زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)

زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)0%

زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله) نویسنده:
گروه: پیامبر اکرم

زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: سید هاشم رسولی محلاتی
گروه: مشاهدات: 38988
دانلود: 2860

توضیحات:

زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 266 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 38988 / دانلود: 2860
اندازه اندازه اندازه
زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)

زندگانی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله)

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نخستين مسلمان و نخستين دستور

اين مطلب از نظر تاريخ و گفتار مورخين چون ابن اسحاق،ابن هشام و ديگران مسلم است كه نخستين مردى كه به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ايمان آورد على بن ابيطالب و نخستين زن خديجه بوده و اصحاب رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نيز چون جابر بن عبد الله و زيد بن ارقم و عباس و ديگران نيز آن را روايت كرده اند گر چه برخى از تاريخ نويسان بعدى در اين باره ترديد كرده اند و ظاهرا ترديد آنها جز تعصبهاى بيجا انگيزه ديگرى ندارد.

و برخى هم كه نتوانسته اند اين مطلب مسلم تاريخى را انكار كنند كودكى و عدم بلوغ آن حضرت را بهانه كرده و خواسته اند اين فضيلت بزرگ را از آن حضرت بگيرند،كه آن نيز بهانه اى بيجا و بى مورد است و دانشمندان بزرگوار ما پاسخ آن را داده اند.و ما در شرح حال امير المؤمنينعليه‌السلام اين بحث را با تفصيل بيشترى ان شاء الله تعالى عنوان خواهيم كرد.

و نيز نخستين برنامه اى هم از برنامه هاى دينى كه جبرئيل تعليم آن حضرت كرد و به وى آموخت دستور وضوء و نماز بوده است.كه بعدا نيز همان برنامه به صورت فرض بر آن حضرت و پيروانش واجب گرديد.

اسلام خديجه براى پيغمبر اسلام تقويت روحى عجيبى بود و آزارى را كه مشركين در خارج از خانه به آن حضرت مى كردند با ورود به خانه و دلدارى و تسليت خديجه ناراحتى و آثار آن برطرف مى گرديد و خديجه به هر ترتيبى بود آن حضرت را دلگرم به كار خود ساخته و او را قوى دل مى ساخت.

علىعليه‌السلام نيز با اين كه در آن وقت در سنين كودكى بود و عمر آن بزرگوار را به اختلاف بين هشت سال تا سيزده سال نوشته اند اما كمك كار خوبى براى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بود و شايد نزديكترين گفتار به واقعيت آن باشد كه از عمر علىعليه‌السلام در آن وقت ده سال و يا دوازده سال بيشتر نگذشته بود.

و اساسا بگفته ابن هشام و ديگران از نعمتهاى بزرگى كه خداوند به على بن ابيطالب عنايت فرمود آن بود كه پيش از اسلام نيز در دامان رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم تربيت شد و در خانه او نشو و نما كرد.

و اصل داستان را كه او از مجاهد روايت كرده اين گونه است كه گويد:قريش دچار قحطى سختى شدند،ابو طالب نيز مردى عيالوار و پر اولاد بود و ثروت چندانى نداشت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كه در اثر ازدواج با خديجه و اموالى كه وى در اختيار آن حضرت گذارد تا حدودى زندگى مرفهى داشت به فكر افتاد تا كمكى به ابو طالب كند و به ترتيبى از مخارج سنگين او بكاهد.از اين رو به نزد عمويش عباس بن عبد المطلب آمد و به عباس كه دارايى و ثروتش بيش از ساير بنى هاشم بود فرمود:

اى عباس برادرت ابو طالب عيالوار است و نانخور زيادى دارد و همان طور كه مشاهده مى كنى مردم به قحطى سختى دچار گشته اند بيا با يكديگر به نزد او برويم و به وسيله اى نانخوران او را كم كنيم،به اين ترتيب كه من يكى از پسران او را به نزد خود ببرم و تو نيز يكى را.

عباس قبول كرد و هر دو به نزد ابو طالب آمده و منظور خود را اظهار كردند،ابو طالب قبول كرد و گفت:عقيل را براى من بگذاريد و از ميان پسران ديگر هر كدام را خواستيد ببريد،رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم على را برداشت و به همراه خود به خانه برد،و عباس جعفر را.

بدين ترتيب علىعليه‌السلام پيوسته با رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بود تا وقتى كه آن حضرت به نبوت مبعوث گرديد و نخستين كسى بود كه از مردان بدو ايمان آورد و نبوتش را تصديق كرد و اطاعت او را بر خود لازم و واجب شمرد.

