منتهی الآمال جلد ۱

منتهی الآمال 0%

منتهی الآمال نویسنده:
گروه: سایر کتابها

منتهی الآمال

نویسنده: مرحوم شیخ عباس قمی
گروه:

مشاهدات: 42407
دانلود: 2505


توضیحات:

جلد 1 جلد 2
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 67 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 42407 / دانلود: 2505
اندازه اندازه اندازه
منتهی الآمال

منتهی الآمال جلد 1

نویسنده:
فارسی

باب سوّم درتاريخ ولادت و شهادت سيدالاوصيأوامام أتقيأ حضرت اميرالمؤ منين على بن ابى طالبعليه‌السلام

فصل اوّل: در ولادت باسعادت اميرالمؤ منينعليه‌السلام

مشهور آن است كه آن حضرت در روز جمعه سيزدهم ماه رجب بعد از سى سال از عام الفيل در ميان كعبه معظمه متولد شده است، (515) پدر آن حضرت ابوطالب پسر عبدالمطلب بوده كه با عبداللّه پدر حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم برادر اعيانى (پدرى و مادرى ) بوده و مادر آن حضرت، فاطمه بنت اسد بن هاشم بن عبدمناف بوده و آن حضرت و برادرانش اوّل هاشمى بودند كه پدر و مادرشان هر دو هاشمى بودند. و در كيفيت ولادت آن جناب روايات بسيار است و آنچه به سندهاى بسيار وارد شده آن است كه روزى عباس بن عبدالمطّلب با يزيد بن قعنب و با گروهى از بنى هاشم و جماعتى از قبيله بنى العزّى در برابرخانه كعبه نشسته بودند ناگاه فاطمه بنت اسد به مسجد درآمد و به حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام نه ماه آبستن بود و او را درد زائيدن گرفته بود، پس در برابر خانه كعبه ايستاد و نظر به جانب آسمان افكند و گفت:پروردگارا! من ايمان آورده ام به تو و به هر پيغمبر و رسولى كه فرستاده اى و به هر كتابى كه نازل گردانيده اى و تصديق كرده ام به گفته هاى جدّم ابراهيم خليل كه خانه كعبه بنا كرده او است، پس سؤ ال مى كنم از تو به حق اين خانه و به حق آن كسى كه اين خانه را بنا كرده است و به حق اين فرزندى كه در شكم من است و با من سخن مى گويد و به سخن گفتن خود مونس من گرديده است و يقين دارم كه او يكى از آيات جلال و عظمت تو است كه آسان كنى بر من ولادت مرا.

عباس و يزيد بن قعنب گفتند كه چون فاطمه از اين دعا فارغ شد ديديم كه ديوارِ عقب خانه شكافته شد فاطمه از آن رخنه داخل خانه شد و از ديده هاى ما پنهان گرديد، پس شكاف ديوار به هم پيوست به اذن خدا. و ما چون خواستيم در خانه را بگشاييم چندان كه سعى كرديم در گشوده نشد دانستيم كه اين امر از جانب خدا واقع شده و فاطمه سه روز در اندرون كعبه ماند اهل مكه در كوچه ها و بازارها اين قصه را نقل مى كردند و زنها در خانه ها اين حكايت را ياد مى كردند و تعجب مى نمودند تا روز چهارم رسيد پس همان موضع از ديوار كعبه كه شكافته شده بود ديگر باره شكافته شد فاطمه بنت اسد بيرون آمد و فرزند خود اَسَداللّه الغالب على بن ابى طالبعليه‌السلام را در دست خويش داشت و مى گفت: اى گروه مردم! به درستى كه حق تعالى برگزيد مرا از ميان خلق خود و فضيلت داد مرا بر زنان برگزيده كه پيش از من بوده اند؛ زيرا كه حق تعالى برگزيد آسيه دختر مزاحم را و او عبادت كرد حق تعالى را پنهان در موضعى كه عبادت در آنجا سزاوار نبود مگر در حال ضرورت يعنى خانه فرعون؛ و مريم دختر عمران را حق تعالى برگزيد و ولادت حضرت عيسىعليه‌السلام را بر او آسان گردانيد و در بيابان درخت خشك را جنبانيد و رُطب تازه از براى او از آن درخت فرو ريخت و حق تعالى مرا بر آن هر دو زيادتى داد و همچنين بر جميع زنان عالميان كه پيش از من گذشته اند؛ زيرا كه من فرزندى آورده ام در ميان خانه برگزيده او و سه روز در آن خانه محترم ماندم و از ميوه ها و طعامهاى بهشت تناول كردم و چون خواستم كه بيرون آيم در هنگامى كه فرزند برگزيده من بر روى دست من بود، هاتفى از غيب مرا ندا كرد كه اى فاطمه! اين فرزند بزرگوار را(على)نام كن به درستى كه منم خداوند علىّ اعلا و او را آفريده ام از قدرت و عزّت و جلال خود و بهره كامل از عدالت خويش به او بخشيده ام و نام او را از نام مقدّس خود اشتقاق نموده ام و او را به آداب خجسته خود تأديب نموده ام و اُمور خود را به او تفويض كرده ام و او را بر علوم پنهان خود مطلع كرده ام و در خانه محترم من متولّد شده است و او اول كسى است كه اذان خواهد گفت بر روى خانه من و بتها را خواهد شكست و آنها را از بالاى كعبه به زير خواهد انداخت و مرا به عظمت و مجد و بزرگوارى و يگانگى ياد خواهد كرد و اوست امام و پيشوا بعد از حبيب من برگزيده از جميع خلق من محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كه رسول من است و او وصى او خواهد بود خوشا حال كسى كه او را دوست دارد و يارى كند او را، و واى بر حال كسى كه فرمان او نبرد و يارى او نكند و انكار حق او نمايد. (516)

و در بعضى روايات است كه چون حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام متولد شد ابوطالب او را بر سينه خود گرفت و دست فاطمه بنت اسد را گرفته به سوى ابطح آمدند و ندا كرد به اين اشعار:

شعر:

يارَبِّ ياذَا الْغَسَقِ الدُّجِىِّ

وَالْقَمَرِ الْمبْتَلَجِ الْمضِىِّ

بَيِّنْ لَنا مِنْ حُكْمِكَ المَقْضيِّ

ماذا تَرى فى اِسْمِ ذَا الصَّبِىِّ

؛مضمون اين اشعار آن است كه اى پروردگارى كه شب تار و ماه روشن و روشنى دهنده را آفريده اى، بيان كن از براى ما كه اين كودك را چه نام گذاريم؟ ناگاه مانند ابر چيزى از روى زمين پيدا شد نزديك ابوطالب آمد، ابوطالب او را گرفت و با علىعليه‌السلام به سينه خود چسبانيد و به خانه برگشت چون صبح شد ديد كه لوح سبزى است در آن نوشته شده است:

شعر:

خُصِّصْتُما بِالْوَلَدِ الْزَّكِىِّ

وَالطّاهِرِ الْمُنْتَجَبِ الْرَّضِىِّ

فَاِسْمُهُ مِنْ شامِخٍ عَلِي

عَلِىُّ اشْتُقَ مِنَ الْعَلِىِّ

؛حاصل مضمون آنكه مخصوص گرديديد شما اى ابوطالب و فاطمه به فرزند طاهر پاكيزه پسنديده، پس نام بزرگوار او علىعليه‌السلام است و خداوند على اعلا نام او را از نام خود اشتقاق كرده است.

پس ابوطالب آن حضرت را على نام كرد و آن لوح را در زاويه راست كعبه آويخت و چنان آويخته بود تا زمان هشام بن عبدالملك كه آن را از آنجا فرود آورد و بعد از آن ناپيدا شد. (518)

و اخبار در باب ولادت آن حضرت و كيفيت آن بسيار است و مقام را گنجايش بيش از اين نيست و اين فضيلت از خصايص آن حضرت است؛ چه اشرف بِقاع حَرَمِ مكه است و اشرف مواضع حرم مسجد است و اشرف موضع آن كعبه است و احدى غير از حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام در چنين مكانى متولد نشده، و نيز متولّد نشده مولودى در سيّد ايّام كه روز جمعه باشد در شهر حرام كه ماه رجب باشد در بيت الحرام سواى اميرالمؤ منينعليه‌السلام ابوالائمّة الكرام عَلَيه وَ آلِهِ آلاف السَّلام.

وفى حديقة الحقيقة:

شعر:

هذِهِ مِنْ عُلاهُ اِحْدىَ الْمَع الى

وَعَلي هذِهِ فَقِسْ ماسِو اه ا

اى سنائى بقوّت ايمان

مدح حيدر بگو پس از عثمان

با مديحش مدايح مُطلق

زَهَقَ الْب اطِلَ است و ج أَ الْحَقّ

در پس پرده آنچه بود آمد

اَسَد اللّه در وجود آمد

وَلَنِعْمَ ما قالَ الْحِمْيَرى:

شعر:

وَلَدَتْهُ في حَرَمِ الاِلهِ وَاَمْنِهِ

وَالْبَيْتُ حَيْثُ فِن آئُهُ وَالْمَسْجِدُ

بَيْضآءَ طاهِرَةَ الثِّيابِ كَريمَةً

ط ابَتْ وَط ابَ وَليدُه اوَالمَوْلِدُ

في لَيْلَةٍ غابَتْ نُحُوسُ نُجُومِها

وَبَدَتْ مَعَ الْقَمَرِ المُنيرِ الاسْعَدُ

مالُفَّ في خِرَقِ الْقَوابِلِ مِثْلُهُ

اِلا ابْنُ آمِنَةَ النَّبِىُّ مُحَمَّدٌ. (519)

شعر:

على است صاحب‌عزو جلال ورفعت‌وشأن

على است بحر معارف،على است كوه‌وقار

دليل رفعت شأن على اگرخواهى

بدين كلام دمى گوش خويشتن مى دار

چه خواست مادرش از بهر زادنش جائى

درون خانه خاصش بداد جا جَبّار

زبهر مدخل آن پيشواى خيل زنان

شكافت حضرت ستّار كعبه را ديوار

پس آن مطهّره با احترام داخل شد

در آن مكان مقدّس بزاد مَرْيم وار

برون چه خواست كه آيدپس ازچهارم روز

ندا شنيد كه رو نام او على بگذار

فداى نام چنين زاده اى بود جانم

چنين امام گزينيد يا اوْلِى الابْصار

         

فصل دوّم: در بيان فضائل اميرالمؤ منينعليه‌السلام است

بر اهل دانش و بينش مخفى نيست كه فضائل اميرالمؤ منين علىعليه‌السلام را هيچ بيان و زبان برنسنجد و در هيچ باب و كتاب نگنجد بلكه ملائكه سموات ادراك درجات او نتوانند كرد، و فى الحقيقة فضائل آن حضرت را اِحْصأ نمودن، آب دريا را به غرفه پيمودن است. و در احاديث وارد شده كه مائيم كلمات پروردگار كه فضائل ما را احصا نمى توان كرد. (520) وَلَنِعْمَ ما قيلَ:

شعر:

كتاب فضل ترا آب بحر كافى نيست

كه تر كنم سر انگشت و صفحه بشمارم

و به همين ملاحظه اين احقر را جرئت نبود كه قلم بر دست گيرم و در اين باب چيزى نويسم ليكن چون حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام معدن كرم و فتوت است رجأ واثق آن است كه بر من ببخشايد و اين مختصر خدمت را قبول فرمايد. وَما تَوْفيقى اِلا بِاللّهِ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَاِلَيْهِ اُنيبُ.

بدان كه فضائل يا نفسانيه است يا بدنيّه و اميرالمؤ منينصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و سلامَّكْمَل و اَفْضَل تمام مردم بود بعد از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در اين دو نوع فضايل به وجوه عديده. و ما در اينجا به ذكر چهارده وجه از آن اكتفا مى كنيم و به اين عدد شريف تبرّك مى جوئيم:

مجاهدت حضرت علىعليه‌السلام

وجه اول: آنكه آن جناب جهادش در راه خدا زيادتر و بلايش عظيم تر بود از تمامى مردم در غزوات پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و هيچ كس به درجه او نرسيد در اين باب؛ چنانكه در غزوه بَدْر كه اول جنگى بود كه مؤ منين به آن مُمْتحَن شدند، جناب اميرالمؤ منينعليه‌السلام در آن جنگ به دَرك فرستاد وليد و شيبه و عاص و حنظله و طعمه و نوفل و ديگر شجاعان مشركين را و پيوسته قتال كرد تا نصف مشركين كه مقتول گشتند بر دست آن حضرت كشته گرديدند و نصف ديگر را باقى مسلمين با سه هزار ملائكه مُسَوّمين كشتند؛ و ديگر غزوه اُحُد بود كه مردم فرار كردند و آن حضرت ثابت ماند و لشكر دشمن را از دور پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دور مى كرد و از آنها مى كشت تا زخمهاى كارى بر بدن مقدسش وارد شد با اين همه رنج و تَعَب، آن حضرت را هول و هرب نبود و پيوسته اَبطال رجال را كشت تا از حضرت جبرئيل در ميان آسمان و زمين نداى لاسَيْفَ اِلا ذُوالْفِقار وَلا فَتى اِلا عَلىّ شنيده شد. و ديگر غزوه احزاب بود كه حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام عَمْروبن عَبْدَود را كشت و فتح بر دست آن حضرت واقع شد و پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در حق او فرمود كه(ضربت علىعليه‌السلام بهتر است از عبادت جن و انس). و ديگر جنگ خيبر بود كه مَرحَب يهودى بر دست آن حضرت كشته گشت و دَرِ قلعه را با آن عظمت به دست معجزنماى خود كند و چهل گام دور افكند و چهل نفر از صحابه خواستند حركت دهند نتوانستند! و ديگر غزوه حُنَيْن بود كه حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با ده هزار نفر از مسلمين به جنگ رفت و ابوبكر از كثرت جمعيت تعّجب كرد و تمام منهزم شدند و با رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم باقى نماند مگر چند نفر كه رئيس آنها اميرالمؤ منينعليه‌السلام بود، پس آن حضرت اَبُوجَرْوَلْ را كشت تا آنكه مشركين دلشكسته شدند و فرار كردند و فرار كنندگان مسلمين برگشتند. و غير اين غزوات از جنگهاى ديگر كه ارباب سيَر و تواريخ ضبط نموده اند و بر متتبّع آنها ظاهر است كثرت جهاد و شجاعت و بزرگى ابتلأ آن حضرت در آن غزوات. (521)

علم علىعليه‌السلام

وجه دوم: آنكه اميرالمؤ منينعليه‌السلام اَعْلَم و داناترين مردم بود و اعلميّت آن جناب به جهاتى چند ظاهر است.

اوّل: آنكه آن جناب در نهايت فطانت و قوّت حدس و شدّت ذكاوت بود و پيوسته ملازم خدمت حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بود و از آن حضرت استفاده و از نور مشكات نبوّت اقتباس مى نمود و اين برهانى است واضح بر اَعْلَميت آن جناب بعد از نبىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ؛ بعلاوه آنكه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در هنگام رحلت از دنيا هزار باب علم تعليم آن حضرتعليه‌السلام نمود كه از هر بابى هزار باب ديگر مفتوح مى شد؛ چنانكه از اخبار معتبره مستفيضه بلكه متواتره استفاده شده و شيعه و سنى روايت كرده اند كه پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در حق آن جناب فرمود: اَنَا مَدينَةُ الْعِلْمِ وَعَلِىُّ بابُها. (522) و معنى آن چنان است كه حكيم فردوسى گفته:

شعر:

چه گفت آن خداوند تنزيل و وحى

خداوند امر و خداوند نهى

كه من شهر عِلمم عَليّم در است

درست اين سخن قول پيغمبر است

گواهى دهم كاين سخن راز او است

تو گوئى دو گوشم بر آواز اوست (8)

دوّم: آنكه بسيار اتّفاق افتاد كه صحابه احكام الهى بر آنها مشتبه مى شد و بعضى غلط فتوى مى دادند و رجوع به آن حضرت مى كردند و آن جناب ايشان را به طريق صواب مى داشت و هيچ گاهى نقل نشده كه آن حضرت در حكمى به آنها رجوع كند و اين دليل اَعلَميّت آن حضرت است و حكايت خطاهاى صحابه و رجوع ايشان به آن حضرت بر ماهر خبير واضح و مستنير است.

سوم: مفاد حديث(اَقْضاكُمْ عَلِىُّ) (523) است كه مستلزم است اعلميّت را؛ چه قضا مستلزم علم است.

