زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)

زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)0%

زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله) نویسنده:
گروه: پیامبر اکرم

زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: سید هاشم رسولی محلاتی
گروه: مشاهدات: 39093
دانلود: 2879

توضیحات:

زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 266 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 39093 / دانلود: 2879
اندازه اندازه اندازه
زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)

زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

قريش به فكر انتقام مى افتند

شكست قريش در جنگ بدر و كشته شدن و اسارت آن گروه زياد از بزرگان ايشان،آنها را در اندوه زيادى فرو برد و شهر مكه عزاى عمومى گرفت و كمتر خانواده اى بود كه يك يا چند نفرشان به دست مجاهدان اسلام به قتل نرسيده يا به اسارت آنها نرفته باشد،اما پس از چند روز تصميم گرفتند از گريه و نوحه بر كشتگان خوددارى كنند و براى آزادى اسيران نيز اقدامى ننمايند و اين بدان جهت بود كه گفتند:اگر خبر گريه و زارى ما به گوش محمد و ياران او برسد موجب شماتت ما مى گردد و براى آزادى اسيران نيز اگر اقدام فورى شود سبب خواهد شد تا آنها در قبول فديه و مبلغ آن سختگيرى كنند.شايد علت ديگر عمل قريش كه به دستور سران و بزرگانى چون ابو سفيان حيله گر و كينه توز صادر شده بود به نظر نگارنده آن بوده كه فكر انتقام از دلها بيرون نرود و به اصطلاح عقده ها باز نگردد و از اين عقده ها در فرصت ديگرى براى تجهيز لشكر و جنگ تازه اى عليه مسلمانان استفاده كنند.

اما طولى نكشيد كه در مورد آزاد كردن اسيران تصميمشان عوض شد و قرار شد هر كس به هر ترتيبى مى تواند براى آزاد كردن اسير خود اقدام كند و به دنبال آن رفت و آمد به مدينه شروع شد و چنانكه گفتيم اسيران آزاد شدند.

ولى در مورد خوددارى و جلوگيرى از گريه و عزادارى مدتى بر تصميم خود باقى بودند.از داستانهاى جالبى كه در تاريخ در اين باره ذكر شده داستان اسود بن مطلب يكى از بزرگان قريش است كه سه تن از پسرانش به نامهاى:زمعه،عقيل و حارث در جنگ كشته شده بودند و بى اختيار از ديدگانش اشك مى ريخت ولى به احترام تصميم قريش صداى خود را به گريه و زارى بلند نمى كرد،تا آنكه شبى صداى گريه شنيد و چون نابينا شده بود به غلامش گفت:برو نگاه كن ببين گريه آزاد شده تا اگر آزاد شده من هم در مرگ زمعه صدايم را به گريه بلند كنم كه آتش داغ او در دلم شعله ور شده و مرا مى سوزاند!

غلام از خانه بيرون آمد و به دنبال آن صداى ناله روان شد و طولى نكشيد كه برگشته به اسود گفت:

زنى است كه شترش را گم كرده و براى آن گريه مى كند.

اسود بن مطلب بى اختيار شده و اشعارى گفت كه از آن جمله بود اين چند بيت:

أ تبكى أن يضل لها بعير

و يمنعها من النوم السهود

فلا تبكى على بكر و لكن

على بدر تقاصرت الجدود

على بدر سراة بنى هصيص

و مخزوم و رهط ابى الوليد

و بكى ان بكيت على عقيل

و بكى حارثا اسد الاسود

و خلاصه ترجمه آن اين است كه گويد:آيا زنى براى آنكه شترى از او گم شده گريه مى كند و خواب از چشمانش رفته است؟اى زن بر شتر خود گريه مكن ولى بر كشتگان بدر...بر بزرگان قبيله بنى هصيص و بنى مخزوم و خانواده ابو وليد گريه كن،و اگر مى خواهى گريه كنى بر عقيل و حارث آن شير شيران گريه كن...

و به هر صورت قريش كم كم به فكر انتقام از كشتگان خويش افتادند و به همين منظور روزى صفوان بن اميه كه پدر و برادرش هر دو كشته شده بودند با عمير بن وهب كه خود در بدر حضور داشت و پسرش"وهب"به اسارت مسلمانان در آمده بود با هم در حجر اسماعيل نشسته بودند و بر كشتگان بدر تأسف مى خوردند و به ياد آنها آه سرد از دل مى كشيدند.

