زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)

زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)4%

زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله) نویسنده:
گروه: پیامبر اکرم

زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)
  • شروع
  • قبلی
  • 266 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 47117 / دانلود: 3717
اندازه اندازه اندازه
زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)

زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.


1

2

3

4

5

6

سفارش آن حضرت درباره قرآن و عترت

و از آن جمله شيخ مفيدرحمه‌الله گويد:راويان شيعه و اهل سنت اتفاق دارند كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در روزهاى آخر عمر خود فرمود:

"اى مردم من(در قيامت)پيشاپيش شما هستم و شما از دنبال نزد حوض كوثر بر من در آييد،آگاه باشيد كه من درباره"ثقلين"(آن دو چيز گرانبها كه در ميان شما گذارده ام)از شما سؤال مى كنم و(رفتار شما را با آن دو)جويا مى شوم پس بنگريد تا چگونه پس از من با آن دو رفتار مى كنيد،زيرا خداى لطيف و خبير مرا آگاه كرده كه آن دو از يكديگر جدا نشوند تا مرا ديدار كنند و من نيز همان را از خداى خود خواستم و آن را به من عطا فرمود،آگاه باشيد كه من آن دو را در ميان شما به جاى نهادم:يكى كتاب خدا،و ديگر عترت من،خاندانم.بر ايشان پيشى نگيريد كه پراكنده و متلاشى خواهيد شد،و درباره آنان كوتاهى نكنيد كه هلاك مى شويد،به ايشان چيزى تعليم نكنيد كه آنها از شما داناترند،اى گروه مردم چنان نباشد كه پس از رفتن من شما را ببينم كه به كفر بازگشته و گردن همديگر را بزنيد...

هان بدانيد كه على بن ابيطالب برادر و وصى من است،پس از من درباره تأويل قرآن بجنگد،چنانكه من درباره تنزيل آن جنگيدم..."

مفيدرحمه‌الله گويد:نظير اين گفتار را به طور مكرر و در مجالس متعدد مى فرمود.

آخرين سخنان پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در مسجد مدينه

حال پيغمبر روز به روز بدتر مى شد و مطابق نقل ابن هشام و ديگران حضرت براى اينكه تب و حرارت بدنش تخفيف يابد و بتواند براى وداع با مردم به مسجد برود دستور داد هفت مشك آب از چاههاى مختلف مدينه بكشند و بر بدنش بريزند،سپس دستمالى بر سر بسته و در حالى كه يك دست روى شانه امير المؤمنين علىعليه‌السلام و دست ديگرش را بر شانه فضل بن عباس گذارده بود به مسجد آمد و بر منبر رفته و نشست آن گاه مطابق نقل مفيد و طبرسىرحمه‌الله فرمود:(٢)

"اى گروه مردم نزديك است كه من از ميان شما بروم پس هر كس امانتى پيش من دارد بيايد تا به او بپردازم و هر كس به من وام و قرضى داده مرا آگاه كند،اى مردم ميان خدا و بندگان چيزى نيست كه سبب وصول خير يا دفع شرى شود جز عمل و كردار،سوگند بدانكه مرا به حق به نبوت برانگيخته،رهايى ندهد كسى را جز عمل نيك و رحمت پروردگار و من كه پيغمبر اويم اگر نافرمانى او را بكنم هر آينه به دوزخ مى افتم!بار خدايا آيا ابلاغ كردم!؟"

آن گاه از منبر فرود آمده نماز كوتاهى با مردم خواند سپس به خانه ام سلمه رفت و يك روز يا دو روز در اتاق ام سلمه بود،سپس عايشه پيش ام سلمه آمد و از او درخواست كرد آن حضرت را به اتاق خود ببرد و پرستارى آن حضرت را خود به عهده گيرد و همسران ديگر آن حضرت نيز با اين پيشنهاد موافقت كرده و حضرت را به اتاق عايشه بردند.

هنگام صبح بود و بلال مطابق معمول اذان گفت و مردم را به نماز دعوت كرد،پيغمبر فرمود :امروز ديگرى با مردم نماز بخواند.

عايشه گفت:به ابو بكر بگوييد برود و حفصه گفت:به عمر بگوييد برود.رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كه سخن آن دو را شنيد و حرص آن دو را براى اين كار ديد كه هر يك مى خواهد پدر خود را به مسجد بفرستد با اينكه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هنوز زنده است،بدانها فرمود:

"آرام باشيد كه شما همانند زنانى هستيد كه همدم يوسف بودند."(٣)

سپس از ترس آنكه مبادا آن دو نفر(يعنى ابو بكر و عمر)پيشدستى كرده و به مسجد بروند با اينكه به آن دو دستور داده بود به همراه اسامه به جنگ روميان بروند،با كمال ضعف و نقاهتى كه داشت و نمى توانست روى پاى خود بايستد مانند روز قبل به شانه علىعليه‌السلام و فضل بن عباس تكيه كرد و در حالى كه پاهاى آن حضرت به زمين كشيده مى شد به مسجد رفت و ابو بكر را مشاهده كرد كه شتاب نموده و پيش ازآمدن آن حضرت خود را به محراب رسانده است.رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با دست اشاره كرد و او را از محراب به عقب راند،آن گاه در محراب ايستاده و نماز را از ابتدا شروع كرد و چون سلام داد به خانه بازگشت و ابو بكر و عمر و جمع ديگرى را كه در مسجد بودند خواسته و به آنها فرمود:

مگر من به شما نگفتم با لشكر اسامه بيرون برويد؟گفتند:چرا اى رسول خدا،فرمود:پس چرا دستور مرا انجام نداده و نرفتيد؟

ابو بكر گفت:من رفتم ولى دوباره آمدم تا ديدارى با شما تازه كنم.عمر گفت:اى رسول خدا من كه اصلا نرفتم زيرا دوست نداشتم كه احوال شما را از مسافران بپرسم؟پيغمبر سه بار فرمود:"نفذوا جيش اسامة"به لشكر اسامه ملحق شويد!

در اينجا بود كه در اثر ضعف و ناراحتى از عمل مردم بى حال شد و ساعتى به حال اغماء فرو رفت،در اين وقت صداى گريه مسلمانان بلند شد و زنان و نزديكان آن حضرت نيز صداها را به گريه بلند كردند.

عمر بن خطاب مانع نوشتن نامه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى شود.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به هوش آمد و نگاهى به اطراف خود كرده فرمود:

"ايتونى بدواة و كتف لأكتب لكم كتابا لا تضلوا بعده أبدا".(٤)

[براى من دوات و كتفى(٥) بياوريد تا نامه اى براى شما بنويسم كه پس از آن هرگز گمراه نشويد.]

برخى از حاضران برخواسته تا آنچه را خواسته بود بياورد،ولى عمر او را برگردانده گفت:برگرد او هذيان مى گويد!كتاب خدا ما را بس است.