جعفر نيز در خانه عباس بود تا وقتى كه مسلمان شد و از خانه او بيرون رفت.

دستور نماز بر طبق آنچه از تواريخ و روايات به دست مى آيد نخستين دستورى كه به پيغمبر اسلام نازل گرديد دستور نماز بود بدين ترتيب كه در همان روزهاى نخست بعثت، روزى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در بالاى شهر مكه بود كه جبرئيل نازل گرديد و با پاى خود به كنار كوه زد و چشمه آبى ظاهر گرديد،پس جبرئيل براى تعليم آن حضرت با آن آب وضو گرفت و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نيز از او پيروى كرد،آن گاه جبرئيل نماز را به آن حضرت تعليم داد و نماز خواند.

پيغمبر بزرگوار پس از اين جريان به خانه آمد و آنچه را ياد گرفته بود به خديجه و علىعليه‌السلام ياد داد و آن دو نيز نماز خواندند.از آن پس گاهى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم براى خواندن نماز به دره هاى مكه مى رفت و علىعليه‌السلام نيز به دنبال او بود و با او نماز مى گزارد و گاهى هم مطابق نقل برخى از مورخين به مسجد الحرام يا منى مى آمد و با همان دو نفرى كه به او ايمان آورده بودند يعنى على و خديجهعليها‌السلام نماز مى خواند.

اهل تاريخ از شخصى به نام عفيف كندى روايت كرده اند كه گويد:من مرد تاجرى بودم كه براى حج به مكه آمدم و به نزد عباس بن عبد المطلب كه سابقه دوستى با او داشتم برفتم تا از وى مقدارى مال التجاره خريدارى كنم،پس روزى همچنان كه نزد عباس در منى بودم و در حديثى است كه به جاى منى،مسجد الحرام را ذكر كرده ناگاه مردى را ديدم كه از خيمه يا منزلگاه خويش خارج شد و نگاهى به خورشيد كرد و چون ديد ظهر شده وضويى كامل گرفت و سپس به سوى كعبه به نماز ايستاد و پس از او پسرى را كه نزديك به حد بلوغ بود مشاهده كردم او نيز بيامد و وضو گرفت و در كنار وى ايستاد،و پس از آن دو زنى را ديدم بيرون آمد و پشت سر آن دو نفر ايستاد.و به دنبال آن ديدم آن مرد به ركوع رفت و آن پسرك و آن زن نيز از او پيروى كرده به ركوع رفتند،آن مرد به سجده افتاد آن دو نيز به دنبال او سجده كردند.

من كه آن منظره را ديدم به عباس ميزبان خود گفتم:واى!اين ديگر چه دينى است؟پاسخ داد :اين دين و آيين محمد بن عبد الله برادرزاده من است و عقيده دارد كه خدا او را به پيامبرى فرستاده و آن ديگر برادر زاده ديگرم على بن ابيطالب است و آن زن نيز همسرش خديجه مى باشد

عفيف كندى پس از آن كه مسلمان شده بود مى گفت:اى كاش من چهارمين آنها بودم.

دومين مردى كه مسلمان شد مورخين عموما گويند:پس از على بن ابيطالبعليه‌السلام دومين مردى كه به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ايمان آورد زيد بن حارثه آزاد شده آن حضرت بود كه چند سال قبل از ظهور اسلام به صورت بردگى به خانه خديجه آمد و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم او را از خديجه گرفت و آزاد كرد و همچنان در خانه آن حضرت به سر مى برد و به عنوان پسر خوانده رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم معروف شد.

زيد دومين مردى بود كه به آن حضرت ايمان آورد و تدريجا با دعوت پنهانى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم گروه معدودى از مردان و زنان ايمان آوردند كه از آن جمله اند:

جعفر بن ابيطالب و همسرش اسماء دختر عميس،عبد الله بن مسعود،خباب بن ارت،عمار بن ياسر،صهيب بن سنانـكه از اهل روم بود و در مكه زندگى مى كردعبيدة بن حارث،عبد الله بن جحش و جمع ديگرى كه حدود ٥٠ نفر مى شدند.

با اينكه اين گروه در خفا و پنهانى مسلمان شده و به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ايمان آوردند اما مسئله آمدن دين تازه در مكه و ايمان به خداى يگانه و دستور نماز و ساير امور مربوط به آيين جديد در ميان خانواده ها و مردم مكه زبان به زبان مى گشت و تدريجا افراد به صورت چند نفرى و گروهى براى پذيرفتن اين آيين به خانه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى آمدند و به دين اسلام مى گرويدند،و از آن سو نيز رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مأمور شد دعوت خود را آشكار سازد و به طور آشكارا مردم را به اسلام بخواند.

