زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)

زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)0%

زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله) نویسنده:
گروه: پیامبر اکرم

زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: سید هاشم رسولی محلاتی
گروه: مشاهدات: 39111
دانلود: 2880

توضیحات:

زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 266 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 39111 / دانلود: 2880
اندازه اندازه اندازه
زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)

زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

جنگ مؤته

سه هزار مرد جنگى آماده حركت به مؤته شدند و پيغمبر اسلام پرچم جنگ را بسته و سركردگى آنها را چنانكه در روايات شيعه آمده است به جعفر بن ابيطالب واگذار كرد و فرمود اگر براى جعفر اتفاقى افتاد،زيد بن حارثه امير لشكر باشد و اگر او هم كشته شد عبد الله بن رواحه و طبق روايات اهل سنت فرماندهى لشكر را به"زيد بن حارثه"واگذار كرد و فرمود:اگر زيد كشته شد فرماندهى لشكر با جعفر بن ابيطالب باشد و اگر او نيز كشته شد عبد الله بن رواحه فرمانده سپاه باشد!

در برخى از تواريخ آمده كه به دنبال آن فرمود:اگر او نيز كشته شد مسلمان با نظر خويش فرماندهى از ميان خود انتخاب كنند.

مردى از يهود به نام نعمان كه اين ماجرا را شنيد گفت:اى ابا القاسم اگر تو براستى پيغمبر خدا باشى اينان را كه نام بردى همگى كشته خواهند شد،زيرا انبياء بنى اسرائيل هرگاه لشكرى را به جايى مى فرستادند و اين گونه فرمانده جنگ تعيين مى كردند اگر صد نفر را نيز به دنبال يكديگر نام مى بردند همگى در آن جنگ كشته مى شدند و به دنبال آن پيش زيد بن حارثه رفت و بدو گفت:با پيغمبر و خاندانت وداع كن كه اگر او براستى پيغمبر باشد تو ديگر زنده بر نخواهى گشت و زيد بن حارثه گفت:

به راستى گواهى مى دهم كه او پيغمبر صادق و فرستاده خداست.

و چون خواستند از مدينه حركت كنند پيغمبر براى آنها خطبه اى ايراد فرمود كه بااختلاف نقل شده و ما متن يكى از آنها را در اينجا انتخاب مى كنيم:

"اغزوا بسم الله فقاتلوا عدو الله و عدوكم بالشام ستجدون فيها رجالا فى الصوامع معتزلين الناس فلا تعرضوا لهم،و ستجدون آخرين للشيطان فى رؤسهم مفاحص فاقلعوها بالسيوف،لا تقتلن امرأة و لا صغيرا ضرعا و لا كبيرا فانيا و لا تقطعن نخلا و لا شجرا و لا تهدمن بناءا"

[به نام خدا به جنگ برويد و با دشمنان خدا و دشمنان اسلام كارزار كنيد،و البته مردانى را در ديرها خواهيد يافت كه از مردم كناره گرفته(و به عبادت مشغول)اند مبادا متعرض آنها شويد،ولى مردان ديگرى را خواهيد يافت كه شيطان در مشاعر و دماغ آنان جاى گرفته آن سرها را با شمشير بركنيد!مبادا زنى يا كودك شيرخوارى را به قتل رسانيد و نه پير فرتوتى را بكشيد،و نه نخل خرما يا درختى را قطع كنيد،و مبادا خانه اى را ويران سازيد!]و در حديث است كه چون مردم خواستند با عبد الله بن رواحه يكى از سركردگان لشكر خداحافظى كنند او را ديدند كه گريه مى كند و چون سبب گريه اش را پرسيدند گفت:به خدا من علاقه اى به دنيا ندارم و گريه من براى آن است كه از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شنيدم كه اين آيه را درباره دوزخ مى خواند كه خداى تعالى فرمود:

( وَإِن مِّنكُمْ إِلَّا وَارِدُهَاكَانَ عَلَىٰ رَبِّكَ حَتْمًا مَّقْضِيًّا ) (٢)

[هيچ يك از شما نيست جز آنكه وارد دوزخ مى شود و اين حكم پروردگار تو است!]

و با اين ترتيب من نمى دانم پس از ورود به دوزخ چگونه از آن بيرون خواهم آمد.

بارى لشكر مجهز اسلام به سوى شام حركت كرد و سربازان اسلام با شور و ايمان عجيبى بيابان خشك و سوزان عربستان را به سوى سرزمين حاصلخيز و خوش آب و هواى شام پشت سر مى گذارد و در اين سفر مسيرى طولانى تر از تمام سفرهاى جنگى را بايد طى كنند و بيش از صد و پنجاه فرسخ راه بروند و خالد بن وليد نيز كه تازه مسلمان شده بود در اين سفر به طور داوطلب همراه لشكر اسلام برفت.

