منتهی الآمال جلد ۱

منتهی الآمال 0%

منتهی الآمال نویسنده:
گروه: سایر کتابها

منتهی الآمال

نویسنده: مرحوم شیخ عباس قمی
گروه:

مشاهدات: 42430
دانلود: 2505


توضیحات:

جلد 1 جلد 2
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 67 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 42430 / دانلود: 2505
اندازه اندازه اندازه
منتهی الآمال

منتهی الآمال جلد 1

نویسنده:
فارسی

فصل دهم: در ذكر احوال چند نفر از اصحاب پيغمبر (ص ) و اشاره به فضائل آنها

شرح حال جناب سلمان رحمه اللّه

اوّل سلمان محمدى است رضوان اللّه عليه (376)، كه اوّل اركان اربعه و مخصوص به شرافت(سَلْمانُ منَّا اَهْلَ الْبَيْتِ) (377) و منخرط در سلك اهل بيت نبوّت و عصمت است و در فضيلت او، جناب رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرموده:

سلْمانُ بحرٌ لاينزَفٌ وَكنز لاينفَدُ، سلمانُ مِنّا اَهْلَ الْبَيْتِ يَمْنَحُ الْحِكمَةَ وَيُؤ تى الْبُرهانَ. (378)

و حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام او را مثل لقمان حكيم بلكه حضرت صادقعليه‌السلام او را بهتر از لقمان فرموده و حضرت باقرعليه‌السلام او را از(متوسمين) (379) شمرده است. (380) و از روايات مستفاد شده كه آن جناب(اسم اعظم)مى دانست (381) و از محدَّثين (382) (به فتح دال ) بوده. و از براى ايمان ده درجه است و او در درجه دهم بوده و عالم به غيب و منايا و از تحف بهشت در دنيا ميل فرموده و بهشت مشتاق و عاشق او بوده و خدا و رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم او را دوست مى داشتند. و حق تعالى پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را امر فرموده به محبّت چهار نفر كه سلمان يكى از ايشان است و آياتى در مدح او و اَقران او نازل شده و جبرئيل هر وقت بر حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نازل مى شد امر مى كرده از جانب پروردگار كه سلمان را سلام برساند و مطلع گرداند او را به علم منايا و بلايا و اَنساب (383)؛ و شبها براى او در خدمت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مجلس خلوتى بوده و حضرت رسول و اميرالمؤ منين صلوات اللّه عليهما و آلهما چيزهائى تعليم او فرمودند از مكنون و مخزون علم اللّه كه احدى غير او قابل و قوّه تحمّل آن را نداشته؛ و رسيده به مرتبه اى كه حضرت صادقعليه‌السلام فرموده:

(اَدْرَكَ سلْمانُ الْعلْمَ الاَوَّلَ وَالْعلْمَ الا خرَ وهوَ بحرٌ لا ينزَحُ وَهوَ منا اَهلَ الْبَيْتِ). (384)

سلمان درك كرد علم اوّل و آخر را و او دريائى است كه هرچه از او برداشته شود تمام نشود و او از ما اهل بيت است.

قاضى نوراللّه فرموده:(سلمان فارسى از عنفوان صبا در طلب دين حقّ ساعى بود و نزد علمأ اديان از يهود و نصارى و غيرهم تردّد مى نمود و در شدائدى كه از اين ممَرّ به او مى رسيد صبر مى ورزيد تا آنكه در سلوك اين طريق زياده از ده خواجه او را فروختند و آخر الا مر نوبت به خواجه كاينات عليه و آله افضل الصلوة رسيد و او را از قوم يهود به مبلغى خريد و محبّت و اخلاص و مودّت و اختصاص او نسبت به آستان نبوى به جائى رسيد كه از زبان مبارك آن سرور به مضمون عنايت مشحون سَلْمانُ مِنّا اَهْلَ الْبَيْتِ سرافراز گرديد وَلَنِعْمَ ما قيلَ:

شعر:

كانَتْ مَوَدَّةُ سَلْمان لَهُ نَسَبا

وَلَمْ يَكُنْ بَيْنَ نُوحٍ وَابْنِه رَحِما). (385)

شيخ اجلّ ابوجعفر طوسى نَوَّرَاللّهُ مَشْهَدَهُ در كتاب(امالى)از منصور بن بزرج روايت نموده كه گفت به حضرت امام جعفر صادقعليه‌السلام گفتم كه اى مولاى من از شما بسيار ذكر سلمان فارسى مى شنوم سبب آن چيست؟ آن حضرت در جواب فرمودند كه مگو سلمان فارسى بگو سلمان محمّدى و بدان كه باعث بر كثرت ذكر من او را سه فضيلت عظيم است كه به آن آراسته بود، اوّل اختيار نمودن اوهواى اميرالمؤ منينعليه‌السلام را بر هواى نفس خود، ديگر دوست داشتن او فقرا را و اختيار او ايشان را بر اغنيأ و صاحبان ثروت و مال، ديگر محبّت او به علم و علمأ.

اِنَّ سَلْمانَ كانَ عَبْدا صالحا حَنيفا مُسْلِما وَ ما كانَ مِنَ الْمُشْرِكينَ (386)

و همچنين روايت نموده به اسناد خود از سُدَيْر صيرفى از حضرت امام محمّد باقر عليه السلام كه جماعتى از صحابه با هم نشسته بودند و ذكر نسب خود مى نمودند و به آن افتخار مى كردند و سلمان نيز در آن ميان بود، پس عُمر رو به جانب سلمان كرد و گفت: اى سلمان! اصل و نسب تو چيست؟

فقالَ سلْمانُ: اَنا سلْمانُ بْنُ عَبْدِاللّهِ كُنْتُ ضالاً فَهَد انِىَ اللّهُ بِمُحمَّدٍ صَلَّى اللّهُ علَيهِ وَ آلِهوَكنتُ عائِلاً فاَغنانِىَ اللّهُ بِمُحمَّدِّ صَلَّى اللّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَكُنْتُ مَمْلوكا فاَعتقنى اللّهُ تعالى بمُحَمَّدٍ صَلَّى اللّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ فَهذا حَسَبي وَنَسَبي يا عُمَرُ. انتهى. (387)

و در خبر است كه وقتى ابوذر بر سلمان وارد شد در حالتى كه ديگى روى آتش گذاشته بود ساعتى با هم نشستند و حديث مى كردند ناگاه ديگ از روى سه پايه غلطيد و سرنگون شد و ابدا از آنچه در ديگ بود قطره اى نريخت، سلمان آن را برداشت و به جاى خود گذاشت؛ باز زمانى نگذشته بودكه دوباره سرنگون شد و چيزى از آن نريخت؛ ديگر باره سلمان آن را برداشت و به جاى خود گذاشت. ابوذر وحشت زده از نزد سلمان بيرون شد و به حالت تفكّر بود كه جناب اميرالمؤ منينعليه‌السلام را ملاقات نمود و حكايت را براى آن حضرت بگفت، آن جناب فرمود: اى ابوذر! اگر خبر دهد سلمان ترا به آنچه مى داند هرآينه خواهى گفت رَحِم اللّهُ قاتِلَ سَلْمانَ! اى ابوذر سلمان باب اللّه است در زمين، هر كه معرفت به حال او داشته باشد مؤ من است و هركه انكار او كند كافر است و سلمان از ما اهل بيت است. (388)

و هم وقتى مقداد بر سلمان وارد شد ديد ديگى سر بار گذاشته بدون آتش مى جوشد، به سلمان گفت: اى ابوعبداللّه! ديگ بدون آتش مى جوشد؟! سلمان دودانه سنگ برداشت و در زير ديگ گذاشت سنگها شعله كشيدند مانند هيزم ديگ جوشش زيادتر شد. سلمان فرمود: جوش ديگ را تسكين كن. مقداد گفت: چيزى نيست كه در ديگ بزنم تا جوش او را فرو نشانم. سلمان دست مبارك خود را مانند كفچه داخل در ديگ كرد و ديگ را بر هم زد تا جوشش ساكن شد و مقدارى از آن آش برداشت با دست خود و با مقداد ميل فرمود. مقداد از اين واقعه خيلى تعجّب كرد و قصّه را براى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نقل كرد. (389)

بالجمله؛ روايات در مدح او زياده از آن است كه ذكر شود و بيايد جمله اى از آنها در احوال حضرت ابوذر رضى اللّه عنه.

در سنه 36 در مدائن وفات كرد و حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام در همان شب از مدينه به(طىّ الارض)بر سر جنازه او حاضر شد و او را غسل داد و كفن كرد و نماز بر او خواند و در همانجا به خاك رفت. و در روايتى است كه چون اميرالمؤ منينعليه‌السلام بر سر جنازه سلمان وارد شد رِدأ از صورت او برداشت سلمان به صورت آن جناب تبسّمى كرد حضرت فرمود:

(مرْحبا ي ااَبا عَبْداللّهِ اِذا لَقيتَ رَسُولَ اللّهِ صَلَّى اللّهُ عَلَيْهِ وآلِهِ فَقُلْ لَهُ مامَرَّ عَلى اَخيك مِنْ قَوْمِكَ).

