بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان

بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان7%

بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان نویسنده:
گروه: امام مهدی عج الله تعالی فرجه

بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان
  • شروع
  • قبلی
  • 183 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 26412 / دانلود: 4094
اندازه اندازه اندازه
بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان

بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.


1

٤٢ - تشرف مادر عثمان در حله

شيخ شمس الدين مى فرمايد: مـردى از دربـاريـان سـلاطـيـن , به نام معمر بن شمس بود كه او را مذور مى گفتند.

اين شخص هـميشه روستاى برس را كه در نزديكى حله است , اجاره مى كرد.

آن روستاوقف علويين (سادات ) بود.

نايبى داشت كه غله آن جا را جمع مى كرد و نامش ابن الخطيب بود.

ابن الخطيب غلامى به نام عثمان داشت كه مسئول مخارج او بود.

ابن الخطيب از اهل ايمان و صلاح بود, ولى عثمان برخلاف او و از اهل سنت.

اين دوهميشه درباره دين با يكديگر بحث و مجادله مى كردند.

اتـفـاقا روزى هر دوى ايشان نزد مقام ابراهيم خليلعليه‌السلام در برس , كه نزديكى تل نمرود بود, حاضر شـدنـد.

در آن جـا جمعى از رعيت و عوام حاضر بودند.

ابن الخطيب به عثمان گفت : الان حق را واضح و آشكار مى نمايم.

من در كف دست خود نام آنهايى را كه دوست دارم (على و حسن و حسينعليهم‌السلام ) مـى نـويسم تو هم بر دست خود نام افرادى را كه دوست دارى (فلان و فلان و فلان ) بنويس , آنگاه دستهاى نوشته شده مان را با هم مى بنديم و بر آتش مى گذاريم.

دست هر كس كه سوخت , او بر باطل است و هر كس دستش سالم ماند, بر حق است.

عثمان اين مطلب را قبول نكرد و به اين امر راضى نشد.

به همين علت رعيت و عوامى كه در آن جا حـاضـر بـودند, عثمان را سرزنش كردند و گفتند: اگر مذهب تو حق است ,چرا به اين امر راضى نمى شوى ؟ مـادر عثمان كه شاهد قضايا بود, در حمايت از پسر خود مردم را لعن كرد و ايشان راتهديد نمود و ترسانيد, و خلاصه در اظهار دشمنى نسبت به ايشان مبالغه كرد.

ناگهان همان لحظه چشمهاى او كور شد به طورى كه هيچ چيز را نمى ديد! وقتى كورى را در خود مشاهده كرد, رفقاى خود را صدا زد.

هنگامى كه به اتاقش رفتند, ديدند كه چـشمهاى او سالم است , ولى هيچ چيز را نمى بيند, لذا دست او راگرفته و از اتاق بيرون آوردند و بـه حله بردند.

اين خبر ميان خويشان و دوستانش شايع شد.

اطبايى از حله و بغداد آوردند تا چشم او را مـعـالـجـه كـنـند, اما هيچ كدام نمى توانست كارى كند.

در اين ميان زنان مؤمنه اى كه او را مـى شـنـاختند و دوستان او بودند, به نزدش آمدند و گفتند: آن كسى كه تو را كور كرد, حضرت صـاحـب الامرعليه‌السلام است.

اگر شيعه شوى و دوستى او را اختيار كنى و از دشمنانش بيزارى جويى , ماضامن مى شويم كه حق تعالى به بركت آن حضرت تو را شفا عنايت فرمايد وگرنه ازاين بلا براى تو راه خلاصى وجود ندارد.

آن زن بـه ايـن امر راضى شد و چون شب جمعه فرا رسيد, او را برداشتند و به مقام حضرت صاحب الامرعليه‌السلام در حله بردند و بعد هم زن را داخل مقام نموده خودشان كنار در خوابيدند.

همين كه ربع شب گذشت , آن زن با چشمهاى بينا از مقام خارج و به طرف زنهاى مؤمنه آمد, در حـالـى كـه يك يك آنها را مى شناخت , حتى رنگ لباسهاى هر يك را به آنها مى گفت.

همگى شاد شدند و خداى تعالى را حمد و سپاس گفتند و كيفيت جريان را از او پرسيدند.

گفت : وقتى شما مرا داخل مقام نموديد و از آن جا بيرون آمديد, ديدم دستى بر دست من خورد و شـخصى گفت : بيرون رو كه خداى تعالى تو را شفا عنايت كرده است و ازبركت اين دست , كورى من رفع شد و مقام را ديدم كه پر از نور شده بود.

مردى را درآن جا ديدم.

گفتم كيستى ؟ فرمود: منم محمد بن الحسن و از نظرم غايب گرديد.

آن زنها برخاستند و به خانه هاى خود برگشتند.

بـعـد از ايـن قضيه , عثمان پسر او هم شيعه شد و اين جريان شهرت پيدا كرد و قبيله شان به وجود امامعليه‌السلام يقين كردند.

نـظـيـر اين معجزه , در سال ١٣١٧ هجرى هم اتفاق افتاد, يعنى زمانى كه من مجاوراميرالمؤمنينعليه‌السلام در نجف اشرف بودم و اين مورد نيز زنى از اهل سنت بود كه كورشده بود.

او را به مقام حضرت مـهـدىعليه‌السلام در وادى الـسلام(٦) بردند و به محض توسل به آن بزرگوار در همان مقام شريف چشمهاى او بينا شد(٧) .

_____________________________

يار صفحه:

(١) ج ٢, ص ٦٠, س ١٩.

(٢) ج ٢, ص ٧٨, س ٢٤.

(٣) ج ٢, ص ٧٩, س ٢٠.

(٤) ج ٢, ص ١١٩, س ٨.

(٥) ج ٢, ص ٦٠, س ٣٨.

(٦) قبرستان نجف اشرف , كه بنا به مضمون رواياتى , ارواح مؤمنين در عالم برزخ به آن جا منتقل شده و بهشت برزخى ايشان در همان جا مى باشد.

(٧) ج ٢, ص ١٩٢, س ٣٣.

٤٣ - تشرف اخوى آقا سيد على داماد

اخوى سيد جليل , مرحوم آقا سيد على تبريزى داماد فرمود: اوقاتى كه در پركنه هندوستان بودم , روزى در منزل نشسته بودم.

ناگاه زن مجلله اى ,وارد حجره مـن شد و بدون مقدمه چادر خود را كنار زد و صورتش را به من نشان داد.

ديدم زنى است جوان و در نهايت حسن و جمال كه شديدا لاغر است.

آن زن گفت : علت لاغرى من اين است كه گرفتار يكى از اجنه شده ام.

او مرا به اين حالت رسانده است.

من براى رهايى خودم چاره اى نديدم , جز آن كه به شما متوسل شوم , به خاطر اين كه سيد و از دودمان پيغمبريد.

بـعـد از صحبتهاى اين زن به او دستور دادم هر وقت آن جن نزد تو ظاهر شدآية الكرسى را قرائت كن , او از تو فرار خواهد كرد.

گفت : آية الكرسى را بلد نيستم.

مدتى زحمت كشيدم تا بالاخره آية الكرسى را به او تعليم دادم.

بعد از چند روز آمد و اظهار تشكر كرد كه به بركت اين آيه مباركه , هر وقت او نمايان مى شود و آن را مى خوانم , از شرش خلاص مى شوم.

مـدتـى از ايـن جـريان گذشت.

روزى ديدم چيز سياهى مانند قورباغه به سقف اتاق مسكونى من چـسـبـيـده و كم كم رو به پايين مى آيد و همين طور بزرگ مى شود, تا آن كه به سطح اتاق رسيد.

ناگاه ديدم هيكلى عجيب و هيولايى غريب است كه من ازديدنش به وحشت افتادم.

با صدايى رسا و با تندى و خشونت به من گفت : تو به خاطر تعليم آية الكرسى به محبوبه ام او را از من جدا كردى و بالاخره تو را خواهم كشت.

مـن شـروع به خواندن آية الكرسى نمودم.

ناگاه آن هيكل عجيب , كم كم كوچك شد, تابه صورت اول برگشت و ناپديد شد.

چـنـدين مرتبه به همين كيفيت به سروقت من آمده و قصد كشتنم را نمود, اما من باخواندن آية الكرسى از شر او نجات يافتم.

تا آن كه روزى براى تفريح از شهر خارج شدم.

در آن نزديكى جنگلى بـود وقتى نزديك جنگل رسيدم , ناگاه اژدهاى عظيم الجثه اى از بين درختان بيرون آمد و فرياد زد: مـن هـمان جن هستم و الان تو را هلاك مى كنم.

ببينم كيست آن كه تو را از چنگ من رهايى بخشد؟ تـا ايـن كـلام را از او شـنـيـدم فـورا ملهم شده و متوسل به , فريادرس بيچارگان و نجات دهنده درمـانـدگـان , حـضرت صاحب العصر و الزمان ارواحنافداه گرديدم و به آن جن گفتم :حضرت حجتعليه‌السلام مرا نجات خواهد داد.

تـا ايـن جمله از دهانم خارج شد, جوان سيدى را كه عمامه اى سبز بر سر و تبرى دردست داشت , مقابل خود ديدم.

