منتهی الآمال جلد ۱

منتهی الآمال 0%

منتهی الآمال نویسنده:
گروه: سایر کتابها

منتهی الآمال

نویسنده: مرحوم شیخ عباس قمی
گروه:

مشاهدات: 42401
دانلود: 2505


توضیحات:

جلد 1 جلد 2
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 67 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 42401 / دانلود: 2505
اندازه اندازه اندازه
منتهی الآمال

منتهی الآمال جلد 1

نویسنده:
فارسی

معجزات نوع هفتم

نوع هفتم: در معجزات حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است در اخبار از مَغْيبات. فقير گويد: كه ما را كافى است در اين مقام آنچه بعد از اين ذكر خواهيم كرد از اخبار اميرالمؤ منينعليه‌السلام از غيب؛ زيرا كه آنچه اميرالمؤ منينعليه‌السلام از غيب خبر دهد از پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اخذ كرده و از مشكات نبوّت اقتباس كرده:

قالَ شيخنا الْبهائى رحمه اللّه:(جَميع اَحاديثنا اِلاّ مانَدَر تنتهى إلى أئمتنا الاثنى عشروَهمْ ينتهُونَ اِلَى النَّبىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم لانّ عُلومهُمْ مُقتبسَة مِنْ تلكَ المشكاة.)

لكن ما به جهت تبرك و تيمّن به ذكر چند خبر اكتفا مى كنيم:

اوّل: حميرى از حضرت صادقعليه‌السلام روايت كرده كه حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در روز بدر اشرفى هائى كه عباس همراه داشت از او گرفت و از او طلب(فدا)نمود. او گفت: يا رسول اللّه من غير اين ندارم. فرمود: پس چه پنهان كردى نزد ام الفضل زوجه خود! عباس گفت: من گواهى مى دهم به وحدانيّت خدا و پيغمبرى تو؛ زيرا كه هيچ كس حاضر نبود به غير از خدا در وقتى كه آن را به او سپردم، پس حقّ تعالى فرستاد كه(بگو به آنها كه در دست شما هستند از اسيران كه اگر خدا بداند در دل شما نيكى، به شما خواهد داد بهتر از آنچه از شما گرفته شده است) (137) و آخر عباس چنان صاحب مال شد كه بيست غلام او تجارت مى كردند كه كمتر آنچه نزد هر يك بود بيست هزار درهم بود. (138)

دوم: ابن بابويه و راوندى روايت كرده اند از ابن عباس كه ابوسفيان روزى به خدمت حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمد و گفت: يا رسول اللّه! مى خواهم از تو سؤ الى بكنم؟ حضرت فرمود كه اگر مى خواهى من بگويم كه چه مى خواهى بپرسى؟ گفت: بگو! فرمود: آمده اى كه از عمر من بپرسى كه چند سال خواهد شد. گفت: بلى، يارسول اللّه. حضرت فرمود كه من شصت و سه سال زندگانى خواهم كرد. ابوسفيان گفت: گواهى مى دهم كه تو راست مى گوئى. حضرت فرمود كه به زبان گواهى مى دهى و در دل ايمان ندارى! ابن عباس گفت: به خدا سوگند كه چنان بود كه آن حضرت فرمود، ابوسفيان منافق بود يكى از شواهد نفاقش آن بود كه چون در آخر عمر نابينا شده بود روزى در مجلسى نشسته بوديم و حضرت على بن ابى طالبعليه‌السلام در آن مجلس بود پس مؤ ذن اذان گفت چون اَشْهَدُ اَنَّ مُحَمّدَا رَسُولُ اللّهِ گفت، ابوسفيان گفت: كسى در اين مجلس هست كه از او بايد ملاحظه كرد؟

شخصى از حاضران گفت: نه.

ابوسفيان گفت ببينيد اين مرد هاشمى نام خود را در كجا قرار داده است.

پس حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام گفت: خدا ديده ترا گريان گرداند اى ابوسفيان، خدا چنين كرده است او نكرده است؛ زيرا كه حق تعالى فرموده است:

( وَ رَفعنالَكَ ذِكْرَكَ ) (139)؛ و بلند كرديم از براى تو نام ترا. ابوسفيان گفت: خدا بگرياند ديده كسى را كه گفت در اينجا كسى نيست كه از او ملاحظه بايد كرد و مرا بازى داد. (140)

سوّم: راوندى از ابوسعيد خُدْرى روايت كرده است كه در بعضى از جنگها بيرون رفتيم و نه نفر و ده نفر با يكديگر رفيق مى شديم و عمل را ميان خود قسمت مى كرديم و يكى از رفيقان ما كار سه نفر را مى كرد و از او بسيار راضى بوديم، چون احوالش را به حضرت عرض كرديم فرمود: او مردى است از اهل جهنم، چون به دشمن رسيديم و شروع به جنگ كرديم آن مرد تيرى بيرون آورد و خود را كشت، چون به حضرت عرض كردند فرمود كه گواهى مى دهم كه منم بنده و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و خبر من دروغ نمى شود. (141)

چهارم: راوندى روايت كرده است كه مردى به خدمت حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمد و گفت: دو روز است كه طعام نخورده ام. حضرت فرمود كه برو به بازار، چون روز ديگر شد گفت: يا رسول اللّهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ديروز رفتم به بازار و چيزى نيافتم و بى شام خوابيدم. فرمود كه برو به بازار، چون به بازار آمد ديد كه قافله آمده است و متاعى آورده اند، پس، از آن متاع خريد و به يك اشرفى نفع از او خريدند و اشرفى را گرفت و به خانه برگشت روز ديگر به خدمت آن حضرت آمد و گفت: در بازار چيزى نيافتم. حضرت فرمود كه از فلان قافله متاعى خريدى و يك دينار ربح يافتى! گفت: بلى. فرمود: پس چرا دروغ گفتى؟ گفت: گواهى مى دهم كه تو صادقى و از براى اين انكار كردم كه بدانم آنچه مردم مى كنند تو مى دانى يا نه و يقين من به پيغمبرى تو زياده گردد؛ پس حضرت فرمود كه هر كه از مردم بى نيازى كند و سؤ ال نكند خدا او را غنى مى گرداند و هركه بر خود دَرِ سؤ الى بگشايد خدا بر او هفتاد دَرِ فقر را مى گشايد كه هيچ چيز آنها را سدّ نمى كند؛ پس بعد از آن ديگر آن مرد از كسى سؤ ال نكرد و حالش نيكو شد. (142)

پنجم: روايت شده كه چون جعفر بن ابى طالب از حبشه آمد حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم او را در سال هشتم به جنگ(مُؤْتَه)فرستاد و(مؤ ته)(با همزه ) نام قريه اى است از قراى بلقا كه در اراضى شام افتاده است و از آنجا تا بيت المقدّس دو منزل مسافت دارد پس حضرت او را با زيد بن حارثه و عبداللّه بن رَواحه به ترتيب امير لشكر كرد، پس چون به موته رسيدند، قيصر لشكرى عظيم براى جنگ آنها آماده كرد پس هر دو لشكر زمين جنگ تنگ گرفتند و صف راست كردند؛ جعفر بن ابى طالب چون شير شميده شمشير كشيده از پيشروى صف بيرون شد و مردم را ندا در داد كه اى مردم! از اسبها فرو شويد و پياده رزم دهيد و اين سخن از براى آن گفت كه لشكر كفّار فراوان بودند خواست تا مسلمانان پياده شوند و بدانند كه فرار نتوان كرد ناچار نيكو كارزار كنند. مسلمانان در پذيرفتن اين فرمان گرانى كردند امّا جعفر خود از اسب به زير آمد و اسب را پى زد، پس عَلَم را بگرفت و از هر جانب حمله در انداخت جنگ انبوه شد و كافران حمله ور گشتند و در پيرامون جعفر پرّه زدند و شمشير و نيزه برآوردند و نخستين، دست راست آن حضرت را قطع كردند عَلَم را به دست چپ گرفت و همچنان رزم مى داد تا پنجاه زخم از پيش روى بدو رسيد و به روايتى نود و دو زخم نيزه و تير داشت، پس دست چپش را قطع كردند اين هنگام عَلَم را با هر دو بازوى خويش افراشته مى داشت كافرى چون اين بديد خشمگين بر وى عبور داد و شمشير بر كمر گاهش بزد و آن حضرت را شهيد كرد و عَلَم سرنگون شد.

از جابر روايت شده كه همان روزى كه جعفر در موته شهيد شد حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در مدينه بعد از نماز صبح بر منبر برآمد و فرمود كه الحال برادران شما از مسلمانان با مشركان مشغول كارزار شدند و حمله هر يك را و جنگ هر يك را نقل مى كرد تا گفت كه زيد بن حارثه شهيد شد و عَلَم افتاد، پس فرمود: عَلَم را جعفر برداشت و پيش رفت و متوجّه جنگ شد، پس فرمود كه يك دستش را انداختند و عَلَم را به دست ديگر گرفت، پس فرمود كه دست ديگرش را انداختند و عَلَم را به سينه خود چسبانيد، پس فرمود كه جعفر شهيد شد و عَلَم افتاد، پس فرمود كه عَلَم را عبداللّه بن رَواحه برداشت و از مسلمانان فلان و فلان كشته شدند و از كافران فلان و فلان كشته شدند، پس گفت كه عبداللّه شهيد شد و علَم را خالد بن وليد گرفت و گريخت و مسلمانان گريختند.

پس از منبر به زير آمد و به خانه جعفر رفت و عبداللّه بن جعفر را طلبيد و در دامن خود نشانيد و دست برسرش ماليد والده او اَسْمأ بِنَت عُمَيْس گفت: چنان دست بر سرش مى كشى كه گويا يتيم است! حضرت فرمود كه امروز جعفر شهيد شد و چون اين را گفت، آب از ديده هاى مباركش روان شد. فرمود كه پيش از شهيد شدن، دستهايش بريده شد و خدا به عوض آن دستها، او را دو بال داد از زُمرّد سبز كه اكنون با ملائكه در بهشت پرواز مى كند به هرجا كه خواهد. (143)

و از حضرت صادقعليه‌السلام روايت است كه حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فاطمهعليها‌السلام را گفت برو و گريه كن بر پسر عمّت و واثَكلاه مگو ديگر هرچه در حقّ او بگوئى راست گفته اى. (144) و به روايت ديگر فرمود بر مثل جعفر بايد گريه كنند گريه كنندگان و به روايت ديگر حضرت فاطمهعليها‌السلام را امر فرمود كه طعامى براى اَسْمأ بِنْت عُمَيسْ بسازد و به خانه او برَوَد و او را تسلى دهد تا سه روز. (145)

فقير گويد: كه ما در اينجا اگرچه فى الجمله از رشته كلام خارج شديم لكن شايسته و مناسب بود آنچه ذكر شد.

بالجمله؛ خبر داد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از نامه اى كه حاطب ابنِ اَبى بلْتَعَة به اهل مكّه نوشته بود در فتح مكّه. و خبر داد ابوذر را به بلاها و اذيتهائى كه به او وارد خواهد شد و آنكه تنها زندگانى خواهد كرد و تنها خواهد مرد و گروهى از اهل عراق موفّق به غسل و كفن و دفن او خواهند شد. و خبر داد كه يكى از زنان من بر شترى سوار خواهد شد كه پشم روى آن شتر بسيار باشد و به جنگ وصىّ من خواهد رفت چون به منزل(حَوْأَب)برسد سگان بر سر راه او فرياد كنند.

و خبر داد كه عمار را(فئه باغيه)خواهند كشت و آخر زاد او از دنيا شربتى از لَبَن باشد. و خبر داد كه حضرت زهراعليها‌السلام اوّل كسى است از اهل بيتش كه به او ملحق خواهد شد و در مجالس بسيار، اميرالمؤ منين عليه السلام را خبر داد كه ريشش از خون سرش خضاب خواهد شد و اميرالمؤ منينعليه‌السلام پيوسته منتظر آن خضاب بود.

و هم در مجالس بسيار، خبر داد از شهادت امام حسينعليه‌السلام و اصحاب آن حضرت و مكان شهادت ايشان و كشندگان ايشان و خاك كربلا را به امّ سلمه داد و خبر داد كه در هنگام شهادت حسينعليه‌السلام اين خاك خون خواهد شد. و خبر داد از شهادت امام رضاعليه‌السلام و مدفون شدن آن حضرت در خراسان و فرمود به زبير، اوّل كسى كه از عرب بيعت اميرالمؤ منينعليه‌السلام را بشكند تو خواهى بود و فرمود به عباس عموى خود كه واى بر فرزندان من از فرزندان تو و خبر داد كه(ارضه)صحيفه قاطعه را كه قريش نوشته بودند ليسيده به غير نام خدا كه در آن است. و خبر داد از بنأ شهر بغداد و مردن رفاعة بن زيد منافق و هزار ماه سلطنت بنى اميّه و كشتن معاويه حُجْر بن عدى و اصحاب او را به ظلم. و از واقعه حرّه و كور شدن ابن عباس و زيد بن ارقم و مردن نجاشى پادشاه حبشه و كشته شدن اسود عَنْسى در يمن در همان شبى كه كشته شد.

و خبر داد از ولادت محمّد بن الحنفيه براى اميرالمؤ منينعليه‌السلام و نام و كُنْيت خود را به او بخشيد. و خبر داد از دفن شدن ابو ايّوب انصارى نزد قلعه قسطنطنيه الى غير ذلك.

علامه مجلسى در(حياة القلوب)بعد از تعداد جمله از معجزات آن حضرت فرموده:

(مؤ لف گويد: آنچه از معجزات آن حضرت مذكور شد از هزار يكى و از بسيار، اندكى است و جميع اقوال و اطوار و اخلاق آن حضرت معجزه بود، خصوصا اين نوع معجزه كه اخبار به امور مغيبه است كه پيوسته كلام معجز نظام سيد اَنام بر اين نوع مشتمل بوده و منافقان مى گفته اند كه سخن آن حضرت را مگوئيد كه در و ديوار و سنگ ريزه ها همه، آن حضرت را خبر مى دهند از گفته هاى ما. و اگر عاقلى تفكّر نمايد و عقل خود را حكم سازد هر حديثى از احاديث آن حضرت و اهل بيت آن حضرت و هر كلمه از كلمات ظريفه ايشان و هر حكمى از احكام شريعت مقدّسه آن حضرت معجزه اى است شافى و خرق عادتى است.

آيا عاقلى تجويز مى كند كه يك شخص از اشخاص انسانى بدون وحى و الهام جناب مقدس سبحانى شريعتى تواند احداث نمود كه اگر به آن عمل نمايند امور معاش و معاد جميع خلق منتظم گردد و رخنه هاى فِتَن و نزاع و فساد به آن مسدود گردد و هر فتنه و فسادى كه ناشى شود از مخالفت قوانين حقّه او باشد و در خصوص هر واقعه از بيوع و تجارات و مُضاربات و معاملات و منازعات و مواريث و كيفيت معاشرت پدر و فرزند و زن و شوهر و آقا و بنده و خويشان و اهل خانه و اهل بلد و امرأ و رعايا و ساير امور قانونى مقرّر فرموده باشد كه از آن بهتر تخيل نتوان كرد و در آداب حسنه و اخلاق كريمه در هر حديثى و خطبه اى اضعاف آنچه حكما در چندين هزار سال فكر كرده اند بيان نمايد و در معارف ربّانى و غوامض معانى در مدت قليل رسالت آن قدر بيان فرموده كه با وجود تضييع و افساد طالبان حُطام دنيا آنچه به مردم رسيده تا روز قيامت فحول عُلما در آنها تفكر نمايند به صد هزار يك اسرار آنها نمى توانند رسيد (146) انتهى.

فصل ششم: در وقايع ايّام و سنين عمر شريف حضرت رسالت پناهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مورّخين گفته اند كه شش هزار و صد و شصت و سه سال 6163 بعد از هُبوط آدمعليه‌السلام ولادت با سعادت حضرت خاتم النبيينصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم واقع شد و در 6169 وفات حضرت آمنه رضى اللّه عنها واقع شد. همانا چون حضرت محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شش ساله شد آمنه به نزديك عبدالمطلب آمد و گفت: خالان من (147) از بنى عدى بن النّجارند و در مدينه سكونت دارند اگر اجازت رود بدان اراضى شوم و ايشان را پرسشى كنم و محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را نيز با خود خواهم برد تا خويشان من او را ديدار كنند. عبدالمطلب آمنه را رخصت داد و او پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را برداشته به اتفاق اُمّ اَيْمَن كه حاضنه (دايه ) آن حضرت بود روانه مدينه گشت. و در دارالنّابغه كه مدفن عبداللّه پدر پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در آنجا است يك ماه سكون اختيار فرمود و خويشان خود را ديدار كرد و از آنجا به سوى مكّه كوچ داد هنگام مراجعت در منزل(اَبوا)كه ميانه مكه و مدينه است مزاج آن مخدّره از صحّت بگشت و هم در آن منزل درگذشت. جسد مباركش را در آنجا به خاك سپردند و اينكه در اين اعصار قبر آمنه را در مكه نشان دهند گويند براى آن است كه از(اَبوا)به مكه نقل كردند و چون آمنه رضى اللّه عنها وداع جهان گفت اُمّ اَيمن رسول اللّهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را برداشته به مكّه آورد عبدالمطّلب آن حضرت را در برگرفته رقّت نمود و از آن پس خود به كفالت آن حضرت بپرداخت. و هرگز بى او خوان طعام ننهادى و دست به خوردنى نبردى. گويند از بهر عبدالمطّلب فراشى بود كه هر روز در ظل كعبه مى گستردند و هيچ كس از قبيله وى بر آن وِسادَه پاى نمى نهاد و همين كه عبدالمطّلب بيرون مى شد بر آن فراش مى نشست و قبيله بيرون از آن وِسادَه جاى بر زمين مى كردند امّا حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و چون درمى آمد بر آن فراش مى رفت و عبدالمطّلب او را در آغوش مى كشيد و مى بوسيد و مى گفت:

(مارَاَيْتُ قُبْلَةً اَطْيَبَ مِنْهُ وَلا جَسَدا اَلْيَنَ مِنْهُ)

و در 6171 كه هشت سال از سنّ مبارك پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم گذشته بود عبدالمطّلب وفات فرمود. (148)

نقل است كه چون اجل آن بزرگوار نزديك شد ابوطالب را طلبيد و او را در باب پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم سفارش بسيار كرد و فرمود: او را حفظ كن و او را به لسان و مال و دست نصرت كن زود باشد كه او سيّد قوم شود، پس دست ابوطالب را گرفت و از وى عهد بستاد آنگاه فرمود: مرگ بر من آسان گشت، پس محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را بر سينه خود گذاشت و بگريست و دختران خود را فرمود كه بر من بگرئيد و مرثيه گوييد كه قبل از مرگ بشنوم، پس شش تن دختران او هر يك قصيده اى در مرثيه پدر بگفتند و بخواندند. عبدالمطّلب اين جمله شنيد و از جهان بگذشت و اين هنگام صد و بيست ساله بود و روايات در مدح عبدالمطلب بسيار است و وارد شده كه او اوّل كسى بود كه قائل شد به بدا و مبعوث خواهد شد در قيامت با حُسن پادشاهان و سيماى پيغمبران. (149)

پنج سنّت عبدالمطّلب

و نيز روايت شده كه عبدالمطّلب در جاهليت پنج سنّت مقرر فرمود حق تعالى آنها را در اسلام جارى گردانيد:

اوّل آنكه زنان پدران را بر فرزندان حرام كرد و حق تعالى در قرآن فرستاد:

( وَلا تَنْكِحُوا مانَكَحَ آبآؤُكُمْ مِنَ النِّسآءِ. ) (150)؛

دوم آنكه گنجى يافت و خُمس آن را در راه خدا داد و خدا فرستاد:

( وَاعْلَموا اَنَّما غَنِمْتُمِ مِنْ شَىً فَأَنَّ للّهِ خُمُسَهُ. ) (151)؛

سوّم آنكه چون چاه زمزم را حفر نمود آن را سقايه حاجّ نمود و خدا فرستاد:

( اَجَعَلْتُمْ سِقايَةَ الحآجِّ ) (152)؛

چهارم آنكه در ديه كشتن آدمى صد شتر مقرّر كرد و خدا اين حكم را فرستاد، پنجم آنكه طواف نزد قريش عددى نداشت پس عبدالمطّلب هفت شوط مقرّر كرد و خدا چنين مقرّر فرمود.

عبدالمطلب به اَزْلا م قمار نمى كرد و بت را عبادت نمى كرد و حيوانى كه به نام بت مى كشتند نمى خورد و مى گفت من بر دين پدرم ابراهيم باقيم (153). و بيايد در باب احوال امام رضاعليه‌السلام اشعارى از عبدالمطّلب كه حضرت امام رضاعليه‌السلام فرموده. و در سنه 6175 كه دوازده سال و دو ماه و دو روز از سن شريف حضرت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم گذشته بود، ابوطالب از بهر تجارت، سفر شام را تصميم عزم داد و روايت شده كه چون ابوطالب اراده سفر شام كرد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به مهار ناقه او چسبيد و گفت: اى عمّ! مرا به كه مى سپارى نه پدرى دارم و نه مادرى؛ پس ابوطالب گريست و آن حضرت را با خود برد و هرگاه در راه هوا گرم مى شد ابرى پيدا مى شد و بر بالاى سر آن حضرت سايه مى افكند تا آنكه در اثناى راه به صومعه راهبى رسيدند كه او را(بحيرا) (154) مى گفتند. چون ديد كه ابر با ايشان حركت مى كند از صومعه خود به زير آمد و طعامى براى ايشان مهيا كرده ايشان را به سوى طعام خود دعوت نمود، پس ابوطالب و ساير رفقا رفتند به صومعه راهب و حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را نزد متاع خود گذاشتند؛ چون(بحيرا)ديد كه ابر بر بالاى قافله گاه ايستاده است پرسيد: آيا كسى هست از اهل قافله كه به اينجا نيامده است؟ گفتند: نه، مگر يك طفلى كه او را نزد متاع خود گذاشته ايم. بحيرا گفت: سزاوار نيست كه كسى كه از طعام من تخلّف نمايد او را نيز بطلبيد؛ چون به نزد آن حضرت فرستادند و آن حضرت به صومعه روان شد ابر نيز همراه آن حضرت حركت كرد، پس بحيرا گفت كه اين طفل كيست؟ گفتند: پسر ابوطالب است. بحيرا با ابوطالب گفت: اين پسر تو است؟ ابوطالب فرمود: اين پسر برادر من است. پرسيد كه پدرش چه شد؟ فرمود: هنوز به دنيا نيامده بود كه پدرش وفات نمود. بحيرا گفت كه اين طفل را به بلاد خود برگردان كه اگر يهود او را بشناسند چنانكه من شناختم هرآينه او را بكشند و بدان كه شأن او بزرگ است و او پيغمبر اين امّت است كه به شمشير خروج خواهد فرمود. (155)

فقير گويد: كه در اينجا اختلاف است كه آيا ابوطالب با آن حضرت به شام رفت يا به سبب كلام بحيرا از همانجا با حضرت مراجعت كرد يا حضرت را برگردانيد و خود به شام رفت از براى هر يك قائلى است واللّه العالم.

و در سنه 6188 كه بيست و پنج سال از سنّ شريف حضرت پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم گذشته بود خديجه رضى اللّه عنها را تزويج فرمود و آن مخدّره دختر خويلد بن اسد بن عبدالعزّى بن قصىّ بن كلاب بوده و نخست زوجه عتيق بن عائذ المخزومى بود و فرزندى از او آورد كه(جاريه)نام داشت و از پس عتيق زوجه ابوهالة ابن منذر الا سدى گشت و از او هند بن ابى هالة را آورد و چون ابوهالة وفات كرد خديجه از مال خويش و شوهران ثروتى عظيم به دست آورد و آن را سرمايه ساخته به شرط مضاربه تجارت كرد تا از صناديد توانگران شد چندانكه نقل شده كه كارداران او هشتاد هزار شتر از بهر بازرگانى مى داشتند و روز تا روز مال او افزون مى شد و نام او بلند مى گشت و بر بام خانه او قبّه اى از حرير سبز با طنابهاى ابريشم راست كرده بودند با تمثالى چند. و قصه تزويج او با رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مفصّل است و ذكرش خارج از اين مختصر است وليكن ما در اينجا به يك روايت اكتفا مى كنيم:

شيخ كلينى و غير او روايت كرده اند كه چون حضرت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خواست كه خديجه بنت خويلد رضى اللّه عنها را به عقد خود درآورد ابوطالب با آل خود و جمعى از قريش رفتند به نزد ورقة بن نوفل عموى خديجه پس ابتدا كرد ابوطالب به سخن و خطبه اى ادا كرد كه مضمونش اين است:

حمد و سپاس خداوندى را سزاست كه پروردگار خانه كعبه است و گردانيده است ما را از زرع ابراهيمعليه‌السلام و از ذريّه اسماعيلعليه‌السلام و جاى داده است ما را در حرم امن و امان و گردانيده است ما را بر ساير مردم حكم كنندگان و مخصوص گردانيده است ما را به خانه خود كه مردم از اطراف جهان قصد آن مى نمايند و حرمى كه ميوه هرجا را به سوى او مى آوردند و بركت داده است بر ما در اين شهرى كه در آن ساكنيم؛ پس بدانيد كه پسر برادرم محمّد بن عبداللّهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را به هيچ يك از قريش نمى سنجند مگر آنكه او زيادتى مى كند و هيچ مردى را با او قياس نكنند مگر آنكه او عظيمتر است و او را در ميان خلق عديل و نظير نيست و اگر در مال او كمى هست پس مال اعطائى است از حق تعالى كه جارى كرده بر بندگان به قدر حاجت ايشان و مانند سايه اى است كه به زودى بگردد. او را به خديجه رغبت است و خديجه را نيز با او رغبت است، آمده ايم كه او را از تو خواستگارى كنيم به رضا و خواهش او و هر مهر كه خواهيد از مال خود مى دهيم آنچه در حال خواهيد و آنچه مؤ جّل گردانيد و به پروردگار خانه كعبه سوگند مى خورم كه او را شأنى رفيع و منزلتى منيع و بهره اى شامل و دينى شايع و رأيى كامل است پس ابوطالب ساكت شد.

و ورقة عم خديجه كه از جمله قسّيسان و علماى عظيم الشأن بود به سخن درآمد و چون از جواب ابوطالب قاصر بود تواترى در نفس و اضطرابى در سخن او ظاهر شد و نتوانست كه نيك جواب بگويد.

چون خديجه آن حال را مشاهده نمود از غايت شوق به آن حضرت پرده حيا اندكى گشود و به زبان فصيح فرمود:

اى عمّ من! هر چند تو از من اَوْلى هستى به سخن گفتن در اين مقام امّا اختيار مرا بيش از من ندارى. تزويج كردم به تو اى محمد نفس خود را و مهر من در مال من است. بفرما عمّ خود را كه ناقه اى براى وليمه زفاف بكشد و هر وقت خواهى به نزد زن خود درآى؛ پس ابوطالب فرمود كه اى گروه گواه باشيد كه خديجه خود را به محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم تزويج كرد و مَهْر را خود ضامن شد.

پس يكى از قريش گفت چه عجب است كه مَهْر را زنان براى مردان ضامن شوند! ابوطالب در غضب شده برخاست و چون آن جناب به خشم مى آمد جميع قريش از او مى ترسيدند و از سطوت او حذر مى نمودند؛ پس گفت كه اگر شوهران ديگر مثل فرزند برادر من باشند زنان به گرانترين قيمتها و بلندترين مهرها ايشان را طلب خواهند كرد و اگر مانند شما باشند مهر گران از ايشان خواهند طلبيد.

پس ابوطالب شتر نحر كرد و زفاف آن دُرّ صدف انبيأ و صدف گوهر خير النّسأ منعقد گرديد. و چون خديجه رضى اللّه عنها به حباله حضرت محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم درآمد، عبداللّه بن غنم كه يكى از قريش است اين اشعار را در تهنيت انشاد كرد:

شعر:

هَنيئا مرئيا يا خَديجَةُ قَدْ جَرَتْ

لَكِ الطَّيْرُ فيما كانَ مِنكِ باَسْعَدٍ

تَزَوَّجْتِ مِنْ خَيْرِ الْبَرِيَّةِ كُلِها

وَ مَنْ ذَا الَّذى فِي النّاسع مِثْلَ مُحمّدٍ

بِهِ بَشَّرَ الْبِرّانِ عيسَى بْنُ مَرْيَمٍ

وَمُوسَى بْنُ عِمْرانَ فَياقُرْبَ مَوْعِدٍ

اَقَرَّتْ بِهِ الْكُتّابُ قِدْما بِاَنَّهُ

رَسُولٌ مِنَ الْبَطْحآءِ هادٍ وَ مُهْتَدٍ (156)

و در سال 6193 كه سى سال از ولادت حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم گذشته بود ولادت با سعادت اميرالمؤ منينعليه‌السلام واقع شد چنانكه بيايد در باب سوّم ان شأ اللّه تعالى.

و در 6198 كه سى و پنج سال از عمر آن حضرت گذشته باشد قريش كعبه را خراب كردند و از سر بنا كردند و بر طول و عرض خانه افزودند و ديوارها را بلند برآوردند به نحوى كه در جاى خود نگارش يافته.

و در 6203 روز بيست و هفتم شهر رجب كه با روز نوروز مطابق بود حضرت محمّد بن عبداللّه به سن چهل سالگى مبعوث به رسالت شد و به روايت امام حسن عسكرىعليه‌السلام چون چهل سال از سنّ آن حضرت گذشت حق تعالى دل او را بهترين دلها و خاشعتر و مطيعتر و بزرگتر از همه دلها يافت پس ديده آن حضرت را نور ديگر داد و امر فرمود كه درهاى آسمان را گشودند و فوج فوج از ملائكه به زمين مى آمدند و آن حضرت نظر مى كرد و ايشان را مى ديد و رحمت خود را از ساق عرش تا سر آن حضرت متصل گردانيد. پس جبرئيل فرود آمد و اطراف آسمان و زمين را فرو گرفت و بازوى آن حضرت را حركت داد و گفت: يا محمّد بخوان. فرمود: چه چيز بخوانم؟ گفت:

( اِقْرَء بِاسْمِ رَبَّكَ الَّذي خَلَقَ، خَلَقَ الاِنْسانَ مِنْ عَلَق... ) (157)

پس وحيهاى خدا را به او رسانيد. (158) و به روايت ديگر پس بار ديگر جبرئيل با هفتاد هزار ملك و ميكائيل با هفتاد هزار ملَك نازل شدند و كرسى عزّت و كرامت براى آن حضرت آوردند و تاج نبوت بر سر آن سلطان سرير رسالت گذاشتند و لواى حمد را به دستش دادند و گفتند بر اين كرسى بالا رو و خداوند خود را حمد كن و به روايت ديگر آن كرسى از ياقوت سرخ بود و پايه اى از آن از زبرجد بود و پايه اى از مرواريد. (159)

پس چون ملائكه بالا رفتند و آن حضرت از كوه حرأ به زير آمد، انوار جلال او را فرو گرفته بود كه هيچ كس را ياراى آن نبود كه به آن حضرت نظر كند و بر هر درخت و گياه و سنگ كه مى گذشت آن حضرت را سجده مى كردند و به زبان فصيح مى گفتند:(اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا نَبِىَّ اللّهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا رَسُولَ اللّهِ).

و چون داخل خانه خديجه شد از شعاع خورشيد جمالش خانه منور شد. خديجه گفت: يا محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اين چه نور است كه در تو مشاهده مى كنم؟ فرمود كه اين نور پيغمبرى است، بگو:(لا اِلهَ ا لا اللّهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللّهِ).

خديجه گفت كه سالها است من پيغمبرى ترا مى دانم، پس شهادت گفت و به آن حضرت ايمان آورد؛ پس حضرت فرمود: اى خديجه، من سرمائى در خود مى يابم جامه اى بر من بپوشان. چون خوابيد از جانب حق تعالى ندا به او رسيد:

( يا اَيُّهَا الْمُدَّثّرُ قُمْ فَاَنْذِرْ وَرَبَّكَ فَكَبِّرْ ) (160)

اى جامه بر خود پيچيده برخيز پس بترسان مردم را از عذاب خدا، و پروردگار خود را پس تكبير بگو و به بزرگى ياد كن؛ پس حضرت برخاست و انگشت در گوش خود گذاشت پس گفت:

اَللّهُ اَكْبَرُ اَللّهُ اَكْبَرُ.

پس صداى آن حضرت به هر موجودى رسيد و همه با او موافقت كردند. (161)

و در 6207 اظهار فرمود رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دعوت خود را از پس آنكه مدت سه سال حضرت پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مردمان را پنهانى دعوت مى فرمود و گروهى روش آن حضرت را گرفتند و ايمان آوردند جبرئيل اين آيه مباركه آورد:( فَاصْدَعْ بِما تُؤْمَرُ وَ اَعْرِضْ عَنِ الْمُشرِكينَ اِنّا كَفَيْناكَ الْمُسْتَهْزِئينَ ) . (162)

امر كرد آن حضرت را كه آشكارا دعوت كند؛ پس آن حضرت به كوه صفا بالا رفت و مردم را انذار كرد و شرح دعوت آن حضرت مردم را به دين مبين و خواندن قرآن مجيد برايشان و اذيت و آزارهائى كه به آن حضرت رسيد خارج از اين مختصر است. و ما در نوع پنجم از معجزات آن حضرت اشاره كرديم به آنچه مناسب اينجا است، به آنجا رجوع شود.

و از آن سوى كفّار قريش در رنج و شكنجه مسلمانان سخت كوشيدند و بدان كس كه قدرت بر زحمت او نداشتند به زبان زيان مى كردند و هركه را قوم و عشيرتى نبود به عذاب و عقاب مى كشيدند و در رمضأ مكّه به گرسنگى و تشنگى بازمى داشتند و زره در تن ايشان مى كردند و به توقف در آفتاب حكم مى دادند چندان كه از پيغمبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم تبرى جويند.

فقير گويد كه در ذكر اصحاب پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در ذكر عمّار اشاره خواهد شد به صدمات و اذيتهاى كفار قريش بر مسلمانان.

