منتهی الآمال جلد ۱

منتهی الآمال 0%

منتهی الآمال نویسنده:
گروه: سایر کتابها

منتهی الآمال

نویسنده: مرحوم شیخ عباس قمی
گروه:

مشاهدات: 42403
دانلود: 2505


توضیحات:

جلد 1 جلد 2
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 67 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 42403 / دانلود: 2505
اندازه اندازه اندازه
منتهی الآمال

منتهی الآمال جلد 1

نویسنده:
فارسی

مقصد دوم: در بيان امورى كه متعلّق است به حضرت امام حسين ع از هنگام حركت از مدينه طيبه تا ورود به كربلا و شهادت مسلم بن عقيل و شهادت دو كودك او

فصل اوّل: دربيان توجّه ابى عبداللّهعليه‌السلام به جانب مكّه معظّمه

بيان امُورى كه متعلّق به حضرت سيّدالشّهدأعليه‌السلام است از زمان حركت آن حضرت از مدينه تا ورود به كربلا و شهادت مسلم بن عقيل و شهادت دو كودك او: چون در كتب فَريقَيْن اين واقعه هائله به طور مختلف ايراد شده دراين رساله اكتفأمى شود به مختصرى ازآنچه اعاظم عُلما در كتب معتبره ذكرنموده اند وما تاممكن باشد ازروايت شيخ مفيد وسيّدبن طاوس وابن نما و طبرى تجاوز نمى كنيم وروايت ايشان رابه روايت سايرين اختيار مى كنيم، وغالباًدر صدر مطلب اشاره به محلّ اختلاف وناقِل آن مى رود. الحال مى گوئيم:

بدان كه چون حضرت امام حَسَنعليه‌السلام به رياض قدس ارتحال نمود شيعيان در عراق به حركت در آمده عريضه به حضرت امام حسينعليه‌السلام نوشتند كه ما معاويه را از خلافت خلع كرده با شما بيعت مى كنيم حضرت در آن وقت صلاح در آن امر ندانسته امتناع از آن فرموده وايشان را به صبر امر فرمود تا انقضأ مدّت خلافت معاويه پس چون معاويه عليه اللّعنه در شب نيمه ماه رجب سال شصتم هجرى از دنيا رخت بر بست فرزندش يزيد عليه اللّعنه به جاى او نشست و به اِعداد امر خلافت خود پرداخت نامه اى نوشت به وليد بن عتبة بن ابى سفيان كه از جانب معاويه حاكم مدينه بود به اين مضمون كه: اى وليد! بايد بيعت بگيرى از براى من از ابو عبداللّه الحسين و عبداللّه بن عمر (63) و عبداللّه بن زبير و عبد الرحمن بن ابى بكر، و بايد كار بر ايشان تنگ گيرى و عذر از ايشان قبول ننمائى و هر كدام از بيعت امتناع نمايد سر از تن او برگيرى و به زودى براى من روانه دارى.

چون اين نامه به وليد رسيد مروان را طلبيد و با او در اين امر مشورت كرد. مروان گفت:كه تا ايشان از مردن معاويه خبر دار نشده اند به زودى ايشان را بطلب و بيعت از براى يزيد از ايشان بگير و هر كدام كه قبول بيعت نكند او را به قتل رسان. پس درآن شب وليدايشان را طلب نمود و ايشان در آن وقت در روضه منوّره حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مجتمع بودند، چون پيغام وليد به ايشان رسيد امام حسينعليه‌السلام فرمود كه چون به سراى خود باز شدم من دعوت وليد را اجابت خواهم كرد.

پيك وليد كه عمر بن عثمان بود برگشت عبد اللّه زبير گفت كه يا ابا عبد اللّه! دعوت وليد در اين وقت بى هنگام مى نمايد و مرا پريشان خاطر ساخت در خاطر شما چه مى گذرد؟ حضرت فرمود: گمان مى كنم كه معاويه طاغيه مرده است و وليد ما را از براى بيعت يزيد دعوت نموده. چون آن جماعت بر مكنون خاطر وليد مطّلع گرديدند عبداللّه عمر و عبدالرّحمن بن ابى بكر گفتند كه ما به خانه هاى خود مى رويم و در به روى خود مى بنديم.

