بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان

بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان7%

بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان نویسنده:
گروه: امام مهدی عج الله تعالی فرجه

بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان
  • شروع
  • قبلی
  • 183 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 26397 / دانلود: 4089
اندازه اندازه اندازه
بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان

بركات حضرت ولى عصر یا خلاصه العبقرى الحسان

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.


1

٤٩ - تشرف شيخ محمد تقى قزوينى

شيخ جليل , ميرزا عبدالجواد محلاتى , كه از اهل تقوى و مجاورين نجف اشرف بود,فرمود: شـيـخ مـحـمـد تقى قزوينى , كه در مدرسه صدر منزل داشت و از نظر علم و عمل و تقوى و زهد بـى نـظـيـر بـود, دائمـا مى گفت : حاجتى كه من از خدا دارم و در حرم مطهراميرالمؤمنينعليه‌السلام هميشه خواسته ام اين است كه خدمت ولى عصر, حضرت بقية اللّه ارواحنافداه , مشرف شده و پاهاى مـبـارك آن حـضـرت را بـبـوسم و در كمال عجز و با دل شكستگى مى گويم : اللهم ارنى الطلعة الرشيدة و الغرة الحميدة.

ايشان مبتلا به مرض سل شد و با اين كه فقير و نيازمند بود, نهايت عزت نفس راداشت و حال خود را پوشيده مى داشت.

مـدت هـيـجـده سال , در جوار حرم مطهر اميرالمؤمنينعليه‌السلام , موفق به تحصيل علم بود.

مرض او طـول كـشـيـد و هميشه سرفه مى كرد و در وقت سرفه از سينه اش خون خارج مى شد و به همين سبب از حجره اش به انبار مدرسه منتقل شد, تا اطراف حجره به خونى كه از سينه اش دفع مى شد, آلوده نشود.

مـدتـى در آن مـكـان بود و خون از سينه اش دفع مى شد, تا اين كه همه از او نااميد شدند وكسى گمان نمى كرد كه از اين مرض شفا پيدا كند.

چـنـد روزى گـذشـت.

او را در كـمـال صـحت و سلامتى يافتند.

همگى از آن حالت وسلامت او شـگـفـت زده شـدند, بخاطر آن شدت و سختى كه داشت و خونى كه ازسينه اش خارج مى شد.

به هـرحـال بـراى هـمه سؤال بود كه چگونه ناگهانى سلامت خود را باز يافت.

همه مى گفتند: اين نبوده مگر به يك واسطه غيبى , لذا از سبب شفاى او پرسيدند.

گـفت : شبى از شبها, حال من خيلى وخيم شد, به طورى كه هيچ حس و حركت وشعورى برايم بـاقى نماند.

اوايل فجر بود, ناگاه ديدم سقف انبار شكافته شد و شخصى كه يك صندلى همراهش بـود, فـرود آمـد و آن را در مـقابل من گذاشت.

بعد از اوشخص ديگرى فرود آمد و بر آن صندلى نـشـسـت.

در همان حالت مثل اين كه به من گفتند: اين شخص اميرالمؤمنينعليه‌السلام است.

حضرت توجهى به من فرمود و از حال من جويا شد.

عرض كردم : اى سيد و مولاى من , حاجت مهم من شفاى از اين مرض و رفع فقرمى باشد.

فرمود: اما مرض , كه از آن شفا يافتى.

عرض كردم : آن آرزوى بلندى كه دارم و هميشه در حرم مطهر دعا مى كنم و از خدامى خواهم كه مستجاب شود, چطور؟ فـرمود: فردا قبل از طلوع آفتاب به بالاى بلندى وادى السلام رفته و در حالى كه متوجه به جاده و راه كـربـلا بـاشـى , مـى نشينى فرزندم صاحب العصر و الزمان از كربلا مى آيد.

دو نفر از اصحاب او همراهش هستند.

به ايشان سلام كن و هر جا مى روند,همراهشان باش.

در ايـن هـنگام حواسم برگشت و به هوش آمدم , و هيچ كس را نديدم.

با خود گفتم اين جريان از خـيـالات مـاليخوليايى بود, اما پس از زمانى كه گذشت , سرفه نكردم و ديدم به بهترين وجه شفا يـافـتـه ام.

تعجب كردم و در عين حال باور نمى كردم كه شفا يافته باشم.

تا اين كه شب شد و اصلا سـرفـه اى بـه من دست نداد.

با خود گفتم اگر آنچه كه وعده فرموده اند فردا واقع شود, صورت گرفت و به زيارت مولايم حضرت صاحب الزمان عجل اللّه تعالى فرجه الشريف مشرف شدم , بدون هيچ شك و شبهه اى به بزرگترين سعادتها رسيده ام. صـبـح شـد.

وقت طلوع آفتاب , به محلى كه امر فرموده بودند, رفتم و آن جا نشستم ورو به جاده كـربـلا نمودم.

ناگاه سه نفر كه يكى از آنها جلوتر و با كمال وقار و آرامش بود و دو نفر پشت سر او مثل مجسمه متحرك پيش مى آمدند.

آن دو نفر لباسشان از پشم و به پايشان گيوه بود.

در اين جا هـيبت و شوكت آن بزرگوار مرا گرفت به طورى كه چون نزد من رسيد, جز سلام كردن قادر به هـيـچ كـارى نبودم.

ايشان جواب سلام مرا دادند و از پاى آن بلندى كه روى آن نشسته بودم , بالا آمدند و از پشت ديوار شهر وارد جاده اى كه به سوى مقام حضرت مهدىعليه‌السلام است , شدند و حضرت در اتـاقـى كـه در آن مـقـام اسـت , نـشـسـتند و آن دو نفر كنار در اتاق ايستادند.

من هم نزديك آنـهـاايـسـتـادم.

آن دو نفر ساكت بودند و اصلا صحبت نمى كردند و به همين حال روز بلندشد و آفـتـاب بالا آمد و صبر من هم تمام شد.

با خود گفتم داخل اتاق مى شوم و به بوسيدن پاى مبارك مـولاى خود مشرف مى گردم.

چون پا در فضاى آن اتاق گذاردم ,هيچ كس را نديدم.

اين جا دنيا در نـظـرم تـاريـك شد و تا شب در كنار درياى قديم نجف , خود را به خاك و گل مى زدم و فرياد مـى كـشـيـدم.

تصميم داشتم كه خود را ازنهايت غصه اى كه پيدا كرده بودم , هلاك كنم , اما فكر كردم و ديدم كه دعاى من همين بود: اللهم ارنى الطلعة الرشيدة و الغرة الحميدة , يعنى خدايا آن حضرت را به من نشان بده و اين دعا هم كه مستجاب شد.

پس دليلى ندارد كه خود را از بين ببرم , لذا به محل خود برگشتم و تا به حال هم اين قضيه را به كسى نگفته بودم(٢).

قسمت دوم

١ - تشرف آقا سيد مهدى قزوينى در شب عيد فطر

عالم كامل , آقا سيد مهدى قزوينى فرمود: سالى براى زيارت فطريه (شب عيد فطر) وارد كربلا شدم و در شب سى ام , كه احتمال شب عيد در آن مـى رفـت , نـزديك غروب , هنگامى كه اگر بنا بود شب عيد هم باشد, درآن وقت هلالى ديده نـمـى شود, در حرم مطهر بالاى سر مقدس بودم.

شخصى از من سؤال كرد: آيا امشب , شب زيارت مـى بـاشـد؟ و مـقـصودش آن بود كه آيا امشب شب عيد است و ماه ناقص مى باشد تا آن كه اعمال زيارت شب عيد را بجا آورد, يا آن كه شب آخر ماه رمضان است.

مـن در جـواب گـفـتم : احتمال دارد امشب شب عيد باشد, ولى معلوم نيست كه عيدثابت شود.

ناگاه ديدم شخص بزرگوارى كه به هيئت بزرگان عرب بود, با مهابت وجلالت نزد من ايستاده اسـت.

ايشان با دو نفر ديگر كه در هيبت و جلالت از ديگران ممتاز بودند, در آن جا تشريف داشت.

آن شخص به زبان فصيح كه از اهل اين اعصارو زمانها بى سابقه است , در جواب سؤال كننده فرمود: نعم هذه الليلة ليلة الزيارة ,يعنى آرى , امشب شب عيد و شب زيارت است.

