زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)

زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)0%

زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله) نویسنده:
گروه: پیامبر اکرم

زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: سید هاشم رسولی محلاتی
گروه: مشاهدات: 39088
دانلود: 2877

توضیحات:

زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 266 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 39088 / دانلود: 2877
اندازه اندازه اندازه
زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)

زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

فرستادگان قريش به حبشه

مهاجران در حبشه سكونت كرده و دور از آن همه آزار و شكنجه اى كه در مكه به جرم پذيرفتن حق و ايمان به خدا و پيغمبر او مى ديدند زندگى آرام و بى سر و صدايى را در محيطى امن شروع كردند،اگر چه هجرت از وطن مألوف و دست كشيدن از خانه و زندگى و كسب و كار براى آنها دشوار و سخت بود ولى در برابر آن همه آزار و شكنجه و ناسزا و تمسخر و محروميتهاى ديگرى كه در مكه داشتند اين سختيها به حساب نمى آمد تا چه رسد كه آنها را غمناك و متأثر سازد.

از آن سو مشركين مكه كه از ماجرا مطلع شده و ديدند مسلمانان از چنگالشان فرار كرده و در حبشه به خوشى و آسايش به سر مى برند در صدد برآمدند تا به هر ترتيبى شده بلكه بتوانند آنها را به مكه بازگردانده و بدين ترتيب از مهاجرت افراد ديگر جلوگيرى كرده و ضمنا از انتشار اسلام به ساير نقاط و كشورها كه از آن بيمناك بودند ممانعت به عمل آورند.

به همين منظور انجمنى تشكيل داده و قرار شد دو نفر را به نمايندگى از طرف خود به نزد نجاشى بفرستند و هدايايى هم در نظر گرفتند كه به همراه آن دو براى وى ارسال دارند و از او بخواهند افراد مزبور را هر چه زودتر به مكه بازگرداند.

اين دو نفرى را كه انتخاب كردند يكى عمرو بن عاص و ديگرى عمارة بن وليد(٣) بود،عمرو بن عاص به زيركى و سخنورى و شيطنت معروف بود و عمارة بن وليد يكى از رشيدترين و زيباترين جوانان مكه و شخص شاعر و جنگجويى بوده،و چون خواستند حركت كنند عمرو بن عاص همسر خود را نيز با خود برد و شايد هم روى درخواست خود آن زن،عمرو بن عاص او را به همراه خود برده اينان به جده آمده و چون سوار كشتى شدند مقدارى شراب نوشيدند و در حال مستى عمارة به عمرو بن عاص گفت:به زنت بگو مرا ببوسد،عمرو عاص از اين كار خوددارى كرد،و عماره نيز در صدد برآمد تا عمرو عاص را به دريا انداخته غرق كند و با همسر او در آميزد،و بدين منظور هنگامى كه عمرو عاص بى خبر از منظور او به كنار كشتى آمده بود و امواج دريا را تماشا مى كرد از پشت سر او را حركت داد و به دريا انداخت ولى عمرو عاص با چابكى خود را به طناب كشتى آويزان كرد و به كمك كاركنان كشتى و مسافران ديگر خود را از سقوط در دريا نجات داد و هيچ بعيد نيست تمام اين جريانات طبق نقشه همان زن و دسيسه اى كه او داشته و عماره را به اجراى آن وادار كرده انجام شده باشد و به هر ترتيب كه بود عمرو عاص نجات يافت ولى روى زيركى و سياستى كه داشت اين جريان را حمل بر شوخى كرده و چنانكه عماره مدعى شده بود كه غرضى جز شوخى نداشتم عمرو عاص با خنده ماجرا را برگزار كرد اما كينه او را در دل گرفت تا در فرصت مناسبى اين عمل او را تلافى كند.

در پيشگاه نجاشى و به هر صورت عمرو عاص و عماره به حبشه آمده و به گفته برخى قبل از آنكه به نزد نجاشى بروند پيش درباريان و سركردگان لشكر و بزرگان حبشه كه سخنشان نفوذ و تأثيرى در نجاشى داشت رفته و هدايايى نزد ايشان بردند،و ماجراى خود و هدف و منظور مسافرتشان را به حبشه به آنها اطلاع داده و آنها را با خود هم عقيده و همراه كردند كه چون در پيشگاه نجاشى سخن از مهاجرين مكه به ميان آمد شما هم ما را كمك كنيد تا نجاشى را راضى كرده اجازه دهد ما اين افراد را به مكه بازگردانيم و آنها را تسليم ما كند.