سرچشمه همه علوم، حضرت علىعليه‌السلام است

چهارم: قضيه استناد فُضلا و علماى هر فنى است به آن حضرت چنانكه از كلمات ابن ابى الحديد نقل شده كه گفته بر همه معلوم است كه اشرف علوم، علم معرفت و خداشناسى است و اساتيد اين فن شاگردان آن جناب اند. امّا از شيعه و اماميه پس ظاهر است و محتاج به ذكر نيست و اما از عامّه پس استاد اين فن از اشاعره ابوالحسن اشعرى است و او تلميذ ابوعلى جبائى است كه يكى از مشايخ معتزله است و استاد معتزله واصل بن عطا است و او شاگرد ابوهاشم عبداللّه بن محمّد حنفيّه است و او شاگرد پدرش و پدرش محمّد شاگرد پدر خود اميرالمؤ منين است و از جمله علوم، علم تفسير قرآن است كه تمامى از آن حضرت مأخوذ است و ابن عباس كه يكى از بزرگان و مشايخ مفسّرين است شاگرد اميرالمؤ منينعليه‌السلام است و از جمله علوم، علم نحو است و بر همه كس معلوم است كه اختراع اين علم از آن جناب شده و ابوالاسود دُئَلى استاد اين علم به تعليم آن حضرت تدوين اين فن نمود، و نيز واضح است كه تمام فقهأ منتسب مى نمايند خود را به آن حضرت و از قضايا و احكام آن جناب استفاده مى نمايند و ارباب علم طريقت نيز خود را به آن جناب نسبت مى دهند و تمامى دَم از مولى مى زنند و خِرقه كه شعار ايشان است به سند متّصل به اعتقاد خود به آن حضرت مى رسانند. (524)

پنجم: آنكه خود آن حضرت خبر داد از كثرت علم خود در مواضع متعدّده چنانچه مى فرمود: بپرسيد از من از طرُق آسمان همانا شناسائى من به آن، بيشتر است از طُرُق زمين. (525) و مكرّر مردم را مى فرمود: سلُوني قبلَ اَنْ تفقدُوني. (526) هرچه مى خواهيد از من بپرسيد پيش از آنكه من از ميان شما مفقود شوم و پيوسته مردم نيز از آن حضرت مطالب مشكله و علوم غامضه مى پرسيدندو جواب مى شنيدند. واز غرائب آنكه اين كلمات را بعد از آن حضرت هركه ادّعا كرد در كمال ذلّت و خوارى رسوا شد؛ چنانكه واقع شد اين مطلب از براى(ابن جوزى) (527) و(مقاتل بن سليمان) (528) و(واعظ بغدادى) (529) در عهد ناصر عباسى و حكايت رسوا شدن ايشان بعد از تَفَوُّه به اين كلمات در كتب سِيَر و تواريخ مسطور است، و اين نيز برهانى شده براى مقصود ما؛ چه آنكه نقل شده كه خود آن جناب از اين مطلب خبر داد فرمود: لا يَقُولُها بَعْدي اِلاّ مُدَّعٍ كذّابٌ. (530) هيچ كس بعد از من بدين كلمه سخن نكند مگر آنكه ادعاى مطلب دُروغ كرده باشد.و نيز حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام گاهى دست بر شكم مبارك مى نهاد و مى فرمود: اِنَّ هي هنا لَعلْما جَمّا؛ در اينجا علم بسيار جمع شده است و گاهى مى فرمود: وَاللّهِ لَوْ كُسِرَت (ثُنِّيَتْ: نسخه بدل ) لِىَ الْوَسادَةُ لَحَكَمْتُ بَيْنَ اهْلِ التَّوْري ة بِتَوْر يتِهِم (531).

بالجمله؛ نقل نشده از احدى آنچه از آن حضرت نقل شده از اصول علم و حكمت و قضاياى كثيره و ما امروز مى بينيم كه حكمايى مانند ابن سينا و نصيرالدين محقق طوسى و ابن ميثم و مانند ايشان و همچنان علماى اَعلام و فقهاى كِرام چون علامه و محقق و شهيد و ديگران رضوان اللّه عليهم در تفسير و تأويل كلمات آن حضرت از يكديگر استمداد كرده اند و علوم بسيار از كلمات و قضاياى آن جناب استفاده نموده اند.

دلالت آيه مباهله بر افضليت علىعليه‌السلام

وجه سوم از وجوهى كه دلالت بر فضيلت و اَفضليّت آن حضرت مى كند آن چيزى است كه از آيه مباركه(تطهير)و آيه وافى هدايه(مباهله)استفاده شده به بيانى كه در جاى خودش به شرح رفته و اين مختصر را گنجايش بسط نيست. بلى از فخر رازى، كلامى در ذيل آيه مباهله منقول است كه نقل آن در اينجا مناسب است، فخر بن الخطيب گفته كه شيعه از اين آيه استدلال مى كنند بر آنكه على بن ابى طالبعليه‌السلام از جميع پيغمبران بجز پيغمبر خاتمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و از جميع صحابه افضل است؛ زيرا كه حق تعالى فرموده( وَاَنفسن ا وَاَنفُسَكُمْ ) (532)؛ بخوانيم نفسهاى خود و نفسهاى شما را و مراد از(نفس)نفس مقدّس نبوى نيست؛ زيرا كه دعوت اقتضاى مغايرت مى كند و آدمى خود را نمى خواند؛ پس بايد مراد ديگرى باشد و به اتفاق، غير از زنان و پسران كسى كه به(اَنْفُسَنا)تعبير از او شده باشد به غير از على بن ابى طالبعليه‌السلام نبود، پس معلوم شد كه حق تعالى نفس على را نفس محمد گرفته است و اتحاد حقيقى ميان دو نفس محال است؛ پس بايد كه مجاز باشد و در(علم اصول)مقرّر است كه حمل لفظ بر اَقرَب مجازات اَوْلى است از حمل بر اَبعد، و اَقرَب مجازات استواى على است با حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در جميع امور و شركت در جميع كمالات مگر آنچه به دليل خارج شود مانند نبوّت كه به اجماع بيرون رفته است و علىعليه‌السلام در اين امر با او شريك نيست اما در كمالات ديگر با او شريك است كه از جمله فضيلت رسول خداست بر ساير پيغمبران و جميع صحابه و مردمان پس علىعليه‌السلام نيز بايد افضل باشد. تمام شد موضع حاجت از كلام فخر رازى. (533) وَلنِعْمَ مَا قالَ ابْن حماد رحمه اللّه:

شعر:

وَسَمّاهُ رَبُّ الْعَرْشِ فى الذِّكْرِ نَفْسَهُ

فَحَسْبُكَ ه ذَا الْقَوْلُ اِنْ كُنْتَ ذاخُبْرِ

وَق الَ لَهُمْ هذ ا وَصِيّي وَو ارِثي

وَمَنْ شَدَّ رَبُّ الْعالَمينَ بِهِ أَزْري

عَلىُّ كَزُرّي مِنْ قَميصي اِشارَةٌ

بِاَنْ لَيْسَ يَسْتَغْنِي الْقَميصُ عَنِ الزُّرِّ (534)

ابن حماد در هر يك از اين سه شعر اشاره به فضيلتى از فضايل اميرالمؤ منينعليه‌السلام نموده در شعر اوّل اشاره به آيه مباهله و در ثانى به حديث غدير و تعيين كردن پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آن جناب را به وصايت و در شعر سوم اشاره كرده به حديث شريف نبوى كه به اميرالمؤ منينعليه‌السلام فرموده چنانكه ابن شهر آشوب نقل كرده(اَنْتَ زُرّى مِنْ قَميصي)؛ (535) يعنى نسبت تو با من نسب تكمه است با پيراهن و ابن حماد در شعر خود گفته كه اين تشبيه اشاره است به آنكه همچنان كه پيراهن تكمه لازم دارد و محتاج است به او، پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هم علىعليه‌السلام را لازم دارد و از او مستغنى نيست.

سخاوت حضرت علىعليه‌السلام

وجه چهارم: كثرت جود و سخاوت آن جناب است و اين مطلب مشهورتر است از آنكه ذكر شود، روزها روزه مى گرفت و شبها به گرسنگى مى گذرانيد و قوت خود را به ديگران عطا مى فرمود، و سوره هلْ اَتى در باب ايثار آن حضرت نازل شده و آيه( اَلّذَينَ يُنْفِقُونَ اَمْو الَهُمْ بِاللَّيْل وَالنَّهارِ سِرًّا وَعَلانِيَةً ) (536) در شأن او وارد شده. مزدورى مى كرد و اجرتش را تصدّق مى نمود و خود از گرسنگى بر شكم مبارك سنگ مى بست و بس است شهادت معاويه كه اَعْدا عَدُوّ آن حضرت است به سخاوت آن جناب؛ چه اَلْفَضْلُ ما شَهِدَتْ بِهِ الاَعْدآءُ. معاويه گفت: در حق او كه علىعليه‌السلام اگر مالك شود خانه اى از طلا و خانه اى از كاه، طلا را بيشتر تصدّق مى دهد تا هيچ از آن نماند. و چون آن جناب از دنيا رفت هيچ چيز باقى نگذاشت مگر دَراهِمى كه مى خواست خادمى از براى اهل خود بخرد و خطاب آن حضرت با اَموال دنيويه به(ي ا بيضأ وَي ا صَفْرأ غَرّى غَيْرى) (537) و جاروب نمودن او بيت المال را بعد از تصدّق اموال و نماز گزاردن در جاى او، در كتب سُنّى و شيعه مسطور است.

شيخ مفيد رحمه اللّه از سعيد بن كلثوم روايت كرده است كه وقتى در خدمت حضرت امام جعفر صادقعليه‌السلام بودم آن حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام را نام برد و مدح بسيار نمود آن جناب را تا آنكه فرمود: به خدا قسم كه على بن ابى طالبعليه‌السلام هيچ گاهى در دنيا حرام تناول نفرمود تا از دنيا رحلت كرد و هيچ وقت دوامرى از براى او روى نمى داد كه رضاى خدا در آن دوامر باشد مگر آنكه اميرالمؤ منينعليه‌السلام اختيار مى كرد آن امرى را كه سخت تر و شديدتر بود و نازل نشد بر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نازله و امر مهمى مگر آنكه علىعليه‌السلام را براى كشف آن مى طلبيد و هيچ كس را در اين امت طاقت عمل رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نبود مگر اميرالمؤ منينعليه‌السلام و عمل آن حضرت مانند عمل شخصى بود كه مواجه جنّت و نار باشد كه اميد ثواب و ترس عقاب داشته باشد و در راه خدا از مال خويش كه به كدّ يمين و رشح جبين حاصل كرده بود هزار بنده خريد و آزاد كرد و قوت اهل خانه آن حضرت زيت و سركه و عجوه بود و لباس او از كرباس تجاوز نمى كرد و هرگاه جامه مى پوشيد كه آستين آن بلند بود مِقْراضى مى طلبيد و آن زيادتى را مى بريد، و هيچ كس در اهل بيت و اولاد آن حضرت مثل على بن الحسينعليه‌السلام در لباس و فقاهت اَشْبَه به او نبود الخ. (538)

زهد حضرت علىعليه‌السلام

وجه پنجم: كثرت زهد اميرالمؤ منينعليه‌السلام است و شكى نيست كه اَزْهَد مردم بعد از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، آن حضرت بود و تمام زاهدين روى اخلاص به او دارند و آن حضرت سيد زُهاد بود هرگز طعامى سير نخورد و مأكول و ملبوسش از همه كس درشت تر بود. نان ريزه هاى خشك جوين را مى خورد و سَر اَنبان نان را مهر مى كرد كه مبادا فرزندانش از روى شفقت و مهربانى زيت يا روغنى به آن بيالايند و كم بود كه خورشى با نان خود ضمّ كند و اگر گاهى مى كرد نمك يا سركه بود. (539)

و در كيفيت شهادت آن حضرت بيايد كه آن حضرت در شب نوزدهم ماه رمضان كه براى افطار به خانه ام كلثوم آمد، امّ كلثوم طَبَقى از طعام نزد آن حضرت نهاد كه در آن دو قرص جوين و كاسه اى از لَبَن و قدرى نمك بود حضرت را كه نظر بر آن طعام افتاد بگريست و فرمود: اى دختر! دو نان خورش براى من در يك طَبَق حاضر كرده اى مگر نمى دانى كه من متابعت برادر و پسر عمّم رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را مى كنم تا آنكه فرمود: به خدا سوگند كه افطار نمى كنم تا يكى از اين دو خورش را بردارى! پس امّ كلثوم كاسه لَبن را برداشت و آن حضرت اندكى از نان با نمك تناول فرمود و حمد و ثناى الهى به جا آورد و به عبادت برخاست و آن حضرت در مكتوبى كه به عُثمان بن حُنَيْف نوشته چنين مرقوم فرموده كه امام شما در دنيا اكتفا كرد به دو جامه كهنه و از طعام خود به دو قرص نان، و فرموده كه اگر من مى خواستم غذاى خود را از عسل مصَفّى و مغز گندم قرار دهم و جامه هاى خويش را از بافته هاى حرير و ابريشم كنم ممكن بود، ليكن هيهات كه هوى و هوس بر من غلبه كند و من طعامم چنين باشد و شايد در حجاز يا در يَمامه كسى باشد كه نان نداشته باشد و شكم سير بر زمين نگذارد، آيا من با شكم سير بخوابم و در اطراف من شكم هاى گرسنه باشد و قناعت كنم به همين مقدار كه مرا امير مؤ منان گويند وليكن فقرا را مشاركت نكنم در سختى و مكاره روزگار، خلق نكردند مرا كه پيوسته مثل حيواناتى كه همّ آنها به خوردن علف مصروف است مشغول به خوردن غذاهاى طيّب و لذيذ شوم. (540)

بالجمله؛ اگر كسى سير كند در خُطَب و كلمات آن حضرت به عين اليقين مى داند كثرت زهد و بى اعتنائى آن جناب به دنيا تا چه اندازه بود.

شيخ مفيد روايت كرده كه آن حضرت در سفرى كه به جانب بصره كوچ فرمود به جهت دفع اصحاب جَمَل نزول اجلال فرمود در رَبَذه، حُجّاج مكّه نيز آنجا فرود آمده بودند و در نزديكى خيمه آن حضرت جمع شده بودند تا مگر كلامى از آن حضرت استماع كنند و مطلبى از آن جناب استفاده نمايند و آن جناب در خيمه خود به جاى بود. ابن عباس به جهت آنكه حضرت را از اجتماع مردم خبر دهد و او را از خيمه بيرون آورد گفت رفتم به خدمت آن حضرت يافتم او را كه كفش خود را پينه مى زند و وصله مى دوزد، گفتم كه احتياج ما با آنكه اصلاح امر ما كنى بيشتر است از آنكه اين كفش پاره را پينه بدوزى، حضرت مرا پاسخ نداد تا از اصلاح كفش خود فارغ شد، آنگاه آن كفش را گذاشت پهلوى آن يكتاى ديگرش و مرا فرمود كه اين جفت كفش مرا قيمت كن؛ من گفتم: قيمتى ندارد، يعنى از كثرت اِندراس و كهنگى ديگر قابل قيمت نيست و بهائى ندارد. فرمود: با اين همه چند ارزش دارد؟ گفتم: درهمى يا پاره درهمى، فرمود: به خدا سوگند كه اين يك جفت كفش در نزد من بهتر و محبوبتر است از امارت و خلافت شما مگر اينكه توانم اقامه و احقاق حقى كنم يا باطلى را دفع فرمايم. الخ. (541)

و از جمله كلمات آن حضرت است كه به سوى ابن عباس مكتوب فرموده كه الحقّ سزاوار است به آب طلا نوشته شود:

اَما بعدُ، فاِنَّ الْمرْءَ قدْ يسرُّهُ دَرْكُ م الَمْ يكنْ لِيفوتَهُ وَيَسُوئُهُ فَوْتُ م الَمْ يَكُنْ لِيدْرِكهُ فلْيكنْ سروُرُكَ بم انلْتَ منْ آخرَتكَ وَلْيكنْ اَسفك عل ى م اف اتك منه ا وَم ا نلْتَ منْ دُنْي اكَ فَلا تُكْثِرْ بِهِ فَرَحا وَم اف اتَكَ مِنْه ا فَلا تَأْسَ عَلَيْهِ جَزَعا وَلْيَكُنْ هَمُّكَ فيم ا بَعْدَ الْمَوْتِ؛ (542)

يعنى همانا مردم را گاهى مسرور و خشنود مى سازد يافتن چيزى كه از او فوت نخواهد شد و در قضاى خدا تقدير يافته كه به او برسد و اندوهناك و بدحال مى كند او را نيافتن چيزى كه نمى تواند او را درك كند و نبايد كه آن را بيابد؛ چه هم به حكم خدا ادراك آن از براى او مُحال باشد پس بايد كه سرور و خوشحالى تو در آن چيزى باشد كه از آخرت به دست كنى و غصه و غم تو بر آن چيزى باشد كه از فوائد آخرت از دست تو بيرون رود، لاجرم بدانچه از منافع و فوائد دنيويه به دست آورى زياده خوشحال مباش و به فراهم آمدن اموال دنيا فرحان مشو و چون دنيا با تو پشت كند غمگين و در جزع مباش و اهتمام تو در كارى بايد كه بعد از مرگ به كار آيد.

ابن عباس پس از آنكه اين مكتوب را قرائت كرد گفت كه من بعد از كلمات رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از هيچ كلامى نفع نبردم مثل آنچه از اين كلمات نفع بردم!

بالجمله؛مطالعه اين كلمات از براى زهد در دنيا هر عاقلى را كافى و وافى است.

عبادت حضرت علىعليه‌السلام

وجه ششم: آنكه حضرت اَعْبَد مردم و سيّد عابدين و مصباح مُتَهَجّدين بود، نمازش از همه كس بيشتر و روزه اش فزونتر بود، بندگان خدا از آن جناب نماز شب و ملازمت در اقامت نوافل را آموختند و شمع يقين را در راه دين از مشعل او افروختند، پيشانى نورانيش از كثرت سجود پينه كرده بود و محافظت آن بزرگوار بر اداى نوافل به حدّى بود كه نقل شده در ليلة الهرير در جنگ صِفّين بين الصَّفَّيْن نطعى برايش گسترده بودند و بر آن نماز مى كرد و تير از راست و چپ او مى گذشت و بر زمين مى آمد و ابدا آن حضرت را در ساحت وجودش تزلزلى نبود و به نماز خود مشغول بود و وقتى تيرى به پاى مباركش فرو رفته بود خواستند آن را بيرون آورند به طريقى كه درد آن بر آن جناب اثر نكند صبر كردند تا مشغول نماز شد آنگاه بيرون آوردند؛ چه آن وقت توجّه كلّى آن جناب به جانب حق تعالى بود و ابدا به غير او التفاتى نداشت و به صحّت پيوسته كه آن جناب در هر شب هزار ركعت نماز مى گزارد و گاه گاهى از خوف و خشيت الهى آن حضرت را غشى طارى مى شد و حضرت على بن الحُسَينعليه‌السلام با آن كثرت عبادت و نماز كه او را ذوالثَّفِنات و زين العابدين مى گويند فرموده:

وَمَنْ يَقْدِرُ عَلى عِب ادَةِ عَلىِّ بْنِ ابى طالبعليه‌السلام ؟!