و ابن زبير گفت كه من هرگز با يزيد بيعت نخواهم كرد. حضرت امام حسينعليه‌السلام فرمود كه مرا چاره اى نيست جز رفتن به نزد وليد پس حضرت به سراى خويش تشريف برد و سى نفر از اهل بيت و موالى خود را طلبيد و امر فرمود كه سلاح بر خود بستند وآنها را با خود برد و فرمود كه شما بر در خانه بنشينيد و اگر صداى من بلند شود به خانه در آئيد. پس حضرت داخل خانه شد چون وارد مجلس گرديد ديد كه مروان نيز در نزد وليد است پس حضرت نشست. وليد خبر مرگ معاويه را به حضرت داد آن جناب كلمه استرجاع گفت پس وليد نامه يزيد را كه در باب گرفتن بيعت نوشته بود براى آن حضرت خواند، آن جناب فرمود: من گمان نمى كنم كه تو راضى شوى به آنكه من پنهان با يزيد بيعت كنم بلكه خواهى خواست از من كه آشكارا در حضور مردم بيعت كنم كه مردم بدانند، وليد گفت: بلى چنين است.

حضرت فرمود: پس امشب تأخير كن تا صبح تا ببينى رأى خود را در اين امر. وليد گفت: برو خداوند با تو همراه تا آنكه در مجمع مردم ترا ملاقات نمائيم.

مروان به وليد گفت كه دست از او بر مدار اگر الحال از او بيعت نگيرى ديگر دست بر او نمى يابى مگر آنكه خون بسيار از جانِبَين ريخته شود اكنون دست بر او يافته اى او را رها مكن تا بيعت كند و اگرنه او را گردن بزن. حضرت از سخن آن پليد در غضب شد و فرمود كه يابن الزّرقأ! تو مرا خواهى كشت يا او، به خدا سوگند كه دروغ گفتى و تو و او هيچ يك قادر بر قتل من نيستيد. پس رو كرد به وليد و فرمود: اى امير! مائيم اهل بيت نبوّت و معدن رسالت و ملائكه در خانه ما آمد و شد مى كنند و خداوند ما را در آفرينش مقدّم داشت و ختام خاتميّت بر ما گذاشت و يزيد مردى است فاسق و شرابخوار و كشنده مردم به ناحقّ و علانيه به انواع فسوق و معاصى اقدام مى نمايد و مثل من كسى با مثل او هرگز بيعت نمى كند و ديگر تا ترا ببينم گوئيم و شنويم. اين را فرمود و بيرون آمد و با ياران خود به خانه مراجعت نمود و اين واقعه درشب شنبه سه روز به آخر ماه رجب مانده بود، چون حضرت بيرون رفت مروان با وليد گفت كه سخن مرا نشنيدى به خدا سوگند ديگر دست بر او نخواهى يافت.

وليد گفت: واى بر تو! رأيى كه براى من پسنديده بودى موجب هلاكت دين و دنياى من بود، به خدا سوگند كه راضى نيستم جميع دنيا از من باشد و من در خون حسينعليه‌السلام داخل شوم، سُبحان اللّه تو راضى مى شوى كه من حسين رابكشم براى آنكه گويد با يزيد بيعت نكنم؛ به خدا قسم هر كه در خون او شريك شود او را در قيامت هيچ حسنه نباشد و نخواهد بود، مروان در ظاهر گفت كه اگر از براى اين ملاحظه بود خوب كردى ولكن در دل رأى وليد را نپسنديد. وليد در همان شب در بيعت ابن زبير مبالغه نمود و او امتناع مى كرد تا آنكه درهمان شب از مدينه فرار نموده متوجّه مكّه شد چون وليد بر فرار او مطّلع شد مردى از بنى اميّه را با هشتاد سوار از پى او فرستاد چون از راه غير متعارف رفته بود چندان كه او را طلب كردند نيافتند و برگشتند.

چون صبح شد حضرت امام حسينعليه‌السلام از خانه بيرون آمده و در بعضى از كوچه هاى مدينه مروان آن حضرت را ملا قات كرد و گفت: يا ابا عبداللّه! من ترا نصيحت مى كنم مرا اطاعت كن و نصيحت مرا قبول فرما. حضرت فرمود: نصيحت تو چيست؟ گفت: من امر مى كنم ترا به بيعت يزيد كه بيعت او بهتر است از براى دين و دنياى تو!؟ حضرت فرمود: اِنّا لِلهِ وَ اِنّا اِلَيهِ راجِعُونَ وَ عَلَى اْلاِسْلامِ السَّلام...

