منتهی الآمال جلد ۱

منتهی الآمال 0%

منتهی الآمال نویسنده:
گروه: سایر کتابها

منتهی الآمال

نویسنده: مرحوم شیخ عباس قمی
گروه:

مشاهدات: 42475
دانلود: 2509


توضیحات:

جلد 1 جلد 2
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 67 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 42475 / دانلود: 2509
اندازه اندازه اندازه
منتهی الآمال

منتهی الآمال جلد 1

نویسنده:
فارسی

فصل هفتم: در وقوع مصيبت عظمى يعنى وفات پيغمبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم

بدان كه اكثر علماى فريقين را اعتقاد آن است كه ارتحال سيد انبيأصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به عالم بقادر روز دوشنبه بوده است و اكثر علماى شيعى را اعتقاد آن است كه آن روز بيست و هشتم ماه صفر بوده است و اكثر علماى اهل سنت دوازدهم ماه ربيع الاول گفته اند. و در كشف الغمّه از حضرت امام محمد باقرعليه‌السلام روايت كرده است كه آن حضرت در سال دهم هجرت به عالم بقا رحلت نمود و ازعمر شريف آن حضرت شصت و سه سال گذشته بود؛ چهل سال در مكه ماند تا وحى بر او نازل شد و بعد از آن سيزده سال ديگر در مكه ماند و چون به مدينه هجرت نمود پنجاه و سه سال از عمر شريفش گذشته بود و ده سال بعد از هجرت در مدينه ماند و وفات آن حضرت در دوم ماه ربيع الاوّل روز دوشنبه واقع شد؛

مؤ لف گويد: كه واقع شدن وفات آن حضرت در دوم ربيع الا وّل موافق با قول بعضى از اهل سنت است و از علماى شيعه كسى قائل به آن نشده پس شايد اين فقره از روايت محمول بر تقيه باشد. و بدان كه در كيفيّت وفات آن سرور و وصيّت هاى آن بزرگوار روايت بسيار وارد شده (329) و ما در اينجا اكتفا مى كنيم به آنچه شيخ مفيد و طبرسى رضوان اللّه عليهما اختيار كرده اند.

