کلمات قصار نهج البلاغه

کلمات قصار نهج البلاغه27%

کلمات قصار نهج البلاغه نویسنده:
گروه: متون حدیثی

کلمات قصار نهج البلاغه
  • شروع
  • قبلی
  • 147 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 20216 / دانلود: 4311
اندازه اندازه اندازه
کلمات قصار نهج البلاغه

کلمات قصار نهج البلاغه

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

٢٦٠ - قوانين آسمانى

كم من مستدرج بالاحسان اليه ، و مغرور بالستر عليه ، و مفتون بحسن القول فيه و ما ابتلى الله سبحانه احدا بمثل الاملاء له

و قد مضى هذا الكلام فيما تقدم ، الا ان فيه هاهنا زياده جيده مفيده

ترجمه : چه بسيار كسان كه با احسان شدن از سوى خدا كم كم به عذاب كشانده مى شوند.

چه بسيار كسان كه به پوشانده شدن عيوبشان از سوى خدا مغرور مى شوند.

چه بسيار كسان كه به حرف هاى خوب مردم درباره خود فريب مى خورند.

خداى سبحان هيچ كس را مثل مهلت دادن به او نيازمود.

اين سخن پيش تر نيز گذشت ، لكن در اين جا مطلبى مفيد اضافه شده است

(توضيح سنتاستدراجواستمهالپش تر ذيل حكمت صد و شانزده گذشت .)

٢٦١ - فرمانرواى دلسوز

ما تكفوننى انفسكم فكيف تكفوننى غير كم ان كانت الرعايا قبلى لتشكو حيف رعاتها، و النبى اليوم لا شكو حيف رعيتى ، كاننى المقود و هم القاده ، او الموزوع و هم الوزعه

فلما قال ،عليه‌السلام ، هذا القول ، فى كلام طويل قد ذكرنا مختاره فى جمله الخطب ، تقدم اليه رجلان من اصحابه فقال احدهما: انى لا املك الا نفسى و اخى ، فمر بامرك يا اميرالمومنين ننقد له فقالعليه‌السلام :

و اين تقعان منا اريد؟

ترجمه : هنگامى كه خبر غارت شهر انبار از سوى ياران معاويه به گوش امام على ،عليه‌السلام ، رسيد پياده از كوفه بيرون رفت تا به تخليه رسيد. مردم در آن جا به او پيوستند و گفتند:

در برابر آنان ما براى تو كافى هستيم

امام فرمود:

شما مرا از زيان خودتان كفايت نمى كنيد، چگونه مى خواهيد از ديگران كفايت كنيد؟

اگر پيش از من رعايا از جور حاكمان شكايت مى كردند، من امروز از جور رعيتم شكايت مى كنم گويى كه من پيرو هستم و آنان پيشوا. يا من فرمانبر هستم و آنان فرمانده

اين سخن را كه گفت البته اين سخن در ضمن كلامى طولانى بود كه گزيده اى از آن را در بخش خطبه ها ذكر كرده ايم دو تن از ياران امام به سويش رفتند. يكى گفت :

من جز خود و برادرم اختيار كسى را ندارم اى امير مومنان ! فرمان هدايت را بگو تا اطاعت كنيم

امام علىعليه‌السلام فرمود: شما كجا و آن چه من مى خواهم كجا؟! يعنى سخن من درباره يك يا دو نفر يا بيش تر نيست ، روى سخن من چيز ديگرى است

٢٦٢ - شناسايى حقيقت

و قيل ان الحارث بن حوط اتاه فقال : اترانى اظن اصحاب الجمل كانوا على ضلاله ؟ فقالعليه‌السلام :

يا حارث ! انك نظرت تحتك و لم تنظر فوقك ، فحرت انك لم تعرف الحق فتعرف من اتاه ، و لم تعرف الباطل فتعرف من اتاه

فقال الحارث : فانى اعتزل مع سعيد بن مالك و عبدالله بن عمر. فقالعليه‌السلام :

ان سعيدا و عبدالله بن عمر لم ينصرا الحق و لم يخذ لا الباطل

ترجمه : گفته شد كه حارث بن حوط نزد امام على ،عليه‌السلام ، رفت و گفت : آيا فكر مى كنى كه من مى پندارم اصحاب جمل (طلحه و زبير و يارانشان) گمراه بودند؟ (نه چنين نيست). امام فرمود:

اى حارث !

تو زير پايت را ديدى نه بالاى سرت را (كوته بين هستى). ازاين رو سرگردان شده اى تو حق را نشناخته اى تا اهل آن را بشناسى و نيز باطل را نشناخته اى تا اهل آن را بشناسى

حارث گفت :

همانند سعيد بن مالك و عبدالله بن عمر، عزلت پيشه مى كنم و از سايه ات كنار مى روم

امام فرمود:

سعيد و عبدالله بن عمر، حق را يارى نداده اند و باطل را نيز خوار نساخته اند.

٢٦٣ - همنشين سلطان

صاحب السلطان كراكب الاسد يغبط بموقعه و هو اعلم بموضعه

ترجمه : همنشين سلطان مانند كسى است كه بر شير سوار است شكوه موقعيتش غبطه خورده مى شود و خود به سختى هاى مكانش داناتر است

٢٦٤ - احترام به بازماندگان

احسنوا فى عقب غيركم تحفظوا فى عقبكم

ترجمه : به بازماندگان ديگران نيكى كنيد تا بازماندگان شما از گزند حفظ شوند.

٢٦٥ - گفتار حكيمان

ان كلام الحكماء اذا كان صوابا كان دواء و اذا كان خطا كان داء.

ترجمه : گفتار حكيمان ، دارو است ، اگر صواب باشد. و درد است ، اگر خطا.

٢٦٦ - شكار رمنده

و سالهعليه‌السلام رجل ان يعرفه الايمان فقال :

اذا كان الغد فاتنى حتى اخبرك على اسماع الناس ، فان نسيت مقالتى حفظها عليك غيرك ، فان الكلام كالشاره ينقفها هذا و يخطئها هذا.

و قد ذكرنا ما اجابه به فيما تقدم من هذا الباب و هو قوله : الايمان على اربع شعب

ترجمه : مردى از امام على ،عليه‌السلام ، خواست كه ايمان را برايش تعريف كند. امام ،عليه‌السلام ، فرمود:

فردا بيا تا در جمع مردم تو را از معناى آن آگاه سازم ، كه اگر گفته ام را از خاطر بردى ديگران آن را برايت در خاطرشان حفظ كنند؛ زيرا سخن چون شكار رمنده است ، يكى آن را مى زند و ديگرى در زدنش خطا مى كند و آن را از دست مى دهد.

پاسخ امام على ،عليه‌السلام ، را به آن مرد پيشتر در همين باب ذكر كرده ايم

و آن همان سخن است كه :الايمان على اربع شعب

٢٦٧ - اندوه فردا

يابن آدم ! لا تحمل هم يومك الذى لم ياتك على يومك الذى قد اتاك ، فانه ان يك من عمرك يات الله فيه برزقك

ترجمه : اى پسر آدم !

اندوه روز نيامده ات را بر روز آمده ات بار مكن ؛ زيرا روز نيامده اگر از عمرتو باشد در آن روز، خدا رزقت را خواهد رساند.

٢٦٨ - دوستى به اندازه

احبب حبيبك هونا ما عسى ان يكون بغيضك يوما ما. و ابغض بغيضك هونا ما عسى ان يكون جبيبك يوما ما.

ترجمه : دوستت را به اندازه دوست بدار (يعنى به اندازه با او دوستى كن) شايد روزى دشمن تو گردد. و دشمنت رابه اندازه دشمن دار، شايد روزى دوست تو گردد.

٢٦٩ - دنيا براى آخرت

الناس للدنيا عاملان : عامل عمل فى الدنيا للدنيا، قد شغلته دنياه عن آخرته ، يخشى على من يخلفه الفقر و يامنه على نفسه فيفنى عمره فى منفعه غيره و عامل عمل فى الدنيا لما بعدها فجاءه الذى له من الدنيا بغير عمل ، فاحرز الحظين معا، و ملك الدارين جميعا، فاصبح وجيها عند الله لا يسال الله حاجه فيمنعه

ترجمه : مردم در دنيا دو گونه عمل مى كنند:

يكى در دنيا براى دنيا كار مى كند و دنيايش او را از آخرتش باز داشته است بر بازماندگانش از فقر مى ترسد ولى برخود از ابتلا به فقر ايمن است و چنين كسى عمر خود را براى منفعت ديگران به هدر مى دهد.

و ديگرى در دنيا براى پس از دنيا كار مى كند. آن چه كه قسمت او است بدون انجام كار رنج آور و تشويش زا به او مى رسد. پس او دو بهره دنيايى و آخرتى را با هم به دست آورده و دو سرا را تماما مالك شده است نزد خدا منزلتش عالى گرديد و از خدا حاجتى نخواهد كه از او باز دارد همه حاجت هايش از خدا بر آورده مى شود.

٢٧٠ - استفتاى خليفه

و روى انه ذكر عند عمر بن الخطاب فى ايامه حلى الكعبه و كثرته ، فقال قوم : لو اخذته فجهزت به جيوش المسلمين كان اعظم للاجر، و ما تصنع الكعبه بالحلى ؟ فهم عمر بذلك ، و سال عنه اميرالمونين ،عليه‌السلام فقال :

ان القرآن انزل على النبىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و سلم والاموال اربعه : اموال المسلمين ، فقسمها بين الورثه فى الفرائض والفى ء، فقسمه على مستحقيه و الخمس ، فوضعه الله حيث وضعه و الصدقات ، فجعلها الله حيث جعلها.

و كان حلى الكعبه فيها يومئذ، فتركه الله على حاله و لم يتركه نسيانا، و لم يخف عليه مكانا. فاقره حيث اقره الله و رسوله

فقال له عمر: لولاك لافتضحنا، وترك الحلى بحاله

ترجمه : روايت شد كه نزد عمر بن خطاب در ايام خلافتش از زيورهاى كعبه و بسيارى آن سخن به ميان آمد. جمعى گفتند: اگر آن را بر مى داشتى و با آن سپاهيان مسلمان را تجهيز مى كردى اجز آن عظيم تر بود. كعبه زيور مى خواهد چه كند؟! پس عمر به اين كار اهتمام ورزيد. ولى پيش از انجام آن از امير مومنان على ،عليه‌السلام ، نيز در اين باره پرسش كرد. امام ،عليه‌السلام ، فرمود:

قرآن بر پيامبر،صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، نازل شده و بر اساس تعاليم آن اموال چهار نوع بود:

اموال شخصى مسلمانان ، كه آن ها را بين ورثه به گونه مقرر تقسيم كرد.