كلمات حيرت انگيز مروان باعث اين شد كه حضرت كلمه استرجاع بر زبان راند و فرمود: بر اسلام سلام باد هنگامى كه امّت مبتلا شدند به خليفه اى مانند يزيد و به تحقيق كه من شنيدم از جدّم رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كه مى فرمود خلافت حرام است بر آل ابى سفيان و سخنان بسيار در ميان حضرت و مروان جارى شد پس مروان گذشت از آن حضرت به حالت غضبان چون آخر روز شنبه شد باز وليد كسى به خدمت حضرت امام حسينعليه‌السلام فرستاد و در امر بيعت تأكيد كرد حضرت فرمود: صبر كنيد تا امشب انديشه كنم و در همان شب كه شب يكشنبه دو روز به آخر رجب مانده بود متوجّه مكّه شد و چون عازم خروج از مدينه شد سر قبر جدّش پيغمبر و مادرش فاطمه و برادرش حسنعليهما‌السلام رفت و با آنها وداع كرد و با خود برداشت فرزندان خود و فرزندان برادر و برادران خود و تمام اهل بيت خود را مگر محمّد بن الحنفيه رحمه اللّه كه چون دانست كه آن حضرت عازم خروج است به خدمت آن حضرت آمد وگفت: اى برادر گرامى! تو عزيزترين خلقى نزد من و از همه كس به سوى من محبوب ترى و من آن كس نيستم كه نصيحت خود را از احدى دريغ دارم و تو سزاوارترى در باب آنچه صلاح شما دانم عرض كنم؛ زيرا كه تو ممازجى با اصل من و نفس من و جسم من و جان من و توئى امروز سند و سيّد اهل بيت و تو آن كسى كه طاعتت بر من واجب است؛ چه آنكه خداوند ترا برگزيده است و در شمار سادات بهشت مقررّ داشته است.

اى برادر من، صلاح شما را چنين مى دانم كه از بيعت يزيد كناره جوئى و از بلاد و شهرهائى كه درتحت فرمان او است دورى گزينى و به باديه ملحق شوى و رسولان به سوى مردم بفرستى و ايشان را به بيعت خويش دعوت نمائى پس اگر بيعت تو را اختيار نمايند خدا را حمد كنى و اگر با غير تو بيعت كردند به اين دين و عقل تو نكاهد و به مروّت و فضل تو كاهش نرسد. همانا من مى ترسم بر تو كه داخل يكى از بلاد شوى و اهل آن مختلف الكلمه شوند گروهى با تو و طايفه اى مخالف تو باشند و كار به جدال و قتال منتهى شود آن وقت اوّل كس توئى كه هدف تير و نشان شمشير شوى و خون تو كه بهترين مردمى از جهت نفس و از قبل پدر و مادر ضايع شود و اهل بيت شريف، ذليل و خوار شوند. حضرت فرمود كه اى برادر، پس به كجا سفر كنم؟ گفت: برو به مكّه و در همانجا قرار گير و اگر اهل مكّه با تو شيوه بى وفائى مسلوك دارند متوجّه بلاد يمن شو كه اهل آن بلاد شيعيان پدر و جّد تواَند و دلهاى رحيم و عزمهاى صميم دارند و بلاد ايشان گشاده است و اگر در آنجا نيز كار تو استقامت نيابد متوجّه كوهستانها و ريگستانها و درّه ها شو و پيوسته از جائى به جائى منتقل شو تا ببينى كه عاقبت كار مردم به كجا منتهى شود.

حضرت فرمود كه اى برادر هر آينه نصيحت و مهربانى كردى و اميد دارم كه رأيت محكم و متين باشد و موافق بعضى روايات پس محمّد بن حنفيّه سخن را قطع كرد و بسيار گريست و آن امام مظلوم نيز گريست پس فرمود كه اى برادر، خدا ترا جزاى خير دهد نصيحت كردى و خيرخواهى نمودى اكنون عازم مكّه معظّمه گرديده ام و مهيّاى اين سفر شده ام و برادران و فرزندان برادران و شيعيان خود را با خود مى برم و اگر تو خواهى در مدينه باش و ديده بان و عين من باش و آنچه سانح شود به من بنويس. پس آن حضرت دوات و قلم طلبيده وصيّت نامه نوشت و آن را در هم پيچيده و مهر كرد و به دست او داد و درآن ميان شب روانه شد. (64)

و موافق روايت شيخ مفيد در وقت بيرون رفتن از مدينه اين آيه را آن حضرت تلاوت نمود كه در بيان قصّه بيرون رفتن حضرت موسى است از ترس فرعون به سوى مَدْيَن.