گفته اند (330) كه چون حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از حجّة الوداع مراجعت نمود و بر آن حضرت معلوم شد كه رحلت او به عالم بقا نزديك شده است پيوسته در ميان اصحاب خطبه مى خواند و ايشان را از فتنه هاى بعد از خود به مخالفت فرموده هاى خود حذر مى نمود و وصيّت مى فرمود ايشان را كه دست از سنّت و طريقه او بر ندارند و بدعت در دين الهى نكنند و متمسك شوند به عترت و اهل بيت او به اطاعت و نصرت و حراست، و متابعت ايشان را بر خود لازم دانند و منع مى كرد ايشان را از مختلف شدن و مرتد شدن و مكّرر مى فرمود كه ايّها النّاس من پيش از شما مى روم و شما در حوض كوثر بر من وارد خواهيد شد و از شما سؤ ال خواهم كرد كه چه كرديد با دو چيز گران بزرگ كه در ميان شما گذاشتم: كتاب خدا و عترت كه اهل بيت من اند، پس نظر كنيد كه چگونه خلافت من خواهيد كرد در اين دو چيز؛ به درستى كه خداوند لطيف خبير مرا خبر داده است كه اين دو چيز از هم جدا نمى شوند تا در حوض كوثر بر من وارد شوند؛ به درستى كه اين دو چيز را در ميان شما مى گذارم و مى روم پس سبقت مگيريد بر اهل بيت من و پراكنده مشويد از ايشان و تقصير مكنيد در حق ايشان كه هلاك خواهيد شد و چيزى تعليم ايشان مكنيد؛ به درستى كه ايشان داناترند از شما و چنين نيابم شما را كه بعد از من از دين برگرديد و كافر شويد و شمشيرها بر روى يكديگر بكشيد پس ملاقات كنيد من يا علىعليه‌السلام را در لشكرى مانند سيل در فراوانى و سرعت و شدّت. و بدانيد كه على بن ابى طالب پسر عمّ و وصّى من است و قتال خواهد كرد بر تأويل قرآن چنانكه من قتال كردم بر تنزيل قرآن. و از اين باب سخنان در مجالس متعدّده مى فرمود؛ پس اُساَمة بن زيد را امير كرد و لشكرى از منافقان و اهل فتنه و غير ايشان براى او ترتيب داد و امر كرد او را كه با اكثر صحابه بيرون رود به سوى بلاد روم به آن موضعى كه پدرش در آنجا شهيد شده بود و غرض حضرت از فرستادن اين لشكر آن بود كه مدينه از اهل فتنه خالى شود و كسى با حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام منازعه نكند تا امر خلافت بر آن حضرت مستقر گردد و مردم را مبالغه بسيار مى فرمود در بيرون رفتن و اُسامه را به جُرْف (331) فرستاد و حكم فرمود كه در آنجا توقف نمايد تا لشكر نزد او جمع شوند و جمعى را مقرّر نمود كه مردم را بيرون كنند و ايشان را حذر مى فرمود از دير رفتن؛ پس در اثناى آن حال آن حضرت را مرضى طارى شد كه به آن مرض به رحمت الهى واصل گرديد، چون آن حالت را مشاهده نمود دست اميرالمؤ منينعليه‌السلام را گرفت و متوجه بقيع گرديد و اكثر صحابه از پى او بيرون آمدند و فرمود كه حق تعالى مرا امر كرده است كه استغفار كنم براى مردگان بقيع چون به بقيع رسيد گفت: اَلسَّلامُ علَيكمْ، اى اَهل قبور گوارا باد شما را آن حالتى كه صبح كرده ايد در آن و نجات يافته ايد از فتنه هائى كه مردم را در پيش است، به درستى كه رو كرده است به سوى مردم فتنه هاى بسيار مانند پاره هاى شب تار؛ پس مدّتى ايستاد و طلب آمرزش براى جميع اهل بقيع كرد و رو آورد به سوى حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام و فرمود كه جبرئيل در هر سال قرآن را يك مرتبه به من عرضه مى كرد و در اين سال دو مرتبه عرضه نمود و چنين گمان دارم كه اين براى آن است كه وفات من نزديك شده است؛ پس فرمود كه يا على به درستى كه حق تعالى مرا مخيّر گردانيده است ميان خزانه هاى دنيا و مخلّد بودن در آن يا رفتن به بهشت، و من اختيار لقاى پروردگار خود كردم چون بميرم عورت مرا بپوشان كه هر كه به عورت من نظر كند كور مى شود؛ پس به منزل خود مراجعت نمود و مرض آن حضرت شديد شد و بعد از سه روز به مسجد آمد عصابه به سر بست و به دست راست بر دوش اميرالمؤ منينعليه‌السلام و به دست چپ بر دوش فضل بن عبّاس تكيه فرموده بود تا آنكه بر منبر بالا رفت و نشست و گفت: اى گروه مردم! نزديك شده است كه من از ميان شما غايب شوم هر كه را نزد من وعده ای باشد بیایدوعدة خود را بگیرد ، هرکه را بر من قرض باشد مرا خبر دار گرداند و استیفای دین خود نماید ، ای گروه مردم ! نیست میانة خدا و میانة احدی وسیله ای که به سبب آن خیری بیابد یا شری از او دور گردد مگر عمل به طاعت خدا.»

«ایها الناس ! دعوی نکند دعوی کننده ای بر من بی عمل رستگار می گرد م و آرزو نکند آرزو کننده ای که بی طاعت خدا به رضای او می رسیم به حق آن خداوندی که مرا به حق به خلق فرستاده است که نجات نمی دهد از عذاب الهی مگر عمل نیکو یا رحمت حق تعالی ، و اگر من معصیت کنم هر آینه به جهنم می روم ، خداوندا آیا رسانیدم رسالت تو را؟»

پس از منبر فرود آمد و با مردم نماز سبکی ادا کرد ، و به خانة «ام سلمه» برگشت ، یک روز یا دو روز در آنجا ماند، پس «عایشه» زنان دیگر را راضی کرد و به نزد حضرت آمد و التماس كرد و آن حضرت را به خانه خود برد و چون به خانه عايشه رفت مرض آن حضرت شديد شد.