عمير بن وهب مأمور قتل رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى شود

. عمير بن وهب همان كسى است كه پيش از آنكه جنگ بدر شروع شود از طرف قريش مأموريت يافت وضع لشكر مسلمانان را بررسى كند و نفرات و تجهيزات آنها را به قريش اطلاع دهد كه در جاى خود داستانش مذكور شد.چنانكه مورخين نوشته اند وى مردى شرور و شجاع و به بى باكى و تهور معروف بود و از دشمنان سرسخت پيغمبر اسلام و مسلمانان به شمار مى رفت و گروه بسيارى از مسلمانان را در مكه شكنجه و آزار كرده بود.

بارى دنباله سخنان صفوان بن أميه با عمير بن وهب به آنجا رسيد كه صفوان گفت:اى عمير به خدا سوگند پس از كشته شدن آن عزيزان ديگر زندگى براى ما ارزشى ندارد!عمير گفت:آرى به خدا راست مى گويى و اگر چنان نبود كه من قرض دار هستم و ترس بى سرپرست شدن عيال و فرزندانم را دارم همين امروز به يثرب مى رفتم و انتقام خود و همه قريش را از محمد مى گرفتم و او را به قتل مى رساندم زيرا براى رفتن به يثرب بهانه خوبى هم دارم و آن اسارت پسرم وهب است كه در دست مسلمانان مى باشد و براى رفتن من به يثرب و انجام اين كار بهانه خوبى است!

صفوان كه گويا منتظر چنين سخنى بود و بهترين شخص را براى انجام منظور خود و ديگران پيدا كرده بود،گفت:تمام قرضها و بدهى هاى تو را من به عهده مى گيرم و پرداخت مى كنم و عايله ات را نيز مانند عايله خود سرپرستى و اداره مى كنم!ديگر چه مى خواهى؟

عمير گفت:ديگر هيچ!و من هم اكنون حاضرم به دنبال اين كار بروم به شرط آنكه از اين ماجرا كسى با خبر نشود و مذاكراتى كه در اينجا شد جاى ديگرى بازگو نشود و مطلب ميان من و تو مكتوم بماند.

صفوان قبول كرد و عمير از جا برخواسته به خانه آمد و شمشير خود را تيز كرد و لبه آن را به زهر آب داد و به كمر بسته به مدينه آمد.

عمر با جمعى از اصحاب بر در مسجد مدينه نشسته بودند ناگهان چشمشان به عمير بن وهب افتاد كه از راه مى رسيد و از شتر پياده مى شد،با سابقه اى كه از او داشتندو شمشيرى را كه حمايل او ديدند بيمناك شدند كه مبادا سوء قصدى نسبت به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم داشته باشد و از اين رو پيش پيغمبر رفته و ورود او را به آن حضرت اطلاع دادند،حضرت فرمود:او را پيش من بياوريد !

گروهى از اصحاب اطراف پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نشستند و عمير را در حالى كه بند شمشيرش به دست عمر بود وارد مجلس رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كردند،همين كه چشم آن حضرت بدو افتاد به عمر فرمود:او را رها كن آن گاه به عمير فرمود:پيش بيا!

عمير پيش رفته و به رسم جاهليت گفت:"انعموا صباحا"صبح همگى بخيريغمبر بدو فرمود:اى عمير خداوند تحيتى بهتر از تحيت تو به ما آموخته و آن سلام است كه تحيت اهل بهشت نيز همان است.

عمير گفت:اى محمد به خدا سوگند پيش از اين نيز شنيده بودم.

پيغمبر فرمود:اى عمير براى چه به اينجا آمدى؟

پاسخ داد:براى نجات اين اسيرى كه در دست شما گرفتار است و اميدوارم در آزادى او به من كمك كنيد و به نيكى درباره او با من رفتار كنيد!

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود:پس چرا شمشير حمايل كرده اى؟

عمير گفت:روى اين شمشيرها سياه!مگر اين شمشيرها چه كارى براى ما انجام داد؟

حضرت فرمود:راست بگو براى چه آمدى؟

گفت:براى همين كه گفتم!

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود:تو و صفوان بن اميه در حجر اسماعيل با يكديگر درباره كشتگان بدر سخن گفتيد،تو گفتى:اگر مقروض نبودم و ترس آن را نداشتم كه عيال و فرزندانم بى سرپرست شوند هم اكنون مى رفتم و محمد را مى كشتم!

