منتهی الآمال جلد ۱

منتهی الآمال 0%

منتهی الآمال نویسنده:
گروه: سایر کتابها

منتهی الآمال

نویسنده: مرحوم شیخ عباس قمی
گروه:

مشاهدات: 42476
دانلود: 2509


توضیحات:

جلد 1 جلد 2
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 67 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 42476 / دانلود: 2509
اندازه اندازه اندازه
منتهی الآمال

منتهی الآمال جلد 1

نویسنده:
فارسی

فصل پنجم: در ذكر پاره اى از معجزات رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم

پيامبر اسلام 4440 معجزه داشت

بدان كه از براى حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم معجزاتى بوده كه از براى غير آن حضرت از پيغمبران ديگر نبوده و نظير معجزات جميع پيغمبران از آن حضرت به ظهور آمده است و(ابن شهر آشوب)نقل كرده كه چهار هزار و چهارصد و چهل بوده معجزات آن حضرت، كه سه هزار از آنها ذكر شده است. (84)

فقير گويد: كه جميع اقوال و اطوار و اخلاق آن حضرت معجزه بود خصوص اِخبار آن حضرت به غائبات چنانكه مى آيد انشأ اللّه تعالى اشاره به آن، بعلاوه آن معجزاتى كه قبل از ولادت آن حضرت و در حين ولادت شريفش ظاهر شده چنانچه بر اهل اطّلاع ظاهر و هويداست و اقوى و ابقى از همه معجزات آن حضرت، قرآن مجيد است كه از اتيان به مثل آن تمامى فُصحا و بلغا عاجز گشتند و بر عجز خود گردن نهادند و هركس در مقابل قرآن كلمه اى چند به هم پيوست مفتضح و رسوا گشت مانند مُسَيْلمه كذّاب و اَسود عَنْسى و غيره. از كلمات مُسَيْلمه است كه در برابر سوره(والذّاريات)، گفته:

(وَالزّارِعاتِ زَرْعا، فالْحاصداتِ حصدا، فالطّاحِناتِ طَحْنا، فَالْخابِزاتِ خُبْزا فَالا كِلاتِ اَكْلاً)

و در برابر سوره(كوثر)، گفته:

(اِنّا اَعْطَيْناك الْجاهِر فَصَلِّ لِرَبِّكَ وَهاجِر اِنَّ شانِئَكَ هُوَ الْكافِرُ)

و از كلمات اَسود است كه مقابل سوره(بروج)آورده:

(والسَّمآءِ ذاتِ الْبُرُوج والاَْرضِ ذات الْمُروُج وَالنِّسآءِ ذاتِ الْفروُج وَالخَيْلِ ذاتِ السُّرُوج وَ نَحْنُ عَلَيها نَمُوجُ بَيْنَ اللِّوى وَالْفَلُّوج)

و اين كلمات نيز از او است:

(يا ضفْدَعُ بَيْنَ ضفْدَعَيْن نَقىّ نَقىّ كَم تَنقيّنَ لاَ الشّارِبُ تمنعَين وَلاَ الْمآء تَكْدُرينَ اَعْلاكِ في الْمآءِ وَ اَسْفَلُكِ فى الطّينِ)

اين معجزه قرآن مجيد است كه اين كلمات ناهموار را مُسيلمه و اَسود به هم ببندند و آن را وحى منزل گويند و در مقابل جماعت كثير قرائت كنند؛ زيرا كه مُسيلمه و اَسود، عرب بودند و هيچ عرب چنين كلام ناستوده نمى گويد و اگر گويد قبح آن را بداند و بر كس نخواند و كسى كه خواهد بر مختصرى از اعجاز قرآن مطّلع شود رجوع كند به باب چهاردهم جلد دوم(حياة القلوب)علامه مجلسى (رضوان اللّه عليه )؛ زيرا كه اين كتاب گنجايش ذكر آن ندارد.

بالجمله، ما در اين كتاب مبارك اشاره مى كنيم به چند نوع از معجزات آن حضرت.

معجزات نوع اول

نوع اوّل: معجزاتى است كه متعلّق است به اجرام سماويّه مانند شقّ قمر و ردّ شمس و تظليل غمام و نزول باران و نازل شدن مائده و طعامها و ميوه ها براى آن حضرت از آسمان و غير ذلك و ما در اينجا به ذكر چهار امر از آنها اكتفا مى كنيم:

شق القمر

اوّل: در شقّ قمر است:

قال اللّه تعالى( اِقتربتِ السّاعَةُ وَانْشَقَّ الْقَمَرُ وَ اِنْ يَرَوا آيَةً يُعْرِضُوا وَ يَقُولُوا سِحْرٌ مُسْتَمِرُّ ) ؛ (85)

يعنى نزديك شد قيامت و به دو نيم شد ماه و اگر ببينند آيتى و معجزه اى رو مى گردانند و مى گويند سِحْرى است پيوسته. (86)

اكثر مفسران خاصه و عامه روايت كرده اند كه اين آيات وقتى نازل شد كه قريش در مكّه از آن حضرت معجزه طلب كردند حضرت اشاره به ماه فرمود، به قدرت حق تعالى به دو نيم شد و در بعضى روايات است كه آن در شب چهاردهم ذيحجة بود. (87)

ردّ الشمس

دوم: علمأ خاصه و عامّه به سندهاى بسيار از اسمأ بنت عُمَيْس و غير او روايت كرده اند كه روزى حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام را پى كارى فرستاد و چون وقت نماز عصر شد و نماز عصر گزاردند حضرت اميرعليه‌السلام آمد و نماز عصر نكرده بود، حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم سر مبارك خود را در دامن آن حضرت گزارد و خوابيد و وحى بر آن حضرت نازل شد و سر خود را به جامه پيچيده و مشغول شنيدن وحى گرديد تا نزديك شد كه آفتاب فرو رود و چون وحى منقطع شد حضرت فرمود: يا على! نماز كرده اى؟ گفت: نه يا رسول اللّه نتوانستم سر مبارك ترا از دامن خود دور كنم. پس حضرت فرمود كه خداوندا! على مشغول طاعت تو و طاعت رسول تو بود پس آفتاب را براى او برگردان! اسمأ گفت: واللّه! ديدم كه آفتاب برگشت و بلند شد و به جائى رسيد كه بر زمينها تابيد و وقت فضيلت عصر برگشت و حضرت نماز كرد و باز آفتاب فرو رفت. (88)

ريزش باران

سوّم:ايضا خاصه و عامه روايت كرده اند كه چون قبايل عرب با يكديگر اتّفاق كردند در اذيّت آن حضرت، حضرت فرمود كه خداوندا، عذاب خود را سخت كن بر قبايل مُضَر و بر ايشان قحطى بفرست مانند قحطى زمان يوسف؛ پس باران هفت سال بر ايشان نباريد و در مدينه نيز قحطى به هم رسيد، اعرابى به خدمت آن حضرت آمد و از جانب عرب استغاثه كرد كه درختان ما خشكيد و گياههاى ما منقطع گرديد و شير در پستان حيوانات و زنان ما نمانده و چهار پايان ما هلاك شدند؛ پس حضرت برمنبر آمد وحمد ثناى حق تعالى ادا نمود و دعاى باران خواند و در اثناى دعاى آن حضرت باران جارى شد و يك هفته باريد و چندان باران آمد كه اهل مدينه به شكايت آمدند و گفتند: يا رسول اللّه! مى ترسيم غرق شويم و خانه هاى ما منهدم شود؛ پس حضرت اشاره فرمود به سوى آسمان و گفت:

(اَللّ همّ حوالَينا وَلا علَيْنا)، خداوندا، بر حوالى ما بباران و بر ما مباران. و به هر طرف كه اشاره مى فرمود ابر گشوده مى شد پس ابر از مدينه برطرف شد و بر دور مدينه مانند اكليل حلقه شد و بر اطراف مانند سيلاب مى باريد و بر مدينه يك قطره نمى باريد و يك ماه سيلاب در رودخانه ها جارى بود؛ پس حضرت فرمود: واللّه اگر ابوطالب زنده مى بود ديده اش روشن مى شد.