آنها نيز قول همه گونه مساعدت و همراهى را به عمرو عاص و عماره دادند،و براى ملاقات آنها وقت گرفته آنان را به نزد نجاشى بردند،و چون هداياى قريش را نزد نجاشى گذارده و نجاشى از وضع قريش و بزرگان مكه جويا شد آن دو در پاسخ اظهار داشتند:

اى پادشاه!گروهى از جوانان نادان و بى خرد ما بتازگى از دين خود دست كشيده و آيين تازه اى آورده اند كه نه دين ماست و نه دين شما،و اينان اكنون به كشور شما گريخته و بدين سرزمين آمده اند،بزرگان ايشان يعنى پدران و عموها و رؤساى عشيره و قبيله هاشان ما را پيش شما فرستاده تا دستور دهيد آنها را به نزد قريش كه به وضع و حالشان آگاه ترند بازگردانند

سكوتى مجلس را فرا گرفت،عماره و عمرو عاص نگرانند تا مبادا نجاشى دستور دهد مهاجرين را احضار كرده و با آنها در اين باره گفتگو كند،زيرا چيزى براى به هم زدن نقشه شان بدتر از اين نبود كه نجاشى آنها را ببيند و سخنانشان را بشنود.

در اين وقت درباريان و سركردگانى كه قبلا خود را آماده كرده بودند تا دنبال گفتار فرستادگان قريش را بگيرند به سخن آمده گفتند:

پادشاها!اين دو نفر سخن براستى و صدق گفتند،و بزرگان اين افراد به وضع حال ايشان داناتر از آنها هستند،و اختيارشان نيز به دست آنهاست،بهتر همان است كه اين افراد را به دست اين دو بسپاريد تا به شهر و ديارشان بازگردانند و به دست بزرگانشان بسپارند!

نجاشى با ناراحتى و خشم گفت:به خدا سوگند تا من اين افراد را ديدار نكنم و سخنشان را نشنوم اجازه بازگشتشان را به دست اين دو نفر نخواهم داد،اينان در كنف حمايت من اند و به من پناه آورده اند،نخست بايد آنها را بدينجا دعوت كنم و جستجو و پرسش كنم ببينم آيا سخن اين دو نفر درباره آنها راست است يا نه،اگر ديدم اين دو راست مى گويند آنها را به ايشان خواهم سپرد و گرنه از ايشان دفاع خواهم كرد و تا هر زمانى كه خواسته باشند در اين سرزمين بمانند و در كمال آسايش به سر برند.

مهاجرين در حضور نجاشى

نجاشى به دنبال مهاجرين فرستاد و آنان را به مجلس خويش احضار كرد،مهاجرين كه از ماجرا و علت احضارشان از طرف پادشاه حبشه مطلع شدند انجمنى كرده و درباره اينكه چگونه با نجاشى سخن بگويند به مشورت پرداختند،و پس از مذاكراتى كه انجام شد تصميم گرفتند در برابر نجاشى و سركردگان او از روى راستى و صراحت سخن بگويند و تمام پرسشهايى را كه ممكن است از ايشان بكنند بدرستى و از روى صدق و صفا پاسخ گويند اگر چه به آواره شدن مجدد آنها بيانجامد،و از ميان خود جعفر بن ابيطالب را براى سخن گفتن و پاسخگويى انتخاب كردند،و در پاره اى از روايات نيز آمده كه خود جعفر به آنها گفت:پاسخ سؤالات را به من واگذار كنيد و كسى با آنها سخن نگويد.

بدين ترتيب مهاجرين وارد مجلس نجاشى شده و بى آنكه در برابر نجاشى به خاك افتاده و مانند ديگران او را سجده كنند هر كدام در جايى جلوس كردند.

يكى از رهبانان به مهاجرين پرخاش كرده گفت:براى پادشاه سجده كنيد!