آن آقا تبر خود را به من داد و فرمود: اين اژدها رابكش.

عـرض كـردم : مـولاى مـن , از تـرس و وحشت در اعضاى خود رمقى نمى بينم , چه رسد به آن كه بتوانم تبر را به كار گيرم.

در اين جا خود ايشان نزديك رفته و به ضرب تبر سر آن اژدها را درهم كوبيد و به درك فرستاد.

بعد هم فرمود: برو كه از شر او خلاص شدى.

سؤال كردم : شما كه مى باشيد؟ فرمودند: تو چه كسى را به كمك خواستى و به كه متوسل شدى ؟ عرض كردم : به امام عصرعليه‌السلام متوسل شدم.

فرمودند: منم حجت وقت و امام زمان.

بعد هم از نظرم غايب شدند.

من هم خداوند متعال را به خاطر اين نعمت بزرگ , بسيار شكر نمودم(١) .

٤٤ - تشرف زاهد كوفى در مسجد جعفى

حسين بن على بن حمزه اقساسى در خانه شريف على بن جعفر بن على مداينى فرمود: در كـوفـه گـازرى (كـسى كه شغلش لباسشويى است ) بود كه به زهد مشهور و از اهل عبادت به حساب مى آمد.

او طالب اخبار و آثار خوب بود.

اتـفـاقا روزى در مجلسى با آن شخص ملاقات كرديم.

در آن جا او با پدرم صحبت مى كرد.

در بين صحبت گفت : شبى در مسجد جعفى , كه از مساجد قديمى خارج كوفه بود, تنهايى خلوت كرده و عبادت مى كردم.

نـاگاه سه نفر داخل شدند.

يكى از ايشان ميان صحن مسجد نشست و دست چپ خودرا به زمين كـشـيـد.

آبـى ظاهر شد و از آن آب وضو گرفت.

به آن دو نفر اشاره كرد.

ايشان هم با آن آب وضو گرفتند.

بعد هم جلوتر از آن دو نفر ايستاد و مشغول نماز شد.

ايشان هم به او اقتداء كردند.

بـعـد از سـلام نـماز, موضوع ظاهر كردن آب به نظر من بزرگ آمد.

از يكى از آن دو نفركه طرف دست راست من نشسته بود, پرسيدم : اين مرد كيست ؟ گفت : او حضرت صاحب الامرعليه‌السلام و پسر امام حسن عسكرىعليه‌السلام است.

همين كه اين مطلب را شنيدم , به خدمت آن حضرت رسيده دست ايشان را بوسيدم وعرض كردم : يا بن رسول اللّه راجع به عمر بن حمزه شريف چه مى فرماييد؟ آيا او برحق است ؟ فرمود: نه , اما هدايت مى شود و نمى ميرد, مگر آن كه قبل از فوتش مرا خواهد ديد.

راوى (حـسـين بن على بن حمزه اقساسى ) مى گويد: اين جريان جالب و عجيب بود.

بعد از مدتى طولانى عمر بن حمزه وفات كرد, ولى نشنيديم كه آن حضرت را ديده وملاقات نموده باشد.

تا آن كـه اتـفاقا در مجلسى , آن شيخ (گازر) را ملاقات كردم.

مجددا قضيه را از او پرسيدم.

بعد از ذكر آن , ما انكار نموديم و گفتيم : مگر نگفته بودى كه آن حضرت فرمودند: عمر بن حمزه در آخر كار مرا خواهد ديد.

پس چرا نديد؟ گفت : تو چه مى دانى كه نديده است ؟ شايد ديده و تو نفهميده باشى ؟ بـعـد از آن بـا ابـوالـمـناقب (پسر على بن حمزه ) ملاقات كردم و راجع به حكايت پدرش گفتگو مـى كـردم.

در بـين , قضيه فوت پدرش را گفت , كه اواخر يك شب , نزد پدرم نشسته بودم در آن وقـتـى كـه پدرم مريض بود و مرض هم شدت داشت , به طورى كه قوايش تحليل رفته و صدايش ضـعـيـف شـده بـود.

درهاى خانه را هم بسته بوديم.

ناگاه مردى نزد ما حاضر شد كه از مهابت و عظمت او ترسيده و بر خود لرزيديم و از داخل شدنش از درهاى بسته تعجب كرديم.

اين حالت او, مـا را از ايـن كـه راجـع به كيفيت داخل شدنش از درهاى بسته سؤال كنيم , غافل كرد.

قدرى نزد پـدرم نشست و با اومشغول صحبت شد و پدرم گريه مى كرد.

بعد از آن برخاست و از نظر ما غايب شد.

پـدرم بـا سـنـگـيـنـى حـركت نمود و به جانب من نگريست و گفت : مرا بنشانيد.

او رانشانيديم.

چشمهايش را باز كرد و گفت : آن كسى كه نزد من بود كجا رفت ؟ گفتيم : از همان راهى كه آمده بود, رفت.

گفت : بگرديد.

شايد او را پيدا كنيد.

در اطـراف خـانـه جـسـتـجـو كرديم , ولى درها را بسته ديديم و اصلا اثرى از آن شخص نيافتيم.

برگشتيم و پدرم را از درهاى بسته و نيافتن او خبر داديم و از او پرسيديم :ايشان چه كسى بود؟ گفت : مولاى ما حضرت صاحب الزمان ارواحنا فداه بودند.

بعد از آن ماجرا, مرض او شدت كرد و دار فانى را وداع گفت(٢) .

٤٥ - تشرف حسين مدلل

سيد جليل على بن عبدالحميد نيلى مى فرمايد: شـخـصـى , كـه مـورد اطـمينان من مى باشد, قضيه اى را نقل كرد كه نزد بيشتر اهل نجف اشرف مشهور است.

او مى گفت : خانه اى كه من الان (سال ٧٨٩ هجرى ) در آن ساكنم , ملك مردى ازاهل خير و صلاح بود كه به او حسين مدلل مى گفتند.

اين منزل از سمت غربى وشمالى به قبر مطهر اميرالمؤمنينعليه‌السلام و به ديوار صحن مقدس متصل است.

حـسـيـن صاحب عيال و فرزند بود كه مبتلا به فلج شد, به طورى كه قدرت ايستادن نداشت , لذا عـيـال و اطـفـالش در وقت حاجت او را حمل مى كردنند.

از طرفى به خاطرطول كشيدن مدت مـرض , خـود و خانواده اش در شدت و فشار افتادند و به فقر وتنگدستى مبتلا و محتاج خلق شده بودند.

سال ٧٢٠, يك شب , بعد از آن كه ربع شب گذشته بود, پسر و عيال او از خواب بيدارشدند, ديدند كـه از خـانه و بام نور مى درخشد, به طورى كه چشم را خيره مى كند.

ازحسين پرسيدند: چه خبر است ؟ گفت : امام زمانعليه‌السلام نزد من تشريف آوردند و فرمودند: برخيز اى حسين.

عرض كردم : آقاجان من نمى توانم برخيزم.

دسـت مـرا گرفت و از جا بلند كرد.

همان لحظه مرض من از بين رفت و خوب شدم.

ايشان به من فرمود: اين ساباط (طاقهاى قديمى را ساباط مى گويند) راه من است كه از اين راه به زيارت جدم مى روم.

درب آن را هر شب ببند.

عرض كردم : شنيدم و اطاعت كردم , مولاى من.

سپس آن حضرت برخاسته و به زيارت حضرت اميرالمؤمنينعليه‌السلام رفتند.

بعد از اين قضيه , آن ساباط, به ساباط حسين مدلل مشهور شد.

و مردم براى آن نذرهامى كنند و به بركت حضرت ولى عصر ارواحنافداه به مراد خود مى رسند(٣).

٤٦ - تشرف مشهدى على اكبر تهرانى

آقا سيد عبدالرحيم - خادم مسجد جمكران - مى گويد: در سـال و با (سال ١٣٢٢) بعد از گذشتن مرض , روزى به مسجد جمكران رفتم.

ديدم مرد غريبى در آن جا نشسته است.

احوال او را پرسيدم.

گـفـت : مـن سـاكـن تهران مى باشم و اسمم مشهدى على اكبر است.

در تهران كاسبى وخريد و فـروش دخانيات داشتم , اما پس از مدتى سرمايه ام تمام شد, چون به مردم نسيه داده بودم و وقتى وبـا آمـد آنـهـا از بين رفتتند و دست من خالى شد, لذا به قم آمدم.

در آن جا اوصاف اين مسجد را شـنـيـدم.

مـن هم آمدم كه اين جا بمانم , تا شايد حضرت ولى عصر ارواحنافداه نظرى بفرمايند و حاجتم را عنايت كنند.

سـيـد عبدالرحيم مى گويد: مشهدى على اكبر سه ماه در مسجد جمكران ماند و مشغول عبادت شد.

رياضتهاى بسيارى كشيد, از قبيل : گرسنگى و عبادت و گريه كردن.

روزى بـه من گفت : قدرى كارم اصلاح شده , اما هنوز به اتمام نرسيده است.

به كربلامى روم.

يك روز از شهر به طرف مسجد جمكران مى رفتم.

در بين راه ديدم , او پياده به كربلا مى رود.

شـش مـاه سـفر او طول كشيد.