و در سال 6028 هجرت اصحاب پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به حبشه واقع شد. چون مسلمانان از شكنجه كفار قريش سخت به ستوه شدند و با ظلم كفار قريش صبر نتوانستند، از حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دستورى طلبيدند تا به شهر ديگر شوند. حضرت ايشان را اجازت داد كه به ارض حبشه هجرت كنند؛ چه آنكه مردم حبشه از اهل كتاب اند و نجاشى پادشاه حبشه به كسى ظلم نمى كند. و اين هجرت نخستين است كه بعضى از اصحاب به سوى حبشه كوچ دادند و هجرت بزرگ آن بود كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به سوى مدينه كوچ داد و از كسانى كه به حبشه هجرت كردند عُثمان بن عفّان و زوجه اش حضرت رقيّه و ابوحُذَيْفة بن عُتْبَة بن ربيعة با زوجه اش سهلة. و در حبشه محمّد بن ابوحذيفه را حق تعالى به او داد و ديگر زُبير بن العوّام و مصْعَب ابن عُمَيْر بن هاشم بن عبدمناف بن عبدالدّار و عبدالرّحمن بن عوف و ابوسلمة و زوجه اش امّ سلمة و عثمان بن مظعون و عامر بن ربيعه و جعفر بن ابى طالب tبا زوجه اش اَسمأ بنت عُمَيْس و عمرو بن سعيد بن العاص و برادرش خالد و اين هر دو تن با زن بودند و ديگر عبداللّه بن جَحْش با زوجه اش امّ حبيبه دختر ابوسفيان و ابوموسى اشعرى و ابو عبيده جراح و اشخاصى ديگر كه جميعا زياده از هشتاد مرد باشند در ماه رجب از مكه بيرون شدند كشتى در آب راندند و به اراضى حبشه درآمدند و در آن مملكت از كين و كيد قريش و عذاب آن جماعت آسوده شدند و در جوار نجاشى ايمن زيستند و به عبادت حق تعالى پرداختند و حضرت ابوطالب در تحريص نجاشى به نصرت پيغمبر فرموده:

شعر:

تَعَلَّمْ مَليكَ الْحَبْشِ اَنَّ مُحَمّدا

نَبِىُّ كموُسى وَالْمَسيحِ بْنِ مَرْيَمٍ

اَتى بِهُدى مِثْلَ الَّذى اَتَيابِهِ

فكُلُّ بِاَمْرِ اللّهِ يَهْدى وَ يَعْصِمُ

وَ اِنَّكُمْ تَتلُونَهُ فى كِتابِكُمْ

بِصِدْقِ حَديثٍ لاحَديثِ الْمُرجِّم (163)

وَاِنَّكَ ما يَاْتيكَ مِنّا عِصابَةٌ

بِفَضْلِكَ اِلاّ عاوَدُوا بالَتّكَرُّمِ

فَلا تَجْعَلُوا للّهِ نِدًّا وَ اَسْلِمُوا

فَاِنَّ طَريقَ الْحَقِّ لَيْسَ بِمُظْلَمٍ (164)

و در سال 6209 كه پنج سال از بعثت گذشته باشد ولادت با سعادت حضرت فاطمه صلوات اللّه عليها واقع شد به نحوى كه در باب دوم بيايد ان شأ اللّه تعالى.

و در سال 6210 حضرت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به شعب درآمد. و مجمل آن چنان است كه چون مشركين نگريستند كه مسلمانان را پناه جائى مانند حبشه به دست شد هركس از مسلمين بدان مملكت سفر كردى ايمن گشتى و هم آن مردمان كه در مكّه سكونت دارند در پناه ابوطالب اند و در اسلام حمزه نيز ايشان را تقويتى شد، انجمنى بزرگ كردند و تمامى قريش بر قتل پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم همدست شدند؛ چون ابوطالب بر اين انديشه آگهى يافت آل هاشم و عبدالمطّلب را فراهم كرد و ايشان را با زن و فرزند به درهّاى كه شِعْب ابوطالبش گويند جاى داد و اولاد عبدالمطّلب مسلمان و غير مسلمانشان از بهر حفظ قبيله و فرمانبردارى ابوطالب در نصرت پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خوددارى نكردند جز ابولهب كه سر برتافت و با دشمنان ساخت. و ابوطالب به اتفاق خويشان خود به حفظ و حراست رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پرداخت و از دو سوى آن درّه را ديده بان بازداشت و فرزند خود علىعليه‌السلام را بسيار شب به جاى پيغمبر خفتن فرمود. و حمزه همه شب با شمشير برگرد پيغمبر مى گشت؛ چون كفّار قريش اين بديدند و دانستند كه بدان حضرت دست نيابند چهل تن از بزرگان ايشان در دارالنّدوة مجتمع شدند و پيمان نهادند كه با فرزندان عبدالمطّلب و اولاد هاشم، ديگر به رفق و مدارا نباشند و زن بديشان ندهند و زن از ايشان نگيرند و بديشان چيزى نفروشند و چيزى از ايشان نخرند و با آن جماعت كار به صلح نكنند مگر وقتى كه پيغمبر را به دست ايشان دهند تا به قتل آورند و اين عهد را استوار كردند و بر صحيفه نگار نموده و مهر بر آن نهادند و به امّ الجلاس خاله ابوجهل سپردند تا نيكو بدارد و از اين معاهده بنى هاشم در شِعْب محصور ماندند و هيچ كس از اهل مكّه با ايشان نيروى فروختن و خريدن نداشت جز اوقات حج كه مقاتلت حرام بود و قبائل عرب در مكّه حاضر مى شدند ايشان نيز از شعب بيرون شده چيزهاى خوردنى از عرب مى خريدند و به شعب برده مى داشتند و اين را قريش نيز روا نمى دانستند و چون آگاه مى شدند كه يكى از بنى هاشم چيزى مى خواهد بخرد بهاى آن را گران مى كردند و خود مى خريدند و اگر آگاه مى شدند كه كسى از قريش به سبب قرابت يكى از بنى عبدالمطّلب از اشيأ خوردنى چيزى به شِعْب فرستاده او را زحمت مى كردند و اگر از مردم شعب كسى بيرون مى شد و بر او دست مى يافتند او را عذاب و شكنجه مى كردند. و از كسانى كه گاهى براى آنها خوردنى مى فرستاد ابوالعاص بن ربيع داماد پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و هشام بن عمرو و حكيم بن حَزام بن خُوَيْلد برادرزاده خديجه بود.

و نقل شده كه ابوالعاص شتران از گندم و خرما حمل داده به شعب مى برد و رها مى كرد و از اينجا است كه حضرت پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرموده كه ابوالعاص حق دامادى ما بگذاشت.

بالجمله، سه سال كار بدينگونه مى رفت و گاه بود كه فرياد اطفال بنى عبدالمطلب از شدت گرسنگى و جوع بلند بود تا بعضى مشركين از آن پيمان پشيمان شدند.

و پنج نفر از ايشان كه هِشام بن عمرو و زُهَيْر بْن اُمَيّة بن مُغيرة و مُطْعِم بْن عَدِىّ و اَبُو البَخْتَرى و زَمْعَة بن الا سود بن المطلب بن اَسَد مى باشند با هم پيمان نهادند كه نقض عهد كنند و آن صحيفه را بدرند. صبحگاه ديگر كه صناديد قريش در كعبه فراهم شدند و آن پنج نفر آمدند و از اين مقوله سخن در پيش آوردند كه ناگاه ابوطالب با جمعى از مردم خود از شعب بيرون آمده به كعبه اندرآمد و در مجمع قريش بنشست. ابوجهل را گمان آنكه ابوطالب از زحمت و رنجى كه در شعب برده صبرش تمام گشته و اكنون آمده كه محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را تسليم كند. ابوطالب آغاز سخن كرد و فرمود: اى مردمان سخنى گويم كه جز بر خير شما نيست، برادرزاده ام محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مرا خبر داده كه خداى(اَرَضه)را بدان صحيفه برگماشت تا رُقُوم جور و ظلم و قطيعت را بخورد و نام خدا را به جا گذاشت اكنون آن صحيفه را حاضر كنيد اگر او راست گفته است، شما را با او چه جاى سخن است از كيد و كينه او دست برداريد و اگر دروغ گويد، هم اكنون او را تسليم كنم تا به قتل رسانيد. مردمان گفتند نيكو سخنى است پس برفتند و آن صحيفه را از اُمّ جلاس بگرفتند و بياوردند چون گشودند تمام را(اَرَضه)خورده بودجز لفظ بِسْمِكَ اللّهُمَّ كه در جاهليت بر سر نامه ها مى نگاشته اند. مردمان چون اين بديدند شرمسار شدند.

پس مطعم بن عدِىّ صحيفه را بدريد و گفت: ما بيزاريم از اين صحيفه قاطعه ظالمه. آنگاه ابوطالب به شعب مراجعت فرمود. روز ديگر آن پنج نفر به اتفاق جمعى ديگر از قريش به شعب رفتند و بنى عبدالمطّلب را به مكّه آوردند و در خانه هاى خود جاى دادند و مدّت سه سال بود كه در شعب جاى داشتند. لكن مشركين بعد از آنكه حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از شعب بيرون شد هم بر عقيدت نخست چندانكه توانستند از خصمى آن حضرت خويشتن دارى نكردند و در اذيّت و آزار آن حضرت بكوشيدند به نحوى كه ذكرش را مقام گنجايش ندارد.

و در سال 6213 وفات ابوطالب و خديجه رضى اللّه عنهما واقع شد. امّا ابوطالب، پس وفاتش در بيست و ششم رجب آخر سال دهم بعثت اتفاق افتاد. حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در مصيبت او بگريست و چون جنازه اش را حمل مى كردند آن حضرت از پيش روى جنازه او مى رفت و مى فرمود:

اى عمّ، صله رحم كردى و در كار من هيچ فرونگذاشتى خدا تو را جزاى خير دهد. و جلالت شأن ابوطالب و نصرتش از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و ديگر فضائل او از آن گذشته است كه در اين مختصر بگنجد و ما در فصل خويشان حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به مختصرى از آن اشاره خواهيم نمود.

و بعد از سه روز و به روايتى سى وپنج روز، وفات حضرت خديجه رضى اللّه عنها واقع شد و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم او را به دست خويش در(حَجُون) (165) مكه دفن كرد و بعد از وفات ابوطالب و خديجه رضى اللّه عنهما چندان غمناك بود كه از خانه كمتر بيرون شد و از اين روى آن سال را عامُالْحزْن نام نهاد. اميرالمؤ منينعليه‌السلام در مرثيه آن دو بزرگوار فرموده:

شعر:

اَعَيْنَىَّ جُود ا بارَكَ اللّهُ فيكُما

عَلى هالِكَيْنِ ما تَرى لَهُما مِثْلاً

عَلى سَيِّدِ الْبَطْحآءِ وَ ابْنِ رَئيسها

وَ سَيّدَةِ النِّسوانِ اَوَّلَ مَنْ صَلّى

مُصابُهُما دْجى لِىَ الْجَوَّ وَالْهَوا

فَبِتُّ اُقاسى مِنْهُما الْهَمَّ وَالثَّكْلى

لَقَدْ نَصَرا فِي اللّهِ دينَ مُحَمَّدٍ

عَلى مَنْ بَغى فِي الدّينِ قَد رَعَيا اِلاّ

و هم آن حضرت در مرثيه ابوطالب فرموده:

شعر:

اَبا طالِبٍ عِصْمَةُ الْمُسْتَجيرِ

وَغَيْثَ الَْمحُول وَ نُورَ الظُّلَمِ

لَقَدْ هَدَّ فَقْدُكَ اَهْلَ الْحِفاظِ

فَصَلّى عَلَيْكَ وَلِىُّ النِّعَمِ

وَلَقّاكَ رَبُّكَ رِضْوانَهُ

فَقَدْ كُنْتَ لِلطُّهْرِ مِنْ خَيْرِعَمِّ

و بعد از وفات ابوطالب مشركين عرب بر خصمى آن حضرت بيفزودند و زحمت او را پيشنهاد خاطر كردند چنانكه يكى از سُفهاى قوم به اغواى آن جماعت، روزى مشتى خاك بر سر مباركش ريخت و آن حضرت جز صبر چاره ندانست.

و در سال 6214 از جهت دعوت مردم، به طائف شد و ما قصه سفر آن حضرت را به طائف به نحو اختصار در صمن معجزات در استيلأ آن حضرت بر شياطين و جنّيان ذكر كرديم.

و در سال 6214 حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم سَوْدَه بنت زَمْعَة را تزويج فرمود. و اين اوّل زنى بود كه آن حضرت بعد از خديجه تزويج فرمود.

حضرت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم تا خديجه زنده بود هيچ زن ديگر نگرفت و هم در آن سال عايشه را خطبه كرد و آن هنگام او شش ساله بود و زفاف او در سال اوّل هجرت افتاد و هم در آن سال ابتداى اسلام انصار شد.

و در سال 6215 معراج پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اتفاق افتاد.

معراج پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم

بدان كه از آيات كريمه و احاديث متواتره ثابت گرديده است كه حق تعالى حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را در يك شب از مكّه معظمه تا مسجد اَقْصى و از آنجا به آسمانها تا سدْرَة الْمنتَهى و عرش اعلا سير داد. و عجائب خلق سموات را به آن حضرت نمود. و رازهاى نهانى و معارف نامتناهى به آن حضرت القا فرمود و آن حضرت در بيت المعمور و تحت عرش به عبادت حق تعالى قيام نمود. و با انبيأعليهما‌السلام ملاقات كرد و داخل بهشت شد و منازل اهل بهشت را مشاهده نمود.

و احاديث متواتره خاصّه و عامّه دلالت دارد كه عروج آن حضرت به بدن بود نه به روح، در بيدارى بود نه در خواب، و در ميان قدماى علماى شيعه در اين خلافى نبوده چنانچه علامه مجلسى فرموده: و شكّى كه بعضى در باب جسمانى بودن معراج كرده اند يا از عدم تتبع اخبار و آثار رسول خدا و ائمّه هُدىعليهما‌السلام است يا به سَبَب عَدم اعتماد بر اخبار حجّتهاى خدا و وثوق بر شبهات غير متديّنين از حكماست و اگر نه چون تواند بود كه شخص معتقد چندين هزار حديث از طرق مختلفه در اصل معراج و كيفيّات و خصوصيّات آن بشنود كه همه ظاهر و صريحند در معراج جسمانى به محض استبعاد وَهم يا شبهات واهيه حكما، همه را انكار و تأويل نمايد. (166)

و اگر(عرَجتَ بهِ)در بعض نسخ(عرَجْتَ بِروُحِهِ)ذكر شده منافات ندارد. و اين مثل(جئْتكَ بروُحى)است به بيانى كه مقام ذكرش نيست و تفصيل آن را شيخ ما علامه نورى در(تحيّة الزّائر)ذكر فرموده. (167)

و بدان كه اتفافى است كه معراج پيش از هجرت واقع شد و آيا در شب هفدهم ماه رمضان، يا بيست و يكم ماه مزبور، شش ماه پيش از هجرت واقع شده. يا در ماه ربيع الاوّل دو سال بعد از بعثت؟ اختلاف است و در مكان عروج نيز خلاف است كه خانه امّ هانى بوده يا شِعْب ابى طالب يا مسجدالحرام؟ و حق تعالى فرمود:

( سبحانَ الّذى اَسرى بعبدِهِ لَيلاً منَ الْمسجدِ الْحرامِ اِلَى الْمسجدِالاَْقصى... ) . (168)

يعنى منزّه است آن خداوندى كه سير داد بنده خود را در شبى از مسجدالحرام به سوى مسجداقصى آن مسجدى كه بركت داده ايم دور آن را براى آنكه نمايانيم او را آيات عظمت و جلال خود، به درستى كه خداوند شنوا و داناست.

بعضى گفته اند كه مراد از مسجدالحرام، مكّه معظّمه است؛ زيرا كه تمام مكّه محلّ نماز و محترم است. و مشهور آن است كه مسجد اقصى مسجديست كه در بيت المقدّس است. و از احاديث بسيار ظاهر مى شود كه مراد، بيت المعمور است كه در آسمان چهارم است و دورترين مسجدها است. و نيز اختلاف است كه معراج آن حضرت يك مرتبه بوده يا دو مرتبه يا زيادتر؟ از احاديث معتبره ظاهر مى شود كه چندين مرتبه واقع شد و اختلافى كه در احاديث معراج هست مى تواند محمول بر اين باشد. علما از حضرت صادقعليه‌السلام روايت كرده اند كه حق تعالى حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را صد و بيست مرتبه به آسمان برد و در هر مرتبه آن حضرت را در باب ولايت و امامت اميرالمؤ منينعليه‌السلام و ساير ائمّه طاهرينعليهما‌السلام زياده از ساير فرايض تأكيد و توصيه فرمود. (169)

قال الْبُوصيرى:

شعر:

سَرَيْتَ مِنْ حَرَمٍ لَيْلاً اِلى حَرَمٍ

كَما سَرىَ الْبَدْرُ في داجٍ مِنَ الظُّلَمِ

فَظِلْتَ تَرْقى اِلى اَنْ نِلْتَ مَنْزلَةً

مِنْ(قابَ قَوْسَيْنِ)لَمْ تُدْرَكْ وَلَمْ تُرم

وَقَدّمَتْكَ جَميعُ الاَْنْبِيأِ بِها

وَالرُّسُلُ تَقْديمَ مَخْدوُمٍ عَلى خَدَمٍ

وَ اَنْتَ تَحْتَرِقُ السَّبْعَ الطِّباقَ بِهِمْ

فى مَوْكَبٍ كُنْتَ فيهِ صاحِبَ الْعَلَم

حَتّى اِذا لَمْ تَدَعْ شَأْوا لِمُسْتَبِقٍ

مِنَ الدُّنُوِّ وَلا مَرْقىً لِمُسْتَنِمٍ

و در سال 6216 بيعت مردم مدينه در عقبه بار دوم واقع شد و مردم مدينه با رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم عقد بيعت و شرط متابعت استوار كردند كه جنابش را در مدينه مانند تن و جان خويش حفظ و حراست نمايند و آنچه بر خويشتن نپسندند از بهر او پسنده ندارند. چون اين معاهده مضبوط شد مردم مدينه به وطن خويش باز شدند و كفار قريش از پيمان ايشان با پيغمبر آگاه گشتند اين معنى بر كين و كيد ايشان بيفزود كار به شورى افكندند، چهل نفر از دانايان مجرّب گزيده در دارالنّدوه جمع شدند شيطان به صورت پيرى از قبيله نجد داخل ايشان شد و بعد از تبادل افكار و اظهار رأيها، رأى همگى بر آن قرار گرفت كه از هر قبيله مردى دلاور انتخاب كرده و به دست هر يك شمشيرى برنده دهند تا به اتّفاق بر آن جناب تازند و خونش بريزند تا خون آن حضرت در ميان قبائل پهن و پراكنده شود و عشيره پيغمبر را قوّت مقاومت با جميع قبائل نباشد لاجرم كار بر دِيت افتد؛ پس جمله دل بر اين نهادند و به إعداد اين مهم پرداختند. پس آن اشخاصى كه ساخته اين كار شده بودند در شب اوّل ماه ربيع الا وّل در اطراف خانه آن حضرت آمدند و كمين نهادند از بهر آنكه چون پيغمبر به رختخواب رود بر سرش ريخته و خونش بريزند. حق تعالى پيغمبرش را از اين قصه آگهى داد و آيه شريفه( وَ اِذْ يمكرُ بكَ الَّذينَ كَفَروُا ) (170) نازل شد و مأمور گشت كه اميرالمؤ منينعليه‌السلام را به جاى خود بخواباند و از مدينه بيرون شود. پس اميرالمؤ منينعليه‌السلام را فرمود كه مشركين قريش امشب قصد من دارند و حق تعالى مرا مأمور به هجرت كرده است و امر فرموده كه بروم به غار(ثور)و ترا امر كنم كه در جاى من بخوابى تا آنكه ندانند كه من رفته ام، تو چه مى گوئى و چه مى كنى؟ اميرالمؤ منينعليه‌السلام عرض كرد: يا نبى اللّه، آيا تو به سلامت خواهى ماند از خوابيدن من در جاى تو؟ فرمود: بلى، اميرالمؤ منينعليه‌السلام خندان شد و سجده شكر به جاى آورد و اين اوّل سجده شكر بود كه در اين امّت واقع شد؛ پس سر از سجده برداشت و عرض كرد: برو به هر سو كه خدا ترا مأمور گردانيده است، جانم فداى تو باد و هر چه خواهى مرا امر فرما كه به جان قبول مى كنم و در هر باب از حق تعالى توفيق مى طلبم؛ پس حضرت او را در برگرفت و بسيار گريست و او را به خدا سپرد و جبرئيل دست آن حضرت را گرفت و از خانه بيرون آورد و حضرت خواند:

( وَجعلْنا منْ بينِ اَيديهمْ سدّا وَ منْ خلْفهمِ سدّا فاَغشيناهمْ فهم لايُبْصِروُنَ ) (171)

و كف خاكى بر روهاى ايشان پاشيد و فرمود شاهَتِ الْوُجُوهُ و به غار ثور تشريف برد.

و به روايتى به خانه امّ هانى تشريف برد و در تاريكى صبح متوجه غار ثور شد از آن طرف اميرالمؤ منينعليه‌السلام در جاى آن حضرت خوابيد و رداى آن حضرت را بر خود پوشيد. كفار قريش خواستند آن شب در خانه آن حضرت بريزند ابولهب كه يك تن از ايشان بود مانع شد گفت: نمى گذارم كه شب داخل خانه شويد؛ زيرا كه در اين خانه اطفال و زنان هستند امشب او را حراست مى نمائيم صبح بر او مى ريزيم. همين كه صبح خواستند قصد خود را به عمل آورند اميرالمؤ منينعليه‌السلام مقابل ايشان برخاست و بانگ برايشان زد. آن جماعت گفتند: يا على، محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كجا است؟ فرمود: شما او را به من نسپرده بوديد، خواستيد او را بيرون كنيد، او خود بيرون رفت، پس دست از علىعليه‌السلام برداشته به جستجوى پيغمبر شدند.

حق تعالى اين آيه در شأن اميرالمؤ منينعليه‌السلام فرو فرستاد:

( وَ مَنِ النّاسِ مَنْ يَشْري نَفْسَهُ ابْتِغآءَ مَرضاتِ اللّهِ ) (172)

پس حضرت پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم سه روز در غار ثور بود و در روز چهارم روانه مدينه شد و در دوازدهم ماه ربيع الا وّل سال سيزدهم بعثت وارد مدينه طيبه شد و اين هجرت پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به مدينه مبدأ تاريخ مسلمانان شد.

و در سال اوّل هجرى بعد از پنج ماه يا هشت ماه، حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم عقد برادرى مابين مهاجر و انصار بست و اميرالمؤ منينعليه‌السلام را برادر خود قرار داد و در ماه شوّال آن زفاف با عايشه فرمود.

وقايع سال دوم هجرى

در سال دوم هجرى قبله مسلمانان از جانب بيت المقدس به سوى كعبه گشت و در اين سال تزويج حضرت فاطمه صلَواتُ اللّهِ علَيْها با اميرالمؤ منينعليه‌السلام شد بعضى از محققين گفته اند كه سوره(هلْ اَتى)در شأن اهل بيتعليهما‌السلام نازل شده و حق تعالى بسيارى از نعمتهاى بهشت را در آن سوره مذكور داشته و ذكر حورالعين نفرموده!(لَعَلَّ ذلِكَ اِجْلالاً لِفاطِمَةَ صَلَواتُ اللّهِ عَلَيْها)و در آخر شعبان سنه دو، روزه ماه رمضان فرض شد. و نيز در اين سال حكم قتال با مشركين نازل شد.

و پس از هفتاد روز از سنه دو گذشته، غزوه(اَبوأ)واقع شد و(اَبوأ) (173) نام دهى است بزرگ در ميان مكه و مدينه و آن از اعمال(فرْع)است از مدينه و در آنجا است قبر حضرت آمنه والده حضرت پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و هم دهى ديگر در آنجا است كه آن را(وَدّان) (174) گويند و از اينجا است كه اين غزوه را، غزوه وَدّان نيز گويند.

و در اين غزوه كار به صلح رفت و حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بدون محاربه مراجعت فرمود و حامل لوأ در اين غزوه حضرت حمزه بود. پس از اين(سَرِيّه حمزه)پيش آمد.

فرق غَزْوَه و سَرِيّه

بايد دانست كه چون حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم لشكرى را به حرب مى گماشت و خود آن حضرت با آن لشكر بود آن را(غزوه)گويند و اگر آن حضرت با ايشان نبود آن را بعث و(سَرِيّه)گويند و سَريّه (175) طايفه اى از جيش را گويند كه فرستاده شود براى دشمن، اَقَلّش نُه نفر است و نهايتش چهارصد و بعضى گفته اند كه(سَرِيّه)از صد است تا پانصد و زيادتر را(منس)گويند واگر از هشتصد زيادتر شد(جيش)گويند و اگر از چهارهزار زيادتر شد(حجفلْ) (176) گويند و در عدد غزوات آن حضرت اختلاف است از نوزده تا بيست و هفت گفته اند لكن قتال در نُه غزوه واقع شده.

در شهر ربيع الا خر غزوه بُواط پيش آمد و آن چنان بود كه آن حضرت با دويست نفر از اصحاب به قصد كاروان قريش از مدينه تا ارض بُواط طىّ مسافت فرمود و با دشمن دُچار نشده مراجعت فرمود و بواط (177) كوهى است از جبال جهينه در ناحيه رَضْوى و رَضْوى (178) كوهى است مابين مكّه و مدينه نزديك به يَنْبَع كه كيسانيه مى گويند محمّد بن حنفيّه در آنجا مقيم است، زنده مى باشد تا خروج كند.

پس از غزوه بُواط، غزوه ذوالعُشَيْره پيش آمد و عُشَيره (179) نام موضعى است از براى بنى(مدْلِجْ)به(ينبع)در ميان مكه و مدينه و آن چنان است كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شنيد كه ابوسفيان با جماعتى از قريش به جهت تجارت مسافر شام اند پس سر هم با جماعتى از اصحاب از دنبال او به ارض ذوالعُشيره آمد ابوسفيان را ملاقات نفرمود لكن بزرگان بنى مُدْلِجْ كه در نواحى ذوالعشيره بودند به خدمت آن حضرت رسيدند و كار بر مصالحه و مهادنه نهادند.

در شهر جمادى الا خرة غزوه بَدْر الاُؤ لى روى نمود از اين جهت كه خبر به پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كه كرْزِ بن جابر الفهْرى از مكّه به اتفاق جمعى از قريش بيرون شده به سه منزلى مدينه آمدند و شتران آن حضرت و چهار پايان ديگر مردم را از مراتع مدينه برانده و به مكّه بردند. رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رايت جنگ را به علىعليه‌السلام سپرد و با جمعى از مهاجر بر نشسته به منزل سَفَوان (180) كه از نواحى بدر است بر سر چاهى فرود شد و سه روز آنجا بياسود و از هر جانب فحص حال مشركين فرمود و خبر ايشان نيافت لاجَرَم باز به مدينه شد و اين وقت سَلْخ جُمادى الا خرة بود.

و هم در سنه دو، غزوه بدر كبرى پيش آمد و ملخّصش آن است كه كفار قريش مانند عُتبَه و شَيْبَه و وليد بن عُتبه و ابوجهل و اَبُوالْبَخْتَرى و نَوْفَلِ بنِ خُوَيْلِدْ و ساير صناديد مكه با جماعت بسيار از مردمان جنگى كه مجموع ايشان به نُهصد و پنجاه تن به شمار رفته اند اعداد جنگ با پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كرده از مكّه بيرون شدند و ادوات طرب و زنان مُغَنّيه براى لهو و لعب با خود برداشتند و صد اسب و هفتصد شتر با ايشان بود.

و كار بر آن نهادند كه هر روز يك تن از بزرگان قريش علف و آذوقه لشكر را كفيل باشد و ده شتر نحر كند و از آن طرف حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با سيصد و سيزده تن از اصحاب خود از مدينه حركت كردند تا به اراضى بدر درآمدند و بدر اسم چاهى است در آنجا كه كشته هاى مشركين را در آنجا افكندند و چون پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در اراضى بدر قرار گرفت جاى به جاى دست مبارك بر زمين اشاره نمود و مى فرمود: ه ذ ا مَصْرَعُ فُلانٍ و كشتنگاه هر يك از صناديد قريش را مى نمود و هيچ يك جز آن نبود كه فرمود.

در اين وقت لشكر دشمن پديدار گشت كه از پيش روى بر سر تلّى برآمدند و نظاره لشكر پيغمبر همى كردند. مسلمانان در نظر ايشان سخت حقير و كم نمودند چنانكه ايشان نيز در چشم مسلمانان اندك نمودند.

ق الَ اللّهُ تعالى:( وَ اِذْ يريكموهمْ اِذِالْتقيْتُمْ في اَعْيُنِكُمْ قَليلاً وَ يُقَلِّلُكُمْ فى اَعْيُنِهِمْ لِيَقْضِىَ اللّهُ اَمْرا كانَ مَفْعُولا. ) (181)

قريش پس از نظاره پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در پشت آن تلّ فرود شدند و از آب دور بودند و چون فرود آمدند عمير بن وهب را با گروهى فرستادند كه لشكر اسلام را احتياط كند بلكه شمارِ ايشان را باز داند. پس عمير اسب بر جهاند و از هر سوى به گرد مسلمانان برآمد و بر گرد بيابان شد و نيك نظر كرد كه مبادا مسلمانان كمين نهاده باشند باز شده و گفت در حدود سيصد تن مى باشند و كمينى ندارند لكن ديدم شتران يثرب حمل مرگ كرده اند و زهر مهلك در بار دارند.

اَما ترَوْنهمْ خرْساً لا يَتَكَلَّمُونَ يَتَلَمَّظُونَ تَلَمُّظَ الاَفاعي مالَهُمْ مَلْجَأٌ اِلاّ سُيُوفُهُمْ وَ ما اَري هُمْ يُوَلّوُنَ حَتّى يُقْتَلُوا وَ لايُقْتَلُونَ حَتّى يَقْتُلُوا بِعَدَدِهِمْ؛

يعنى آيا نمى بينيد كه خاموشند و چون افعى زبان در دهان همى گردانند پناه ايشان شمشير ايشان است، هرگز پشت به جنگ نكنند تا كشته شوند و كشته نشوند تا به شمار خويش دشمن بكشند؛ پشت و روى اين كار را نيك بنگريد كه جنگ با ايشان كارى سهل نتواند بود. (182)

حكيم بن حزام چون اين بشنيد از عتبه درخواست كرد كه مردم را از جنگ بازنشاند عتبه گفت اگر توانى ابن حنظليّه يعنى ابوجهل را بگو هيچ توانى مردم را بازگردانى و با محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و مردم او كه ابنأِ عمّ تواَند رزم ندهى؟ حكيم نزد ابوجهل آمد و پيغام عتبه بگذاشت ابوجهل گفت: اِنْتَفَخَ سُحْرُه؛ يعنى پر باد شده شُش او. كنايه از آنكه ترس و بددلى عارض او شده و هم عتبه بر پسر خود ابوحذيفه كه مسلمانى گرفته و با محمّد است مى ترسد.

حكيم سخنان ابوجهل را براى عتبه گفت كه ناگاه ابوجهل از دنبال رسيد عتبه روى با او كرد و گفت: يا مُصَفِّر الاِسْت (183) تعيير مى كنى مرا، معلوم خواهد شد كه كيست آن كس كه شُش او پر باد گشته. از آن طرف پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از بهر آنكه مسلمانان را دل به جاى آيد و كمتر بيم جنگ كنند به مفاد( وَ اِنْ جنحوا لِلسِّلْم فاجنحْ لَها ) (184) هر چند دانسته بود كه قريش كار به صلح نكنند از بهر آنكه جاى سخن نماند پيام براى قريش فرستاد كه ما را در خاطر نيست كه در حرب شما مبادرت كنيم؛ چه شما عشيرت و خويشان منيد، شما نيز چندان با من به معادات نرويد مرا با عرب بگذاريد اگر غالب شدم هم از براى شما فخرى باشد و اگر عرب مرا كفايت كرد شما به آرزوى خود برسيد بى آنكه رنجى بكشيد.

قريش چون اين كلمات شنودند از ميانه عتبه زبان برگشود و گفت: اى جماعت قريش هر كه سخن به لجاج كند و سر از پيام محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بتابد رستگار نشود؛ اى قريش گفتار مرا بپذيريد و جانب محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را كه مهتر و بهتر شما است رعايت كنيد. ابوجهل بيم كرد كه مبادا مردم به فرمان عتبه باز شوند گفت: هان، اى عتبه! اين چه آشوب است كه افكنده اى همانا از بيم عبدالمطّلب از بهر مراجعت حيلتى كرده اى؟ عتبه برآشفت و گفت: مرا به ترس نسبت دهى و خائف خوانى. از شتر به زير آمد ابوجهل را از اسب بكشيد و گفت: بيا تا ما با هم نبرد كنيم و بر مردمان مكشوف سازيم كه جَبان (185) كيست و شجاع كدام است؟ اَكابر قريش پيش شدند و ايشان را از هم دور كردند در اين وقت آتش حرب زبانه زدن گرفت و از دو سوى، مردان كارزار به جوش و جنبش درآمدند.

اوّل كس عتبه بود كه آهنگ ميدان كرد از خشم آنكه ابوجهلش به جُبْن نسبت داد پس بيتوانى زره بپوشيد و چون سرى بزرگ داشت در همه لشكر(خُودى)نبود كه بر سر او راست آيد لاجرم عِمامه به سر بست و برادرش شيبه و پسرش وليد را نيز فرمان داد كه با من به ميدان آييد و رزم دهيد. پس هر سه تن اسب برجهاندند و در ميان دو لشكر، كرّ و فرّى نموده مبارز طلبيدند سه نفر از طايفه انصار به جنگ ايشان آمدند. عتبه گفت: شما چه كسانيد و از كدام قبيله ايد؟ گفتند: ما از جمله انصاريم. عتبه گفت: شما كفو ما نيستيد ما را با شما جنگ نباشد و آواز برداشت كه اى محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از بنى اعمام ما كس بيرون فرست تا با ما رزم دهد و از اقران و اكفأ ما باشد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نيز نمى خواست كه نخستين انصار به مقاتله شوند؛ پس علىعليه‌السلام و حمزة بن عبدالمطّلب و عبيدة بن الحارث بن المطّلب بن عبد مناف را رخصت رزم داد و اين هر سه تن چون شير آشفته به ميدان شتافتند. و حمزه گفت:

اَنا حمزَةُ بنُ عبدالمطلب اَسدُ اللّهِ وَاَسدُ رَسولِهِ. عتبه گفت: كُفْوٌ كَريمٌ وَ اَنَا اَسَدُ الحُلَفأ.

