زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)

زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)0%

زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله) نویسنده:
گروه: پیامبر اکرم

زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: سید هاشم رسولی محلاتی
گروه: مشاهدات: 38368
دانلود: 2774

توضیحات:

زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 266 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 38368 / دانلود: 2774
اندازه اندازه اندازه
زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)

زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

پايان زندگانى صحرا و قدردانى از حليمه و دخترش

مورخين عموما نوشته اند كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم تا سن پنج سالگى در ميان قبيله بنى سعد زندگى كرد و سپس حليمه آن حضرت را به نزد مادرش آمنه بازگرداند و به وى سپرد و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم تا پايان عمر گاهى از آن زمان ياد مى كرد،و از حليمه و فرزندانش قدردانى مى نمود.

و در بحار الانوار از كازرونى نقل كرده كه حليمه پس از آنكه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با خديجه ازدواج كرده بود به مكه آمد و از خشكسالى و تلف شدن اموال و مواشى به آن حضرت شكايت برد،رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با خديجه در اين باره گفتگو كرد و خديجه چهل گوسفند و يك شتر به حليمه داد و بدين ترتيب حليمه با مالى بسيار به سوى قبيله خود بازگشت و سپس بار ديگر پس از ظهور اسلام و بعثت پيغمبر به مكه آمد و با شوهرش اسلام را اختيار كرده و مسلمان شدند.

و ابن عبد البر و ديگران در كتاب استيعاب و غيره نقل كرده اند كه حليمه در جنگ حنينـدر جعرانة به نزد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمد و آن حضرت به احترام وى از جا برخواست و رداى خود را براى او پهن كرد و او را روى رداى خويش نشانيد.(٧)

در داستان محاصره طائف شيماء خواهر رضاعى آن حضرت به دست سربازان اسلام اسير گرديد و چون خود را در اسارت ايشان ديد بدانها گفت:من خواهر رضاعى سيد و بزرگ شما هستم،او را به نزد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آوردند و سخنش را بدان حضرت گزارش دادند،پيغمبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از وى نشانه اى براى صدق گفتارش خواست و او نشانه اى داد و چون حضرت او را شناخت رداى خويش را پهن كرد و او را روى آن نشانيد و اشك در ديدگانش گردش كرد سپس بدو فرمود:اگر مى خواهى تو را نزد قبيله ات باز گردانم و اگر مايل هستى در كمال احترام و محبوبيت نزد ما بمان.

شيماء تمايل خود را به بازگشت نزد قبيله خويش اظهار كرد آن گاه مسلمان شد و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نيز چند گوسفند و چند شتر و سه بنده و كنيز بدو عطا فرمود و او را نزد قبيله اش بازگرداند

به هر صورت به ترتيبى كه گفته شد حليمه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را پس از اينكه پنج سال از عمر آن حضرت گذشته بود به مكه و به نزد مادرش آمنه و جدش عبد المطلب بازگرداند و باز در هنگام ورود به مكه داستان ديگرى اتفاق افتاد كه موجب نگرانى حليمه و عبد المطلب گرديد.

____________________________________________

پى نوشتها:

١.ابن حجر در اصابة نقل كرده كه شيماء گاهى كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را در همان دوران شيرخوارگى روى دست خود حركت مى داد اين اشعار را مى خواند:

يا ربنا ابق لنا محمدا

حتى اراه يافعا و امردا

ثم أراه سيدا مسودا

و اكبت اعاديه معا و الحسدا

و اعطه عزا يدوم أبدا

پروردگارا محمد را براى ما نگهدار تا به جوانى و در بزرگى او را ببينم،و سپس دوران سيادت و آقائيش را نيز ديدار كنم،و دشمنان و حسودانش را خوار و نابود گردان و عزت و شوكتى به وى عطا كن كه براى هميشه پايدار بماند.

و سپس از شخصى به نام ابو عروة ازدى نقل مى كند كه وى اين اشعار را مى خواند و مى گفت چگونه خداوند به خوبى دعاى شيماء را به اجابت رسانيد.

و در صفحات آينده نيز داستانى از شيماء با رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پس از بعثت آن حضرت در جنگ طائف خواهيد خواند.

٢.الاضواء على السنة المحمدية،ص ١٨٥ به بعد.