پس حضرت او را تجهيز كرد و بعد از تجهيز و تكفين ايستاد به نماز بر او، حضرت جعفر طيّار و حضرت خضر در نماز حضرت سلمان حاضر شدند در حالتى كه با هر كدام از آن دو نفر هفتاد صف از ملائكه بود كه در هر صفى هزار هزار فرشته بود. (390) و حضرت اميرعليه‌السلام در همان شب به مدينه مراجعت فرمود و فعلاً قبر شريف سلمان در مدائن بابقعه و صحن بزرگى ظاهر و مزار هر بادى و حاضر است. و من در(هدية الزّائرين)و(مفاتيح)زيارت آن جناب را نقل كرده ام. (391)

شرح حال ابوذر غفارى

دوم اَبُوذَر رضى اللّه عنه است، اسم آن جناب جُندب بن جُناده (392) از قبيله بنى غفار است و آن جناب يكى از اركان اربعه و سوم كس و به قولى چهارم يا پنجم كس است كه اسلام آورد (393) و بعد از مسلمانى به اراضى خود شد و در جنگ بدْر و اُحد و خندق حاضر نبود آنگاه به خدمت حضرت رسول خداىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شتافت و ملازمت خدمت داشت و مكانت او در نزد رسول خداىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم زياده از آن است كه ذكر شود و حضرت در حق او فراوان فرمايش كرده و او را(صِدّيقُ امّت) (394) و(شبيه عيسى بن مريم) (395) در زهد گرفته و در حق او حديث مشهور (ما اَظَلَّتِ الخَضْرأ الخ) فرموده. (396)

علامه مجلسى در(عين الحياة)فرموده كه آنچه از اخبار خاصّه و عامّه مستفاد مى شود آن است كه بعد از رتبه معصومينعليهما‌السلام در ميان صحابه كسى به جلالت قدر و رفعت شأن سلمان فارسى و ابوذر و مقداد نبود و از بعضى اخبار ظاهر مى شود كه سلمان بر او ترجيح دارد و او بر مقداد. (397)

و فرموده از حضرت امام موسى كاظمعليه‌السلام مروى است كه در روز قيامت منادى از جانب ربالعزّة ندا كند كه كجايند حوارى و مخلصان محمّد بن عبداللّه كه بر طريقه آن حضرت مستقيم بودند و پيمان آن حضرت را نشكستند؟ پس برخيزد سلمان و ابوذر و مقداد. (398) و مروى است از حضرت صادقعليه‌السلام كه حضرت پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود كه خدا مرا امر كرده است به دوستى چهار كس از صحابه، گفتند: يا رسول اللّه كيستند آن جماعت؟ فرمود كه علىّ بن ابى طالب و مقداد و سلمان و ابوذر. (399) و به اسانيد بسيار در كتب سنى و شيعه مروى است كه حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود كه آسمان سايه نكرده بر كسى و زمين برنداشته كسى را كه راستگوتر از ابوذر باشد. (400)

و ابن عبدالبرّ كه از اعاظم علماى اهل سنت است در كتاب(استيعاب)از حضرت رسالتصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم روايت كرده است كه فرمود: ابوذر در ميان امّت من به زهد عيسى بن مريم است. و به روايت ديگر شبيه عيسى بن مريم است در زهد. (401) و ايضاً روايت نموده است ك حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام فرمودند كه ابوذر علمى چند ضبط كرد كه مردمان از حمل آن عاجز بودند و گرهى بر آن زد كه هيچ از آن بيرون نيامد. (402)

ابن بابويه رحمه اللّه به سند معتبر از حضرت صادقعليه‌السلام روايت كرده است كه روزى ابوذر رحمه اللّه بر حضرت رسالت پناهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم گذشت، جبرئيل به صورت دحيه كلبى در خدمت آن حضرت به خلوت نشسته و سخنى در ميان داشت، ابوذر گمان كرد كه دحيه كلبى است و با حضرت حرف نهانى دارد بگذشت، جبرئيل گفت: يا رسول اللّه! اينك ابوذر بر ما گذشت و سلام نكرد اگر سلام مى كرد ما او را جواب سلام مى گفتيم به درستى كه او را دعائى هست كه در ميان اهل آسمانها معروف است، چون من عروج كنم از وى سؤ ال كن. چون جبرئيل برفت ابوذر بيامد، حضرت فرمود كه اى ابوذر! چرا بر ما سلام نكردى؟ ابوذر گفت: چنين يافتم كه دحيه كلبى در حضرتت بود و براى امرى او را به خلوت طلبيده اى نخواستم كلام شما را قطع كنم؛ حضرت فرمود كه جبرئيل بود و چنين گفت، ابوذر بسيار نادم شد، حضرت فرمود: چه دعا است كه خدا را به آن مى خوانى كه جبرئيل خبر داد كه در آسمانها معروف است؟ گفت اين دعا را مى خوانم:

اَللّهُمَّ اِنّي اَسْئَلُكَ الايمانَ بِكَ وَالتَّصْديقَ بِنَبِيِّكَ وَالْعافِيَةَ مِنْ جَميعِ الْبَلأِ وَالشُّكْرَ عَلى الْعافيَةِ وَالْغِنى عَنْ شِرار النّاسِ. (403)

از حضرت امام محمّد باقرعليه‌السلام منقول است كه ابوذر از خوف الهى چندان گريست كه چشم او آزرده شد، به او گفتند كه دعا كن كه خدا چشم تو را شفا بخشد. گفت: مرا چندان غم آن نيست. گفتند چه غم است كه ترا از چشم خود بى خبر كرده؟ گفت: دو چيز عظيم كه در پيش دارم كه بهشت و دوزخ است! (404)

ابن بابويه از عبداللّه بن عباس روايت كرده كه روزى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در مسجد قُبا نشسته بود و جمعى از صحابه در خدمت او بودند فرمود: اوّل كسى كه از اين در درآيد در اين ساعت، شخصى از اهل بهشت باشد! چون صحابه اين را شنيدند جمعى برخاستند كه شايد مبادرت به دخول نمايند؛ پس فرمود: جماعتى الحال داخل شوند كه هر يك بر ديگرى سبقت گيرند هركه در ميان ايشان مرا بشارت دهد به بيرون رفتن آذرماه، او از اهل بهشت است؛ پس ابوذر با آن جماعت داخل شد، حضرت به ايشان فرمود: ما در كدام ماهيم از ماههاى رومى؟ ابوذر گفت كه آذر به در رفت يا رسول اللّه. حضرت فرمود كه من مى دانستم وليكن مى خواستم كه صحابه بدانند كه تو از اهل بهشتى و چگونه چنين نباشى و حال آنكه ترا بعد از من از حرم من به سبب محبّت اهل بيت من و دوستى ايشان بيرون خواهند كرد، پس تنها در غربت زندگانى خواهى كرد و تنها خواهى مرد، و جمعى از اهل عراق سعادت تجهيز و دفن تو خواهند يافت آن جماعت رفيقان من خواهند بود در بهشتى كه خدا پرهيزكاران را وعده فرموده. (405)

ارباب سِيَر معتمده نقل كرده اند كه حاصلش اين است كه ابوذر در زمان عُمَر به ولايت شام رفت و در آنجا بود تا زمان خلافت عثمان و بنابر آنكه مُعاوية بن ابى سفيان از جانب عثمان والى آن ولايت بود و به تجملات دنيا و تشييد مبانى و عمارات عُليا مشعوف و مايل بود زبان به توبيخ و سرزنش او گشاده و مردم را به ولايت خليفه بحق حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام ترغيب مى نمود و مناقب آن حضرت را بر اهل شام مى شمرد به نحوى كه بسيارى از ايشان را به تشيع مايل گردانيد و چنين مشهور است كه شيعيانى كه در شام و(جبل عامل)اند به بركت ابوذر است. معاويه حقيقت حال را به عثمان نوشت و اعلام نمود كه اگر چند روز ديگر در اين ولايت بماند مردم اين ولايت را از تو منحرف مى گرداند. عثمان در جواب او نوشت كه چون نامه من به تو برسد البتّه بايد كه ابوذر را بر مركبى درشت رَوْ نشانى و دليلى عنيف با او فرستى كه آن مركب را شب و روز براند تا خواب بر او غالب شود و ذكر من و ذكر تو از خاطر او فراموش شود. چون آن نامه به معاويه رسيد ابوذر را بخواند و او را بر كوهان شترى درشت رَوْ و برهنه بنشاند و مرد درشت عنيف را با او همراه كرد. ابوذر رحمه اللّه مردى دراز بالا و لاغر بود و آن وقت شيب و پيرى اثرى تمام بر او كرده بود و موى سر و روى او سفيد گشته ضعيف و نحيف شده.(دليل)شتر را به عنف مى راند و شتر جهاز نداشت از غايت سختى و ناخوشى كه آن شتر مى رفت رانهاى ابوذر مجروح گشت و گوشت آن بيفتاد و كوفته و رنجور به مدينه داخل شد و با عثمان ملاقات نموده آنجا نيز بر اعمال و اقوال عثمان اعتراض مى كرد و هرگاه او را مى ديد اين آيه را مى خواند:

( يوْمَ يحمى علَيها فى نار جهنَّمَ فتكوى بها جباههمْ وَجنوبهم وَظُهُورُهُمْ.. ) . (406)

و غرضش تعريض بر عثمان بود الى غير ذلك. (407)