بعضى از اصحاب عرض كردند: مگر اين شعر را از او به خاطر آورديد؟

شعر:

وَاَبْيَضُ يُسْتَسْقَى الْغَمامُ بِوَجْهِهِ

ثِمالُ اليَتامى عِصمَةٌ لِلاَرامِلِ

آن حضرت فرمود: چنين باشد. (89)

تسبيح گفتن انگور

چهارم: به سند معتبر از امّ سلمه منقول است كه روزى فاطمهعليها‌السلام آمد به نزد حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و امام حسن و امام حسين را برداشته بود و حريره ساخته بود و با خود آورده بود چون داخل شد حضرت فرمود كه پسر عمّت را براى من بطلب. چون اميرالمؤ منينعليه‌السلام حاضر شد امام حسن را در دامن راست و امام حسين را در دامن چپ و على و فاطمه را در پيش رو و پسِ سر خود نشانيد و عباى خيبرى بر ايشان پوشانيد و سه مرتبه گفت: خداوندا! اينها اهل بيت من اند؛ پس از ايشان دور گردان شكّ و گناه را و پاك گردان ايشان را پاك كردنى. و من در ميان عتبه در ايستاده بودم، گفتم: يا رسول اللّه! من از ايشانم؟ فرمود: كه بازگشت تو به خير است امّا از ايشان نيستى. پس جبرئيل آمد و طبقى از انار و انگور بهشت آورد چون حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم انار و انگور را در دست گرفت هر دو تسبيح خدا گفتند و آن حضرت تناول نمود؛ پس به دست حسن و حسين داد و در دست ايشان سبحان اللّه گفتند و ايشان تناول نمودند؛ پس به دست علىعليه‌السلام داد تسبيح گفتند و آن حضرت تناول نمود؛ پس شخصى از صحابه داخل شد و خواست كه از انار و انگور بخورد. جبرئيل گفت: نمى خورد از اين ميوه ها مگر پيغمبر يا وصىّ پيغمبر يا فرزند پيغمبر. (90)

معجزات نوع دوم

نوع دوم: معجزاتى است كه از آن حضرت در جمادات و نباتات ظاهر شده مانند سلام كردن سنگ و درخت بر آن حضرت (91) و حركت كردن درخت به امر آن حضرت (92) و تسبيح سنگريزه در دست آن حضرت (93) و حنين جذع (94) و شمشير شدن چوب براى عكاشه در بدْر (95) و براى عبداللّه بن جحش در اُحد (96) و شمشير شدن برگ نخل براى ابودُجانه به معجزه آن حضرت (97) و فرو رفتن دستهاى اسب سراقه بر زمين در وقتى كه به دنبال آن حضرت رفت در اوّل هجرت (98) و غير ذلك و ما در اينجا اكتفا مى كنيم به ذكر چند امر:

درخت حَنّانه

اوّل: خاصه و عامه به سندهاى بسيار روايت كرده اند كه چون حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به مدينه هجرت نمود و مسجد را بنا كرد در جانب مسجد درخت خرمائى خشك كهنه بود و هرگاه كه حضرت خطبه مى خواند بر آن درخت تكيه مى فرمود پس مردى آمد و گفت: يا رسول اللّه، رخصت ده كه براى تو منبرى بسازم كه در وقت خطبه بر آن قرارگيرى و چون مرخص شد براى حضرت منبرى ساخت كه سه پايه داشت و حضرت بر پايه سوّم مى نشست، اوّل مرتبه كه آن حضرت بر منبر برآمد آن درخت به ناله آمد، مانند ناله اى كه ناقه در مفارقت فرزند خود كند؛ پس حضرت از منبر به زير آمد و درخت را در برگرفت تا ساكن شد؛ پس حضرت فرمود: اگر من آن را در بر نمى گرفتم تا قيامت ناله مى كرد و آن را(حنانه)مى گفتند و بود تا آنكه بنى اميّه مسجد را خراب كردند و از نو بنا كردند و آن درخت را بريدند (99) و در روايت ديگر منقول است كه حضرت فرمود كه آن درخت را كندند و در زير منبر دفن كردند. (100)

درخت متحرّك

دوم: در نهج البلاغه و غير آن، از حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام منقول است كه فرمود من با حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بودم روزى كه اشراف قريش به خدمت آن حضرت آمدند و گفتند: يا محمّد، تو دعوى بزرگى مى كنى كه پدران و خويشان تو نكرده اند و ما از تو امرى سؤ ال مى كنيم اگر اجابت ما مى نمائى مى دانيم كه تو پيغمبرى و رسول و اگر نكنى مى دانيم كه ساحر و دروغگوئى. حضرت فرمود كه سؤ ال شما چيست؟ گفتند: بخوانى از براى ما اين درخت را كه تا كنده شود از ريشه خود و بيايد در پيش تو بايستد، حضرت فرمود كه خدا بر همه چيز قادر است، اگر بكند شما ايمان خواهيد آورد؟ گفتند: بلى، فرمود كه من مى نمايم به شما آنچه طلبيديد و مى دانم كه ايمان نخواهيد آورد و در ميان شما جمعى هستند كه كشته خواهند شد در جنگ بدر و در چاه بدر خواهند افتاد و جمعى هستند كه لشكرها برخواهند انگيخت و به جنگ من خواهند آورد؛ پس فرمود: اى درخت! اگر ايمان به خدا و روز قيامت دارى و مى دانى كه من رسول خدايم پس كنده شو با ريشه هاى خود تا بايستى در پيش من به اذن خدا. پس به حقّ آن خداوندى كه او را به حقّ فرستاد كه آن درخت با ريشه ها كنده شد از زمين و به جانب آن حضرت روانه شد با صوتى شديد و صدائى مانند صداى بالهاى مرغان، تا نزد آن حضرت ايستاد و سايه بر سر مبارك آن حضرت انداخت و شاخ بلند خود را بر سر آن حضرت گشودوشاخ ديگر بر سرمن گشود و من در جانب راست آن حضرت ايستاده بودم چون اين معجزه نمايان را ديدند از روى علوّ و تكبّر گفتند: امر كن او را كه برگردد و به دو نيم شود و نصفش بيايد و نصفش در جاى خود بماند. حضرت آن را امر كرد و برگشت و نصفش جدا شد و با صداى عظيم به نهايت سرعت دويد تا به نزديك آن حضرت رسيد. گفتند: بفرما كه اين نصف برگردد و با نصف ديگر متصل گردد. حضرت فرمود و چنان شد كه خواسته بودند؛ پس من گفتم: لا اِلهَ اِلا اللّهُ! اوّل كسى كه به تو ايمان مى آورد منم و اوّل كس كه اقرار مى كند كه آنچه درخت كرد از براى تصديق پيغمبرى و تعظيم تو كرد منم؛ پس همه آن كافران گفتند: بلكه ما مى گوئيم كه تو ساحر و كذّابى و جادوهاى عجيب دارى و ترا تصديق نمى كند مگر مثل اين كه در پهلوى تو ايستاده است. (101)

شباهت درخت متحرك با جريان ابرهه

فقير گويد: كه(صاحب ناسخ)نگاشته كه اين معجزه كه حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام از حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در تحريك درخت نقل فرموده با قصّه(ابرهه)و ظهور ابابيل مشابهتى دارد؛ زيرا كه علىعليه‌السلام خود را وصىّ پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و امام مفترض الطّاعة مى شمرد و خود را صادق و مصدّق مى دانست در مسجد كوفه بر فراز منبر وقتى كه بيست هزار كس در پاى منبر او گوش بر فرمان او داشتند نتواند بود كه بر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دروغ بندد و بگويد پيغمبر درخت را پيش خود خواند و درخت فرمانبردار شد؛ چه اين هنگام كه علىعليه‌السلام اين روايت مى كرد جماعتى حاضر بودند كه با علىعليه‌السلام هنگام تحريك درخت حاضر بودند و خطبه اميرالمؤ منينعليه‌السلام را كس نتواند تحريف كرد؛ چه هيچ كس را اين فصاحت و بلاغت نبوده و بر زيادت از صدر اسلام تا كنون خُطَب آن حضرت در نزد عُلما مضبوط و محفوظ است. انتهى. (102)