٣.معنى"ارهاص"در صفحات گذشته گفته شد.

٤.فقه السيره،ص .٦٢

٥.سيرة المصطفى،ص ٤٤،فقه السيره،ص .٦٣

٦.و در احوالات آن حضرت هنگامى كه تحت كفالت ابو طالب به سر مى برد در صفحات آينده گفتارى شاهد بر اين مطلب نيز خواهد آمد.

٧.برخى زنده بودن حليمه را تا آن زمان بعيد دانسته و گفته اند:حليمه قبل از جنگ حنين از دنيا رفت و داستان فوق را مربوط به دختر حليمه شيماء مى دانند،ولى گويا همين گفتار صحيح است و استبعاد نمى تواند جلوى تاريخ را اگر مدرك معتبرى داشته باشد بگيرد.

گم شدن رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در مكه

جريان اين گونه بود كه چون حليمه آن حضرت را به مكه آورد تا به مادر و جدش بسپارد در ميان كوچه هاى مكه او را گم كرد و هر چه اين طرف و آن طرف جستجو كرد او را نيافت و سراسيمه به نزد جدش عبد المطلب آمد و جريان را بدو اطلاع داد.

عبد المطلب از جا برخواست و به كنار خانه كعبه آمد و با تضرع و زارى پيدا شدن فرزندش محمد را از خداى تعالى خواستار شد و از جمله اشعارى كه از وى در اين باره نقل شده و كمال علاقه او را به فرزند و پيدا شدن او ميرساند اشعار زير است:

يا رب رد راكبى محمدا

رد الى و اتخذ عندى يداانت الذى جعلته لى عضدا

يا رب ان محمدا لم يوجدا

فجمع قومى كلهم مبددا

به دنبال آن قبايل قريش،خاندان بنى هاشم و بنى غالب را براى يافتن فرزند به يارى طلبيد و غوغايى در مكه برپا شد،تا اينكه ورقة بن نوفل و مرد ديگرى از قريش آن جناب را پيدا كرده و به نزد عبد المطلب آورده و گفتند :ما او را در بالاى شهر مكه پيدا كرديم.(١)

كفالت عبد المطلب

بدين ترتيب پيامبر گرامى اسلام پس از سپرى كردن پنج سال از عمر خويش در ميان باديه به مكه بازگشت و تحت سرپرستى و كفالت جدش عبد المطلب درآمد.

عبد المطلب به اين فرزند خيلى علاقه داشت و محبت مى ورزيد،و سببش نيز يكى يتيمى آن بزرگوار بود كه عبد المطلب بدين وسيله مى خواست جبران فقدان پدر را براى نوه خود بنمايد،ديگر مكارم اخلاق و تربيت و نبوغ و ادب اين فرزند،جد بزرگوارش را شيفته خود ساخته بود و از همه اينها مهمتر اطلاعاتى بود كه عبد المطلب از روى تواريخ گذشته و گفتار كاهنان و دانشمندان درباره آينده درخشان و پرشكوه اين فرزند به دست آورده بود و او را در نظر عبد المطلب فرزندى بزرگ و پر اهميت جلوه مى داد چنانكه پيش از اين نيز اشاره شد.

گويند:براى عبد المطلب كه بزرگ قريش بود در سايه خانه كعبه فرشى مى گسترانيدند تا روى آن بنشيند و فرزندان عبد المطلب به احترام پدر اطراف آن مى نشستند،گاهگاهى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ،كه در آن وقت سنين كودكى را پشت سر مى گذارد و شش يا هفت سال بيش نداشت به كنار خانه مى آمد و روى آن فرش مى نشست،فرزندان عبد المطلب كه عموهاى آن حضرت بودند او را مى گرفتند تا از روى فرش دور كنند ولى عبد المطلب آنان را از اين كار باز مى داشت و بدانها مى گفت :

فرزندم را به حال خود بگذاريد كه به خدا سوگند مقامى بس ارجمند و آينده اى درخشان دارد و من روزى را مى بينم كه بر شما سيادت كند و مردم را به فرمان خويش درآورد و سپس او را مى گرفت و در كنار خويش روى فرش مى نشانيد و دست بر شانه اش مى كشيد و گونه اش را مى بوسيد.در اين موقع كه هفت سال و به قولى شش سا از عمر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى گذشت اتفاق ديگرى براى آن حضرت افتاد كه موجب افسردگى خاطر و تأثر شديد آن حضرت گرديد و سبب شد تا عبد المطلب در نگهدارى و حفاظت وى توجه بيشترى مبذول دارد و اظهار علاقه زيادترى بدو كند و آن حادثه مرگ ناگوار مادرش آمنه بود.