در اين مدت كه حدود سه سال طول كشيد با اينكه ايمان به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و انجام برنامه نماز در پنهانى و خفا صورت مى گرفت با اين حال برخوردهاى مختصرى ميان تازه مسلمانان و مشركين مكه اتفاق افتاد كه از آن جمله روزى سعد بن ابى وقاص با جمعى از مسلمانان در گوشه اى به نماز مشغول بودند كه چند تن از مشركان سر رسيدند و به مسلمانان ناسزا گفته و به كار آنها خرده گرفته و عيبجويى كردند و مورد ملامت و سرزنش قرارشان دادند.

گفتگو ميان طرفين بالا گرفت و كم كم به زد و خورد كشيد،سعد بن ابى وقاص استخوانى را كه از فك شترى بود از زمين برداشت و به سر مردى از مشركين زد و در اثر آن ضربت سر آن مرد بشكست و خون جارى گرديد،و اين نخستين خونى بود كه به خاطر پيشرفت اسلام ريخته شد و مطابق نقل برخى از مورخين همين ماجرا سبب شد تا رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و پيروان او مدتى در خانه شخصى به نام ارقم بن ابى ارقم مخفى و پنهان گردند.

اظهار دعوت زيادتر از سه سال بر اين منوال گذشت و چنانكه گفته شد گروه نسبتا زيادى به اسلام گرويدند و دين جديد را پذيرفتند،در اين وقت پيغمبر بزرگوار اسلام از جانب خداى تعالى مأمور شد تا دعوت خويش را اظهار كرده به طور علنى مشركين مكه را به اسلام دعوت كند و در مرحله نخست خويشان و نزديكان خود را انذار نمايد.

اين دستور در ضمن دو آيه به آن حضرت نازل گرديد كه يكى آيه( فَاصْدَعْ بِمَا تُؤْمَرُ وَأَعْرِضْ عَنِ الْمُشْرِكِينَ ) (١) بود و ديگرى آيه( وَأَنذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ﴿ ٢١٤ ﴾وَاخْفِضْ جَنَاحَكَ لِمَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ ) (٢)

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم براى آنكه مأموريت نخست را انجام دهد بالاى كوه صفا آمد و فرياد زده مردم را به گرد خويش جمع كرد،بدو گفتند:چه پيش آمده؟

فرمود:اگر من به شما خبر دهم كه دشمن صبحگاه يا شامگاه بر شما فرود آيد مرا تصديق مى كنيد و سخنم را مى پذيريد؟همگى گفتند:آرى.

فرمود:بنابراين من شما را از عذابى سخت كه در پيش داريم مى ترسانم!كسى چيزى نگفت جز ابو لهب عموى آن حضرت كه گفت:نابودى بر تو!آيا براى همين ما را خواندى!و دنباله اين گفتگو بود كه سوره( بَّتْ يَدَا أَبِي لَهَبٍ وَتَبَّ ) نازل گرديد.

و در حديث ديگرى است كه گفتگوى مزبور و نزول سوره پس از آنى بود كه آن حضرت خويشان خود را دعوت به انذار فرمود به شرحى كه پس از اين مذكور خواهد شد.

از قتاده نقل شده كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در همان روزى كه بالاى صفا رفت و مردم را جمع كرد سخن را بدين گونه آغاز كرده فرمود:

"اى مردم!سوگند به آن خدايى كه جز او معبودى نيست كه من به سوى شماخصوصا و به سوى مردم ديگر عموما به رسالت از جانب خداى تعالى مبعوث گشته ام و به خدا همچنان كه مى خوابيد مى ميريد و همان گونه كه بيدار مى شويداز گورها محشور خواهيد شد و هر چه بكنيد بدان محاسبه و بازرسى خواهيد شد و پاداش نيكى را نيكى و كيفر بدى را بدى خواهيد ديد،بهشتى ابدى و دوزخى ابدى در پيش داريد،و شما نخستين گروهى هستيد كه من مأمور به انذار آنها گشته ام".

__________________________________________

پى نوشتها:

١.[بدانچه مأمور گشته اى آشكار ساز و از مشركان اعراض نما.](سوره حجر آيه ٩٤).

٢.[و خويشاوندان نزديك خويش را بترسان و فروتنى نما براى آنانكه پيرويت مى كنند از مؤمنان ] (سوره شعراء آيه ٢١٥ـ٢١٤).

