منتهی الآمال جلد ۱

منتهی الآمال 0%

منتهی الآمال نویسنده:
گروه: سایر کتابها

منتهی الآمال

نویسنده: مرحوم شیخ عباس قمی
گروه:

مشاهدات: 42399
دانلود: 2505


توضیحات:

جلد 1 جلد 2
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 67 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 42399 / دانلود: 2505
اندازه اندازه اندازه
منتهی الآمال

منتهی الآمال جلد 1

نویسنده:
فارسی

فصل هفتم: در ذكر جمعى از اكابر اصحاب اميرالمؤمنين (عليه‌السلام )

اشاره به فضيلت اَصْبَغ بن نُباته

اوّل:اَصبغ بن نُباته مُجاشِعى است كه جلالت شأنش بسيار و از فُرْسان عِراق و از خواص اميرالمؤ منينعليه‌السلام است:

وَكانَ رَحمهُ اللّهُ شَيْخا ن اسِكا عابِدا وَكانَ مِنْ ذَخائِر اَميرالمُؤْمِنينَعليه‌السلام . قاضى نوراللّه گفته كه در(كتاب خلاصه)مذكور است كه او از جمله خواصّ اميرالمؤ منينعليه‌السلام بود مشكور است.

و در كتاب كشى از ابى الجارود روايت كرده كه او گفت: از اصبغ پرسيدم كه منزلت حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام در ميان شما تا كجا است؟ گفت مجمل اخلاص ما نسبت به او اين است كه شمشيرهاى خود را بر دوش نهاده ايم و به هر كس كه ايمأ نمايد او را به شمشيرهاى خود مى زنيم و ايضا روايت نموده كه از اصبغ پرسيدند كه چگونه حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام ترا و اَشْباه ترا شرطة الخميس نام نهاده؟ گفت: بنابر آنكه ما با او شرط كرده بوديم كه در راه او مجاهده كنيم تا ظفر يابيم يا كشته شويم و او شرط كرد و ضامن شد كه به پاداش آن مجاهده، ما را به بهشت رساند. (157)

مخفى نماند كه(خميس)، لشكر را مى گويند بنابر آنكه مركّب از پنج فرقه است كه آن(مقدّمه)و(قلب)و(ميمنه)و(ميسره)و(ساقه)باشد، پس آنكه مى گويند كه فلان صاحب اميرالمؤ منينعليه‌السلام از شرطة الخميس است اين معنى دارد كه از جمله لشكريان اوست كه ميان ايشان و آن حضرت شرط مذكور منعقد شده. (158)

و چنين روايت كرده اند كه جمعى كه با آن حضرت آن شرط نموده اند شش هزار مرد بوده اند، و در روز حرب جمل به عبداللّه بن يحيى حضرمى گفتند كه بشارت باد ترا اى پسر يحيى كه تو و پدر تو به تحقيق از جمله شرط الخميس ايد و حضرت پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مرا از نام تو و پدر تو خبر داده و خداى تعالى شما را به زبان مبارك پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خود شرطة الخميس نام نهاده. (159)

و در كتاب(ميزان ذَهبى)كه از اهل سنت است مسطور است كه علمأ رجال اهل سنت اصبغ را شيعه مى دانند و بنابراين حديث او را متروك مى دانند و از ابن حبّان نقل كرده كه اصبغ مردى بود كه به محبّت على بن ابى طالبعليه‌السلام مفتون شده بود و طامات از او سر مى زد، بنابراين حديث او را ترك كرده اند انتهى. (160)

بالجمله؛اَصْبَغ حديث عهد اشتر و وصيّت حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام به پسرش محمّد را روايت كرده و كلمات او را با حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام بعد از ضربت زدن ابن ملجم ملعون بر آن حضرت، در ذكر شهادت آن حضرت گذشت.

شرح حال اويس قرنى

دوّم:اُوَيس قرَنى، صهيل يَمَن و آفتاب قَرَن از خِيار تابعين و از حواريّين اميرالمؤ منينعليه‌السلام و يكى از زُهاد ثمانيه (161) بلكه افضل ايشان است و آخرى از آن صد نفر است كه در صِفّين با حضرت اميرعليه‌السلام بيعت كردند به بذل مهجه شان در ركاب مبارك او و پيوسته در خدمت آن جناب قتال كرد تا شهيد شد. و نقل شده كه حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به اصحاب خود فرمود كه بشارت باد شما را به مردى از امت من كه او را اويس گويند همانا او مانند ربيعه و مضَر را شفاعت مى كند. (162) و نيز روايت شده كه حضرت پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شهادت داد از براى او به بهشت و هم روايت شده كه فرمود:

تَفُوحُ رَو ائِحُ الْجَنَّةِ مِنْ قِبَل الْقَرَنِ و اشَوقاهُ اِلَيكَ ي ا اُوَيْسَ الْقَرَنِ؛

يعنى مى وزد بوهاى بهشت از جانب قَرَن پس اظهار شوق مى فرمود به اويس قَرَن و فرمود: هركه او را ملاقات كرد از جانب من به او سلام برساند. (163)

بدان كه موحدين عرفأ، اُوَيْس را فراوان ستوده اند و او را سيد التّابعين گويند، و گويند كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم او را نفس الرحمن و خيرالتابعين ياد كرده و گاهى كه از طرف يمن استشمام نمودى فرمودى اِنّى لاََنْشَقُ رُوحَ الرَّحْمِنٍ مِنْ طَرَفِ الْيَمَن. (164)

گويند: اويس شتربانى همى كرد و از اجرت آن، مادر را نفقه مى داد، وقتى از مادر اجازت طلبيد كه به مدينه به زيارت حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مشرّف شود مادرش گفت كه رخصت مى دهم به شرط آنكه زياده از نيم روز توقف نكنى. اويس به مدينه سفر كرد چون به خانه حضرت پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمد از قضا، آن حضرت در خانه نبود لا جَرَم اويس از پس يك دو ساعت پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را نديده به يمن مراجعت كرد. چون حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مراجعت كرد، فرمود: اين نورِ كيست كه در اين خانه مى نگرم؟ گفتند: شتربانى كه اويس نام داشت در اين سراى آمد و باز شتافت، فرمود: در خانه ما اين نور را به هديه گذاشت و برفت. (165)

و از كتاب(تذكرة الا وليأ)نقل است كه خرقه رسول خداىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را بر حسب فرمان اميرالمؤ منين علىعليه‌السلام و عمر، در ايام خلافت عمر، به اويس آوردند و او را تشريف كردند؛ عمر نگريست كه اويس از جامه عريان است الاّ آنكه گليم شترى برخود ساتر ساخته، عمر او را بستود و اظهار زهد كرد و گفت: كيست كه اين خلافت را از من به يك قرص نان خريدارى كند؟ اويس گفت: آن كس را كه عقل باشد بدين بيع و شرأ سر در نياورد و اگر تو راست مى گوئى بگذار و برو تا هر كه خواهد برگيرد! گفت: مرا دعا كن؛ اويس گفت: من از پس هر نماز، مؤ منين و مؤ منات را دعا گويم اگر تو با ايمان باشى دعاى من ترا در يابد والاّ من دعاى خويش ضايع نكنم! (166)

گويند: اويس بعضى از شبها را مى گفت: امشب شب ركوع است و به يك ركوع شب را به صبح مى آورد و شبى را مى گفت: امشب شب سجود است و به يك سجود شب را به نهايت مى كرد! گفتند: اى اويس اين چه زحمت است كه بر خود مى بينى؟ گفت: كاش از ازل تا ابد يك شب بودى و من به يك سجده به پاى بردمى! (167)

شرح حال حارث همدانى

سوم حارث بن عبداللّه الا عور الهَمْدانى (168) (به سكون ميم ) از اصحاب اميرالمؤ منينعليه‌السلام و دوستان آن جناب است. قاضى نوراللّه گفته: در(تاريخ يافعى)مذكور است كه حارث صاحب حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام بوده و به صحبت عبداللّه بن مسعود رسيده بود و فقيه بود و حديث او در سنن اَرْبَعه مذكور است (169) و در كتاب(ميزان ذَهَبى)مسطور است كه حارث از كِبار علمأ تابعين بود، و از ابن حيان نقل نموده كه حارث غالى بود در تشيّع. (170) و از ابوبكر بن ابى داود كه از علمأ اهل سنت است نقل كرده كه او مى گفت كه حارث اعور، اَفْقَه ناس و اَفْرَض ناس و اَحْسَب ناس بوده و علم فرايض را از حضرت اميرعليه‌السلام اخذ نموده و نَسائى با آنكه تعنّت در رجال حديث مى كند حديث حارث را در سُنَن اربعه ذكر نموده و احتجاج به آن كرده و تقويت امر حارث كرده. (171) و در كتاب شيخ ابوعمرو كَشّى مسطور است كه حارث شبى به خدمت حضرت اميرعليه‌السلام رفت، آن حضرت پرسيدند كه چه چيز ترا در اين شب به نزد من آورده؟ حارث گفت: واللّه! دوستى كه مرا با تُست مرا پيش تو آورده؛ آنگاه آن حضرت فرمودند: بدان اى حارث كه نميرد آن كسى كه مرا دوست دارد الاّ آنكه در وقت جان دادن مرا ببيند و به ديدن من، اميدوار رحمت الهى گردد و همچنين نمى ميرد كسى كه مرا دشمن دارد الاّ آنكه در آن وقت مردن مرا ببيند و از ديدن من، در عرق خجالت و نااميدى نشيند. (172) اين روايت نيز در بعضى از اشعار ديوان معجز نشان آن حضرت مذكور است:

شعر:

ياحار هَمْد انَ مَنْ يَمُتْ يَرَني

مِنْ مُؤ مِنٍ اَوْمُنافِقٍ قُبُلا (173)

(الابيات )

فقير گويد: بدان كه نَسَب شَيْخُنَا الْبَهائى زيدَ بهائُهُ به حارث مذكور منتهى مى شود و لهذا شيخ بهائى گاهى(حارثى)از خود تعبير مى فرمايد. (174)

و اين حارث همان است كه حضرت اميرعليه‌السلام را ديد با حضرت خضر در نخيله كه طبق رُطَبى از آسمان بر ايشان نازل شد و از آن خوردند اما خضرعليه‌السلام دانه او را دور افكند ولكن حضرت اميرعليه‌السلام در كف دست جمع كرد، حارث گفت: گفتم به آن حضرت كه اين دانه هاى خرما را به من ببخش، حضرت آنها را به من بخشيد، من نشاندم آن را بيرون آمد خرمايشان پاكيزه كه مثل آن نديده بودم. (175)

و هم روايت است كه وقتى به حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام عرض كرد كه دوست دارم كه مرا گرامى دارى به آنكه به منزل من درآئى و از طعام من ميل فرمائى حضرت فرمود: به شرط آنكه تكلُّف نكنى براى من چيزى را، پس داخل منزل او شد؛ حارث پاره نانى براى آن حضرت آورد حضرت شروع كرد به خوردن، حارث گفت: با من دَراهِمى مى باشد و بيرون آورد و نشان داد و عرض كرد اگر اذن دهيد براى شما چيزى بخرم، فرمود: اين نيز از همان چيزى است كه در خانه است يعنى عيبى ندارد و تكلّف ندارد. (176)

شرح حال حُجْربن عدى

چهارم حجر (177) ابن عدى الكندى الكوفى از اصحاب اميرالمؤ منينعليه‌السلام و از اَبْدال است، در(كامل بهائى)است كه زهد و كثرت عبادت او در عَرَب مشهور بود، گويند شبانه روزى هزار ركعت نماز كردى (178) و در(مجالس)است كه صاحب استيعاب گفته كه حُجر از فضلاى صحابه بود و با صِغَر سن از كِبار ايشان بود و مستجاب الدَعوة بود و در حرب صفّين از جانب اميرالمؤ منينعليه‌السلام امارت لشكر كندَه به او متعلّق بود و در روز نهران امير لشكر حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام بود. (179)

علامه حلّى 1 فرموده كه حجر از اصحاب حضرت اميرعليه‌السلام و از اَبدال بوده، و حسن بن داود ذكر نموده كه حُجر از عظمأ صحابه و اصحاب اميرالمؤ منينعليه‌السلام است يكى از امراى معاويه به او امر كرد كه حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام را لعن كند او بر زبان آورد كه (اِنَّ اَميرَ الْوَفد اَمَرَنى اَنْ اَلْعَنَ عَلّيا فَالْعَنُوهُ لَعَنَهُ اللّهُ).

حُجر با بعضى از اصحاب خود به سعايت زياد بن ابيه و حكم معاويه بن ابى سفيان در سنه پنجاه و يك شربت شهادت چشيد. (180)

فقير گويد: كه اسامى اصحاب او كه با او كشته شدند از اين قرار است: شريك بن شدّاد الحَضْرمى، وصَيْفىّ بن شِبْل الشّيْبانى، و قَبيصَة بن ضُبَيْعَة العَبسى، و مجرِز بن شهاب الْمنقرِىّ، و كِدام بن حيّان العنزى، و عبدالرحمن بن حسّان العنزى. و قبور ايشان با قبر شريف حجر در عذْرأ دو فرسخى دمشق واقع است، و قتل حجر در قلوب مسلمانان بزرگ آمد و معاويه را بر اين عمل سرزنش و توبيخ بسيار نمودند. و روايت شده كه معاويه وارد شد بر عايشه، عايشه با وى گفت كه چه واداشت ترا بر كشتن اهل عذْرأ حجر و اصحابش؟ گفت اى امّ المؤ منين ديدم در قتل ايشان صلاح امّت است و در بقأ ايشان فساد امّت است لاجرم ايشان را كشتم؛ عايشه گفت: شنيدم از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كه فرمود كشته خواهد شد بعد از من به عذرأ كسانى كه غضب خواهد كرد حق تعالى براى ايشان و اهل آسمان. (181) و نقل شده كه ربيع بن زياد الحارثى كه از جانب معاويه عامل خراسان بود چون خبر شهادت حُجر را بشنيد خداى را بخواند و گفت: اى خدا! اگر ربيع را در نزد تو قرب و منزلتى است جان او را مُعَجلاً قبض كن! هنوز اين سخن در دهان داشت كه وفات نمود. (182)