فى (غنيمت جنگى)، كه آن را بين مستحق ها تقسيم كرد.

خمس ، كه خدا آن را در همان جا كه خواست ، نهاد.

صدقات ، كه خدا آن را در همان جا كه خواست ، قرار داد.

در آن روز، زيور كعبه در آن وجود داشت و خدا آن را به حال خود رها كرد. از روى فراموشى رها نكرد و مكان آن نيز بر خدا پوشيده نبود. يعنى در مورد زيور كعبه حكمى صادر نكرد. چنان كه در مورد پنج قسم ياد شده صادر كرد، با آن كه در مقام صادر كردن حكم هم بود. از اين نتيجه گرفته مى شود كه خدا به وضع سابق زيور در كعبه رضايت داشته است پس تو نيز آن را در جايى قرار بده كه خدا و رسول قرار دادند.

در اين جا عمر به امام على ،عليه‌السلام ، گفت : اگر نبودى ، رسوا مى شديم

و آن گاه زيور را به حال خود رها كرد.

٢٧١ - دزد بيت المال

و روى انهعليه‌السلام ، رفع اليه رجلان سرقا من مال الله : احدهما عبد من مال الله ، و الاخر من عروض الناس فقال :

اما هذا فهو من مال الله و لا حد عليه مال الله اكل بعضه بعضا، و اما الاخر فعليه الحد. فقطع يده

ترجمه : روايت شده است دو مرد را نزد امام على ،عليه‌السلام ، آوردند كه از مال خدا بيت المال دزدى كرده بودند. يكى از آن دزدان ، برده اى بود از آن خدا و ديگرى برده اى از آن مردم امام ،عليه‌السلام ، فرمود:

اين ، از مال خدا است و حدى بر او نيست ، چون بعضى از مال خدا، بعضى ديگر را خورده است

اما آن يكى ، بر او حد است

سپس دست او را قطع كرد.

٢٧٢ - اصلاح طلبى

لو قد استوت قدماى من هذه المداحض لغيرت اشياء.

ترجمه : اگر گام هايم از اين لغزشگاه ها اشوب هاى سياسى استوار به در آيد و بر آشوبگران فائق آيم چيزهايى را تغيير خواهم داد.

ولى افسوس ! كه جامعه تاب عدالت على ،عليه‌السلام ، را نياورد و خود رااز نعمت اصلاحات او محروم ساخت

٢٧٣ -منتهاى رزق

اعلموا علما يقينا ان الله يجعل للعبد و ان عظمت حيلته و اشتدت طلبته و قويت مكيدته اكثر مما سمى له فى الذكر الحكيم ، و لم يحل بين العبد فى ضعفه و قله حيلته و بين ان يبلغ ما سمى له فى الذكر الحكيم و العارف لهذا العامل به اعظم الناس راحه فى منفعه والتارك له الشاك فيه اعظم الناس شغلا فى مضره و رب منعم عليه مستدرج بالنعمى ، و رب مبتلى مصنوع له بالبلوى فزد ايها المستنفع فى شكرك ، و قصر من عجلتك ، وقف عند منتهى رزقك

ترجمه : به يقين بدانيد كه خدا براى بنده خود بيش از آن قرار نداده كه در ذكر حكيم قرآن يا علم الهى نوشته شده است ؛ هر چند كه چاره انديشى اش عظيم ، مطالبه اش شديد و ترفندش قوى باشد.

و نيز بدانيد كه خدا به هنگام ناتوانى و كمى چاره انديشى بنده اش ، بين او و رسيدن به آن چه كه در ذكر حكيم برايش نوشته شده حائل نشده است

دانا به اين سخن و عمل كننده به مقتضاى آن راحت ترين مردم است در منفعت يافتن واگذارنده اين سخن و ترديد كننده در آن گرفتارترين مردم است در زيان ديدن

بسا نعمت داده شده اى كه كم كم به سبب نعمت به هلاك كشانده مى شود. و بسا كسى كه به بلا آزموده مى شود تا به نيكى برسد.

پس اى كسى كه مى خواهى از سخن من بهره ببرى ! بر سپاس خود بيفزاى و از عجله ات بكاه و در منتهاى رزقت توقف كن به روزى ات قانع باش و بيش از آن مخواه

٢٧٤ - پيروى از دانش

لا تجعلوا علمكم جهلا و يقينكم شكا؛ اذا علمتم فاعلموا، و اذا تيقنتم فاقدموا.

ترجمه : علم خود را مانند جهل قرار ندهيد و نه يقين خود را مانند شك وقتى كه دانستيد، عمل كنيد و وقتى كه يقين كرديد، پاى پيش بگذاريد.

٢٧٥ - طمع و هلاكت

ان الطمع مورد غير مصدر، و ضامن غير وفى ، و ربما شرق شارب الماء قبل ريه ، و كلما عظم قدر الشى ء المتنافس فيه عظمت الرزيه لفقده والامانى تعمى اعين البصائر، الحظ ياتى من لا ياتيه

ترجمه : طمع ، برنده اى است كه باز نمى گرداند يعنى هر كه در آن وارد شود هلاك گردد و خلاصى نيابد و ضامنى است كه وفا نكند. بسا نوشنده آب كه پيش از سيراب شدن گلوگير مى شود. در اين ناكامى هر چه منزلت شى ء مورد رقابت ، عظيم تر باشد، مصيبت نيافتنش هم براى طمع كاران عظيم تر خواهد بود. و با اين همه ، طمع كاران دست از طمع نمى كشند؛ زيرا آرزوها ديدگان بصيرت را كور مى كند و الى بهره مندى به سوى آن كس مى رود كه در پى آن نيست

٢٧٦ - ثناى مردم

اللهم انى اعوذ بك من ان تحسن فى لامعه العيون علانيتى و تقبح فيما ابطن لك سريرتى ، محافظا على رثاء الناس من نفسى بجميع ما انت مطلع عليه منى فابدى للناس ‍ حسن ظاهرى و افضى اليك بسوء عملى ، تقربا الى عبادك و تباعدا من مرضاتك

ترجمه : خدايا!

به تو پناه مى برم از اين كه در برابر درخشندگى چشم ها، ظاهرم را زيبا سازى و در كارهايى كه براى تو نگه مى دارم ، سريره ام را زشت نمايى و با همه كارهاى زشتى كه از من مى دانى ، ثناى مردم را از نفسم حفظ نمايى بدين سان حسن ظاهرم را براى مردم نشان مى دهم و كارهاى بدم را براى تو آورم در نتيجه به بندگانت تقرب جويم و از خشنودى ات دو شوم

٢٧٧ - قادر متعال

لا والذى امسينا منه فى غبر ليله دهماء تكشر عن يوم اغر، ما كان كذاو كذا.

ترجمه : نه ، سوگند به كسى كه به قدرت او باقيمانده شب ظلمانى را كه روزى سپيد نمايان مى سازد به پايان برديم ، چنين و چنان نبوده است

بعضى از شارحان بر سخن فوق ، شرح نوشته اند. ولى از ظاهر آن ، چيزى جز سوگند به دست نمى آيد. گويى گردآورنده نهج البلاغه خواسته است كه با آوردن اين سخن ، سوگندى زيبا از امام على ،عليه‌السلام ، را حفظ كند.

٢٧٨ - اندك اما هميشه

قليل تدوم عليه ارجى من كثير مملول منه

ترجمه : اندكى كه بر آن مداومت كنى اميد بخش تر است از بسيارى كه از آن ملول مى شوند.

٢٧٩ - زيان نافله ها

اذا اضرت النوافل بالفرائض فارفضوها.

ترجمه : هنگامى كه نافله ها به فرائض زيان رساندند، نافله ها را فرو گذاريد.

٢٨٠ - سفر آخرت

من تذكر بعد السفر استعد.

ترجمه : هر كه دورى سفر آخرت را به ياد آورد، خود را با فراهم آوردن تقواى الهى آماده مى كند.

٢٨١ - ديدگان بصيرت

ليست الرويه كالمعاينه مع الابصار. فقد تكذب العيون اهلها و لا يغش العقل من استنصحه

ترجمه : تعقل ، هم چون ديدن با چشم نيست ، زيرا گاه چشم ها به صاحبانشان دروغ مى گويند و عقل هيچ گاه به كسى كه از آن نصيحت خواست ، خيانت نمى كند.

٢٨٢ - پرده غفلت

بينكم و بين الموعظه حجاب من الغره

ترجمه : ميان شما و موعظه ، پرده اى از غفلت است كه نمى گذارد شما موعظه را درك كنيد.

٢٨٣ - نادان پركار

جاهلكم مزداد و عالمكم مسوف

جاهل شما، پركار است ولى بى اثر و عالم شما به تاخير انداز.

٢٨٤ - دانايى و مسئوليت

قطع العلم عذر المتعللين

علم ، عذر دليل تراشان را از بين برده است ، زيرا در برابر انسان عالم ، هيچ بهانه جويى ، نمى توانند دليل تراشى كند و از پذيرش حق سرباز زند.

٢٨٥ - وقت اطاعت

كل معاجل يسال الانظار و كل موجل يتعلل بالتسويف

ترجمه : هر كه به او وقت داده نشد يعنى اجلش سر رسيده است مهلت مى خواهد.

و هر كه به او وقت داده شده و هنوز اجلش سر نرسيده است به تاخير مى اندازد و تعلل مى ورزد. يعنى بهانه جويى مى كند و توشه آخرت جمع نمى آورد.

٢٨٦ - روزهاى دشوار

ما قال الناس لشى ء طوبى له الا و قد خبا له الدهر يوم سوء.

