و ائمه اطهارعليهم‌السلام سلام كند و دوازده بارصلوات بفرستد بعد هم دو ركعت نماز با دو سوره بخواند و در آن دو ركعت با خداى تعالى مناجات كند, مگر آن كه خداى تعالى آنچه را كه مى خواهد به او عطامى فرمايد.

عـرض كـردم : مولاجان , آن مناجات را به من تعليم فرماييد.

فرمودند: اللهم قد اخذالتاءديب منى حـتـى مـسـنـى الـضر و انت ارحم الراحمين و ان كان ما اقترفته من الذنوب استحق به اضعاف ما ادبتنى به و انت حليم ذو انات تعفو عن كثير حتى يسبق عفوك و رحمتك عذابك.

و سه مرتبه اين دعا را بر من تكرار فرمود, تا حفظشدم(٢).

٣٩ - تشرف حاج محمد حسين تاجر

تاجر متقى حاج محمد على گفت : روزى در بـازار بـودم.

حـاج محمد حسين كه از تجار بود, به من رسيد و سؤال كرد: اهل كجاييد؟ گفتم : اهل دزفول هستم.

هـمـيـن كـه اسـم دزفـول را از من شنيد, بناى مصافحه و معانقه و اظهار محبت كردن به من را گذاشت و گفت : امشب براى صرف غذا به منزل من تشريف بياوريد.

كمى ترسيدم كه بدون هيچ سابقه اى به منزل او بروم , لذا تامل نمودم.

ايشان از حال من , مطلب را دريافت , لذا گفت : اگر هم مى ترسيد, مى توانيد هر كس را بخواهيد باخود بياوريد, مانعى ندارد.

من وعده دادم و ايشان نشانى خانه را داد.

شب به آن جا رفتم , ديدم تشريفات وتداركات زيادى بجا آورده است.

ايشان به من گفت : سبب اظهار محبت من نسبت به شما آن هم به اين كيفيت , آن است كه من از دزفـول شـمـا فـيضى عظيم برده ام , لذا چون شنيدم شما از اهل آن جاييد,خواستم قدرى تلافى كرده باشم.

جريان اين است كه من ثروت زيادى دارم , ولى قبلاهيچ اولادى نداشتم و به اين دليل مـحزون بودم و غصه مى خوردم , تا آن كه به كربلا ونجف مشرف شدم.

در آن جا از اهل علم سؤال كردم : براى حاجات مهم , چه توسلى در اين جا مؤثر است.

گـفتند: (به تجربه ثابت شده است , كه اعمال مسجدسهله در شب چهارشنبه , موجب توجه امام عصرعليه‌السلام مى شود).

مـن مـدتى شبهاى چهارشنبه را به آن جا مى رفتم و اعمالش را آن گونه كه ياد گرفته بودم , بجا مـى آوردم.

تـا آن كـه شبى در خواب كسى به من فرمود: جواب مشكل تو نزدمشهدى محمد على نـساج (بافنده ) در شهر دزفول است.

من تا آن روز, اسم دزفول رانشنيده بودم , لذا از بعضى افراد, نام و راه آن جا را پرسيدم , و به آن طرف حركت كردم.

وقتى به آن جا رسيدم , نزديك صبح به نوكر خـود گـفـتـم : من مى خواهم كسى را در اين شهر پيدا كنم تو در منزل بمان اگر هم دير شد, به جستجوى من بيرون نيا تا خودم برگردم.

از خانه خارج شدم , اما تا عصر در هر كوچه و محله اى كه رفتم و سراغ مشهدى محمد على نساج را گرفتم , كسى او را نمى شناخت , تا آن كه آخرالامر به كوچه اى رسيدم و از شخصى پرسيدم : مغازه مشهدى محمد على بافنده كجا است ؟ گفت : سر اين كوچه دكان او است.

وقتى به آن جا رسيدم , ديدم دكان بسيار كوچكى دارد و در همان جا هم نشسته است.

به مجرد آن كه مرا ديد, فرمود: حاج محمد حسين , سلام عليك.

خداوند چند اولادپسر به تو مرحمت مى كند و تعداد آنها را گفت كه الان به همان تعداد, اولاد پسردارم.

من بسيار تعجب كردم كه ايشان بدون سابقه مرا شناخت و مقصد مرا هم گفت.

در دكان او نشستم.

دانست كه من غذا نخورده ام لذا يك سينى و كاسه چوبى آورد كه در آن قدرى مـاسـت و دو تـا نـان جو بود.

وقتى خوردم و نماز خواندم , به ايشان گفتم :من امشب مهمان شما مى باشم.

فرمود: حاجى منزل من همين جا است و هيچ رواندازى ندارم.

گفتم : من به همين عباى خود اكتفا مى كنم.

او هم اجازه ماندن داد.

همين كه شب شد, ديدم اول مغرب اذان گفت و نماز مغرب و عشا را خواند.

بعد از آن هم سينى و كاسه را با ماست و چهار دانه نان جو آورد, و بعد از صرف غذا خوابيد ومن هم خوابيدم.

اول اذان صبح برخاست و اذان گفت و نماز خواند و سر كار خود نشست.

من پرسيدم : شما اسم و مقصد مرا از كجا دانستيد؟ فرمود: حاجى به مقصد خود رسيدى ديگر چه كار دارى ؟ اصرار كردم.

فـرمود: اين خانه عالى را مى بينى ؟ (از دور خانه مجللى ديده مى شد).

اين جا منزل يكى از اعيان و اشـراف لـر است.

هر سال پنج الى شش ماه مى آيد و چند سرباز به همراه خود مى آورد.

يك سال در مـيـان سـربـازها, شخصى لاغر اندام بود كه روزى نزد من آمدو گفت : تو براى تهيه نان خود چه مى كنى ؟ گفتم : اول سال به اندازه روزى چهار دانه نان جو كه لازم دارم , جو مى خرم و آردمى كنم و از آن آرد, هر روز مى دهم برايم نان بپزند.