درخت هميشه سبز

سوّم: راوندى از حضرت صادقعليه‌السلام روايت كرده است كه چون حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به سوى(جِعرانه) (نام موضعى است ) برگشت در جنگ حنين و قسمت كرد غنايم را در ميان صحابه، صحابه از پى آن حضرت مى رفتند و سؤ ال مى كردند و حضرت به ايشان عطا مى فرمود تا اينكه ملجأ كردند آن حضرت را كه به سوى درختى رفت و به درخت پشت خود را چسبانيد و باز هجوم آوردند و آن حضرت را آزار مى كردند تا آنكه پشت مباركش مجروح شد و ردايش بر درخت بند شد پس از پيش درخت به سوى ديگر رفت و فرمود كه رداى مرا بدهيد واللّه كه اگر به عدد درختهاى مكّه و يمن گوسفند داشته باشم همه را در ميان شما قسمت خواهم كرد و مرا ترسنده و بخيل نخواهيد يافت. پس در ماه ذيقعده از جعرانه بيرون رفت و از بركت پشت مبارك هرگز آن درخت را خشك نديدند و پيوسته تر و تازه بود در همه فصل كه گويا هميشه آب بر آن مى پاشيدند. (103)

تازيانه نورانى

چهارم:(ابن شهر آشوب)روايت كرده كه قريش طفيل بن عمرو را گفتند كه چون در مسجدالحرام داخل شوى پنبه در گوشهاى خود پر كن كه قرآن خواندن محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را نشنوى مبادا ترا فريب دهد؛ چون داخل مسجد شد هر چند پنبه در گوش خود بيشتر فرو مى برد صداى آن حضرت را بيشتر مى شنيد پس به اين معجزه مسلمان شد و گفت: يا رسول اللّه! من در ميان قوم خود سركرده و مطاع ايشانم، اگر به من علامتى بدهى ايشان را به اسلام دعوت مى كنم. حضرت فرمود: خداوندا، او را علامتى كرامت كن؛ چون به قوم خود برگشت از سر تازيانه او نورى مانند قنديل ساطع بود. (104)

معجزات نوع سوم

نوع سوّم: معجزاتى است كه در حيوانات ظاهر شده، مانند تكلّم كردن گوساله آل ذريح و دعوت او مردم را به نبوّت آن حضرت (105) و تكلّم اطفال شيرخواره با آن حضرت (106) و تكلّم گرگ و شتر و سوسمار و يعفور و گوسفند زهرآلوده و غير ذلك (107) از حكايات بسيار و ما در اينجا اكتفا مى كنيم به ذكر چند امر:

تقاضاى آهو از پيامبر

اوّل: راوندى و ابن بابويه از امّ سلمه روايت كرده اند كه روزى حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در صحرائى راه مى رفت ناگاه شنيد كه منادى ندا مى كند: يا رسول اللّه! حضرت نظر كرد كسى را نديد؛ پس بار ديگر ندا شنيد و كسى را نديد و در مرتبه سوّم كه نظر كرد آهوئى را ديد كه بسته اند، آهو گفت: اين اعرابى مرا شكار كرده است و من دو طفل در اين كوه دارم مرا رها كن كه بروم و آنها را شير بدهم و برگردم. فرمود: خواهى كرد؟ گفت: اگر نكنم خدا مرا عذاب كند مانند عذاب عشّاران؛ پس حضرت آن را رها كرد تا رفت و فرزندان خود را شير داد و به زودى برگشت و حضرت آن را بست. چون اعرابى آن حال را مشاهده كرد گفت: يا رسول اللّه! آن را رها كن. چون آن را رها كرد دويد و مى گفت: اَشهدُ اَن لا اِل هَ اِلا اللّهُ وَ اَنَّكَ رَسُولُ اللّهِ و(ابن شهر آشوب)روايت كرده است كه آن آهو را يهودى شكار كرده بود و چون به نزد فرزندان خود رفت و قصه خود را براى ايشان نقل كرد گفتند: حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ضامن تو گرديده و منتظر است، ما شير نمى خوريم تا به خدمت آن حضرت برويم؛ پس به خدمت آن حضرت شتافتند و بر آن حضرت ثنا گفتند و آن دو(آهو بچه)روهاى خود را بر پاى آن حضرت مى ماليدند؛ پس يهودى گريست و مسلمان شد و گفت آهو را رها كردم و در آن موضع مسجدى بنا كردند و حضرت زنجيرى در گردن آن آهوها براى نشانه بست و فرمود كه حرام كردم گوشت شما را بر صيّادان. (108)

شكايت شتر

دوم: جماعتى از مشايخ به سندهاى بسيار از حضرت صادقعليه‌السلام روايت كرده اند كه روزى حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نشسته بود ناگاه شترى آمد و نزديك آن حضرت خوابيد سر را بر زمين گذاشت و فرياد مى كرد؛ عمر گفت: يا رسول اللّه، اين شتر ترا سجده كرد و ما سزاوارتريم به آنكه ترا سجده كنيم. حضرت فرمود: بلكه خدا را سجده كنيد اين شتر آمده است شكايت مى كند از صاحبانش و مى گويد كه من از ملك ايشان به هم رسيده ام و تا حال مرا كار فرموده اند و اكنون كه پير و كور و نحيف و ناتوان شده ام مى خواهند مرا بكشند و اگر امر مى كردم كه كسى براى كسى سجده كند هر آينه امر مى كردم كه زن براى شوهر سجده كند (109) پس حضرت فرستاد و صاحب شتر را طلبيد و فرمود كه اين شتر از تو چنين شكايت مى كند. گفت: راست مى گويد ما وليمه داشتيم و خواستيم كه آن را بكشيم حضرت فرمود كه آن را نكشيد صاحبش گفت چنين باشد. (110)

سوّم: راوندى و غير او از محدّثان خاصّه و عامّه روايت كرده اند كه(سفينه)آزاد كرده حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم گفت كه حضرت مرا به بعضى از جنگها فرستاد و بر كشتى سوار شديم و كشتى ما شكست و رفيقان و متاعها همه غرق شدند و من بر تخته اى بند شدم موج مرا به كوهى رسانيد و در ميان دريا چون بر كوه بالا رفتم موجى آمد و مرا برداشت و به ميان دريا برد و باز مرا به آن كوه رسانيد و مكرّر چنين شد تا در آخر مرا به ساحل رسانيد و در ميان دريا مى گرديدم ناگاه ديدم شيرى از بيشه بيرون آمد و قصد هلاك من كرد من دست از جان شستم و دست به آسمان برداشتم و گفتم: من بنده تو و آزاد كرده پيغمبر توام و مرا از غرق شدن نجات دادى آيا شير را بر من مسلّط مى گردانى؟! پس در دلم افتاد كه گفتم: اى سبع! من سفينه ام مولاى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم حرمت آن حضرت را در حقّ مولاى او نگاه دار. واللّه كه چون اين را گفتم خروش خود را فرو گذاشت و مانند گربه به نزد من آمد و خود را گاهى بر پاى راست من و گاهى بر پاى چپ من مى ماليد و بر روى من نظر مى كرد پس خوابيد و اشاره كرد به سوى من كه سوار شو چون سوار شدم به سرعت تمام مرا به جزيره رسانيد كه در آنجا درختان ميوه بسيار و آبهاى شيرين بود؛ پس اشاره كرد كه فرود آى و در برابر من ايستاد تا از آن آبها خوردم و از آن ميوه ها برداشتم و برگى چند گرفتم و عورت خود را با آنها پوشانيدم و از آن برگها خُرجينى ساختم و از آن ميوه ها پر كردم و جامه اى كه با خود داشتم در آب فرو برده و برداشتم كه اگر مرا به آب احتياج شود آن بيفشرم و بياشامم. چون فارغ شدم خوابيد و اشاره كرد كه سوار شو چون سوار شدم مرا از راه ديگر به كنار دريا رسانيد ناگاه ديدم كشتى در ميان دريا مى رود پس جامه خود را حركت دادم كه ايشان مرا ديدند و چون به نزديك آمدند و مرا بر شير سوار ديدند بسيار تعجب كردند و تسبيح و تهليل خدا كردند. مى گفتند: تو كيستى؟ از جنّى يا از انسى؟ گفتم: من سفينه مولاى حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى باشم و اين شير براى رعايت حق آن بشير نذير اسير من گرديده و مرا رعايت مى كند؛ چون نام آن حضرت را شنيدند بادبان كشتى را فرود آوردند و كشتى را لنگر افكندند و دو مرد را در كشتى كوچكى نشانيدند و جامه ها براى من فرستادند كه من بپوشم و از شير فرود آمدم و شير در كنارى ايستاد و نظر مى كرد كه من چه مى كنم پس جامه ها به نزد من انداختند و من پوشيدم و يكى از ايشان گفت كه بيا بر دوش من سوار شو تا تو را به كشتى برسانم نبايد شير رعايت حق رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را زياده از امت او بكند؛ پس من به نزد شير رفتم و گفتم: خدا ترا از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم جزاى خير بدهد؛ چون اين را گفتم، واللّه ديدم كه آب از ديده اش فرو ريخت و از جاى خود حركت نكرد تا من داخل كشتى شدم و پيوسته به من نظر مى كرد تا از او غايب شدم. (111)