صفوان كه اين سخن را شنيد پرداخت قرضهاى تو و سرپرستى عيالت را به عهده گرفت كه تو بيايى و مرا به قتل رسانى!ولى اين را بدان كه خدا نگهبان من است و ميان من و تو حايل خواهد شد.

عمير كه اين خبر غيبى را از آن حضرت شنيد بى اختيار فرياد زد:گواهى مى دهم كه تو رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هستى!و ما تاكنون در برابر خبرهايى كه تو از غيب و آسمانها مى دادى تكذيبت مى كرديم و دروغگويت مى پنداشتيم ولى اكنون دانستم كه تو پيغمبر و فرستاده خدايى زيرا از اين ماجرا كسى جز من و صفوان خبر نداشت و خدا تو را بدان آگاه ساخته و سپاسگزار اويم كه مرا به دين اسلام هدايت فرمود و به اين راه كشانيد آن گاه شهادتين را بر زبان جارى كرده و مسلمان شد،پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نيز به اصحاب فرمود:احكام اسلام و قرآن به او بياموزند و اسيرش را نيز آزاد كنند،پس از آن عمير اجازه گرفت به مكه باز گردد و به تلافى دشمنيهايى كه با اسلام نموده و شكنجه هايى كه از مسلمانان كرده به آن شهر برود و تبليغ اين دين مقدس را نموده و به پيشرفت آن در مكه كمك نمايد.

صفوان كه منتظر بود هر چه زودتر خبر قتل محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به دست عمير به مكه برسد و هر روز به طور مبهم و سر بسته به مردم مكه بشارت مى داد كه به همين زودى خبر خوشى به مكه خواهد رسيد كه داغ و اندوه مصيبت بدر را از دلها بيرون خواهد برد و هر مسافرى كه از مدينه مى آمد سراغ عمير را از او مى گرفت ناگهان شنيد كه عمير در مدينه مسلمان شده و در زمره پيروان محمد در آمده!

اين خبر براى صفوان به قدرى ناراحت كننده بود كه قسم خورد تا زنده است ديگر با عمير سخنى نگويد و كارى به نفع او انجام ندهد.

عمير نيز به مكه آمد و به تبليغ اسلام همت گماشت و در اثر تبليغات او گروه زيادى مسلمان شدند،و پناهگاهى در برابر دشمنان اسلام گرديد.

________________________________________

پى نوشتها:

١.نگارنده گويد:سيد حميرى مديحه سراى معروف آن حضرت و خاندان عصمت اين داستان را به نظم در آورده كه چند بيت آن چنين است:

اقسم بالله و آلائه

و المرء عما قال مسئول

ان على بن ابيطالب

على التقى و البر مجبول

و انه كان الامام الذى

له على الامة تفضيل

تا آنجا كه گويد:

ذاك الذى سلم فى ليلة

عليه ميكال و جبريل

ميكال فى الف و جبريل فى

ألف و يتلوهم سرافيل

ليلة بدر مددا انزلوا

كانهم طير أبابيل

فسلموا لما أتوا حذوه

و ذاك اعظام و تبجيل

٢.از آنجا كه نگارنده در روايات اسلام عباس بن عبد المطلب قبل از فتح مكه ترديد دارم و احتمال تصرف ناقلان اين گونه حديثها را كه عموما در زمان خلافت بنى عباس نقل كرده و گفته و نوشته اند قوى مى دانم،در اين قسمت هم كه اينجا نقل شده ترديد دارم ولى به منظور امانت در نقل همان گونه كه روايت شده بود نقل كرديم،البته چيزى كه مسلم است عباس بن عبد المطلب و بنى هاشم و بستگان آنها از پيروزى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خوشحال شدند اما به انگيزه پذيرفتن دين اسلام و يا تعصب قبيله گرى نمى دانيم و الله اعلم.

٣.عدسه مرضى است شبيه به طاعون كه دانه هايى مانند آبله در اثر آن بيمارى در بدن پيدا مى شود و در مدت اندكى شخص را تلف مى كند

غزوه سويق

چنانكه گفته شد جنگ بدر بيشتر قريش را داغدار و مصيبت زده كرده بود،و از آن جمله ابو سفيان بود كه يك پسر از دست داده بود و يك پسر او نيز به اسارت رفته بود و چند تن ديگر نيز از نزديكان و فاميلش به قتل رسيده و يا اسير شده بودند و با توجه به اينكه خود را از رؤساى قريش مى دانست تحمل شكست از مسلمانان نيز براى او بسيار دشوار بود،از اين رو پس از جنگ بدر قسم خورد تا انتقام خود را از پيغمبر اسلام نگيرد با زنان همبستر نشود و بدنش را شستشو ندهد.

