منتهی الآمال جلد ۱

منتهی الآمال 0%

منتهی الآمال نویسنده:
گروه: سایر کتابها

منتهی الآمال

نویسنده: مرحوم شیخ عباس قمی
گروه:

مشاهدات: 42406
دانلود: 2505


توضیحات:

جلد 1 جلد 2
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 67 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 42406 / دانلود: 2505
اندازه اندازه اندازه
منتهی الآمال

منتهی الآمال جلد 1

نویسنده:
فارسی

فصل دوم: در ولادت با سعادت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم

بدان كه مشهور بين علماى اماميّه آن است كه ولادت با سعادت آن حضرت در هفدهم ماه ربيع الا وّل بوده و علامه مجلسى رحمه اللّه نقل اجماع بر آن فرموده و اكثر علمأ سنّت در دوازدهم ماه مذكور ذكر نموده اند. (33) و شيخ كلينى (34) و بعض افاضل علماى شيعه نيز اختيار اين قول فرموده اند. و شيخ ما علامه نورى طابَ ثراه رساله اى در اين باب نوشته موسوم به(ميزان السّمأ در تعيين مولد خاتم الانبيأ)، طالبين به آنجا رجوع نمايند.

و نيز مشهور آن است كه ولادت آن حضرت نزديك طلوع صبح جمعه آن روزبوده در سالى كه اصحاب فيل، فيل آوردند براى خراب كردن كعبه معظمه و به حجاره سِجّيل مُعَذّب شدند و ولادت شريف به مكّه شد در خانه خود آن حضرت. پس آن حضرت آن خانه را به عقيل بن ابى طالب بخشيد و اولاد عقيل آن را فروختند به محمد بن يوسف برادر حجاج و او آن را داخل خانه خود كرد و چون زمان هارون شد(خَيْزُران) مادر او آن خانه را بيرون كرد از خانه محمّد بن يوسف و مسجد كرد كه مردم در آن نماز كنند و در سَنَه ششصد و پنجاه و نُه ملِك مظفَّر والى يمن در عمارت آن مسجد سعى جميل فرمود والحال در همان حالت باقى است و مردم به زيارت آنجا مى روند. و در وقت ولادت آن حضرت غرائب بسيار به ظهور رسيده.

از حضرت صادقعليه‌السلام روايت شده است كه ابليس به هفت آسمان بالا مى رفت وگوش مى داد و اخبار سماويه را مى شنيد پس چون حضرت عيسى على نبينا وآله وعليه‌السلام متولد شد او را از سه آسمان منع كردند وتا چهارآسمان بالا مى رفت و چون حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم متولد شد او را از همه آسمانهامنع كردند وشياطين را به تيرهاى شهاب از ابواب سماوات راندند، پس قريش گفتند: مى بايد وقت گذشتن دنيا و آمدن قيامت باشد كه ما مى شنيديم كه اهل كتاب ذكر مى كردند، پس عمروبن اُميه كه داناترين اهل جاهليّت بود گفت: نظر كنيد اگر ستاره هاى معروف كه به آنها هدايت مى يابند مردم و به آنها مى شناسند زمانهاى زمستان و تابستان را، اگر يكى از آنها بيفتد، بدانيد وقت آن است كه جميع خلايق هلاك شوند و اگر آنها به حال خودند و ستاره هاى ديگر ظاهر مى شود، پس امر غريب مى بايد حادث شود. و صبح آن روز كه آن حضرت متولّد شد هر بتى كه در هر جاى عالم بود بر رو افتاده بود و ايوان كسرى يعنى پادشاه عجم بلرزيد و چهارده كنگره آن افتاد و درياچه ساوه كه سالها آن را مى پرستيدند فرو رفت و خشك شد و وادى سماوه كه سالها بود كسى آب در آن نديده بود آب در آن جارى شد و آتشكده فارس كه هزار سال خاموش نشده بود در آن شب خاموش شد و داناترين علماى مجوس در آن شب در خواب ديد كه شتر صعبى چند اسبان عربى را مى كشند و از دجله گذشتند و داخل بلاد ايشان شدند و طاق كسرى از ميانش شكست و دو حصّه شد و آب دجله شكافته شد و در قصر او جارى گرديد و نورى در آن شب از طرف حجاز ظاهر شد و در عالم منتشر گرديد و پرواز كرد تا به مشرق رسيد و تخت هر پادشاهى در آن صبح سرنگون شده بود و جميع پادشاهان در آن روز لال بودند و سخن نمى توانستند گفت و علم كاهنان برطرف شد و سِحْر ساحران باطل شد و هر كاهنى كه بود ميان او و همزادى كه داشت كه خبرها به او مى گفت جدائى افتاد و قريش در ميان عرب بزرگ شدند و ايشان را(آل اللّه)گفتند؛ زيرا كه ايشان در خانه خدا بودند و آمنهعليها‌السلام مادر آن حضرت گفت: واللّه كه چون پسرم بر زمين رسيد دستها را بر زمين گذاشت و سر به سوى آسمان بلند كرد و به اطراف نظر كرد پس، از او نورى ساطع شد كه همه چيز را روشن كرد و به سبب آن نور، قصرهاى شام را ديدم و در ميان آن روشنى صدائى شنيدم كه قائلى مى گفت كه زائيدى بهترين مردم را، پس او را(محمّد)نام كن و چون آن حضرت را به نزد عبدالمطّلب آوردند او را در دامن گذاشت و گفت:

شعر:

اَلْحَمْدُ للّهِ الَّذى اَعْطاني

هذَا الْغُلامَ الطَّيِّب اَلاَْرْدانِ

قَدْ سادَ فِى الْمَهْدِ عَلَى الْغِلْمانِ

؛حمد مى گويم و شكر مى كنم خداوندى را كه عطا كرد به من اين پسر خوشبو را كه در گهواره بر همه اطفال سيادت و بزرگى دارد. پس او را تعويذ نمود به اركان كعبه و شعرى چند در فضايل آن حضرت فرمود.

در آن وقت شيطان در ميان اولاد خود فرياد كرد تا همه نزد او جمع شدند و گفتند: چه چيز ترا از جا برآورده است اى سيد ما؟ گفت: واى بر شما! از اوّل شب تا حال احوال آسمان و زمين را متغيّر مى يابم و مى بايد كه حادثه عظيمى در زمين واقع شده باشد كه تا عيسى به آسمان رفته است مثل آن واقع نشده است، پس برويد و بگرديد و تفحّص كنيد كه چه امر غريب حادث شده است؛ پس متفرّق شدند و گرديدند و برگشتند و گفتند: چيزى نيافتيم. آن ملعون گفت كه اِسْتعلام اين امر كار من است. پس فرو رفت در دنيا و جولان كرد در تمام دنيا تا به حرم رسيد، ديد كه ملائكه اطراف حرم را فرو گرفته اند، چون خواست كه داخل شود ملائكه بانگ بر او زدند برگشت پس كوچك شد مانند گنجشكى و از جانب كوه حرى داخل شد، جبرئيل گفت: برگرد اى ملعون! گفت: اى جبرئيل، يك حرف از تو سؤ ال مى كنم، بگو امشب چه واقع شده است در زمين؟ جبرئيل گفت: محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كه بهترين پيغمبران است امشب متولّد شده است، پرسيد كه آيا مرا در او بهره اى هست؟ گفت: نه، پرسيد كه آيا در امّت او بهره دارم؟ گفت: بلى، ابليس گفت: راضى شدم. (35)

از حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام روايت شده است كه چون آن حضرت متولّد شد بتها كه بر كعبه گذاشته بودند همه بر رو در افتادند و چون شام شد اين ندا از آسمان رسيد كه( جآءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْباطِلُ اِنَّ الْباطِلَ كانَ زَهُوقا ) (36) (37)

و جميع دنيا در آن شب روشن شد و هر سنگ و كلوخى و درختى خنديدند و آنچه در آسمانها و زمينها بود تسبيح خدا گفتند و شيطان گريخت و مى گفت: بهترين امّتها و بهترين خلائق و گرامى ترين بندگان و بزرگترين عالميان محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است.