بالجمله؛ عثمان تاب امر به معروف و نهى از منكر ابوذر نياورد و حكم به خروج او و اهل و عيال او را از مدينه به رَبَذَه كه بهترين مواضع نزد او بود نمود و به اين اكتفا نكرده او را از فتوى دادن مسلمانان منع نمود و به اين نيز اكتفا ننموده در حين خروج ابوذر، حكم نمود كه هيچ كس بر تشييع او اقدام ننمايد. اميرالمؤ منينعليه‌السلام و حسنينعليهما‌السلام و عقيل و عمّار ياسر و بعضى ديگر به مشايعت او بيرون رفتند و مروان بن الحكم در راه ايشان را پيش آمده گفت: چرا از شما حركتى صادر گردد كه خلاف حكم خليفه عثمان باشد؟ و ميان اميرالمؤ منينعليه‌السلام و مروان گفتگويى شد حضرت اميرعليه‌السلام تازيانه در ميان دو گوش اشتر مروان زد، مروان نزد عثمان رفته شكايت كرد. چون حضرت اميرعليه‌السلام و عثمان با هم ملاقات كردند عثمان به حضرت اميرعليه‌السلام ، گفت كه مروان از تو شكوه دارد كه تازيانه در ميان دو گوش اشتر او زده اى؟ آن حضرت جواب دادند كه اينك شتر من بر دَر سراى ايستاده است حكم بفرماى تا مروان بيرون رود و تازيانه در ميان دو گوش او زند. (408)

بالجمله؛ ابوذر در رَبذَه شد و ابتلاى او به جائى رسيد كه فرزندش(ذَرّ)وفات يافت و او را گوسفندى چند بود كه معاش خود و عيال به آنها مى گذرانيد آفتى در ميان آنها به هم رسيد و همگى تلف شدند و زوجه اش نيز در رَبذَه وفات يافت. همين ابوذر مانده بود و دخترى كه نزد وى مى بود، دختر ابوذر گفت كه سه روز بر من و پدرم گذشت كه هيچ به دست ما نيامد كه بخوريم و گرسنگى بر ما غلبه كرد پدر به من گفت كه اى فرزند، بيا به اين صحراى ريگستان رويم شايد گياهى به دست آوريم و بخوريم؛ چون به صحرا رفتيم چيزى به دست نيامد؛ پدرم ريگى جمع نمود و سر بر آن گذاشت نظر كردم چشمهاى او را ديدم مى گردد و به حال احتضار افتاده، گريستم و گفتم: اى پدر من! با تو چه كنم در اين بيابان با تنهائى و غربت؟ گفت: اى دختر! مترس كه چون من بميرم جمعى از اهل عراق بيايند و متوجه امور من شوند و به درستى كه حبيب من رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مرا در غزوه تَبوك چنين خبر داده؛ اى دختر چون من به عالم بقأ رحلت كنم عبا را بر روى من بكش و بر سر راه عراق بنشين چون قافله پيدا شود نزديك برو و بگو ابوذر كه از صحابه حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است وفات يافته. دختر گفت كه در اين حال جمعى از اهل رَبَذَه به عيادت او آمدند و گفتند: اى ابوذر! چه آزار دارى و از چه شكايت دارى؟ گفت: از گناهان خود. گفتند: چه چيز خواهش دارى؟ گفت: رحمت پروردگار خود مى خواهم. گفتند: آيا طبيبى مى خواهى كه براى تو بياوريم؟ گفت: طبيب مرا بيمار كرده، طبيب خداوند عالميان است درد و دوا از اوست! دختر گفت كه چون نظر وى بر ملك الموت افتاد گفت: مرحبا به دوستى كه در هنگامى آمده است كه نهايت احتياج به او دارم و رستگار مباد كسى كه از ديدار تو نادم و پشيمان گردد، خداوندا! مرا زود به جوار رحمت خويش برسان به حق تو سوگند كه مى دانى كه هميشه خواهان لقاى تو بوده ام و هرگز كارِهْ مرگ نبوده ام. دختر گفت كه چون به عالم قدس ارتحال نمود عبا را بر سر او كشيدم و بر سر راه قافله عراق نشستم، جمعى پيدا شدند به ايشان گفتم كه اى گروه مسلمانان! ابوذر مصاحب حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم وفات يافته؛ ايشان فرود آمدند و بگريستند و او را غسل دادند و كفن كردند و بر او نماز گزارده و دفن كردند و مالك اشتر در ميان ايشان بود. (409)

مروى است كه مالك گفت من او را در حلّه اى كفن كردم كه با خود داشتم و قيمت آن حلّه چهار هزار درهم بود. (410) و ابن عبدالبرّ ذكر كرده است كه وفات ابوذر در سال سى و يكم يا سى و دوم هجرت بود و عبداللّه بن مسعود بر او نماز گزاشت. (411)

شرح حال مقداد

سوم ابومعبد مقداد بن الاسود است، اسم پدرش عمرو بَهْرائى است و چون اسود بن عبديغوث او را تبنّى نموده معروف به مقداد بن الاسود شده است. آن بزرگوار قديم الا سلام و از خواصّ اصحاب سيّد اَنام و يكى از اركان اربعه و بسيار عظيم القدر و شريف المنزله است؛ ديندارى و شجاعت او از آن افزون است كه به تحرير آيد سُنّى و شيعه در فضيلت و جلالت او همداستانند. از حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم روايت كرده اند كه فرمود خداوند تعالى مرا به محبّت چهار تن امر فرموده و فرموده كه ايشان را دوست بدارم، گفتند: ايشان كيستند؟ فرمود: علىعليه‌السلام و مقداد و سلمان و ابوذر رضوان اللّه عليهم اجمعين. (412) و ضُباعة بنت زبيربن عبدالمطّلب كه دختر عموى رسول خدا باشد زوجه او بوده و در جميع غزوات در خدمت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مجاهده كرده و او يكى از آن چهار نفر است كه بهشت مشتاق ايشان است (413) و اخبار در فضيلت او زياده از آن است كه در اينجا ذكر شود و كافى است در اين باب آن حديثى كه شيخ كَشّى از امام محمّد باقرعليه‌السلام روايت كرده كه فرمود:

(اِرتَدَّ النّاسُ اِلاّ ثَلاثَ نَفَرٍ سَلْمانُ وَ اَبُوذَر وَالْمِقْدادُ، قالَ فَقُلْتُ عَمّار؟ قالَ كانَ حاصَ حيصةً ثمّ رَجعَ ثمّ قالَ اِنْ اَرَدْتَ الذي لَمْ يشكَّ وَلمْ يدْخلْهُ شىٌ فَالمِقدادُ)؛ (414)

يعنى حضرت امام محمّد باقرعليه‌السلام فرمود كه مردم مرتد شدند مگر سه نفر كه آن سلمان و ابوذر و مقداد است، پس راوى پرسيد كه آيا عمّار بن ياسر با ظهور محبّت او نسبت به اهل البيتعليهما‌السلام در اين چند كس داخل نبود؟ حضرت فرمود كه اندك ميلى و تردّدى در او ظاهر شد بعد از آن رجوع به حق نمود؛ آنگاه فرمود كه اگر خواهى آن كسى را كه هيچ شكى براى او حاصل نشد پس بدان كه او مقداد است و در خبر است كه دل مقدّس او مانند پاره آهن بود از محكمى.

وَعنْ كتاب(الاِخْتِصاص)عَنْ اَبى عَبْدِاللّهِعليه‌السلام قالَ إِنَّما مَنْزِلَةُ الْمِقْدادِ بْنِ الاَسوَدِ في ه ذِهِ الاُمَّةِ كَمَنْزلَةِ اَلِف فِى الْقُرْآنِ لا يَلْزَقُ بِها شَىٌ. (415) جايگاه مقداد در اين امّت مانند جايگاه الف در قرآن است كه حرف ديگر به آن نمى چسبد در سنه 33 در(جرْف)كه يك فرسخى مدينه است وفات كرد. پس جنازه او را حمل كردند و در بقيع دفن نمودند و قبرى كه در شهر(وان)به وى نسبت دهند واقعيّت ندارد بلى محتمل است كه قبر فاضل مقداد سيورى يا قبر يكى از مشايخ عرب باشد.