سر و صدا بلند شد برخى مى گفتند:برويد و آنچه را خواسته بياوريد،برخى نيز به طرفدارى عمر جنجال به راه انداختند و چون سر و صدا زياد شد رسول خدا خشمناك شده و فرمود:برخيزيد كه اين اختلاف در نزد پيغمبر شايسته نيست و در نقل ديگرى است كه برخى گفتند:

اى رسول خدا آيا دوات و كتفى كه خواستى براى تو نياوريم؟فرمود:آيا پس از اين سخنان كه گفتيد؟!و سپس روى خود را از آنها برگرداند و بدين ترتيب كراهت خود را از حضور آنان بدانها فهمانيد.(٦)

مردم برخواستند و تنها نزديكان آن حضرت مانند علىعليه‌السلام و عباس و فرزندش فضل و ساير خاندان و نزديكانش ماندند.آنان نيز پس از ساعتى رفتند.در اينجا گفته اند:پيغمبر فرمود:برادرم و عمويم را بازگردانيد و چون علىعليه‌السلام و عباس حاضر شدند،رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رو به عمويش عباس كرده فرمود:

عموجان آيا وصيت مرا مى پذيرى،و به وعده هاى من عمل مى كنى،و دين مرا مى پردازى.عباس گفت:اى رسول خدا من پيرمردى هستم عيالوار و تو مردى هستى كه در كثرت جود و بخشش با باد برابرى مى كنى،من كجا مى توانم وعده هاى تو را به عهده گيرم؟

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رو به علىعليه‌السلام كرده فرمود:اى برادر تو وصيت مرا قبول مى كنى؟و همان سخنان را به وى فرمود...؟علىعليه‌السلام عرض كرد:آرى اى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم حضرت فرمود:پس نزديك بيا.علىعليه‌السلام جلو رفت و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم او را به سينه چسبانيد و انگشتر خود را بيرون آورد و فرمود:پس اين را بگير و در دست كن،سپس شمشير و زره و لباس جنگ خود را خواسته به آن حضرت داد و دستمال مخصوصى را نيز كه در وقت جنگ بر دل خود مى بست به علىعليه‌السلام داد و به او فرمود:

.اينك به نام خدا به خانه ات بازگرد.

علىعليه‌السلام و فاطمه در كنار بستر پيغمبر

و چون روز ديگر شد حال پيغمبر سخت شده از حال رفت و ملاقات با آن حضرت ممنوع گرديد و چون به حال آمد فرمود:برادر و يار مرا پيش من آريد و دوباره از حال رفت،عايشه گفت:ابو بكر را پيش او آريد،ابو بكر را احضار كردند اما همين كه رسول خدا چشمش را باز كرد و او را مشاهده نمود روى خود را بگردانيد،ابو بكر كه چنان ديد برخواست و گفت:اگر به من كارى داشت بيان مى فرمود.چون ابو بكر برفت پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دوباره همان جمله را تكرار كرد و فرمود:برادر و يار مرا پيش من آريد،حفصه گفت:عمر را پيش او آوريد.عمر را آوردند ولى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم همين كه او را ديد روى خود از او بگردانيد و عمر نيز برفت.براى سومين بار رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود:برادر و ياور مرا نزد من بخوانيد،ام سلمه برخواست و گفت:على را نزدش بياوريد كه جز او را نمى خواهد،از اين رو به نزد علىعليه‌السلام رفته او را كنار بستر آن حضرت آوردند و چون چشمش به على افتاد اشاره كرد و على پيش رفت و سر خود را روى سينه پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خم كرد،رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم زمانى طولانى با او به طور خصوصى و در گوشى سخن گفت،و در اين وقت دوباره از حال رفت علىعليه‌السلام نيز برخواست و گوشه اى نشست و سپس از اتاق آن حضرت خارج شد.و چون از علىعليه‌السلام پرسيدند:پيغمبر با تو چه گفت؟فرمود:

"علمنى الف باب من العلم فتح لى كل باب الف باب و أوصانى بما انا قائم به انشاء الله"

[هزار باب علم به من آموخت كه هر بابى هزار باب ديگر را بر من گشود.به چيزى مرا وصيت كرد كه ان شاء الله تعالى بدان عمل خواهم كرد.]

و چون حالت احتضار و هنگام رحلتش فرا رسيد به علىعليه‌السلام فرمود:اى على سر مرا در دامن خود گير كه امر خدا آمد و چون جانم بيرون رفت آن را بدست خود بگير و به روى خود بكش،آن گاه مرا رو به قبله كن و كار غسل و نماز و كفن مرا به عهده گير و تا هنگام دفن از من جدا مشو و بدين ترتيب علىعليه‌السلام سر آن حضرت را به دامن گرفت و پيغمبر از حال برفت.

فاطمهعليها‌السلام كه اين جريانات را مى ديد و در كنارى نشسته بود در اينجا ديگر نتوانست خوددارى كند و پيش آمده خود را روى سينه پدر انداخت و شروع به گريستن نمود و اين شعر را خواند :

و ابيض يستسقى الغمام بوجهه

ثمال اليتامى عصمة للارامل(٧)

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كه از صداى گريه دخترش به هوش آمد چشمانش را باز كرد و با صداى ضعيفى فرمود :

دختركم اين گفتار عمويت ابو طالب است،آن را مگو و به جاى آن بگو:

"و ما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل أفان مات او قتل انقلبتم على اعقابكم"(٨)

فاطمه بسيار گريست،پيغمبر كه چنان ديد به او اشاره كرد كه نزديك بيا و چون نزديك رفت آهسته به او سخنى گفت كه چهره فاطمه از هم باز و شكفته شد و به دنبال آن رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از دنيا رفت.

و در روايات بسيارى است كه بعدها از فاطمهعليها‌السلام پرسيدند:كه پيغمبر چه چيز به تو گفت كه آن بى تابى و اضطراب تو برطرف گرديد؟

فرمود:پيغمبر به من خبر داد نخستين كسى كه از خاندانش به او ملحق مى شود من هستم و فاصله مرگ من و او چندان طول نمى كشد و همين سبب رفع اندوه و بى تابى من شد.

رحلت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم

بر طبق روايات مشهور ميان محدثين شيعه،رحلت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در روز دوشنبه بيست و هشتم ماه صفر اتفاق افتاد،ولى مشهور نزد اهل سنت آن است كه آن مصيبت بزرگ در روز دوازدهم ربيع الاول واقع شد و در آن موقع شصت و سه سال از عمر شريف آن حضرت گذشته بود.

