زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)

زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)0%

زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله) نویسنده:
گروه: پیامبر اکرم

زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: سید هاشم رسولی محلاتی
گروه: مشاهدات: 39173
دانلود: 2883

توضیحات:

زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 266 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 39173 / دانلود: 2883
اندازه اندازه اندازه
زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)

زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

مقام علىعليه‌السلام در احد

شيخ مفيدرحمه‌الله از زيد بن وهب نقل كرده كه گويد:به عبد الله بن مسعود گفتم:مردم در آن روز بجز على بن ابيطالب و ابو دجانه و سهل بن حنيف از اطراف رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم گريختند؟ابن مسعود گفت:تنها على بن ابيطالب ماند و بقيه رفتند و طولى نكشيد كه چند تن بازگشتند و به دفاع از پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پرداختند كه نخست عاصم بن ثابت و سپس ابو دجانه،سهل بن حنيف،طلحة بن عبيد الله بودند و زيد بن وهب از او پرسيد:تو كجا بودى؟عبد الله بن مسعود گفت:من هم گريختم

و در شرح ديوان علىعليه‌السلام و برخى كتابهاى ديگر نيز از زيد بن وهب نقل شده كه تنها كسى كه با آن حضرت ماند علىعليه‌السلام بود و چند تن ديگر مانند ابو دجانه و سهل بن حنيف بعدا آمدند(٤) و قاضى دحلان يكى از مورخان اهل سنت روايت كرده كه علىعليه‌السلام فرمود:در آن حال به اطراف خود نگريستم و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را نديدم،در ميان كشتگان نيز نظر كردم او را نديدم با خود گفتم :به خدا سوگند پيغمبر كسى نيست كه از جنگ فرار كند در ميان كشتگان هم كه نيست پس ممكن است خداى تعالى به خاطر رفتار ما او را به آسمان برده باشد و از اين رو من هم جنگ مى كنم تا كشته شوم و با همين تصميم غلاف شمشيرم را شكستم و شروع به جنگ كردم و دشمن كه چنان ديد جلوى مرا باز كرد ناگاه چشمم به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم افتاد كه در جاى خود ايستاده.

و در روايات ديگر است كه علىعليه‌السلام پيش آمد و شروع كرد دشمنان را از اطراف پيغمبر دور كردن،رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم چشمش را گرداند و على را ديد و از او پرسيد:مردم كجا رفتند؟پاسخ داد پيمانها را شكستند و گريختند،فرمود:تو چرا با آنها فرار نكردى؟علىعليه‌السلام عرض كرد:كجا بروم و تو را رها كنم به خدا از تو جدا نخواهم شد تا كشته شوم يا اينكه خدا تو را پيروز گرداند.فرمود :پس اين دشمنان را از من دور كن،علىعليه‌السلام براى دفاع از آن حضرت به هر سو حمله مى كرد تا شمشيرش شكست و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در آن حال ذوالفقار را به دست او داد و گفت:با اين شمشير جنگ كن تا آنجا كه محدثين شيعه و اهل سنت مانند طبرى و ابن اثير و ديگران همه نوشته اند جبرئيل در آن حال به نزد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمده و عرض كرد:

"ان هذه لهى المواساة"

[براستى كه اين معناى مواسات و برادرى است كه على نسبت به تو انجام مى دهد!]

در چند روايت است كه گفت:براستى فرشتگان از اين مواسات و فداكارى على به شگفت آمده اند

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود:آرى"انه منى و أنا منه"[على از من است و من از اويم.]جبرئيل گفت:"و أنا منكما"[من هم از شما هستم.]

و در آن هنگام صدايى شنيده شد كه چند بار گفت:

"لا فتى الا على لا سيف الا ذوالفقار."ابن أبى الحديد پس از نقل اين قسمت گويد:

اين خبر را جماعتى از محدثين براى من نقل كرده و از خبرهاى مشهور است.

و در تفسير على بن ابراهيم است كه در آن گيرودار نود جراحت و زخم بر سر و رو و سينه و دست و پاى علىعليه‌السلام وارد شد.و در سيره حلبيه از زمخشرى نقل كرده كه خود علىعليه‌السلام فرمود:در آن روز شانزده ضربت به من خورد كه چهار بار به زمين افتادم و در هر بار مردى خوش صورت و خوش بو مى آمد و بازوى مرا مى گرفت و از زمين بلندم مى كرد و مى گفت:پيش برو و در راه پيروى و اطاعت خدا و رسول او شمشير بزن كه آن هر دو از تو خوشنودند،و چون بعدها توصيف آن مرد را براى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كردم فرمود:او را شناختى؟گفتم:نه،ولى شبيه به دحيه كلبى بود،فرمود:او جبرئيل بوده.