وفات آمنه و داستانهاى ديگرى از عبد المطلب

پيش از اين در احوالات هاشم بن عبد مناف گفته شد كه مادر عبد المطلب زنى بود به نام سلمى اهل"يثرب"(كه بعدا به مدينه موسوم گرديد)و هاشم در سفرى كه به آن شهر كرد او را به ازدواج خويش درآورد و به همين جهت عبد المطلب نيز سنين كودكى را در مدينه گذراند تا وقتى كه مطلب عموى وى به مدينه رفت و او را با خود به مكه آورد.

سلمى كه از قبيله بنى النجار بود برادرانى در مدينه داشت كه دايي هاى پدرى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بودند،از اين رو مادرش آمنه تصميم گرفت فرزند خود را براى ديدار آنها به مدينه ببرد و به دنبال همان تصميم به مدينه آمد و پس از چندى كه در مدينه ماند به سوى مكه مراجعت كرد.

آمنه در مراجعت به مكه در جايى به نام"ابواء"(٢) بيمار شد و همانجا از دنيا رفت و به خاك سپرده شد.

آمنه،هنگامى كه خواست به مدينه برود ام ايمن را كه از اهل حبشه و كنيز وى بود همراه خود به مدينه برد و در مراجعت هنگامى كه از دنيا رفت ام ايمن رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را برداشته و به مكه آورد و از آن پس پرستارى آن حضرت را به عهده داشت و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نيز تا پايان عمر از او به نيكى ياد مى كرد و او را مادر خطاب مى فرمود،و محبتهاى زيادى بدو فرمود كه شايد در جاى خود مذكور گردد.

عبد المطلب كه از جريان مطلع شد بيش از پيش در نگهدارى نوه خويش همت گماشت و سفارش بيشترى در اين باره به ام ايمن كرد،و از جمله سخنان وى كه پس از مرگ آمنه به ام ايمن گفت اين بود كه بدو گفت:

اى ام ايمن از فرزندم غافل مشو كه اهل كتاب عقيده دارند وى پيامبر اين امت خواهد بود

و از آن پس هرگاه عبد المطلب مى خواست غذايى بخورد ابتداء دستور مى داد محمد را بياورند و سپس با او غذا مى خورد.

از اتفاقاتى كه در اين سالهاى زندگى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم افتاد يكى آن بود كه آن حضرت به چشم درد سختى مبتلا گرديد كه در مكه نتوانستند او را معالجه كنند و عبد المطلب ناچار شد آن حضرت را به نزد راهبى كه در عكاظ و به قولى در جحفه سكونت داشت و در معالجه چشم مهارتى داشت ببرد،عبد المطلب آن حضرت را به نزد راهب برد و به پشت دير او رفته او را صدا زد ولى راهب پاسخى نداد،ناگهان ديد لرزه اى در دير افتاد و راهب وحشت زده بيرون آمد و گفت :كيست؟و چون از جريان مطلع شد و چهره رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را ديد رو به عبد المطلب كرده گفت:

بدان كه اين فرزند پيغمبر اين امت خواهد بود و درد چشم وى بزودى برطرف خواهد شد و ترسى از اين ناحيه بر او متوجه نيست،او را به ديار خود بازگردان و از اهل كتاب او را نگهبانى كن كه او را نربايند.

و از جمله آنكه چند سال در مكه خشكسالى شد و مردم به تنگ آمدند و براى چاره جويى به نزد عبد المطلب كه بزرگ قريش بود رفتند،عبد المطلب كه مى دانست فرزندش در پيشگاه خداى تعالى ارج و مقامى دارد او را به همراه خود برداشت و به كوه ابو قبيس رفت و آن حضرت را روى دست خود بلند كرده و براى آمدن باران به درگاه خدا دعا كرد و باران بسيارى آمد كه مردم مكه و اطراف آنرا سيراب نمود.