بعد از شش ماه , باز روزى در بين راه , همان شخص را كه از كربلا برگشته بود, در همان محلى كه قبلا ديده بودم , مشاهده كردم.

با هم تعارف كرديم و سر صحبت باز شد.

او گفت : در كربلا برايم اين طور معلوم شد كه حاجتم در همين مسجد جمكران داده مى شود, لذا برگشتم.

اين بار هم مشهدى على اكبر دو سه ماه ماند و مشغول رياضت كشيدن و عبادت بود.

تـا آن كه پنجم يا ششم ماه مبارك رمضان شد.

ديدم مى خواهد به تهران برود.

او را به منزل بردم و شب را آن جا ماند.

در اثناء صبحت گفت : حاجتم برآورده شد.

گفتم : چطور؟ گفت : چون تو خادم مسجدى برايت نقل مى كنم و حال آن كه براى هيچ كس نقل نكرده ام.

من با يكى از اهالى روستاى جمكران قرار گذاشته بودم كه روزى يك نان جو به من بدهد و وقتى جمع شد پولش را بدهم.

روزى براى گرفتن نان رفتم.

گفت :ديگر به تو نان نمى دهم.

مـن ايـن مـساله را به كسى نگفتم و تا چهار روز چيزى نداشتم كه بخورم مگر آن كه ازعلف كنار جـوى مـى خـوردم , بـه طـورى كه مبتلا به اسهال شدم.

اين باعث شد كه من بى حال شوم و ديگر قدرت برخاستن را نداشتم , مگر براى عبادت كه قدرى به حال مى آمدم.

نـصـف شـبـى كـه وقت عبادتم بود فرا رسيد.

ديدم سمت كوه دو برادران (نام دو كوه دراطراف مسجد جمكران ) روشن است و نورى از آن جا ساطع مى شود, بحدى كه تمام بيابان منور شد.

نـاگهان كسى را پشت در اتاقم ديدم , مثل اين كه در را مى كوبد (منزلم در يكى ازحجرات بيرون مسجد بود) با حال ضعف برخاستم و در را باز كردم.

سيدى را باجلالت و عظمت پشت در ديدم.

به ايـشـان سـلام كـردم , اما هيبت ايشان مرا گرفت ونتوانستم حرفى بزنم.

تا آن كه آمده و نزد من نشستند و بناى صحبت كردن راگذاشتند, و فرمودند: جـده ام فـاطمهعليها‌السلام نزد پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شفاعت كرده كه ايشان حاجتت را برآورند.

جدم نيز به من حواله نموده اند.

برو به وطن كه كار تو خوب مى شود.

و پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرموده اند: برخيز برو كه اهل و عيالت منتظر مى باشند و بر آنها سخت مى گذرد.

مـن پـيـش خـود خيال كردم كه بايد اين بزرگوار حضرت حجتعليه‌السلام باشد, لذا عرض كردم : سيد عبدالرحيم خادم اين مسجد نابينا شده است شما شفايش بدهيد.

فرمودند: صلاح او همان است كه نابينا بماند.

بعد فرمودند: بيا برويم و در مسجد نمازبخوانيم.

بـرخـاسـتـم و با حضرت بيرون آمديم , تا به چاهى كه نزديك درب مسجدمى باشد,رسيديم.

ديدم شخصى از چاه بيرون آمد و حضرت با او صحبتى كردند كه من آن را نفهميدم.

بعد از آن به صحن مسجد رفتيم كه ديدم , شخصى از مسجد خارج شد.

ظرف آبى در دستش بود كه آن را به حضرت داد.

ايـشـان وضو گرفتند و به من هم فرمودند: با اين آب وضو بگير.

من از آن آب وضو گرفتم و داخل مسجد شديم.

عرض كردم : يا بن رسول اللّه چه وقت ظهور مى كنيد؟ حضرت با تندى فرمودند: تو چه كار به اين سؤالها دارى ؟ عرض كردم : مى خواهم از ياوران شما باشم.

فرمودند: هستى , اما تو را نمى رسد كه از اين مطالب سؤال كنى و ناگهان از نظرم غايب شدند, اما صـداى حـضـرت را از مـيان چاهى كه پاى قدمگاه در صفه اى كه در و پنجره چوبى دارد و داخل مسجد است , شنيدم كه فرمودند: برو به وطن كه اهل و عيالت منتظر مى باشند.

در اين جا مشهدى على اكبر اظهار داشت كه عيالم علويه مى باشد(٤).

٤٧ - تشرف جعفر بن زهدرى و شفاى پاى او

عبدالرحمن قبايقى مى گويد: شـيخ جعفر بن زهدرى , به فلج مبتلا شد, به طورى كه قادر نبود از جا برخيزد.

مادربزرگش بعد از فـوت پـدر شـيخ , به انواع معالجات متوسل شد, ولى هيچ فايده اى نديد.

اطباى بغداد را آوردند.

مدت مديدى معالجه كردند, باز هم سودى نبخشيد, لذا به مادر بزرگش گفتند: شيخ را به مقام و قـبه حضرت صاحب الامرعليه‌السلام در حله ببر وبخوابان شايد حق تعالى او را از اين بلا رهايى بخشد و بـلـكـه حضرت صاحب الامرعليه‌السلام از آن جا عبور نمايند و به او نظر مرحمتى فرمايند و به اين شكل , مرضش خوب شود.

مادر بزرگ شيخ جعفر بن زهدرى , به اين موضوع توجه كرد و او را به آن مكان شريف برد.

در آن جا حضرت صاحب الامرعليه‌السلام شيخ را از جايش بلند كردند و فلج را از او مرتفع نمودند.

عبدالرحمان قبايقى (ناقل قضيه ) مى گويد: بعد از شنيدن اين معجزه , ميان من و او رفاقتى ايجاد شد, به طورى كه نزديك بود ازشدت ارتباط هـيچ گاه از يكديگر جدا نشويم.

او خانه اى داشت كه در آن جا,شخصيتهاى حله و جوانان و اولاد بزرگان شهر جمع مى شدند.

مـن خـودم قـضيه را از شيخ جعفر پرسيدم.

او گفت : من مفلوج بودم و اطباء از معالجه مرض من نـاتـوان شـدنـد.

و بقيه جريان را نقل كرد تا به اين جا رسيد كه حضرت حجتعليه‌السلام در آن حالى كه جده ام مرا در مقام خوابانيده بود به من فرمودند: برخيز.

عرض كردم : مولاى من , چند سال است كه قدرت برخاستن را ندارم.

فرمودند: برخيز به اذن خدا.

و مرا در برخاستن كمك كردند.

وقـتـى بـلـنـد شدم , اثر فلج را در خود نديدم و مردم هجوم آوردند و نزديك بود مرابكشند.

براى تبرك , لباسهايم را تكه تكه كرده و بردند و به جاى آن لباسهاى خود را به تن من پوشانيدند.

بعد هم به خانه خود رفتم و لباسهايشان را براى خودشان ,فرستادم(٥).

___________________________

يار صفحه:

(١) ج ٢, ص ٢٠٤, س ٢٥.

(٢) ج ٢, ص ١١٩, س ١٤.

(٣) ج ٢, ص ١٤٩, س ١١.

(٤) ج ٢, ص ١٩٩, س ٨.

(٥) ج ٢, ص ١٩٣, س ١٥.

٤٨ - تشرف پيرزنى از كنيزان حضرت

يعقوب بن يوسف اصفهانى مى گويد: در سال ٢٨١, با گروهى از اهل اصفهان , كه از اهل سنت بودند, به حج بيت اللّه الحرام مشرف شدم.

وقـتـى وارد مـكـه شـديم , بعضى از رفقا خانه اى را كه در كوچه سوق الليل و به نام دار خديجه و دارالرضاعليه‌السلام معروف بود, كرايه كردند.

در آن خانه پيرزنى زندگى مى كرد.

هنگامى كه وارد خانه شديم , از آن پيرزن پرسيدم : چرا اين خانه را دارالرضاعليه‌السلام مى گويند؟ و تو با اين خانه چه ارتباط و مناسبتى دارى ؟ گفت : اين خانه , ملك حضرت رضاعليه‌السلام بوده و من هم از كنيزان اين خانواده مى باشم.

در گذشته حضرت عسكرىعليه‌السلام را خدمت كرده ام و ايشان مرا در اين جا منزل داده اند.

ايـن مطلب را كه شنيدم با او انس گرفتم , اما موضوع را از رفقاى خود كه غير شيعه بودند, پنهان كردم.

برنامه من اين بود كه شبها هر وقت از طواف بر مى گشتم , با ايشان در ايوان خانه خوابيده و در را مى بستيم و سنگ بزرگى را براى اطمينان پشت درمى گذاشتيم.

در همان مدت , شبها روشنى چراغى را در ايوان مى ديدم كه شبيه به روشنى مشعل بود و مشاهده مـى كردم كه در منزل بدون آن كه كسى از اهل خانه آن را باز كند, گشوده مى شد.

و باز مى ديدم كـه مـردى بـا قد متوسط, گندمگون , مايل به زردى كه درپيشانى اش آثار سجود بود و پيراهن و لـبـاس نـازكى پوشيده و در پايش نعلين بود, باصورتهاى مختلف وارد مى شد و به اتاقى كه محل سكونت پيرزن بود, بالا مى رفت.