وقتى اين سخن را از او شنيدم كه بدون تزلزل و ترديد, عيد را اعلام فرمود, به او گفتم :عيد بودن امـشـب را از كـجا مى گوييد؟ آيا به گفته منجم و تقويم اعتماد كرده ايد يا دليل ديگرى براى آن داريد؟ اعتناى درستى به من نكرد, مگر همين قدر كه فرمود: اقول لك هذه الليلة ليلة الزيارة , يعنى به تو مى گويم امشب شب زيارتى است.

اين را گفت و با آن دو نفر به سوى در حرم به راه افتاد.

وقـتى از من جدا شدند گويا الان به خود آمده باشم , با خود گفتم اين جلالت و مهابت معمولا از كـسـى ديـده نشده است و اين طور مكالمه و خبر دادنها از غيب , از غيربزرگان دين و اهل اسرار انـجـام نمى شود, لذا با عجله هر چه تمام تر ايشان را دنبال كردم و بيرون آمدم , اما آنها را نديدم.

از خـدامى كه كنار در بودند پرسيدم : اين سه نفركه فلان لباس و فلان شكل را داشتند و الان بيرون آمدند كجا رفتند؟ گـفـتـند: ما چنين اشخاصى را كه مى گويى , نديده ايم.

با وجود آن كه معمولا نمى شودكسى از زوار, مـخـصـوصـا اگر امتيازى بر ديگران داشته باشد, داخل صحن يا ايوان يارواق يا حرم شود و خدام او را نبينند, بلكه غالبا آنها مى دانند كه اهل كجا و چه كاره اند و از منازل هر يك اطلاع دارند و حـتـى پـيش از ورود اشراف و بزرگان به حرم , مطلع مى شوند و مى دانند كه چه وقت و از كجا وارد مـى شـونـد.

چـنانكه هركس بر عادت خدام اطلاع داشته باشد, اينها را مى داند.

بعلاوه زمانى نگذشته بود كه ايشان رفته بودند.

بـالاخـره از در خـارج شـدم و از خدامى كه در رواق و بين البابين بودند پرسيدم و همان جواب را شنيدم.

همچنين در ايوان و كفشدارى گشتم , اما اثرى ديده نشد, با اين كه هر يك از زوار ناگزير بايد از جلوى كفشدارى بگذرند.

بـاز بـرگـشتم و رواق و حجره ها را گردش نمودم و از ساكنين و ملازمين آنها, يعنى قراءقرآن و خدام و غيره پرسيدم , ولى به همان ترتيب خبرى از سه نفر بدست نيامد.

از طـرفـى در اواخر آن شب و روز بعد معلوم شد كه شب , شب عيد و زيارت بوده است , بنابراين از مشاهده اين امور و تصديق قلبى , يقين كردم كه به غير از آن بزرگوار, يعنى حضرت بقية اللّه عجل اللّه تعالى فرجه الشريف كس ديگرى نبوده است(٣).

________________________________

يار صفحه:

(١) ج ٢, ص ١٩, س ٧.

(٢) ج ١, ص ١١٥, س ٦.

(٣) ج ٢, ص ٩١, س ٣٠.

٢ - تشرف آقا سيد مهدى قزوينى و جمعى ديگر در حله

عالم جليل القدر, مرحوم آقا سيد مهدى قزوينىرحمه‌الله فرمودند: يكى از صلحاء وابرار حله گفت : يـك روز صـبـح از خـانه خود به قصد منزل شما خارج شدم.

در راه , گذرم به مقام معروف به قبر امامزاده سيد محمد ذى الدمعه افتاد.

نزديك ضريح او, از خارج ,شخصى را ديدم كه چهره نيكويى داشـت , صـورت مـبارك او درخشان و مشغول قرائت فاتحة الكتاب بود.

در او تامل كردم.

ديدم در شمايل عربى است , ولى از اهل حله نيست.

بـا خـود گـفتم كه اين مرد غريب است و به صاحب اين قبر توجه كرده و كنارش ايستاده و فاتحه مـى خـوانـد, در حالى كه ما اهل اين جا از كنار او مى گذريم و حتى فاتحه اى هم نمى خوانيم , لذا ايستادم و فاتحه و توحيد را خواندم.

وقتى فارغ شدم , سلام كردم.

او جواب سلام مرا داد و فرمود: اى على , (نام ناقل جريان براى سيد مهدى قزوينى ) به زيارت سيد مهدى مى روى ؟ گفتم : آرى.

فرمود: من نيز با تو مى آيم.

مـقـدارى كه با هم رفتيم , فرمود: اى على , به خاطر ضرر و زيانى كه بر تووارد شده است غمگين نـبـاش , زيـرا تـو مردى هستى كه خداى تعالى حج را بر توواجب كرده بود.

ظاهرا ناقل قضيه , در گـذشـتـه بـا ايـن كه مستطيع بوده , به حج مشرف نشده و ضرر و زيان , براى ايشان , جنبه تنبيه داشته است.

اما مال و منال , آن هم چيزى است كه از بين مى رود و باز به تو بر مى گردد.

سـيـد على مى گويد: در آن سال به من ضررى رسيده بود كه احدى بر آن مطلع نشده بود, يعنى خـودم از تـرس شـهرت به ورشكستگى , كه موجب از بين رفتن اعتبار تجاراست , پنهان مى كردم.

غـمـگـين شدم و گفتم : سبحان اللّه , ورشكستگى من طورى شايع شده كه به ديگران هم رسيده است.

با وجود اينها, در جواب او گفتم : الحمدللّه على كل حال.

فـرمـود: آنـچـه دارايـى از دست تو رفته به زودى بر مى گردد و پس از مدتى تو به حال اول خود برمى گردى و بدهيهاى خود را پرداخت خواهى كرد.

مـن سـاكت شدم و در سخن او تفكر مى كردم تا آن كه به در خانه شما (سيد مهدى قزوينىرحمه‌الله رسيديم.

من ايستادم , او هم ايستاد.

گفتم : مولاى من , داخل شو, چون من از اهل خانه ام.

فرمود: تو داخل شو كه انا صاحب الدار, يعنى منم صاحب خانه.

(صاحب الدار ازالقاب حضرت است ) از وارد شـدن امـتـناع كردم , اما ايشان دست مرا گرفت و به داخل خانه جلوى خودفرستاد.

وارد مـنـزل كـه شـديم ديديم تعدادى طلبه نشسته اند و منتظر بيرون آمدن شمااز اندرون هستند, تا درس را شـروع كنيد و طبعا جاى نشستن شما خالى بود و كسى در آن جا به خاطر احترام به شما ننشسته بود و فقط كتابى در آن جا گذاشته بود.

آن شـخص رفت و در آن محل (محل نشستن سيدرحمه‌الله نشست.

آنگاه كتاب رابرداشت و باز كرد.

كـتـاب شرايع تاليف محقق بود.

بعد هم از ميان اوراق كتاب , چندجزوه كه به دست خط شما بود, بيرون آورد.

(خط سيد ناخوانا بود به طورى كه هركسى نمى توانست آن را بخواند) با همه اينها, آن شـخـص شـروع به خواندن جزوات نمود و به طلاب مى فرمود: آيا در اين مسائل تعجب نمى كنيد! (اين جزوه ها از اجزاءكتاب مواهب الافهام سيد بود كه در شرح شرايع الاسلام است و كتابى عجيب در فن خود مى باشد, اما جز شش جلد آن نوشته نشده كه از اول طهارت تا احكام اموات است ) سيد مهدى قزوينى مى فرمايد: وقتى از اندرون خانه بيرون آمدم , آن مرد را كه درجاى من نشسته بود, ديدم.

همين كه مرا ديد, برخاست و كنارى نشست , ولى من او رابه نشستن در آن مكان ملزم نمودم و ديدم كه مردى خوش منظر, زيباچهره و در لباس غريبها است.

هـمين كه نشستيم با چهره گشاده و صورتى متبسم به ايشان رو كردم تا از حالشان سؤال كنم و حـيا كردم بپرسم كه ايشان كيست و وطنش كجا است ؟ بعد هم در مساله خودمان شروع به بحث نـمـودم.

ايـشـان هـم در هـمـان مـساله به كلامى كه مانند مرواريدغلطان بود, صحبت مى كرد.

سخنانش بى نهايت مرا مبهوت كرد.

يكى از طلاب گفت : ساكت شو.

تو را به اين سخنان چكار؟ آن مرد تبسمى كرد وساكت شد.

وقتى بحث پايان يافت , گفتم : از كجا به حله آمده ايد؟ فرمود: از سليمانيه.

گـفتم : كى از آن جا خارج شده ايد؟ فرمود: روز گذشته بيرون آمدم.