و چون امير المؤمنينعليه‌السلام طبق وصيت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خواست بدن آن حضرت را غسل دهد فضل بن عباس را طلبيد تا به او كمك كند و بدو دستور داد چشمان خود راببندد و آب به دست علىعليه‌السلام بدهد،و بدين ترتيب علىعليه‌السلام جنازه را غسل داد و حنوط و كفن كرد،سپس بتنهايى بر او نماز خواند،آن گاه از خانه بيرون آمده و رو به مردم كرد و گفت:

همانا پيغمبر در زندگى و پس از مرگ امام و پيشواى ماست اكنون دسته دسته بياييد و بر او نماز بخوانيد،و پس از انجام اين كار عباس بن عبد المطلب شخصى را به نزد ابو عبيده جراح كه براى مردم مكه قبر مى كند فرستاد تا او كار حفر قبر آن حضرت را به عهده گيرد و در همان اتاقى كه پيغمبر از دنيا رفته بود قبرى حفر كرده و همانجا آن حضرت را دفن كردند.

و چون هنگام دفن شد انصار مدينه از پشت خانه صدا زدند:يا على براى خدا حق ما را نيز در اين روز فراموش نكن و اجازه بده تا يكى از ما نيز در دفن رسول خدا شركت جويد و ما نيز از اين افتخار سهم و نصيبى ببريم.علىعليه‌السلام اجازه داد اوس بن خولى كه يكى از شركت كنندگان در جنگ بدر و از بزرگان قبيله بنى عوف بوددر مراسم دفن آن حضرت شركت جويد و چون اوس بن خولى به داخل خانه آمد علىعليه‌السلام بدو فرمود:

تو در ميان قبر برو،و علىعليه‌السلام جنازه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را برداشته بر دست او نهاد و اوس جنازه را در قبر نهاد و چون روى زمين قبر قرار گرفت بدو فرمود:اكنون بيرون آى،سپس خود امير المؤمنينعليه‌السلام داخل قبر شد و بند كفن را از طرف سر باز كرد و گونه مبارك رسول خدا را روى خاك نهاد و لحد چيده خاك روى قبر ريختند و بدين ترتيب با يك دنيا اندوه و غم بدن مطهر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را در خاك دفن كردند.

صلوات الله عليه و على آله الطيبين الطاهرين المعصومين و لعنة الله على اعدائهم اجمعين من الآن الى يوم الدين

خداى تعالى را سپاسگزارم كه باز هم به اين بنده بى بضاعت اين توفيق بزرگ را عنايت فرمود و توانستم دنباله تاريخ زندگانى انبيا و پيغمبران الهى،زندگانى پيامبربزرگوار اسلام را نيز در يك جلد به اين صورت كه مى بينيد تأليف و به رشته تحرير در آورم و از خوانندگان محترم تقاضا دارم اين حقير را در وقت مطالعه از دعاى خير فراموش نفرمايند و ادامه توفيقات اين بنده ناچيز را در انجام اين گونه خدمات از درگاه خداى تعالى بخواهند.

و لازم به تذكر است كه تأليف اين كتاب در سال ١٣٩٧ هجرى قمرى در قريه امام زاده قاسم شميران به پايان رسيده و تاكنون كه سال ١٤٠٥ هجرى قمرى است بيش از شش بار تجديد چاپ شده و در اين سال توفيق الهى مجددا شامل حال اين بنده ناتوان گرديد كه اضافات و اصلاحاتى در آن نموده و در دسترس خوانندگان محترم قرار دهم.و الحمد لله اولا و آخرا.

سيد هاشم رسولى محلاتى

جماران٢٢ جمادى الاولى ١٤٠٥

_____________________________________

پى نوشتها:

١.شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد،ج ٢،ص ٢١.نگارنده گويد:اين جمله ضمنا پاسخى است به آنها كه مى گويند:صحابه پيغمبر را به همين جهت كه صحابى آن حضرت بوده اند نمى شود لعنت كرد و ما در اينجا مى بينيم خود پيغمبر آنها را كه به دستورش عمل نمى كردند صريحا لعنت كرده است.

٢.از اينجا به بعد تا آخر اين فصل روايات مختلف نقل شده و ما نقل اين دو محدث بزرگوار را كه جامعتر و در ضمن معتبرتر بود انتخاب كرديم.

٣.طريحى(ره)و ديگران احتمال داده اند كه شايد منظور آن حضرت اين بود كه همان گونه كه زنان مصرى هر كدام مى خواستند يوسف را بتنهايى ديدار كرده و به نفع خود از آن پيغمبر پاكدامن بهره بردارى كند شما نيز همان گونه هستيد و احتمالات ديگرى هم براى سخن آن حضرت ذكر كرده اند.

٤.و در نقل ابن ابى الحديد اين گونه است كه فرمود:"ايتونى بداوة و صحيفة اكتب لكم كتابا لا تضلون بعدى".

٥.كتف،استخوان پهنى است كه در شانه حيوانات چهارپاست و زمانهاى قديم براى نوشتن به جاى كاغذ از آنها استفاده مى كردند.

٦.بخارى و ديگران از ابن عباس نقل كرده اند كه بارها مى گفت:

"ان الرزية كل الرزية ما حال بيننا و بين كتاب رسول الله"[بزرگترين مصيبتها همان بود كه ميان مسلمانان و نامه اى كه پيغمبر مى خواست بنويسد حايل شدند.]

٧.مطلع قصيده ابو طالب است كه در مدح آن حضرت سرود و پيش از اين با ترجمه اش گذشت.

٨.سوره آل عمران،آيه .١٤٤

داستان سلمه و يهودى

سلمة بن سلامه از كسانى است كه در جنگ بدر بود وى گويد:ما همسايه اى يهودى داشتيم كه در ميان قبيله بنى عبد الاشهل زندگى مى كرد روزى او را ديدم از خانه خويش بيرون آمده و پيش روى قبيله بنى عبد الاشهل ايستاد و سن من در آن روز از تمام افراد آن قبيله كمتر بود و خود را در ميان پارچه اى پيچيده بودم و در پشت ديوار خوابيده بودم آن گاه بحثى را از قيامت و حساب كتاب و بهشت و دوزخ براى آن مردم بت پرست كه هيچ گونه عقيده اى به قيامت نداشتند پيش كشيد و سخنانى در اين باره گفت.

آنها گفتند:آرام باش اى مرد!مگر چنين چيزى هست كه مردم پس از مردم برانگيخته شوند و به بهشت يا دوزخ روند؟

مرد يهودى گفت:آرى!سوگند به آنكه به نامش سوگند خورند در دوزخ آتشى است كه هر كس در اينجا داخل داغترين و بزرگترين تنورهاى داغ گردد دوست دارد كه از آن آتش نجات يابد.

مردم گفتند:نشانه صدق گفتار تو چيست؟گفت:پيغمبرى كه در اين سرزمين مبعوث گردد و با دست به سوى مكه اشاره كرد

بدو گفتند:آن پيغمبر در چه زمانى خواهد آمد؟

يهودى نگاهى به من كرد و گفت:اگر اين پسر زنده بماند او را خواهد ديد.

سلمه گويد:به خدا سوگند چيزى نگذشت كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به رسالت مبعوث شد و ما بدو ايمان آورديم،ولى همان مرد يهودى از روى كينه و حسدى كه داشت ايمان نياورد،و چون ما بدو گفتيم :واى بر تو اى مرد!مگر تو همان كسى نبودى كه درباره پيغمبر چنين مى گفتى؟گفت:چرا ولى اين مرد آن پيغمبرى نيست كه من گفتم.