گفت : ممكن است من هم پول بدهم و همان قدر براى من جو تهيه كنى و نان مراتامين نمايى ؟ قبول كردم.

او هر روز مى آمد و چهار دانه نان جو از من مى گرفت.

تا آن كه يك روز ظهر نيامد.

قدرى طول كشيد.

رفتم و از رفقاى او پرسيدم.

گفتند: امروز كسالت پيدا كرده و در مسجد خوابيده است.

به آن مسجد رفتم , تا او را عيادت كنم.

وقتى حالش را پرسيدم , گفت : من امروز درفلان ساعت از دنـيا مى روم و كفن من فلان جا است و تو در دكان خود مواظب باش هر كس آمد و تو را خواست , اطاعت كن.

هر چه هم از جو باقى مانده , خودت بردار.

بـه دكـان آمدم.

چند ساعتى كه از شب گذشت , شخصى آمد و مرا صدا زد.

برخاستم و بااو و چند نفر ديگر كه همراهش بودند, به مسجد رفتم.

جـوان از دنـيـا رفته بود.

آن شخص دستورى داد و او را با كفن برداشتيم تا بيرون شهرنزد چشمه آبى آورديم.

بعد هم غسل و كفن كرده , به خاك سپرديم.

آنها رفتند من هم بدون اين كه سؤالى از ايشان بنمايم به دكان خود برگشتم.

تقريبا يك ماه گذشت.

يك شب ديدم , باز كسى مرا صدا مى زند.

در را گشودم , آن شخص فرمود: تو را خواسته اند.

برخاستم و با ايشان تا بيرون شهر آمدم.

ديدم درصحراى وسيعى جمع بسيارى از آقـايان دور يكديگر نشسته اند.

به قدرى آن صحرادر آن موقع روشن بود و صفا داشت كه به وصف نمى آيد.

آن آقـايى كه ميان آنها از همه محترم تر بودند, به من فرمودند: مى خواهم تو را به جاى آن سرباز به پاداش خدمتى كه به او كرده اى (در امر تهيه نان او را كمك كردى ) نصب كنم.

مـن چون اصل مطلب را متوجه نشده بودم , عرض كردم : من كجا از عهده سربازى برمى آيم ؟ تازه ايـن چـه كـارى است , يعنى اگر خيلى ترقى داشته باشد منصب سلطانى پيدا مى كند.

(آن هم كه فايده ندارد.)

فـرمـوند: اين طور نيست كه تو فكر مى كنى.

در اين جا شخصى كه با ايشان آمده بودم ,فرمود: اين بزرگوار حضرت صاحب الامرعليه‌السلام مى باشند.

من به حضرتش عرض كردم : سمعا و طاعة.

فرمودند: تو را به جاى او گماشتم.

به جاى خود باش هر زمان به تو فرمانى داديم ,انجام بده.

من برگشتم.

يكى از آن فرمانها پيغامى بود كه به تو دادم(٣) .

٤٠ - تشرف يوسف بن احمد جعفرى

يوسف بن احمد جعفرى مى گويد: در سـال ٣٠٦ بـه حج بيت اللّه الحرام مشرف شدم و سه سال در مكه ماندم.

بعد از آن به طرف شام به راه افـتادم.

اتفاقا يك روز در بين راه , نماز صبحم قضا شد, در عين حال ازمحمل بيرون آمدم تا آمـاده نـمـاز شـوم.

نـاگـهـان ديـدم , چهار نفر بر يك محمل سوارند!تعجب كرده , به ايشان نگاه مى كردم.

يك نفر از آنها به من گفت : از چه چيز تعجب مى كنى ؟ ديدى نمازت قضا شد؟ گفتم : از كجا فهميدى ؟ گفت : مى خواهى صاحب زمان خود را ببينى ؟ گفتم : آرى.

او به يكى از چهار نفر كه روى محمل سوار بودند, اشاره كرد.

گفتم : براى يقين به اين مساله , دلائل و علامتهايى لازم است.

گـفـت : دلـيـل درستى اين را مى خواهى چه باشد؟ مى خواهى اين محمل و هر كه در آن است به سوى آسمان بالا رود؟ يا آن كه محمل به تنهايى بالا رود؟ گفتم : هر يك از اين دو امر واقع شود, قبول است.

ناگهان ديدم , محمل با آن چهار نفر به طرف آسمان بالا رفت.

ضمنا آن مردى كه به اواشاره شد, مـردى بـود گـنـدمگون كه رنگ مباركش از زردى به طلايى مى نمود و درميان دو چشم او اثر سجده بود(٤).

٤١ - تشرف جنگجوى غزوه صفين

يكى از شيعيان خاندان عصمت وطهارتعليهم‌السلام مى گويد: روزى نزد پدرم بودم.

مردى را ديدم كه با او صحبت مى كرد.

ناگاه در بين سخن گفتن ,خواب بر او غلبه كرد و عمامه از سرش افتاد.

اثر زخم عميقى بر سرش ظاهر شد.

از اوسؤال كردم جريان اين جراحت كه به ضربات شمشير مى ماند چيست ؟ گفت : اينها از ضربه شمشير در جنگ صفين است.

حـاضرين تعجب كرده به او گفتند: جنگ صفين مربوط به قرنها پيش است و يقينا تودر آن زمان نبوده اى , چطور چنين چيزى امكان دارد؟ گـفـت : بله , همين طور است كه مى گوييد.

من روزى به طرف مصر سفر مى كردم و دربين راه مـردى از طـايـفه غره با من همراه شد.

با هم صحبت مى كرديم و در بين صحبت از جنگ صفين , يـادى شـد.

آن مرد گفت : اگر من در آن جا حاضر بودم , شمشير خود رااز خون على و اصحابش سيراب مى كردم.

من هم گفتم : اگر من حاضر بودم , شمشير خود را از خون معاويه و يارانش رنگين مى كردم.

آن مرد گفت : على و معاويه و آن ياران كه الان نيستند, ولى من و تو كه از ياران آنهاييم.

بيا تا حق خـود را از يـكـديـگر بگيريم و روح ايشان را از خود راضى نماييم.