پسر مقداد دشمن علىعليه‌السلام بود

و از غرائب آن است كه مقداد با اين جلالت شأن پسرش معبد نااهل اتفاق افتاد و در حرْب جمل به همراهى لشكر عايشه بود و كشته شد و چون اميرالمؤ منينعليه‌السلام بر كشتگان عبور فرمود به معبد كه گذشت فرمود: خدا رحمت كند پدر اين را كه اگر اوزنده بود رأيش اَحْسَن از رأى اين بود. عمّار ياسر در خدمت آن جناب بود عرضه داشت كه الحمد للّه خدا معبد را كيفر داد و به خاك هلاكش انداخت به خدا قسم يا اميرالمؤ منين كه من باك در كشتن كسى كه از حق عدول كند از هيچ پدر و پسرى ندارم، حضرت فرمود: خدا رحمت كند ترا و جزاى خير دهد. (416)

شرح حال بلال

چهارم بِلالِ بْنِ رِياح مؤ ذّن حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، مادرش جُمانَة، كُنْيَتش ابو عبداللّه و ابوعمر و از سابقين در اسلام است و در بدر و اُحُد و خندق و ساير مشاهد با حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بوده و نقل شده كه(شين)را(سين)مى گفت و در روايت است كه(سين)بلال نزد حق تعالى(شين)است. (417) و از حضرت صادقعليه‌السلام مروى است كه فرمود: خدا رحمت كند بلال را كه ما اهل بيت را دوست مى داشت و او بنده صالح بود و گفت اذان نمى گويم براى اَحَدى بعد از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پس از آن روز ترك شد(حىَّ على خير الْعملِ) (418) و شيخ ما در(نفس الرّحمن)نقل كرده كه چون بلال از حبشه آمد در مدح حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خواند:

شعر:

اره بره كنكره

كرا كرامندره

حضرت فرمود به حسان كه معنى اين شعر بالا را به عربى نقل كن. حَسّان گفت:

شعر:

اِذِ الْمَكارِمُ فى آف اقِن ا ذُكِرَتْ

فَاِنَّما بِكَ فينا يُضْرَبُ الْمَثَلُ (419)

شعر:

وفات كرد بلال در شام به طاعون در سنه 18 يا سنه 20 و در باب صغير مدفون شد. فقير گويد: اينك قبر او مزارى است مشهور و من به زيارت او رفته ام.

شرح حال جابربن عبداللّه انصارى

پنجم جابر بنِ عبدِ اللّه بن عمرو بن حرام الانصارى، صحابى جليل القدر و از اصحاب بدْر است. روايات بسيار در مدح او رسيده و او است كه سلام حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را به حضرت امام محمّد باقرعليه‌السلام رسانيده و او اوّل كسى است كه زيارت كرده حضرت امام حسينعليه‌السلام را در روز اربعين و اوست كه لوح آسمانى را كه در اوست نصّ خدا بر ائمّه هدىعليهما‌السلام در نزد حضرت فاطمه(صلوات اللّه عليها)زيارت كرده و از آن نسخه برداشته. از(كشف الغمه)نقل است كه حضرت امام زين العابدينعليه‌السلام با پسرش امام محمّد باقرعليه‌السلام به ديدن جابر تشريف بردند و حضرت باقر در آن وقت كودكى بود پس حضرت سجادعليه‌السلام به پسرش فرمود كه ببوس سر عمويت را، حضرت باقرعليه‌السلام نزديك جابر شد و سر او را بوسيد، جابر در آن وقت چشمانش نابينا بود عرض كرد كه كى بود اين؟ حضرت فرمود كه پسرم محمّد است. پس جابر آن حضرت را به خود چسبانيد و گفت: يا محمّد! محمّد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ترا سلام مى رساند. و از روايت(اختصاص)منقول است كه جابر از حضرت باقرعليه‌السلام درخواست كرد كه ضامن شود شفاعت او را در قيامت، حضرت قبول فرمود. (420) و اين جابر در بسيارى از غزوات پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بود و در غزوه صفّين با اميرالمؤ منينعليه‌السلام همراه بود و در اعتصام به حبل اللّه المتين و متابعت اميرالمؤ منينعليه‌السلام فروگذار نكرد و پيوسته مردم را به دوستى اميرالمؤ منينعليه‌السلام تحريص مى نمود و مكرّر در كوچه هاى مدينه و مجالس مردم عبور مى كرد و مى گفت: علِىُّ خيرُ الْبشر فمنْ اَبى فقد كفر (421) و هم مى فرمود: معاشر اصحاب، تأديب كنيد اولاد خود را به دوستى علىعليه‌السلام ، پس هر كه ابأ كرد از دوستى او ببينيد مادرش چه كرده.

شعر:

محبّت شه مردان مَجُو زبى پدرى

كه دست غير گرفته است پاى مادر او (422)

در سنه 78 وفات كرد و در آن وقت چشمان او نابينا شده بود و زياده از نود سال عمر كرده بود و او آخر كسى است از صحابه كه در مدينه وفات كرد و پدرش عبداللّه انصارى از نُقَبأ حاضرين بَدْر و اُحُد است و در اُحُد شهيد شد و او را با شوهر خواهرش عمروبن الجموح در يك قبر دفن كردند و قصّه شكافتن قبر او با قبور شهدأ اُحُد در زمان معاويه براى جارى كردن آب معروف است.

شرح حال حُذيفه

ششم حذيفة بن اليمان العنسى است كه از بزرگان اصحاب سيّدالمرسلين و خاصّان جناب اميرالمؤ منين عليهما و آلهما السّلام است و يكى از آن هفت نفرى است كه بر حضرت فاطمهعليها‌السلام نماز گذاشتند و او با پدر و برادر خود صفوان در حرب اُحُد در خدمت حضرت رسالت پناهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم حاضر بوده و در آن روز يكى از مسلمانان، پدر او را به گمان آنكه از مشركين است در اثناى گرمى جنگ شهيد كرده و بنابر سرّى كه حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با او در ميان نهاده بود به حال منافقين صحابه معرفت داشت (423) و اگر در نماز جنازه كسى حاضر نمى شد خليفه ثانى بر او نماز نمى گزاشت و از جانب او سالها در مدائن والى بود، پس او را عزل كرد و حضرت سلمان رضى اللّه عنه والى آنجا شد، چون وفات كرد دوباره حُذيفه والى آنجا شد و مستقر بود تا نوبت به شاه ولايت علىعليه‌السلام رسيد، پس از مدينه رقمى مبارك باد و فرمان همايونى به اهل مداين صادر شد و از خلافت خود و استقرار حُذيفه در آنجا به نحوى كه بود اطّلاع داد ولكن حُذيفه بعد از حركت آن حضرت از مدينه به جانب بصره به جهت دفع شرّ اصحاب جَمَل و قبل از نزول موكب همايون به كوفه، وفات كرد و در همان مداين مدفون شد.

و از ابوحمزه ثمالى روايت است كه چون حذيفه خواست وفات كند فرزند خود را طلبيد و وصيت كرد او را به عمل كردن اين نصيحتهاى نافعه فرمود: اى پسرجان من! ظاهر كن مأيوسى از آنچه كه در دست مردم است كه در اين يأس، غنى و توانگرى است و طلب مكن از مردم حاجات خود را كه آن فقر حاضر است و هميشه چنان باش كه روزى كه در آن هستى بهتر باشى از روز گذشته، و هر وقت نماز مى كنى چنان نماز كن كه گويا نماز وداع و نماز آخر تو است و مكن كارى را كه از آن عذر بخواهى. (424)

و از(رجال ابن داود)و غيره نقل شده كه فرموده حُذَيفه بن اليمان يكى از اركان اربعه است. و بعد از وفات حضرت رسالتصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در كوفه ساكن شد و بعد از بيعت با حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام به چهل روز در مدائن وفات يافت (425) و در مرض موت، پسران خود صفوان و سعيد را وصيت نمود كه با حضرت اميرعليه‌السلام بيعت نمايند و ايشان به موجب وصيّت پدر عمل نموده در حرب صِفّين به درجه شهادت رسيدند. (426)

شرح حال ابوايّوب انصارى

هفتم اَبُو ايَّوب انصارى خالد بن زيد است كه از بزرگان صحابه و حاضر شدگان در بدر و ساير مشاهد است و او همان است كه جناب رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در وقت هجرت از مكّه و ورود به مدينه به خانه او وارد شد و خدمات او و مادرش نسبت به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مادامى كه در خانه او تشريف داشت معروف است (427) و در شب زفاف حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به صفيّه، ابوايوب سلاح جنگ بر خود راست كرده بود و در گرد خيمه پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به حراست بود بامداد كه پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم او را ديد براى او دعا كرد و گفت: اَللّهُمَّ احْفَظْ اَبا اَيُّوبَ كَما حَفِظَ نَبِيَّكَ. (428)