و از اين سخن، عتبه خود را سيّد حُلفاى مطيّبين شمرده و ما در ذكر آبأ پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اشاره به حِلْف مطيّبين نموديم.

بالجمله: اميرالمؤ منينعليه‌السلام با وليد دچار گشت و حمزه با شيبه و عُبيده با عُتْبه.

پس اميرالمؤ منينعليه‌السلام اين رجز خواند:

شعر:

انَا ابنُ ذىِ الْحَوْضَيْنِ عبدالمطّلب

وَهاشِمُ الْمُطعِم فىِ الْعامِ السَّغَب

اُوْفي بِميثاقى وَاَحْمى عَنْ حَسَبٍ

پس شمشيرى بر دوش وليد زد كه از زير بغلش بيرون آمد و چندان ذراعش، سطبر و بزرگ بود كه چون بلند مى كرد صورتش را مى پوشانيد.

گويند آن دست مقطوع را سخت بر سر اميرالمؤ منينعليه‌السلام بكوفت و به جانب عتبه پدرش گريخت. حضرت از دنبالش شتافت و زخمى ديگر بر رانش بزد كه در زمان جان داد.

اما حمزه و شيبه با هم درآويختند و چندان شمشير بر هم زدند و به گرد هم دويدند كه تيغها از كار شد و سپرها درهم شكست، پس تيغ به يك سوى افكندند و يكديگر را بچسبيدند. مسلمانان از دور چون آن بديدند ندا در دادند كه يا على نظاره كن كه اين سگ چسان بر عمّت غلبه كرده، علىعليه‌السلام به سوى او شد و از پس حمزه درآمد و چون حمزه به قامت از شيبه بلندتر بود فرمود: اى عمّ! سر خويش به زير كن، حمزه سر فرو كرد پس علىعليه‌السلام تيغ براند و يك نيمه سر شيبه را بيفكند و او را هلاك كرد.

اما عبيده چون با عتبه نزديك شد و اين هر دو سخت دلاور و شجاع بودند پس بيتوانى با هم حمله بردند و عبيده تيغى بر فرق عتبه فرو كرد تا نيمه سر بدريد و همچنان عتبه در زير تيغ شمشيرى بر پاى عبيده افكند چنانكه ساقش را قطع كرد از آن سوى اميرالمؤ منينعليه‌السلام چون از كار شيبه پرداخت آهنگ عتبه نمود هنوز رمقى در عتبه بود كه جان او را نيز بگرفت؛ پس حضرت در قتل اين هر سه تن، شركت كرد و از اينجا است كه در مصاف معاويه او را خطاب كرده مى فرمايد:

عندى السَّيفُ الَّذى اَعضضْتُهُ (186) اَخاكَ و خالَكَ وَجَدَّكَ يَوْمَ بَدرٍ)يعنى: شمشيرى كه بر جد و دايى و برادرت در يك رزمگاه زدم، نزد من است (187)

پس آن حضرت به اتفاق حمزه، عبيده را برداشته به حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آورده پيغمبر سرش در كنار گرفت و چنان بگريست كه آب چشم مباركش بر روى عبيده دويد و مغز از ساق عبيده مى رفت و هنگام مراجعت از بدر در ارض(رَوْحآء)يا(صفرأ)وفات يافت و در آنجا مدفون گشت و او ده سال از آن حضرت افزون بود و حق تعالى اين آيه در حق آن شش تن كه هر دو تن با هم مخاصمت كردند فرو فرستاد:

( هذانِ خَصْمانِ اخْتَصَمُوا في رَبِّهِمُ فَالَّذينَ كَفَروُا قُطِّعَتْ لَهُمْ ثِيابٌ مِنَ النّارِ يُصَبُّ مِنْ فَوْقِ رُؤُسِهِم الْحَميمُ. ) (188)

بالجمله: بعد از كشته شدن اين سه نفر رُعبى در دل كفار افتاد، ابوجهل قريش را تحريص بر جنگ همى كرد. شيطان به صورت سراقة بن مالك شده قريش را گفت:

اِنّي جارٌ لَكُمْ اِدْفَعُوا اِلَىَّ ر ايتَكُمْ.

پس رايت ميسره را به دست گرفته و از پيش روى صف مى دويد و كفار را قويدل مى كرد بر جنگ. از آن طرف پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اصحاب را فرمود:

غُضّوُا اَبْصارَكُمْ وَ عضّوُا عَلَى النَّواجِدِ.

و بر قلّت اصحاب خويش نگريست دست به دعا برداشت و از حق تعالى طلب نصرت كرد، حق تعالى ملائكه را به مدد ايشان فرستاد.

قال اللّه تعالى:( وَلَقَد نَصَرَكُمُ اللّهُ بِبَدْرٍ وَاَنْتُم اَذِلَّةٌ... يُمْدِدْ كُمْ رَبُّكُمْ بِخَمْسَةِ آلا فٍ مِنَ المَلائكَةِ مُسَوِّمينَ ) (189)

پس جنگى عظيم در پيوست شيظان چون چشمش بر جبرئيل و صفوف فرشتگان افتاد عَلَم را بينداخته آهنگ فرار كرد، مُنَبَّه پسر حَجّاج گريبان او را گرفت و گفت: اى سراقه كجا مى گريزى؟ اين چه ناساخته كاريست كه در اين هنگام مى كنى و لشكر ما را در هم مى شكنى، ابليس دستى بر سينه او زد و گفت: دور شود از من كه چيزى مى بينم كه تو نمى بينى.

(قالَ تعالى:( فَلَمّا تَرائَتِ الْفِئَتانِ نَكَصَ عَى عَقِبَيْهِ وَ قالَ اِنّي بَرى ءُ مِنْكُمْ اِنّي اَرى ما لا تَرَوْنَ ) (190)

و حضرت اسداللّه الغالب على بن ابى طالبعليه‌السلام چون شير آشفته به هر سو حمله مى برد و مرد و مركب به خاك مى افكند تا آنكه سى وشش تن از اَبطال رجال رااز حيات بى بهره فرمود و از آن حضرت نقل است كه فرمود عجب دارم از قريش كه چون مقاتلت مرا با وليد بن عتبه مشاهده كردند و ديدند كه به يك ضرب من هر دو چشم حنظلة بن ابى سفيان بيرون افتاد چگونه بر حرب من اقدام مى نمايند؟! (191)

بالجمله؛ هفتاد نفر از صناديد قريش به قتل رسيدند كه از جمله آنها بود عتبه و شيبه و وليد بن عتبه و حنظلة بن ابى سفيان و طعيمة بن عدِىّ و عاص بن سعيد و نوفَل بن خُوَيْلد و ابوجهل. و چون سر ابوجهل را براى پيغمبر بردند سجده شكر به جاى آورد، پس كفار هزيمت كردند و مسلمانان از دنبال ايشان بشتافتند و هفتاد نفر اسير كردند و اين واقعه در هفدهم ماه رمضان بود. و از جمله اسيران، نضربن حارث و عُقْبَة بن ابى مُعَيْط بود كه پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمان قتل ايشان را داد و اين هر دو دشمن قوى پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بودند و عقبه همان است كه به رضاى اُميَّةِ بنِ خلَف كه او نيز كشته شد خيو (192) بر روى مبارك آن حضرت افكنده بود.

در خبر است كه چون نضر بن حارث به دست اميرالمؤ منينعليه‌السلام به قتل رسيد خواهرش در مرثيه او قصيده گفت كه از جمله اين سه بيت است:

شعر:

اَمُحَمَّدٌ (193) وَلاَ نْتَ نَجْلُ نَجيبَةٍ

في قَوْمِها وَالْفَحْلُ فَحْلُ مُعْرقٌ (194)

ما كانَ ضَرَّكَ لَو مَنَنْتَ وَرُبَّما

مَنَّ الْفَتى وَ هُوَ الْمُغيظ الْمُحْنَقُ

اَلنَّضْرُ اَقْرَبُ مَنْ اَسَرْتَ قِرابَةً

أ وَاَحَقُّهُمْ اِنْ كانَ عِتْقٌ يُعْتَقُ

چون مرثيه او به سمع مبارك حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رسيد فرمود: لَوْ كُنْتُ سَمِعْتُ شِعْرَها لَما قَتَلْتُهُ. (195)

و در سنه دو نيمه شوال كه بيست ماه از هجرت گذشته بود غزوه بَنى قَيْنُقاع پيش آمد و قيْنُقاع (196) طايفه اى از يهودان مدينه مى باشند. بدان كه كفار بعد از هجرت پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با آن حضرت سه قسم بودند. قسمى آنان بودند كه حضرت با آنها قرار گذاشته بود كه جنگ نكنند با آن حضرت و يارى هم نكنند دشمنان آن حضرت را و ايشان جهودان بنى قُرَيْظه و بنى النَّضير و بنى قَيْنُقاع بودند.

و قسم دوم آنان بودند كه با آن حضرت حرب مى كردند و دشمنى آن حضرت بپا مى داشتند و ايشان كفار قريش بودند.

قسم سوّم آنان بودند كه كارى با آن حضرت نداشتند و منتظر بودند كه ببينند چه خواهد شد عاقبت امر آن حضرت مانند طوائف عرب لكن بعضى از ايشان در باطن دوست داشتند ظهور امر آن حضرت را مانند قبيله خُزاعه و بعضى بعكس بودند مانند بنى بكر و بعضى بودند كه با آن حضرت بودند به ظاهر و با دشمنش بودند در باطن مانند منافقان و طوائف ثلاثه يهود غَدْر كردند؛ اوّل كسى كه نقض عهد كرد از ايشان، بنى قينقاع بودند.

و سببش آن شد كه در بازار بنى قينقاع زنى از مسلمانان بر درِ دكان زرگرى نشسته پس از آن زرگر يا مرد ديگرى از يهود براى تسخير جامه پشت او را چاك زد و گره بست، آن زن بى خبر بود چون برخاست سرينش پيدا شد يهوديان بخنديدند آن زن صيحه كشيد، مردى از مسلما چون اين بديد آن جهود را به كيفر اين كار زشت بكشت. يهودان از هر سو مجتمع شده آن مرد مسلمان را به قتل رسانيدند و اين قصه در حال به پيغمبر خداىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رسيد، آن حضرت بزرگان يهود را طلب كرد و فرمود: چرا پيمان بشكستيد و نقض عهد كرديد از خداى بترسيد و بيم كنيد از آنچه قريش را افتاد كه با شما نيز تواند رسيد و مرا به رسالت باور داريد؛ چه دانسته ايد كه سخن من بر صدق است. ايشان گفتند: اى محمّد! ما را بيم مده و از جنگ قريش و غلبه بر ايشان فريفته مشو همانا با قومى رزم دادى كه قانون حرب ندانستند اگر كار با ما افتد طريق محاربت خواهى دانست، اين بگفتند و برخاستند و دامن برافشاندند و بيرون شدند. اين هنگام جبرئيل اين آيه شريفه آورد:

( وَاِمّا تَخافَنَّ مِنْ قَوْمٍ خِيانَةً فَانْبِذْ اِلَيْهِمْ عَلى سَوآءٍ. ) (197)

پس حضرت اَبوُلُبابه را در مدينه خليفتى بداد و رايت جنگ به حمزه t سپرد و لشكر ساخت و آهنگ ايشان كرد. جماعت يهود چون قوّت مقابله و مقاتله نداشتند به حصارهاى خويش پناه جستند پانزده روز در تنگناى محاصره بودند تا كار بر ايشان تنگ شد و رعب و ترس در دلشان جاى كرد ناچار رضا دادند كه از حصار بيرون شده حكم خداى را گردن نهند. پس ابواب حصارها گشوده بيرون آمدند پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم امر فرمود منذِر بنِ قدامة سلمى را، تا دست آن جماعت را از پشت ببندد و در خاطر داشت كه ايشان را مقتول سازد و ايشان هفتصد تن مرد جنگى بودند. عبداللّه بن اُبَىّ كه در ميان مسلمانان مردى منافق بود از حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم درخواست كرد كه در حق ايشان احسان فرمايد و در اين باب اصرار كرد؛ پس حضرت از ريختن خون ايشان بگذشت ولكن به امر آن حضرت جلاى وطن كردند و اموال و اثقال و قلاع و ضياع ايشان به جاى ماند و به اَذْرِعات (198) شام پيوستند.

و نيز در سنه دو در ماه شوّال، غزوه قَرقَرةُ الْكُدْر (199) پيش آمد و آن آبى است از بنى سلَيم در سه منزلى مدينه. و سبب اين غزوه آن شد كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را مسموع افتاد كه جماعتى از بنى سُلَيْم و بنى غطفان در قَرقَره الكُدْر انجمن كرده اند كه به خون قريش در مدينه شبيخون آرند، پس حضرت رايت جنگ را به اميرالمؤ منينعليه‌السلام داد و با دويست نفر از اصحاب دو روزه به آنجا تشريف برد وقتى رسيد كه آن جماعت رفته بودند از آن جماعت كسى ديدار نشد تا حضرت مراجعت فرمود و بعضى اين غزوه را در سال سوم ذكر كرده اند.

و نيز در سنه دو در عشْر آخر ذى القعده يا در ذى الحجه غزوه سَويق پيش آمد و سبب آن شد كه ابوسفيان بعد از واقعه بدر نذر كرد كه خود را به زن نچسباند و روغن به خود نمالد تا اين كين از محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و اصحاب او باز جويد؛ پس با دويست تن از مكّه كوچ كرده تا عُرَيض كه در ناحيه مدينه واقع است رسيد و در آنجا يك تن از انصار را كه مَعْبَد (200) بن عمرو نام داشت با برزيگر او بگرفت و بكشت و يك دو خانه با چند نخله خرما بسوخت و دل بر آن نهاد كه به نذر خود عمل كرده پس به شتاب برگشت. چون اين خبر به محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رسيد ابولُبابه را به خليفتى گذاشت و با دويست نفر از مهاجر و انصار از دنبال ابوسفيان شتافت. چون ابوسفيان را معلوم گشت كه پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با لشكر به استعجال مى آيد، هراسناك شد امر كه لشكريان انبانهاى سويق را كه به جهت زاد راه داشتند بريختند تا از بهر فرار سبكبار شوند و مسلمانان از دنبال رسيدند و آن انبانها را برگرفتند و از اين جهت اين غزوه را(ذات السّويق)خواندند؛ پس حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم تا اراضى قَرْقَرةُ الْكُدْر بر اثر ايشان رفت و ايشان را نيافت پس به مدينه مراجعت فرمود. و مدّت اين غزوه پنج روز بود و بعضى اين غزوه را در سال سوّم دانسته اند.

و در سنه دو، به قولى ولادت حضرت امام حسنعليه‌السلام واقع شد و بسيارى

سال سوم گفته اند. و كيفيّت ولادت شريفش بيايد در باب چهارم.

وقايع سال سوم هجرت

در سال سوم غزوه غطفان (201) پيش آمد و اين غزوه را غزوه ذى اَمَر (202) و غزوه اَنْمار نيز ناميده اند و آن موضعى است از نواحى نجد و سبب اين غزوه آن بود كه رسول خداىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را مسموع افتاد كه گروهى از بنى ثعلَبة و محارِبْ در(ذى اَمر)جمع شده اند كه اطراف مدينه را تاختنى كنند و غنيمتى به دست آرند و پسر حارث كه نام او(دُعْثُور)است و خطيب او را(غَوْرَث)گفته سيد آن سلسله است؛ پس پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با چهارصد و پنجاه نفر به شتاب به(ذى امر)رفت، دُعثور با مردمان خويش به قلَل جِبال گريختند و كسى از ايشان ديده نشد جز مردى از بنى ثَعْلَبَه كه مسلمانان او را گرفتند خدمت پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بردند حضرت بر او اسلام عرضه كرد اسلام آورد، پس باران سختى آمد چنانكه از تن و جامه لشكريان آب همى رفت مردمان از هر سو پراكنده شدند و به اصلاح كالاى خويش پرداختند و پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نيز جامه برآورد و بيفشرد و بر شاخه هاى درختى افكند و خود نيز در سايه آن درخت بيارميد، در اين وقت دُعْثُور طمع در آن حضرت كرده با شمشير به بالين آن حضرت آمده و گفت: اى محمد منْ يَمْنَعُك مِنّى الْيَوْم؛ يعنى كيست كه ترا از شرّ من امروز كفايت كند؟ حضرت فرمود: خداوند عزّ و جلّ، در اين وقت جبرئيل بر سينه اش زد كه تيغ از دستش افتاد، و بر پشت افتاد. حضرت آن تيغ برگرفت و بر سر او ايستاد و فرمود: مَنْ يَمْنَعُكَ مِنّي؛ كيست كه ترا حفظ كند از من؟ گفت: هيچ كس! دانستم كه تو پيغمرى. پس شهادَتَيْن گفت. حضرت شمشيرش را به او ردّ كرد پس به نزد قوم خود رفت و ايشان را به اسلام دعوت كرد. حق تعالى اين آيه مباركه را در اينجا فرستاد:

( يا اَيُّهاِ الَّذينَ آمَنُوا اذْكُرُوا نِعْمَةَ اللّهِ عَلَيْكُمْ اِذْ هَمَّ قَوُمٌ اَنْ يَبْسُطُوا اِلَيْكُمْ اَيْدِيَهُمْ فَكَفَّ اَيْدِيَهُمْ عَنْكُمْ. ) (203)

پس پيغمبر خداىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به مدينه مراجعت فرمود و مدّت اين سفر بيست و يك روز بود.

و در سنه سه، بنابر قولى كعب بن اشرف جهود در 14 ربيع الاوّل مقتول گشت و او چندانكه توانستى از آزار مسلمانان دست باز نداشتى و پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را هجا گفتى.

و نيز در سنه سه، غزوه بَحْران (204) پيش آمد و آن موضعى است در ناحيه فرع و فرع (به ضمّ) قريه اى است از نواحى رَبَذه و سبب اين غزوه آن شد كه خدمت حضرت پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، عرض كردند كه جماعت بنى سُلَيْم در(بحران)انجمنى كرده اند و كيدى انديشيده اند. حضرت با سيصد تن به آهنگ ايشان حركت كرد بنى سُليم در اراضى خود پراكنده شدند حضرت بى آنكه دشمنى ديدار كند مراجعت فرمود.

و هم در سنه سه، ولادت امام حسينعليه‌السلام واقع شد. و نيز در اين سنه، حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم حفصه را در شعبان و زينب بنت خُزَيْمَة را در ماه رمضان تزويج فرمود.

و نيز در ماه شوال سنه سه، غزوه اُحُد روى داد و آن جَبَلى است مشهور نزديك به مدينه به مسافت يك فرسخ. همانا قريش بعد از واقعه بدر سخت آشفته بودند و سينه شان از كين و كيد مسلمانان مملو بود و پيوسته در اِعداد كار بودند و تجهيز جيش مى نمودند تا پنج هزار كس فراهم شد كه سه هزار شتر و دويست اسب در ميان ايشان بود پس به قصد جنگ با پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به جانب مدينه كوچ دادند و جمعى از زنان خود را همراه برداشتند كه در ميان لشكر سوگوارى كنند و بر كشتگان خويش بگريند و مرثيه گويند تا كين ها بجوشد و دلها بخروشد.

از آن طرف پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم چون خبردار شد اِعداد جنگ فرموده با لشكر خود به اُحُد تشريف بُرد و مكانى را براى حرب اختيار فرمود و صف آرائى لشكر فرمود و لشكر را چنان بداشت كه كوه اُحد در قفا و جبل عينين از طرف چپ و مدينه در پيش روى مى نمود و چون در كوه عَيْنَيْن شكافى بود كه اگر دشمن خواستى كمين بازگشادى عبداللّه بن جُبَيْر را با پنجاه تن كماندار در آنجا گذاشت كه اَعدأ را از مرور آن شكاف مانع باشند و فرمود: اگر ما غلبه كنيم و غنيمت جوئيم قسمت شما بگذاريم شما در فتح و شكست ما از جاى خود نجنبيد. و چون از تسويه صفوف فارغ شد خطبه خواند و فرمود:

اَيُّها الناسُ! اوُصيكُمْ بِما اَوْصاني بِهِ اللّهُ فى كِتابِهِ مِنَ الْعَمَلِ بِطاعَتِهِ وَالتَّناهى عَنْ مُحارِمِهِ (و ساقَ الْخُطبَة الشّريفَةَ اِلى قَوْلِهِ) قَد بَيَّنَ لَكُمْ الْحَلالَ وَالحَرامَ غَيْر اَنَّ بَيْنَهُما شُبَها مِنَ الاَْمْرِ لَمْ يَعْلَمْها كَثيرٌ مِنَ النّاسِ اِلاّ مَنْ عُصِمَ فَمَنْ تَرَكَها حَفِظَ عِرْضَهُ وَ دينَهُ وَ منْ وَقَعَ فيها كان كالرّاعى اِلى جَنْبِ الْحِمى اَوْشَكَ اَنْ يَقَعَ فيهِ وَلَيْسَ مَلِكٌ اِلاّ وَلَهُ حِمىً اَلا وَ اَنَّ حمى اللّهِ محارمهُ وَاَلْمؤ مِنُ مِنَ المُؤ مِنينَ كَالرأسِ مِنَ اْلْجَسَدِ اِذا اشْتَكى تَداعى عَلَيْهِ سايِرُ جَسَدِهِ وَالسَّلامُ عَلَيْكُم.

از آن سوى مشركين نيز صفها برآراستند، خالد بن وليد با پانصد تن ميمنه را گرفت و عكْرِمَة بن ابى جهل با پانصد نفر بر ميسره بايستاد و صَفوان بن اُميّه به اتفاق عمرو بن العاص سالار سواران گشت و عبداللّه بن ربيعه قائد تير اندازان شد و ايشان صد تن كماندار بودند و شترى را كه بر آن بت هبلْ حمل داده بودند از پيش روى بداشتند و زنان را از پشت لشكريان واداشتند و رايت جنگ را به طلحة بن ابى طلحه سپردند. حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پرسيد كه حامل لِوأ كفار كيست؟ گفتند از قبيله بنى عبدالدار، حضرت فرمود: نَحْنُ اَحَقُّ بِالْوَفآءِ منهمْ. پس مُصْعَب بن عُمَيْر را كه از بنى عبدالدار بود طلبيد و رايت نصرت را به او سپرد.

مصعب علَم بگرفت و از پيش روى آن حضرت همى بود؛ پس طلحة بن ابى طلحه كه(كبش كتيبه) (205) و(صاحب علم مشركين)بود اسب بر جهاند و مبارز طلبيد، هيچ كس جرئت ميدان او نداشت، اميرالمؤ منينعليه‌السلام چون شير غرّنده با شمشير برنده به سوى او تاختن كرد و رجز خواند. طلحه گفت: اى قَصْم! دانستم كه جز تو كس به ميدان من نيايد؛ پس بر آن حضرت حمله كرد و شمشيرى بر آن حضرت فرود آورد، حضرت با سپر، آن زخم را دفع داد آنگاه چنان تيغى بر فرقش زد كه مغزش برفت و بر زمين افتاد و عورتش مكشوف شد، از على زنهار جست علىعليه‌السلام بازگشت.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از قتل او شاد گشت و تكبيرى بلند گفت، مسلمانان بانگ تكبير بلند كردند. از پس طلحه برادرش مُصعب عَلَم بگرفت، اميرالمؤ منينعليه‌السلام نيز او را بكشت؛ پس يك يك از بنى عبدالدار عَلَم گرفتند و كشته شدند تا آنكه از بنى عبدالدار ديگر كس نبود كه علمدار شود، غلامى از آن قبيله كه(صواب)نام داشت آن علم را برافراشت اميرالمؤ منينعليه‌السلام او را نيز ملحق به ايشان نمود.

در خبر است كه اين غلام حبشى بود و در بزرگى جثه مانند گنبدى بود و در اين وقت دهانش كف كرده بود و ديده هايش سرخ شده بود و مى گفت: به خدا سوگند كه نمى كشم به عوض آقايان خود غير محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را، مسلمانان از او ترسيدند و جرأت ميدان او نكردند. اميرالمؤ منينعليه‌السلام ضربتى بر او زد كه او را از كمر دو نيم كرد و بالايش جدا شد و نيم پائين ايستاده بود. مسلمانان بر او نظر مى كردند و از روى تعجّب مى خنديدند. پس مسلمانان حمله بردند و كفار را در هم شكستند و هزيمت دادند و هر كس از مشركين به طرفى گريخت و شترى كه هبلْ را حمل مى كرد در افتاد و هبلْ نگونسار شد. پس مسلمانان دست به غارت برآوردند كمانداران كه شكاف كوه را داشتند ديدند كه مسلمانان به نَهْب و غارت مشغولند قوّت طامعه ايشان را حركت داد از بهر غنيمت از جاى خود حركت كردند هر چند عبداللّه بن جُبَيْر ممانعت كرد، متابعت نكردند براى غارتگرى عزيمت لشكرگاه دشمنان كردند. عبداللّه با كمتر از ده كس باقى ماند خالد بن وليد به اتفاق عكرِمة بن اَبى جهل با دويست تن از لشكريان كه كمين نهاده بودند بر عبداللّه تاختن كرده و او را با آن چند تن كه به جاى بودند به قتل رسانيدند و از آنجا از قفاى مسلمانان بيرون شده تيغ بر ايشان نهادند و عَلَم مشركان بر پاى شد و هزيمت شدگان چون علم خود را بر پاى ديدند روى به مصاف نهادند و شيطان به صورت جعيْل بْن سِراقَه درآمد و ندا در داد كه اَلا اِنَّ مُحمَّدا قَدْ قُتِلَ؛ يعنى آگاه باشيد كه محمَّد كشته گشت. مسلمانان از اين خبر وحشت آميز به خويشتن شدند و از دهشت تيغ بر يكديگر نهادند به نحوى كه(يمان)پدر حذيفه را به قتل رسانيدند و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را گذاشته رو به هزيمت نهادند و اميرالمؤ منينعليه‌السلام پيش روى پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رزم مى داد و از هر طرف كه دشمن به قصد آن حضرت مى آمد، اميرالمؤ منينعليه‌السلام او را دفع مى داد تا آنكه نود جراحت به سر و صورت و سينه و شكم و دست و پاى اميرالمؤ منينعليه‌السلام رسيد. و شنيدند منادى از آسمان ندا كرد لا فتى اِلاّ علىٌ وَ لا سيفَ اِلاّ ذُوالْفقار. (206) و جبرئيل به پيغمبر عرض كرد: يا رسول اللّه! اين مواسات و جوانمردى است كه علىعليه‌السلام آشكار مى كند. حضرت فرمود: اِنَّهُ مني وَاَنا منهُ؛ على از من است و من از على ام. جبرئيل گفت: اَنَا مِنْكُما. (207)

بالجمله، نقل است كه عبداللّه بن قَمِئَة كه يك تن از مشركان بود به آهنگ پيغمبر تيغ كشيده قصد آن حضرت نمود، چون مُصعَب بن عُمَير عَلَمدار لشكر پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بود نخست قصد مصعب كرد دست راستش را قطع كرد علم را به دست چپ گرفت و دست چپش را نيز قطع كرد پس زخمى ديگر بر او زد تا شهيد شد و عَلَم بيفتاد لكن مَلَكى به صورت مُصْعب شده و عَلَم را برافراخت. ابن قَمِئَة پس از شهادت مصعب سنگى چند به دست كرده به سوى پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پرانيد ناگاه سنگى بر پيشانى مبارك آن حضرت آمد و در هم شكست و حلقه هاى خون بر پيشانيش فرو ريخت و خون بر صورتش جارى شد حضرت آن خون را پاك مى كرد كه مبادا بر زمين رود و عذاب از آسمان فرو شود، و مى فرمود:

كَيْفَ يُفْلِحُ قَوْمٌ شَجُّوا نَبِيَّهُمْ وَهُوَ يَدْعُوهُم اِلَى اللّهِ تَعالى.

و عتبة بن ابى وقاص سنگى بر لب و دندان آن حضرت زد و بعضى شمشير بر آن حضرت فرود آوردند لكن چون زره بر تن مباركش بود كارگر نشد.

و نقل شده كه در اين گيرودار هفتاد ضرب شمشير بر آن حضرت فرود آوردند و خدايش حافظ بود، با اين همه زحمت كه بدان مظهر رحمت رسيد نفرين بر آن قوم نكرد بلكه گفت: اَللّهُمَّ اغفِرْ لِقَوْمي فَاِنَّهُمْ لا يَعْلَمُونَ. (208)

شهادت حضرت حمزه رضى اللّه عنه

و هم در اين حرب(وحشى) كه عَبْد جُبَيْرِ بِنِ مُطْعِمْ بود به كين حمزة بن عبدالمطّلب كمربست در كمين آن جناب نشست در وقتى كه آن جناب مانند شير آشفته حمله مى برد و با كفار رزم مى نمود حربه خود را به سوى آن حضرت پرتاب داد چنانكه بر عانه آن جناب آمده و از ديگر سوى سر به در كرد؛ و به قولى بر خاصره آن حضرت رسيد و از مثانه بيرون آمد، پس آن زخم آن حضرت را از پاى درآورد و بر زمين افتاد و شهيد گرديد.

پس(وحشى)به بالين حمزه آمد و جگرگاه آن جناب را بشكافت و جگرش را برآورده به نزد هند زوجه ابوسفيان آورد، او بستد؛ چه خواست لختى از آن بخورد در دهان گذاشت حق تعالى در دهانش سخت كرد تا اجزأ بدن آن حضرت با كافر آميخته نشود و لاجرم از دهان بيفكند از اين جهت به(هند جگرخواره)مشهور شد؛ پس هر حلى و زيورى كه داشت به(وحشى)عطا كرد آنگاه هند به مَصْرَع حمزه آمد و گوشهاى آن حضرت و بعضى ديگر از اعضاى آن حضرت را بريده تا با خود به مكّه بَرَد، زنان قريش به هند تأسى كرده به حربگاه آمدند و ساير شهيدان را مُثْله كردند، بينى بريدند و شكم دريدند و اجزأ قطع شده را به ريسمان كشيدند و دست برنجن ساختند و ابوسفيان بر مَصْرَع حمزه آمد و پيكان نيزه خود را بر دهان حمزه مى زد و مى گفت: بچش اى عاق.

حُلَيْس بْنِ عَلقمه چون اين بديد بانگ كرد كه اى بنى كنانه بنگريد اين مرد كه دعوى بزرگى قريش دارد با پسر عمّ كشته خود چه مى كند، ابوسفيان شرمگين شد گفت: اين لغزشى بود از من ظاهر شد اين را پنهان دار.

بالجمله، در اين غزوه از اصحاب پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هفتاد تن شهيد گشت به شمار اسيران قريش كه در بَدْر اسير شدند و مسلمانان آنها را نكشتند و به رضاى خود فديه گرفتند و رها كردند كه در عوض به عدد ايشان سال ديگر شهيد شوند.

شايعه شهادت پيامبر در اُحُد

بالجمله، چون خبر شهادت رسول خداىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در مدينه پراكنده شد چهارده تن از زنان اهل بيت و نزديكان ايشان از مدينه بيرون شده تا جنگگاه بيرون آمدند. نخست حضرت زهراعليها‌السلام پدر بزرگوار خود را با آن جراحات دريافت و آن حضرت را در بركشيد و سخت بگريست، پيغمبر نيز آب در چشم بگردانيد آنگاه اميرالمؤ منينعليه‌السلام با سپر خويش آب همى آورد (209) و فاطمهعليها‌السلام از سر و روى پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خون همى شست و چون خون باز نمى ايستاد قطعه اى از حصير به دست كرده بسوخت و با خاكستر آن جراحت پيغمبر را ببست و از آن پس رسول خداىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با استخوان پوسيده زخمهاى خود را دود همى داد تا نشان به جاى نماند.

على بن ابراهيم قمى روايت كرده است كه چون جنگ ساكن شد حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود كه كيست ما را از احوال حمزه خبر دهد؟ حارث بن صِمَّه (210) گفت: من موضع او را مى دانم. چون به نزديك او رسيد و حال او را مشاهده نمود نخواست كه آن خبر را او برساند. پس حضرت فرمود: يا على، عمويت را طلب كن. حضرت اميرعليه‌السلام آمد و نزديك حمزه ايستاد و نخواست كه آن خبر وحشت اثر را به سيّد بشر برساند؛ پس حضرت پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خود به جستجوى حمزه آمد چون حمزه را بر آن حال مشاهده كرد گريست و فرمود: به خدا سوگند كه هرگز در مكانى نايستاده ام كه بيشتر مرا به خشم آورد از اين مقام اگر خدا مرا تمكين دهد بر قريش هفتاد نفر ايشان را به عوض حمزه چنين تمثيل كنم و اعضاى ايشان را ببرَم؛ پس جبرئيل نازل شد و اين آيه را آورد:

( لَئن عاقبتمْ فعاقبوا بمثلِ ما عوقبتمْ بهِ وَلِئِنْ صبرتمْ لَهوَ خيرٌ لِلصّابِرينَ. ) (211)

يعنى اگر عقاب كنيد پس عقاب كنيد به مثل آنچه عقاب كرده شده ايد و اگر صبر كنيد البتّه بهتر است براى صبر كنندگان.