اين را گفت و شمشير را از نيام خارج نمود.

من هم شمشير خود را از غلاف كشيدم و به يكديگردرآويختيم.

درگيرى شديدى واقع گرديد.

ناگاه آن مرد ضربه اى بر فرق سرم وارد كرد كه افتادم واز هوش رفتم.

ديگر ندانستم كه چه اتفاق افتاد, مگر وقتى كه ديدم مردى مرا با ته نيزه خود حركت مى دهد و بـيـدار مـى نـمـايد, چون چشم گشودم , سوارى را بر سر بالين خود ديدم كه از اسب پياده شد.

دستى بر جراحت و زخم من كشيد, گويا دست اودارويى بود كه فورا آن را بهبودى بخشيد و جاى ضربه را خوب كرد.

بعد فرمود: كمى صبر كن تا برگردم.

آن مرد بر اسب خود سوار شد و از نظرم غايب گرديد.

طولى نكشيد كه مراجعت نمودو سر آن مرد را كـه بـه من ضربه زده بود, بريده و در دست داشت و اسب او و اثاثيه مرا باخود آورد.

فرمود: اين سر, سر دشمن تو است , چون تو ما را يارى كردى , ما هم تو رايارى نموديم ولينصرن اللّه من ينصره (يقينا خداى تعالى , كسى كه او را يارى كند,ياريش مى نمايد.

) وقتى اين قضيه را ديدم مسرور گشته و عرض كردم : اى مولاى من تو كيستى ؟ فـرمـود: مـن م ح م د ابن الحسن , صاحب الزمان هستم.

بعد فرمودند: اگر راجع به اين زخم از تو پرسيدند: بگو آن را در جنگ صفين به سرم زده اند.

اين جمله را فرمود و ازنظرم غايب شد(٥).

٦ - تشرف سيد بحرالعلوم در مسجد سهله

عالم جليل آخوند ملا زين العابدين سلماسىرحمه‌الله فرمود: روزى در مـجلس درس فخر الشيعه , آية اللّه علامه بحر العلومرحمه‌الله در نجف اشرف نشسته بوديم , كه عالم محقق جناب ميرزا ابوالقاسم قمى - صاحب كتاب قوانين -براى زيارت علامه وارد شدند.

آن سـال , سـالى بود كه ميرزا از ايران براى زيارت ائمه عراقعليهم‌السلام و حج بيت اللّه الحرام آمده بودند.

كسانى كه در مجلس درس حضور داشتند كه بيشتر از صد نفر بودندمتفرق شدند.

فقط من با سه نفر از خواص اصحاب علامه , كه در درجات عالى صلاح و ورع و اجتهاد بودند, مانديم.

محقق قمى رو به سيد كرد و گفت : شما به مقامات جسمانى (به خاطر سيادت ) وروحانى و قرب ظـاهـرى (مـجـاورت حـرم مـطـهـر اميرالمؤمنينعليه‌السلام ) و باطنى رسيده ايد.

پس از آن نعمتهاى نامتناهى , چيزى به ما تصدق فرماييد.

سـيد بدون تامل فرمود: شب گذشته يا دو شب قبل (ترديد از ناقل قضيه است ) براى خواندن نماز شـب بـه مسجد كوفه رفته بودم.

با اين قصد, كه صبح اول وقت به نجف اشرف برگردم , تا درسها تعطيل نشود.

(سالهاى زيادى عادت علامه همين بود.) وقـتـى از مـسـجـد بـيرون آمدم , در دلم براى رفتن به مسجدسهله شوقى افتاد, اما خود رااز آن مـنـصـرف كردم , از ترس اين كه به نجف اشرف نرسم , ولى لحظه به لحظه شوقم زيادتر مى شد و قلبم به آن جا تمايل پيدا مى كرد.

در هـمـان حـالـت ترديد بودم كه ناگاه بادى وزيد و غبارى برخاست و مرا به طرف مسجد سهله حركت داد.

خيلى نگذشت كه خود را كنار در مسجدسهله ديدم.

داخل مسجد شدم , ديدم خالى از زوار و مترددين است جز آن كه شخصى جليل القدرمشغول مناجات با خداى قاضى الحاجات است آن هـم با جملاتى كه قلب را منقلب وچشم را گريان مى كرد.

حالم دگرگون و دلم از جا كنده شد و زانوهايم مرتعش و اشكم از شنيدن آن جملات جارى شد.

جملاتى بود, كه هرگز به گوشم نـخـورده و چشمم نديده بود, لذا فهميدم كه مناجات كننده , آن كلمات را نه آن كه از محفوظات خودبخواند, بلكه آنها را انشاء مى كند.

در مـكان خود ايستادم و گوش مى دادم و از آنها لذت مى بردم , تا از مناجات فارغ شد.

آنگاه رو به من كرد و به زبان فارسى فرمود: مهدى بيا.

پيش رفتم و ايستادم.

دوباره فرمود كه پيش روم.

باز اندكى رفتم و توقف نمودم.

براى بار سوم دستور به جلو رفتن داد و فرمود: ادب در امتثال است.

يعنى تا هر جا كه گفتم بيا نه آن كه به خاطر رعايت ادب توقف كنى.

من هم پيش رفتم تا جايى رسيدم كه دست ايشان به من و دست من به آن جناب مى رسيد.

ايشان مطلبى را فرمود.

آخـوند ملا زين العابدين سلماسى مى گويد: وقتى صحبت علامهرحمه‌الله به اين جارسيد, يك باره از سخن گفتن دست كشيد و ادامه نداد و شروع به جواب دادن محقق قمى راجع به سؤالى كه قبلا ايشان پرسيده بود كرد.

آن سؤال اين بود, كه چرا علامه باآن همه علم و استعداد زيادى كه دارند, تـالـيفاتشان كم است.

ايشان هم براى اين مساله دلايلى را بيان كردند, اما ميرزاى قمى دوباره آن صحبت حضرت با علامه را سؤال نمود.

سيد بحرالعلومرحمه‌الله با دست خود اشاره كرد كه از اسرار مكتومه است(٣) .