ترجمه : مردم به چيزى خوش به حالش نگفتند، مگر آن كه روزگار، روز بدى را براى آن چيز، پنهان كرده است

٢٨٧ - معناى قدر

و سئل عن القدر، فقالعليه‌السلام :

طريق مظلم فلا تسلكوه ، و بحر عميق فلا تلجوه ، و سر الله فلا تتكلفوه

ترجمه : از امام على ،عليه‌السلام ، درباره قدر پرسيده شد. امام فرمود:

راهى است ظلمانى ، آن را مى پيماييد. دريايى است ژرف ، در آن فرو نرويد. راز خدا است ، براى فهم آن خود را به زحمت نيندازيد.

٢٨٨ - پستى حقيقى

اذا ارذل الله عبدا حظر عليه العلم

ترجمه : هرگاه خدا بنده اى را پست گرداند، علم را از او باز دارد.

٢٨٩ - برادرى خدايى

كان لى فيما مضى اخ فى الله ، و كان يعظمه فى عينى صغر الدنيا فى عينه ، و كان خارجا من سلطان بطنه ، فلا يشتهى ما لا يجد و لا يكثر اذا وجد. و كان اكثر دهره صامتا، فان قال بذ القائلين و نقع غليل السائلين و كان ضعيفا مستضعفا. فان جاء الجد فهو ليث غاب وصل واد، لا يدلى بحجه حتى يسمع اعتذاره و كان لا يشكو على ما يجد العذر فى مثله حتى يسمع اعتذاره و كان لا يشكو وجعا الا عند برئه و كان يقول ما يفعل و لا يقول ما لا يفعل و كان اذا غلب على الكلام لم يغلب على السكوت و كان على ما يسمع احرص منه على ان يتكلم و كان اذا بدهه امران ينظر ايهما اقرب الى الهوى فيخالفه فعليكم بهذه الخلائق فالزموها و تنافسوا فيها، فان لم تستطيعوها فاعلموا ان اخذ القليل خير من ترك الكثير.

ترجمه : در گذشته برادرى داشتم خدايى (دينى). كوچك بودن دنيا در چشمش ، او را در چشم من بزرگ مى نمود.

از سلطنت شكم ، بيرون بود. از اين رو، آرزو نمى كرد چيزى را كه نمى يافت ، و وقتى كه مى يافت در استفاده كردن از آن زياده روى نمى كرد.

بيش تر عمرش ، ساكت بود. و اگر سخن مى گفت بر گويندگان چيره مى شد و عطش سوال كنندگان را فرو مى نشاند.

افتاده بود و مردم ناتوانش مى گرفتند اما اگر گاه تلاش مى شد شير بيشه و مار بيابان بود.

حجتى در دفاع از خود يا در اقامه دعوى عليه ديگران بيان نمى كرد تا آن كه به نزد قاضى برود يعنى بيهوده منازعه نمى كرد.

كسى را به كارى كه در امثال آن عذر مى يافت سرزنش نمى كرد تا آن كه اعتذار او را بشنود.

از دردى شكوه نمى نمود مگر به هنگام سلامت يافتن كه در اين هنگام هم اگر چيزى مى گفت ديگر صورت شكوه نداشت ، بلكه حكايت دردى بود كه بر وى گذشت

مى گفت آنچه را كه انجام مى داد و نمى گفت آنچه را كه انجام نمى داد.

اگر در سخن مغلوب مى شد در خاموشى نمى شد. به درك شنيده ها، حريص تر بود تا به سخن گفتن

هرگاه دو امر، به ناگهان ، بدو روى مى آوردند نظر مى كرد كه كدام يك از آن دو به هواى نفس نزديك تر است تا با آن مخالفت كند.

بر شما باد به اين خلق ها! اگر آن ها را به دست آوريد از آن ها جدا نشويد. و در به دست آوردن و حفظ آن ها رقابت كنيد. و اگر نتوانستيد به همه آن ها دست پيدا كنيد بدانيد كه برگرفتن اندك ، بهتر است از ترك كردن بسيار.

٢٩٠ - نافرمانى از خدا

لو لم يتوعد الله على معصيته لكان يجب ان لا يعصى شكرا لنعمه

ترجمه : اگر خدا بر معصيت خويش بيم نداده بود، به خاطر سپاس از نعمت هايش واجب بود كه معصيت نشود.

٢٩١ - شكيبايى در مصيبت

و قد عزى الاشعث بن قيس عن ابن له :

يا اشعث ! ان تحزن على ابنك فقد استحقت منك ذلك الرحم و ان تصبر ففى الله من كل مصيبه خلف

يا اشعث ! ان صبرت جرى عليك القدر و انت ماجور. و ان جزعت جرى عليك القدر و انت مازور.

يا اشعث ! ابنك سرك و هو بلاء و فتنه ، و حزنك و هو ثواب و رحمه

ترجمه : امام على ،عليه‌السلام ، اشعث بن قيس را به خاطر مرگ پسرش چنين تسليت داد:

اى اشعث !

اگر بر مرگ پسرت اندوه خورى عيبى نيست ، چونکه خويشى ، شايسته چنين اندوهى هست و اگر صبر كنى نزد خدا براى هر مصيبتى جانشينى وجود دارد.

اى اشعث !

اگر صبر كردى ، قدر بر تو جارى شده است در حالى كه به اجر رسيدى و اگر بى تابى كردى ، قدر بر تو جارى شده است ، در حالى كه گناهكار هستى

اى اشعث !

پسر تو با حياتش شادمانت كرد، در حالى كه بلا و آزمايش بود. و اكنون با مرگش اندوهگينت كرد، در حالى كه ثواب و رحمت است

٢٩٢ - مصيبت بزرگ

و قالعليه‌السلام على قبر رسول الله ،صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و سلم ، ساعه دفنه :

ان الصبر لجميل الا عنك ، و ان الجزع لقبيح الا عليك ، و ان المصاب بك لجليل ، و انه قبلك و بعدك لجلل

ترجمه : امام على ،عليه‌السلام ، به هنگام دفن رسول الله ،صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، بر سر قبر ايشان فرمود:

صبر زيبا است ، جز از فراق تو. بى تابى زشت است ، جز بر مرگ تو.

مصيبت مرگ تو بزرگ است و مصيبت هاى پيش و پس از تو، آسان و حقير هستند.

٢٩٣ - مصاحبت با احمق

لا تصحب المائق ، فانه يزين لك فعله و يود ان تكونه مثله

ترجمه : با احمق مصاحبت مكن ، چون او كارش را براى تو تزيين مى كند و دوست دارد كه تو هم مثل او باشى

٢٩٤ - از مشرق تا مغرب ؟

وقد سئل عن مسافه ما بين المشرق و المغرب : فقالعليه‌السلام : مسيره يوم للشمس

ترجمه : از امام على ،عليه‌السلام ، درباره مسافت بين مشرق و مغرب سوال شده بود. امام فرمود:

به درازاى مسير يك روزه خورشيد.

٢٩٥ - دوستان و دشمنان

اصدقاوك ثلاثه ، و اعداوك ثلاثه فاصدقاوك صديقك و صديق صديقك ، و عدو عدوك و اعداوك عدوك و عدو صديقك و صديق عدوك

ترجمه : دوستانت سه گونه اند و دشمنانت نيز سه گونه

اما دوستانت عبارتند از: دوستت ، دوست دوستت و دشمن دشمنت

و دشمنانت عبارتند از: دشمنت ، دشمن دوستت و دوست دشمنت

٢٩٦ - دشمنى زيانبار

و قالعليه‌السلام لرجل راه يسعى على عدوله بما فيه اضرار بنفسه : انما انت كالطاعين نفسه ليقتل ردفه

ترجمه : امام على ،عليه‌السلام ، مردى را ديد كه عليه دشمنش به گونه اى مى كوشيد كه به خودش زيان مى رساند. به او فرمود:

تو مانند كسى هستى كه به خود نيزه مى زند تا تركش را بكشد (ترك ، كسى كه در پشت سر بر اسب يا شتر، سوار است .)

٢٩٧ - عبرت گيرى

ما اكثر العبر و اقل الاعتبار!

چه بسيار است عبرت ها! و چه اندك است عبرت گيرى !

٢٩٨ - ميانه روى در دشمنى

من بالغ فى الخصومه اثم ، و من قصر فيها ظلم ، و لا يستطيع ان يتقى الله من خاصم

ترجمه : آن كه در خصومت مبالغه كرد به گناه در افتاده است و آن كه در خصومت كوتاهى ورزيد و حتى از خود دفاع هم نكرد، به خود ظلم كرده است به هر روى كسى كه مخاصمه مى كند نمى تواند از خدا بترسد و تقواى الهى را رعايت نمايد، زيرا در شرايط مخاصمه ، آدمى زاده توجهش را به خدا از دست مى دهد.

٢٩٩ - تاثير عبادت

ما اهمنى ذنب امهلت بعده حتى اصلى ركعتين و اسال الله العافيه

ترجمه : آن گاه اندوهگينم نساخت كه پس از آن مرگ من فرا نرسيد و به من مهلت داده شد تا دو ركعت نماز بگزارم و از خدا طلب عافيت كنم

اين سخن به خوبى اهميت نماز را مى فهماند، لكن از نظر كلامى ، به خاطر آن كه به گناه امام على ،عليه‌السلام ، اشاره دارد بى نياز از توجيه نيست شايد در اين جا مراد از گناه ، ترك اولى باشد، نه معناى رايج آن

٣٠٠ -محاسبه خداوندى

و سئلعليه‌السلام كيف يحاسب الله الخلق على كثرتهم ؟ فقال :

كما يرزقهم على كثرتهم

فقيل : كيف يحاسبهم و لا يرونه ؟ فقال :

كما يرزقهم و لا يرونه

از امام على ،عليه‌السلام ، سوال شد چگونه خدا و مخلوقات را با اين فراوانى شان محاسبه مى كند؟ امام فرمود:

همان گونه كه با اين فراوانى شان به آنان رزق مى دهد.

گفته شد: چگونه آنان را محاسبه مى كند و او را نمى بينند؟ امام فرمود:

همان گونه كه به آنان روزى مى دهد و او را نمى بينند.

٣٠١ - دقت در گزينش

رسولك ترجمان عقلك ، و كتابك ابلغ ما ينطق عنك

ترجمه : فرستاده تو، ترجمان عقل تو است و نوشته تو، رساتر وسيله اى است كه از عقل تو حكايت مى كند.

٣٠٢ - نياز به دعا

ما المبتلى الذى قد اشتد به البلاء باحوج الى الدعاء من الذى لا يامن البلاء.