پس حضرت گفت كه صبر خواهم كرد و انتقام نخواهم كشيد، پس حضرت ردائى كه از بُرد يمنى بر دوش مباركش بود بر روى حمزه انداخت و آن ردأ به قامت حمزه نارسا بود و اگر بر سرش مى كشيدند پاهايش پيدا مى شد و اگر پاهايش را مى پوشانيدند سرش پيدا مى شد؛ پس بر سرش كشيد و پاهايش را از علف و گياه پوشانيد و فرمود كه اگر نه آن بود كه زنان عبدالمطّلب اندوهناك مى شدند هر آينه او را چنين مى گذاشتم كه درندگان صحرا و مرغان هوا گوشت او را بخورند تا روز قيامت از شكم آنها محشور شود؛ زيرا كه داهيه هر چند عظيمتر است ثوابش بيشتر است. (212) پس حضرت امر فرمود كه كشتگان را جمع كردند و نماز كرد برايشان و دفن كرد ايشان را و هفتاد تكبير بر حمزه گفت در نماز و بعضى گفته اند كه پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود جسد حمزه را با خواهرزاده اش عبداللّه بن جَحْش (213) در يك قبر نهادند. و عبداللّه بن عمرو بن حرام پدر جابر را با عَمْروبْن الْجَمُوح به يك قبر نهادند و از اين گونه، هر كس با كسى مألوف بود هر دو تن و سه تن را در يك لحد مى سپردند و آنانكه قرائت قرآن بيشتر كرده بودند به لحد نزديكتر مى نهادند و شهيدان را با همان جامه هاى خون آلود به خاك مى سپردند و آن حضرت مى فرمود:

(زَمِّلُوهمْ في ثِيابِهمِ وَ دِمآئِهِمُ فَاِنَّهُ لَيْسَ مِنْ كَلِمٍ كُلِمَ فِي اللّهِ اِلاّ وَهُوَ يَاْتِي اللّهَ يَوْمَ الْقيامة وَالْلَّوْنُ لَوْنُ الدَّمِ وَالرّيحُ ريحُ الْمِسْكِ.) (214)

لكن در حديثى وارد شده كه حضرت حمزه را كفن كرد براى آنكه او را برهنه كرده بودند (215) و روايت شده كه قبر عبداللّه و عمرو چون در معبر سيل بود وقتى سيلاب بيامد و قبر ايشان را ببرد، عبداللّه را ديدند كه دست بر جراحت خويش دارد چون دست او را باز داشتند خون از جاى جراحت برفت لاجرم دست او را به جاى خود گذاشتند. جابر گفت كه بعد از بيست و شش سال پدرم را در قبر بدون تغيير جسد يافتم گويا در خواب بود و علف حَرْمَل (اسپند) كه بر روى ساقهايش ريخته بودند تازه بود.

بالجمله؛ چون پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از كار شهدا پرداخت راه مدينه پيش داشت به هر قبيله اى كه مى رسيد مرد و زن بيرون شده بر سلامتى آن حضرت شكر مى كردند و كشتگان خود را از خاطر مى ستردند.

پس(كبيشة)مادر سَعْد بن مُعاذ به نزد آن جناب شتافت و در اين وقت پسرش سعد عنان اسب پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم داشت پس عرض كرد: يا رسول اللّه! اينك مادر من است كه به ملازمت مى رسد. پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: مرحبا بها، چون كبيشة برسيد رسول خداىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم تعزيت فرزندش عمرو بن معاذ را باز داد. عرض كرد: يا رسول اللّه! چون ترا به سلامت يافتم هيچ مصيبت و اَلَمى بر من حملى و ثقلى نيفكند، پس حضرت دعا كرد كه حزن بازماندگانشان برود و حق تعالى مصيبتشان را عوض و اجر مرحمت فرمايد و به سعد فرمود كه جراحت يافتگان قوم خود را بگوى كه از مرافقت من باز ايستند و به منازل خود شده به مداواى خويش پردازند. پس سعد جراحت زدگان را كه سى تن بودند امر كرد بروند و خود سعد چون حضرت را به خانه رسانيد مراجعت كرد. اين هنگام كمتر خانه اى در مدينه بود كه از آن بانگ ناله و سوگوارى بلند نشود جز خانه حمزهعليه‌السلام پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اشك در چشمانش بگشت و فرمود: ولكنَّ حمزَةَ لا بواكي لَهُ الْيَوْم؛ يعنى شهداى اُحُد گريه كننده دارند لكن حمزه گريه كننده امروز ندارد. سَعْد بن مُعاذ و اُسَيْدِ بن حُضَيْر كه اين را شنيدند زنان انصار را گفتند: ديگر بر كشتگان خود نگرييد نخست برويد نزد حضرت فاطمهعليها‌السلام و او را همراهى كنيد در گريستن بر حمزه، آنگاه بر كشتگان خود گريه كنيد. زنان چنان كردند چون صداى گريه و شيون ايشان را پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شنيد فرمود: برگرديد، خدا شما را رحمت كند همانا مواسات كرديد. (216) و از آن روز مقرر شد كه هر مصيبتى بر اهل مدينه واقع شود، اول بر حمزه نوحه كنند آنگاه براى خود.

و فضايل حمزه بسيار است و شعرأ بسيار او را مرثيه گفته اند و من در كتاب(كحل البصر فى سيرة سيد البشر)به آن اشاره كرده ام و در(مفاتيح الجنان)فضل زيارت آن جناب را با الفاظ زياتش و زيارت شهدأ اُحُد ذكر كردم اين كتاب را مجال بيشتر از اين نيست و در ذكر خويشان حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نيز مختصرى از فضيلت او ذكر مى شود. ان شأ اللّه تعالى. (217)

و اين واقعه در نيمه شوال سنه سه واقع شد و بعضى گفته اند كه روز پنجشنبه پنجم شوال قريش به اُحُد رسيدند و جنگ در روز شنبه واقع شد. واللّه العالم.

غزوه حمرأ الاسد: و آن موضعى است كه از آنجاتا مدينه هشت ميل راه است و ملخص خبرش آن است كه حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به ملاحظه اينكه مبادا قريش ساز مراجعت كنند و به سوى مدينه تاختن آرند حكم فرمود تا بلال ندا در داد كه حكم خداوند قادر و قاهر است كه بايد آنانكه در اُحُد حاضر بودند و جراحت يافتند به طلب دشمنان بيرون شوند؛ پس اصحاب كار معالجه و مداوا گذاشتند و بر روى زخمها سلاح جنگ پوشيدند و عَلَم را به دست اميرالمؤ منينعليه‌السلام داد.

با آنكه در خبر است كه چون حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام از جنگ اُحد مراجعت نمود هشتاد جراحت به بدن مباركش رسيده بود كه فتيله داخل آنها مى شد بر روى نطعى خوابيده بود پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم چون او را بديد بگريست. پس تا حمرآء الا سد از پى كفّار بتاخت و در آنجا چند روز ماند آنگاه مراجعت فرمود و در مراجعت معاوية بن مغيره اموى و اَبُو عَزَّة جُمَحى را گرفته به مدينه آوردند، حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بر قتل ابوعزّه فرمان داد؛ زيرا كه چون در بدر اسير شد پيمان نهاد كه ديگر به جنگ مسلمانان بيرون نشود اين مرتبه نيز آغاز ضراعت و زارى نهاد كه پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم او را رها كند حضرت فرمود: لا يُلْدَغُ الْمُومِنُ مِنْ جُحْرٍ مَرَتَيْنِ؛مؤ من از يك سوراخ دوبار گزيده نمى شود پس او را به قتل رسانيدند. (218)

وقايع سال چهارم هجرى

در اين سال در ماه صفر، عامر بن مالك بن جعفر كه مُكَنّى به ابو برآء و ملقّب به(ملاعبُ الاَسنَّه)است و در قبيله بنى عامر بن صَعْصَعه صاحب حكم و فرمان بود از اراضى نجد به مدينه سفر كرد خدمت حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رسيد، حضرت اسلام بر او عرضه كرد، عرض كرد: مرا از بيعت و متابعت تو هراس و هربى نيست لكن قوم من گروهى بزرگند، روا باشد كه جماعتى از مسلمانان را با من به نجد بفرستى تا مردمان را به بيعت و متابعت تو دعوت نمايند. فرمود: من از مردم نجد ايمن نيستم و مى ترسم بر ايشان آسيبى رسانند. عرض كرد: در جوار و اَمان من باشند كسى را با ايشان تعرضى نيست؛ پس حضرت هفتاد نفر و به قولى چهل نفر از اَخيار اصحاب انتخاب فرمود كه از جمله مُنْذِر بْن عمرو و حِرام (219) بن مِلْحان و برادرش سُلَيْم و حارث بن صِمَّه و عامر بن فُهَيْره و نافع بن بدَيْل بن ورقأ الخزائى و عمرو بن اُمَيّه ضَمْرى (220) و غير ايشان كه همگى از وجوه صحابه و قرّأ و عُبّاد بودند روزها هيزم مى كشيدند و مى فروختند و بهاى آن را از بهر اصحاب صُفَّه طعام مى خريدند و شبها را به نماز و تلاوت قرآن و عبادت به پا مى داشتند و هم از براى حجرات طاهرات هيزم نقل مى دادند.

پس پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مُنْذِر بن عَمْرو را در آن سَرِيّه امارت داد و به بزرگان نجد و قبيله بنى عامر مكتوب فرمود كه تعليم فرستادگان را در شرايع پذيرفتار باشيد. ايشان همه جا طىّ مسافت كردند تا به بِئْر مَعُونه (221) و آن، چاه آبى است ميان ارض بنى عامر و حرّه بنى سُليم در عاليه نجد؛ پس آن اراضى را لشكرگاه كردند و شتران خود را به عمرو بن اُميّه و مردى از انصار و به قولى حارث بن صمَّه سپردند تا بچرانند؛ آنگاه مكتوب پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را به حرام بن ملحان دادند تا به نزديك عامر بن الطفيل بن مالك عامرى كه برادرزاده عامر بن مالك بود ببرد و(حرام)آن مكتوب مبارك را به ميان قبيله برده به عامر دهد، عامر قبول نكرد و به قولى گرفت و بيفكند.(حرام)چون اين بديد فرياد برداشت كه اى مردمان، آيا مرا امان مى دهيد كه پيغام پيغمبر را بگذارم، هنوز سخن تمام نكرده كه يك تن از قفايش درآمده نيزه بدو زد كه از جانب ديگر سر به در كرد.(حِرام)گفت: فُزْتُ برَبِّ الْكعبةِ! اين وقت عامر بن الطفيل قبيله سلَيم و عصيَّة و رِعْل و ذَكْوان را جمع كرده بعد از آنكه قبيله بنى عامر به واسطه زينهارى ابوبرآء به او همراهى نكردند پس آن جماعت را برداشته در بئر مَعونه بر سر مسلمانان تاختند و تمامى را به قتل رسانيدند جز كعب بن زيد كه در آن حربگاه با جراحت بسيار افتاده بود، كفّار او را مقتول پنداشتند و به جاى گذاشتند. پس او جان به در بُرد و در جنگ خندق شهيد شد. و عمرو بن اميّه را گرفتند. عامر به ملاحظه آنكه عمرو از قبيله مُضَرْ است او را نكشت و گفت بر مادر من واجب شده است كه بنده اى آزاد كند پس موى پيشانى عمرو را بريد و در اِزاى نذر مادر، آزاد ساخت.

عمرو راه مدينه پيش گرفت همين كه به اراضى قَرْقَره رسيد به دو مرد از قبيله بنى عامر برخورد و ايشان در زينهار رسول خداىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بودند و عمرو از اين آگهى نداشت چون آن دو تن به خواب رفتند به عوض خون اصحاب خود، آن دو تن عامرى را بكشت چون به مدينه آمد و آن خبر به پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم گفت، حضرت فرمود: ايشان در امان من بودند اداى ديت ايشان بايد كرد. و رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم از شهادت شهدأ بئر معونه سخت ملول گشت گويند يك ماه يا چهل روز بر قبائل رعل و ذَكوان و عصيَّة نفرين مى كرد (222) و اضافه مى فرمود بر ايشان قبيله بنى لحيان عضْل و قاره را؛ زيرا كه سفيان بن خالد هُذَلى لِحْيانى جماعتى از عضل و قاره را به حيله روانه كرد تا به مدينه آمدند و اظهار اسلام كردند و ده تن از بزرگان اصحاب را مانند عاصم بن ثابت و مَرثَد بْن اَبى مَرْثَد و خُبَيْب بن عَدِىّ و هفت تن ديگر را همراه بردند كه در ميان قبيله تعليم شرايع كنند. چون به اراضى رَجيع كه آبى است از بنى هُذَيْل رسيدند دور ايشان را احاطه كردند هفت تن ايشان را بكشتند و سه نفر ديگر را امان دادند و با ايشان نيز غدر كردند، آخِرُ الاَمر ايشان نيز كشته شدند و اين سَرِيّه را(سَرِيّه رَجيع)گويند.

بالجمله؛ حسّان بن ثابت و كَعْب بن مالك در شكستن پيمان ابوبرآء شعرها انشأ كردند. ابوبرآء چندان ملول و حزين شد كه در آن حزن و اندوه بمرد و عامر بن الطُّفيل به نفرين حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در خانه زنى سَلوليّه غُدّه اى چون غدّه شتران برآورد و هلاك شد.

و نيز در سنه چهار، غزوه بنى النَّضير پيش آمد. همانا معلوم باشد كه جهودان بنى النَّضير هزار تن بودند و جهود بنى قريظه هفتصد تن و چون بنى النّضير هم سوگندان عبداللّه بن اُبىِّ منافق بودند قوتى به كمال داشتند و بر بنى قُرَيظه فزونى مى جستند چنانكه پيمان نهادند و سجلّ كردند كه چون از قبيله قريظه يك تن از بنى النضير بكشد خونخواهان ديت يك مرد تمام بگيرند و قاتل را نيز بكشند و اگر از بنى النضير يك تن از بنى قريظه بكشد روى قاتل را قير اندود كنند و واژگونه بر حِمارش نشانند و نيم ديت از وى ستانند.

و اين جمله در مدينه نشيمن داشتند و در امان رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بودند به شرط آنكه دشمنان را بر رسول خداىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نشورانند و با اعداى دين همداستان نشوند.

ناگاه چنان افتاد كه مردى از قبيله قريظه يك تن از بنى النّضير بكشت، وارث مقتول خواست تا بر حسب پيمان و سجلّ هم قاتل را بكشد و هم ديت بستاند در اين وقت چون اسلام قوت يافته بود و جهودان ضعيف بودند بنى قريظه پيمان بشكستند و گفتند اين حكومت با تورات راست نيايد اگر خواهيد قصاص كنيد وگرنه ديت ستانيد، عاقبت سخن بدانجا ختم شد كه حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در ميان ايشان حاكم باشد. چون اين داورى به نزد حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آوردند حضرت اين پيمان را كه با تورات راست نبود برانداخت و چنانكه بنى قريظه مى گفتند حكم آن حضرت نفاذ يافت. لاجرم بنى النضير برنجيدند و در دل گرفتند كه چون وقت به دست كنند كيدى كنند تا اينكه قصّه عمرو بن اميه و كشتن او دو نفر عامرى را كه در امان حضرت بودند پيش آمد. حضرت براى آنكه ديه آن دو نفر را از بنى النضير قرض كند يا استعانتى از ايشان جويد به جانب حِصن ايشان رفت، جهودان عرض كردند: آنچه فرمان دهى چنان كنيم لكن استدعا داريم آنكه به حصار ما درآمده امروز ميهمان ما باشيد، پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به درون حصار شدن را روا ندانست لكن فرود شده پشت مبارك بر حصار ايشان داده بنشست. جهودان گفتند هرگز محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بدين آسانى به دست نشود يك تن بر بام شود و سنگى بر سر او بغلطاند و ما را از زحمت او برهاند.

در حال، جبرئيل انديشه ايشان را مكشوف داشت. رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از جاى خود حركت فرموده راه مدينه پيش گرفت. چون به مدينه درآمد مُحَمَّد بْن مَسْلَمَه را فرمود كه به نزديك بنى النضير مى شوى و ايشان را مى گوئى كه با من غَدْر كرديد و عهد خويش تباه ساختيد لاجرم از ديار من به در شويد، اگر از پس ده روز يك تن از شما ديده شود عرضه هلاك گردد. جهودان مهيّاى كوچ شدند عبداللّه بن اُبَىّ ايشان را پيغام داد كه شما هم سوگندان من مى باشيد هرگز از خانه هاى خود بيرون مشويد و حصار خود را از بهر دفاع محكم كنيد، من با دو هزار تن از قوم خود در يارى شما حاضرم، اگر رزم دهيد مقاتلت كنيم و اگر بيرون شويد موافقت نمائيم.

قالَ اللّهُ تعالى:( اَلَمْ تَرَ اِلَى الَّذينَ نافَقُوا يَقُولُونَ لاِخوانِهِم... ) (223)

يهودان در حصانت حصون خويش پرداختند و پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را پيام فرستادند كه هرچه خواهى مى كن كه ما از خانه خويش بيرون نشويم. چون اين پيغام به حضرت رسيد تكبيرگفت و اصحاب نيز تكبير گفتند پس رايت جنگ را به اميرالمؤ منينعليه‌السلام داد و از پيش بفرستاد و خود آن جناب از دنبال شتاب گرفت و نماز ديگر در بنى النضير گذاشت و ايشان را محاصره فرمود و عبداللّه بن اُبَىّ از اعانت ايشان دست بازداشت.

( كمثلِ الشَّيْطانِ اِذْ قالَ لِلاِنْسانِ اكْفُرْ فَلَمّا كَفَرَ قالَ اِنّى بَرىٌّ مِنْكَ اِنّى اَخافُ اللّهَ رَبَّ العالَمينَ. ) (224)

جهودان پانزده شبانه روز در تنگناى حصار خويشتن دارى همى كردند. حضرت امر فرمود درختان خرماى ايشان را از بيخ بزنند جز يك نوع از خرما كه عَجْوة نام داشت. گويند حكمت اين حكم آن بود كه جهودان از وقوف در آن اراضى يك باره دل برگيرند. چون كار بر جهودان صعب افتاد ناچار دل بر جلاى وطن نهادند پيغام فرستادند كه ما را امان ده كه اموال و اَثقال خود را حمل داده كوچ كنيم. حضرت فرمود: زياده از آنچه شتران شما حمل تواند كرد با شما نگذارم. ايشان رضا ندادند، پس از چند روزى ناچار راضى شدند. حضرت فرمود: چون نخست سر برتافتيد هرچه داريد بگذاريد و بگذريد. جهودان هراسان شدند و دانستند كه اين نوبت به سلامت جان نيز دست نيابند سخن بر اين نهادند و از غم آنكه خانه هاى ايشان بهره مسلمانان خواهد گشت به دست خويش خانه هاى خود را همى خراب كردند.

قالَ اللّهُ تعالى:( يخرِبونَ بيوتهُمْ بِاَيْديهِمْ وَاَيْدى الْمؤْمِنينَ فَاعْتَبِروُا يا اوُلىِ الاَبْصار ) . (225)

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم محمّد بن مَسْلَمَه را فرمان داد تا ايشان را كوچ دهد و هر سه تن را يك شتر و يك مشك بداد و به قولى ششصد شتر كه ايشان را بود، رخصت يافتند كه هرچه توانستند برگرفتند و حمل دادند و ديگر اسباب و اسلحه خود را جا گذاشتند، دف زنان و سرود گويان از بازار مدينه عبور كردند. كنايت از آنكه ما را از اين بيرون شدن اندوهى و باكى نباشد. آنگاه جماعتى به شام و گروهى به اَذْرِعات و برخى به خيبر شدند و اموال ايشان بهره رسول خداىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شد كه هرچه خواهد بكند و به هركه خواهد عطا فرمايد؛ پس حضرت پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم انصار را مختار فرمود كه اگر خواهيد اين مال را بر مهاجران قسمت كنم و حكم كنم كه از خانه هاى شما بيرون شوند و خود كار خويش را كفيل باشند و اگر نه شما را از اين غنيمت قسمت دهم و كار شما با مهاجرين برقرار باشد؛ چه از آن وقت كه آن حضرت به مدينه هجرت فرمود و امر فرمود كه هركس از انصار يك تن از مهاجران را به خانه خود جاى داده با مال خود شريك كند و معاش او را كفيل باشد، سَعْد بن مُعاذ و سعد بن عُباده عرض كردند كه اين مال را جمله بر مساكين مهاجرين قسمت فرماى كه ما بدان رضا داريم و همچنان ايشان را در خانه هاى خود بداريم و با اموال خود شريك و سهيم دانيم و تمامت انصار متابعت ايشان نمودند حضرت در حق ايشان دعا فرمود: قالَ: اَللّهُمَّ ارْحَمِ الاَنْصارَ وَاَبْنآءَ الاَنْصارِ وَأبنأ اَبْنآءِ الاَنْصار.

و هم اين آيه كريمه در حق ايشان نازل شد:( وَالَّذينَ تبوَّؤُ الدّارَ وَالايمانَ... ) (226)

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آن مال را بر مهاجرين قسمت كرده و از انصار، جز سهل بن حنيف و اَبوُدجانه، كس را بهره نداد؛ زيرا كه ايشان را از اموال به غايت تهى دست يافت. آنگاه مرابع و مزارع و آبار و اَنهار آن جماعت را به اميرالمؤ منينعليه‌السلام بخشيد و آن حضرت از بهر اولاد فاطمهعليها‌السلام موقوف داشت. (227)

وقايع سال پنجم هجرى

و در سال پنجم هجرى، حضرت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم زينب بنت جَحْش را به حباله نكاح درآورد و هنگام زفاف او، آيه حجاب نازل گشت.

و نيز در سنه پنجم، غزوه مُرَيْسيع واقع شد و مُرَيْسيع (228) نام چاهى است كه بنى المُصْطلِق بر سر آن چاه نزول مى كردند. و آن آبى است از بنى خزاعه ميان مكّه و مدينه از ناحيه قديد و اين غزوه را غزوه بنى المصطلق نيز گويند و مُصْطَلِق (229) لقب جُذَيْمَة بن سعد است و ايشان بَطْنى از خزاعه مى باشند و سيّد قبيله و قائد ايشان حارث بن ابى ضرار بود. و سبب اين غزوه آن بود كه حارث بن ابى ضرار جماعتى را با خود بر حرب رسول خداىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم همداستان كرد چون اين خبر به پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رسيد تجهيز لشكر كرده روز دوشنبه دوم شعبان از مدينه حركت فرمود و از زوجات، ام سلمه و عايشه ملازم آن حضرت بودند. در عرض راه به وادى خوفناكى درآمد و لشكريان فرود آمدند؛ چون پاسى از شب گذشت جبرئيلعليه‌السلام نازل شد و عرض كرد: يا رسول اللّهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ! جماعتى از كفّار جنّ در اين وادى انجمن شده اند و در خاطر دارند اگر توانند لشكريان را گزندى رسانند، پس حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام را طلبيد و به جنگ ايشان فرستاد و اميرالمؤ منينعليه‌السلام بر ايشان ظفر يافت. و ما اين قصّه را در معجزات حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ذكر كرديم (ديگر تكرار نكينم ).

بالجمله؛ پس از آن رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به اراضى مُرَيْسيع وارد شد و با حارث و قوم او جهاد كردند. صفوان كه صاحب لواى مشركين بود به دست قتاده كشته گشت و رايت كفار سرنگون شد و مردى كه مالك نام داشت با پسرش به دست اميرالمؤ منينعليه‌السلام به قتل رسيد. لشكر حارث فرار كردند مسلمانان از عقب ايشان بتاختند و ده تن از ايشان را به خاك انداختند و از مسلمانان يك تن شهيد شد.

بالجمله؛ از پس سه روز كه كار به حرب و ضرب مى رفت و جمعى از كفار كشته گرديدند و جمعى فرار نمودند بقيه اسير و دستگير گشتند از جمله دويست تن از زنان ايشان گرفتار گشت و دو هزار شتر و پنج هزار گوسفند غنيمت لشكريان گشت و از جمله زنان، برَّة دختر حارث بن ابى ضِرار بود كه در سهم ثابت بن قيس بن شماس واقع شد،(ثابت)او را مكاتب ساخت كه بهاى خود را تحصيل كرده به او بپردازد و آنگاه آزاد باشد.(برَّة)از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خواست كه در ادأ كتابت او اعانتى فرمايد. فرمود: چنين كنم و از آن بهتر در حق تو دريغ ندارم. گفت آن بهتر كدام است؟ فرمود: وجه كتابت ترا بدهم آنگاه ترا تزويج كنم. عرض كرد: هيچ دولت با اين برابر نبود. پس حضرت نجم كتابت وى بداد و او را از ثابت بن قيس بگرفت و نام او را جوَيْريَّة گذاشت و در سلك زوجات خويش منسلك ساخت. مسلمانان چون دانستند كه جُوَيْريَّة خاصّ رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم گشت، گفتند روا نباشد كه خويشان ضجيع پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در قيد اسر و رقيّت باشند؛ پس هر زن كه از بنى المصطلق اسير داشتند آزاد ساختند. عايشه گفت: هرگز نشنيدم زنى را در حقّ خويشاوندان خود آن فضل و بركت كه جويريه را بود.

بالجمله؛ رسول خداىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پس از حرب، چهار روز ديگر در آن اراضى اقامت داشت آنگاه طريق مراجعت پيش گرفت و در مراجعت از اين غزوه، قصّه جَهْجاه (جهجاه بن مسعود) بن سعيد غفارى و سنان جُهَنى روى داد و عبداللّه اُبىِّ منافق گفت:( لَئِنْ رَجعنا اِلَى الْمدينةِ لَيخرجنَّ الاَعَزُّ مِنْهَا الاَذَلَّ ) (230) اگر به مدينه برگشتيم آن كس كه عزيزتر باشد ذليلتر را بيرون كند. كنايت از آنكه عزيز منم و رسول خداىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نعوذُ باللّه ذليل است. زيد بن ارقم كه هنوز به حدّ بلوغ نرسيده بود كلمات او را شنيده براى حضرت پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نقل كرد. عبداللّه به نزد آن حضرت آمد و قسم خورد كه من نگفته ام و زيد دروغ گفته است. زيد آزرده خاطر بود كه سوره:(اِذا جآءَكَ الْمنافقُونَ)نازل شد و صدق زيد و نفاق ابن اُبىّ معلوم گشت و هم در مراجعت از اين غزوه، واقع شد قصّه اِفْك عايشه.

جنگ احزاب

و در شوّال سنه پنج، غزوه خندق پيش آمد و آن را غزوه احزاب نيز گويند؛ از بهر آنكه قريش از همه عَرَب استمداد نموده از هر قبيله حزبى فراهم كردند. و انگيزش اين غزوه از آن بود كه چون رسول خداىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم جهودان بنى النضير را از مدينه بيرون كرد عداوت ايشان با آن حضرت زياد شد، پس بيست تن از بزرگان ايشان مانند حُيَىّ بن أَخْطَب و سَلاّم (به تشديد لام ) بن أبى الحُقَيْق (كزبير) و كِنانة بن الرّبيع وهَوْذة (به فتح هأ) بن قيس و ابوعامر راهب منافق به مكّه شدند و با ابوسفيان و پنجاه نفر از صناديد قريش در خانه مكّه معاهده كردند تا زنده باشند از حرب محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دست بازندارند و سينه هاى خود را به ديوار خانه چسبانده و به سوگند اين معاهده را محكم كردند، پس از آن قريش و يهودان از قبايل و هم سوگندان خود استمداد كردند. ابوسفيان جمع آورى لشكر كرد پس با چهار هزار مرد از مكه بيرون شد و در لشكر ايشان هزار شتر و سيصد اسب بود و چون به مرُّالظَّهران رسيد دو هزار مرد از قبائل اَسْلَم و اَشْجَع و كِنانَة و فِزارَه و غَطفان بديشان پيوست و پيوسته مدد براى او مى رسيد تا وقتى كه به مدينه رسيد ده هزار تن مرد لشكرى براى او جمع شده بود.

پيشنهاد سلمان در جنگ خندق

اما از آن سوى، چون اين خبر به پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رسيد با اصحاب در اين باب مشورت فرمود، سلمان رضى اللّه عنه عرض كرد كه در ممالك ما چون لشكرى انبوه بر سر بلدى تاختن كند از بهر حصانت گرد آن شهر را خندقى كنند تا روى جنگ از يك سوى باشد، حضرت سخن او را پسنديد اصحاب را امر به حَفْر خندق فرمود. هر ده كس را چهل ذَرْع و به روايتى ده ذرع بهره رسيد و پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نيز با ايشان در حفر خندق مدد مى فرمود تا مدت يك ماه كار خندق را به پايان رسانيدند و طُرق آن را بر هشت باب نهادند و پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمان داد تا در هر باب يك تن از مهاجر و يك تن از انصار با چند كس از لشكر حارس و حافظ باشند و حصار مدينه را نيز استوار فرموده زنان و كودكان را با اموال و اثقال جاى دادند سه روز پيش از آمدن قريش اين كارها به نظام شد.

اما از آن سوى ابوسفيان حُيَىّ بن اَخطب را طلبيد و گفت: اگر توانى جهود بنى قريظه را از محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بگردانى نيكوكارى است. حُيَىّ ابن اخطب به در حصار كعب بن اسد كه قائد قبيله بنى قريظه بود آمد در بكوفت. كعب دانست كه حُيَىّ است و از بهر چه آمده پاسخ نداد. دوباره سندان بكوفت و فرياد كرد كه اى كعب در بگشاى كه عزّت ابدى آورده ام اشراف قريش و قبائل عرب همدست و همداستان شده اينك ده هزار مرد جنگى در مى رسند. كعب گفت: ما در جوار محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم جز نيكوئى مشاهده نكرده ايم بى موجبى معاهده او را نشكنيم.

بالجمله؛ حيىّ بن أَخطب به حيله و شيطنت داخل در حصار شده و دل كعب را نرم كرد و سوگند ياد كرد كه اگر قريش از محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بازگردند من به حصار تو درآيم تا آنچه از براى تو است مرا باشد آنگاه عهدنامه پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را گرفت و پاره كرد و بيرون شده به ابوسفيان پيوست و او را بدين نقض عهد مژده داد. چون نقض عهد قريظه در چنين وقت كه لشكر قريش مى رسيد خَطْبى عظيم بود مسلمانان را كسرى در قلوب افتاد، پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ايشان را دل همى داد و از جانب خداى وعده نصرت نهاد.

در اين هنگام لشكر كفّار فوج فوج از قفاى يكديگر رسيدند بعضى از مسلمين كه دلهاى ضعيف داشتند چون اين لشكر انبوه بديدند چنان ترسيدند كه چشمها در چشمخانه ها جا به جاى شد و دلها از فزع به گلوگاه رسيد.

كما قالَ اللّهُ تعالى:( اِذْ جآؤُكمْ منْ فوْقكمْ وَ منْ اَسفلَ منكمْ وَاِذْ زاغت الاَبْصارُ. ) (231)

بالجمله؛ لشكر كفّار از ديدن خندق شگفت ماندند؛ چه هرگز خندق ندانسته بودند. پس از آن سوى خندق بيست و چهار روز يا بيست و هفت روز مسلمانان را حصار دادند. اصحاب پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در تنگناى محاصره گرفتار رنج و تَعَب بودند بعضى از منافقين مسلمانان را بيم داد و ايشان را بياموخت كه حفظ خانه هاى خود را بهانه كرده رو به سوى مدينه كنند.

قالَ اللّهُ تعالى:( وَيستاْذِنُ فريقٌ مِنْهُمُ النَّبِىَ يَقُولُونَ اِنَّ بُيُوتَنا عَوْرَةٌ وَ ماهِىَ بِعَوْرَةٍ اِنْ يُريدوُنَ اِلاّ فِرارا. ) (232)

بالجمله؛ در ايّام محاصره حربى واقع نشد جز آنكه تير و سنگ به هم مى انداختند. پس يك روز عمرو بن عَبْدَودّ و نَوْفَلْ بن عبداللّه بن الْمُغَيْرَه و ضِرار بْن الْخَطّاب و هُبَيْرَة بن اَبى وَهب و عكرِمة بن اَبى جَهْل و مِرْداس فِهْرى كه همه از شُجْعان و فُرْسان قريش بودند تا كنار خندق تاختن كردند و مضيقى پيدا كرده از آن تنگناى جستن كردند و ابوسفيان و خالد بن الوليد با جماعتى از مبارزان قريش در كنار خندق صف زدند، عمرو بانگ داد كه شما هم درآئيد. گفتند شما ساخته باشيد اگر حاجت افتد ما نيز به شما پيوسته شويم.

پس عمرو چون ديو ديوانه اسب بر جهاند و لختى گرد ميدان براند و ندائى ضخم در داد و مبارز طلبيد چون عمرو را(فارس يلْيل)مى ناميدند و او را با(هزار سوار)برابر مى نهادند واصحاب، وصف شجاعت او را شنيده بودند لا جَرَم كَاَنَّ عَلى رُؤُسِهِمُ الطَّيرُ سرها به زير افكندند. ابن الخطّاب به جهت عذر اصحاب سخنى چند از شجاعت عمرو تذكره كرد كه خاطر اصحاب شكسته تر شد و منافقان چيره تر شدند. رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم چون شنيد كه عمرو مبارز مى طلبد فرمود: هيچ دوستى باشد كه شر اين دشمن بگرداند؟ على مرتضى صلوات اللّه عليه عرض كرد: من به ميدان او شوم و با او مبارزت كنم. حضرت خاموش شد. ديگر باره عمرو ندا در داد كه كيست از شما كه به نزد من آيد و نبرد آزمايد و گفت اَيُّها النّاس شما را گمان آن است كه كشتگان شما به بهشت روند و كشتگان ما به جهنّم، آيا دوست نمى دارد كسى از شما كه سفر بهشت كند يا دشمن خود را به جهنّم فرستد؟ پس اسب خود را به جولان درآورد و گفت:

شعر:

وَلَقَدْ بَحِحْتُ مِنَ النِّدأيِجَم

عِكُمْ هَلْ مِنْ مبارز؟ (233)

يعنى بانگ من درشت و خشن شد از بس طلب مبارز كردم. حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: كيست كه اين سگ را دفع كند؟ كسى جواب نداد، اميرالمؤ منينعليه‌السلام برخاست و گفت: من مى روم او را دفع كنم. حضرت پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود كه: يا على، اين عمرو بن عَبْدَودّ است! علىعليه‌السلام عرض كرد: من على بن ابى طالبم!