در تاريخ آمده كه گروهى از مردم"بنى مدلج"كه در علم قيافه شناسى معروف بودند به عبد المطلب گفتند:

از اين كودك نگهبانى كن كه ما جاى پايى شبيه تر به آن جاى پايى كه در مقام ابراهيم است از جاى پاى او نديده ايم!عبد المطلب كه اين سخن را شنيد سفارش آن حضرت را به ابو طالب كرد و بدو گفت:بشنو اينان چه مى گويند!

اين جريانات سبب شده بود كه روز به روز علاقه عبد المطلب به آن حضرت بيشتر و زيادتر گردد تا جايى كه نسبت به هيچ كدام از فرزندان خود به آن مقدار محبت نشان ندهد و اوقات خود را بيشتر با او به سر برد و كمال مراقبت را در نگهدارى او بنمايد.

بارى طولى نكشيد كه مقدرات الهى مصيبت تازه اى براى آن حضرت پيش آورد و عبد المطلب را نيز از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم گرفت و او را به سوگ نشاند.

وفات عبد المطلب

مطابق مشهور هشت سال از عمر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم گذشته بود كه عبد المطلب از جهان رفت،و اندوه تازه اى بر اندوه هاى گذشته آن حضرت افزوده گرديد.

عبد المطلب در هنگام مرگ به اختلاف گفتار مورخان هشتاد و دو سال و يا صد و بيست سال و به گفته جمعى يكصد و چهل سال از عمرش گذشته بود.

عبد المطلب در وقت مرگ نگران وضع محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و آينده وى بود و شايد جز آن اندوه مهم ديگرى نداشت زيرا از بسيارى از نعمتهاى بزرگ الهى چون فرزندان بسيار و رياست مادى و معنوى بر مردم شهر خود و عمر طولانى و ساير نعمتهاى الهى در دوران زندگى بخوبى بهره مند گشته بود،و شايد تنها همين موضوع بود كه او را سخت اندوهگين كرده و رنج مى داد و در فكر بود تا سرپرستى دلسوز و با ايمان براى آينده زندگى اين فرزند دلبند و عزيز خود كه جاى زيادى در روح و جان عبد المطلب باز كرده بود پيدا كند و او را به وى بسپارد.

أوزاعى كه يكى از اهل حديث و مورخين است داستان مرگ عبد المطلب و سفارش او را به فرزندان خود اين گونه نقل كرده و مى گويد:

پيغمبر خدا در دامان عبد المطلب عمر خود را مى گذرانيد تا وقتى كه يكصد و دو سال از عمر عبد المطلب گذشت و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هشت ساله بود.عبد المطلب پسران خود را گرد آورد و بدانها گفت:محمد يتيم است از او نگهدارى كنيد و سفارش مرا درباره او بپذيريد!ابو لهب گفت:من حفاظت او را به عهده مى گيرم،عبد المطلب گفت:شر خود را از وى باز دار و با اين گفتار عدم شايستگى او را براى اين كار اعلام كردـ.

عباس گفت:من كفالت او را به عهده مى گيرم،عبد المطلب گفت:تو مردى تندخو و غضبناك هستى و ترس آن را دارم كه او را بيازارى!

ابو طالب پيش آمده گفت:من از او نگهدارى مى كنم،عبد المطلب گفت:تو شايسته اين كار هستى .آن گاه رو به آن حضرت كرده گفت:

اى محمد!از وى فرمانبردارى كن،رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با لحن كودكانه خود فرمود:پدر جان!محزون مباش كه مرا پروردگارى است و او به حال خويش واگذارم نخواهد كرد.

و در اين باره اشعارى هم از عبد المطلب نقل كرده اند كه در سفارش به ابو طالب كه نامش عبد مناف است گويد:

اوصيك يا عبد مناف بعدى

بموحد بعد ابيه فرد

گويند:از كارهاى عبد المطلب در هنگام مرگ اين بود كه دختران خود را كه شش تن بودند به نامهاى:صفيه،بره،عاتكه،ام حكيم،بيضاء و أروى همه را گرد آورد و به آنها گفت:پيش از مرگ بر من گريه كنيد و مرثيه گوييد تا آنچه را مى خواهيد پس از مرگ برايم بگوييد خود پيش از مرگ آن را بشنوم و دختران هر كدام مرثيه اى درباره پدر گفتند و گريستند و متن آن مراثى در سيره ابن هشام و غيره مذكور است.