گفتار ثعلبه و اسيد پسران سعيه و اسلام آنها

مردى از بزرگان يهود بنى قريظه حديث كند كه ثعلبه بن سعيه و اسيد بن سعيه دو برادر بودند كه در جريان محاصره يهود بنى قريظه در مدينه اسلام آوردند و سبب اسلام خويش را اين گونه نقل كردند كه:

مردى از يهوديان شام به نام ابن هيبان چند سال پيش از ظهور اسلام از شام به مدينه آمد و در ميان ما رحل اقامت افكنده بماند،و به خدا سوگند ما مردى را مانند او در مواظبت به عبادات و نماز خويش نديده بوديم،هرگاه خشكسالى و قحطى به ما رو آورد مى شد به او مى گفتيم:اى پسر هيبان همراه ما بيا تا به صحرا رويم و از خدا براى ما باران طلب كن او مى گفت:تا صدقه اى ندهيد نمى آيم،به او مى گفتيم:چه مقدار صدقه بايد داد؟مى گفت:يا يك صاع خرما و يا دو"مد"جو.(١)

ما همان اندازه كه گفته بود صدقه مى داديم آن گاه به همراه ما به صحرا مى آمد و از خدا طلب باران مى كرد و به خدا سوگند هنوز از جاى خود برنخواسته بود كه ابرها ظاهر مى شدند و باران مى آمد.و اين جريان بارها اتفاق افتاد.

تا اينكه مرگ او فرا رسيد و چون يقين به مرگ خود كرد به ما گفت:اى گروه يهود هيچ مى دانيد براى چه من از سرزمين پر بركت شام دست كشيده و به اين سرزمين خشك و سوزان آمدم؟گفتيم :تو خود داناترى!

گفت:من در اين سرزمين چشم به راه آمدن پيغمبرى بودم كه زمان ظهورش نزديك شده و اين شهر هجرتگاه او خواهد بود و انتظار آمدن او را مى كشيدم كه بدو ايمان آورده و پيرويش كنم

اى گروه يهود بدانيد كه زمان آمدن آن پيغمبر نزديك شده مبادا كسى در ايمان آوردن به او بر شما سبقت جويد چون او دستور داد كه هر كس با او مخالفت كند خونش را بريزد و زن و بچه اش را به اسارت گيرد.مبادا اين كار او مانع ايمان شما گردد.

او از دنيا رفت و پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به رسالت مبعوث شد و جريان محاصره يهود بنى قريظه پيش آمد .در اين وقت ثعلبه و اسيد كه در سنين جوانى بودند به نزد همكيشان خود رفته بدانها گفتند :اى بنى قريظه به خدا اين همان پيغمبرى است كه ابن هيبان آمدنش را به شما خبر مى داد !گفتند:او نيست،آن دو گفتند:چرا به خدا سوگند اين همان پيغمبر است و به دنبال اين گفتار از قلعه به زير آمده و مسلمان شدند.

جريان اسلام آوردن سلمان فارسى و گفتار كشيش مسيحى

راوندى از ابن عباس روايت كرده گويد:سلمان براى من نقل كرد كه من مردى پارسى زبان و از اهل اطراف اصفهان از دهى به نام"جى"(٢) بودم و پدرم دهقان(يعنى بزرگ)آن قريه بود.و من نزد پدر بسيار عزيز بودم و او مرا بسيار دوست مى داشت(٣) و اين علاقه همچنان زياد شد تا به حدى كه تدريجا مرا مانند زنان در خانه زندانى كرده بود و نمى گذارد از وى جدا شوم.

كيش من كيش مجوس بود و در آن كيش كوشش و خدمت زيادى كرده بودم تا جايى كه به خدمتكارى آتشكده مجوسيان درآمدم.

پدرم مزرعه بزرگى داشت(كه هر روزه براى سركشى كارها و زراعت بدانجا مى رفت)روزى به خاطر ساختمانى كه مشغول ساختن آن بود نتوانست بدانجا برود و مرا به جاى خود براى سركشى به مزرعه فرستاد و دستورهايى به من داد و از آن جمله سفارش كرد كه مبادا در جايى بمانى كه دورى تو بر من ناگوارتر از نابودى مزرعه است و خواب و خوراك را از من خواهد گرفت و فكرم را به خود مشغول خواهد ساخت.

من به سوى مزرعه راه افتادم و در ضمن راه عبورم به كليسايى افتاد كه متعلق به نصارى بود و صداى آنان را كه مشغول به نماز بودند شنيدم و به واسطه آنكه پدرم مرا در خانه حبس و زندانى كرده بود از وضع مردم خارج خانه اطلاعى نداشتم،و چون آواز دسته جمعى آنان را شنيدم بر آنها درآمدم تا از نزديك اعمال و رفتارشان را ببينم و هنگامى كه اعمال آنها را ديدم متمايل به دين و آيين آنها شدم و پيش خود گفتم:به خدا دين ايشان بهتر از دين ماست و تا غروب نزد آنها ماندم و به مزرعه پدرم نرفتم.

و در ضمن از آنها پرسيدم:اصل اين دين در كجاست؟گفتند:در شام.

شب كه شد به نزد پدر بازگشتم و متوجه شدم كه از نيامدن من پريشان شده و از كارهاى خود دست كشيده و چند نفر را به دنبال من فرستاده است.

و چون مرا ديد گفت:پسر كجا بودى؟مگر به تو سفارش نكرده بودم كه به مزرعه بروى و زود بازگردى؟گفتم:پدرجان من در راه به كليسايى برخورد كردم و از اعمال دينى آنها خوشم آمد و تا غروب نزد ايشان ماندم.

پدرم گفت:پسر در دين آنها چيزى نيست و دين تو و آيين پدرانت بهتر از دين و آيين آنهاست

گفتم:به خدا سوگند دين آنها بهتر از دين ماست.

پدرم كه اين سخنان را از من شنيد و تزلزل عقيده ام را در دين مجوس ديد سخت بيمناك شده و قيد و بندى به پايم بست و مرا در خانه زندانى كرد.

گريختن سلمان به شام

سلمان گويد:من براى نصارى پيغام دادم كه هرگاه كاروانى از شام بدينجا آمد مرا مطلع سازيد .تا روزى به من خبر دادند كه كاروانى از تجار نصارى به اينجا آمده اند.پيغام دادم كه هر زمان كار آنها تمام شد و خواستند به شام بازگردند به من اطلاع دهيد.

روزى اطلاع دادند كه اينها مى خواهند به شام بازگردند.من به هر نحوى بود قيد و بند را از پاى خود باز كرده خود را به آنها رساندم و با ايشان به شام رفتم و در آنجا به جستجو پرداخته و پرسيدم:داناترين مردم در دين نصارى كيست؟گفتند:كشيش بزرگ كليسا.