على بن ابراهيم از عمر بن خطاب نقل مى كند كه در آن گيرودار وقتى ما ديديم در برابر مشركين نمى توانيم مقاومت كنيم و رو به فرار نهاديم ناگهان على بن ابيطالب را ديدم كه چون شير خشمناكى به اين سو و آن سو حمله مى كند و چون چشمش به ما افتاد مشت ريگى برداشت و بر روى ما پاشيد و گفت:روهاتان سياه باد به كجا فرار مى كنيد؟به سوى دوزخ!و ما همچنان به عقب مى رفتيم كه دوباره علىعليه‌السلام در حالى كه شمشير پهنى در دست داشت و از آن خون مى چكيد به سوى ما آمد و گفت:پيمان بستيد و آن را شكستيد؟به خدا سوگند شما سزاوارتريد به كشته شدن از اينان كه من مى كشم!

عمر گويد:در آن حال به چشمان علىعليه‌السلام نگاه كردم ديدم مانند دو كاسه خون است و من چنان ديدم كه الآن است كه ما را بكشد از اين رو پيش رفتم و گفتم:يا أبا الحسن اجازه بده تا بگويم:رسم عرب چنان است كه گاه فرار مى كند و گاه حمله مى كند،و در حمله بعدى جبران فرار را خواهد كرد!در اين جا بود كه گويا علىعليه‌السلام شرم كرد و از ما گذشت و دل من قدرى آرام شد،و تا به حال هرگاه آن منظره را به ياد مى آورم قلبم مى تپد،و در آن حال كسى با رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نماند جز على و ابو دجانه!و در تفسير مجمع البيان از انس بن مالك روايت كرده كه علىعليه‌السلام در آن روز بيش از نود زخم و جراحت از شمشير و نيزه و تير بر بدنش رسيده بود كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پس از جنگ دست بر آن زخمها مى كشيد و به اذن خداى تعالى التيام مى يافت.

ابو دجانه

ديگر از كسانى كه در آن روز فرار نكرد و با كمال شهامت جنگيد و از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دفاع كرد ابو دجانه است كه نامش سماك بن خرشه و از انصار مدينه است و از شجاعان معروف و بزرگان اصحاب رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است و از رشادتهاى او در همين جنگ احد آن است كه اهل تاريخ نقل مى كنند در آغاز جنگ،رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شمشير خود را در دست گرفته و فرمود:كيست كه حق اين شمشير را ادا كند؟

چند تن از اصحاب مانند زبير و ديگران برخواستند شمشير را بگيرند ولى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به آنها نداد تا اينكه ابو دجانه برخوست و پرسيد:حق اين شمشير چيست؟حضرت فرمود:آن قدر به دشمن بزنى كه خم شود.

ابو دجانه كه به شجاعت معروف بود شمشير را گرفت و دستارى قرمز داشت كه هرگاه بر سر مى بست مردم مدينه مى گفتند:ابو دجانه دستار مرگ را بر سر بسته،در آن حال آن دستار را بست و با تبختر و تكبر خاصى شروع به رفتن كرد كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود:

"ان هذه لمشية يبغضها الله الا فى هذا الموطن"[اين راه رفتنى است كه خداى تعالى جز در چنين جايى آن را دشمن دارد.]سپس حمله كرد و اين رجز را مى خواند:

انا الذى عاهدنى خليلى

و نحن بالسفح لدى النخيل

ألا أقوم الدهر فى الكيول

اضرب بسيف الله و الرسول(٥)

و با دلاورى خاصى كه داشت به هر كس مى رسيد با آن شمشير او را به خاك مى انداخت تا آنجا كه بالاى سر هند كه شناخته نمى شد رسيد و خواست شمشير را بر سر او فرود آورد ولى او را شناخت و از قتل او صرفنظر كرد و چون بعدها سبب آن را پرسيدند ابو دجانه گفت:چون خواستم شمشير را فرود آورم ديدم زنى است و با خود گفتم:شمشير رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مقدس تر از آن است كه آن را به خون زنى آلوده كنم.

و در پاره اى از تواريخ است كه به اندازه اى زخم بر بدن ابو دجانه وارد شد كه بر زمين افتاد و علىعليه‌السلام پيش آمده او را به دوش گرفته به كنارى برد.(٦)

و در تفسير فرات بن ابراهيم است كه وقتى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ديد مسلمانان هزيمت كردند سر را برهنه كرد و فرياد زد:

"ايها الناس أنا لم امت و لم اقتل"

[من نمرده ام و كشته نشده ام.]