( فَخَرَجَ مِنْها خاَّئَفاً يَتَرَقَّبُ قالَ رَبِّ نَجِّني مِنَ الْقَوْم الظّالِمينَ ) ؛ (65)

يعنى پس بيرون رفت از شهر در حالتى كه ترسان و مترقَب رسيدن دشمنان بود گفت پروردگارا نجات بخش مرا از گروه ستمكاران. و از راه متعارف آن حضرت روانه شد پس اهل بيت آن حضرت گفتند كه مناسب آن است كه از بيراهه تشريف ببريد چنانكه ابن زبير رفت تا آنكه اگر كسى به طلب شما بيايد شما را در نيابد، حضرت فرمود كه من از راه راست به در نمى روم تا حق تعالى آنچه خواهد ميان من و ايشان حكم كند. (66)

و از جناب سكينهعليها‌السلام مروى است كه فرمود وقتى ما از مدينه بيرون شديم هيچ اهل بيتى از ما اهل بيت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ترسان و هراسان تر نبود.

از حضرت امام محمّد باقرعليه‌السلام روايت است كه چون حضرت امام حسينعليه‌السلام اراده نمود كه از مدينه طيّبه بيرون رود مخدّرات و زنهاى بنى عبدالمطّلب از عزيمت آن حضرت آگهى يافتند پس به خدمت آن حضرت شتافتند و صدا را به نوحه و زارى بلند كردند تا آن كه آن حضرت در ميان ايشان عبور فرمود وايشان را قسم داد كه صداهاى خود را از گريه و نوحه ساكت كنند وصبر پيش آورند. آن محنت زدگان جگر سوخته گفتند: پس ما نوحه وزارى را براى چه روزبگذاريم به خدا سوگند كه اين زمان نزد ما مانند روزى است كه حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ازدنيا رفت ومثل روزى است كه اميرالمؤ منينعليه‌السلام وفاطمهعليها‌السلام ورقّيه وزينب وامّ كلثوم دختران پيغمبر از دنيا رفتند، خدا جان مارا فداى تو گرداند اى محبوب قلوب مؤ منان واى يادگار بزرگواران، پس يكى ازعمّه هاى آن حضرت آمد وشيون كرد و گفت: گواهى مى دهم اى نور ديده من كه دراين وقت شنيدم كه جنّيان برتو نوحه مى كردند و مى گفتند:

شعر:

وَاِنَّقَتيلَ الطَّفّ مِنْ آلِ هاشِمٍ

اَذَلُّ رقابًا مِنْ قُريْشٍفَذَلَّتِ (67)

و موافق روايت قطب راوندى و ديگران، امّسلمه زوجه طاهره حضرت رسالتصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دروقت خروج آن حضرت به نزد آن جناب آمد عرض كرد:اى فرزند، مرا اندوهناك مگردان به بيرون رفتن به سوى عراق؛ زيرا كه من شنيدم ازجدّبزرگوار تو كه مى فرمود كه فرزند دلبند من حسين در زمين عراق كشته خواهد شد در زمينى كه آن راكربلا گويند. حضرت فرمود كه اى مادر به خدا سوگند كه من نيز اين مطلب رامى دانم ومن لامحاله بايد كشته شوم و مرا از رفتن چاره اى نيست و به فرموده خدا عمل مى نمايم، به خدا قسم كه مى دانم درچه روزى كشته خواهم شد و مى شناسم كشنده خود را و مى دانم آن بقعه را كه در آن مدفون خواهم شد و مى شناسم آنان را كه با من كشته مى شوند از اهل بيت و خويشان و شيعيان خودم واگر خواهى اى مادر به تو بنمايم جائى راكه در آن كشته و مدفون خواهم گرديد.

پس آن حضرت به جانب كربلا اشاره فرمود به اعجاز آن حضرت زمينها پست شد وزمين كربلانمودار گشت وامّسلمه محلّ شهادت آن حضرت راومضجع ومدفن او را و لشكرگاه او را بديد و هاى هاى بگريست.

پس حضرت فرمود:كه اى مادر! خداوند مقدّر فرموده و خواسته مرا ببيند كه من به جور و ستم شهيد گردم و اهل بيت و زنان و جماعت مرا متفّرق و پراكنده ديدار كند و اطفال مرا مذبوح و اسير در غُل و زنجير نظاره فرمايد در حالتى كه ايشان استغاثه كنند و هيچ ناصرى و معينى نيابند.