چهارم: مشايخ حديث روايت كرده اند كه چون حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اراده قضاى حاجت مى نمود از مردم بسيار دور مى شد. روزى در بيابانى براى قضأ حاجت دور شد و موزه خود را كند و قضاى حاجت نموده وضو ساخت و چون خواست كه موزه را بپوشد مرغ سبزى كه آن را(سبز قبا)مى گويند از هوا فرود آمد موزه حضرت را برداشت و به هوا بلند شد؛ پس موزه را انداخت مار سياهى از ميانش بيرون آمد و به روايت ديگر مار را از موزه آن حضرت گرفت و بلند شد و به اين سبب حضرت نهى فرمود از كشتن آن. (112)

فقير گويد: كه نظير اين از حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام نقل شده و آن چنان است كه(ابوالفرج)از(مدائنى)روايت كرده كه سيّد حميرى سوار بر اسب در كناسه كوفه ايستاد و گفت: هر كس يك فضيلت از علىعليه‌السلام نقل كند كه من او را به نظم نياورده باشم اين اسب را با آنچه بر من است به او خواهم داد؛ پس محدّثين شروع كردند به ذكر احاديثى كه در فضيلت آن حضرت بود و سيّد اشعار خود را كه متضمن آن فضيلت بود انشاد مى كرد تا آنكه مردى او را حديث كرد از ابوالزَّغل المرادى كه گفت: خدمت اميرالمؤ منينعليه‌السلام بودم كه مشغول تطهير شد از براى نماز و موزه خود را از پاى بيرون كرد مارى داخل كفش آن جناب شد پس زمانى كه خواست كفش خود را بپوشد غُرابى پيدا شد و موزه را ربود و بالا برد و بيفكند، آن مار از موزه بيرون شد سيّد تا اين فضيلت را شنيد آنچه وعده كرده بود به وى عطا كرد آنگاه آن را در شعر خود درآورد و گفت:

شعر:

اَلا يا قَوْمُ لِلْعَجَبِ الْعُجابِ

لِخُفِّ اَبىِ الحسين وَلِلحُبابِ (الا بيات ). (113)

معجرات نوع چهارم

نوع چهارم: معجزات آن حضرت است در زنده كردن مردگان و شفاى بيماران و معجزاتى كه از اعضاى شريفه آن حضرت به ظهور آمده مانند خوب شدن درد چشم اميرالمؤ منينعليه‌السلام به بركت آب دهان مبارك آن حضرت كه بر آن ماليده و زنده كردن آهوئى كه گوشت آن را ميل فرموده و زنده كردن بزغاله مرد انصارى را كه آن حضرت را ميهمان كرده بود به آن و تكلّم فاطمه بنت اَسَد رضى اللّه عنهما با آن حضرت در قبر و زنده كردن آن حضرت آن جوان انصارى را كه مادر كور پيرى داشت و شفا يافتن زخم سلمة بن الا كوع كه در خيبر يافته بود به بركت آن حضرت و ملتئم و خوب شدن دست بريده معاذ بن عفرا و پاى محمّد بن مسلمة و پاى عبداللّه عتيك و چشم قتاده كه از حدقه بيرون آمده بود به بركت آن حضرت و سير كردن آن حضرت چندين هزار كس را از چند دانه خرما و سيراب كردن جماعتى را با اسبان و شترانشان از آبى كه از بين انگشتان مباركش جوشيد الى غير ذلك (114)

اثر دست مبارك پيامبر

اوّل: راوندى و طبرسى و ديگران روايت كرده اند كه كودكى را به خدمت حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آوردند كه براى او دعا كند چون سرش را كچل ديد دست مبارك بر سرش كشيد و در ساعت مو برآورد و شفا يافت. چون اين خبر به اهل يمن رسيد طفلى را به نزد مُسَيْلمه آوردند كه دعا كند، مُسيلمه دست بر سرش كشيد آن طفل كچل شد و موهاى سرش ريخت و اين بدبختى به فرزندان او نيز سرايت كرد. (115)

فقير گويد: از اين نحو معجزات واژگونه (116) از مسيْلمه بسيار نقل شده از جمله آنكه آب دهان نحس خود را در چاهى افكند آب آن چاه شور شد و وقتى دلوى از آب را دهان زد در چاه ريخت كه آبش بسيار شود آن آبى كه داشت خشك شد و وقتى آب وضوى او را در بستانى بيفشاندند ديگر گياه از آن بستان نرست و مردى او را گفت دو پسر دارم در حق ايشان دعائى بكن. مُسَيْلمه دست برداشت و كلمه اى چند بگفت چون مرد به خانه آمد يكى از آن دو پسر را گرگ دريده بود و ديگرى به چاه افتاده بود. و مردى را درد چشم بود چون دست بر چشم او كشيد نابينا گشت با او گفتند اين معجزات واژگونه را چه كنى؟ گفت آن كس را كه در حقّ من شك بود معجزه من بر وى واژگونه آيد.

دندانهاى آسيب ناپذير

دوم: سيد مرتضى و ابن شهر آشوب روايت كرده اند كه نابغه جَعْدى كه از شُعراى حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم تعداد شده قصيده اى در خدمت آن حضرت مى خواند تا رسيد به اين شعر:

بَلَغْنَا السَّمآءَ مَجْدنا وَجدُودَنا

وَاِنّا لَنَرجُوفَوْقَ ذلِكَ مَظْهَرا

مضمون شعر اين است كه ما رسيديم به آسمان از عزّت و كرم و اميدواريم بالاتر از آن را، حضرت فرمود كه بالاتر از آسمان كجا را گمان دارى؟ گفت: بهشت يا رسول اللّهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ! حضرت فرمود كه نيكو گفتى خدا دهان ترا نشكند: راوى گفت: من او را ديدم صد و سى سال از عمر او گذشته بود و دندانهاى او در پاكيزگى و سفيدى مانند گل بابونه بود و جميع بدنش درهم شكسته بود به غير از دهانش و به روايت ديگر هر دندانش كه مى افتاد از آن بهتر مى روئيد. (117)

سوّم: روايت شده كه ابو هريره خرمائى چند به خدمت حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آورد و خواستار دعاى بركت شد پيغمبر آن خرما را در كف دست مبارك پراكنده گذاشت و خداى را بخواند و فرمود اكنون در انبان خود افكن و هرگاه خواهى دست در آن كن و خرما بيرون آور. (118) ابوهُريره پيوسته از آن مزْوَدِ خرما خورد و مهمانى كرد، هنگام قتل عثمان خانه او را غارت كردند و آن انبان را نيز ببردند ابوهريره غمناك شد و اين شعر در اين مقام بگفت:

شعر:

لِلنّاسِ هَمُّ وَلي فى النّاسِ هَمَّانِ

هَمُّ الجِرابِ وَ قَتْلُ الشَيْخ عُثْمانِ

خرماى تازه از درخت خشك

چهارم: و نيز روايت شده كه حضرت پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با گروهى از اصحاب به سراى ابوالهيثم بن التَّيِّهان رفت. اَبوالْهيثم گفت: مرحبا به رسول اللّهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و اصحابِهِ، دوست داشتم كه چيزى نزد من باشد و ايثار كنم و مرا چيزى بود بر همسايگان بخش كردم. حضرت فرمود: نيكو كردى جبرئيل چندان در حقّ همسايه وصيّت آورد كه گمان كردم ميراث برند، آنگاه نخلى خشك در كنار خانه نگريست، علىعليه‌السلام را فرمود قدحى آب حاضر ساخت، اندكى مضمضه كرده بر درخت بيفشاند، در زمان درخت خرماى خشك خرماى تازه آورد تا همه سير بخوردند؛ اين از آن نعمتها است كه در قيامت شما را باشد. (119)