شرح حال رُشَيْد هَجَرى

پنجم: رُشيد هَجَرى از مُتَمسّكين به حبل اللّه المتين و از مخصوصين اصحاب اميرالمؤ منينعليه‌السلام بوده. علاّمه مجلسى رحمه اللّه در(جلأ العيون)فرموده: شيخ كَشّى به سند معتبر روايت كرده است كه روزى ميثم تمّار كه از بزرگان اصحاب حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام و صاحب اسرار آن حضرت بود بر مجلس بنى اسد مى گذشت ناگاه حبيب بن مظاهر كه يكى از شهدا كربلا است به او رسيد ايستادند و با يكديگر سخنان بسيار گفتند، حبيب بن مظاهر گفت كه گويا مى بينم مرد پيرى كه پيش سر او مو نداشته باشد و شكم فربهى داشته باشد و خربزه و خرما فروشد او را بگيرند و براى محبّت اهل بيت رسالت بردار كشند و بردار، شكمش را بدرند. و غرض او ميثم بود. ميثم گفت: من نيز مردى را مى شناسم سرخ ‌رو كه دو گيسو داشته باشد و براى نصرت فرزند پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بيرون آيد و او را به قتل رسانند و سرش را در دور كوفه بگردانند و غرض او حبيب بود، اين را گفتند و از هم جدا شدند. اهل مجلس چون سخنان ايشان را شنيدند گفتند ما از ايشان دروغگوترى نديده بوديم، هنوز اهل مجلس برنخاسته بودند كه رشيد هجرى كه از محرمان اسرار حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام بود به طلب آن دو بزرگوار آمد و از اهل مجلس احوال ايشان را پرسيد، ايشان گفتند كه ساعتى در اينجا توقف كردند و رفتند و چنين سخنان با يكديگر گفتند؛ رُشَيد گفت: خدا رحمت كند ميثم را اين را فراموش كرده بود كه بگويد آن كسى كه سر او را خواهد آورد جايزه او را صد درهم از ديگران زياده خواهند داد. چون رُشيد رفت آن جماعت گفتند كه اين از آنها دروغگوتر است، پس بعد از اندك وقتى ديدند كه ميثم را بر دَرِ خانه عمرو بن حريث بر دار كشيده بودند و حبيب بن مظاهر با حضرت امام حسينعليه‌السلام شهيد شد و سر او را بر دور كوفه گردانيدند. (183)

ايضا شيخ كَشّى روايت كرده است كه روزى حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام با اصحاب خود به خرما ستانى آمد و در زير درخت خرمائى نشست و فرمود كه از آن درخت، خرمائى به زير آوردند و با اصحاب خود تناول فرمود، پس رُشيد هَجَرى گفت: يا اميرالمؤ منين، چه نيكو رُطَبى بود اين رطب! حضرت فرمود: يا رشيد! ترا بر چوب اين درخت بر دار خواهند كشيد؛ پس بعد از آن رُشيد پيوسته به نزد آن درخت مى آمد و آن درخت را آب مى داد، روزى به نزد آن درخت آمد ديد كه آن را بريده اند گفت اجل من نزديك شد؛ بعد از چند روز، ابن زياد فرستاد و او را طلبيد در راه ديد كه درخت را به دو حصه نموده اند گفت: اين را براى من بريده اند؛ پس بار ديگر ابن زياد او را طلبيد و گفت: از دروغهاى امام خود چيزى نقل كن. رشيد گفت: من دروغگو نيستم و امام من دروغگو نيست و مرا خبر داده است كه دستها و پاها و زبان مرا خواهى بريد. ابن زياد گفت ببريد او را و دستها و پاهاى او را ببريد و زبان او را بگذاريد تا دروغ امام او ظاهر شود؛ چون دست و پاى او را بريدند و او را به خانه بردند خبر به آن لعين رسيد كه او امور غريبه از براى مردم نقل مى كند، امر نمود كه زبانش را نيز بريدند و به روايتى امر كرد كه او را نيز به دار كشيدند. (184)

شيخ طوسى به سند معتبر از ابوحسّان عجلى روايت كرده است كه گفت: ملاقات كردم اَمَة اللّه دختر رُشيد هَجَرى را گفتم خبر ده مرا از آنچه از پدر بزرگوار خود شنيده اى. گفت: شنيدم كه مى گفت: كه شنيديم از حبيب خود حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام كه مى گفت اى رُشَيد چگونه خواهد بود صبر تو در وقتى كه طلب كند ولدالزناى بنواميّه و دستها و پاها و زبان ترا ببرد؟ گفتم: يا اميرالمؤ منين! آخرش بهشت خواهد بود؟ فرمود كه بلى و تو با من خواهى بود در دنيا و آخرت. پس دختر رُشيد گفت: به خدا سوگند! ديدم كه عبيداللّه بن زياد پدر مرا طلبيد و گفت بيزارى بجوى از اميرالمؤ منينعليه‌السلام ، او قبول نكرد؛ ابن زياد گفت كه امام تو چگونه ترا خبر داده است كه كشته خواهى شد؟ گفت كه خبر داده است مرا خليلم اميرالمؤ منينعليه‌السلام كه مرا تكليف خواهى نمود كه از او بيزارى بجويم پس دستها و پاها و زبان مرا خواهى بريد. آن ملعون گفت: به خدا سوگند كه امام ترا دروغگو مى كنم، دستها و پاهاى او را ببريد و زبان او را بگذاريد، پس دستها و پاهاى او را بريدند و به خانه ما آوردند، من به نزد او رفتم و گفتم: اى پدر! اين درد و الم چگونه بر تو مى گذرد؟ گفت: اى دختر! اَلَمى بر من نمى نمايد مگر به قدر آنكه كسى در ميان ازدحام مردم باشد و فشارى به او برسد؛ پس همسايگان و آشنايان او به ديدن او آمدند و اظهار درد و اندوه براى مصيبت او مى كردند و مى گريستند، پدرم گفت: گريه را بگذاريد و دواتى و كاغذى بياوريد تا خبر دهم شما را به آنچه مولايم اميرالمؤ منينعليه‌السلام مرا خبر داده است كه بعد از اين واقع خواهد شد. پس خبرهاى آينده را مى گفت و ايشان مى نوشتند. چون خبر بردند براى آن ولدالزنا كه رشيد خبرهاى آينده را به مردم مى گويد و نزديك است كه فتنه برپا كند، گفت: مولاى او دروغ نمى گويد برويد و زبان او را ببريد. پس زبان آن مخزن اسرار را بريدند و در آن شب به رحمت حق تعالى داخل شد، حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام او را رُشَيْدُ الْبَلا يا مى ناميد و علم منايا و بلايا به او تعليم كرده بود و بسيار بود كه به مردم مى رسيد و مى گفت تو چنين خواهى بود و چنين كشته خواهى شد، آنچه مى گفت واقع مى شد. (185)

مرد نامرئى

و در كتاب(بحارالانوار)از كتاب(اختصاص)نقل شده كه در ايّامى كه زياد بن ابيه در طلب رشيد هجرى بود، رُشيد خود را پنهان كرده و مختفى مى زيست، روزى(اَبُو اراكَه)كه يكى از بزرگان شيعه است بر در خانه خود نشسته بود با جماعتى از اصحابش، ديد كه رُشيد پيدا شد و داخل منزل او شد،(ابواراكه)از اين كار رشيد ترسيد برخاست به دنبال او رفت و به او گفت كه واى بر تو اى رشيد! از اين كار مرا به كشتن درآوردى و بچه هاى مرا يتيم نمودى. گفت: مگر چه شده؟ گفت: براى آنكه زياد بن ابيه در طلب تو است و تو در منزل من علانيه و آشكار داخل شدى و اشخاصى كه نزد من بودند ترا ديدند؛ گفت: هيچ يك از ايشان مرا نديد.(ابواراكه)گفت: با اين همه با من استهزأ و مسخرگى مى كنى؟ پس گرفت رُشيد را و او را محكم ببست و در خانه كرده و دَرْ را بر روى او ببست پس برگشت به نزد اصحاب خود و گفت به نظر من آمد كه شيخى داخل منزل من شد آيا به نظر شما هم آمد؟ ايشان گفتند:ما احدى را نديديم!(ابواراكه)براى احتياط مكرّر از ايشان همين را پرسيد ايشان همان جواب دادند.(ابو اراكه)ساكت شد لكن ترسيد كه غير ايشان او را ديده باشد؛ پس رفت به مجلس زياد بن ابيه تجسّس نمايد هرگاه ملتفت شده اند خبر دهد ايشان را كه رُشَيْد نزد اوست، پس او را به ايشان بدهد؛ پس سلام كرد بر زياد و نشست و مابين او و زياد دوستى بود، پس در اين حال كه با هم صحبت مى كردند(ابواراكه)ديد كه رُشَيْد سوار بر استر او شده و رو كرده به مجلس(زياد)مى آيد ابوارا كه از ديدن رُشَيد رنگش تغيير كرد و متحيّر و سرگشته ماند و يقين به هلاكت خويش نمود، آنگاه ديد كه رُشيد از استر پياده گشت و به نزد زياد آمد و بر او سلام كرد زياد برخاست و دست به گردن او درآورد و او را بوسيد و شروع كرد از او احوال پرسيدن كه چگونه آمدى با كى آمدى در راه بر تو چه گذشت و گرفت ريش او را، پس رُشيد زمانى مكث كرد آنگاه برخاست و برفت.(ابواراكه)از زياد پرسيد كه اين شيخ كى بود؟ زياد گفت: يكى از برادران ما از اهل شام بود كه براى زيارت ما از شام آمده:(ابواراكه)از مجلس برخاست و به منزل خويش رفت رُشَيد را ديد كه به همان حال است كه او را گذاشته و رفته بود، پس با او گفت: الحال كه نزد تو چنين علم و توانائى است كه من مشاهده كردم پس هركار كه خواهى بكن و هر وقت كه خواستى به منزل من بيا. (186)

فقير گويد: كه(ابواراكه)مذكور يكى از خواصّ اصحاب اميرالمؤ منينعليه‌السلام بوده مانند اَصبغ بن نباته و مالك اشتر و كميل بن زياد و آلِ اَبواَراكه مشهورند در رجال شيعه و آنچه كرد ابواراكه نسبت به رُشيد از جهت استخفاف به شأن او نبود بلكه از ترس بر جان خود بود؛ زيرا كه(زياد)سخت در طلب رُشيد و امثال او از شيعيان بود و در صدد تعذيب و قتل ايشان بود و همچنين كسانى كه اعانت ايشان كنند يا ايشان را پناه دهند و ميهمان كنند.

شرح حال زيد بن صوحان

ششم: زيد بن صُوْحان العبدى، در(مجالس)است كه در كتاب(خلاصه)مذكور است كه او از اَبدال و اصحاب اميرالمؤ منينعليه‌السلام بود و در حرب جمل شهيد شد؛ (187) و شيخ ابوعمرو كَشّى روايت نموده كه چون زيد را زخم كارى رسيد و از پشت اسب بر زمين افتاد حضرت اميرعليه‌السلام بر بالين او آمد و فرمود: يا زيد!

رَحِمَكَ اللّهُ كُنْتَ خَفيفَ الْمَؤ نَهِ عَظيمَ الْمَعُونَةِ؛

يعنى رحمت خدابر تو باد كه مؤ نه و مشقت و تعلّقات دنيوى، ترا اندك بود و معونه و امداد تو در دين بسيار بود. پس زيد سر خود را به جانب آن حضرت برداشت و گفت: خداى تعالى جزاى خير دهد ترا اى اميرالمؤ منين، واللّه! ندانستم ترا مگر عليم به خداوند تعالى، به خدا سوگند كه به همراهى تو با دشمنان تو از روى جهل مقاتله نكردم ليكن چون حديث غدير را كه در حق تو وارد شده از اُمّ سَلَمَه شنيده بودم و از آنجا وخامت عاقبت كسى كه ترا مخذول سازد، دانسته بودم پس كراهت داشتم كه ترا مخذول و تنها بگذارم تا مبادا خداى تعالى مرا مخذول سازد. و از فضل بن شاذان روايت نموده كه زيد از رؤ ساى تابعين و زُهّاد ايشان بود و چون عايشه به بصره رسيد به او كتابتى نوشت كه:

منْ عايشةَ زَوْجةِ النَّبىِّ صلى اللّه عليه و آله و سلامِّل ى اِبنه ا زَيدِ بنِ صوْحانِ الْخاصِّ اَمّا بَعْدُ: فَاِذا اَت اكَ كِتابي هذا فَاجْلِسْ في بَيْتِكَ وَاخْذُلِ النّاسَ عَنْ عَلِىِّ بِنْ ابى طالب صَلَو اتُ اللّهِ عَلَيْهِ حَتّى يَاْتِيَكَ اَمْري؛

يعنى اين كتابتى است از عايشه زوجه پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به فرزند او زيد بن صُوْحان خالص الاعتقاد بايد كه چون اين كتابت به تو رسد مردمان كوفه را از نصرت و همراهى على بن ابى طالبعليه‌السلام بازدارى تا ديگر امر من به تو رسد. چون زيد كتابت را بخواند جواب نوشت كه ما را امر كرده اى به چيزى كه به غير آن مأموريم و خود ترك چيزى كرده اى كه به آن مأمورى والسلام. (188)

فقير گويد: كه(مسجد زيد)يكى از مساجد شريفه كوفه است و دعاى او كه در نماز شب مى خوانده معروف است و ما در(مفاتيح)ذكر كرديم. (189)

روايت است كه حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به او فرمود كه عضوى از تو پيش از تو به بهشت خواهد رفت پس در جنگ نهاوند دستش بريده شد. (190)

شرح حال سليمان بن صُرد

هفتم: سليمان بن صرد الخزاعى، اسم او در جاهليت يسار بوده، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم او را سليمان نام نهاده، مردى جليل و فاضل بوده در كوفه سكونت اختيار كرد و در خزاعه خانه بنا نهاد و او سيّد قوم خود بوده و در صِفّين ملازم ركاب حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام بود و در آنجا حوشب ذى ظليم به دست وى كشته گشت و او همان كس است كه شيعيان كوفه بعد از وفات معاويه در خانه وى جمع شدند و كاغذ براى امام حسينعليه‌السلام نوشتند و آن حضرت را به كوفه دعوت كردند ولكن در ركاب سيد الشهدأعليه‌السلام حاضر نگشت و از فيض شهادت در خدمت آن جناب محروم ماند. پس از آن سخت پشيمان گشت توبت و انابت جست و از بهر خونخواهى آن حضرت كمر استوار كرد تا در سنه شصت و پنج با مُسَيَّب بن نَجَبَه فزارى و عبداللّه بن سعد بن نفيل عضدى و عبداللّه بن وال تميمى و رِفاعَة بن شَدّاد بجلى و جمعى از شيعيان كوفه كه آنها را توّابين گويند به جهت خونخواهى امام حسينعليه‌السلام از بنى اميّه به سمت شام حركت كردند و در(عين ورده)كه شهرى است از بلاد جزيره با لشكر شام تلاقى كردند و شاميان سى هزار تن بودند كه به سركردگى ابن زياد و حصين بن نمير و شراحيل بن ذى الكلاع حِمْيَرى به جهت قتال شيعيان از شام حركت كرده بودند، پس مابين ايشان جنگ عظيمى واقع شد و سليمان به تير حُصين بن نمير شهيد شد و پس از آن مسيّب كشته شد، شيعيان كه چنين ديدند يكباره دست از جان بشستند و غلاف شمشيرها را شكستند و مشغول جنگ شدند و در اين حال پانصد تن از شيعيان بصره به يارى ايشان رسيدند پاى اصطبار استوار نهادند و پيوسته قتال مى كردند و مى گفتند: اَقِلْن ا رَبَّنا تَفْريطَنا فَقَدْ تُبْنا؛ تا آنكه عبداللّه بن سعد با جمله اى از وجوه لشكر شيعه كشته شدند مابقى چون تاب مقاومت در خود نديدند روى به هزيمت نهادند و به بلاد خويش ملحق شدند. و شيخ ابن نما در(شرح الثار)كيفيّت شهادت سليمان را ذكر كرده و در آخرش گفته:فلَقدْ بذَلَ فى اَهلِ الثارِ مُهْجَتَهُ وَاخْلَصَ للّهِ تَوْبَتَهُ وَقَدْ قُلْتُ ه ذَيْنِ الْبَيْتَيْنِ حَيْثُ م اتَ مُبَرَّءً مِنَ الْعَيْبِ وَالشَّيْنِ.