يعنى كه را توانائى است بر عبادت على بن ابى طالبعليه‌السلام و چه كسى قدرت دارد كه مثل علىعليه‌السلام عبادت خدا كند؟! (543)

حلم و عفو حضرت علىعليه‌السلام

وجه هفتم: آنكه آن حضرت اَحْلَم مردم و عفو كننده ترين مردمان بود از كسى كه با او بدى كند و صحت اين مطلب معلوم است از آنچه كرد با دشمنان خود مانند مروان ابن الحكم و عبداللّه بن زبير و سعيد بن العاص كه در جنگ جمل برايشان مسلط شد و ايشان اسير آن حضرت شدند، آن جناب تمامى را رها كرد و متعرّض ايشان نشد و تلافى ننمود و چون بر صاحب هودج عايشه ظفر يافت به نهايت شفقت و لطف، مراعات او نمود؛ و اهل بصره شمشير بر روى او و اولادش كشيدند و ناسزا گفتند، چون بر ايشان غلبه كرد شمشير از ايشان برداشت و آنها را امان داد و اموال و اولادشان را نگذاشت غارت كنند. و نيز اين مطلب پر ظاهر است از آنچه در جنگ صِفّين با معاويه كرد كه اوّل لشكر مُعاويه سَرِ آب را گرفته ملازمان آن حضرت را از آن منع كردند بعد از آن، آن جناب آب را از تصرّف ايشان گرفت و آنها را به صحراى بى آبى راند اصحاب آن حضرت گفتند تو هم آب را از ايشان منع فرما تا از تشنگى هلاك شوند و حاجت به جنگ و جدال نباشد، فرمودند: وَاللّه! آنچه ايشان كردند من نمى كنم و شمشير مغنى است مرا از اين كار و فرمان كرد تا طرفى از آب گشودند تا لشكر مُعاويه نيز آب بردارند. (544)

و جمع كثيرى از علماى سنت در كتب خود نقل كرده اند كه يكى از ثقات اهل سنّت گفت: على بن ابى طالبعليه‌السلام را در خواب ديدم گفتم: يا اميرالمؤ منين! شما وقتى كه فتح مكّه فرموديد خانه ابوسفيان را مَأْمَن مردم نموديد و فرموديد هركه داخل خانه ابوسفيان شود بر جان خويش ايمن است، شما اين نحو احسان در حق ابوسفيان فرموديد، فرزند او در عوض تلافى كرد فرزندت حسينعليه‌السلام را در كربلا شهيد نمود و كرد آنچه كرد، حضرت فرمود: مگر اشعار ابن الصّيفى را در اين باب نشنيدى؟ گفتم: نشنيدم، فرمود: جواب خود را از او بشنو، گفت: چون بيدار شدم مبادرت كردم به خانه ابن الصّيفى كه معروف است به(حيص و بَيص)و خواب خود را براى او نقل كردم تا خواب مرا شنيد شهقه زد و سخت گريست و گفت: به خدا قسم كه اين اشعارى را كه اميرالمؤ منينعليه‌السلام فرموده من در همين شب به نظم آوردم و از دهان من هنوز بيرون نشده و براى احدى ننوشته ام پس انشاد كرد از براى من آن ابيات را:

شعر:

مَلَكْنا فَكانَ الْعَفْوُمِنّا سَجِيَّةً

فَلَمّا مَلَكْتُمْ سالَ بِالدَّمِ اَبْطَحُ

وَحَلَّلْتُم قتْلَ الاُسارى وَطالَ ما

غَدَوْنا عَلَى الاَسْرى فَنَعْفُو وَنَصْفَحُ

وَحَسْبُكُم ه ذَا التَّفاوُتُ بَيْنَنا

وَكُلُّ اِنآءٍ بَالَّذي فيهِ يَرْشَحُ (545)

حسن خلق حضرت علىعليه‌السلام

وجه هشتم:حُسْن خُلق و شكفته روئى آن حضرت است. و اين مطلب به حدّى واضح است كه دشمنانش به اين عيب كردند، عمروعاص مى گفت كه او بسيار دِعابَة و خوش طبعى مى كند و عمرو اين را از قول عمر برداشته كه او براى عذر اينكه خلافت را به آن حضرت تفويض نكند اين را، عيب او شمرد. صَعْصَعْة بن صُوْحان و ديگران در وصف او گفتند: در ميان ما كه بود مثل يكى از ما بود، به هر جانب كه او را مى خوانديم مى آمد و هرچه مى گفتيم مى شنيد و هرجا كه مى گفتيم مى نشست و با اين حال، چنان از آن حضرت هيبت داشتيم كه اسير دست بسته دارد از كسى كه با شمشير برهنه بر سرش ايستاده باشد و خواهد گردنش را بزند. (546)

و نقل شده كه روزى معاويه به قيس بن سعد، گفت: خدا رحمت كند ابوالحسن را كه بسيار خندان و شكفته و خوش طبع بود، قيس گفت: بلى چنين بود و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نيز با صحابه خوش طبعى مى نمود و خندان بود، اى معاويه! تو به ظاهر چنين نمودى كه او را مدح مى كنى امّا قصد ذمّ آن جناب نمودى واللّه! آن جناب با آن شكفتگى و خندانى، هيبتش از همه كس افزون بود و آن هيبت تقوى بود كه آن سرور داشت نه مثل هيبتى كه اراذل و لِئام شام از تو دارند. (547)

سبقت حضرت علىعليه‌السلام در ايمان

وجه نهم: آنكه آن حضرت اسبق ناس بود در ايمان به خدا و رسول؛ چنانچه عامّه و خاصّه به اين فضيلت معترفند و دشمنان او انكار او نمى توانند نمود؛ چنانكه خود اميرالمؤ منينعليه‌السلام اين منقبت را در بالاى منبر اظهار فرمود و احدى انكار آن نكرد. (548)

از جناب سلمان روايت شده كه پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود:

اَوَّلُكُمْ وُرُودا عَلَىَّ الْحوضَ وَاَوَّلُكُمْ اِسْلاما عَلِىُّ بْنُ ابى طالب. (549)

و نيز آن حضرت به فاطمهعليها‌السلام ، فرمود: زَوَّجْتُكِ اَقْدَمَهُمْ اِسلاما وَاَكثْرَهُمْ عِلْما. (550) و اَنَس گفته كه برانگيخت حق تعالى پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را در روز دوشنبه و اسلام آورد علىعليه‌السلام در روز سه شنبه. (551)

و خزيمة بن ثابت انصارى در اين باب گفته:

شعر:

مآ كُنْتُ اَحْسِبُ هذَا الاَمْرَ مُنْصَرِفا

عَنْ هاشِمٍ ثُمَّ مِنْها عَنْ اَبى حَسَنٍ

اَلَيْسَ اَوَّل مَنْ صَلّى بِقِبْلَتِهِمْ

وَاَعْرِفُ النّاسِ بِالا ثارِ وَالسُّنَنِ

وَ آخِرُ النّاسِ عَهْدا بِالنَّبِىِّ وَمَنْ

جِبْرِيلُ عَوْنٌ لَهُ فِى الْغُسْلِ وَالْكَفَنِ (552)

شيخ مفيد رحمه اللّه روايت كرده از يحيى بن عفيف كه پدرم با من گفت: روزى در مكّه با عباس بن عبدالمطلب نشسته بودم كه جوانى داخل مسجد الحرام شد و نظر به سوى آسمان افكند و آن هنگام وقت زوال بود پس رو به كعبه نمود و به نماز ايستاد، در اين هنگام كودكى را ديدم كه آمد در طرف راست او به نماز ايستاد و از پس آن زنى آمد و در عقب ايشان ايستاد، پس آن جوان به ركوع رفت و آن كودك و زن نيز ركوع كردند، پس آن جوان سر از ركوع برداشت و به سجده رفت آن دو نفر نيز متابعت كردند، من شگفت ماندم و به عبّاس گفتم: امر اين سه تن امرى عظيم است! عبّاس گفت: بلى، آيا مى دانى ايشان كيستند؟ اين جوان محمّد بن عبداللّه بن عبدالمطّلب فرزند برادر من است و آن كودك على بن ابى طالب فرزند برادر ديگر من است و آن زن خديجه دختر خُوَيْلد است، همانا بدانكه فرزند برادرم محمّد بن عبداللّه مرا خبر داد كه او را خدائى است پروردگار آسمانها و زمين است و امر كرده است او را به اين دينى كه بر طريق او مى رود، و به خدا قسم كه بر روى زمين غير از اين سه تن كسى بر دين او نيست. (553)

فصاحت حضرت علىعليه‌السلام

وجه دهم: آنكه آن حضرت افصح فصحأ بود و اين مطلب به مرتبه اى واضح است كه معاويه اذعان به آن نموده چنانچه گفته: واللّه كه راه فصاحت و بلاغت را بر قريش كسى غير على نگشوده و قانون سخن را كسى غير او تعليم ننموده. (554) و بلغأ گفته اند در وصف كلام آن جناب كه دوَن كلامِ الْخالقِ و فوقَ كَلامِ الْمَخْلُوق (555) و كتاب(نهج البلاغه)اَقوى شاهدى است در اين باب و خدا و رسول داند اندازه فصاحت و دقائق حكمت كلمات آن حضرت را و هيچ كس آرزو نكرده است و در خاطرى نگذشته است كه مانند خُطَب و كلمات آن حضرت تلفيق كند و اگر بعضى از علماى سنّت و جماعت خطبه شقشقية را از خُطَب آن حضرت نشمردند و منسوب به سيد رضى جامع نهج البلاغه كردند مطلبى دقيق در اين باب ملحوظ نظر داشته اند والاّ بر اهل ادب و خبره پوشيده نيست سخافت قول ايشان؛ چه علماى اخبار ذكر كرده اند كه پيش از ولادت سيد رضى رحمه اللّه اين خطبه را در كتب سالفه يافتند. و شيخ مفيد كه ولادتش بيست و يك سال قبل از سيد رضى رحمه اللّه واقع شده اين خطبه را در كتاب(ارشاد)نقل كرده و فرموده كه جماعتى از اهل نقل به طُرُق مختلفه از ابن عباس روايت كرده اند كه اميرالمؤ منينعليه‌السلام اين خطبه را در رَحْبَه انشأ فرمود و من نيز در خدمت آن حضرت حاضر بودم. (556) و ابن ابى الحديد و فصحاى عرب و علماى ادب متفقند كه سيد رضى رحمه اللّه و غير او ابدا به امثال اين كلمات تفوُّه نتوانند كرد. (557)

معجزات حضرت علىعليه‌السلام

وجه يازدهم: معجزات باهرات آن جناب است:

بدان كه معجزه آن است كه بر دست بشرى امرى ظاهر گردد كه از حدّ بشر بيرون باشد و مردمان از آوردن به مثل آن عاجز باشند لكن واجب نمى كند كه از صاحب معجزه همواره معجزه اش آشكار باشد و هر وقت كه صاحب معجزه ديدار گردد معجزه او نيز ديده شود بلكه صاحب معجزه چون از درِ تَحَدّى بيرون شدى يا مدّعى از وى معجزه طلبيدى اجابت فرمودى و امرى به خارق عادت ظاهر نمودى. امّا بسيارى از معجزات اميرالمؤ منينعليه‌السلام همواره ملازم آن حضرت بود و دوست و دشمن نظاره مى كرد و هيچ كس را نيروى انكار آن نبوده و آنها زياده از آن است كه نقل شود؛ از جمله شجاعت و قوّت آن حضرت است كه به اتّفاق دوست و دشمن كَرّار غير فَرّار و غالب كلّ غالب است. و اين مطلب بر ناظر غزوات آن حضرت مانند بدر و اُحُد و جنگهاى بصره و صِفّين و ديگر حُروب آن حضرت واضح و ظاهر است و در ليلةُ الهرير (558) زياده از پانصد كس و به قولى نهصد كس را با شمشير بكشت و به هر ضربتى تكبير گفت و معلوم است كه شمشير آن حضرت بر درع آهن و(خودِ)فولاد فرود مى آمد و تيغ آن جناب آهن و فولاد مى دريد و مرد مى كشت، آيا هيچ كس اين را تواند يا در خور تمناى اين مقام تواند بود؟ و اميرالمؤ منينعليه‌السلام در اين غزوات اظهار خرق عادت و معجزات نخواست بنمايد بلكه اين شجاعت و قوّت ملازم قالب بشريّت آن حضرت بود.

ابن شهر آشوب قضاياى بسيار در باب قوّت آن حضرت نقل نموده مانند دريدن آن حضرت قماط (559) را در حال طفوليّت و كشتن او مارى را به فشار دادن گردن او را به دست خود در اوان صِغَر كه در مهد جاى داشت، و مادر او را حيدره ناميد و اثر انگشت آن حضرت در اسطوانه در كوفه و مشهد، اثر كف او در تكريت و موصول و غيره و اثر شمشير او در صخره جبل ثور در مكه و اَثر نيزه او در كوهى از جبال باديه و در سنگى در نزد قلعه خيبر معروف بوده است. و حكايت قوّت آن حضرت در باب قطب رحى (560) و طوق كردن آن را در گردن خالدبن الوليد و فشار دادن آن جناب خالد را به انگشت سبابه و وسطى به نحوى كه خالد نزديك به هلاكت رسيد و صيحه منكره كشيد و در جامه خويش پليدى كرد بر همه كس معلوم است و برداشتن آن جناب سنگى عظيم را از روى چشمه آب در راه صفين و چند ذراع بسيار او را دور افكندن در حالتى كه جماعت بسيار از قلع (561) آن عاجز بودند و حكايت قلْع باب خيبر و قتل مرحب اَشهر است از آنكه ذكر شود و ما در تاريخ احوال حضرت پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به آن اشاره كرديم.

ابن شهر آشوب فرموده چيزى كه حاصلش اين است كه از عجايب و معجزات اميرالمؤ منينعليه‌السلام آن است كه آن حضرت در ساليان دراز كه در خدمت حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم جهاد همى كرد و در ايّام خلافت خود كه با ناكثين و قاسطين و مارقين جنگهاى سخت همى كرد هرگز هزيمت نگشت و او را هرگز جراحتى منكر نرسيد و هرگز با مبارزى قتال نداد الاّ آنكه بر وى ظفر جست و هرگز قِرْنى از وى نجات نيافت و در تحت هيچ رايت قتال نداد الاّ آنكه دشمنان را مغلوب و ذليل ساخت و هرگز از انبوه لشكر خوفناك نگشت و همواره به جانب ايشان هَرْوَله كنان رفت؛ چنانكه روايت شده كه در يوم خندق به آهنگ عمروبن عبدود چهل ذراع جستن كرد و اين از عادت خارج است و ديگر قطع كردن او پاهاى عمرو را با آن ثياب و سلاح كه عمرو پوشيده بود، و ديگر دو نيمه كردن مرحب جهود را از فرق تا به قدم با آنكه همه تن او محفوف در آهن و فولاد بود (562) الخ.

ديگر فصاحت و بلاغت آن حضرت است كه به اتفاق فُصَحاى عرب و علماى ادب كلام آن جناب فوق كلام مخلوق و تحت كلام خالق است؛ چنانكه به اين مطلب اشاره شد.

ديگر علم و حكمت آن حضرت است كه اندازه او را جز خدا و رسول كسى نداند و شرح كردن آن نتواند؛ چنانكه به برخى از آن اشاره شد؛ پس كسى كه بى معلّمى و مدرّسى به صورت ظاهر در مَعارج علم و حكمت چنان عُروج كند كه هيچ آفريده تمنّاى آن مقام نتواند كرد، معجزه آشكار باشد.

ديگر جود و سخاوت آن حضرت است كه هر چه به دست كرد بذل كرد و با فاطمه و حَسَنَيْنعليهما‌السلام سه شب رُوزه با روزه پيوستند و طعام خويش را به مسكين و يتيم و اسير دادند و در ركوع انگشترى قيمتى انفاق كرد و حق تعالى در شأن او و اهل بيت او سوره(هلْ اَتى)و آيه اِنَّما نازل فرمود و گذشت كه آن حضرت به رشح جبين و كدّ يمين هزار بنده آزاد فرمود.

و ديگر عبادت و زهد آن حضرت است كه به اتّفاق علماى خبر هيچ كس آن عبادت نتوانست كرد و در تمامى عمر به نان جوين قناعت فرمود و از نمك و سركه خورشى افزونتر نخواست و با آن قوت آن قوّت داشت كه به برخى از آن اشارت نموديم و اين نيز معجزه باشد؛ زيرا كه از حدّ بشر بيرون است. و از اين سان است عفو و علم و رحمت او و شدّت و نقمت او و شرف او و تواضع او كه تعبير از او مى شود به(جمع بين الاضداد)و(تأليف بين الاَشتات)و اين نيز از خوارق عادات و فضائل شريفه آن حضرت باشد؛ چنانكه سيّد رضى رضى اللّه عنه در افتتاح(نهج البلاغه)به اين مطلب اشاره كرده و فرموده: اگر كسى تأمّل و تدبر كند در خُطَب و كلمات آن حضرت و از ذهن خود خارج كند كه اين كلمات از آن مشرع فصاحت است كه عظيم القدر و نافذ الامر و مالك الرّقاب بوده شكّ نخواهد كرد كه صاحب اين كلمات بايد شخصى باشد كه غير از زهد و عبادت حظّ و شغل ديگر نداشته باشد و بايد كسى باشد كه در گوشه خانه خود غنوده يا در سر كوهى اعتزال نموده باشد كه غير از خود كسى ديگر نديده باشد و ابدا تصوّر نخواهد كرد و يقين نخواهد نمود كه اين كلمات از مثل آن حضرت كسى باشد كه با شمشير برهنه در درياى حَرْب غوطه خورده و تن هاى اَبْطال را بى سر نموده و شجاعان روزگار را به خاك هلاك افكنده و پيوسته از شمشيرش خون مى چكيده و با اين حال زاهدُ الزُّهاد و بدَلُ الاَبدال بوده و اين از فضايل عجيبه و خصايص لطيفه آن جناب است كه مابين صفتهاى متضادّه جمع فرموده انتهى. (563)

وَلَنعمَ ما ق الَ الصَّفِىّ الحلّى فى مدح اميرالمؤ منينعليه‌السلام :

شعر:

جُمِعَتْ فى صِفاتِكَ الاَضْدادُ

فَلِهذ ا عَزَّتْ لَكَ الاَنْد ادُ

زاهِدٌ حاكِمٌ حَليمٌ شُجاعٌ

فاتِكٌن اسِكٌ فَقيرٌ جَوادٌ

شِيَمٌ ما جُمِعْنَ فى بَشَرٍ قَطُّ

وَلا حازَ مِثْلَهُنَّ الْعِبادُ

خُلُقٌ يُحْجِلُ النَّسيمَ مِنَ

اللُّطْفِ وَبَاْسٌ يَدوبُ مِنْهُالْجَمادُ

بالجمله؛ آن حضرت در جميع صفات از همه مخلوقات جز پسر عمّش برترى دارد لاجرم وجود مباركش اندر آفرينش محيط ممكنات و بزرگترين معجزات است و هيچ كس را مجال انكار آن نيست بِاَبى اَنْتَ وَاُمّى يا آيَةَ اللّهِ الْعُظْمى وَالنَّبَأ الْعَظيمَ. امّا معجزاتى كه گاهى از آن حضرت ظاهر شده زياده از حَدّ و عَدّ است و اين احقر در اين مختصر به طور اجمال اشاره به مختصرى از آن مى نمايم كه فهرستى باشد از براى اهل تميزّ و اطّلاع.