و خارج نشدم مگر وقتى كه نـجـيب پاشا فاتحانه وارد سليمانيه شد و با شمشير و قهر آن جا را گرفت واحمد پاشا را كه در آن جـا سـركـشـى مـى كـرد, دستگير نمود و به جاى او عبداللّه پاشابرادرش را نشاند.

(احمد پاشا در سليمانيه از اطاعت دولت عثمانى سرپيچى كرده وخود مدعى سلطنت شده بود) مـرحـوم آقـا سيد مهدى قزوينى مى گويد: من از اين كه خبر اين فتح به حكام حله نرسيده است , مـتفكر ماندم , اما به ذهنم خطور نكرد كه از او بپرسم چطور گفته است ديروز از سليمانيه خارج شدم , در حالى كه راه بين حله و سليمانيه بيشتر از ده روزاست آن هم براى سوار تندرو.

سـپـس آن شخص به يكى از خدام خانه دستور داد كه آب بياورد.

خادم ظرف را گرفت كه از خم آب بردارد.

صدايش زد كه اين كار را نكن , زيرا در آن ظرف حيوان مرده اى است.

خادم در آن ظرف نگاه كرد, ديد مارمولكى در آن افتاده و مرده است , لذا در ظرف ديگرى آب آورد و به ايشان داد.

وقتى آب را آشاميد براى رفتن برخاست.

من هم به احترام او برخاستم.

ايشان با من خـداحـافـظى كـرد و از خانه خارج شد.

وقتى بيرون رفت , من به طلاب گفتم : چرا خبر او را در مورد فتح سليمانيه رد نكرديد؟ آنها گفتند: شما چرا اين كار را نكرديد؟ در اين جا حاج على (كه در اول قضيه صحبت از او بود) مرا به آنچه در راه واقع شده بود, خبر داد.

اهل مجلس هم مرا به آنچه پيش از بيرون آمدنم واقع شده بود, خبردادند, و اين كه در آن جزوه ها نظر نمود و آنها را با وجود ناخوانا بودن , خواند و اين كه از مسائل موجود در آن تعجب كرد! من گفتم : ايشان را پيدا كنيد و گمان ندارم كه او را بيابيد.

واللّه حضرت صاحب الامرروحى فداه بود.

طلاب با عجله به دنبال آن جناب متفرق شدند, ولى او را نيافتند و هيچ اثرى به دست نيامد, گويا به آسمان بالا رفت يا به زمين فرو شد.

مـا تـاريخ آن روزى را كه از فتح سليمانيه خبر داده بود, ضبط كرديم.

پس از ده روز,خبر بشارت فـتـح سـلـيـمانيه به حله رسيد و حكام حله اين مطلب را اعلام كردند ودستور دادند توپ بزنند.

(چنانچه مرسوم است كه در خبر فتوحات توپ مى زنند)(١) .

٣ - تشرف سيد مهدى قزوينى در راه كربلا

سيد مهدى قزوينى فرمود: روز چهاردهم ماه شعبان , از حله به قصد زيارت حضرت ابى عبداللّه الحسينعليه‌السلام بيرون آمدم.

وقتى بـه شط هنديه رسيدم (شعبه اى است از رود فرات كه بعد از منطقه مسيب جدا و به كوفه مى رود.

آبادى معتبرى كنار اين شط است كه طويريج نام دارد ودر راه حله به سمت كربلا واقع شده است ) از سـمـت غـرب شط عبور كردم.

ديدم زوارى كه از حله و اطراف آن و آنهايى كه از نجف اشرف و حوالى وارد شده بودند,تماما در خانه هاى بنى طرف , از عشاير هنديه محصور شده اند و راهى براى كربلانيست , زيرا عشيره عنى زه در مسير, فرود آمده و راه عبور و مرور زوار را قطع كرده بودند و نمى گذاشتند كسى از كربلا خارج و يا داخل شهر شود.

هركس هم مى رفت اورا غارت مى كردند.

مـن نزد عربى فرود آمدم و نماز ظهر و عصر را بجا آوردم و نشستم.

منتظر بودم ببينم كار زوار به كـجـا مـى انجامد.

آسمان هم ابر داشت و باران كم كم مى باريد.

در اين حال كه نشسته بودم , ديدم تـمـام زوار از خانه ها بيرون آمدند و به سمت كربلا متوجه شدند.

به شخصى كه با من بود, گفتم : برو سؤال كن چه خبر است ؟ بيرون رفت و برگشت گفت : عشيره بنى طرف با اسلحه بيرون آمده و متعهد شده اندكه زوار را به كربلا برسانند, هر چند كار به جنگ با عشيره عنيزه بكشد.

وقتى اين سخن را شنيدم به آنها كه با من بودند, گفتم : اين مطلب واقعيت ندارد, زيرا بنى طرف قـدرت ندارند در بيابان با عنيزه مقابله كنند.

گمان مى كنم اين حيله اى است براى آن كه زوار را از خانه هاى خود بيرون كنند, زيرا پذيرايى آنها بر ايشان سنگين شده است.

در همين احوال بوديم كه زوار برگشتند و معلوم شد جريان همان است كه من گفته ام.

زوار داخـل خانه ها شده و بعضى هم در سايه آنها نشستند.

آسمان را ابر گرفته بود.

دراين جا من دلم به خاطر آنها شكست , لذا به خداوند تبارك و تعالى متوجه شدم و به پيغمبر و آل اوعليهم‌السلام متوسل گـشـتم و از ايشان يارى زوار را از آن بلايى كه به آن مبتلاشده اند, خواستم.

ناگاه ديدم سوارى مى آيد كه بر اسب نيكويى , مانند آهو كه مثل آن را نديده بودم , سوار است.

در دست او نيزه اى بلند بود و آستينها را بالا زده و اسب رامى دوانيد.

نزد خانه اى كه آن جا بودم , ايستاد.

آن خانه , خانه اى از مو بود كه اطرافش رابالا زده بودند.

سلام كرد و ما جواب او را داديم.

فرمود: يا مولانا (اسم را برد), كسانى كه بر تو سلام مى رسانند مرا بدنبال تو فرستادند.

ايشان گنج مـحـمـد آغـا و صفر آغا هستند (دو نفر از صاحب منصبان ارتش عثمانى ) ومى گويند: حتما زوار بيايند, كه ما عشيره عنيزه را از مسير دور كرديم و با لشكريان خود پشت سليمانيه در جاده منتظر آنهاييم.

به او گفتم : تو با ما تا پشت سليمانيه مى آيى ؟ فرمود: آرى.

سـاعـت را از جـيـب بيرون آوردم , ديدم تقريبا دو ساعت و نيم از روز مانده است.

گفتم اسب مرا حـاضر كردند.

آن عرب بدوى كه ما در خانه اش بوديم , به من چسبيد و گفت :مولانا, جان خود و اين زوار را به خطر نينداز.

امشب را نزد ما باشيد تا مطلب معلوم شود.

بـه او گـفـتم : به خاطر درك زيارت مخصوصه امام حسينعليه‌السلام در شب نيمه شعبان ,چاره اى جز سوار شدن نيست.

هـمـيـن كـه زوار ديدند ما سوار شديم , پياده و سواره پشت سر ما حركت كردند.

به راه افتاديم و آن سـوار, مـانـنـد شـيـر بـيشه جلوى ما حركت مى كرد و ما پشت سر اومى رفتيم تا به تپه سليمانيه رسيديم.

سـوار از آن جـا بالا رفت و از طرف ديگر پايين آمد و ما هم رفتيم تا به بالاى تپه رسيديم در آن جا نـظـر كرديم , اما با كمال تعجب از آن سوار اثرى نديديم , گويا به آسمان يا به زمين رفته باشد.

نه لشكرى ديدم و نه فرمانده لشكر.

به كسانى كه با من بودند گفتم : آيا شك داريد كه ايشان حضرت صاحب الامرعليه‌السلام بوده اند؟ گفتند: نه.

مـن در آن وقتى كه آن جناب جلوى ما حركت مى كرد, در ايشان تامل زيادى كردم كه گويا پيش از اين حضرتش را ديده ام , اما به خاطرم نيامد.

همين كه از ما جدا شد, يادم آمد او شخصى است كه در حله به منزل من آمده و مرا به واقعه سليمانيه خبر داد.

(شرح اين قضيه قبلا گذشت.) و اما عشيره عنيزه را اصلا در منزلهايشان نديديم , حتى كسى از آنها نبود كه سؤال كنيم , جز آن كه ديديم غبار شديدى در وسط بيابان بلند شده است.

پـس از آن اسـبها ما را به سرعت مى بردند تا به دروازه شهر رسيديم و لشكريان راديديم كه بالاى قلعه ايستاده اند.