سلمان در خدمت كشيش بزرگ شام

سلمان گويد:من به نزد وى رفته گفتم:من به دين شما متمايل شده و رغبتى پيدا كرده ام و مايل هستم در اين كليسا نزد تو بمانم و تو را خدمت كنم و از تو درس دين بياموزم و با تو نماز گزارم.كشيش پذيرفت و من به كليسا درآمده نزد او ماندم.ولى پس از چندى متوجه شدم كه او مرد رياكار و پستى است،مردم را به دادن صدقه و خيرات وادار مى كرد ولى چون پولهاى صدقه را به نزد او مى آوردند آنها را براى خود برمى داشت و دينارى به فقرا نمى داد و چندان جمع آورى كرد كه مجموع پول و طلاى او به هفت خم سر بسته رسيد.

سلمان گويد:من از رفتار او بسيار بدم آمد،تا اينكه مرگش فرا رسيد و پس از مرگ او نصارى جمع شدند تا او را دفن كنند،من بدانها گفتم:اين مرد بدى بود به شما دستور مى داد صدقه بدهيد و چون پولهاى صدقه را نزد او مى آورديد همه را براى خود نگه مى داشت و دينارى از آنها به مستمندان و فقرا نمى داد!گفتند:از كجا اين مطلب را دانستى؟گفتم:من از پولهايى كه او روى هم انباشته خبر دارم و حاضرم جاى آن را به شما هم نشان دهم،گفتند:كجاست؟من جاى آنها را به آنان نشان دادم،و آنها آن هفت خم سربسته پر از پول و طلا را از آنجا بيرون آورده و گفتند:با اين وضع ما هرگز بدن او را دفن نخواهيم كرد،پس جسد او را بر دارى كشيده و سنگسارش كردند.سپس مرد روحانى ديگرى را آورده و به جايش در كليسا گذاردند

سلمان گويد:من به خدمت او اقدام كردم و او مردى پارسا و زاهد بود و كسى را از او پرهيزكارتر و زاهدتر نديده بودم،نمازهاى پنجگانه را از همه كس بهتر مى خواند و شب و روزش به عبادت مى گذشت.

من به او بسيار علاقه مند شدم و به درجه اى او را دوست داشتم كه تا به آن روز به كسى بدان اندازه محبت پيدا نكرده بودم،روزگار درازى با او به سر بردم تا اينكه مرگ او نيز فرا رسيد،بدو گفتم:من ساليان درازى را در خدمت تو گذراندم و چندان به تو علاقه مند شدم كه چيزى را تاكنون به اين اندازه دوست نداشته ام اكنون كه مرگ تو فرا رسيده مرا به كه وامى گذارى كه در خدمت او باشم؟و چه دستورى به من مى دهى،گفت:اى فرزند!مردم عوض شده اند و بسيارى از دستورهاى دينى را از دست داده اند،من كسى را سراغ ندارم كه بر طبق وظايف مذهبى عمل كند جز مردى كه در موصل است و نام او را گفت:پس تو به نزد او برو.

چون از دنيا رفت من به موصل به نزد همان كسى كه گفته بود رفتم و بدو گفتم:فلان كشيش شامى از دنيا رفت و به من سفارش كرده به نزد تو بيايم و تو را به من معرفى كرده تا در خدمت تو باشم،پس به من اجازه داد نزدش بمانم و براستى او را نيز مرد خوبى ديدم و بدانچه رفيق شاميش عمل مى كرد او نيز بدانها مواظبت داشت.

چندان طول نكشيد كه مرگ او هم فرا رسيد،بدو گفتم:فلان كشيش مرا به نزد تو فرستاد و به من دستور داد كه به نزد تو بيايم و اكنون مرگ تو فرا رسيده به من بگو پس از تو به كجا و به نزد كه بروم؟او گفت:اى فرزند به خدا من جز مردى كه در نصيبين(٤) است كسى را سراغ ندارم.

پس من به نصيبين آمدم و به نزد آنكس كه معرفى كرده بود رفتم و جريان را بدو گفته نزد او ماندم و او را نيز مرد نيكى يافتم،چيزى نگذشت كه مرگ او هم فرا رسيد بدو گفتم:تو مى دانى كه من به سفارش كشيش موصلى به نزد تو آمدم اكنون تو چه دستور مى دهى و مرا به كه وامى گذارى؟

گفت:اى فرزند به خدا قسم من كسى را سراغ ندارم كه تو را به او بسپارم جز مردى كه در عموريه(٥) است اگر مايل بودى به نزد او برو كه تنها اوست كه به راه و روش ما زندگى مى كند.

چون او از دنيا رفت من به عموريه رفتم و سرگذشت خود را براى او گفتم اجازه داد نزدش بمانم،و راستى او مرد نيكى بود و به روش كشيشان پيشين روزگار مى گذرانيد و من در نتيجه كسب و كارى كه داشتم چند رأس گاو و گوسفند پيدا كرده بودم،پس مرگ او نيز فرا رسيد بدو گفتم:با اين سرگذشتى كه از من مى دانى اكنون تو به من چه دستور مى دهى و به كه سفارشم مى كنى؟گفت:اى فرزند به خدا من احدى را سراغ ندارم كه تو را به سوى او روانه كنم ولى همين اندازه به تو بگويم:زمان بعثت آن پيغمبرى كه به دين ابراهيمعليه‌السلام مبعوث شود نزديك شده آن پيغمبرى كه ميان عرب ظهور كند،و به سرزمينى مهاجرت كند كه اطرافش را زمينهايى كه پر از سنگهاى سياه است فرا گرفته و آن سرزمين نخلهاى خرماى بسيارى دارد.آن پيغمبر داراى علايم و نشانه هايى است:هديه را مى پذيرد،از صدقه نمى خورد،ميان دو كتفش مهر نبوت است.اگر مى توانى بدان سرزمين بروى زود برو.

آمدن سلمان به مدينه

سلمان گويد:كشيش عموريه نيز از دنيا رفت،و من در عموريه ماندم تا پس از مدتى به كاروانى از تجار عرب از قبيله كلب برخوردم بدانها گفتم:مرا به سرزمين عرب ببريد و من در عوض اين گاو و گوسفندها را به شما مى دهم.

آنها پذيرفتند و مرا با خود بردند،ولى چون به سرزمين وادى القرى رسيديم به من ستم كرده و مرا به عنوان برده و غلام به مردى يهودى فروختند.در آنجا چشم من به درختهاى خرمايى افتاد،گمان بردم اين همان سرزمين است كه رفيقم به من نشان آن را داده ولى يقين نداشتم،تا اينكه پسر عموى آن مرد يهودى كه از يهود بنى قريظه بود بدانجا آمد و مرا از او خريده به مدينه آورد و به خدا سوگند تا چشمم به آن شهرخورد نشانه ها را دريافتم،دانستم كه اينجا همان سرزمين است كه رفيق نصرانى من خبر داده بود.