جعفر بن ابيطالب بدو رو كرده گفت:ما جز براى خداوند براى ديگرى سجده نمى كنيم،عمرو عاص كه از احضار آنها ناراحت و خشمگين بود و به دنبال بهانه اى مى گشت تا آنها را پيش نجاشى افرادى نامنظم و ماجراجو معرفى كند و مانع سؤال و پاسخ آنها گردد در اينجا فرصتى به دست آورده گفت:

قربان!مشاهده كرديد چگونه اينها حرمت پادشاه را نگاه نداشته و سجده نكردند؟

مجلسى بود آراسته و كشيشهاى مسيحى در اطراف نجاشى نشسته كتابهاى انجيل را باز كرده و پيش خود گذارده بودند و منتظر گفتار پادشاه حبشه بودند تا چگونه با اينها رفتار كرده و با اين ماجراى تازه چه خواهد گفت،در اين وقت نجاشى لب گشوده گفت:

اين چه آيينى است كه شما براى خود برگزيده و انتخاب كرديد كه نه آيين قوم و عشيره شماست و نه آيين مسيح و دين من است و نه آيين هيچ يك از ملتهاى ديگر؟

جعفر بن ابيطالب كه خود را آماده براى پاسخگويى كرده بود با كمال شهامت لب به سخن باز كرده در پاسخ چنين گفت:(٤)

پادشاها!ما مردمى بوديم كه به وضع زمان جاهليت زندگى را سپرى مى نموديم!بتهاى سنگى و چوبى را پرستش مى كرديم،گوشت مردار مى خورديم!كارهاى زشت را انجام مى داديم،براى فاميل و أرحام خود حشمتى نگاه نمى داشتيم،نسبت به همسايگان بد رفتارى مى كرديم،نيرومندان ما به ناتوانان زورگويى مى كردند...و اين وضع ما بود تا آنكه خداى تعالى پيغمبرى را در ميان ما مبعوث فرمود كه ما نسب او را مى شناختيم،راستى،امانت و پاكدامنى او براى ما مسلم بود،اين مرد بزرگوار ما را به سوى خداى يكتا دعوت كرد و به پرستش و يگانگى او آشنا ساخت،به ما فرمود:دست از پرستش بتان سنگى و آنچه پدرانتان مى پرستيدند برداريد،و به راستگويى و امانت و صله رحم،نيكى به همسايه سفارش كرد،از كارهاى زشت،خوردن مال يتيمان،تهمت زدن به زنان پاكدامن...و امثال اين كارهاى ناپسند جلوگيرى فرمود،به ما دستور داد خداى يگانه را بپرستيم و چيزى را شريك او قرار ندهيم،ما را به نماز،زكات و عدالت،احسان و كمك به خويشان امر فرمود و از فحشا،منكرات،ظلم،تعدى و زور نهى فرمود...و خلاصه يك يك دستورهاى اسلام را براى نجاشى برشمرد.

آن گاه نفسى تازه كرد و دنباله گفتار خود را چنين ادامه داد:

...پس ما او را تصديق كرده و به وى ايمان آورديم،و از وى در آنچه از جانب خداى تعالى آورده بود پيروى كرديم.خداى يكتا را پرستش كرديم،آنچه را بر ما حرام كرده و از ارتكاب آنها نهى فرموده انجام نداديم،حلال او را حلال و حرامش را حرام دانستيم...و خلاصه هر چه دستور داده بود همه را به مرحله اجرا درآورديم....قريش كه چنان ديدند دست به شكنجه و آزار ما گشودند و با هر وسيله كه در اختيار داشتند كوشيدند تا ما را از پيروى اين آيين مقدس باز دارند و به پرستش بتان بازگردانند،و به انجام كارهاى زشتى كه پيش از آن حلال و مباح مى دانستيم وادارند،هنگامى كه ما خود را در مقابل ظلم و ستم و آزار و شكنجه و سختگيريهاى آنها مشاهده كرديم و ديديم اينان مانع انجام دستورهاى دينى ما مى شوند،به كشور شما پناه آورديم و از ميان سلاطين و پادشاهان دنيا شخص شما را انتخاب كرديم و به عدالت شما پناهنده شديم بدان اميد كه در جوار عدالت شما كسى به ما ستم نكند.

در اينجا جعفر لب فرو بست و ديگر سخنى نگفته سكوت كرد.