و به هر صورت عبد المطلب بزرگترين مرد مكه و قريش ديده از جهان فرو بست و شهر مكه در مرگ او مبدل به شهر عزا و ماتم شد و مدتها پس از مرگ وى ديگر در حجاز اجتماعى و بازارى براى داد و ستد بر پا نمى شد،و از ام ايمن نقل شده كه گويد:

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به دنبال جنازه عبد المطلب مى رفت و پيوسته مى گريست تا وقتى كه جنازه را در محله"جحون"بردند و در كنار قبر جدش قصى بن كلاب دفن كردند.

كفالت ابو طالب از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم

در احوالات فرزندان عبد المطلب گفته شد كه ابو طالب با عبد الله پدر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هر دو از يك مادر بودند و از اين رو بيش از عموهاى ديگر به يتيم برادر علاقه داشت و همين سبب شد كه عبد المطلب نيز سرپرستى آن حضرت را به ابو طالب واگذار كند و در پاره اى از تواريخ آمده كه ابو طالب در زمان حيات عبد المطلب نيز در كفالت و سرپرستى يتيم برادر با جدش مشاركت داشت و او نيز همانند پدرش عبد المطلب از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كفالت مى كرد.

دوران كفالت ابو طالب از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دورانى طولانى و پر ماجرا و شاهد برخوردهاى سختى با دشمنان آن حضرت و مشركين بود زيرا اين دوران تا يازده سال پس از بعثت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم طول كشيد و در سالهاى سخت آغاز بعثت و نشر تعاليم عاليه اسلام و شدت آزار مشركان و پى آمدهاى آن،دفاع و حمايت ابو طالب از آن بزرگوار با موقعيتى كه از نظر اجتماعى و خانوادگى در ميان بيست و هفت خانواده قريش داشت در برابر دشمنان مهمترين عامل پيشرفت اسلام و هدف مقدس رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بود.

زيرا ابو طالب گر چه بزرگترين و ثروتمندترين فرزندان عبد المطلب نبود ولى از نظر شرافت و بزرگوارى از همه آنها برتر بود و به خاطر حفظ ميراث روحانى خاندان ابراهيم و سخاوت و كرمى كه داشت رياست خاندان بنى هاشم پس از عبد المطلب بدو واگذار شد و با اينكه از نظر مالى در مضيقه و فشار به سر مى برد ولى موقعيت و شخصيت او برادران ديگر را تحت الشعاع قرار داد،و در سرتاسر عربستان با ديده عظمت به او نگريسته و به وى احترام مى گذاشتند

قاضى دحلان در كتاب سيره خود از ابن عساكر به سند خود از مردى به نام جلهمة بن عرفطه نقل مى كند كه در سال قحطى و خشكسالى به مكه رفتم و مردم مكه را كه در كمال سختى به سر مى بردند مشاهده كردم كه در صدد چاره برآمده و مى خواهند براى طلب باران دعا كنند،يكى گفت:به نزد لات و عزى برويد و ديگرى گفت:به منات متوسل شويد در اين ميان پيرى سالمند و خوش صورت را ديدم كه به مردم مى گفت:چرا بى راهه مى رويد؟با اينكه يادگار ابراهيم خليل و نژاد حضرت اسماعيل در ميان شماست!بدو گفتند:گويا ابو طالب را مى گويى؟

گفت:آرى منظورم اوست!

مردم همگى برخواسته و من نيز همراه آنها آمدم و در خانه ابو طالب اجتماع كرده در را زدند،و همينكه ابو طالب بيرون آمد مردم به سوى او هجوم برده و او را در ميان گرفته و بدو گفتند :

اى ابو طالب تو بخوبى از قحط سالى و خشكى بيابان و گرسنگى و تنگدستى مردمان با خبرى اينك وقت آن است كه بيرون آيى و براى مردم از درگاه خدا باران طلب كنى!