پس بلال هنگام نماز صبح آمد و در آن وقت حضرت متوجه عالم قدس بود چون بلال نداى نماز در داد حضرت مطلع نشد پس عايشه گفت كه ابوبكر را بگوئيد كه با مردم نماز كند و حفصه گفت كه عمر را بگوئيد كه با مردم نماز كند! حضرت چون سخن ايشان را شنيد و غرض ايشان را دانست فرمود كه دست از اين سخنان بداريد كه شما به زنانى مى مانيد كه يوسف را مى خواستند گمراه كنند و چون حضرت امر كرده بود كه شيخين با لشكر اُسامه بيرون روند و در اين وقت از سخنان آن دو زن يافت كه ايشان به مدينه برگشته اند بسيار غمگين شد و با آن شدّت مرض برخاست كه مبادا يكى از آن دو نفر با مردم نماز كند و اين باعث شبهه مردم شود و دست بر دوش اميرالمؤ منينعليه‌السلام و فضل بن عبّاس انداخته با نهايت ضعف و ناتوانى پاهاى نازنين خود را مى كشيد تا به مسجد درآمد و چون نزديك محراب رسيد ديد كه ابوبكر سبقت كرده است و در محراب به جاى آن حضرت ايستاده است و به نماز شروع كرده است؛ پس به دست مبارك خود اشاره كرد كه پس بايست و خود داخل محراب شد و نماز را از سر گرفت و اعتنا نكرد به آن مقدار نمازى كه سابق شده بود و چون سلام نماز گفت به خانه برگشت و شيخَيْن و جماعتى از مسلمانان را طلبيد و فرمود كه من نگفتم كه با لشكر اسامه بيرون رويد؟ گفتند: بلى يا رسول اللّه! چنين گفتى. فرمود: پس چرا امر مرا اطاعت نكرديد؟ ابوبكر گفت كه من بيرون رفتم و برگشتم براى آنكه عهد خود را با تو تازه كنم. عمر گفت: يارسول اللّه! من بيرون نرفتم براى آنكه نخواستم كه خبر بيمارى ترا از ديگران بپرسم. پس حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود كه روانه كنيد لشكر اسامه را و بيرون رويد با لشكر اسامه. (332) و موافق روايتى فرمود خدا لعنت كند كسى را كه تخلّف نمايد از لشكر اسامه سه مرتبه اين سخن را اعاده فرمود (333) و مدهوش شد از تعب رفتن به مسجد و برگشتن و از حزن و اندوهى كه عارض شد آن حضرت را به سبب آن ناملايماتى كه مشاهده نمود؛ پس مسلمانان بسيار گريستند و صداى نوحه و گريه از زنان و فرزندان آن حضرت بلند شد و شيون از مردان و زنان مسلمانان برخاست؛ پس حضرت چشم مبارك گشود و به سوى ايشان نظر كرد و فرمود كه بياوريد از براى من دواتى و كتف گوسفندى تا آنكه بنويسم از براى شما نامه اى كه گمراه نشويد هرگز؛ پس يكى از صحابه برخاست كه دوات و كتف را بياورد عمر گفت: برگرد كه اين مرد هذيان مى گويد! و بيمارى بر او غالب گرديده است! و ما را كتاب خدا بس است! (334) پس اختلاف كردند آنها كه در آن خانه بودند بعضى گفتند كه قول، قول عمر است و بعضى گفتند كه قول، قول رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم است و گفتند كه در چنين حالى چگونه مخالفت حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم روا باشد؛ پس بار ديگر پرسيدند كه آيا بياوريم آنچه خواستى يا رسول اللّه؟ فرمود كه بعد از اين سخنان كه از شما شنيدم مرا حاجتى به آن نيست ولكن وصيت مى كنم شما را كه با اهل بيت من نيكو سلوك كنيد. و حضرت رو از ايشان گردانيد و ايشان برخاستند و باقى ماند نزد او عباس و فضل پسر او و على بن ابى طالبعليه‌السلام و اهل بيت مخصوص آن حضرت. پس عباس گفت: يا رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اگر اين امر خلافت در ما بنى هاشم قرار خواهد گرفت پس ما را بشارت ده كه شاد شويم و اگر مى دانى كه بر ما ستم خواهند كرد و خلافت را از ما غصب خواهند كرد پس به اصحاب خود سفارش ما را بكن. حضرت فرمود كه شما را بعد از من ضعيف خواهند كرد و بر شما غالب خواهند شد، و ساكت شد پس مردم برخاستند در حالى كه گريه مى كردند و از حيات آن حضرت نااميد گرديدند.