سيد شهيد قاضى نوراللّه در(مجالس)در ترجمه او فرموده: ابوايوب بن زيد الانصارى، اسم او خالد است اما كُنْيه او بر اسم غلبه نموده، در غزاى بدر و ديگر مشاهد حضرت پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم حاضر بوده و آن حضرت از خانه ابوايّوب نقل نموده و در حرب جَمَل و صِفّين و خوارج در ملازمت حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام مجاهده مى نموده (429) و در(ترجمه فتوح ابن اعثم كوفى) (430) مسطور است كه ابوايّوب در بعضى از ايّام حرب صفين از لشكر اميرعليه‌السلام بيرون آمد و در ميدان حرب مبارز خواست هر چند آواز داد از لشكر شام كسى به جنگ او روى ننهاد و بيرون نيامد چون هيچ مبارزى رغبت محاربه او نكرد ابوايّوب اسب راتازيانه زد و بر لشكر شام حمله كرد هيچ كس پيش حمله او نايستاد روى به سراپرده معاويه آورد. معاويه بر دَرِ سراپرده خود ايستاده بود ابوايّوب را بديد بگريخت و به سراپرده درآمد و از ديگر جانب بيرون شد، ابو ايوب بر در اوبايستاد و مبارز خواست جماعتى از اهل شام روى به جنگ او آوردند ابو ايوب بر ايشان حمله ها كرد و چند كس نامى را زخمهاى گران زد پس به سلامت بازگشت و به جاى خويشتن آمد. معاويه با رنگى زرد و رويى تيره به سراپرده خود در آمد و مردم خود را سرزنش بسيارنمود كه سوارى از صف علىعليه‌السلام چندين تاخت كه به سراپرده من در آمد مگر شما را بند كرده و دستهاى شما را بسته بودند كه هيچ كس را ياراى آن نبود كه مشتى خاك بر گرفتى و بر روى اسب او پاشيدى. مردى از اهل شام كه نام او مُتَرَفَع بن منصور بود گفت: اى معاويه دل فارغ دار كه من همان نوع كه آن سوار حمله كرد و به سراپرده تو در آمد حمله خواهم كرد و به در سراپرده على بن ابى طالبعليه‌السلام خواهم رفت اگر على راببينم و فرصت كنم او را زخمى زنم و تو را خوش دل گردانم؛ پس اسب براند و خويشتن را در لشكرگاه اميرالمؤ منينعليه‌السلام انداخت و به سراپرده او تاخت. ابوايّوب انصارى چون او را بديد اسب به سوى او براند چون بدو رسيد شمشيرى بر گردن او زد، گردن او ببريد و شمشير به ديگر سو بگذشت و از صافى دست و تيزى شمشير سر او بر گردن او بود چون اسب سكندرى خورد سر او به يك جانب افتاد و تنه او بر جانبى ديگر به زمين آمد و مردمان كه نظاره مى كردند از نيكوئى زخم ابوايّوب تعجّبها نمودند و بر وى ثناها كردند.

ابوايّوب در زمان معاويه به غزاى روم رفت و در اثناى ورود به آن ديار بيمار گرديد و چون وفات يافت وصيّت نمود كه هرجا با لشكر خصم ملاقات واقع شود او را دفن كنند بنابراين در ظاهر استانبول نزديك به سُور آن بلده او را مدفون ساختند و مرقد منوّر او محل استشفاى مسلمانان و نصارى است. صاحب(استيعاب) (431) در باب كُنى آورده كه چون اهل روم از حرب فارغ شدند قصد آن كردند كه نبش قبر او نمايند، مقارن آن حال باران بسيار كه ياد از قهر پروردگار مى داد بر ايشان واقع شد و ايشان متنبّه شدند دست از آن بداشتند (432) انتهى.

فقير گويد: كه حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از مدفن ابوايّوب خبر داده در آنجا كه فرموده دفن مى شود نزد قسطنطنيه مرد صالحى از اصحاب من. (433)

شرح حال خالد بن سعيد

هشتم خالد بن سَعيد بن العاص بن اُميّة بن عبدالشمس بن عبدمناف بن قصّى القرشى الا موى، نجيب بنى اميه و از سابقين اوّلين و متمسّكين به ولايت اميرالمؤ منينعليه‌السلام بوده. و سبب اسلام او آن شد كه در خواب ديد آتش افروخته است و پدرش مى خواهد او را در آن آتش افكند حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم او را به سوى خود كشيد و از آتش نجاتش داد. خالد چون بيدار شد اسلام آورد. (434) و او با جعفر به حبشه مهاجرت كرد و با جعفر مراجعت نمود و در غزوه طائف و فتح مكّه و حُنَين بوده و از جانب حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم والى بر صدقات يمن بوده و اوست كه با نجاشى پادشاه حبشه، امّ حبيبه دختر ابوسفيان را در حبشه براى حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم عقد بستند. خالد بعد از وفات پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با ابوبكر بيعت نكرد تا آنگاه كه اميرالمؤ منينعليه‌السلام را اكراه بر بيعت نمودند او از روى كراهت بيعت نمود و او يكى از آن دوازده نفر بود كه انكار بر ابوبكر نمودند و محاجّه كردند با او در روز جمعه در حالى كه بر فراز منبر بود و حديث آن در كتاب(احتجاج)و(خصال)است. (435)

در(مجالس المؤ منين)است كه دو برادران او ابان و عمر نيز از بيعت با ابوبكر ابا نمودند و متابعت اهل بيت نمودند. وَقالُوا لَهُمْ اِنَّكُمْ لَطُوالُ الشَّجَرِ طَيِّبَةُ الثَّمَر وَ نَحْنُ تَبَعٌ لَكُمْ. (436)

نهم خزيمَة (437) ابن ثابت الا نصارى مُلَقَّب به(ذوالشَّهادَتَيْن)؛ به سبب آنكه حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شهادت او را به منزله دو شهادت اعتبار فرموده در غزاى بدر و مابعد آن از مَشاهد حاضر بوده و از سابقين كه رجوع كردند به اميرالمؤ منينعليه‌السلام معدود است. از(كامل بهائى)نقل است كه در روز صفين خزَيمة بن ثابت و ابوالهيثم انصارى جِدى مى نمودند در نصرت علىعليه‌السلام ، آن حضرت فرمود: اگرچه در اوّل امر مرا خذلان كردند اما به آخر، توبه كردند و دانستند كه آنچه كردند بد بود. (438) صاحب(استيعاب) (439) آورده كه خزيمه در حرب صفين ملازم حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام بود و چون عمّار ياسر شهيد شد او نيز شمشير كشيده با دشمنان كارزار مى كرد تا شربت شهادت چشيد رضوان اللّه تعالى عليه.

و روايت شده كه اميرالمؤ منينعليه‌السلام در هفته آخر عمر خود خطبه خواند و آن آخر خطبه حضرت بود و در آن خطبه فرمود:

اَينَ اِخوانى الَّذينَ رَكبوا الطَّريقَ وَمَضَوْا عَلَى الحَقِّ؟ اَيْنَ عَمّارُ؟ وَاَيْنَ ابْنُ التَّيِهانُ؟ وَاَينَ ذُو الشَّهادَتينِ؟ وَاَينَ نظرآؤُهمْ منْ اِخوانهِمُ الَذينَ تَعاقَدوُا عَلَى الَمَنِيَّةِ وَاُبْرِدَ بِرُؤُسِهِمْ اِلَى الْفَجَرَةِ. ثُمَّ ضَرَبَعليه‌السلام يَدَهُ اِلى لِحْيَتِهِ الشَريفَةِ فَاَطالَ البُكأَ ثمَّ قالَ أَوْهِ على اِخوانىَ الَّذينَ تلَوُا الْقرآنَ فاَحكمُوهُ. (440) يعنى: كجايند برادران من كه راه حق را سپردندو با حق رخت به خانه آخرت بردند؟ كجاست عمّار؟ كجاست پسر تيهان؟ و كجاست ذوالشَّهادتَيْن؟ و كجايند همانندانِ ايشان از برادرانشان كه با يكديگر به مرگ پيمان بستند و سرهاى آنان را به فاجران هديه كردند؟ پس دست به ريش مبارك خود گرفت و زمانى دراز گريست سپس فرمود: دريغا! از برادرانم كه قرآن را خواندند و در حفظ آن كوشيدند.

شرح حال زيد بن حارثه

دهم زيد بن حارثة بن شُراحيل الكَلْبى، و او همان است كه در زمان جاهليت اسير شد حكيم بن حزام او را در بازار عُكاظ از نواحى مكّه بخريد از براى خديجه آورد؛ خديجه رضى الله عنها او را به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بخشيد. حارثه چون اين بدانست خدمت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمد و خواست تا فديه دهد و پسر خود را برهاند، حضرت فرمود: او را بخوانيد و مختار كنيد در آمدن با شما يا ماندن به نزد من؛ زيد گفت: هيچ كس را بر محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اختيار نكنم! حارثه گفت: اى فرزند! بندگى را بر آزادگى اختيار مى نمائى و پدر را مهجور مى گذارى؟ گفت: من از آن حضرت آن ديده ام كه ابدا كسى را بر آن حضرت اختيار نخواهم كرد. چون حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اين سخن از زيد شنيد او را به حجر مكّه آورد و حضّار را فرمود: اى جماعت! گواه باشيد كه زيد فرزند من است، ارث از من مى برد و من ارث از او مى برم. چون حارثه اين بديد از غم فرزند آسوده گشت و مراجعت كرد. از آن وقت مردم او را زيد بن محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نام كردند. اين بود تا خداوند اسلام را آشكار نمود و اين آيه مباركه فرود شد:( ما جَعَلَ اَدْعِيآءَكُمْ اَبْنآءَكُمْ.. ) . (441)

چون حكم برسيد فى قَوْلِهِ تعالى:( اُدْعُوهُمْ لابائهِمْ ) كه فرزند خوانده را به اسم پدرش بخوانند، اين هنگام زيد بن حارثه خواندند و ديگر زيد بن محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نگفتند (442) و آيه شريفه( ما كانَ محمَّدٌ اَبا اَحدٍ من رِجالِكمْ ) (443) نيز اشاره به همين مطلب است نه آنكه مراد آن باشد كه پدر حسن و حسين نيست؛ چه آنها پسران رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى باشند به حكم (اَبْنآئَنا) (444) در آيه مباهله و غيره. و زيد، كُنْيَه اش ابواُسامه است به نام پسرش اُسامه و شهادتش در مؤ ته واقع شد در همان جائى كه جعفر بن ابى طالبعليه‌السلام شهيد گشته. (445)