و شيخ احمد بن ابى طالب طبرسى در كتاب(احتجاج)روايت كرده است از امام موسى بن جعفرعليه‌السلام كه چون حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از شكم مادر بر زمين آمد دست چپ را بر زمين گذاشت و دست راست را به سوى آسمان بلند كرد و لبهاى خود را به توحيد به حركت آورد واز دهان مباركش نورى ساطع شد كه اهل مكه قصرهاى بصْرى و اطراف آن را كه از شام است ديدند و قصرهاى سرخ يمن و نواحى آن را و قصرهاى سفيد اصطخر فارس و حوالى آن را ديدند و در شب ولادت آن حضرت دنيا روشن شد تا آنكه جنّ و انس و شياطين ترسيدند و گفتند در زمين امر غريبى حادث شده است و ملائكه را ديدند كه فرود مى آمدند و بالا مى رفتند فوج فوج و تسبيح و تقديس خدا مى كردند و ستاره ها به حركت آمدند و در ميان هوا مى ريختند و اينها همه علامات ولادت آن حضرت بود و ابليس لعين خواست كه به آسمان رود به سبب آن غرائب كه مشاهده كرد؛ زيرا كه او را جائى بود در آسمان سوّم كه او و ساير شياطين گوش مى دادند به سخن ملائكه، چون رفتند كه حقيقت واقعه را معلوم كنند، ايشان را به تير شهاب راندند براى دلالت پيغمبرى آن حضرتصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم . (38)

فصل سوّم: در شرح احوال آن حضرت در ايّام رضاع و طفوليّت

در حديث معتبر از حضرت صادقعليه‌السلام منقول است كه چون حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم متولّد شد چند روز گذشت كه از براى آن حضرت شيرى به هم نرسيد كه تناول نمايد، پس ابوطالب آن حضرت را بر پستان خود مى انداخت و حق تعالى در آن شيرى فرستاد و چند روز از آن شير تناول نمود تا آنكه ابوطالب(حليمه سعديّه)را به هم رسانيد و حضرت را به او تسليم كرد.

در حديث ديگر فرموده كه حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام دختر حمزه را عرضه كرد بر حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كه آن حضرت او را به عقد خود درآورد حضرت فرمود: مگر نمى دانى كه او دختر برادر رضاعى من است؟ زيرا كه حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و عمّ او حمزه از يك زن شير خورده بودند. (39)

و ابن شهر آشوب روايت كرده است كه اوّل مرتبه(ثُوَيْبَه) (40) آزاد كرده ابولهب آن حضرت را شير داد و بعد از او(حليمه سعديّه)آن حضرت را شير داد و پنج سال نزد حليمه ماند و چون نُه سال از عمر آن حضرت گذشت با ابوطالب به جانب شام رفت و بعضى گفته اند كه در آن وقت دوازده سال از عمر آن حضرت گذشته بود. و از براى خديجه به تجارت شام رفت در هنگامى كه بيست و پنج سال از عمر شريفش گذشته بود. (41)

در نهج البلاغه از حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام منقول است كه حق تعالى مقرون گردانيد با حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بزرگتر ملكى از ملائكه خود را كه در شب و روز آن حضرت را بر مكارم آداب و محاسن اخلاق وامى داشت و من پيوسته با آن حضرت بودم مانند طفلى كه از پى مادر خود برود، و هر روز براى من عَلَمى بلند مى كرد از اخلاق خود، و امر مى كرد مرا كه پيروى او نمايم و هر سال مدّتى در كوه حِرأ مجاورت مى نمود كه من او را مى ديدم و ديگرى او را نمى ديد و چون مبعوث شد به غير از من و خديجه در ابتداى حال كسى به او ايمان نياورد و مى ديديم نور وحى و رسالت را و مى بوئيدم شميم نبوّت را. (42)