و چه نيكو گفته مرحوم ملك الشعرا در اين مقام:

شعر:

پيمبر سرودش كه عمرو است اين

كه دست يلى آخته زآستين

على گفت اى شاه اينك منم

كه يك بيشه شير است در جوشنم

پس پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم زره خود را كه(ذات الفضول)نام داشت بر اميرالمؤ منينعليه‌السلام پوشانيد و عمامه سحاب خود را بر سر او بست و دعا در حق او كرد و او را به ميدان فرستاد. اميرالمؤ منينعليه‌السلام به سرعت آهنگ عمرو كرد و در جواب اشعار او فرمود:

شعر:

لاتَعْجَلَنَّ فَقَدْ اَتا

كُ مُجيبُ صَوتِكَ غَيْرَ عاجزٍ

ذُونِيَّةٍ وَبَصيرَةٍ

وَالصِدْقُ مُنْجى كُلَّ فائزٍ

اِنّى لاََرْجُو اَنْ اُقيمَ

عَلَيْكَ نائِحَةَ الْجَنائِزِ

مِنْ ضَرْبَةٍ نَجْلأ يَبْقى

صَوْتُها بَعْدَ الْهَزائِز (234)

اين وقت پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود:(بَرَزَ الا يمانُ كُلُّهُ اِلَى الشِّركِ كلِهِ) (235) پس اميرالمؤ منينعليه‌السلام عمرو را دعوت فرمود به يكى از سه امره يا اسلام آورد، يا دست از جنگ پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بدارد، يا از اسب پياده شود.عمرو امر سوم را اختيار كرد امّا در نهان از جنگ با اميرالمؤ منينعليه‌السلام ترسناك بود. لاجرَم گفت: يا على به سلامت باز شو هنوز ترا ميدان و نبرد با مردان نرسيده،(هنوزت دهان شير بويد همى)و من اينك هشتاد ساله مَردم، ديگر آنكه من با پدرت دوست بودم و دوست ندارم كه ترا بكشم و نمى دانم پسر عمّت به چه ايمنى ترا به جنگ من فرستاد و حال آنكه من قدرت دارم ترا به نيزه ام برُبايم و در ميان آسمان و زمين مُعلّق بدارم كه نه مرده باشى و نه زنده.

اميرالمؤ منينعليه‌السلام فرمود: اين سخنان بگذار، همانا من دوست مى دارم كه ترا در راه خدا بكشم. پس عمرو پياده شد و اسب خود راپى كرد و با شمشير كشيده بر سر اميرالمؤ منينعليه‌السلام تاخت و با يكديگر سخت بكوشيدند كه زمين از گرد تاريك شد و لشكريان از دو جانب ايشان را نمى ديدند. آخِر الاَمر عمرو فرصتى كرد و شمشير خود را بر اميرالمؤ منينعليه‌السلام فرود آورد، اميرالمؤ منينعليه‌السلام سپر در سر كشيد شمشير عمرو سپر را دو نيمه كرد و سر آن جناب را جراحتى رسانيد، حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام چون شير زخم خورده شمشيرى بر پاى او زد و پاى او را قطع كرد، عمرو به زمين افتاد، حضرت بر سينه اش نشست، عمرو گفت: يا على! قَدْ جَلَسْتَ مِنّي مَجْلِساً عَظيما، يعنى اى على! در جاى بزرگى نشستى. آنگاه گفت: چون مرا كشتى جامه از تن من باز مكن، فرمود اين كار بر من خيلى آسان است.

كشته شدن عمرو بن عبدودّ به دست علىعليه‌السلام

و ابن ابى الحديد و غير او گفته اند كه چون اميرالمؤ منينعليه‌السلام از عمرو ضربت خورد چون شير خشمناك بر عمرو شتافت و با شمشير سر پليدش را از تن بينداخت و بانگ تكبير برآورد مسلمانان از صداى تكبير علىعليه‌السلام دانستند كه عمرو كشته گشت. پس رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود كه ضربت على در روز خندق بهتر است از عبادت جن و انس تا روز قيامت. (236)

شيخ اُزْرى قصّه قتل عمرو را در قصيده(هائيّه)ايراد فرموده مناسب مى دانم در اينجا ذكر نمايم؛ قالَ رحمه اللّه:

شعر:

ظَهَرَتْ مِنْهُ فِي الْوَرى سَطَواتٌ

ما اَتَى الْقَوْمُ كُلُّهُمْ ما اَت يه ا

يَوْمَ غَصَّتْ بِجَيْشِ عَمْرو بْنِ وَدٍّ

لَهَواتِ الْفَلا وَضاقَ فَضاها

وَتَخَطّى اِلىَ الْمَدينَةِ فَرْدا

لايَهابُ الْعِدى وَلا يَخْشاها

فَدَعاهُمْ وَ هُمْ اُلوُفٌ وَل كِنْ

يَنْظُرُونَ الَّذي يَشِبُّ لَظاها

اَيْنَ اَنتُمْ مِنْ قَسْوَرٍ عامِري

تَتَّقِى الاُسْدَ بَاْسَهُ في شَراها

اَيْنَ مَنْ نَفْسُهُ تَتُوقُ اِلَى الْجَنّاتِ

اَوْ يُورِدُ الْجَحيمَ عِداها

فَابْتَدَى الْمُصْطَفى يُحَدِّثُ

عَمّايُوجَرُ الصّابِرُونَ فى اُخْري ها

قائلاً اِنَّ لِلْجَليلِ جِنانا

لَيْسَ غَيْرَ الْمُهاجِرينَ يَراها

مَنْ لِعَمْرٍو وَقَدْ ضَمِنْتُ عَلَى اللّهِ

لَهُ مِنْ جِنانِهِ اَعْلاها

فَالْتَوَوْا عَنْ جَوابِهِ كَسَوامٍ (237)

لا تَراها مُجيبَةً مَنْ دَعاها

فَاِذاهُمْ بِفارِسٍ قُرَشِي

تَرْجُفُ الاَرْضَ خيفَةً اَنْ يَطاها

قائلاً ما لَها (238) سِواىَ كَفيلٌ

هذِهِ ذِمَّةٌ عَلَىَّ وَفاها

وَمَشى يَطْلُبُ الْبراز كَما

تَمْشي خِماصُ الْحشى اِلى مَرْعاها

فَانْتَضى مُشْرِفِيَّةً فَتلَقّى

سَاقَ عَمْروٍ بِضَرْبَةٍ فَبَراها

وَاِلَى الْحَشْرِ رَنَّةُ السَّيْف مِنْهُ

يَمْلاَءُ الْخافِقَيْنِ رَجْعُ صَداها

يا لَها ضَرْبَةً حَوَتْ مَكْرُماتٍ

لَمْ يَزِنْ ثِقْلَ اَجْرِها ثَقَلاها

هذِهِ مِنْ عُلاهُ اِحْدى الْمَعالى

وَعَلى هذِهِ فَقِسْ ماسِواها

از جابر روايت است كه چون عمرو بر زمين افتاد رفقاى او گريختند و از خندق عبور كردند و نوفل بن عبداللّه در ميان خندق افتاد، مسلمانان سنگ بر او مى افكندند او گفت مرا به اين مذلّت مكشيد كسى بيايد و با من مقاتله كند. اميرالمؤ منينعليه‌السلام پيش شده و به يك ضربت كارش بساخت و هُبَيْره را ضربتى بر قرپوس زينش زد زره اش را افكند و بگريخت. پس جابر گفت: چه بسيار شبيه است قصّه كشتن عمرو به قصّه كشتن داود جالوت را!

بالجمله؛ آنگاه كه جنگ به پاى رفت قريش كس فرستادند كه جسد عمرو و نوفل را از مسلمانان بخرند و ببرند، رسول خداىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: هُوَ لَكُمْ لا نَاْكُلُ ثَمَنَ الْمَوْت ى؛ جسدها مال خودتان باشد ما بهاى مردگان نمى خواهيم.

چون اجازت برفت خواهر عمرو بر بالين او بنشست ديد كه زره عمرو كه مانند آن در عرب يافت نمى شد با ساير اسلحه و جامه از تن عمرو بيرون نكرده اند، گفت: ماقَتَلَهُ اِلاّ كُفْوٌ كَريمٌ؛ يعنى برادر مرا نكشته است مگر مردى كريم. پس پرسيد: كيست كشنده برادر من؟ گفتند: على بن ابى طالبعليه‌السلام ! آنگاه اين دو بيت انشأ كرد: (239)

شعر:

لَوْ كانَ قاتِلُ عَمرْوٍوغَيْرَ قاتِلهِ

لَكُنْتُ اَبْكي عَلَيْهِ اَّخِرَ الاَْبَدِ

ل كِنّ قاتِلَهُ مَنْ لايُعابُ بِهِ

مَنْ كانَ يُدْعى اَبُوهُ بَيْضَة الْبَلَدِ (240)

يعنى اگر كُشنده عَمْرو، غير كشنده او(يعنى علىعليه‌السلام ) مى بود، هر آينه گريه مى كردم بر او تا آخرالزمان. ليكن كشنده عمرو كسى است كه عيب كرده نمى شود عمرو به كشته شدن از دست او آن كسى كه خوانده مى شد پدرش مهتر مردم.

بالجمله؛ در اين محاصره قريش اصحاب پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را، كار بر اصحاب پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كه سخت بود.

ابوسعيد خُدرى خدمت پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم عرض كرد: قَدْ بَلَغَتِ الْقُلُوبُ الحن اجرَ؛ جانهاى ما به لب آمد آيا كلمه اى تلقين مى فرماييد كه بدان ايمنى جوئيم؟ حضرت فرمود: بگوييد اَلل هُمَّ استُرْ عَوْراتِنا وَ ا مِنْ رَوْعاتِنا. منافقين نيز زبان شناعت دراز داشتند، پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به مسجد فتح درآمد و دست به دعا برداشت و گفت: ياصَريخَ الْمَكْرُوبينَ (الدّعأ) و از حق تعالى خواست كفايت دشمنان را، حق تعالى باد صبا را بر ايشان فرستاد كه زلزله در لشكرگاه كفّار درانداخت و خيمه ها و ديگ آنهارا سرنگون همى ساخت و به روايتى فرشتگان آتشها را مى نشاندند و ميخهاى خيام برمى كندند و طنابها را مى بريدند چندان كه كفار از هول و هيبت جز فرار و هزيمت چاره اى نديدند و سبب انهزام مشركين عمده اش قتل عمرو و نوفل شد.

( وَكفى اللّهُ الْمؤ منينَ الْقتالَ )( بعلى بن ابى طالب ) ( وَكانَ اللّهُ قويا عَزيزا ) (241)

بعضى از عُلما گفته اند كه اگر نه پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رَحمَةً لِلْعالمين بودى اين باد كه بر اَحْزابْ وزيد از باد عقيم عاديان در شدت و سورت افزون آمدى.

از حُذيقه نقل است كه ابوسفيان گفت كه ديرى است در اين بلد مانديم و چهارپايان خويش را سقط كرديم و كارى نساختيم جهودان نيز با ما مخالفت كردند اكنون ببينيد اين باد با ما چه مى كند، بهتر آن است كه به سوى مكّه كوچ دهيم و از اين زحمت برهيم. اين بگفت و راه برگرفت، قريش نيز جنبش كردند و به حمل اثقال مشغول گشتند و به ابوسفيان ملحق شدند.

خيانت بنى قريظه و حكم سعد بن معاذ

و نيز در سنه پنج، غزوه بنى قُرَيْظَه واقع شد و آن (به ضمّ قاف بر وزن جُهَيْنه است )؛ چون پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از جنگ خندق فارغ گشت به خانه فاطمهعليها‌السلام شد و تن بشست و مجمره طلبيد تا بخور طيب كند، جبرئيل آمد و عرض كرد كه سلاح جنگ باز كردى و هنوز فرشتگان در سلاح جنگند اكنون ساخته جنگ باش و بر يهودان بنى قريظه تاختن فرماى سوگند به خداى من اينك بروم تا حصار ايشان را مانند بيضه مرغى كه بر سنگ شكنند در هم شكنم. پس بلال از جانب پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مردم را ندا داد كه حركت كنند و نماز عصر در بنى قريظه گذاشته شود. پس پانزده روز و به قولى بيست و پنج روز گرد حصار ايشان بودند و هر روز با سنگ و تير حرب قائم بود تا آنكه حق تعالى هَوْلى در دل يهودان افكند و از محاصره اصحاب ايشان را به تنگ آمده بودند از قِلاع خويش به زير آمدند و به حكومت سَعد بن مُعاذ در حقّ ايشان راضى شدند. سعد گفت: حكم من آن است كه مردان بنى قريظه را بكشيد و زنان و كودكانشان را برده گيريد و اموال ايشان را قسمت كنيد. پس مردان ايشان كشته گشتند و زنانشان اسير شدند و مالهايشان بهره مسلمانان شد. (242)

قال اللّه تعالى:( وَ اَنزَلَ الذَّينَ ظاهرُوهمْ منْ اَهْلِ الْكِتابِ مِنْ صَياصيهِمْ وَقَذَفَ فى قُلوبِهِمُ الرُّعْبَ فريقا يَقْتُلُونَ وَ تأْسِرونَ فرَيقا وَاَوْرَثَكُمْ اَرْضَهُمْ وَدِيارَهُمْ وَ اَمْوالَهُمْ وَاَرْضا لَمْ تَطَؤ ها وَكانَ اللّهُ على كُلِّ شَى ء قَديرا ) . (243)

و روايت است كه در غزوه خندق تيرى به رگ اكحل سعْد بن مُعاذ رسيد خون نمى ايستاد از حق تعالى خواست كه خون بايستد تا انجام امر بنى قريظه را بر مراد ديده آن وقت زخم باز شود. اين است كه كار بر مُراد او شد به همان جراحت از جهان فانى درگذشت. رَحْمةُ اللّه عَلَيْهِ.

و نيز در سنه پنج، ماه بگرفت جهودان مدينه طاس همى زدند و رسول خداىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نماز خسوف گذاشت. و هم در اين سال غزوه دومة الجندل پيش آمد.

در آن اراضى گروهى از اشرار همدست شده بر مجتازان و كاروانيان تاختن مى بردند رسول خداىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در 25 شهر ربيع الاوّل با هزار مرد رزم آزماى بيرون شده تا بدان نواحى تاختن برد. دزدان رهزن چون اين بدانستند بجستند، مسلمانان مال و مواشى ايشان را مأخوذ داشته براندند و طريق مدينه پيش داشتند و بيستم ربيع الثانى وارد مدينه شدند و(دُومه) (244) موضعى است در پنج منزلى شام نزديك(جَبَل طىّ)و مسافتش تا مدينه مشرفه پانزده يا شانزده روز است چون از سنگ بنا شده دومة الجندل گويند؛ چون كه(جندل)به معنى سنگ است.

وقايع سال ششم هجرى

در اين سال به قولى حج كعبه فريضه شد و آيه كريمه( وَاَتمُّوا الْحجَّ وَالْعمرَةَللّهِ ) (245) نزول يافت و بعضى گفته اند كه وجوب حج در سال نهم نازل شد.

و هم در اين سال، غزوه ذات الرِّقاعْ پيش آمد و چنان بود كه خبر به مدينه آوردند كه جماعت غَطفان و بَنى مُحارِب و اَنْمار و ثَعْلَبه به قصد مدينه تجهيز لشكر كنند حضرت پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ابوذر را به خليفتى گذاشت و در نيمه جُمادى الاُولى با چهارصد يا هفتصد كس به جانب نجد بيرون تاخت تا به موضع(نخله)رفت و از آنجا در ذات الرقاع فرود آمد؛ چون ايشان از عزم پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آگهى يافتند هَوْلى بزرگ در دلشان جاى كرده فرار كرده در سر كوهها پناه جستند و از غايت دَهْشت بسيارى از زنان خود را نتوانستند كوچ داد پس مسلمانان رسيدند و زنان ايشان را برده گرفتند در اين وقت هنگام نماز رسيد مسلمين بيم داشتند كه به نماز مشغول شوند دشمنان ناگاه بر ايشان بتازند؛ چه آنكه دشمنان از دور و نزديك نگران بودند در اين وقت پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نماز خوف گذاشت و موافق بعضى روايات اين آيه مباركه در اين مقام نازل گشت:

( وَاِذا كُنْتَ فيهِمْ فَاَقَمْتَ لَهُمُ الصَّلوةَ فَلْتَقُمْ طائفَةٌ مِنْهُمْ مَعَكَ... ) (246)

و در وجه تسميه اين غزوه به(ذات الرقاع)اختلاف است؛ بعضى گفته اند كه پاها از اثر پياده رفتن مجروح شده بود رقعه ها و پاره ها بر پاها پيچيدند و به قولى رايتها از رقعه ها كرده بودند. و بعضى گفته اند كه كوهى كه در آن اراضى بود رنگهاى مختلف داشت چون جامه مُرَقَّع و بعضى آن را اسم درختى گرفته اند كه پيغمبر در نزد آن فرود آمده و نقل شده كه در اين غزوه مسلمانان زنى را اسير كردند كه شوهرش غائب بود چون شوهرش حاضر شد از دنبال لشكر حضرت رفت چون حضرت در منزل فرود آمد، فرمود كه كى امشب پاسبانى ما مى كند؟ پس يك تن از مهاجران و يك تن از انصار گفتند ما حراست مى كنيم؛ و در دهان درّه ايستادند و مهاجرى خوابيد و انصارى را گفت كه تو اوّل شب حراست بكن و من در آخر شب. پس انصارى به نماز ايستاد و شوهر آن زن آمد. ديد شخصى ايستاده است تيرى بر او انداخت آن تير بر بدن انصارى نشست. انصارى تير را كشيد و نماز را قطع نكرد پس تير ديگر انداخت آن را نيز كشيد از بدن خود و نماز را قطع نكرد پس تير سوم افكند آن را نيز كشيد پس به ركوع و سجود رفت و سلام گفت و رفيق خود را بيدار كرد و او را اعلام كرد كه دشمن آمده است. شوهر آن زن ديد كه ايشان مطلع شدند گريخت و چون مهاجرى حال انصارى را ديد گفت: سبحان اللّه! چرا در تير اوّل مرا بيدار نكردى؟ گفت: سوره مى خواندم و نخواستم آن سوره را قطع كنم و چون تيرها پياپى شد به ركوع رفتم و نماز را تمام كردم وترا بيدار كردم و به خدا سوگند كه اگر نه خوف آن داشتم كه مخالفت آن حضرت كرده باشم و در پاسبانى تقصير نموده باشم هر آينه جانم قطع مى شد پيش از آنكه آن سوره را قطع كنم! (247)

فقير گويد: آن مرد مهاجرى، عمار ياسر بود و انصارى، عبّاد بن بشر و سوره اى كه مى خواند سوره كهف بود.

و نيز در سنه شش، غزوه بَنى لِحْيان اتفاق افتاد و(لَحيان)به كسر لام و فتح آن نيز لغتى است، ابن هذَيل بنِ مدْرِكه است و ايشان دو طايفه اند(عضل)و(قارَّة)از بهر آنكه از آن روز كه قبيله هذيل، عاصم بن ثابت و خبيبُ بنُ عدِىّ و ديگران را به قتل آوردند و با پيغمبر غدر كردند، پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در دل داشت كه ايشان را كيفر كند. پس با دويست تن به قصد ايشان از مدينه بيرون شد؛ چون بنى لحيان از قصد آن حضرت آگهى يافتند به قلَل جبال شتافته متحصّن شدند. پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم يك دو روز در اراضى ايشان بود و تا عُسْفان تشريف برده مراجعت فرمود. مدّت اين سفر چهارده شبانه روز بود.

و هم در سنه شش، غزوه ذى قرَد اتفاق افتاد و آن را غزوه غابة نيز گويند و(قرَد) (248) آبى است نزديك مدينه. و سببش آن بود كه حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بيست شتر شيرده داشت كه در غابه مى چريد و ابوذر غفارى نگهبان آنها بود پس عيينةِ ابنِ حصن (حصين ) فزارى با چهل سوار آنها را غارت كردند و پسرى از ابوذر شهيد كردند و مردى از غفار نيز بكشتند و زوجه او را نيز اسير كردند لكن آن زن ايشان را غافل كرده سوار بر شترى از شتران پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شده شبانه فرار كرده به مدينه آمد چون به خدمت پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رسيد عرض كرد كه من نذر كرده ام هرگاه نجات يافتم اين شتر را نَحْر كنم. حضرت فرمود: اين بد پاداشى است كه به اين شتر مى كنى بعد از آنكه بر او سوار شدى و ترا به خانه آورد بخواهى او را كشتن و فرمود: لانَذْرَ في مَعْصِيَةٍ وَلا لاَِحَدٍ فيما لايُمْلَكُ.

بالجمله؛ چون پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را آگهى دادند ندا بلند شد ي ا خَيْلَ اللّهِ اِرْكبوا؛ پس سوار شده با پانصد و به قولى با هفتصد نفر حركت فرمود و لِوائى به مقداد داده و او را جلوتر فرستاد مقداد به دنبال دشمن شده به آخر ايشان رسيده پس اَبوقَتاده مِسْعَدَه را بكشت و سَلَمَة بْن اَكْوَعْ پياده دنبال دشمن را گرفته و ايشان را مى زد و مى گفت:

خُذْها وَ اَنَا ابْنُ الاَكْوَعِ

وَالْيَومُ يَوْمُ الرُّضَعِ؛

يعنى بگير اين تير را و بدان كه منم پسر اكوع و امروز روز هلاك ناكسان و لئيمان است (منْ قوْلِهمْ لَئيمٌ راضعٌ اى رَضعَ اللُؤْمَ فى بطنِ اُمَّهِ) كفّار فرار كرده به شِعْبى درآمدند كه در آنجا چشمه ذى قَرَد بود خواستند آبى بنوشند از ترس لشكر پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نياشاميده فرار كردند.

و هم در سنه شش، رسول خداىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آهنگ مكّه فرمود براى عمره در ماه ذى القعدة و هفتاد شتر از بهر قربانى براند، از مسجد شَجَره اِحرام بر بست و هزار و پانصد و بيست يا چهارصد نفر همراه آن حضرت بود و از زنان، امّ سَلَمة ملازم خدمت آن حضرت بود. چون اين خبر به مشركين مكّه رسيد با هم قرار دادند كه حضرت پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را از زيارت خانه باز دارند و حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در حدَيبيّه كه يك منزلى مكّه است بر سر چاهى كه اندك آب داشت لشكرگاه كرد و به اندك زمانى آب چاه تمام گشت، مردم به آن حضرت شكايت بردند. آن جناب تيرى بيرون كرده فرمود تا به چاه فرو كردند، آن وقت چندان آب بجوشيد كه تمامى لشكر سيراب شدند! (249)

صلح حديبيّه

بالجمله؛ در حدَيبيَّه (250) بدَيل بنِ وَرْقأ خزاعى از جانب قريش به حضرت پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمد و عرض كرد كه قريش متفق اند كه شما را از زيارت كعبه منع كنند. حضرت فرمود: ما براى جنگ بيرون نشده ايم بلكه قصد عُمْرَه داريم و شتران خويش را نَحْر كنيم و گوشت آنها را براى شما بگذاريم و قريش كه با ما آهنگ جنگ دارند زيان خواهند كرد. از پَسِ بُدَيْل، عُرْوَة بن مسعود ثقفى آمد، حضرت آنچه با بُدَيْل فرموده بود با وى فرمود. عروه در نهانى اصحاب پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را نگران بود يعنى مى نگريست حشمت پيغمبر را در چشم ايشان مشاهده مى فرمود چون به ميان قريش باز شد گفت: اى مردمان! به خدا سوگند كه من به درگاه كَسْرى و قيصر و نجاشى شده ام، هيچ پادشاهى در نزد رعيّت و سپاهش بدين عظمت نبوده است، آب دهان نيفكند جز آنكه مردمان بر روى و جلد خود مسح كنند و چون وضو سازد بر سر ربودن آب وضويش مردم نزديك است به هلاكت رسند اگر موئى از محاسنش بيفتد از بهر بركت برگيرند و با خود دارند و چون كارى فرمايد هر يك از ديگرى سبقت جويد و چون سخن گويد آوازها نزد او پست كنند و هيچ كس در وى تند نگاه نكند (251) اينك بر شما امرى فرموده كه رشد و صلاح شما در آن است بپذيريد؛ سوگند به خدا لشكرى ديدم كه جان فدا كنند تا بر شما غالب شوند.

بالجمله؛ حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم عثمان را به مكّه فرستاد كه قريش را از قصد آن حضرت آگهى دهد و مسلمانان را بگويند كه فَرَج نزديك است. عثمان به جانب مكّه شد و ده نفر از مهاجرين از پس عثمان به مكّه شدند ناگاه خبر آوردند كه عثمان با آن ده نفر در مكه كشته گشتند و شيطان اين سخن را در لشكر پيغمبر پهن كرد، پيغمبر فرمود از اينجا باز نشوم تا سزاى قريش ندهم و در پاى درخت سمره كه در آن موضع بود بنشست و با اصحاب بيعت فرمود بر اينكه از جاى نروند و اگر حرب بر پاى شود دست باز ندارند و اين بيعت را بيعت الرّضوان گفته اند؛ زيرا كه خداى تعالى در سوره فتح فرموده:

( لَقَدْ رَضِىَ اللّهُ عَنِ المؤ مِنينَ اِذْ يُبايِعُونَكَ تَحْتَ الشَّجَرَةِ... ) (252)

از اين بيعت در دل قريش هولى عظيم افتاد سُهيل بن عمرو و حفص بن احنف را فرستادند تا در ميان قريش و آن حضرت كار به مصالحه كنند. پس ما بين آن حضرت و سُهيل كار به صلح رفت و نامه صلح نوشتند كه ملخصش اين است كه:

(ده سال ميان مسلمانان و قريش محاربه نباشد و اموال و اَنْفُس يكديگر را زيان نكنند و به بلاد يكديگر بى زحمت و دهشت سفر كنند و هر كه از كافران مسلمانى گيرد قريش زحمت او نكند و هر كس به عهد قريش درآيد مسلمانان به كين او نشوند و سال آينده رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم حج و عمره را قضا فرمايد اما مسلمين سه روز افزون در مكّه نمانند و اسلحه خويش در غلاف بدارند و اگر كسى بى اذن و اجازه ولىّ خود به حضرت پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پيوسته شود هر چند مسلمان باشد او را نپذيرند و باز فرستند و هر كس از مسلمين بى اجازت ولىّ خود به نزد قريش شود او را نفرستند و در پناه خود نگاه بدارند.)

ناراحتى برخى از صحابه از قرار داد حديبيّه

گروهى از صحابه از اين صلح دلتنگ بودند و برخى را خاطر مشوّش، كه چرا خواب پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كه به زيارت كعبه رفته و عمره گذاشته و كليد خانه به دست داشته راست نيامد و فتح مكه نشد. و ابن الخطاب اين سخن از دل به زبان آورد و گفت:(م ا شَكَكْتُ في نُبُوَّة مُحَمَّدٍ صَلَّى اللّهُ عَلَيْهِ و آلِهِ قَطُّ اِلاّ يَوْمَ الْحدَيبيَّه). (253) يعنى هرگز شك نكرده بودم در پيغمبرى و نبوت محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم چنان شكى كه در روز حديبيّه كردم!؟

و با پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم گفت: ما چگونه بدين خوارى گردن نهيم و بدين مصالحه رضا دهيم؟ حضرت فرمود: من پيغمبر خدايم و كار جز به حكم خدا نكنم. گفت: تو ما را گفتى به زيارت كعبه رويم و عمره گزاريم چه شد؟ پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: هيچ، گفتم امسال اين كار به انجام شود؟ گفت نه، فرمود: پس چرا ستيزه كنى؟ در غم مباش كه زيارت كعبه خواهى كرد و طواف خواهى گذاشت. (254)

كَما قَالَ اللّهُ تَعالى:( لَقَدْ صَدَقَ اللّهُ رَسُولَهُ الرُّؤْيا بِالْحقِّ... ) (255)

وقايع سال هفتم هجرى

ذكر فتح خيبر

همانا معلوم باشد كه هنگام مراجعت حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از حُديبيه سوره فتح بر آن حضرت نازل شد و اين به فتح خيبر بشارتى مى كرد كَما قالَ اللّهُ تعالى:( وَاَثابَهُمْ فَتْحا قَريبا ) (256) و اين خيبر راهفت حصن محكم بود و به اين اسامى معروف بودند:

1 ناعِم 2 قَموص (كصبور كوهى است به خيبر و بر آن كوه است حصار ابوالعتق يهودى ) 3 كتيبه (به تقديم تأ مثنّاة كسفينة ) 4 شِق (به كسر شين و فتح نيز) 5 نَطاة (به فتح نون ) 6 وطيح (به فتح واو و كسر طأ مهملة و آخر آن حأ مهمله بر وزن امير) 7 سُلالِم (به ضمّ سين مهمله و كسر لام ).

بعد از مراجعت حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از حُديبيّه قريب بيست روز در مدينه بودند. آنگاه فرمود اِعداد جنگ كنند پس با هزار و چهارصد تن راه خيبر پيش گرفت. جهودان چون از قصد پيغمبر آگاهى يافتند در حصارها متحصّن شدند.

روزى مردم خيبر از بهر كار زرع و حرث بيل ها و زنبيل ها گرفته از قلعه هاى خويش بيرون شدند ناگاه چشم ايشان بر لشكر پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم افتاد كه در اطراف قِلاع پره زده اند فرياد برداشتند كه سوگند به خداى اينك محمّد و لشكر او است اين بگفتند و به حصارها گريختند. پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم چون اين بديد فرمود:

(اللّهُ اَكْبَرُ خَرَبَتْ خَيْبَرُ اِنّا م ا نَزَلْنا بِساحَةِ قَوْمٍ اِلاّ فَسآءَ صَباحُ الْمُنْذَرينَ).

همانا بيل و زنبيل را كه آلات هدم است چون رسول خداىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در دست خيبريان معاينه فرمود به فال نيك گرفت كه خيبر منهدم خواهد شد. از آن طرف جهودان دل بر مقاتلت نهاده زن و فرزند را در قلعه كتيبه جاى دادند و علف و آذوقه در حصن ناعم و حصار صعب برهم نهادند و مردان جنگ در قلعه نطاة انجمن گشتند. حباب بن منذر عرض كرد اين جهودان اين درختان نخل را از فرزندان و اهل و عشيرت خود بيشتر دوست مى دارند اگر فرمان به قطع نخلستان رود اندوه ايشان فراوان گردد، پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود باكى نباشد. پس اصحاب چهارصد نخله قطع كردند.

بالجمله؛ مسلمانان با جهودان جنگ كردند و بعضى از قلعه ها را فتح نمودند، آنگاه قلعه قموص را محاصره كردند و آن قلعه سخت و محكم بود و حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دردى شديد در شقيقه مبارك پيدا شده بود كه نمى توانست در ميدان حاضر شود. لاجرم هر روز يك تن از اصحاب عَلَم بگرفت و به مبارزت شتافت و شبانگاه فتح نكرده باز شد. يك روز ابوبكر رايت برداشت و هزيمت شده باز آمد و روز ديگر عمر عَلَم بگرفت و هزيمت نموده برگشت چنانكه ابن ابى الحديد كه از اهل سنّت و جماعت است در قصيده فتح خيبر گويد:

شعر:

وَاِنْ اَنْسَ لا اَنْسَ الّذَينِ تَقَدّما

وَفَرَّهُما الْفَرُّقَدْ عَلِما حُوبٌ

وَلِلرّايَةِ العُظمى وَقَدْ ذَهَبا بِها

مَلابِسُ ذُلٍّ فَوْقَها وَجَلابيبُ

يَشُلُّهما مِنْ آلِ مُوسى شَمَرْدَلٌ

طَويلُ نِجادِ السَّيْفِ اَجْيَدُ يَعْبُوبُ

عَذَرْتُكُما اِنَّ الْحِمامَ لَمُبْغَضٌ

وَاِنَّ بَقآءَ النَّفسِ للنَّفسِ مَحْبُوبُ (257)

شبانگاه كه عمر آمد حضرت پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: البتّه اين عَلَم را فردا به مردى دهم كه ستيزنده ناگريزنده است، دوست مى دارد خدا و رسول را و دوست مى دارد او را خدا و رسولش و خداى تعالى خيبر را به دست او فتح كند. روز ديگر اصحاب جمع گشته و همه آرزومند اين دولت بزرگ بودند، فرمود: على كجا است؟ عرض كردند: او را درد چشمى است كه نيروى جنبش ندارد. فرمود: او را حاضر كنيد! سَلَمَة بْن الاَْكْوَعْ برفت و دست آن حضرت را گرفته به نزديك پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آورد حضرت سر او را بر روى زانوى خود نهاده و آب دهان مبارك بر چشمهايش افكند همان وقت رَمَدش خوب گشت. حَسّان بن ثابت در اين باب اين اشعار بگفت:

شعر:

وَ كانَ عَلِىٌ اَرْمَدَ الْعَيْنِ يَبْتَغي

دَوآءً فَلَمّا لَمْ يُحِسَّ مُداوِيا

شَفاهُ رَسُولُ اللّهِ مِنْهُ بِتَفْلَةٍ

فَبُورِكَ مَرْقِيا وَبُورِكَ راقيا

وَقالَ سَاُعْطِى الرّايَةَ الْيَوْمَ صارِما

كَمِيّا مُحِبّا لِلرَّسُولِ مُوالِيا

يُحِبُّ اِل هى وَالاِل هُ يُحِبُّهُ

بِهِ يَفْتَحُ اللّهُ الْحُصُونَ الاَوابِيا

فَاَصْفى بِها دُونَ الْبَرِيَّةِ كُلِّها

عَليًّا وَسَمّاهُ الْوَزيرَ الْمُؤ اخِيا (258)

ترجمه: على گرفتار چشم درد بود و دنبال دارويى مى گشت تا بهبود يابد ولى به چيزى دست نيافت؛ تا اينكه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم او را به وسيله آب دهان خود شفا عنايت فرمود، پس مبارك باد آن كه شفا يافت و مبارك باد آن كسى كه شفا داد؛ و پيامبر فرمود كه امروز پرچم را به مرد شجاع و دليرى خواهم داد كه خدا را دوست مى دارد و خدا من پيامبر را دوست دارد و آن مرد دلاور را هم دوست دارد و به وسيله دست تواناى او، خداوند قلعه هاى محكم و نفوذناپذير را مى گشايد و نفوذپذير مى سازد و براى اين كار از ميان همه مسلمانان فقط علىعليه‌السلام را برگزيد و او را وزير و برادر خويش ناميد.