زنده كردن دو بچه

پنجم: راوندى روايت كرده است كه يكى از انصار بزغاله اى داشت آن را ذبح كرد به زوجه خود گفت كه بعضى را بپزيد و بعضى بريان كنيد شايد حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ما را مُشرّف گرداند و امشب در خانه ما افطار كند و به سوى مسجد رفت و دو طفل خُرد داشت چون ديدند كه پدر ايشان بزغاله را كشت يكى به ديگرى گفت بيا تو را ذبح كنم و كارد را گرفت و او را ذبح كرد. مادر كه آن حال را مشاهده كرد فرياد كرد و آن پسر ديگر از ترس گريخت و از غرفه به زير افتاد و مرد. آن زن مؤ منه هر دو طفل مرده خود را پنهان كرد و طعام را براى قدوم حضرت مهيا كرد؛ چون حضرت داخل خانه انصارى شد جبرئيل فرود آمد و گفت: يا رسول اللّه! بفرما كه پسرهايش را حاضر گرداند؛ چون پدر به طلب پسرها بيرون رفت مادر ايشان گفت حاضر نيستند و به جائى رفته اند. برگشت و گفت: حاضر نيستند. حضرت فرمود كه البتّه بايد حاضر شوند و باز پدر بيرون آمد و مبالغه كرد مادر او را بر حقيقت مطّلع گردانيد و پدر آن دو فرزند مرده را نزد حضرت حاضر كرد حضرت دعا كرد و خدا هر دو را زنده كرد و عمر بسيار كردند. (120)

بركت در طعام ابوايّوب

ششم: از حضرت سلمان (ره) روايت است كه چون حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم داخل مدينه شد به خانه ابوايّوب انصارى فرود آمد و در خانه او به غير از يك بزغاله و يك صاع گندم نبود. بزغاله را براى آن حضرت بريان كرد و گندم را نان پخت و به نزد حضرت آورد و حضرت فرمود كه در ميان مردم ندا كنند كه هر كه طعام مى خواهد بيايد به خانه ابوايّوب؛ پس ابوايّوب ندا مى كرد و مردم مى دويدند و مى آمدند مانند سيلاب تا خانه پر شد و همه خوردند و سير شدند و طعام كم نشد؛ پس حضرت فرمود كه استخوانها را جمع كردند و در ميان پوست بزغاله گذاشت و فرمود برخيز به اذن خدا! پس بزغاله زنده شد و ايستاد ومردم صدابه گفتن شهادتَيْن بلند كردند. (121)

شفاى مشرك و ايمان آوردن او

هفتم: شيخ طبرسى و راوندى و ديگران روايت كرده اند كه اَبو بَرأ كه او را(ملاعِبُ الا سنة)مى گفتند و از بزرگان عرب بود به مرض استسقا مبتلا شد. لبيد بن ربيعه را به خدمت حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرستاد با دو اسب و چند شتر، حضرت اسبان و شتران را ردّ كرد و فرمود كه من هديه مشرك را قبول نمى كنم لبيد گفت كه من گمان نمى كردم كه كسى از عرب هديّه ابوبرأ را ردّ كند. حضرت فرمود كه اگر من هديه مشركى را قبول مى كردم البتّه از او را رد نمى كردم؛ پس لبيد گفت كه علّتى در شكم ابوبرأ به هم رسيده و از تو طلب شفا مى كند. حضرت اندك خاكى از زمين برداشت و آب دهان مبارك خود را بر آن انداخت و به او داد و گفت: اين را در آب بريز و بده به او كه بخورد. لبيد آن را گرفت و گمان كرد كه حضرت به او استهزأ كرده چون آورد و به خوردِ ابوبرأ داد در همان ساعت شفا يافت چنانچه گويا از بند رها شد. (122)

بركت در گوسفند اُمّ معبد

هشتم: از معجزات متواتره كه خاصه و عامه نقل كرده اند آن است كه حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم چون از مكّه به مدينه هجرت فرمود در اثناى راه به خيمه امّ مَعْبَد رسيد و ابوبكر و عامر بن فُهَيْرَه و عبداللّه بن أُرْيقَط (أرَْقَطّ به روايت طبرى ) در خدمت آن حضرت بودند و ام معبد در بيرون خيمه نشسته بود چون به نزديك او رسيدند از او خرما و گوشت طلبيدند كه بخرند. گفت: ندارم. و توشه ايشان آخر شده بود؛ پس ام معبد گفت: اگر چيزى نزد من بود در مهماندارى شما تقصير نمى كردم. حضرت نظر كرد ديد در كنار خيمه او گوسفندى بسته است فرمود: اى ام معبد، اين گوسفند چيست؟ گفت: از بسيارى ضعف و لاغرى نتوانست كه با گوسفندان به چريدن برود براى اين، در خيمه مانده است. حضرت فرمود كه آيا شير دارد؟ گفت: از آن ناتوانتر است كه توقع شير از آن توان داشت مدّتها است كه شير نمى دهد. حضرت فرمود: رخصت مى دهى من او را بدوشم؟ گفت: بلى، پدر و مادرم فداى تو باد! اگر شيرى در پستانش مى يابى بدوش. حضرت گوسفند را طلبيد و دست مباركش بر پستانش كشيد و نام خدا بر آن برد و گفت: خداوندا! بركت ده در گوسفند او؛ پس شير در پستانش ريخت و حضرت ظرفى طلبيد كه چند كس را سيراب مى كرد و دوشيد آنقدر كه آن ظرف پر شد، به ام معبد داد كه خورد تا سير شد، پس به اصحاب خود داد كه خوردند و سير شدند و خود بعد از همه تناول نمود و فرمود كه ساقى قوم مى بايد كه بعد از ايشان بخورد و بار ديگر دوشيد تا آن ظرف مملو شد و باز آشاميدند و زيادتى كه ماند نزد او گذاشتند و روانه شدند؛ چون ابومعبد كه شوهر آن زن بود از صحرا برگشت پرسيد كه اين شير از كجا آورده اى؟ ام معبد قصه را نقل كرد. ابومعبد گفت مى بايد آن كسى باشد كه در مكّه به پيغمبرى مبعوث شده است. (123)

نهم: جماعتى از محدّثان خاصّه و عامّه روايت كرده اند كه جابر انصارى گفت: در جنگ خندق روزى حضرت پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را ديدم كه خوابيده و از گرسنگى سنگى بر شكم مبارك بسته، پس به خانه رفتم و در خانه گوسفندى داشتم و يك صاع جو، پس زن خود را گفتم كه من حضرت را بر آن حال مشاهده كردم اين گوسفند و جو را به عمل آور تا آن حضرت را خبر كنم. زن گفت: برو و از آن حضرت رخصت بگير اگر بفرمايد به عمل آوريم؛ پس رفتم و گفتم: يا رسول اللّه! التماس دارم كه امروز چاشت خود را به نزد ما تناول فرمائى. فرمود كه چه چيز در خانه دارى؟ گفتم: يك گوسفند و يك صاع جو. فرمود كه با هر كه خواهم بيايم يا تنها؟ نخواستم بگويم تنها گفتم: هركه مى خواهى و گمان كردم كه علىعليه‌السلام را همراه خود خواهد آورد؛ پس برگشتم و زن خود را گفتم كه تو جو را به عمل آور و من گوسفند را به عمل مى آورم و گوشت را پاره پاره كردم و در ديگ افكندم و آب و نمك در آن ريختم و پختم. و به خدمت آن حضرت رفتم و گفتم: يا رسول اللّه، طعام مهيّا شده است. حضرت برخاست و بر كنار خندق ايستاد و به آواز بلند ندا كرد كه اى گروه مسلمانان!اجابت نمائيد دعوت جابر را؛ پس جميع مهاجران و انصار از خندق بيرون آمدند و متوجّه خانه جابر شدند و به هر گروهى از اهل مدينه كه مى رسيد مى فرمود اجابت كنيد دعوت جابر را؛ پس به روايتى هفتصد نفر و به روايتى هشتصد و به روايتى هزار نفر جمع شدند. جابر گفت: من مضطرب شدم و به خانه دويدم و گفتم گروه بى حدّ و احصا با آن حضرت رو به خانه ما آوردند. زن گفت كه آيا به حضرت گفتى كه چه چيز نزد ما هست؟ گفتم: بلى. گفت: بر تو چيزى نيست حضرت بهتر مى داند. آن زن از من داناتر بود، پس حضرت مردم را امر فرمود كه در بيرون خانه نشستند و خود و اميرالمؤ منينعليه‌السلام داخل خانه شدند. و به روايت ديگر همه را داخل خانه كرد و خانه گنجايش نداشت هر طايفه كه داخل مى شدند حضرت اشاره به ديوار مى كرد و ديوار پس مى رفت و خانه گشاده مى شد تا آنكه آن خانه گنجايش همه به هم رسانيد پس حضرت بر سر تنور آمد و آب دهان مبارك خود را در تنور انداخت و ديگ را گشود و در ديگ نظر كرد و به زن گفت كه نان را از تنور بكن و يك يك به من بده. آن زن نان را از تنور مى كند و به آن حضرت مى داد حضرت با اميرالمؤ منينعليه‌السلام در ميان كاسه تريد مى كردند و چون كاسه پر شد فرمود: اى جابر،يك ذراع گوسفند را با مرق بياور. آوردم و بر روى تريد ريختند و ده نفر از صحابه را طلبيد كه خوردند تا سير شدند، پس بار ديگر كاسه را پر از تريد كرد و ذراع ديگر طلبيده و ده نفر خوردند؛ پس بار ديگر كاسه را پر از تريد كرد و ذراع ديگر طلبيد و جابر آورد. و در مرتبه چهارم كه حضرت ذراع از جابر طلبيد جابر گفت: يا رسول اللّهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ! گوسفندى بيشتر از دو ذراع ندارد و من تا حال سه ذراع آوردم؟! حضرت فرمود كه اگر ساكت مى شدى همه از ذراع اين گوسفند مى خوردند؛ پس به اين نحو ده نفر ده نفر مى طلبيد تا همه صحابه سير شدند، پس حضرت فرمود. اى جابر! بيا تا ما و تو بخوريم؛ پس من و محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و علىعليه‌السلام خورديم و بيرون آمديم و تنور و ديگ به حال خود بود و هيچ كم نشده بود و چندين روز بعد از آن نيز از آن طعام خورديم. (124)