از طرفى پيرزن به من مى گفت : در اين اتاق دخترى دارم , لذا به كسى اجازه نمى دهم بالا بيايد.

من آن روشنى را كه شبها در ايوان مى ديدم , در وقتى كه آن مرد از پله بالا مى رفت , درپله و چون داخـل اتـاق مـى شـد در غـرفـه مـى ديدم , بدون آن كه چراغى ديده شود.

رفقاهم اين جريانات را مى ديدند, ولى گمان داشتند كه اين مرد, عجوزه را متعه كرده و به همين جهت رفت و آمد دارد.

و بـا خـود مـى گـفـتـنـد: اين جمع , شيعه هستند و متعه راحلال مى دانند, در حالى كه ما جايز نمى دانيم.

و بـاز مـى ديـديـم , آن مـرد با اين كه از خانه خارج و يا داخل منزل مى گردد, سنگ در جاى خود مى باشد.

در خانه هم در وقت خروج و ورود آن مرد باز و بسته مى گردد, اماكسى كه آن را بگشايد و ببندد ديده نمى شد.

وقتى من اين امور را مشاهده كردم , دلم از جا كنده شد و عظمت اين قضايا در روحم اثر گذاشت , لذا با آن پيرزن بناى ملاطفت را گذاشتم , تا شايد خصوصيات آن مرد رابدانم.

روزى به او گفتم : فلانى , من از تو سؤالى دارم و مى خواهم آن را در وقتى كه رفقاى من نيستند, بپرسم و از تو تقاضا دارم كه وقتى مرا تنها ديدى از غرفه خودپايين آمده به درخواست من گوش دهى.

پـيـرزن وقتى خواهش مرا شنيد, گفت : من هم خواستم به تو چيزى بگويم , ولى حضور همراهان مانع شده بود.

گفتم : چه مطلبى ؟ گـفـت : به تو مى فرمايد, (نام كسى را ذكر نكرد و فقط به همين صورت پيغام رساند) باآن جمعى كه با تو رفيق و شريك هستند, مخلوط نشو, و در كارهايشان مداخله نكن.

با آنها مدارا نما و برحذر باش , زيرا دشمنان تو هستند.

گفتم : چه كسى اين مطلب را مى گويد؟ گفت : من مى گويم.

در اين جا مهابت او مانع شد, يعنى نتوانستم دوباره در اين باره از او سؤال كنم.

گفتم :كدام جمع را مى گويى ؟ (گمان كردم منظورش همراهانم است.

) گـفت : نه , اينها را نمى گويم , بلكه آن شركايى را مى گويم كه در شهر خود, دارى و درخانه با تو بودند.

يعقوب بن يوسف (صاحب قضيه ) مى گويد: ميان من و جمعى را كه ذكر كرد, راجع به دين بحثى واقع شده بود, لذا آنها سعايت و شكايت مرا نزد حاكم برده بودند.

به همين جهت من فرار كردم.

وقـتـى پيرزن اين مطلب را آهسته به من گفت , با خود گفتم راجع به امام غايبعليه‌السلام ازاو سؤالى كنم.

پرسيدم : تو را به خدا قسم مى دهم , آيا ايشان را به چشم خودديده اى ؟ گـفت : برادر, من او را نديده بودم.

حضرت امام حسن عسكرىعليه‌السلام مرا بشارت داد به اين كه او را در آخـر عـمـر خـود مـى بـينم و به من فرمود: بايد او را خدمت كنى , همان طورى كه مرا خدمت كردى , لذا سالها است كه من در مصر مى باشم و الان آمده ام ,يعنى حضرتش مرا با فرستادن نامه و هزينه سفر توسط مردى خراسانى , دعوت كرده است.

آن مبلغ سى دينار است و به من امر كرده بود كه امسال به حج مشرف شوم.

من هم آمده ام به اميد آن كه او را ببينم.

وقـتـى پـيرزن اين جملات را گفت , در دل من افتاد كه آن مردى كه شبها رفت و آمددارد, بايد خود آن حضرت باشد, لذا ده عدد درهم را كه به نام حضرت رضاعليه‌السلام بود وبا خود براى انداختن در مقام ابراهيم آورده بودم , به آن پيرزن دادم و با خود گفتم :دادن به اولاد فاطمه (سلام الله عليها) افضل است از آن كه در مقام انداخته شود و ثواب آن بيشترمى باشد.

گفتم : اينها را به كسى از اولاد فاطمهعليها‌السلام بده كه مستحق باشد.

در نيت من اين بود كه آن مرد همان حضرت است و اين درهمها را پيرزن به او خواهد داد.

درهمها را گرفت و بالا رفت.

بعد از ساعتى برگشت و گفت : مى فرمايد ما در اينهاحقى نداريم , بلكه آنها را در جايى كه نذر كرده بودى , بينداز.

لكن اين درهمها را كه به نام حضرت رضاعليه‌السلام است به ما بده و به جايش درهمهاى معمولى بگير و در مقام بينداز.

مـن هـم آن طـورى كـه فـرموده بود, عمل نمودم.

ضمنا من نسخه توقيع قاسم بن علاء راكه در آذربـايـجـان صادر شده بود, به همراه خود داشتم.

به او گفتم : اين توقيع را به كسى كه توقيعات امام غايبعليه‌السلام را ديده و مى شناسد, عرضه كن.

گفت : آن را بده.

گمان كردم مى تواند بخواند, لذا نسخه را به او دادم.

گـرفـت و گـفت : اين جا نمى توانم بخوانم و با خود بالا برد.

بعد برگشت و گفت : صحيح است.

سـپـس فرمود: به تو مى فرمايد (باز اسم كسى را نبرد) وقتى كه بر پيغمبر خودصلوات مى فرستى چه مى گويى ؟ گـفتم , عرض مى كنم : اللهم صل على محمد و آل محمد و بارك على محمد و آل محمد و ار حم محمدا و آل محمد بافضل ما صليت و باركت و ترحمت على ابراهيم و آل ابراهيم انك حميد مجيد.

گفت : نه.

وقتى كه بر ايشان صلوات مى فرستى نامشان را هم ذكر كن.

گفتم : همين كار را خواهم كرد.

پـيـرزن رفـت و آمـد, در حـالـى كـه دفـتر كوچكى همراهش بود.

گفت : مى فرمايند هروقت بر پيغمبرت صلوات مى فرستى , بر او و اوليائش صلوات فرست , همان طورى كه در اين دفتر هست.

من هم دفتر را گرفته , نسخه نمودم و به آن عمل كردم.

يعقوب بن يوسف مى گويد: آن مرد را شبها مى ديدم كه از غرفه پايين مى آمد و آن نورهم با او بود و از خـانـه بيرون مى رفت , لذا پشت سرش از خانه خارج مى شدم.

درآن جا نورى ديده مى شد, اما شخص حضرت را نمى ديدم , تا وقتى داخل مسجد الحرام مى شدند.

عـده اى از مـردم شـهـرهـاى مـخـتلف را مى ديدم كه با لباسهاى كهنه به در آن خانه مى آمدند و نوشته هايى به پيرزن مى دادند.

او هم به آنها نامه هايى مى داد.

آنها با پيرزن مكالمه مى كردند و من نمى دانستم كه در چه زمينه اى صحبت مى كنند.

حتى جمعى ازايشان را در مسير برگشت , بين راه بغداد مى ديدم(١).

و امـا صـلـواتى را كه حضرت ولى عصر ارواحنافداه توسط كنيز خود به يعقوب بن يوسف اصفهانى تعليم دادند, اين است : اللهم صل على محمد سيد المرسلين و خاتم النبيين و حجة رب العالمين ,المنتجب فى الميثاق , المصطفى فى الظلال المطهر من كل افة , البرى ء من كل عيب , الموكل للنجاة المرتجى للشفاعة , المفوض اليه فى دين اللّه.

اللهم شرف بنيانه و عظم برهانه , افلح حجته و ارفع درجته و ضوءنوره و بيض وجهه و اعطه الفضل و الـفـضـيـلـة و الـوسـيلة و الدرجة الرفيعة و ابعثه مقاما يغبطه به الاولون و الاخرون و صل على اميرالمؤمنين و وارث المرسلين و حجة رب العالمين و قائد الغر المحجلين و سيد المؤمنين و صل على الحسن بن على امام المؤمنين و وارث المرسلين و حجة رب العالمين و صل على الحسين بن عـلـى امـام الـمـؤمـنـين و وارث المرسلين و حجة رب العالمين و صل على على بن الحسين امام الـمؤمنين و وارث المرسلين و حجة رب العالمين و صل على محمد بن على امام المؤمنين و وارث المرسلين و حجة رب العالمين و صل على جعفر بن محمدامام المؤمنين و وارث المرسلين و حجة رب الـعالمين و صل على موسى بن جعفرامام المؤمنين و وارث المرسلين و حجة رب العالمين و صـل عـلى على بن موسى امام المؤمنين و وارث المرسلين و حجة رب العالمين و صل على محمد بـن عـلـى امـام الـمؤمنين و وارث المرسلين و حجة رب العالمين و صل على على بن محمدامام المؤمنين و وارث المرسلين و حجة رب العالمين و صل على الحسن بن على امام المؤمنين و وارث المرسلين و حجة رب العالمين و صل على الخلف الهادى المهدى امام المؤمنين و وارث المرسلين و حجة رب العالمين.