ابن شهر آشوب و قطب راوندى و ديگران روايت كرده اند از حليمه بنت أ بى ذؤ يب كه نام او عبداللّه بن الحارث بود از قبيله مُضَر و حليمه زوجه حارث بن عبدالعُزّى بود، حليمه گفت كه در سال ولادت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خشكسالى و قحط در بلاد ما به هم رسيد و با جمعى از زنان بنى سعد بن بكر به سوى مكه آمديم كه اطفال از اهل مكّه بگيريم و شير بدهيم و من بر ماده الاغى سوار بودم كم راه، و شتر ماده اى همراه داشتيم كه يك قطره شير از پستان او جارى نمى شد و فرزندى همراه داشتم كه در پستان من آن قدر شير نمى يافت كه قناعت به آن تواند كرد و شبها از گرسنگى ديده اش آشناى خواب نمى شد و چون به مكّه رسيديم هيچيك از زنان محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را نگرفتند؛ براى آنكه آن حضرت يتيم بود و اميد و احسان از پدران مى باشد، پس ناگاه من مردى را با عظمت يافتم كه ندا همى كرد و فرمود: اى گروه مرضعات! هيچ كس هست از شما كه طفلى نيافته باشد؟ پرسيدم كه اين مرد كيست؟ گفتند: عبدالمطّلب بن هاشم سيّد مكّه است، پس من پيش تاختم و گفتم: آن منم. فرمود: تو كيستى؟ گفتم: زنى از بنى سعدم و حليمه نام دارم، عبدالمطّلب تبسّم كرد و فرمود:

(بَخِّ بَخِّ خِصْلَتان جَيِّدَتانِ سَعْدٌ وَ حِلْمٌ فيهِما عِزُّ الدَّهْرِ وَ عِزُّ الاَْبَدِ)؛

بَهْبَهْ دو خصلت نيكوست سعادت و حلم كه در آنها است عزت دهر و عزّ ابدى.

آنگاه فرمود: اى حليمه، نزد من كودكى است يتيم كه محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نام دارد و زنان بنى سعد او را نپذيرفتند و گفتند او يتيم است و تمتّع از يتيم متصوّر نمى شود و تو بدين كار چونى؟ چون من طفل ديگر نيافته بودم آن حضرت را قبول نمودم؛ پس با آن جناب به خانه آمنه شدم چون نگاهم به آن حضرت افتاد شيفته جمال مباركش شدم؛ پس آن دُرّ يتيم را گرفتم و چون در دامن گذاشتم و نظر به سوى من افكند نورى از ديده هاى او ساطع شد و آن قرّة العين اصحاب يمين به پستان راست من رغبت نمود و ساعتى تناول كرد و پستان چپ را قبول نكرد و براى فرزند من گذاشت و از بركت آن حضرت هر دو پستان من پر از شير شد كه هر دو را كافى بود و چون به نزد شوهر خود بردم آن حضرت را شير از پستان شتر ما جارى شد. آن قدر كه ما را و اطفال ما را كافى بود؛ پس شوهرم گفت: ما فرزند مباركى گرفتيم كه از بركت او نعمت رو به ما آورد. و چون صبح شد آن حضرت را بر دراز گوش خود سوار كردم رو به كعبه آورد و به اعجاز آن حضرت آن درازگوش سه مرتبه سجده كرد و به سخن آمد و گفت: از بيمارى خود شفا يافتم و از ماندگى بيرون آمدم از بركت آنكه سيّد مرسلان و خاتم پيغمبران و بهترين گذشتگان و آيندگان بر من سوار شد و با آن ضعف كه داشت چنان رهوار شد كه هيچ يك از چهار پايان رفيقان ما به آن نمى توانستند رسيد و جميع رفقا از تغيير احوال ما و چهارپايان ما تعجّب مى كردند و هر روز فراوانى و بركت در ميان ما زياده مى شد و گوسفندان و شتران قبيله از چراگاه گرسنه برمى گشتند. و حيوانات ما سير و پرشير مى آمدند. در اثناى راه به غارى رسيديم و از آن غار مردى بيرون آمد كه نور از جَبينش به سوى آسمان ساطع بود و سلام كرد بر آن حضرت و گفت:حق تعالى مرا موكل گردانيده است به رعايت او، و گلّه آهوئى از برابر ما پيدا شدند و به زبان فصيح گفتند: اى حليمه! نمى دانى كه كه را تربيت مى نمائى! او پاكترين پاكان و پاكيزه ترين پاكيزگان است. و به هر كوه و دشت كه گذشتم بر آن حضرت سلام كردند؛ پس بركت و زيادتى در معيشت و اموال خود يافتيم و توانگر شديم و حيوانات ما بسيار شدند از بركت آن حضرت. و هرگز در جامه هاى خود حَدَث نكرد (بلكه هيچ گاهى مدفوعى از آن جناب ديده نگشت چه آنكه در زمين فرو مى شد) و نگذاشت هرگز عورتش را كه گشوده شود و پيوسته جوانى را با او مى ديدم كه جامه هاى او را بر عورتش مى افكند و محافظت او مى نمود.