نجاشى كه سخت تحت تأثير سخنان جعفر قرار گرفته بود گفت:آنچه گفتى همان است كه عيسى بن مريم براى تبليغ آنها مبعوث گشته و بدانها دستور داده...سپس به جعفر گفت:آيا از آنچه پيغمبر شما آورده و خدا بر او نازل فرموده چيزى به خاطر دارى؟

جعفر:آرى.

نجاشى:پس بخوان.

جعفر شروع كرد بخواندن سوره مباركه مريم(٥) و آيات آن را خواند تا رسيد به اين آيه مباركه:

( وَهُزِّي إِلَيْكِ بِجِذْعِ النَّخْلَةِ تُسَاقِطْ عَلَيْكِ رُطَبًا جَنِيًّا..)

نجاشى و حاضران كه سرتاپا گوش شده بودند از شنيدن اين آيات چنان تحت تأثير قرار گرفتند كه سيلاب اشكشان از چهره سرازير شد و كشيشان نيز به قدرى گريستند كه اشك ديدگانشان روى صفحات انجيلهايى كه در برابرشان باز بود بريخت...آن گاه نجاشى لب گشوده گفت:

به خدا سوگند سخن حق همين است كه پيغمبر شما آورده و با آنچه عيسى آورده هر دو از يك جا سرچشمه گرفته است،آسوده خاطر باشيد كه به خدا هرگز شما را به اين دو نفر تسليم نخواهم كرد.

عمرو عاص گفت:پادشاها!اين پيغمبر مخالف با ماست آنها را به سوى ما بازگردان!نجاشى از اين حرف چنان خشمناك شد كه مشت خود را بلند كرده به سختى به صورت عمرو عاص كوفت چنان كه خون از روى او جارى گرديد،سپس بدو گفت:به خدا اگر نام او را به بدى ببرى جانت را خواهم گرفت.آن گاه رو به جعفر كرده گفت:شما در همين سرزمين بمانيد كه در امان و پناه من خواهيد بود.

عمرو عاص كه ديگر درنگ در آن مجلس را صلاح نمى ديد برخواسته و با چهره اى درهم و افسرده به خانه آمد و هر چه فكر كرد نتوانست خود را راضى كند كه به مكه بازگردد،و در صدد برآمد تا بهانه تازه اى براى استرداد مهاجرين نزد نجاشى پيدا كرده درخواست خود را مجددا نزد او عنوان كند،و به همين منظور روز ديگر دوباره به دربار نجاشى رفته اظهار كرد:

پادشاها!اينان درباره مسيح سخن عجيبى دارند عقيده آنها درباره آن حضرت بر خلاف عقيده شماست آنها را حاضر كنيد و عقيده شان را در اين باره جويا شويد!

فرستاده نجاشى به نزد مهاجرين آمد و پيغام شاه را به اطلاع آنها رسانيد:آنان كه تازه خيالشان آسوده شده بود دوباره به فكر فرو رفته و براى پاسخ نجاشى انجمن كرده و با هم گفتند:

درباره حضرت عيسى چه پاسخى به نجاشى بدهيم؟

همگى گفتند:ما در پاسخ اين پرسش نيز همانى را كه خداوند در قرآن بيان فرموده مى گوييم اگر چه به آوارگى و بازگشت ما بيانجامد!و پس از آن تصميم برخواسته به نزد نجاشى آمدند،و چون از آنها درباره عيسى پرسيد باز جعفر بن ابيطالب به سخن آمده گفت:

ما همان را مى گوييم كه پيامبر ما از جانب خداى تعالى آورده،يعنى ما معتقديم كه حضرت عيسى بنده خدا و پيامبر او و روح خدا و كلمه الهى است كه به مريم بتول القا فرموده است .نجاشى در اين وقت دست خود را به طرف چوبى كه روى زمين افتاده بود دراز كرده و آن را برداشت و گفت:به خدا سخنى كه تو درباره عيسى گفتى با آنچه حقيقت مطلب است از درازاى اين چوب تجاوز نمى كند و سخن حق همين است كه تو مى گويى.

