منتهی الآمال جلد ۱

منتهی الآمال 0%

منتهی الآمال نویسنده:
گروه: سایر کتابها

منتهی الآمال

نویسنده: مرحوم شیخ عباس قمی
گروه:

مشاهدات: 42422
دانلود: 2505


توضیحات:

جلد 1 جلد 2
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 67 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 42422 / دانلود: 2505
اندازه اندازه اندازه
منتهی الآمال

منتهی الآمال جلد 1

نویسنده:
فارسی

باب ششم: در تاريخ حضرت على بن الحسين زين العابدينعليه‌السلام

فصل اول: در بيان ولادت و اسم و لقب و كنيت آن جناب و شرح حال والده آن حضرت است

بدان كه در تاريخ ميلاد آن حضرت اختلاف بسيار است و شايد اصح اقوال نيمه جمادى الا ولى سنه سى و شش و يا پنجم سنه سى و هشت بوده باشد.

والده مكرمه آن حضرت عليا مخدره(شهربانو)دختر يزدجردبن شهرياربن پرويزبن هرمزبن انوشيروان پادشاه عجم بوده، و بعضى به جاى شهربانو(شاه زنان)گفته اند.

چنانچه شيخنا الحرالعاملى در(ارجوزه)خود فرمود:

وَ اُمُّهُ ذاتُ الْعُلى وَ الْمُجْدِ

شاهُ زَنان بِنْتُ يَزْدِجَرْدِ

وَ هُوَ ابْنُ شَهْريارٍ اِبْن كَسْرى

ذُو سَوْدَدٍ لَيْسَ يَخافُ كَسْرى

علامه مجلسى رحمه اللّه در(جلأالعيون)فرموده: ابن بابويه به سند معتبر از حضرت امام رضاعليه‌السلام روايت كرده است كه عبداللّه بن عامر چون خراسان را فتح كرد دو دختر از يزدجرد پادشاه عجم گرفت و براى عثمان فرستاد پس يكى را به حضرت امام حسنعليه‌السلام و ديگرى را به حضرت امام حسينعليه‌السلام داد. و آن را كه حضرت امام حسينعليه‌السلام گرفت حضرت امام زين العابدينعليه‌السلام از او به هم رسيد و چون آن حضرت از او متولد شد او به رحمت اليه واصل شد. آن دختر ديگر نيز در وقت ولادت فرزند اول وفات يافت پس، يكى از كنيزان حضرت امام حسينعليه‌السلام او را تربيت مى كرد و حضرت او را مادر مى گفت و چون حضرت امام حسينعليه‌السلام شهيد شد حضرت امام زين العابدينعليه‌السلام او را به يكى از شيعيان خود تزويج كرد و به اين سبب شهرت كرد كه حضرت امام زين العابدينعليه‌السلام مادر خود را به يكى از شيعيان خود تزويج نموده.

مؤ لف(علامه مجلسى رحمه اللّه)گويد: اين حديث مخالفت دارد با آنچه گذشت در فصل اولاد حضرت امام حسينعليه‌السلام كه شهربانو را در زمان عمر آوردند و شايد يكى از روايان اشتباهى كرده باشد و آن روايت كه در آنجا واقع شده اشهر و اقوى است چنانكه قطب رواندى به سند معتبر از حضرت امام محمد باقرعليه‌السلام روايت كرده است. (1) كه چون دختر يزدجردبن شهريار آخرين پادشاهان عجم را براى عمر آوردند و داخل مدينه كردند جميع دختران مدينه به تماشاى جمال او بيرون آمدند و مسجد مدينه از شعاع روى او روشن شد. و چون عمر اراده كرد كه روى او ببيند مانع شد و گفت: سياه باد روز هرمز كه تو دست به فرزند او دراز مى كنى. عمر گفت: اين گبرزاده مرا دشنام مى دهد و خواست كه او را آزار كند، حضرت اميرعليه‌السلام فرمود كه تو سخنى را كه نفهميدى چگونه دانستى كه دشنام است، پس عمر امر كرد كه ندا كنند در ميان مردم و او را بفروشند. حضرت فرمود: جايز نيست فروختن دختران پادشاهان هر چند كافر باشند، و ليكن بر او عرض كن كه يكى از مسلمانان را خود اختيار كند و او را به تزويج كنى و مهر او را از عطاى بيت المال او حساب كنى.