پس نزد او ماندم و در اين خلال رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در مكه مبعوث شده بود و من كه برده بودم هيچ گونه اطلاعى از بعثت آن حضرت نداشتم تا آن حضرت به مدينه هجرت فرمود،روزى همچنان كه در نخلستان اربابم بالاى درخت خرما اصلاح آن درخت را مى كردم و اربابم نيز پاى درخت نشسته بود ناگاه ديدم پسر عموى او با عجله وارد باغ شده و نزد او آمد و گفت:خدا طايفه بنى قيله(٦) را بكشد!اينها در قباء(٧) دور مردى را كه امروز از مكه آمده گرفته اند و مى گويند اين مرد پيغمبر است.

سلمان گويد:همين كه من اين سخن را شنيدم لرزه بر اندامم افتاد به طورى كه نزديك بود از بالاى درخت به روى اربابم بيفتم،پس از درخت پايين آمده به آن مرد گفتم:چه گفتى؟از اين سؤال من اربابم خشمگين شد و سيلى محكمى به گوشم زده گفت:اين كارها به تو چه!به كار خودت مشغول باش!گفتم:چيزى نبود خواستم بدانم سخنش چه بود.

نخستين ديدار سلمان

گويد:من مقدارى آذوقه براى خود جمع كرده بودم چون شام آن روز شد آن را برداشته به نزد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كه در قباء بود آمدم و خدمتش شرفياب شده و بدو عرضه داشتم:من شنيده ام شما مرد صالحى هستيد و همراهانت نيز مردمانى غريب و نيازمند به كمك و همراهى هستند و اينك مقدارى صدقه نزد من بود كه چون ديدم شما بدان سزاوارتريد آن را به نزد شما آوردم اين را گفتم و آنچه را همراه داشتم پيش آن حضرت نهادم،ديدم آن حضرت به اصحاب خود رو كرده فرمود:بخوريد ولى خودش دست دراز نكرد.من پيش خود گفتم:اين يك نشانه!پس برفتم و چند روزى گذشت تا رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم وارد مدينه شد و من نيز دوباره چيزى تهيه كرده به نزد آن حضرت آمدم و به او گفتم:من چون ديدم كه شما از صدقه چيزى نمى خورى اينك هديه اى به نزدت آورده ام تا از آن ميل فرمايى ديدم رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خودش خورد و به اصحاب نيز دستور داد بخورند .من پيش خود گفتم:اين دو نشانه!

سپس روزى به نزد آن حضرت كه در قبرستان بقيع به تشييع جنازه يكى از اصحاب خود رفته بود آمدم،من دو جامه خشن و زمخت بر تن داشتم و آن حضرت در ميان اصحاب نشسته بود،پس من پيش رفته سلام كردم و به پشت سرش پيچيدم تا شايد مهر نبوت را كه ميان دو شانه آن حضرت بود ببينم،رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كه متوجه رفتار من شده بود مقصود مرا دانست و رداى خويش را پس كرد و چشم من به مهر نبوت افتاد.

من خود را به روى شانه هاى حضرت انداخته آن را مى بوسيدم و اشك مى ريختم،رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به من فرمود:بازگرد من پيش روى او آمده در برابرش نشستم و سرگذشت خويش را تا آخر براى او شرح دادم،رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به شگفت فرو رفت و از اينكه اصحابش اين جريان را مى شنيدند خوشحال گشت.

سلمان پس از آن به صورت بردگى در خانه آن مرد يهودى مى زيست و همين گرفتارى مانع از اين شد كه بتواند در جنگ بدر و احد شركت جويد.

كمكى كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در آزادى سلمان فرمود

سلمان گويد:روزى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به من فرمود اى سلمان براى آزادى خود با اربابت قرار داد ببند و چيزى بنويسيد،پس من با اربابم براى آزادى خود قرار دادى بستم به اين شرح كه سيصد نخله خرما براى او بكارم و چهل وقيه(٨) طلا به او بدهم)پس رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به اصحاب فرمود:به برادر دينى خود كمك كنيد!و راستى اصحاب كه اين سخن را شنيدند كمك خوبى به من كردند يكى سى نخله جوان(نشا)خرما داد ديگرى بيست نخله داد و آن ديگر پانزده نخله آن ديگرى ده نخله داد،و خلاصه هر كه هر چه مى توانست كمك كرد تا اينكه سيصد نخله نشا فراهم شد.پس رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود:اى سلمان برو و جاى نشاها را گود كن و چون همه را كندى مرا خبر كن تا من بيايم و آنها را بنشانم.

سلمان گويد:من به دنبال كندن جاى درختهاى خرما رفتم و اصحاب آن حضرت نيز با من كمك كردند تا تمامى سيصد گودال را كنديم آن گاه به نزد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمده عرض كردم:گودها كنده شد،حضرت برخواسته با من بدان زمين آمد،پس ما يك يك نشاها را به دست آن حضرت مى داديم و او مى نشاند تا اينكه تمام شد و سوگند بدانكه جان سلمان به دست اوست(با اينكه معمولا نشاى درخت كه جابه جا مى شود بسختى مى گيرد و بسيار خشك مى شود)تمامى آنها گرفت،و حتى يكى از آنها هم خشك نشد.(٩)

بدين ترتيب يك قسمت از قرارداد كه موضوع غرس نخله ها بود تمام شد ولى پرداخت آن مال هنگفت باقى ماند تا اينكه روزى قطعه اى طلاى ناب كه به اندازه تخم مرغى بود از يكى از معادن براى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آوردند،حضرت فرمود:اين مرد پارسى كه براى آزادى خود قرار داد بسته بود چه شد؟به من اطلاع دادند و به نزد آن حضرت رفتم،رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آن قطعه طلا را به من داده فرمود:اين را بگير و بقيه تعهدى را كه با يهودى كردى به وسيله آن انجام ده من عرض كردم:اين رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اين قطعه طلا كجا مى تواند پاسخ مرا بدهد؟فرمود:بگير كه خداوند به وسيله آن بدهى تو را خواهد پرداخت.سلمان گويد:به خدايى كه جان من به دست اوست آن را گرفتم و وزن كردم چهل وقيه تمام در آمد و با پرداخت آن خود را از بردگى نجات دادم

(اين بود سرگذشت سلمان)و از آن پس در جنگ خندق و ساير جنگها به همراه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بود.

و اين بود شمه اى از گفتار دانشمندان يهود و علماى نصارى درباره بعثت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كه از ميان روايات و داستانهاى بسيار به طور اختصار براى اطلاع خوانندگان محترم انتخاب كرديم و اين بخش را به همين جا خاتمه مى دهيم.

_______________________________________

پى نوشتها:

١."صاع"سه كيلو و"مد"ده سير است.

٢."جى"چنانكه ياقوت حموى گفته:از قراء اطراف اصفهان بوده و اكنون به نام"شهرستان"معروف است و در اينكه وطن اصلى سلمان كجاست اختلافى در تواريخ ديده مى شود چنانكه برخى او را از اهل رامهرمز و برخى از اهل شيراز دانسته اند.