پس علم را به اميرالمؤ منينعليه‌السلام داد، اميرالمؤ منين عَلَم بگرفت و هَرْوَله كنان تا پاى حصار قموص برفت، مرْحب به عادت هر روز از حصار بيرون آمده مانند پيل دمنده به ميدان آمد و رَجَز خواند:

شعر:

قَدْ عَلِمَتْ خَيْبَرُ اَنّي مَرْحَبٌ

شاكِى السّلاحِ بَطَلٌ مجَرَّبٌ

به طور قطع مردم خيبر مى دانند كه من همانا مرحب هستم مجهز به سلاح بُرّان و پهلوانى مُجرّب

اميرالمؤ منينعليه‌السلام چون شير غضبان بر وى درآمد و فرمود:

شعر:

اَنَا الَّذى سَمَّتْنى اُمّى حَيْدَرَة

ضِرْغامُ آجامٍ وَلَيْثٌ قَسْوَرَةٌ... (259)

من آن كس هستم كه مادرم مرا حيدر ناميده و مانند شيران بيشه اى هستم كه بسيار خشمگين است

چون مرحب اين رجز از اميرالمؤ منينعليه‌السلام شنيد كلام دايه كاهنه اش به ياد آمد كه گفته بود كه بر همه كس غلبه توانى كرد الاّ آن كس كه نام او حيدره باشد كه اگر با او جنگ كنى كشته شوى؛ پس فرار كرد. شيطان به صورت حبرى ممثَّل شده و گفت: حيدره بسيار است از بهر چه مى گريزى؟ پس مرحب باز شتافت و خواست كه پيش دستى كند و زخمى بر آن حضرت زند كه اميرالمؤ منينعليه‌السلام او را مجال نگذاشت و ذوالفقار بر سرش فرود آورده و او را به خاك هلاك انداخت؛ و از پس او رَبيع بن اَبى الْحقيق كه از صناديد قوم بود و عنتر خيبرى كه از اَبطال رجال و به شجاعت و جلادت معروف بود ومرَّة و ياسر و امثال ايشان را كه از شجعان يهود بودند، به قتل رسانيد.

يهودان هزيمت شده به قلعه قَموص گريختند و به چستى و چالاكى دروازه قَموص را ببستند. اميرالمؤ منينعليه‌السلام با شمشير كشيده به پاى دروازه آمد بى توانى آن دَرِ آهنين را بگرفت و حركت داد چنانكه آن قلعه را لرزشى سخت افتاد كه صَفيّه دختر حُيَىّ بن اخطب از فراز تخت خود به زير افتاد و در چهره او جراحتى رفت پس حضرت آن در را از جاى بكند و بر فراز سر بُرده سپر خود نمود و لختى رزم بداد، يهودان در بيغوله ها گريختند. آنگاه حضرت آن دَر را بر سر خندق، قَنْطَره (260) كرده و خود در ميان خندق ايستاده و لشكر را از آن عبور داد، آنگاه آن دَر را چهل ذراع به قفاى سر پرانيد، چهل كس خواستند او را جنبش دهند امكان نيافت.

اشعار شيخ اُزْرى در شجاعت علىعليه‌السلام

و شُعرا بخصوص شعراى عَرَب، اشعار بسيار در اين مقام گفته اند و شايسته است كه ما به چند بيت از اشعار شيخ اُزرى رحمه اللّه تمثل جوئيم؛

قالَ وَللّهِ دَرُّهُ:

شعر:

وَلَهُ يَوْمُ خَيْبَر فَتَكاتٌ

كَبُرَتْ مَنْظَرا عَلى مَنْ رَاها

يَوْمَ قالَ النَّبِىُّ اِنّى لاُعْطي

رايَتي لَيْثَها وَحامِي حِماها

فاستطالت اَعن آقُ كُلِّ فَرِيقٍ

لِيَرَوْا اَىَّ م آجِدٍ يُعْط اه ا

فَدَعا اَيْنَ وارِثُ الْحِلْمِ والْبَ

اْسِ مُجيرُ الايّامِ مِنْ بَاْساها

اَيْنَ ذُوالنَّجْدَةِ الْعُلى لَوْدَعَتْهُ

فِى الثُّرَيّا مَروُعَةٌ لَبّاها

فَاتاهُ الْوَصِىُّ اَرْمَدَ عَيْنٍ

فَسَقاها مِنْ ريقِهِ فَشَفاها

وَمَضى يَطْلُب الصّفُوفَ فَوَلَّتْ

عَنْهُ عِلْما بِأَنّهُ اَمْض اه ا

وَ بَرى مَرْحَبا بِكَفِر اِقْتِد ارٍ

اَقْوِيآءَ الاَقْدارِ مِنْ ضُعَفاها

وَدَحى بابَها بِقُوَّةِ بَأسٍ

لَوْ حَمَتْهُ الاَفْلاك مِنْهُ دَحاها

عائذٌ لِلْمُؤ مِّلينَ مُجيبٌ

سامِعٌ ماتُسِرُّ مِنْ نَجْوي ها

روايت شده كه در روز فتح خيبر جعفر بن ابى طالبعليه‌السلام از حبشه مراجعت فرمود و حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از قدوم او مسرور شد و(نماز جعفر)را بدو آموخت (261) و جعفر از حبشه هدايا براى آن حضرت آورده بود از غاليه ها و جامه ها و در ميانه قطيفه زر تار بود كه پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به اميرالمؤ منينعليه‌السلام عطا فرمود، حضرت اميرعليه‌السلام سلك آن را از هم باز كرد هزار مثقال به ميزان مى رفت، آن جمله را به مساكين مدينه بخش كرد و هيچ براى خود نگذاشت.

برگزارى عُمْرَةُ القضأ در سال هفتم هجرى

و هم در سال هفتم، عمرَةُ الْقضأ واقع شد. و آن چنان بود كه چون حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از خيبر مراجعت فرمود زيارت مكّه را تصميم عزم داد و در ماه ذى قعده فرمان كرد تا اصحاب ساخته سفر مكّه شوند و عُمره حُديبيه را قضا كنند. پس آن جماعت كه در حُديبيه حاضر بودند با جمعى ديگر عازم مكّه شدند و هفتاد شتر از بهر هَدْىْ برداشتند و سلاح برداشتند كه اگر قريش عهد بشكنند بى سلاح نباشند، لكن آن را آشكار نداشتند. پس حضرت بر ناقه قصوى سوار شد و اصحاب پياده و سواره ملازم ركاب شدند و شمشيرها در غلاف حمايل ساخته تلبيه كنان از(ثَنِيّه حَجُون)به مكّه درآمدند و عبداللّه رَواحه مهار شتر بكشيد و پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم همچنان به مسجدالحرام درآمد و سواره طواف فرمود و با محجَنى كه در دست داشت اِسْتِلام حجرالاَسوَد فرمود و امر فرمود اصحاب اضطباع (262) كرده و در طواف جلادتى كنند تا كافران ايشان را ضعيف ندانند و اين دويدن و شتاب از آن روز براى زائرين مكّه بماند. پس سه روز در مكّه ماندند آنگاه مراجعت نمودند.

ازدواج پيامبر با اُمّ حبيبه

و در سنه هفت حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با امّ حَبيبه بنت ابى سفيان زفاف كرد و او در اوّل، زوجه عبداللّه بن جَحش بود به اتّفاق شوهر مسلمانى گرفت و با هم به حبشه هجرت نمودند و در حبشه شوهرش مرتدّ شد و بر دين ترسايان بمرد، لكن امّ حبيبه در اسلام خود ثابت ماند تا آنكه از حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مكتوبى رسيد به نجاشى به خواستگارى آن حضرت امّ حبيبه را، پس نجاشى مجلسى بساخت و جعفر بن ابى طالب و مسلمين را جمع كرد و خود به وكالت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم امّ حبيبه را با خالد بن سعيد بن العاص كه از جانب ام حبيبه وكالت داشت عقد بستند و نجاشى خطبه قرائت كرد به اين عبارت:

(اَلْحمدُللّهِ الملِكِ الْقدّوُسِ السَّلا مِ الْمؤ من الْمهيمنِ الْعزيزِ الْجبارِ اَشهدُ اَنْ لا اِل ه اِلا اللّهُ وَ اَنَّ محمَّدَا عبدُهُ وَرَسُولُهُ وَاَنَّهُ الَّذى بَشَّرَ بِهِ عِيسَى بْنُ مَرْيَمَ اَمّا بَعْدُ فَاِنَّ رَسولَ اللّهِ كتبَ اِلَىَّ اَنْ اُزَوِّجهُ اُمَّ حَبيبَةَ بِنْتَ اَبى سُفْيانٍ فَاَجَبْتُ اِلى مادَعاها اِلَيْهِ رَسُولُ اللّهِ وَاَصْدَقتُها اَرْبَعَ مِاَةَ دينارٍ).

آنگاه بفرمود چهارصد دينار مهر او را حاضر كردند.

آنگاه خالدبن سعيد گفت:

(اَلْحمدُ للّهِ اَحمدُهُ وَاَستعينهُ وَاَستغفرُهُ وَاَشهدُ اَنْ لا اِل هَ ا لا اللّهُ وَاَنَّ محَمَّدا عَبْدُهُ وَرَسُولُهُ اَرْسَلَهُ بِالْهُدى وَدينِ الْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدّينِ كُلِّهِ وَلَوْ كرِهَ الْمشرِكونَ اَمّا بَعْدُ فَقَدْ اَجَبْتُ اِلى مادَعا اِلَيْهِ رَسُولُ اللّهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم وَ زَوَّجْتُهُ اُمَّ حَبيبَة بِنْتَ اَبى سُفْيان فَباركَ اللّهُ لِرَسُولِهِصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ).

آنگاه خالد پولها را برداشت و نجاشى فرمود طعام آوردند و مجلسيان طعام خوردند و برفتند.

وقايع سال هشتم هجرى

در سنه هشت، جنگ مُوتَهْ واقع شد و آن قريه اى است از قراى بَلْقأ كه در اراضى شام افتاده است. و سبب اين حرب آن شد كه حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم حارث بن عُمَيْر اَزْدِىّ را با نامه اى به سوى حاكم بصرى كه قصبه اى است از اَعمال شام فرستاد، چون به ارض موتَه رسيد، شرَحبيل بْن عَمْرو غَسّانىّ كه از بزرگان درگاه قيصر بود با او دچار شده او را به قتل رسانيد، چون اين خبر به پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رسيد فرمان داد تا لشكر تهيه جنگ ديده به ارض جُرْف بيرون شوند و خود حضرت نيز به ارض جُرْف تشريف بردند لشكر را عرض دادند سه هزار مرد جنگى به شمار آمد؛ پس حضرت رايت سفيد ببست و به جعفر بن ابى طالب داد و او را امارت لشكر داد و فرمود اگر جعفر نماند، زيد بن حارثه امير لشكر باشد و اگر او را حادثه پيش آيد، عبداللّه بن رَواحة علَم بردارد و چون عبداللّه كشته شود، مسلمانان به اختيار خود كسى را برگزينند تا اِمارت او را باشد.

شخصى از جهودان كه حاضر بود عرض كرد: يا اباالقاسم! اگر تو پيغمبرى و سخن تو صدق است از اين چند كس كه نام بردى هيچ يك زنده برنگردد؛ زيرا كه انبيأ بنى اسرائيل اگر صد كس را بدين گون شمردند همه كشته شدند؛ پس حضرت فرمان كرد تا جائى كه حارث كشته شده تاختن كنند و كافران را به اسلام دعوت كنند اگر اسلام نياوردند با ايشان جنگ كنند. پس لشكريان طى مسافت كرده تا به مُوتَه نزديك شدند. اين خبر به شرَحبيل رسيد از قيصر لشكرى عظيم طلبيد، قريب صد هزار مرد بلكه افزون براى جنگ با اصحاب رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مهيّا شدند.

شهادت مظلومانه جعفر طيّار

مسلمانان كه خواهان شهادت و دخول جِنان بودند از كثرت لشكر فتورى در خود نديده و دل بر جنگ نهادند؛ پس هر دو لشكر مقابل هم صف كشيدند حضرت جعفر از پيش روى صف بيرون شد و ندا در داد كه اى مردم، از اسبها فرود شويد و پياده رزم دهيد، و اين سخن براى آن گفت تا مسلمانان پياده شوند و بدانند كه فرار نتوان كرد ناچار نيكو كارزار كنند. پس خود پياده شد و اسب خود را عقر كرد پس عَلَم بگرفت و از هر جانب حمله درانداخت. جنگ انبوه شد و كافران گروه گروه حمله ور گشتند و در پيرامون جعفر پرهّ زدند و شمشير بر او آوردند نخست دست راست آن حضرت را جدا كردند عَلَم را به دست چپ گرفت و همچنان رزم مى داد تا پنجاه زخم از پيش روى بدو رسيد؛ پس دست چپ را قطع كردند اين هنگام عَلَم را با هر دو بازوى خود افراخته مى داشت، كافرى شمشيرى بر كمرگاهش زد و آن حضرت را به قتل رسانيد عَلَم سرنگون شد؛ پس زيد بن حارثه عَلَم برداشت و نيكو مبارزت كرد تا كشته گشت. پس از او، عبداللّه بن رَواحه علم بگرفت و جهاد كرد تا به قتل رسيد. و ما در اواخر فصل معجزات پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اشاره به جنگ مُوتَه نموديم به آنجا مراجعه شود.

روايات در فضيلت جعفر بسيار است و روايت شده كه حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود كه مردم از درختهاى مختلف خلق شده اند و من و جعفر از يك درخت خلق شده ايم. و روزى با جعفر فرمود كه تو شبيه من هستى در خلقت و خُلق. (263)

ابن بابويه از حضرت امام محمّد باقرعليه‌السلام روايت كرده است كه حق تعالى به حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم وحى فرستاد كه من چهار خصلت جعفر بن ابى طالب را شكر كرده ام و پسنديده ام؛ پس حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم او را طلبيد و از او آن چهار خصلت را پرسيد، و جعفر عرض كرد: يا رسول اللّه! اگر نه آن بود كه خدا ترا خبر داده است اظهار نمى كردم. اوّل آن است كه هرگز شراب نخوردم براى آنكه دانستم اگر شراب بخورم عقلم زايل مى شود، و هرگز دروغ نگفتم؛ زيرا كه دروغ مردى و مروّت را كم مى كند، و هرگز زنا با حرم كسى نكردم؛ زيرا دانستم كه اگر من زنا با حرم ديگرى كنم ديگرى زنا با حرم من خواهد كرد و هرگز بت نپرستيدم براى آنكه دانستم كه از آن نفع و ضرر متصّور نيست. پس حضرت دست بر دوش او زد و فرمود: سزاوار است كه خدا ترا دو بال بدهد كه با ملائكه پرواز كنى. (264) و در حديث سجّادى است كه هيچ روز بر حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بدتر نگذشت از روز اُحُد كه در آن روز عمش حمزه اسداللّه و اَسَد رَسُوله شهيد شد و بعد از آن، روز مُوتَه بود كه پسر عمّش جعفر بن ابى طالب شهيد شد. (265)

ذكر جنگ ذات السّلاسل

ملخص آن چنان است كه دوازده هزار سوار از اهل وادى يابس جمع شدند و با يكديگر عهد كردند كه محمد و على عليهما الصلوة والسلام را به قتل رسانند. جبرئيل اين خبر را به پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رسانيد و امر كرد آن حضرت را كه ابوبكر را با چهار هزار سوار از مهاجر و انصار به جنگ ايشان بفرستد؛ پس حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ابوبكر را با چهار هزار نفر به جنگ ايشان فرستاد و امر فرمود كه اوّل اسلام بر ايشان عرضه كند هرگاه قبول نكردند با ايشان جنگ كند مردان ايشان را بكشد و زنان ايشان را اسير كند.

پس ابوبكر به راه افتاد و لشكر خود را به تأَنى مى برد تا به اهل وادى يابس رسيد نزديك به دشمن فرود آمد، پس دويست نفر از لشكر كفّار با اسلحه قتال به نزد ابوبكر آمدند و گفتند: به لات و عُزّى سوگند كه اگر خويشى و قرابت نزديك كه با تو داريم ما را مانع نمى شد ترا با جميع اصحاب تو مى كشتيم به قسمى كه در روزگارها بعد از اين ياد كنند؛ پس برگرديد و عافيت را غنيمت شمريد كه ما را با شما كارى نيست و ما محمد و برادرش على را مى خواهيم به قتل رسانيم؛ پس ابوبكر صلاح در برگشتن ديد لشكر را حركت داده به خدمت حضرت پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مراجعت نمودند، حضرت با وى فرمود كه مخالفت امر من كردى آنچه گفته بودم به عمل نياوردى، به خدا قسم كه عاصى من گرديدى؛ پس عمر را به جاى او نصب كرد و با آن چهار هزار نفر لشكر كه با ابوبكر بودند او را به وادى يابس فرستاد قصّه او هم مثل قصّه ابوبكر شد. (266)

پس حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اميرالمؤ منينعليه‌السلام را طلبيد و او را وصيّت نمود به آنچه كه ابوبكر و عمر را به آنها وصيّت نمود و خبر داد آن حضرت را كه فتح خواهد كرد. پس حضرت اميرعليه‌السلام با گروه مهاجر و انصار متوجّه آن ديار گرديد و بر خلاف رفتار ابوبكر و عمر به تعجيل مى رفت تا به جائى رسيدند كه لشكر كفّار و ايشان همديگر را مى ديدند، پس امر فرمود ايشان را كه فرود آيند؛ پس باز دويست نفر مكمل و مسلّح از كفّار به سوى آن حضرت آمدند و پرسيدند كه تو كيستى؟ فرمود منم على بن ابى طالب پسر عمّ و برادر پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شما را دعوت مى كنم به اسلام تا در نيك و بد با مسلمانان شريك باشيد. گفتند: ما ترا مى خواستيم و مطلب ما تو بود، اكنون مهيّاى جنگ شو و بدان كه ما ترا و اصحاب ترا خواهيم كشت و وعده ما و شما فردا چاشت است. حضرت فرمود كه واى بر شما، مرا شما به كثرت لشكر و وفور عسكر مى ترسانيد، من استعانت به خدا و ملائكه و مسلمانان مى جويم بر شما (وَلا حوْلَ وَلا قوَّةَ اِلاّ باللّهِ الْعلِىّ العظيمِ)، پس چون شب درآمد حضرت فرمود كه اسبان را رسيدگى كنيد و جو بدهيد و زين كنيد و مهيا باشيد. و چون صبح طالع شد در اوّل صبح فريضه صبح را اَدا كرد هنوز هوا تاريك بود كه بر سر ايشان غارت برد و هنوز آخر لشكر آن حضرت ملحق نشده بود كه مردان جنگى ايشان كشته گرديدند و زنان و فرزندانشان اسير گرديدند و مالهاى ايشان را به غنيمت گرفت و خانه هاى ايشان را خراب كرد و اموال ايشان را برداشت و برگشت.

و حق تعالى سوره عاديات را در اين باب فرستاد قالَ تعالى:

( وَالْعَادِياتِ ضَبْحا ) ؛ سوگند ياد مى كنم باسبان دونده كه در وقت دويدن نفس زنند نفس زدنى.

( فَالْمُورِياتِ قَدْحا ) ؛ پس بيرون آورندگان آتش از سنگها به سُمّهاى خويش.

على بن ابراهيم گفته است كه در زمين ايشان سنگ بسيار بود چون سُم اسبان بر آن سنگها مى خورد آتش از آنها مى جست (267).

( فَالْمُغيراتِ صُبْحا ) ؛ پس قسم به غارت كنندگان در وقت صبح.

( فَاَثَرْنَ بِهِ نَقْعا فَوَسَطْنَ بِهِ جَمْعا ) ؛ پس برانگيختند در سفيده دم گردى را در كنار آن قبيله پس به ميان درآوردند در آن وقت گروهى را از كافران.

( اِنَّ الاِنْسانَ لِرَبِّهِ لَكَنُودٌ وَاِنَّهُ عَلى ذلِكَ لَشَهيدٌ وَاِنَّهُ لِحُبِّ الْخَيْرِ لَشَديدٌ ) ؛ به درستى كه انسان پروردگار خود را ناسپاس است و به درستى كه بر بخل و كفران خود گواه است و به درستى كه در محبت مال و زندگانى سخت است.

( اَفلا يعلَمُ اِذا بعثرَ ما فى الْقبُورِ وَحُصِّلَ ما فِى الصُّدُورِ اِنَّ رَبَّهُمْ بِهِمْ يَوْمَئذٍ لَخَبيرٌ ) ؛ آيا نمى داند انسان كه چون بيرون آورده شود آنچه در قبرها است از مردگان و حاضر كرده شود آنچه در سينه ها است، به درستى كه پروردگار ايشان در آن روز به كرده هاى ايشان دانا است.

و روايت شده كه حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام عِصابه اى داشت كه چون به جنگ شديد عظيمى مى رفت آن عصابه را مى بست؛ پس چون خواست به جنگ مذكور تشريف ببرد به نزد فاطمهعليها‌السلام رفت و آن عصابه را طلبيد، فاطمهعليها‌السلام گفت: پدرم مگر ترا به كجا مى فرستد؟ حضرت گفت: مرا به وادى الرّمل مى فرستد، حضرت فاطمهعليها‌السلام از خطر آن سفر گريان شد، پس در اين حال حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم داخل شد و پرسيدند از فاطمهعليها‌السلام كه چرا گريه مى كنى، آيا مى ترسى كه شوهرت كشته شود؟ ان شأ اللّه كشته نمى شود. حضرت اميرعليه‌السلام عرض كرد: يا رسول اللّه! نمى خواهى كشته شوم و به بهشت بروم؟

پس حضرت اميرعليه‌السلام روانه شد و حضرت پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به مشايعت او رفت تا مسجد اَحزاب. و چون مراجعت نمود حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با صحابه به استقبال آن حضرت بيرون رفت و صحابه از دو طرف راه صف كشيدند و چون نظر حضرت شاه ولايت بر خورشيد سپهر نبوّت افتاد خود را از اسب به زير افكند و به خدمت حضرت شتافت و قدم سعادت شيم و ركاب ظفَر انتساب آن حضرت را بوسيد، پس حضرت فرمود كه يا على! سوار شو كه خدا و رسول از تو راضيند؛ پس حضرت امير عليه السلام از شادى اين بشارت گريان شد و به خانه برگشت و مسلمانان غنيمتهاى خود را گرفتند. پس حضرت از بعضى از لشكر پرسيد كه چگونه يافتيد امير خود را در اين سفر؟ گفتند بدى از او نديديم وليكن امر عجيبى از او مشاهده كرديم، در هر نماز كه به او اقتدا كرديم سوره قلْ هُوَاللّهُ اَحَدٌ درآن نماز خواند، حضرت فرمود: يا على! چرا در نمازهاى واجب به غير قلْ هوَاللّهُ اَحدٌ سوره ديگرى نخواندى؟ گفت: يا رسول اللّه! به سبب آنكه آن سوره را بسيار دوست مى دارم. حضرت فرمود كه خدا نيز ترا دوست مى دارد چنانكه تو آن سوره را دوست مى دارى. پس حضرت فرمود كه يا على! اگرنه آن بود كه مى ترسم در حقّ تو طايفه اى از امّت بگويند آنچه نصارى در حق عيسى گفتند هر آينه سخنى چند در مدح تو مى گفتم، امروز بر هيچ گروه نگذرى مگر آنكه خاك از زير پاى تو از براى بركت بردارند. (268)

فقير گويد: كه اين جنگ را(ذات السّلاسل)گويند براى آن است كه حضرت امير عليه السلام چون بر دشمنان ظفر يافت اكثر مردان ايشان را كشت و زنان و اطفال ايشان را اسير كرد و بقيّه مردان ايشان را به زنجيرها و ريسمانها بست از آن جهت ذات السلاسل ناميده شد. و از آن موضع كه جنگ واقع شد تا مدينه پنج منزل راه بود.

در سنه هشت فتح مكّه معظمه واقع شد:

همانا از آن روز كه ميان رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و قريش در حُديبيّه كار به صلح انجاميد از جمله شروط آن بود كه با جار جانبَيْن و حليف طرفَيْن تَعَرُّضى نشود قبيله بنى بكر و كِنانة حليف قريش بودند و جماعت بَنى خُزاعَه از حُلَفأ و هم سوگندان اصحاب پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به شمار مى شدند و ميان بنى بكر و خزاعه رسم خصومت محكم بود. يك روز يكى از بنى بكر شعرى چند در هجاى پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى خواند، غلامى از بنى خُزاعه اين بشنيد او را منع كرده مفيد نيفتاد، پس بر او دَويد و سر و روى او را درهم شكست؛ طايفه بنى بكر به جهت يارى او در مقاتلت بنى خزاعه يك جهت شدند و از قريش مدد خواستند، كفار قريش پيمان پيغمبر را شكستند و بنى بكر را به آلات حرب يارى دادند و جمعى نيز با ايشان همراه شده بر سر خزاعه شبيخون زدند در ميانه بيست تن از خزاعه مقتول گشت. اين خبر به پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رسيد فرمود: نصرت داده نشوم اگر خزاعه را نصرت نكنم؛ پس در طلب لشكر به قبايل عرب كس فرستاد و پيام داد كه هركه ايمان به خدا دارد اَوَّل ماه رمضان شاكى الّسلاح در مدينه حاضر شود و هركه در مدينه بود به اِعداد جنگ مأمور گشت و در طرق و شوارع ديده بانان گذاشت كه كس اين خبر به مكّه نبرد.

حاطب بن اَبى بلْتعة مكتوبى به قريش نوشت و ايشان را از عزم پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آگهى داد و آن مكتوب را به زنى ساره نام داد كه به قريش رساند، ساره آن نامه را در گيسوان خود پوشيده داشت و راه مكه پيش گرفت، جبرئيل اين خبر به پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آورد و آن حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام را با جمعى از دنبال آن زن فرستاد كه نامه را از او گرفته بياورد. حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام هرچه به آن زن فرمود نامه را بدهد قَسَم مى خورد كه نامه با من نيست حضرت تيغ بكشيد و فرمود: مكتوب را بيرون آر والاّ ترا خواهم كشت. ساره چون چنين ديد نامه را بيرون آورده و به آن حضرت داد. حضرت آن نامه را به خدمت پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آورد، حضرت از حاطب پرسيد: چرا چنين كردى؟ عرض كرد: خواستم حقّى بر قريش پيدا كنم كه به رعايت آن حمايت بازماندگان من كنند. پس اين آيه مباركه در اين وقت نازل شد:

( يا اَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا لا تَتِّخِذُوا عَدُوِّى وَ عَدُوَّكُمْ اَوْلِيآءَ... ) (269)

پس روز دوم ماه رمضان يا دهم آن با ده هزار مرد از مدينه حركت فرمود. ابن عباس گويد كه در منزل عُسْفان آن حضرت قَدَحى آب برگرفت و بياشاميد چنانكه مردم نگريستند و از آن پس تا مكّه روزه نگرفت. جابر گفته بعد از آنكه پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آب آشاميد معروض داشتند كه بعضى از مردم روزه دارند دو كرّت فرمود: اوُلئِكَ الْعصاةُ. از آن سوى چنان افتاد كه عباس عموى آن حضرت با اهل و عشيرت خود از مكّه هجرت نموده به قصد مدينه در بيوت سُقْيا يا ذوالْحُلَيْفَه به حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پيوست، آن حضرت از ديدار او شاد خاطر گشت و فرمود: هجرت تو آخرين هجرتها است، چنانكه نبوّت من آخرين نبوّتها است و فرمان كرد تا اهل خود را به مدينه فرستاد و خويشتن همراه آن حضرت شد. پس حضرت طىّ طريق كرده تا چهار فرسخى مكه براند و در منزل مَرَّ الظَّهران فرود آمد

علّت دشمنى عمر بن خطّاب با ابوسفيان

عباس بن عبدالمطّلب با خود انديشيد كه اگر اين لشكر به مكّه درآيد از جماعت قريش يك تن زنده نماند، همى خواست تا به موضع اراك رفته مگر تنى را ديدار كند پس بر استر خاص رسول خداىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نشسته تا اراك براند ناگاه بانگ ابوسفيان و بُديْل بْن وَرْقا را اصغا نمود كه با يكديگر سخن مى گويند، ابوسفيان را صدا زد. ابوسفيان عباس را بشناخت گفت: يا ابالفضل! باَبي اَنتَ وَاُمي، چه روى داده؟ عباس گفت: واى بر تو! اينك رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است با دوازده هزار مَرد مُبارز، ابوسفيان گفت: اكنون چاره كار ما چيست؟ عبّاس گفت: براين استر رديف من باش تا ترا خدمت آن حضرت ببرم و از بهر تو امان طلبم. و دانسته باش اى ابوسفيان كه امشب كار طلايه با عُمر بن الخطاب است اگر ترا ديدار كند زنده نگذارد؛ زيرا كه در ميان عمر و ابوسفيان در زمان جاهليّت كار به خصومت نهانى مى رفت. گويند هند زوجه ابوسفيان همواره با چند تن از جوانان قريش ابواب مؤ الفت و مخالطت بازداشت و عمر يك تن از آن جمله بود و از اين روى با ابوسفيان كه رقيب هند بود كينى و كيدى داشت.

بالجمله؛ ابوسفيان رديف عباس شد عباس آهنگ خدمت رسول خداىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نمود چون به خيمه عُمر بن الخطّاب رسيد، عمر ابوسفيان را بديد از جاى بجست و خدمت پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمد و عرض كرد: يا رسول اللّه! اين دشمن خداى را نه امان است نه ايمان، بفرماى تا سر او را برگيرم. عبّاس گفت: يارسول اللّه! من او را امان داده ام.

پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: اى ابوسفيان! ساخته ايمان باش تا امان يابى.

قالَ فما نصنعُ بالّلا تِ وَالْعُزّى فَقالَ لَهُ عُمَرُ: اِسْلَحْ (270) عَلَيْهِما قالَ ابُوسُفيان: اُفٍّ لَكَ ما اَفْحَشَكَ ما يُدْخِلكَ يا عُمَر في كَلامي وَكَلامِ اِبْن عَمّي.

ابوسفيان گفت: با(لات)و(عُزّى)كه دو بُت بزرگند چه كنم؟ عُمر گفت: پليدى كن بر آنها. ابوسفيان از اين كلمه برآشفت و گفت: اُفّ باد بر تو چه قدر فحّاشى چه افتاده كه در ميان سخن من و سخن پسر عمّم درآئى. عمر گفت: اگر بيرون اين خيمه بودى با من نتوانستى چنين كرد. رسول خداىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ايشان را از غلظت بازداشت و با عبّاس فرمود: امشب ابوسفيان را در خيمه خويش بدار بامداد نزد من حاضر كن. پس شب را ابوسفيان در خيمه عبّاس به صبح آورد.

صبح نداى اذان بلال شنيد، پرسيد اين چه منادى است؟ عباس فرمود: مؤ ذّن رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم است پس ابوسفيان نظاره كرد كه رسول خداىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم وضو مى ساخت و مردم نمى گذاشتند كه قطره اى از آب دست مباركش به زمين آيد و از يكديگر مى ربودند و بر روى خويش مى ماليدند.

فَقالَ: بِاللّهِ لَمْ اَرَكَالْيَوْمِ قَطُّ كَسْرى وَلا قَيْصَرَ!به خدا سوگند! هرگز نديده ام مانند چنين روزى را، كه پادشاه عجم و روم را به اين قسم تعظيم كنند!

بالجمله؛ بعد از نماز به خدمت آن حضرت آمد و از بيم جان شهادتين گفت. عباس عرض كرد: يا رسول اللّه! ابوسفيان مردى فخر دوست است او را در ميان قريش مكانتى مخصوص فرماى. حضرت فرمود: هركه از اهل مكه به خانه ابوسفيان داخل شود ايمن است؛ و هم فرمود هر كه سلاح از تن دور كند و يا به خانه خويش رود و در ببندد يا داخل مسجد الحرام شود ايمن است؛ پس امر فرمود كه ابوسفيان را در جاى مضيقى وادارد تا لشكر خدا بر او عبور دهد؛ پس ابوسفيان را در تنگناى مَعْبَر بازداشت و لشكر فوج فوج از پيش روى او مى گذشت، بعد از عبور طبقات لشكر و افواج سپاه كتيبه اى كه پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در قلب آن جاى داشت ديدار شد و پنج هزار مرد از اَبطال رِجال مهاجر و انصار ملازم ركاب بودند همه با اسبهاى تازى و شتران سرخ موى و تيغهاى مُهَنَّد و زِرِه داودى طىّ مسافت همى كردند. ابوسفيان گفت: اى عباس! پادشاهى برادر زاده تو بزرگ شد.

عباس مى گفت: وَيْحَكَ! پادشاهى مگوى، اين نبوّت و رسالت است. پس ابوسفيان شتاب زده به مكّه رفت قريش ابوسفيان را ديدند كه به شتاب همى آيد و از دور نگريستند كه غبار لشكر فضاى جهان را تار و تيره كرده و هنوز از رسيدن پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خبر نداشتند كه ابوسفيان فرياد كرد كه واى بر شما اينك محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است كه با لشكرى چون بَحْر مَوّاج در مى رسد و دانسته باشيد هركه به خانه من درآيد و هر كه سِلاح جنگ بيفكند و هركه در خانه خود رود و دَرْ بر روى خود ببندد و هركه در مسجدالحرام درآيد، در امان است.

قريش گفتند: قَبّحَكَ اللّهُ! اين چه خبر است كه براى ما آورده اى. و هند ريش او را گرفت و بسيار آسيب كرد و فرياد زد كه بكشيد اين پير احمق را كه ديگر از اين گونه سخن نكند.

پس افواج كتائب از قفاى يكديگر مانند سيل تا ذى طوى براندند و رسول خداىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در ذى طُوى آمد لشكريان در اطراف آن حضرت پرّه زدند. آن حضرت چون كثرت مسلمين و فتح مكّه نگريست هنگام وحدت و هجرت خويش را از مكّه ياد آورد و پيشانى مبارك را بر فراز پالان شتر نهاده سجده شكر گذاشت؛ چه آن هنگام كه هجرت به مدينه مى فرمود روى به مكّه نمود و فرمود:

(اَللّهُ يَعْلَمُ اَنّي اُحِبُّكَ وَلَوْلا اَنَّ اَهْلَكَ اَخْرَجُوني عَنْكَ لَما اثَرْتُ عَلَيْكَ بَلَدا وَلاَ ابْتَغَيْتُ بِكَ بَدَلاً وَاِنّي لَمُغْتَمُّ عَلى مُفارِقَتِكَ).