الـلـهم صل على محمد و على اهل بيته الهادين , الائمة العلماء و الصادقين والاوصياء المرضيين , دعائم دينك و اركان توحيدك و ترجمة وحيك و حجتك على خلقك و خلف ائك فى ارضك , الذى ن اخـتـرتـهـم لـنـفسك و اصطفيتهم على عبيدك و ار تضيتهم لدينك و خصصتهم بمعرفتك و خـلـفـتـهـم بـكـرامتك وغشيتهم برح متك و غذيتهم بحك متك و البستهم من نورك و ربى تهم بنعمتك ورفعتهم فى ملكوتك و خصصتهم بملائكتك و شرفتهم بنبيك.

الـلهم صل على محمد و على هم صلوة كثيرة طيبة لا يحيط بها الا ان ت و لايسعهاالا علمك و لا يحصيها احد غيرك و صل على وليك , المحيى سنتك , القائم بامرك , الداعى اليك و الدليل عليك و حـجـتك و خليفتك فى ارضك و شاهدك على عبادك , اعزز نصره و مد فى عمره و زين الارض بطول بقائه.

الـلـهـم اكـفـه بـغـى الـحاسدين و اعذه من شر الكائدين و ازجر عند ارادة الظالمين وخلصه من ايدى الجبارى ن.

الـلـهـم اره فـى ذريـتـه و شـيـعـته و خاصته و عامته و عدوه و جميع اهل الدنيا ما تقر به عينه و تستر(تسر) به نفسه و بلغه افضل امله فى الدنيا و الاخرة انك على كل شى ء قدير.

الـل هـم جدد به ما محى من دينك و احى به ما بدل من كتابك اظهر به ما غير من حكمتك حتى يعود دينك على يديه غضا جديدا خالصا مخلص(مخلص) لا شك فيه و لا شبهة معه و لا باطل عنده و لا بدعة.

اللهم نور بنوره كل ظلمة و هد بركنه كل بدعة و اهدم بقوته كل ضلال و اقصم به كل جبار و اخمد بسيفه كل نار و اهلك بعدله كل جائر و اجر حكمه على كل حكم و اذل بسلطانه كل سلطان.

الـلهم اذل من ناواه و اهلك من عاداه و ام كر بمن كاداه و استاءصل من جحد حقه واستهزء بامره و سعى فى اطفاء نوره و اراد اخماد ذكره.

الـلهم صل على محمد المصطفى و على على المرتضى و على فاطمة الزهراء وعلى الحسن الرضا و عـلى الحسين الصفى و على جميع الاوصياء , مصابيح الدجى و اعلام الهدى و سناد التقى و العروة الوثقى و الحبل المتين و الصراطالمستقيم و صل على وليك و على ولاة الائمة من ولده القائمين بامره و مد فى اعمارهم و زد فى اجالهم و بلغ هم امالهم.

٦ - تشرف سيد بحرالعلوم در مسجد سهله

عالم جليل آخوند ملا زين العابدين سلماسىرحمه‌الله فرمود: روزى در مـجلس درس فخر الشيعه , آية اللّه علامه بحر العلومرحمه‌الله در نجف اشرف نشسته بوديم , كه عالم محقق جناب ميرزا ابوالقاسم قمى - صاحب كتاب قوانين -براى زيارت علامه وارد شدند.

آن سـال , سـالى بود كه ميرزا از ايران براى زيارت ائمه عراقعليهم‌السلام و حج بيت اللّه الحرام آمده بودند.

كسانى كه در مجلس درس حضور داشتند كه بيشتر از صد نفر بودندمتفرق شدند.

فقط من با سه نفر از خواص اصحاب علامه , كه در درجات عالى صلاح و ورع و اجتهاد بودند, مانديم.

محقق قمى رو به سيد كرد و گفت : شما به مقامات جسمانى (به خاطر سيادت ) وروحانى و قرب ظـاهـرى (مـجـاورت حـرم مـطـهـر اميرالمؤمنينعليه‌السلام ) و باطنى رسيده ايد.

پس از آن نعمتهاى نامتناهى , چيزى به ما تصدق فرماييد.

سـيد بدون تامل فرمود: شب گذشته يا دو شب قبل (ترديد از ناقل قضيه است ) براى خواندن نماز شـب بـه مسجد كوفه رفته بودم.

با اين قصد, كه صبح اول وقت به نجف اشرف برگردم , تا درسها تعطيل نشود.

(سالهاى زيادى عادت علامه همين بود.) وقـتـى از مـسـجـد بـيرون آمدم , در دلم براى رفتن به مسجدسهله شوقى افتاد, اما خود رااز آن مـنـصـرف كردم , از ترس اين كه به نجف اشرف نرسم , ولى لحظه به لحظه شوقم زيادتر مى شد و قلبم به آن جا تمايل پيدا مى كرد.

در هـمـان حـالـت ترديد بودم كه ناگاه بادى وزيد و غبارى برخاست و مرا به طرف مسجد سهله حركت داد.

خيلى نگذشت كه خود را كنار در مسجدسهله ديدم.

داخل مسجد شدم , ديدم خالى از زوار و مترددين است جز آن كه شخصى جليل القدرمشغول مناجات با خداى قاضى الحاجات است آن هـم با جملاتى كه قلب را منقلب وچشم را گريان مى كرد.

حالم دگرگون و دلم از جا كنده شد و زانوهايم مرتعش و اشكم از شنيدن آن جملات جارى شد.

جملاتى بود, كه هرگز به گوشم نـخـورده و چشمم نديده بود, لذا فهميدم كه مناجات كننده , آن كلمات را نه آن كه از محفوظات خودبخواند, بلكه آنها را انشاء مى كند.

در مـكان خود ايستادم و گوش مى دادم و از آنها لذت مى بردم , تا از مناجات فارغ شد.

آنگاه رو به من كرد و به زبان فارسى فرمود: مهدى بيا.

پيش رفتم و ايستادم.

دوباره فرمود كه پيش روم.

باز اندكى رفتم و توقف نمودم.

براى بار سوم دستور به جلو رفتن داد و فرمود: ادب در امتثال است.

يعنى تا هر جا كه گفتم بيا نه آن كه به خاطر رعايت ادب توقف كنى.

من هم پيش رفتم تا جايى رسيدم كه دست ايشان به من و دست من به آن جناب مى رسيد.

ايشان مطلبى را فرمود.

آخـوند ملا زين العابدين سلماسى مى گويد: وقتى صحبت علامهرحمه‌الله به اين جارسيد, يك باره از سخن گفتن دست كشيد و ادامه نداد و شروع به جواب دادن محقق قمى راجع به سؤالى كه قبلا ايشان پرسيده بود كرد.

آن سؤال اين بود, كه چرا علامه باآن همه علم و استعداد زيادى كه دارند, تـالـيفاتشان كم است.

ايشان هم براى اين مساله دلايلى را بيان كردند, اما ميرزاى قمى دوباره آن صحبت حضرت با علامه را سؤال نمود.

سيد بحرالعلومرحمه‌الله با دست خود اشاره كرد كه از اسرار مكتومه است(٣) .

______________________________

يار صفحه:

(١) ج ٢, ص ٥٧, س ٣٦.

(٢) ج ٢, ص ٦٤, س ٢٤.

(٣) ج ٢, ص ٩٩, س ٢١.

٧ - تشرف سيد بحرالعلوم و صاحب مفتاح الكرامه

صاحب كتاب مفتاح الكرامه - سيد جواد عاملىرحمه‌الله فرمود: شـبـى , اسـتادم سيد بحرالعلوم از دروازه شهر نجف بيرون رفت و من نيز به دنبال اورفتم تا وارد مسجد كوفه شديم.

ديدم آن جناب به مقام حضرت صاحب الامرعليه‌السلام رفته و با امام زمان ارواحنافداه گفتگويى داشت , از جمله از آن حضرت سؤالى پرسيد.

ايشان فرمودند: در احكام شرعى وظيفه شما عمل به ادله ظاهرى است و آنچه از اين ادله به دست مى آوريد, همان را بايد عمل كنيد(١) .

٨ - تشرف سيد بحرالعلوم در سامرا

عالم ربانى , آخوند ملا زين العابدين سلماسىرحمه‌الله نقل نمود: در حـرم عسكريينعليهما‌السلام با جناب سيد بحرالعلومرحمه‌الله نماز خوانديم.

وقتى ايشان خواست بعد از تشهد ركعت دوم برخيزد, حالتى برايش پيش آمد كه اندكى توقف كرد و بعد برخاست.

هـمـه ما از اين كار تعجب كرده بوديم و علت آن توقف را نمى دانستيم و كسى هم جرات نمى كرد سـؤال كند, تا آن كه به منزل برگشته و سفره غذا را انداختند.

يكى از سادات حاضر در مجلس به من اشاره كرد كه علت توقف سيد در نماز را سؤال كنم.

گفتم : نه تو از ما نزديك ترى.

در اين جا جناب سيدرحمه‌الله متوجه من شده و فرمود: چه مى گوييد؟ مـن كه از همه جسارتم زيادتر بود, گفتم : آقايان مى خواهند سر آن حالت را كه در نمازبراى شما پيش آمد, بدانند.