گـفتند: از كجا آمديد و چگونه رسيديد؟ بعد هم به سوى زوار و كثرت آنها نظر كردندو گفتند: سبحان اللّه , اين صحرا از زوار پر شده است , پس عشيره عنيزه كجارفته اند.

بـه ايـشـان گفتم : شما در شهر خود بنشينيد و حقوق خودتان را بگيريد و لمكة رب يرعاها, يعنى بـراى مكه پروردگارى است كه آن را حفظ و حراست مى كند.

(اين جمله , مضمون سخن حضرت عبدالمطلب است در وقتى كه براى پس گرفتن شتران خود به نزد ابرهه سلطان حبشه رفت , در آن جـا ابـرهـه گفت : چرا از من نخواستى دست از خرابى كعبه بكشم ؟ فرمود: من صاحب شتران خودم هستم و مكه هم صاحبى دارد).

آنگاه داخل شهر كربلا شديم.

در آن جا ديديم گنج آغا بر تختى نزديك دروازه نشسته است.

سلام كردم.

به احترام من برخاست.

به او گفتم : تو را همين افتخار بس , كه نامت بر زبان آن حضرت جارى شد.

گفت :قضيه چيست ؟ من جريان را براى او نقل كردم.

گفت : آقاجان , من از كجا مى دانستم كه به زيارت آمده ايد تا برايتان قاصد بفرستم.

من و لشكريانم پـانـزده روز اسـت كه در اين شهر محاصره شده ايم و از ترس عنيزه قدرت بيرون آمدن را نداريم.

آنگاه از من پرسيد: آنها كجا رفتند؟ گفتم : نمى دانم , جز آن كه غبار شديدى در وسط بيابان ديديم كه گويا غبار كوچ كردن آنها باشد.

بـعد از اين صحبتها ساعت را بيرون آوردم , ديدم يك ساعت و نيم از روز مانده و تمام زمان سير ما يك ساعت شده است , در حالى كه بين منزلهاى بنى طرف تا كربلا سه فرسخ راه است.

بـه هـر حال شب را در كربلا به سر برديم.

وقتى صبح شد, سراغ عشيره عنيزه را گرفتيم.

يكى از كشاورزان كه در باغهاى كربلا بود, خبر داد عنيزه در منزل و خيمه هاى خودبودند.

ناگاه سوارى بـر ايـشـان ظاهر شد كه بر اسب نيكو و فربهى آمده بود و در دست نيزه بلندى داشت.

او با صداى بلند و مهيب آنها را صدا زد و گفت : اى عشيره عنيزه ,بدانيد كه اجل و مرگ حتمى بالاى سر شما اسـت.

ارتـش دولـت عـثـمانى با سوارها وپياده هايشان رو به شما مى آيند و اينك پشت سر من در راهند.

كوچ كنيد, ولى فكرنمى كنم از دست ايشان جان سالم بدر بريد.

بعد از اين سخنان ترس و ذلت بر عنيزه مسلط شد, به طورى كه بعضى افراد اثاثيه خود را به خاطر عجله و ترس رها كرده و مى رفتند و لذا ساعتى طول نكشيد كه تمام آنها كوچ كرده و رو به بيابان آوردند.

بـه آن كشاورز گفتم : اوصاف سوار را براى من نقل كن وقتى نقل نمود, ديدم همان سوارى است كه با ما بود(٢).

٤ - تشرف سيد مهدى قزوينى و مزار قاسم بن موسى الكاظمعليه‌السلام

سيد بزرگوار آقا ميرزا صالح , فرزند سيد مهدى قزوينى , از زبان پدر خويش نقل مى كند: مـن براى ارشاد و هدايت عشيره هاى بنى زبيد به مذهب تشيع , هميشه به جزيره اى كه در جنوب حـلـه و بـين دجله و فرات است.

مى رفتم , چون همه آنها اهل سنت بودند والحمدللّه همه مذهب تشيع را اختيار كردند و به همان مذهب هم باقى هستند وتعدادشان بيشتر از ده هزار نفر است.

در آن جـزيـره مـزارى اسـت كـه معروف به قبر حمزه فرزند حضرت كاظمعليه‌السلام است ومردم او را زيـارت مـى كنند و براى او كرامات بسيار نقل شده است.

اطراف آن ,روستايى است كه حدودا صد خانوار در آن ساكن هستند.

مـن هـمـيـشـه به جزيره مى رفتم و از آن جا عبور مى كردم , اما آن قبر را زيارت نمى نمودم , چون صـحيح در نزد من , آن بود كه حمزة بن موسى بن جعفرعليه‌السلام در رى با حضرت عبدالعظيم حسنى مدفون است.

يـك بـار طبق عادت هميشه بيرون رفتم و نزد اهل آن روستا ميهمان بودم.

آنهادرخواست كردند كـه مـن مـرقـد مـزبور را زيارت كنم.

امتناع كردم و گفتم : من مزارى راكه نمى شناسم , زيارت نمى كنم.

به خاطر اين گفته من , رغبت مردم به آن جا كم شد وكمتر به زيارت مى رفتند.

از نزد ايشان حركت كردم و شب را در جاى ديگرى نزد يكى از سادات ماندم.

وقت سحر شد و براى نـافـله شب برخاستم و مهياى آن شدم.

وقتى نماز شب را خواندم , به انتظار طلوع فجر و به هيئت تـعقيب نماز, نشستم.

ناگاه سيدى كه او را به صلاح وتقوى مى شناختم و از سادات آن جا بود, بر من وارد شد و سلام كرد و نشست.

فرمود:مولانا, ديروز ميهمان اهل روستاى حمزه شدى ولى او را زيارت نكردى.

گفتم : آرى.

فرمود: چرا؟ گـفـتـم : زيـرا من كسى را كه نمى شناسم , زيارت نمى كنم.

حمزة بن موسى الكاظمعليه‌السلام در رى مدفون است.

فرمود: رب مشهور لا اصل له , يعنى چه بسيار چيزهايى كه مشهور شده اما اساسى ندارد.

قبرى كه ايـن جا است , قبر پسر امام موسى كاظمعليه‌السلام نيست , هر چند معروف شده است , بلكه قبر ابى يعلى حـمـزة بن قاسم العلوى است كه از نوادگان حضرت ابوالفضل العباسعليه‌السلام است.

او يكى از علماى بزرگ و اهل حديث مى باشد كه ايشان را علماى علم رجال در كتابهاى خود ذكر كرده اند و به علم و تقوى و ورع توصيف نموده اند.

مـن بـا خود گفتم : اين شخص از عوام سادات است و از اهل اطلاع در علم رجال وحديث نيست.

لابـد ايـن مطلب را از بعضى علماء شنيده است.

آنگاه برخاستم تا ببينم طلوع فجر شده يا نه.

سيد هـم بـرخـاست و رفت , اما من غفلت كردم كه سؤال كنم اين سخن را از چه كسى نقل مى كنيد.

و چون فجر طالع شده بود, به نماز صبح مشغول شدم.

وقـتى نماز خواندم براى تعقيب نشستم , تا آفتاب طلوع كرد.

ضمنا بعضى ازكتب رجال همراه من بود.

در آنها نگاه كردم , ديدم مطلب همان است كه سيد ذكرنموده است.

بعد از آن , اهل روستا به ديدن من آمدند. در بين ايشان آن سيد هم بود. به او گفتم : توكه پيش از فـجر به نزد من آمدى و مرا از قبر حمزه , كه او ابو يعلى حمزة بن قاسم علوى است خبر دادى , اين را از كجا شنيده اى ؟ گـفـت : واللّه مـن پـيـش از فجر اين جا نبوده ام و شما را قبل از اين ساعت اصلا نديده ام.

من شب گـذشته بيرون روستا بيتوته كرده بودم و چون تشريف فرمايى شما را شنيدم ,امروز براى زيارت , خـدمـت رسـيـدم.

بـعد از اين سخنان , به اهل آن ده گفتم : الان لازم شد من براى زيارت حمزه برگردم , زيرا شكى ندارم در اين كه آن شخصى را كه ديده ام حضرت صاحب الامرعليه‌السلام بوده است.

همراه تمام اهل آن روستا براى زيارت به راه افتاديم.

و از آن وقت مزار ايشان موردتوجه واقع شد, به طورى كه زن و مرد از راههاى دور براى زيارت آن عالم بزرگوارمى آيند(٣).

________________________________

يار صفحه:

(١) ج ٢, ص ٩٢, س ١٣.

(٢) ج ٢, ص ٩٤, س ٤.