ترجمه : آن كه به بلايى سخت گرفتار است به دعا نيازمندتر نيست از آن كه از بلا ايمنى ندارد و پيوسته در معرض بلا قرار دارد.

٣٠٣ - فرزندان دنيا

الناس ابناء الدنيا، و لا يلام الرجل على حب امه

ترجمه : مردم ، فرزندان دنيا هستند. و مرد بر محبت مادرش سرزنش نمى شود.

پيشتر امام على ،عليه‌السلام ، محبت دنيا را مذمت كرده بود. اما در اين سخن هيچ نشانى از مذمت نيست ، چنان كه مدحت و ستايش نيز به دست نمى آيد. و چون از حكمت هاى كوتاه است و پيش و پس آن روشن نيست ، نمى توان از آن معناى واضحى به دست آورد.

٣٠٤ - بخشش به خدا

ان المسكين رسول الله فمن منعه فقد منع الله ، و من اعطاه فقد اعطى الله

ترجمه : مسكين ، فرستاده خدا است آن كه او را از عطا باز دارد، خدا را باز داشته است و آن كه به او اعطا كند، به خدا اعطا كرده است

٣٠٥ - عفت و غيرت

ما زنى غيور قط.

غيرتمند، هرگز زنا نكرد.

٣٠٦ - زندگى تا اجل

كفى بالاجل حارسا.

براى نگهبانى از آدمى ، در برابر حوادث روزگار اجل ، كافى است زيرا پيش از اجل هيچ حادثه اى انسان را نمى كشد.

٣٠٧ - فقدان مال

ينام الرجل على الثكل و لا ينام على الحرب

و معنى ذلك انه يصبر على قتل الاولاد و لا يصبر على سلب الاموال

ترجمه : مرد، بر فقدان فرزند طاقت مى آورد و مى خوابد ولى بر فقدان مال نمى خوابد.

معناى سخن بالا آن است كه مرد بر كشته شدن فرزندان صبر مى كند ولى بر ربوده شدن مال ، نه

٣٠٨ - دوستان پدر

موده الاباء قرابه بين الابناء و القرابه الى الموده احوج من الموده الى القرابه

ترجمه : مودت ميان پدران ، سبب قرابت ميان پسران است

قرابت به مودت بيش تر نياز دارد تا مودت به قرابت

٣٠٩ - گمان مومنان

اتقوا ظنون المومنين ؛ فان الله تعالى جعل الحق على السنتهم

ترجمه : از گمان هاى مومنان پروا كنيد يعنى آراى مومنان را دست كم نگيريد؛ زيرا خداى تعالى حق را بر زبان آنان قرار داد.

٣١٠ - اعتماد به خدا

لا يصدق ايمان عبد حتى يكون بما فى يد الله اوثق منه بما فى يده

ترجمه : ايمان بنده اى راست نمى شود، جز آن گاه كه به آن چه در دست خدا است مطمئن تر باشد از آن چه كه در دست خود او است

٣١١ - نفرين امام

و قالعليه‌السلام لانس بن مالك و قد كان بعثه الى طلحه و الزبير لما جاء الى البصره يذكر هما شيئا مما سمعه من رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و سلم فى معنا هما فلوى عن ذلك فرجع اليه فقال : انى انسيت ذلك الامر، فقال :

ان كنت كاذبا فضربك الله بها بيضاء لامعه ، لا تواريها العمامه

يعنى البرص فاصاب انسا هذا الداء فيما بعد فى وجهه ، فكان لا يرى الا مبر قعا.

ترجمه : هنگامى كه امام على ،عليه‌السلام ، به بصره رفته بود، انس بن مالك را نزد طلحه و زبير فرستاد تا حديثى را كه از رسول خدا،صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، درباره آن دو شنيده بود، به ياد آنان آورد. انس رفت ، ولى از انجام ماموريت سرپيچى كرد. به نزد امام على ،عليه‌السلام ، بازگشت و به دروغ گفت :

من آن سخنان رسول خدا را فراموش كرده ام

امام ،عليه‌السلام ، فرمود:

اگر دروغ مى گويى خدا در تو سپيدى درخشانى پديد آورد كه عمامه آن را نپوشانيد.

سپيدى درخشان يعنى برص ( پيسى يا لك). زان پس مرض ياد شده چهره انس راگرفت و جز با روبند ديده نشد.

٣١٢ - زمان انجام مستحبات

ان للقلوب اقبالا و ادبارا. فاذا اقبلت فاحملوها على النوافل ، و اذا ادبرت فاقتصروا بها على الفرائض

ترجمه : براى قلب ها روى آوردن و روى گرداندنى است زمانى كه روى آوردند يعنى رغبت داشتند آن ها را بر انجام مستحبات نيز واداريد. و اگر روى برگرداندند و بى رغبت بودند به انجام واجبات اكتفا كنيد.

به همين معنا پيش تر سخنى ديگر نيز بيان شد. از مجموع به دست مى آيد كه در عبادت خدا شمارش و كميت مهم نيست بلكه آنچه كه اهميت دارد انجام عبادت از روى رغبت است و رغبت نيز هميشه فراهم نيست پس هنگامى كه رغبت نبود نبايد خود را به انجام عبادت هاى مستحبى واداشت و به اجبار بر شمار عبادت ها افزود؛ زيرا در اين صورت علاوه بر آن كه عبادت از روح خود تهى مى شود، به تدريج موجب دلزدگى و ملالت نيز مى گردد.

ام ابیها (سلام الله علیها)

گویى تقدیر چنین بوده است كه حضور دو روزه من در دنیا با غم و اندوه عجین شود، هر چه بود گذشت و هر چه میبود میگذشت.

و من میدانستم كه تقدیر چگونه رقم خورده است و میدانستم كه غم، نان خورشت همیشه من است و اندوه، همسایه دیوار به دیوار دل من.

اما آمدم، آمدم تا دفتر زنان بیسرمشق نماند، آمدم تا قرآن مثال بیابد، تفسیر پیدا كند، نمونه دهد، آمدم تا خلقت بیغایت نماند، بیمقصود نشود، بیهدف تلقى نگردد.

من اگر نبودم، من و پدرم اگر نبودیم، من و شویم اگر نبودیم، من و شما نور چشمان و فرزندانم اگر نبودیم، اگر ما نبودیم، جهان آفریده نمیشد، خلقت شكل نمیگرفت، آفرینش تكوین نمییافت، این را خداوند جَلَّ وَعَلا تصریح فرموده است.

گریه نكنید عزیزان من! شما از این پس جاى گریستن بسیار دارید. بر هر كدام از شما مصیبتها میرود كه جگر كوه را كباب میكند و دل سنگ را آب.

حسین جان! این هنوز ابتداى مصیبت است، رود مصیبت از بستر حیات تو عبور میكند.

مظلومیت جامهاى است كه پس از پدر قاعده تن تو میشود. تو مظلوم مضاعف تاریخ میشوى كه مظلومیتت نیز در پرده استتار میماند.

حسین جان! زود است براى گریستن تو! تو دیگر گریه نكن! تو خود دردانه اشك آفرینشى!

عالم براى تو گریه میكند، ماهیان دریا و مرغان آسمان در غم تو میگریند. پیامبران همه پیش از تو در مصیبت تو گریستهاند و شهادت دادهاند كه روزى همانند روز تو نیست.

بیا، از روى پاى من برخیز و سر بر سینهام بگذار اما گریه نكن.

گریه تو دل فرشتگان خدا را میسوزاند و جگر رسول خدا را آتش میزند.

اكنون كه زمان اندوه من نیست، زمان شادكامى من است، لحظه رهایى من است.

گاه اندوه من آنزمان بود كه بر زمین نازل شدم، آغاز دوره غمبار من آنگاه بود كه نه چون آدمعليه‌السلام به اجبار و از سر گناه بلكه چون پدرم محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به اختیار و از سر لطف و رحمت پروردگار، از بهشت هبوط كردم.

مهبطم اگر چه مهبط وحى بود و منزلم اگر چه منزل جبرئیل و قرارگاهم اگرچه قرارگاه عزیزترین بنده خدا و خاتم پیامبران او.

اگر چه آن دستها كه به استقبالم آمده بود، دستهاى برترین زنان عالم امكان بود، اگر چه اولین جامههایى كه در زمین بر تن كردم، جامههاى بهشتى بود.

اگر چه به اولین آبى كه تن سپردم، زلال بیهمانند كوثر بود، اگر چه... اما... اما محنت و مظلومیت نیز، از بدو تولد با من زاده شد، با من رشد كرد و در من تبلور یافت.

من هنوز اولین روزهاى همنشینى با گهواره را تجربه میكردم كه آمد و رفت تازه مسلمانان زجر كشیده اما صبور و مقاوم به خانهمان آغاز شد. رفت و آمدى مومنانه اما هراسناك عاشقانه اما بیمزده، خالص و صمیمى و شورانگیز اما ترسان و گریزان و مراقب.

خدنگ اولین خبرهایى كه از وراى گهواره میگذشت و بر گوش جگر من مینشست، شكنجه و آزار و اذیت مؤمنان نخستین بود.

یك روز خبر سمیه میآمد، آن پیرزن زجر دیدهاى كه عمرى در عطش باران توحید زیسته بود و با چشیدن اولین قطرات آن از ابر دستهاى پیامبر، همه چیز خویش را فدا كرد و جان خود را سپر ایمان خالص خود ساخت. آن پیرزن مؤمنى كه سختترین شكنجهها را بر تن رنجور و نحیف خویش هموار ساخت تا نداى حق پیامبر بیلبیك نماند.

روز دیگر خبر یاسر می آمد؛ «یاسر را مشركان در بیابان سوزان و تفتیده حجاز خوابانده اند و سنگهاى سخت و گران بر اندام او نهادهاند تا او دست از توحید بردارد و در مقابل بتها سر بساید.»

یك روز خبر بلال میآمد، روز دیگر عمار، روز دیگر... و من به وضوح میدیدم كه شكنجه ها و آسیبها و لطمه ها نه فقط بر نو مسلمانان ایثارگر كه بر پدرم رسول خدا وارد میشود و او چه میتواند بكند جز این كه هر روز بر این مؤمنان محبوس بگذرد و آنان را به صبر و استوارى بیشتر دعوت كند. «صَبْراً یا آلِ یاسِر، صَبْراً یا بِلال ...»