مسلمانان تا"معان"كه اكنون در جنوب كشور اردن قرار دارد پيش رفتند و در آنجا توقف كردند،در آن هنگام خبر به آنها رسيد كه هرقل،امپراتور روم،با صد هزار سپاه براى جنگ با مسلمانان به سرزمين"مآب"آمده و صد هزار سپاه ديگر نيز از اعراب"لخم"،"جذام"،"قين"و"بهراء"كه در آن حدود سكونت داشتند به كمك وى آمده و جمعا با دويست هزار لشكر آماده جنگ با مسلمانان شده اند.

اين خبر كه به مسلمانان رسيد به مشورت پرداختند كه چه بكنند؟آيا بازگردند يا به پيغمبر اسلام جريان را بنويسند و از آن حضرت كسب تكليف كنند و يا با همان سپاه اندك با لشكر روم بجنگند؟

در اينجا نيز نيروى ايمان و شوق شهادت كار خود را كرد و عبد الله بن رواحه كه هم مردى شجاع و دلاور بود و هم شاعرى فصيح و زبان آور بود به پا خواسته و سپاه اسلام را مخاطب قرار داده گفت:

اى مردم به خدا سوگند اينكه اكنون آن را خوش نداريد،همان است كه به شوق آن بيرون آمده ايد و اين همان شهادتى است كه طالب آن هستيد!ما كه با دشمن به عدد زياد و كثرت سپاه نمى جنگيم،ما با نيروى اين آيينى جنگ مى كنيم كه خدا ما را بدان گرامى داشته،برخيزيد و به راه افتيد كه يكى از دو سرانجام نيك در جلوى ماست:يا فتح و پيروزى،يا شهادت...!

اين سخنان پرشور كه از دلى سرشار از ايمان بر مى خواست در دل ديگران نيز اثر كرد و همگى گفتند:به خدا عبد الله راست مى گويد و به دنبال آن همگى برخواسته و به راه افتادند و در"بلقاء"به سپاه روم برخوردند و راه خود را به جانب قريه"مؤته"كه در آن نزديك بود و از نظر موضعگيرى جنگى مناسبتر بود كج كردند.

جنگ شروع شد

همان گونه كه گفته شد:بنا بر نقل محدثين شيعه نخست جعفر بن ابيطالب پرچم جنگ را به دست گرفته و به عنوان فرمانده نخست به ميدان آمد ولى به گفته مورخين اهل سنت:نخست زيد بن حارثه پرچم اسلام را در ميان لشكر به اهتزاز در آورد وسپس چون صاعقه اى خود را به قلب سپاهيان روم زد و به دنبال او مجاهدان ديگر اسلام هر يك چون شهابى در سپاه بى كران سپاه روم فرو رفتند.

منظره با شكوهى بود:سه هزار نفر مجاهد از جان گذشته براى مرگ پرافتخار و رسيدن به شهادت خود را به قلب دويست هزار سپاه مجهز و جنگ آزموده زده بود و از انبوه نيزه ها و شمشيرها و رگبار تيرهايى كه به سويشان مى آمد هراس نداشتند و دست از جان شسته هر يك خود را به يكى از صفوف منظم دشمن مى زد و همچون شهابى سوزان تا جايى كه مى توانست پيش مى رفت.راستى براى سپاه روم اين شهامت و فداكارى باور نكردنى بود ولى از نزديك مى ديدند چگونه سربازان با ايمان اسلام در راه پيشرفت آيين و هدف مقدس خود تلاش مى كنند و مختصر خونى را كه در كالبد خود دارند در اين راه نثار مى نمايند!

در اين گيرودار زيد بن حارثه در ميان حلقه نيزه هاى دشمن از پاى در آمد و به گفته اينان به دنبال او جعفر بن ابيطالب بسرعت خود را به پرچم جنگ رسانده آن را به دست گرفت و به دشمن حمله كرد و همچنان جنگيد تا وقتى كه ديد در ميان حلقه محاصره دشمن قرار گرفته از اسب سرخ رنگ خود پياده شد و براى آنكه آن اسب به دست دشمن نيفتد آن را پى كرد و سپس پياده به جنگ پرداخت.

