زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)

زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)4%

زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله) نویسنده:
گروه: پیامبر اکرم

زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)
  • شروع
  • قبلی
  • 266 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 47113 / دانلود: 3717
اندازه اندازه اندازه
زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)

زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.


1

2

3

4

5

6

هيئت نجران و داستان مباهله

(١) از جمله هيئتهايى كه در اين سال به مدينه آمدند هيئت نصاراى نجران بودند كه به دنبال نامه اى كه پيغمبر اسلام به كشيش بزرگ آنجا نوشت و او را به اسلام دعوت فرمود آنها به مدينه آمدند تا از حال آن حضرت از نزديك تحقيق كنند.

و داستان ورود هيئت مزبور را به مدينه محدثين سنى و شيعه به اجمال و تفصيل در كتابهاى سيره و تاريخ و حديث نقل كرده اند كه شايد جامعترين و در عين حال فشرده ترين نقلها نقل مرحوم طبرسى در اعلام الورى است كه ما عينا با تلخيص مختصرى براى شما ترجمه مى كنيم

هيئت نجران كه شامل گروهى بيش از ده نفر از بزرگان آنها بود به رياست و سرپرستى سه نفر يعنى عاقب،سيد و ابو حارثه به مدينه آمدند.

عاقب كه نامش عبد المسيح بود،سمت رياست آنها را داشت كه بدون نظر و رأى او كارى نمى كردند .سيد كه نامش ايهم بود ملجا و تكيه گاه آنها در كارها بود و ابو حارثة كشيش بزرگ و اسقف اعظم ايشان بود كه پادشاهان روم كليساها به نام او ساخته بودند.

هنگامى كه به سوى مدينه حركت كردند ابو حارثه در كنار خود در كجاوه برادرش كرز يا بشر را سوار كرد و در راه كه مى آمدند قاطر آنها به زمين خورد و هم كجاوه او چون مى ديد اين رنج سفر را براى ديدار پيغمبر اسلام متحمل شده اند،به صورت كنايه گفت:نابودى بر اين مرد دور از خير و سعادت باد و منظورش پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بود ابو حارثه كه اين حرف را شنيد با ناراحتى بدو گفت:

نابودى بر خودت باد!

وى گفت:براى چه برادر؟!

ابو حارثه پاسخ داد:براى آنكه به خدا سوگند او همان پيغمبرى است كه ما چشم به راه آمدن او هستيم.

وى با تعجب گفت:پس چرا پيرويش نمى كنى؟

ابو حارثه گفت:اين مقام و منصبى كه اين مردم به ما داده اند مانع از آن است كه من پيرو او گردم و تازه اگر من هم پيرو او شوم اينان از من پيروى نمى كنند و سرانجام هم وقتى به مدينه آمد به دست پيغمبر اسلام مسلمان شد.

و به هر صورت آنها هنگام عصر بود كه به شهر مدينه آمدند و با جامه هاى فاخر و زربفت كه به تن كرده و انگشترهاى طلا كه در دست داشتند با تجملات و وضعى كه تا به آن روز شهر مدينه به خود نديده بود وارد شهر شدند،اما وقتى پيش پيغمبر اسلام رفتند و سلام كردند ديدند آن حضرت رو از ايشان گرداند و پاسخ سلامشان را نيز نداد و سخنى با آنها نگفت.(٢)

هيئت مزبور كه با عثمان بن عفان و عبد الرحمن بن عوف سابقه آشنايى داشتند به نزد آن دو رفته گفتند:پيغمبر شما براى ما نامه اى نوشته بود و چون ما به نزد او آمده ايم پاسخ سلام ما را نداده و با ما سخن نمى گويد،چاره چيست؟

آن دو نفر براى تحقيق مطلب و راه چاره به نزد على بن ابيطالبعليه‌السلام آمده گفتند:اى ابو الحسن به نظر شما چه بايد كرد؟علىعليه‌السلام فرمود:به نظر من اگر اينها اين جامه ها را از تن بيرون كرده و اين انگشترهاى طلا را از انگشتان خود بيرون آورند،پيغمبر آنها را مى پذيرد و همين طور هم شد كه چون جامه ها و انگشترهاى طلا را بيرون كردند و به نزد آن حضرت رفتند پيغمبر اسلام پاسخ سلامشان را داد و آنها را پذيرفت،و آن گاه فرمود:سوگند بدانكه مرا به حق مبعوث فرموده اينان بار اول كه پيش من آمدند شيطان همراهشان بود.

سپس براى تحقيق حال،سؤالاتى از آن حضرت كردند كه از آن جمله سيد پرسيد:اى محمد درباره مسيح چه مى گويى؟

فرمود:او بنده و رسول خدا بود.ولى سيد سخن آن حضرت را نپذيرفته و بناى ردو ايراد را گذارد تا اينكه آيات سوره آل عمران از نخستين آيه تا حدود ٧٠ آيه در اين باره بر پيغمبر نازل شد كه از آن جمله اين آيه در پاسخ همين گفتارشان بود كه خدا فرموده:

( إِنَّ مَثَلَ عِيسَىٰ عِندَ اللَّـهِ كَمَثَلِ آدَمَخَلَقَهُ مِن تُرَابٍ... ) (٣)

[همانا حكايت عيسى در نزد خدا حكايت آدم است كه او را از خاك آفريد...]

و در ضمن همين آيات دستور"مباهله"با آنها را نيز به پيغمبر داد كه فرمود:

( فَمَنْ حَاجَّكَ فِيهِ مِن بَعْدِ مَا جَاءَكَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعَالَوْا نَدْعُ أَبْنَاءَنَا وَأَبْنَاءَكُمْ وَنِسَاءَنَا وَنِسَاءَكُمْ وَأَنفُسَنَا وَأَنفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَل لَّعْنَتَ اللَّـهِ عَلَى الْكَاذِبِينَ ) (٤)

[و هر كس با وجود اين دانش كه براى تو آمده باز هم درباره عيسى با تو مجادله كند به آنها بگو:بياييد تا ما پسران خود را بياوريم و شما هم پسرانتان را و ما زنانمان را و شما نيز زنانتان را و ما نفوس خود را و شما هم نفوس خود را،آن گاه تضرع و لابه كنيم و لعنت خدا را بر دروغگويان قرار دهيم.]

و بدين ترتيب پيغمبر اسلام به امر خداى تعالى نصاراى نجران را به مباهله دعوت كرد و آنها نيز پذيرفته و گفتند:فردا براى مباهله مى آييم.

سپس ابو حارثه به همراهان خود گفت:فردا كه شد بنگريد اگر محمد با فرزندان و خاندان خود به مباهله آمد از مباهله با او خوددارى كنيد و اگر با اصحاب و پيروانش آمد به مباهله اش برويد.

و چون روز ديگر شد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در حالى كه دست حسن و حسين را در دست داشت و فاطمهعليها‌السلام نيز دنبالش بود و علىعليه‌السلام از پيش رويش مى رفت براى مباهله حاضر شد.

عاقب و سيد هم نزد ابو حارثه آمدند و چون رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را ديدند ابو حارثه پرسيد:اينها كه همراه محمد هستند كيان اند؟

بدو گفتند:آن يك برادر زاده و داماد اوست،و آن دو كودك پسران دخترش هستند و آن زن نيز دختر او و عزيزترين و نزديكترين افراد نزد او مى باشد.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم همچنان آمد و در جاى مباهله دو زانو روى زمين نشست.(٥)

ابو حارثه كه آن منظره را ديد گفت:

به خدا سوگند محمد به همان گونه كه پيمبران براى مباهله روى زمين مى نشينند نشسته است و از اين رو از مباهله با پيغمبر اسلام خوددارى كرده و سرباز زد و گفت:من مردى را مى بينم كه با تمام جديت آماده مباهله است و ترس آن را دارم كه در ادعاى خود راستگو باشد و يك سال بر ما نگذرد كه در دنيا نصرانى مذهبى به جاى نماند و همگى هلاك شوند و به دنبال آن به نزد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمده گفتند:

اى ابا القاسم ما با تو مباهله نمى كنيم و حاضر به مصالحه و پرداخت جزيه هستيم،و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم براى آنها قراردادى نوشت كه هر ساله دو هزار جامه كه قيمت هر جامه چهل درهم خالص باشد بپردازند.

مرحوم طبرسى دنباله گفتار بالا نقل كرده كه ابو حارثه در آخرين روز توقف در مدينه به دست آن حضرت مسلمان شد.

و در تاريخ يعقوبى و ارشاد مفيد و كتابهاى ديگر متن قرارداد را با تفصيل بيشترى نقل كرده و از جمله نوشته اند كه از جمله مواد و شروطى كه در قرارداد مزبور ذكر شد اين بود كه نصاراى نجران متعهد شدند هرگاه در ناحيه يمن ميان مسلمانان و مردم آنجا جنگى درگير شد تعداد سى عدد زره،و سى رأس اسب،و سى رأس شتر به عنوان عاريه مضمونه در اختيار سربازان اسلام بگذارند،و ديگر آنكه نصاراى مزبور از آن پس ديگر ربا نخورند و گرنه پيغمبر اسلام تعهدى در برابر آنها نخواهد داشت.