ولى كسى به سخن آن حضرت گوش نداده و رفتند،در اين وقت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به جاى خود بازگشت و كسى را جز على بن ابيطالب و ابو دجانه نديد،حضرت رو به ابو دجانه كرده فرمود:اى أبا دجانة من بيعت خود را از تو برداشتم مردم رفتند تو هم مى خواهى باز گردى بازگرد!ابو دجانه در جواب گفت:ما چنين بيعتى با تو نكرديم و چگونه ممكن است زنان انصار در زير چادرها بگويند:من تو را به دست دشمن سپرده و جان خود را نجات دادم،اى رسول خدا پس از تو خيرى در حيات و زندگى نيست.

سهل بن حنيف و عاصم بن ثابت اين هر دو نيز از انصار مدينه بودند كه طبق پاره اى از روايات با رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ماندند و بسختى از آن حضرت دفاع كردند و هر دو از تيراندازان ماهر و زبردست بودند و به وسيله تيرهاى كارى دشمنان را از پاى در مى آوردند،و هر دوى آنها ازافرادى بودند كه طبق همان روايات در آن روز پيمان مرگ با رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بستند و متعهد شدند تا سرحد مرگ در راه دفاع از آيين اسلام و آن بزرگوار جنگ كنند و بخوبى به عهد و پيمان خويش وفا كرده و پايدار ماندند.

افراد ديگرى را نيز در برخى از تواريخ نقل كرده اند كه در آن روز با رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ماندند از آن جمله ابن أبى الحديد از واحدى نقل كرده كه گفته است:

هشت نفر در آن روز با رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پيمان مرگ بستند و همگى پا برجا ماندند و آنها عبارت بودند از:على بن ابيطالب،طلحه،زبير كه اين سه نفر از مهاجرين مكه بودند،و پنج تن ديگر از انصار مدينه به نام:ابو دجانه،حارث بن صمة،حباب بن منذر،عاصم بن ثابت و سهل بن حنيف و از اين هشت نفر هيچ يك كشته نشدند ولى ديگران همگى گريختند.

و از ديگرى روايت كرده كه نام سعد بن عباده و اسيد بن حضيريا سعد بن معاذ و محمد بن مسلمه را نيز به جاى آن دوذكر كرده اند.و در نقل ديگرى باقيماندگان با آن حضرت را چهارده نفر(هفت تن از مهاجر و هفت تن از انصار)ذكر كرده است و به هر صورت جز على بن ابيطالبعليه‌السلام افراد ديگر مورد اختلاف و گفتگوست و چنين به نظر مى رسد كه در ميان فراريان نيز افراد فداكار و با ايمانى وجود داشته كه پس از مقدارى هزيمت بازگشتند و به جنگ پرداختند و ضمنا اين را هم بايد دانست كه افراد بزرگوارى چون مصعب بن عمير،حنظلة بن ابى عامر،انس بن نضر،سعد بن ربيع،عمرو بن جموح و ديگران كه نام برخى از آنها پيش از اين ذكر شد با كمال فداكارى و ايمان جنگ كرده و به شهادت رسيدند و ظاهرا شهادت اين افراد در همان گير و دار حمله خالد بن وليد و قبل از فرار مسلمانان اتفاق افتاده و گرنه از حال آنان كه در تاريخ ثبت شده به خوبى مى توان به دست آورد كه آنها مرد فرار و هزيمت نبوده اند و بلكه عاشق و دلباخته شهادت در راه دين و دفاع از رهبر عالى قدر اسلام بوده اند،اما در عوض افراد بى ايمان و منافقى هم بودند كه وقتى خبر قتل رسول خدا را شنيدند به يكديگر گفتند:كاش كسى بود كه از جانب ما به نزد عبد الله بن أبى مى رفت و به وى مى گفت:براى ما از أبى سفيان أمان بگيرد،و يا برخى از همان افراد بى ايمان بودند كه در آن حال گفتند :اكنون كه محمد كشته شد به همان آيين پدران خود باز گرديد!

و برخى هم گفتند:اگر او پيغمبر بود كشته نمى شد!

و در اينجا بود كه به نقل مورخين انس بن نضر قسمتى از اين سخنان را شنيد و پس از اينكه پاسخ آن افراد بى ايمان را داد سر به سوى آسمان بلند كرده گفت:

"اللهم انى اعتذر اليك مما يقوله هؤلاء".

[خدايا من از اين گفتار ناهنجار اينان به درگاه تو پوزش مى طلبم!]