اين گفتار نجاشى بر صاحب منصبان مسيحى كه در كنار وى ايستاده بودند قدرى گران آمد و نگاهى به عنوان اعتراض به هم كردند،نجاشى كه متوجه نگاههاى اعتراض آميز ايشان شده بود رو بدانها كرده و به دنبال گفتار خود ادامه داده گفت:

اگر چه بر شما گران آيد!

سپس رو به مهاجرين كرده گفت:شما با خيالى آسوده به هر جاى حبشه كه مى خواهيد برويد،و مطمئن باشيد كه در امان ما هستيد،و كسى نمى تواند به شما گزندى برساند و اين جمله را سه بار تكرار كرد كه گفت:

برويد كه اگر كوهى از طلا به من بدهند هرگز يك تن از شما را آزار نخواهم كرد!

آن گاه به اطرافيان خود گفت:هداياى اين دو نفر را كه براى ما آورده اند به آنها مسترد داريد و پس بدهيد چون ما را به آنها نيازى نيست.

_____________________________________

پى نوشتها:

١.گويند:پادشاه حبشه در آن زمان مردى بود به نام اصحمه كه در تواريخ به عنوان نجاشىـلقب پادشاهان حبشهـاز او نام برده اند.

٢.در بسيارى از تواريخ دو هجرت براى مسلمانان به حبشه ذكر شده كه به نظر ما همانگونه كه ذكر شد يك هجرت بوده كه در دو مرحله انجام شده.

٣.در سيره ابن هشام به جاى عماره،عبد الله بن ابى ربيعه را ذكر كرده ولى ما از روى تفسير مجمع و تاريخ يعقوبى و كتابهاى ديگر نقل كرديم.

٤.و در پاره اى از تفاسير در تفسير آيه "و لتجدن اشد الناس عداوة..." ـسوره مائده آيه ٨٢ كه داستان را نقل كرده اند چنين است كه نجاشى به جعفر بن ابيطالب گفت:اينان چه مى گويند؟جعفر پرسيد:چه مى خواهند؟نجاشى گفت:مى خواهند تا شما را به نزد آنها بازگردانيم،جعفر گفت از ايشان بپرسيد:مگر ما برده و بنده آنهاييم؟عمرو گفت:نه شما آزاديد،گفت:بپرسيد آيا طلبى از ما دارند كه آن را مى خواهند؟عمرو گفت:نه ما چيزى از شما طلب كار نيستيم،گفت :آيا ما كسى از آنها كشته ايم كه مطالبه خون او را از ما مى كنند؟عمرو عاص گفت:نه،پرسيد :پس از ما چه مى خواهيد؟عمرو عاص گفت:اينها از دين ما بيرون رفته...تا به آخر آنچه در بالا نقل شده.

٥.و در بسيارى از تواريخ به جاى سوره مريم سوره كهف ذكر شده ولى آنچه ذكر شد مطابق روايات شيعه در كتاب مجمع البيان و غيره است.

تصميم چند تن از بزرگان قريش براى از بين بردن صحيفه ملعونه

استقامت و پايدارى بنى هاشم در برابر مشركين و تعهد نامه ننگين آنها و تحمل آن همه شدت و سختى با همه دشواريهايى كه براى آنان داشتـ به سود رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و پيشرفت اسلام تمام شد،زيرا از طرفى موجب شد تا جمعى از بزرگان قريش كه آن تعهدنامه را امضا كرده بودند به حال آنان رقت كرده و عواطف و احساسات آنها را نسبت به ابو طالب و خويشان خود كه در زمره بنى هاشم بودند تحريك كند و در فكر نقض آن پيمان ظالمانه بيفتند،و از سوى ديگر افراد زيادى بودند كه در دل متمايل به اسلام گشته ولى از ترس قريش جرئت اظهار عقيده و ايمان به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را نداشتند و نگران آينده بودند،اين استقامت و پايدارى براى اين گونه افراد حقانيت اسلام و مأموريت الهى پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را مسلم كرد و سبب شد تا عقيده باطنى خود را اظهار كرده و آشكارا در سلك مسلمانان درآيند.