از جمله معجزات آن حضرت، معجزات متعلّقه به انقياد حيوانات و جنّيان است آن جناب را؛ چنانچه اين مطلب ظاهر است از حديث شير و جُوَيْرِيَة ابْنِ مُسْهِرْ (564) و مخاطبه فرمودن آن جناب با ثعبان بر منبر كوفه (565) و تكلّم كردن مرغان و گرگ و جرّى با آن حضرت و سلام دادن ماهيان فرات آن جناب را به امارت مؤ منان (566) و برداشتن غراب كفش آن حضرت را و افتادن مارى از آن (53) و قضيّه مرد آذربايجانى و شتر سركش او (567) و حكايت مرد يهودى و مفقود شدن مالهاى او و آوردن جنيان آنها را به امر اميرمؤ منان (568) و كيفيت بيعت گرفتن آن جناب از جنّها به وادى عقيق و غيره. (569)

ديگر معجزات آن حضرت است تعلّق به جمادات و نباتات مانند رَدّ شَمْس براى آن حضرت در زمان رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و بعد از ممات آن حضرت در ارض بابل و بعضى در جواز ردّ شمس كتابى نوشته اند و ردّ شمس را در مواضِع عديده براى آن حضرت نگاشته اند. (570) و ديگر تكلّم كردن شمس است با آن جناب در مواضع متعدّده و ديگر حكم آن حضرت به سكون زمين هنگامى كه زلزله حادث شد در زمين مدينه زمان ابوبكر و از جنبش باز نمى ايستاد و به حكم آن جناب قرار گرفت و ديگر تنطّق كردن حِصى در دست حق پرستش و ديگر حاضر شدن آن حضرت به طىّ الارض در نزد جنازه سلمان در مدائن و تجهيز او نمودن و تحريك آن حضرت ابوهريره را به طىّ الارض و رسانيدن او را به خانه خويش هنگامى كه شكايت كرد به آن حضرت كثرت شوق خويش را به ديدن اهل و اولاد خود. (571)

ديگر حديث بساط است كه سير دادن آن جناب باشد جمعى از اصحاب را در هوا و بردن ايشان را به نزد كهف اصحاب كهف و سلام كردن اصحاب بر اصحاب كهف و جواب ندادن ايشان جز اميرالمؤ منينعليه‌السلام را و تكلّم نمودن ايشان با آن حضرت و ديگر طلا كردن آن جناب كلوخى را براى وام خواه (572) و حكم كردن او به عدم سقوط جِدارى كه مُشْرِف بر انهدام بود و آن حضرت در پاى آن نشسته بود و ديگر نرم شدن آهن زره در دست او چنانچه خالد گفته كه ديدم آن جناب حلقه هاى درع خود را با دست خويش اصلاح مى فرمود و به من فرمود كه اى خالد، خداوند به سبب ما و به بركت ما آهن را در دست د اوُد نرم ساخت. و ديگر شهادت نخلهاى مدينه به فضليت آن جناب و پسر عمّ و برادرش رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و فرمودن پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به آن حضرت كه يا على! نخل مدينه را(صيحانى)نام گذار، كه فضيلت من و تو را آشكار كردند. و ديگر سبز شدن درخت امرودى به معجزه آن حضرت و اژدها شدن كمان به امر آن حضرت و از اين قبيل زياده از آن است كه اِحْصأ شود و سلام كردن شَجَر و مدر به آن جناب در اراضى يمن و كم شدن فرات هنگام طغيان آن به امر آن حضرت. (573)

و ديگر معجزات آن حضرت است متعلّق به مَرضى و مَوْتى مانند ملتئم شدن دست مقطوع هشام بن عدىّ همدانى در حرب صفّين و ملتئم فرمودن او دست مقطوع آن مرد سياهى كه از محبان آن جناب بود و به امر آن حضرت قطع شده بود هنگامى كه سرقت كرده بود. و ديگر سخن گفتن جمجمه يعنى كلّه پوسيده با آن حضرت در اراضى بابل و در آن و موضع مسجدى بنا كردند (574) و الحال آن موضع در نزديكى مسجد ردّ شمس در نواحى حلّه معروف است. (575) و در(تحية الزّائر)و(هديه)به مسجد ردّ شمس و جمجمه اشارتى به شرح رفته (576) و ديگر حكايت زنده كردن آن سام بن نوح را و زنده گردانيدن اصحاب كهف را در حديث بساط چنانكه به آن اشارت شد.

و از حضرت امام محمد باقرعليه‌السلام منقول است كه وقتى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مريض شد اميرالمؤ منينعليه‌السلام جماعتى از انصار را در مسجد ديدار كرد و فرمود: دوست داريد كه حاضر خدمت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شويد؟ گفتند: بلى، پس ايشان را بر در سراى آن حضرت آورد و اجازه خواسته حاضر مجلس ساخت و خود بر بالين حضرت مصطفىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در نزد سر آن بزرگوار نشست و دست مبارك بر سينه پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم گذاشت و فرمود: اُمَّ مِلدَمٍ! اُخْرُجى عَنْ رَسُولِ اللّهِصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم . و تب را فرمود كه بيرون شو، در زمان تب از بدن پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بيرون شد و آن حضرت برخاست و نشست و فرمود: اى پسر ابوطالب! خداوند چندان ترا خصال خير عطأ فرمود كه تب از تو هزيمت مى كند. وَلَنِعْمَ ما قيلَ: (قائل مَقْصُوره عَبْدى است ).

شعر:

مَنْ ز الَتِ الْحُمّى عَنِ الطُهْرِبِهِ

مَنْ رُدَّتِ الشَّمْسُ لَهُ بَعْدَ الِعِشا

مَنْ عَبَّرَ الْجَيْشَ عَنِ الْمآءِ وَلَمْ

يُخْشَ عَلَيْهِ بَلَلٌ وَلا نَدى (577)

و نيز ابن شهر آشوب رحمه اللّه روايت كرده است از عبدالواحد بن زيد كه گفت: در خانه كعبه مشغول به طواف بودم دخترى را ديدم كه براى خواهر خود سوگند ياد كرد به اميرالمؤ منينعليه‌السلام به اين كلمات:

لا وَحقِّ الْمنتجبِ بالْوَصيَّةِ، الْحاكمِ بالسَّوِيَّةِ، الْع ادِلِ فىِ الْقضِيَّةِ، الْع الى الْبَيِّنَةِ زَوْج فاطِمَةِ الْمَرْضِيَّةِ ما كانَ كذَا.

من در تعجب شدم كه دختر به اين كودكى چگونه اميرالمؤ منينعليه‌السلام را به اين كلمات مدح مى كند، از او پرسيدم كه آيا علىعليه‌السلام را مى شناسى كه بدين تمجيد او را ياد مى كنى؟ گفت: چگونه نشناسم كسى را كه پدرم در جنگ صِفّين در يارى او كشته گشت و از پس آن كه ما يتيم گشتيم آن حضرت روزى به خانه ما درآمد و به مادرم فرمود: چون است حال تو اى مادر يتيمان؟ مادرم عرض كرد: به خير است؛ پس مرا و خواهرم را كه اينك حاضر است به نزد آن حضرت حاضر ساخت و مرض آبله چشم مرا نابينا ساخته بود چون نگاهش به من افتاد آهى كشيد و اين دو شعر را قرائت فرمود:

شعر:

ما اِنْ تَاَوَّهْتُ مِنْ شَىْءٍ رُزِئْتُ بِهِ

كَما تَاَوَّهْتُ لِلاَطفالِ فيِ الصِّغَرِ

قَدْ ماتَ والِدُهُم مَنْ كانَ يَكْفِلُهُمْ

فيِ النّآئباتِ وَفيِ الاَسْفارِ وَالحَضَرِ

آنگاه دست مبارك بر صورت من كشيد، در زمان به بركت دست معجز نماى آن حضرت چشم من بينا شد چنانكه در شب تاريك شتر رميده را از مسافت بعيده ديدار مى كنم. (578)

ديگر معجزات آن حضرت است در تعذيب و هلاكت جماعتى كه به خصومت و دشمنى آن حضرت قيام نمودند مانند هلاكت مردى كه سبّ آن حضرت مى نمود به زير پاى شتر و كور شدن ابوعبداللّه المحّدث كه منكر فضل آن حضرت بود و به صورت سگ شدن خطيب دمشقى و به صورت خنزيز شدن ديگرى و سياه شدن روى مرد ديگر و بيرون آمدن گاوى از شطّ و كشتن خطيب بدگو را در واسط و فشردن آن حضرت گلوى بدگوئى را در خواب و قطران شدن بول مرد بدگوئى و هلاك جمع بسيارى در خواب كه آن حضرت را ناسزا مى گفتند مانند احمد بن حمدون موصلى و مذبوح شدن همسايه محمّد بن عَبّاد بصراوى و غير ايشان از جماعت ديگر كه در دنيا چاشنى عذاب الهى را چشيدند به جهت آنكه آن حضرت را سَبّ مى كردند. و كور شدن مردى كه تكذيب آن حضرت مى نمود و تعذيب حارث بن نعمان فهرى (579) كه از قبولى مولائيت جناب اميرعليه‌السلام سرتافت و كراهت شديد از آن ظاهر نمود. و احقر قضيّه آن را از ثَعْلَبى و سائر ائمّه سنّيّه در(فيض قدير)نقل نمودم و عقد اعتراضات ابن تيميّه حرّانى را بر اين حديث شريف مبتور و خرافات او را هبأً منثور نمودم.

و ديگر از معجزات آن حضرت است كه بعد از شهادت آن بزرگوار و جمله اى از آنها از قبر شريفش ظاهر شده.

و ديگر از معجزات آن حضرت اِخبار آن حضرت است از اَخبار غيب كه بعد از اين به جمله اى از آنها اشارت خواهد شد ان شأ اللّه تعالى.

بالجمله؛ معجزات آن حضرت واضح و روشن است كه هيچ كس را مجال انكار آن نيست، يا اباالحَسَن! يا اميرالمؤ منين! بِاَبى اَنْتَ وَ اُمّى، توئى آن كس كه دشمنانت پيوسته سعى مى كردند در خاموش كردن نور فضايل تو و دوستانت را يارائى ذكر مناقب نبود و به جهت ترس و تقيّه كتمان فضل تو مى نمودند و با اين حال اين قدر از معجزات و فضائل جنابت بر مردم ظاهر شد كه شرق و غرب عالم را فرا گرفت و دوست و دشمن به ذكر مدائح و مناقب رطب اللسان و عذب البيان گشتند. عَرَبيّه:

شعر:

شَهِدَ الاَنامُ بِفَضْلِهِ حَتَّى الْعِدى

وَالْفَضْلُ ما شَهِدَتْ بِهِ الاَعْدأُ

ابن شهر آشوب نقل كرده كه اعرابيّه را در مسجد كوفه ديدند كه مى گفت: اى آن كسى كه مشهورى در آسمانها و مشهورى در زمينها و مشهورى در دنيا و مشهورى در آخرت، سلاطين جور و جبابره زمان همّت بر آن گماشتند كه نور ترا خاموش كنند خدا نخواست و روشنى آن را زيادتر گردانيد. گفتند: از اين كلمات چه كس را قصد كرده اى؟ گفت: اميرالمؤ منينعليه‌السلام را، اين بگفت و از ديده ها غايب گشت. (67)

به روايات مستفيضه از شَعْبى روايت شده كه مى گفت پيوسته مى شنيدم كه خُطباى بنى اميه بر منابر سبّ اميرالمؤ منينعليه‌السلام مى كردند و از براى آن حضرت بد مى گفتند با اين حال، گويا كسى بازوى آن جناب را گرفته به آسمان بالا مى برد و رفعت و رتبت او را ظاهر مى نمود. و نيز مى شنيديم كه پيوسته مدائح و مناقب اسلاف و گذشتگان خويش را مى نمودند و چنان مى نمود كه مردارى را بر مردم مى نمودند و جيفه اى را ظاهر مى كردند يعنى هرچه مدح و خوبى گذشتگان خود مى كردند بدى و عفونت آنها بيشتر ظاهر مى شد و اين نيز خرق عادت و معجزه آشكار است و اگرنه با اين حال، بايد فضيلتى از آن جناب ظاهر نشود و نور او خاموش شود بلكه بدَل مناقب مثالب موضوعه منتشر شود نه آنكه فضائل و مناقب او شرق و غرب عالم را مملو كند و جمهور مردم و كافّه ناس از دوست و دشمن قهرا مدح او را گويند:( يُريدوُنَ اَنْ يُطْفِؤُا نُورَ اللّهِ بِاَفْواهِهِمْ وَيَاْبَى اللّهُ اِلاّ اَنْ يُتِمَّ نُورَهُ وَلَوْ كَرِهَ الْكافِرُونَ. ) (580)

از اين سان است كثرت نسل و ذَرارى و اولادهاى آن جناب كه پيوسته خلفاى جور و دشمنان و جبابره زمان همّت بر آن گماشتند كه ايشان را از بيخ بركنند و نام و نشانى از ايشان باقى نگذارند و چه بسيار از علويّين را شهيد كردند و به انواع سختيها ايشان را عذاب نمودند بعضى را به تيغ و شمشير و برخى را به جوع و عطش كشتند و كثيرى را زنده در بين اسطوانه و جدار و تحت اَبنيه نهادند و بسيارى را در حبس و نكال مسجون نمودند (581) و قليلى كه از دست ايشان جستند از ترس جان از بلاد خويش غربت و دورى اختيار كردند و در مواضع نائيه و بيابان قفر دور از آبادانى و عمران متفرق شدند و مردم نيز از ترس جان خويش و به جهت تقرّب نزد جبابره زمان از ايشان دورى كردند و با اين حال، بحمدللّه تعالى در تمام بلاد و در هر شهر و قريه و در هر مجلس و مجمعى آن قدر مى باشند كه حصر ايشان نتوان نمود و از تمامى ذَرارى پيغمبران و اوليأ و صالحان بلكه از ذَرارى هر يك از مردمان بيشتر و فزونتر مى باشند و اين نيز خرق عادت و معجزه باهره باشد. (582)

خبردادن حضرت علىعليه‌السلام از امور غيبى

وجه دوازدهم: اِخبار آن حضرت است از اخبار غيبيّه و آن اخبار زياده از آن است كه اِحْصأ شود و اين احقر به ذكر چند موردى از آن اشارت مى كنم.