اين بود داستان مباهله كه با مختصر اختلافى مورخين و علماى اهل سنت مانند ابن اثير و زمخشرى و فخر رازى و سيوطى و ابن بطريق و ديگران نقل كرده اند،و چنانكه خوانديد معلوم شد كه منظور از"ابناءنا"در اين آيه:حسن و حسين و از"نساءنا"فاطمهعليها‌السلام و از"انفسنا"على بن ابيطالبعليه‌السلام بوده است چنانكه واحدى يكى از نويسندگان و دانشمندان ايشان در كتاب اسباب النزول عين همين مطلب را از شعبى روايت كرده است و زمخشرى و ديگران نيز همانند او رواياتى نقل كرده اند و بدين ترتيب بزرگان اهل سنت يكى از بزرگترين فضيلت خاندان اهل بيت و بخصوص على بن ابيطالب و همسر بزرگوارش فاطمهعليها‌السلام را ذكر كرده و با اين نقل معتبر،سند برترى علىعليه‌السلام را پس از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بر تمام امت بلكه همه مردم عالم و رهبرى آن بزرگوار را بر امت اسلام پس از رحلت پيغمبر امضا كرده اند،زيرا با اين بيان علىعليه‌السلام به منزله نفس رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است و بجز مقام نبوت و لوازم آن كه به صريح قرآن كريم و دليلهاى قطعى ديگر مخصوص به رسول خدا است مقامهاى ديگر آن حضرت براى امير المؤمنينعليه‌السلام ثابت مى شود كه چون بحث در اين باره از طرز تدوين و تأليف كتاب تاريخى خارج است شما را به كتابهاى كلامى و استدلالى كه در اين باره نوشته شده است ارجاع داده و از ادامه بحث در اين باره خوددارى مى كنيم و تنها به ذكر يك روايت كه زمخشرى در كشاف و مسلم در صحيح و حاكم در مستدرك در ذيل داستان"مباهله"نقل كرده اند اكتفا نموده به دنباله حوادث سال نهم باز مى گرديم:

اينان از عايشه روايت كرده اند كه در روز مباهله رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم چهار تن همراهان خود را در زير عباى مويى و مشكى رنگ خود گرد آورد و اين آيه را تلاوت نمود:

( إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّـهُ لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا ) (٦)

علىعليه‌السلام در راه انجام يك مأموريت خطير و تاريخى سال نهم هجرت رو به اتمام بود و ماه ذى حجه و ايام حج فرا مى رسيد.شهر مكه پس از اينكه به دست پيغمبر اسلام فتح شد در برابر اسلام تسليم و خاضع گرديد و بتها در هم شكسته شد و حاكم شهر مكه نيز از طرف پيغمبر اسلام تعيين مى شد چنانكه پيش از اين گذشت و خلاصه از نظر سياسى و ادارى به دست مسلمانان اداره مى شداما با تمام اين احوال هنوز افراد مشرك و بت پرست در مكه و اطراف آن بسيار بودند كه به همان آيين شرك و بت پرستى روزگار به سر مى بردند و حتى در انجام مراسم حج و طواف و غيره آزادانه طبق آيين خود آنها را انجام مى دادند،در اين سال آيات سوره برائت كه متضمن دستور نقض قرارداد با مشركان و رسوا كردن منافقان و متخلفان جنگ تبوك بود بر پيغمبر اسلام نازل شد و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مأمور شد به وسيله اى آنها را بر مشركين ابلاغ كند و جلوى مراسم غلط و عادات زشت آنها را كه به عنوان حج و طواف انجام مى دادند بگيرد و شهر مكه و مراسم حج را از آلودگى به شرك و بت پرستى پاك سازد و اساسا مشركين جزيرة العرب و كسانى كه با پيغمبر پيمانى ندارند تكليف خود را از آن تاريخ تا چهار ماه ديگر براى انتخاب مذهب حق و پذيرفتن حكومت اسلام روشن كنند...(٧)

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ابو بكر را با گروهى كه برخى شماره آنها را تا سيصد نفر نوشته اند،مأمور كرد به حج برود و آيات مزبور را در اجتماعات حاجيان بر مردم قرائت كند.

ابو بكر براى انجام مأموريت خود حركت كرد ولى پس از رفتن آنها چيزى نگذشت كه جبرئيل بر پيغمبر نازل شد و اين فرمان را از جانب خداى تعالى در مورد ابلاغ آيات برائت به آن حضرت ابلاغ نمود كه خدا مى فرمايد:

"لا يؤدى عنك الا أنت أو رجل منك".

[اين آيات را كسى از سوى تو جز خودت يا مردى كه از تو باشد شخص ديگرى نبايد ابلاغ كند !]

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به دنبال نزول اين فرمان علىعليه‌السلام را طلبيد و به او دستور داد بر شتر مخصوص خود سوار شود و به دنبال ابو بكر برود و آيات را از او بگيرد و اين مأموريت مهم و خطرناك را خود او انجام دهد.

علىعليه‌السلام با چند تن كه از آن جمله جابر بن عبد الله بود به دنبال ابو بكر حركت كرد و به اختلاف نقل در"ذى الحليفه"يا در"روحاء"و يا در"جحفه"به او رسيد و آيات رااز او گرفت تا به مكه ببرد و آنها را كه به عنوان قطعنامه اى از طرف پيغمبر اسلام براى مشركان و كافران بود بر حاجيان ابلاغ كند.در اينجا روايات از طريق شيعه و اهل سنت به اختلاف نقل شده و در بسيارى از روايات كه از اهل سنت نيز روايت شده و سيوطى در كتاب در المنثور و ديگران در كتابهاى خود نقل كرده اند اين گونه است كه علىعليه‌السلام به ابو بكر فرمود:

پيغمبر تو را مخير ساخته كه همراه من به مكه بيايى و يا از همين نقطه به سوى مدينه بازگردى ولى ابو بكر كه ترسيده بود مبادا در مذمت او آيه اى نازل شده باشد ترجيح داد به مدينه باز گردد و چون به شهر رسيد با كمال ناراحتى به نزد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رفته و گفت:

آيا درباره من چيزى بر تو نازل شده(كه مرا از اين مأموريت معزول و علىعليه‌السلام را به جاى من منصوب داشتى)؟

فرمود:نه،بلكه جبرئيل به نزد من آمد و به من گفت:خداى تعالى فرموده اين آيات را نبايد كسى از سوى تو جز خودت يا كسى كه از تو باشد ابلاغ كند!ابو بكر كه اين سخن را شنيد نگرانيش برطرف شد.

و در پاره اى از روايات اهل سنت آمده كه ابو بكر به عنوان امارت حج در آن سال به حج رفت و علىعليه‌السلام نيز به همراه او براى ابلاغ آيات برائت و ساير دستوراتى كه مأمور به ابلاغ آنها بود برفت.ولى نقل اول از جهاتى كه برخى از آنها در ذيل مى آيد معتبرتر و به صحت نزديكتر است كه بر اهل فن و تحقيق پوشيده نيست.

مطلب ديگرى كه روايات اين داستان به دست مى آيد آن است كه امير المؤمنينعليه‌السلام علاوه بر ابلاغ آيات برائت مأمور به ابلاغ چند دستور ديگر نيز شده بود كه در آيات برائت نبود،چنانكه در روايتى از آن حضرت نقل شده كه فرمود:

من مأمور به ابلاغ چهار چيز شده بودم:

١ - كسى جز افراد با ايمان نبايد داخل كعبه شود.

٢ - كسى حق ندارد با بدن برهنه طواف كند.

٣ - از اين به بعد هيچ مشركى حق ندارد به مسجد الحرام وارد شود..هر كس با رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم عهد و پيمانى دارد تا پايان مدت،عهد و پيمانش محترم و پابرجاست و هر كس پيمانى و عهدى ندارد چهار ماه مهلت دارد تا تكليف خود را روشن كند.

در حديث ديگرى است كه اين مواد را پيش از قرائت آيات برائت ابلاغ مى كرد و سپس آيات برائت را بر آنها مى خواند.

و بدين ترتيب معلوم مى شود كه دايره مأموريت علىعليه‌السلام وسيعتر از ابلاغ خصوص آيات برائت بود،زيرا از موضوع داخل نشدن افراد بى ايمان در كعبه و جلوگيرى از طواف كردن با بدن برهنه،در آيات برائت ذكرى نشده بود گذشته از آنكه در خود روايت بالا و وحى الهى كه درباره مأموريت مزبور فرموده بود:"لا يؤدى عنك الا انت أو رجل منك"اين مأموريت مقيد به ابلاغ آيات برائت بالخصوص نشده و نامى از مأموريت خاصى به ميان نيامده است،و به هر صورت يكى ديگر از دلايل قطعى و مسلم خلافت بلافصل علىعليه‌السلام بدين ترتيب در كتابهاى اهل سنت و جماعت آمده و بدان اعتراف كرده اند،اگر چه وقتى در برابر استدلال دانشمندان بزرگوار شيعه به اين حديث قرار گرفته و نتوانسته اند آن را انكار كنند در صدد تأويل و توجيه بر آمده و سخنانى دور از انصاف و عدالت گفته اند،كه نقل آنها و تحقيق بيشتر در اين باره از وضع تدوين اين كتاب خارج است و خواننده محترم بايد براى اطلاع بيشتر به كتابهاى كلامى و استدلالى كه درباره امامت نوشته شده و يا به تفاسير شيعه در ذيل آيات برائت مراجعه كند(٨)

و به هر صورت علىعليه‌السلام به دنبال انجام مأموريت به مكه آمد و آنچه را مأمور به ابلاغ آن شده بود با كمال شجاعت و ايمان و با صدايى رسا و محكم در اجتماعات مكه و منى به مردم ابلاغ كرد و با تمام خطرهايى كه ابلاغ اين مأموريت براى او داشت در ميان نگاههاى تند و خشم آلود و چهره هاى غضبناك مشركين مأموريت خود را با شمشير برهنه اى كه در دست داشت به مردم ابلاغ نمود.