پس فرمود: اى مادر! قَسَم به خدا من چنين كشته خواهم شد اگر چه به سوى عراق نروم نيز مرا خواهند كشت. آنگاه امّ سلمه گفت كه در نزد من تربتى است كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مرا داده است و اينك در شيشه آن را ضبط كردم. پس حضرت امام حسينعليه‌السلام دست فراز كرد و كفى از خاك كربلا بر گرفت و به امّ سلمه داد و فرمود: اى مادر! اين خاك را نيز با تربتى كه جدّم به تو داده ضبط كن و در هر هنگامى كه اين هر دو خاك خون شود بدان كه مرا در كربلا شهيد كرده اند.

علاّمه مجلسى رحمه اللّه در(جلأ)فرموده و به سند معتبر از حضرت صادقعليه‌السلام روايت كرده اند (شيخ مفيد و ديگران ) كه چون حضرت سيّدالشّهداعليه‌السلام از مدينه معلّى بيرون رفت فوجهاى بسيار از ملائكه با علامتهاى محاربه و نيزه ها در دست و بر اسبهاى بهشت سوار، بر سر راه آن حضرت آمدند و سلام كردند و گفتند: اى حجّت خدا بر جميع خلايق بعد از جدّ و پدر و برادر خود، به درستى كه حقّ تعالى جدّ ترا در مواطن بسيار به ما مَدَد و يارى كرد اكنون ما را به يارى تو فرستاده است. حضرت فرمود: وعده گاه ما و شما آن موضعى است كه حقّ تعالى براى شهادت و دفن من مقرّر فرموده است، و آن كربلا است، چون به آن بقعه شريفه برسم به نزد من آئيد، ملائكه گفتند: اى حجّت خدا! هر حكمى كه خواهى بفرما كه ما اطاعت مى كنيم و اگر از دشمنى مى ترسى ما همراه توئيم و دفع ضرر ايشان از تو مى كنيم حضرت فرمود كه ايشان ضررى به من نمى توانند رسانيد تا به محل شهادت خود برسم، پس افواج بى شمار از مسلمانان جنّيان ظاهر شده چون به خدمت آن حضرت آمدند گفتند: اى سيّد و بزرگ ما، ما شيعيان و ياوران توئيم آنچه خواهى در باب دشمنان خود و غير آن بفرما تا ما اطاعت كنيم و اگر بفرمائى جميع دشمنان ترا در همين ساعت هلاك كنيم بى آنكه خود تعبى بكشى و حركتى بكنى به عمل آوريم؛ حضرت ايشان را دعا كرد و فرمود: مگر نخوانده ايد اين آيه را: اَيْنَما تَكوُنُوا يُدرِكْكُمُ اْلَمْوتُ وَلَوْكُنْتُمْ في بُروُج مُشَيَّدَةٍ. در قرآن كه حقّ تعالى بر جدّمن فرستاد.

يعنى در هر جا باشيد در مى يابد شما را مرگ و هر چند بوده باشيد در قلعه هاى محكم.

و باز فرموده است: قُلْ لَوْ كُنْتُم في بُيُوتِكُمْ لَبَرَزَ الَذينَ كُتِبَ عَلَيْهِمُ اْلقَتْلُ اِلى مَضاجِعِهم؛

يعنى بگو اى محمّد به منافقان كه اگر مى بوديد در خانه هاى خود البتّه بيرون مى آمدند آنها كه برايشان كشته شدن نوشته شده بود به سوى محلّ كشته شدن و استراحت ايشان،اگر من توقّف نمايم و بيرون نروم به جهاد به كه امتحان خواهند كرد اين خلق گمراه را و به چه چيز ممتحن خواهند كرد اين گروه تباه را و كه ساكن خواهد شد درقبر دركربلا كه حقّتعالى بر گزيده است آن را در روزى كه زمين راپهن كرده است و آن مكان شريف را پناه شيعيان من گردانيده و بازگشت به سوى آن بقعه مقدّسه راموجب ايمنى دنيا و آخرت ايشان ساخته وليكن به نزد من آئيد در روز عاشورأ كه در آخر آن روز من شهيد خواهم شد در كربلا در وقتى كه احدى از اهل بيت من نمانده باشد كه قصد كشتن او نمايند و سر مرا براى يزيد پليد ببرند. پس جنّيان گفتند كه اى حبيب خدا، اگر نه آن بود كه اطاعت امر تو واجب است ومخالفت تو ما راجايز نيست هرآينه مى كشتيم جميع دشمنان تراپيش از آنكه به تو برسند. حضرت فرمود كه به خدا سوگند كه قدرت ما بر ايشان زياده از قدرت شما است وليكن مى خواهيم كه حجّت خدا را بر خلق تمام كنيم وقضاى حقّ تعالى را انقياد نمائيم. (68)