و... بغضها و اشكها و گریه هاى خویش را به خانه بیاورد.

در تب و تاب شكنجه پیروان مؤمن و معدود بسوزد اما توان هیچ ممانعت و دفاعى نداشته باشد.

خدا بیامرزد ابوطالب را و غریق رحمت كند حمزه را كه اگر این دو حامى با صلابت و قدرتمند نبودند، آنكه در بیابان سوزان، سنگ بر شكمش مینشست پیامبر بود و آن بدن كه آماج عمودها و نیزهها قرار میگرفت، بدن مبارك پیامبر بود، همچنانكه با وجود این دو حامى موحد و استوار نیز آنكه شكنبه شتر بر سرش فرود میآمد پیامبر بود و آنكه پایش به سنگ جهالت دشمنان میآزرد، پیامبر بود - سلام خدا بر او -.

من هنوز شیرخواره بودم كه عرصه را بر پدرم و پیروان او تنگتر كردند، زمینى را كه به بركت او و به یمن خلقت او پدید آمده بود، نتوانستند بر او ببینند، او را، ما و مؤمنان او را به درهاى كوچاندند كه خشكى و سختى و سوزندگیاش شهره طبیعت بود و زبانزد تاریخ شد.

من اوّلین قدمهاى راه افتادنم را بر روى ریگهاى سوزان شعب ابیطالب گذاشتم.

و من بوضوح میدیدم كه سختتر از آن تاولها كه بر پاهاى كودكانه من مینشست، زخمهایى بود كه سینه فراخ پدرم رسول خدا را شرحه شرحه میكرد و قلب عالمگیر او را میسوزاند.

یكى می آمد و لبهاى چون كویر، تفته و ترك خوردهاش را به زحمت در مقابل پدرم میگشود و میگفت: آب.

و پدرم بیآنكه هیچ كلامى بگوید چشمهاى محجوبش را به زیر میانداخت و اندكى فاصله میان دندانهاى مباركش را بیشتر میكرد تا آن صحابى مؤمن، سنگ را در دهان او ببیند و ببیند كه رسول خدا هم براى مقابله با آتش جگر سوز عطش، سنگ میمكد.

و آن دیگرى مچاله از فشار گرسنگى، كشان كشان خود را به پیامبر میرساند و سلام و اسلام خود را تجدید میكرد تا رسول خدا بداند كه یارانش، محكم و استوار ایستاده اند و هیچ حادثهاى نمیتواند آنان را به زمین ضعف بنشاند یا به پرتگاه كفر بكشاند و وقتى پدرم او را در آغوش تحسین میفشرد، او تازه درمییافت كه رسول خدا هم در مقابل فشار گرسنگى، سنگ بر شكم خویش بسته است.

همین خرمایى كه مُشتیاش انسانى را سیر نمیكند، آن زمان یك دانهاش در دهان چهل انسان میگشت تا چهل مرد را در مرز میان زندگى و مرگ ایستاده نگاه دارد.

من شیر آمیخته به اندوه مادرم خدیجه را در كوران و تلاطم این دردهاى درهم پیچیده نوشیدم. سفره چشم اهل دره روزها و روزها منتظر میماند تا مگر محموله خوراكى از میان چنگالهاى محاصره كنندگان شعب عبور كند و از لابلاى سنگ و كلوخهاى دامنه، به سلامت بگذرد و چند روز قناعتآمیز را پر كند.

دوران شعب پیش از آنكه طاقت زندانیان به سرآید تمام شد، اما آنچه تمام نشد، آسیبها و آزارهایى بود كه برجسم و جان پیامبر فرود میآمد.

این بارهاى طاقت فرسا تا آن زمان كه مادرم خدیجه حیات داشت بسیار هموارتر مینمود.

وقتى پیامبر پا از درگاه خانه به درون میگذاشت، ملاطفتها، مهربانیها، همدردیها و دلداریهاى خدیجه آنچنان او را سبكبال میكرد كه پدرم حتى تا وقت وفات هم او را به یاد میآورد و گهگاه در فراق او میگریست.

یادم نمیرود، یكبار عایشه از سر حسادت، نام مادرم را به تحقیر برد و پدرم آنچنان بر او نهیب زد كه عایشه، هیچگاه دیگر جرأت نكرد در حضور رسول الله، از خدیجه بیاحترام یاد كند.

خبر رحلت مادر، براى من بسیار دردناك بود بخصوص كه زخم شعب ابیطالب هنوز التیام نیافته بود و اندوه تنهایى پدرم كاستى نپذیرفته بود.

من وقتى به یكباره جاى مادرم را در خانه، خالى یافتم سرآسیمه و آشفته موى به دامن پدر آویختم كه:

- مادرم كجاست؟!

پدرم غمآلوده و مضطرب به من مینگریست و هیچ نمیگفت، شاید هیچ لحنى كه بتواند آن خبر جانسوز را در آن بریزد نمییافت.

جبرئیل از پس این استیصال فرود آمد و به پدرم از جانب خدا پیام داد كه «سلام مرا به فاطمه ام برسان و بگو كه مادر تو را در قصرى از قصرهاى بهشت جاى دادیم كه از طلا و یاقوت سرخ فراهم آمده است و او را با مریم دختر عمران و اسیه همخانه ساختیم.»

و من به یمن این پیام خداوند، آرامش یافتم، خداوند، جل و علا را تقدیس و تنزیه كردم و گفتم كه سلامها و سلامتیها همه از اوست و تحیتها همه به او باز میگردد.

كلام خدا اگر چه تسلاى دل من شد اما فقدان خدیجه در كوران حوادث، چیزى نبود كه براى پیامبر و من تحمل كردنى و تاب آوردنى باشد.

دلدارى خدیجه نبود اما تیرهاى تهمت و افترا و آسیب و ابتلاى پیامبر همچنان به شدت و قوت خود باقى بود. یك روز دیوانهاش میخواندند، یك روز ساحرش لقب میدادند. یك روز دروغگو و لافزن و عقب ماندهاش مینامیدند و هر روز به وسیلهاى دل مبارك او را میآزردند.

البته اصل و ریشه پیامبر استوارتر و شاخه و برگش در آسمان گستردهتر از آن بود كه عصیانها و كفرانها و تهمتها و اذیتها بتواند خدشه و خللى در دعوت او پدید بیاورد یا ملول و خستهاش كند و از پایش درآورد.

او تا بدانجا در دعوت به هدایت ثبات میورزید و از دل و جان مایه میگذاشت كه گاهى خدا به او فرمان توقف میداد و او را به مواظبت از جسم و جانش ملزم مینمود.

آنچه دل پیامبر را میآزرد، نه آزار دشمنان كه جهالتشان بود، پیامبر نه از آنان، كه بر آنان غمگین میشد كه چرا تا بدان پایه بر جهالت خویش، پاى میفشرند، و پا از احصار كفر و شرك بیرون نمیگذارند، چرا در فضاى حیاتبخش توحید تنفس نمیكنند، چرا حلاوت و شیرینى عبودیت را نمیچشند.

و در این غمخوارى، مشاركتى كه ابوطالب موحد و خدیجه مهربان با او میكردند از دست و دل هیچ ایثارگرى جز همین دو بر نمی آمد.

وقتى ابوطالب و خدیجه رفتند، وقتى ابوطالب و خدیجه، هر دو در یكسال با پیامبر وداع كردند، پیامبر بسیار بیش از آنچه تصور میكرد، تنها شد.

و من اگر میخواستم فقط دختر او باشم، بارى از دوش تنهایى او بر نمیداشتم. پدرم با آنهمه مصیبت و سختى، نیاز به مادر داشت، مادرى كه پروانهوار گرد شمع وجود او بگردد و با بالهاى محبت و ایثار، اشكهایش را بسترد.

و من تلاش كردم كه براى پدرم - محبوبترین خلق جهان - مادرى كنم و موفق شدم. پدرم مرا به مادرى قبول كرد و به لقب «اُمّ اَبیها » مفتخرم ساخت.

و این شاید یكى از شیرینترین لقبهایى بود كه خدا و پیامبرش به من داده بودند.

این لقب البته آسان به دست نیامد. پشت این لقب، خون دلها خفته بود و تیمارها نهفته.

هیچ كس نمیتواند عمق جراحت دل مرا بفهمد آنزمانى كه من پدرم را پریشان حال و آشفته موى بر درگاه خانه مییافتم یا آزرده پاى و آلوده لباس در آغوشش میفشردم، یا مجروح و زخم خورده، تیمارش میداشتم.

هر سنگ نه بر پاى او كه بر چشم من فرود میآمد و هر زخم نه بر اندام او كه بر جگر من مینشست. با این تفاوت عمیق كه دل او، دل پیامبر بود، عظیم و استوار و نلرزیدنى و دل من دل فاطمه بود، نازك و لطیف و شكستنى.

شرایط آنقدر سخت و سختتر شد كه خداوند پیامبرش را دستور هجرت داد.

مردمى كه به خورشید با نفرت مینگرند، شایسته شباند. مردمى كه به سوى آفتاب كلوخ پرتاب میكنند، لایق ظلمت اند.

خورشید، طلوع كردنى است. ابرهاى سیاه حتى اگر در آغاز مشرق كمین كنند، خورشید، متین و بزرگوار از كنارشان خواهد گذشت و روشنیاش را به ارمغان جهانیان خواهد برد.

پیامبر شبانه میبایست از مكه هجرت میكرد، در آن زمان كه چهل كافر قداره بند دور تا دور خانه او را در محاصره داشتند و چهل شمشیر خون آشام لحظه میشمردند تا خون او را به تساوى میان خویش، تقسیم كنند.

پیامبر، ایثارگرى میطلبید تا در جاى خویش بخواباند و كفار را ناكام بگذارد. آن ایثارمنش هیچكس جز پدر شما، علیبن ابیطالب نمیتوانست باشد، وقتى پیامبر به او اشارت فرمود و از او نظر خواست. او نپرسید: من چه میشوم؟ عرضه داشت:

- شما به سلامت میمانید؟

پیامبر فرمود: آرى، پسر عموى گرامیام.