دشمن كه مى كوشيد هر چه زودتر پرچم جنگ را فرود آورد با شمشير دست راست جعفر را قطع كرد ولى جعفر با مهارت خاصى پرچم را به دست چپ گرفت ولى دست چپش را هم از بدن جدا كردند و او پرچم را به سينه گرفت و با دو بازوى خود نگاه داشت تا وقتى كه شمشير دشمن،او را به زمين افكند و به درجه شهادت نايل آمد و سن آن مجاهد بزرگ و نامى را در آن روز برخى سى و سه سال نوشته اند و برخى ديگر مانند ابن عبد البر در استيعاب گفته است:در آن روز چهل و يك سال داشت و اين قول صحيح تر به نظر مى رسد،زيرا با توجه به اينكه طبق روايات جعفر بن ابيطالب ده سال از علىعليه‌السلام بزرگتر بوده در سال هفتم حدود چهل سال از عمر وى گذشته است.

از عبد الله بن عمر نقل شده كه گويد:من در آن جنگ مأمور رساندن آب به زخميها بودم و چون جعفر به زمين افتاد خود را به وى رسانيده و آب به او عرضه كردم،جعفر گفت:من نذر كرده ام روزه باشم آب را بگذار تا شام اگر زنده ماندم بدان افطار مى كنم من آب را در سپرى ريختم و نزد او گذاردم ولى قبل از غروب جعفر از دنيا رفت.

و همچنين از او نقل شده كه گفته است:در بدن جعفر بن ابيطالب پس از شهادت اثر هفتاد زخم شمشير و نيزه و تير يافتند.در نقل ديگرى است كه گفته اند:بيش از نود جراحت در بدن او بود و همگى آنها در جلوى بدن بود و در پشت سر اثرى از زخم ديده نشد.(٣)

نگارنده گويد:در روايات زيادى از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نقل شده كه فرمود:خداوند به جاى دو دست جعفر كه در جنگ مؤته جدا شد دو بال در بهشت به او عنايت مى كند كه با فرشتگان پرواز مى كند و از اين رو به"جعفر طيار"موسوم گرديد.

و پس از شهادت اين دو فرمانده دلاور و رشيد عبد الله بن رواحه پيش رفت و پرچم را به دست گرفت و پس از لختى تأمل كه كرد اين رجز را خواند:

يا نفس الا تقتلى تموتى

هذا حمام الموت قد صليت

و ما تمنيت فقد اعطيت

ان تفعلى فعلهما هديت

[اى نفس اگر كشته نشوى سرانجام خواهى مرد،اين سرنوشت مرگ است كه پيش آمده!و آنچه آرزوى آن را داشتى يعنى شهادت اكنون به تو داده اند و اگر كارى كه آن دو(شهيد)انجام دادند انجام دهى به هدايت و رستگارى رسيده اى.]در اين وقت از اسب خود پياده شد و پسر عموى او استخوانى را كه مختصر گوشتى در آن بود به او داده گفت:بخور تا رمقى پيدا كنى،عبد الله آن را به دست گرفته و دندان زد،ناگاه صداى شكستن شمشيرى به گوشش خورد،بى تابانه بر خود فرياد زد:تو زنده اى؟استخوان را انداخت و سپس شمشير كشيده چون شعله اى جواله خود را به دشمن زد و پس از شهامت بى نظيرى به شهادت رسيد.

پس از شهادت عبد الله مسلمانان خالد بن وليد را كه تازه مسلمان شده بود(٤) و به بى باكى معروف بود به فرماندهى خود انتخاب كردند و او نيز آن روز را تا شب به زدو خوردهاى محتاطانه سپرى كرد و چون شب شد عده اى از سپاهيان را به عقب لشكر فرستاد و چون صبح شد آنان با هياهو به نزد لشكريان آمدند به طورى كه دشمن خيال كرد نيروى امدادى از مدينه رسيده از اين رو دست به حمله نزدند و لشكر اسلام نيز حمله را متوقف كرد و عملا جنگ متاركه شد و براى سپاه روم با آن شهامتى كه روز قبل از جنگجويان اسلام ديده بودند همين پيروزى به شمار مى رفت كه لشكر اسلام حمله نكند و از اين رو هر دو لشكر به سوى ديار خود بازگشتند.

پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از ميدان جنگ خبر مى دهد

ابن هشام و ديگران با مختصر اختلافى نوشته اند:در آن روزى كه مسلمانان در مؤته جنگ مى كردند رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بر فراز منبر بود و ناگهان شروع كرد به خبر دادن از ميدان جنگ و فرمود:اكنون برادران مسلمان شما با دشمنان مشغول جنگ شدند.سپس شروع كرد به خبر دادن از جنگ و گريز مسلمانان مانند كسى كه خود در ميدان جنگ حضور دارد تا آنكه فرمود:زيد بن حارثه پرچم را به دست گرفت و همچنان جنگيد تا كشته شد،و پس از او جعفر پرچم را به دست گرفت و او نيز جنگ كرد تا به شهادت رسيد.(٥)

در اينجا رسول خدا كمى درنگ كرد به طورى كه انصار مدينه رنگشان تغيير نمود و خيال كردند از عبد الله بن رواحه كه از آنها بود عملى سر زده كه موجب سرافكندگى آنان شده،ناگاه پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ادامه داد و فرمود:

عبد الله بن رواحه پرچم را به دست گرفت و جنگيد تا كشته شد!

و از اسماء بنت عميس همسر جعفر نقل كرده اند كه گفت:در آن روزى كه جعفر در"مؤته"شهيد شد من در خانه نان تهيه كرده بودم و بچه هاى خود را شستشو دادم كه ناگاه پيغمبر را ديدم به خانه ما آمد و فرمود:پسرانم كجا هستند؟من آنها را به نزد آن حضرت بردم(٦) پيغمبر نشست و آن بچه ها را در بغل گرفت و دست به سرشان كشيد،اسماء گويد:عرض كردم:يا رسول الله گويا دست يتيم نوازى به سر ايشان مى كشى در اين وقت اشك از ديدگان آن حضرت جارى شد و فرمود:آرى جعفر به شهادت رسيد!

با شنيدن اين گفتار رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم صداى من به گريه بلند شد و زنان ديگر نيز اطرافم را گرفته و شروع به گريه كردند،رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم برخواسته به خانه رفت و به فاطمهعليها‌السلام دستور داد غذايى براى خاندان جعفر تهيه كنيد و براى آنها ببريد و به زنان خود دستور داد به خانه جعفر بروند و در مراسم عزادارى با آنها شركت جويند.در برخى از روايات آمده كه اين كار را سه روز تكرار كرد و از اين رو سنت بر اين جارى شد كه پس از آن حضرت نيز اين برنامه را براى افراد مسلمانى كه عزادار مى شوند انجام دهند و تا سه روز غذاى گرم تهيه كرده براى ايشان بفرستند.

مراجعت سپاه به مدينه

چنانكه گفته شد:خالد بن وليد سپاه اسلام را برداشته به مدينه آمد و چون خبر آمدن آنها به شهر رسيد مردم براى ديدار آنها از مدينه بيرون آمدند و پيغمبر اسلام نيز بر چهار پايى سوار شد و با مسلمانان ديگر به استقبالشان رفت،اما وقتى مردم آنها را ديدند خاك بر روى آنها ريخته و ملامتشان مى كردند كه چرا در برابر دشمن استقامت نكرديد و از ميدان جنگ فرار كرديد؟

پيغمبر اسلام جلوى مردم را از اين كار گرفت و گفت:نه!اينها فرارى نيستند بلكه به خواست خدا(از اين پس)حمله افكنها خواهند بود!

مسلمانان به خانه هاى خود رفتند ولى بيشتر آنها با چهره هاى گرفته و خشمگين و زبانهاى سرزنش آميز خاندان خود رو به رو مى شدند تا جايى كه برخى حاضر نبودند در را به روى بازگشتگان از جنگ باز كنند و به آنها مى گفتند:

چرا با برادران مسلمان خود پايدارى نكرديد تا كشته شويد؟

كار به جايى رسيد كه بسيارى از سرشناسان و بزرگان شهر از ترس ملامت مردم جرئت نمى كردند از خانه ها بيرون آيند و حتى براى نماز به مسجد نمى آمدند تا آنكه پيغمبر اسلام به دنبال آنان فرستاد و يك يك را از خانه بيرون آورد و جلوى سرزنش مردم را گرفت و آنها آرام كرد

و مطابق نقل ابن هشام در اين جنگ دوازده نفر از مسلمانان از مهاجر و انصار به شهادت رسيدند به نامهاى:جعفر بن ابيطالب،زيد بن حارثه،عبد الله بن رواحه،مسعود بن اسود،وهب بن سعد،عباد بن قيس،حارث بن نعمان،سراقة بن عمرو،ابو كليب و جابر پسران عمرو بن زيد،عمرو و عامر پسران سعد بن حارث.

