منتهی الآمال جلد ۲

منتهی الآمال 0%

منتهی الآمال نویسنده:
گروه: سایر کتابها

منتهی الآمال

نویسنده: مرحوم شیخ عباس قمی
گروه:

مشاهدات: 35229
دانلود: 2482


توضیحات:

جلد 1 جلد 2
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 51 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 35229 / دانلود: 2482
اندازه اندازه اندازه
منتهی الآمال

منتهی الآمال جلد 2

نویسنده:
فارسی

فصل پنجم: در بيان شهادت حضرت موسى بن جعفرعليها‌السلام وذكر بعضى از ستمها كه بر آن امام مظلوم واقع شده

اشهر در تاريخ شهادت آن حضرت آن است كه در بيست وپنجم رجب سنه صد و هشتاد وسه در بغداد در حبس سندى بن شاهك واقع شد وبعضى پنجم ماه مذكور گفته اند. وعمر شريفش در آن وقت پنجاه وپنج سال وبه روايت(كافى)پنجاه وچهار سال بود. (٨٦) وبيست ساله بود كه امامت به آن جناب منتقل شد ومدت امامتش سى وپنج سال بوده كه مقدارى از آن در بقيه ايام منصور بوده واوبه ظاهر متعرض آن حضرت نشد وبعد از اوده سال و كسرى ايام خلافت مهدى بود واوحضرت را به عراق طلبيد ومحبوس گردانيد وبه سبب مشاهده معجزات بسيار جرأت بر اذيت به آن حضرت ننمود وآن جناب را به مدينه برگردانيد وبعد از آن يك سال وكسرى مدت خلافت هادى بود واونيز آسيبى به آن حضرت نتوانست رسانيد. (٨٧)

صاحب(عمدة الطالب)گفته: هادى آن حضرت را گرفت ودر حبس نمود، اميرالمؤ منينعليها‌السلام را در خواب ديد كه به اوفرمود:

(فهلْ عَسَيْتُمْ اِنْ توَلَّيتمْ اَنْ تُفْسِدُوا فِى الاَرْضَ وَ تُقَطِّعُوا اَرْحامَكُمْ؟) (٨٨)

چون بيدار شد مراد آن حضرت را دانست، امر كرد حضرت امام موسىعليها‌السلام را از حبس رها كردند، بعد از چندى بازخواست آن حضرت را حبس كند واذيت رساند، اجل اورا مهلت نداد وهلاك شد، چون خلافت به هارون الرشيد رسيد آن حضرت را به بغداد آورد ومدتى محبوس داشت ودر سال چهاردهم خلافت خويش آن حضرت را به زهر شهيد كرد. (٨٩)

اما سبب گرفتن هارون آن جناب را وفرستادن اورا به عراق چنانكه شيخ طوسى و ابن بابويه وديگران روايت كرده اند آن بود كه چون رشيد خواست كه امر خلافت را براى اولاد خود محكم گرداند از ميان پسران خود كه چهارده تن بودند سه نفر را اختيار كرد، اول محمد امين پسر زبيده را وليعهد خود گردانيد وخلافت را بعد از او براى عبداللّه مأمون وبعد از اوبراى قاسم مؤ تمن قرار داد وچون جعفر بن محمّد بن اشعث را مربى ابن زبيده گردانيده بود يحيى برمكى كه اعظم وزراى هارون بود انديشه كرد كه بعد از اواگر خلافت به محمّد امين منتقل شود ابن اشعث مالك اختيار اوخواهد شد ودولت از سلسله من بيرون خواهد رفت، در مقام تضييع ابن اشعث برآمد ومكرر ومكرر نزد هارون از اوبدى مى گفت تا آنكه اورا نسبت داد به تشيع واعتقاد به امامت موسى بن جعفرعليها‌السلام وگفت: اواز محبان ومواليان امام موسىعليها‌السلام است واورا خليفه عصر مى داند وهرچه به هم رساند خمس آن را براى آن جناب مى فرستد وبه اين سخنان شورانگيز، هارون را به فكر آن حضرت انداخت تا آنكه روزى هارون از يحيى وديگران پرسيد كه آيا مى شناسيد از آل ابى طالب كسى را كه طلب نمايم وبعضى از احوال موسى بن جعفر را از اوسؤال نمايم؟

ايشان على بن اسماعيل بن جعفر برادرزاده آن حضرت را كه آن جناب احسان بسيار نسبت به اومى نمود وبر خفاياى احوال آن جناب اطلاع تمام داشت تعيين كردند. (به روايت ديگر، محمّد بن اسماعيل برادرزاده آن جناب بود). (٩٠)