پس در حجون (271) فرود آمد در سرا پرده اى كه از اديم سرخ افراخته بودند پس غسل فرموده شاكى السِّلاح بر راحله خود برنشست و سوره فتح قرائت مى كرد تا به مسجد الحرام درآمد و حجرالاسود را با مِحْجَن خويش استلام فرمود و تكبير گفت، سپاه مسلمين نيز بانگ تكبير دادند چنانكه صداى ايشان همه دشت و كوه را گرفت. پس از ناقه فرود آمد و آهنگ تخريب اصنام و اوثان كه در اطراف خانه نصب بود فرمود و با آن چوب كه در دست داشت به آن بُتان اشاره مى فرمود با گوشه كمان به چشم ايشان مى خلانيد و مى فرمود:

( جآءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْباطِلُ اِنَّ الْباطِلَ كانَ زَهُوقا ) (272)( وَما يُبْدِى ءُ الْباطِلُ وَما يُعيدُ ) . (273)

بتان يك يك از آن اشاره به زمين سرنگون شدند و چند بتى بزرگ بر فراز كعبه نصب كرده بودند اميرالمؤ منينعليه‌السلام را امر فرمود كه پا بر كتف آن حضرت نهاده بالا رود و بتها را بر زمين افكنده بشكند. اميرالمؤ منينعليه‌السلام آن بتها را به زير افكند و درهم شكست آنگاه به رعايت اَدَب خود را از ميزاب (274) كعبه به زير انداخت و چون به زمين آمد تبسّمى كرد، حضرت سبب آن را پرسيد، عرض كرد: از جائى بلند خود را به زير افكندم و آسيبى نديدم! فرمود: چگونه آسيب بينى و حال آنكه محمَّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ترا برداشته است و جبرئيل فرو گذاشته! پس گرفت آن حضرت كليد خانه كعبه را و در بگشود و امر فرمود كه صورت انبيأ و ملائكه را كه مشركين بر ديوار خانه رسم كرده بودند محو كنند. پس عضادَتيْن (275) باب را به دست داشت و تهليلات معروفه را بگفت آنگاه اهل مكه را خطاب كرد و فرمود: ماذا تَقُولُونَ وَماذا تظنُّونَ؟ در حق خويش چه مى گوئيد و چه گمان داريد؟ گفتند: نَقُولُ خَيْرا وَنَظُنُّ خَيْرا اَخٌ كَريمٌ وَابْنُ اَخٍ كَريمٍ وَقَدْ قدَرْتَ؛ سخن به خير مى گوئيم و گمان به خير مى بريم برادرى كريم و برادرزاده كريمى اينك بر ما قدرت يافته اى به هر چه خواهى دست دارى. رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را از اين كلمات رقّتى آمد و آب در چشم بگردانيد.

اهل مكّه چون اين بديدند گريه به هاى هاى از ايشان بلند شد و زارزار بگريستند. آنگاه حضرت فرمود: من آن گويم كه برادرم يوسف گفت( لا تَثْريبَ عَلَيْكُمُ الْيَوْمَ يَغْفِرُاللّهُ لَكمْ وَهُوَ اَرْحَمُ الرّاحِمينَ ) . (276) پس جرم و جنايت ايشان را مَعْفُوّ داشت و فرمود: بد قومى بوديد از براى پيغمبر خود و او را تكذيب كرديد و از پيش برانديد و از مكّه بيرون شدن گفتيد و از هيچگونه زيان و زحمت مسامحت نكرديد و بدين نيز راضى نشديد تا مدينه بتاختيد و با من مقاتلت انداختيد و با اين همه از شما عفو كردم اِذْهَبُوا فَاَنْتُمُ الطُّلَقآءُ شما را آزاد كردم راه خويش گيريد و به هر جا خواهيد بباشيد.

پس هنگام نماز پيشين رسيد بلال را فرمان رفت تا بر بام خانه بانگ نماز در داد مشركين برخى در مسجدالحرام و گروهى بر فراز جبال چون اين ندا بشنيدند جماعتى از قريش سخنان زشت گفتند، از جمله عِكْرِمَة بن ابى جهل گفت: مرا بد مى آيد كه پسر رِياح مانند خر بر بام كعبه فرياد كند. و خالد بن اُسَيْد گفت: شكر خدا را كه پدر من زنده نماند تا اين ندا بشنود. اَبوسفيان گفت: من سخن نكنم زيرا كه اين ديوارها، محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را خبر دهند. جبرئيل اين خبر به پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم داد. حضرت ايشان را حاضر ساخت و سخن هركس بر روى او بگفت؛ بعضى مسلمانى گرفتند پس مردان قريش آمدند و بيعت كردند از جمله ابوقُحافه بود كه در آن وقت پير و كور بود مسلمانى گرفت و سوره اِذا جآءَ نَصْرُاللّهِ وَالْفَتْحُ نازل شد.

بيعت زنان با پيامبر اسلام

پس نوبت زنان آمد؛ پس حضرت قدح آبى را دست در آن داخل كرد آنگاه با زنان فرمود هركه مى خواهد با من بيعت كند دست در اين قدح كند؛ زيرا كه من با زنان مصافحه نكنم و به قولى اُميّه خواهر خديجه از زنان براى آن حضرت بيعت گرفت و اين آيه مبارك در بيعت زنان فرود شد:

( يا اَيُّهَا النَّبِىُّ اِذا جآءَكَ الْمُؤْمِناتُ يُبايِعْنَكَ.. ) . (277)

ظاهر معنى آيه آنكه اى پيغمبر هرگاه بيايند به سوى تو، زنان مؤ منه كه بيعت كنند با تو برآنكه شريك نگردانند با خدا چيزى را و دزدى نكنند و زنا ندهند و نكشند اولاد خود را و نياورند بهتانى كه افترا كنند ميان دستها و پاهاى خود يعنى فرزند ديگرى را به شوهر خود ملحق نكنند و نافرمانى تو نكنند در هر امر نيكى كه به ايشان بفرمائى پس بيعت كن با ايشان و طلب آمرزش كن از براى ايشان از خدا، به درستى كه خدا آمرزنده و مهربان است. چون حضرت اين آيه را بر ايشان خواند اُمّ حكيم (278) دختر حارث بن هشام كه زن عكرِمه پسر ابوجهل بود گفت: يا رسول اللّه! آن كدام معروف است كه حق تعالى فرموده كه ما معصيت تو در آن نكنيم؟ حضرت فرمود كه در مصيبتها طپانچه بر روى خود مزنيد و روى خود رامخراشيد و موى خود را مكنيد و گريبان خود را چاك نكنيد و جامه خود را سياه نكنيد و واويلاه مگوئيد و بر فراز قبر هيچ مرده اقامت نكنيد. پس بر اين شرطها حضرت با ايشان بيعت كرد.

ذكر غزوه حُنَيْن

بعد از فتح مكه قبايل عرب بيشتر فرمان پذير شدند و مسلمانى گرفتند لكن قبيله هَوازِن و ثَقيف كه مردمى دلاور بودند تنمّر و تكبّر ورزيدند و با هم پيمان نهادند كه با پيغمبر جنگ كنند پس مالك بن عَوْفِ نَصْرِىّ كه قائد هَوازِن بود به تجهيز لشكر پرداخت و قبائل را با زنان و كودكان و اموال و مواشى كوچ همى داد، و چهار هزار مرد جنگى در ميان ايشان بود. پس مالك كس به قبيله بنى سعد فرستاد و استمداد كرد، ايشان گفتند: محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رضيع ما است و در ميان ما بزرگ شده با او رزم ندهيم. مالك به تكرير اِرسال رُسُل و تقرير مكاتيب و رسائل گروهى را از ايشان بفريفت و با خود كوچ داد.

بالجمله؛ از دور و نزديك تجهيز لشكر كرد چندان كه سى هزار مَرْد دلاور بر او گرد آمد پس طىّ طريق كرد در پهن دشتى كه وادى حُنَيْن نام دارد اُطْراق كرد. از آن سوى اين خبر به پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رسيد به اِعداد كار پرداخت عَتابُ بن اُسَيْد را به حكومت مكّه بازداشت و مُعاذبن جَبَل را براى تعليم مردم مكّه نزد او گذاشت؛ پس با دو هزار نفر از اهل مكه و ده هزار مردم خود كه مجموع دوازده هزار بود و به قولى با شانزده هزار مرد جنگى از مكه خيمه بيرون زد و يك صد زِرِه و بعضى ديگر از آلات حرب از صفوان بن اميه به عاريت گرفت و كوچ داده راه با حنين نزديك كرد. و روايت است كه ابوبكر در آن روز گفت: عجب لشكرى جمع شده اند ما مغلوب نخواهيم شد و چشم زد لشكر را. (279)

قال اللّه تعالى:( لَقدْ نصرَكمُ اللّهُ في مواطنَ كثيرَةٍ وَيَوْمَ حُنَيْنٍ اِذْ اَعْجَبَتْكُمْ كَثْرَتُكُمْ فَلَنْ تُغْنِ عَنْكُمْ شَيْئا.. ) . (280)

از آن سوى مالك بن عوف فرمان داد تا جماعتى از لشكر او در طريق مسلمانان كمين نهادند و گفت چون لشكر محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم درآيند به يك باره حمله بريد. امّا رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم چون سفيده صبح بزد رايت بزرگ را به اميرالمؤ منينعليه‌السلام سپرد و ساير عَلَمها را به قائدان سپاه سپرد، پس از راه نشيب به وادى حُنَيْن متعاقب گشتند. نخست خالد بن الوليد با جماعتى كه ايشان را سلاح جنگ نبود بدان اراضى درآمد و چون طريق عبور لشكر به مضيقى مى رفت لشكريان همه گروه نتوانستند عبور داد ناچار به تفاريق از طريق متعدّده رهسپار بودند. اين هنگام مردم هَوازِن ناگاه از كمينگاه بيرون تاختند و مسلمانان را تيرباران كردند.

اوّل كس قبيله بنى سلَيم كه فوج خالد بودند هزيمت شدند و از دنبال ايشان مشركين قريش كه نومسلمان بودند بگريختند اين وقت اصحاب آن حضرت اندك شدند و نيروى آن جنگ با خود نديدند ايشان نيز هزيمت شدند.

و در اين حرب حضرت سوار بر استر بيضأ يا بر دُلْدل جاى داشت از قفاى هزيمتيان ندا درمى داد كه اِلى اَيْنَ اَيُّهَا النّاسُ؟ كجا فرار مى كنيد اى مردم؟

بالجمله؛ اصحاب همه فرار كردند جز ده نفر كه نُه نفر آنها از بنى هاسُم بودند و دهمى ايشان ايمن بن امّ ايمن بود و ايمن را مالك به قتل رسانيد باقى ماند همان نُه نفر هاشميّين. (281) عبّاس بن عبدالمطّلب از طرف راست آن حضرت بود و فضل بن عباس از طرف چپ و ابوسفيان بن حارث بن عبدالمطّلب زين استر را گرفته بود و اميرالمؤ منينعليه‌السلام در پيش روى آن حضرت شمشير مى زد و دشمن را دفع مى داد و نَوْفَل بن حارث و رَبيعَة بن حارث و عبداللّه بن زبير بن عبدالمطّلب و عُتْبَة و مُعْتِب دو پسران ابولهب اين جمله اطراف آن حضرت را داشتند و بقيه اصحاب همه فرار كردند؛ پس حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم استر خود را جنبش داد و به كفّار حمله برد و رزمى صعب افكند و فرمود:

شعر:

اَنَا النَّبىُّ لا كَذِبُ

اَنَا ابْنُ عبدالمطّلب.

من پيامبر خدا هستم و هيچ دروغى در اين ادعا نيست، منم فرزند عبدالمطّلب و جز در اين جنگ هيچگاه آن حضرت رزم نداد.

از فضل بن عباس نقل است كه اميرالمؤ منينعليه‌السلام در آن روز چهل نفر از دليران و شجاعان را افكند كه هر يك را به دو نيم كرده بود چنانكه بينى و ذكر ايشان دو نصف شده بود نصفى در يك نيم بدن و نصف ديگر در نيم ديگر و فضل گفت كه ضربت آن حضرت هميشه بكر بود، يعنى به ضربت اوّل به دو نيم مى كرد و احتياج به ضربت دوم نداشت.

بالجمله؛ مردى از هوازِن كه نامش ابوجَرْوَل بود علم سياهى بر سرنيزه بلندى بسته بود در پيش لشكر كفار مى آمد و بر شتر سرخى سوار بود چون ظفر مى يافت بر مسلمانى، او را مى كشت، پس علم را بلند مى كرد كه كفّار مى ديدند و از پى او مى آمدند و اين رَجَز مى خواند و به جرئت تمام مى آمد:

شعر:

اَنَا اَبُو جَرْوَل لا بُراحَ

حَتّى نُبيحَ الْيَوْمَ اَوْ نُباحُ (282)

من ابوجَرْوَل هستم. ما از اينجا برنمى گرديم تا اينكه اين مسلمانان را نابود كنيم يا خود نابود شويم

پس حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام سر راه او را گرفت اوّل شترش را كه مانند شتر اصحاب جمَل بود ضربنى زد كه بر زمين افتاد آنگاه ضربتى بر اَبُوجَرْوَل زد و او را دو نيم كرد و فرمود:

شعر:

قَدْ عَلِمَ الْقَوْمُ لَدَى الصَّباحِ

اِنّي لَدَى الْهَيْجآء ذُونِضاحٍ (283)

مردم به طور قطع مى دانند كه من در ميدان جنگ سيراب كننده هستم دشمنان را به تير و شمشير

مشركين را بعد از قتل او توان مقاومت اندك شده رو به هزيمت نهادند، از آن طرف عبّاس كه مردى جَهوُرِىُّ الصَّوْت بود اصحاب را ندا كرد كه ي ا مَعْشَرَ الا نْصارِ يا اَصْحابَ بَيْعَةِ الشجرَةِ يا اَصحابَ (284) سُورَةِ البَقَرَةِ؛پس مسلمانان رجوع كردند و در عقب كفار تاختند. پس حضرت مشتى خاك بر دشمنان پراكند و فرمود شاهَتِ الْوُجُوهُ؛ روهاى شما زشت باد!

وقالَصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم : اَللّهمَّ اِنَّكَ اَذَقتَ اَوَّلَ قرَيشٍ نكالاً فاَذِقْ آخِرَها نوالاًخدايا همانا تو آغاز قريش را سختى چشانيدى و اينك پايان آن را به خوشى ختم فرما.

و روايت شده كه پنج هزار فرشته در آن حربگاه حاضر شدند، و مالك بن عوف با جمعى از هَوازِن و ثَقيف فرار كرده به طائف رفتند و جماعتى به(اوطاس)كه موضعى است در سه منزلى مكه شتافتند و گروهى به بطن(نخله)گريختند. رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: هركس از مسلمانان كافرى را كشت سلاح جنگ و جامه مقتول از آنِ قاتل است.

گويند در آن حربگاه ابوطلحه بيست كس را بكشت و سلب ايشان را برگرفت. و در اين جنگ از مسلمانان چهار كس شهيد شد. چون جنگ حُنين به پاى رفت هزار و پانصد مرد دلاور با قائدى چند از پى هزيمتيان برفتند و هركه را بيافتند بكشتند.

اسارت خواهر رضاعى پيامبر

سه روز كار بدين گونه مى رفت تا زنان و اموال آن جماعت فراهم شد، پس حضرت پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم امر فرمود هر غنيمت كه در جنگ حنين مأخوذ داشته اند در ارض جِعْرانَة (285) مضبوط دارند تا قسمت كنند و آن شش هزار اسير و بيست و چهار هزار اشتر و چهل هزار اوقيه نقره و بر زيادت از چهل هزار گوسفند بود. و در ميان اسيران، شَيْم أ (286) دختر حليمه خواهر رضاعى آن حضرت بود، چون خود را معرفى كرد حضرت پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با او مهربانى فرمود و رداى خود را از براى او پهن كرد و او را بر روى رداى خود نشانيد و با او بسيار سخن گفت و احوال پرسيد و او را مخيّر كرد كه با آن حضرت باشد يا به خانه اش رود؛ شَيْما مراجعت به وطن را اختيار كرد. حضرت او را غلامى و به روايتى كنيزكى و دو شتر و چند گوسفند عطا كرد و در جعرانه كه تقسيم غنائم بود در باب اسيران هوازن با آن حضرت سخن گفت و شفاعت ايشان نمود؛ حضرت فرمود كه نصيب خود را و نصيب فرزندان عبدالمطّلب را به تو بخشيدم اما آنچه از ساير مسلمانان است تو خود از ايشان شفاعت كن به حقّ من برايشان شايد ببخشند.

چون حضرت نماز ظهر خواند، دختر حليمه برخاست و سخن گفت، همه از براى رعايت پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اسيران هَوازِن را بخشيدند جز اَقْرَعْ بنِ حابِسْ و عيَيْنة بن حِصْن كه ابا كردند از بخشيدن. حضرت فرمود كه از براى حصّه ايشان در اسيران قرعه بيندازيد و گفت: خداوندا! نصيب ايشان را پست گردان. پس نصيب يكى از ايشان خادمى افتاد از بنى عقيل و نصيب ديگر خادمى از بنى نمير، چون ايشان چنين ديدند نصيب خود را بخشيدند.

و روايت شده كه روزى كه زنها را در وادى(اوطاس)، پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم قسمت فرمود امر كرد كه ندا كنند در ميان مردم كه زنان حامله را جماع نكنند تا وضع حمل ايشان شود و غير حامله را جماع نكنند تا يك حيض ببينند.

بالجمله؛ رسول خداىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دوازده روز از ماه ذى القعده مانده بود كه از جعْرانه احرام بست و به مكّه آمد و طواف بگذاشت و كار عمره بكرد و همچنان عَتّاب بن اُسيد را به حكومت مكّه بازداشت و از بيت المال روزى يك درهم در وجه او مقرّر داشت و بسيار بود كه عَتّاب اداى خطبه نمودى و همى گفتى خداوند گرسنه بدارد جگر آن كس را كه روزى به يك درهم قناعت نتواند نمود، مرا رسول خداىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم درهمى دهد و بدان خرسندم و حاجت به كس نبرم.

و هم در سنه هشت، زينب بنت رسول اللّهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم زوجه ابوالعاص بن الرّبيع وفات كرد. گويند از بهر او تابوتى درست كردند و اين اوّل تابوت است كه در اسلام ساخته شد. و او را دو فرزند بود يكى على كه نزديك به بلوغ وفات كرد و ديگر امامه كه بعد از فوت حضرت فاطمهعليها‌السلام بر حسب وصيت آن مظلومه، زوجه اميرالمؤ منينعليه‌السلام شد.

و هم در اين سال ابراهيم پسر پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم متولّد شد، و بيايد ذكر آن بزرگوار در فصل هشتم در بيان اولاد حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم .

وقايع سال نهم هجرى

در مستهلّ سال نهم هجرى، حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم براى اخذ زكات عاملان بگماشت تا به قبائل مسلمانان سفر كرده زكات اموال ايشان را مأخوذ دارند. بنو تميم زكات خود را ندادند پنجاه نفر براى كيفر آنها كوچ كردند پس ناگهانى برايشان بتاختند و يازده مرد و يازده زن و سى كودك از ايشان اسير كرده به مدينه بردند. از دنبال ايشان، بزرگان بنى تَميم مانند عُطارد بْن حاجب بن زُرارَة و زِبْرِقانْ بن بَدْر و عَمْرو بْن اَهْتَمْ و اَقْرَع بن حابِس با خطيب و شاعر خود به مدينه آمدند و به در حُجُرات پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم عبور مى كردند و مى گفتند: يا محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ! بيرون آى؛ آن حضرت را از خواب قيلوله بيدار كردند. اين آيه مباركه در اين باب نازل شد:

( اِنَّ الَّذينَ يُنادُونَكَ مِنْ وَرآءِ الْحُجُراتِ اَكْثَرُهُمْ لا يَعْقِلُونَ وَلَوْ اَنَّهُمْ صَبَروُا حَتّى تَخْرُجَ اِلَيْهِمْ لَكَانَ خَيْرا لَهُم وَاللّهُ غَفُور رَحيمٌ ) . (287)

پس بنوتميم عرض كردند كه ما شاعر و خطيب خود را آورده ايم تا با تو به طريق مفاخرت سخن كنيم. حضرت فرمود: م ا بِالشِّعْرِ بُعِثْتُ وَلا بِالْفِخ ارِ اُمِرْتُمن نه براى شعر گفتن مبعوث شده ام و نه براى مفاخرت كردن امر شده ام بياريد تا چه داريد. عُطارِد برخاست و خطبه در فضيلت بنوتميم خواند؛ پس زِبْرِقان (288) بن بدر اين اشعار انشاد كرد:

شعر:

نَحْنُ الْكِرامُ فَلاحَىُّ يُعادِلُنا

نَحْنُ الرُّؤُسُ وَفينا السّادَةُ الرُّفَعُ

وَنُطْعِمُ النّاسَ عِنْدَ الْقَحْطِ كُلَّهُمُ

مِنَ الشَّريف اِذا لَمْ يُونَسِ الْفَزَعُ

چون خطيب و شاعر بنوتميم سخن به انجام بردند، ثابت بن قيس خطيب انصار به فرمان حضرت سيد ابرارصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خطبه اى اَفصح و اَطوَل از خطبه ايشان ادا كرد؛ آنگاه حضرت، حَسّان را طلبيد و امر فرمود ايشان را جواب گويد؛ حسّان قصيده اى در جواب گفت كه اين چند شعر از آن است:

شعر:

اِنَّ الذَّوائِبَ مِنْ فِهْرٍ وَاِخْوَتِهِمْ

قَدْ بَيَّنُوا سُنَّةً لِلنّاسِ تُتَّبَعُ

يَرْضى بِها كُلُّ مَنْ كانَتْ سَريرَتُهُ

تَقْوىَ الاِلهِ وَبِالاَمْرِ الَّذي شَرَعُوا

قَوْمٌ اِذا حارَبُوا ضَرُّوا عَدُوَّهُم

اَوْ حاوَلُوا النَّفْعَ في اَشْياعِهِمْ نَفَعُوا

سَجِيَّةٌ تِلْكَ مِنْهُمْ غَيْرُ مُحْدَثَةٍ

إ نّ الخَلا ئِقَ حَقا شَرُّها البَدَعُ

لا يَرْفَعُ النّ اسُ ما اَوْهَتْ اَكُفُّهُمْ

عِنْدَ الدِّفاعِ وَلا يُوهُونَ ما رَفَعُوا

اِنْ كانَ فِي النّاسِ سَبّاقُونَ بَعْدَهُمُ

فَكُلّ سَبْقٍ لاَدْنى سَبْقِهمْ تَبِعُ

لايَجْهَلُونَ وَاِنْ حاوَلَتْ جَهْلَهُمُ

في فَضْلِ اَحْلامِهِمْ عَنْ ذاكَ مُتَّسَعُ

اِنْ عِفَّةٌ ذُكِرَتْ فِي الْوَحْي عِفَّتُهُمْ

لايَطْمَعُونَ وَلا يُرْديهِمُ الطَّمَعُ

اَقْرَع بن حابِس گفت: سوگند به خداى كه محمّد را از غيب ظفر كرده اند، خطيب او از خطيب ما و شاعر او از شاعر ما نيكوتر است و اسلام خويش را استوار كردند؛ پس حضرت اسيران ايشان را بازگردانيد و هر يك را عطائى درخور او عنايت فرمود.

ذكر غزوه تَبُوك (289)

و آن نام موضعى است ميان حِجْر (290) و شام؛ و نام حِصن و چشمه اى است كه لشكر اسلام تا آنجا براندند و اين غزوه را غزوه فاضحه نيز گويند؛ چه بسيار كس از منافقين در اين غزوه فضيحت شدند و اين لشكر را جيش العُسْره گويند؛ چه در سختى و قحطى زحمت فراوان ديدند. و اين غزوه واپسين غزوات رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است و سبب اين غزوه آن بود كه كاروانى از شام به مدينه آمد براى تجارت به مردم مدينه ابلاغ كردند كه سلطان روم تجهيز لشكرى كرده و قبائل لَخْم و حُذام و عامله و غَسّان نيز بدو پيوسته اند و آهنگ مدينه دارند، و اينك مقدّمه اين لشكر به(بلْقأ)رسيده لاجرَم رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمان كرد كه مسلمانان از دور و نزديك ساخته جنگ شوند. لكن اين سفر به مردم مدينه دشوار مى آمد؛ چه هنگام رسيدن ميوه ها و نباتات و درودن حبات و غلات بود و اين سفر دور و هوا گرم و اعدأ بسيار بودند لاجرم تثاقل مى ورزيدند آيه شريفه آمد كه:

( يا اَيُّها الَّذينَ آمنوا مالَكمْ اِذا قيلَ لَكمْ انفرُوا في سبيلِ اللّه اثّاقَلْتُمْ... ) . (291)

پس جماعتى براى تجهيز جيش صدقات خود را آوردند و ابوعقيل انصارى مزدورى كرده بود، دو صاع خرما تحصيل كرده يك صاع براى عيال خود نهاد و يك صاع ديگر براى ساز لشكر آورد. حضرت آن را گرفت و داخل صدقات كرد، منافقان بر قِلّت صدقه او سُخريّه كردند و بعضى حرفها زدند، آيه شريفه نازل شد:

( اَلَّذينَ يَلْمِزوُنَ الْمُطَّوِّعينَ مِنَ الْمُؤ مِنينَ فِى الصَّدَقاتِ... ) (292)

بالجمله؛ بسيارى از زنان مسلمين زيورهاى خود را براى حضرت فرستادند تا در اِعداد و تهيه سپاه به كار برد،پس حضرت كار لشكر بساخت و همى فرمود نَعْلَينْ فراوان با خود برداريد؛ چه مردم را چون نعلين باشد به شمار سواران رود؛ پس سى هزار لشكر آهنگ سفر تبوك كرد و از اين جماعت هزار تن سواره بود. جماعتى كه هشتاد و دو تن به شمار آمدند به عذر فقر و عدم بضاعت خواستند با لشكر كوچ نكنند و ديگر عذرها تراشيدند، پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: زود باشد كه خداوند حاجت مرا به شما نگذارد؛ پس اين آيه نازل شد:

( وَجآءَ الْمُعَذِّرُونَ مِنَ الاَعْرابِ لِيُؤ ذَنَ لَهُمْ.. ) . (293)

و ديگر گروهى از منافقين بدون آنكه عذرى بتراشند از كوچ دادن تقاعد ورزيدند و بعلاوه مردم را نيز از اين سفر بيم مى دادند و مى گفتند هوا گرم است يا آنكه مى گفتند محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم گمان مى كند كه حرب روم مانند ديگر جنگها است، هرگز يك نفر هم از اين لشكر كه با وى مى روند برنمى گردند، و امثال اين سخنان مى گفتند، در شأن ايشان نازل شد( فرِحَ الْمخلَّفون بِمَقْعَدِهِمْ.. ) . (294)

علّت شركت نكردن علىعليه‌السلام در جنگ تبوك

چون رسول خداىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بعضى از منافقين را رخصت اقامت و تقاعد از سفر فرمود حق تعالى نازل فرمود( عَفَى اللّهُ عَنْكَ لِمَ اَذِنْتَ لَهُمْ.. ) . (295)

بالجمله؛ چون منافقين رخصت اقامت يافتند در خاطر نهادند كه هرگاه سفر پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم طول بكشد يا در تبوك شكسته شود خانه آن حضرت را نهب و غارت كنند و عشيرت و عيال را آن حضرت از مدينه بيرون نمايند. حضرت چون از مَكنون خاطر منافقين آگهى يافت، اميرالمؤ منينعليه‌السلام را به خليفتى در مدينه گذاشت تا منافقين از قصد خود باز ايستند و هم مردم بدانند كه خلافت و نيابت بعد از پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از براى علىعليه‌السلام است، پس از مدينه بيرون شد منافقين گفتند رسول خداىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را از علىعليه‌السلام ثقلى در خاطر است و اگرنه چرا او را با خود كوچ نداد. اين خبر چون به اميرالمؤ منينعليه‌السلام رسيد از مدينه بيرون شده در جُرْف به آن حضرت پيوست و اين مطلب را به حضرتش عرض كرد، حضرت او را امر به برگشتن كرد و فرمود:

(اَما ترْضى اَنْ تكونَ مني بمنزِلَةِ هارونَ منْ موسى اِلاّ اَنَّهُ لا نبىَّ بعدى). (296)

بالجمله؛ رسول خداىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم طريق تبوك پيش داشت و لشكر كوچ دادند و در هيچ سفر چنين سختى و صعوبت بر مسلمانان نرفت؛ چه بيشتر لشكريان هر ده تن يك شتر زيادت نداشتند و آن را به نوبت سوار مى گشتند و چندان از زاد و توشه تهى دست بودند كه دو كس يك خرما قوت مى ساخت، يك تن لختى مى مكيد و يك نيمه آن را از بهر رفيق خود مى گذاشت!

(وَكانَ زادُهمُ الشَّعيرَ الْمسوَّس (297) وَالتَّمرَ الزَّهيدَ (298) وَالا هالَةَ (299) السَّخَنَةَ). (300)

و ديگر آنكه با حدّت هوا و سورت گرما آب در منازل ايشان ناياب بود چندان كه با اين همه قِلّت راحله، شتر خويش را مى كشتند و رطوبات اَحشأ و اَمعاى آن را به جاى آب مى نوشيدند و از اين جهت اين لشكر را جَيْشُ الْعُسْرَةِ مى ناميدند كه ملاقات سه عسرت بزرگ كردند.

قالَ اللّه تعالى:( لَقدْ تابَ اللّهُ علَى النَّبِىِّ وَالْمُهاجِرينَ وَالاَنْصارِ الَّذينَ اتَّبَعُوهُ فى ساعَةِ الْعُسْرَةِ.. ) . (301)

معجزات پيامبر در سفر جنگ تبوك

و در اين سفر معجزات بسيار از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ظاهر شد مانند اِخبار آن حضرت از سخنان منافقين و تكلّم آن حضرت با كوه و جواب او به لسان فصيح و مكالمه آن حضرت با جنّى كه به صورت مار بزرگ در سر راه پديدار شده بود و خبر دادن آن حضرت از شترى كه گم شده بود و زياد شدن آب چشمه تَبُوك به بركت آن حضرت اِلى غيرِ ذلك. بالجمله؛ رسول خداىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم وارد تبوك گشت؛ چون خبر ورود آن حضرت در اراضى تبوك پراكنده شد هراقليوس كه امپراطور اُروپا و ممالك شام و بيت المقدس بود و در حمصْ جاى داشت و از نخست به حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ارادتى داشت و به روايتى مسلمانى گرفت، مردم مملكت را به تصديق پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دعوت كرد، مردم سر برتافتند و چنان برفتند كه هراقليوس بيمناك شد كه مبادا پادشاهى او تباهى گيرد، لاجَرَم دم فرو بست و از آن سوى چون پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بدانست كه آهنگ قيصر به سوى مدينه خبرى به كذب بوده است صناديد اصحاب را طلبيد و فرمود: شما چه مى انديشيد؟ از اينجا آهنگ روم كنيم تا مملكت بنى الاصفر را فرو گيريم يا به مدينه مراجعت نمائيم؟ بعضى صلاح را در مراجعت ديدند؛ پس حضرت از تبوك به جانب مدينه رهسپار گشت.

توطئه براى كشتن پيامبر در عَقَبه

و در مراجعت قصّه اصحاب عَقَبَه روى داد و ايشان جماعتى از منافقين بودند كه مى خواستند در عَقَبه شتر پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را رم دهند و آن حضرت را بكشند، چون كمين نهادند جبرئيل پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را از ايشان آگهى داد. پس حضرت سوار شد و عمّار ياسر را فرمود تا مهار شتر همى كشيد و حُذَيْفه را فرمود تا شتر براند چون به عقبه رسيد فرمان كرد كه كسى قبل از آن حضرت بر عَقَبَه بالا نرود و خود بر آن عقبه شد سواران را ديد كه بُرقعها آويخته بودند كه شناخته نشوند پس حضرت بانگ بر ايشان زد، آن جماعت روى برتافتند و عمّار با حُذَيْفه پيش شده بر روى شتران ايشان همى زد تا هزيمت شدند. پس پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به حذيفه فرمود: شناختى اين جماعت را؟ عرض كرد: چون چهره هاى خود را پوشيده بودند نشناختم؛ پس پيغمبر نامهاى ايشان را برشمرد و فرمود اين سخن با كس مگوى و لهذا حُذيفه در ميان صحابه ممتاز بود به شناختن منافقين. (302) و در شأن او مى گفتند: صاحِبُ السِّرّ الَّذي لايَعْلَمُهُ غيرُهُ. و بعضى قصّه منافقين عَقََبه را در مراجعت پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از سفر حجة الوداع نگاشته اند. و هم در مراجعت از تبوك حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مسجد ضرار را كه منافقين بنا كرده بودند مقابل مسجد قُبا و مى خواستند ابوعامر فاسق را براى آن بياورند، فرمان داد كه خراب كنند و آتش زنند؛ پس آن مسجد را آتش زدند و از بنيان كندند و مطرح پليديها ساختند و در شأن اين مسجد و مسجد قبا نازل شده:( وَالَّذينَ اتَّخذُوا مسجدا ضِرارا.. ) . (303)

بالجمله؛ حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم وارد مدينه گشت و به قولى هنوز از ماه رمضان چيزى باقى بود پس نخست چنانكه قانون آن حضرت بود به مسجد درآمد و دو ركعت نماز گزاشت پس از مسجد به خانه خود تشريف برد.

و بعد از مراجعت آن حضرت از تبوك در عشر آخر شوّال، عبداللّه بن اُبىّ كه رئيس منافقين بود مريض شد و بيست روز در بستر بيمارى بود و در ذى القعده وفات كرد و عنايت پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در حق او به جهت رعايت پسرش عبداللّه و هم به جهت حكمتى چند كه ديگران بر آن واقف نبودند و اعتراض عمر بر آن حضرت در جاى خود به شرح رفته. و هم در سنه نهم، ابوبكر مأمور شد كه مكّه رود و آيات اوائل سوره بَرائت را بر مردمان قرائت كند؛ چون ابوبكر از مدينه بيرون شد و از ذوالحلَيفه محرم شده و لختى راه پيمود جبرئيل بر پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نازل شد و از خداى سلام آورد و گفت: لايُؤَدّيها اِلاّ اَنْتَ اَوْرَجُلٌ مِنْكَ. (304) يعنى اين آيات را از تو ادا نكند جز تو يا مردى كه از تو باشد و به روايتى گفت غير از علىعليه‌السلام تبليغ نكند؛ پس حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اميرالمؤ منينعليه‌السلام را امر فرمود شتاب كند و آيات را از ابوبكر گرفته و خود در موسم حج بر مردم قرائت فرمايد. اميرالمؤ منينعليه‌السلام در منزل رَوْحأ به ابوبكر رسيد و آيات را گرفته به مكّه برد و بر مردم قرائت فرمود.