و به همين منظور در ماه ذى حجه يعنى دو ماه پس از جنگ بدر به قصد انتقام از پيغمبر اسلام با دويست تن از جنگجويان قريش به سوى مدينه حركت كرد و تا جايى به نام"ثيب"نزديكيهاى شهر مدينه پيش آمد و در آنجا همراهان خود را گذارده و چون شب شد خودش به تنهايى به سوى قلعه هاى يهود بنى النضير رفت و بر در خانه حيى بن اخطب يكى از سران يهود آمد ولى حيى بن اخطب وقتى دانست ابو سفيان دشمن سرسخت مسلمانان و پيغمبر اسلام است ترسيد در را به روى او باز كند،ابو سفيان ناچار شد در خانه سلام بن مشكم

يكى ديگر از سران يهود مزبور برود و او در را به رويش باز كرده و از وى پذيرايى به عمل آورد و اطلاعاتى نيز از وضع مسلمانان در اختيار او گذارد.

ابو سفيان پس از اين ملاقات همان نيمه شب از نزد سلام بن مشكم خارج شده پيش همراهان آمده و عده اى از آنها را مأمور كرد تا به نخلستانهاى اطراف مدينه يورش برند،آنها نيز خود را به نخلستان"عريض"رسانده قسمتى از آن را آتش زده و دو تن از انصار را نيز در آنجا ديدار كرده آن دو را نيز كشتند و به پايگاه خود بازگشتند.ابو سفيان بيش از آن درنگ را جايز ندانسته همان ساعت دستور حركت به سوى مكه را صادر كرد و با عجله به جانب مكه بازگشتند

روز بعد كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از جريان مطلع شد ابو لبابه را در مدينه به جاى خود منصوب داشته و با جمعى به منظور تعقيب ابو سفيان از شهر خارج شد و تا جايى به نام"قرقرة الكدر"چهارده منزلى مدينه پيش رفت و چون به ابو سفيان دسترسى نيافت از آنجا به شهر مدينه بازگشت.

ابو سفيان و همراهانش از ترس مسلمانان بسرعت راه مى پيمودند و براى اينكه سبكبار شوند و بهتر بتوانند راه بپيمايند،توشه و آذوقه راه خود را كه عبارت از"سويق"يعنى آرد بود و در كيسه هايى همراه خود آورده بودند روى زمين مى ريختند و مى رفتند كه تعداد زيادى از آنها نصيب مسلمانان گرديد و به همين مناسبت آن غزوه را"سويق"نام نهادند.

و در أواخر اين سال يعنى سال دوم يكى دو غزوه و سريه ديگر نيز به نام غزوه ذى امر(١) ،سريه عمير بن عدى و غزوه كدر اتفاق افتاد كه اكثرا رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با دشمن برخورد نمى كرد و چون خبر نزديك شدن پيغمبر و مسلمانان را مى شنيدند به كوهها و دره ها مى گريختند و اتفاق مهمى پيش نيامد.

جز اينكه ابن شهراشوبرحمه‌الله در مناقب و طبرسىرحمه‌الله در اعلام الورى داستان جالبى از غزوه ذى امر نقل كرده اند كه ذيلا از نظر شما مى گذرد:

داستانى از غزوه ذى امر

مى نويسند سبب اين غزوه آن بود كه به پيغمبر اطلاع دادند جمعى از قبيله غطفان به فكر افتاده اند تا به مدينه حمله كنند و براى اين كار افراد و اسلحه تهيه مى كنند،رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با چهارصد و پنجاه نفر از مسلمانان به قصد پراكنده ساختن و جلوگيرى آنها به"ذى امر"رفت و در آنجا فرود آمد رئيس قبيله مزبور شخصى بود بنام دعثور بن حارث،هنگامى كه رسول خدا و همراهان بدانجا فرود آمدند باران گرفت و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به كنار درختى رفته بود كه باران شدت يافت و تدريجا سيلى برخواست و دره"امر"را فرا گرفت.

پيغمبر خدا در آن سوى دره بود و يارانش اين طرف دره كه سيل برخواست و ميان آن حضرت و يارانش جدايى انداخت،رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم جامه خود را كه در اثر آمدن باران تر شده بود از تن بيرون كرد و فشارى داده روى آن درخت انداخت تا خشك شود و خود زير آن درخت خوابيد.