سريه ذات السلاسل

اهل تاريخ عموما اين سريه را پس از جنگ مؤته نقل كرده اند و در كيفيت نقل هم اختلاف بسيارى در تواريخ ديده مى شود كه ما نقل شيخ مفيدرحمه‌الله را در كتاب ارشاد از نظر جامعيت و نزديكتر بودن به صحت انتخاب كرده و ملخص آن را در زير براى شما نقل مى كنيم:

مرد عربى نزد پيغمبر آمد و پيش روى آن حضرت زانو زده نشست و عرض كرد:آمده ام تا تو را نصيحتى كنم حضرت پرسيد:نصيحتت چيست؟عرض كرد:گروهى از عرب در وادى رمل اجتماع كرده و مى خواهند به شما در مدينه شبيخون بزنند و سپس خصوصيات آنها را براى پيغمبر بيان داشت،رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دستور داد مردم را به مسجد دعوت كنند آن گاه به منبر رفت و آنچه را مرد عرب گزارش داده بود به اطلاع مردم رسانيد و فرمود:كيست كه براى دفع آنها برود،جماعتى از اهل"صفه"(٧) برخواستند و گفتند:ما به جنگ ايشان مى رويم فرماندهى براى ما تعيين فرما تا در تحت فرماندهى او حركت كنيم،پيغمبر خدا از روى قرعه هشتاد نفر از ايشان را انتخاب كرد و سپس ابو بكر را به فرماندهى آنها انتخاب نمود و فرمود:به نزد بنى سليم برو!

ابو بكر حركت كرد و به نزديك اعراب مزبور كه در وسط دره اى جاى داشتند و اطراف آن را سنگ و درخت احاطه كرده بود رسيد و چون به قصد حمله به آنها ازدره سرازير شد اعراب مزبور از اطراف آن دره حمله كردند و چند تن از مسلمانان را به قتل رسانده و ابو بكر را فرارى دادند.چون به مدينه بازگشتند پيغمبر خدا اين بار عمر را بدان سو فرستاد و اعراب مزبور اين مرتبه در پشت درختها و سنگها كمين كرده و چون عمر با لشكريان از دره سرازير شدند ناگهان از كمينگاهها بيرون آمده و او را نيز فرارى دادند.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از اين ماجرا ناراحت شد و عمرو بن عاص گفت:اى رسول خدا مرا به اين جنگ بفرست زيرا جنگ خدعه و نيرنگ است شايد من بتوانم با خدعه و نيرنگ آنها را سركوب كنم،پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم او را با جمعى فرستاد ولى او نيز در برابر حمله اعراب مزبور نتوانست مقاومت كند و با از دست دادن چند تن از سربازان اسلام فرار كرد.پيغمبر كه چنان ديد چند روز صبر كرد و سپس علىعليه‌السلام را طلبيد و پرچم جنگ را براى او بست و در حق او دعا كرده او را به سوى دشمن فرستاد و ابو بكر و عمر و عمرو بن عاص را نيز همراه او كرد.

علىعليه‌السلام لشكر را برداشته و راه عراق را پيش گرفت و از راه سختى آنها را عبور داد و براى آنكه دشمن را غافلگير كند شبها راه مى پيمود و روزها پنهان مى شد تا وقتى كه خود را به دهانه آن دره كه دشمن در آن منزل كرده بود رسانيد و چون بدانجا رسيد به همراهان خود دستور داد دهان اسبان را ببندند و آنها را در جايى متوقف كرد و خود در سويى قرار گرفت،عمرو بن عاص كه چنان ديد دانست كه با اين تدبير شكست دشمن حتمى است در صدد كارشكنى بر آمده به ابى بكر گفت:من به اين بيابانها از على آشناترم،در اينجا درندگانى چون گرگ و كفتار وجود داد كه خطرشان براى سربازان ما بدتر از دشمن است اكنون تو به نزد على برو و از او اجازه بگير تا به بالاى دره برويم.

ابو بكر پيش علىعليه‌السلام آمد و سخن عمرو بن عاص را به وى گفت ولى علىعليه‌السلام هيچ پاسخى نداد،ابو بكر بازگشت و به آنها گفت:على به من پاسخى نداد.عمرو بن عاص اين بار عمر را فرستاد و به او گفت:تو قدرت بيشترى در سخن دارى،ولى عمر نيز وقتى سخن عمرو بن عاص را براى علىعليه‌السلام اظهار كرد با سكوت آن حضرت مواجه شد.عمرو بن عاص كه چنان ديد به سربازان اظهار كرد ما نمى توانيم خود را به هلاكت اندازيم بياييد تا به بالاى دره برويم ولى با مخالفت شديد سربازان مواجه شده و همگى گفتند:ما دست از اطاعت و فرمانبردارى فرمانده خود بر نمى داريم.