مرگ ابراهيم فرزند رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم

پيش از اين در داستان نامه هايى كه پيغمبر اسلام براى زمامداران جهان فرستاد يادآور شديم كه نجاشى پادشاه حبشه يا"مقوقس"پادشاه مصر پاسخ نامه آن حضرت را با كمال احترام نوشته و با هدايايى كه از آن جمله كنيزكى به نام"ماريه"بود براى آن حضرت فرستاد.

و باز در جاى ديگر متذكر شديم كه خداى تعالى از اين كنيز فرزند پسرى به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم عطا فرمود كه نامش را ابراهيم گذارد و ابراهيم تنها فرزندى بود كه خداى تعالى از غير خديجه به آن حضرت عطا كرده بود ولى تقديرات الهى در سال نهم،پس از آنكه هيجده ماه از عمر ابراهيم گذشت او را از پيغمبر باز گرفت و مرگش فرا رسيد،و مرگ وى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را سخت داغدار كرد بدانسان كه در فقدان او گريست و اين چند جمله را كه امام صادقعليه‌السلام از آن حضرت روايت كرده است در مرگ او بر زبان آورد:

"تدمع العين و يحزن القلب و لا نقول ما يسخط الرب،و انا بك يا ابراهيم لمحزونون". (٩)

[چشم گريان،و دل محزون و اندوهناك است ولى سخنى كه موجب خشم پروردگار گردد بر زبان جارى نخواهم ساخت،اما بدان اى ابراهيم كه ما در فقدان و مرگ تو اندوهناك و محزون هستيم.]

و چون برخى به آن حضرت اعتراض كردند كه اى رسول خدا مگر تو ما را از گريه نهى نكردى؟فرمود :نه،من نگفتم در مرگ عزيزانتان گريه نكنيد،زيرا گريه نشانه ترحم و مهربانى است و كسى كه دلش به حال ديگران نسوزد و مهر و محبت نداشته باشد مورد رحمت الهى قرار نخواهد گرفت

آنچه من گفته ام اين است كه در سوگ و فقدان عزيزان خود فرياد نزنيد و صورت خود را مخراشيد و گريبان چاك نزنيد و از سخنانى كه نشانه اعتراض و نارضايتى از خداست خوددارى كنيد.(١٠)

"و بدين ترتيب پاسخ افرادى را كه در طول قرنهاى بعدى نيز به گريه كنندگان در مصيبت اندوه بار فرزندان ديگر آن حضرت چون حضرت سيد الشهداءعليه‌السلام و ديگر شهداى واقعه طف و غيره اشكال گرفته اند نيز بيان فرمود".

به هر ترتيب رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دستور داد تا ابراهيم را غسل داده حنوط و كفن كنند سپس جنازه او را برداشته به قبرستان بقيع آوردند و در جايى كه اكنون به نام"قبر ابراهيم"معروف است دفن كردند.

در تواريخ آمده است:در آن روز كه ابراهيم از دنيا رفت خورشيد گرفت و مردم مدينه گفتند :خورشيد به خاطر مرگ ابراهيم گرفته است!

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم براى رفع اين اشتباه و مبارزه با اين موهومات و خرافات به منبر رفت و مردم را مخاطب ساخته فرمود:

"ايها الناس ان الشمس و القمر آيتان من آيات الله يجريان بأمره،مطيعان له،لا ينكسف لموت احد و لا لحياته،فاذا انكسفا أو احدهما صلوا"

[اى مردم همانا خورشيد و ماه دو نشانه از نشانه هاى قدرت حق تعالى هستند كه تحت اراده و فرمان او هستند و براى مرگ و حيات كسى نمى گيرند و هر زمان ديديد آن دو يا يكى از آنها گرفت نماز بگزاريد.]

و بدين ترتيب اين موهوم و خرافه را از ذهن آنها بيرون برد با اينكه در ظاهر اين سخن به نفع آن حضرت بود و اگر يك مرد سياسى به معناى روز و دنيا طلبى بود مى توانست از اين انديشه موهوم به نفع خود بهره بردارى كند و آيندگان نيز هر گونه مى خواهند قضاوت كنند !چنانكه رفتار مردان سياست به معناى روز و منطق آنها چنين است.ضمنا چنانكه در حوادث سال ششم ذكر شد طبق نقل صحيح و معتبر در داستان مرگ ابراهيم فرزند رسول خدا برخى از زنان آن حضرت گفتند ابراهيم فرزند جريج بوده و به اصطلاح با اين گفتار ناهنجار و تهمت زشت مى خواستند به خيال خود دو كار كرده باشند،يكى با متهم جلوه دادن آن زن پاكدامن توجه رسول خدا را از او قطع كنند و ديگر آنكه رسول خدا را دلدارى دهند.ولى خداى تعالى به وسيله آيات افك مشت محكمى به دهان آنها زد و پاسخ ياوه سرايى آنها را داد كه بهتر است براى اطلاع بيشتر به كتابهاى بحار الانوار(ج ٧٩،ص ١٠٣)و سيرة المصطفى(صص ٤٨٢ به بعد)مراجعه نماييد و تفصيل مطلب را در آنجاها بخوانيد.

_________________________________________

پى نوشتها:

١.نجران نام قسمتى از سرزمين سرسبز حجاز بود كه در نزديكيهاى مرز يمن قرار داشته و شامل بيش از پنجاه دهكده بود و سالها پيش از ظهور اسلام به دين نصرانيت درآمده بودند.

٢.در برخى از تواريخ آمده كه هدايايى هم براى آن حضرت آورده بودند كه پيغمبر در ابتدا قبول نكرد و بعدا از ايشان پذيرفت.

٣.آيه .٥٩

٤.آيه .٦١

٥.در بسيارى از تواريخ آمده كه رسول خدا جايى را در خارج شهر مدينه براى مباهله تعيين كرده بود و گروه زيادى از مهاجر و انصار براى مشاهده جريان مباهله بدانجا آمده بودند

٦.سوره الاحزاب،آيه .٣٣

٧.براى اطلاع كافى از مضمون كامل آيات مزبور لازم است آيات اول سوره برائت را بدقت مطالعه و به تفسير و شرح آنها مراجعه كرد.

٨.و شايد با مراجعه به كتاب تفسير الميزان،ج ٩،صص ١٦٥ به بعد و دقت در ايرادها و پاسخها از مراجعه به كتابهاى ديگر بى نياز شويد.

٩.فروغ كافى،ج ١،ص .٥٥

١٠.سيره حلبيه،ج ٣،صص ٣٤٧ و .٣٤٨

فرستادگان بنى عامر و توطئه قتل پيغمبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم

در آغاز نقل حوادث سال نهم گفته شد كه در اين سال چون اسلام در سراسر جزيرة العرب انتشار يافت و دشمنان اسلام يكى پس از ديگرى شكست خورده و تسليم شدند قبايل و گروههاى مختلفى و حتى پيروان مذاهب ديگر نيز هيئتهايى مركب از سران و بزرگان خويش به مدينه مى فرستادند تا از نزديك با رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آشنا شده و اسلام را بپذيرند و يا آنكه پيمان صلحى با او امضا كرده و در كنار مسلمانان تحت شرايطى با آسايش زندگى كنند،اين هيئتها به قدرى زياد بودند كه آن سال را سال"وفود"ناميدند.

از آن جمله هيئتى از طرف بنى عامر كه به سركشى و شرارت معروف بودند و عده اى از مسلمانان را ناجوانمردانه در حادثه"بئر معونه"(١) به قتل رسانيده بودند به سركردگى سران خود به نام عامر بن طفيل،اربد بن قيس و جبار بن سلمى به مدينه آمدند تا مسلمان شوند.

افراد قبيله مزبور به استثناى آن چند نفر سران آنها روى صفاى دل و ايمان،به مدينه آمدند و نقشه اى نداشتند.

اما عامر بن طفيل و اربد با يكديگر توطئه كرده بودند كه چون به مدينه و محضر پيغمبر اسلام آمدند عامر آن حضرت را به گفتگو سرگرم كند و أربد با شمشير رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را بكشد

هيئت بنى عامر وارد مجلس رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شدند و هر يك در گوشه اى نشستند تنها عامر بن طفيل بود كه نزديك پيغمبر خدا آمد و شروع به مذاكره با آن حضرت و اسلام خود و قبيله اش نمود و گاهگاهى هم از زير چشم به أربد كه نزديك پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ايستاده بود نگاه و اشاره مى كرد كه توطئه را اجرا كند،اما بر خلاف انتظار أربد را مى ديد كه بى حركت و آرام ايستاده و كارى نمى كند.