شرح حال سَعْد بن عُباده

يازدهم سَعْد بْن عُبادَة بْن دُلَيْم بْن حارِثَةِ الْخَزْرَجى الا نصارى، سيّد انصار و كريم روزگار و نقيب رسول مختارصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بوده؛ در عقبه و بدر حاضر شده و در روز فتح مكّه رايت مبارك حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به دست او بوده و او مردى بزرگ بوده وجودى به كمال داشت و پسرش قيس و پدر و جدّش نيز(جواد)بودند و در اطعام مهمان و واردين خوددارى نمى فرمودند؛ چنانچه در زمان دُليم جدّش منادى ندا درمى داد هر روز در اطراف دارضيافت او(مَنْ اَرادَ الشَّحْمَ وَاللَّحْمَ فَلْيَأْتِ دارَ دُلَيم). بعد از دُلَيم، پسرش عُباده نيز به همين طريق بود و از پس او سعد نيز بدين قانون مى رفت و قيس بن سعد از پدران بهتر بود. و دُلَيم و عباده هر سال ده نفر شتر از براى صنم منات هديه مى كردند و به مكّه مى فرستادند و چون نوبت به سعد و قيس رسيد كه مسلمانى داشتند آن شتران را همه سال به كعبه مى فرستادند. و وارد شده كه وقتى ثابت بن قيس با رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، گفت: يا رسول اللّه! قبيله معد در جاهليّت پيشوايان جوانمردان ما بودند، حضرت فرمود:

الناسُ معادِنُ كمعادِنِ الذَّهبِ وَالفضَّةِ خيارُهمْ فى الْجاهِلِيَّةِ خِيارُهُمْ فِى الاِسْلامِ اِذا فَقَهُوا.

و سعد چندان غيور بود كه غير از دختر باكره تزويج نكرد و هر زنى كه طلاق گفت كسى جرئت تزويج او نكرد. (446)

بالجمله؛ اين سعد همان است كه در روز سقيفه او را آورده بودند در حالتى كه مريض بود و خوابانيده بودند و خَزْرَجيان مى خواستند با او بيعت كنند و مردم را نيز به بيعت او مى خواندند لكن بيعت از براى ابوبكر شد و چون مردم جمع شدند كه با ابوبكر بيعت كنند بيم مى رفت كه سعد در زير قدم طريق عدم سپارد، لاجَرَم فرياد برداشت كه اى مردم مرا كشتيد! عُمر گفت: اُقْتُلُوا سَعْدا قَتَلَهُ اللّهُ؛ بكشيد او را كه خدايش بكشد. قيس بن سعد كه چنين ديد برجست و ريش عمر را بگرفت و بگفت: اى پسر صَهّاك حبشيّه و اى ترسنده گريزنده در ميدان و شير شرزه امن و امان! اگر يك موى سَعد بن عُباده جنبش كند از اين بيهوده گوئى يك دندان در دهان تو به جاى نماند از بس دهانت با مشت بكوبند. (447) و سعد بن عباده به سخن آمد و گفتا: اى پسر صَهّاك! اگر مرا نيروى حركت بود در كيفر اين جسارت كه ترا رفت هرآينه تو و ابوبكر در بازار مدينه از من نعره شيرى مى شنيديد كه با اصحاب خود از مدينه بيرون مى شديد و شما را ملحق مى كردم به جماعتى كه در ميان ايشان بوديد ذليل و ناكس تر مردم به شمار مى شديد. آنگاه گفت: يا آلَ خَرْزَج احْمِلُوني مِنْ مَكانِ الْفتنةِ. او را به سراى خويش حمل كردند و بعد هم هرچه خواستند كه از وى بيعت بگيرند بيعت نكرد و گفت: سوگند به خداى كه هرگز با شما بيعت نكنم تا هرچه تير در تيركش دارم بر شما بيندازم و سنان نيزه ام را از خون شما خضاب كنم و تا شمشير در دستم است بر شما شمشير زنم و با اهل بيت و عشيره ام با شما مقاتلت كنم و به خدا سوگند كه اگر تمام جن و انس با شما جمع شوند من با شما دو عاصى بيعت نكنم تا خداى خود را ملاقات كنم. و آخر الا مر بيعت نكرد تا در زمان عمر از مدينه به شام رفت و او را قبيله بسيار در حوالى دمشق بود هر هفته در دهى پيش خويشان خود مى بود در يك وقتى از دهى به دهى ديگر مى رفت از باغى كه در رهگذر او بود او را تير زدند و به قتل رسانيدند و نسبت دادند قتل او را به جنّ و اززبان جنّساختند:

شعر:

قَدْ قَتَلْنا سَيّدَ الخَزْرَج سَعْدَ بْنَ عُبادَه

فَرَمَيْناهُ بِسَهْمَيْن فَلَمْ نَخْطَ فُؤ ادَهُ (448)

شرح حال ابودُجانه

دوازدهم اَبُودُجانه (449) اسمش سِماك بن خَرَشَة بن لَوْذان است و از بزرگان صحابه و شجاعان نامى و صاحب حِرْز معروف است و او همان است كه در جنگ يمامه حاضر بود و چون سپاه مُسَيْلمه كذّاب در حديقة الرّحمن كه به حديقة الموت نام نهاده شد پناه بردند و در باغ را استوار بستند، ابودُجانه كه دل شير و جگر نهنگ داشت مسلمانان را گفت كه مرا در ميان سپرى برنشانيد و سر نيزه ها را بر اطراف سپر محكم داريد آنگاه مرا بلند كنيد و بدان سوى باغ اندازيد. مسلمانان چنين كردند پس ابودجانه به باغ جستن كرد و چون شير بخروشيد و شمشير بكشيد و همى از سپاه مسيلمه بكشت. برأِ بن مالك از مسلمانان داخل باغ شد و دَرِ باغ را گشود تا مسلمانان داخل باغ شدند ولكن ابودُجانه و بَرأ هر دو در آنجا كشته شدند وبه قولى ابُودُجانه زنده بودچندانكه درصِفّين ملازم ركاب اميرالمؤ منينعليه‌السلام گشت. (450)

شيخ مفيد در(ارشاد)فرمود: روايت كرده مفضّل بن عمر از حضرت صادقعليه‌السلام كه فرمود: بيرون مى آيد با قائمعليه‌السلام از ظَهْر كوفه بيست و هفت مرد تا آنكه فرموده و سلمان و ابوذر و ابودُجانه انصارى و مقداد و مالك اشتر پس مى باشند ايشان در نزد آن حضرت از انصار و حُكّام. (451)

شرح حال ابن مسعود

سيزدهم عبداللّه بن مسعود الْهذَلى حليف بنى زهره از سابقين مسلمين است و در ميان صحابه به علم قرائت قرآن معروف است. علماى ما فرموده اند كه او مخالطه داشته با مخالفين و به ايشان ميل داشته و علماى سنت او را تجليل بسيار كنند و گويند كه او اَعلَم صحابه بوده به كتاب اللّه تعالى؛ و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرموده كه قرآن را از چهار نفر اخذ كنيد و ابتدا كرد به ابن امّ عبد كه عبداللّه بن مسعود باشد و سه نفر ديگر معاذ بن جَبَل و اُبَىّ بن كَعْب و سالم مولى ابوحُذيفه. وَقالُوا قالَصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم : مَنْ اَحَبَّ اَن يَسْمَعَ الْقُرآنَ غَضَّا فَلْيَسْمَعْهُ مِنْ ابْنِ اُمّ عَبْدٍ (452)

و ابن مسعود همان است كه سر ابوجهل را در يوم بَدْر از تن جدا كرد (453) و اوست كه به جنازه حضرت ابوذر رضى اللّه عنه حاضر شده (454) و اوست از آن جماعتى كه انكار كردند بر ابوبكر جُلوسش را در مجلس خلافت (455)؛ اِلى غيْر ذلك. و او را اَتباع و اصحابى بود كه از جمله ايشان است رَبيع بن خُثَيْم كه معروف است به خواجه ربيع و در مشهد مقدّس مدفون است.

شرح حال عمّار

چهاردهم عَمّار بْن ياسِر الْعَنسى (بالنّون ) حليف بنى مخزوم مُكَنّى به ابى يَقْظان از بزرگان اصحاب رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و از اَصْفيأ اصحاب اميرالمؤ منينعليه‌السلام و از معذّبين فى اللّه و از مهاجرين به حبشه و از نمازگزارندگان به دو قبله و حاضر شدگان در بدر و مَشاهد ديگر است. و آن جناب و پدرش ياسر و مادرش سميَّه و برادرش عبداللّه در مبدء اسلام، اسلام آوردند و مشركين قريش ايشان را عذابهاى سخت نمودند، حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بر ايشان مى گذشت ايشان را تسلّى مى داد و امر به شكيبائى مى نمود و مى فرمود: صبرا يا آل ياسر فاِنَّ موْعدَكمْ الْجنَّةُ (456) و مى گفت: خدايا! بيامرز آل ياسر را و آمرزيده اى.