(٣) ج ٢, ص ٩٣, س ١٧.

٦ - تشرف سيد بحرالعلوم در مسجد سهله

عالم جليل آخوند ملا زين العابدين سلماسىرحمه‌الله فرمود: روزى در مـجلس درس فخر الشيعه , آية اللّه علامه بحر العلومرحمه‌الله در نجف اشرف نشسته بوديم , كه عالم محقق جناب ميرزا ابوالقاسم قمى - صاحب كتاب قوانين -براى زيارت علامه وارد شدند.

آن سـال , سـالى بود كه ميرزا از ايران براى زيارت ائمه عراقعليهم‌السلام و حج بيت اللّه الحرام آمده بودند.

كسانى كه در مجلس درس حضور داشتند كه بيشتر از صد نفر بودندمتفرق شدند.

فقط من با سه نفر از خواص اصحاب علامه , كه در درجات عالى صلاح و ورع و اجتهاد بودند, مانديم.

محقق قمى رو به سيد كرد و گفت : شما به مقامات جسمانى (به خاطر سيادت ) وروحانى و قرب ظـاهـرى (مـجـاورت حـرم مـطـهـر اميرالمؤمنينعليه‌السلام ) و باطنى رسيده ايد.

پس از آن نعمتهاى نامتناهى , چيزى به ما تصدق فرماييد.

سـيد بدون تامل فرمود: شب گذشته يا دو شب قبل (ترديد از ناقل قضيه است ) براى خواندن نماز شـب بـه مسجد كوفه رفته بودم.

با اين قصد, كه صبح اول وقت به نجف اشرف برگردم , تا درسها تعطيل نشود.

(سالهاى زيادى عادت علامه همين بود.) وقـتـى از مـسـجـد بـيرون آمدم , در دلم براى رفتن به مسجدسهله شوقى افتاد, اما خود رااز آن مـنـصـرف كردم , از ترس اين كه به نجف اشرف نرسم , ولى لحظه به لحظه شوقم زيادتر مى شد و قلبم به آن جا تمايل پيدا مى كرد.

در هـمـان حـالـت ترديد بودم كه ناگاه بادى وزيد و غبارى برخاست و مرا به طرف مسجد سهله حركت داد.

خيلى نگذشت كه خود را كنار در مسجدسهله ديدم.

داخل مسجد شدم , ديدم خالى از زوار و مترددين است جز آن كه شخصى جليل القدرمشغول مناجات با خداى قاضى الحاجات است آن هـم با جملاتى كه قلب را منقلب وچشم را گريان مى كرد.

حالم دگرگون و دلم از جا كنده شد و زانوهايم مرتعش و اشكم از شنيدن آن جملات جارى شد.

جملاتى بود, كه هرگز به گوشم نـخـورده و چشمم نديده بود, لذا فهميدم كه مناجات كننده , آن كلمات را نه آن كه از محفوظات خودبخواند, بلكه آنها را انشاء مى كند.

در مـكان خود ايستادم و گوش مى دادم و از آنها لذت مى بردم , تا از مناجات فارغ شد.

آنگاه رو به من كرد و به زبان فارسى فرمود: مهدى بيا.

پيش رفتم و ايستادم.

دوباره فرمود كه پيش روم.

باز اندكى رفتم و توقف نمودم.

براى بار سوم دستور به جلو رفتن داد و فرمود: ادب در امتثال است.

يعنى تا هر جا كه گفتم بيا نه آن كه به خاطر رعايت ادب توقف كنى.

من هم پيش رفتم تا جايى رسيدم كه دست ايشان به من و دست من به آن جناب مى رسيد.

ايشان مطلبى را فرمود.

آخـوند ملا زين العابدين سلماسى مى گويد: وقتى صحبت علامهرحمه‌الله به اين جارسيد, يك باره از سخن گفتن دست كشيد و ادامه نداد و شروع به جواب دادن محقق قمى راجع به سؤالى كه قبلا ايشان پرسيده بود كرد.

آن سؤال اين بود, كه چرا علامه باآن همه علم و استعداد زيادى كه دارند, تـالـيفاتشان كم است.

ايشان هم براى اين مساله دلايلى را بيان كردند, اما ميرزاى قمى دوباره آن صحبت حضرت با علامه را سؤال نمود.

سيد بحرالعلومرحمه‌الله با دست خود اشاره كرد كه از اسرار مكتومه است(٣) .

______________________________

يار صفحه:

(١) ج ٢, ص ٥٧, س ٣٦.

(٢) ج ٢, ص ٦٤, س ٢٤.

(٣) ج ٢, ص ٩٩, س ٢١.

٧ - تشرف سيد بحرالعلوم و صاحب مفتاح الكرامه

صاحب كتاب مفتاح الكرامه - سيد جواد عاملىرحمه‌الله فرمود: شـبـى , اسـتادم سيد بحرالعلوم از دروازه شهر نجف بيرون رفت و من نيز به دنبال اورفتم تا وارد مسجد كوفه شديم.

ديدم آن جناب به مقام حضرت صاحب الامرعليه‌السلام رفته و با امام زمان ارواحنافداه گفتگويى داشت , از جمله از آن حضرت سؤالى پرسيد.

ايشان فرمودند: در احكام شرعى وظيفه شما عمل به ادله ظاهرى است و آنچه از اين ادله به دست مى آوريد, همان را بايد عمل كنيد(١) .

٨ - تشرف سيد بحرالعلوم در سامرا

عالم ربانى , آخوند ملا زين العابدين سلماسىرحمه‌الله نقل نمود: در حـرم عسكريينعليهما‌السلام با جناب سيد بحرالعلومرحمه‌الله نماز خوانديم.

وقتى ايشان خواست بعد از تشهد ركعت دوم برخيزد, حالتى برايش پيش آمد كه اندكى توقف كرد و بعد برخاست.

هـمـه ما از اين كار تعجب كرده بوديم و علت آن توقف را نمى دانستيم و كسى هم جرات نمى كرد سـؤال كند, تا آن كه به منزل برگشته و سفره غذا را انداختند.

يكى از سادات حاضر در مجلس به من اشاره كرد كه علت توقف سيد در نماز را سؤال كنم.

گفتم : نه تو از ما نزديك ترى.

در اين جا جناب سيدرحمه‌الله متوجه من شده و فرمود: چه مى گوييد؟ مـن كه از همه جسارتم زيادتر بود, گفتم : آقايان مى خواهند سر آن حالت را كه در نمازبراى شما پيش آمد, بدانند.

فرمودند: حضرت بقية اللّهعليه‌السلام براى سلام كردن به پدر بزرگوارشان داخل حرم مطهر شدند, لذا از مـشـاهـده جـمـال نـورانـى ايـشـان حـالـتى كه ديديد به من دست داد, تاآن كه از آن جا خارج شدند(٢) .

٩ - تشرف سيد بحرالعلوم در حرم اميرالمؤمنينعليه‌السلام

عالم ربانى , ملا زين العابدين سلماسىرحمه‌الله فرمود: روزى جـنـاب سـيـد بحرالعلومرحمه‌الله وارد حرم اميرالمؤمنينعليه‌السلام شد.

در آن جا اين بيت را با خود مى خواند: (چه خوش است صوت قرآن زتو دلربا شنيدن ).

از سـيد سؤال كردم : علت خواندن اين بيت چيست ؟ فرمود: همين كه وارد حرم اميرالمؤمنينعليه‌السلام شـدم , مولايمان حضرت ولى عصرعليه‌السلام را ديدم كه در بالاى سرمطهر, با صداى بلند, قرآن تلاوت مى فرمود.

وقتى صداى آن بزرگوار را شنيدم , اين بيت را خواندم و همين كه داخل حرم شدم ,حضرت قرائت قرآن را ترك نموده و از حرم تشريف بردند(٣) .

١٠ - تشرف سيد بحرالعلوم در سرداب مطهر

مـتـقى زكى , سيد مرتضى نجفى , كه خواهرزاده سيد بحرالعلوم را داشت و در سفر وحضر, همراه سيد و مواظب خدمات داخلى و خارجى ايشان بود, فرمود: در سـفـر زيـارت سـامـرا بـا ايشان بودم.

حجره اى بود كه علامه تنها در آن جا مى خوابيد.

من نيز حـجـره اى داشـتـم كـه مـتصل به اتاق ايشان بود و كاملا مواظب بودم كه شب و روزآن جناب را خدمت كنم.

شـبـهـا مـردم نزد آن مرحوم جمع مى شدند, تا آن كه مقدارى از شب مى گذشت.

