منتهی الآمال جلد ۱

منتهی الآمال 0%

منتهی الآمال نویسنده:
گروه: سایر کتابها

منتهی الآمال

نویسنده: مرحوم شیخ عباس قمی
گروه:

مشاهدات: 42421
دانلود: 2505


توضیحات:

جلد 1 جلد 2
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 67 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 42421 / دانلود: 2505
اندازه اندازه اندازه
منتهی الآمال

منتهی الآمال جلد 1

نویسنده:
فارسی

فصل هفتم: ورود اُسرأ و رؤ س شهدأ به شام

شيخ كَفْعَمى و شيخ بهايى و ديگران نقل كرده اند كه در روز اوّل ماه صفر سر مقدس حضرت امام حسينعليه‌السلام را وارد دمشق كردند، و آن روز بر بنى اميه عيد بود و روزى بود كه تجديد شد در آن روز اَحزان اهل ايمان (399)

قُلْتُ وَيَحِقُّ اَنْ يُقالَ:

شعر:

كانَتْ مَاتِمُ بَالْعِراقِ تَعُدُّها

اَمَوِيَّةٌ بِالشّامِ مِنْ اَعْيادِها

سيّد ابن طاوس رحمه اللّه روايت كرده كه چون اهل بيت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را با سر مُطهّر حضرت سيدالشهدأعليه‌السلام از كوفه تا دمشق سير دادند چون نزديك دمشق رسيدند جناب امّ كلثومعليها‌السلام نزديك شمر رفت و به او فرمود: مرا با تو حاجتى است. گفت: حاجت تو چيست؟ فرمود: اينك شهر شام است، چون خواستى ما را داخل شهر كنى از دروازه اى داخل كن كه مردمان نَظّاره كمتر باشند كه ما را كمتر نظر كنند و امر كن كه سرهاى شهدا را از بين محامل بيرون ببرند پيش دارند تا مردم به تماشاى آنها مشغول شوند و به ما كمتر نگاه كنند؛ چه ما رسوا شديم از كثرت نظر كردن مردم به ما. شمر كه مايه شرّ و شقاوت بود چون تمنّاى او را دانست بر خلاف مراد او ميان بست، فرمان داد تا سرهاى شهدا را بر نيزه ها كرده و در ميان مَحامل و شتران حَرم بازدارند و ايشان را از همان(دروازه ساعات)كه انجمن رعيت و رُعات بود درآوردند تا مردم نظّاره بيشتر باشند و ايشان را بسيار نظر كنند. (400)

علاّمه مجلسى رحمه اللّه در(جَلأُ العُيُون)فرموده كه در بعض از كتب معتبره روايت كرده اند كه سهل بن سعد گفت: من در سفرى وارد دمشق شدم. شهرى ديدم درنهايت معمورى و اشجار و اَنهار بسيار و قصُور رفيعه و منازل بى شمار و ديدم كه بازارها را آئين بسته اند و پرده ها آويخته اند مردم زينت بسيار كرده اند و دفّ و نقاره و انواع سازها مى نوازند. با خود گفتم مگر امروز عيد ايشان است، تا آنكه از جمعى پرسيدم كه مگر در شام عيدى هست كه نزد ما معروف نيست؟ گفتند: اى شيخ! مگر تو در اين شهر غريبى؟ گفتم: من سهل بن سعدم و به خدمت حضرت رسالتصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رسيده ام. گفتند: اى سهل! ما تعجّب داريم كه چرا خون از آسمان نمى بارد و چرا زمين سرنگون نمى گردد. گفتم: چرا؟ گفتند: اين فرح و شادى براى آن است كه سر مبارك حسين بن علىعليه‌السلام را از عراق براى يزيد به هديه آورده اند. گفتم: سبحان اللّه! سر امام حسينعليه‌السلام را مى آورند و مردم شادى مى كنند! پرسيدم كه از كدام دروازه داخل مى كنند؟! گفتند: از دروازه ساعات. من به سوى آن دروازه شتافتم چون به نزديك دروازه رسيدم ديدم كه رايت كفر و ضلالت از پى يكديگر مى آوردند، ناگاه ديدم كه سوارى مى آيد و نيزه در دست دارد و سرى بر آن نيزه نصب كرده است كه شبيه ترين مردم است به حضرت رسالتصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پس زنان و كودكان بسيار ديدم بر شتران برهنه سوار كرده مى آورند، پس من رفتم به نزديك يكى از ايشان و پرسيدم كه تو كيستى؟ گفت: من سكينه دختر امام حسينعليه‌السلام . گفتم: من از صحابه جدّ شمايم، اگر خدمتى دارى به من بفرما. جناب سكينهعليها‌السلام فرمود كه بگو به اين بدبختى كه سر پدر بزرگوارم را دارد از ميان ما بيرون رود و سر را پيشتر برد كه مردم مشغول شوند به نظاره آن سر منوّر و ديده از ما بردارند و به حرمت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اين قدر بى حرمتى روا ندارند.