انذار خويشان مورخين از شيعه و اهل سنت روايت كرده اند كه چون آيه شريفه( وَأَنذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ ) نازل گرديد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خويشان نزديك خود را از فرزندان عبد المطلب كه در آن روز حدود چهل نفر يا بيشتر بودند به خانه خود و صرف غذا دعوت كرد و غذاى مختصرى را كه معمولا خوراك چند نفر بيش نبود براى آنها تهيه كرد و چون افراد مزبور به خانه آن حضرت آمده و غذا را خوردند همگى را كفايت كرده و سير شدند.

در اين وقت بود كه ابو لهب فرياد زد:براستى كه محمد شما را جادو كرد!

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كه سخن او را شنيد آن روز چيزى نگفت،و روز ديگر به علىعليه‌السلام دستور داد به همان گونه ميهمانى ديگرى ترتيب دهد و خويشان مزبور را به صرف غذا در خانه آن حضرت دعوت نمايد و چون علىعليه‌السلام دستور او را اجرا كرد و غذا صرف شد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شروع به سخن كرده چنين فرمود :

"اى فرزندان عبد المطلب من در ميان عرب كسى را سراغ ندارم كه براى قوم خود بهتر از آنچه را من براى شما آورده ام آورده باشد،من خير و سعادت دنيا و آخرت را براى شما ارمغان آورده ام و آن چيزى است كه خداى عز و جل مرا به ابلاغ و دعوت شما به آن مأمور فرموده است و مرا به رسالت آن مبعوث داشته و بدانيد كه هر يك از شما به من ايمان آورده و در كارم مرا يارى كند و كمك دهد او برادر و وصى و وزير من و جانشين پس از من در ميان ديگران خواهد بود..."

و در حديثى است كه به دنبال اين سخنان يا پيش از آن جمله ديگرى را نيز ضميمه كرده فرمود :

"نشانه صدق گفتار(و معجزه)من نيز همين ماجرايى بود كه مشاهده كرديد چگونه با غذايى اندك همه شما سير شديد،اكنون كه اين آيت و معجزه را مشاهده كرديددعوتم را بپذيريد و سخنم را بشنويد كه اگر فرمانبردار شويد رستگار و سعادتمند خواهيد شد..."

سخنان رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به پايان رسيد ولى هيچ كدام از آنها جز علىعليه‌السلام دعوت آن حضرت را اجابت نكرد و براى بيعت با او از جاى برنخاست،تنها على همان تربيت شده دامان آن حضرت بود كه از جا برخواست و آمادگى خود را براى ايمان به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و يارى آن حضرت اطلاع داد،علىعليه‌السلام در آن روز در سنين نوجوانى بود ولى همچون مردان نيرومند،با شهامت خاصى از جا برخواست و با گامهاى محكمى كه برمى داشت پيش آمده عرض كرد:

اى رسول خدا من به تو ايمان آورده ام و آماده يارى تو در انجام اين مأموريتى كه بدان مبعوث گشته اى مى باشم.

در بسيارى از روايات آمده كه اين جريان سه بار تكرار شد،يعنى پيغمبر بزرگوار اسلام تا سه بار سخنان خود را تكرار كرد و آنها را به ايمان آوردن به خدا و دين اسلام و يارى خود دعوت كرد و هيچ يك از آنها جز علىعليه‌السلام دعوت او را نپذيرفت و تنها على بود كه در هر سه بار برمى خواست و نزديك مى آمد و ايمان خود را اظهار مى داشت،ولى هر بار رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بدو مى فرمود:بنشين،تا در بار سوم دست خود را پيش آورد و دست كوچك على را در دست گرفت و ايمان او را پذيرفت و بدين ترتيب از همان روز وي را به معاونت و خلافت خويش انتخاب فرمود.

حالا سر اينكه در بار اول رسول خدا حاضر به پذيرفتن او نگرديد و بار سوم او را پذيرفت با اينكه مى دانست در آن مجلس جز على كسى دعوت او را نخواهد پذيرفتـچه بود؟خدا مى داند و شايد يكى از علل و جهات اين بوده است كه پيغمبر الهى با بينش خاصى كه نسبت به آينده داشت مى خواست به مدعيان جانشينى او و غاصبان خلافت و حتى فرزندان عباس بن عبد المطلب نشان دهد كه در آن روزهاى سخت و در آغاز كار كه جز ايمان به خدا و پيغمبر او انگيزه ديگرى براى پذيرش اسلام در كار نبود كسى جز علىعليه‌السلام مرد اين ميدان نبود و تنها او بود كه تنها به خاطر ايمان و عشق به رسول خدا از جان و دل دعوتش را پذيرفت و بار اول و دوم او را به نشستن و جلوس امر كرد تا در آينده اسلام،بنى عباس و ديگران نگويند:على در آن مجلس پيش دستى كرد و گرنه افراد ديگرى هم مانند عباس بودند كه حاضر به پذيرفتن دعوت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بودند و مى توانستند اين همه افتخار را نصيب خود سازند.