سرانجام خسته شد و بدون آنكه اسلام بياورد از جا برخواسته به سوى ديار خود حركت كرد و هنگامى كه مى خواست برود دشمنى خود را با اسلام و پيغمبر اظهار كرده و بلكه آن حضرت را به جنگ با سپاهيان بسيار تهديد نموده گفت:

اين شهر را براى جنگ با تو از سواره و پياده پر خواهم كرد!

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با كمال خونسردى نگاهى به او كرده و پاسخى به او نداد و تنها از خدا خواست تا شر او و أربد را از آن حضرت بگرداند.

عامر و همراهان از شهر خارج شدند و در راه كه مى رفتند رو به أربد كرده گفت:چرا كارى را كه قرار بود انجام ندادى؟

گفت:به خدا سوگند هر بار كه تصميم گرفتم شمشير را بيرون آورم تو را مى ديدم كه ميان من و محمد حائل شده اى كه اگر شمشير مى زدم به تو مى خورد،و من چگونه مى توانستم تو را به قتل رسانم!

بنى عامر به سوى ديار خود بازگشتند و بجز عامر و أربد و جبار همگى اسلام اختيار كرده و مراتب وفادارى خود را به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ابراز داشته بودند و عامر و أربد نيز به نفرين رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دچار گشتند،زيرا عامر در راه به مرض خناق دچار شد و در خانه زنى از بنى سلول از اين جهان رخت بربست و همراهانش او را در همانجا دفن كردند(٢) و أربد نيز پس از ورود به ديار بنى عامر و گذشتن يكى دو روز از ورود خود به صاعقه دچار شد و مرد.

ساير وفدها و هيئتها

وفدها و هيئتهاى ديگرى كه از قبايل عرب در اين سال و يا اوايل سال دهم براى ديدار پيغمبر اسلام و يا معاهده و پيمان به مدينه آمدند،بسيارند كه چون عموما طرز برخورد آنها با رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و اسلامشان به يك نحو بوده لزومى نداشت كه به طور تفصيل شرح حال يك يك را بيان كنيم و از اين رو نام جمعى از آنها را فهرست وار با مختصر تذكرى در هر جا لازم بود براى شما نقل كرده و حوادث سال نهم را به پايان مى رسانيم.

فرستاده بنى سعد از آن جمله فرستاده بنى سعد است كه نامش ضمام بن ثعلبه بود و چون به نزد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمد و سؤالاتى كرده و پاسخ شنيد،مسلمان شد و سپس به نزد قوم خود بازگشته و چون براى شنيدن سخنان او جمع شدند نخستين سخنى را كه گفت اين بود كه فرياد زد:

مرگ بر لات و عزى!

و چون مردم به او گفتند:اى ضمام بترس از اينكه از خشم آن دو به بيمارى برص،جذام و جنون مبتلا شوى؟

گفت:به خدا سوگند آن دو هيچ سود و زيانى ندارند...و به دنبال آن مردم را به اسلام دعوت كرد و به گفته ابن عباس تمامى آنها دين اسلام را پذيرفتند.

فرستادگان عبد القيس و از آن جمله جارود بن عمرو بود كه با چند تن به عنوان نمايندگان عبد القيس به مدينه آمدند و چون رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اسلام را بر ايشان عرضه كرد جارود گفت:اگر من مسلمان شوم قرض مرا ادا مى كنى؟فرمود:آرى.و بدين ترتيب مسلمان شد و به نزد قوم خود بازگشت و بعدها از مسلمانان خوش عقيده و ثابت قدم گرديد و در برابر كسانى از قوم خود كه مرتد شدند استقامت و پايدارى زيادى كرد.

فرستادگان بنى حنيفه قبيله بنى حنيفه همان قبيله مسيلمه بودند كه به همراه مسيلمه به مدينه آمدند وهمگى مسلمان شده پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به هر يك از آنها چيزى عطا فرمود و سهمى نيز به مسيلمه داد ولى پس از آنكه به ديار خود بازگشتند مسيلمه مرتد شده ادعاى نبوت و پيغمبرى كرد و به"مسيلمه كذاب"معروف شد و مدعى شد كه من با محمد در امر نبوت شريك هستم و جملاتى را روى سجع و قافيه تنظيم كرد و گفت:اينها را جبرئيل بر من نازل كرده كه از آن جمله بود:

"لقد أعطيناك الجماهر،فصل لربك و جاهر،ان مبغضك رجل كافر"

و يا اينكه نقل شده كه در مقام معارضه با سوره بروج گفت:

"و الارض ذات المروج،و النساء ذات الفروج،و الخيل ذات السروج،و نحن عليهما نموج..."

و امثال اين گونه جملات خنده آور و بى محتوايى كه به او نسبت داده شده و حكايت از سبك مغزى و در عين حال زبردستى او در جور كردن جملات عربى و فريب دادن توده مردم مى كند،گرچه برخى در انتساب آنها به مسيلمه ترديد كرده و احتمال داده اند كه آنها مربوط به اسود عنسى باشد كه معاصر با مسيلمه بود و در يمن ادعاى نبوت كرد.

و ابن هشام در سيره نقل كرده كه مسيلمه نامه اى به پيغمبر اسلام نوشت بدين مضمون:

"اما بعد فانى قد اشركت فى الامر معك و ان لنا نصف الارض و لقريش نصف الارض و لكن قريشا قوم يعتدون"(٣)

و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در پاسخش نوشت:

"بسم الله الرحمن الرحيم،من محمد رسول الله الى مسيلمة الكذاب،السلام على من اتبع الهدى اما بعد فان الارض لله يورثها من يشاء من عباده و العاقبةللمتقين".

[به نام خداى بخشاينده و مهربان،اين نامه اى است از محمد رسول خدا به مسيلمه كذاب،درود بر كسانى كه از هدايت پيروى كنند،اما بعد زمين متعلق به خداست و به هر كس از بندگان خود كه بخواهد واگذار مى كند،و سرانجام نيك از آن پرهيزكاران است.]

و از كارهاى مسيلمه اين بود كه نماز را از امت خود برداشت و شراب و زنا را برايشان حلال كرد.از معجزات او نيز آن بود كه زنى نزد وى آمده گفت:نخلستان ما خشك شده دعايى كن تا چاههاى ما پر آب شود،زيرا محمد براى قوم خود دعا كرد و چاههاى خشك پر از آب شده است .مسيلمه پرسيد:محمد چه كرد؟زن گفت:ظرف آبى را خواسته و دعايى خواند و قدر از آن را در دهان خود مضمضه كرد و در چاه ريخت.

مسيلمه نيز چنين كرد و چون آن آب را در چاهها ريختند يكسره آب چاهها خشك شد.

و ديگر آنكه مردى به نزد او آمد گفت:محمد براى فرزندان اصحاب خود دعا مى كند تو هم درباره فرزند من دعايى كن!مسيلمه دستى به سر كودك آن مرد كشيد و سرش طاس شد!

وفد بنى زبيد عمرو بن معدى كرب شاعر معروف و شجاع نامى عرب از قبيله بنى زبيد بود كه در همين سال به همراه جمعى از مردان قبيله خود به مدينه آمده اسلام اختيار نمود.ولى چنانكه مورخين نقل كرده اند پس از رحلت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از اسلام خارج گرديده و مرتد شد،ولى دوباره پس از زد و خوردى كه با خالد بن سعيد بن عاص كرده و داستانى كه با ابو بكر داشت مسلمان شد و در جنگ يرموك و قادسيه و جنگ نهاوند نيز شركت جست و سرانجام در سال ٢١ هجرى در نزديكيهاى نهاوند و يا در رى رخت از جهان بربست و از دنيا رفت.

وفد كنده و از جمله وفدها فرستادگان قبيله كنده بودند كه از يمن آمده و اشعث بن قيس نيز با آنها بود و شماره نفرات آنها را تا هشتاد نفر ذكر كرده اند كه جامه هاى قيمتى بر تن كرده و سرها را شانه زده و سرمه بر چشم كشيده بودند و با وضع مخصوصى به مدينه آمدند.

وفدهاى ديگرى نيز از قبائل"ازد"،مردم"جرش"،"بنى حارث"،قبايل"همدان"،"طى"(٤) و غيره به مدينه آمده و اسلام اختيار كردند و به طور كلى كمتر قبيله و يا نقطه اى در عربستان مانده بودند كه در سال نهم و يا اوايل سال دهم مردم آن مسلمان نشده و از شرك و بت پرستى دست برنداشته باشند.و به هر حال سال نهم براى اسلام و مسلمين و پيشرفت هدف مقدس توحيد سالى پربركت و بزرگ بود.

________________________________________

پى نوشتها:

١.به شرحى كه در حوادث سال چهارم گذشت.

٢.و اين گفتار او به عنوان"ضرب المثل"معروف شد كه در وقت مرگ با كمال تأسف پيوسته مى گفت :"غدة كغدة البعير و موتا فى بيت سلولية"!

[خناقى چون خناق شتران،و مرگى در خانه زن سلولى!]

٣.[من در امر نبوت با تو شريك هستم و نيمى از زمين متعلق به ما دو نفر،و نيم ديگر مال قريش است ولى قريش مردمى متجاوز هستند.]

٤.پيش از اين داستان آمدن عدى بن حاتم طايى و زيد الخير را كه هر دو از قبيله"طى"بودند به تفصيل نقل كرده ايم.