بدين ترتيب در همانجايى كه علىعليه‌السلام دستور داده بود ماندند و چون نزديكيهاى سپيده صبح شد علىعليه‌السلام دستور حمله داد و لشكريان از هر سو به دشمن حمله كردند و اعراب بنى سليم تا خواستند به خود آمده و آماده جنگ شوند شكست خورده و مسلمانان بر آنها پيروز شدند،و در اين باره آيات سوره( وَالْعَادِيَاتِ ضَبْحًا ) تا به آخرنازل گرديد.(٨)

و چون به مدينه بازگشتند رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با مسلمانان ديگر به استقبال علىعليه‌السلام آمدند و چون چشم علىعليه‌السلام به پيغمبر افتاد به احترام آن حضرت از اسب پياده شد،پيغمبر بدو فرمود:سوار شو كه خدا و رسول او از تو خوشنودند.

علىعليه‌السلام از خوشحالى گريان شد،پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بدو فرمود:اى على اگر نمى ترسيدم كه گروههايى از امت من درباره تو همان سخنى را بگويند كه نصارى درباره مسيح عيسى بن مريم گفتند،امروز درباره تو سخنى مى گفتم كه بر هيچ دسته اى از مردم عبور نكنى جز آنكه خاك زير پايت را (به منظور تبرك)بردارند.

___________________________________________

پى نوشتها:

١.بصرىـبر وزن كبرىـنام شهرى در نزديكى شام بوده است.

٢.سوره مريم،آيه .٧١

٣.كنايه از اين است كه تا آخرين لحظه پشت به دشمن نكرده تا به زمين افتاد.

٤.فروغ ابديت ج،٢ ص، ٦٨٣

٥.البته اين نقل روى همان عقيده اهل سنت و سيره نويسان آنهاست كه گفته اند:امير اول لشكر زيد بن حارثه بوده است.

٦.در روايت محاسن است كه فرزندان جعفر در آن روز سه تن بودند به نامهاى عبد الله،عون و محمد.

٧.اصحاب صفه افرادى بودند كه از مكه به مدينه مهاجرت كرده بودند و چون خانه و مسكنى نداشتند رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آنها را در مسجد جاى داده بود و از در آمد عمومى بيت المال جيره اى براى آن ها مقرر داشته و روزانه به آنها مى دادند و بر طبق برخى از روايات شماره آنها به چهارصد نفر مى رسيد.

٨.و در نقل ديگرى است كه چون علىعليه‌السلام بدانجا رسيد هنگام سحر بود و صبر كرد تا صبح شد و نماز را با لشكريان خواند و سپس لشكر خود را چند صف كرد و آن گاه به شمشير خود تكيه زد و رو به دشمن ايستاده گفت:

اى مردم من فرستاده پيغمبر خدا به سوى شما هستم تا به شما بگويم:شهادت به يگانگى خدا و رسالت محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دهيد و گرنه با شمشير بسختى با شما جنگ خواهم كرد.بنى سليم بدو گفتند :از راهى كه آمده اى باز گرد همان گونه كه رفيقانت بازگشتند!

علىعليه‌السلام فرمود:من باز نمى گردم!نه به خدا،تا مسلمان نشويد يا شما را با اين شمشير نزنم باز نخواهم گشت!من على بن ابيطالب بن عبد المطلب هستم!

اعراب مزبور كه آن حضرت را شناختند خود را باختند و پريشان حال گشتند اما با اين حال تصميم به جنگ با او گرفتند و حمله از طرفين شروع شد و پس از آنكه شش يا هفت تن از آنها كشته شد منهزم گشتند و مسلمانان پيروز شدند و غنايمى از ايشان به دست آورده به مدينه بازگشتند.

فتح مكه

پيش از اين در جريان صلح حديبيه گفته شد كه از جمله مواد قرارداد صلح اين بودكه هر يك از قبايل عرب بخواهند با قريش و يا پيغمبر اسلام هم پيمان شوند آزاد باشند و از اين رو دو دسته از قبايل مزبور به نام"بنى بكر"و"خزاعه"كه سالها بود ميانشان اختلاف و نزاع بود هر كدام در پيمان يكى از دو طرف در آمدند.

"خزاعة"با پيغمبر اسلام همپيمان شدند و"بنى بكر"با قريش.