______________________________

يار صفحه:

(١) ج ٢, ص ٥٧, س ٣٦.

(٢) ج ٢, ص ٦٤, س ٢٤.

(٣) ج ٢, ص ٩٩, س ٢١.

٧ - تشرف سيد بحرالعلوم و صاحب مفتاح الكرامه

صاحب كتاب مفتاح الكرامه - سيد جواد عاملىرحمه‌الله فرمود: شـبـى , اسـتادم سيد بحرالعلوم از دروازه شهر نجف بيرون رفت و من نيز به دنبال اورفتم تا وارد مسجد كوفه شديم.

ديدم آن جناب به مقام حضرت صاحب الامرعليه‌السلام رفته و با امام زمان ارواحنافداه گفتگويى داشت , از جمله از آن حضرت سؤالى پرسيد.

ايشان فرمودند: در احكام شرعى وظيفه شما عمل به ادله ظاهرى است و آنچه از اين ادله به دست مى آوريد, همان را بايد عمل كنيد(١) .

٨ - تشرف سيد بحرالعلوم در سامرا

عالم ربانى , آخوند ملا زين العابدين سلماسىرحمه‌الله نقل نمود: در حـرم عسكريينعليهما‌السلام با جناب سيد بحرالعلومرحمه‌الله نماز خوانديم.

وقتى ايشان خواست بعد از تشهد ركعت دوم برخيزد, حالتى برايش پيش آمد كه اندكى توقف كرد و بعد برخاست.

هـمـه ما از اين كار تعجب كرده بوديم و علت آن توقف را نمى دانستيم و كسى هم جرات نمى كرد سـؤال كند, تا آن كه به منزل برگشته و سفره غذا را انداختند.

يكى از سادات حاضر در مجلس به من اشاره كرد كه علت توقف سيد در نماز را سؤال كنم.

گفتم : نه تو از ما نزديك ترى.

در اين جا جناب سيدرحمه‌الله متوجه من شده و فرمود: چه مى گوييد؟ مـن كه از همه جسارتم زيادتر بود, گفتم : آقايان مى خواهند سر آن حالت را كه در نمازبراى شما پيش آمد, بدانند.

فرمودند: حضرت بقية اللّهعليه‌السلام براى سلام كردن به پدر بزرگوارشان داخل حرم مطهر شدند, لذا از مـشـاهـده جـمـال نـورانـى ايـشـان حـالـتى كه ديديد به من دست داد, تاآن كه از آن جا خارج شدند(٢) .

٩ - تشرف سيد بحرالعلوم در حرم اميرالمؤمنينعليه‌السلام

عالم ربانى , ملا زين العابدين سلماسىرحمه‌الله فرمود: روزى جـنـاب سـيـد بحرالعلومرحمه‌الله وارد حرم اميرالمؤمنينعليه‌السلام شد.

در آن جا اين بيت را با خود مى خواند: (چه خوش است صوت قرآن زتو دلربا شنيدن ).

از سـيد سؤال كردم : علت خواندن اين بيت چيست ؟ فرمود: همين كه وارد حرم اميرالمؤمنينعليه‌السلام شـدم , مولايمان حضرت ولى عصرعليه‌السلام را ديدم كه در بالاى سرمطهر, با صداى بلند, قرآن تلاوت مى فرمود.

وقتى صداى آن بزرگوار را شنيدم , اين بيت را خواندم و همين كه داخل حرم شدم ,حضرت قرائت قرآن را ترك نموده و از حرم تشريف بردند(٣) .

١٠ - تشرف سيد بحرالعلوم در سرداب مطهر

مـتـقى زكى , سيد مرتضى نجفى , كه خواهرزاده سيد بحرالعلوم را داشت و در سفر وحضر, همراه سيد و مواظب خدمات داخلى و خارجى ايشان بود, فرمود: در سـفـر زيـارت سـامـرا بـا ايشان بودم.

حجره اى بود كه علامه تنها در آن جا مى خوابيد.

من نيز حـجـره اى داشـتـم كـه مـتصل به اتاق ايشان بود و كاملا مواظب بودم كه شب و روزآن جناب را خدمت كنم.

شـبـهـا مـردم نزد آن مرحوم جمع مى شدند, تا آن كه مقدارى از شب مى گذشت.

شبى برحسب عادت خود نشست , و مردم نزد او جمع شدند, اما ديدند گويا آن شب حضورمردم را نمى پسندد و دوسـت دارد خـلـوت كـند.

با هركس سخن مى گفت , معلوم مى شدكه عجله دارد.

كم كم مردم رفـتند و جز من كسى باقى نماند.

به من نيز امر فرمود كه خارج شوم.

من هم به حجره خود رفتم , ولى در حالت سيد فكر مى كردم و خواب ازچشمم رفته بود.

كمى صبر كردم , آنگاه مخفيانه بيرون آمدم تا از حالش جويا شوم.

ديدم درب حجره اش بسته است.

از شكاف در نگاه كردم , ديدم چراغ به حال خودروشن است , ولى كسى در حجره نيست.

داخل اتاق شدم و از وضع آن فهميدم كه امشب سيد نخوابيده است.

لـذا بـه خـاطـر مـخفى كارى با پاى برهنه در جستجوى سيد براه افتادم , ابتدا داخل صحن شريف عسكريينعليهما‌السلام شدم , ديدم درهاى حرم بسته است.

در اطراف و خارج حرم تفحص كردم , ولى باز اثـرى نـيـافـتم.

داخل صحن سرداب مقدس شدم , ديدم درها بازاست.

از پله هاى آن آهسته پايين رفتم و مواظب بودم هيچ صدايى از خود بروز ندهم.

در آن جا از گوشه سرداب همهمه اى شنيدم كه گويا كسى با ديگرى سخن مى گويد,اما كلمات را تشخيص نمى دادم.

تا آن كه سه يا چهار پله ماند و من در نهايت آهستگى مى رفتم.