عمر قبول كرد و گفت: يكى از اهل مجلس را اختيار كن! آن سعادتمند آمد و دست بر دوش مبارك حضرت امام حسينعليه‌السلام گذارد، پس حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام از او پرسيد به زبان فارسى كه چه نام دارى اى كنيزك؟

عرض كرد: جهانشاه. حضرت فرمود: بلكه تو شهربانو به نام كرده اند، عرض كرد: اين نام خواهر من است. حضرت باز به فارسى فرمود: راست گفتى، پس رو كرد به حضرت امام حسينعليه‌السلام و فرمود كه اين باسعادت را نيكو محافظت نما و احسان كن به سوى او كه فرزندى از تو به هم خواهد رسانيد كه بهترين اهل زمين باشد بعد از تو، اين مادر اوصيأ ذريه طيبه من است؛ پس حضرت امام زين العابدينعليه‌السلام از او به هم رسيد.

و روايت كرده است كه پيش از آنكه لشكر مسلمانان بر سر ايشان بروند شهربانو در خواب ديد كه حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم داخل خانه او شد با حضرت امام حسينعليه‌السلام و او را براى آن حضرت خواستگارى نمود و به او تزويج كرد. شهربانو گفت كه چون صبح شد محبت آن خورشيد فلك امامت در دل من جا كرد و پيوسته در خيال آن حضرت بودم. چون شب ديگر به خواب رفتم حضرت فاطمهعليه‌السلام را در خواب ديدم كه به نزد من آمده و اسلام را بر من عرضه داشت و من به دست مبارك آن حضرت در خواب مسلمان شدم، پس فرمود كه در اين زودى لشكر مسلمانان بر پدر تو غالب خواهند شد و تو را اسير خواهند كرد و به زودى به فرزند من حسينعليه‌السلام خواهى رسيد و خدا نخواهد گذارد كه كسى دست به تو برساند تا آن كه به فرزند من برسى و حق تعالى مرا حفظ كرد كه هيچ كس به من دستى نرسانيد تا آن كه مرا به مدينه آوردند و چون حضرت امام حسينعليه‌السلام را ديدم دانستم كه همان است كه در خواب با حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به نزد من آمده بود و حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مرا به عقد او در آورده بود و به اين سبب او را اختيار كردم. (2)

و شيخ مفيد رحمه اللّه روايت كرده است كه حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام حريث بن جابر را والى كرد در يكى از بلاد مشرق و او دو دختر يزدجرد را براى حضرت فرستاد، حضرت يكى را كه(شاه زنان)نام داشت به حضرت امام حسينعليه‌السلام داد و حضرت امام زين العابدينعليه‌السلام از او به هم رسيد و ديگرى را به محمدبن ابى بكر داد و قاسم جد مادرى حضرت صادقعليه‌السلام از او به هم رسيد. پس قاسم با امام زين العابدينعليه‌السلام خاله زاده بودند انتهى. (3)

و امّا كنى و اَلْقاب آن حضرت:

پس بدان كه اشهر در كنيت آن حضرت، ابوالحسن و ابومحمد است و القاب مشهوره آن حضرت: زين العابدين و سيدالساجدين و العابدين و زكى و امين و سجّاد و ذوالثّفنات.

و نقش نگين آن جناب به روايت حضرت صادقعليه‌السلام (اَلْحَمْدُللّهِ الْعَلِىّ)بوده، و به روايت امام محمد باقرعليه‌السلام (اَلْعِزَّةُ لِلِّه)و به روايت حضرت ابوالحسن موسىعليه‌السلام :

(خَزِىَ وَ شَقِىَّ قاتِلُ الْحُسَيْنِ بْنِ عَلىِعليه‌السلام (4) )

ابن بابويه از حضرت امام محمد باقرعليه‌السلام روايت كره است كه پدرم على بن الحسينعليه‌السلام هرگز ياد نكرد نعمتى از خدا را مگر آنكه سجده كرد براى شكر آن نعمت، و نخواند آيه اى از كتاب خدا كه در آن سجده باشد مگر آنكه سجده مى كرد، و هرگاه حق تعالى از او بدى دفع مى كرد كه از او در بيم بود يا مكر مكر كننده اى را از او مى گردانيد، سجده مى كرد و هرگاه از نماز واجب فارغ مى شد، سجده مى كرد و هرگاه توفيق مى يافت كه ميان دو كس اصلاح كند، براى شكر آن سجده مى كرد و اثر سجده در جميع مواضع سجود آن حضرت بود و به اين سبب آن حضرت را(سجاد)مى گفتند. (5)