پس چون بيرون رفتند حضرت فرمود كه برگردانيد به سوى من برادرم على و عمويم عباس را؛ پس فرستادند كسى را كه حاضر كرد ايشان را همين كه در مجلس قرار گرفتند حضرت رو به عباس كرد و فرمود: اى عمّ پيغمبر! قبول مى كنى وصيّت مرا و وعده هاى مرا به عمل مى آورى و ذمت مرا برى مى گردانى؟ عباس گفت: يا رسول اللّه! عموى تو پيرمردى است كثير العيال و عطاى تو بر باد پيشى گرفته و بخشش تو از ابر بهار سبقت كرده و مال من وفا نمى كند به وعده ها و بخششهاى تو. پس حضرت روى مبارك را گردانيد به سوى اميرالمؤ منينعليه‌السلام و فرمود: اى برادر! تو قبول مى كنى وصيت مرا و به عمل مى آورى وعده هاى مرا و ادا مى كنى ديون مرا و ايستادگى مى كنى در امور اهل من بعد از من؟ اميرالمؤ منينعليه‌السلام گفت: بلى، يا رسول اللّه! فرمود: نزديك من بيا، چون نزديك آن حضرت رفت حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم او را به خود چسبانيد پس بيرون كرد انگشتر خود را و فرمود: بگير اين را و بر انگشت خود كن و طلبيد شمشير و زره و جميع اسلحه خود را و به اميرالمؤ منينعليه‌السلام عطا كرد و پس طلبيد آن دستمالى را كه بر شكم خود مى بست وقتى كه سلاح مى پوشيد در حَرْب و به اميرالمؤ منينعليه‌السلام داد؛ پس فرمود برخيز برو به سوى منزل خود به استعانت خداى تعالى؛ پس چون روز ديگر شد مرض آن حضرت سنگين شد و مردم را منع كردند از ملاقات آن حضرت و اميرالمؤ منينعليه‌السلام ملازم خدمت آن حضرت بود و از او مفارقت نمى نمود مگر براى حاجت ضرورى؛ پس حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به حال خود آمد فرمود: بخوانيد براى من برادر و ياور مرا؛ پس ضعف او را فرو گرفت و ساكت شد. عايشه گفت: بخوانيد ابوبكر را! پس ابوبكر آمد و بالاى سر آن حضرت نشست چون حضرت چشم خود را باز كرد و نظرش به او افتاد روى خود را گردانيد. ابوبكر برخاست و بيرون شد و مى گفت: اگر حاجتى به من داشت اظهار مى كرد. باز حضرت كلام سابق را اعاده فرمود؛ حفصه گفت: بخوانيد عمر را! چون عمر حاضر شد و حضرت او را ديد از او هم اعراض فرمود؛ پس فرمود بخوانيد از براى من برادر و ياورم را؛ امّ سلمه گفت: بخوانيد على را همانا كه پيغمبر غير او را قصد نكرده.