نـاگـاه صـداى سـيـد از آن جا بلند شد كه اى سيد مرتضى چه مى كنى و چرا از حجره ات بيرون آمده اى ؟ در جـاى خود ميخكوب شدم و متحير بودم كه چه كنم.

تصميم گرفتم كه تا مرا نديده ,برگردم , ولـى بـه خـود گـفـتـم , چـطور مى خواهى آمدنت را از كسى كه تو را بدون ديدن شناخته است , بـپوشانى ؟ لذا جوابى را با معذرت خواهى به سيد دادم و در بين عذرخواهى از پله ها پايين رفتم , تا به جايى رسيدم كه گوشه سرداب مشاهده مى شد.

سيد را ديدم كه تنها رو به قبله ايستاده و كس ديـگـرى ديـده نـمـى شـود.

فـهـمـيـدم كه او باغايب از انظار حضرت بقية اللّه ارواحنافداه سخن مى گفت(٤) .

١١ - تشرف سيد بحرالعلوم

آخوند, ملا زين العابدين سلماسى , از ناظر كارهاى سيد بحرالعلوم نقل مى كند: در مـدتـى كـه سـيـد در مكه معظمه سكونت داشت , با آن كه در شهر غربت بسر مى برد واز همه دوستان دور بود, در عين حال از بذل و بخشش كوتاهى نمى كرد و اعتنايى به كثرت مخارج و زياد شدن هزينه ها نداشت.

يك روز كه چيزى باقى نمانده بود, چگونگى حال را خدمت سيد عرض كردم , ايشان چيزى نفرمود.

برنامه سيد بر اين بود كه صبح طوافى دور كعبه مى كرد و به خانه مى آمد و در اتاقى كه مخصوص خودش بود, مى رفت.

آن وقت ما قليانى براى ايشان مى برديم.

آن رامى كشيد, بعد بيرون مى آمد و در اتـاق ديـگـرى مـى نشست و شاگردان از هر مذهبى جمع مى شدند و او هم براى هر جمعى به روش مذهب خودشان درس مى گفت.

فرداى آن روزى كه از بى پولى شكايت كرده بودم , وقتى از طواف برگشت , طبق معمول قليان را حاضر كردم , اما ناگاه كسى در را كوبيد.

سيد به شدت مضطرب شد وبه من گفت : قليان را بردار و از اين جا بيرون ببر.

و خود با عجله برخاست و رفت و دررا باز كرد.

شخص جليلى به هيئت اعراب داخل شد و در اتاق سيد نشست و سيد در نهايت احترام و ادب دم در نشست و به من اشاره كرد كه قليان را نزديك نبرم.

سـاعـتى با هم صحبت مى كردند.

بعد هم آن شخص برخاست.

باز سيد با عجله از جابلند شد و در خـانـه را بـاز كرد.

دستش را بوسيد و آن بزرگوار را بر شترى كه كنار درخانه خوابيده بود, سوار كرد.

او رفـت و سيد با رنگ پريده برگشت.

حواله اى به دست من داد و گفت : اين كاغذ,حواله اى است به مرد صرافى در كوه صفا, نزد او برو و آنچه حواله شده , بگير.

حـوالـه را گـرفـتـم و نزد همان مرد بردم.

وقتى آن را گرفت و در آن نظر كرد, كاغذ رابوسيد و گفت : برو و چند حمال بياور.

من هم رفتم و چهار حمال آوردم.

صراف مقدارى كه آن چهار نفر قدرت داشتند,پول فرانسه (هر پول فرانسه كمى بيشتر از پنج ریال عجم بود) آورد و ايشان برداشتندو به منزل آوردند.

پـس از مـدتـى , روزى نزد آن صراف رفتم تا از او بپرسم كه اين حواله از چه كسى بود,اما با كمال تـعـجـب نـه صـرافـى ديـدم و نـه دكانى ! از كسى كه در آن جا بود, پرسيدم : اين صراف با چنين خـصـوصياتى كجا است ؟ گفت : ما اين جا هرگز صرافى نديده بوديم واين جا مغازه فلان شخص مى باشد.

دانستم اين موضوع , از اسرار ملك علام وپروردگار متعال بوده است(٥) .

١٢ - تشرفى از زبان سيد بن طاووس

سيد بن طاووسرحمه‌الله مى فرمايد: شخص موثقى , كه اجازه نداده نامش را بگويم , برايم نقل كرد: از خدا خواستم كه حضرت ولى عصرعليه‌السلام و امام زمان خود را ببينم.

در خـواب ديدم كه كسى به من فرمود: آن حضرت را در فلان وقت مشاهده خواهى كرد.

در همان وقـت بـه كاظمين رفتم.

وارد حرم مطهر شدم.

ناگاه صدايى شنيدم , كه صاحب آن صدا, حضرت امـام مـحـمـد تـقـىعليه‌السلام را زيـارت مـى كـرد.

من صاحب صدا راقبل از اين جريان مى ديدم , ولى نـمـى دانـستم كه آن بزرگوار است , اما در اين جا ايشان را شناختم , در عين حال , نخواستم بدون مقدمه خدمتشان مشرف شوم.

به همين علت داخل حرم شده و سمت پايين پاى حضرت موسى بن جعفرعليه‌السلام ايستادم.

ناگاه همان بزرگوار, كه مى دانستم حضرت بقية اللّهعليه‌السلام است با يك نفر ديگر كه همراه او بود, از حرم بيرون رفت.

من ايشان را ديدم , اما مهابت و رعايت ادب مانع شد كه چيزى بپرسم(٦).

١٣ - تشرف حسن بن مثله جمكرانى

شيخ بزرگوار, حسن بن مثله جمكرانىرحمه‌الله , مى گويد: شب سه شنبه , هفدهم ماه مبارك رمضان سال نود و سه , در خانه ام خوابيده بودم.

ناگاه نيمه شب جـمعى به در منزل آمدند و مرا از خواب بيدار كرده و گفتند: برخيز و دعوت امام مهدى صاحب الزمانعليه‌السلام را اجابت كن كه تو را خواسته اند.

برخاستم و آماده شدم و به آنها گفتم : بگذاريد پيراهنم را بپوشم.