شعر:

قَضى سُلَيْمانُ نَحْبَهُ فَعَذا

اِلى جِنانٍ وَرَحْمَةِ الْباري

مَضى حَميدا فى بَذْلِ مُهْجَتِهِ

وَاَخَذِهِ لِلْحُسَيْنِ بِالّثارِ (191)

و در حديث مفضّل طويل در رجعت اشاره به مدح او شده.

شرح حال سهل بن حُنَيف

هشتم: سهل بن حنيْف انصارى (به ضم حأ) برادر عثمان بن حُنَيْف است كه بيايد ذكرش، از اَجِلاّ ء صحابه و از دوستان با اخلاص حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام است، در بَدْر و اُحُد حاضر بوده و در اُحُد مردانگى ها نموده و در صفّين ملازمت ركاب اميرالمؤ منينعليه‌السلام داشته و بعد از مراجعت آن حضرت از صفّين در كوفه وفات كرد، حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام فرمود: لَوْ اَحَبَّنى جَبَلٌ لَتَهافَتْ؛ يعنى اگر كوه مرا دوست دارد هر آينه پاره پاره شود؛ زيرا بلا و امتحان خاصّ دوستان اهل بيت است. و آن جناب او را كفن كرد در بُرْد اَحْمَر حبره و در نماز بر او بيست و پنج مرتبه تكبير گفت و فرمود كه اگر هفتاد تكبير بر او بگويم اهليت آن دارد. (192)

و در(مجالس)است كه صاحب(استيعاب)آورده كه او در جميع غزوات و مشاهد حضرت پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم حاضر گرديده و در جنگ احد كه اكثر صحابه فرار برقرار اختيار نموده ثبات قدم ورزيده به رَمْىِ سهام اَعدا را از حرم سيد اَنام دور مى ساخت و بعد از آن در سلك اصحاب حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام منتظم بوده و آن حضرت در وقت خروج به حرب جمل، او را در مدينه خليفه و نائب خود نموده و در حرب صفّين با آن حضرت طريق مجاهده پيموده و حكومت فارس بعضى اوقات به او متعلق بوده پس آن حضرت به واسطه ناسازگارى اهل آنجا او را معزول نمود و(زياد)را والى آنجا ساخت. (193)

شرح حال صَعْصَعْة بن صُوْحان

نهم:صَعْصَعَة بْن صُوْحانِ العبدى، در(مجالس)است كه در كتاب(خلاصه)مذكور است كه او از اكابر اصحاب اميرالمؤ منينعليه‌السلام بود، و از حضرت امام جعفر صادقعليه‌السلام مروى است كه در ميان اصحاب حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام كسى نبود كه حق آن حضرت را چنانكه سزاوار است داند مگر صعصعه و اصحاب او؛ چنانچه ابن داود گفته، همين قدر بس است در عُلوّ قدر و شرف او. (194)

و در كتاب(استيعاب)مسطور است كه صعصعة بن صوحان عبدى در عهد حضرت رسالتصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مسلمان بود امّا آن حضرت را، به واسطه مانعى نديد و از جمله بزرگان قوم خود عبدالقيس بود و فصيح و خطيب و زبان آور و ديندار و فاضل و بليغ بود و او و برادر او زيدبن صُوْحان در زمره اصحاب اميرالمؤ منينعليه‌السلام شمرده مى شوند. و روايت نموده كه ابوموسى اشعرى كه عامل عمر بود هزار هزار درهم مال نزد عمر فرستاد عمر آن مال را بر مسلمانان قسمت كرد چون پاره اى از آن بماند عمر برخاست و خطبه اى انشاد كرد و گفت: بدانيد اى مردم كه از اين مال بعد از حقوق مردم، فَضْلَه و بقيه مانده چه مى گوئيد در آن؟ پس صَعْصَعه برخاست و او در آن وقت جوانى اَمْرد بود گفت: اى اميرالمؤ منين! مشورت در چيزى بايد كرد كه قرآن در بيان حكم آن نازل نشده باشد. و چون قرآن موضع آن را مُبيّن ساخته تو آن را به جاى آن وضع كن؛ پس عمر گفت: راست گفتى، تو از منى و من از توام؛ آنگاه آن بقيه را در ميان مسلمانان قسمت نمود. (195)

شيخ ابوعمرو كشّى روايت نمود كه صعصعه وقتى بيمار بود و حضرت اميرالمؤ منين علىعليه‌السلام به عيادت او تشريف بردند و در آن حال به او گفتند كه اى صعصعه عيادت مرا نسبت به خود موجب زيادتى بر قوم خود نسازى، صعصعه گفت: بلى، واللّه! من آن را منّتى و فضلى از خداى تعالى نسبت به خود مى دانم. و همچنين روايت نموده كه چون معاويه به كوفه آمد جمعى از مردم آنجا كه حضرت امام حسنعليه‌السلام از معاويه جهت ايشان امان گرفته بود به مجلس او درآمدند، صعصعه نيز چون از آن جماعت بود به مجلس درآمد، چون نظر معاويه بر او افتاد گفت: به خدا سوگند! اى صعصعه كه نمى خواستم تو در امان من درآئى، صعصعه گفت: به خدا سوگند كه من نمى خواستم كه ترا نام به خلافت برم، آنگاه به اسم خلافت بر او سلام كرد و بنشست. معاويه گفت: اگر تو بر خلافت من صادقى بر منبر رو و على را لعن كن، صعصعه متوجّه مسجد شد و بر منبر رفت و حمد الهى و درود بر حضرت رسالت پناهى ادا كرد، آنگاه گفت: اى گروه حاضران! از پيش كسى مى آيم كه شرّ خود را مقدم داشته و خير خود را مؤ خّر داشته و مرا امر كرده كه على بن ابى طالب را لعنت كنم پس او را لعنت كنيد لَعَنَهُ اللّهُ. اهل مسجد آواز به آمين برداشتند؛ آنگاه صعصعه نزد معاويه رفت و او را به آنچه بر منبر گفته بود اِخبار نمود، معاويه گفت: واللّه كه تو به آن عبارت لعن مرا قصد نموده بودى؛ يك بار ديگر بايد رفت و تصريح به لعن على كرد. پس صعصعه بازگشت و بر منبر آمد و گفت: معاويه مرا امر كرده كه لعن على بن ابى طالب كنم، اينك من لعن مى كنم آن كس را كه لعن على بن ابى طالب كند. حاضران مسجد ديگر بار آواز به آمين برداشتند و چون معاويه از آن خبردار شد و دانست كه لعن حضرت امير او نخواهد كرد، فرمود تا از كوفه او را اخراج كردند. (196)

شرح حال ابوالا سود دُئلى

دهم: ظالم بن ظالم ابوالا سود دُئِلى بصرى است كه از شُعرا اسلام و از شيعيان اميرالمؤ منين و حاضر شدگان در صِفّين بوده است و او همان است كه وضع(علم نحو)نموده بعد از آنكه اصلش را از اميرالمؤ منينعليه‌السلام اخذ نموده و اوست كه قرآن مجيد را اعراب كرده به نقطه در زمان زياد بن ابيه. وقتى معاويه براى او هديّه فرستاد كه از جمله آن حلوائى بود براى آنكه او را از محبّت اميرالمؤ منينعليه‌السلام منحرف كند دخترش كه به سن پنج سالگى يا شش سالگى بود مقدارى از آن حلوا برداشت و در دهان گذاشت، ابوالا سود گفت: اى دختر! اين حلوا را معاويه براى ما فرستاده كه ما را از ولاى اميرالمؤ منينعليه‌السلام برگرداند. دخترك گفت:

قَبَّحَهُ اللّهُ يَخْدَعُن ا عَنِ السَّيِّدِ الْمُطَهَّرِ بِالشَّهْدِ الْمُزَعْفَرِ تَبّا لِمُرْسِلِهِ وَآكِلِه.

چپس خود را معالجه كرد تا آنچه خورده بود قى كرد و اين شعر بگفت:

شعر:

أَبِاالشَّهْدِ المُزَعْفَرِ يابْنَ هِنْدٍ

نَبيعُ عَلَيْكَ اَحْسابا وَدينا

مَعاذَ اللّهِ كَيْفَ يَكُونُ هذا

وَمَوْلي نا اميرُالمُؤْمنينا (197)

بالجمله؛ ابوالا سود در طاعون سنه شصت و نه به سن هشتاد و پنج در بصره وفات كرد و ابن شهر آشوب و جمعى ديگر ذكر كرده اند اشعار ابوالا سود را در مرثيه اميرالمؤ منينعليه‌السلام و اوّل آن مرثيه اين است:

شعر:

الاّ يا عَيْنُ جُودي فَاسْعَدينا

الا فَابْكي اَميرَ المُؤ منينا (198)

و ابوالا سود شاعرى طليق اللسان و سريع الجواب بوده؛ زمخشرى نقل كرده كه زياد بن ابيه ابوالا سود را گفت كه با دوستى على چگونه اى؟ گفت: چنانچه تو در دوستى معاويه باشى لكن من در دوستى ثواب اُخروى خواهم و تو از دوستى معاويه حُطام دُنيوى جوئى و مَثَل من و تو شعر عمروبن معدى كرب است:

شعر:

خَليلا نِ مُخْتَلِفٌ شَأْننا

اُريدُ الْعَلأَ وَيَهْوِى السَّمَنَ

اُحِبُّ دِم آءَ بَنى مالِكِ

وَر اقَ المُعَلّى بَياضَ اللَّبَنِ (199)

و هم زمخشرى اين شعر را از او روايت كرده:

شعر:

اَمُفَنّدي في حُبِّ آلِ محمّد

حَجَرٌ بِفيكَ فَدَعْ مَلا مَكَ اَوْزِد

مَنْ لَمْ يَكُنْ بِحِب الِهِمْ مُسْتَمْسِكا

فَلْيَعْتَرِفْ بِوِلا دَةٍ لَمْ تُرْشَدِ (200)

شرح حال عبداللّه بن ابى طلحه

يازدهم: عبداللّه بن ابى طلحة از نيكان اصحاب اميرالمؤ منينعليه‌السلام است و او همان است كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دعا كرده براى او در وقت حامله شدن مادر او به او؛ چه آنكه مادر او همان مادر انس بن مالك است و او افضل زنهاى انصار بوده و چون حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به مدينه تشريف آورد هر كسى براى آن جناب هديّه آورد؛ مادر اَنس دست انس را گرفت به خدمت آن حضرت برد و گفت: يا رسول اللّه! من چيزى نداشتم هديّه به خدمت شما آورم جز اين پسرم، پس او در خدمت شما باشد و خدمت بكند؛ پس انس خادم آن حضرت شد و مادر انس را بعد از مالك پدر انس، ابوطلحه مالك شد و ابوطلحه از اَخيار انصار بود؛ شبها قائم و روزها صائم بود و ملكى داشت روزها در آن عمل مى كرد و حق تعالى از مادر انس به او فرزندى داده بود آن پسر ناخوش شد ابوطلحه شبها كه به خانه مى آمد احوال او را مى پرسيد، و به او نظر مى كرد تا آنكه در يكى از روزها وفات كرد، ابوطلحه شب كه به خانه آمد احوال بچه را پرسيد، مادرش گفت: امشب بچه ساكن و راحت شده! ابوطلحه خوشحال شد پس آن شب را با مادر بچه مقاربت نمود همين كه صبح شد مادر طفل به ابوطلحه گفت كه اگر يكى از همسايگان به قومى چيزى را عاريه بدهد و ايشان به آن عاريه تمتع برند و چون عاريه را صاحبش پس گرفت آن قوم شروع كنند به گريستن حال ايشان چگونه است؟ گفت: ايشان مَجانين مى باشند. گفت: پس ملاحظه كن ما مجانين نباشيم، پسرت وفات كرد و آن عاريه بود خدا گرفت پس صبر كن و تسليم باش از براى خدا و او را دفن كن. ابوطلحه اين مطلب را براى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نقل كرد، آن جناب از امر آن زن تعجّب كرد و دعا كرد براى او و گفت: اَللّهُمَّ بارِكْ لَهُما فى لَيْلَتِها. و از آن شب آبستن شد به عبداللّه و چون عبداللّه متولّد شد او را در خرقه پيچيد و به اَنس داد كه خدمت حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم برد، آن جناب كام عبداللّه را برداشت و در حق او دعا فرمود، لاجَرَم عبداللّه از افضل ابنأ انصار گشت. (201)

شرح حال عبداللّه بن بُديل

دوازدهم: عبداللّه بُدَيل بن ورقأ الخزاعى، قاضى نوراللّه گفت كه در كتاب(استيعاب)مذكور است كه عبداللّه با پدر خود پيش از فتح مكّه مسلمان شدند و او بزرگ خزاعه بود و خزاعه عيبه حضرت پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم يعنى موضع سرّ آن حضرت بودند. عبداللّه در غزاى حنين وطائف و تبوك حاضر بود و او را قدر و بزرگى تمام بود و در حرب صفّين با برادرش عبدالرحمن شهيد شد و در آن روز امير پيادگان لشكر حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام بود و از اكابر اصحاب او بود. و از شعبى روايت كرده كه عبداللّه بن بديل در حرب صفيّن دو زره پوشيده بود و دو شمشير داشت و اهل شام را به شمشير مى زد و مى گفت:

شعر:

لَمْ يَبْقَ اِلا النَّصْرُوَ التَّوَكُّلُ

ثُمَّ الَّتمَشّي فِي الرَّعيلِ الاَوَّلِ

مَشْىَ الْجِمالِ فى حِياضِ المَنْهَلِ

وَاللّهُ يَقْضْي مايَشآءُ وَيَفْعَلُ

و همچنان شمشير مى زد و مبارز مى انداخت تا به معاويه رسيد و او را از جاى خود برداشت و اصحاب او را كه در حوالى او بودند متفرق ساخت بعد از آن اصحاب او اتّفاق نموده او را سنگ باران كردند و تير و شمشير در او ريختند تا شهيد شد. پس معاويه و عبداللّه بن عامر كه با هم ايستاده بودند بر سر كشته او آمدند و عبداللّه عامر عمامه خود را فى الحال بر روى او پوشيد و رحمت بر او كرد و معاويه به قصد آنكه گوش و بينى او را ببرد فرمود كه روى او را باز كنند، عبداللّه قسم ياد كرد كه تا جان در بدن من باشد نخواهم گذاشت كه به او تعرّضى رسانيد، معاويه گفت: روى او را باز كنيد كه ما او را به عبداللّه عامر بخشيديم، چون عمامه از روى او برداشتند و معاويه را نظر بر يال و كوپال او افتاد گفت: به خدا سوگند كه آن قوچ قوم خود بود خدايا مرا ظفر ده بر اشتر و اشعث بن قيس كه مانند اين مرد در ميان لشكر على نيست مگر آن دو مرد. بعد از آن معاويه گفت: محبت قبيله خزاعه با على به مرتبه اى است كه اگر زنان ايشان توانستندى كه با دشمن او جنگ كنند تقصير نكردندى تا به مردان چه رسد انتهى. (202)

فقير گويد: كه منتهى مى شود به عبداللّه بن بُدَيل، نَسَب شيخ امام سعيد قدوة المفسّرين ترجمان كلام اللّه مجيد جناب حسين بن على بنْ محمد بن احمد الخزاعى مشهور به شيخ ابوالفتوح رازى صاحب(روض الجنان)در تفسير قرآن و جدّ او محمّد بن احمد و جدّ جدّش احمد و عموى پدرش عبدالرحمن بن احمد بن الحسين الخزاعى النيسابورى نزيل رى مشهور به مفيد نيشابورى و پسر او ابوالفتوح محمّد بن الحسين و پسر خواهرش احمد بن محمّد تمامى از علما و فضلا مى باشند.