نخستين: كَرّة بعد كَرَّة خبر داد كه ابن ملجم(فرق)مرا با تيغ مى شكافد و ريش مرا از خون سرم خضاب مى كند. و ديگر خبرداد از شهادت امام حسينعليه‌السلام به زهر و بسيار وقت از شهادت فرزندش حسينعليه‌السلام خبر مى داد، و هنگام عبور از كربلا مقتل مردان و مقام زنان و مناخ شتران را بنمود و خبر داد برأ بن عازب را از درك كردن او زمان شهادت حسينعليه‌السلام را و يارى نكردن او آن حضرت را. و ديگر خبر داد از حكومت حجاج بن يوسف ثقَفى و از يوسف بن عمرو از فتك و خويريزى ايشان، و خبر داد از خوارج نهروان و عبور نكردن ايشان از نهر و خبر داد از قتل ايشان، و از كشته شدن ذى الثّديه سركرده خوارج و خبر داد از عاقبت امور جمعى از اصحاب خويش كه هر يك را چسان مى كشند، چنانكه خبر داد از بريدن دست و پاى جويرية بن مسهر و رُشيد هَجَرى و به دار كشيدن ايشان را، و خبر داد از كيفيّت شهادت ميثم تمّار و به دار كشيدن او را بر دارى كه از نخلى بود كه تعيين آن فرمود و بودن آن دار در نزد خانه عمروبن حريث. و خبر داد به كشته شدن قنبر و كميل و حُجر بن عَدى و غيره و خبر داد از نمردن خالد بن عرفطه و رئيس شدن او بر جيش ضلالت و خبر داداز قتال ناكثين و قاسطين و مارقين و خبر داد از مكنون طلحه و زبير هنگامى كه به جهت نكث بيعت و تهيّه جنگ با آن حضرت به جانب مكّه خواستند بروند و گفتند خيال عمره داريم. و نيز خبر داد اصحاب خويش را كه بعد از اين طلحه و زبير را با لشكر فراوان ملاقات كنيد. و خبر داد از وفات سلمان در مدائن هنگام رحلت سلمان و خبر داد از خلافت بنى اميّه و بنى عبّاس و اشاره فرمود به اَشْهَر اوصاف و خصايص بعض خلفأ بنى عباس مانند رأفت سفّاح (1) (71) و خونريزى منصور(2) و بزرگى سلطنت رشيد(5) و دانائى مأمون (7) و كثرت نصب و عناد متوكل (10) و كشتن پسر او، او را و كثرت تعب و زحمت معتمد (15) به جهت اشتغال او به حروب و جنگ با صاحب زنج و احسان معتضد (16) با علوييّن و كشته شدن مقتدر (18) و استيلأ سه فرزند او بر خلافت كه(راضى)و(متّقى)و(مطيع)باشند و غير ايشان چنانكه بر اهل تاريخ و سِيَر مخفى نيست و اين اخبار در اين خطبه شريفه است كه آن حضرت فرموده:

وَيلُ له ذِهِ الاُمَّةِ منْ رِجالِهمْ الشَّجَرَةُ الْمَلْعُونَةُ الّتي ذَكَرَها رَبُّكُمْ تَعالى اَوَّلُهُمْ خَضْرآءُ وَ آخِرُهُمْ هَزْمآءُ، ثُمّ يَلي بَعْدَهُمْ اَمْرَ ه ذِهِ الاُمَّةِ رِجالٌ اَوَّلُهُمْ اَرْاَفُهُمْ وَ ث انيهِمْ اَفْتَكُهُمْ و خامِسُهُمْ كبشهمْ وَسابعهُمْ اَعْلَمُهُمْ وَعاشِرُهُمْ اَكْفَرُهُمْ يَقْتُلُهُ اَخَصُّهُمْ بِهِ وَخامِسُ عَشَرُهُمْ كَثيرُ الْعنآءِ قليلُ الْغِنآءِ سادِسُ عَشَرُهُمْ اَقْضاهُمْ لِلذِّمَمِ وَ اَوْ صَلُهُمْ لِلّرَحِمِ كَانّي اَرى ث امِنَ عشرِهمْ تفحُص رِجْلاهُ في دَمِهِ بَعْدَ اَنْ يَاْخُذُهُ جُنْدُهُ بِكَظْمِهِ مِنْ ولْدِهِ ثَلاثُ رِجالٍ سيرَتُهُمْ سيرَةُ الضَّلالِ.

تا آخر خطبه كه اشاره فرموده به كشته شدن مستعصم در بغداد چنانكه فرموده:

لَكاَني اَر اهُ على جسرِ الزَّوْرأِ قتيلاً ذلِكَ بما قَدَّمَتْ يَد اكَ وَاَنَّ اللّه لَيْسَ بِظلا مٍ لِلْعَبيدِ. (72)

و ديگر خبر داد از وقوع فتنه ها در كوفه و كشته شدن يا مبتلا به بلاهاى شاغله شدن سركردگان ظلم كه در كوفه عَلَمْ ظلم و ستم افراشته سازند در آنجا فرموده:

كَاَنّى بِكِ ي ا كُوفَةُ تُمَدّينَ مَدَّا الاَديمِ الْعُك اظى.

تا آنكه مى فرمايد: وَاِنّي لاََعْلَمُ وَاللّهِ اَنَّهُ لا يُريدُ بِكِ جَبّارٌ بِسُوءٍ اِلاّ رَماهُ اللّه بِق اتِلٍ اَو اِبْتَلا هُ اللّهُ بِشاغِلٍ. (583)

و چنين شد كه آن حضرت خبر داده بود و زياد بن ابيه و يوسف بن عمرو و حجّاج ثقفى و ديگران كه در كوفه بناى تعدّى و ظلم نهادند ابتلأ آنها و هلاكت و مردن آنها به بدترين حالى در موضع خود به شرح رفته.

و ديگر خبر داد مردم را از عرض كردن معاويه بر ايشان سبّ كردن آن حضرت را، و خبر داد ابن عباس را در(ذى قار)از آمدن لشكرى از جانب كوفه براى بيعت با جنابش كه عدد آنها هزار به شمار مى رود بدون كم و زياد، و خبر داد (584) از لشكر هُلاكو و فتنه هاى ايشان، و در خطبه اى كه در وقعه جمل در بصره خواند اشارت فرمود به قتل مردم بصره به دست زنگيان و اخبار فرمود از دَجّال و حوادث جهان (585) وديگرخبر داد از غرق شدن بصره چنانكه فرمود:

وَاَيمُ اللّهِ لَتغرقنَّ بلْدَتكمْ حتى كانّي اَنْظُرُ اِلى مَسْجِدِه ا كَجُؤ جُوءِطَيْرٍ في لُجَّةِ بَحْرٍ. (586)

و خبر داد ازبنأ شهر بغداد، و ديگر خبر داد از مآل امر عبداللّه بن زبير وَقَوْلُهُ فيه: خَبُّ ضَبُّ يَرُومُ اَمْرا وَلا يُدْرِكْهُ يَنْصَبُ حِب الَةَ الدّينِ لاِصْطِي ادِ الدُّنيا وَهُوَ بَعْدُ مَصْلُوب قُريْشٍ.

و ديگر خبر داد كه سادات بنى هاشم چون ناصر و داعى و غير ايشان خروج خواهند كرد و فرموده: اِنَّ لاَِّلِ محَمّدٍ بالطّالقانِ لَكَنْزا سَيُظْهِرُهُ اللّهُ اذا ش أَ دُع اةٌ حَتّى تَقُومَ بِإ ذنِ اللّه فَتَدْعُوا اِل ى دين اللّهِ.

و خبر داد از مقتل نفس زكيّه محمّد بن عبداللّه محض در احجار زيت مدينه؛

فى قولِهِ: اَنَّهُ يُقْتَلُ عِنْدَ اَحْجارِ الزَّيْتِ.

و همچنين خبر داد از مقتل برادر محمّد ابراهيم در زمين باخمرا كه موضعى است مابين واسط و كوفه آنجا كه مى فرمايد: بِب اخَمْر آ يُقْتَلُ بَعْدَ اَنْ يَظْهَرَ وَ يُقْهَرُ بَعْدَ اَنَ يَقْهَرَ.

و هم در حق او فرموده:

يَاْتِي هِ سَهْمٌ غَربٌ يَكُونُ فيهِ مَنِيَّتُهُ فَي ابَؤُسَ الّر امى شَلَّتْ يَدُهُ وَ وَهَنَ عَضُدُهُ.

و ديگر خبر داد از مقتولين فخّ و از سلطنت سلاطين علويه در مغرب و از سلاطين اسماعيليّه كقوله:

ثُمَّ يَظْهَرُ صاحِبُ الْقَيْرو انِ اِلى قَوْلِهِ مِنْ سُلا لَةِ ذِى الْبَدآءِ المُسَجّى بِالرِّد آءِ.

و خبر داد از سلاطين آل بويه.

وقوله فيهم: وَ يخرُجُ منْ دَيلمان بَنُوا الصَّيّادِ وقوله فيهم: ثُمَّ يَسْتَشْرى اَمْرُهُم حَتّى يَمْلِكُوا الزَّوْر آء وَيَخْلَعُوا الْخُلَف أ.

و خبر داد از خلفاى بنى عبّاس و على بن عبداللّه بن عبّاس جدّ عبّاسييّن را(اَباالاملاك)فرمود. و در واقعه صفين كه مابين آن حضرت و معاويه ارسال رسل و رسائل بود در يكى از مكتوبات خود آن حضرت از اخبار غيب بسى اخبار فرمود از جمله در خاتمه آن، معاويه را مخاطب داشته كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مرا خبر داد: زود باشد كه موى ريش من به خون سرم خضاب گردد و من شهيد شوم و بعد از من سلطنت امّت به دست گيرى و فرزندم حسن را از دَر غدر و خديعت به سمّ ناقع شهيد كنى و از پس تو يزيد فرزند تو به دستيارى و همدستى پسر زانيه كه ابن زياد باشد حسين پسرم را شهيد سازد و دوازده تن از ائمه ضلالت از اولاد ابى العاص و مروان بن الحكم بعد از تو والى بر امّت شوند؛ چنانكه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را در خواب نمودار شد و ايشان را به صورت بوزينه ديد كه بر منبر او مى جهند و امّت را از شريعت باز پس مى برند؛ پس فرمود: آنگاه جماعتى كه رايات ايشان سياه و عَلَمهاى سياه علامت دارند كه بنى عبّاس مراد است خلافت و سلطنت را از ايشان باز گيرند و بر هر كس از اين جماعت كه دست يابند از پاى درآورند و به كمال ذلّت و خوارى ايشان را بكشند.

آنگاه حضرت اخبار فرمود به مغيبات بسيار از امر دجّال و پاره اى از ظهور قائم آل محمّدعليهما‌السلام و در آخر مكتوب مرقوم فرمود: همانا من مى دانم كه اين كاغذ براى تو نفعى و سودى نبخشد و حظّى از آن نبرى مگر اينكه فرحناك شوى به اخبار من از سلطنت تو و فرزند تو لكن آنچه باعث شد مرا كه اين مكتوب را براى تو نگاشتم آن بود كه كاتب خود را گفتم كه آن را نسخه كند كه شايد شيعه و اصحاب من از آن نفع برند يا يك تن از كسانى كه نزد تو مى باشند آن را بخوانند بلكه از گمراهى روى برتابد و طريق هدايت پيش گيرد و هم حجّتى باشد از من بر تو. (587)

مؤ لّف گويد: كه شرح غالب اين اخبار غيبيّه در اين كتاب مبارك و تتمّه آن هر يك در موقع خود مذكور خواهد شد ان شأ اللّه تعالى.

استجابت دعاهاى علىعليه‌السلام

وجه سيزدهم: استجابت دعوات آن حضرت است؛ چنانچه به طُرُق بسيار معتبره ثابت شده نفرين آن حضرت در حقّ بسر بن ارطاة به اختلاط عقل و استجابت دعاى آن حضرت در حق او و نفرين نمودن او در حق مردى كه جاسوسى مى كرد و اخبار آن حضرت را به معاويه مى رسانيد پس كور شد، و نفرين كرد در حقّ طلحه و زبير كه به كمال ذلّت و زشتى كشته گردند و بميرند، و دعاى آن جناب در حقّ ايشان مستجاب شد و زبير را، عمروبن جُرموز در وقت خواب به ضرب شمشير بكشت و جسدش را در خاك كرد (588) و طلحه را، مروان بن الحكم تيرى زد و به سبب آن رگ اكحلش گشوده گشت و در ميان بيابان در آفتاب سوزان به تدريج خون از بدنش رفت تا بمرد و خود طلحه مى گفت كه هيچ مرد قرشى مثل من خونش ضايع نگشت. (589)

و از روايات اهل سنت ثابت است كه اميرالمؤ منينعليه‌السلام استشهاد فرمود جمعى از صحابه را بر حديث غدير تمامى شهادت دادند كه شنيدند رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود در خُمّ غدير(مَنْ كُنْتُ مَوْلا هُ فَعَلِىُّ مَوْلاهُ). مگر چند نفر كه كتمان كردند و به اخفاى آن پرداختند، آن حضرت در حقّ ايشان نفرين كرد پس به دعاى آن حضرت، سزاى خود يافتند يعنى بعضى به كورى و بعضى به برَص مبتلا گشتند و چاشنى عذاب الهى را در دار دنيا چشيدند، مانند انس بن مالك و زيد بن ارقم و عبدالرحمن مدلج و يزيد بن وديعه چنانچه در كتاب(اُسد الغابه)و(تاريخ ابن كثير)و(انسان العيون)حَلَبى و(مناقب ابن المغازلى)و(شواهد النبوّة)جامى و(انساب الاشراف)بَلاذُرى و(حليه)اَبونُعَيْم اصفهانى و ديگر كتب به شرح رفته و عبارات ايشان را در(فيض قدير)ايراد نموده ام و بطلان قول ابن روزبهان را كه اين روايات را از موضوعات روافض شمرده ظاهر ساختم. (590)

يارى كردن علىعليه‌السلام به پيامبر اسلام صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم

وجه چهاردم: اختصاص آن حضرت است به فضيلت نصرت و يارى كردن حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم چنانچه حق تعالى فرموده:

( فَاِنَّ اللّهَ هُوَ مَوْلا هُ وَ جِبْريلُ وَصالِحُ الْمُؤ مِنينَ ) . (591)

(مولى)در اينجا به معنى(ناصر)است و به اتفاق مفسّرين مراد از(صالح المؤ منين)، اميرالمؤ منينعليه‌السلام است. و نيز اختصاص آن جناب است به اُخوّت و برادرى با رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و به پا نهادن بر دوش پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و شكستن بُتها و به فضيلت(خبر طائر)و(حديث منزلت)و(رايت)و(خبر غدير)و غيره.

وَلَقَدْ اَحْسَنَ مَنْ قالَ:

شعر:

غير على كس نكرد خدمت احمد

غم خور موسى نباشد الا هارون

كرد جهانى زتيغ زنده به معنى

از دم تيغش اگرچه ريخت همى خون

صورت انسانى و صفات خدائى

سُبحان اللّه از اين مركّب معجون

ساحت جاهش به عقل پى نتوان برد

نتوان با موزه در گذشت زجيحون

سوى شريعت گراى و مهر على جوى

از بن دندان اگر نه قلبى و واروُن

بالجمله؛ در كمالات نفسانيّه و بدنيّه و خارجيّه، آن حضرت متميّز بود از سايرين؛ چه كمالات نفسانية آن جناب مانند علم و حلم و زهد و شجاعت و سخاوت و حُسن خلق و عفّت و غيرها به مرتبه اى بود كه احدى را معشار آن نبود و دشمنانش اعتراف به آن مى نمودند و انكار آن نمى توانستند نمود و جوانمردى و ايثار او به مرتبه اى بود كه در فراش رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خوابيد و شمشيرهاى برهنه كفّار قريش را در عوض رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به جان خود خريد و در غزوه اُحد به اندازه اى جوانمردى و فتوّت از آن حضرت ظاهر شد كه از جانب ملا اعلا نداى لا سَيْفَ اِلا ذُوالفِقار وَلا فَتى اِلاّ عَلى بلند شد.

شجاعت شگفت انگيز علىعليه‌السلام

اما كمالات بدنيه آن حضرت را همه مى دانند كه احدى همپايه او نبود، قوّت و زورش ضرب المثل است در آفاق و هيچ كس به قوّت او نبوده. به اتفاق دَر خيبر را به دست معجزنماى خويش از جاى كند و جماعتى نتوانستند حركتش دهند و سنگى عظيم را از سر چاهى بر گرفت كه لشكر از تحريكش عاجز بودند، شجاعتش شجاعت گذشتگان را از ياد برده و نام آيندگان را بر زبانهاى مردم فسرده، مقاماتش در حروب مشهور و حروبش تا قيامت معروف و مذكور است. شجاعى است كه هرگز نگريخته و از هيچ لشكرى نترسيده هرگز خصمى در برابر نيامده كه از او نجات يافته باشد مگر در ايمان آوردن، هرگز ضربتى نزده كه محتاج به ضربت ديگر باشد، و شجاعى را كه آن حضرت مى كشت قوم او افتخار مى كردند به آنكه اميرالمؤ منينعليه‌السلام او را كشته؛ و لهذا خواهر عمروبن عبدودّ در مرثيه برادر خويش اشعارى خواند به اين مضمون كه اگر كشنده عمرو غير اميرالمؤ منينعليه‌السلام بود من تا زنده بودم بر او مى گريستم امّا چون قاتلش يگانه است در شجاعت و ممتاز است به كرامت، كشته او را عارى و ننگى نيست. و شجاعى كه لحظه اى در مقابل آن حضرت مى ايستاد پيوسته به آن افتخار مى نمود و از قوّت قلب و دليرى خود مى سرود. پادشاهان بلاد كفر صورت آن جناب را در معبد خود نقش مى كردند و جمعى از ملوك ترك و آل بويه براى تيمّن و تبرّك صورت او را بر شمشيرهاى خود از جهت ظفر و نصرت بر دشمن نگاشته و با خود مى داشتند و اين بود قوّت و زور او با آنكه نان جو مى خورد و غذا كم تناول مى نمود و مأكول و ملبوسش از همه كس درشت تر بود و هميشه صائم و قائم و عبادت او دائم بود. (592)

نَسَب شريف حضرت علىعليه‌السلام

اما كمالات خارجيه او يكى نسب شريف او است كه پدرش ابوطالب سيّد بطحأ و شيخ قريش و رئيس مكه معظمه بوده و كفالت نمود حفظ كردن حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را از اَوان صغر تا ايام كبر و آن حضرت را از مشركين و كفار، محافظت و حمايت مى نمود و تا او در حيات بود حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم محتاج به هجرت و اختيار غربت نشد تا هنگامى كه ابوطالب از دنيا رحلت كرد، بى يار و ناصر شد از مكّه به مدينه هجرت كرد. و مادر اميرالمؤ منينعليه‌السلام فاطمه بنت اسد بن هاشم بود كه حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم او را به رداى خويش تكفين فرمود. پسر عمّ آن حضرت سيد الاوّلين والا خرين محمّد بن عبداللّه خاتم النّبييّنصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بود و برادرش جعفر طيّار ذوالجناحين و عمّش حمزه سيد الشهدأ(سلام اللّه عليهم اجمعين)بود.