و وقتى دل ما، از هول و اضطراب، قرار نداشت، على شیرینترین خواب عمرش را آنشب به رختخواب پیامبر، هدیه كرد و شأن نزول آیتى دیگر از قرآن را بر افتخارات خویش افزود. ملائكه حیرت كردند و خدا مباهات ورزید:

( وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ یَشْرِى نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللَّهِ وَ اللَّهُ رَؤُفٌ بِالْعِبادِ ) .(۱) و میان مردم كسى هست كه جانش را با رضاى خدا، تاخت میزند و خدا دوستدار (اینگونه) بندگان است.

پیامبر بر دوش سلمان از میان كفار چشم و دل كور عبور كرد و آنان نفهمیدند.

پرسیدند: چیست بر دوش تو؟

سلمان راستگو گفت: پیامبر.

آنان خندیدند و نفهمیدند و به بستر پیامبر هجوم بردند.

آنچه میخواستند در رختخواب بود اما نمیدانستند. آنان جان پیامبر را میخواستند و على جان پیامبر بود. على آینه تمام نماى پیامبر بود، «انفسنا و انفسكم» در آن مباهله تاریخساز، شان على بود اما آنها كه دركشان بدین پایه نمیرسید و فقط جسم پیامبر را میشناختند، خود را ناكام یافتند و خشمگین و زخم خورده بازگشتند، صداى سایش دندانهاى كینه جویشان در گوش شب طنین میافكند اما دستشان از جهان كوتاه بود كه جهان در غار ثور، رحل اقامتى سه روزه افكنده بود.

دل مسلمانان از خلاصى پیامبر قرار و آرام یافت اما جسم و جان و خانمانشان نه. كفار و مشركینى كه پیامبر را دور از دسترس مییافتند زهر خود را به جان مؤمنان و بستگان او میریختند.

پیامبر اما به مدینه وارد نشد. در قباء استقرار یافت و هر چه مؤمنین مدینه پاى فشردند، یك كلام فرمود: من به مدینه وارد نمیشوم مگر به همراه دو عزیزمعلى و فاطمه .

و از آنجا به على بن ابیطالب پیام داد كه به همراهى فاطمه ها به مدینه بیا، من همچنان چشمِ انتظار و استقبال، گشوده شما میدارم.

على بن ابیطالب بلافاصله از ما، سه فاطمه، من، فاطمه بنت اسد و فاطمه دختر زبیر بن عبدالمطلب و تنى چند از زنان و ضعیفان كاروانى ساخت و پس از اعلامى عمومى به سوى مدینه حركت كرد.

شبها را در منازل بین راه به نماز و تهجد و عبادت می پرداختیم و روزها را راه میرفتیم. كفار و مشركین كه از كف دادن پیامبر برایشان سنگین و گران تمام شده بود، بدشان نمی آمد كه از میانه راه بازمان گردانند و به گروگانمان بگیرند.

هنوز تا مدینه بسیار مانده بود كه اسود غلام ابوسفیان راه را بر ما گرفت و گفت:

- من فرستاده ابوسفیانم و مأمورم كه راه را بر شما ببندم تا او خود، سر رسد.

بدنهاى زنان كاروان چون بید میلرزید و نگرانى و اضطراب بر دلهایشان چنگ میانداخت، اما دل من به على و خداى على محكم بود.

على مرتضى به صلابت كوه ایستاد و فریاد كشید:

- ما باید به مدینه برویم، در راهِ رفتن به مدینه، من هر مانعى را از سر راه برخواهم داشت، حتى اگر این مانع، اسود، غلام ابوسفیان باشد، جان خود را بردار و راه خود را پیشگیر.

اسود تمكین نكرد، على مرتضى دوباره هشدار داد، مؤثر نیفتاد، سه باره او را بر جان خویش ترساند، سخت سرى كرد.

حضرت، شمشیر از نیام بركشید و - در پى جنگ سختى - جسد او را بر جاى گذاشت و كاروان را دوباره حركت داد.

هنوز راه چندانى نپیموده بودیم كه ابوسفیان، بر سر راه سبز شد. جسد اسود را در میان راه دیده بود و چون مارى زخم خورده به خود میپیچید، نعره زد:

- اى على! كه غلام مرا كشتهاى! به چه اجازهاى زنان خویشاوند مرا به مدینه میبرى؟

على مرتضى، خونسرد، متین و اسوار پاسخ فرمود:

- با اجازه آنكس كه اجازه من به دست اوست. تو هم از سرنوشت غلامت عبرت بگیر و جانت را بردار و بگریز.

ابوسفیان شمشیر كشید و على مرتضى آنقدر با او شمشیر زد كه او حیاتش را در مخاطره دید، مغموم و شكست خورده جانش را برداشت و گریخت.

مردى به مردانگى على آفریده نشده است و شمشیرى به كارسازى شمشیر او.(۲) خدا فقط میداند كه در خلقت او چه كرده است.

وقتى بر پیامبر وارد شدیم، بوى جبرئیل فضا را آكنده بود، آغوش پیامبر، هنوز بوى جبرئیل میداد، بوى عرش، بوى وحى.

پدرم، على را كه در آغوش فشرد، فرمود:

- پیش پاى شما جبرئیل اینجا بود.

و به من خبر داد از عبادات شما در میان راه و از مناجاتتان با خداى تعالى و از سختیها و جنگ و گریزهایتان تا بدینجا... و این آیات در شأن شما نزول یافت:

«آنان كه یاد خدا میكنند، ایستاده و نشسته و بر پهلو و در آفرینش آسمان و زمین اندیشه میكنند (و میگویند) خدایا! تو اینها را به عبث نیافریدهاى، تو پاك و منزهى، ما را از عذاب جهنم، نگاه دار.

خدایا! آن را كه تو به جهنم فرود برى، خوار و ذلیل كردهاى و ستمگران را هیچ یاورى نخواهد بود.

خدایا! ما شنیدیم كه منادى ایمان ندا درمیداد كه ایمان بیاورید به پروردگارتان و ایمان آوردیم، خدایا ببخش گناههاى ما را و بپوشان بدیهایمان را و در معیّت خوبانمان بمیران.

خداوندا! و آنچه را كه بر پیامبرت وعده كردهاى بر ما ارزانیدار و در روز جزا خوارمان مكن كه تو در وعده و پیمان خویش تخلف نمیكنى.

پس خداوند استجابت كرد دعایشان را.

من عمل هیچیك از زن و مرد اهل عمل شما را تباه نمیكنم...

پس آنانكه هجرت كردند و از دیارشان رانده شدند و در راه من اذیت و آزار دیدند و تن به مقاتله سپردند بدیهایشان را پاك میكنیم و در بهشتهایى واردشان میسازیم كه از زیر آن، نهرها روان است: پاداشى از سوى خدا، كه درنزد خداست بهترین و ارزنده ترین پاداشها».(۳)

این آیات به یكباره خستگى راه از تنهایمان سترد و خود بهترین پاداش شد براى آن سختیها كه در راه خدا كشیده بودیم.

در ابتداى مدینه روزها و شبهاى آرامترى داشتیم، انصار، مؤمن و مهربان بودند و مهاجرین صبور و استوار.

آرامش نسبى مدینه، فرصتى بود تا پدرتان مرا از پدرم رسول الله خواستگارى كند. در مقابل آن سختیها و مصائب كه این دو پسر عم، پشت سر گذاشته بودند، آرامش مدینه مجالى مینمود براى وصلت ما.

هماكنون پدرتان على مرتضى خواهد آمد، برخیزید عزیزان من! بیش از این بیتابى نكنید. على خود از شنیدن خبر، چنان بیتاب شده است كه میان راه چند بار ردایش در پایش پچیده است و او را به زمین افكنده است.

نه فقط دل على كه پاى على نیز با این خبر لرزیده است، بیتاب ترش نكنید، برخیزید عزیزان من! بغضهایتان را فرو بخورید، اشكهایتان را بسترید و على را تسلى دهید... سَلامُ الله عَلَیْه...

ام ابیها (سلام الله علیها)

گویى تقدیر چنین بوده است كه حضور دو روزه من در دنیا با غم و اندوه عجین شود، هر چه بود گذشت و هر چه میبود میگذشت.

و من میدانستم كه تقدیر چگونه رقم خورده است و میدانستم كه غم، نان خورشت همیشه من است و اندوه، همسایه دیوار به دیوار دل من.

اما آمدم، آمدم تا دفتر زنان بیسرمشق نماند، آمدم تا قرآن مثال بیابد، تفسیر پیدا كند، نمونه دهد، آمدم تا خلقت بیغایت نماند، بیمقصود نشود، بیهدف تلقى نگردد.

من اگر نبودم، من و پدرم اگر نبودیم، من و شویم اگر نبودیم، من و شما نور چشمان و فرزندانم اگر نبودیم، اگر ما نبودیم، جهان آفریده نمیشد، خلقت شكل نمیگرفت، آفرینش تكوین نمییافت، این را خداوند جَلَّ وَعَلا تصریح فرموده است.

گریه نكنید عزیزان من! شما از این پس جاى گریستن بسیار دارید. بر هر كدام از شما مصیبتها میرود كه جگر كوه را كباب میكند و دل سنگ را آب.

حسین جان! این هنوز ابتداى مصیبت است، رود مصیبت از بستر حیات تو عبور میكند.

مظلومیت جامهاى است كه پس از پدر قاعده تن تو میشود. تو مظلوم مضاعف تاریخ میشوى كه مظلومیتت نیز در پرده استتار میماند.

حسین جان! زود است براى گریستن تو! تو دیگر گریه نكن! تو خود دردانه اشك آفرینشى!

عالم براى تو گریه میكند، ماهیان دریا و مرغان آسمان در غم تو میگریند. پیامبران همه پیش از تو در مصیبت تو گریستهاند و شهادت دادهاند كه روزى همانند روز تو نیست.

بیا، از روى پاى من برخیز و سر بر سینهام بگذار اما گریه نكن.

گریه تو دل فرشتگان خدا را میسوزاند و جگر رسول خدا را آتش میزند.

اكنون كه زمان اندوه من نیست، زمان شادكامى من است، لحظه رهایى من است.

گاه اندوه من آنزمان بود كه بر زمین نازل شدم، آغاز دوره غمبار من آنگاه بود كه نه چون آدمعليه‌السلام به اجبار و از سر گناه بلكه چون پدرم محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به اختیار و از سر لطف و رحمت پروردگار، از بهشت هبوط كردم.