بارى علىعليه‌السلام تنها كسى بود كه از روى كمال ايمان و خلوص دعوت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را پذيرفت و بى آنكه با كسى حتى پدرش ابو طالب كه در آن مجلس حاضر بود مشورت كند و يا پروايى داشته باشد به رسول خدا ايمان آورد و فرمانروايى مسلمانان براى او پس از پيغمبر مسلم گرديد و از همين رو بود كه وقتى خويشان رسول خدا از آن مجلس برخواستند از روى تمسخر و استهزاء رو به ابو طالب كردند و گفتند:

محمد تو را مأمور كرد تا از فرزندت اطاعت كنى و فرمان او را ببرى!

و همين جمله بهترين گواه است بر اين كه منظور رسول خدا همين معنى بوده و آنها نيز همين معنا را از سخنان رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فهميدند.

و در حديثى است كه پس از اينكه علىعليه‌السلام با آن حضرت بيعت كرد و ديگران دعوتش را نپذيرفتند،رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به وى فرمود:نزديك بيا!

و چون علىعليه‌السلام نزديك رفت بدو گفت:دهانت را باز كن.على دهان خود را باز كرد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم قدرى از آب دهان خود را در دهان او ريخت و سپس ميان شانه ها و سينه على نيز از همان آب دهان خود پاشيد!

ابو لهب كه چنان ديد به صورت اعتراض و تمسخر گفت:چه بد پاداشى به عموزاده خود دادى،او دعوت تو را پذيرفت و تو آب دهان به صورت و دهان او انداختى؟

پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود:چنين نبود بلكه دهان و سينه او را از علم و حلم و فهم پر كردم!

دعوت عام اهل تفسير از ابن عباس حديث كنند كه گويد:چون آيه( وَأَنذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ ) نازل شد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بر كوه صفا بالا رفت و با آواز بلند مردم را به نزدخود خواند و به دنبال آن قريش گرد آن حضرت اجتماع كرده گفتند:چه مى گويى؟و چه شده؟

فرمود:اگر من به شما بگويم دشمن صبحگاه و يا شامگاه به شما حمله خواهد كرد آيا مرا تصديق كرده و گفتارم را باور مى كنيد؟گفتند:آرى.فرمود:من شما را از عذابى سخت كه در پيش است مى ترسانم!

ابو لهب با جمله"تبا لك"نابودى بر توتكذيب گفتار آن حضرت را كرده و به دنبال آن گفت :آيا براى اين گفتار ما را خواندى!در اينجا بود كه خداى تعالى در نكوهش وى سوره( تَبَّتْ يَدَا أَبِي لَهَبٍ وَتَبَّ... ) (١) را نازل فرمود.

و در روايات ديگرى است كه هنگامى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مأمور به ابلاغ و دعوت عموم گرديد كه آيه( فَاصْدَعْ بِمَا تُؤْمَرُ وَأَعْرِضْ عَنِ الْمُشْرِكِينَ ) (٢) نازل گرديد،چنانكه قبل از اين گذشت.

و به هر صورت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مأمور به ابلاغ دعوت عموم قريش گرديد و خود را براى مبارزه با عادات زشت و ناپسندى كه گريبانگير مردم شده بود آماده كرده و كمر همت را بست تا با هرگونه سختى و دشوارى در اين راه مقابله و پايدارى كند.

مبارزه با بت و بت پرستى

دامنه دعوت پيغمبر اسلام توسعه يافت و روز به روز تعداد افرادى كه به آن حضرت ايمان آورده و دين اسلام را مى پذيرفتند زيادتر مى شد و كم كم بزرگان قريش را به فكر انداخت و در صدد جلوگيرى و مبارزه با آن حضرت برآمدند و بخصوص هنگامى كه شنيدند محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از خدايان آنها و بتان بدگويى مى كند كه در آن وقت تصميم به مخالفت و جلوگيرى از تبليغات او گرفتند

ابن هشام و ديگران نوشته اند:

رسول خدا چنانكه گفته شد مأمور به اظهار دعوت خود گرديد،و به دنبال انجام اين مأموريت به آشكار ساختن دعوت خود اقدام فرمود،مردم مكه و قريش نيز ابراز مخالفتى با تبليغات او نمى كردند تا وقتى كه پيغمبر اسلام نام خدايان مشركين و بتهاى ايشان را به ميان آورده و شروع به بدگويى آنها كرد كه در آن وقت كمر مخالفت با او را بستند و در برابر او به مبارزه برخواستند.