سهل گفت: من رفتم به نزد آن ملعون كه سر آن سرور را داشت، گفتم: آيا ممكن است كه حاجت مرا بر آورى و چهار صد دينار طلا از من بگيرى؟ گفت: حاجت تو چيست؟ گفتم: حاجت من آن است كه اين سر را از ميان زنان بيرون برى و پيش روى ايشان بروى آن زر را از من گرفت و حاجت مرا روا كرد (401).

و به روايت ابن شهر آشوب چون خواست كه زر را صرف كند هر يك سنگ سياه شده بود و بر يك جانبش نوشته بود:

( و لاتَحْسَبَنّ اللّهَ غافِلاً عَمّا يَعْمَلُ الظّالِمُونَ ) (402)

و بر جانب ديگر:( وسَيَعْلَمُ الَّذينَ ظَلَموا اَىَّ مُنقَلَبٍ يَنْقَلِبون ) (403) (404)

قطب راوندى از منهال بن عمرو روايت كرده است كه گفت: به خدا سوگند كه در دمشق ديدم سر مبارك جناب امام حسينعليه‌السلام را بر سر نيزه كرده بودند و در پيش روى آن جناب كسى سوره كهف مى خواند چون به اين آيه رسيد:

( اَمْ حَسِبْتَ اَنَّ اَصْحابَ الْكَهْفِ وَالَّرقيمِ كانُوا مِنْ آياتِنا عَجَبا ) (405).

به قدرت خدا سر مقدس سيدالشهدأعليه‌السلام به سخن درآمد و به زبان فصيح گويا گفت: امر من از قصّه اصحاب كهف عجيبتر است. و اين اشاره است به رجعت آن جناب براى طلب خون خود (406).

پس آن كافران حرم و اولاد سيّد پيغمبران را در مسجد جامع دمشق كه جاى اسيران بود بازداشتند، و مرد پيرى از اهل شام به نزد ايشان آمد و گفت: الحمدللّه كه خدا شما را كشت و شهر ما را از مردان شما راحت داد و يزيد را بر شما مسلّط گردانيد. چون سخن خود را تمام كرد جناب امام زين العابدينعليه‌السلام فرمود كه اى شيخ! آيا قرآن خوانده اى؟ گفت: بلى، فرمود: كه اين آيه را خوانده اى:

( قُلْ لا اَسْئَلُكُم عَلَيْهِ اَجْرا إ لا الْمَوَدَّةَ فِى الْقُرْبى ) (407).

گفت: بلى، آن جناب فرمود: آنها مائيم كه حقّ تعالى مودّت ما را مُزد رسالت گردانيده است، باز فرمود كه اين آيه را خوانده اى؟( وَاتَ ذَاالْقُربى حَقَّهُ ) . (408)

گفت: بلى، فرمود كه مائيم آن ها كه حقّ تعالى پيغمبر خود را امر كرده است كه حق ما را به ما عطا كند، آيا اين آيه را خوانده اى؟

( وَاعْلَمُوا اَنَّما غَنِمْتُم مِنْ شَىٍ فَاِنَّ للّهِ خُمُسَهُ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِى الْقُرْبى ) (409).

گفت: بلى، حضرت فرمود كه مائيم ذوى القربى كه اَقربَ و قُرَباى آن حضرتيم. آيا خوانده اى اين آيه را.

( اِنَّما يُريدُ اللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ اَهْلَ الْبَيتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهيرا ) (410)

گفت: بلى، حضرت فرمود كه مائيم اهل بيت رسالت كه حقّ تعالى شهادت به طهارت ما داده است. آن مرد پير گريان شد و از گفته هاى خود پشيمان گرديد و عمامه خود را از سر انداخت و رو به آسمان گردانيد و گفت: خداوندا! بيزارى مى جويم به سوى تو از دشمنان آل محمّداز جن و انس، پس به خدمت حضرت عرض كرد كه اگر توبه كنم آيا توبه من قبول مى شود؟ فرمود: بلى، آن مرد توبه كرد چون خبر او به يزيد پليد رسيد او را به قتل رسانيد (411).