از كسانى كه شايد زودتر از همه به فكر نقض پيمان افتاد و بيش از ساير بزرگان قريش براى اين كار كوشش كرد به نقل تواريخ هشام بن عمرو بود كه از طرف مادر نسبش به هاشم بن عبد مناف مى رسيد و در ميان قريش داراى شخصيت و مقامى بود،و در مدت محاصره نيز كمك زيادى به مسلمانان و بنى هاشم كرد و از كسانى بود كه در خفا و پنهانى خواروبار و آذوقه بار شتر كرده و به دهانه دره مى آورد و آن را به ميان دره رها مى كرد تا به دست بنى هاشم افتاده و مصرف كنند.

روزى هشام بن عمرو به نزد زهير بن ابى اميه كه او نيز با بنى هاشم بستگى داشت و مادرش عاتكه دختر عبد المطلب بود آمده و گفت:اى زهير تا كى بايد شاهد اين منظره رقتبار باشى؟تو اكنون در آسايش و خوشى به سر مى برى،غذا مى خورى،لباس مى پوشى،با زنان آميزش مى كنى،اما خويشان نزديك تو به آن وضع هستند كه خود مى دانى!نه كسى به آنها چيز مى فروشد و نه چيزى از ايشان مى خرند،نه زن به آنها مى دهند و نه از ايشان زن مى گيرند؟...

هشام دنباله سخنان خود را ادامه داده گفت:

به خدا اگر اينان خويشاوندان ابو الحكم(يعنى ابو جهل)بودند و تو از وى مى خواستى چنين تعهدى براى قطع رابطه با آنها امضا كند او هرگز راضى نمى شد!

زهيركه سخت تحت تأثير سخنان هشام قرار گرفته بود گفت:من يك نفر بيش نيستم آيا بتنهايى چه مى توانم بكنم و چه كارى از من ساخته است،به خدا اگر شخص ديگرى مرا در اين كار همراهى مى كرد من اقدام به نقض آن مى كردم،هشام گفت:آن ديگرى من هستم كه حاضرم تو را در اين كار همراهى كنم!

زهير گفت:ببين تا بلكه شخص ديگرى را نيز با ما همراه كنى.

هشام به همين منظور نزد مطعم بن عدى و ابو البخترى(برادر ابو جهل)و ربيعة بن اسود كه هر كدام شخصيتى داشتند،رفت و با آنها نيز به همان گونه گفتگو كرد و آنها را نيز بر اين كار متفق و هم عقيده كرد و براى تصميم نهايى و طرز اجراى آن قرار گذاردند شب هنگام در دماغه كوه"حجون"در بالاى مكه اجتماع كنند و پس از اينكه در موعد مقرر و قرارگاه مزبور حضور به هم رسانيدند زهير بن ابى اميه به عهده گرفت كه آغاز به كار كند و آن چند تن ديگر نيز دنبال كار او را بگيرند.

چون فردا شد زهير بن ابى اميه به مسجد الحرام آمد و پس از طوافى كه اطراف خانه كعبه كرد ايستاد و گفت:اى مردم مكه آيا رواست كه ما آزادانه و در كمال آسايش غذا بخوريم و لباس بپوشيم ولى بنى هاشم از بى غذايى و نداشتن لباس بميرند ونابود شوند؟به خدا من از پاى ننشينم تا اين ورق پاره ننگين را كه متضمن آن قرارداد ظالمانه است از هم پاره كنم !

ابو جهل كه در گوشه مسجد ايستاده بود فرياد زد:به خدا دروغ گفتى،كسى نمى تواند قرارداد را پاره كند،زمعة بن اسود گفت:تو دروغ مى گويى و به خدا سوگند ما از همان روز اول حاضر به امضاى آن نبوديم،ابو البخترى از گوشه ديگر فرياد برداشت:زمعه راست مى گويد و ما از ابتدا به نوشتن آن راضى نبوديم،مطعم بن عدى از آن سو داد زد:حق با شما دو نفر است و هر كس جز اين بگويد دروغ گفته،ما از مضمون اين قرارداد و هر چه در آن نوشته است بيزاريم،هشام بن عمرو نيز سخنانى به همين گونه گفت،ابو جهل كه اين سخنان را شنيد گفت:اين حرفها با مشورت قبلى از دهان شما خارج مى شود و شما شبانه روى اين كار تصميم گرفته ايد!