پس پنج سال و دو روز آن حضرت را تربيت كردم؛ پس روزى با من گفت كه هر روز برادران من به كجا مى روند؟ گفتم: به چرانيدن گوسفندان مى روند. گفت: امروز من نيز با ايشان موافقت مى كنم. چون با ايشان رفت گروهى از ملائكه او را گرفتند و بر قلّه كوهى بردند و او را شست و شو كردند؛ پس فرزند من به سوى ما دويد و گفت: محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را دريابيد كه او را بردند و چون به نزد او آمدم، ديدم كه نورى از او به سوى آسمان ساطع مى گردد؛ پس او را در برگرفتم و بوسيدم و گفتم: چه شد ترا؟ گفت: اى مادر، مترس خدا با من است. و بوئى از او ساطع بود از مُشك نيكوتر. و كاهنى روزى او را ديد و نعره زد و گفت: اين است كه پادشاهان را مقهور خواهد گردانيد و عرب را متفرّق سازد. (43)

و از ابن عباس روايت است كه چون چاشت براى اطفال طعام مى آوردند آنها از يكديگر مى ربودند و آن حضرت دست دراز نمى كرد و چون كودكان از خواب بيدار مى شدند، ديده هاى ايشان آلوده بود و آن حضرت روى شسته و خوشبو از خواب بيدار مى شد. (44)

و به سند معتبر ديگر روايت كرده است، كه روزى عبدالمطّلب نزديك كعبه نشسته بود، ناگاه منادى ندا كرد كه فرزندى(محمّد)نام از(حليمه)ناپيدا شده است؛ پس عبدالمطّلب در غضب شد و ندا كرد: اى بنى هاشم و اى بنى غالِب! سوار شويد كه محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ناپيدا شده است و سوگند ياد كرد كه از اسب به زير نمى آيم تا محمّد را بيابم يا هزار اعرابى و صد قرشى را بكشم و در دور كعبه مى گرديد و اين شعر مى خواند:

شعر:

يا رَبِّ رُدَّ راكِبي مُحَمَّدا

رَدّا اِلَىَّ وَاتّخِذْ عِنْدى يَدا

يا رَبِّ اِنْ مُحَمَّدا لَنْ يُوجَدا

تصْبح قُرَيْشٌ كُلُّهُمْ مُبَدَّدا

؛يعنى اى پروردگار من، برگردان به سوى من شهسوار من محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را و نعمت خود را بار ديگر بر من تازه گردان. پروردگارا، اگر محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پيدا نشود تمام قريش را پراكنده خواهم كرد.