چون اميرالمؤ منينعليه‌السلام حاضر شد اشاره كرد پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به سوى او كه نزديك من بيا؛ پس اميرالمؤ منينعليه‌السلام خود را به آن حضرت چسبانيد و پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به او راز گفت در زمان طويلى؛ پس اميرالمؤ منينعليه‌السلام برخاست و در گوشه اى نشست و حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در خواب رفت. پس اميرالمؤ منينعليه‌السلام بيرون آمد مردم به او گفتند: يا اباالحسن چه رازى بود كه پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با تو مى گفت؟ حضرت فرمود كه هزار باب از علم تعليم من نمود كه از هر بابى هزار باب مفتوح مى شود و وصيّت كرد مرا به آن چيزى كه به جا خواهم آورد آن را ان شأ اللّه تعالى.

پس چون مرض حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم سنگين شد و رحلت او به رياض جنّت نزديك گرديد، حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام را فرمود كه يا على سر مرا در دامن خود گذار كه امر خداوند عالميان رسيده است و چون جان من بيرون آيد آن را به دست خود بگير و بر روى خود بكش پس روى مرا به سوى قبله بگردان و متوجّه تجهيز من شو و اوّل تو بر من نماز كن و از من جدا مشو تا مرا به قبر من بسپارى و در جميع اين امور از حق تعالى يارى بجوى؛ چون حضرت امير سر مبارك آن سرور را در دامن خود گذاشت حضرت بى هوش شد، پس حضرت فاطمهعليها‌السلام نظر به جمال بى مثال آن حضرت مى كرد و مى گريست و ندبه مى كرد و مى گفت:

شعر:

وَاَبْيَضُ يُسْتَسْقَى الْغَمامُ بِوَجْهِهِ

ثِمال الْيَتامى عِصْمَةٌ لِلاَرامِلِ (335)

؛ يعنى حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم سفيد روئى است كه مردم به بركت روى او طلب باران مى كنند و فريادرس يتيمان و پناه بيوه زنان است؛ چون آن حضرت صداى نور ديده خود فاطمه را شنيد ديده خود گشود و به صداى ضعيفى گفت كه اى دختر! اين سخن عمّ تو ابوطالب است اين را مگو بلكه بگو:

( وَما محَّمدٌ اِلاّ رَسولٌ قدْ خلَتْ منْ قبلِهِ الرُسلُ اَفاِنْ ماتَ اَوْقتلَ انقلَبْتُمْ عَلى اَعْقابِكُمْ ) . (336)

پس فاطمه بسيار گريست، پس حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم او را اشاره كرد كه نزديك من بيا؛ چون فاطمهعليها‌السلام نزديك او رفت، رازى در گوش او گفت كه صورت فاطمه برافروخته شد و شاد گرديد! پس چون روح مقدّس آن حضرت مفارقت كرد حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام دست راستش در زير گلوى آن حضرت بود، پس جان شريف رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از ميان دست اميرالمؤ منينعليه‌السلام بيرون رفت، پس دست خود را بلند كرد و بر رُوى خود كشيد؛ پس ديده هاى حقّ بين پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را پوشانيد و جامه بر قامت باكرامتش كشيد، پس مشغول گرديد بر امر تجهيز آن حضرت.

روايت شده كه از حضرت فاطمهعليها‌السلام پرسيدند كه اين چه راز بود كه پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با تو گفت كه اندوه تو مبدّل به شادى شد و قلق و اضطراب تو تسكين يافت؟فرمود كه پدر بزرگوارم مرا خبر داد كه اول كسى كه از اهل بيت به او ملحق خواهد شد من خواهم بود و مدت حيات من بعد از او امتدادى نخواهد داشت و به اين سبب شدت اندوه و حزن من تسكين يافت! پس اميرالمؤ منين متوجه غسل او شد و طلبيد فضل بن عباس را و امر كرد او را كه آب به او بدهد پس غسل داد او را بعد از اينكه چشم خود را بسته بود. پس پاره كرد پيراهن آن حضرت را از نزد گريبان تا مقابل ناف مبارك آن حضرت، و حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام مباشر غسل و حنوط و كفن آن حضرت بود و(فضل)آب به او مى داد و اعانت مى كرد آن حضرت را بر غسل دادن؛ پس چون اميرالمؤ منينعليه‌السلام از غسل آن حضرت فارغ شد پيش ايستاد و به تنهايى بر آن حضرت نماز كرد و هيچ كس مشاركت نكرد و آن حضرت در نماز كردن بر پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و مردم درمسجد جمع شده بودند و گفتگو مى كردند در باب اينكه چه كسى را مقدم دارند در نماز بر آن حضرت و در كجا دفن كنند آن جناب را؛ پس حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام بيرون آمد و رفت نزد ايشان و فرمود: كه همانا پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم امام و پيشواى ما است در حال حيات و بعد از ممات پس دسته دسته مردم بيايند بر آن حضرت نماز كنند بدون تقدم امامى و بروند به درستى كه حق تعالى قبض روح نمى فرمايد پيغمبرى را در مكانى مگراينكه پسنديده آن مكان را از براى قبر او و من پيغمبر را دفن خواهم نمود در حجره اى كه وفات آن حضرت در آن واقع شده.