فرمودند: حضرت بقية اللّهعليه‌السلام براى سلام كردن به پدر بزرگوارشان داخل حرم مطهر شدند, لذا از مـشـاهـده جـمـال نـورانـى ايـشـان حـالـتى كه ديديد به من دست داد, تاآن كه از آن جا خارج شدند(٢) .

٩ - تشرف سيد بحرالعلوم در حرم اميرالمؤمنينعليه‌السلام

عالم ربانى , ملا زين العابدين سلماسىرحمه‌الله فرمود: روزى جـنـاب سـيـد بحرالعلومرحمه‌الله وارد حرم اميرالمؤمنينعليه‌السلام شد.

در آن جا اين بيت را با خود مى خواند: (چه خوش است صوت قرآن زتو دلربا شنيدن ).

از سـيد سؤال كردم : علت خواندن اين بيت چيست ؟ فرمود: همين كه وارد حرم اميرالمؤمنينعليه‌السلام شـدم , مولايمان حضرت ولى عصرعليه‌السلام را ديدم كه در بالاى سرمطهر, با صداى بلند, قرآن تلاوت مى فرمود.

وقتى صداى آن بزرگوار را شنيدم , اين بيت را خواندم و همين كه داخل حرم شدم ,حضرت قرائت قرآن را ترك نموده و از حرم تشريف بردند(٣) .

١٠ - تشرف سيد بحرالعلوم در سرداب مطهر

مـتـقى زكى , سيد مرتضى نجفى , كه خواهرزاده سيد بحرالعلوم را داشت و در سفر وحضر, همراه سيد و مواظب خدمات داخلى و خارجى ايشان بود, فرمود: در سـفـر زيـارت سـامـرا بـا ايشان بودم.

حجره اى بود كه علامه تنها در آن جا مى خوابيد.

من نيز حـجـره اى داشـتـم كـه مـتصل به اتاق ايشان بود و كاملا مواظب بودم كه شب و روزآن جناب را خدمت كنم.

شـبـهـا مـردم نزد آن مرحوم جمع مى شدند, تا آن كه مقدارى از شب مى گذشت.

شبى برحسب عادت خود نشست , و مردم نزد او جمع شدند, اما ديدند گويا آن شب حضورمردم را نمى پسندد و دوسـت دارد خـلـوت كـند.

با هركس سخن مى گفت , معلوم مى شدكه عجله دارد.

كم كم مردم رفـتند و جز من كسى باقى نماند.

به من نيز امر فرمود كه خارج شوم.

من هم به حجره خود رفتم , ولى در حالت سيد فكر مى كردم و خواب ازچشمم رفته بود.

كمى صبر كردم , آنگاه مخفيانه بيرون آمدم تا از حالش جويا شوم.

ديدم درب حجره اش بسته است.

از شكاف در نگاه كردم , ديدم چراغ به حال خودروشن است , ولى كسى در حجره نيست.

داخل اتاق شدم و از وضع آن فهميدم كه امشب سيد نخوابيده است.

لـذا بـه خـاطـر مـخفى كارى با پاى برهنه در جستجوى سيد براه افتادم , ابتدا داخل صحن شريف عسكريينعليهما‌السلام شدم , ديدم درهاى حرم بسته است.

در اطراف و خارج حرم تفحص كردم , ولى باز اثـرى نـيـافـتم.

داخل صحن سرداب مقدس شدم , ديدم درها بازاست.

از پله هاى آن آهسته پايين رفتم و مواظب بودم هيچ صدايى از خود بروز ندهم.

در آن جا از گوشه سرداب همهمه اى شنيدم كه گويا كسى با ديگرى سخن مى گويد,اما كلمات را تشخيص نمى دادم.

تا آن كه سه يا چهار پله ماند و من در نهايت آهستگى مى رفتم.

نـاگـاه صـداى سـيـد از آن جا بلند شد كه اى سيد مرتضى چه مى كنى و چرا از حجره ات بيرون آمده اى ؟ در جـاى خود ميخكوب شدم و متحير بودم كه چه كنم.

تصميم گرفتم كه تا مرا نديده ,برگردم , ولـى بـه خـود گـفـتـم , چـطور مى خواهى آمدنت را از كسى كه تو را بدون ديدن شناخته است , بـپوشانى ؟ لذا جوابى را با معذرت خواهى به سيد دادم و در بين عذرخواهى از پله ها پايين رفتم , تا به جايى رسيدم كه گوشه سرداب مشاهده مى شد.

سيد را ديدم كه تنها رو به قبله ايستاده و كس ديـگـرى ديـده نـمـى شـود.

فـهـمـيـدم كه او باغايب از انظار حضرت بقية اللّه ارواحنافداه سخن مى گفت(٤) .

١١ - تشرف سيد بحرالعلوم

آخوند, ملا زين العابدين سلماسى , از ناظر كارهاى سيد بحرالعلوم نقل مى كند: در مـدتـى كـه سـيـد در مكه معظمه سكونت داشت , با آن كه در شهر غربت بسر مى برد واز همه دوستان دور بود, در عين حال از بذل و بخشش كوتاهى نمى كرد و اعتنايى به كثرت مخارج و زياد شدن هزينه ها نداشت.

يك روز كه چيزى باقى نمانده بود, چگونگى حال را خدمت سيد عرض كردم , ايشان چيزى نفرمود.

برنامه سيد بر اين بود كه صبح طوافى دور كعبه مى كرد و به خانه مى آمد و در اتاقى كه مخصوص خودش بود, مى رفت.

آن وقت ما قليانى براى ايشان مى برديم.

آن رامى كشيد, بعد بيرون مى آمد و در اتـاق ديـگـرى مـى نشست و شاگردان از هر مذهبى جمع مى شدند و او هم براى هر جمعى به روش مذهب خودشان درس مى گفت.

فرداى آن روزى كه از بى پولى شكايت كرده بودم , وقتى از طواف برگشت , طبق معمول قليان را حاضر كردم , اما ناگاه كسى در را كوبيد.

سيد به شدت مضطرب شد وبه من گفت : قليان را بردار و از اين جا بيرون ببر.

و خود با عجله برخاست و رفت و دررا باز كرد.

شخص جليلى به هيئت اعراب داخل شد و در اتاق سيد نشست و سيد در نهايت احترام و ادب دم در نشست و به من اشاره كرد كه قليان را نزديك نبرم.

سـاعـتى با هم صحبت مى كردند.

بعد هم آن شخص برخاست.

باز سيد با عجله از جابلند شد و در خـانـه را بـاز كرد.

دستش را بوسيد و آن بزرگوار را بر شترى كه كنار درخانه خوابيده بود, سوار كرد.

او رفـت و سيد با رنگ پريده برگشت.

حواله اى به دست من داد و گفت : اين كاغذ,حواله اى است به مرد صرافى در كوه صفا, نزد او برو و آنچه حواله شده , بگير.

حـوالـه را گـرفـتـم و نزد همان مرد بردم.

وقتى آن را گرفت و در آن نظر كرد, كاغذ رابوسيد و گفت : برو و چند حمال بياور.

من هم رفتم و چهار حمال آوردم.

صراف مقدارى كه آن چهار نفر قدرت داشتند,پول فرانسه (هر پول فرانسه كمى بيشتر از پنج ریال عجم بود) آورد و ايشان برداشتندو به منزل آوردند.

پـس از مـدتـى , روزى نزد آن صراف رفتم تا از او بپرسم كه اين حواله از چه كسى بود,اما با كمال تـعـجـب نـه صـرافـى ديـدم و نـه دكانى ! از كسى كه در آن جا بود, پرسيدم : اين صراف با چنين خـصـوصياتى كجا است ؟ گفت : ما اين جا هرگز صرافى نديده بوديم واين جا مغازه فلان شخص مى باشد.

دانستم اين موضوع , از اسرار ملك علام وپروردگار متعال بوده است(٥) .

١٢ - تشرفى از زبان سيد بن طاووس

سيد بن طاووسرحمه‌الله مى فرمايد: شخص موثقى , كه اجازه نداده نامش را بگويم , برايم نقل كرد: از خدا خواستم كه حضرت ولى عصرعليه‌السلام و امام زمان خود را ببينم.

در خـواب ديدم كه كسى به من فرمود: آن حضرت را در فلان وقت مشاهده خواهى كرد.

در همان وقـت بـه كاظمين رفتم.

وارد حرم مطهر شدم.

ناگاه صدايى شنيدم , كه صاحب آن صدا, حضرت امـام مـحـمـد تـقـىعليه‌السلام را زيـارت مـى كـرد.

من صاحب صدا راقبل از اين جريان مى ديدم , ولى نـمـى دانـستم كه آن بزرگوار است , اما در اين جا ايشان را شناختم , در عين حال , نخواستم بدون مقدمه خدمتشان مشرف شوم.

به همين علت داخل حرم شده و سمت پايين پاى حضرت موسى بن جعفرعليه‌السلام ايستادم.

ناگاه همان بزرگوار, كه مى دانستم حضرت بقية اللّهعليه‌السلام است با يك نفر ديگر كه همراه او بود, از حرم بيرون رفت.

من ايشان را ديدم , اما مهابت و رعايت ادب مانع شد كه چيزى بپرسم(٦).