سعد بن ربيع

نام سعد بن ربيع در خلال داستان اسلام مردم مدينه و پيمان برادرى(در پاورقى)مذكور شد و ابن هشام و ديگران نقل كرده اند كه چون سر و صداى جنگ احد خوابيد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود :كيست كه از حال سعد بن ربيع ما را با خبر كند؟مردى از انصار برخواست و گفت:من به دنبال اين كار مى روم،و سپس به ميان كشتگان آمد و او را در حالى كه رمقى در تن داشت و دقايق آخر عمر را مى گذرانيد مشاهده كرده بدو گفت:رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مرا فرستاد تا تو را پيدا كنم و وضع حال تو را بدو اطلاع دهم!

سعد گفت:من جزء كشتگانم،سلام مرا به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم برسان و بگو از خدا مى خواهم تا بهترين پاداشى را كه خداوند از سوى امتى به پيغمبرشان مى دهد آن را به تو عنايت كند،و به مردم نيز سلام مرا برسان و بگو:سعد بن ربيع مى گويد:چشم بر هم زدنى از حمايت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دست برنداريد و از دفاع او غافل نشويد كه اگر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كشته شود و يكى از شما زنده بماند هيچ گونه عذرى در پيشگاه خداوند نداريد!اين را گفت و از دنيا رفت.

و چون اين سخن را به آن حضرت گفتند فرمود:

"رحمه الله نصح لله و لرسوله حيا و ميتا".

[خدا سعد را رحمت كند كه در حيات و مرگ از خير خواهى و حمايت خدا و رسول او دست برنداشت .]

واقدى از مالك بن دخشم نقل كرده كه گفت:من بر سعد بن ربيع گذارم افتاد وديدم دوازده زخم كارى برداشته كه هر كدام براى مرگ او كافى بود بدو گفتم:مى دانى كه محمد كشته شد؟

سعد گفت:گواهى مى دهم كه محمد رسالت پروردگارش را بخوبى انجام داد،تو برو و از دين خود دفاع كن كه خداى بزرگ زنده است و هرگز نخواهد مرد.

و در نقل على بن ابراهيم است كه آن مردى كه به سراغ وى آمده بود گويد:رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم جايى را نشان داد و گفت:آنجا برو و او را پيدا كن زيرا من او را در آنجا ديدم كه دوازده نيزه بالاى سرش بلند شده بود،گويد:من همانجا آمدم و او را ميان كشتگان ديدم دوبار او را صدا زدم پاسخى نداد بار سوم گفتم:رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مرا براى تفحص حال تو فرستاده،چون نام رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را شنيد سربلند كرد و مانند جوجه اى كه با شنيدن صداى مادر به شعف مى آيد گويا جان تازه اى گرفت دهان باز كرده گفت:مگر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم زنده است؟گفتم:آرى،با خوشحالى گفت :"الحمد لله..."آن گاه پيغام و سلام او را چنانكه در بالا ذكر شد نقل كرده و در پايان گويد:در اين وقت نفس عميقى كشيد كه ديدم خون زيادى مانند خونى كه از گلوى شتر در وقت نحر بيرون مى آيد از بدنش خارج شد و از دنيا رفت.

و چون جريان را به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم گفتم فرمود:

"رحم الله سعدا،نصرنا حيا و أوصى بناميتا".

[خدا رحمت كند سعد را كه تا زنده بود ما را يارى كرد و در مرگ نيز سفارش ما را نمود .]

و به هر صورت داستان جنگ احد امتحان خوبى براى مسلمانان بود و به عبارت روشن تر ميدان آزمايش خوبى بود تا مردمان با ايمان از افراد منافق و بى ايمان متمايز گشته و باطن هر يك بخوبى آشكار گردد.همان طور خداى تعالى نيز در قرآن كريم درباره همان جنگ پس از ذكر آياتى اين نكته را يادآور شده و مى فرمايد:

( ... وَلِيُمَحِّصَ اللَّـهُ الَّذِينَ آمَنُوا وَيَمْحَقَ الْكَافِرِينَ ) و نيز فرموده( ... لِيَبْتَلِيَ اللَّـهُ مَا فِي صُدُورِكُمْ وَلِيُمَحِّصَ مَا فِي قُلُوبِكُمْ ) و نيز در همين باره فرموده( وَمَا أَصَابَكُمْ يَوْمَ الْتَقَى الْجَمْعَانِ فَبِإِذْنِ اللَّـهِ وَلِيَعْلَمَ الْمُؤْمِنِينَ ﴿ ١٦٦ ﴾وَلِيَعْلَمَ الَّذِينَ نَافَقُوا ) (٧)

و در تاريخ جنگ احد نام چند زن فداكار و با ايمان نيز ذكر شده كه براى نمونه يكى از آنها را نام مى بريم.