٣.خواننده محترم قبل از خواندن داستان اسلام سلمان به خاطر داشته باشيد كه او از معمرين يعنى از كسانى است كه عمرى طولانى كرده تا جايى كه برخى گفته اند:حضرت عيسىعليه‌السلام را ديده و برخى گويند:سيصد و پنجاه يا زياده از چهارصد سال عمر كرده و اين سخنان گرچه شايد خالى از اغراق نباشد ولى قدر مسلم همان است كه عمر معمولى نداشته و از افراد انگشت شمارى است كه عمرى طولانى داشته است.

٤.نصيبين نام شهرى است در عراق كه سر راه موصل به شام قرار گرفته.

٥.عموريه شهرى بوده در تركيه و در زمان معتصم مسلمانان آنجا را فتح كردند و چنانكه حاجى نورى گويد:همان شهر بورساى كنونى است كه يكى از شهرهاى آباد و خرم تركيه است.

٦.قيله نام زنى است كه نسب اوس و خزرج بدان زن مى رسد.

٧.قباء نام جايى است در دو ميلى قسمت جنوبى مدينه كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نخست بدانجا وارد شد و چند روز در آنجا توقف كرد تا علىعليه‌السلام با زنان بدان حضرت ملحق شدند،آن گاه به مدينه آمد و در آنجا مسجدى بنا كردند كه اكنون موجود است.

٨.وقيه،چنانكه جوهرى و كازرونى گفته اند،در آن زمان معادل چهل درهم بوده كه هر درهمى نيم مثقال و يك پنجم مثقال است و هر ده درهم هفت مثقال شرعى و سه چهارم مثقال صيرفى است و بنابراين هر وقيه ٢٢ مثقال صيرفى است،و چهل وقيه كه در قرارداد سلمان بوده جمعا ٨٨٠ مثقال طلاى صيرفى كه برابر با ١١٠٠ دينار بوده و اينكه برخى از نويسندگان وقيه را نقره فرض كرده و نيز آن را به كيلو معنى كرده اند اشتباه است و براى تحقيق بيشترى درباره شرح اين حديث به نفس الرحمن حاجى نورى مراجعه شود.

٩.در برخى از روايات و تواريخ است كه يكى را سلمان غرس كرد و ما بقى را رسول خدا و تنها همين يكى كه سلمان غرس كرده بود خشك شد و ما بقى كه رسول خدا كاشته بود همه آنها گرفت،و هيچ كدام خشك نشد.

بعثت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌

چهل سال از عمر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم گذشته بود كه به طور آشكار فرشته وحى به آن حضرت نازل شد و آن بزرگوار به نبوت مبعوث گرديد.

كيفيت نزول وحى پيش از اين گفتيم رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هر چه به چهل سالگى نزديك مى شد به تنهايى و خلوت با خود بيشتر علاقه مند مى گرديد و بدين منظور سالى چند بار به غار"حرا"مى رفت و در آن مكان خلوت به عبادت مشغول مى شد و روزها را روزه مى گرفت و به اعتكاف مى گذرانيد و بدين ترتيب صفاى روحى بيشترى پيدا كرده و آمادگى زيادترى براى فرا گرفتن وحى الهى و مبارزه با شرك و بت پرستى و اعمال زشت ديگر مردم آن زمان پيدا مى كرد.

و بر طبق نقل علماى شيعه و روايات صحيح،بيست و هفت روز از ماه رجب گذشته بود و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در غار"حرا"به عبادت مشغول بود،در آن روز كه به گفته جمعى روز دوشنبه بود حضرت خوابيده بود و اتفاقا علىعليه‌السلام و جعفر برادرش نيز براى ديدن محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و يا به منظور شركت در اعتكاف آن حضرت به غار آمده بودند و دو طرف آن حضرت خوابيده بودند.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دو فرشته را در خواب ديد كه وارد غار شدند و يكى در بالاى سر آن حضرت نشست و ديگرى پايين پاى او آنكه بالاى سرش نشست نامش جبرئيل و آن كه پايين پاى آن حضرت نشست نامش ميكاييل بود ميكائيل رو به جبرئيل كرده گفت:

به سوى كدام يك از اينها فرستاده شده ايم؟

جبرئيلـبه سوى آنكه در وسط خوابيده!

در اين وقت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم وحشت زده از خواب پريد و چنانكه در خواب ديده بود در بيدارى هم دو فرشته را مشاهده فرمود.

پيش از اين محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بارها فرشتگان را در خواب ديده بود و در بيدارى نيز صداى آنها را مى شنيد كه با او سخن مى گفتند و بلكه همان طور كه قبل از اين اشاره كرديم از دوران كودكى خداى تعالى فرشتگانى براى حفاظت و تربيت او در خلوت و جلوت مأمور كرده بود كه با او بودند.

ولى اين نخستين بار بود كه آشكارا فرشته الهى را پيش روى خود مى ديد.

گفته اند:در اين وقت جبرئيل ورقه اى از ديبا به دست او داد و گفت:"اقرء"يعنى بخوان.

فرمود:چه بخوانم!من كه نمى توانم بخوانم!

براى بار دوم و سوم همين سخنان تكرار شد و براى بار چهارم جبرئيل گفت:

( اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ﴿ ١ ﴾خَلَقَ الْإِنسَانَ مِنْ عَلَقٍ﴿ ٢ ﴾اقْرَأْ وَرَبُّكَ الْأَكْرَمُ﴿ ٣ ﴾الَّذِي عَلَّمَ بِالْقَلَمِ﴿ ٤ ﴾عَلَّمَ الْإِنسَانَ مَا لَمْ يَعْلَمْ)

[بخوان به نام پروردگارت كه(جهان را)آفريد،(خدايى كه)انسان را از خون بسته آفريد،بخوان و خداى تو مهتر است،خدايى كه(نوشتن را به وسيله)قلم بياموخت.]

جبرئيل خواست از جا برخيزد و برود،محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم جامه اش را گرفت و فرمود:

نامت چيست؟گفت:جبرئيل.

جبرئيل رفت و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از جا برخواست و اين آياتى را كه شنيده بود تكرار كرد،ديد در دلش نقش بسته و ديگر از هيجانى كه به وى دست داده بود نتوانست در غار بماند از آنجا بيرون آمد و به سوى مكه به راه افتاد،افكار عجيبى او را گرفته و منظره ديدار فرشته او را به هيجان و وجد آورده بود.در روايات آمده كه به هر سنگ و درختى كه عبور مى كرد،با زبان فصيح به او سلام كرده و تهنيت مى گفتند و در تواريخ است كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود:همين كه به وسط كوه رسيدم آوازى از بالاى سر شنيدم كه مى گفت:اى محمد تو پيغمبر خدايى و من جبرئيلم،چون سرم را بلند كردم جبرئيل را در صورت مردى ديدم كه هر دو پاى خود را جفت كرده و در طرف افق ايستاده و به من مى گويد:اى محمد تو رسول خدايى و من جبرئيلم،در اين وقت ايستادم و بى آنكه قدمى بردارم بدو نظر مى كردم و به هر سوى آسمان كه مى نگريستم او را به همان قيافه و شكل مى ديدم!