١٣ - تشرف حسن بن مثله جمكرانى

شيخ بزرگوار, حسن بن مثله جمكرانىرحمه‌الله , مى گويد: شب سه شنبه , هفدهم ماه مبارك رمضان سال نود و سه , در خانه ام خوابيده بودم.

ناگاه نيمه شب جـمعى به در منزل آمدند و مرا از خواب بيدار كرده و گفتند: برخيز و دعوت امام مهدى صاحب الزمانعليه‌السلام را اجابت كن كه تو را خواسته اند.

برخاستم و آماده شدم و به آنها گفتم : بگذاريد پيراهنم را بپوشم.

صدايشان بلند شد: هو ما كان قميصك , يعنى اين پيراهن مال تو نيست.

خـواستم شلوار را بپوشم.

صدايشان آمد كه ليس ذلك منك فخذ سراويلك , يعنى اين شلوار, شلوار تو نيست.

شلوار خودت را بپوش.

من هم شلوار خودم را پوشيدم.

خواستم به دنبال كليد در خانه بگردم.

صدايى آمد كه الباب مفتوح , يعنى در بازاست.

وقتى از منزل خارج شدم , عده اى از بزرگان را ديدم.

سلام كردم.

جواب دادند وخوش آمد گويى كردند.

بعد هم مرا, تا جايى كه الان محل مسجد است , رساندند.

وقتى خوب نگاه كردم , ديدم تختى گذاشته شده و فرش نفيسى بر آن پهن است وبالشهاى خوبى روى آن قـرار دارد.

جـوانـى سى ساله بر آن تخت نشسته و به بالش تكيه كرده است.

پيرمردى در مـحـضـرش نشسته و كتابى در دست دارد و برايش مى خواند,و حدود شصت مرد در آن مكان در اطراف او نماز مى خوانند: بعضى از آنها لباسهاى سفيد و بعضى لباس سبز به تن داشتند.

آن پيرمرد حضرت خضرعليه‌السلام بود.

او مرا نشانيد.

امام زمان , حضرت بقية اللّه الاعظم ارواحنافداه مرا به نام خودم صدا زده و فرمودند: برو به حسن بن مسلم بگو, تو چند سال است كه اين زمين را آباد مى كنى و مى كارى و ما آن را خراب مى كنيم و پنج سال است كه در آن كشت مى كنى.

امسال هم دو بـاره از سـر گـرفـتـه اى و مشغول آباد كردنش مى باشى , ولى ديگر اجازه ندارى در اين زمين كـشـت كـنى و بايد هر استفاده اى كه از آن به دست آورده اى برگردانى , تا در اين محل مسجدى بـسـازنـد.

و به حسن بن مسلم بگو, اين جا زمين شريفى است و حق تعالى آن را برگزيده و بزرگ دانـسـته است , درحالى كه تو آن را به زمين خود ملحق كرده اى , به همين علت , خداى تعالى دو جـوان ازتو گرفت , اما متوجه نشدى و اگر كارى كه دستور داده ايم , انجام ندهى , حق تعالى تورا در فشار قرار مى دهد, به طورى كه متوجه نشوى.

حـسـن بـن مـثـله مى گويد,عرض كردم : سيدى و مولاى , براى اين مطالبى كه فرموديدنشانه و دليلى قرار دهيد, چون اين مردم حرف بدون دليل را قبول نخواهند كرد.

حضرت فرمودند: انا سنعلم هناك علامة (ما علامتى قرار خواهيم داد تا شاهد صدق قول تو باشد).

تـو بـرو و پـيـام مـا را بـرسـان و بـه سيد ابوالحسن بگو به همراه تو بيايد و آن مرد را حاضر كند و اسـتـفاده هاى چند ساله اى را كه برده است , از او بگيرد و به ديگران بدهد, تا بناى مسجد را شروع كـنـنـد.

كسرى آن را از رهق كه در ناحيه اردهال و ملك مااست , آورده و مسجد را تمام كنند.

ما نـصـف رهق را براى اين مسجد وقف كرديم , كه هر ساله پول آن را آورده , صرف ساختمان مسجد كـنـند.

به مردم هم بگو به اين مكان رو آورده و آن را گرامى بدارند و در اين جا چهار ركعت نماز بـخـوانـنـد, به اين صورت كه دو ركعت آن را به قصد تحيت مسجد و در هر ركعت يك بار حمد و هـفـت بارقل هو اللّه و در ركوع و سجود, هفت مرتبه تسبيح بگويند.

دو ركعت ديگر را به نيت نماز امـام صـاحـب الـزمانعليه‌السلام بجا آورند, به اين صورت كه حمد را بخوانند, وقتى به اياك نعبد و اياك نـسـتـعـين رسيد, آن را صد بار بگويند و بعد از آن حمد را تا آخربخوانند.

ركعت دوم را هم به اين تـرتيب عمل كنند و در ركوع و سجود هفت بارتسبيح بگويند.

وقتى نماز تمام شد, تهليل (لااله الا اللّه ) گـفـتـه و تسبيح حضرت فاطمه زهراعليها‌السلام را بخوانند

بعد از تسبيح سر به سجده بگذارند و صـد بار بر پيغمبر و آلشعليهم‌السلام صلوات بفرستند, فمن صليها فكانما صلى فى البيت العتيق (هركس اين دوركعت نماز را بخواند, مثل اين است كه دو ركعت نماز در خانه كعبه خوانده باشد).

حـسـن بـن مـثله جمكرانى مى گويد: من وقتى اين جملات را شنيدم , با خود گفتم گويامحل مسجد همان است كه حضرت در آن جا تشريف دارند.

بعد به من اشاره فرمودند كه برو.

مـقـدارى از راه را كـه آمدم , دوباره مرا خواستند و فرمودند: در گله جعفر كاشانى گله دار, بزى هست كه بايد آن را بخرى.

اگر مردم روستا پولش را دادند, با پول آنهابخر, وگرنه بايد از پول خود بـدهـى.

فـردا شـب آن بـز را بـه اين محل بياور و ذبح كن.

آنگاه روز هيجدهم ماه مبارك رمضان گوشتش را به بيماران و كسانى كه مرض سختى دارند بده , زيرا خداى تعالى همه را شفا مى دهد.

آن بز ابلق (سفيد و سياه) است و موهاى زيادى دارد.

هفت علامت در او هست : سه علامت در يك طرف وچهارتا طرف ديگر.

بـعـد از اين فرمايشات , براه افتادم كه بروم , اما باز مرا خواستند و فرمودند: ما تا هفتاد ياهفت روز ايـنـجاييم (اگر بگوييم هفت روز, دليل است بر شب قدر, كه بيست و سوم رمضان مى باشد.

اگر بگوييم هفتاد روز, شب بيست و پنجم ذيقعده الحرام و روزبزرگى است ).

حـسن بن مثله مى گويد: به خانه برگشتم و همه شب را در فكر بودم , تا صبح شد و نمازخواندم.

بـعـد از نـماز, سراغ على بن المنذر آمدم و اتفاقات را برايش گفتم.

با هم تاجايى كه شب قبل مرا بـرده بـودند, رفتيم.

در آن جا گفتم : به خدا قسم , نشانى و علامتى كه امامعليه‌السلام اين مطالب را به من فرموده اند, اين زنجيرها و ميخهايى است كه دراين جا هست.

سـپس به طرف منزل سيد ابوالحسن الرضا رفتيم.

وقتى به در منزلش رسيديم ,خدمتگذاران او را ديديم.

آنها به من گفتند: سيد ابوالحسن از اول صبح در انتظار تواست.

آيا اهل جمكرانى ؟ گـفـتـم : بـلـى.

همان وقت نزد سيد ابوالحسن رفتم و سلام كردم.

ايشان جواب سلام مرابه نحو احسن داد و مرا گرامى داشت و پيش از آن كه چيزى بگويم , گفت : اى حسن بن مثله من خواب بـودم.

در عالم رؤيا شخصى به من گفت : كسى به نام حسن بن مثله از جمكران نزد تو مى آيد.

هر چـه گـفـت سـخـن او را تـصديق كن و بر قولش اعتماد كن ,چون سخن او سخن ما است و نبايد گفته اش را رد كنى.

از خواب بيدار شدم و تا الان منتظر تو بوده ام.

در ايـن جـا حـسـن بن مثله وقايع را مشروحا به او گفت.

سيد همان وقت فرمود كه اسبهارا زين كـنـند بعد سوار شدند.

وقتى نزديك ده رسيدند, جعفر چوپان را ديدند كه گله رادر كنار مسير, مى برد.

حـسن بن مثله ميان گله رفت و آن بزى كه حضرت اوصافش را داده بودند, آخر گله ديد, كه به طـرف او مى آيد! او هم آن بز را گرفت و خواست قيمتش را به جعفر بدهد.

جعفر سوگند ياد كرد كـه مـن ايـن بـز را هـرگز نديده ام و در گله من نبوده است , جز آن كه امروز مى بينم و هر طور خواسته ام آن را بگيرم , برايم ممكن نمى شد, تا الان كه پيش شما آمد.

بـز را هـمان طورى كه حضرت بقية اللّه ارواحنافداه دستور داده بودند, به آن جا آوردند وكشتند.