_________________________________________

پى نوشتها:

١.در تاريخ طبرى،كامل و سيره هاى ديگر است كه وقتى بازگشتند پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بدانها فرمود:"لقد ذهبتم فيها عريضة"يعنى خيلى راه رفتيد؟ـيا فرمود:چه خبر بود كه اين قدر راه رفتيد؟.

٢.تاريخ طبرى،ج ٢،ص ١٩٩،كامل ابن اثير،ج ٢،ص .١٥٦

٣.چنانكه قوشچى در شرح تجريد،ص ٤٨٦ بدان تصريح كرده و گفته:مردم جز علىعليه‌السلام همگى فرار كردند،حاكم نيز در مستدرك،ج ٣،ص ١١١،خوارزمى در مناقب،ص ٢١ از ابن عباس روايت كرده اند كه گفته است:"انهزم الناس كلهم غيره"همه مردم جز علىعليه‌السلام منهزم گشتند...

٤.ولى در روايات زيادى از شيعه كه در كتاب كافى و غيره است نام ابو دجانه نيز با علىعليه‌السلام ذكر شده.

٥.يعنى منم كسى كه دوست و خليلم در پاى كوه سفح پيش درخت خرما با من عهد كرده كه هيچ گاه در آخر صفوف جنگ نمانم و اينك با شمشير خدا و رسول او شمشير مى زنم.

٦.ابو دجانه پس از جنگ احد نيز در جنگهاى ديگر شركت كرد و پس از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در جنگ يمامه كه مسلمانان با مسيلمه كذاب داشتند پس از شجاعت بى نظيرى كه از خود نشان داد به شهادت رسيد.

٧.سوره آل عمران،آيه هاى ١٤١،١٥٤ و .١٦٦

نسيبه"ام عمارة"

نسيبه دختر كعب و از انصار مدينه بود كه چون دو پسرش به نام عماره و عبد الله و شوهرش زيد به ميدان جنگ رفته بودند او نيز مشك آبى با خود برداشت و به احد آمد تا زخميان را مداوا كند و اگر آب خواستند به آنها آب بدهد.

در گيرودار جنگ كه مسلمانان رو به هزيمت نهادند ناگاه نسيبه يكى از دو پسر خود را ديد كه فرار مى كند سر راه او را گرفت و بدو گفت:پسرم به كجا فرار مى كنى آيا از خدا و رسول او مى گريزى؟پسر كه اين حرف را از مادر شنيد بازگشت ولى به دست يكى از مشركين كشته شد،نسيبه كه چنان ديد پيش رفته شمشير فرزند خود را به دست گرفت و به قاتل او حمله كرد و شمشير را بر ران او زده و او را كشت.رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نيز در حق او دعا كرد.

آن گاه شروع به دفاع از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كرد و ضرباتى را كه حواله آن حضرت مى كردند با سر و سينه دفع مى كرد تا آنجا كه به گفته واقدى دوازده زخم كارى از نيزه و شمشير برداشت و در همانجا رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مردى از مهاجرين را مشاهده كرد كه سپر خود را به پشت آويزان كرده و مى گريزد،حضرت او را صدا زده فرمود:

سپر خود را بينداز و به سوى دوزخ برو!

آن مرد سپر را انداخته و گريخت،رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود:اى نسيبه اين سپر را بردار،نسيبه نيز سپر را برداشت و شروع به جنگ كرد.

و هنگامى كه ابن قمئه يكى از مشركان و دشمنان سرسخت پيغمبر به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم حمله كرد و ضربتى به شانه آن حضرت زد(١) و به دنبال آن فرياد زد:به لات و عزى سوگند محمد را كشتم(٢) !همين نسيبه بر او حمله كرد و ضرباتى بر او زد اما چون دو زره بر تن داشت كارگر نشد و او ضربتى بر شانه نسيبه زد كه تا زنده بود جاى آن به صورت وحشتناكى باقى ماند و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم درباره او فرمود:

"لمقام نسيبة اليوم افضل من مقام فلان و فلان".

[سهم نسيبه در آن روز و فداكاريهايش از فلان و فلان برتر و بهتر بود.]