شيخ ممجّد آقاى حاجى ميرزا محمّد قمى صاحب (اربعين حسينيه ) دراين مقام فرمود:

شعر:

گفت من با اين گروه بد ستيز

دادخواهى دارم اندر رستخيز

كربلا گرديده قربانگاه من

هست هفتاد ودوتن همراه من

بقعه من كعبه اهل دل است

مر گروه شيعيان را معقل است

گربمانم من به جاى خويشتن

پس كه مدفون گردد اندر قبر من

تاپناه خيل زَوّ اران شود

شافع جرم گنهكاران شود

امتحان مردم برگشته خو

كى شود گر من گريزم از عدو

موعد من با شما در كربلا است

روزعاشورا كه روز ابتلا است

فصل دوم: در ورود آن حضرت به مكّه و آمدن نامه هاىاهل كوفه

در سابق گذشت كه خروج سيّد الشّهدأعليه‌السلام از مدينه در شب يكشنبه دو روز به آخر رجب مانده بود. پس بدان كه آن حضرت در شب جمعه كه سوم ماه شعبان بود وارد مكّه معظّمه شد و چون داخل مكّه شد به اين آيه مباركه تمثّل جست:( وَ لَمّا تَوَجَّهَ تِلْقاَّءَ مَدْيَنَ قالَ عَسى رَبّى اَنْ يَهْدِيَني سَواَّءَ السَّبيل ) ؛ (69)

يعنى چون حضرت موسىعليه‌السلام متوجّه شهر مدين شد گفت: اميد است كه پرودگار من هدايت كند مرا به راه راست كه مرا به مقصود برساند.

واز آن سوى چون وليد بن عتبه والى مدينه بدانست كه امام حسينعليه‌السلام نيز به جانب مكّه شتافت كسى به طلب عبداللّه بن عمر فرستاد كه حاضر شود براى يزيد بيعت كند، عبداللّه در پاسخ گفت: چون ديگران تقديم بيعت كردند من نيز متابعت خواهم كرد، چون وليد در بيعت ابن عمر نگران سود و زيانى نبود مصلحت بتوانى ديد و او را به حال خود گذاشت، عبداللّه بن عمر نيز طريق مكّه پيش داشت.

بالجمله؛ چون اهل مكّه و جمعى كه از اطراف به عمره آمده بودند خبر قدوم مسرّت لزوم حضرت حسينعليه‌السلام را شنيدند، به خدمت آن جناب مبادرت نمودند و هر صبح و شام به ملازمت آن حضرت مى شتافتند و عبداللّه بن زبير در آن وقت رحل اقامت به مكّه افكنده بود و ملازمت كعبه نموده بود و پيوسته براى فريب دادن مردم در جانب كعبه ايستاده مشغول به نماز بود و اكثر روزها بلكه در هر دو روز يك دفعه به خدمت آن حضرت مى رسيد ولكن بودن آن حضرت در مكّه بر او گران مى نمود؛ زيرا مى دانست كه تا آن حضرت در مكّه است كسى از اهل حجاز با او بيعت نخواهد كرد.