افراد قبيله غطفان كه در تمام اين احوال ناظر رفتار پيغمبر بودند چون آن حضرت را تنها ديدند و سيل خروشان را نيز كه مانع بزرگى ميان آن حضرت و اصحاب بود مشاهده كردند به دعثور بن حارث كه گذشته از سمت رياست بر آنها مرد شجاع وبى باكى بود گفتند:فرصت خوبى براى تو پيش آمده تا بتوانى محمد را براحتى به قتل برسانى و خيال خود و ديگران را آسوده كنى زيرا اگر فرضا ياران خود را نيز در اينجا به كمك طلب نمايد آنها نمى توانند به او كمك كنند!

دعثور از جا برخواسته و شمشير برانى از ميان شمشيرهايى كه داشتند انتخاب كرد و همچنان تا بالاى سر پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمد و آنجا با شمشير برهنه ايستاد و گفت:

اى محمد كيست كه اكنون بتواند تو را از دست من نجات داده و نگهبانى كند؟

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با آرامى فرمود:"الله"!

در اين وقت جبرئيل كه مأمور نگهبانى آن حضرت بود دستى به سينه دعثور زد كه به زمين افتاد و شمشير از دستش به يكسو پريد!

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از جا برخواست و شمشير را برداشته بالاى سر او آمد و فرمود:

كيست كه اكنون تو را از دست من حفظ كند؟

دعثور گفت:هيچكس،و من براستى گواهى مى دهم جز خداى يگانه خدايى نيست و تو هم پيغمبر و فرستاده خدايى!و به خدا سوگند از اين پس هرگز دشمنى را عليه تو جمع آورى نخواهم كرد

در اين وقت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شمشيرش را به او داد و دعثور برخواسته به راه افتاد،سپس روى خود را به آن حضرت كرده گفت:

به خدا سوگند تو بهتر از من هستى!

اين را گفته و به نزد قبيله خود برگشت و چون از وى پرسيدند:چه شد كه او را نكشتى؟گفت :مردى سفيد پوش و بلند قامت را ديدم كه بر سينه ام زد و چنانكه ديديد به پشت روى زمين افتادم و دانستم كه او فرشته اى بود و گواهى دهم كه محمد رسول خداست و از اين پس ديگر كسى را عليه او تحريك نخواهم كرد.(٢) و به دنبال اين گفتار مردم را به اسلام دعوت كرد و از آن پس مسلمان گرديد.

پيمان شكنى يهود

جنگ بدر و شكست قريش به هر اندازه براى مسلمانان عظمت و شكوه و شادى آفريد براى يهوديان ساكن در مدينه و اطراف آن ترس و وحشت و ناراحتى ايجاد كرد،زيرا تا به آن روز يهوديان آن منطقه اهميت زيادى به تبليغات اسلام و پيشرفت مسلمانان نمى دادند و خطرى از اين ناحيه احساس نمى كردند اما پيروزى مسلمانان در جنگ بدر قدرت و نيروى آنها را آشكار ساخت و يهوديان با همه ثروت و جمعيتى كه داشتند به فكر افتادند كه وقتى قريش با آن همه قدرت و ساز و برگ جنگى و عظمت ديرين در برابر پيروان اين دين جديد شكست بخورند،چيزى نخواهد گذشت كه به حساب آنها هم مى رسند و آن وقت يا بايد دين اسلام را بپذيرند و يا به جنگ و جدال برخيزند و در انتظار سرنوشت نامعلومى باشند.

و به همين سبب از همان روزهاى نخست كه خبر پيروزى مسلمانان به مدينه رسيد و بخصوص هنگامى كه اين خبر قطعى شد بزرگان يهود زبان به شماتت و سرزنش مسلمانان گشوده و گفتند:اينان به قتل نزديكان و خويشان خود دست زده و قطع رحم كرده اند و اشعارى در هجو مسلمانان سروده و در مجالس و محافل مى خواندند و بر كشتگان قريش اشك ريخته و مرثيه مى گفتند و به خصوص كعب بن اشرف،يكى از بزرگان و سرشناسان آنها كه از زيبايى اندام و چهره نيز برخوردار بود به مكه آمد و به ميان قريش رفت و از كشته شدن بزرگان قريش تأسفها خورد و مرثيه ها سرود و آنان را بر ضد مسلمانان و جنگ با آنها تحريك كرده و قول همه گونه مساعدت در جنگ را به آنها داد و به مدينه بازگشت،و چون به مدينه آمد دشمنى خود را با مسلمانان آشكار ساخته و تدريجا براى اهانت و آزار بيشتر آنها،اشعار عاشقانه اى در توصيف زنان مسلمان سروده و در سر كوى و برزن مى خواند،و بدين ترتيب آشكارا پيمانى را كه با مسلمانان بسته بودند تا عليه آنها اقدامى نكنند،شكستند.