سال دهم هجرت

در اين سال نيز آمدن وفدها و هيئتهايى كه به نمايندگى از طرف قبايل عرب به مدينه مى آمدند ادامه يافت و مدينه هر روز شاهد ورود اين هيئتها بود.

و چنانكه گفته اند:در ماه ربيع الاخر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خالد بن وليد را به سوى نجران فرستاد تا قبيله بنى حارث بن كعب را به اسلام دعوت كند و به او دستور داد تا سه روز اگر اسلام را نپذيرفتند با آنها بجنگد.

قبيله بنى حارث همان روزهاى نخست،اسلام را پذيرفتند و خالد نيز مدتى در ميان ايشان ماند تا وقتى كه به دستور رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ با چند تن از بزرگان آنها به مدينه آمد و به دنبال آن رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم على بن ابيطالب را براى جمع آورى و اخذ جزيه از اهل نجران و تعليم احكام و قضاوت در ميان مردم يمن بدان ناحيه فرستاد(١) .

داستان سلمه و يهودى

سلمة بن سلامه از كسانى است كه در جنگ بدر بود وى گويد:ما همسايه اى يهودى داشتيم كه در ميان قبيله بنى عبد الاشهل زندگى مى كرد روزى او را ديدم از خانه خويش بيرون آمده و پيش روى قبيله بنى عبد الاشهل ايستاد و سن من در آن روز از تمام افراد آن قبيله كمتر بود و خود را در ميان پارچه اى پيچيده بودم و در پشت ديوار خوابيده بودم آن گاه بحثى را از قيامت و حساب كتاب و بهشت و دوزخ براى آن مردم بت پرست كه هيچ گونه عقيده اى به قيامت نداشتند پيش كشيد و سخنانى در اين باره گفت.

آنها گفتند:آرام باش اى مرد!مگر چنين چيزى هست كه مردم پس از مردم برانگيخته شوند و به بهشت يا دوزخ روند؟

مرد يهودى گفت:آرى!سوگند به آنكه به نامش سوگند خورند در دوزخ آتشى است كه هر كس در اينجا داخل داغترين و بزرگترين تنورهاى داغ گردد دوست دارد كه از آن آتش نجات يابد.

مردم گفتند:نشانه صدق گفتار تو چيست؟گفت:پيغمبرى كه در اين سرزمين مبعوث گردد و با دست به سوى مكه اشاره كرد

بدو گفتند:آن پيغمبر در چه زمانى خواهد آمد؟

يهودى نگاهى به من كرد و گفت:اگر اين پسر زنده بماند او را خواهد ديد.

سلمه گويد:به خدا سوگند چيزى نگذشت كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به رسالت مبعوث شد و ما بدو ايمان آورديم،ولى همان مرد يهودى از روى كينه و حسدى كه داشت ايمان نياورد،و چون ما بدو گفتيم :واى بر تو اى مرد!مگر تو همان كسى نبودى كه درباره پيغمبر چنين مى گفتى؟گفت:چرا ولى اين مرد آن پيغمبرى نيست كه من گفتم.

گفتار ثعلبه و اسيد پسران سعيه و اسلام آنها

مردى از بزرگان يهود بنى قريظه حديث كند كه ثعلبه بن سعيه و اسيد بن سعيه دو برادر بودند كه در جريان محاصره يهود بنى قريظه در مدينه اسلام آوردند و سبب اسلام خويش را اين گونه نقل كردند كه:

مردى از يهوديان شام به نام ابن هيبان چند سال پيش از ظهور اسلام از شام به مدينه آمد و در ميان ما رحل اقامت افكنده بماند،و به خدا سوگند ما مردى را مانند او در مواظبت به عبادات و نماز خويش نديده بوديم،هرگاه خشكسالى و قحطى به ما رو آورد مى شد به او مى گفتيم:اى پسر هيبان همراه ما بيا تا به صحرا رويم و از خدا براى ما باران طلب كن او مى گفت:تا صدقه اى ندهيد نمى آيم،به او مى گفتيم:چه مقدار صدقه بايد داد؟مى گفت:يا يك صاع خرما و يا دو"مد"جو.(١)

ما همان اندازه كه گفته بود صدقه مى داديم آن گاه به همراه ما به صحرا مى آمد و از خدا طلب باران مى كرد و به خدا سوگند هنوز از جاى خود برنخواسته بود كه ابرها ظاهر مى شدند و باران مى آمد.و اين جريان بارها اتفاق افتاد.

تا اينكه مرگ او فرا رسيد و چون يقين به مرگ خود كرد به ما گفت:اى گروه يهود هيچ مى دانيد براى چه من از سرزمين پر بركت شام دست كشيده و به اين سرزمين خشك و سوزان آمدم؟گفتيم :تو خود داناترى!

گفت:من در اين سرزمين چشم به راه آمدن پيغمبرى بودم كه زمان ظهورش نزديك شده و اين شهر هجرتگاه او خواهد بود و انتظار آمدن او را مى كشيدم كه بدو ايمان آورده و پيرويش كنم

اى گروه يهود بدانيد كه زمان آمدن آن پيغمبر نزديك شده مبادا كسى در ايمان آوردن به او بر شما سبقت جويد چون او دستور داد كه هر كس با او مخالفت كند خونش را بريزد و زن و بچه اش را به اسارت گيرد.مبادا اين كار او مانع ايمان شما گردد.

او از دنيا رفت و پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به رسالت مبعوث شد و جريان محاصره يهود بنى قريظه پيش آمد .در اين وقت ثعلبه و اسيد كه در سنين جوانى بودند به نزد همكيشان خود رفته بدانها گفتند :اى بنى قريظه به خدا اين همان پيغمبرى است كه ابن هيبان آمدنش را به شما خبر مى داد !گفتند:او نيست،آن دو گفتند:چرا به خدا سوگند اين همان پيغمبر است و به دنبال اين گفتار از قلعه به زير آمده و مسلمان شدند.

جريان اسلام آوردن سلمان فارسى و گفتار كشيش مسيحى

راوندى از ابن عباس روايت كرده گويد:سلمان براى من نقل كرد كه من مردى پارسى زبان و از اهل اطراف اصفهان از دهى به نام"جى"(٢) بودم و پدرم دهقان(يعنى بزرگ)آن قريه بود.و من نزد پدر بسيار عزيز بودم و او مرا بسيار دوست مى داشت(٣) و اين علاقه همچنان زياد شد تا به حدى كه تدريجا مرا مانند زنان در خانه زندانى كرده بود و نمى گذارد از وى جدا شوم.

كيش من كيش مجوس بود و در آن كيش كوشش و خدمت زيادى كرده بودم تا جايى كه به خدمتكارى آتشكده مجوسيان درآمدم.

پدرم مزرعه بزرگى داشت(كه هر روزه براى سركشى كارها و زراعت بدانجا مى رفت)روزى به خاطر ساختمانى كه مشغول ساختن آن بود نتوانست بدانجا برود و مرا به جاى خود براى سركشى به مزرعه فرستاد و دستورهايى به من داد و از آن جمله سفارش كرد كه مبادا در جايى بمانى كه دورى تو بر من ناگوارتر از نابودى مزرعه است و خواب و خوراك را از من خواهد گرفت و فكرم را به خود مشغول خواهد ساخت.

من به سوى مزرعه راه افتادم و در ضمن راه عبورم به كليسايى افتاد كه متعلق به نصارى بود و صداى آنان را كه مشغول به نماز بودند شنيدم و به واسطه آنكه پدرم مرا در خانه حبس و زندانى كرده بود از وضع مردم خارج خانه اطلاعى نداشتم،و چون آواز دسته جمعى آنان را شنيدم بر آنها درآمدم تا از نزديك اعمال و رفتارشان را ببينم و هنگامى كه اعمال آنها را ديدم متمايل به دين و آيين آنها شدم و پيش خود گفتم:به خدا دين ايشان بهتر از دين ماست و تا غروب نزد آنها ماندم و به مزرعه پدرم نرفتم.

و در ضمن از آنها پرسيدم:اصل اين دين در كجاست؟گفتند:در شام.

شب كه شد به نزد پدر بازگشتم و متوجه شدم كه از نيامدن من پريشان شده و از كارهاى خود دست كشيده و چند نفر را به دنبال من فرستاده است.

و چون مرا ديد گفت:پسر كجا بودى؟مگر به تو سفارش نكرده بودم كه به مزرعه بروى و زود بازگردى؟گفتم:پدرجان من در راه به كليسايى برخورد كردم و از اعمال دينى آنها خوشم آمد و تا غروب نزد ايشان ماندم.

پدرم گفت:پسر در دين آنها چيزى نيست و دين تو و آيين پدرانت بهتر از دين و آيين آنهاست

گفتم:به خدا سوگند دين آنها بهتر از دين ماست.

پدرم كه اين سخنان را از من شنيد و تزلزل عقيده ام را در دين مجوس ديد سخت بيمناك شده و قيد و بندى به پايم بست و مرا در خانه زندانى كرد.

گريختن سلمان به شام

سلمان گويد:من براى نصارى پيغام دادم كه هرگاه كاروانى از شام بدينجا آمد مرا مطلع سازيد .تا روزى به من خبر دادند كه كاروانى از تجار نصارى به اينجا آمده اند.پيغام دادم كه هر زمان كار آنها تمام شد و خواستند به شام بازگردند به من اطلاع دهيد.