مراسم برائت از مشركين

و در احاديث معتبره از حضرت صادقعليه‌السلام منقول است كه حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام آيات را برد و در روز عَرَفه در عَرَفات و در شب عيد در مشعر الحرام و روز عيد در نزد جمره ها و در تمام ايام تشريق در مِنى ده آيه اوّل برائت را به آواز بلند بر مشركين مى خواند و شمشير خود را از غلاف كشيده بود و ندا مى كرد كه طواف نكند دور خانه كعبه عريانى و حج خانه كعبه نكند مشركى و هر كس كه امان و پيمان او مدتى داشته باشد پس امان او باقى است تا مدّت او منقضى شود و هركه را مدّتى نباشد پس مدّت او چهار ماه است. و روايت شده كه روز اوّل ذى الحجة بود كه پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ابوبكر را با آيات بَرائت به مكه فرستاد و حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام در منزل رَوْح أ در روز سوم به ابوبكر رسيد آيات را گرفته و به مكّه رفت و ابوبكر برگشت و روايات در عزل ابوبكر از ادأ بَرائت و فرستادن اميرالمؤ منينعليه‌السلام در كتب سنّى و شيعه وارد شده. (305)

و نيز در سنه نهم، نجاشى پادشاه حبشه وفات كرد، و آن روز كه وفات نمود پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: امروز مردى صالح از جهان برفت برخيزيد تا بر وى نماز گزاريم. گويند جنازه نجاشى بر پيغمبر ظاهر شد پس اصحاب با پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بر او نماز گزاشتند.

وقايع سال دهم هجرى

قصّه مباهله و نصاراى نَجْران

شيخ طبرسى و ديگران روايت كرده اند كه جمعى از اشراف نصاراى نجران، خدمت حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمدند و سركرده ايشان سه نفر بودند: يكى عاقب (306) كه امير و صاحب رأى ايشان بود و ديگرى عبدالمسيح كه در جميع مشكلات به او پناه مى بردند و سوم ابوحارثه (307) كه عالم و پيشواى ايشان بود و پادشاهان روم براى او كليساها ساخته بودند و هدايا و تحفه ها براى او مى فرستادند به سبب وفور علم او نزد ايشان؛ پس چون ايشان متوجّه خدمت حضرت شدند ابوحارثه بر استرى سوار شد و كُرْزُ بْن عَلْقَمَه برادر او در پهلوى او مى راند ناگاه استر ابوحارثه به سر درآمد پس كرْز ناسزائى به حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم گفت، ابوحارثه گفت: بر تو باد آنچه گفتى! گفت: چرا اى برادر؟ ابوحارثه گفت: به خدا سوگند كه اين همان پيغمبرى است كه ما انتظار او را مى كشيديم! كرز گفت: پس چرا متابعت او نمى كنى؟ گفت: مگر نمى دانى كه اين گروه نصارى چه كرده اند با ما، ما را بزرگ كردند و صاحب مال كردند و گرامى داشتند و راضى نمى شوند به متابعت او و اگر ما متابعت او كنيم اينها همه از ما بازمى گيرند.

پس كُرْز اين سخن در دلش جا كرد تا آنكه به خدمت حضرت رسيد و مسلمان شد و ايشان در وقت نماز عصر وارد مدينه شدند با جامه هاى ديبا و حلّه هاى زيبا كه هيچ يك از گروه عرب با اين زينت نيامده بودند. و چون به خدمت حضرت رسيدند سلام كردند، حضرت جواب سلام ايشان نفرمود و با ايشان سخن نگفت؛ پس رفتند به نزد عثمان و عبدالرّحمن بن عوف كه با ايشان آشنائى داشتند و گفتند پيغمبر شما نامه به ما نوشت و ما اجابت او نموديم و آمديم و اكنون جواب سلام ما نمى گويد و با ما به سخن نمى آيد؟ ايشان آنها را به خدمت حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام آوردند و در آن باب با آن حضرت مذاكره كردند، حضرت فرمود كه اين جامه هاى حرير و انگشترهاى طلا را از خود دور كنيد و به خدمت آن حضرت رويد. چون چنين كردند و به خدمت حضرت پيغمبر رفتند و سلام كردند؛ حضرت جواب سلام ايشان گفت و فرمود كه به حق آن خداوندى كه مرا به راستى فرستاده است كه در مرتبه اوّل كه به نزد من آمدند شيطان با ايشان همراه بود و من براى اين جواب سلام ايشان نگفتم؛ پس در تمام آن روز از حضرت سؤ الها كردند و با حضرت مناظره نمودند؛ پس عالم ايشان گفت كه يا محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم چه مى گوئى در باب مسيح؟ حضرت فرمود: او بنده و رسول خدا است. ايشان گفتند كه هرگز ديده اى كه فرزندى بى پدر به هم رسد؟ پس اين آيه نازل شد كه:

( إِنَّ مثلَ عي سى عندَاللّهِ كمثلِ آدَمَ خلَقهُ منْ ترابٍ ثمَّ قالَ لَهُ كن فَيَكُونُ ) . (308)

به درستى كه مَثَل عيسى نزد خدا مانند مثل آدم است كه خدا خلق كرد او را از خاك پس گفت مر او را كه باش پس به هم رسيد. و چون مناظره به طول انجاميد و ايشان لجاجت در خصومت مى كردند حق تعالى فرستاد كه:

ماجراى مباهله

( فمنْ حآجَّكَ فيهِ منْ بعدِ ما جآءَكَ منَ الْعلْمِ فقلْ تعالَوْا نَدْعُ اَبْنأَنا وَابْنآءَكُمْ وَنسآءَنا وَنسآءَكمْ وَاَنفسنا وَاَنفسكمْ ثمَّ نبتهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَةَ اللّه عَلَى الْكاذِبينَ ) . (309) (310)

يعنى پس هركه مجادله كند با تو در امر عيسى بعد از آنچه آمده است به سوى تو از علم و بيّنه و برهان پس بگو اى محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بيائيد بخوانيم پسران خود را و پسران شما را و زنان خود را و زنان شما را و جانهاى خود را و جانهاى شما را، يعنى آنها را كه به منزله جان مايند و آنها كه به منزله جان شمايند، پس تضرّع كنيم و دعا كنيم پس بگردانيم لعنت خدا را بر هر كه دروغ گويد از ما و شما.

و چون اين آيه نازل شد قرار كردند كه روز ديگر مباهله كنند و نصارى به جاهاى خود برگشتند. پس ابوحارثه با اصحاب خود گفت كه فردا نظر كنيد اگر محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با فرزندان و اهل بيت خود مى آيد پس بترسيد از مباهله با او، و اگر با اصحاب و اتباع خود مى آيد از مباهله با او پروا مكنيد. پس بامداد حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به خانه حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام آمد و دست امام حسنعليه‌السلام گرفت و امام حسينعليه‌السلام را در بر گرفت و حضرت اميرعليه‌السلام در پيش روى آن حضرت روان شد و حضرت فاطمهعليها‌السلام از عقب سر آن حضرت شد و از مدينه براى مباهله بيرون آمدند. چون نصارى آن بزرگواران را مشاهده كردند ابوحارثه پرسيد كه اينها كيستند كه با او همراهند؟ گفتند آنكه پيش روى او است پسرعمّ او است و شوهر دختر او و محبوبترين خلق است نزد او و آن دو طفل، دو فرزندان اويند از دختر او و آن زن، فاطمه دختر او است كه عزيزترين خلق است نزد او، پس حضرت به دو زانو نشست براى مباهله. پس سيّد و عاقب پسران خود را برداشتند براى مباهله، ابوحارثه گفت: به خدا سوگند كه چنان نشسته است كه پيغمبران مى نشستند براى مباهله و برگشت. سيّد گفت: به كجا مى روى؟ گفت: اگر محمد برحقّ نمى بود چنين جرئت نمى كرد بر مباهله و اگر با ما مباهله كند پيش از آنكه سال بر ما بگذرد يك نصرانى بر روى زمين نخواهد ماند!

و به روايت ديگر گفت كه من روهائى مى بينم كه اگر از خدا سؤ ال كنند كه كوهى را از جاى خود بكند هر آينه خواهد كند؛ پس مباهله مكنيد كه هلاك مى شويد و يك نصرانى بر روى زمين نخواهد ماند. پس ابوحارثه به خدمت حضرت آمد و گفت: اى ابوالقاسم! در گذر از مباهله با ما و با ما مصالحه كن بر چيزى كه قدرت بر اداى آن داشته باشيم. پس حضرت با ايشان مصالحه نمود كه هر سال دو هزار (311) حلّه بدهند كه قيمت هر حلّه چهل درهم باشد و برآنكه اگر جنگى روى دهد سى زِره و سى نيزه و سى اسب به عاريه بدهند و حضرت نامه صلح براى ايشان نوشت و برگشتند. پس حضرت فرمود كه سوگند ياد مى كنم به آن خداوندى كه جانم در قبضه قدرت او است كه هلاك نزديك شده بود به اهل نَجْران و اگر با من مباهله مى كردند هر آينه همه ميمون و خوك مى شدند و هر آينه تمام اين وادى برايشان آتش مى شد و مى سوختند و حق تعالى جميع اهل نجران را مستأصل مى كرد حتى آنكه مرغ بر سر درختان ايشان نمى ماند و همه نصارى پيش از سال مى مردند. چون سيّد و عاقب برگشتند بعد از اندك زمانى به خدمت حضرت معاودت نمودند و مسلمان شدند.

و صاحب كشاف (312) و ديگران از هل سنت در صحاح خود نقل كرده اند از عايشه كه حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در روز مباهله بيرون آمد وعبائى پوشيده بود از موى سياه پس امام حسن و امام حسين و حضرت فاطمه و على بن ابى طالبعليهما‌السلام را در زير عبا داخل كرد و اين آيه خواند:

( اِنَّما يُريدُ اللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ اَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطهِّرَكُمْ تَطْهيرا ) . (313)

و هم زمخشرى گفته است كه اگر گوئى كه دعوت كردن خصم به سوى مباهله براى آن بود كه ظاهر شود كه او كاذب است يا خصم او و اين امر مخصوص او و خصم او بود پس چه فايده داشت ضمّ كردن پسران و زنان در مباهله؟

جواب مى گوئيم كه ضمّ كردن ايشان در مباهله دلالتش بر وثوق و اعتماد بر حقيّت او زياده بود از آنكه خود به تنهائى مباهله نمايد؛ زيرا كه با ضمّ كردن ايشان جرئت نمود برآنكه اَعِزّه خود را و پاره هاى جگر خود را و محبوبترين مردم را نزد خود در معرض نفرين و هلاك درآورد و اكتفا ننمود بر خود به تنهائى و دلالت كرد برآنكه اعتماد تمام بر دروغگو بودن خصم خود داشت كه خواست خصم او با اَعِزّه و اَحِبّه اش هلاك شوند و مستأصل گردند اگر مباهله واقع شود و مخصوص گردانيد براى مباهله پسران و زنان را؛ زيرا كه ايشان عزيزترين اهلند و به دِل بيش از ديگران مى چسبند و بسا باشد كه آدمى خود را در معرض هلاكت درآورد براى آنكه آسيبى به ايشان نرسد و به اين سبب در جنگها زنان و فرزندان را با خود مى برده اند كه نگريزند. و به اين سبب حق تعالى در آيه، ايشان را بر(اَنفس)مُقَدَّم داشت تا اعلام نمايد كه ايشان بر جان مُقَدَّمند پس بعد از اين گفته است كه اين دليلى است كه از اين قويتر دليلى نمى باشد بر فضل اصحاب عبا. (314) انتهى.

سفر حجة الوداع پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم

در سال دهم هجرى سفر حجة الوداع واقع شد. شيخ كُلينى روايت كرده است كه حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بعد از هجرت ده سال در مدينه ماند و حجّ به جا نياورد تا آنكه در سال دهم، خداوند عالميان اين آيه فرستاد كه:

( وَ اَذِّنْ فِي النّاسِ بِالْحَجِّ يَاْتُوكَ رِجالاً وَعَلى كُلِّ ضامِرٍ يَاْتينَ مِنْ كُلِّ فَجٍّ عَميق لِيَشْهَدوا مَنافِعَ لَهُمْ ) . (315)

پس امر كرد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مُؤَذِّنّان را كه اعلام نمايند مردم را به آوازهاى بلند به آنكه حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در اين سال به حجّ مى رود؛ پس مطلع شدند بر حج رفتن آن حضرت هركه در مدينه حاضر بود و در اطراف مدينه و اعراب باديه. و حضرت نامه ها نوشت به سوى هركه داخل شده بود در اسلام كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اراده حجّ دارد پس هركه توانائى حجّ رفتن دارد حاضر شود؛ پس همه حاضر شدند براى حجّ با آن حضرت و در همه حال تابع آن حضرت بودند و نظر مى كردند كه آنچه آن حضرت به جاى مى آورد، به جاى آورند و آنچه مى فرمايد اطاعت نمايند و چهار روز از ماه ذى قعده مانده بود كه حضرت بيرون رفت، پس چون به ذى الحلَيفه رسيد اوّل زوال شمس بود پس مردم را امر فرمود كه موى زير بغل و موى زهار را ازاله كنند و غسل نمايند و جامه هاى دوخته را بكنند و لنگى و ردائى بپوشند. پس غسل احرام به جا آورد و داخل مسجد شَجَره شد و نماز ظهر را در آن مسجد ادا نمود پس عزم نمود بر حجّ تنها كه عمره در آن داخل نباشد؛ زيرا كه حجّ تمتّع هنوز نازل نشده بود و احرام بست و از مسجد بيرون آمد و چون به بَيْدآء رسيد نزد ميل اوّل مردم صف كشيدند از دو طرف راه پس حضرت تلبيه حجّ به تنهائى فرمود و گفت:

لَبَّيكَ اللّهُمَّ لَبَّيْكَ لا شَريكَ لَكَ لبيك اِنَّ الْحَمْدَ والنِّعْمَةَ لَكَ وَالْمُلكَ لَكَ لا شَريكَ لَكَ و حضرت در تلبيه خود ذاالمعارج بسيار مى گفت و تلبيه را تكرار مى نمود در هر وقت كه سواره اى مى ديد يا بر تلّى بالا مى رفت يا از وادئى فرو مى شد و در آخر شب و بعد از نمازها، و هَدْى (316) با خود راند شصت و شش يا شصت و چهار شتر و به روايت ديگر صد شتر بود. و روز چهارم ذى الحجه داخل مكه شد و چون به در مسجدالحرام رسيد از دَرِ بنى شيبه داخل شد و بر دَرِ مسجد ايستاد و حمد و ثناى الهى به جاى آورد و بر پدرش ابراهيم عليه السلام صلوات فرستاد پس به نزديك حَجَرالاَسْوَد آمد و دست بر حجر ماليد و آن را بوسيده و هفت شوط بر دور خانه كعبه طواف كرد و در پشت مقام ابراهيم دو ركعت نماز طواف به جا آورد و چون فارغ شد به نزد چاه زمزم رفت و از آب زمزم بياشاميد و گفت:

اَللّهُمَ اِنّي اَسْئَلُكَ عِلْما نافِعا وَرِزْقا واسِعا وَشِفآءً مِنْ كُلِّ دآءٍ وَسُقْمٍ.

و اين دعا را رو به كعبه خواند پس به نزديك حجر آمد و دست بر حجر ماليد و حجر را بوسيد و متوجه صفا شد و اين آيه را تلاوت فرمود:

( اِنَّ الصَّفا وَالْمَرْوَةَ مِنْ شَعائِرِ اللّهِ فَمنْ حَجَّ الْبَيْتَ اَوِ اعْتَمَر فَلا جُناحَ عَلَيْهِ اَنْيطَّوَّفَ بِهِما ) . (317)

؛ يعنى به درستى كه كوه صفا و كوه مروه از علامتهاى مناسك الهى است، پس كسى كه حجّ كند خانه را يا عمره كند، پس باكى نيست بر او كه آنكه طواف كند به صفا و مروه. پس بر كوه صفا بالا رفت و رو به جانب رُكن يَمانى كرد و حمد و ثناى حق تعالى به جاى آورد و دعا كرد به قدر آنكه كسى سوره بقره را به تأنّى بخواند، پس سراشيب شد از صفا و متوجّه كوه مروه گرديد و بر مروه بالا رفت و به قدر آنچه توقّف نموده بود در صفا، در مروه نيز توقف نمود؛ پس باز از كوه به زير آمد و به جانب صفا متوجه شد باز بر كوه صفا توقّف نمود و دعا خواند و متوجّه مروه گرديد تا آنكه هفت شوط به جا آورد؛ پس چون از(سَعْى)فارغ شد و هنوز بر كوه مروه ايستاده بود رو به جانب مردم گردانيد و حمد و ثناى الهى به جاى آورد، پس اشاره به پشت سر خود نمود و گفت: اين جبرئيل است و امر مى كند مرا كه امر نمايم كسى را كه(هَدْى)با خود نياورده است به آنك مُحِلّ گردد و حجّ خود را به عمره منقلب گرداند و اگر من مى دانستم كه چنين خواهد شد هَدْى با خود نمى آوردم و چنان مى كردم كه شما مى كنيد ولكن هَدْى با خود رانده ام؛ پس مردى از صحابه گفت: چگونه مى شود ما به حج بيرون آئيم و از سر و موهاى ما آب غسل جنابت چكد؟ پس حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم او را فرمود كه تو هرگز ايمان به حجّ تمتّع نخواهى آورد. (318) پس سُراقَة بْن مالِكِ بن جعشم كنانى برخاست و گفت: يا رسول اللّه! احكام دين خود را دانستيم چنانچه گويا امروز مخلوق شده ايم پس بفرما كه آنچه ما را امر فرمودى در باب حجّ مخصوص اين سال است يا هميشه ما را بايد حجّ تمتّع كرد؟ حضرت فرمود كه مخصوص اين سال نيست بلكه اَبدُالاباد اين حكم جارى است. پس حضرت انگشتان دستهاى خود را در يكديگر داخل گردانيد و فرمود كه داخل شد عمره در حجّ تا روز قيامت. پس در اين وقت حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام كه از جانب يمن به فرموده حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم متوجه حجّ گرديده بود داخل مكه شد و چون به خانه حضرت فاطمهعليها‌السلام داخل شد ديد كه حضرت فاطمه مُحِلّ گرديده و بوى خوش از او شنيد و جامه هاى ملوّن در بر او ديد، پس گفت كه اين چيست اى فاطمه؟ و پيش از وقت مُحِلّ شدن چرا مُحِلّ شده اى؟ حضرت فاطمهعليها‌السلام گفت كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مرا چنين امر كرد؛ پس حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام بيرون آمد و به خدمت حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شتافت كه حقيقت حال را معلوم نمايد چون به خدمت حضرت رسيد گفت: يا رسول اللّه! من فاطمهعليها‌السلام را ديدم كه مُحلّ گرديده و جامه هاى رنگين پوشيده است! حضرت فرمود كه من امر كردم مردم را كه چنين كنند؛ پس تو يا على به چه چيز احرام بسته اى؟ گفت: يا رسول اللّه، چنين احرام بستم كه(احرام مى بندم مانند احرام رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم )؛ حضرت فرمود: بر احرام خود باقى باش مثل من و تو شريك منى در هَدْى من. (319)

حضرت صادقعليه‌السلام فرمود كه حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در آن ايّام كه در مكّه بود با اصحاب خود در اَبْطَح نزول فرموده بود و به خانه ها فرود نيامده بود پس چون روز هشتم ذى الحجّه شد نزد زوال شمس امر فرمود مردم را كه غسل احرام به جا آورند و احرام به حجّ ببندند و اين است معنى آنچه حق تعالى فرموده است كه( فَاتَّبِعُوا مِلَّةَ اِبْراهيمَ ) . (320) كه مراد از اين متابعت، متابعت در حجّ تمتع است؛ پس حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بيرون رفت با اصحاب خود تلبيه گويان به حجّ تا آنكه به منى رسيدند، پس نماز ظهر و عصر و شام و خفتن و صبح را در منى به جا آوردند و بامداد روز نهم بار كرد با اصحاب خود و متوجه عرفات گرديد. (321)

و از جمله بدعتهاى قريش آن بود كه ايشان از مشعر الحرام تجاوز نمى كردند و مى گفتند ما اهل حرميم و از حَرَم بيرون نمى رويم و ساير مردم به عرفات مى رفتند و چون مردم از عرفات بار مى كردند و به معشر مى آمدند ايشان با مردم از مشعر به منى مى آمدند و قريش اميد آن داشتند كه حضرت در اين باب با ايشان موافقت نمايد پس حق تعالى اين آيه را فرستاد:( ثُمَّ اَفيضُوا مِنْ حَيْثُ اَفاضَ النّاسُ ) ؛ (322) يعنى پس بار كنيد از آنجا كه با ركردند مردم حضرت فرمود مراد از مردم در اين آيه حضرت ابراهيم و اسماعيل و اسحاقعليهما‌السلام هستند و پيغمبرانى كه بعد از ايشان بودند كه همه از عرفات افاضه مى نمودند، پس چون قريش ديدند كه قبه حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از مشعر الحرام گذشت به سوى عرفات در دلهاى ايشان خدشه به هم رسيد؛ زيرا كه اميد داشتند كه حضرت از مكان ايشان افاضه نمايد و به عرفات نرود، پس حضرت رفت تا به(نَمِرَه)فرود آمد در برابر درختان اَراك پس خيمه خود را در آنجا برپا كرد و مردم خيمه هاى خود را بر دور خيمه آن حضرت زدند. و چون زوال شمس شد حضرت غسل كرد و با قريش و ساير مردم داخل عرفات گرديد و در آن وقت تلبيه را قطع نمود و آمد تا به موضعى كه مسجد آن حضرت مى گويند. در آنجا ايستاد و مردم بر دور آن حضرت ايستادند. پس خطبه اى ادأ نمود و ايشان را امر و نهى فرمود، پس با مردم نماز ظهر و عصر را به جا آورد به يك اذان و دو اقامه، پس رفت به سوى محلّ وقوف و در آنجا ايستاد و مردم مبادرت مى كردند به سوى شتر آن حضرت و نزديك شتر مى ايستادند پس حضرت شتر را حركت داد ايشان نيز حركت كردند و بر دور ناقه جمع شدند. پس حضرت فرمود كه اى گروه مردم موقف همين زير پاى ناقه من نيست و به دست مبارك خود اشاره فرمود به تمام موقف عرفات و فرمود كه همه اينها موقف است؛ پس مردم پراكنده شدند و در مشعرالحرام نيز چنين كردند؛ پس مردم در عرفات ماندند تا قرص آفتاب فرو رفت پس حضرت بار كرد و مردم بار كردند و امر نمود ايشان را به تأنّى.

حضرت صادقعليه‌السلام فرمود كه مشركان از عرفات پيش از غروب آفتاب بار مى كردند، پس رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مخالفت ايشان نمود و بعد از غروب آفتاب روانه شد و فرمود كه اى گروه مردم حجّ به تاختن اسبان نمى باشد و به دوانيدن شتران نمى باشد وليكن از خدا بترسيد و سير نمائيد سير كردن نيكو، ضعيفى را پامال نكنيد و مسلمانى را در زير پاى اسبان مگيريد و آن حضرت سر ناقه را آن قدر مى كشيد براى آنكه تند نرود تا آنكه سر ناقه به پيش جهاز مى رسيد و مى فرمود كه اى گروه مردم بر شما باد به تأنى تا آنكه داخل مشعرالحرام شد؛ پس در آنجا نماز شام و خفتن را به يك اذان و دو اقامه ادا نمود و شب در آنجا به سر آورد تا نماز صبح را در آنجا نيز ادأ نمود و ضعيفان بنى هاشم را در شب به منى فرستاد و به روايت ديگر زنان را در شب فرستاد و اُسامة بن زيد را همراه ايشان كرد و امر كرد ايشان را كه جَمَره عَقَبه را نزنند تا آفتاب طالع گردد؛ پس چون آفتاب طالع شد از مشعر الحرام روانه شد و در منى نزول فرمود و جمره عقبه را به هفت سنگ زد و شتران هَدْى كه آن حضرت آورده بود شصت و چهار بود يا شصت و شش و آنچه حضرت اميرعليه‌السلام آورده بودسى و چهار بود يا سى وشش كه مجموع شتران آن دو بزرگوار صد شتر بود و به روايت ديگر حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام شترى نياورده بود و مجموع صد شتر را حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام را شريك گردانيد در هدْى خود و سى و هفت شتر را به آن حضرت داد. پس حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شصت و شش شتر را نحر فرمود و حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام سى و چهار شتر نحر نمود، پس حضرت امر نمود كه از هر شترى از آن صد شتر پاره گوشتى جدا كردند و همه را در ديگى از سنگ ريختند و پختند و حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام از مراق آن تناول نمودند تا آنكه از همه آن شتران خورده باشند و ندادند به قصّابان پوست آن شتران را و نه جلهاى آنها را و نه قلاده هاى آنها را بلكه همه را تصدّق كردند. پس حضرت سر تراشيد و در همان روز متوجّه طواف خانه گرديد و طواف و سعى را به جا آورد و باز به منى معاودت فرمود و در منى توقّف نمود تا روز سيزدهم كه آخر ايّام تشريق است و در آن روز رَمى هر سه جمره نمود و بار دگر متوجه مكه گرديد. (323)

شيخ مفيد و طبرسى روايت كرده اند (324) كه چون حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از اعمال حجّ فارغ شد متوجّه مدينه شد و حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام و ساير مسلمانان در خدمت آن حضرت بودند و چون به غَدير خُم رسيد و آن موضع در آن وقت محلّ نزول قوافِل نبود؛ زيرا كه آبى و چراگاهى در آن نبود، حضرت در آن موضع نزول فرمود و مسلمانان نيز فرود آمدند و سبب نزول آن حضرت در چنان موضع آن بود كه از حق تعالى تأكيد شديد شد بر آن حضرت كه اميرالمؤ منينعليه‌السلام را نصب كند به خلافت بعد از خود و از پيش نيز در اين باب وحى بر آن حضرت نازل شده بود لكن مشتمل بر توقيت و تأكيد نبود و به اين سبب حضرت تأخير نمود كه مبادا در ميان اُمّت اختلافى حادث شود و بعضى از ايشان از دين برگردند و خداوند عالميان مى دانست كه اگر از غدير خم درگذرند متفرّق خواهند شد بسيارى از مردم به سوى شهرهاى خود،پس حق تعالى خواست كه در اين موضع ايشان جمع شوند كه همه ايشان نصّ بر حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام را بشنوند و حجّت بر ايشان در اين باب تمام شود و كسى از مسلمانان را عُذرى نماند؛ پس حق تعالى اين آيه را فرستاد:

( يا اَيُّهَا الرُّسُولُ بَلِّغْ ما اُنْزِلَ اِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ.. ) . (325)

؛ يعنى اى پيغمبر برسان به مردم آنچه فرستاده شده است به سوى تو از جانب پروردگار تو در باب نص بر امامت على بن ابى طالبعليه‌السلام و خليفه گردانيدن او را در ميان امّت پس فرمود:

( وَاِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ وَاللّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ الناسِ.. ) . (326)

؛اگر نكنى پس نرسانده خواهى بود رسالت خدا را و خدا ترا نگاه مى دارد از شرّ مردم.

پس تأكيد فرمود در تبليغ اين رسالت و تخويف نمود آن حضرت را از تأخير نمودن در آن امر و ضامن شد براى آن حضرت كه او را از شر مردم نگاه دارد.

پس به اين سبب حضرت در چنان موضعى كه محل فرود آمدن نبود فرود آمد و مسلمانان همه برگرد آن حضرت فرود آمدند و روز بسيار گرمى بود پس امر فرمود درختان خارى را كه در آنجا بود زير آنها را از خس و خاشاك پاك كردند و فرمود پلانهاى شتران را جمع كردند و بعضى را بر بالاى بعضى گذاشتند، پس منادى خود را فرمود كه ندا در دهد در ميان مردم كه همه به نزد آن حضرت جمع شوند، پس همگى جمع شدند و اكثر ايشان از شدت گرما رداهاى خود را بر پاهاى خود پيچيده بودند و چون مردم اجتماع كردند حضرت بر بالاى آن پالانها كه به منزله منبر بود برآمد و حضرت اميرعليه‌السلام را بر بالاى منبر طلبيد و در جانب راست خود بازداشت پس خطبه خواند مشتمل بر حمد و ثناى الهى و به موعظه هاى بليغه و كلمات فصيحه ايشان را موعظه فرمود و خبر موت خود را داد و فرمود مرا به درگاه حق تعالى خوانده اند و نزديك شده است كه اِجابَت دعوت الهى كنم و وقت آن شده است كه از ميان شما پنهان شوم و دارفانى را وداع كنم و به سوى درجات عاليه آخرت رحلت نمايم و به درستى كه در ميان شما مى گذارم چيزى را كه تا متمسّك به آن باشيد هرگز گمراه نگرديد بعد از من كه آن كتاب خدا است و عترت من كه اهل بيت من اند؛ به درستى كه اين دو تا از هم جدا نمى شوند تا هر دو نزد حوض كوثر بر من وارد شوند؛ پس به آواز بلند در ميان ايشان ندا كرد كه آيا نيستم من سزاوارتر به شما از جانهاى شما؟ گفتند: چنين است؛ پس بازوهاى اميرالمؤ منينعليه‌السلام را گرفت و بلند كرد آن حضرت را به حدى كه سفيدى هاى زير بغلهاى ايشان نمودار شد و گفت: هر كه من مولى و اَوْلى به نفس اويم، پس على مولى و اَوْلى به نفس او است؛ خداوندا! دوستى كن با هر كه با على دوستى كند و دشمنى كن با هر كه با على دشمنى كند و يارى كن هر كه على را يارى كند و واگذار هركه على را واگذارد. پس حضرت از منبر فرود آمد و آن وقت نزديك زوال بود در شدّت گرما پس دو ركعت نماز كرد پس زوال شمس شد و مؤ ذن آن حضرت اذان گفت و نماز ظهر را با ايشان به جا آورد. پس به خيمه خود مراجعت فرمود و امر فرمود كه خيمه اى از براى حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام در برابر خيمه آن حضرت برپا كردند و حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام در آن خيمه نشست؛ پس حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود مسلمانان را كه فوج فوج به خدمت آن حضرت بروند و آن جناب را تهنيت و مبارك باد امامت بگويند و سلام كنند بر آن جناب به امارت و پادشاهى مؤ منان و بگويند: اَلسَلام عَلَيك يااميرالمؤ منين! پس مردمان چنين كردند، آنگاه امر فرمود زنان خود و زنان مسلمانان را كه همراه بودند بروند و تهنيت و مبارك باد بگويند و سلام كنند به آن جناب به عمارت مؤ منان پس همگى به جا آورند و از كسانى كه در اين باب اهتمام زياده از ديگران كرد ابن الخطّاب بود كه زياده از ديگران اظهار شادى و بشاشت نمود به امامت و خلافت آن جناب و گفت:

بَخِّ بَخِّ لَكَ يا عَلىُّ اَصْبَحْتَ مَوْلاىَ و مَوْلى كُلِّ مُؤ مِنٍ وَ مُؤْمِنَةٍ! (327)

يعنى به به از براى تو يا على، گوارا باد تو را،گرديدى آقاى من و آقاى هر مرد مؤ من و زن مؤ منه اى! پس حسان بن ثابت به خدمت حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمد و رخصت طلبيد از آن جناب كه در مدح اميرالمؤ منينعليه‌السلام در ذكر قصه غدير و نصب آن جناب به امامت و خلافت ودعاهايى كه حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در حق او فرموده قصيده اى انشأ نمايد چون از آن جناب مرخص شد بر بلندى برآمد و اين اشعار را به آواز بلند بر مردم خواند:

شعر:

يُناديهُمُيَومَ الْغَديرِنَبيُّهُم

بِخُّمٍ وَاَسمِعْبِالنَّبِى مُن ادِيا

وق الَ فَمَنْ مَوْليكُمْو وَلِيُّكُمْ

فَقالُوا ولَم يُبْدوا هُن اكَ التّعادِيا

اِلهُكَ مَوْلي ناوَاَنْتَ وَليُّن ا

وَلَنْ تَجِدَنْ مِنّالَكَالْيَوْمَ عاصِياً

فَقالَ لَهُقُمْ ياعَلىّ ُوَاِنَّني

رَضيتُكَ مِنْبَعْدي اِماماًوَهادياً

فَخَصَّ بِهادونَ الْبَريَّةِ كُلِهّا

عَليَّاًوَسَمّاهُ الْوزير الْمُواخيا

فَمَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ فَهذاوَليُّهُ

فَكُونُوالَهُ اَتْب اعَ صدْقٍ مُوالِياً

هُن اكَ دَعَااللّهُمَ وَالِ وَليهُ

وَكُنْ لِلَّذي ع ادى عَلِيّاًمُعاِدياً (328)

واين اشعار را خاصّه و عامه به تواتر روايت كرده اند.

روايت است كه چون حسّان اين اشعاررا بگفت حضرت پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: لا تَز الُ ي ا حَسّ انُ مُؤَيَّداً بِرُوحِ الْقُدُس م ا نَصَرْتَنا بِلِسانِكَ. يعنى پيوسته اى حسان مؤ يِّدى به روح القدس مادام كه يارى نمايى مارا به زبان خود و اين اشعارى بود از آن جناب بر آن كه حسّان بر ولايت اميرالمؤ منينعليه‌السلام ثابت نخواهد ماند چنانكه بعد از وفات آن حضرت ظاهر شد.

و كميت شاعر نيز قصيده اى در قصّه غدير گفته كه اين سه شعر از آن است:

شعر:

وَيَومَ الدَّوْحِ دَوْحِ غَديرِخُمٍّ

اَبانَ لَهُ الْوِلايَةَلَوْ اُطيعا

وَل كِنَّالرِّجالَ تَب ايَعوُها

فَلَمْ اَرَمِثْلَها خَطَراًمَنيعاً

وَلَم اَرَ مِثْلَ ذاكَ اليَومِ يوماً

وَلَمْ اَرَمِثْلَهُ حَقَّاًاُضيعا

و اين احقر كتابى نوشتم در حديث غدير موسوم به(فيض القدير فيما يتعلّق بحديث الغدير)مقام را گنجايش نبود واگر نه ملخّصى از آن در اينجا ايراد مى كردم.

و چون در اوائل سال يازدهم هجرى بعد از سفر حجة الوداع وفات حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم واقع شده، اينك ما شروع مى كنيم به ذكر وفات آن حضرت.