شبى برحسب عادت خود نشست , و مردم نزد او جمع شدند, اما ديدند گويا آن شب حضورمردم را نمى پسندد و دوسـت دارد خـلـوت كـند.

با هركس سخن مى گفت , معلوم مى شدكه عجله دارد.

كم كم مردم رفـتند و جز من كسى باقى نماند.

به من نيز امر فرمود كه خارج شوم.

من هم به حجره خود رفتم , ولى در حالت سيد فكر مى كردم و خواب ازچشمم رفته بود.

كمى صبر كردم , آنگاه مخفيانه بيرون آمدم تا از حالش جويا شوم.

ديدم درب حجره اش بسته است.

از شكاف در نگاه كردم , ديدم چراغ به حال خودروشن است , ولى كسى در حجره نيست.

داخل اتاق شدم و از وضع آن فهميدم كه امشب سيد نخوابيده است.

لـذا بـه خـاطـر مـخفى كارى با پاى برهنه در جستجوى سيد براه افتادم , ابتدا داخل صحن شريف عسكريينعليهما‌السلام شدم , ديدم درهاى حرم بسته است.

در اطراف و خارج حرم تفحص كردم , ولى باز اثـرى نـيـافـتم.

داخل صحن سرداب مقدس شدم , ديدم درها بازاست.

از پله هاى آن آهسته پايين رفتم و مواظب بودم هيچ صدايى از خود بروز ندهم.

در آن جا از گوشه سرداب همهمه اى شنيدم كه گويا كسى با ديگرى سخن مى گويد,اما كلمات را تشخيص نمى دادم.

تا آن كه سه يا چهار پله ماند و من در نهايت آهستگى مى رفتم.

نـاگـاه صـداى سـيـد از آن جا بلند شد كه اى سيد مرتضى چه مى كنى و چرا از حجره ات بيرون آمده اى ؟ در جـاى خود ميخكوب شدم و متحير بودم كه چه كنم.

تصميم گرفتم كه تا مرا نديده ,برگردم , ولـى بـه خـود گـفـتـم , چـطور مى خواهى آمدنت را از كسى كه تو را بدون ديدن شناخته است , بـپوشانى ؟ لذا جوابى را با معذرت خواهى به سيد دادم و در بين عذرخواهى از پله ها پايين رفتم , تا به جايى رسيدم كه گوشه سرداب مشاهده مى شد.

سيد را ديدم كه تنها رو به قبله ايستاده و كس ديـگـرى ديـده نـمـى شـود.

فـهـمـيـدم كه او باغايب از انظار حضرت بقية اللّه ارواحنافداه سخن مى گفت(٤) .

١١ - تشرف سيد بحرالعلوم

آخوند, ملا زين العابدين سلماسى , از ناظر كارهاى سيد بحرالعلوم نقل مى كند: در مـدتـى كـه سـيـد در مكه معظمه سكونت داشت , با آن كه در شهر غربت بسر مى برد واز همه دوستان دور بود, در عين حال از بذل و بخشش كوتاهى نمى كرد و اعتنايى به كثرت مخارج و زياد شدن هزينه ها نداشت.

يك روز كه چيزى باقى نمانده بود, چگونگى حال را خدمت سيد عرض كردم , ايشان چيزى نفرمود.

برنامه سيد بر اين بود كه صبح طوافى دور كعبه مى كرد و به خانه مى آمد و در اتاقى كه مخصوص خودش بود, مى رفت.

آن وقت ما قليانى براى ايشان مى برديم.

آن رامى كشيد, بعد بيرون مى آمد و در اتـاق ديـگـرى مـى نشست و شاگردان از هر مذهبى جمع مى شدند و او هم براى هر جمعى به روش مذهب خودشان درس مى گفت.

فرداى آن روزى كه از بى پولى شكايت كرده بودم , وقتى از طواف برگشت , طبق معمول قليان را حاضر كردم , اما ناگاه كسى در را كوبيد.

سيد به شدت مضطرب شد وبه من گفت : قليان را بردار و از اين جا بيرون ببر.

و خود با عجله برخاست و رفت و دررا باز كرد.

شخص جليلى به هيئت اعراب داخل شد و در اتاق سيد نشست و سيد در نهايت احترام و ادب دم در نشست و به من اشاره كرد كه قليان را نزديك نبرم.

سـاعـتى با هم صحبت مى كردند.

بعد هم آن شخص برخاست.

باز سيد با عجله از جابلند شد و در خـانـه را بـاز كرد.

دستش را بوسيد و آن بزرگوار را بر شترى كه كنار درخانه خوابيده بود, سوار كرد.

او رفـت و سيد با رنگ پريده برگشت.

حواله اى به دست من داد و گفت : اين كاغذ,حواله اى است به مرد صرافى در كوه صفا, نزد او برو و آنچه حواله شده , بگير.

حـوالـه را گـرفـتـم و نزد همان مرد بردم.

وقتى آن را گرفت و در آن نظر كرد, كاغذ رابوسيد و گفت : برو و چند حمال بياور.

من هم رفتم و چهار حمال آوردم.

صراف مقدارى كه آن چهار نفر قدرت داشتند,پول فرانسه (هر پول فرانسه كمى بيشتر از پنج ریال عجم بود) آورد و ايشان برداشتندو به منزل آوردند.

پـس از مـدتـى , روزى نزد آن صراف رفتم تا از او بپرسم كه اين حواله از چه كسى بود,اما با كمال تـعـجـب نـه صـرافـى ديـدم و نـه دكانى ! از كسى كه در آن جا بود, پرسيدم : اين صراف با چنين خـصـوصياتى كجا است ؟ گفت : ما اين جا هرگز صرافى نديده بوديم واين جا مغازه فلان شخص مى باشد.

دانستم اين موضوع , از اسرار ملك علام وپروردگار متعال بوده است(٥) .

١٢ - تشرفى از زبان سيد بن طاووس

سيد بن طاووسرحمه‌الله مى فرمايد: شخص موثقى , كه اجازه نداده نامش را بگويم , برايم نقل كرد: از خدا خواستم كه حضرت ولى عصرعليه‌السلام و امام زمان خود را ببينم.

در خـواب ديدم كه كسى به من فرمود: آن حضرت را در فلان وقت مشاهده خواهى كرد.

در همان وقـت بـه كاظمين رفتم.

وارد حرم مطهر شدم.

ناگاه صدايى شنيدم , كه صاحب آن صدا, حضرت امـام مـحـمـد تـقـىعليه‌السلام را زيـارت مـى كـرد.

من صاحب صدا راقبل از اين جريان مى ديدم , ولى نـمـى دانـستم كه آن بزرگوار است , اما در اين جا ايشان را شناختم , در عين حال , نخواستم بدون مقدمه خدمتشان مشرف شوم.

به همين علت داخل حرم شده و سمت پايين پاى حضرت موسى بن جعفرعليه‌السلام ايستادم.

ناگاه همان بزرگوار, كه مى دانستم حضرت بقية اللّهعليه‌السلام است با يك نفر ديگر كه همراه او بود, از حرم بيرون رفت.

من ايشان را ديدم , اما مهابت و رعايت ادب مانع شد كه چيزى بپرسم(٦).

١٣ - تشرف حسن بن مثله جمكرانى

شيخ بزرگوار, حسن بن مثله جمكرانىرحمه‌الله , مى گويد: شب سه شنبه , هفدهم ماه مبارك رمضان سال نود و سه , در خانه ام خوابيده بودم.

ناگاه نيمه شب جـمعى به در منزل آمدند و مرا از خواب بيدار كرده و گفتند: برخيز و دعوت امام مهدى صاحب الزمانعليه‌السلام را اجابت كن كه تو را خواسته اند.

برخاستم و آماده شدم و به آنها گفتم : بگذاريد پيراهنم را بپوشم.

صدايشان بلند شد: هو ما كان قميصك , يعنى اين پيراهن مال تو نيست.

خـواستم شلوار را بپوشم.

صدايشان آمد كه ليس ذلك منك فخذ سراويلك , يعنى اين شلوار, شلوار تو نيست.

شلوار خودت را بپوش.

من هم شلوار خودم را پوشيدم.

خواستم به دنبال كليد در خانه بگردم.

صدايى آمد كه الباب مفتوح , يعنى در بازاست.

وقتى از منزل خارج شدم , عده اى از بزرگان را ديدم.

سلام كردم.

جواب دادند وخوش آمد گويى كردند.

بعد هم مرا, تا جايى كه الان محل مسجد است , رساندند.