وَ هوَ رَحمهُ اللّهُ معدِنُ الْعِلْمِ وَمَحْتِدُهُ شَرَفٌ تَت ابَعَ ك ابِرٌ عَنْ ك ابِرٍ كَالرُمْحِ اَنْبُوبا عَلى اَنْبوبٍ.

و اين بزرگوار از مشايخ ابن شهر آشوب است و قبر شريفش در جوار حضرت عبدالعظيم در رى در صحن امام زاده حمزه است.

شرح حال عبداللّه بن جعفر طيّار

سيزدهم: عبداللّه بن جعفر الطيار، در(مجالس)است كه او اوّل مولودى است از اهل اسلام كه در ارض حبشه متولد شده و بعد از هجرت نبوىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در خدمت پدر خود به مدينه آمدند و به شرف ملازمت حضرت پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فائز شدند از عبداللّه بن جعفر مروى است كه گفت: من ياد دارم كه چون خبر فوت پدرم جعفر به مدينه رسيد حضرت پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به خانه ما آمدند و تعزيت پدرم رسانيد و دست مبارك بر سر من و سر برادر من فرود آوردو بوسه بر روى ما زد و اشك از چشمش روان شد به حيثيتى كه بر محاسن مباركش متقاطر مى شد و مى فرمود كه جعفر به بهترين ثوابى رسيد اكنون خليفه وى تو باش در ذُريّه وى به بهترين خلافتى و بعد از سه روز باز به خانه ما آمد و همگى را بنواخت و دلدارى نمود و از لباس تعزيه بيرون آورده در حق ما دعا كرد و به مادر ما اَسمأ بنت عُمَيْس فرمود كه غم مخور من ولىّ ايشانم در دنيا و آخرت. عبداللّه به غايت كريم و ظريف و حليم و عفيف بود، سخاى او به مرتبه اى بود كه او را(بحر جود)مى گفتند.

آورده اند كه بعضى او را در كثرت سخا عتاب نمودند، او در جواب گفت: مدّتى است كه مردم را معتاد به اِنعام خود ساخته ام از آن مى انديشم كه اگر انعام خود را از ايشان قطع نمايم خداى تعالى نيز عطاى خود را از من قطع نمايد انتهى. (203)

ابن شهر آشوب روايت كرده است كه روزى حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به عبداللّه بن جعفر گذشت و او در كودكى بازى مى كرد و خانه از گل مى ساخت حضرت فرمود كه چه مى كنى اين را؟ گفت: مى خواهم بفروشم. فرمود كه قيمتش را چه مى كنى؟ گفت كه رُطب مى خرم و مى خورم. حضرت دعا كرد كه خداوندا در دستش بركت بگذار و سودايش را سودمند گردان. پس چنان شد به بركت دعاى آن حضرت كه هيچ چيز نخريد كه در آن سودى نكند و آن قدر مال به هم رسانيد كه به جود و بخشش او مثل مى زنند و اهل مدينه كه قرض مى كردند وعده مى دادند كه چون وقت عطاى عبداللّه بن جعفر شود دَيْن خود را ادا مى كنيم (204) و روايت شده كه او را ملامت مى كردند در كثرت بخشش و جودش.

عبداللّه گفت:

شعر:

لَسْتُ اَخْشى قِلَّةَ الْعَدَمِ

ما اتَّقَيْتُ اللّهَ في كَرَمي

كُلَّما اَنفَقْتُ يُخْلِفُهُ

لِىَ رَبُّ واسِعُّ النِّعَمِ (205)

فقير گويد:حكاياتى كه از جود و سخاى او نقل شده زياده از آن است كه نقل شود، چنين به خاطر دارم كه در(مروج الذّهب)ديدم كه چون اموال عبداللّه بن جعفر تمام گشت روز جمعه در مسجد جامع از خدا طلب مرگ كرد و گفت: خدايا! تو مرا عادتى دادى به جود و سخاو من عادت دادم مردم را به بذل و عطا، پس اگر مال دنيا را از من قطع خواهى فرمود، مرا در دنيا باقى نگذار؛ پس آن هفته نگذشت كه از دنيابگذشت.

و در(عمدة الطالب)است كه عبداللّه بن جعفر در سنه هشتاد هجرى در مدينه وفات كرد، ابان بن عثمان بن عفّان بر وى نماز گزاشت و در بقيع مدفون شد و قولى است كه در اَبوأ وفات كرد سنه نود و سليمان بن عبدالملك مروان بر او نماز گزاشت و در آنجا دفن شد و عبداللّه را بيست پسر و به قولى بيست و چهار پسر بوده از جمله معاوية بن عبداللّه بن جعفر است كه وصىّ پدرش عبداللّه بوده و او را عبداللّه(معاويه)نام گذاشت به خواهش معاويه؛ و او پدر عبداللّه بن معاويه است كه در ايّام(مروان حِمار)سنه صد و بيست و پنج خروج كرد و مردم را به بيعت خود خواند مردم با او بيعت كردند پس مالك جبل شد پس بود تا سنه صدو بيست و نه ابومسلم مروزى او را به حيله گرفت و در هرات او را حبس كرد پيوسته در مَحْبَس بود تا سنه صدو هشتاد و سه وفات كرد، قبرش در هرات است زيارت كرده مى شود. صاحب عمده گفته كه من ديدم قبر او را در سنه هفتصد و هفتاد شش. (206)

و ديگر از اولاد عبداللّه بن جعفر، اسحاق عريضى است و او پدر قاسم امير يمن است و قاسم مردى جليل بوده، مادرش امّ حكيم دختر جناب قاسم بن محمّد بن ابى بكر است پس قاسم بن اسحاق با حضرت صادقعليه‌السلام پسر خاله است و او پدر ابوهاشم جعفرى است.

و ديگر از اولاد عبداللّه بن جعفر، على زينبى است كه مادرش حضرت زينب بنت حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام است و او را دو پسر است از لبابه دختر عبداللّه بن عبّاس بن عبدالمطلب: يكى محمّد رئيس و ديگر اسحاق اشرف. و محمّد رئيس پدر ابى الكرام عبداللّه و ابراهيم اعرابى است كه از اَجِلأ بنى هاشم است و به او منتهى مى شود نسب ابويعلى الجعفرى خليفه شيخ مفيد كه وفات كرد در سنه چهارصد و شصت و سه. و ديگر از اولاد عبداللّه بن جعفر، محمّد و عون است كه در كربلا شهيد گشتند و بيايد در احوال حضرت سيد الشهدأعليه‌السلام ذكر شهادت ايشان و بيايد در فصل پنجم آن كلام غلام عبداللّه با او در باب قتل پسران او و جواب او غلام را. (207)

شرح حال عبداللّه بن خبّاب

چهاردهم: عبداللّه بن خباب بن الاَرَتّ، از اصحاب اميرالمؤ منينعليه‌السلام و پدرش از معذّبين فى اللّه بوده و اوست كه خوارج نهروان در وقت سيرشان به نهروان عبورشان به نخلستان و آبى افتاد عبداللّه را ديدند كه بر گردن خود قرآنى هيكل نموده سوار بر دراز گوشى است و با او است عيال او در حالتى كه زوجه او حامله بود، عبداللّه را گفتند: چه مى گوئى در حق على بعد از تحكيم؟ گفت:

اِنَّ عَلِيّا اَعْلَمُ بِاللّهِ وَاَشَدُّ تَوَقِيا عَلى دينِهِ وَاَنْفَذُ بَصيرَةً.

گفتند: اين قرآنى را كه در گردن دارى ما را امر مى كند كه ترا بكشيم. پس آن بى چاره مظلوم را نزديك به نهر آوردند و او را خوابانيدند و مثل گوسفند سر بريدند كه خونش داخل در آب شد و هم زوجه او را شكم دريدند و چند زن ديگر را نيز به قتل رسانيدند و اتفاقاً در آن نخلستان خرمائى افتاده بود يكى از ايشان يك دانه برداشت و در دهان گذاشت او را صدا زدند كه چه مى كنى؟ او فوراً از دهان افكند و به خنزيرى رسيدند يكى از ايشان بزد و او را بكشت، گفتند: با وى كه اين فساد است در زمين و انكار بر او نمودند. (208)

شرح حال عبداللّه بن عبّاس

پانزدهم: عبداللّه بن عبّاس از اصحاب رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و محبّين اميرالمؤ منينعليه‌السلام و تلميذ آن جناب است. علاّ مه در(خلاصه)فرموده كه حال عبداللّه در جلالت و اخلاص به امير المؤ منينعليه‌السلام اَشْهَر از آن است كه مخفى باشد. و شيخ كَشّى احاديثى ذكر كرده كه متضمّن است قدح در او را و او اجلّ از آن است و ما آن احاديث را در كتاب كبير ذكر كرديم و از آن ها جواب داديم. (209)

قاضى نوراللّه در(مجالس)گفته كه حاصل قوادحى كه از روايات كَشّى مفهوم مى شود راجع به بعضى از اعمال ابن عبّاس است و مؤ لف كتاب را به ايمان او اعتقاد است و اما اَجوبه اى كه شيخ علاّ مه در كتاب كبير ذكر كرده اند به نظر قاصر اين شكسته نرسيده بلكه از بعضى ثقات مسموع شده كه كتاب مذكور در فتراتى كه بعد از وفات پادشاه مغفور سلطان محمّد خدابنده ماضى واقع شد با بعضى از اسباب و كتب شيخ علاّ مه ضايع شد تا غايت نسخه از آن به نظر هيچ يك از افاضل روزگار نرسيده و نشانى از آن نديده اند انتهى. (210)

و ابن عبّاس در علم فقه و تفسير و تأويل بلكه انساب و شعر امتيازى تمام داشت به سبب تلمذ او بر امير المؤ منينعليه‌السلام و هم به جهت دعاى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در حقّ او؛ زيرا وقتى از براى غسل آن حضرت در خانه خاله اش ميمونه زوجه آن حضرت آب حاضر ساخت حضرت دعا كرد در حقّ او وگفت: اَللهمَّ فَقِّههُ فىِ الدّين وَعلِّمْهُ التّاْويلَ. (211) و مردى عالم و فصيح اللّسان و با فهم بود و حضرت امير المؤ منينعليه‌السلام او را فرستاد تا با خوارج محاجه كند و در قصه تحكيم كه ابوموسى را اشعث اختيار كرد براى تحكيم، حضرت فرمود: من ابوموسى را براى اين كار نمى پسندم، ابن عبّاس را اختيار كنيد؛ قبول ننمودند.

جواب دندان شكن ابن عبّاس به عايشه

و هم در جنگ بصره چون امير المؤ منينعليه‌السلام بر اصحاب جمل غلبه جست ابن عباس را فرستاد به نزد حميرأ كه امر كند او را به تعجيل در كوچ نمودن از بصره به مدينه و عدم اقامت در بصره؛ و حُميرأ در آن وقت در قصر بنى خلف در جانب بصره بود ابن عبّاس به نزد او رفت و اذن بار خواست، حميرأ او را اذن نداد! ابن عباس بى اذن داخل شد، چون وارد منزل شد منزل را خالى از فرش ديد و آن زن هم در پس دو پرده خود را مستور نموده بود. ابن عباس نگاه كرد به اطراف اطاق وِساده اى ديد دست دراز كرد آن را نزد خود كشيد و روى آن نشست، آن زن از پشت پرده گفت: يابن عبّاس! اَخْطَاْتَ السّنَّة وَدَخَلْتَ بَيْتَنا وَجَلَسْتَ عَلى مَتاعِنا بَغَيْرِ اِذْنِنا؛

يعنى خلاف قانونى كردن كه بدون اذن من داخل شدى و بدون رخصت من بر روى فرش من نشستى. ابن عبّاس گفت: ما قانون پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را از تو بهتر مى دانيم و اَوْلى هستيم به آن، ما تورا تعليم كرديم آداب و سنت را، اين منزل تو نيست منزل تو همان است كه پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ترا در آن ساكن كرده و تو از آن جا بيرون آمدى از روى ظلم بر نفس خود و عصيان خدا و رسول پس هرگاه به منزلت رفتى ما بدون اذن تو در آنجا داخل نمى شويم و بر روى فرش تو نمى نشينيم. آنگاه گفت كه امير المؤ منينعليه‌السلام امر فرموده كه كوچ كنى بروى مدينه و در خانه خود قرار گيرى. حُمَيرأ گفت: خدا رحمت كند اميرالمؤ منين را و آن عمر بن خطاب بود؛ ابن عبّاس گفت: سوگند به خدا كه امير المؤ منين علىعليه‌السلام است الخ. (212)

بالجمله؛ ابن عبّاس در اواخر عمر كور شده بود گويند كه از كثرت گريستن بر حضرت اميرالمؤ منين و امام حسينعليهما‌السلام كور شده بود و در باب كورى خود گفته:

شعر:

اِنْ يَاخُذِاللّهُ مِنْ عَيْنَىَّ نُورَهما

فَفي لِساني وَقَلْبي مِنْهُما نُورٌ

قَلْبي زَكِىُّ وَعَقلي غَيْرُ ذى دَخَلٍ

وَفي لس اني ما كالسِّيْفِ مَأثورٌ (213)

آيا ابن عباس بيت المال را غارت كرد؟

و حكايت او در اخذ بيت المال بصره و رفتن او به مكّه و كاغذ نوشتن امير المؤ منينعليه‌السلام به او در اين باب و جواب نوشتن او به آن عبارتهاى جسارت آميز محقّقين را به تحيّر در آورده. (214)

قطب راوندى گفته كه عبيداللّه بن عبّاس است نه عبداللّه؛ ديگران گفته اند كه اين درست نيايد؛ زيرا كه عبيداللّه عامل آن حضرت بوده در يمن، او را به بصره چه كار؟ بعلاوه احدى اين مطلب را از او نقل ننموده. ابن ابى الحديد گفته كه اين امر بر من مشكل شده؛ چه اگر تكذيب نقل كنم مخالفت با رُوات و اكثر كتب كرده ام؛ زيرا كه همه اتفاق كرده اند بر نقل آن و اگر گويم عبداللّه بن عبّاس است گمان نمى كنم در حقّ او اين امر را با آن ملازمت و اطاعت و اخلاص نسبت به علىعليه‌السلام در حيات علىعليه‌السلام و بعد از فوت او و اگر اين امر را از ابن عبّاس بگردانم به كه فرود آورم همانا من در اين مقام متوقفم. (215)

ابن ميثم فرموده كه اين مجرد استبعاد است و ابن عبّاس معصوم نبوده و امير المؤمنينعليه‌السلام در امر حقّ ملاحظه احدى نمى فرموده اگر چه عزيزترين اولادش باشد بلكه واجب است كه در اين امور غلظت بر اقربأ بيشتر باشد و اين همان ابن عبّاس است انتهى. (216)

و ابن عبّاس از ترس ابن زبير از مكّه به طائف رفت و در سنه شصت و هشت يا سنه شصت و نه در طائف وفات يافت و محمّد بن حنفيّه بر او نماز خواند و گفت: اليُومَ ماتَ رَبّانىِّ هذِهِ الاُْمَّةِ. (217) گويند چون او را بر سرير گذاشته بودند دو مرغ سفيد داخل در كفن او شدند مردم گفتند: اين فقه او بوده است! (218)

شانزدهم: عثمان بن حُنَيف. (مُصَغَّراً)

شرح حال عثمان بن حُنَيف

برادر سهل بن حُنَيف است كه از پيش گذشت؛ از سابقين است كه رجوع به امير المؤ منينعليه‌السلام نمودند و او از جانب آن حضرت والى بصره بود. و روايت شده كه ميهمان شد به وليمه يكى از فتيان اهل بصره كه در آن مهمانى اغنيأ بودند و فقرأ محجوب؛ چون اين خبر به امير المؤ منينعليه‌السلام رسيد براى وى كاغذى نوشت:

اَما بعدُ؛ يابنَ حنيْف فَقَدْ بَلَغَني اَنَّ رَجُلاً مِنْ فِتْيَةِ اَهْلِ الْبَصْرَةِ دَعاكَ اِلى مَأْدَبَةٍ فاَسرَعْتَ اِلَيْه ا تُسْتَط ابُ لَكَ الاَْ لْو انُ وَتُنْقَلُ اِلَيْكَ الْجِف انُ وَم ا ظَنَنْتُ اَنَّكَ تُجيبُ اِلى طَع امِ قَوْمٍ ع ائلُهُمْ مَجْفُوُّ وَغَنِيُّهُمْ مَدْ عُوُّ الخ. (219)

و اين عثمان همان است كه طلحه و زبير وقتى كه وارد بصره شدند بسيارى از لشكر او را كشتند و او را گرفتند و بسيار زدند و ريش او را كندند و او را از بصره اخراج كردند؛ و بعد از جنگ جمل امير المؤ منينعليه‌السلام عبداللّه بن عبّاس را به حكومت بصره باز داشت و عثمان در كوفه سكونت جست و بود تا زمان معاويه بن ابى سفيان.

شرح حال عَدىّ بن حاتم طائى

هفدهم: عَدى بن حاتم طائى از محبّين امير المؤ منينعليه‌السلام و در حروب آن حضرت در خدمت آن جناب بوده و در يارى آن حضرت شمشير زده و در سال دهم به خدمت حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شتافت و اسلام آورد و سببش آن شد كه در سال نهم لشكر اسلام به جبل طىّ رفتند و بتخانه آنجا را كه(فلس)نام داشت خراب كردند و اهلش را اسير كردند، عدىّ بن حاتم كه قائد قبيله بود به شام گريخت و خواهرش اسير شد اسيران را به مدينه آوردند؛ چون رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ايشان را مشاهده فرمود دختر حاتم كه در صباحت و فصاحت معروف بود به پاى خاست و عرضه داشت: يا رَسُولَ الله! هَلَكَ الْوالِدُ وَغابَ الْوافِدُ فَامْنُنْ عَلَىَّ مَنَّ اللّهُ بِكَ. يعنى پدرم حاتم مرده و برادم عَدىّ به شام فرار كرده، پس بر من منّت گذار و ببخش مرا.

در روز اوّل و دوّم حضرت جوابى به او نفرمود، موافق(سيره ابن هشام)روز سوّم هنگام عبور پيغمبر بر ايشان، اميرالمؤ منينعليه‌السلام به آن زن اشاره فرمود: كه عرض حال كن، آن زن سخن گذشته را اعاده كرد؛ حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود ترا بخشيدم هرگاه قافله با امانتى پيدا شود مرا خبر كن تا ترا به بلادت بفرستم. دختر گفت: مى خواهم به نزد برادرم به شام روم. اين بود تا جماعتى از قبيله قضاعه به مدينه آمدند. دختر به حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم عرض كرد كه گروهى از قوم من آمده اند كه ثقه و اعتماد به آنها است مرا روانه فرما. حضرت او را جامه بپوشانيد و زاد و راحله عطا فرمود و با آن جماعت او را روانه فرمود؛ دختر به شام رفت و برادر خود عَدىّ را ديدار كرد و او را از حال خود آگهى داد و با وى گفت: چنان دانم كه ايمنى اين جهان و آن جهان جز در خدمت محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به دست نشود، نيكو آن است كه بى درنگ به حضرت او شتاب گيرى. عدىّ تهيه سفر كرده به مدينه آمد و به مجلس حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم وارد گشت و معرفى خود نموده، پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به جانب خانه حركت فرمود، عدىّ نيز در قفاى آن حضرت بود، در بين راه پيرزنى خدمت آن حضرت رسيد و در حاجت خويش سخن بسيار گفت و آن جناب نيز ايستاده بود تا كار او به نظام گيرد؛ عدى با خود انديشيد كه اين روش پادشاهان نباشد از بهر زال چندين مهّم خويش را تعطيل دهند بلكه اين خوى پيغمبران است، چون به خانه وارد شدند رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به ملاحظه آنكه عدىّ بزرگ زاده و محترم بود احترام او را ملحوظ فرمود وساده اى كه از ليف خرما آكنده بود برداشت و بگسترد و عدىّ را بر روى آن نشستن فرمود چندان كه عدىّ كناره گرفت پذيرفته نشد پس عدىّ را بر وساده جاى داد و خود بر خاك نشست. (220)

اين بود سيرت شريفه آن حضرت با كفّار و كسى كه مراجعه كند در كتبى كه شيعه و سنى در سيرت نبوىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نوشته اند امثال اين را بسيار بيند.

بالجمله؛ عَدىّ بن حاتم به دست حضرت رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اسلام آورد و به حكم وَباَبهِ اقتدى عدِىُّ فِى الْكَرَمِ، عدىّ مردى صاحب جود و سخاوت بود. گويند وقتى مرد شاعرى به نزد وى آمد و گفت: يا اَباطريف تو را مدح گفته ام. گفت: تأمل كن تا ترا آگاه كنم از مال خود كه به تو عطا خواهم كرد تا بر حسب عطا مرا مدح گوئى و آن هزار هزار درهم و هزار ميش و سه بنده و اسبى است، اكنون بگوى؛ پس شاعر مدح خود را انشاد كرد. و عدىّ ساكن كوفه گشت و در جمل و صفين و نهروان ملازمت ركاب اميرالمؤ منينعليه‌السلام داشت و در جمل يك چشم او به جراحت نابينا شد.، و در سنه شصت و هشت در كوفه وفات كرد. وقتى در ايّام معاويه بر معاويه وفود كرد، معاويه گفت:اى عدىّ چه كردى با پسرهاى خود كه با خود نياوردى؟ گفت: در ركاب امير المؤ منينعليه‌السلام كشته شدند: ق ال ما اَنْصَفَكَ عَلِىُّ قَتَلَ اَوْلا دَكَ وَاَبْقى اَوْلا دَهُ! فَقالَ عَدِىُّ: ما اَنْصَفْتُ عَلِيّا اِذْ قُتِلَ وَبقيت؛ يعنى معاويه گفت: على در حق تو انصاف نكرد كه فرزندان ترا كشت و فرزندان خود را باقى گذاشت! عدىّ گفت: من با على انصاف ندادم كه او كشته شد و من زنده ماندم؛

شعر:

(دوراز حريم كوى تو بى بهره مانده ام

شرمنده مانده ام كه چرازنده مانده ام؟)

معاويه گفت: دانسته باش كه هنوز قطره اى از خون عثمان باقى است كه سترده نمى شود مگر به خون شريفى از اشراف يمن، عدىّ گفت: سوگند به خداى آن دلها كه آكنده بود از خشم تو هنوز در سينه هاى ما است و آن شمشيرها كه ترا با آن قتال مى داديم بر دوشهاى ما است. همانا اگر از دَر خديعت و غدر شبرى با ما نزديك شوى در طريق شرّ شبرى ترا نزديك شويم، دانسته باش كه قطع حلقوم و سكرات مرگ بر ما آسانتر است از اينكه سخنى ناهموار در حق علىعليه‌السلام بشنويم و كشيدن شمشيراى معاويه به انگيزش شمشير است. معاويه مصلحت وقت را در جنبش و غضب نديد، روى سخن را بگردانيد و مستوفيان خود را امر كرد كه كلمات عدىّ را مكتوب سازيد كه همه پند و حكمت است. (221)

شرح حال عقيل

هيجدهم: عقيل بن ابى طالب، برادر حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام است، كُنْيَت او ابويزيد است. گويند ده سال از برادرش طالب كوچكتر بوده و جعفر ده سال از عقيل و امير المؤ منينعليه‌السلام ده سال از جعفر و جناب ابوطالب در ميان اولاد خود عقيل را افزون دوست مى داشت و لهذا حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در حق عقيل فرمود:

اِنى لاَُ حبُّهُ حبَّينِ حبّا لَهُ وَحُبّا لِحُبِّ اَبى طالبٍ لَهُ. (222) گويند در ميان عرب مانند عقيل در علم نسب نبود از براى او وِ ساده اى در مسجد حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى گستردند، مى آمد بر روى آن نماز مى خواند، پس مردم نزد او جمع مى گشتند و در علم نسب و ايّام عرب از او استفاده مى كردند و در آن وقت چشمان او نابينا شده بود و عقيل مبغوض مردم بود به جهت اينكه از نيك و بد ايشان آگهى داشت. و عقيل در حُسن جواب معروف بود، وقتى بر معاويه وارد شد معاويه امر كرد كرسى ها نصب كردند و جلسأ خود را حاضر كرد. چون عقيل وارد شد پرسيد كه خبر ده مرا از لشكر من ولشكر برادرت؟ فرمود: گذشتم بر لشكر برادرم، ديدم شب و روز آنها مثل شب و روز ايّام پيغمبر است لكن پيغمبر در ميان ايشان نيست، نديدم احدى از ايشان را مگر مشغول به نماز و عبادت؛ و چون به لشكر تو گذشتم ديدم استقبال كردند مرا جمعى از منافقين كه مى خواستند رم دهند شتر پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را در شب عَقَبَه. پس پرسيد كيست كه در طرف راست تو نشسته اى معاويه؟ گفت: عمرو عاص؛ گفت: اين همان است كه شش نفر در او مخاصمت كردند و هر كدام او را دعوى دار بودند؛ آخر الا مر جزّار قريش يعنى شتر كش قريش كه عاص بن وائل باشد بر همه غلبه كرد و او را پسر خود گرفت. ديگرى كيست؟ گفت: ضحّاك بن قيس؛ عقيل گفت: او همان كس است كه پدرش تكه و نر بزها را كرايه مى داد براى جهانيدن به ماده ها؛ ديگرى چه كس است؟ گفت: ابوموسى اشعرى؛ گفت: او ابن السراقه است. معاويه چون ديد نديمان جُلسأ او بى كيف شدند خواست ايشان را به دماغ آورد پرسيد يا ابا يزيد! در حق من چه مى گوئى؟ گفت: اين سؤ ال را مكن!؟ گفت: البته بايد جواب دهى. گفت: حمامه را مى شناسى، گفت: حمامه كيست؟ عقيل گفت: ترا خبر دادم اين را گفت و برفت؛ معاويه نسابه را طلبيد و احوال حمامه را پرسيد، گفت: در امانم؟ گفت: بلى، آن مرد نسّابه گفت: حمامه جدّه تو مادر ابوسفيان است كه در جاهليت از زَوانى معروفه و صاحب رايت بود. (223).

قالَ مع اويةُ لِجُلَسائهِ: قَدْ ساوَيْتُكُمْ وَزِدْتُ عَلَيكُمْ فَلا تَغْضِبُوا؛ وَقالَ مُع اوِيةُ يَوْما وَعندَهُ عمرُو بنُ الْعاصِ وَقدْ اَقبلَ عَقيلٌ لاََ ضْحَكَنَّكَ مِنْ عَقيلٍ فَلَمّا سَلَّمَ قالَ معاويةُ: مرْحبا بِرَجُلٍ عَمُّهُ اَبُولَهَبٍ فَقالَ عَقيلٌ: وَاَهْلا بِمَنْ عَمَّتُهُ حَمّالَةُ الْحَطَب فى جيدِها حَبْلٌ مِنْ مسدٍ؛ قالَ معاويةُ: ي ا اَب ا يَزيدُ! م ا ظَنُّكَ بِعَمِّكَ اَبى لَهَبٍ؟ قالَ: اِذا دَخَلْتَ النّارَ فَخُذْ على يسارِك تجِدْهُ مُفْتَرِشا عَمَّتَك حَمّالَةَ الْحَطَبِ اَفَنا كِحٌ فِى النّار خَيْرٌ اَم مَنْكُوحٌ؟ قالَ: كِلا هُما شَرُّ وَاللّهِ! (224)

در سنه پنجاهم به سنّ نود شش وفات يافت.