و نيز از امام محمد باقرعليه‌السلام روايت كرده است كه در مواضع سجده پدرم اثرهاى آشكار و برآمدگيها بود كه در هر سال دو مرتبه آنها را مى بريدند و در هر مرتبه ثفنه و برآمدگى پنج موضع را مى بريدند به اين سبب آن حضرت را ذوالثفنات مى خواندند. (6)

مؤ لف مى گويد: كه اهل لغت گفته اند:(ثفنه)واحد(ثَفِناتُ الْبَعير)است، يعنى آنچه بر زمين برسد از شتر چون بِخُسْبَدْ و غليظ شود و پينه بندد، مانند زانوها و غير آن و از اين معلوم مى شود كه پيشانى و دو كف دست و زانوهاى مبارك آن حضرت از كثرت سجده پينه مى بسته و مثل ثفنه شتر نمودار مى گشته است، و در هر سال دو بار آنها را قطع مى كردند ديگر باره به هم مى رسيد!

ايضا روايت كرده است كه چون زهرى حديثى از حضرت على بن الحسينعليه‌السلام نقل مى كرد و مى گفت: خبر داد مرا زين العابدين على بن الحسينعليه‌السلام سفيان بن عيينه پرسيد كه چرا آن حضرت را زين العابدين مى گويى؟ گفت: براى آنكه شنيده ام از سعيد بن المسيب كه روايت كرد از ابن عباس كه حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود كه در روز قيامت منادى ندا كند كجا است زين العابدين؟ پس گويا مى بينم كه فرزندم على بن الحسين بن على بن ابى طالبعليه‌السلام در آن هنگام با تمام وقار و سكون صفوف اهل محشر را بشكافد و بيايد. (7)

و در(كشف الغمّه)است: كه سبب ملقّب شدن آن حضرت به لقب زين العابدين آن است كه شبى آن جناب در محراب عبادت به تهجّد ايستاده بود پس شيطان به صورت مار عظيمى ظاهر شد كه آن حضرت را از عبادت خود مشغول گرداند حضرت به او ملتفت نشد پس آمد حضرت را متألم نمود و باز متوجه او نگرديد، پس چون فارغ شد از نماز خود دانست كه شيطان است، او را سبّ كرد و لطمه زد و فرمود كه دور شو اى ملعون؛ و باز متوجه عبادت خود شد پس شنيد صداى هاتفى كه سه مرتبه او را ندا كرد:

(اَنتَ زَينالْعابِدينَ)، تويى زينت عبادت كنندگان، پس اين لقب ظاهر شد در ميان مردم و مشهور گشت. (8)

فصل دوم: در مكارم اخلاق امام زين العابدينعليه‌السلام است

و در آن چند خبر است: اول در كظم غيظ آن حضرت است:

شيخ مفيد و غيره روايت كرده اند كه مردى از اهل بيت حضرت امام زين العابدينعليه‌السلام نزد آن حضرت آمد و به آن جناب ناسزا و دشنام گفت حضرت در جواب او چيزى نفرمود، پس چون آن مرد برفت با اهل مجلس خود، فرمود كه شنيديد آنچه را ك اين شخص گفت الحال دوست دارم كه با من بياييد برويم نزد او تا بشنويد جواب مرا از دشنام او، گفتند مى آييم و ما دوست مى داشتيم كه جواب او را مى دادى، پس حضرت نَعْلَيْن خود را برگرفت و حركت فرمود و مى خواند:

( وَ الْكاظِمينَ الْغِيْظَ وَ الْعافِينَ عَنِ النّاسِ وَ اللّهُ يُحِبُّ الْمُحْسِنينَ ) (9)

رواى گفت: از خواندن آن حضرت اين آيه شريفه را دانستم كه بد به او نخواهد گفت، پس آمد تا منزل آن مرد و صدا زد او را و فرمود به او بگوييد كه على بن الحسين است. چون آن شخص شنيد كه آن حضرت آمده است بيرون آمد مهيا براى شرّ، و شك نداشت كه آمدن آن حضرت براى آن است كه مكافات كند بعض جسارتهاى او را. حضرت چون ديد او را فرمود: اى برادر! تو آمدى نزد من و به من چنين و چنين گفتى، پس هرگاه آنچه گفتى از بدى در من است از خدا مى خواهم كه بيامرزد مرا، و اگر آنچه گفتى در من نيست حق تعالى بيامرزد تو را.