صدايشان بلند شد: هو ما كان قميصك , يعنى اين پيراهن مال تو نيست.

خـواستم شلوار را بپوشم.

صدايشان آمد كه ليس ذلك منك فخذ سراويلك , يعنى اين شلوار, شلوار تو نيست.

شلوار خودت را بپوش.

من هم شلوار خودم را پوشيدم.

خواستم به دنبال كليد در خانه بگردم.

صدايى آمد كه الباب مفتوح , يعنى در بازاست.

وقتى از منزل خارج شدم , عده اى از بزرگان را ديدم.

سلام كردم.

جواب دادند وخوش آمد گويى كردند.

بعد هم مرا, تا جايى كه الان محل مسجد است , رساندند.

وقتى خوب نگاه كردم , ديدم تختى گذاشته شده و فرش نفيسى بر آن پهن است وبالشهاى خوبى روى آن قـرار دارد.

جـوانـى سى ساله بر آن تخت نشسته و به بالش تكيه كرده است.

پيرمردى در مـحـضـرش نشسته و كتابى در دست دارد و برايش مى خواند,و حدود شصت مرد در آن مكان در اطراف او نماز مى خوانند: بعضى از آنها لباسهاى سفيد و بعضى لباس سبز به تن داشتند.

آن پيرمرد حضرت خضرعليه‌السلام بود.

او مرا نشانيد.

امام زمان , حضرت بقية اللّه الاعظم ارواحنافداه مرا به نام خودم صدا زده و فرمودند: برو به حسن بن مسلم بگو, تو چند سال است كه اين زمين را آباد مى كنى و مى كارى و ما آن را خراب مى كنيم و پنج سال است كه در آن كشت مى كنى.

امسال هم دو بـاره از سـر گـرفـتـه اى و مشغول آباد كردنش مى باشى , ولى ديگر اجازه ندارى در اين زمين كـشـت كـنى و بايد هر استفاده اى كه از آن به دست آورده اى برگردانى , تا در اين محل مسجدى بـسـازنـد.

و به حسن بن مسلم بگو, اين جا زمين شريفى است و حق تعالى آن را برگزيده و بزرگ دانـسـته است , درحالى كه تو آن را به زمين خود ملحق كرده اى , به همين علت , خداى تعالى دو جـوان ازتو گرفت , اما متوجه نشدى و اگر كارى كه دستور داده ايم , انجام ندهى , حق تعالى تورا در فشار قرار مى دهد, به طورى كه متوجه نشوى.

حـسـن بـن مـثـله مى گويد,عرض كردم : سيدى و مولاى , براى اين مطالبى كه فرموديدنشانه و دليلى قرار دهيد, چون اين مردم حرف بدون دليل را قبول نخواهند كرد.

حضرت فرمودند: انا سنعلم هناك علامة (ما علامتى قرار خواهيم داد تا شاهد صدق قول تو باشد).

تـو بـرو و پـيـام مـا را بـرسـان و بـه سيد ابوالحسن بگو به همراه تو بيايد و آن مرد را حاضر كند و اسـتـفاده هاى چند ساله اى را كه برده است , از او بگيرد و به ديگران بدهد, تا بناى مسجد را شروع كـنـنـد.

كسرى آن را از رهق كه در ناحيه اردهال و ملك مااست , آورده و مسجد را تمام كنند.

ما نـصـف رهق را براى اين مسجد وقف كرديم , كه هر ساله پول آن را آورده , صرف ساختمان مسجد كـنـند.

به مردم هم بگو به اين مكان رو آورده و آن را گرامى بدارند و در اين جا چهار ركعت نماز بـخـوانـنـد, به اين صورت كه دو ركعت آن را به قصد تحيت مسجد و در هر ركعت يك بار حمد و هـفـت بارقل هو اللّه و در ركوع و سجود, هفت مرتبه تسبيح بگويند.

دو ركعت ديگر را به نيت نماز امـام صـاحـب الـزمانعليه‌السلام بجا آورند, به اين صورت كه حمد را بخوانند, وقتى به اياك نعبد و اياك نـسـتـعـين رسيد, آن را صد بار بگويند و بعد از آن حمد را تا آخربخوانند.

ركعت دوم را هم به اين تـرتيب عمل كنند و در ركوع و سجود هفت بارتسبيح بگويند.

وقتى نماز تمام شد, تهليل (لااله الا اللّه ) گـفـتـه و تسبيح حضرت فاطمه زهراعليها‌السلام را بخوانند

بعد از تسبيح سر به سجده بگذارند و صـد بار بر پيغمبر و آلشعليهم‌السلام صلوات بفرستند, فمن صليها فكانما صلى فى البيت العتيق (هركس اين دوركعت نماز را بخواند, مثل اين است كه دو ركعت نماز در خانه كعبه خوانده باشد).

حـسـن بـن مـثله جمكرانى مى گويد: من وقتى اين جملات را شنيدم , با خود گفتم گويامحل مسجد همان است كه حضرت در آن جا تشريف دارند.

بعد به من اشاره فرمودند كه برو.

مـقـدارى از راه را كـه آمدم , دوباره مرا خواستند و فرمودند: در گله جعفر كاشانى گله دار, بزى هست كه بايد آن را بخرى.

اگر مردم روستا پولش را دادند, با پول آنهابخر, وگرنه بايد از پول خود بـدهـى.

فـردا شـب آن بـز را بـه اين محل بياور و ذبح كن.

آنگاه روز هيجدهم ماه مبارك رمضان گوشتش را به بيماران و كسانى كه مرض سختى دارند بده , زيرا خداى تعالى همه را شفا مى دهد.

آن بز ابلق (سفيد و سياه) است و موهاى زيادى دارد.

هفت علامت در او هست : سه علامت در يك طرف وچهارتا طرف ديگر.

بـعـد از اين فرمايشات , براه افتادم كه بروم , اما باز مرا خواستند و فرمودند: ما تا هفتاد ياهفت روز ايـنـجاييم (اگر بگوييم هفت روز, دليل است بر شب قدر, كه بيست و سوم رمضان مى باشد.