اين اخبار تدريجا به گوش پيغمبر اسلام مى رسيد و فكر آن حضرت را نسبت به خطر تازه اى كه از نزديك و داخل شهر مدينه متوجه اسلام و مسلمين شده بود به خود مشغول مى داشت و بالاتر از آنكه اعمال و رفتار كعب بن اشرف،دشمنان ديگرمسلمانان را در ميان يهود و ديگران جسور و دلير مى كرد و آنان نيز به تحريك دشمنان اسلام و سرودن اشعارى در مذمت مسلمانان و رهبر بزرگوار ايشان دست زدند،كه نام دو تن از ايشان به نام عصماء دختر مروان يهودى و سلام بن ابى الحقيق يكى از بزرگان يهود خيبر در تاريخ آمده كه عصماء با سرودن اشعار در مذمت مسلمانان و پيغمبر،آن حضرت را مى آزرد،و سلام بن ابى الحقيق دشمنان آن حضرت را بر ضد او تحريك مى كرد.

سرانجام رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اندوه درونى خود را با مسلمانان در ميان نهاده و دفع آنها را از ايشان خواست و چند تن از مسلمانان غيور و شجاع كه با يهود مزبور نيز هم پيمان و يا فاميلى نزديك داشتند كشتن آن سه را به عهده گرفتند و طولى نكشيد كه هر سه آنها طبق نقشه هاى قبلى و دقيق،شبانه به قتل رسيدند و قاتل هم معلوم نشد،ولى در واقع بر طبق طرحى كه انجام شده بود كعب بن اشرف به دست ابو نائله و رفقايش كشته شد(٣) و سلام بن ابى الحقيق به وسيله عبد الله بن عتيك و همراهان او به قتل رسيد و عصماء نيز به دست عمير بن عدى به قتل رسيد.

قتل اين سه نفر رعب و وحشتى در دل يهود انداخت و دانستند كه مسلمانان در برابر تحريكات و دشمنى آنها بى تفاوت و آرام نخواهند نشست و عكس العمل نشان مى دهند.

به موازات اين مبارزات پيغمبر بزرگوار اسلام به موعظه و اندرز آنها اقدام كرد و روزى آنان را در بازار خودشان بازار بنى قينقاع جمع كرده و خطابه اى ايراد كرد و از آن جمله فرمود:

"اى گروه يهود!بياييد و از خدا بترسيد و بيم آن را داشته باشيد كه همان عذابى را كه بر سر قريش فرود آورد بر سر شما فرود آورد.بياييد و مسلمان شويد زيرا شما بخوبى دانسته ايد كه من پيامبر خدا و فرستاده از جانب اويم و اين چيزى است كه آن را در كتابهاى خود خوانده ايد و خداى تعالى در اين باره از شما پيمان گرفته..."

يهوديان در صدد تكذيب سخنان آن حضرت بر آمده و گفتند:اى محمد تو خيال كرده اى ما نيز مانند قريش هستيم،از اينكه با گروهى مردم بى خبر از فنون جنگى رو به رو شده و پيروز گشته اى مغرور مباش و اگر به جنگ ما بيايى خواهى دانست كه ما چگونه مردمانى هستيم.

محاصره و اخراج يهود بنى قينقاع به دنبال اين جريانات عمل ناهنجارى از آنها سر زد كه پيغمبر خدا تصميم گرفت كار يهود مزبور را يكسره كند و خيال خود و مسلمانان را از اين دشمن خطرناك داخلى كه به گفته يكى از نويسندگان به صورت ستون پنجمى براى قريش در برخوردهاى آينده در آمده بودند و از پشت به اسلام خنجر مى زدند آسوده سازد.