راوى گفت: آن مرد كه چنين شنيد ميان ديدگان آن حضرت را بوسيد و گفت: آنچه من گفتم در تو نيست و من به اين بديها سزاوارترم، راوى حديث گفت كه آن مرد حسن بن حسن رحمه اللّه بوده. (10)

دوم صاحب(كشف الغمّه)نقل كرده كه روزى آن حضرت از مسجد بيرون آمده بود مردى ملاقات كرد او را و دشنام و ناسزا گفت به آن جناب، غلامان آن حضرت خواستند به او صدمتى برسانند، فرمود: او را به حال خود گذاريد! پس رو كرد به آن مرد و فرمود:

(ما سترَ عنْكَ مِنْ اَمْرنا اَكْثَرُ)؛ آنچه از كارهاى ما از تو پوشيده است بيشتر است از آنكه تو بدانى و بگويى. پس از آن فرمود: آيا تو را حاجتى مى باشد كه در انجام آن تو را اعانت كنيم؟ آن مرد شرمسار شد، پس آن حضرت كسائى سياه مربع بر دوش داشتند نزد او افكندند و امر فرمودند كه هزار درهم به او بدهند، پس بعد از آن هر وقت آن مرد آن حضرت را مى ديد و مى گفت: گواهى مى دهم كه تو از اولاد رسول خدايىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم . (11)

سوم و نيز روايت كرده كه وقتى جماعتى ميهمان آن حضرت بودند يك تن از خدام بشتافت و كبابى از تنور بيرون آورده با سيخ به حضور مبارك آورد، سيخ كباب از دست او افتاد بر سر كودكى از آن حضرت كه در زير نردبان بود او را هلاك كرد. آن غلام سخت مضطرب و متحير ماند، حضرت با و فرمود: اَنْتَ حرُّ؛ تو آزادى در راه خدا! تو اين كار را به عمد نكردى، پس امر فرمود كه آن كودك را تجهيز كرده و دفن نمودند. (12)

چهارم در كتب معتبره نقل شده كه آن حضرت وقتى مملوك خود را دو مرتبه خواند او جواب نداد و چون در مرتبه سوم جواب داد حضرت به او فرمود: اى پسرك من! آيا صداى مرا نشيندى؟ عرض كرد: شنيدم، فرمود: پس چه شد تو را كه جواب مرا ندادى؟ عرض كرد: چون از تو ايمن بودم! فرمود:(اَلْحَمْدُللّه الّذى جَعَلَ مَْملُوكى يَأمَنُنى)؛ حمد خداى را كه مملوك مرا از من ايمن گردانيد. (13)

پنجم نيز روايت شده كه در هر ماهى آن حضرت كنيزان خود را مى خواند و مى فرمود من پير شده ام و قدرت برآوردن حاجت زنان را ندارم هر يك از شما خواسته باشد او را به شوى دهم و اگر خواهد به فروش آوردم و اگر خواهد آزادش فرمايم، چون يكى از ايشان عرض مى كرد، نخواهم، حضرت سه دفعه مى گفت خداوندا گواه باش، و اگر يكى خاموش مى ماند به زنان خويش مى فرمود از وى بپرسيد تا چه خواهد، پس به هر مراد او بود رفتار مى فرمود. (14)

ششم شيخ صدوق از حضرت صادقعليه‌السلام روايت كرده كه حضرت امام زين العابدينعليه‌السلام سفر نمى كرد مگر با جماعتى كه نشناسند او را و شرط مى كرد بر ايشان كه خدمت رفقا را در آنچه محتاجند به آن با آن حضرت باشد. چنان افتاد كه وقتى با قومى سفر كرد پس شناخت مردى آن حضرت را، به آن جماعت گفت: آيا مى دانيد كيست اين مرد كه همسفر شما است؟ گفتند: نه، گفت: اين بزرگوار على بن الحسينعليه‌السلام است! رفقا كه اين شنيدند به يك دفعه از جاى خود برخاستند و دست و پاى مباركش ببوسيدند و عرض كردند: يابن رسول اللّهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اراده مى فرمودى كه ما را به آتش دوزخ بسوزانى هرگاه ندانسته از دست يا زبان ما جسارتى مى رفت آيا اَبَدُ الدَّهْر ما هلاك نمى گشتيم! چه چيز شما را بر اين كار بداشت؟ فرمود: من وقتى سفر كردم با جماعتى كه مرا مى شناختند ايشان براى خشنودى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم زياده از آنچه من مستحق بودم با من عطوفت و مهربانى كردند از اين روى ترسيدم كه شما نيز با من همان رفتار نماييد، پس پوشيده داشتن امر خود را دوست تر داشتم. (15)