شرح حال عمروبن حَمِق

نوزدهم: عمرو بن الحمق الخزاعى، عبد صالح الهى و از حواريين باب علم رسالت پناهى است در خدمت حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام به مقام عالى رسيده در جميع حروب آن حضرت از جمل و نهروان و صفّين همراه بوده، در كوفه سُكنى داشت و بعد از وفات حضرت اميرعليه‌السلام در اعانت حُجْر بن عَدىّ و منع بنى اميّه از سَبّ آن حضرت، اهتمام تمام مى نمود و چون زياد بن ابيه حكم به گرفتن حجر نمو، عمرو گريخته به موصل رفت و در غارى پنهان شد و در آن غار او را مارى گزيد و شهيد گرديد. پس جماعتى از جانب زياد به طلب او رفته بودند او را مرده يافتند سر او را جدا ساخته و نزد(زياد)بردند،(زياد)آن سر را بر نزد معاويه فرستاد، معاويه آن سر را بر نيزه كرد، و اين اوّل سرى بود كه در اسلام بر نيزه زده شد. (225) و اميرالمؤ منينعليه‌السلام از عاقبت امر او خبر داده بود (226) و در كاغذى كه جناب امام حسينعليه‌السلام در جواب مكتوب معاويه نگاشته و در آن شرحى از غدر و مكر و ظلم و نقض عهد او نوشته چنين مرقوم فرموده:

اَوَلَستَ قاتلَ عَمْرِو بْنِ الْحَمِقِ ص احِبِ رَسُولِاللّهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم الْعَبْدِ الصالِحِ الذَّي اَبلَتهُ الْعِب ادِةُ فَنَحَل جِسْمُهُ وَاصْفَرَّ لَوْنُهُ بَعْدَ ما اَمِنْتَهُ وَاَعْطَيْتَهُ مِنْ عهودِ اللّهِ وَمو اثيقِهِ م ا لَوْ اَعْطَيْتَهُ طآئِرا اُنْزِلَ عَلَيْك مِنْ رَاْسِ الْجَبَلِ ثُمَّ قَتَلْتَهُ جُرْاَةً عَلى رَبَّكَ وَاِسْتِخْفافا بِذ الِكَ الْعَهْدِ. (227)

فقير گويد: كه بيايد در ذكر مقتولين از اصحاب امام حسينعليه‌السلام ذكر(زاهر)كه با عمرو بن الحمق بوده و او را دفن نموده.

راوندى و ابن شهر آشوب روايت كرده اند كه عمرو بن الحمق وقتى آب داد حضرت رسالتصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را، حضرت دعا كرد از براى او كه خداوندا او را از جوانى خود بهره مند گرداند؛ پس هشتاد سال از عمر او گذشت و يك موى سفيد در محاسن او ظاهر نشد. (228)

شرح حال قنبر

بيستم: قنبر، غلام خاصّ اميرالمؤ منينعليه‌السلام است و ذكرش در اخبار بسيار شده و او همان است كه حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام فرمود:

شعر:

اِنّي اِذا اَبْصَرْتُ شَيْئا مُنْكَرا

اَوْقَدْتُ نارى وَدَعَوْتُ قَنْبَرا

و مدّاحى قنبر آن حضرت را در آن وقتى كه از او پرسيدند كه غلام كيستى؟ مشهوُر و در(رجال)شيخ كَشّى مسطور است و او را حجّاج ثقفى شهيد كرد. و روايت است كه چون قنبر را بر حجّاج وارد نمودند حجّاج پرسيد تو در خدمت على چه مى كردى؟ گفت: آب وضويش را حاضر مى ساختم؛ پرسيد كه على چه مى گفت چون از وضوى خويش فارغ مى گشت؟ گفت: اين آيه مباركه را تلاوت مى فرمود:

( فلَمّ ا نسوام ا ذُكرِوُا بهِ فَتَحْن ا عَلَيْهِمْ اَبْو ابَ كُلِّ شىٍْ حَتّى اِذا فَرِحوُابِما أُوتوُ اَخذْن اهمْ بغتةً فاِذا هُمْ مُبْلِسُونَ فَقُطِعَ دابِرُ الْقَوْمِ الَّذينَ ظَلَمُوا وَالْحَمْدُ لِلّهِ رَبَّ الْع الَمينَ. ) (229)

حجاج گفت گمان مى كنم كه اين آيه را بر ما تأويل مى كرد، قنبر گفت: بلى، حجّاج گفت: چه خواهى كرد اگر سر تو را بردارم؟ گفت: در اين هنگام من سعيد خواهم بود و تو شقىّ، پس حكم كرد تا قنبر را گردن زدند. (230)

شرح حال كميل

بيست و يكم: كميل بن زياد النَّخعى اليَمانى، از خواص اصحاب اميرالمؤ منينعليه‌السلام و از اعاظم ايشان است. عُرفا او را صاحب سرّ اميرالمؤ منينعليه‌السلام دانسته اند و سلسله جماعتى از عرفا را به او منتهى مى دارند. دعاى مشهور كه در شب نيمه شعبان و شبهاى جمعه مى خوانند منسوب به آن جناب است. و حديث مشهور كه اميرالمؤ منينعليه‌السلام دست او را گرفت و به صحرا برد و فرمود:

يا كميلُ! اِنَّ هذه القلُوبُ اَوْعيةٌ فخيرُها اَوْعاه ا فَاحْفَظْ عَنّي ما اَقوُلُ لَكَ: اَلنّاسُ ثَلاثَةٌ الخ، (231) در بسيارى از كتب حديث مى باشد و شيخ بهائى آن را يكى از احاديث(اربعين)خود قرار داده (232) و هم از كلمات اميرالمؤ منينعليه‌السلام است كه با كميل وصيّت كرده، فرموده:

ي ا كميلُ مرْ اَهلَكَ اَن يروُحُوا في كسبِ الْمَك ارِم وَيُدْلِجُوا في حاجَةِ مَنْ هُوَ ن ائِمٌ فَوَالذَّي وَسعَ سمعهُ الاَْ صو اتَ ما مِنْ اَحَدٍ اَوْدَعَ قَلْبا سُروُرا إ لاّ وَخَلَقَ اللّهُ تَع الى لَهُ مِنْ ذالِكَ السُّرُورِ لُطفا فَاِذا نَزَلَتْ ن ازِلَةٌ جَرى اِلَيْه ا كَالمآءِ في انحِد ارِهِ حَتَّى يَطْرُدَه ا عَنْهُ كَما تُطْرَدُ غَريبَةُ اْلاِبِل. (233)

چندى كميل از جانب آن حضرت عامل بيت بوده و عاقبت حجّاج ثقفى او را شهيد كرد، چنانكه روايت شده كه چون حجاج والى عراق شد خواست كميل را به دست آورد و به قتل رساند كميل از وى بگريخت، چون حجّاج بدو دست نيافت عطائى كه از بيت المال به اقوام كميل برقرار بود قطع نمود، چون اين خبر به كميل رسيد گفت: از عمر من چندان به جاى نمانده كه سبب قطع روزى جماعتى شوم؛ برخاست وبه نزد حجّاج آمد؛ حجّاج گفت: اى كميل! ترا همى جستم تا كيفر كنم. گفت: هر چه مى خواهى بكن كه از عمر من جز چيز اندكى نمانده و عنقريب بازگشت من و تو به سوى خداوند است و مولاى من به من خبر داده كه قاتل من تو خواهى بود. حجّاج گفت: تو در شماره قاتلان عثمانى و فرمان كرد تا سرش برگرفتند (234). و در سنه هشتاد و سه هجرى و اين وقت نود سال داشت و فعلا قبرش در ثويّه ما بين نجف و كوفه معروف است.

شرح حال مالك اشتر

بيست و دوم: مالك بن الحارث الاشتر النخعى، سيف اللّه المسلول على أعدائه - قدَّسَ اللّهُ روحَهُ جليل القدر و عظيم المنزلة است و اختصاص او به اميرالمؤ منينعليه‌السلام اَظْهَر از آن است كه ذكر شود و كافى است در اين مقام همان فرمايش اميرالمؤ منينعليه‌السلام كه مالك از براى من چنان بود كه من از براى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بودم (235) در سال سى و هشتم هجرى اميرالمؤ منينعليه‌السلام او را حكومت مصر داد و پيش از آنكه به مصر رود آن حضرت براى اهل مصر كاغذى نوشت كه از جمله فقراتش اين است:

اَمّا بعدُ؛ فَقَدْ بَعَثْتُ اِلَيْكُمْ عَبْدا مِن عِب ادِ اللّه لا يَن امُ اَيّ امَ الْخَوْفِ وَلا يَنْكُلُ عَنِ الاَْ عْد آءِ ساعاتِ الرَّوْع؛ اَشدُّ علَى الْفجّ ار منْ حَريقِ النّارِ وَهُوَ م الِكُ بْنُ الْح ارِثِ اَخُومَذْحِجٍ فاسمعوا قوْلَهُ وَاَطيعوا اَمرَهُ فيم ا ط ابقَ الْحقَّ فاِنَّهُ سيفٌ منْ سيوفِ اللّه. (236)

و عهدنامه اى كه حضرت براى اشتر نوشته اَطْوَل عهدى است از عهدنامه هاى آن حضرت و مشتمل است بر لطائف و محاسن بسيار و پند و حكمت بى شمار كه مرسلاطين جهان را در هر امارت و ايالت قانونى باشد كه بدان قانون دفع خراج و زكات شود و هيچ ظلم و ستم بربندگان و رعيّتها نشود و آن عهدنامه معروف و ترجمه ها از آن شده. و چون اميرالمؤ منينعليه‌السلام آن عهدنامه را براى آن نوشت امر فرمود تا بسيج راه كند، اشتر با جمعى از لشكر به جانب مصر حركت فرمود.

نقل است كه چون اين خبر گوشزد معاويه گشت پيغام داد براى دهقان عريش كه اشتر را مسموم كن تا من خراج بيست سال از تو نگيرم، چون اشتر به عريش رسيد دهقان آنجا پرسيد كه از طعام و شراب چه چيز محبوبتر است نزد اشتر؟ گفتند: عسل را بسى دوست مى دارد. پس آن مرد دهقان مقدارى عسل مسموم براى اشتر هديه آورد و برخى از اوصاف و فوائد آن عسل را بيان كرد؛ اشتر شربتى از آن عسل زهرآلود ميل كرد هنوز عسل در جوفش مستقر نشده بود كه از دنيا رحلت فرمود. و بعضى گفته اند كه شهادتش در قلزم واقع شد و(نافع)غلام عثمان او را مسموم نمود و چون خبر شهادت اشتر به معاويه رسيد چندان خوشحال شد كه در پوست خود نمى گنجيد و دنياى وسيع از خوشحالى بر او تنگ گرديد و گفت: همانا از براى خداوند جندى است از عسل. و چون خبر شهادت اشتر به حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام رسيد به موت او بسى متأسف گشت و زياده اندوهناك و گرفته خاطر گرديد و بر منبر رفت و فرمود:

اِنا لِلّهِ وَانا اِلَيهِ راجعونَ وَالْحمدُ لِلّهِ رَبِّ الْع الَمين اَلل همَّ اِني اَحتسبهُ عِنْدَكُ فَاِنَّ مَوْتَهُ مِنْ مَصائبِ الدَّهْرِ رَحِمَ اللّهُ م الِكا فَلَقَدْ اَوْف ى بعهدِهِ وَقضى نحبَهُ وَلَقى رَبَّهُ مَعَ اَنّا قَدْ وَطَّنّا اَنْفُسَن ا عَلى اَنْ نَصْبِرَ عَلى كُلِّ مُصيبَةٍ بَعْدَ مُصابِن ا بِرَسُولِ اللهِصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فَاِنَّه ا مِنْ اَعْظَمِ الْمُصيب ات. (237)

پس، از منبر به زير آمد و به خانه رفت مشايخ نَخَع به خدمت آن حضرت آمدند و آن حضرت بر مرگ اشتر متأسف و متلهّف بود؛

ثمّ قالَ: وَللّهِ دَرُّ م الِكٍ وَم ا م الِكٌ لَوْ ك انَ مِنْ جَبَلٍ لَك انَ فُنْدا وَلَوْ ك ان مِنْ حَجَرٍ لَك انَ صلْدًا اَم ا وَاللّهِ لَيهدَّنَّ مَوْتُكَ عالَما وَلَيَفْرِحَنَّ عالَما عَلى مِثْلِ م الِكٍ فَلتبْكِ الْبَواكي وَهَلْ مَرْجُوٌّ كَمالِكٍ وَهَلْ مَوْجُودٌ كَمالِكٍ وَهَلْ ق امَتِ النِّسأ عَنْ مِثْلِ مالِكٍ. (238)

و هم در حقّ مالك فرمود: خدا رحمت كند مالك را و چه مالك! اگر مالك كوهى بود، كوه عظيم و بى مانند بود، اگر مالك سنگى بود، سنگ صلب و سختى بود و گويا مرگ او مرا از هم قطع نمود (239) و هم در حق او فرمود: به خدا قسم كه مرگ او اهل شام را عزيز كرد و اهل عراق را ذليل نمود و فرمود كه از اين پس مانند مالك را نخواهم يافت. (240)

قاضى نوراللّه در(مجالس)گفته كه صاحب(معجم البلدان)در ذيل احوال بعلبك آورده كه معاويه كسى را فرستاد تا در راه مصر با اشتر ملاقات نمود، عسل زهرآلود به خورد او داد و او در حوالى قلزم به همان بمرد، چون خبر به معاويه رسيد اظهار سرور نموده گفت: اِنَّ لِلّهِ جُنُودا مِنْ عَسَلٍ؟! و جنازه او را از آنجا به مدينه طيّبه نقل نمودند و قبر منوّر او در آنجا معروف و مشهور است. و نيز گفته مخفى نماند كه اشتر رضى اللّه عنه با آنكه به حليه عقل و شجاعت و بزرگى و فضيلت مُحَلّى بود همچنين به زيور علم و زهد و فقر و درويشى نيز آراسته بود. (241)