وقتى خوب نگاه كردم , ديدم تختى گذاشته شده و فرش نفيسى بر آن پهن است وبالشهاى خوبى روى آن قـرار دارد.

جـوانـى سى ساله بر آن تخت نشسته و به بالش تكيه كرده است.

پيرمردى در مـحـضـرش نشسته و كتابى در دست دارد و برايش مى خواند,و حدود شصت مرد در آن مكان در اطراف او نماز مى خوانند: بعضى از آنها لباسهاى سفيد و بعضى لباس سبز به تن داشتند.

آن پيرمرد حضرت خضرعليه‌السلام بود.

او مرا نشانيد.

امام زمان , حضرت بقية اللّه الاعظم ارواحنافداه مرا به نام خودم صدا زده و فرمودند: برو به حسن بن مسلم بگو, تو چند سال است كه اين زمين را آباد مى كنى و مى كارى و ما آن را خراب مى كنيم و پنج سال است كه در آن كشت مى كنى.

امسال هم دو بـاره از سـر گـرفـتـه اى و مشغول آباد كردنش مى باشى , ولى ديگر اجازه ندارى در اين زمين كـشـت كـنى و بايد هر استفاده اى كه از آن به دست آورده اى برگردانى , تا در اين محل مسجدى بـسـازنـد.

و به حسن بن مسلم بگو, اين جا زمين شريفى است و حق تعالى آن را برگزيده و بزرگ دانـسـته است , درحالى كه تو آن را به زمين خود ملحق كرده اى , به همين علت , خداى تعالى دو جـوان ازتو گرفت , اما متوجه نشدى و اگر كارى كه دستور داده ايم , انجام ندهى , حق تعالى تورا در فشار قرار مى دهد, به طورى كه متوجه نشوى.

حـسـن بـن مـثـله مى گويد,عرض كردم : سيدى و مولاى , براى اين مطالبى كه فرموديدنشانه و دليلى قرار دهيد, چون اين مردم حرف بدون دليل را قبول نخواهند كرد.

حضرت فرمودند: انا سنعلم هناك علامة (ما علامتى قرار خواهيم داد تا شاهد صدق قول تو باشد).

تـو بـرو و پـيـام مـا را بـرسـان و بـه سيد ابوالحسن بگو به همراه تو بيايد و آن مرد را حاضر كند و اسـتـفاده هاى چند ساله اى را كه برده است , از او بگيرد و به ديگران بدهد, تا بناى مسجد را شروع كـنـنـد.

كسرى آن را از رهق كه در ناحيه اردهال و ملك مااست , آورده و مسجد را تمام كنند.

ما نـصـف رهق را براى اين مسجد وقف كرديم , كه هر ساله پول آن را آورده , صرف ساختمان مسجد كـنـند.

به مردم هم بگو به اين مكان رو آورده و آن را گرامى بدارند و در اين جا چهار ركعت نماز بـخـوانـنـد, به اين صورت كه دو ركعت آن را به قصد تحيت مسجد و در هر ركعت يك بار حمد و هـفـت بارقل هو اللّه و در ركوع و سجود, هفت مرتبه تسبيح بگويند.

دو ركعت ديگر را به نيت نماز امـام صـاحـب الـزمانعليه‌السلام بجا آورند, به اين صورت كه حمد را بخوانند, وقتى به اياك نعبد و اياك نـسـتـعـين رسيد, آن را صد بار بگويند و بعد از آن حمد را تا آخربخوانند.

ركعت دوم را هم به اين تـرتيب عمل كنند و در ركوع و سجود هفت بارتسبيح بگويند.

وقتى نماز تمام شد, تهليل (لااله الا اللّه ) گـفـتـه و تسبيح حضرت فاطمه زهراعليها‌السلام را بخوانند

بعد از تسبيح سر به سجده بگذارند و صـد بار بر پيغمبر و آلشعليهم‌السلام صلوات بفرستند, فمن صليها فكانما صلى فى البيت العتيق (هركس اين دوركعت نماز را بخواند, مثل اين است كه دو ركعت نماز در خانه كعبه خوانده باشد).

حـسـن بـن مـثله جمكرانى مى گويد: من وقتى اين جملات را شنيدم , با خود گفتم گويامحل مسجد همان است كه حضرت در آن جا تشريف دارند.

بعد به من اشاره فرمودند كه برو.

مـقـدارى از راه را كـه آمدم , دوباره مرا خواستند و فرمودند: در گله جعفر كاشانى گله دار, بزى هست كه بايد آن را بخرى.

اگر مردم روستا پولش را دادند, با پول آنهابخر, وگرنه بايد از پول خود بـدهـى.

فـردا شـب آن بـز را بـه اين محل بياور و ذبح كن.

آنگاه روز هيجدهم ماه مبارك رمضان گوشتش را به بيماران و كسانى كه مرض سختى دارند بده , زيرا خداى تعالى همه را شفا مى دهد.

آن بز ابلق (سفيد و سياه) است و موهاى زيادى دارد.

هفت علامت در او هست : سه علامت در يك طرف وچهارتا طرف ديگر.

بـعـد از اين فرمايشات , براه افتادم كه بروم , اما باز مرا خواستند و فرمودند: ما تا هفتاد ياهفت روز ايـنـجاييم (اگر بگوييم هفت روز, دليل است بر شب قدر, كه بيست و سوم رمضان مى باشد.

اگر بگوييم هفتاد روز, شب بيست و پنجم ذيقعده الحرام و روزبزرگى است ).

حـسن بن مثله مى گويد: به خانه برگشتم و همه شب را در فكر بودم , تا صبح شد و نمازخواندم.

بـعـد از نـماز, سراغ على بن المنذر آمدم و اتفاقات را برايش گفتم.

با هم تاجايى كه شب قبل مرا بـرده بـودند, رفتيم.

در آن جا گفتم : به خدا قسم , نشانى و علامتى كه امامعليه‌السلام اين مطالب را به من فرموده اند, اين زنجيرها و ميخهايى است كه دراين جا هست.

سـپس به طرف منزل سيد ابوالحسن الرضا رفتيم.

وقتى به در منزلش رسيديم ,خدمتگذاران او را ديديم.

آنها به من گفتند: سيد ابوالحسن از اول صبح در انتظار تواست.

آيا اهل جمكرانى ؟ گـفـتـم : بـلـى.

همان وقت نزد سيد ابوالحسن رفتم و سلام كردم.

ايشان جواب سلام مرابه نحو احسن داد و مرا گرامى داشت و پيش از آن كه چيزى بگويم , گفت : اى حسن بن مثله من خواب بـودم.

در عالم رؤيا شخصى به من گفت : كسى به نام حسن بن مثله از جمكران نزد تو مى آيد.

هر چـه گـفـت سـخـن او را تـصديق كن و بر قولش اعتماد كن ,چون سخن او سخن ما است و نبايد گفته اش را رد كنى.

از خواب بيدار شدم و تا الان منتظر تو بوده ام.

در ايـن جـا حـسـن بن مثله وقايع را مشروحا به او گفت.

سيد همان وقت فرمود كه اسبهارا زين كـنـند بعد سوار شدند.

وقتى نزديك ده رسيدند, جعفر چوپان را ديدند كه گله رادر كنار مسير, مى برد.

حـسن بن مثله ميان گله رفت و آن بزى كه حضرت اوصافش را داده بودند, آخر گله ديد, كه به طـرف او مى آيد! او هم آن بز را گرفت و خواست قيمتش را به جعفر بدهد.

جعفر سوگند ياد كرد كـه مـن ايـن بـز را هـرگز نديده ام و در گله من نبوده است , جز آن كه امروز مى بينم و هر طور خواسته ام آن را بگيرم , برايم ممكن نمى شد, تا الان كه پيش شما آمد.

بـز را هـمان طورى كه حضرت بقية اللّه ارواحنافداه دستور داده بودند, به آن جا آوردند وكشتند.

بعد هم در حضور سيد ابوالحسن الرضا, حسن بن مسلم را حاضر كردند.

استفاده هاى زمين را از او گرفته و درآمد رهق را هم آورده و به آن اضافه كردند.

سپس مسجد جمكران را ساخته و با چوب پوشاندند.

سـيـد ابـوالـحـسـن الـرضـا زنجير و ميخها را به قم برد و در منزل خود گذاشت.

همه بيماران و دردمندان به منزلش مى رفتند و خود را به آن زنجيرها مى ماليدند و خداى تعالى آنان را به سرعت شفا مى داد و خوب مى شدند.

ابـوالـحـسـن مـحـمـد بـن حيدر مى گويد: از چند نفر شنيدم كه سيد ابوالحسن الرضا درمحل مـوسـويـان , در شـهـر قـم مدفون است.