بالجمله؛ پدرانش، پدران رسول خدا و مادرانش، مادران خير خلق اللّه، گوشت و خونش با گوشت و خون او مقرون و نور روحش با نور او متصل و مضموم؛ پيش از خلق آدم تا صُلْب عبدالمطّلب و بعد از صُلْب عبدالمطّلب در صلْب عبداللّه و ابوطالب از هم جدا شدند و دو سيد عالم به هم رسيدند، اوّل منذِر و ثانى هادى. و ديگر از كمالات خارجيه او مصاهرت او است كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم تزويج فرمود فاطمهعليها‌السلام را به او كه اشرف دختران خويش و سيده زنان عالميان بود و به مرتبه اى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم او را دوست مى داشت كه از براى آمدن او تواضع مى نمود و از جاى خويش برمى خاست و او را مى بوسيد و مى بوئيد. و معلوم است كه محبت پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فاطمهعليها‌السلام را نه از جهت آن بود كه فاطمهعليها‌السلام دختر او بود بلكه از جهت كثرت شرافت و محبوبيت او نزد حق تعالى بود.

شعر:

اين محبت ها از محبت ها جداست

حُبّ محبوب خدا حُبّ خداست

بارها رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى فرمود كه فاطمه پاره تن من است اذيّت او اذيّت من، رضاى او رضاى من، غضب او غضب من است. (593)

ديگر از كمالات خارجيه آن حضرت حكايت اولادهاى او است و حاصل نشد از براى احدى آنچه از براى آن جناب حاصل شد از شرف اولاد؛ چه آنكه حضرت حسن و حسينعليهما‌السلام كه دو اولاد آن جناب اند دو امام و سيد جوانان اهل بهشت اند و محبت حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در باب آنها به مرتبه اى بود كه بر احدى مخفى نيست. و ديگر جناب عباس و محمّد و حضرت زينب و امّ كلثوم و غير ايشان كه جلالت و مرتبه ايشان اوضح از بيان است و از براى هر يك از جناب امام حسن و امام حسينعليه‌السلام اولادهائى بود كه به نهايت شرف رسيده بودند.

اما از امام حسنعليه‌السلام ؛ پس قاسم و عبداللّه و حسن مثنّى و مثلّث و عبداللّه محض ونفس زكيه و ابراهيم قتيل باخمرى و على عابد و حسين بن على بن الحسن مقتول فخّ و ادريس بن عبداللّه و عبدالعظيم وسادات بطحانى و شجرى وگلستانه و آل طاوس و اسماعيل بن ابراهيم بن الحسن بن الحسن بن علىعليهما‌السلام ملقب به طباطبا و غير ايشان رضوان اللّه عليهم اجمعين كه در باب اولادهاى امام حسنعليه‌السلام اسامى ايشان به شرح خواهد رفت.

و اما از جناب امام حسينعليه‌السلام ؛ پس به هم رسيد امامان بزرگواران مانند امام زين العابدين و حضرت باقر العلوم و جناب امام جعفر صادق و حضرت امام موسى كاظم و جناب امام رضا و حضرت محمد جواد و جناب على هادى و حضرت حسن عسكرى و حضرت حجة بن الحسن مولانا صاحب العصر والزّمان صلوات اللّه وسلامه عليهم اجمعين.

اَلْحَمْدُللّهِ الَّذى جَعَلَن امِنَ الْمُتَمسِّكينَ بِوِلا يَةِ اَميرِالْمُؤْمِنين وَالاَئمَّةِ عَلَيْهِم السَّلام.

شعر:

مَو آهِبُ اللّهِ عِنْدي جاوَزَتْ أَمَلي

وَلَيْسَ يَبْلُغُها قَوْلى وَلا عَمَلي

لَكِنَّ اَشْرَفُها عِنْدي وَاَفْضَلُها

وَلا يَتي لاَميرِالْمُؤْمِنينَ عَلِىُّ (594)

ي ارَبِّ فَاحْشُرْنى فِى الاخِرَةِ

مَعَ النَّبِىَ وَالْعِتْرَةِ الطّاهِرَةِ.

خاتمة: مرحوم مغْفُور خُلد مقام عالِم كامِل جَليلُ الْقَدْر صاحب تصانيف رائقه آخوند ملا محمد طاهر قمى كه در قبرش در شيخان كبير قم است نزديك جناب زكريّا ابن آدم قمى رحمه اللّه قصيده اى گفته در مدح حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام موسوم به(مُونس الابرار)و در آن اشاره كرده به بسيارى از فضائل آن بزرگوار و شايسته است كه ما در اين كتاب مبارك به چند شعر از آن تبرّك جسته و اين فصل را به آن ختم كنيم. فرموده:

شعر:

به خون ديده نوشتيم بر در و ديوار

كه چشم لطف ز اَبناى روزگار مدار

مگير انس به كس در جهان به غير خدا

بكن اگر بتوانى زخويش نيز كنار

فريب نرمى اَبنأ روزگار مخور

كه هست نرمى ايشان به رنگ نرمى مار

هميشه درپى خواب وخورندومنصب وجاه

كنند مثل عروسان حجله نقش و نگار

چه روز ظاهرشان بر صفا و نورانى

درونشان چو شب تيره رنگ، تيره و تار

هميشه در پى آزار يكديگر باشند

حسد نموده شعار و نفاق كرده دثار

جميع خسته و بيمار بهر سيم و زرند

دواى علّتشان هست شربت دينار

خورند از سر جرئت حرام از غفلت

نمى كنند لبى تر به آب استغفار

ز روى ذوق چنان مى خورند مال حرام

كه اشتران علف سبز را به وقت بهار

اگر كنى به شب و روز نزدشان تكرار

نمى شوند به مردن از آن جهت راضى

كه كرده اند عمارت در اين شكسته حصار

بهوش باش مرو از پى هوا و هوس

بيا و گوهر ايمان خويش محكم دار

كه ديو نفس تو همدست گشته با ابليس

كه از كف تو ربايند اين دُرّ شهوار

سرت به افسر عزّت بلند كى گردد

زسر برون نكنى تا علاقه دستار

محل امن مدان اين جهان فانى را

برون فرست متاعت از اين شكسته حصار

چُه مرغ خانه مقيم زمين چرا شده اى

اسير خاك مذلّت تو خويش را مگذار

ترا پريدن با قدسيان بود ممكن

بيا و رشته غفلت زبال خود بردار

شود گشوده به رويت درى زخلوت انس

اگر مراقبه سازى شعار و ذكر دثار

خشوع و نيّتِ اخلاص روح اعمال است

عمل چُه دور شد از روح، طاعتش مشمار

ريأ و سُمْعه بود زهر در مزاج عمل

بيا و يك سر مو زين دو در عمل مگذار

به غير ياد خدا هرچه در دلت گذرد

مرض شمار تو آن را و ناتمام عيار

اسير كاكُل و زُلف بتان مكن خود را

كه روزگار شود بر تو تيره چون شب تار

زديده تا بتوانى بگير گوهر اشك

كه روز حشر بود اين متاع را بازار

زكشتزار جهان قانعم به دانه اشك

مرا به دانه خال بتان نباشد كار

نشسته بر سر راهت اجل سِنان بر كف

ببر پناه به دار الامان استغفار

اگرچه در چمن دهر از كشاكش چرخ

چه خاك راه شدم پايكوب هر خس وخار

زمهر يك سرو گردن بلندتر گشتم

زدم به سر چو گل مهر حيدر كرّار

به تاج مِهْر على سر بلند گرديدم

زآسمان گذرد گر سرم، عجب مشمار

زذوق مهر على آمده به چرخ افلاك

زبهر او شده سرگرم ثابت و سيّار

محبتش نه همين واجب است بر انسان

شده محبت او فرض بر جِبال و بِحار

زمهر او چه عقيق يمن بود معروف

برند دست به دستش زگرمى بازار

على كه خواند رسول خداش، خير بشر (85)

در او كسى كه شك آورد، گشت از كفّار

نماز و روزه و حج كسى نشد مقبُول

مگر به مهر على و ائمّه اطهار

به غير تيغ كسش آب در گلو نكند

شود چه دشمن شوريده بخت او بيمار

دلى كه نيست در او مهرمرتضى،قلب است

شود به مهر على نقد دل تمام عيار

على است صاحب(86) بدر آنكه در ميانه جيش

چُه ماه بَدْر بُد و ديگران نجوم صِغار

على است قاتل عمرو آن دلير كز خونش

گرفت مذهب اسلام دست و پا بنگار

به نور علم على محو گشت ظلمت جهل

به آب تيغ على شد زمين دل گُلزار

شدى سياه رخ منكران (87) خرق فلك

اگر شدى به دم تيغ او سپهر دچار

على است عرش مكانى كه بهربت شكنى

به دوش عرش (88) نشان نبى گرفت قرار

نمود مدح على را به(هَلْ اَتى)رَحْمن

چه كرد از سر اخلاص نان خود ايثار

چه داد از سر اخلاص خاتم (89) خود را

نهاد بر سر او تاج(اِنّما)غفّار

دليل اگرطلبى بر امامتش يك دم

به چشم دل بنگر بر حديث يوم الدّار (90)

حديث منزله (91) را وِرْد خويشتن ميساز

كه مى كند دل اهل نفاق را افكار

بودامام به حُكم حديث روز غدير

بدين حديث نمايند خاص و عام اقرار

نبى چه وارد خُم گشت بر سر منبر

خليفه كرد على را به گفته جبّار

نهاد بر سر او تاج والِ مَنْ و الاهُ

گرفت از همه امّتان خود اقرار

وليك آنكه با صحبت تهنيت كردى

نمود از پس اقرار خويشتن انكار

على است آنكه خدانفس مصطفى خواندش (92)

جدا نكرد زهم اين دو نفس را جبّار

ز اتحاد نگنجد ميانشان مويى

ميان اين دو برادر كجاست جاى سه بار

على كه مظهر يَتْلُوهُ ش اهِدٌ آمده است

به غير او، تو كسى را امام خود مشمار

على است(93)هادى هرقوم وثانى ثقلين (94)

قدم برون زطريق هدايتش مگذار

على به قول نبى هست چون سفينه نوح (95)

به دامنش چه زنى دست، خوف غرق مدار

بگير دامن حيدر كه آيه تطهير (96)

گواه پاكى دامان اوست بى گفتار

بود امام من آن كس كه در زمان رَسُول

هميشه بود امير مهاجر و انصار

نه آن خلاف شعار آنكه حضرت نبوى

نمود بر سر ايشان اُسامه را سردار

بود امام من آن سرورى كه در خيبر

نبى نمود ثنايش به خوشترين گفتار

عَلَم(97)چه دادبه دست على رسولخداى

شدند مضطرب از بيم ضربتش كفار

شكسته گشت زيك حمله اش عَساكر كفر

زتيغ او بنمودند همچو تير فرار

به دستيارى توفيق دَرْ زخيبر كند

چنانچه كاه برون آورند از ديوار

درى كه بود گران بر چهل نفر افكند

چهل گزش به پى سر به قوّت جبّار

بود امام رسولى كه خواند در موسم

به امر حضرت بارى برائت بر كفار

نه آنكه حضرت جبريل بر زمين آورد

برات غزلش از نزد عالم الاسرار

بود خليفه حق آنكه در تمامى عمر

زحق (98)جدا نشد و حقّ از او نكرد كنار

بود امام من آن آفتاب بُرج شرف

كه كرد از سر اعجاز ردّ شمس دوبار

سخن چه كرد به اخلاص با على خورشيد

ربود گوى تفاخر زثابت و سيار

كسى كه گفت(سَلونى)سزد امامت را

نه آنكه كرد به(لَوْلا)به جهل خود اقرار

امام اهل معارف كسى تواند بود

كه كرد تربيتش مصطفى به دوش و كنار

هميشه كرد زعلم لَدُنّيش تعليم

بدو سپرد علوم ظواهر واسرار

نمود نام على را دَرِ مدينه عِلمْ

كه تا غلط نكند ابلهى دراز ديوار

به شهر علم ترا حاجتى اگر باشد

بگير راه درش را و كج مرو زينهار

بُود امام مرا بس على و اولادش

مرا به اين و به آن نيست غير لعنت كار

مرا به سر نبود جز هواى خاك نجف

به مصر و شام و صفاهان مرا نباشد كار

شدم به يارى حق سالها مقيم نجف

كه شايد شود آن خاك پاك قبر و مزار

وليك عاقبت از جور دشمنان كردم

از آن زمين مقدس به اضطرار فرار

به حق جاه محمّد به آبروى على

مرا رسان به نجف اى اِله جنّت و نار

اگرچه جمع بود خاطرم به مهر عَلى

اگر به هند بميرم و گر به ملك تتار

هر آن كسى كه به مهر على بود معروف

يقين كنند از او، منكر و نكير فرار

كسى كه چشم شفاعت زمرتضى دارد

به گوش او نرسد غير مژده ازغفّار

زبهر دشمن حيدر بود بناى جحيم

به دوستان على دوزخش نباشد كار

گر اتّفاق به مهر على نمودندى

نمى نمود خدا خلق بهر مردم نار

چه حصر كردن فضل على ميسر نيست

سخن بس است دگر كن به عجز خود اقرار

كسى كه دم زند از فضل بى نهايت او

چه مُرغكى است كه از بحر تَر كند منقار

حديث فضل على را تمام نتوان كرد

اگر مداد (99) شود اَبْحُر و قلم اشجار

گمان مكن كه در اين گفتگو بود اغراق

       

چنين به ما خبر آمد ز احمد مختار

فصل سوم: در بيان سبب شهادت آن حضرت و ضربت ابن ملجم مرادى عليه اللعنة

مشهور ميان علماى شيعه آن است كه در شب نوزدهم ماه مبارك رمضان سنه چهلم از هجرت در وقت طلوع صبح حضرت سيّد اوصيأ على مرتضىعليه‌السلام از دست شقى ترين امّت ابن ملجم مرادى لعين، ضربت خورد و چون ثُلثى از شب بيست و يكم آن ماه گذشت روح مقدّسش به رياض جنان پرواز كرد و مدّت عمر شريفش شصت و سه سال بوده، ده ساله بود كه حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به پيغمبرى مبعوث گرديد و به آن حضرت ايمان آورد و بعد از بعثت سيزده سال با آن حضرت در مكه ماند و بعد از هجرت به مدينه با آن حضرت ده سال در مدينه بود و پس از آن به مصيبت حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مبتلا شد و بعد از آن حضرت سى سال زندگانى فرمود، دو سال و چهار ماه در خلافت ابوبكر و يازده سال در خلافت عمر و دوازده سال در خلافت عثمان به سر برد. و خلافت ظاهريّه آن حضرت قريب به پنج سال كشيد و در اكثر آن مدّت با منافقان مشغول قتال و جدال بود و پيوسته بعد از حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مظلوم بود و اظهار مظلوميّت خويش مى فرمود و از كثرت نافرمانى و نفاق مردم خويش دلتنگ بود و طلب مرگ از خدا مى نمود وكَرّةً بَعْد كَرّةٍ از شهادت خود به دست ابن ملجم خبر مى داد و گاهى مى فرمود كه چه مانع شده است بدبخت ترين امت را كه محاسن مرا از خون سرم خضاب كند؟ و در آن ماه رمضانى كه واقعه شهادت آن جناب در آن ماه اتّفاق افتاد بر منبر اصحاب خويش رااعلام فرمود كه امسال به حج خواهيد رفت و من در ميان شما نخواهم بود و در آن ماه يك شب در خانه امام حسنعليه‌السلام و يك شب در خانه امام حسينعليه‌السلام و يك شب در خانه جناب زينبعليها‌السلام دختر خود كه در خانه عبداللّه بن جعفر بود افطار مى فرمود و زياده از سه لقمه تناول نمى فرمود، از سبب آن حالت مى پرسيدند مى فرمود: امر خدا نزديك شده است مى خواهم خدا را ملاقات كنم و شكم من از طعام پر نباشد و بعضى نگاشته اند كه يك روز از بالاى منبر به جانب فرزندش امام حسنعليه‌السلام نظرى افكند و فرمود: اى ابا محمد! از اين ماه رمضان چند روز گذشته است؟ عرض كرد: سيزده روز؛ پس به جانب امام حسينعليه‌السلام نظرى كرد و فرمود: اى اباعبداللّه از اين ماه رمضان چند روز مانده؟ عرض كرد: هفده روز؛ پس حضرت دست بر محاسن شريف خود زد و در آن روز لحيه آن جناب سفيد بود و فرمود: وَاللّهِ لَيَخْضِبُه ا بِدَمِه ا اِذِ انْبَعَثَ اَشْق يه ا؛ به خدا قسم كه اشقى امّت، اين موى سفيد را با خون سر خضاب خواهد كرد! پس اين شعر را انشاد فرمود:

شعر:

اُريدُ حَياتَهُ وَيُريدُ قَتْلي

عَذيرَكَ من خَليلِكَ مِنْ مُرادٍ (100)

واما كيفيت مقتل آن حضرت چنانكه جماعتى از بزرگان نقل كرده اند چنين است كه گروهى از خوارج كه از آن جمله عبدالرّحمن بن ملجم بود بعد از واقعه نهروان در مكّه جمع شدند و هر روز اجتماعى مى كردند و انجمنى مى ساختند و بر كشتگان نهروان مى گريستند، يك روز در طى سخن همى گفتند: على و معاويه كار اين امّت را پريشان ساختند اگر هر دو تن را مى كشتيم اين امّت را از زحمت ايشان آسُوده مى ساختيم؛ مردى از قبيله اشجع سر برداشت و گفت: به خدا قسم كه عمرو بن العاص كم از ايشان نيست بلكه اصل فساد و ريشه فتنه اوست؛ پس سخن بر اين نهادند كه هر سه تن را بايد كشت، ابن ملجم لعين گفت: على را من مى كشم؛ حجّاج بن عبداللّه كه معروف به(برْك)بود، كشتن معاويه را به ذمّه خويش نهاد، و(دادويه)كه معروف به عمرو بن بكر تميمى است، قتل عمرو عاص را بر ذمّه نهاد؛ چون عهد به پاى بردند با هم قرار دادند كه بايد هر سه تن در يك شب بلكه در يك ساعت كشته شوند و سخن بر اين نهادند كه شب نوزدهم ماه رمضان هنگام نماز بامداد كه ايشان حاضر مسجد شوند در انجام اين امر اقدام نمايند؛ پس يكديگر را وداع كرده(بُرْك)طريق شام گرفت و عمرو سفر مصر كرد و ابن ملجم لعين به جانب كوفه روان شد و هر سه تن شمشير خود را مسموم ساختند و مكنون خاطر را مكتوم داشتند و انتظار روز ميعاد مى بردند تا گاهى كه شب نوزدهم رسيد. بامداد آن شب برك بن عبداللّه با شمشير زهر آب داده داخل مسجد شد و در ميان جماعت از قفاى مُعاويه بايستاد آنگاه كه معاويه به ركوع يا به سجود رفت تيغ بكشيد و بر ران او زده معاويه بانگى در داد و در محراب در افتاد مردمان در هم رفتند و(برك)را بگرفتند و معاويه را به سراى خويش بردند و طبيب حاذق حاضر كردند چون طبيب زخم او را ديد گفت: اين ضربت از اثر شمشير زهر آب داده است و عرْق نكاح را آسيب رسيده است اگر خواهى اين جراحت بهبودى پذيرد و نسل تو منقطع نشود بايد با آهن سرخ كرده موضع جراحت را داغ كرد آنگاه مداوا كرد و اگر چشم از فرزند مى پوشى با مشروبات معالجه توان كرد، معاويه گفت: مرا تاب و توان نيست كه با حديده محماة صبر كنم و مرا دو فرزندم يزيد و عبداللّه كافى است؛ پس او را با شراب عقاقير مداوا كردند تا بهبودى يافت و نسل او منقطع گشت و بعد از صحّت، امر كرد تا از بهر او در مسجد مقصوره اى بنا كردند و پاسبانان بگماشت تا او را حراست كنند؛ پس(بُرْك)را حاضر ساخت و فرمان داد تا سر از تنش برگيرند گفت: الامان و البشارة! معاويه گفت: چيست آن بشارت؟ گفت: رفيق من رفته است كه على را در اين وقت بكشد اكنون مرا حبس كن تا خبر رسد اگر على را كشته اند آنچه خواهى بكن و اگرنه مرا رها كن كه بروم على را به قتل رسانم و سوگند ياد كنم كه باز به نزد تو آيم كه هرچه خواهى در حقّ من حكم كنى؛ پس بنابر قولى معاويه امر كرد تا او را حبس كردند تا گاهى كه خبر شهادت اميرالمؤ منينعليه‌السلام رسيد به شكرانه قتل علىعليه‌السلام او را رها كرد.