پس مردم تسليم كردند اين امر را و راضى شدند به آن پس چون مسلمانان از نماز بر آن حضرت فارغ شدند عباس عموى پيغمبر مردى را روانه كرد به سوى ابوعبيده جرّاح كه(قبر كن)اهل مكه بود و ديگرى را فرستاد به سوى زيد بن سهل كه(قبر كن)اهل مدينه بود و آنها را طلبيد از براى كندن قبر پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ؛ پس زيد بن سهل را ملاقات نمود و امر كرد او را به حفر قبر آن حضرت، پس چون زيد از حفر قبر فارغ شد اميرالمؤ منينعليه‌السلام و عبّاس وفضل بن عباس و اسامة بن زيد داخل در قبر شدند براى آنكه آن حضرت را دفن نمايند. طايفه انصار چون چنين ديدند صدا بلند كردند و قسم دادند اميرالمؤ منينعليه‌السلام را كه يك نفر از ما نيز با خود مصاحب كن در دفن كردن حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم تا آنكه ما نيز از اين حظّ و بهره دارا شويم؛ پس اميرالمؤ منينعليه‌السلام اَوْسِ بن خوْلىّ را كه مردى بدْرى و از افاضل قبيله خَزْرج بُود امر كرد كه داخل قبر شود؛ پس اميرالمؤ منينعليه‌السلام جَسَد نازنين پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را برداشت و به اَوْس داد كه در قبر بگذرد پس چون حضرت را داخل قبر نمود امر كرد او را كه از قبر بيرون بيايد پس اَوْس بيرون آمد و حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام در قبر نازل شد و صورت حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را از كفن ظاهر گردانيد و گونه مبارك آن حضرت را بر زمين مقابل قبله نهاد پس خشت لحد را چيد و خاك بر روى او ريخت و اين واقعه هايله در روز دوشنبه بيست و هشتم ماه صفر سال يازدهم از هجرت بود. و سنّ شريف آن حضرت شصت و سه سال بود و بيشترمردم حاضر نشدند بر نماز و دفن آن حضرت به جهت مشاجره در امر خلافت كه مابين مهاجر و انصار واقع بود. انتهى. (337)

آيا پيامبر به شهادت رسيد؟

در احاديث معتبره وارد شده است كه آن حضرت به شهادت از دنيا رفت چنانكه صفّار به سند معتبر از حضرت صادقعليه‌السلام روايت كرده است كه در روز خيبر زهر دادند آن حضرت را در دست بزغاله چون حضرت لقمه اى تناول فرمود آن گوشت به سخن آمد و گفت: يا رسول اللّه! مرا به زهر آلوده اند؛ پس حضرت در مرض موت خود مى فرمود كه امروز پشت مرا در هم شكست آن لقمه كه در خيبر تناول كردم و هيچ پيغمبر و وصىّ پيغمبرى نيست مگر آنكه به شهادت از دنيا بيرون مى رود. (338) و در روايت ديگر فرمود كه زن يهوديه آن حضرت را زهر داد در ذراع گوسفندى و چون حضرت قدرى از آن تناول فرمود آن ذراع خبر داد كه من زهرآلوده ام پس حضرت آن را انداخت و پيوسته آن زهر در بدن آن حضرت اثر مى كرد تا آنكه به همان علت از دنيا رحلت فرمود. (339) صَلَواتُ اللّهِ عَلَيْهِ وَآلِهِ.