ماجرا از اينجا شروع شد كه زن مسلمانى به بازار يهوديان آمد تا زيورى براى خود بخرد،يهوديان اصرار داشتند آن زن روى خود را باز كند ولى آن زن كه نشسته بود خوددارى مى كرد تا اينكه يكى از يهوديان يا همان زرگرى كه مى خواست زيورى به او بفروشد از جا برخواسته بى آنكه آن زن بفهمد دامن پيراهنش را از پشت سر بلند كرد و به بالاى آن گره زد،زن مسلمان بى خبر از همه جا همين كه از جا برخواست قسمت پايين بدنش از پشت نمايان شد و يهوديان خنديدند

زن كه متوجه ماجرا شد فرياد كشيد و مسلمانان را به يارى خواند و يكى از مسلمانان كه شاهد بود پيش آمده و به آن مرد يهودى كه اين عمل را انجام داده بود حمله كرد و او را كشت،يهوديان نيز به آن مرد مسلمان حمله كرده و او را كشتند،مسلمانان ديگر كه قضيه را شنيدند بسختى برآشفتند و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم تصميم به جنگ با آنها گرفت،و دستور حركت به سوى قلعه هاى ايشان صادر شد و مسلمانان به دنبال پيامبر اسلام به راه افتادند و خانه هاى ايشان را محاصره كردند.

اين محاصره پانزده روز طول كشيد و يهود بنى قينقاع كه ديدند تاب مقاومت در برابر محاصره و همچنين جنگ با مسلمانان را ندارند تسليم شدند،ولى عبد الله بن ابى كه هنوز در ميان مردم مدينه نفوذى داشت و ضمنا با يهود مزبور نيز همپيمان بود دخالت كرده و به هر ترتيبى بود از كشتن آنها به دست مسلمانان جلوگيرى كرد ورسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از كشتن آنها صرفنظر نمود ولى دستور داد از مدينه و اطراف شهر كوچ كنند و خانه و زندگى را ترك گفته به جاى ديگرى مهاجرت كنند و آنها نيز به صورت دسته جمعى به"أذرعات"شام كوچ كردند.

اخراج يهود مزبور براى مسلمانان پيروزى بزرگى بود زيرا گذشته از اينكه خيالشان از اين دشمن خطرناك آسوده شد خانه و زندگى آنها نيز به غنيمت مسلمانان در آمد و اموال زيادى از اين راه نصيب آنها گرديد.

سريه زيد بن حارثه

در خلال مطالب گذشته گفتيم قريش هر ساله كاروانى تجارتى به شام مى فرستاد و اموال تجارتى خود را از قبيل پوست،كشمش،نقره و غيره بدانجا مى بردند و در مقابل خوار و بار،مواد غذايى،پارچه و غيره خريدارى كرده و به حجاز مى آوردند و چنانكه در قرآن كريم نيز(٤) بدان اشاره شده آنها دو مسافرت تجارتى در سال داشتند يكى در تابستان و يكى در زمستان،در تابستان كه هوا گرم بود به سوى شام و در زمستان به يمن مى رفتند چنانكه قبلا نيز اشاره شد.

وضع آب و هوا و مساعد نبودن سرزمين حجاز براى كشت و زرع اين مسافرتها را براى آنان به صورت اجبارى در آورده بود و آنان براى امرار معاش و ادامه زندگى ناچار به مسافرت و تجارت بودند.پس از جنگ بدر و شكست قريش،مسافرت به شام و حركت دادن كاروان بدان سو با خطر برخورد با مسلمانان كه در نواحى يثرب سكونت داشتند،مواجه شد بخصوص كه قبايل اطراف نيز با پيغمبر اسلام پيمان بسته بودند و قريش نيز كه ناچار به ادامه مسافرت به شام و تجارت بودند به پيشنهاد اسود بن مطلب راه كاروان را از ساحل دريا به راهى كه به سوى عراق مى رفت تغيير دادند و دليلى هم كه اسود بن مطلب براى پيشنهاد خود آورد اين بود كه گفت:راه عراق كوهستانى است و بيابانهاى وسيعى دارد و مسلمانان بدان بيابانها وارد نخواهند شد.

بدين ترتيب كاروان قريش كه ابو سفيان نيز در ميان آنها بود با كالايى كه قيمت آن به صد هزار درهم مى رسيد به سوى شام حركت كرد،و خبر آن به گوش مسلمانان رسيد و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم زيد بن حارثه را با صد سوار مأمور كرد سر راه آنها بروند و آنها نيز تا جايى به نام"قردة"پيش رفتند و در آنجا به كاروان مزبور برخوردند و بر آنها حمله برده و شتران و اموال ايشان را گرفته به مدينه آوردند و ابو سفيان و افراد ديگرى نيز كه همراه كاروان بودند ناچار به فرار شده به مكه بازگشتند و بدين ترتيب بزرگترين غنيمت نصيب مسلمانان گرديد.