امّا عمرو بن بكر چون داخل مصر شد صبر كرد تا شب نوزدهم شهر رمضان برسيد پس با شمشير مسموم در مسجد جامع درآمد و به انتظار عمروعاص نشست از قضا در آن شب عمروعاص را قولنجى عارض شد و نتوانست به مسجد رفت، پس قاضى مصر را كه خارجة بن ابى حبيبه مى گفتند به نيابت خويش به مسجد فرستاد، خارجه به نماز ايستاد عمروبن بكر را چنان گمان رفت كه پيشنماز عمروعاص است شمشير خود را كشيد و بر خارجه بدبخت فرود آورد و او را در خون خود بغلطانيد و همى خواست تا فرار كند كه مردم او را بگرفتند و به نزد عمروعاص، او را بردند؛ عمروبن العاص فرمان داد تا او را بكشند آن ملعون آغاز جزع نمود و سخت بگريست، گفتند: هنگام مرگ اين گريستن چيست مگر ندانستى كه جزاى اين كار هلاكت است؟ گفت: لاواللّه! من از مرگ هراسان نشوم بلكه از آن مى گريم كه بر قتل عمرو ظفر نيافتم و از آن غمگينم كه(بُرْك)و(ابن ملجم)به آرزوى خويش رسيدند و على و معاويه را به تيغ خويش گذرانيدند، عمرو گفت تا او را گردن زدند و روز ديگر به عيادت خارجه رفت و او هنوز حشاشه جانى باقى داشت، رو به عمروعاص كرد و گفت: يا ابا عبداللّه! همانا اين مرد اراده نداشت جز قتل ترا، عمرو گفت: لكن خداوند اراده كرد خارجه را.

امّا عبدالرحمن بن ملجم به قصد قتل اميرالمؤ منينعليه‌السلام به كوفه آمد و در محلّه بنى كِنْدَه كه قاعدين خوارج در آنجا جاى داشتند فرود شد ولكن از خوارج قصد خويش را مخفى مى داشت كه مبادا منتشر شود در اين ايّام كه به انتظار كشتن اميرالمؤ منينعليه‌السلام روز به سر مى برد وقتى به زيارت يكى از اصحاب خويش رفت در آنجا قَط امِ بنت اخضر تيميّه را ملاقات كرد و او سخت نيكو روى و مشگين موى بود و پدر و برادر او را كه از جمله خوارج بود اميرالمؤ منينعليه‌السلام در نهروان كشته بود از اين جهت او را با على عليه السلام خصومت بى نهايت بود، ابن ملجم را چون نظر به جمال دل آراى او فتاد يك باره دل از دست بداد؛ لاجرم از در خواستگارى قَطامِ بيرون شد، قطام گفت كه چه مَهْر من خواهى كرد؟ گفت: هرچه بگوئى! گفت: صداق من سه هزار درهم و كنيزكى و غلامى و كشتن على بن ابى طالب است! ابن مُلجم گفت كه تمام آنچه گفتى ممكن است جز قتل على كه چگونه از براى من ميسّر شود؛ قطامِ گفت: وقتى كه على مشغول به امرى باشد و از تو غافل باشد ناگهان بر او شمشير مى زنى و غيلةً او را مى كشى پس اگر كشتى قلب مرا شفا دادى و عيش خود را با من مُهنّا ساختى و اگر تو كشته شوى پس آنچه در آخرت به تو مى رسد از ثوابها بهتر است براى تو از آنچه در دنيا به تو مى رسد. ابن ملجم دانست كه آن ملعونه با او در مذهب موافقت دارد گفت: به خدا سوگند كه من نيز به اين شهر نيامده ام مگر براى اين كار، قطام گفت كه من از قبيله خود جمعى را با تو همراه مى كنم كه تو را در اين امر معاونت كنند، پس كس فرستاد به نزد وَرْدان بن مُجالد كه از قبيله او بود و او را براى يارى ابن ملجم طلبيد. و ابن ملجم نيز در اين اوقات كه مصمم قتل علىعليه‌السلام بود وقتى شبيب بن بَجْرَه را كه از قبيله اشجع بود و مذهب خوارج داشت ديدار كرد گفت: اى شبيب! هيچ توانى كه كسب شرف دنيا و آخرت كنى؟ گفت: چه كنم؟ ابن ملجم ملعون گفت كه در قتل على، مرا اعانت كنى، شبيب گفت: يابن ملجم! مادر به عزاى تو بگريد انديشه مرا هولناك كرده اى چگونه بدين آرزو دست توان يافت؟ ابن ملجم گفت: چندين ترسان و بددل مباش در مسجد جامع كمين مى سازيم و هنگام نماز فجر بر وى مى تازيم و كار او را با شمشير مى سازيم و دل خود را شفا مى بخشيم و خون خود را باز مى جوئيم. چندان از اينگونه سخن كرد كه شبيب را قوى دل ساخت و با خود همدست و همداستان نمود و او را با خود به نزد قَطامِ برد و در اين هنگام آن ملعونه در مسجد اعظم بود و قبّه و خيمه از براى او برپا كرده بودند و به اعتكاف مشغول بود، پس ابن ملجم از اتفاق شبيب با خود، قطام را آگهى داد آن ملعونه گفت: هرگاه كه خواستيد او را به قتل آريد در اينجا به نزد من آئيد؛ پس آن دو ملعون از مسجد بيرون شدند و چند روزى به سر بردند تا شب چهارشنبه نوزدهم رسيد، پس ابن ملجم با شبيب و وَرْدان به نزد قَطام در مسجد حاضر شدند آن ملعونه بافته اى چند از حرير طلبيد و بر سينه هاى ايشان محكم ببست و شمشيرهاى زهر آب داده را بداد تا حمايل كردند و گفت چون مردان مرد انتها زفرصت بريد و چون هنگام رسيد وقت را از دست ندهيد؛ آن سه تن از نزد آن ملعونه بيرون شدند و در مقابل آن درى كه حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام از آن داخِل مسجد مى شد، بنشستند و انتظار حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام را مى بردند. و هم در اين ايّام كه اين سه ملعون به اين خيال بودند وقتى اشعث بن قيس را ديدار كرده بودند و او را از عزم خويشتن آگاهى داده بودند اشعث نيز اعانت ايشان را بر ذمّه نهاده بود تا در اين شب كه ليله نوزدهم بود او نيز حسب الوعده خويش به نزد ايشان آمد. و حُجْر بن عدى رحمه اللّه كه از بزرگان شيعيان بود آن شب را در مسجد به سر مى برد ناگهان به گوش او رسيد كه اشعث مى گويد: يابن ملجم! در كار خويش بشتاب و سرعت كن در انجاح حاجت خويش كه صبح دميد و رسوا خواهى گرديد. حُجْر از اين سخن غرض ايشان را فهميد و با اشعث، گفت: اى كار از حدّ گذشت چون به مسجد رسيد صداى مردم را شنيد كه به قتل آن حضرت خبر مى دهند.

اكنون بيان كنيم حال حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام را در آن شب: از امّكلثوم نقل شده كه فرمود چون شب نوزدهم ماه رمضان رسيد پدرم به خانه آمد به نماز ايستاد، من براى افطار آن جناب طبقى حاضر گذاشتم كه دو قرصه نان جو با كاسه اى از لَبَن و مقدارى از نمك سوده در آن بود چون از نماز فارغ شد، چون آن طبق را نگريست بگريست و فرمود: اى دختر! براى من در يك طَبَق دو نانخورش حاضِر كرده اى مگر نمى دانى كه من متابعت برادر و پسر عمّ خود رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى كنم؟ اى دختر! هركه خوراك و پوشاك او در دنيا نيكوتر است ايستادن او در قيامت نزد حق تعالى بيشتر است، اى دختر! در حلال دنيا حساب است و در حرام دنيا عذاب. پس برخى از زهد حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را تذكره فرمود آنگاه فرمود: به خدا سوگند افطار نكنم تا از اين دو خورش، يكى را بردارى؛ پس من كاسه لَبَن را برداشتم و آن حضرت اندكى از نان جو با نمك تناول فرمود و حمد و ثناى الهى به جا آورد و برخاست و به نماز ايستاد پيوسته مشغول ركوع و سجود بود و تضرّع و ابتهال به درگاه خالق متعال مى نمود و نقل شده كه آن حضرت در آن شب بسيار از بيت خود بيرون مى رفت و داخل مى شد و به اطراف آسمان نظر مى كرد و اضطراب مى نمود و تضرّع و زارى مى كرد و سوره يس را تلاوت فرمود و مى گفت: اَللّهُمَّ ب اركْ لى فى الْمَوْتِ؛ يعنى خداوندا مبارك گردان براى من مرگ را، بسيار مى گفت: اِنّا للّهِ وَاِنّا اِلَيْهِ ر اجعونَ و كلمه مباركه لا حَوْلَ وَلا قُوَّةَ اِلا بِاللّهِ العَلِىِّ الْعَظيمِ را بسيار مكرر مى كرد و بسيار صلوات مى فرستاد و استغفار مى نمود.

و ابن شهر آشوب و غيره روايت كرده اند كه حضرت در تمام آن شب بيدار بود و براى نماز شب بيرون نرفت به خلاف عادت هميشه خويش.

امّ كلثوم عرض كرد: اى پدر! اين بيدارى و اضطراب شما در اين شب براى چيست؟ فرمود: در صبح اين شب من شهيد خواهم شد! عرض كرد: بفرمائيد جعده به مسجد رود و با مردم نماز گزارد، (جعده فرزند هبيره است و مادرش امّ هانى خواهر اميرالمؤ منينعليه‌السلام است ) فرمود:(بگويئد جعده به مسجد رود و با مردم نماز گزارد)؛ پس بى توانى فرمود كه از قضاى الهى نمى توان گريخت و خود آهنگ رفتن به مسجد نمود. (101)

و روايت شده كه در آن شب آن حضرت بيدار بود و بسيار بيرون مى رفت و به آسمان نظر مى افكند و مى فرمود:به خدا قسم كه دروغ نمى گويم و دروغ به من گفته نشده اين است آن شبى كه مرا وَعده شهادت داده اند، پس به مضجع خويش برمى گشت پس زمانى كه فجر طالع شد(اِبن نباح)مؤ ذّن آن حضرت درآمد و نداى نماز در داد، حضرت به آهنگ مسجد برخاست چون به صحن خانه آمد مرغابيان چند كه در خانه بودند به خلاف عادت از پيش روى آن حضرت درآمدند و پر مى زدند و فرياد و صيحه همى كردند بعضى خواستند كه ايشان را برانند حضرت فرمود:(دَعُوهُنَّ فاِنَّهُنَّ صَوآئحُ تتبعها نوآئحُ) (102) يعنى بگذاريد ايشان را به حال خود همانا ايشان صيحه زنندگانند كه از پى، نوحه كنندگان دارند. و به روايتى ام كلثوم يا امام حسنعليه‌السلام عرض كرد: اى پدر! چرا فال بد مى زنى؟ فرمود: فال بد نمى زنم ولكن دل شهادت مى دهد كه كشته مى شوم يا آنكه فرمود: اين سخن حقّى بود كه به زبانم جارى شد؛ آنگاه سفارش مرغابيان را به امّكلثوم نمود و فرمود: اى دخترك من! به حق من بر تو كه اينها را رها كنى؛ زيرا كه محبوس داشتى چيزى را كه زبان ندارد و قادر نيست بر سخن گفتن، هرگاه گرسنه يا تشنه شود پس آنها را غذا ده و سيراب كن و اگر نه رها كن بروند و از گياههاى زمين بخورند و چون به در خانه رسيد قلاب، در كمربند آن حضرت بند شد و از كمر مباركش باز شد حضرت كمر را محكم بست و اشعارى چند انشاد كرد كه از جمله اين دو بيت است:

(مورّخ امين(مسعودى)گفته در خانه آن حضرت از تنه درخت خرما بود و چون خواست بيرون برود در باز نمى شد و مشكل شده بود فتح، آن حضرت در را از جا كند و كنارى نهاد و اِزار خود بگشود و محكم بست و اين دو شعر را انشاد فرمود: اُشْدُدْ...) (103)

شعر:

اُشْدُدْ حَي ازيمَكَ لِلْمَوْتِ

فِاَنَّ المَوتَ لا قيكا

وَلا تَجْزَعْ عَنِ المَوْتِ

اِذ ا حَلَّ بِن اديكا

وَلا تَغْتَرَّ بالدَّهْرِ

وَإنْ ك انَ يُو افيكا

كَم ا اَضْحَكَكَ الدَّهْرُ

كَذاكَ الدَّهْرُ يُبْكيكا (104)

مضمون اشعار آنكه: اى على! ببند ميان خود را براى مرگ، پس همانا مرگ ترا ملاقات خواهد نمود، و جزَع مكن از مرگ وقتى كه نازل شود به منزل تو، و مغرور مشو به دنيا هرچند با تو موافقت نمايد، همچنان كه دهر ترا خندان گردانيده است، همچنين ترا به گريه خواهد درآورد؛ پس گفت: الهى مرگ را بر من مبارك كن و لقاى خود را بر من خجسته فرماى.

اُمكلْثوم از شنيدن اين كلمات فرياد و ا اَبَتاهُ و و اغَوْث اهُ برداشت و امام حسنعليه‌السلام از قفاى پدر بيرون رفت چون به آن حضرت رسيد عرض كرد همى خواهم با شما باشم، حضرت فرمود كه ترا سوگند مى دهم به حقّى كه از براى من است بر تو كه برگردى، امام حسنعليه‌السلام به خانه باز شد و با امّ كلثوم محزون و غمگين نشستند و بر احوال و اقوالى كه از پدربزرگوار مشاهده كرده بودندمى گريستند.

و از آن سوى اميرالمؤ منينعليه‌السلام وارد مسجد گشت و قنديل هاى مسجد خاموش بود، آن حضرت در تاريكى ركعتى چند نماز بگزاشت و لختى مشغول تعقيب گشت، آنگاه بر بام مسجد آمد و انگشتان مبارك بر گوش نهاد و بانگ اذان در داد و چون آن حضرت اذان مى گفت هيچ خانه در كوفه نبود مگر آنكه صداى اذانش به آنجا مى رسيد، آنگاه از مأْذَنه به زير آمد و خداى را تقديس و تهليل مى گفت و صلوات مى فرستاد آنگاه از بام به زير آمد و اين چند بيت را قرائت فرمود:

شعر:

خَلُّوا سَبيلَ المُؤْمِن الُْمجاهِدِ

في اللّه ذى الكُتُب وَذى المشاهد

فىِ اللّهِ لا يَعْبُدُ غَيْرَ الْواحِد

وَ يُوقِظُ النّاسَ اِلَى الْمَساجِدِ (105)

پس به صحن مسجد درآمد و همى گفت: الصَّلوة الصَّلوة و خفتگان را براى نماز از خواب برمى انگيخت و ابن ملجم ملعون در تمام آن شب بيدار بود و در آن امر عظيم كه اراده داشت تفكّر مى كرد؛ اين هنگام كه اميرالمؤ منينعليه‌السلام خفتگان را براى نماز بيدار مى كرد او نيز در ميان خفتگان به روى در افتاده بود و شمشير مسموم خود را در زير جامه داشت، چون اميرالمؤ منينعليه‌السلام بدو رسيد فرمود: برخيز! براى نماز و چنين مخواب كه اين خواب شياطين است، بر دست راست بخواب كه خواب مؤ منان است يا به طرف چپ بخواب كه خواب حكمأ است و بر پشت بخواب كه خواب پيغمبران است.