(ابن عبدالبرّ)روايت كرده كه كفّار قريش ياسر و سميّه و پسران ايشان عمّار و عبداللّه را با بلال و خَبّاب و صُهَيْب مى گرفتند و ايشان را زره هاى آهنين بر تن مى كردند و به صحراى مكّه در آفتاب، ايشان را نگاه مى داشتند به نحوى كه حرارت آفتاب و آهن بدن ايشان را مى پخت و دماغشان را به جوش مى آورد طاقتشان تمام مى شد با ايشان مى گفتند اگر آسودگى مى خواهيد كفر بگوئيد و سَبّ نَبىّ نمائيد، ايشان لاعلاج تقيّهً اظهار كردند. آن وقت قوم ايشان آمدند و بساطهائى از پوست آوردند كه در آن آب بود ايشان را در ميان آن آبها افكندند و چهار جانب آنها را گرفتند و به منزل بردند.

فقير گويد: كه قوم ياسر و عمّار ظاهرا بنى مخزومند؛ چه آنكه ياسر قحطانى و از عنس بن مذحج است و با دو برادر خود حارث و مالك به جهت طلب برادر ديگر خود از يمن به مكّه آمدند، ياسر در مكّه بماند و دو برادرش برگشتند به يمن و ياسر حليف ابوحُذيفة بن المغيرة المخزومى گرديد و سميّه كنيز او را تزويج كرد و عمّار متولّد شد ابوحذيفه او را آزاد كرد لاجرَم ولأ عمار براى بنى مخزوم شد و به جهت همين حلف و ولأ بود كه چون عثمان، عمّار را بزد تا فتق پيدا كرد و ضلعش شكست بنى مخزوم اجتماع كردند و گفتند: واللّه اگر عمّار بميرد ما احدى را به مقابل او نخواهيم كشت مگر عثمان را! (457)

شهادت سميه رحمة اللّه عليها

بالجمله؛ كفّار قريش ياسر و سميّه را هر دو را شهيد كردند و اين فضيلت از براى عمّار است كه خودش و پدر و مادرش در راه اسلام شهيد شدند. و سميّه مادر عمّار از زنهاى خيرات و فاضلات بود و صدمات بسيار در اسلام كشيد آخرالا مر ابوجهل او را شتم و سبّ بسيار نمود و حربه بر او زد و او را شقه نمود و او اوّل زنى است كه در اسلام شهيد شده.

وَ فى الْخَبَر اَنَّهُ قالَ عَمّارُ لِلنَّبِىِّصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم : يا رَسُولَ اللّهِ! بَلَغَ الْعَذابُ مِنْ اُمّي كُلَّ مَبْلَغٍ فَقالَ صَبْرا يا اَبّا الْيَقْظانِ اَللّهُمَّ لا تُعَذِّبْ اَحَدا مِنْ آلِ ياسِرٍ بِالنّار (458)

و اما عمار؛ نقل است كه مشركين قريش او را در آتش افكندند رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: يا نارُ كوني بَرْدا وَسَلاما عَلى عَمّار كَما كُنْتِ بَردا وَسَلاما عَلى اِبْراهيمَ. (459)

آتش او را آسيب نكرد. و حمل كردن عمّار در وقت بنأ مسجد نبوىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دو برابر ديگران احجار را و رجز او و گفتگوى او با عثمان و فرمايش رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در جلالت شأن او مشهور است و از(صحيح بخارى)نقل است كه عمار دو برابر ديگران حمل اَحْجار مى نمود تا يكى از براى خود و يكى در ازاى پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم باشد؛ آن حضرت گرد از سر و روى او مى سترد و مى فرمود:

وَيح عمار تقتلُهُ الْفئَةُ الْباغية يدْعوهمْ اِلَى الْجنَّةِ وَيدْعونهُ اِلَى النارِ. (460)

و هم روايت است كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در حق او فرموده:

عمارٌ معَ الْحقِّ وَالْحَقُّ مَعَ عَمّار حَيْثُ كانَ عَمّار جَلَدة بَيْنَ عَيْنى وَاَنْفى تَقْتُلُهُ الْفِئَةُ الباغية. (461) و نيز فرمود كه عمّار از سر تا پاى او مملو از ايمان است. (462)

بالجمله؛ عمار در نهم صفر سنه 37 به سن نود در صِفّين شهيد شد رضوان اللّه عليه و در(مجالس المؤ منين)است كه حضرت اميرعليه‌السلام به نفس نفيس بر عمّار نماز كرد و به دست مبارك خود او را دفن نمودومدّت عمرعمارياسرنودويك سال بود. (463)

و بعضى از مورّخين آورده اند كه عمار ياسر رضى اللّه عنه در آن روزى كه به سعادت شهادت فائز شد روى سوى آسمان كرد و گفت: اى بار خداى! اگر من دانم كه رضاى تو در آن است كه خود را در آب فرات انداخته غرقه گردانم چنين كنم و نوبتى ديگر گفت كه اگر من دانم كه رضاى تو در آن است كه من شمشير بر شكم خود نهاده زور كنم تا از پشت من بيرون رود چنين كنم و بار ديگر فرمود كه اى بار خداى! من هيچ كارى نمى دانم كه بر رضاى تو اقرب باشد از محاربه با اين گروه و چون از اين دعا و مناجات فارغ شد با ياران خويش گفت كه ما در خدمت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم سه نوبت با اين عَلَمها كه در لشكر معاويه اند با مخالفين و مشركين حرب كرده ايم و اين زمان با اصحاب اين رايات حرب مى بايد كرد و بر شما مخفى و پوشيده نماند كه من امروز كشته خواهم شد و من چون از اين عالم فانى رو به سراى جاودانى نهم كار من حواله به لطف ربّانى كنيد و خاطر جمع داريد كه اميرالمؤ منينعليه‌السلام مقتداى ما است، فرداى قيامت از جهت اَخيار با اَشرار خصومت خواهد كرد. و چون عمار از گفتن امثال اين كلمات فارغ گشت تازيانه بر اسب خود زد و در ميدان آمده قتال آغاز نهاد و على التّعاقب و التّوالى حمله ها مى كرد و رجزها مى گفت تا جماعتى از تيره دلان شام به گرد او درآمدند و شخصى مُكَنّى به اَبى العاديه زخمى بر تهيگاه وى زد و از آن زخم بى تاب و توان شد و به صف خويش مراجعت نمود و آب طلب داشت غلام او(رشد)نام قَدَحى شير پيش او آورد، چون عمّار نظر در آن قدح كرد فرمود: صَدَقَ رَسول اللّهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و از حقيقت اين سخن استفسار نمودند، جواب فرمود كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مرا اخبار نموده كه آخر چيزى كه از دنيا روزى تو باشد شير خواهد شد؛ آنگاه قدح شير را بر دست گرفته بياشاميد و جان شيرين نثار جانان كرده به عالم بقا خراميد و اميرالمؤ منينعليه‌السلام بر اين حال اطلاع يافته بر بالين عمار آمد و سر او را به زانوى مبارك نهاده فرمود:

شعر:

اَلا اَيُّهَا الْمَوْتُ الَّذي هُوَ قاصِدي

اَرِحْنى فَقَدْ اَفْنَيْتَ كُلَّ خَليلٍ

اَراكَ بَصيرا بِالَّذينَ اُحِبُّهُمْ

كَانَّكَ تَنْحُو نَحْوَهُمْ بِدَليلٍ

پس زبان به كلمه اِنا للّه و اِنا اِلَيْه راجِعُونَ گشوده فرمود هركه از وفات عمّار دلتنگ نشود او را از مسلمانى نصيب نباشد خداى تعالى بر عمّار رحمت كند در آن ساعت كه او را از بدو نيك سؤ ال كنند، هرگاه كه در خدمت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم سه كس ديده ام چهارم ايشان عمار بوده و اگر چهار كس ديده ام عمّار پنجم ايشان بوده، نه يك بار عمار را بهشت واجب شد بلكه بارها استحقاق آن پيدا كرده جَنّات عَدْن او را مُهَيّا و مُهَنّا باد كه او را بكشتند و حق با او بود و او با حق بود؛ چنانكه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در شأن او فرموده: يَدُورُ مَعَ عَمّارٍ حَيْثُ دارَ و بعد از آن علىعليه‌السلام فرمود كشنده عمّار و دشنام دهنده و رباينده سلاح او به آتش دوزخ معذب خواهد شد. آنگاه قدم مبارك پيش نهاد بر عمّار نماز گزارد و به دست همايون خويش او را در خاك نهاد. رَحْمَةُ اللّهِ وَرِضْوانُه عَلَيْه وَطُوبى لَهُ و حُسْنُ مآب.