بعد از او يكى از فرزندانش مريض شد.

خواستند از همان زنجيرها براى شفايش بهره بگيرند.

در صندوق را باز كردند, اماچيزى نيافتند(٧) .

__________________________________

يار صفحه:

(١) ج ٢, ص ٦٨, س ٣٥.

(٢) ج ٢, ص ٦٨, س ٤.

(٣) ج ٢, ص ٦٨, س ١٢.

(٤) ج ٢, ص ١٤٩, س ٣١.

(٥) ج ٢, ص ١٢٢, س ١.

(٦) ج ٢, ص ١٧٣, س ٢٢.

(٧) ج ٢, ص ١٤٣, س ٢٧.

١٤ - تشرفى به نقل سيد بن طاووس در روز يكشنبه

سيد بن طاووسرحمه‌الله فرمود: شـخـصـى روز يـكـشـنبه اى در بيدارى خدمت حضرت صاحب الزمانعليه‌السلام رسيد كه آن حضرت , اميرالمؤمنينعليه‌السلام را با اين جملات زيارت مى نمود.

الـسـلام على الشجرة النبوية و الدوحة الهاشمية المضى ئة المثمرة بالنبوة المونقة بالامامة السلام عليك و على ضجيعيك ادم و نوح السلام عليك و على اهل بيتك الطيبين الطاهرين السلام عليك و على الملائكة المحدقين بك والحافين بقبرك يامولاى يا اميرالمؤمنين هذا يوم الاحد و هو يومك و بـاسـمك و انا ضيفك فيه وجارك فاضفنى يا مولاى و اجرنى فانك كريم تحب الضيافة و ماءمور بـالاجـارة فـافعل ما رغبت اليك فيه و رجوته منك بمنزلتك و ال بيتك عنداللّه و منزلته عندكم و بـحـق ابن عمك رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلم و عليكم اجمعين(١).

(روزهاى يكشنبه مـتـعـلـق به حضرت اميرالمؤمنين وحضرت فاطمه زهراعليها‌السلام است و اين زيارت در كتاب مفاتيح الجنان ذكر شده است .)

١٥ - تشرف زهرى در غيبت صغرى

زهرى مى گويد: من تلاش فراوانى براى زيارت حضرت صاحب الامرعليه‌السلام داشتم , اما به اين خواسته نرسيدم.

تا آن كه بـه حـضور محمد بن عثمان عمروى - نايب دوم حضرت در غيبت صغرى - رفتم و مدتى ايشان را خدمت نمودم.

روزى التماس كردم كه مرا به محضرآن حضرت برساند.

قبول نكرد, ولى چون زياد تضرع كردم , فرمود: فردا, اول روز بيا.

روز بـعـد, اول وقـت بـه نزد او رفتم.

ديدم شخصى آمد كه جوانى خوشرو و خوشبو درلباس تجار همراه او بود و جنسى با خود داشت.

در اين جا عمروى به آن جوان اشاره كرد, كه اين است آن كه مى خواهى.

مـن بـه حـضـور آن حـضـرت رفـتم و آنچه خواستم سؤال كردم و جواب شنيدم.

بعدحضرت , به درخـانه اى كه خيلى مورد توجه نبود, رسيدند و خواستند داخل آن خانه شوند كه عمروى گفت : اگر سؤالى دارى بپرس , كه ديگر او را نخواهى ديد.

رفـتـم كه سؤالى بپرسم , اما حضرت گوش ندادند و داخل خانه شدند و فرمودند: (ملعون است , مـلـعـون است , كسى كه نماز مغرب را تا وقتى كه ستاره در آسمان زيادشود, تاخير اندازد.

ملعون است , ملعون است , كسى كه نماز صبح را تا وقتى كه ستاره ها غايب شوند, تاخير اندازد)(٢).

١٦ - تشرف ازدى در غيبت صغرى

ازدى مى گويد: من مشغول طواف خانه خدا بودم.

شش دور رفتم و قصد داشتم دور هفتم را شروع كنم كه ناگاه چشمم به حلقه اى از مردم افتاد كه در طرف راست كعبه بودند! جوانى خوشرو و خوشبو با مهابت تمام نزد ايشان ايستاده و صحبت مى فرمود, به طورى كه بهتر از سخن او و دلنشين تر از گفتارش نشنيده بودم.

نزديك رفتم كه با او صحبت كنم , اما ازدحام جمعيت مانع از نزديكى به او گرديد.

از مردى پرسيدم : اين جوان كيست ؟ گـفـت : پسر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است , كه سالى يك بار براى خواص (دوستان خصوصى ) خود ظاهر مى شود و براى آنها حديث مى فرمايد.

وقـتـى ايـن مـطـلـب را شنيدم , خود را به او رسانده و عرض كردم : مولاجان , من براى هدايت به خدمت شما آمده ام و مى خواهم مرا راهنمايى كنيد.

تا اين گفته را شنيدند, دست بردند و از سنگريزه هاى مسجد برداشتند و به من دادند.

وقتى به آن نـگـاه كردم , ديدم تكه طلايى است.

بعد از آن كه اين موضوع عجيب رامشاهده كردم , براه افتادم.

نـاگـاه ديدم آن بزرگوار پشت سر من آمدند و به من فرمودند:حجت بر تو ثابت شد و حق برايت ظاهر گرديد و كورى از چشم تو رفت.

آيا مراشناختى ؟ عرض كردم : نه , نشناختم.

فرمود: منم مهدى.

منم قائم زمان.

منم آن كه زمين را پر از عدل و داد مى كنم , همان طورى كه از ظلم و ستم پر شده باشد, به درستى كه زمين از حجت خالى نخواهد بودو خداى تعالى مردم را در حيرت و سرگردانى رها نمى كند.

بعد هم فرمودند: آنچه را كه ديدى نزد تو امانت است , آن را براى برادران مؤمنت نقل كن(٣).

١٧ - تشرف ابوسعيد كابلى در غيبت صغرى

ابن شاذان مى گويد: بـه گـوشم خورده بود, كه ابوسعيد كابلى در كتاب انجيل صحت و حقانيت دين مقدس اسلام را ديـده و لذا به سوى آن هدايت شده است و از كابل , براى تحقيق از اسلام خارج گشته , و به آن جا رسـيده بود.

به همين جهت در فكر بودم او را ببينم.

تا آن كه ملاقاتش كردم و از احوالش پرسيدم , او اين طور نقل كرد: من براى رسيدن به محضرحضرت صاحب الامرعليه‌السلام زحمت زيادى كشيدم , تا آن كـه وارد مـديـنـه مـنـوره گشته ,مدتى در آن جا اقامت نمودم.

در اين باره با هركس صحبت مى كردم , مرا نهى مى نمود.

تـا آن كـه شيخى از بنى هاشم به نام يحيى بن محمد عريضى را ملاقات نمودم.

او گفت :آن كسى كه تو به دنبالش هستى , در صاريا مى باشد.

بايد به آن جا بروى.

وقـتـى اين خبر را شنيدم , به طرف صاريا براه افتادم.

در آن جا به دهليزى كه آن راآب پاشى كرده بـودنـد, وارد شـدم.

ناگاه غلام سياهى از خانه اى بيرون آمد و مرا ازنشستن در آن جا نهى كرد و گفت : از اين جا بلند شو و برو.

هر قدر اصرار كرد, من قبول نكردم و گفتم : نمى روم و به التماس افتادم.

وقتى اين حالت مرا ديد, داخل خانه شد.

بعد از لحظاتى بيرون آمد و گفت : داخل شو.

وقـتى داخل شدم , مولاى خود را ديدم كه در وسط خانه نشسته اند.

همين كه نظرمبارك حضرت بر من افتاد, مرا به آن نامى كه كسى غير از نزديكانم در كابل نمى دانستند, خواندند.

عرض كردم : مولاجان خرجى من از بين رفته است - در حالى كه اين طور نبود -وقتى حضرت اين جـمله را از من شنيدند, فرمودند: نه , خرجى ات هست , اما به خاطراين دروغى كه گفتى , از بين خواهد رفت.

بعد هم مبلغى عطا فرمودند و من هم برگشتم.

طولى نكشيد كه آنچه با خود داشتم , از بين رفت و مبلغى را كه به من عطا كرده بودند,ماند.

سال دوم هم به صاريا مشرف شدم , اما آن خانه را خالى يافتم و كسى در آن جانبود(٤).


4

5

6

7

8

9

10

11

12

13

14

15

16

17

18

19

20

21

22

23

24

25

26