آنگاه فرمود: قصدى در خاطر دارى كه نزديك است از آن آسمانها فرو ريزد و زمين چاك شود و كوهسارها نگون گردد و اگر بخواهم مى توانم خبر داد كه در زير جامه چه دارى! و از او در گذشت و به محراب رفت و به نماز ايستاد. و امّا ابن ملجم با اينكه كَرّةً بَعْدَ كرّةٍ گوشزد او گشته بود كه اميرالمؤ منينعليه‌السلام را اَشقاى امّت شهيد مى كند و گاهى قطامِ را مى گفت مى ترسم من آن كس باشم و بر آرزو نيز دست نيابم. و آن شب تا بامداد در انديشه اين امر عظيم بود عاقبت سيلاب شقاوت او اين خيالات گوناگون را چون خس و خاشاك به طوفان فنا داد و عزم خويش را در قتل اميرالمؤ منينعليه‌السلام درست كرد و بيامد در پهلوى آن استوانه كه در پهلوى محراب بود جاى گرفت، وَرْدان و شَبيب نيز در گوشه اى خزيدند، چون اميرالمؤ منينعليه‌السلام در ركعت اوّل سر از سجده برداشت، شبيب ابن بجرَه اوّل آهنگ قتل آن حضرت كرد و بانگ زد كه: للّهِ الْحُكْم ي ا على لا لَكَ وَلا لا صْحابِكَ؛ يعنى حكم خاص خداوند است تو نتوانى از خويشتن حكم كنى و كار دين را به حكومت حَكَمَيْن بازگذارى. اين بگفت و تيغ را براند شمشير او بر طاق آمد و خطا كرد. از پس او، ابن ملجم آمد بى توانى شمشير خود را حركتى داد اين كلمات بگفت و شمشير بر فرق آن حضرت فرود آورد و از قضا ضربت او به جاى زخم عمروبن عبدود آمد و تا موضع سجده را بشكافت آن حضرت فرمود:

بِسْمِ اللّهِ وبِاللّهِ وَعَلى مِلَّةِ رَسُولِ اللّهِ فُزْتُ وَرَبِّ الكَعْبَةِ.

سوگند به خداى كعبه كه رستگار شدم! و صيحه شريفه اش بلند شد كه فرزند يهوديه ابن ملجم مرا كشت او را مأخوذ داريد، اهل مسجد چون صداى آن حضرت شنيدند در طلب آن ملعون شدند و صداها بلند شد و حال مردم ديگرگون شده بود پس همه به سوى محراب دويدند كه آن حضرت در محراب افتاده و فَرْق مباركش شكافته شده و خاك برمى گيرد و بر مواضع جراحت مى ريزد و اين آيه مباركه مى خواند: (106)

( مِنها خَلَقْن اكُمْ وَفيه ا نُعيدُكُمْ وَمِنها نُخْرِجُكُمْ ت ارَةً اُخْرى. ) (107)

؛يعنى از زمين خلق كردم شما را و در زمين برمى گردانم شما را و از زمين بيرون مى آورم شما را بار ديگر؛ پس فرمود كه آمد امر خدا و راست شد گفته رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ؛ مردمان ديدند كه خون سرش بر روى و محاسن شريفش جارى است و ريش مباركش به خون خضاب شده و مى فرمايد:

هذا ما وَعدَنا اللّهُ وَرَسولُهُ؛ اين همان وعده است كه خدا و رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به من داده اند؛ و هم هنگام ضربت ابن مُلجم بر فرق آن حضرت زمين بلرزيد و درياها به موج آمد و آسمانها متزلزل گشت و درهاى مسجد به هم خورد و خروش از ملائكه آسمانها بلند شد و باد سياهى سخت بوزيد كه جهان را تاريك ساخت و جبرئيل در ميان آسمان و زمين ندا در داد چنانكه مردمان بشنيدند و گفت:

تهدَّمتْ وَاللّهِ اَرْكانُ الْهدى وَانْطَمَسَتْ اَعْلامُ التُّقى وَانْفَصَمَتِ الْعُرْوَةُ الْوُثْقى قُتِلَ ابنُ عمِّ الْمصطفى قتلَ الْوَصىُّ الْمجْتَبى قُتِلَ عَلِىُّ الْمُرْتَضى قَتَلَهُ اَشْقَى الاَشْقِيأِ؛

به خدا سوگند كه در هم شكست اركان هدايت و تاريك شد ستاره هاى علم نبّوت و برطرف شد نشانه هاى پرهيزكارى و گسيخته شد عروة الوثقاى اِل هى و كشته شد پسر عَمِّ محمّد مصطفىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و شهيد شد سيّد اوصيأ على مرتضى شهيد كرد او را بدبخت ترين اشقيأ.

چون امّ كلثوم اين صدا را شنيد طپانچه بر روى خود زد و گريبان چاك كرد و فرياد برداشت و ا اَبتاه و ا علياه و ا محمّد اه پس حَسَنَيْنعليهما‌السلام از خانه به سوى مسجد دويدند، ديدند كه مردم نوحه و فرياد مى كنند و مى گويند: و ااِم ام اه وَ و ا اَميرالْمُؤ منين به خدا سوگند كه شهيد شد امام عابد مجاهد كه هرگز اصنام و اوثان را سجده نكرد و اشبه مردم بود به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پس چون داخل مسجد شدند فرياد و ااَبَتاه و و ا عَلياه برآوردند و مى گفتند كاش مرده بوديم و اين روز را نمى ديديم؛ چون به نزديك محراب آمدند پدر بزرگوار خويش را ديدند كه در ميان محراب در افتاده. و ابوجعده وَ جماعتى از اصحاب و انصار آن حضرت حاضرند و همى خواهند تا مگر آن حضرت را بر پا دارند تا با مردم نماز گزارد و او توانائى ندارد، پس حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام امام حسنعليه‌السلام را به جاى خود باز داشت كه با مردم نماز گزارد و آن حضرت نماز خويشتن را نشسته تمام كرد و از زحمت زهر و شدت زخم به جانب يمين و شمال متمايل مى گشت، چون امام حسنعليه‌السلام از نماز فارغ شد سر پدر را در كنار گرفت و همى گفت: اى پدر! پشت مرا شكستى چگونه ترا به اين حال توانم ديد؟ اميرالمؤ منينعليه‌السلام چشم بگشود و فرمود: اى فرزند! از پس امروز پدر ترا رنجى و اَلَمى نيست، اينك جدّ تو محمّد مصطفىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و جدّه تو خديجه كبرى و مادر تو فاطمه زهراعليها‌السلام و حوريان بهشت حاضرند و انتظار پدر ترا دارند تو شاد باش و دست از گريستن بدار كه گريه تو، ملائكه آسمان را به گريه درآورده است؛ پس با رداى اميرالمؤ منينعليه‌السلام جراحت سر را محكم ببستند و آن حضرت را از محراب به ميان مسجد آوردند و از آن سوى، خبر شهادت اميرالمؤ منينعليه‌السلام در شهر كوفه پراكنده شد زن و مرد آن بلده به سوى مسجد شتاب كردند، اميرالمؤ منينعليه‌السلام را ديدند كه سرش در دامن امام حَسَنعليه‌السلام است. و با آنكه جاى ضربت را محكم بسته اند خون از آن مى ريزد و گلگونه مباركش از زردى به سفيدى مايل شده است به اطراف آسمان نظر مى كند و زبان مباركش به تسبيح و تقديس الهى مشغول است و مى گويد:

اِلهي اَسْئَلُكَ مُر افَقَةَ الاَنْبِي آءِ وَالاَوْصِيأِ وَاَعْلى دَرَج اتِ جَنَّةِ الْمَاْو ى.

پس زمانى مدهوش شد و امام حسنعليه‌السلام بگريست و از قَطَرات عَبرات آن حضرت كه بر روى پدر بزرگوارش ريخت آن حضرت به هوش آمد و چشم بگشود و فرمود: اى فرزند! چرا مى گريى و جَزَع مى كنى؟ همانا تو بعد از من به زهر ستم شهيد مى شوى و برادرت حسين به تيغ و هر دو تن به جدّ و پدر و مادر خود ملحق خواهيد شد. آنگاه امام حسنعليه‌السلام از قاتل پدر پرسش كرد، فرمود: مرا پسر يهوديّه عبدالرّحمن بن مُلْجُم مرادى ضربت زد و اكنون او را به مسجد درآورند و اشاره كرد به باب كِنْدَه و پيوسته زهر شمشير بر بدن آن حضرت سَرَيان مى كرد و آن حضرت را بى خويشتن مى نمود و مردمان به باب كندَه مى نگريستند و بر اميرالمؤ منينعليه‌السلام مى گريستند كه ناگاه صدائى از دَرِ مسجد بلند شد و ابن ملجم را دست بسته از باب كِنْدَه به مسجد درآوردند و مردمان گوش و گردن او را با دندان مى گزيدند و بر رويش مى زدند و آب دهان بر روى نحسش مى افكندند و او را همى گفتند: واى بر تو! ترا چه بر اين داشت كه اميرالمؤ منينعليه‌السلام را كشتى و رُكْن اسلام را در هم شكستى؟! و او خاموش بود چيزى نمى گفت و مردم را هر ساعت آتش خشم افروخته تر مى گشت و همى خواستند او را با دندان پاره پاره كنند. حُذَيْفه نَخَعى با شمشير كشيده از پيش روى مى شتافت و مردم را مى شكافت تا او را به حضور حضرت امام حسنعليه‌السلام آوردند، چون نظر آن حضرت بر او افتاد فرمود: اى ملعون! كشتى اميرالمؤ منين و امام المسلمين را به جاى آنكه ترا پناه داد و ترا بر ديگران اختيار كرد و عطاها فرمود، آيا بد امامى بود از براى تو و جزاى نيك هاى او به تو اين بود كه دادى؟!.

ابن ملجم همچنان سر به زير افكنده بود و سخن نمى گفت، پس در آن وقت صداهاى مردم به گريه و نوحه بلند شد، پس امام حسنعليه‌السلام پرسيد از آن مردى كه آن ملعون را آورده بود، كه اين دشمن خدا را در كجا يافتى؟ پس آن مرد حكايت يافتن ابن ملجم را براى آن حضرت نقل نمود، پس امام حسنعليه‌السلام فرمود: حمد و سپاس خداوندى را سزا است كه دوست خود را يارى كرد و دشمن خود را مخذول و گرفتار نمود. بعد از لختى اميرالمؤ منينعليه‌السلام چشم بگشود و اين كلمه مى فرمود:

اِرْفقُوا ي ا مَلائِكَةَ رَبّى بى؛ يعنى اى فرشتگان خدا، با من رفق و مدارا كنيد. آنگاه امام حسنعليه‌السلام به آن حضرت عرض كرد: اين دشمن خدا و رسول و دشمن تو، ابن ملجم است كه حق تعالى ترا بر او نيرو داد و در نزد تو حاضر ساخت. اميرالمؤ منينعليه‌السلام به جانب آن ملعون نگريست و به صداى ضعيفى فرمود: يابن ملجم! امرى بزرگ آوردى و مرتكب كار عظيم گشتى، آيا من از بهر تو بد امامى بودم كه مرا چنين جزا دادى؟ آيا من ترا مَوْرِد مرحمت نكردم و از ديگران برنگزيدم؟ آيا به تو احسان نكردم و عطاى تو را افزون نكردم با آنكه مى دانستم كه تو مرا خواهى كشت لكن خواستم حجّت بر تو تمام شود و خدا انتقام مرا از تو بكشد و نيز خواستم كه از اين عقيدت برگردى و شايد از طريق ضلالت و گمراهى روى بتابى، پس شقاوت بر تو غالب شد تا مرا بكشتى، اى شقى ترين اشقيأ! ابن ملجم اين وقت بگريست و گفت: اَفَاَنْتَ تُنْقِذُ مَنْ فى النّارِ؟ يعنى آيا تو نجات مى توانى داد كسى را كه در جهنم است و خاصّ آتش است؟ آنگاه حضرت سفارش او را به امام حسنعليه‌السلام كرد و فرمود: اى پسر! با اسير خود مدارا كن و طريق شفقت و رحمت پيش دار، آيا نمى بينى چشمهاى او را كه از ترس چگونه گردش مى كند و دلش چگونه مضطرب مى باشد؟ امام حسنعليه‌السلام عرض كرد: اين ملعون ترا كشته است و دل ما را به درد آورده است امر مى كنى كه با او مدارا كنيم؟! فرمود: اى فرزند! ما اهل بيت رحمت و مغفرتيم، پس بخوران به او از آنچه خود مى خورى و بياشام او را از آنچه خود مى آشامى، پس اگر من از دنيا رفتم از او قصاص كن و او را بكش و جسد او را به آتش نسوزان و او را مُثْله مكن يعنى دست و پا و گوش و بينى و ساير اعضاى او را قطع مكن كه من از جدّ تو رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شنيدم كه فرمود:(مثله مكنيد اگر چه به سگ گزنده باشد). و اگر زنده ماندم من خود داناترم كه با او چه كار كنم و من اَوْلى مى باشم به عفو كردن؛ چه ما اهل بيتى مى باشيم كه با گناهكار در حق ما جز به عفو و كرم رفتار ديگر ننمائيم. اين وقت آن حضرت را از مسجد برداشته با نهايت ضعف و بى حالى آن جناب را به خانه بردند و ابن ملجم را دست به گردن بسته در خانه محبوس داشتند و مردمان در گرد سراى آن حضرت فرياد گريه و عويل در هم افكندند و نزديك بود كه خود را هلاك كنند و حضرت امام حسنعليه‌السلام در عين گريه و زارى و ناله و بى قرارى با پدر بزرگوار خود گفت: اى پدر! بعد از تو براى ما كه خواهد بود مصيبت تو براى ما امروز مثل مصيبت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است، گويا گريه را از براى مصيبت تو آموخته ايم؛ پس حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام نور ديده خود را به نزديك خويش طلبيد و ديده هاى او را ديد كه از بسيارى گريه مجروح گرديده پس به دست مبارك خود آب از چشمان حسنعليه‌السلام پاك كرد و دست بر دل مباركش نهاد و فرمود: اى فرزند! خداوند عالميان دل ترا به صبر ساكن فرمايد و مزد تو و برادران ترا در مصيبت من عظيم گرداند و ساكن فرمايد اضطراب ترا و جريان آب ديدگان ترا، پس به درستى كه خداوند مزد مى دهد ترا به قدر مصيبت تو؛ پس آن حضرت را در حجره اى نزديك مصلاى خود خوابانيدند، زينب و ام كلثوم آمدند و در پيش آن حضرت بنشستند و نوحه و زارى براى آن حضرت مى كردند و مى گفتند كه بعد از تو كودكان اهل بيت را كه تربيت خواهد كرد؟ و بزرگان ايشان را كه محافظت خواهد نمود؟ اى پدر بزرگوار! اندوه ما بر تو دور و دراز است و آب ديده ما هرگز ساكن نخواهد شد! پس صداى مردم از بيرون حجره بلند شد به ناله و آب از ديده هاى آن حضرت جارى شد و نظر حسرت به سوى فرزندان خود افكند و حسنَيْنعليهما‌السلام را نزديك خود طلبيد و ايشان را در بركشيد و رويهاى ايشان را مى بوسيد. (108) شيخ مفيد (109) و شيخ طوسى روايت كرده اند از اصبغ بن نباته كه چون حضرت اميرالمومنين اصبغ! گريه مكن كه من راه بهشت در پيش دارم، گفتم: فداى تو شوم مى دانم كه تو به بهشت مى روى من بر حال خود و بر مفارقت تو مى گريم انتهى. (110)

بالجمله؛پس ساعتى مدهوش شد به سبب زهرى كه در بدن مباركش جارى شده بود چنانكه حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به سبب زهرى كه به او داده بودند گاهى مدهوش مى شد و گاهى به هوش باز مى آمد، چون اميرالمؤ منينعليه‌السلام به هوش آمد امام حسنعليه‌السلام كاسه اى از شير به دست آن حضرت داد، حضرت گرفت اندكى تناول فرمود و بقيّه آن را براى ابن ملجم امر فرمود، ديگر باره سفارش كرد به حضرت امام حسنعليه‌السلام در باب اَكْل و شُرْبه آن ملعون.

شيخ مفيد و ديگران روايت كرده اند كه چون ابن ملجم را به حبس بردند ام كلثوم گفت: اى دشمن خدا! اميرالمؤ منينعليه‌السلام را كشتى؟ آن ملعون گفت: اميرالمؤ منين را نكشته ام پدر ترا كشته ام؛ امّ كلثوم فرمود: اميدوارم كه آن حضرت از اين ضربت شفا يابد و حق تعالى ترا در دنيا و آخرت معذّب دارد؛ ابن ملجم گفت كه آن شمشير با هزار درهم خريده ام و هزار درهم ديگر داده ام كه آن را به زهر آب داده اند و ضربتى بر او زده ام كه اگر ميان اهل زمين قسمت كنند آن ضربت را هر آينه همه را هلاك كند! (111)

ابوالفرج نقل كرده كه به جهت معالجه زخم اميرالمؤ منينعليه‌السلام اطبّأ كوفه را جمع كردند و عالم تر آنان در عمل جرّاحى شخصى بود كه او را اثير بن عمرو مى گفتند، چون در جراحت اميرالمؤ منينعليه‌السلام نگريست شُش گوسفندى طلبيد كه تازه و گرم باشد، چون آن شش را حاضر كردند رگى از آن بيرون كشيد آنگاه او را در شكاف زخم كرد و در آن دميد تا اطرفش به اَقْصاى جرحت رسيد و لختى بگذاشت پس برداشت و در آن نظر كرد بعضى از سفيدى مغز سر آن حضرت را در آن ديد آن وقت به اميرالمؤ منين عليه السلام عرض كرد كه وصيت خود را بكن كه ضربت اين دشمن خدا كار خود را كرده و به مغز سر رسيده و ديگر كار از تدبير بيرون شده. (112)