خبر دادن رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از سرنوشت صحيفه

و بر طبق برخى از تواريخ،در خلال اين ماجرا شبى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از طريق وحى مطلع گرديد و جبرئيل به او خبر داد كه موريانه همه آن صحيفه ملعونه را خورده و تنها قسمتى را كه"بسمك اللهم"در آن نوشته شده بود باقى گذارده و سالم مانده است،حضرت اين خبر را به ابو طالب داد،و ابو طالب به اتفاق آن حضرت و جمعى از خاندان خود به مسجد الحرام آمد و در كنار كعبه نشست،قرشيان كه او را ديدند پيش خود گفتند:حتما ابو طالب از اين قطع رابطه خسته شده و براى آشتى و تسليم محمد بدينجا آمده از اين رو نزد وى آمده و پس از اداى احترام بدو گفتند:اى ابيطالب گويا براى رفع اختلاف و تسليم برادرزاده ات محمد آمده اى؟

گفت:نه!محمد خبرى به من داده و دروغ نمى گويد او مى گويد:پروردگار به وى خبر داده كه موريانه را مأمور ساخته تا آن صحيفه را به استثناى آن قسمت كه نام خدا در آن است همه را بخورد اكنون كسى را بفرستيد تا آن صحيفه را بياورد(١) اگر ديديد كه سخن او راست است و موريانه آن را خورده بياييد و از خدا بترسيد و دست از اين ستمگرى و قطع رابطه با ما برداريد و اگر دروغ گفته بود من حاضرم او را تحويل شما بدهم!

همگى گفتند:اى ابو طالب گفتارت منصفانه است و از روى عدالت و انصاف سخن گفتى و بدنبال آن،تعهدنامه را پايين آورده و ديدند به همان گونه كه ابو طالب خبر داده بود جز آن قسمتى كه جمله"بسمك اللهم"در آن بود بقيه را موريانه خورده است.

اين دو ماجرا سبب شد كه قريش به دريدن صحيفه حاضر گردند و موقتا دست از لجاج و عناد و قطع رابطه بردارند ولى با همه اين احوال بزرگان ايشان حاضر به پذيرفتن اسلام نشدند و گفتند:باز هم ما را سحر و جادو كرديد،اما جمع بسيارى از مردم با مشاهده اين ماجرا مسلمان شدند.

تعهدنامه پاره شد و رابطه مردم با بنى هاشم به صورت عادى درآمد و در اين ماجرا گروهى ديگر به پيروان اسلام افزوده شد اما بزرگان قريش مانند ابو جهل،عتبه،شيبه و ديگران همچنان به دشمنى و عداوت خود با رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و آزار مسلمانان ادامه دادند و با تمام اين احوال دست از عناد و لجاجت برنداشتند.

افراد سرشناسى كه در اين سالها به مسلمانان پيوستند در اين چند سالى كه جريان هجرت به حبشه و پناهندگى بنى هاشم به شعب ابى طالب پيش آمد افراد سرشناسى نيز از مردم مكه و قبايل اطراف به اسلام گرويدند كه از آن جمله عامر بن طفيل اوسى و عمر بن خطاب بود،و عمر به تهور و بى باكى معروف بود و پيش از آنكه به مسلمانان بپيوندد از كسانى بود كه افراد تازه مسلمان از او بيمناك بوده آيين خود را از او مخفى مى داشتند.ابن هشام از ام عبد الله دختر ابى حيثمه كه با عامر بن ربيعه شوهرش به حبشه مهاجرت كردند نقل مى كند كه:ما در مدتى كه مسلمان شده بوديم از دست عمر آزار و صدمه بسيارى ديده بوديم و روزى كه عازم مسافرت به حبشه بوديم به ما برخورد و گفت:اى ام عبد الله مى خواهيد از مكه برويد؟گفتم:آرى شما كه از ما قهر كرده و ما را آزار مى دهيد ما هم تصميم گرفته ايم در سرزمين پهناور خدا سفر كنيم تا خدا براى ما گشايشى فراهم سازد،عمر گفت:خدا به همراهتان!