هفتم و نيز از آن حضرت روايت كرده كه در مدينه مردى بطال بود كه به هزل و مزاح خود مردم مدينه را به خنده مى آورد، وقتى گفت: اين مرد يعنى على بن الحسينعليه‌السلام مرا درمانده و عاجز گردانيده و هيچ نتوانستم وى را به خنده افكنم. تا آنكه وقتى آن حضرت مى گذشت و دو تن از غلامانش در پشت سرش بودند پس آن مرد بطال آمد و رداى آن حضرت را از در هزل و مزاح از دوش مباركش كشيد و برفت، آن حضرت به هيچ وجه به او التفات ننمود، از پى آن مرد رفتند و رداى مبارك را باز گرفتند و آوردند و بر دوش مباركش افكندند. حضرت فرمود: كى بود اين مرد؟ عرض كردند: مردى بطّال است كه اهل مدينه را از كار و كردار خود مى خنداند.

فرمود به او بگوييد اِنَّ للّه يَومَا يَخْسِرَ فيهِ الْمُبْطِلُونَ؛ يعنى خداى را روزيست كه در آن روز آنانكه عمر خود را به بطالت گذرانيده اند زيان مى برند.

هشتم شيخ صدوق در كتاب(خصال)از حضرت امام محمد باقرعليه‌السلام روايت كرده كه فرمود: پدرم حضرت على بن الحسينعليه‌السلام در هر شبانه روزى هزار ركعت نماز مى گزارد چنانكه اميرالمؤ منينعليه‌السلام نيز چنين بود، و از براى پدرم پانصد درخت خرما بود در نزد هر درختى دو ركعت نماز مى گذارد، و هنگامى كه به نماز مى ايستاد رنگ مباركش متغير مى گشت و حالش نزد خداوند جليل مانند بندگان ذليل بود و اعضاى شريفش از خوف خدا مى لرزيد و نمازش نماز مودع بود يعنى مانند آنكه مى داند اين نماز آخر او است و بعد از آن ديگر نماز ممكن نخواهد بود او را.

و روزى در نماز ايستاده بود كه ردا از يك طرف دوش مباركش ساقط شد حضرت اعتنا نكرد و آن را درست نفرموده تا نمازش تمام شد بعضى از اصحاب آن حضرت از سبب بى التفاتى به ردا پرسيد، فرمود: واى بر تو باد! آيا مى دانى نزد كى ايستاده بودم و با كه تكلم مى كردم؟ همانا قبول نمى شود از نماز بنده مگر آنچه كه دل او با او همراه باشد و به جاى ديگر نپردازد، آن مرد عرض كرد: پس ما هلاك شديم، يعنى از جهت اين نمازهاى بى حضور قلب كه به جا مى آوريم، فرمود: نه چنين است، حق تعالى تدارك خواهد فرمود نقصان آن را به نمازهاى نافله.