ابن ابى الحديد معتزلى پس از نقل اين داستان گويد:اى كاش راوى حديث نام آن دو نفر را به صراحت مى گفت و به طور كنايه به لفظ"فلان و فلان"نمى گفت تا همگان آن دو نفر را مى شناختند و نسبت به ديگران گمانها نمى بردند و از اين بابت تأسف مى خورد كه چرا راوى مراعات امانت حديث را نكرده و نام آن دو نفر را به صراحت ذكر نكرده است(٣)

و دنباله داستان را ابن ابى الحديد از واقدى نقل مى كند كه عبد الله بن زيد پسر ديگر نسيبه گويد:من در آن حال پيش رفتم و ديدم مادرم مشغول دفاع از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است و روى شانه اش زخم گرانى برداشته،پيغمبر به من فرمود:پسر"أم عماره"هستى؟عرض كردم:آرى،فرمود :مادرت!مادرت را درياب و زخمش را ببند،خدا به شما خانواده بركت(و پاداش خير)دهد.

مادرم رو به آن حضرت كرده گفت:اى رسول خدا از خدا بخواه كه منزل ما با تو در بهشت يك جا باشد و ما را در آنجا رفيق و همراه تو قرار دهد و حضرت در آن حال دعا كرده گفت:

"اللهم اجعلهم رفقائى فى الجنة"

مادرم كه اين دعا را شنيد گفت:اكنون باكى ندارم از هر مصيبتى كه در دنيا به من برسد

داستان ابى بن خلف

همچنان كه اطراف رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خلوت شده بود يكى از دشمنان سرسخت پيغمبر به نام أبى بن خلف به قصد كشتن آن حضرت ركاب بر اسب زده و پيش آمد.

و اين أبى بن خلف هنگامى كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در مكه بود هر زمان آن حضرت را ديدار مى كرد مى گفت:من اسب قيمتى و راهوارى دارم كه هر روز مقدار زيادى ذرت به او مى دهم تا روزى بر آن سوار شده و تو را به قتل برسانم.پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نيز در جوابش مى فرمود:ان شاء الله در آن روز من تو را خواهم كشت.

و در آن وقت در حالى كه بر همان اسب سوار بود پيش آمد و با جوش و خروشى فرياد زد:من زنده نباشم اگر تو را بگذارم امروز نجات يابى!

بعضى كه اطراف پيغمبر بودند از آن حضرت اجازه خواستند براى دفع او پيش بروند ولى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود:بگذاريد تا نزديك بيايد و چون نزديك آمد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم حربه اى را كه در دست حارث بن صمه و يا سهل بن حنيف بود از دست او گرفت و حركت سختى بدان داده و حواله گردن أبى بن خلف كرد.

ضربت آن حضرت خراشى در گردن او انداخت ولى چنان سخت بود كه از اسب روى زمين افتاد و نزديكانش او را برداشته و از ميدان دور كردند ولى او مانند گاو نعره مى زد،ابو سفيان و همراهانش كه صداى او را شنيدند بدو گفتند:اين چه بى تابى است كه مى كنى؟يك خراش مختصرى بيشتر نيست!گفت:واى بر شما هيچ مى دانيد اين ضربت را چه كسى به من زد؟اين ضربه را محمد به من زد همان كسى كه در مكه به من گفت:تو را خواهم كشت و من مى دانم كه از اين ضربت جان سالم به در نخواهم برد،و همچنان فرياد مى زد تا روز ديگر كه مرگش فرا رسيد و در راه مرد.

دنباله ماجراى جنگ فداكارى بى سابقه و از جان گذشتگى همان چند نفر معدودى كه از آغاز با رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مانده و يا تدريجا به آن حضرت ملحق شده بودند كم كم مشركين را خسته كرده و گروهى از فراريان لشكر اسلام نيز وقتى دانستند پيغمبر اسلام زنده است و دفاع سر سختانه اطرافيان آن حضرت را ديدند به ميدان جنگ بازگشته و تدريجا حلقه محاصره اى اطراف پيغمبر تشكيل دادند و سرسختانه شروع به دفاع از آن حضرت كردند و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نيز مصلحت در آن ديد كه به سمت كوه احد حركت كند و دامنه كارزار را بدانجا كه جاى مطمئنترى بود بكشاند.

ابو سفيان و مشركين نيز كه خود را پيروز و فاتح جنگ مى دانستند بيش از آن حمله و توقف را مصلحت نديده و نمى خواستند اين اندازه پيروزى را كه به دست آورده بودند به مخاطره اندازند،از اين جهت ادامه جنگ را صلاح نديده آماده بازگشت به مكه شدند و با اينكه حدود سى نفر از دلاوران و جنگجويان خود را از دست داده بودند به عنوان پيروزى به شعار دادن و هلهله و شادى پرداختند.ابو سفيان خود را به نزديك پيغمبر و همراهان آن حضرت رسانده و گفت:پيروزى در جنگ نوبتى است گاهى نوبت ماست و گاهى نوبت شما.رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود:پاسخش را بگوييد و به دستور آن حضرت مسلمانان در پاسخش گفتند:ما با شما يكسان نيستيم،كشتگان ما در بهشت و كشتگان شما در دوزخ جاى دارند.