اين حادثه با توجه به شكست قبلى قريش در جنگ بدر و عزادار شدن آنها در مرگ كشتگان و بزرگان خويش،آنان را در انتقام گرفتن از مسلمانان و ايجاد امنيت در راه تجارتى خود مصمم تر ساخت و مقدمات يك جنگ خونين ديگر و حمله به مدينه را فراهم نمود.

قريش تنها راه نجات خود را از اين محاصره اقتصادى و جبران شكستهاى گذشته در آن ديدند كه تمام قواى خود را در يك جا متمركز ساخته و هر چه را در اختيار و امكان دارند به كار برده و ضربه محكمى به مسلمانان و پيروان پيغمبر اسلام بزنند،كه منجر به جنگ احد گرديد،چنانكه در صفحات آينده خواهيم خواند.

ازدواج با حفصه

حفصه دختر عمر بن خطاب بود كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در ماه شعبان سال دوم هجرت او را به عقد خويش در آورد و سبب آن نيز اين شد كه هفت ماه پيش از اين ازدواج،حفصه شوهر خود خنيس بن حذافة را در مدينه از دست داد و خنيس از دنيا رفت،براى عمر كه هنوز وضع مرتب و سر و سامانى در مدينه نداشت و از طرفى خود را از شخصيتهاى بزرگ قريش مى دانست نگهدارى بيوه خنيس كار دشوارى بود و از اين رو به ابو بكر و عثمان كه از مهاجرين بودند و وضع بهترى داشتند پيشنهاد كرد تا حفصه را به همسرى خويش در آورند ولى آن دو زير بار نرفته و اين پيشنهاد را نپذيرفتند،عمر كه با رد اين پيشنهاد از طرف ابو بكر و عثمان بيشتر ناراحت و آزرده خاطر شد به عنوان شكايت از آن دو و شايد به منظور عنوان كردن اصل ماجرا وپيشنهاد ضمنى ازدواج حفصه با رسول خدا،شرح حال خود و گرفتاريهايش را نزد پيغمبر اسلام مطرح كرد و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كه منظور او را به خوبى درك كرده بود با اينكه قلبا علاقه اى به حفصه نداشت تمايل خود را به ازدواج با حفصه اظهار كرد و بدين ترتيب عمر را خوشحال و خورسند از پيش خود بازگرداند و اين ازدواج صورت گرفت و از همان آغاز معلوم بود كه پيغمبر اسلام به خاطر دلجويى از عمر و تحكيم ارتباط با او و قوم و قبيله اش اين كار را انجام داد و گرنه خود عمر نيز مى دانست كه پيغمبر علاقه اى به حفصه ندارد و در ماجرايى كه منجر به طلاق او از طرف رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم گرديد و دوباره به خاطر عمر رجوع كرد عمر به دخترش حفصه گفت:دخترم !تو به عايشه نگاه نكن و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را ميازار كه به خدا من مى دانم پيغمبر تو را دوست ندارد و اگر به خاطر من نبود رجوع نمى كرد.(٥)

و در پايان حوادث سال دوم بايد داستان حديث"سد ابواب..."را نيز ضميمه كنيد،كه ما چون پيش از اين در حوادث سال اول به مناسبت ساختمان مسجد مدينه اجمال آن را نقل كرده ايم تكرار نمى كنيم و براى تفصيل و تحقيق بيشتر نيز بايد به كتابهاى مفصلى كه در اين باره نوشته شده مراجعه نماييد.

_________________________________________

پى نوشتها:

١.برخى از مورخين اين غزوه را در سال سوم ذكر كرده اند.

٢.گروهى از مورخين نظير اين داستان را در جنگ ذات الرقاع كه در سال چهارم يا پنجم اتفاق افتاد ذكر كرده و به جاى"دعثور"نيز"غورث"ذكر شده و در كتاب شريف كافى نيز از امام صادقعليه‌السلام همان گونه نقل شده است،و الله أعلم.

٣.و در برخى از تواريخ قتل كعب بن اشرف را به دست محمد بن مسلمه و در سال چهارم هجرت ذكر كرده اند.

٤.سوره قريش.

٥.الاصابة،ج ٤،ص .٢٦٥