و مستحب است زيارت آن حضرت از نزديك و دور چنانكه شيخ شهيد در(دروس)فرموده كه مستحب است زيارت پيغمبر و ائمه در هر روز جمعه اگرچه زائر از قبرهاى ايشان دور باشد و اگر در بالاى بلندى بايستد و زيارت كند افضل است انتهى. (340)

و نيز سزاوار است زيارت حضرت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در عقب هر نمازى به اين الفاظى كه حضرت امام رضاعليه‌السلام تعليم ابن ابى نصر بَزَنْطى، فرمودند:

اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا رَسُولَ اللّهِ وَرَحْمَةُ اللّهِ وَبَرَكاتُهُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا مُحَمَّدَ بْنَ عَبْدِاللّهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا خِيَرَةَ اللّه اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا حَبيبَ اللّهِ، السَّلامُ عَلَيْكَ يا صَفْوَةَ اللّهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَمينَ اللّهِ اَشْهَدُ اَنَّكَ رَسُولُ اللّهِ وَاَشْهَدُ اَنَّكَ مُحَمَّدُ بْنُ عَبْدِ اللّهِ وَاَشْهَدُ اَنَّكَ قدْ نصَحْتَ لاُِمَّتِكَ وَجاهَدْتَ في سَبيلِ رَبِّكَ وَعَبَدْتَهُ حَتّى اَتي كَ الْيَقينُ فَجَزاكَ اللّهُ يا رَسولَ اللّهِ اَفضل ما جزى نبيا عَنْ اُمَّتِهِ، اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ اَفْضَلَ ما صَلَّيْتَ عَلى اِبْراهيمَ وَ آلِ اِبْراهيمَ اِنَّكَ حَميدٌ مَجيدٌ.

فصل هشتم: در بيان احوال اولاد امجاد پيغمبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم

در(قُرْب الا سْناد)از حضرت صادقعليه‌السلام روايت شده است (341) كه از براى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از خديجه متولد شدند: طاهر و قاسم و فاطمه و ام كلثوم و رقيه و زينب. و تزويج نمود فاطمه را به حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام و زينب را به ابى العاص (342) بن رَبيع كه از بنى اميّه بود و امّ كلثوم را به عثمان بن عفان و پيش از آنكه به خانه عثمان برود به رحمت الهى واصل شد و بعد از او حضرت، رقيه را به او تزويج نمود. پس از براى حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در مدينه ابراهيم متولّد شد از ماريه قبطيّه كه به هديه فرستاده بود از براى آن حضرت او را پادشاه اسكندريّه با اَسْتر اشهبى و بعضى از هداياى ديگر.