به گفته يكى از نويسندگان قاعدتا نيز چنين بوده و بايد باشد زيرا تا وقتى كه تنها سخن از ايمان به خدا و جمله"قولوا لا اله الا الله تفلحوا"در ميان بود تبليغات محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با منافع و درآمد سرشار و بى حساب سران قريش چون ابو جهل و ابو سفيان و ديگران چندان منافاتى نداشت و آنها نيز اصرارى نداشتند كه براى اين سخنان با او به مبارزه برخيزند و در نتيجه با تيره پر جمعيت بنى هاشم و افرادى كه تازه مسلمان شده بودند به جنگ و ستيز دچار گردند و ترجيح مى دادند كه در مقابل رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ به همان تمسخر و استهزا اكتفا كنند و اقدام ديگرى نكنند.

اما وقتى شنيدند محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نام خدايان آنها و بتهاى بزرگى مانند لات و هبل و عزى را به زشتى برده و آنها را به بدى ياد كرده و دشنام مى دهد خطر بزرگى را در پيش روى خود احساس كردند و منافع و درآمد خود را در مخاطره ديدند،زيرا بتهاى مزبور و احترام و پرستش آنها نزد اعراب براى آنها جنبه تجارتى داشت و آنها در هر سال در پناه پرستش بت و بت پرستى پول زيادى به دست مى آوردند و مقادير زيادى بر اموال و سرمايه و موجودى خود مى افزودند

البته افراد ساده لوح و عوام زيادى هم بودند كه از مخالفت اسلام با بتان فقط به خاطر دين موروثى و عادتى كه به احترام آنها داشتند ناراحت مى شدند و حاضر نبودند دشنام بتانى را كه در نظر ايشان موجودهاى مقدسى بودند بشنوند اما آنان باشنيدن سخنان منطقى و مستدل رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و استماع آيات مباركه قرآنى و اندكى تفكر و تأمل قانع مى شدند و بتدريج دست از پرستش بتان برمى داشتند،ولى افرادى مانند ابو جهل و عتبه و وليد كه شايد از ته دل هم ايمانى به بتان و پرستش آنها نداشتند اما بت پرستى منبع درآمد سرشارشان بود و سرپوشى براى چپاول و غارتگرى و رباخوارى ايشان محسوب مى گرديد و از همه بالاتر مشغله و سرگرمى خوبى براى توده مردم بود تا آنها با خيالى آسوده و راحت نقشه هاى استثمار كننده خود را عملى سازند،اينان نمى توانستند دست روى هم گذارده و تبليغات ضد بت پرستى پيامبر بزرگوار اسلام را بسادگى مشاهده كنند و ببينند كه محمد امين مى خواهد اين زنجيرهاى موهوم و خرافات را از دست و پاى مردم باز كند و افكارشان را آزاد سازد.

اينان براى حفظ منافع مادى خود از هيچ گونه اذيت و آزار و شكنجه و حتى تهمت و افترا نسبت به پيغمبر اسلام و پيروان او دريغ نكردند و تا روزى كه با شمشير بران مسلمانان از پاى درآمدند و يا جان خود را در مخاطره ديدند دست از مخالفت با آن حضرت برنداشتند

و بدين سان هر روز كه از اظهار دعوت پيغمبر اسلام و مخالفت با بت پرستى مى گذشت دسته بنديها و مخالفتهاى مشركان بيشتر و فشرده تر مى شد و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و افراد مسلمان،بيشتر در خطر آزار و اذيت بزرگان قريش قرار مى گرفتند...

مشركان در پيشگاه ابو طالب سران مكه و قدرتمندان مشركى كه با تبليغات رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم حيثيت اجتماعى و مادى خود را در مخاطره ديدند از جمله اقداماتى كه براى جلوگيرى از پيشرفت مرام مقدس اسلام نمودند اين بود كه به فكر افتادند به نزد ابو طالب عموى پيغمبر كه سمت رياست بنى هاشم و كفالت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را به عهده داشت،بروند و با وى در اين باره مذاكره كرده تا بلكه بتوانند حمايت وى و قبيله بنى هاشم را از پيغمبر اسلام و هدف عالى او باز دارند و بدين ترتيب راه را براى حمله و آزار رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و احيانا قتل آن حضرت هموار سازند.