روزى اطلاع دادند كه اينها مى خواهند به شام بازگردند.من به هر نحوى بود قيد و بند را از پاى خود باز كرده خود را به آنها رساندم و با ايشان به شام رفتم و در آنجا به جستجو پرداخته و پرسيدم:داناترين مردم در دين نصارى كيست؟گفتند:كشيش بزرگ كليسا.

سلمان در خدمت كشيش بزرگ شام

سلمان گويد:من به نزد وى رفته گفتم:من به دين شما متمايل شده و رغبتى پيدا كرده ام و مايل هستم در اين كليسا نزد تو بمانم و تو را خدمت كنم و از تو درس دين بياموزم و با تو نماز گزارم.كشيش پذيرفت و من به كليسا درآمده نزد او ماندم.ولى پس از چندى متوجه شدم كه او مرد رياكار و پستى است،مردم را به دادن صدقه و خيرات وادار مى كرد ولى چون پولهاى صدقه را به نزد او مى آوردند آنها را براى خود برمى داشت و دينارى به فقرا نمى داد و چندان جمع آورى كرد كه مجموع پول و طلاى او به هفت خم سر بسته رسيد.

سلمان گويد:من از رفتار او بسيار بدم آمد،تا اينكه مرگش فرا رسيد و پس از مرگ او نصارى جمع شدند تا او را دفن كنند،من بدانها گفتم:اين مرد بدى بود به شما دستور مى داد صدقه بدهيد و چون پولهاى صدقه را نزد او مى آورديد همه را براى خود نگه مى داشت و دينارى از آنها به مستمندان و فقرا نمى داد!گفتند:از كجا اين مطلب را دانستى؟گفتم:من از پولهايى كه او روى هم انباشته خبر دارم و حاضرم جاى آن را به شما هم نشان دهم،گفتند:كجاست؟من جاى آنها را به آنان نشان دادم،و آنها آن هفت خم سربسته پر از پول و طلا را از آنجا بيرون آورده و گفتند:با اين وضع ما هرگز بدن او را دفن نخواهيم كرد،پس جسد او را بر دارى كشيده و سنگسارش كردند.سپس مرد روحانى ديگرى را آورده و به جايش در كليسا گذاردند

سلمان گويد:من به خدمت او اقدام كردم و او مردى پارسا و زاهد بود و كسى را از او پرهيزكارتر و زاهدتر نديده بودم،نمازهاى پنجگانه را از همه كس بهتر مى خواند و شب و روزش به عبادت مى گذشت.

من به او بسيار علاقه مند شدم و به درجه اى او را دوست داشتم كه تا به آن روز به كسى بدان اندازه محبت پيدا نكرده بودم،روزگار درازى با او به سر بردم تا اينكه مرگ او نيز فرا رسيد،بدو گفتم:من ساليان درازى را در خدمت تو گذراندم و چندان به تو علاقه مند شدم كه چيزى را تاكنون به اين اندازه دوست نداشته ام اكنون كه مرگ تو فرا رسيده مرا به كه وامى گذارى كه در خدمت او باشم؟و چه دستورى به من مى دهى،گفت:اى فرزند!مردم عوض شده اند و بسيارى از دستورهاى دينى را از دست داده اند،من كسى را سراغ ندارم كه بر طبق وظايف مذهبى عمل كند جز مردى كه در موصل است و نام او را گفت:پس تو به نزد او برو.

چون از دنيا رفت من به موصل به نزد همان كسى كه گفته بود رفتم و بدو گفتم:فلان كشيش شامى از دنيا رفت و به من سفارش كرده به نزد تو بيايم و تو را به من معرفى كرده تا در خدمت تو باشم،پس به من اجازه داد نزدش بمانم و براستى او را نيز مرد خوبى ديدم و بدانچه رفيق شاميش عمل مى كرد او نيز بدانها مواظبت داشت.

چندان طول نكشيد كه مرگ او هم فرا رسيد،بدو گفتم:فلان كشيش مرا به نزد تو فرستاد و به من دستور داد كه به نزد تو بيايم و اكنون مرگ تو فرا رسيده به من بگو پس از تو به كجا و به نزد كه بروم؟او گفت:اى فرزند به خدا من جز مردى كه در نصيبين(٤) است كسى را سراغ ندارم.

پس من به نصيبين آمدم و به نزد آنكس كه معرفى كرده بود رفتم و جريان را بدو گفته نزد او ماندم و او را نيز مرد نيكى يافتم،چيزى نگذشت كه مرگ او هم فرا رسيد بدو گفتم:تو مى دانى كه من به سفارش كشيش موصلى به نزد تو آمدم اكنون تو چه دستور مى دهى و مرا به كه وامى گذارى؟

گفت:اى فرزند به خدا قسم من كسى را سراغ ندارم كه تو را به او بسپارم جز مردى كه در عموريه(٥) است اگر مايل بودى به نزد او برو كه تنها اوست كه به راه و روش ما زندگى مى كند.

چون او از دنيا رفت من به عموريه رفتم و سرگذشت خود را براى او گفتم اجازه داد نزدش بمانم،و راستى او مرد نيكى بود و به روش كشيشان پيشين روزگار مى گذرانيد و من در نتيجه كسب و كارى كه داشتم چند رأس گاو و گوسفند پيدا كرده بودم،پس مرگ او نيز فرا رسيد بدو گفتم:با اين سرگذشتى كه از من مى دانى اكنون تو به من چه دستور مى دهى و به كه سفارشم مى كنى؟گفت:اى فرزند به خدا من احدى را سراغ ندارم كه تو را به سوى او روانه كنم ولى همين اندازه به تو بگويم:زمان بعثت آن پيغمبرى كه به دين ابراهيمعليه‌السلام مبعوث شود نزديك شده آن پيغمبرى كه ميان عرب ظهور كند،و به سرزمينى مهاجرت كند كه اطرافش را زمينهايى كه پر از سنگهاى سياه است فرا گرفته و آن سرزمين نخلهاى خرماى بسيارى دارد.آن پيغمبر داراى علايم و نشانه هايى است:هديه را مى پذيرد،از صدقه نمى خورد،ميان دو كتفش مهر نبوت است.اگر مى توانى بدان سرزمين بروى زود برو.

آمدن سلمان به مدينه

سلمان گويد:كشيش عموريه نيز از دنيا رفت،و من در عموريه ماندم تا پس از مدتى به كاروانى از تجار عرب از قبيله كلب برخوردم بدانها گفتم:مرا به سرزمين عرب ببريد و من در عوض اين گاو و گوسفندها را به شما مى دهم.

آنها پذيرفتند و مرا با خود بردند،ولى چون به سرزمين وادى القرى رسيديم به من ستم كرده و مرا به عنوان برده و غلام به مردى يهودى فروختند.در آنجا چشم من به درختهاى خرمايى افتاد،گمان بردم اين همان سرزمين است كه رفيقم به من نشان آن را داده ولى يقين نداشتم،تا اينكه پسر عموى آن مرد يهودى كه از يهود بنى قريظه بود بدانجا آمد و مرا از او خريده به مدينه آورد و به خدا سوگند تا چشمم به آن شهرخورد نشانه ها را دريافتم،دانستم كه اينجا همان سرزمين است كه رفيق نصرانى من خبر داده بود.

پس نزد او ماندم و در اين خلال رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در مكه مبعوث شده بود و من كه برده بودم هيچ گونه اطلاعى از بعثت آن حضرت نداشتم تا آن حضرت به مدينه هجرت فرمود،روزى همچنان كه در نخلستان اربابم بالاى درخت خرما اصلاح آن درخت را مى كردم و اربابم نيز پاى درخت نشسته بود ناگاه ديدم پسر عموى او با عجله وارد باغ شده و نزد او آمد و گفت:خدا طايفه بنى قيله(٦) را بكشد!اينها در قباء(٧) دور مردى را كه امروز از مكه آمده گرفته اند و مى گويند اين مرد پيغمبر است.

سلمان گويد:همين كه من اين سخن را شنيدم لرزه بر اندامم افتاد به طورى كه نزديك بود از بالاى درخت به روى اربابم بيفتم،پس از درخت پايين آمده به آن مرد گفتم:چه گفتى؟از اين سؤال من اربابم خشمگين شد و سيلى محكمى به گوشم زده گفت:اين كارها به تو چه!به كار خودت مشغول باش!گفتم:چيزى نبود خواستم بدانم سخنش چه بود.

نخستين ديدار سلمان

گويد:من مقدارى آذوقه براى خود جمع كرده بودم چون شام آن روز شد آن را برداشته به نزد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كه در قباء بود آمدم و خدمتش شرفياب شده و بدو عرضه داشتم:من شنيده ام شما مرد صالحى هستيد و همراهانت نيز مردمانى غريب و نيازمند به كمك و همراهى هستند و اينك مقدارى صدقه نزد من بود كه چون ديدم شما بدان سزاوارتريد آن را به نزد شما آوردم اين را گفتم و آنچه را همراه داشتم پيش آن حضرت نهادم،ديدم آن حضرت به اصحاب خود رو كرده فرمود:بخوريد ولى خودش دست دراز نكرد.من پيش خود گفتم:اين يك نشانه!پس برفتم و چند روزى گذشت تا رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم وارد مدينه شد و من نيز دوباره چيزى تهيه كرده به نزد آن حضرت آمدم و به او گفتم:من چون ديدم كه شما از صدقه چيزى نمى خورى اينك هديه اى به نزدت آورده ام تا از آن ميل فرمايى ديدم رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خودش خورد و به اصحاب نيز دستور داد بخورند .من پيش خود گفتم:اين دو نشانه!