از حضرت امام محمّدباقرعليه‌السلام مروى است كه چون فرزندان و خواهران و خويشان حضرت سيّد الشهدأعليه‌السلام را به نزد يزيد پليد بردند بر شتران سوار كرده بودند بى عمارى و محمل، يكى از اشقياى اهل شام گفت: ما اسيران نيكوتر از ايشان هرگز نديده بوديم، سكينه خاتونعليها‌السلام فرمود: اى اشقيأ! مائيم سَبايا و اسيران آل محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم انتهى (412).

شيخ جليل و عالم خبير حسن بن على طبرى كه معاصر علامه و محقق است در كتاب(كامل بهائى)كه زياده از ششصد و شصت سال است كه تصنيف شده در باب ورود اهل بيت امام حسينعليه‌السلام به شام گفته كه اهل بيت را از كوفه به شام دِه به دِه سير مى دادند تا به چهار فرسخى از دمشق رسيدند به هر ده از آنجا تا به شهر نثار بر ايشان مى كردند. و بر هر در شهر سه روز ايشان را باز گرفتند تا به شهر بيارايند و هر حلى و زيورى و زينتى كه در آن بود به آئينها بستند به صفتى كه كسى چنان نديده بود. قريب پانصد هزار مرد و زن با دفها و اميران ايشان باطبلها و كوسها و بوقها و دُهُلها بيرون آمدند و چند هزار مردان و جوانان و زنان رقص كنان با دف و چنگ و رباب زنان استقبال كردند، جمله اهل ولايت دست و پاى خضاب كرده و سُرمه در چشم كشيده روز چهار شنبه شانزدهم ربيع الاول به شهر رفتند از كثرت خلق، گويى كه رستخيز بود چون آفتاب بر آمد ملاعين سرها را به شهر در آوردند از كثرت خلق به وقت زوال به در خانه يزيد لعين رسيدند.

يزيد تخت مرصّع نهاده بود خانه و ايوان آراسته بود و كرسيهاى زرّين و سيمين راست و چپ نهاد حُجّاب بيرون آمدند و اكابر ملاعين را كه با سرها بودند به پيش يزيد بردند و احوال بپرسيد، ملاعين گفتند: به دولت امير دمار از خاندان ابوتراب درآورديم.و حالها باز گفتند و سرهاى اولاد رسولعليهما‌السلام را آنجا بداشتند و در اين شصت و شش روز كه ايشان در دست كافران بودند هيچ بشرى بر ايشان سلام كردن نتوانست (413).

و هم نقل كرده از سهل بن سعد السّاعدى كه من حجّ كرده بودم به عزم زيارت بيت المقدس متوجّه شام شدم چون به دمشق رسيدم شهرى ديدم كه پر فرح و شادى و جمعى را ديدم كه در مسجد پنهان نوحه مى كردند و تعزيت مى داشتند. و پرسيدم: شما چه كسانيد؟ گفتند: ما از مواليان اهل بيتيم و امروز سر امام حسينعليه‌السلام واهل بيت او را به شهر آورند. سهل گويد كه به صحرا رفتم از كثرت خلق و شيهه اسبان و بوق و طبل و كوسات و دفوف رستخيزى ديدم تا سواد اعظم برسيد، ديدم كه سرها مى آورند بر نيزها كرده. اوّل سر جناب عباسعليه‌السلام (414) را آوردند ودر عقب سرها، عورات حسينعليه‌السلام مى آمدند. و سر حضرت امام حسينعليه‌السلام را ديدم با شكوهى تمام و نور عظيم از او مى تافت با ريش مدوّر كه موى سفيد با سياه آميخته بود و به وسمه خضاب كرده و سياهى چشمان شريفش نيك سياه بود و ابروهايش پيوسته بود و كشيده بينى بود، و تبسّم كنان به جانب آسمان، چشم گشوده بود به جانب افق و باد محاسن او را مى جنبانيد به جانب چپ و راست، پنداشتى كه امير المؤ منين علىعليه‌السلام است.

عمرو بن منذر همدانى گويد: جناب امّ كلثومعليها‌السلام را ديدم چنانكه پندارى فاطمه زهرأعليها‌السلام است چادر كهنه بر سر گرفته و روى بندى بر روى بسته، من نزديك رفتم و امام زين العابدينعليه‌السلام و عورات خاندان را سلام كردم مرا فرمودند: اى مؤ من! اگر بتوانى چيزى بدين شخص ده كه سر حضرت حسينعليه‌السلام را دارد تا به پيش برد كه از نظاره گيان ما را زحمت است، من صد درهم بدادم بدان لعين كه سر داشت كه سر حضرت حسينعليه‌السلام را پيشتر دارد و از عورات دور شود بدين منوال مى رفتند تا نزد يزيد پليد بنهادند. انتهى. (415)