بعد هم در حضور سيد ابوالحسن الرضا, حسن بن مسلم را حاضر كردند.

استفاده هاى زمين را از او گرفته و درآمد رهق را هم آورده و به آن اضافه كردند.

سپس مسجد جمكران را ساخته و با چوب پوشاندند.

سـيـد ابـوالـحـسـن الـرضـا زنجير و ميخها را به قم برد و در منزل خود گذاشت.

همه بيماران و دردمندان به منزلش مى رفتند و خود را به آن زنجيرها مى ماليدند و خداى تعالى آنان را به سرعت شفا مى داد و خوب مى شدند.

ابـوالـحـسـن مـحـمـد بـن حيدر مى گويد: از چند نفر شنيدم كه سيد ابوالحسن الرضا درمحل مـوسـويـان , در شـهـر قـم مدفون است.

بعد از او يكى از فرزندانش مريض شد.

خواستند از همان زنجيرها براى شفايش بهره بگيرند.

در صندوق را باز كردند, اماچيزى نيافتند(٧) .

__________________________________

يار صفحه:

(١) ج ٢, ص ٦٨, س ٣٥.

(٢) ج ٢, ص ٦٨, س ٤.

(٣) ج ٢, ص ٦٨, س ١٢.

(٤) ج ٢, ص ١٤٩, س ٣١.

(٥) ج ٢, ص ١٢٢, س ١.

(٦) ج ٢, ص ١٧٣, س ٢٢.

(٧) ج ٢, ص ١٤٣, س ٢٧.

١٤ - تشرفى به نقل سيد بن طاووس در روز يكشنبه

سيد بن طاووسرحمه‌الله فرمود: شـخـصـى روز يـكـشـنبه اى در بيدارى خدمت حضرت صاحب الزمانعليه‌السلام رسيد كه آن حضرت , اميرالمؤمنينعليه‌السلام را با اين جملات زيارت مى نمود.

الـسـلام على الشجرة النبوية و الدوحة الهاشمية المضى ئة المثمرة بالنبوة المونقة بالامامة السلام عليك و على ضجيعيك ادم و نوح السلام عليك و على اهل بيتك الطيبين الطاهرين السلام عليك و على الملائكة المحدقين بك والحافين بقبرك يامولاى يا اميرالمؤمنين هذا يوم الاحد و هو يومك و بـاسـمك و انا ضيفك فيه وجارك فاضفنى يا مولاى و اجرنى فانك كريم تحب الضيافة و ماءمور بـالاجـارة فـافعل ما رغبت اليك فيه و رجوته منك بمنزلتك و ال بيتك عنداللّه و منزلته عندكم و بـحـق ابن عمك رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلم و عليكم اجمعين(١).

(روزهاى يكشنبه مـتـعـلـق به حضرت اميرالمؤمنين وحضرت فاطمه زهراعليها‌السلام است و اين زيارت در كتاب مفاتيح الجنان ذكر شده است .)

١٥ - تشرف زهرى در غيبت صغرى

زهرى مى گويد: من تلاش فراوانى براى زيارت حضرت صاحب الامرعليه‌السلام داشتم , اما به اين خواسته نرسيدم.

تا آن كه بـه حـضور محمد بن عثمان عمروى - نايب دوم حضرت در غيبت صغرى - رفتم و مدتى ايشان را خدمت نمودم.

روزى التماس كردم كه مرا به محضرآن حضرت برساند.

قبول نكرد, ولى چون زياد تضرع كردم , فرمود: فردا, اول روز بيا.

روز بـعـد, اول وقـت بـه نزد او رفتم.

ديدم شخصى آمد كه جوانى خوشرو و خوشبو درلباس تجار همراه او بود و جنسى با خود داشت.

در اين جا عمروى به آن جوان اشاره كرد, كه اين است آن كه مى خواهى.

مـن بـه حـضـور آن حـضـرت رفـتم و آنچه خواستم سؤال كردم و جواب شنيدم.

بعدحضرت , به درخـانه اى كه خيلى مورد توجه نبود, رسيدند و خواستند داخل آن خانه شوند كه عمروى گفت : اگر سؤالى دارى بپرس , كه ديگر او را نخواهى ديد.

رفـتـم كه سؤالى بپرسم , اما حضرت گوش ندادند و داخل خانه شدند و فرمودند: (ملعون است , مـلـعـون است , كسى كه نماز مغرب را تا وقتى كه ستاره در آسمان زيادشود, تاخير اندازد.

ملعون است , ملعون است , كسى كه نماز صبح را تا وقتى كه ستاره ها غايب شوند, تاخير اندازد)(٢).

١٦ - تشرف ازدى در غيبت صغرى

ازدى مى گويد: من مشغول طواف خانه خدا بودم.

شش دور رفتم و قصد داشتم دور هفتم را شروع كنم كه ناگاه چشمم به حلقه اى از مردم افتاد كه در طرف راست كعبه بودند! جوانى خوشرو و خوشبو با مهابت تمام نزد ايشان ايستاده و صحبت مى فرمود, به طورى كه بهتر از سخن او و دلنشين تر از گفتارش نشنيده بودم.

نزديك رفتم كه با او صحبت كنم , اما ازدحام جمعيت مانع از نزديكى به او گرديد.

از مردى پرسيدم : اين جوان كيست ؟ گـفـت : پسر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است , كه سالى يك بار براى خواص (دوستان خصوصى ) خود ظاهر مى شود و براى آنها حديث مى فرمايد.

وقـتـى ايـن مـطـلـب را شنيدم , خود را به او رسانده و عرض كردم : مولاجان , من براى هدايت به خدمت شما آمده ام و مى خواهم مرا راهنمايى كنيد.

تا اين گفته را شنيدند, دست بردند و از سنگريزه هاى مسجد برداشتند و به من دادند.

وقتى به آن نـگـاه كردم , ديدم تكه طلايى است.

بعد از آن كه اين موضوع عجيب رامشاهده كردم , براه افتادم.

نـاگـاه ديدم آن بزرگوار پشت سر من آمدند و به من فرمودند:حجت بر تو ثابت شد و حق برايت ظاهر گرديد و كورى از چشم تو رفت.

آيا مراشناختى ؟ عرض كردم : نه , نشناختم.

فرمود: منم مهدى.

منم قائم زمان.

منم آن كه زمين را پر از عدل و داد مى كنم , همان طورى كه از ظلم و ستم پر شده باشد, به درستى كه زمين از حجت خالى نخواهد بودو خداى تعالى مردم را در حيرت و سرگردانى رها نمى كند.

بعد هم فرمودند: آنچه را كه ديدى نزد تو امانت است , آن را براى برادران مؤمنت نقل كن(٣).

١٧ - تشرف ابوسعيد كابلى در غيبت صغرى

ابن شاذان مى گويد: بـه گـوشم خورده بود, كه ابوسعيد كابلى در كتاب انجيل صحت و حقانيت دين مقدس اسلام را ديـده و لذا به سوى آن هدايت شده است و از كابل , براى تحقيق از اسلام خارج گشته , و به آن جا رسـيده بود.

به همين جهت در فكر بودم او را ببينم.

تا آن كه ملاقاتش كردم و از احوالش پرسيدم , او اين طور نقل كرد: من براى رسيدن به محضرحضرت صاحب الامرعليه‌السلام زحمت زيادى كشيدم , تا آن كـه وارد مـديـنـه مـنـوره گشته ,مدتى در آن جا اقامت نمودم.

در اين باره با هركس صحبت مى كردم , مرا نهى مى نمود.

تـا آن كـه شيخى از بنى هاشم به نام يحيى بن محمد عريضى را ملاقات نمودم.

او گفت :آن كسى كه تو به دنبالش هستى , در صاريا مى باشد.

بايد به آن جا بروى.

وقـتـى اين خبر را شنيدم , به طرف صاريا براه افتادم.

در آن جا به دهليزى كه آن راآب پاشى كرده بـودنـد, وارد شـدم.

ناگاه غلام سياهى از خانه اى بيرون آمد و مرا ازنشستن در آن جا نهى كرد و گفت : از اين جا بلند شو و برو.

هر قدر اصرار كرد, من قبول نكردم و گفتم : نمى روم و به التماس افتادم.

وقتى اين حالت مرا ديد, داخل خانه شد.

بعد از لحظاتى بيرون آمد و گفت : داخل شو.

وقـتى داخل شدم , مولاى خود را ديدم كه در وسط خانه نشسته اند.

همين كه نظرمبارك حضرت بر من افتاد, مرا به آن نامى كه كسى غير از نزديكانم در كابل نمى دانستند, خواندند.

عرض كردم : مولاجان خرجى من از بين رفته است - در حالى كه اين طور نبود -وقتى حضرت اين جـمله را از من شنيدند, فرمودند: نه , خرجى ات هست , اما به خاطراين دروغى كه گفتى , از بين خواهد رفت.

بعد هم مبلغى عطا فرمودند و من هم برگشتم.

طولى نكشيد كه آنچه با خود داشتم , از بين رفت و مبلغى را كه به من عطا كرده بودند,ماند.

سال دوم هم به صاريا مشرف شدم , اما آن خانه را خالى يافتم و كسى در آن جانبود(٤).


4

5

6

7

8

9

10

11

12

13

14

15

16

17

18

19

20

21

22

23

24

25

26