شعر:

خوش دمى كز بهر يار مهربان ميرد كسى

چون ببايد مُردبارى اين چنين ميرد كسى

چون شهيدعشق رادركوى خودجامى دهند

جاى آن دارد كه بهر آن زمين ميرد كسى (464)

شرح حال قيس بن عاصم

پانزدهم قيس بن عاصم الْمِنْقَرىّ در سال نهم با وَفْد بنى تَميم به خدمت حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اسلام آورد حضرت فرمود: هذا سيِّدُ اَهلِ الْوَبر. (465) و او مردى عاقل و حليم بود؛ چندان كه احنف بن قيس معروف به كثرت حلم، حلم را از او آموخته؛ چنانكه در تاريخ است كه وقتى از احنف پرسيدند كه از خود حليم تر كسى يافته اى؟ گفت: آرى من اين حلم را از قيس بْن عاصم منقرى آموخته ام. يك روز به نزد او آمدم او با مردى سخن مى گفت ناگاه چند تن از مردم بَرادَر او را با دست بسته آوردند و گفتند هم اكنون پسرت را مقتول ساخت او را بسته آورديم، قيس اين بشنيد و قطع سخن خويش نكرد آنگاه كه سخنش تمام گشت پسر ديگرش را طلبيد و گفت: قُمْ يا بُنَىَّ اِلى عَمِّكَ فَاَطْلِقْهُ وَاِلى اَخيكَ فاَدْفنهُ؛ يعنى برخيز اى پسرك من، دست عمويت را بگشا و برادرت را به خاك سپار! آنگاه فرمود: مادر مقتول را صد شتر عطا كن باشد كه حزن او اندك شود اين بگفت و از طرف اَيمَن به سوى اَيْسَر تكيه زد و بگفت:

شعر:

اِنّي امْرؤْ لايَعْتَري خُلْقي

دَنَسٌ يُفَنِّدُهُ ولا أَفِنُ (466)

و اين قيس همان است كه با جماعتى از بنى تميم خدمت حضرت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رسيدند و از آن حضرت موعظه نافعه خواستند آن حضرت ايشان را موعظه فرمود به كلمات خود، از جمله فرمود: اى قيس! چاره اى نيست از براى تو از قرينى كه دفن شود با تو و او زنده است و دفن مى شوى تو با او و تو مرده اى پس او اگر(كريم)باشد گرامى خواهد داشت ترا و اگر او(لئيم)باشد واخواهد گذاشت ترا و به داد تو نرسد و محشور نخواهى شد مگر با او و مبعوث نشوى مگر با او و سؤ ال كرده نخواهى شد مگر از او؛ پس قرار مده آن را مگر عمل صالح؛ زيرا كه اگر صالح باشد اُنس خواهى گرفت با او و اگر فاسد باشد وحشت نخواهى نمود مگر از او و او عمل تو است. قيس عرض كرد: يا نبى اللّه! دوست داشتم كه اين موعظه به نظم آورده شود تا ما افتخار كنيم به آن بر هر كه نزديك ما است از عرب و هم آن را ذخيره خود مى كرديم. آن جناب فرستاد حَسّان بن ثابت شاعر را حاضر كنند كه به نظم آورد آن را؛ صَلْصال بن دَلْهَمِسْ حاضر بود و به نظم درآورد آن را پيش از آنكه حَسّان بيايد، و گفت:

شعر:

تَخَيَّرْ خليطا مِنْ فِعالِكَ اِنَّما

قَرينُ الْفَتى فِي الْقَبْر ما كانَ يَفْعَلُ

ولابُدَّ قَبْلَ الْمَوْتِ مِنْ اَنْ تُعِدَّهُ

لِيَوْمٍ يُنادِى المَرْءُفيهِ فَيُقْبِلُ

فَاِنْ كُنْتَ مَشْغُولاً بِشَى ءٍ فلا تَكُنْ

بِغَيْرِ الَّذي يَرْضى بِهِ اللّهُ تَشْغَلُ

فَلَنْ يَصْحُبَ الاِنْسانَ مِنْ بَعْدِ مَوْتِهِ

وَمِنْ قَبْلِهِ اِلا الَّذي كانَ يَعْمَلُ

اَلا اِنَّمَا الا نسانُ ضَيْفٌ لاَهْلِهِ

يُقيمُ قَليلاً بَيْنَهُمْ ثُمَّ يَرْحَلُ (467)

شرح حال مالك بن نُوَيْره

شانزدهم مالِكِ بنِ نوَيرَة الحنفى اليربوعى از ارداف ملوك و شجاعان روزگار و فصحاى شيرين گفتار و صحابه سيّد مختار و مخلصان صاحب ذوالفقار بوده. قاضى نوراللّه در(مجالس)شطرى از احوال خير مآل او و شهادت يافتن او به سبب محبّت اهل بيت در دست خالد بن وليد ذكر كرده و هم در احوال او گفته از برآء بن عازب روايت كرده اند كه گفت در اثناى آنكه حضرت رسالتصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با اصحاب خود نشسته بودند رؤ ساى بنى تميم كه يكى از ايشان مالك بن نوَيره بود درآمدند و بعد از اداى خدمت گفت: يا رسول اللّه! عَلِّمْنِى الايمانَ فَقالَ لَهُ رَسُولُ اللّهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم : الا يمانُ اَنْ تشهدَ اَنْ لااِل هَ اِلا اللّهُ وَاَني رَسولُ اللّهِ وَتُّصلِّىَ الْخمْسَ وَتَصُومَ شَهْرَ رَمَضانَ وَتؤَدِّىَ الزَّك وةَ وَتحجَّ الْبيتَ وَتُوالى وَصِيّى هذا. وَاَشارَ اِلى عَلِىّ بْنِ ابى طالبعليه‌السلام .

؛ يعنى مالك به حضرت رسالت گفت: مرا طريق ايمان بياموز، آن حضرت فرمود: ايمان آن است كه گواهى دهى به آنكه لا اِلهَ اِلا اللّه و به آنكه من رسول خدايم و نماز پنجگانه بگزارى و روزه ماه رمضان بدارى و به اداى زكات و حجّ خانه خداى رو آورى و اين را كه بعد از من وصِىّ من خواهد بود دوست دارى و اشاره به على بن ابى طالبعليه‌السلام كرد، و ديگر آنكه خون ناحق نريزى و از دزدى و خيانت بپرهيزى و از خوردن مال يتيم و شُرْب خَمْر بگريزى و ايمان به احكام شريعت من بياورى و حلال مرا حلال و حرام مرا حرام دانى و حقگذارى ضعيف و قوى و صغير و كبير به جا آرى. آنگاه شرايع اسلام و احكام آن را بر او شمرد تا ياد گرفت. آنگاه مالك برخاست و از غايت نشاط دامن كشان مى رفت و با خود مى گفت: تَعَلَّمْتُ الايمانَ وَرَبِّ الْكَعْبَةِ؛ يعنى به خداى كعبه كه احكام دين آموختم و چون از نظر حضرت رسالتصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دور شد آن حضرت فرمودند كه:

(مَنْ اَحَبَّ اَنْ يَنْظُرَ اِلى رَجُلٍ مِنْ اَهْلِ الجَنَّةِ فَلْيَنْظُرْ اِلى هذا الرّجُلِ)

دو نفر از حضرت رسالتصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دستورى طلبيده از عقب او رفتند و آن بشارت به وى رسانيدند و از او التماس نمودند كه چون حضرت رسالتصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ترا از اهل جنّت شمرده مى خواهيم كه جهت ما طلب مغفرت كنى، مالك گفت: لا غَفَرَ اللّهُ لكُم ا؛خداى تعاى شما را نيامرزد كه حضرت رسالتصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كه صاحب شفاعت است مى گذاريد و از من درخواست مى كنيد كه جهت شما استغفار كنم!؟ پس آن دو نفر مكَدَّر بازگشتند چون حضرت رسالتصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را نظر بر روى ايشان افتاد گفت كه فِى الْحَقِّ مَبْغضَةٌ؛ يعنى شنيدن سخن حق گاه است كه آدمى را خشمناك و مكَدَّر سازد. و آخر چون حضرت رسالتصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم وفات يافت مالك به مدينه آمد و تفحّص نمود كه قائم مقام حضرت رسالتصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كيست؟ در يكى از روزهاى جمعه ديد كه ابوبكر بر منبر رفته و از براى مردم خطبه مى خواند، مالك بى طاقت شد با ابوبكر گفت كه تو همان برادر تيمى ما نيستى؟ گفت: بلى، مالك گفت: چه كار پيش آمد آن وصّى حضرتصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را كه مرا به ولايت او مأمور ساخته بود؟ مردم گفتند: اى اعرابى! بسيار است كه كارى از پس كارى حادث مى شود. مالك گفت: واللّه! هيچ كارى حادث نشده بلكه شما خيانت كرده ايد در كار خدا و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بعد از آن متوجه ابوبكر شد و گفت: كيست كه ترا بر اين منبر بالا برده و حال آنكه وصى پيغمبر نشسته است، ابوبكر به حاضران گفت كه اين اعرابى بَوالٌ على عقبيه را از مسجد رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بيرون كنيد. پس قُنْفُذ و خالد بن وليد برخاستند و مالك را پى گردنى زده از مسجد بيرون كردند. مالك بر اشتر خود سوار شد صلوات بر حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرستاد و بعد از صلوات اين ابيات بر زبان راند:

شعر:

اَطَعْنا رَسُولَ اللّهِ ما كانَ بَيْنَنا

فَي ا قَوْمِ ما شَاْني وَشَاْنِ اَبى بَكْرٍ

اِذا ماتَ بَكْرٌ قامَ بَكْرٌ مَقامَهُ

فَتِلْكَ وَبَيْتِ اللّهِ قاصِمَةُ الظَّهْرِ (468)

مؤ لف گويد: كه شيعه و سنى نقل كرده اند كه خالد بن وليد، مالك را بى تقصير بكشت و سر او را ديك پايه نمود و در همان شب كه او را به قتل رسانيد با زوجه اش همبستر شد و طايفه مالك را بكشت و زنان ايشان را اسير كرده به مدينه آوردند و ايشان را اهل(رِدَّه)ناميدند. (469)