اگر بگوييم هفتاد روز, شب بيست و پنجم ذيقعده الحرام و روزبزرگى است ).

حـسن بن مثله مى گويد: به خانه برگشتم و همه شب را در فكر بودم , تا صبح شد و نمازخواندم.

بـعـد از نـماز, سراغ على بن المنذر آمدم و اتفاقات را برايش گفتم.

با هم تاجايى كه شب قبل مرا بـرده بـودند, رفتيم.

در آن جا گفتم : به خدا قسم , نشانى و علامتى كه امامعليه‌السلام اين مطالب را به من فرموده اند, اين زنجيرها و ميخهايى است كه دراين جا هست.

سـپس به طرف منزل سيد ابوالحسن الرضا رفتيم.

وقتى به در منزلش رسيديم ,خدمتگذاران او را ديديم.

آنها به من گفتند: سيد ابوالحسن از اول صبح در انتظار تواست.

آيا اهل جمكرانى ؟ گـفـتـم : بـلـى.

همان وقت نزد سيد ابوالحسن رفتم و سلام كردم.

ايشان جواب سلام مرابه نحو احسن داد و مرا گرامى داشت و پيش از آن كه چيزى بگويم , گفت : اى حسن بن مثله من خواب بـودم.

در عالم رؤيا شخصى به من گفت : كسى به نام حسن بن مثله از جمكران نزد تو مى آيد.

هر چـه گـفـت سـخـن او را تـصديق كن و بر قولش اعتماد كن ,چون سخن او سخن ما است و نبايد گفته اش را رد كنى.

از خواب بيدار شدم و تا الان منتظر تو بوده ام.

در ايـن جـا حـسـن بن مثله وقايع را مشروحا به او گفت.

سيد همان وقت فرمود كه اسبهارا زين كـنـند بعد سوار شدند.

وقتى نزديك ده رسيدند, جعفر چوپان را ديدند كه گله رادر كنار مسير, مى برد.

حـسن بن مثله ميان گله رفت و آن بزى كه حضرت اوصافش را داده بودند, آخر گله ديد, كه به طـرف او مى آيد! او هم آن بز را گرفت و خواست قيمتش را به جعفر بدهد.

جعفر سوگند ياد كرد كـه مـن ايـن بـز را هـرگز نديده ام و در گله من نبوده است , جز آن كه امروز مى بينم و هر طور خواسته ام آن را بگيرم , برايم ممكن نمى شد, تا الان كه پيش شما آمد.

بـز را هـمان طورى كه حضرت بقية اللّه ارواحنافداه دستور داده بودند, به آن جا آوردند وكشتند.

بعد هم در حضور سيد ابوالحسن الرضا, حسن بن مسلم را حاضر كردند.

استفاده هاى زمين را از او گرفته و درآمد رهق را هم آورده و به آن اضافه كردند.

سپس مسجد جمكران را ساخته و با چوب پوشاندند.

سـيـد ابـوالـحـسـن الـرضـا زنجير و ميخها را به قم برد و در منزل خود گذاشت.

همه بيماران و دردمندان به منزلش مى رفتند و خود را به آن زنجيرها مى ماليدند و خداى تعالى آنان را به سرعت شفا مى داد و خوب مى شدند.

ابـوالـحـسـن مـحـمـد بـن حيدر مى گويد: از چند نفر شنيدم كه سيد ابوالحسن الرضا درمحل مـوسـويـان , در شـهـر قـم مدفون است.

بعد از او يكى از فرزندانش مريض شد.

خواستند از همان زنجيرها براى شفايش بهره بگيرند.

در صندوق را باز كردند, اماچيزى نيافتند(٧) .

__________________________________

يار صفحه:

(١) ج ٢, ص ٦٨, س ٣٥.

(٢) ج ٢, ص ٦٨, س ٤.

(٣) ج ٢, ص ٦٨, س ١٢.

(٤) ج ٢, ص ١٤٩, س ٣١.

(٥) ج ٢, ص ١٢٢, س ١.

(٦) ج ٢, ص ١٧٣, س ٢٢.

(٧) ج ٢, ص ١٤٣, س ٢٧.

١٤ - تشرفى به نقل سيد بن طاووس در روز يكشنبه

سيد بن طاووسرحمه‌الله فرمود: شـخـصـى روز يـكـشـنبه اى در بيدارى خدمت حضرت صاحب الزمانعليه‌السلام رسيد كه آن حضرت , اميرالمؤمنينعليه‌السلام را با اين جملات زيارت مى نمود.

الـسـلام على الشجرة النبوية و الدوحة الهاشمية المضى ئة المثمرة بالنبوة المونقة بالامامة السلام عليك و على ضجيعيك ادم و نوح السلام عليك و على اهل بيتك الطيبين الطاهرين السلام عليك و على الملائكة المحدقين بك والحافين بقبرك يامولاى يا اميرالمؤمنين هذا يوم الاحد و هو يومك و بـاسـمك و انا ضيفك فيه وجارك فاضفنى يا مولاى و اجرنى فانك كريم تحب الضيافة و ماءمور بـالاجـارة فـافعل ما رغبت اليك فيه و رجوته منك بمنزلتك و ال بيتك عنداللّه و منزلته عندكم و بـحـق ابن عمك رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلم و عليكم اجمعين(١).

(روزهاى يكشنبه مـتـعـلـق به حضرت اميرالمؤمنين وحضرت فاطمه زهراعليها‌السلام است و اين زيارت در كتاب مفاتيح الجنان ذكر شده است .)

١٥ - تشرف زهرى در غيبت صغرى

زهرى مى گويد: من تلاش فراوانى براى زيارت حضرت صاحب الامرعليه‌السلام داشتم , اما به اين خواسته نرسيدم.

تا آن كه بـه حـضور محمد بن عثمان عمروى - نايب دوم حضرت در غيبت صغرى - رفتم و مدتى ايشان را خدمت نمودم.

روزى التماس كردم كه مرا به محضرآن حضرت برساند.