در(مجموعه)ورّام بن ابن فراس رحمه اللّه مسطور است كه مالك روزى از بازار كوفه مى گذشت و چنانكه شيوه اهل فقر است كرباس خامى در بر و پاره اى از همان كرباس به جاى عمامه بر سر داشت، يكى از بازاريان بر در دكّانى نشسته بود چون اشتر را بديد كه به چنان وضع و لباس مى رود در نظر او خوار آمده از روى استخفاف شاخ بَقْلَه اى بر اشتر انداخت، اشتر حلم ورزيده به او التفات ننمود و بگذشت؛ يكى از حاضران كه اشتر را مى شناخت چون آن حالت مشاهده كرد به آن بازارى خطاب نمود كه واى بر تو هيچ دانستى كه آن چه كس بود كه به او اهانت كردى؟ گفت: ندانستم، گفت: آن مالك اشتر صاحب اميرالمؤ منينعليه‌السلام بود! پس آن مرد بازارى از تصوّر آن كار كه كرده بود به لرزه در آمد و از عقب اشتر روانه شد كه خود را به او برساند واز او عذر خواهد، ديد كه اشتر به مسجدى در آمده به نماز مشغول است صبر كرد تا چون اشتر از نماز فارغ شد سلام داد و خود را بر پاى او انداخت و پاى او را بوسيدن گرفت؛ اشتر ملتفت شده سر او را بر گرفت اين چه كارى است كه مى كنى؟ گفت: عذر گناهى كه از من صادر شد از تو مى خواهم كه ترا نشناخته بودم، اشتر گفت: بر تو هيچ گناهى نيست به خدا سوگند كه من به مسجد جهت آن آمده بودم كه از براى تو استغفار كنم و طلب آمرزش نمايم! انتهى. (242)

مؤ لف گويد: ملاحظه كن كه چگونه اين مرد از حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام كسب اخلاق كرده با آنكه از اُمرأ لشكر آن حضرت است و شجاع و شديدالشّوكة است و شجاعتش به مرتبه اى است كه ابن ابى الحديد گفته كه اگر كسى قسم بخورد كه در عَرب و عجم شجاعتر از اشتر نيست مگر استادش اميرالمؤ منينعليه‌السلام گمان مى كنم كه قسمش راست باشد، چه بگويم در حق كسى كه حيات او منهزم كرد اهل شام را و ممات او منهزم كرد اهل عراق را؟ و اميرالمؤ منينعليه‌السلام در حق او فرموده كه اشتر براى من چنان بود كه من براى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بودم و به اصحاب خود فرموده كه كاش در ميان شما مثل او دو نفر بلكه كاش يك نفر داشتم مثل او؛و شدّت شوكتش بر دشمن از تأمّل در اين اشعار كه از آن بزرگوار است معلوم مى شود:

شعر:

بَقَيْتُ وَفْرى (243) وَاْنحَرَفْتُ عَنِ الْعُلى

وَلَقيتُ اَضْيافي بِوَجْهٍ عَبُوسٍ

اِنْ لَمْ اَشُنّ عَلَى ابْنِ هِنْدٍ غارَةً

لَمْ تَخْلُ يَوْما مِنْ نِهابِ (244) نُفُوسٍ

خَيْلا كَاَمْثالِ السَّعالى(245)شُزَّبا (246)

تَغْدُو بِبيْضٍ فى الْكَريهَةِ شُوسٍ

حَمِىَ الْحَديدُ عَلَْهِمْ فَكاَنَّهُ

وَمَضانُ بَرْقٍ اَوْ شُعاعُ شمُوُسٍ (247)

بالجمله؛ با اين مقام از جلالت و شجاعت و شدّت شوكت، حسن خلق او به مرتبه اى رسيده كه يك مرد سوقى به او اهانت و استهزا مى نمايد ابدا تغيير حالى براى او پيدا نمى شود بلكه مى رود مسجد نماز بخواند و دعا و استغفار براى او نمايد، و اگر خوب ملاحظه كنى اين شجاعت و غلبه او بر نفس و هواى خود بالاتر از شجاعت بدنى اوست. قالَ اَميرُالْمُؤ مِنينَعليه‌السلام اَشْجَعُ النّاسِ مَنْ غَلَبَ هَواهُ. (248)

شرح حال محمّد بن ابى بكر

بيست و سوّم: محمد بن ابى بكر بن ابى قحافه، جليل القدر عظيم المنزلة از خواصّ اميرالمؤ منينعليه‌السلام و از حواريّين آن حضرت بلكه به منزله فرزند آن حضرت است؛ چه آنكه مادرش اَسمأ بِنْت عُمَيْس كه اوّل زوجه جعفر بن ابى طالبعليه‌السلام بود بعد از جعفر، زوجه ابى بكر شد و محمّد را در سفر حجَّةُ الْوِداع متولّد نمود و بعد از ابوبكر، زوجه حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام شد؛ لاجرم محمّد در حجر امير المؤ منينعليه‌السلام تربيت شد و پدرى غير از آن حضرت نشناخت حتّى آنكه اميرالمؤ منينعليه‌السلام فرمود: محمّد فرزند من است از صُلْب ابوبكر. و محمّد در جمل و صفيّن حضور داشت و بعد از صفين اميرالمؤ منينعليه‌السلام او را حكومت مصر عطا فرمود و در سنه سى و هشتم معاويه عمرو بن عاص و معاوية بن خديج و ابوالاعور سلْمى را با جماعت بسيار به مصر فرستاد، آن جماعت با هوا خواهان عثمان اجتماع كردند و با محمّد جنگ نمودند و او را دستگير كردند، پس معاوية بن خديج محمّد را با لب تشنه گردن زد و جثه او را در شكم حِمارى گذاشت و آتش زد و محمّد در آن وقت بيست و هشت سال از سنّش گذشته بود. گويند چون اين خبر به مادرش رسيد از كثرت غصه و غضب خون از پستانش چكيد و عايشه خواهر پدرى محمّد قسم خورد تا زنده است پختنى نخورد و بعد از هر نمازى نفرين مى كرد بر معاويه و عمرو عاص و ابن خديج. (249) و چون خبر شهادت محمّد به حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام رسيد زياده محزون و اندوهناك شد و خبر قتل محمّد را براى ابن عبّاس به بصره نگاشت به اين كلمات شريفه:

اَما بعدُ؛ فاِنَّ مصرَ قدِ افتتحتْ وَ محمَّدُ بنُ اَبى بَكْرٍ قَدِ اسْتُشْهِدَ فَعِنْدَاللّهِ نحتسبهُ وَلَدا ن اصحا وَعاملا ك ادِحا وَسيفا قادِحا قاطعا خل وَرُكنا دافعا وَقدْ كنتُ حَثَثْتُ النّاسَ عَلى لِحاقِهِ وَاَمَرْتُهُمْ بِغي اثِهِ قَبْلَ الْوَقْعَةِ وَدَعَوْتُهُمْ سِرًّا وَجَهْرا وَعودا وَبَدْءا.

فمنهمُ اْلاَّ تي ك ارِها وَمِنْهُمُ الْمُعْتَلُّ ك اذِبا وَمِنْهُمُ الْقاعِدُ خاذِلا اَسْئَلُ اللّهَ اَنْ يَجْعَلَ لي منهمْ فرَجا عاجِلا فَوَاللّهِ لَوْلا طَمَعي عِنْدَ لِقآءِ عَدُوّىّ في الشَّهادَةِ وَتَوْطِيني نَفْسي عَلَى الْمنيَّةِ لاََ حببتُ اَن لا اَبقى معَ ه ؤُلا ءِ يوْما و احدا وَلا اَلْتقىَ بهمْ اَبَدا. (250)

ابن عباس چون بر شهادت محمّد اطلاع يافت به جهت تعزيت اميرالمؤ منينعليه‌السلام از بصره به كوفه آمد و آن حضرت را تعزيت بگفت؛ يكى از جاسوسان اميرالمؤ منينعليه‌السلام از شام آمد و گفت: يا اميرالمؤ منين! خبر قتل محمّد به معاويه رسيد او بر منبر رفت و مردم را اعلام كرد و چنان شام شادى كردند كه من در هيچ وقت اهل شام را به آن نحو مسرور نديدم؛ حضرت فرمود: اندوه ما بر قتل او به قدر سرور ايشان است بلكه اندوه ما زيادتر است به اضعاف آن. (251) و روايت است كه در حقّ محمّد فرمود: اِنَّهُ كانَ لي رَبيبا وَكُنْتُ لَهُ والِدً اُعدُّهُ وَلَدًا. (252) و محمّدعليه‌السلام برادر امّى عبداللّه و عون و محمّد پسران جعفر و برادر يحيى بن اميرالمؤ منينعليه‌السلام و پسر خاله ابن عبّاس و پدر قاسم فقيه مدينه است كه جدّ اُمّى حضرت امام جعفر صادقعليه‌السلام باشد.

شرح حال محمّد بن ابى حذيفه

بيست و چهارم: محمّد بن ابى حذيفة بن عتبة بن عبد شمس، اگر چه پسر دائى معاوية بن ابى سفيان است امّا از اصحاب و انصار و شيعيان حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام است، مدّتى در زندان معاويه محبوس بود وقتى او را از زندان بيرون آورد و گفت: آيا وقت آن نشده كه بينا شوى از ضلالت خود و دست از على بردارى؟ آيا ندانستى كه عثمان مظلوم كشته شد و عايشه و طلحه و زبير خروج كردند در طلب خون او و على فرستاد كه عثمان را بكشند و ما امروز طلب خون او مى نمائيم؟ محمّد گفت: تو مى دانى كه رَحِم من از همه مردم به تو نزديك تر و شناسائيم به تو بيشتر است؛ گفت: بلى، گفت: قسم به خدا كه احدى شركت نكرد در خون عثمان جز تو به سبب آنكه عثمان ترا والى كرد و مهاجر و انصار از او خواستند كه ترا معزول كند نكرد لاجرم بر او ريختند و خونش بريختند و به خدا قسم كه شركت نكرد در خون او ابتدأ مگر طلحه و زبير و عايشه و ايشان بودند كه مردم را تحريص بر كشتن او مى نمودند و شركت كرد با ايشان عبدالرحمن بن عوف و ابن مسعود و عمّار و انصار جميعا، پس گفت:

وَاللّهِ اِنّي لاََ شْهَدُ اَنَّكَ مُذْ عَرَفْتُكَ في الْجاهِلِيَّةِ وَالاِْ سْلامِ لَعلى خُلُقٍ و احِدٍ م ا ز ادَفيكَ الاِْ سلامُ لا قليلا وَلا كثيرا وَاِنَّ علا مَةَ ذالِكَ لَبَيِّنَةٌ تَلوُمُوني عَلى حُبّي عَلِيّا خَرَجَ مَعَ علِيعليه‌السلام كلُّ صوّامٍ وَقوامٍ مه اجِرِي وَاَنْصارِي وَخَرَجَ مَعَكَ اَبْن أُ الْمُنافِقينَ وَالطُّلَق آءِ وَالْعُتَق آءِ خَدَعْتَهُمْ عَنْ دينِهِمْ وَخَدَعُوكَ عَنْ دُنْياكَ.

وَاللّهِ ي ا معاوِية! ما خفىَ علَيكَ ما صنَعْتَ وَم ا خَفِىَ عَلَيْهِمْ ما صَنَعُوا إذا خَلَوْا اَنفسهَمْ سَخَطَ اللّهُ في طاعَتِكَ وَاللّهِ لا اَزالُ اُحِبُّ عَلِيّا لِلّهِ وَلِرَسُولِهِ وَاُبْغِضُكَ فِي اللّهِ وَفي رَسُولِ اللّهِ اَبَدَام ابَقيتُ.

معاويه فرمان داد تا او را به زندان برگردانيدند و پيوسته در زندان بود تا وفات كرد. (253)

ابن ابى الحديد آورده كه عمرو عاص، محمّد بن ابى حذيفه را از مصر دستگير كرد و براى معاويه فرستاد معاويه او را حبس كرد او از زندان بگريخت، مردى از خثعم كه نامش عبداللّه بن عمرو بن ظلام و عثمانى بود به طلب او رفت و او را در غارى يافت و بكشت. (254) و پدر محمّد ابوحذيفه از اصحاب پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است و در جنگ بدر كه پدر و برادرش كشته گشت در جمله اصحاب پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بود و در روز يمامه در جنگ با مُسَيْلمه كذّاب شهيد گشت.

شرح حال ميثم تمّار

بيست و پنجم: ميثم بن يحيى التّمار، از خواصّ اصحاب اميرالمؤ منينعليه‌السلام و از اصفيأ ايشان و حواريين اميرالمؤ منينعليه‌السلام است و آن حضرت او را به اندازه اى كه قابليت و استعداد داشت علم تعليم فرموده بود، و او را بر اسرار خفيّه و اخبار غيبيه مطلع فرموده بود و گاه گاهى از او ترشح مى كرد و كافى است در اين باب آنكه ابن عبّاس كه تلميذ اميرالمؤ منينعليه‌السلام است از آن حضرت تفسير قرآن آموخته و در علم فقه و تفسير مقامى رفيع داشت و محمّد حنفيّه از او(ربانىّ امّت)تعبير كرده و پسر عمّ پيغمبر و اميرالمؤ منينعليهما‌السلام بود، با اين مقام و مرتبت ميثم او را ندا كرد: يابن عبّاس! سؤ ال كن از من آنچه بخواهى از تفسير قرآن كه من قرائت كرده ام بر اميرالمؤ منينعليه‌السلام تنزيل قرآن را و تعليم نموده مرا تأويل آن را. ابن عبّاس استنكاف ننمود و دوات و كاغذ طلبيد و نوشت بيانات او را (255).

وَكانَ رَحِمَهُ اللّهُ مِنَ الزُّهادِ وَمِمَّنْ يَبَسَتْ عَلَيْهِمْ جُلُودُهُمْ مِنَ الْعِب ادَةِ وَالزّهادَةِ.

از ابوخالد تمّار روايت است كه روز جمعه بود با ميثم در آب فرات با كشتى مى رفتيم كه ناگاه بادى وزيد ميثم بيرون آمد و بعد از نظر بر خصوصيّات آن باد به اهل كشتى فرمود كشتى را محكم ببنديد اين(باد عاصف) (256) است و شدّت كند همانا معاويه در همين ساعت وفات كرده، جمعه ديگرى قاصد از شام رسيد خبر گرفتيم گفت: معاويه بمرد و يزيد به جاى او نشست! گفتيم: چه روز مرد؟ گفت: روز جمعه گذشته. و در ذكر احوال رُشيد هَجَرى گذشت اِخبار او حبيب بن مظاهر را به كشته شدن او در نصرت پسر پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و آنكه سرش را به كوفه برند و بگردانند.