مهبطم اگر چه مهبط وحى بود و منزلم اگر چه منزل جبرئیل و قرارگاهم اگرچه قرارگاه عزیزترین بنده خدا و خاتم پیامبران او.

اگر چه آن دستها كه به استقبالم آمده بود، دستهاى برترین زنان عالم امكان بود، اگر چه اولین جامههایى كه در زمین بر تن كردم، جامههاى بهشتى بود.

اگر چه به اولین آبى كه تن سپردم، زلال بیهمانند كوثر بود، اگر چه... اما... اما محنت و مظلومیت نیز، از بدو تولد با من زاده شد، با من رشد كرد و در من تبلور یافت.

من هنوز اولین روزهاى همنشینى با گهواره را تجربه میكردم كه آمد و رفت تازه مسلمانان زجر كشیده اما صبور و مقاوم به خانهمان آغاز شد. رفت و آمدى مومنانه اما هراسناك عاشقانه اما بیمزده، خالص و صمیمى و شورانگیز اما ترسان و گریزان و مراقب.

خدنگ اولین خبرهایى كه از وراى گهواره میگذشت و بر گوش جگر من مینشست، شكنجه و آزار و اذیت مؤمنان نخستین بود.

یك روز خبر سمیه میآمد، آن پیرزن زجر دیدهاى كه عمرى در عطش باران توحید زیسته بود و با چشیدن اولین قطرات آن از ابر دستهاى پیامبر، همه چیز خویش را فدا كرد و جان خود را سپر ایمان خالص خود ساخت. آن پیرزن مؤمنى كه سختترین شكنجهها را بر تن رنجور و نحیف خویش هموار ساخت تا نداى حق پیامبر بیلبیك نماند.

روز دیگر خبر یاسر می آمد؛ «یاسر را مشركان در بیابان سوزان و تفتیده حجاز خوابانده اند و سنگهاى سخت و گران بر اندام او نهادهاند تا او دست از توحید بردارد و در مقابل بتها سر بساید.»

یك روز خبر بلال میآمد، روز دیگر عمار، روز دیگر... و من به وضوح میدیدم كه شكنجه ها و آسیبها و لطمه ها نه فقط بر نو مسلمانان ایثارگر كه بر پدرم رسول خدا وارد میشود و او چه میتواند بكند جز این كه هر روز بر این مؤمنان محبوس بگذرد و آنان را به صبر و استوارى بیشتر دعوت كند. «صَبْراً یا آلِ یاسِر، صَبْراً یا بِلال ...»

و... بغضها و اشكها و گریه هاى خویش را به خانه بیاورد.

در تب و تاب شكنجه پیروان مؤمن و معدود بسوزد اما توان هیچ ممانعت و دفاعى نداشته باشد.

خدا بیامرزد ابوطالب را و غریق رحمت كند حمزه را كه اگر این دو حامى با صلابت و قدرتمند نبودند، آنكه در بیابان سوزان، سنگ بر شكمش مینشست پیامبر بود و آن بدن كه آماج عمودها و نیزهها قرار میگرفت، بدن مبارك پیامبر بود، همچنانكه با وجود این دو حامى موحد و استوار نیز آنكه شكنبه شتر بر سرش فرود میآمد پیامبر بود و آنكه پایش به سنگ جهالت دشمنان میآزرد، پیامبر بود - سلام خدا بر او -.

من هنوز شیرخواره بودم كه عرصه را بر پدرم و پیروان او تنگتر كردند، زمینى را كه به بركت او و به یمن خلقت او پدید آمده بود، نتوانستند بر او ببینند، او را، ما و مؤمنان او را به درهاى كوچاندند كه خشكى و سختى و سوزندگیاش شهره طبیعت بود و زبانزد تاریخ شد.

من اوّلین قدمهاى راه افتادنم را بر روى ریگهاى سوزان شعب ابیطالب گذاشتم.

و من بوضوح میدیدم كه سختتر از آن تاولها كه بر پاهاى كودكانه من مینشست، زخمهایى بود كه سینه فراخ پدرم رسول خدا را شرحه شرحه میكرد و قلب عالمگیر او را میسوزاند.

یكى می آمد و لبهاى چون كویر، تفته و ترك خوردهاش را به زحمت در مقابل پدرم میگشود و میگفت: آب.

و پدرم بیآنكه هیچ كلامى بگوید چشمهاى محجوبش را به زیر میانداخت و اندكى فاصله میان دندانهاى مباركش را بیشتر میكرد تا آن صحابى مؤمن، سنگ را در دهان او ببیند و ببیند كه رسول خدا هم براى مقابله با آتش جگر سوز عطش، سنگ میمكد.

و آن دیگرى مچاله از فشار گرسنگى، كشان كشان خود را به پیامبر میرساند و سلام و اسلام خود را تجدید میكرد تا رسول خدا بداند كه یارانش، محكم و استوار ایستاده اند و هیچ حادثهاى نمیتواند آنان را به زمین ضعف بنشاند یا به پرتگاه كفر بكشاند و وقتى پدرم او را در آغوش تحسین میفشرد، او تازه درمییافت كه رسول خدا هم در مقابل فشار گرسنگى، سنگ بر شكم خویش بسته است.

همین خرمایى كه مُشتیاش انسانى را سیر نمیكند، آن زمان یك دانهاش در دهان چهل انسان میگشت تا چهل مرد را در مرز میان زندگى و مرگ ایستاده نگاه دارد.

من شیر آمیخته به اندوه مادرم خدیجه را در كوران و تلاطم این دردهاى درهم پیچیده نوشیدم. سفره چشم اهل دره روزها و روزها منتظر میماند تا مگر محموله خوراكى از میان چنگالهاى محاصره كنندگان شعب عبور كند و از لابلاى سنگ و كلوخهاى دامنه، به سلامت بگذرد و چند روز قناعتآمیز را پر كند.

دوران شعب پیش از آنكه طاقت زندانیان به سرآید تمام شد، اما آنچه تمام نشد، آسیبها و آزارهایى بود كه برجسم و جان پیامبر فرود میآمد.

این بارهاى طاقت فرسا تا آن زمان كه مادرم خدیجه حیات داشت بسیار هموارتر مینمود.

وقتى پیامبر پا از درگاه خانه به درون میگذاشت، ملاطفتها، مهربانیها، همدردیها و دلداریهاى خدیجه آنچنان او را سبكبال میكرد كه پدرم حتى تا وقت وفات هم او را به یاد میآورد و گهگاه در فراق او میگریست.

یادم نمیرود، یكبار عایشه از سر حسادت، نام مادرم را به تحقیر برد و پدرم آنچنان بر او نهیب زد كه عایشه، هیچگاه دیگر جرأت نكرد در حضور رسول الله، از خدیجه بیاحترام یاد كند.

خبر رحلت مادر، براى من بسیار دردناك بود بخصوص كه زخم شعب ابیطالب هنوز التیام نیافته بود و اندوه تنهایى پدرم كاستى نپذیرفته بود.

من وقتى به یكباره جاى مادرم را در خانه، خالى یافتم سرآسیمه و آشفته موى به دامن پدر آویختم كه:

- مادرم كجاست؟!

پدرم غمآلوده و مضطرب به من مینگریست و هیچ نمیگفت، شاید هیچ لحنى كه بتواند آن خبر جانسوز را در آن بریزد نمییافت.

جبرئیل از پس این استیصال فرود آمد و به پدرم از جانب خدا پیام داد كه «سلام مرا به فاطمه ام برسان و بگو كه مادر تو را در قصرى از قصرهاى بهشت جاى دادیم كه از طلا و یاقوت سرخ فراهم آمده است و او را با مریم دختر عمران و اسیه همخانه ساختیم.»

و من به یمن این پیام خداوند، آرامش یافتم، خداوند، جل و علا را تقدیس و تنزیه كردم و گفتم كه سلامها و سلامتیها همه از اوست و تحیتها همه به او باز میگردد.

كلام خدا اگر چه تسلاى دل من شد اما فقدان خدیجه در كوران حوادث، چیزى نبود كه براى پیامبر و من تحمل كردنى و تاب آوردنى باشد.

دلدارى خدیجه نبود اما تیرهاى تهمت و افترا و آسیب و ابتلاى پیامبر همچنان به شدت و قوت خود باقى بود. یك روز دیوانهاش میخواندند، یك روز ساحرش لقب میدادند. یك روز دروغگو و لافزن و عقب ماندهاش مینامیدند و هر روز به وسیلهاى دل مبارك او را میآزردند.

البته اصل و ریشه پیامبر استوارتر و شاخه و برگش در آسمان گستردهتر از آن بود كه عصیانها و كفرانها و تهمتها و اذیتها بتواند خدشه و خللى در دعوت او پدید بیاورد یا ملول و خستهاش كند و از پایش درآورد.

او تا بدانجا در دعوت به هدایت ثبات میورزید و از دل و جان مایه میگذاشت كه گاهى خدا به او فرمان توقف میداد و او را به مواظبت از جسم و جانش ملزم مینمود.

آنچه دل پیامبر را میآزرد، نه آزار دشمنان كه جهالتشان بود، پیامبر نه از آنان، كه بر آنان غمگین میشد كه چرا تا بدان پایه بر جهالت خویش، پاى میفشرند، و پا از احصار كفر و شرك بیرون نمیگذارند، چرا در فضاى حیاتبخش توحید تنفس نمیكنند، چرا حلاوت و شیرینى عبودیت را نمیچشند.

و در این غمخوارى، مشاركتى كه ابوطالب موحد و خدیجه مهربان با او میكردند از دست و دل هیچ ایثارگرى جز همین دو بر نمی آمد.

وقتى ابوطالب و خدیجه رفتند، وقتى ابوطالب و خدیجه، هر دو در یكسال با پیامبر وداع كردند، پیامبر بسیار بیش از آنچه تصور میكرد، تنها شد.

و من اگر میخواستم فقط دختر او باشم، بارى از دوش تنهایى او بر نمیداشتم. پدرم با آنهمه مصیبت و سختى، نیاز به مادر داشت، مادرى كه پروانهوار گرد شمع وجود او بگردد و با بالهاى محبت و ایثار، اشكهایش را بسترد.