آن حضرت را حالت چنان بود كه در شبهاى تار انبانى بر دوش مى كشيد كه در آن كيسه هاى دنانير و دراهم بود و به خانه هاى فقرا مى برد و بسا بود كه طعام يا هيزم بر دوش بر مى داشت و به خانه هاى محتاجين مى برد و آنها نمى دانستند كه پرستارشان كيست؛ تا زمانى كه آن حضرت از دنيا رحلت فرمود و آن عطايا و احسانها از ايشان مفقود شد، دانستند كه آن شخص حضرت امام زين العابدينعليه‌السلام بوده و هنگامى كه جسد نازنينش را از براى غسل برهنه كردند و بر مغسل نهادند بر پشت مباركش از آن انبانهاى طعام كه بر دوش كشيده بود براى فقرا و ارامل و ايتام، اثرها ديدند كه مانند زانوى شتر پينه بسته بود و همانا روزى آن حضرت از خانه بيرون رفت. سائلى به رداى آن حضرت كه از خز بود چسبيد و از دوش آن حضرت برداشته شد آن بزرگوار اعتنا به آن نكرد و از او درگذشت و بگذشت. و حال آن حضرت چنان بود كه جامه خز براى زمستان خود مى خريد چون تابستان مى شد آن را مى فروخت و بهاى آن را تصدق مى فرمود، روز عرفه بود كه آن جناب نظر فرمود به جمعى كه از مردم سؤ ال مى كردند، فرمود به ايشان كه واى بر شما از غير خدا سؤ ال مى كنيد در مثل چنين روزى كه رحمت واسعه الهى به مرتبه اى بر مردم نازل است كه اگر از خدا سؤ ال كنند در باب سعادت اطفالى كه در شكم مادران مى باشند هر آينه اميد است كه اجابت شود. و از اخلاق شريفه آن حضرت بود كه با مادر خود طعام ميل نمى فرمود، به آن حضرت عرض كردند كه شما از تمام مردم در بِرّ به والدين و صله رحم سبقت فرموده ايد جهت چيست كه با مادر خود طعام ميل نمى فرماييد؟ فرمود كه خوشم نمى آيد كه دستم پيشى گيرد بر آن لقمه كه مادرم به آن توجه كرده و آن را براى خود اراده كرده!

روزى شخصى به آن جناب عرض كرد كه يابن رسول اللّه! من شما را به جهت خدا دوست مى دارم، آن حضرت فرمود: خداوندا! من پناه مى برم به تو از آنكه مردم مرا به جهت تو دوست داشته باشند و تو مرا دشمن داشته باشى، و آن حضرت را ناقه اى بود كه بيست حج بر آن گذاشته بود و يك تازيانه بر آن نزده بود، هنگامى كه آن شتر بمرد به امر آن حضرت او را در خاك پنهان كردند تا درندگان جثّه او را نخورند.

روزى از يكى از كنيزان آن جناب پرسيدند كه از حال آقاى خود براى ما نقل كن گفت: مختصر بگويم يا مطوَّل؟ گفتند: مختصر بگو، هيچ گاهى روز طعام از براى او حاضر نكردم براى آنكه روزه بود، و هيچ شبى براى او رختخواب پهن نكردم از جهت آنكه براى خدا شب زنده دار بود.

روزى آن حضرت به جماعتى گذشتند كه به غيبت آن حضرت مشغول بودند آن حضرت در نزد ايشان ايستاد و فرمود: اگر راست مى گوييد در اين عيبها كه براى من ذكر مى كنيد خدا مرا بيامرزد و اگر دروغ مى گوييد خدا شما را بيامرزد.

و هرگاه طالب علمى به خدمت آن حضرت مى آمد و مى فرمود:

(مَرْحَبَا بِوَصَيّةِ رَسُولَ اللّهِ صَلَى اللّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّمْ)

آنگاه مى فرمود: به درستى كه طالب علم وقتى كه از منزل خويش بيرون مى رود پاى خود را نمى گذارد بر هيچ تر و خشكى از زمين مگر اينكه تا هفتم زمين از براى او تسبيح مى كنند.

و آن حضرت كفالت مى نمود صد خانواده از فقرأ مدينه را و دوست مى داشت كه يتيمان و مردمان نابينا و اشخاص عاجز و زمين گير و مساكين كه براى معيشت خود تدبيرى ندارند بر طعام آن حضرت حاضر شوند و آن بزرگوار به دست خويش به ايشان طعام مرحمت مى فرمود و هر كدام از ايشان صاحب عيال بودند براى آنها نيز طعام روانه مى فرمود و هيچ طعامى ميل نمى فرمود مگر آنكه مثل آن را تصدق مى فرمود.