مدتى در اين حال بودم تا آنكه جبرئيل از نظرم پنهان شد،و در اين مدت خديجه از دورى من نگران شده بود و كسى را به دنبالم فرستاده بود،و چون مرا ديدار نكرده بودند به خانه خديجه بازگشتند.

بازگشت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به خانه و سخنان خديجه

پيغمبر بزرگوار الهى به خانه بازگشت و به خاطر آنچه ديده و شنيده بود دگرگونى زيادى در حال آن حضرت پديدار گشته بود.خديجه كه چشمش به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم افتاد بى تابانه پيش آمد و گفت:اى محمد كجا بودى؟كه من كسانى را به دنبال تو فرستادم ولى ديدارت نكردند؟

پيغمبر خدا آنچه را ديده و شنيده بود به خديجه گفت و خديجه با شنيدن سخنان همسر بزرگوار چهره اش شكفته گرديد و گويا سالها بود در انتظار و آرزوى شنيدن اين سخنان و مشاهده چنين روزى بود و به همين جهت بى درنگ گفت:

اى عمو زاده!مژده باد تو را،ثابت قدم باش،سوگند بدان خدايى كه جانم به دست اوست من اميد دارم كه تو پيغمبر اين امت باشى!

و در حديثى است كه وقتى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم وارد خانه شد نور زيادى او را احاطه كرده بود كه با ورود او اتاق روشن گرديد.خديجه پرسيد:اين نور كه مشاهده مى كنم چيست؟فرمود:اين نور نبوت است!خديجه گفت:مدتها بود كه آن را مى دانستم و سپس مسلمان شد.و برخى از مورخين چون ابن هشام،معتقدند كه اين جريان درهمان"حرا"اتفاق افتاد و خديجه به دنبال رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به"حرا"رفته بود،و چند روز پس از ماجراى بعثت حضرت از كوه"حرا"به مكه بازگشت.و به هر صورت سخنان رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كه تمام شد لرزه اى اندام آن حضرت را فرا گرفت و احساس سرما در خود كرد از اين رو به خديجه فرمود:

من در خود احساس سرما مى كنم مرا با چيزى بپوشان و خديجه گليمى آورد و بر بدن آن حضرت انداخت و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در زير گليم آرميد.

دنباله داستان را برخى از نويسندگان اين گونه نقل كرده اند كه:خديجه با اينكه از اين ماجرا بسيار خوشحال و شادمان شده بود اما به فكر آينده شوهر عزيز خود افتاد و دورنماى مبارزه با عادات ناپسند و برانداختن كيش بت پرستى و ساير اخلاق مذموم و زشت مردم مكه و سرسختى آنها را در حفظ اين آيين و مراسم در نظر خود مجسم ساخت و مشكلاتى را كه سر راه تبليغ دعوت الهى محمد بود به خاطر آورد و سخت نگران شد و نتوانست آرام بنشيند و در صدد برآمد تا نزد پسر عمويش ورقة بن نوفل برود و آنچه را از همسر خود شنيده بود بدو گزارش دهد و از او در اين باره نظريه بخواهد و راه چاره اى از وى بجويد.

خديجه محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را در خانه گذارد و لباس پوشيده پيش ورقه آمد و آنچه را شنيده بود بدو گفت.

ورقه كه خود انتظار چنين روزى را مى كشيد و روى اطلاعاتى كه داشت چشم به راه ظهور پيغمبر اسلام بود،همين كه اين سخنان را از خديجه شنيد بى اختيار صدا زد:

"قدوس،قدوس"سوگند بدانكه جانم به دست اوست اى خديجه اگر راست بگويى اين فرشته اى كه بر محمد نازل شده همان ناموس اكبرى است كه به نزد موسى آمد و محمد پيغمبر اين امت است بدو بگو:در كار خود محكم و پا برجا و ثابت قدم باشد.

ورقه اين سخنان را به خديجه گفت و اتفاقا روز بعد يا چند روز بعد پس از اين ماجرا خود پيغمبر را در حال طواف ديدار كرد و از آن حضرت درخواست كرد تا آنچه را ديده و شنيده بود به ورقه بگويد و چون رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ماجرا را بدو گفت،ورقه او را دلدارى داده و اظهار كرد:سوگند بدان خدايى كه جان ورقه به دست اوست،تو پيغمبر اين امت هستى و همان ناموس اكبرى كه نزد موسى مى آمد بر تو نازل گشته و اين را بدان كه مردم تو را تكذيب خواهند كرد و آزارت مى دهند و از شهر مكه بيرونت خواهند كرد و با تو ستيزه و جنگ مى كنند و اگر من آن روز را درك كنم تو را يارى خواهم كرد.

آن گاه لبان خود را پيش برده و جلوى سر محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را بوسيد.

اما بسيارى از اهل تحقيق در صحت اين قسمت ترديد كرده و سند آن را نيز مخدوش دانسته و دست جعل و تحريف مسيحيان مغرض را در آن دخيل دانسته اند،و العلم عند الله.

و به هر صورت خديجه بازگشت و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم همچنان كه خوابيده بود احساس كرد فرشته وحى بر او نازل گرديد و از اين رو گوش فرا داد تا چه مى گويد و اين آيات را شنيد كه بر وى نازل نمود:

( يَا أَيُّهَا الْمُدَّثِّرُ ١ قُمْ فَأَنذِرْ ٢ وَرَبَّكَ فَكَبِّرْ ٣ وَثِيَابَكَ فَطَهِّرْ ٤ وَالرُّجْزَ فَاهْجُرْ ٥ وَلَا تَمْنُن تَسْتَكْثِرُ ٦ وَلِرَبِّكَ فَاصْبِرْ)

[اى گليم به خود پيچيده برخيز و(مردم را از عذاب خدا)بترسان،و خدا را به بزرگى بستاى،و جامه را پاكيزه كن،و از پليدى دورى گزين،و منت مگزار،و زياده طلب مباش،و براى پروردگارت صبر پيشه ساز.]با نزول اين آيات پيغمبر خدا با اراده اى آهنين و تصميمى قاطع آماده تبليغ دعوت الهى گرديد و از جاى برخواسته دست بيخ گوش گذارد و فرياد زد:الله اكبر،الله اكبر،و در اين وقت بود كه موجودات ديگرى كه بانگ او را شنيدند با او هم صدا شده همگى اين جمله را تكرار كردند.


9

10

11

12

13

14

15

16

17

18

19

20

21

22

23

24

25

26

27

28

29

30

31

32

33

34

35

36

37

38

39

40

41

42

43

44

45

46

47