شفاى چشم جانباز

دهم: روايت شده كه قتادة بن النّعمان كه برادر مادرى ابوسعيد خُدْرى است و از حاضر شدگان بدر و احد است در جنگ اُحد زخمى به چشمش رسيد كه از حدقه بيرون آمد، به نزديك حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمد عرض كرد: زنى نيكوروى دارم در خانه كه او را دوست دارم و او نيز مرا دوست مى دارد و روزى چند نيست كه با او بساط عيش و عرس گسترده ام سخت مكروه مى دارم كه مرا با اين چشم آويخته ديدار كند رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم چشم او را به جاى خود گذاشت و گفت:

(اَلل همَّ اكسهِ الْجَمالَ)او از اوّل نيكوتر گشت (125) و آن ديده ديگر گاهى به درد مى آمد لكن اين چشم هرگز به درد نيامد و از اينجا است كه يكى از پسران او بر عمربن عبدالعزيز وارد شد عمر گفت كيست اين مرد؟ او در جواب گفت:

شعر:

اَنَا ابْنُ الَّذي سالَتْ عَلَى الخَدِّعَيْنُهُ

فَرُدَّت بِكَفِّ المُصطَفى اَحْسَنَ الرَّدِّ

فَعادَتْ كَما كانَتْ لاَِوّلِ مَرَّةٍ

فَيا حُسْنَ ما عَيْنٍ وَ يا حُسْنَ ما رَدٍّ

و نظير اين است حكايت زيادبن عبدالله پسر خواهر ميمونه بنت الحارث زوجه حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم وقتى به خانه ميمونه آمد چون حضرت پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به خانه تشريف آورد ميمونه عرض كرد: اين پسر خواهر من است. آنگاه حضرت به جانب مسجد شد و(زياد)ملازم خدمت بود و با آن حضرت نماز گذاشت، حضرت در نماز او را نزديك خود جاى داد و دست مبارك بر سر او نهاد و بر دو طرف عارض و بينى او فرود آورد و او را به دعاى خير ياد فرمود و از آن پس همواره آثار نور و بركت از ديدار او آشكار بود و از اينجاست كه شاعر پسر او را بدين شعر ستوده است:

شعر:

يابْنَ الّذي مَسَحَ النّبىّ بِرأ سِهِ

و دَعالَهُ بِالْخيرِ عِندَ الْمَسْجِدِ

مازالَ ذاكَ النُّور في عرينِهِ

حتّى تبوّ برينه في الملحدِ

معجزات نوع پنجم

نوع پنجم: در معجزاتى است كه ظاهر شده از آن حضرت در كفايت شرّ دشمنان، مانند هلاك شدن مستهزئين و دريدن شير(عتبة بن ابى لهب را و كفايت شرّ ابوجهل و ابولهب و امّ جميل و عامر بن طفيل و زيد بن قيس و معمر بن يزيد و نضر بن الحارث و زُهَير شاعر از آن حضرت الى غير ذلك (126) و ما در اينجا اكتفا مى كنيم به ذكر چند امر:

توطئه ابوجهل

اوّل: على بن ابراهيم و ديگران روايت كرده اند كه روزى حضرت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نزد كعبه نماز مى كرد و ابوجهل سوگند خورده بود كه هرگاه آن حضرت را در نماز ببيند آن حضرت را هلاك كند، چون نظرش بر آن حضرت افتاد سنگ گرانى برداشت و متوجه آن حضرت شد و چون سنگ را بلند كرد دستش در گردنش غل شد و سنگ بر دستش چسبيد و چون برگشت و به نزديك اصحاب خود رسيد سنگ از دستش افتاد و به روايت ديگر به حضرت استغاثه كرد تا دعا فرمود و سنگ از دستش رها شد؛ پس مرد ديگر برخاست و گفت: من مى روم كه او را بكشم؛ چون به نزديك آن حضرت رسيد ترسيد و برگشت و گفت ميان من و آن حضرت اژدهائى مانند شتر فاصله شد و دُم را بر زمين مى زد و من ترسيدم و برگشتم. (127)

دوم: مشايخ حديث در تفسير آيه شريفه( اِنّا كَفَيْناكَ الْمُسْتَهْزئينَ ) (128) روايت كرده اند كه چون حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خلعت با كرامت نبوت را پوشيد اوّل كسى كه به او ايمان آورد علىّ بن ابى طالبعليه‌السلام بود، پس خديجه رضى اللّه عنها ايمان آورد، پس ابوطالب با جعفر طيّار رضى اللّه عنهما روزى به نزد حضرت آمد ديد كه نماز مى كند و علىعليه‌السلام در پهلويش نماز مى كند، پس ابوطالب با جعفر گفت كه تو هم نماز كن در پهلوى پسر عم خود؛ پس جعفر از جانب چپ آن حضرت ايستاد و حضرت پيشتر رفت پس زيد بن حارثه ايمان آورد و اين پنج نفر نماز مى كردند و بس. تا سه سال از بعثت آن حضرت گذشت، پس خداوند عالميان فرستاد كه ظاهر گردان دين خود را و پروا مكن از مشركان پس به درستى كه ما كفايت كرديم شرّ استهزأ كنندگان را. و استهزأ كنندگان پنج نفر بودند:

وليد بن مغيره و عاص بن وائل و اَسوَد بن مطّلب و اَسْوَد بن عبد يغوث و حارث بن طلاطله؛ و بعضى شش نفر گفته اند و حارث بن قيس را اضافه كرده اند. پس جبرئيل آمد و با آن حضرت ايستاد و چون وليد گذشت جبرئيل گفت: اين وليد پسر مُغَيْره است و از استهزا كنندگان است؟ حضرت فرمود: بلى، پس جبرئيل اشاره به سوى او كرد او به مردى از خُزاعه گذشت كه تير مى تراشيد و پا بر روى تراشه تير گذاشت ريزه اى از آنها در پاشنه پاى او نشست و خونين شد و تكبرش نگذاشت كه خم شود و آن را بيرون آورد و جبرئيل به همين موضع اشاره كرده بود، چون وليد به خانه رفت بر روى كرسى خوابيد (دخترش در پايين كرسى خوابيد) پس خون از پاشنه اش روان شد و آن قدر آمد كه به فراش دخترش رسيد و دخترش بيدار شد، پس دختر با كنيز خود گفت كه چرا دهان مَشك را نبسته اى؟ وليد گفت: اين خون پدر تو است، آب مَشك نيست؛ پس طلبيد فرزند خود را و وصيت كرد و به جهنم پيوست؛ و چون عامر بن وائل گذشت جبرئيل اشاره به سوى پاى او كرد پس چوبى به كف پايش فرو رفت و از پشت پايش بيرون آمد و از آن بمرد و به روايتى ديگر خارى به كف پايش فرو رفت و به خارش آمد و آن قدر خاريد كه هلاك شد؛ و چون اسود بن مطّلب گذشت اشاره به ديده اش كرد او كور شد و سر بر ديوار زد تا هلاك شد. و به روايت ديگر اشاره به شكمش كرد آن قدر آب خورد كه شكمش پاره شد و اسود بن عبديغوث را حضرت نفرين كرده بود كه خدا ديده اش را كور گرداند و به مرگ فرزند خود مبتلا شود و چون اين روز شد جبرئيل برگ سبزى بر روى او زد كه كور شد و براى استجابت دعاى آن حضرت ماند تا روز بدر كه فرزندش كشته شد و خبر كشته شدن فرزند خود را شنيد و مُرد؛ و حارث بن طلاطله را اشاره كرد جبرئيل به سر او، چرك از سرش آمد تا بمرد؛ گويند كه مار او را گزيد و مُرد؛ و نيز گويند كه سموم به او رسيد و رنگش سياه و هيأتش متغير شد چون به خانه آمد او را نشناختند و آن قدر زدند او را كه كشتندش و حارث بن قيس ماهى شورى خورد و آن قدر آب خورد كه مرد. (129)

سوم: راوندى و غير او از ابن مسعود روايت كرده اند كه روزى حضرت پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در پيش كعبه در سجده بود و شترى از ابوجهل كشته بودند آن ملعون فرستاد بچه دان شتر را آوردند و بر پشت آن حضرت افكندند و حضرت فاطمهعليها‌السلام آمد و آن را از پشت آن حضرت دور كرد و چون حضرت از نماز فارغ شد فرمود كه خداوندا! بر تو باد به كافران قريش و نام برد ابوجهل و عُتْبه و شيبه و وليد و اُميّه و ابن ابى مُعَيْط و جماعتى كه همه را ديدم كه در چاه بدر كشته افتاده بودند. (130)

چهارم: ايضا راوندى روايت كرده است كه حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در بعضى از شبها در نماز سوره(تَبَّتْ يَد ا اَبى لَهب)تلاوت نمود، پس گفتند به امّ جميل خواهر ابوسفيان كه زن ابولهب بود كه ديشب محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در نماز بر تو و شوهر تو لعنت مى كرد و شما را مذمّت مى كرد. آن ملعونه در خشم شد و به طلب آن حضرت بيرون آمد و مى گفت اگر او را ببينم سخنان بد به او خواهم شنوانيد و مى گفت كيست كه محمّد را به من نشان دهد؟ چون از دَرِ مسجد داخل شد ابوبكر به نزد آن حضرت نشسته بود گفت: يا رسول اللّه، خود را پنهان كن كه امّ جميل مى آيد مى ترسم كه حرفهاى بد به شما بگويد. حضرت فرمود كه مرا نخواهد ديد؛ چون به نزديك آمد حضرت را نديد و از ابوبكر پرسيد كه آيا محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را ديدى؟ گفت: نه. پس به خانه خود برگشت. پس حضرت باقرعليه‌السلام فرمود كه خدا حجاب زردى در ميان حضرت و او زد كه آن حضرت را نديد و آن ملعونه و ساير كفّار قريش آن حضرت را مُذمَّم مى گفتند يعنى بسيار مذمّت كرده شده و حضرت مى فرمود كه خدا نام مرا از زبان ايشان محو كرده است كه نام مرا نمى برند و مذمم را مذمت مى گفتند و مذمّم نام من نيست. (131)

پنجم: ابن شهر آشوب و اكثر مورّخان روايت كرده اند كه چون كفّار قريش از جنگ بدر برگشتند ابولهب از ابوسفيان پرسيد كه سبب انهزام شما چه بود؟ ابوسفيان گفت: همين كه ملاقات كرديم يكديگر را گريختيم و ايشان ما را كشتند و اسير كردند هر نحو كه خواستند و مردم سفيد ديدم كه بر اسبان اَبْلَق سوار بودند در ميان آسمان و زمين و هيچ كس در برابر آنها نمى توانست ايستاد.

ابورافع با امّ الفضل زوجه عبّاس گفت: اينها ملائكه اند. ابولهب كه اين را شنيد برخاست و ابورافع را بر زمين زد ام الفضل عمود خيمه را گرفت و بر سر ابولهب زد كه سرش شكست و بعد از آن هفت روز زنده ماند و خدا او را به(عدسه)مبتلا كرد و(عدسه)مرضى بود كه عرب از سرايت آن حذر مى كردند، پس به اين سبب سه روز در خانه ماند كه پسرهايش نيز به نزديك او نمى رفتند كه او را دفن كنند تا آنكه او را كشيدند و در بيرون مكّه انداختند تا پنهان شد (132) علامه مجلسى فرموده كه اكنون بر سر راه عُمْرَه واقع است و هركه از آن موضع مى گذرد سنگى چند بر آن موضع مى اندازد و تل عظيمى شده است؛ پس تأمل كن كه مخالفت خدا و رسول چگونه صاحبان نسبهاى شريف را از شرف خود بى بهره گردانيده است و اطاعت خدا و رسول چگونه مردم بى حسب و نسب را به دَرَجات رفيع بلند ساخته است و به اهل بيت عزّت و شرف ملحق گردانيده است. (133)

معجزات نوع ششم

نوع ششم: در معجزات آن حضرت است در مستولى شدن بر شياطين و جنّيان و ايمان آوردن بعض از ايشان و ما در اينجا اكتفا مى كنيم به ذكر چند امر:

اوّل: على بن ابراهيم روايت كرده است كه حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از مكّه بيرون رفت با زيد بن حارثه به جانب بازار عكاظ كه مردم را به اسلام دعوت نمايد، پس هيچ كس اجابت آن حضرت نكرد، پس به سوى مكه برگشت و چون به موضعى رسيد كه آن را(وادى مجنّه)مى گويند به نماز شب ايستاد و در نماز شب تلاوت قرآن مى نمود، پس گروهى از جن گذشتند و چون قرائت آن حضرت را شنيدند بعضى با بعضى گفتند: ساكت شويد. چون حضرت از تلاوت فارغ شد به جانب قوم خود رفتند، انذاركنندگان گفتند اى قوم ما! به درستى كه ما شنيديم كتابى را كه نازل شده است بعد از موسى در حالتى كه تصديق كننده است آنچه را كه پيش از او گذشته است، هدايت مى كند به سوى حقّ و به سوى راه راست؛ اى قوم! اجابت كنيد داعى خدا را و ايمان آوريد تا بيامرزد گناهان شما را و پناه دهد شما را از عذاب اليم؛ پس برگشتند به خدمت آن حضرت و ايمان آوردند و آن جناب ايشان را تعليم كرد شرايع اسلام، و حق تعالى سوره جن را نازل گردانيد و حضرت والى و حاكمى برايشان نصب كرد و در همه وقت به خدمت آن حضرت مى آمدند و امر كرد حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام را مسائل دين را تعليم ايشان نمايد و در ميان ايشان مؤ من و كافر وناصبى و يهودى و نصرانى ومجوسى مى باشد و ايشان از فرزندان (جانّ)اند. (134)

دوم: شيخ مفيد و طبرسى وساير محدّثين روايت كرده اند كه چون حضرت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به جنگ بنى المصطلق رفت به نزديك وادى ناهموارى فرود آمدند، چون آخر شب شد جبرئيل نازل شد و خبر داد كه طايفه اى از كافران جنّ در اين وادى جاكرده اند ومى خواهند به اصحاب تو ضرر برسانند، پس اميرالمؤ منينعليه‌السلام را طلبيد و فرمود كه برو به سوى اين وادى و چون دشمنان خدا از جنّيان متعرض تو شوند دفع كن ايشان را به آن قوتى كه خدا ترا عطا كرده است و متحصن شو از ايشان به نامهاى بزرگوار خدا كه ترا به علم آنها مخصوص گردانيده است و صد نفر از صحابه را با آن حضرت همراه كرد و فرمود كه با آن حضرت باشيد و آنچه بفرمايد اطاعت نمائيد؛ پس اميرالمؤ منينعليه‌السلام متوجه آن وادى شد و چون نزديك كنار وادى رسيد فرمود به اصحاب خود كه در كنار وادى بايستيد و تا شما را رخصت ندهم حركت نكنيد و خود پيش رفت و پناه برد به خدا از شر دشمنان خدا و بهترين نامهاى خدا را ياد كرد و اشاره نمود اصحاب خود را كه نزديك بيائيد، چون نزديك آمدند ايشان را آنجا بازداشت و خود داخل وادى شد، پس باد تندى وزيد نزديك شد كه لشكر بر رو درافتند و از ترس قدمهاى ايشان لرزيد، پس حضرت فرياد زد كه منم علىّ بن ابى طالبعليه‌السلام و وصى رسول خدا و پسر عمّ او، اگر خواهيد و توانيد در برابر من بايستيد، پس صورتها پيدا شد مانند زنگيان و شعله هاى آتش در دست داشتند و اطراف وادى را فرو گرفتند و حضرت پيش مى رفت و تلاوت قرآن مى نمود و شمشير خود را به جانب راست و چپ حركت مى داد چون به نزديك آنها رسيد مانند دود سياهى شدند و بالا رفتند و ناپيدا شدند.