ابو سفيان گفت:

لنا عزى و لا عزى لكم!

[ما(بت)عزى داريم و شما نداريد]

رسول خدا در جوابش فرمود:

"الله مولانا و لا مولى لكم"[خدا مولى و سرپرست ماست و مولاى شما نيست.]

ابو سفيان فرياد زد:

"أعل هبل"(٤) [هبل بزرگ و پيروز است!]

پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از آن سو به مسلمانانى كه همراهش بودند فرمود:پاسخش را بدهيد و بگوييد:

"الله أعلى و أجل"

[خدا برتر و والاتر است.]

ابو سفيان كه اين صدا را شنيد نزديك آمد و در آن ميان علىعليه‌السلام را شناخت بدو گفت:آيا محمد زنده است؟علىعليه‌السلام پاسخ داد:آرى به خدا سوگند او زنده است و سخن تو را مى شنود،ابو سفيان با ناراحتى گفت:تو راستگوتر از ابن قمئه هستى كه مى گفت:من محمد را كشتم آن گاه فرياد زد:وعده ما و شما سال ديگر در بدر صغرى(٥) !

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نيز آمادگى خود را به او اعلام كرد.

اين را گفت و به سوى لشكريان قريش بازگشت و دستور كوچ داد و قریشيان به سوى مكه حركت كردند.

زخمها و جراحاتى كه به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در آن روز رسيد

در آن روز هنگامى كه مسلمانان رو به هزيمت نهادند رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خود شروع به جنگ نمود تا آنجا كه هر چه تير داشت همه را به سوى دشمن پرتاب كرد و زه پاره شد و كمان شكست و سپس با شمشير به جنگ پرداخت و در اين گير و دار چنانكه در خلال فصول گذشته ذكر شد چند ضربت به دست و بدن آن حضرت رسيد و دو زخم نيز به صورت آن حضرت خورد،يكى در اثر سنگى بود كه عتبة بن ابى وقاص برادر سعد وقاص به سوى آن حضرت پرتاب كرد و اين سنگ به گونه مباركشان خورد و موجب شكسته شدن دندان رباعيه و مجروح شدن صورت شد و همچنين لب پايين را شكافت و خون بر چهره آن حضرت جارى شد،و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در آن حال خونها را از چهره اش پاك مى كرد و مى گفت:

"اللهم اهد قومى فانهم لا يعلمون".

[خدايا قوم مرا هدايت كن كه اينان نادان اند و نمى دانند.]

و ديگر از سنگى بود كه ابن قمئه به صورت آن حضرت زد و سبب شد كه دو حلقه از حلقه هاى زره در گونه صورت فرو رود و خون جارى شود.بعد از جنگ هنگامى كه ابو عبيده جراح آن دو حلقه را از گونه حضرت بيرون آورد دو دندان ديگر نيز افتاد.

جناياتى كه مشركين هنگام رفتن با كشتگان انجام دادند

از جنايتهايى كه زنان قريش هنگام رفتن به مكه انجام دادند و روى تاريخ را سياه كردند آن بود كه بر سر كشتگان مسلمانان آمده و به جز حنظلة بن أبى عامر(٦) ديگران را مثله كرده گوش و بينى آنها را بريدند و برخى را دست و پا بريدند و حتى ابن هشام و ديگران نوشته اند:هند همسر ابو سفيان گوش و بينيهاى بريده كشتگان را به ريسمان كشيد و از آنها دست بند و خلخال و گلوبند ساخت و به خود آويخت و چنانكه پيش از اين گفته شد به وسيله وحشى غلام طعيمة و يا به گفته برخى خود هند شكم حمزة بن عبد المطلب را نيز دريد و جگر او را بيرون آورده قسمتى از آن را بريد و خواست بخورد ولى نتوانست و بيرون انداخت.

گويند:در اين خلال شخصى از مشركين قريش به نام"حليس"ابو سفيان را ديد كه بالاى كشته حمزه آمده و نيزه خود را بر گوشه لب حمزه مى زند و مى گويد:"ذق عقق"يعنى مرگ را بچش اى كسى كه از قوم و قبيله ات بريدى!حليس كه اين منظره رااز كسى كه ادعاى رياست قريش را داشت ديد فرياد زد:اى بنى كنانه اين مرد مدعى است كه بزرگ قريش است ببينيد با كشته عموزاده اش چه عملى انجام مى دهد!