در هر سال هفت ثفنه، يعنى برآمدگى و پينه از مواضع سجده آن جناب از كثرت نماز و سجده آن بزرگوار ساقط مى شد و آنها را جمع مى نمود تا وقتى كه از دنيا رحلت فرمود با آن جناب دفن كردند. و همانا بر پدر بزرگوار خود بيست سال گريست، و در پيش آن حضرت طعامى نگذاشتند مگر آنكه گريست تا آنكه وقتى يكى از غلامانش عرض كرد كه اى آقاى من! وقت آن نشد كه اندوه شما برطرف شود؟ فرمود: واى بر تو! يعقوب پيغبرعليه‌السلام دوازده پسر داشت خداوند تعالى يكى از آنها را از او پنهان كرد آنقدر بر او گريست تا چشماش از كثرت گريه سفيد شد و از بسيارى حزن و اندوه بر پسرش موهاى سرش سفيد گشت و قدش خميده شد و حال آنكه فرزندش در دنيا زنده بود و من به چشم خود ديدم كه پدر و برادر و عمو و هفده نفر از اهل بيت خود را كه شهيد گشته بودند و جسدهاى نازنين ايشان بر زمين افتاده بود پس چگونه اندوه بر من برطرف شود؟! (16)

نهم روايت شده كه چون تاريكى شب دامن بگسترانيدى و چشمها به خواب شدى حضرت امام زين العابدينعليه‌السلام در منزل خود به پا شدى و آنچه از قوت اهل خانه زياده آمده بود در انبانى كرده بر دوش برداشته و به خانه هاى فقرأ مدينه رو نهادى در حالتى كه صورت مباركش را پوشيده بود بر ايشان قسمت مى فرمود و بسا كه فقرأ بر در سراهاى خود به انتظار قدوم مباركش ايستاده بودند و چون آن حضرت را مى ديدند با هم بشارت همى دادند و مى گفتند كه صاحب انبان رسيد. (17)

دهم از(دعوات راوندى)نقل است كه حضرت امام محمد باقرعليه‌السلام فرمود: پدرم على بن الحسينعليه‌السلام فرمود: وقتى مرض شديدى مرا عارض شد، پدرم فرمود: به چه مايل هستى؟ گفتم: ميل دارم كه چنان باشم كه اختيار نكنم چيزى را بر آن چيزى كه حق تعالى براى من مقرر داشته و اختيار فرموده.

(فقالَ لى: اَحسنتَ ضاهيتَ اِبراهيمَ الْخليلَ عليه السلام حيثُ قالَ جبرَئيلعليه‌السلام : هَلْ مِنْ حاجَةٍ؟ فَقالَ: لااَقْتَرِحُ عَلى رَبّى بَلْ حَسْبِىَ اللّهُ وَ نِعْمَ الْوَكيلُ؛)

يعنى پدرم فرمود: نيكو گفتى شبيه به ابراهيم خليلعليه‌السلام شدى هنگامى كه جبرئيل گفت آيا حاجتى دارى؟ فرمود: تحكم نمى كنم بر رب خود بلكه خدا كافى است و نيكو وكيلى است. (18)

يازدهم ابن اثير در(كامل التواريخ)نقل كرده كه چون اهل مدينه بيعت يزيد را شكستد و عامل يزيد و بنى اميه را از مدينه بيرون كردند، مروان نزد عبداللّه بن عمر آمد و از او درخواست نمود كه عيال خود را نزد او گذارد تا آنكه از آسيب اهل مدينه محفوظ بماند، ابن عمر قبول نكرد مروان خدمت حضرت امام زين العابدينعليه‌السلام رسيد و استدعا كرد كه حرم خود را در حرم آن حضرت درآورد كه در سايه عطوفت آن جناب محفوظ و مصون بماند، آن جناب قبول فرمود! مروان زوجه خود عايشه دختر عثمان بن عفان را با حرم خود فرستاد خدمت حضرت على بن الحسينعليه‌السلام آن جناب به جهت صيانت آنها ايشان را با حرم خود از مدينه بيرون برد به ينبع، و به قولى حرم مروان را به طائف روانه فرمود و همراه كرد با ايشان پسر گرامى خود عبداللّه را. (19)

دوازدهم از(ربيع الا برار)زمخشرى نقل است كه چون يزيدبن معاويه به جهت قتل و غارت اهل مدينه مُسْلِم بن عُقْبَه را به مدينه فرستاد حضرت امام زين العابدينعليه‌السلام كفالت فرمود چهارصد زن كشيرالاَوْلاد را با عيال و حشم آنها و ايشان را جزء عيالات خود نمود، خورش و خوردنى و نفقه داد تا لشكر ابن عُقْبَه از مدينه بيرون شدند يكى از آنان گفت: به خدا قسم كه من در كنار پدر و مادرم چنين زندگانى به خوشى و آرامشى نكرده بودم كه در سايه عطوفت اين شريف نمودم. (20)