پس حضرت، اللّه اكْبَر گفت و از وادى بالا آمد و به نزديك لشكر ايستاد، چون آثار آنها برطرف شد صحابه گفتند: چه ديدى يا اميرالمؤ منين؟ ما نزديك بود از ترس هلاك شويم و بر تو ترسيديم. حضرت فرمود كه چون ظاهر شدند من صدا به نام خدا بلند كردم تا ضعيف شدند و رو به ايشان تاختم و پروا از ايشان نكردم و اگر بر هيبت خود مى ماندند همه را هلاك مى كردم، پس خدا كفايت شرّ ايشان از مسلمانان نمود و باقيمانده ايشان به خدمت حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رفتند كه به آن حضرت ايمان بياورند و از او امان بگيرند و چون جناب اميرالمومنينعليه‌السلام با اصحاب خود به خدمت حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم برگشت و خبر را نقل كرد حضرت شاد شد و دعاى خير كرد براى او و فرمود كه پيش از تو آمدند آنها كه خدا ايشان را به تو ترسانيده بود و مسلمان شدند و من اسلام ايشان را قبول كردم. (135)

سوم: ابن شهر آشوب روايت كرده است كه(تميم دارى)در منزلى از منزلهاى راه شام فرود آمد و چون خواست بخوابد گفت: امشب من در امان اهل اين واديم و اين قاعده اهل جاهليت بود كه امان از جنيان اهل وادى مى طلبيدند ناگاه ندائى از آن صحرا شنيد كه پناه به خدا ببر كه جنّيان كسى را امان نمى دهند از آنچه خدا خواهد و به تحقيق كه پيغمبر امّيان مبعوث شده است و ما در(حجون)در پى او نماز كرديم و مكر شياطين برطرف شد و جنّيان را به تير شهاب از آسمان راندند برو به نزد محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رسول پروردگار عالميان. (136)

چهارم: شيخ طبرسى و غير اواز زُهْرى روايت كرده اند كه چون حضرت ابوطالب t دار فنا را وداع كرد بلا بر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شديد شد و اهل مكه اتفاق بر ايذأ و اضرار آن حضرت نمودند، پس آن حضرت متوجّه طايف شد كه شايد بعضى از ايشان ايمان بياورند؛ چون به طايف رسيد سه نفر ايشان را ملاقات نمود كه ايشان رؤ ساى طايف بودند و برادران بودند.(عبيديا ليل)و(مسعود)و(حبيب)پسران عمرو بن عمير و اسلام را بر ايشان اظهار فرمود.

يكى از ايشان گفت: من جامه هاى كعبه را دزديده باشم اگر خدا ترا فرستاده باشد. و ديگرى گفت: خدا نمى توانست از تو بهتر كسى براى پيغمبرى بفرستد؟

سومى گفت: واللّه، بعد از اين با تو سخن نمى گويم؛ زيرا كه اگر پيغمبر خدائى شأن تو از آن عظيم تر است كه با تو سخن توان گفت و اگر بر خدا دروغ مى گوئى سزاوار نيست با تو سخن گفتن. و استهزأ نمودند به آن حضرت و چون قوم ايشان ديدند كه سركرده هاى ايشان با آن حضرت چنين سلوك كردند در دو طرف راه صف كشيدند و سنگ بر آن حضرت مى انداختند تا پاهاى مباركش را مجروح گردانيدند و خون از آن قدمهاى عرش پيما جارى شد، پس به جانب باغى از باغهاى ايشان آمد كه در سايه درختى قرار گيرد، عُتْبه و شيبه را در آن باغ ديد و از ديدن ايشان محزون گرديد؛ زيرا كه شدَت عداوت ايشان را با خدا و رسول مى دانست، چون آن دو تن حضرت را ديدند غلامى داشتند كه او را(عداس)مى گفتند و نصرانى بود از اهل نينوا انگورى به او دادند و از براى آن حضرت فرستادند، چون غلام به خدمت آن حضرت رسيد حضرت از او پرسيد كه از اهل كدام زمينى؟ گفت: از اهل نينوا. حضرت فرمود كه از اهل شهر بنده شايسته يونس بن مَتّى. عداس گفت: تو چه مى دانى كه يونس كيست؟ حضرت فرمود كه من پيغمبر خدايم و خدا مرا از قصّه يونس خبر داده است و قصه يونس را براى او نقل كرد. عداس به سجده افتاد و پاهاى آن حضرت را مى بوسيد و خون از آن پاهاى مبارك مى چكيد.

چون عُتْبه و شيبه حال آن غلام را مشاهده كردند ساكت شدند و چون غلام به سوى ايشان برگشت گفتند: چرا براى محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم سجده كردى؟ و پاهاى او را بوسيدى؟ و هرگز نسبت به ما كه آقاى توئيم چنين نكردى؟ گفت: اين مرد شايسته است و خبر داد مرا از احوال يونس بن متى پيغمبر خدا، ايشان خنديدند و گفتند: تو فريب آن را مخور كه مرد فريبنده اى است و دست از دين(ترسائى)خود بر مدار؛ پس حضرت از ايشان نااميد گرديده باز به سوى مكه مراجعت نمود و چون به(نَخْلِه)(كه اسم موضعى است ) رسيد در ميان شب مشغول نماز شد، پس در آن موضع گروهى از جنّ(نصيبين)(كه موضعى است از يمن ) بر آن حضرت گذشتند و آن حضرت نماز بامداد مى كرد و در نماز قرآن تلاوت مى نمود چون گوش دادند و قرآن شنيدند ايمان آوردند و به سوى قوم خود برگشتند و ايشان را به اسلام دعوت نمودند.

و به روايت ديگر حضرت مأمور شد كه تبليغ رسالت خود نمايد به سوى جنّيان و ايشان را به سوى اسلام دعوت نمايد و قرآن برايشان بخواند، پس حق تعالى گروهى از جن را از اهل(نصيبين)به سوى آن حضرت فرستاد و حضرت با اصحاب خود گفت كه من مأمور شده ام كه امشب بر جنيان قرآن بخوانم كى از شماها از پى من مى آيد؟ پس عبداللّه بن مسعود با آن حضرت رفت؛ عبداللّه گفت: چون به اعلاى مكّه رسيديم و حضرت داخل دره(حجون)شد خطّى براى من كشيد و فرمود كه در ميان اين خط بنشين و بيرون مرو تا من به سوى تو بيايم، پس آن حضرت رفت و به نماز مشغول شد و شروع كرد در تلاوت قرآن ناگاه ديدم كه سياهان بسيار هجوم آوردند كه ميان من و آن حضرت حايل شدند كه صداى آن جناب را نشنيدم، پس پراكنده شدند مانند پاره هاى ابر و رفتند و گروهى از ايشان ماندند و چون حضرت از نماز صبح فارغ شد بيرون آمد و فرمود: آيا چيزى ديدى؟ گفتم: بلى! مردان سياه ديدم كه جامه هاى سفيد بر خود بسته بودند. فرمود كه اينها جنّ نصيبين بودند. و به روايت ابن عباس هفت نفر بودند و حضرت ايشان را رسول گردانيد به سوى قوم ايشان و بعضى گفته اند نه نفر بودند.