ابو سفيان كه تازه متوجه رفتار ناپسند خود گرديد به حليس گفت:آرام باش اين لغزشى بود كه از من سر زد و تو آن را ناديده بگير و پوشيده دار.

مشركين رفتند لشكر قريش ميدان را خالى كرد و به سوى مكه حركت نمود،اما ترس اين بود كه در اين موقعيت كه مختصر پيروزى نصيب آنها شده بود به فكر حمله به شهر مدينه بيفتند و اين خود براى مسلمانانى كه كشته هاشان در ميدان جنگ روى زمين افتاده و لشكرشان از هم گسيخته بود گرفتارى تازه و دشوارى بود،از اين رو رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم على بن ابيطالب را براى تحقيق حال لشكر قريش مأمور كرد به تعقيب آنها برود و بدو فرمود:اگر ديدى بر شتران سوار شده و اسبهاى خود را يدك مى كشند بدان كه به سوى مكه مى روند و اگر ديدى بر اسبان سوار شده و شترها را يدك مى كشند معلوم مى شود قصد حمله به مدينه را دارند و زودتر جريان را به اطلاع برسان و به خدا سوگند اگر چنين قصدى داشته باشند به جنگ آنها خواهم رفت.

علىعليه‌السلام با تمام زخم و كوفتگى كه در تن داشت بسرعت خود را بدانها رسانده و ديد بر شتران سوار شده و اسبان را يدك مى كشند و معلوم شد به قصد مكه مى روند و خيال مسلمانان از اين جهت آسوده شد و به فكر دفن اجساد و بازگشت به شهر افتادند.

رسيدن خبر جنگ به مدينه و آمدن زنان به احد

دسته اى از فراريان جنگ كه خود را به مدينه رسانده بودند خبر قتل پيغمبر اسلام را كه در ميدان شنيده بودند به مردم دادند و اين خبر بسرعت در شهر منتشر شد جمعى از زنان مهاجر و انصار از خانه ها بيرون ريخته به سوى احد حركت كردند،فاطمهعليها‌السلام دختر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از همه بيشتر بى تابى مى كرد و بسرعت تا احد آمد و خود را به پدر رسانيد و چون چهره مجروح و خون آلود پدر را مشاهده كرد شروع به گريستن نمود بدانسان كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را نيز به گريه انداخت و سپس پيش رفته و شروع به پاك كردن خون از چهره پدر كرد،در اين وقت علىعليه‌السلام سپر خود را برداشته و از چشمه"مهراس"كه در آن نزديكى بود آب مى آورد و فاطمهعليها‌السلام با آن صورت پدر را شستشو مى داد و چون خونها را شست باز ديد خون مى آيد در اين وقت قطعه حصيرى آوردند و آن را سوزانده خاكسترش را روى زخمهاى صورت پدر گذاشت و بدين ترتيب خون ايستاد.

و در حديث است كه زنى از انصار كه پدر و برادر و شوهرش كشته شده بود خود را به مسلمانانى كه اطراف پيغمبر ايستاده بودند رسانيد و به يكى از آنها گفت:رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم زنده است؟

گفت:آرى.

زن پرسيد:آيا مى توانم او را ببينم؟

گفت:آرى!

مسلمانان راه باز كرده و آن زن پيش رفت و چون رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را ديدار كرد گفت:

"كل مصيبة جلل بعدك"

[هر مصيبتى پس از تو آسان است(و بخوبى مى توان تحمل كرد).]

و ديگر از زنانى كه به احد آمد هند دختر عمرو بن حرام خواهر عبد الله عمرو بود كه شوهرش عمرو بن جموح و پسرش خلاد و برادرش عبد الله بن عمرو كشته شده بودند.شترى آورد و هر سه را بر روى شتر بست و خواست تا آنها را به مدينه آورد و به خاك بسپارد اما پس از چند قدم شتر ايستاد و هر چه كردند پيش نرفت تا سرانجام همان طور كه پيش از اين گفته شد معلوم شد دعاى عمرو بن جموح مستجاب شده و بر طبق تقديرات الهى چنان مقدر شده كه آنها در همان سرزمين به خاك سپرده شوند.

نقل مى كنند همين كه جنازه ها را بر شتر بسته و در حال حركت بود،عايشه همسر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم او را ديدار كرده پرسيد:رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم زنده است؟هند گفت:آرى و هر مصيبتى با وجود آن حضرت سهل و آسان است و چون از بار شتر پرسيد بدو گفت:جنازه برادر و پسر و شوهرم مى باشد و عايشه از اين تحمل و بردبارى و ايمان عجيب او تعجب كرد.