نزديك دو سال از اين پيمان گذشته بود و اين دو قبيله بدون جنگ با همديگر روزگار را مى گذراندند و اتفاقى ميان آنها رخ نداد،ولى اين وضع به هم خورد و بنى بكر در صدد حمله به"خزاعه"بر آمد و به دنبال اين فكر به مكه رفتند و با برخى از بزرگان قريش مانند عكرمة بن ابى جهل و صفوان بن اميه در اين باره مذاكره كرد آنها را نيز با خود همراه ساخته و نقشه حمله به"خزاعه"را با آنها طرح نموده از آنها نيز در اين باره كمك گرفتند.

و برخى احتمال داده اند كه عقب نشينى مسلمانان در جنگ مؤته سبب شد كه بنى بكر به اين فكر بيفتند زيرا فكر مى كردند با عقب نشينى مسلمانان در مؤته نفوذ آنها در جزيرة العرب متزلزل گشته و مى توانند ضربه اى بر آنها وارد كنند.

و به هر صورت شبى كه خزاعه بى خبر از همه جا در منزلهاى خود آرميده بودند مورد حمله بنى بكر و دستياران قريشى آنها واقع شده و مطابق نقلى بيست نفر آنها به دست بنى بكر كشته شد و با اينكه خود را به نزديكى مكه رساندند و داخل حرم شدند باز هم بنى بكر دست بردار نبودند و به كشتار و جنگ با آنها ادامه دادند.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در مسجد مدينه نشسته بود كه عمرو بن سالم خزاعى با گروهى سراسيمه وارد مسجد شد و خبر اين حمله ناجوانمردانه و نقض پيمان بنى بكرو قريشـ را به اطلاع آن حضرت رسانيد،و از او كمك و يارى طلبيد.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كه از شنيدن اين خبر متأثر شده بود وعده يارى و كمك به آنها را به وى داد و آماده بسيج لشكر به سوى مكه و جنگ با قريش گرديد.

ابو سفيان به مدينه مى آيد

از آن سو قريش از كرده خود پشيمان شده و فكر حمله متقابل پيغمبر اسلام آنهارا سخت مضطرب و نگران كرد و در صدد جبران و تلافى اين عمل بر آمده و ابو سفيان را مأمور كردند به مدينه برود و به هر ترتيب مى تواند قرارداد صلح را تجديد كند و جلو حمله احتمالى مسلمانان را به مكه بگيرد.

به همين منظور ابو سفيان به مدينه آمد و روى حسابى كه پيش خود كرده بود يكسر به خانه دخترش ام حبيبه كه جزء همسران پيغمبر بود وارد شد.

ابو سفيان فكر كرده بود با ورود به خانه او مى تواند به طور خصوصى پيغمبر اسلام را ديدار كرده و به ترتيبى كار را اصلاح كند،اما همين كه وارد اتاق دخترش گرديد با بى اعتنايى ام حبيبه مواجه گرديد و چون خواست روى فرش بنشيند ام حبيبه بسرعت پيش رفت و فرش را از زير پاى او جمع كرد!

ابو سفيان با ناراحتى پرسيد:دخترم آيا مرا لايق اين فرش ندانستى يا آن را در خور من نديدى؟

ام حبيبه پاسخ داد:نه،بلكه اين فرش مخصوص پيغمبر اسلام است و تو مرد مشرك و نجسى هستى بدين جهت نخواستم روى آن بنشينى!

ابو سفيان با خشم گفت:اى دختر گويا پس از من به تو شرى و گزندى رسيده است!

اين سخن را گفت و از خانه او بيرون آمد و خود را به پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رسانده گفت:اى محمد خون قوم خود را حفظ كن و قريش را پناه ده و پيمان را تجديد كن!

پيغمبر فرمود:مگر پيمان شكنى كرده ايد اى ابو سفيان؟گفت:نه،فرمود:پس ما سر همان پيمانى كه بوديم هستيم!

ابو سفيان ديگر نتوانست سخنى بگويد و برخواسته پيش ابو بكر آمد و از وى خواست تا پيش پيغمبر وساطت كند ولى ابو بكر حاضر به اين كار نشد،از اين رو به نزد عمر رفت و او نيز با تندى ابو سفيان را از پيش خود براند،از آنجا به نزد على بن ابيطالبعليه‌السلام رفت و به آن حضرت اظهار كرد:يا على قرابت و خويشى تو از همه كس به من نزديكتر است و من براى انجام حاجتى به اين شهر آمده ام و از تو درخواست دارم نگذارى من نااميد از اين شهر بروم و پيش پيغمبر در انجام كار من وساطت كنى!

علىعليه‌السلام بدو فرمود:اى ابو سفيان واى بر تو مگر نمى دانى كه پيغمبر چون تصميم به كارى گرفت كسى نمى تواند در آن باره با او سخنى بگويد.