گويد:ابو طالب كه اين سخن را شنيد از خانه بيرون آمد و پسرى همراه او بود كه همچون خورشيد مى درخشيد و در حالى كه اطراف او را جوانان ديگرى گرفته بودند همچنان بيامد تا به كنار خانه كعبه رسيد سپس آن پسر زيبا روى را بر گرفت و پشت او را به كعبه چسبانيد و با انگشتان خود به سوى آسمان اشاره كرد و با زبانى تضرع آميز به درگاه خدا دعا كرد و طولى نكشيد كه پاره هاى ابر از اطراف گرد آمده باران بسيارى باريد و مردم را از خشكسالى نجات داد و به دنبال آن قصيده معروف لاميه ابو طالب را نقل كرده كه درباره رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم سرود و حدود ٩٠ بيت است و مطلع آن اين است:

و ابيض يستسقى الغمام بوجهه

ثمال اليتامى عصمة للارامل

نگارنده گويد:

اين داستان صرفنظر از مقام ارجمندى را كه براى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ثابت مى كند شاهد زنده اى براى گفتار ماست كه ما نيز به خاطر همان آن را براى شما نقل كرديم و آن توجه عميقى است كه مردم مكه نسبت به ابو طالب از نظر روحانى داشتند و نفوذ معنوى و عظمت وى را در ميان قريش بخوبى ثابت مى كند و اين مطلب را هم مى رساند كه ميراث انبياء گذشته نيز نزد ابو طالب بود و چنانكه در روايات معتبر شيعه آمده مقام شامخ وصايت پس از عبد المطلب بدو واگذار شده بود.

ابو طالب صرفنظر از علاقه اى كه از نظر خويشاوندى به يتيم برادر داشت همانندجدش عبد المطلب از آينده درخشان رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با خبر بود و از روى اخبار گذشتگان و علايمى كه در دست داشت به نبوت و رسالت الهى وى در آينده واقف و آگاه بود و همين سبب علاقه بيشتر او به محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى گرديد.و ما ان شاء الله در جاى خود با تفصيل بيشترى در اين باره بحث خواهيم كرد.

بارى ابو طالب از هيچ گونه محبت و فداكارى در مورد تربيت و نگهدارى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در دوران كودكى دريغ نكرد و پيوسته مراقب وضع زندگى و رفع احتياجات وى بود و بگفته اهل تاريخ سرپرستى و تربيت آن حضرت را خود او شخصا به عهده گرفته بود و به كسى در اين باره اطمينان نداشت تا جايى كه به برادرش عباس مى گفت:

برادر!عباس به تو بگويم كه من ساعتى از شب و روز محمد را از خود جدا نمى كنم و به كسى اطمينان ندارم تا آنجا كه در هنگام خواب خودم او را مى خوابانم و در بستر مى برم،و گاهى كه احتياج به تعويض لباس و يا كندن جامه مى شود به من مى گويد:عمو جان صورتت را بگردان تا من جامه ام را بيرون بياورم و چون سبب اين گفتارش را مى پرسم به من پاسخ مى دهد:

براى آنكه شايسته نيست كسى به بدن من نظر افكند و من از اين گفتار او تعجب مى كنم و روى خود را از او مى گردانم.

و همچنين نوشته اند:

شيوه ابو طالب آن بود كه هرگاه مى خواست نهار يا شام به بچه هاى خود بدهد بدانها مى گفت :صبر كنيد تا فرزندم محمد بيايد و چون آن حضرت حاضر مى شد بدانها اجازه مى داد دست به طرف غذا ببرند.

ابن هشام در سيره خود مى نويسد:

در حجاز مرد قيافه شناسى بود كه نسب به طايفه"از دشنوءة"مى رسانيد و هرگاه به مكه مى آمد قرشيان بچه هاى خود را به نزد او مى بردند و او نگاه به صورت آنها كرده از آينده آنها خبرهايى مى داد.

در يكى از سفرهايى كه به مكه آمد ابو طالب رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را برداشته و به نزد او آورد چشم آن مرد به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم افتاد و سپس خود را به كارى مشغول و سرگرم ساخت،پس از آن دوباره متوجه ابو طالب شده گفت:آن كودك چه شد؟او را نزد من آريد،ابو طالب كه اصرار آن مرد را براى ديدن رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ديد آن حضرت را از نظر او پنهان كرد،قيافه شناس چندين بار تكرار كرد:آن پسرك چه شد؟آن كودكى را كه نشان من داديد بياوريد كه به خدا داستانى در پيش دارد،ابو طالب كه چنان ديد از نزد آن مرد برخواسته و رفت.