قبول نكرد, ولى چون زياد تضرع كردم , فرمود: فردا, اول روز بيا.

روز بـعـد, اول وقـت بـه نزد او رفتم.

ديدم شخصى آمد كه جوانى خوشرو و خوشبو درلباس تجار همراه او بود و جنسى با خود داشت.

در اين جا عمروى به آن جوان اشاره كرد, كه اين است آن كه مى خواهى.

مـن بـه حـضـور آن حـضـرت رفـتم و آنچه خواستم سؤال كردم و جواب شنيدم.

بعدحضرت , به درخـانه اى كه خيلى مورد توجه نبود, رسيدند و خواستند داخل آن خانه شوند كه عمروى گفت : اگر سؤالى دارى بپرس , كه ديگر او را نخواهى ديد.

رفـتـم كه سؤالى بپرسم , اما حضرت گوش ندادند و داخل خانه شدند و فرمودند: (ملعون است , مـلـعـون است , كسى كه نماز مغرب را تا وقتى كه ستاره در آسمان زيادشود, تاخير اندازد.

ملعون است , ملعون است , كسى كه نماز صبح را تا وقتى كه ستاره ها غايب شوند, تاخير اندازد)(٢).

١٦ - تشرف ازدى در غيبت صغرى

ازدى مى گويد: من مشغول طواف خانه خدا بودم.

شش دور رفتم و قصد داشتم دور هفتم را شروع كنم كه ناگاه چشمم به حلقه اى از مردم افتاد كه در طرف راست كعبه بودند! جوانى خوشرو و خوشبو با مهابت تمام نزد ايشان ايستاده و صحبت مى فرمود, به طورى كه بهتر از سخن او و دلنشين تر از گفتارش نشنيده بودم.

نزديك رفتم كه با او صحبت كنم , اما ازدحام جمعيت مانع از نزديكى به او گرديد.

از مردى پرسيدم : اين جوان كيست ؟ گـفـت : پسر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است , كه سالى يك بار براى خواص (دوستان خصوصى ) خود ظاهر مى شود و براى آنها حديث مى فرمايد.

وقـتـى ايـن مـطـلـب را شنيدم , خود را به او رسانده و عرض كردم : مولاجان , من براى هدايت به خدمت شما آمده ام و مى خواهم مرا راهنمايى كنيد.

تا اين گفته را شنيدند, دست بردند و از سنگريزه هاى مسجد برداشتند و به من دادند.

وقتى به آن نـگـاه كردم , ديدم تكه طلايى است.

بعد از آن كه اين موضوع عجيب رامشاهده كردم , براه افتادم.

نـاگـاه ديدم آن بزرگوار پشت سر من آمدند و به من فرمودند:حجت بر تو ثابت شد و حق برايت ظاهر گرديد و كورى از چشم تو رفت.

آيا مراشناختى ؟ عرض كردم : نه , نشناختم.

فرمود: منم مهدى.

منم قائم زمان.

منم آن كه زمين را پر از عدل و داد مى كنم , همان طورى كه از ظلم و ستم پر شده باشد, به درستى كه زمين از حجت خالى نخواهد بودو خداى تعالى مردم را در حيرت و سرگردانى رها نمى كند.

بعد هم فرمودند: آنچه را كه ديدى نزد تو امانت است , آن را براى برادران مؤمنت نقل كن(٣).

١٧ - تشرف ابوسعيد كابلى در غيبت صغرى

ابن شاذان مى گويد: بـه گـوشم خورده بود, كه ابوسعيد كابلى در كتاب انجيل صحت و حقانيت دين مقدس اسلام را ديـده و لذا به سوى آن هدايت شده است و از كابل , براى تحقيق از اسلام خارج گشته , و به آن جا رسـيده بود.

به همين جهت در فكر بودم او را ببينم.

تا آن كه ملاقاتش كردم و از احوالش پرسيدم , او اين طور نقل كرد: من براى رسيدن به محضرحضرت صاحب الامرعليه‌السلام زحمت زيادى كشيدم , تا آن كـه وارد مـديـنـه مـنـوره گشته ,مدتى در آن جا اقامت نمودم.

در اين باره با هركس صحبت مى كردم , مرا نهى مى نمود.

تـا آن كـه شيخى از بنى هاشم به نام يحيى بن محمد عريضى را ملاقات نمودم.

او گفت :آن كسى كه تو به دنبالش هستى , در صاريا مى باشد.

بايد به آن جا بروى.

وقـتـى اين خبر را شنيدم , به طرف صاريا براه افتادم.

در آن جا به دهليزى كه آن راآب پاشى كرده بـودنـد, وارد شـدم.

ناگاه غلام سياهى از خانه اى بيرون آمد و مرا ازنشستن در آن جا نهى كرد و گفت : از اين جا بلند شو و برو.

هر قدر اصرار كرد, من قبول نكردم و گفتم : نمى روم و به التماس افتادم.

وقتى اين حالت مرا ديد, داخل خانه شد.

بعد از لحظاتى بيرون آمد و گفت : داخل شو.

وقـتى داخل شدم , مولاى خود را ديدم كه در وسط خانه نشسته اند.

همين كه نظرمبارك حضرت بر من افتاد, مرا به آن نامى كه كسى غير از نزديكانم در كابل نمى دانستند, خواندند.

عرض كردم : مولاجان خرجى من از بين رفته است - در حالى كه اين طور نبود -وقتى حضرت اين جـمله را از من شنيدند, فرمودند: نه , خرجى ات هست , اما به خاطراين دروغى كه گفتى , از بين خواهد رفت.

بعد هم مبلغى عطا فرمودند و من هم برگشتم.

طولى نكشيد كه آنچه با خود داشتم , از بين رفت و مبلغى را كه به من عطا كرده بودند,ماند.

سال دوم هم به صاريا مشرف شدم , اما آن خانه را خالى يافتم و كسى در آن جانبود(٤).


4

5

6

7

8

9

10

11

12

13

14

15

16

17

18

19

20

21

22

23

24

25

26