ابو سفيان رو به فاطمه دختر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كه با دو فرزندش حسن و حسينعليه‌السلام در اتاق نشسته بودند كرده گفت:اى دختر محمد ممكن است به اين كودكان خود دستور دهى تا كسى را در پناه خود گيرند و براى هميشه آقا و بزرگ عرب باشند؟

فاطمهعليه‌السلام فرمود:فرزندان من هنوز به آن مرتبه نرسيده اند كه بدون اجازه پيغمبر كسى را در پناه خود گيرند.

كار بر ابو سفيان سخت شده بود و داشت راه چاره بر او مسدود مى شد و نمى دانست چه بايد بكند از اين رو دوباره متوسل به علىعليه‌السلام شده گفت:

اى ابا الحسن راه چاره بر من بسته شده تو راهى پيش پاى من بگذار و بگو تا من چه بكنم؟

علىعليه‌السلام كه ديد اگر بخواهد با ابو سفيان تندى كند و او را با خشونت از پيش خود براند يكى از دو زيان را دارد:يا ابو سفيان در مدينه مى ماند و به وسايل ديگرى متشبث مى شود و ممكن است پيغمبر اسلام را در محذور بزرگى قرار دهد و مانع فتح مكه گردد و يا اينكه مأيوس و خشمگين به مكه باز مى گردد و با تحريك قريش و ساير قبايل همپيمان آنها،جنگ تازه اى به راه مى اندازد و لااقل آنكه مشكلى سر راه نشر توحيد و پاك كردن هر چه زودتر شهر مكه و خانه خدا از بت و بت پرستى ايجاد مى كند.

از اين رو كمى فكر كرده و بدو گفت:اى ابو سفيان به خدا سوگند من اكنون راهى را كه براى تو سودمند باشد سراغ ندارم جز آنكه تو بزرگ بنى كنانه هستى اينك برخيز و به ميان مردم برو و آنها را زنهار بده و در پناه خويش در آور و تمديد قرارداد صلح را از طرف خود به مردم اعلام كن و آن گاه به مكه باز گرد!

ابو سفيان پرسيد:آيا اين كار براى من سودى دارد؟

علىعليه‌السلام فرمود:گمان ندارم سودى داشته باشد اما چيز ديگرى اكنون به نظرم نمى رسد.

ابو سفيان برخواسته به مسجد آمد و طبق راهنمايى علىعليه‌السلام در ميان مردم ايستاده گفت:اى مردم من همه شما را در پناه خويش قرار داده و قرارداد صلح را تمديد كردم!اين سخن را گفته و شتر خود را سوار شد و به مكه بازگشت.

بزرگان قريش كه از آمدن ابو سفيان مطلع شدند،به نزد او آمده و پرسيدند:چه كردى؟گفت:به نزد محمد رفتم و با او گفتگو كردم ولى نتيجه اى نگرفتم،پس به نزد پسر ابى قحافه رفتم در او هم خيرى نديدم،آن گاه به نزد پسر خطاب رفتم او را نيز سخت ديدم،از آنجا به نزد على رفتم و او را نرمتر از ديگران ديدم،و او راهى پيش پاى من گذارد و من انجام دادم و به خدا هر چه فكر مى كنم نمى دانم آيا كارى را كه به دستور او انجام داده ام فايده اى دارد يا نه؟

از او پرسيدند:چه راهى؟

گفت:به من دستور داد مردم را پناه دهم و من هم اين كار را كردم!

بدو گفتند:آيا محمد هم آن را امضا كرد؟

گفت:نه!

گفتند:به خدا على تو را مسخره كرده،آخر اين كار چه سودى داشت؟

ابو سفيان گفت:به خدا راهى جز اين نداشتم.

تجهيز لشكر

پس از رفتن ابو سفيان رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به مردم دستور داد آماده سفر شوند و به خانواده خود نيز دستور داد وسايل سفر او را تهيه كنند اما مقصد را اظهار نكرد،و به قبايل اطراف و همپيمانان خود نيز دستور بسيج داد و چون آماده حركت شدند مقصد را به آنها خبر داد كه شهر مكه است و براى فتح مكه مى رود و كوشش داشت كه لشكر با جديت و سرعت هر چه بيشتر بروند تا قريش از حركت او آگاه نشود و در اين باب دعا هم كرده از خدا نيز خواست كه اخبار او را از قريش پنهان دارد و هنگام حركت سپاهى گران كه مركب از ده هزار لشكر بود آماده حركت شد و نخستين بار بود كه مدينه چنين سپاهى را به خود مى ديد.