سپس روزى به نزد آن حضرت كه در قبرستان بقيع به تشييع جنازه يكى از اصحاب خود رفته بود آمدم،من دو جامه خشن و زمخت بر تن داشتم و آن حضرت در ميان اصحاب نشسته بود،پس من پيش رفته سلام كردم و به پشت سرش پيچيدم تا شايد مهر نبوت را كه ميان دو شانه آن حضرت بود ببينم،رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كه متوجه رفتار من شده بود مقصود مرا دانست و رداى خويش را پس كرد و چشم من به مهر نبوت افتاد.

من خود را به روى شانه هاى حضرت انداخته آن را مى بوسيدم و اشك مى ريختم،رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به من فرمود:بازگرد من پيش روى او آمده در برابرش نشستم و سرگذشت خويش را تا آخر براى او شرح دادم،رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به شگفت فرو رفت و از اينكه اصحابش اين جريان را مى شنيدند خوشحال گشت.

سلمان پس از آن به صورت بردگى در خانه آن مرد يهودى مى زيست و همين گرفتارى مانع از اين شد كه بتواند در جنگ بدر و احد شركت جويد.

كمكى كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در آزادى سلمان فرمود

سلمان گويد:روزى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به من فرمود اى سلمان براى آزادى خود با اربابت قرار داد ببند و چيزى بنويسيد،پس من با اربابم براى آزادى خود قرار دادى بستم به اين شرح كه سيصد نخله خرما براى او بكارم و چهل وقيه(٨) طلا به او بدهم)پس رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به اصحاب فرمود:به برادر دينى خود كمك كنيد!و راستى اصحاب كه اين سخن را شنيدند كمك خوبى به من كردند يكى سى نخله جوان(نشا)خرما داد ديگرى بيست نخله داد و آن ديگر پانزده نخله آن ديگرى ده نخله داد،و خلاصه هر كه هر چه مى توانست كمك كرد تا اينكه سيصد نخله نشا فراهم شد.پس رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود:اى سلمان برو و جاى نشاها را گود كن و چون همه را كندى مرا خبر كن تا من بيايم و آنها را بنشانم.

سلمان گويد:من به دنبال كندن جاى درختهاى خرما رفتم و اصحاب آن حضرت نيز با من كمك كردند تا تمامى سيصد گودال را كنديم آن گاه به نزد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمده عرض كردم:گودها كنده شد،حضرت برخواسته با من بدان زمين آمد،پس ما يك يك نشاها را به دست آن حضرت مى داديم و او مى نشاند تا اينكه تمام شد و سوگند بدانكه جان سلمان به دست اوست(با اينكه معمولا نشاى درخت كه جابه جا مى شود بسختى مى گيرد و بسيار خشك مى شود)تمامى آنها گرفت،و حتى يكى از آنها هم خشك نشد.(٩)

بدين ترتيب يك قسمت از قرارداد كه موضوع غرس نخله ها بود تمام شد ولى پرداخت آن مال هنگفت باقى ماند تا اينكه روزى قطعه اى طلاى ناب كه به اندازه تخم مرغى بود از يكى از معادن براى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آوردند،حضرت فرمود:اين مرد پارسى كه براى آزادى خود قرار داد بسته بود چه شد؟به من اطلاع دادند و به نزد آن حضرت رفتم،رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آن قطعه طلا را به من داده فرمود:اين را بگير و بقيه تعهدى را كه با يهودى كردى به وسيله آن انجام ده من عرض كردم:اين رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اين قطعه طلا كجا مى تواند پاسخ مرا بدهد؟فرمود:بگير كه خداوند به وسيله آن بدهى تو را خواهد پرداخت.سلمان گويد:به خدايى كه جان من به دست اوست آن را گرفتم و وزن كردم چهل وقيه تمام در آمد و با پرداخت آن خود را از بردگى نجات دادم

(اين بود سرگذشت سلمان)و از آن پس در جنگ خندق و ساير جنگها به همراه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بود.

و اين بود شمه اى از گفتار دانشمندان يهود و علماى نصارى درباره بعثت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كه از ميان روايات و داستانهاى بسيار به طور اختصار براى اطلاع خوانندگان محترم انتخاب كرديم و اين بخش را به همين جا خاتمه مى دهيم.

_______________________________________

پى نوشتها:

١."صاع"سه كيلو و"مد"ده سير است.

٢."جى"چنانكه ياقوت حموى گفته:از قراء اطراف اصفهان بوده و اكنون به نام"شهرستان"معروف است و در اينكه وطن اصلى سلمان كجاست اختلافى در تواريخ ديده مى شود چنانكه برخى او را از اهل رامهرمز و برخى از اهل شيراز دانسته اند.

٣.خواننده محترم قبل از خواندن داستان اسلام سلمان به خاطر داشته باشيد كه او از معمرين يعنى از كسانى است كه عمرى طولانى كرده تا جايى كه برخى گفته اند:حضرت عيسىعليه‌السلام را ديده و برخى گويند:سيصد و پنجاه يا زياده از چهارصد سال عمر كرده و اين سخنان گرچه شايد خالى از اغراق نباشد ولى قدر مسلم همان است كه عمر معمولى نداشته و از افراد انگشت شمارى است كه عمرى طولانى داشته است.

٤.نصيبين نام شهرى است در عراق كه سر راه موصل به شام قرار گرفته.

٥.عموريه شهرى بوده در تركيه و در زمان معتصم مسلمانان آنجا را فتح كردند و چنانكه حاجى نورى گويد:همان شهر بورساى كنونى است كه يكى از شهرهاى آباد و خرم تركيه است.

٦.قيله نام زنى است كه نسب اوس و خزرج بدان زن مى رسد.

٧.قباء نام جايى است در دو ميلى قسمت جنوبى مدينه كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نخست بدانجا وارد شد و چند روز در آنجا توقف كرد تا علىعليه‌السلام با زنان بدان حضرت ملحق شدند،آن گاه به مدينه آمد و در آنجا مسجدى بنا كردند كه اكنون موجود است.

٨.وقيه،چنانكه جوهرى و كازرونى گفته اند،در آن زمان معادل چهل درهم بوده كه هر درهمى نيم مثقال و يك پنجم مثقال است و هر ده درهم هفت مثقال شرعى و سه چهارم مثقال صيرفى است و بنابراين هر وقيه ٢٢ مثقال صيرفى است،و چهل وقيه كه در قرارداد سلمان بوده جمعا ٨٨٠ مثقال طلاى صيرفى كه برابر با ١١٠٠ دينار بوده و اينكه برخى از نويسندگان وقيه را نقره فرض كرده و نيز آن را به كيلو معنى كرده اند اشتباه است و براى تحقيق بيشترى درباره شرح اين حديث به نفس الرحمن حاجى نورى مراجعه شود.

٩.در برخى از روايات و تواريخ است كه يكى را سلمان غرس كرد و ما بقى را رسول خدا و تنها همين يكى كه سلمان غرس كرده بود خشك شد و ما بقى كه رسول خدا كاشته بود همه آنها گرفت،و هيچ كدام خشك نشد.

بعثت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌

چهل سال از عمر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم گذشته بود كه به طور آشكار فرشته وحى به آن حضرت نازل شد و آن بزرگوار به نبوت مبعوث گرديد.

كيفيت نزول وحى پيش از اين گفتيم رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هر چه به چهل سالگى نزديك مى شد به تنهايى و خلوت با خود بيشتر علاقه مند مى گرديد و بدين منظور سالى چند بار به غار"حرا"مى رفت و در آن مكان خلوت به عبادت مشغول مى شد و روزها را روزه مى گرفت و به اعتكاف مى گذرانيد و بدين ترتيب صفاى روحى بيشترى پيدا كرده و آمادگى زيادترى براى فرا گرفتن وحى الهى و مبارزه با شرك و بت پرستى و اعمال زشت ديگر مردم آن زمان پيدا مى كرد.

و بر طبق نقل علماى شيعه و روايات صحيح،بيست و هفت روز از ماه رجب گذشته بود و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در غار"حرا"به عبادت مشغول بود،در آن روز كه به گفته جمعى روز دوشنبه بود حضرت خوابيده بود و اتفاقا علىعليه‌السلام و جعفر برادرش نيز براى ديدن محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و يا به منظور شركت در اعتكاف آن حضرت به غار آمده بودند و دو طرف آن حضرت خوابيده بودند.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دو فرشته را در خواب ديد كه وارد غار شدند و يكى در بالاى سر آن حضرت نشست و ديگرى پايين پاى او آنكه بالاى سرش نشست نامش جبرئيل و آن كه پايين پاى آن حضرت نشست نامش ميكاييل بود ميكائيل رو به جبرئيل كرده گفت:

به سوى كدام يك از اينها فرستاده شده ايم؟

جبرئيلـبه سوى آنكه در وسط خوابيده!

در اين وقت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم وحشت زده از خواب پريد و چنانكه در خواب ديده بود در بيدارى هم دو فرشته را مشاهده فرمود.