پس ندائى از هوا شنيد، كه حق تعالى محمّد را ضايع نخواهد كرد، پرسيد كه در كجا است؟ ندا رسيد كه در فلان وادى است، در زير درخت خار امّغيلان، چون به آن وادى رفتند، آن حضرت را ديدند كه به اعجاز خود از درخت خار، رُطب آبدار مى چيند وتناول مى نمايد و دو جوان نزديك آن حضرت ايستاده اند چون نزديك رفتند آن جوانان دور شدند و آن دو جوان جبرئيل و ميكائيل بودند؛ پس، از آن حضرت پرسيدند كه تو كيستى؟ گفت: منم فرزند عبداللّه بن عبدالمطّلب؛ پس عبدالمطّلب آن حضرت را بر گردن خود سوار كرد و برگردانيد و بر دور كعبه هفت شوط آن حضرت را طواف فرمود و زنان بسيار براى دلدارى حضرت آمنه نزد او جمع شده بودند چون آن حضرت را به خانه آورد خود به نزد آمنه رفت و به سوى زنان ديگر التفات ننمود. (45)

بالجمله؛ چون آن حضرت را به نزد آمنه آوردند امّايمن حبشيّه كه كنيزك عبداللّه بود و(بركه)نام داشت و به ميراث به پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رسيده بود به حضانت و نگاهداشت آن حضرت پرداخت و هرگز آن حضرت را نديد كه از گرسنگى و تشنگى شكايت كند، هر بامداد شربتى از زمزم بنوشيدى و تا شامگاه هيچ طعام نطلبيدى و بسيار بود كه چاشتگاه براى او عرض طعام مى كردند و اقدام به خوردن نمى فرمود.

فصل چهارم: در بيان خلقت و شمائل حضرت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و مختصرى از اخلاق كريمه و اوصاف شريفه آن حضرت

همانا ذكر اخلاق و اوصاف شريفه حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را نگارش دادن بدان ماند كه كس آب دريا را به پيمانه بپيمايد يا خواهد جرم آفتاب را از روزن خانه به كوشك خويش درآورد، لكن براى زينت كتاب واجب مى كند كه به مختصرى كه فراخور اين كتاب است اشاره كنيم.

بدان كه حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در ديده ها با عظمت مى نمود و در سينه ها مهابت او بود، رويش از نور مى درخشيد مانند ماه شب چهارده، از ميانه بالا اندكى بلندتر بود و بسيار بلند نبود و سر مباركش بزرگ بود و مويش نه بسيار پيچيده بود و نه بسيار افتاده و موى سرش اكثر اوقات از نرمه گوش نمى گذشت و اگر بلندتر (46) مى شد ميانش را مى شكافت (47) و بر دو طرف سر مى افكند و رويش سفيد و نورانى بود و گشاده پيشانى بود و ابرويش باريك بود و مقوّس و كشيده بود و رگى در ميان پيشانيش بود كه هنگام غضب پرمى شد و برمى آمد و بينى آن جناب باريك و كشيده بود و ميانش اندكى برآمدگى داشت و نورى از آن مى تافت و محاسن شريفش انبوه بود و دندانهايش سفيد و برّاق و نازك و گشاده بود گردنش در صفا و نور و استقامت مانند گردن صورتهائى بود كه از نقره مى سازند و صيقل مى زنند.