و چون جريان را به شوهرم عامر گفتم پرسيد:تو اميد دارى عمر مسلمان شود؟

گفتم:آرى،عامر كه آن سنگدليها و بى رحميهاى او را نسبت به مسلمانان ديده بود و هيچ گونه اميدى به اسلام او نداشت گفت:او هرگز مسلمان نخواهد شد مگر آنكه الاغ خطاب مسلمان شود !يعنى هيچ گونه اميدى به مسلمان شدن او نيست از قضا خواهر عمر كه فاطمه نام داشت با شوهرش سعيد بن زيد مسلمان شده بودند ولى از ترس عمر اسلام خود را پنهان مى داشتند،و خباب بن ارت(كه پيش از اين نامش مذكور شد)گاهگاهى براى ياد دادن قرآن به خانه سعيد بن زيد مى آمد و به او و همسرش فاطمه قرآن ياد مى داد.

روزى عمر بن خطاب كه در زمره مشركين بود به قصد كشتن پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شمشير خود را برداشت و به سوى خانه اى كه در نزديكى صفا بود و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با جمعى از مسلمانان در آن اجتماع كرده بودند حركت كرد در راه كه مى رفت به يكى از دوستان خود به نام نعيم بن عبد الله برخورد،نعيم كه عمر را شمشير به دست با آن حال مشاهده كرد پرسيد:اى عمر به كجا مى روى؟

گفت:مى روم تا اين مرد را كه سبب اختلاف قريش گشته و دانشمندانشان را بى خرد خوانده و بر خدايان و آيينشان عيبجويى مى كند به قتل رسانم!نعيم گفت:اى عمر به خدا سوگند!غرور تو را گرفته تو خيال مى كنى اگر اين كار را بكنى فرزندان عبد مناف تو را زنده مى گذارند تا روى زمين زنده راه بروى!وانگهى تو اگر راست مى گويى از خاندان نزديك خود جلوگيرى كن كه دين او را اختيار كرده و پذيرفته اند!

عمر پرسيد:منظورت از نزديكان من كيست؟

گفت:خواهرت فاطمه و شوهرش سعيد بن زيد.

عمر كه اين سخن را شنيد خشمناك راه خود را به سوى خانه سعيد و خواهرش كج كرد و با شتاب به در خانه آنها آمد،وقتى بدانجا رسيد كه خباب بن ارت در خانه آنها بود و داشت سوره"طه"را به آنها ياد مى داد.همين كه صداى عمر را دم در شنيدند وحشت زده از جا برخواستند،خباب خود را به درون اتاق و پشت پرده اى كه آويخته بود انداخت و فاطمه نيز آن صفحه اى را كه قرآن روى آن نوشته شده بود برداشت و در زير تشكى كه در اتاق بود پنهان كرد و گوشه اى ايستاد،در اين حال عمر وارد شد و چون قبلا صداى خباب را شنيده بود پرسيد:اين چه صدايى بود كه به گوش من خورد؟سعيد و فاطمه هراسناك با رنگ پريده گفتند:

چيزى نبود؟

گفت:چرا به خدا صدايى شنيدم،و به من گفته اند:شما به دين محمد درآمده ايد و از او پيروى مى كنيد!

اين سخن را گفته و به طرف سعيد حمله ور شد!

فاطمه پيش آمد تا از شوهر خود دفاع كند،عمر سيلى محكمى به گوش فاطمه زد چنانكه سرش به ديوار خورده شكست و خون از صورتش جارى گرديد،سعيد هم كه آن وضع را ديد گفت:آرى اى عمر ما مسلمان شده ايم اكنون هر چه مى خواهى بكن.

عمر كه نگاهش به صورت خون آلود خواهر افتاد از عمل خود پشيمان گرديد و ايستاد و پس از اينكه قدرى مكث كرد گفت:آن صفحه را بده ببينم محمد چه آورده است،فاطمه گفت:من مى ترسم آن را به دستت بدهم!

عمر گفت:نترس و سپس سوگند خورد كه پس از خواندن آن را بدو بازگرداند.

فاطمه گفت:آخر اين قرآن است و تو مشرك و نجس هستى و كسانى مى توانند بدان دست بزنند كه طاهر و پاكيزه باشند.

عمر برخواسته غسل كرد و فاطمه آن صفحه را به دست او داد،عمر شروع به خواندن كرد و پس از اينكه مقدارى خواند سر را بلند كرده و گفت:چه كلام زيبايى؟

در اين وقت خباب از پس پرده بيرون آمد و او را به اسلام تشويق كرد و سپس به نزد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آورد و به دين اسلام درآمد.(٢)