چنانكه از تواريخ برمى آيد آمدن سران مكه به نزد ابو طالب بدين منظور چند بار تكرار شد و هر مرتبه پيشنهادى مى كردند و به نوعى مى خواستند تا وى و بنى هاشم را از دفاع و حمايت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم باز دارند و در هر بار با مخالفت ابو طالب رو به رو مى شدند و مأيوس از نزد وى باز مى گشتند تا جايى كه يكباره از او نااميد شده و تصميم او را در حمايت از آن حضرت قطعى ديدند.

ابن هشام مى نويسد:سران قريش وقتى مشاهده كردند محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم همچنان به تبليغ دين خود مشغول است و ابو طالب نيز بى دريغ از وى حمايت مى كند و مانع از آن است كه كسى به او صدمه و آزارى برساند چند تن را به عنوان نماينده به نزد ابو طالب فرستادند كه از آن جمله بودند:عتبه و شيبه پسران ربيعه،ابو سفيان،ابو البخترى،اسود بن مطلب،ابو جهل،وليد بن مغيره،نبيه و منبه پسران حجاج بن عامرو عاص بن وائل.

اينان به نزد ابو طالب آمده گفتند:اى ابو طالب اين برادرزاده ات به خدايان ما ناسزا گويد،از آيين ما عيبجويى مى كند،دانشمندان ما را بى خرد و سفيه مى خواند.پدران ما را گمراه مى داند،اينك يا خودت از او جلوگيرى كن و يا جلوگيرى او را به ما واگذار،زيرا تو نيز همانند مايى و ما او را كفايت خواهيم كرد،ابو طالب سخنان آنها را شنيد و با خوشرويى و ملايمت آنها را آرام ساخته و با خوشحالى از نزدش بيرون رفتند.

و چون ادامه كار رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را مشاهده كردند براى بار دوم به نزد ابو طالب آمده و همان سخنان را تكرار كرده و ادامه داده گفتند:اى ابو طالب تو در ميان ما مردى بزرگوار و شريف هستى و ما يك بار به نزد تو آمديم و از تو خواستيم جلوى محمد را بگيرى اما گفتار ما را ناديده گرفتى،اينك به خدا سوگند طاقت ما تمام شده و بيش از اين نمى توانيم نسبت به پدرانمان دشنام بشنويم و به بزرگان ما بد بگويند و بر خدايان ما عيب بگيرند.اينك يا خودت جلوى او را بگير يا ما به جنگ تو آمده و با هم كارزار مى كنيم تا يكى از دو طرف از پاى درآيد و به هلاكت رسد.مورخين نوشته اند:سران قريش از نزد ابو طالب بيرون رفتند ولى ابو طالب به فكر فرو رفت و خود را در محذور سختى مشاهده كرد،از طرفى دشمنى و جدايى از قريش برايش سخت و مشكل بود و از سوى ديگر نمى توانست رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را به آنها تسليم كند و يا دست از ياريش بردارد،اين بود كه محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را خواست و گفتار قريش را به اطلاع آن حضرت رسانيد و به دنبال آن گفت:اى محمد اكنون بر جان خود و جان من نگران باش و كارى كه از من ساخته نيست و طاقت آن را ندارم بر من تحميل نكن.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم گمان كرد عمويش مى خواهد دست از يارى او بردارد.از اين رو فرمود:به خدا سوگند اگر خورشيد را در دست راست من بگذارند و ماه را در دست چپ من قرار دهند من دست از اين كار برنمى دارم تا در اين راه هلاك شوم يا آنكه خداوند مرا بر ايشان نصرت و يارى دهد و بر آنان پيروز شوم و سپس اشك در چشمان آن حضرت حلقه زد و گريست و از جا برخواست و به سوى در اتاق به راه افتاد،ابو طالب كه چنان ديد صداى آن حضرت زده و گفت:فرزند برادر برگرد و چون رسول خدا بازگشت بدو گفت:برو و هر چه خواهى بگو كه به خدا سوگند هرگز دست از يارى تو برنخواهم داشت!

و در تواريخ ديگر است كه قريش در ضمن سخنان خود به ابو طالب گفتند:اگر فقر و ندارى سبب شده تا محمد اين سخنان را بگويد ما حاضريم مال زيادى را جمع آورى كرده به او بدهيم به اندازه اى كه او ثروتمندترين مرد قريش گردد و بر همه ما مهتر گردد.