پيش از اين محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بارها فرشتگان را در خواب ديده بود و در بيدارى نيز صداى آنها را مى شنيد كه با او سخن مى گفتند و بلكه همان طور كه قبل از اين اشاره كرديم از دوران كودكى خداى تعالى فرشتگانى براى حفاظت و تربيت او در خلوت و جلوت مأمور كرده بود كه با او بودند.

ولى اين نخستين بار بود كه آشكارا فرشته الهى را پيش روى خود مى ديد.

گفته اند:در اين وقت جبرئيل ورقه اى از ديبا به دست او داد و گفت:"اقرء"يعنى بخوان.

فرمود:چه بخوانم!من كه نمى توانم بخوانم!

براى بار دوم و سوم همين سخنان تكرار شد و براى بار چهارم جبرئيل گفت:

( اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ﴿ ١ ﴾خَلَقَ الْإِنسَانَ مِنْ عَلَقٍ﴿ ٢ ﴾اقْرَأْ وَرَبُّكَ الْأَكْرَمُ﴿ ٣ ﴾الَّذِي عَلَّمَ بِالْقَلَمِ﴿ ٤ ﴾عَلَّمَ الْإِنسَانَ مَا لَمْ يَعْلَمْ)

[بخوان به نام پروردگارت كه(جهان را)آفريد،(خدايى كه)انسان را از خون بسته آفريد،بخوان و خداى تو مهتر است،خدايى كه(نوشتن را به وسيله)قلم بياموخت.]

جبرئيل خواست از جا برخيزد و برود،محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم جامه اش را گرفت و فرمود:

نامت چيست؟گفت:جبرئيل.

جبرئيل رفت و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از جا برخواست و اين آياتى را كه شنيده بود تكرار كرد،ديد در دلش نقش بسته و ديگر از هيجانى كه به وى دست داده بود نتوانست در غار بماند از آنجا بيرون آمد و به سوى مكه به راه افتاد،افكار عجيبى او را گرفته و منظره ديدار فرشته او را به هيجان و وجد آورده بود.در روايات آمده كه به هر سنگ و درختى كه عبور مى كرد،با زبان فصيح به او سلام كرده و تهنيت مى گفتند و در تواريخ است كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود:همين كه به وسط كوه رسيدم آوازى از بالاى سر شنيدم كه مى گفت:اى محمد تو پيغمبر خدايى و من جبرئيلم،چون سرم را بلند كردم جبرئيل را در صورت مردى ديدم كه هر دو پاى خود را جفت كرده و در طرف افق ايستاده و به من مى گويد:اى محمد تو رسول خدايى و من جبرئيلم،در اين وقت ايستادم و بى آنكه قدمى بردارم بدو نظر مى كردم و به هر سوى آسمان كه مى نگريستم او را به همان قيافه و شكل مى ديدم!

مدتى در اين حال بودم تا آنكه جبرئيل از نظرم پنهان شد،و در اين مدت خديجه از دورى من نگران شده بود و كسى را به دنبالم فرستاده بود،و چون مرا ديدار نكرده بودند به خانه خديجه بازگشتند.

بازگشت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به خانه و سخنان خديجه

پيغمبر بزرگوار الهى به خانه بازگشت و به خاطر آنچه ديده و شنيده بود دگرگونى زيادى در حال آن حضرت پديدار گشته بود.خديجه كه چشمش به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم افتاد بى تابانه پيش آمد و گفت:اى محمد كجا بودى؟كه من كسانى را به دنبال تو فرستادم ولى ديدارت نكردند؟

پيغمبر خدا آنچه را ديده و شنيده بود به خديجه گفت و خديجه با شنيدن سخنان همسر بزرگوار چهره اش شكفته گرديد و گويا سالها بود در انتظار و آرزوى شنيدن اين سخنان و مشاهده چنين روزى بود و به همين جهت بى درنگ گفت:

اى عمو زاده!مژده باد تو را،ثابت قدم باش،سوگند بدان خدايى كه جانم به دست اوست من اميد دارم كه تو پيغمبر اين امت باشى!

و در حديثى است كه وقتى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم وارد خانه شد نور زيادى او را احاطه كرده بود كه با ورود او اتاق روشن گرديد.خديجه پرسيد:اين نور كه مشاهده مى كنم چيست؟فرمود:اين نور نبوت است!خديجه گفت:مدتها بود كه آن را مى دانستم و سپس مسلمان شد.و برخى از مورخين چون ابن هشام،معتقدند كه اين جريان درهمان"حرا"اتفاق افتاد و خديجه به دنبال رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به"حرا"رفته بود،و چند روز پس از ماجراى بعثت حضرت از كوه"حرا"به مكه بازگشت.و به هر صورت سخنان رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كه تمام شد لرزه اى اندام آن حضرت را فرا گرفت و احساس سرما در خود كرد از اين رو به خديجه فرمود:

من در خود احساس سرما مى كنم مرا با چيزى بپوشان و خديجه گليمى آورد و بر بدن آن حضرت انداخت و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در زير گليم آرميد.

دنباله داستان را برخى از نويسندگان اين گونه نقل كرده اند كه:خديجه با اينكه از اين ماجرا بسيار خوشحال و شادمان شده بود اما به فكر آينده شوهر عزيز خود افتاد و دورنماى مبارزه با عادات ناپسند و برانداختن كيش بت پرستى و ساير اخلاق مذموم و زشت مردم مكه و سرسختى آنها را در حفظ اين آيين و مراسم در نظر خود مجسم ساخت و مشكلاتى را كه سر راه تبليغ دعوت الهى محمد بود به خاطر آورد و سخت نگران شد و نتوانست آرام بنشيند و در صدد برآمد تا نزد پسر عمويش ورقة بن نوفل برود و آنچه را از همسر خود شنيده بود بدو گزارش دهد و از او در اين باره نظريه بخواهد و راه چاره اى از وى بجويد.

خديجه محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را در خانه گذارد و لباس پوشيده پيش ورقه آمد و آنچه را شنيده بود بدو گفت.

ورقه كه خود انتظار چنين روزى را مى كشيد و روى اطلاعاتى كه داشت چشم به راه ظهور پيغمبر اسلام بود،همين كه اين سخنان را از خديجه شنيد بى اختيار صدا زد:

"قدوس،قدوس"سوگند بدانكه جانم به دست اوست اى خديجه اگر راست بگويى اين فرشته اى كه بر محمد نازل شده همان ناموس اكبرى است كه به نزد موسى آمد و محمد پيغمبر اين امت است بدو بگو:در كار خود محكم و پا برجا و ثابت قدم باشد.

ورقه اين سخنان را به خديجه گفت و اتفاقا روز بعد يا چند روز بعد پس از اين ماجرا خود پيغمبر را در حال طواف ديدار كرد و از آن حضرت درخواست كرد تا آنچه را ديده و شنيده بود به ورقه بگويد و چون رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ماجرا را بدو گفت،ورقه او را دلدارى داده و اظهار كرد:سوگند بدان خدايى كه جان ورقه به دست اوست،تو پيغمبر اين امت هستى و همان ناموس اكبرى كه نزد موسى مى آمد بر تو نازل گشته و اين را بدان كه مردم تو را تكذيب خواهند كرد و آزارت مى دهند و از شهر مكه بيرونت خواهند كرد و با تو ستيزه و جنگ مى كنند و اگر من آن روز را درك كنم تو را يارى خواهم كرد.

آن گاه لبان خود را پيش برده و جلوى سر محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را بوسيد.

اما بسيارى از اهل تحقيق در صحت اين قسمت ترديد كرده و سند آن را نيز مخدوش دانسته و دست جعل و تحريف مسيحيان مغرض را در آن دخيل دانسته اند،و العلم عند الله.

و به هر صورت خديجه بازگشت و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم همچنان كه خوابيده بود احساس كرد فرشته وحى بر او نازل گرديد و از اين رو گوش فرا داد تا چه مى گويد و اين آيات را شنيد كه بر وى نازل نمود:

( يَا أَيُّهَا الْمُدَّثِّرُ ١ قُمْ فَأَنذِرْ ٢ وَرَبَّكَ فَكَبِّرْ ٣ وَثِيَابَكَ فَطَهِّرْ ٤ وَالرُّجْزَ فَاهْجُرْ ٥ وَلَا تَمْنُن تَسْتَكْثِرُ ٦ وَلِرَبِّكَ فَاصْبِرْ)

[اى گليم به خود پيچيده برخيز و(مردم را از عذاب خدا)بترسان،و خدا را به بزرگى بستاى،و جامه را پاكيزه كن،و از پليدى دورى گزين،و منت مگزار،و زياده طلب مباش،و براى پروردگارت صبر پيشه ساز.]با نزول اين آيات پيغمبر خدا با اراده اى آهنين و تصميمى قاطع آماده تبليغ دعوت الهى گرديد و از جاى برخواسته دست بيخ گوش گذارد و فرياد زد:الله اكبر،الله اكبر،و در اين وقت بود كه موجودات ديگرى كه بانگ او را شنيدند با او هم صدا شده همگى اين جمله را تكرار كردند.


9

10

11

12

13

14

15

16

17

18

19

20

21

22

23

24

25

26

27

28

29

30

31

32

33

34

35

36

37

38

39

40

41

42

43

44

45

46

47