فقير گويد: آنچه مشهور است و مورّخين نوشته اند تزويج امّكلثوم به عثمان بعد از وفات رقيّه است و رُقيّه در سال دوم هجرى در هنگامى كه جنگ بدر بود وفات كرد. و شيخ طبرسى و ابن شهر آشوب روايت كرده اند كه اولاد امجاد آن مفخر عِباد از غير خديجه به هم نرسيد مگر ابراهيم كه از ماريه به وجود آمد و مشهور آن است كه براى آن حضرت سه پسر به وجود آمد: اوّل قاسم و به اين سبب آن حضرت را ابوالقاسم كُنْيَت كردند و او پيش از بعثت آن جناب متولّد شد؛ دوم عبداللّه كه بعد از بعثت متولّد شد او را ملقّب به طيب و طاهر گردانيدند و هر دو در طفوليت در مكه به بهشت ارتحال نمودند و بعضى طيّب و طاهر را نام دو پسر ديگر مى دانند غير عبداللّه و بر اين قول وقعى نگذاشته اند؛ سوم ابراهيمعليه‌السلام و روايت شده كه چون رقيّه دختر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم وفات يافت حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم او را خطاب نمود كه ملحق شو به گذشتگان شايسته ما عثمان بن مظعون و اصحاب شايسته او و جناب فاطمهعليها‌السلام بر كنار قبر رقيّه نشسته بود و آب از ديده اش در قبر مى ريخت، حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آب از ديده نور ديده خود پاك مى كرد و در كنار قبر ايستاده بود و دعا مى كردپس فرمود كه من دانستم ضعف و ناتوانى او را و از حق تعالى خواستم كه او را امان دهد از فشار قبر (343) و مشهور آن است كه ولادت ابراهيمعليه‌السلام در مدينه شد در سال هشتم هجرت و ابورافع بشارت اين مولود را به حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم داد، حضرت غلامى به او بخشيد و آن فرزند را ابراهيم نام نهاد و در روز هفتم از براى او عقيقه فرمود و سرش را تراشيد و به وزن موى سرش نقره تصدّق نمود بر مساكين و فرمود كه مويش را در زمين دفن كردند. و زنان انصار در شير دادن او نزاع كردند، پس حضرت او را به(امّ برده)دختر منذربن زيد داد كه او را شير بدهد و ابراهيمعليه‌السلام در دنيا چندان مكث نكرد در سال دهم هجرى در روز هيجدهم ماه رجب وفات يافت و مدّت عمر شريفش يك سال و ده ماه و هشت روز بود. و به روايتى يك سال و شش ماه و چند روزى؛ و او را در بقيع دفن كردند (344) و در فوت او سه امر غريب به ظهور آمد كه در موضع خود به شرح رفته. (345)

و ابن شهر آشوب رحمه اللّه از ابن عبّاس روايت كرده است (346) كه روزى حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نشسته بود و بر ران چپش ابراهيم پسرش را نشانيده بود و بر ران راست خود امام حسينعليه‌السلام را و يك مرتبه اين را مى بوسيد و يك مرتبه او را ناگاه آن جناب را حالت وحى عارض شد و چون آن حالت از او زايل گرديد فرمود كه جبرئيل از جانب پروردگار من آمد و گفت: اى محمّد! پروردگارت ترا سلام مى رساند و مى فرمايد كه اين هر دو را براى تو جمع نخواهم كرد يكى را فداى ديگرى گردان پس حضرت نظر كرد به سوى ابراهيم و گريست و نظر كرد به سوى سيدالشهدأعليه‌السلام و گريست پس فرمود كه ابراهيم، مادرش ماريه است و چون بميرد به غير از من كسى محزون نخواهد شد. و مادر حسين، فاطمه است و پدرش على است كه پسر عمّ من و به منزله جان من و گوشت و خون من است و چون او بميرد دخترم و پسر عمم هر دو اندوهناك مى شوند و من نيز بر او محزون مى گردم و من اختيار مى كنم حزن خود را بر حز ن ايشان؛ اى جبرئيل! ابراهيم را فداى حسين كردم و به فوت او رضا دادم! پس بعد از سه روز مُرغ روح ابراهيم به جنّات نعيم پرواز نمود و بعد از آن حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هرگاه امام حسينعليه‌السلام را مى ديد او را بر سينه خود مى چسبانيد و لبهاى او را مى مكيد و مى گفت: فداى تو شوم اى كسى كه ابراهيم را فداى تو كردم. و از حضرت صادقعليه‌السلام روايت شده كه چون ابراهيم از دنيا رحلت كرد آب از ديده هاى مبارك حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرو ريخت و فرمود كه ديده مى گريد و دل اندوهناك مى شود و نمى گويم چيزى كه باعث غضب پروردگار گردد؛ پس خطاب به ابراهيم كرد كه ما بر تو اندوهناكيم اى ابراهيم؛ پس در قبر ابراهيم رخنه اى مشاهده نمود و به دست خود آن رخنه را اصلاح كرد و فرمود كه هرگاه احدى از شما عملى بكند بايد كه محكم بكند پس فرمود كه ملحق شو به سلف شايسته خود عثمان بن مظعون رحمه اللّه تعالى. بيايد ذكر عثمان بن مظعون در ذيل شهادت عثمان بن اميرالمؤ منينعليه‌السلام .