اعضاى بدنش همه معتدل و سينه و شكمش برابر يكديگر بود. ميان دو كتفش پهن بود و سر استخوانهاى بندهاى بدنش قوى و درشت بود و اينها از علامات شجاعت و قوّت است و در ميان عرب ممدوح است. بدنش سفيد و نورانى بود و از ميان سينه تا نافش خط سياه باريكى از مو بود مانند نقره كه صيقل زده باشند و در ميانش از زيادتى صفا خطّ سياهى نمايد و پستانها و اطراف سينه و شكم آن حضرت از مو عارى بود و ذراع و دوشهايش مو داشت انگشتانش كشيده و بلند بود. ساعدها و ساقش صاف و كشيده بود. كف پاهايش هموار نبود بلكه ميانش از زمين دور بود و پشت پاهايش بسيار صاف و نرم بود به حدّى كه اگر قطره آبى بر آنها ريخته مى شد بند نمى شد و چون راه مى رفت قدمها را به روش متكبّران بر زمين نمى كشيد و با تأنى و وقار راه مى رفت و چون به جانب خود ملتفت مى شد كه با كسى سخن گويد به روش ارباب دولت به گوشه چشم نظر نمى كرد بلكه با تمام بدن مى گشت و سخن مى گفت و در اكثر احوال ديده اش به زير بود و نظرش به سوى زمين زياده بود و هركه را مى ديد مبادرت به سلام مى نمود و اندوهش پيوسته بود و فكرتش دائم و هرگز از فكرى و شغلى خالى نبود و بدون احتياج سخن نمى فرمود و كلمات جامعه مى گفت كه لفظش اندك و معنيش بسيار بود و از افاده مقصود قاصر نبود و ظاهر كننده حق بود و خُويَش نرم بود و درشتى و غلظت در خُلق كريمش نبود و كسى را حقير نمى شمرد و اندك نعمتى را عظيم مى دانست و هيچ نعمتى را مذمّت نمى فرمود امّا خوردنى و آشاميدنى را مدح هم نمى فرمود و از براى فوت امور دنيا به غضب نمى آمد و از براى خدا چنان به خشم درمى آمد كه كسى او را نمى شناخت و چون اشاره مى فرمود به دست اشاره مى نمود نه به چشم و ابرو و چون شاد مى شد ديده بر هم مى گذاشت و بسيار اظهار فرح نمى كرد و اكثر خنديدن آن حضرت تبسم بود و كم بود كه صداى خنده آن حضرت ظاهر شود و گاه دندانهاى نورانيش مانند دانه هاى تگرگ ظاهر مى شد در خنديدن و هركس را به قدر علم و فضيلت در دين زيادتى مى داد و در خور احتياج متوجّه ايشان مى شد و آنچه به كار ايشان مى آمد و موجب صلاح امّت بود براى ايشان بيان مى فرمود ومكرر مى فرمود كه حاضران آنچه از من مى شنوند به غائبان برسانند و مى فرمود كه برسانيد به من حاجت كسى را كه حاجت خود را به من نتواند رسانيد و كسى را بر لغزش و خطاى سخن مؤ اخذه نمى فرمود و صحابه داخل مى شدند به مجلس آن حضرت طلب كنندگان علم، و متفرّق نمى شدند مگر آنكه از حلاوت علم و حكمت چشيده بودند و از شرّ مردم در حَذَر بود امّا از ايشان كناره نمى كرد و خوشروئى و خوشخوئى را از ايشان دريغ نمى داشت و جستجوى اصحاب خود مى نمود و احوال ايشان مى گرفت و هرگز غافل از احوال مردم نمى شد مبادا كه غافل شوند و به سوى باطل ميل كنند و نيكان خلق را نزديك خود جاى مى داد و افضل خلق نزد او كسى بود كه خيرخواهى او براى مسلمانان بيشتر باشد و بزرگترين مردم نزد او كسى بود كه مواسات و معاونت و احسان و يارى مردم بيشتر كند.

آداب مجلس پيامبر

و آداب مجلس آن حضرت چنين بود كه در مجلسى نمى نشست و برنمى خاست مگر با ياد خدا و در مجلس جاى مخصوص براى خود قرار نمى داد و نهى مى فرمود از اين، و چون داخل مجلس مى شد، در آخر مجلس كه خالى بود مى نشست و مردم را به اين، امر مى فرمود و به هر يك از اهل مجلس خود بهره اى از اكرام و التفات مى رسانيد و چنان معاشرت مى فرمود كه هر كس را گمان آن بود كه گرامى ترين خلق است نزد او و با هركه مى نشست تا او اراده برخاستن نمى كرد برنمى خاست و هركه از او حاجتى مى طلبيد اگر مقدور بود روا مى كرد والاّ به سخن نيكى و وعده جميلى او را راضى مى كرد و خُلق عميمش همه خلق را فرا گرفته بود و همه كس نزد او در حقّ مساوى بود.