و چون خبر وفات معاويه به كوفه رسيد و كوفيان از فوت او مطّلع شدند و خبر امتناع امام حسينعليه‌السلام و ابن زبير از بيعت يزيد و رفتن ايشان به مكّه به آنها رسيد شيعيان كوفه در منزل سليمان بن صُرد خزاعى جمع شدند و حمد و ثناى الهى اداكردند و در باب فوت معاويه و بيعت يزيد سخن گفتند، سليمان گفت كه اى جماعت شيعه! همانا بدانيد كه معاويه ستمكاره رخت بربست و يزيد شرابخواره به جاى او نشست و حضرت امام حسينعليه‌السلام سر از بيعت او بر تافت و به جانب مكّه معظّمه شتافت و شما شيعيان او و از پيش شيعه پدر بزرگوار او بوده ايد پس اگر مى دانيد كه او را يارى خواهيد كرد و با دشمنان او جهاد خواهيد نمود نامه به سوى او نويسيد و او را طلب نمائيد، و اگر ضعف و جُبْن بر شما غالب است و در يارى او سستى خواهيد ورزيد و آنچه شرط نيك خواهى و متابعت است به عمل نخواهيد آورد او را فريب ندهيد و در مهلكه اش نيفكنيد. ايشان گفتند كه اگر حضرت او به سوى ما بيايد همگى به دست ارادت با او بيعت خواهيم كرد، و در يارى او با دشمنانش جان فشانيها به ظهور خواهيم رسانيد. پس كاغذى به اسم سليمان بن صُرد و مُسَيّب بن نَجَبَه (70) و رفاعة بن شدّاد بجَلى (71) و حبيب بن مظاهر رحمه اللّه و ساير شيعيان به سوى او نوشتند و در آن نامه بعد از حمد و ثنا، بيان هلاكت معاويه درج كردند كه يابن رسول اللّه! ما در اين وقت امام و پيشوايى نداريم به سوى ما توجّه نما و به شهر ما قدم رنجه فرما تا آنكه شايد از بركت جناب شما حقّ تعالى حقّ را بر ما ظاهر گرداند و نعمان بن بشير حاكم كوفه در قصر الا ماره در نهايت ذلّت نشسته و خود را امير جماعت دانسته لكن ما او را امير نمى دانيم و به امارت نمى خوانيم و به نماز جمعه او حاضر نمى شويم و در عيد با او به جهت نماز بيرون نمى رويم، و اگر خبر به ما رسد كه حضرت تو متوجّه اين صوب گرديده او را از كوفه بيرون مى كنيم تا به اهل شام ملحق گردد والسلام.

پس آن نامه را با عبداللّه بن مِسْمعَ همدانى و عبداللّه بن وال به خدمت آن زبده اهلبيت عِصمت و جلال فرستادند و مبالغه كردند كه ايشان آن نامه را با نهايت سرعت به خدمت آن حضرت برسانند، پس ايشان به قدم عجل و شتاب راه در نور ديدند تا دهم ماه رمضان به مكّه معظّمه رسيدند و نامه كوفيان را به خدمت آن امام معظّم رسانيدند.

مردم كوفه بعد از دو روز از فرستادن آن قاصدان، قيس بن مُسْهِر صيداوى و عبداللّه بن شدّاد و عُم ارَة بْنِ سلولى را به سوى آن حضرت فرستادند بانامه هاى بسيار كه قريب به صد و پنجاه نامه باشد كه هر نامه اى از آن را عظماى اهل كوفه از يك كس و دو كس و سه و چهار كس نوشته بودند، و ديگر باره صناديد كوفه بعد از دو روز هانى بن هانى سبيعى و سعيدبن عبداللّه حنفى را به خدمت آن حضرت روان داشتند با نامه اى كه در آن اين مضمون را نوشتند:

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم؛ اين عريضه اى است به خدمت حسين بن علىعليه‌السلام از شيعيان و فدويان آن حضرت.

امّا بعد، به زودى خود را به دوستان و هوا خواهان خود برسان كه همه مردم اين ولايت منتظر قدوم مسّرت لزوم تواند و به غير تو نظر ندارند البتّه البتّه شتاب فرموده و به تعجيل تمام خود را به اين مشتاقان مستهام برسان والسّلام.

پس شَبَث بن رِبعْى و حَجّارْبْنِ اَبْجَرْ و يزيد بن حارث بن رُوَيْم وعُرْوة بن قيس و عمروبن حَجّاج زبيدى و محمّدبن عمروتيمى نامه اى نوشتند به اين مضمون:

امّا بعد؛ صحراها سبز شده و ميوها رسيده پس اگر مشيّت حضرت تو تعلّق گيرد به سوى ما بيا كه لشكر بسيارى از براى يارى تو حاضرند و شب و روز به انتظار مقدم شريف تو به سر مى برند والسلام.

و پيوسته اين نامه ها به آن حضرت مى رسيد تا آنكه در يك روز ششصد نامه از آن بى وفايان به آن حضرت رسيد و آن جناب تأمّل مى نمود و جواب ايشان را نمى نوشت تا آنكه جمع شد نزد آن حضرت دوازده هزار نامه. (72)