شيخ شهيد محمّدبن مكى روايت كرده از ميثم كه گفت شبى از شبها اميرالمؤ منينعليه‌السلام مرا با خود از كوفه بيرون بُرد تا به مسجد جعفى، پس در آنجا رو به قبله كرد و چهار ركعت نماز گزاشت چون سلام داد و تسبيح گفت كف دستها را پهن نمود و گفت:

اِلهى كَيفَ اَدْعوُكَ وَقَدْ عَصَيْتُكَ وَكَيفَ لا اَدْعُوكَ وَقَدْ عَرَفْتُكَ وَحُبُّكَ فى قَلْبي مَكينٌ مَدَدْتُ اِلَيكَ يدا باِلذُّنوبِ مملُوَّةً وَعينا باِلرَّجآءِ ممدُودَةً اِل هى اَنتَ م الِكُ الْعط اي ا وَاَنا اَسيُر الْخَط اي ا. و خواند تا آخر دعا، آنگاه به سجده رفت و صورت به خاك گذاشت و صد مرتبه گفت: اَلْعَفْوَ اَلْعَفْوَ پس برخاست و از مسجد بيرون رفت و من هم همراه آن حضرت رفتم تا رسيد به صحرأ پس خطى كشيد از براى من و فرمود: از اين خط تجاوز مكن! و گذاشت مرا و رفت و آن شب، شب تاريكى بود من با خودم گفتم مولاى خودت را تنها گذاشتى در اين صحرأ با آنكه دشمن بسيار دارد، پس از براى تو چه عذرى خواهد بود نزد خدا و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ؟ به خدا قسم كه در عقب او خواهم رفت تا از او با خبر باشم و اگر چه مخالفت امر او خواهم نمود. پس به جستجوى آن حضرت رفتم تا يافتم او را كه سر خود را تا نصف بدن در چاهى كرده و با چاه مخاطبه و گفتگو مى كند همين كه احساس كرد مرا فرمود: كيستى؟ گفتم: ميثمَمْ، فرمود: آيا امر نكردم ترا كه از خط خود تجاوز نكنى؟ عرض كردم: اى مولاى من! ترسيدم بر تو از دشمنان تو پس دلم طاقت نياورد. فرمود آيا شنيدى چيزى از آنچه مى گفتم؟ گفتم: نه اى مولاى من، فرمود: اى ميثم! وَفىِ الصَّدْرِ (257) لِب ان اتٌ اِذا ضاقَ لَها صدْري نَكَتُّ الاَْرْضَ بِالْكَفِّ وَاَبْدَيْتُ لَه ا سِرّى فَمَهْم ا تُنْبِتُ الاَْ رْضُ فَذاك النَّبْتُ مِنْ بَذْري.

علاّ مه مجلسى در(جلأ العيون)فرموده كه شيخ كشّى و شيخ مفيد و ديگران روايت كرده اند كه ميثم تمّار غلامِ زنى از بنى اَسَد بود حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام او را خريد و آزاد كرد پس از او پرسيد كه چه نام دارى؟ گفت: سالم، حضرت فرمود: خبر داده است مرا رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كه پدر تو در عجم ترا ميثم نام كرده، گفت: راست گفته اند خدا و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و اميرالمؤ منينعليه‌السلام ، به خدا سوگند كه مرا پدرم چنين نام كرده است. حضرت فرمود كه سالم را بگذار و همين نام كه حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خبر داده است داشته باش، نام خود را ميثم كرد و كنيت خود را ابوسالم. (258)

روزى حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام به او فرمود كه ترا بعد از من خواهند گرفت و بردار خواهند كشيد و حربه برتو خواهند زد و در روز سوّم خون از بينى و دهان تو روان خواهد شد و ريش تو از آن رنگين خواهد شد پس منتظر آن خضاب باش و ترا بر دَر خانه عَمرو بن الحريث با نُه نفر ديگر به دار خواهند كشيد و چوب دار تو از همه آنها كوتاهتر خواهد بود و تو به منزلت از آنها نزديكتر خواهى بود، با من بيا تا به تو بنمايم آن درختى كه ترا بر چوب آن خواهند آويخت، پس آن درخت را به من نشان داد. (259) به روايت ديگر حضرت به او گفت: اى ميثم! چگونه خواهد بود حال تو در وقتى كه ولدالزناى بنى اميّه ترا بطلبد و تكليف كند كه از من بيزار شوى؟ ميثم گفت: به خدا سوگند كه از تو بيزار نخواهم شد، حضرت فرمود: به خدا سوگند كه ترا خواهد كشت و بردار خواهد كشيد! ميثم گفت: صبر خواهم كرد واينها در راه خدا كم است و سهل است! حضرت فرمود كه اى ميثم، تو در آخرت با من خواهى بود و در درجه من. پس بعد از حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام ميثم پيوسته به نزد آن درخت مى آمد و نماز مى كرد و مى گفت: خدا بركت دهد ترا اى درخت كه من از براى تو آفريده شده ام و تو از براى من نشو و نما مى كنى. به عَمْروبن الحُرَيْث مى رسيد مى گفت: من وقتى كه همسايه تو خواهم شد رعايت همسايگى من بكن؛ عمرو گمان مى كرد كه خانه مى خواهد در پهلوى خانه او بگيرد مى گفت: مبارك باشد خانه ابن مسعود را خواهى خريد يا خانه ابن حكم را؟ و نمى دانست كه مراد او چيست.

پس در سالى كه حضرت امام حسينعليه‌السلام از مدينه متوجّه مكّه شد و از مكّه متوجّه كربلا، ميثم به مكه رفت و به نزد امّ اسلمهعليها‌السلام زوجه حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رفت، امّ سلمه گفت: تو كيستى؟ گفت: منم ميثم؛ امّ سلمه گفت: به خدا سوگند كه بسيار شنيدم كه حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دردل شب ياد مى كرد ترا و سفارش ترا به حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام مى كرد؛ پس ميثم احوال حضرت امام حسينعليه‌السلام را پرسيد، امّ سلمه گفت كه به يكى از باغهاى خود رفته است، ميثم گفت: چون بيايد سلام مرا به او برسان و بگوى در اين زودى من و تو به نزد حق تعالى يكديگر را ملاقات خواهيم كرد ان شأاللّه. پس امّسلمه بوى خوشى طلبيد و كنيزك خود را گفت: ريش او را خوشبو كن، چون ريش او را خوشبو كرد و روغن ماليد ميثم گفت: تو ريش مرا خوشبو كردى و در اين زودى در راه محبّت شما اهل بيت به خون خضاب خواهد شد.

پس امّ سلمه گفت كه حضرت امام حسينعليه‌السلام تو را بسيار ياد مى كرد. ميثم گفت: من نيز پيوسته در ياد اويم و من تعجيل دارم و براى من و او امرى مقدّر شده است كه مى بايد به او برسيم. چون بيرون آمد عبداللّه بن عبّاس را ديد كه نشسته است گفت: اى پسر عبّاس! سؤ ال كن آنچه خواهى از تفسير قرآن كه من قرآن را نزد اميرالمؤ منينعليه‌السلام خوانده ام و تأويلش از او شنيده ام. ابن عبّاس دواتى و كاغذى طلبيد و از ميثم مى پرسيد و مى نوشت تا آنكه ميثم گفت كه چون خواهد بود حال تو اى پسر عبّاس در وقتى كه ببينى مرا با نُه كس به دار كشيده باشند؟

چون ابن عباس اين را شنيد كاغذ را دريد و گفت: تو كهانت مى كنى! ميثم گفت: كاغذ را مدَر اگر آنچه گفتم به عمل نيايد كاغذ را بِدَر. چون از حجّ فارغ شد متوجّه كوفه شد و پيش از آنكه به حج رود با معرّف كوفه مى گفت: كه زود باشد حرام زاده بنى اميّه مرا از تو طلب كند و از او مهلتى بطلبى و آخر مرا به نزد او ببرى تا آنكه بر در خانه عَمْربن الحُرَيْث مرا بردار كشند.

چون عبيداللّه زياد به كوفه آمد فرستاد معرّف را طلبيد و احوال ميثم را از او پرسيد، معرّف گفت: او به حجّ رفته است، گفت به خدا سوگند اگر او را نياورى ترا به قتل رسانم؛ پس او مهلتى طلبيد و به استقبال ميثم رفت به قادسيّه و در آنجا ماند تا ميثم آمد و ميثم را گرفت و به نزد آن ملعون برد و چون داخل مجلس شد حاضران گفتند: اين مقرّبترين مردم بود نزد على بن ابى طالبعليه‌السلام گفت: واى بر شما اين عجمى را اينقدر اعتبار مى كرد؟ گفتند: بلى، عبيداللّه گفت: پروردگار تو در كجاست؟ گفت: در كمين ستمكاران است و تو يكى از ايشانى. ابن زياد گفت: تو اين جرئت دارى كه اين روش سخن بگوئى اكنون بيزارى بجوى از ابوتراب، گفت: من ابوتراب را نمى شناسم. ابن زياد گفت: بيزار شو از على بن ابى طالبعليه‌السلام ميثم گفت: اگر نكنم چه خواهى كرد؟ گفت به خدا سوگند ترا به قتل خواهم رسانيد، ميثم گفت: مولاى من مرا خبر داده است كه تو مرا به قتل خواهى رسانيد و بر دار خواهى كشيد با نُه نفر ديگر بر دَرِ خانه عمرو بن الحريث؛ ابن زياد گفت: من مخالفت مولاى تو مى كنم تا دروغ او ظاهر شود؛ ميثم گفت: مولاى من دروغ نگفته است و آنچه فرموده است از پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شنيده است و پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از جبرئيل شنيده و جبرئيل از خداوند عالميان شنيده پس چگونه مخالفت ايشان مى توانى كرد و مى دانم به چه روش مرا خواهى كشت و در كجا به دار خواهى كشيد و اوّل كسى را كه در اسلام بر دهان او لجام خواهند بست من خواهم بود پس امر كرد ميثم و مختار را هر دو به زندان بردند و در زندان ميثم به مختار گفت: تو از حبس رها خواهى شد و خروج خواهى كرد و طلب خون امام حسينعليه‌السلام خواهى كرد و همين مرد را خواهى كشت!

چون مختار را بيرون برد كه بكشد پيكى از جانب يزيد رسيد و نامه آورد كه مختار را رها كن و او را رها كرد، پس ميثم را طلبيد و امر كرد او را بردار كشند بر در خانه عمرو بن الحريث و در آن وقت عمرو دانست كه مراد ميثم چه بوده است، پس جاريه خود را امر كرد كه زير دار او را جاروب كند و بوى خوشى براى او بسوزاند پس او شروع كرد به نقل احاديث در فضايل اهل بيت و در لعن بنى اميه و آنچه واقع خواهد شد از قتل و انقراض بنى اميّه، چون به ابن زياد گفتند كه اين مرد رسوا كرد شما را، آن ملعون امر كرد كه دهان او را لجام نمودند و بر چوب دار بستند كه سخن نتواند گفت، چون روز سوّم شد ملعونى آمد و حربه در دست داشت و گفت: به خدا سوگند كه اين حربه را به تو مى زنم با آنكه مى دانم روزها روزه بودى و شبها به عبادت حق تعالى ايستاده بودى، پس حربه را بر تهيگاه او زد كه به اندرونش رسيد ودر آخر روز خون از سوراخهاى دماغش روان شد و بر ريش و سينه مباركش جارى شد و مرغ روحش به رياض جِنان پرواز كرد. (260) و شهادت او پيش از آن بود كه حضرت امام حسينعليه‌السلام وارد عراق شود به ده روز. (261)

ايضا روايت كرده است كه چون آن بزرگوار به رحمت پروردگار واصل شد هفت نفر از خرما فروشان كه هم پيشه او بودند شبى آمدند در وقتى كه پاسبانان همه بيدار بودند و حق تعالى ديده ايشان را پوشانيد تا ايشان ميثم را دزديدند و آوردند و به كنار نهرى دفن كردند و آب بر روى او افكندند و هر چند پاسبانان تفحّص كردند از او اثرى نيافتند. (262)

شرح حال هاشم بن عتبه مِرْقال

بيست و ششم: هاشم بن عتبةِ بن ابى وقاص الملقب بالمرْقال، قاضى نوراللّه گفته كه در كتاب(اصابه)مذكور است كه هاشم همان شجاع معروف مشهور ملقب به مرقال است و براى آن به اين لقب شهرت يافته كه(اِرْقال)نوعى است از دويدن و او در روز كارزار بر سر خصم مسارعت مى كرد و مى دويد و از كلبى و ابن حِبّان نقل كرده كه او به شرف صحبت حضرت رسالتصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رسيده و در روز فتح مكّه مسلمان گرديده ودر جنگ عجم با عمّ خود سعد وقاص در قادسيه همراه بود و در آنجا آثار مردى و مردانگى به ظهور رسانيد و در حرب صفين ملازم ركاب ظفر انتساب شاه ولايت مآب بوده و در آنجا نيز مراسم مجاهده به جا آورده. (263)

و در(فتوح)اعثم كوفى و كتاب(اصابه)مسطور است كه چون خبر كشتن عثمان و بيعت كردن مردمان به اميرالمؤ منينعليه‌السلام پراكنده شد اهل كوفه نيز اين خبر بشنيدند و در آن وقت ابوموسى اشعرى امارت كوفه داشت، كوفيان به نزد ابوموسى آمدند و گفتند: چرا با اميرالمؤ منين على بيعت نمى كنى؟ گفت: در اين معنى توقف مى كنم و مى نگرم تا بعد از اين چه حادث شود و چه خبر رسد؟ هاشم بن عتبه گفت: چه خبر خواهد رسيد، عثمان را بكشتند و انصار خاصّ و عامّ با اميرالمؤ منينعليه‌السلام على بيعت كردند از آن مى ترسى كه اگر با على بيعت كنى عثمان از آن جهان باز خواهد آمد و ترا ملامت خواهد كرد؟ هاشم اين سخن بگفت و به دست راست خويشتن دست چپ بگرفت و گفت: دست چپ از آن من است و دست راست من از آن اميرالمؤ منينعليه‌السلام با او بيعت كردم و به خلافت او راضى شدم؛ چون هاشم با اين وجه بيعت كرد، ابوموسى را هيچ عذرى نماند برخاست و بيعت كرد و در عقب او جمله اكابر و سادات و معارف كوفه بيعت كردند. (264)

در(اصابه)مذكور است كه هاشم در وقت بيعت اين ابيات را بديهةً انشاد نموده بر ابوموسى اشعرى انشاد كرد:

شعر:

اُبايِعُ غَيْرَ مُكْتَرِثٍ عَلِيّا

وَلا اَخْشى اَميرا اَشْعَرِيّا

اُبايِعُهُ وَاَعْلَمُ اَنْ سَأُرْضي

بِذ اكَ اللّهَ حَقَّا وَالنَّبِيّا (265)

هاشم در حرب صفين به درجه شهادت رسيد و بعد از عتبة بن هاشم، عَلَم پدر بر گرفت و بر اهل شام حمله كرد و چند كس را بكشت واثرهاى خوب نمود عاقبت او نيز شربت شهادت چشيد و به پدر بزرگوار خود رسيد. (266)

فقير گويد: از اينجا معلوم شد كه هاشم مرقال در صفّين به درجه رفيع شهادت رسيد پس آن چيزى كه در بعضى كتب است كه روز عاشورأ به يارى سيدالشهدأعليه‌السلام آمد و گفت: اى مردم هركه مرا نمى شناسد من خودم را بشناسانم من هاشم بن عتبه پسر عموى عمر سعد م الخ، واقعى ندارد واللّه العالم.