مجلس شريفش، مجلس بردبارى و حيا و راستى و امانت بود و صداها در آن بلند نمى شد و بَدِ كسى در آن گفته نمى شد و بدى از آن مجلس مذكور نمى شد و اگر از كسى خطائى صادر مى شد نقل مى كردند و همه با يكديگر در مقام عدالت و انصاف و احسان بودند ويكديگر را به تقوى و پرهيزكارى وصيّت مى كردند و بايكديگر در مقام تواضع و شكستگى بودند. پيران را توقير مى كردند و بر خردسالان رحم مى كردند و غريبان را رعايت مى كردند و سيرت آن حضرت با اهل مجلس چنان بود كه پيوسته گشاده رو و نرم خو بود و كسى از همنشينى او متضرّر نمى شد و صدا بلند نمى كرد و فحش نمى گفت و عيب مردم نمى كرد و بسيار مدح مردم نمى كرد و اگر چيزى واقع مى شد كه مرضىّ طبع مستقيمش نبود تغافل مى فرمود و كسى از او نااميد نبود و مجادله نمى كرد و بسيار سخن نمى گفت و قطع نمى فرمود سخن احدى را مگر آنكه باطل گويد. و چيزى كه فايده نداشت متعرّض آن نمى شد و كسى را مذمّت نمى كرد و احدى را سرزنش نمى فرمود و عيبها و لغزشهاى مردم را تفحص نمى نمود و بر سوء ادب غريبان و اعرابيان صبر مى فرمود حتّى اينكه صحابه ايشان را به مجلس مى آوردند كه ايشان سؤال كنند و خود مستفيد شوند. (48)

در خبر است كه جوانى نزد پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمد و گفت: تواند شد كه مرا رخصت فرمايى تا زنا كنم، اصحاب بانگ بر وى زدند، پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: نزديك من آى، آن جوان پيش شد، فرمود: هيچ دوست مى دارى كه كس بامادر تو زنا كند يا با دختر و خواهر تو و همچنان با عمّات و خالات و خويشان خود اين كار روا دارى؟ عرض كرد: رضا ندهم. فرمود: همه بندگان خداى چنين باشند. آنگاه دست مبارك بر سينه او فرود آورد و گفت:

(اَللّهُمَّ اغْفِرْ ذَنْبَهُ وَ طَهِّرْ قَلْبَهُ وَحصِّنْ فَرْجَهُ) (49)

ديگر از آن پس به جانب هيچ زن بيگانه ديده نشد و از(سيره ابن هشام)نقل شده كه گفته در زمان حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم لشكر اسلام به جبل طىّ آمدند و فتح كردند و اُسَرائى از آنجا به مدينه آوردند كه در ميانه آنها دختر حاتم طائى بود. چون پيغمبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آنها را ديد دختر حاتم خدمتش عرض كرد: يا رسول اللّه، هَلَكَ الْوالد وَ غابَ الْوافِد؛ يعنى پدرم حاتم مرده و برادرم عدىّ بن حاتم به شام فرار كرده بر ما منّت گذار و ببخش ما را خدا بر تو منّت گذارد. و رُوز اوّل و دوم حضرت جوابى به او نفرمود، روز سوّم كه ايشان را ملاقات فرمود اميرالمؤ منينعليه‌السلام به آن زن اشاره فرمود كه دوباره عرض حال كن، آن زن سخن گذشته را اعاده كرد، رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: مترصد هستم قافله با امانتى پيدا شود ترا به ولايتت بفرستم و از او عفو فرمود. (50) اينگونه بود سيرت آن حضرت با كفّار.