و من تلاش كردم كه براى پدرم - محبوبترین خلق جهان - مادرى كنم و موفق شدم. پدرم مرا به مادرى قبول كرد و به لقب «اُمّ اَبیها » مفتخرم ساخت.

و این شاید یكى از شیرینترین لقبهایى بود كه خدا و پیامبرش به من داده بودند.

این لقب البته آسان به دست نیامد. پشت این لقب، خون دلها خفته بود و تیمارها نهفته.

هیچ كس نمیتواند عمق جراحت دل مرا بفهمد آنزمانى كه من پدرم را پریشان حال و آشفته موى بر درگاه خانه مییافتم یا آزرده پاى و آلوده لباس در آغوشش میفشردم، یا مجروح و زخم خورده، تیمارش میداشتم.

هر سنگ نه بر پاى او كه بر چشم من فرود میآمد و هر زخم نه بر اندام او كه بر جگر من مینشست. با این تفاوت عمیق كه دل او، دل پیامبر بود، عظیم و استوار و نلرزیدنى و دل من دل فاطمه بود، نازك و لطیف و شكستنى.

شرایط آنقدر سخت و سختتر شد كه خداوند پیامبرش را دستور هجرت داد.

مردمى كه به خورشید با نفرت مینگرند، شایسته شباند. مردمى كه به سوى آفتاب كلوخ پرتاب میكنند، لایق ظلمت اند.

خورشید، طلوع كردنى است. ابرهاى سیاه حتى اگر در آغاز مشرق كمین كنند، خورشید، متین و بزرگوار از كنارشان خواهد گذشت و روشنیاش را به ارمغان جهانیان خواهد برد.

پیامبر شبانه میبایست از مكه هجرت میكرد، در آن زمان كه چهل كافر قداره بند دور تا دور خانه او را در محاصره داشتند و چهل شمشیر خون آشام لحظه میشمردند تا خون او را به تساوى میان خویش، تقسیم كنند.

پیامبر، ایثارگرى میطلبید تا در جاى خویش بخواباند و كفار را ناكام بگذارد. آن ایثارمنش هیچكس جز پدر شما، علیبن ابیطالب نمیتوانست باشد، وقتى پیامبر به او اشارت فرمود و از او نظر خواست. او نپرسید: من چه میشوم؟ عرضه داشت:

- شما به سلامت میمانید؟

پیامبر فرمود: آرى، پسر عموى گرامیام.

و وقتى دل ما، از هول و اضطراب، قرار نداشت، على شیرینترین خواب عمرش را آنشب به رختخواب پیامبر، هدیه كرد و شأن نزول آیتى دیگر از قرآن را بر افتخارات خویش افزود. ملائكه حیرت كردند و خدا مباهات ورزید:

( وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ یَشْرِى نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللَّهِ وَ اللَّهُ رَؤُفٌ بِالْعِبادِ ) .(۱) و میان مردم كسى هست كه جانش را با رضاى خدا، تاخت میزند و خدا دوستدار (اینگونه) بندگان است.

پیامبر بر دوش سلمان از میان كفار چشم و دل كور عبور كرد و آنان نفهمیدند.

پرسیدند: چیست بر دوش تو؟

سلمان راستگو گفت: پیامبر.

آنان خندیدند و نفهمیدند و به بستر پیامبر هجوم بردند.

آنچه میخواستند در رختخواب بود اما نمیدانستند. آنان جان پیامبر را میخواستند و على جان پیامبر بود. على آینه تمام نماى پیامبر بود، «انفسنا و انفسكم» در آن مباهله تاریخساز، شان على بود اما آنها كه دركشان بدین پایه نمیرسید و فقط جسم پیامبر را میشناختند، خود را ناكام یافتند و خشمگین و زخم خورده بازگشتند، صداى سایش دندانهاى كینه جویشان در گوش شب طنین میافكند اما دستشان از جهان كوتاه بود كه جهان در غار ثور، رحل اقامتى سه روزه افكنده بود.

دل مسلمانان از خلاصى پیامبر قرار و آرام یافت اما جسم و جان و خانمانشان نه. كفار و مشركینى كه پیامبر را دور از دسترس مییافتند زهر خود را به جان مؤمنان و بستگان او میریختند.

پیامبر اما به مدینه وارد نشد. در قباء استقرار یافت و هر چه مؤمنین مدینه پاى فشردند، یك كلام فرمود: من به مدینه وارد نمیشوم مگر به همراه دو عزیزمعلى و فاطمه .

و از آنجا به على بن ابیطالب پیام داد كه به همراهى فاطمه ها به مدینه بیا، من همچنان چشمِ انتظار و استقبال، گشوده شما میدارم.

على بن ابیطالب بلافاصله از ما، سه فاطمه، من، فاطمه بنت اسد و فاطمه دختر زبیر بن عبدالمطلب و تنى چند از زنان و ضعیفان كاروانى ساخت و پس از اعلامى عمومى به سوى مدینه حركت كرد.

شبها را در منازل بین راه به نماز و تهجد و عبادت می پرداختیم و روزها را راه میرفتیم. كفار و مشركین كه از كف دادن پیامبر برایشان سنگین و گران تمام شده بود، بدشان نمی آمد كه از میانه راه بازمان گردانند و به گروگانمان بگیرند.

هنوز تا مدینه بسیار مانده بود كه اسود غلام ابوسفیان راه را بر ما گرفت و گفت:

- من فرستاده ابوسفیانم و مأمورم كه راه را بر شما ببندم تا او خود، سر رسد.

بدنهاى زنان كاروان چون بید میلرزید و نگرانى و اضطراب بر دلهایشان چنگ میانداخت، اما دل من به على و خداى على محكم بود.

على مرتضى به صلابت كوه ایستاد و فریاد كشید:

- ما باید به مدینه برویم، در راهِ رفتن به مدینه، من هر مانعى را از سر راه برخواهم داشت، حتى اگر این مانع، اسود، غلام ابوسفیان باشد، جان خود را بردار و راه خود را پیشگیر.

اسود تمكین نكرد، على مرتضى دوباره هشدار داد، مؤثر نیفتاد، سه باره او را بر جان خویش ترساند، سخت سرى كرد.

حضرت، شمشیر از نیام بركشید و - در پى جنگ سختى - جسد او را بر جاى گذاشت و كاروان را دوباره حركت داد.

هنوز راه چندانى نپیموده بودیم كه ابوسفیان، بر سر راه سبز شد. جسد اسود را در میان راه دیده بود و چون مارى زخم خورده به خود میپیچید، نعره زد:

- اى على! كه غلام مرا كشتهاى! به چه اجازهاى زنان خویشاوند مرا به مدینه میبرى؟

على مرتضى، خونسرد، متین و اسوار پاسخ فرمود:

- با اجازه آنكس كه اجازه من به دست اوست. تو هم از سرنوشت غلامت عبرت بگیر و جانت را بردار و بگریز.

ابوسفیان شمشیر كشید و على مرتضى آنقدر با او شمشیر زد كه او حیاتش را در مخاطره دید، مغموم و شكست خورده جانش را برداشت و گریخت.

مردى به مردانگى على آفریده نشده است و شمشیرى به كارسازى شمشیر او.(۲) خدا فقط میداند كه در خلقت او چه كرده است.

وقتى بر پیامبر وارد شدیم، بوى جبرئیل فضا را آكنده بود، آغوش پیامبر، هنوز بوى جبرئیل میداد، بوى عرش، بوى وحى.

پدرم، على را كه در آغوش فشرد، فرمود:

- پیش پاى شما جبرئیل اینجا بود.

و به من خبر داد از عبادات شما در میان راه و از مناجاتتان با خداى تعالى و از سختیها و جنگ و گریزهایتان تا بدینجا... و این آیات در شأن شما نزول یافت:

«آنان كه یاد خدا میكنند، ایستاده و نشسته و بر پهلو و در آفرینش آسمان و زمین اندیشه میكنند (و میگویند) خدایا! تو اینها را به عبث نیافریدهاى، تو پاك و منزهى، ما را از عذاب جهنم، نگاه دار.

خدایا! آن را كه تو به جهنم فرود برى، خوار و ذلیل كردهاى و ستمگران را هیچ یاورى نخواهد بود.

خدایا! ما شنیدیم كه منادى ایمان ندا درمیداد كه ایمان بیاورید به پروردگارتان و ایمان آوردیم، خدایا ببخش گناههاى ما را و بپوشان بدیهایمان را و در معیّت خوبانمان بمیران.

خداوندا! و آنچه را كه بر پیامبرت وعده كردهاى بر ما ارزانیدار و در روز جزا خوارمان مكن كه تو در وعده و پیمان خویش تخلف نمیكنى.

پس خداوند استجابت كرد دعایشان را.

من عمل هیچیك از زن و مرد اهل عمل شما را تباه نمیكنم...

پس آنانكه هجرت كردند و از دیارشان رانده شدند و در راه من اذیت و آزار دیدند و تن به مقاتله سپردند بدیهایشان را پاك میكنیم و در بهشتهایى واردشان میسازیم كه از زیر آن، نهرها روان است: پاداشى از سوى خدا، كه درنزد خداست بهترین و ارزنده ترین پاداشها».(۳)

این آیات به یكباره خستگى راه از تنهایمان سترد و خود بهترین پاداش شد براى آن سختیها كه در راه خدا كشیده بودیم.

در ابتداى مدینه روزها و شبهاى آرامترى داشتیم، انصار، مؤمن و مهربان بودند و مهاجرین صبور و استوار.

آرامش نسبى مدینه، فرصتى بود تا پدرتان مرا از پدرم رسول الله خواستگارى كند. در مقابل آن سختیها و مصائب كه این دو پسر عم، پشت سر گذاشته بودند، آرامش مدینه مجالى مینمود براى وصلت ما.

هماكنون پدرتان على مرتضى خواهد آمد، برخیزید عزیزان من! بیش از این بیتابى نكنید. على خود از شنیدن خبر، چنان بیتاب شده است كه میان راه چند بار ردایش در پایش پچیده است و او را به زمین افكنده است.

نه فقط دل على كه پاى على نیز با این خبر لرزیده است، بیتاب ترش نكنید، برخیزید عزیزان من! بغضهایتان را فرو بخورید، اشكهایتان را بسترید و على را تسلى دهید... سَلامُ الله عَلَیْه...


4

5

6

7

8

9

10

11