و سخن رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كه فرمود:اگر خورشيد را در دست راست من بگذارند و ماه را در دست چپ من قرار دهند از اين كار دست برنخواهم داشت پاسخ اين گفتارشان بود.

و به هر صورت سومين بارى كه به نزد ابو طالب آمدند پيشنهاد عجيبى كردند و آن اين بود كه عماره بن وليد را كه جوانى زيبا و نيرومند بود به نزد ابو طالب آورده و گفتند:اى ابو طالب اين عماره را كه از همه جوانان قريش زيباتر و نيرومندتر است بگيرو در عوض محمد را به ما بسپار تا ما او را به قتل رسانيم و عماره را به جاى او به فرزندى خود بگير !

ابو طالب گفت:به خدا پيشنهاد زشتى به من مى دهيد!آيا فرزند خود را به شما بسپارم تا او را بكشيد هرگز اين كار را نخواهم كرد!

مطعم بن عدى يكى از سران قريش گفت:اى ابو طالب به خدا سوگند قوم تو از راه انصاف با تو سخن گفتند و تا جايى كه مى توانستند سعى كردند آزارى به تو نرسانند ولى گويا تو نمى خواهى پيشنهاد دوستانه و گفتار منصفانه ايشان را بپذيرى!

ابو طالب گفت:اى مطعم به خدا سوگند گفتارشان منصفانه نبود و اين تو هستى كه مى خواهى با اين سخنان دشمنى آنها را نسبت به من تحريك كنى،حال كه چنين است پس هر چه مى خواهى بكن و من پيشنهادشان را نخواهم پذيرفت.

شدت آزار مشركان

مشركين كه از ملاقاتهاى مكرر با ابو طالب نتيجه اى نگرفتند به فكر آزار بيشترى نسبت به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و مسلمانانى كه به آن حضرت ايمان آورده بودند افتاده و تصميم گرفتند فشار خود را نسبت به آنها بيشتر كنند تا بلكه بدين وسيله از پيشرفت سريع مرام مقدس اسلام جلوگيرى به عمل آورند و بدين منظور رؤساى قبايل هر كدام تنبيه و آزار افراد تازه مسلمان قبيله خود را به عهده گرفتند و قرار شد هر كدام جداگانه عهده دار شكنجه مسلمانان قبيله خود گردند.

ابو طالب كه چنان ديد فرزندان هاشم و مطلب را طلبيد و از ايشان خواست تا او را در دفاع از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كمك دهند آنان نيز پس از استماع گفتار ابو طالب سخنش را پذيرفتند،تنها ابو لهب بود كه از قبول آن پيشنهاد خوددارى كرد و در دشمنى و عداوت خود باقى ماند و بلكه به پيشنهاد سران مشرك مكه آزار رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را نيز به عهده گرفت و تا زنده بود از دشمنى و آزار آن حضرت دست برنداشت،گذشته از آن همسرش ام جميل و پسرش عتبه(٣) را نيز به دشمنى وادار مى كرد و آن دو نيز به وى تأسى جستند تا آنجا كه ام جميل خار سر راه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى ريخت و شعر در مذمت او مى سرود،چنانكه قبل از اين مذكور گرديد،تا جايى كه سوره أبى لهب در مذمت آن دو نازل گرديد و همين امر سبب شد كه مقدارى از شدت آزارشان بكاهند و تنبيه شوند.

__________________________________________

پى نوشتها:

١.در حديث است كه چون اين سوره نازل شد همسر أبو لهبـأم جميلـكه خواهر ابو سفيان بود،شنيد كه خداى محمد او را مذمت كرده از خانه بيرون آمد و سنگى در دست گرفت و ولوله كنان به سوى مسجد آمد و مى گفت:"مذمما أبينا،و دينه قلينا،و امره عصينا"ـآن مرد ناپسند را از خود برانيم و آيينش را دوست نداريم و مورد خشم ماست و از دستورش سر باز زنيمـو قصد داشت خود را به پيغمبر برساند و آن سنگ را بر سر آن حضرت بكوبد.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در مسجد نشسته بود و ابو بكر نيز كنار او قرار داشت همين كه ام جميل را با آن حال مشاهده كرد به آن حضرت گفت:اين زن مى آيد و ترس آن را دارم كه شما را ببيند،حضرت فرمود:او مرا نخواهد ديد،و سپس آياتى از قرآن خواند.

خداى تعالى پيغمبر خود را از چشم آن زن پنهان كرد بدانسان كه وى تا نزديك ابو بكر آمد ولى پيغمبر را نديد.

٢.سوره حجر .٩٤