اين اظهار علاقه شديد و اهميتى را كه ابو طالب در حفظ و حراست رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نشان مى داد سبب شده بود كه خانواده او نيز محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را بسيار دوست مى داشتند و در همه جا او را بر خود مقدم مى داشتند،گذشته از اينكه ابو طالب به طور خصوصى هم سفارش او را كرده بود.

مى نويسند:روزى كه ابو طالب رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را از عبد المطلب باز گرفت و به خانه آورد به همسرش فاطمه بنت اسد گفت:بدان كه اين فرزند برادر من است كه در پيش من از جان و مالم عزيزتر است و مراقب باش مبادا احدى جلوى او را از آنچه مى خواهد بگيرد.فاطمه كه اين سخن را شنيد تبسمى كرده گفت:

آيا سفارش فرزندم محمد را به من مى كنى!در صورتى كه او از جان و فرزندانم نزد من عزيزتر مى باشد!و راستى هم كه فاطمه او را بسيار دوست مى داشت و كمال مراقبت را از وى مى كرد و هر چه مى خواست براى آن حضرت فراهم مى نمود و از مادر به وى بيشتر مهربانى و محبت مى كرد.

و ان شاء الله در جاى خود در تاريخ زندگانى امير المؤمنين خواهيد خواند كه چون فاطمه بنت اسد از دنيا رفت و علىعليه‌السلام به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خبر مرگ او را داده و گفت:مادرم مرده!رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بدو فرمود:به خدا مادر من هم بود،و سپس در مراسم كفن و دفن او حاضر شد و پيراهن مخصوص خود را داد تا او را در آن پيراهن كفن كنند و سپس هنگام دفن نزديك آمده و جنازه را به دوش گرفت و همچنان زير جنازه تا كنار قبر رفت.

و چون سبب آن كارها را پرسيدند فرمود:

امروز نيكيهاى ابو طالب را از دست دادم،فاطمه به اندازه اى به من علاقه داشت كه بسا چيزى در خانه اندوخته داشت و مرا بر خود و فرزندانش مقدم مى داشت.

____________________________________________

پى نوشتها:

١.داستان حليمه و گمشدن رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را در مكه ملاى رومى با تفصيل بيشترى به نظم درآورده و به مناسبتى آن را در مثنوى آورده است،و در كتاب بحار الانوار نيز شبيه به آنچه در مثنوى نقل شده از كازرونى روايت شده است.

٢.فاصله ابواء تا مدينه ٣٠ ميل و تا جحفه ٢٣ ميل است.

برخى از حالات رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در كودكى

ابن شهر آشوب از قاضى معتمد در تفسيرش نقل مى كند كه ابو طالب حالات رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را در كودكى شرح مى داد و مى گفت:هرگاه مى خواست چيزى بخورد و يا بياشامد نام خدا را بر زبان جارى مى كرد و بسم الله مى گفت:و چون از طعام فارغ مى شد مى گفت:"الحمد لله كثيرا"و من از اين كار وى تعجب مى كردم.و از جمله آنكه هيچ گاه از وى دروغى نشنيدم،و كارهاى مردم جاهليت را انجام نمى داد و هيچ گاه نديدم بى جهت خنده كند و يا با بچه ها به بازى مشغول شود،و هميشه تنهايى را بهتر دوست مى داشت.

و در روايت ديگرى است كه ابو طالب مى گفت:گاهى مرد زيبا صورتى را كه در زيبايى مانندش نبود مى ديدم كه نزد او مى آمد و دستى به سرش مى كشيد و براى او دعا مى كرد و اتفاق افتاد كه روزى او را گم كردم و براى يافتن او به اين طرف و آن طرف رفتم ناگاه او را ديدم كه به همراه مردى زيبا كه مانندش را نديده بودم مى آمد،بدو گفتم:فرزندم مگر به تو نگفته بودم هيچ گاه از من جدا مشو!

آن مرد گفت:هرگاه از تو جدا شد من با او هستم و او را محافظت مى كنم.