پس به امر خليفه نامه اى به پسر اسماعيل نوشتند واورا طلبيدند، چون آن جناب بر آن امر مطلع شد اورا طلبيد وگفت: اراده كجا دارى؟ گفت: اراده بغداد، فرمود كه براى چه مى روى؟ گفت: پريشان شده ام وقرض بسيارى به هم رسانيده ام، آن جناب فرمود كه من قرض تورا ادأ مى كنم وخرج تورا متكفل مى شوم، اوقبول نكرد وگفت: مرا وصيتى كن! آن جناب فرمود: وصيت مى كنم كه در خون من شريك نشوى واولاد مرا يتيم نگردانى، باز گفت: مرا وصيت كن! حضرت باز اين وصيت فرمود تا سه مرتبه، پس سيصد دينار طلاوچهار هزار درهم به اوعطا فرمود، چون اوبرخاست حضرت به حاضران فرمود: به خدا سوگند كه در ريختن خون من سعايت خواهد كرد وفرزندان مرا به يتيمى خواهد انداخت! گفتند: يابن رسول اللّه! اگر چنين است چرا به اواحسان مى نمايى واين مال جزيل را به او مى دهى. فرمود:

(حدَّثنى اَبى عنْ آبائِه عنْ رَسولِ اللّهِصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم : اِنَّ الرَّحِمَ اِذاقُطِعَتْ فَوُصِلَتْ قَطَعَهَا اللّهُ)؛

حاصل روايت آنكه، پدران من روايت كرده اند از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كه چون كسى كه با رحم خود احسان كند واودر برابر بدى كند واين كس قطع احسان خود را از اونكند حق تعالى قطع رحمت خود را از اومى كند واورا به عقوبت خود گرفتار مى نمايد.

وبالجمله؛ چون على بن اسماعيل به بغداد رسيد، يحيى بن خالد برمكى اورا به خانه برد وبا اوتوطئه كرد كه چون به مجلس هارون رود امرى چند نسبت به آن حضرت دهد كه هارون را به خشم آورد، پس اورا به نزد هارون برد. چون بر او داخل شد سلام كرد وگفت: هرگز نديده ام كه دوخليفه در يك عصر بوده باشند، تو در اين شهر خليفه وموسى بن جعفر در مدينه خليفه است، مردم از اطراف عالم خراج از براى اومى آورند وخزانه ها به هم رسانيده وملكى را به سى هزار درهم خريده ونام اورا(يسيره)گذاشته. پس هارون دويست هزار درهم حواله كرد به اوبدهند، چون آن بدبخت به خانه برگشت دردى در حلقش به هم رسيد و هلاك شد واز آن زرها منتفع نشد. وبه روايت ديگر بعد از چندى اورا زحيرى عارض شد وجميع اعضا واحشأ اوبه زير آمد ودر همان حال كه زر را براى او آوردند در حالت نزع بود، واز اين پولها جز حسرت چيزى از براى اوحاصل نشد و زرها را به خزانه خليفه برگردانيدند. (٩١)

وبالجمله؛ در همان سال كه سال صد وهفتاد ونهم هجرى بود وهارون براى استحكام خلافت اولاد خود به گرفتن امام موسىعليها‌السلام اراده حج كرد و فرمانها به اطراف نوشت كه علما وسادات واعيان وواشراف همه در مكه حاضر شوند كه از ايشان بعيت بگيرد وولايت عهد اولاد اودر بلاد اومنتشر گردد. (٩٢)

اول به مدينه طيبه آمد، يعقوب بن داود روايت كرده است كه چون هارون به مدينه آمد، من شبى به خانه يحيى برمكى رفتم واونقل كرد كه امروز شنيدم كه هارون نزد قبر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با اومخاطبه مى كرد كه پدر ومادرم به فداى توباد يا رسول اللّه، من عذر مى طلبم در امرى كه اراده كرده ام در باب موسى بن جعفر، مى خواهم اورا حبس كنم براى آنكه مى ترسم فتنه برپا كند كه خونهاى امت توريخته شود، يحيى گفت: چنين گمان دارم كه فردا اورا خواهد گرفت. چون روز شد، هارون فضل بن ربيع را فرستاد در وقتى كه آن حضرت نزد جد بزرگوار خود رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نماز مى كرد، در اثناى نماز آن جناب را گرفتند وكشيدند كه از مسجد بيرون برند. حضرت متوجه قبر جد بزرگوار خود شد وگفت: يا رسول اللّه! به توشكايت مى كنم از آنچه از امت بدكردار توبه اهل بيت بزرگوار تو مى رسد، ومردم از هر طرف صدا به گريه وناله وفغان بلند كردند، چون آن امام مظلوم را نزد هارون بردند ناسزاى بسيار به آن جناب گفت، وامر كرد كه آن جناب را مقيد گردانيدند ودومحمل ترتيب داد براى آنكه ندانند كه آن جناب را به كدام ناحيه مى برند، يكى را به سوى بصره فرستاد وديگرى را به جانب بغداد وحضرت در آن محمل بود ك به جانب بصره فرستاد، وحسان سروى را همراه آن جناب كرد كه آن حضرت را در بصره به عيسى بن جعفر بن ابى جعفر منصور كه امير بصره و پسر عموى هارون بود تسليم نمود، در روز هفتم ماه ذى الحجة يك روز پيش از ترويه، آن جناب را داخل بصره نمودند ودر روز علانيه آن جناب را تسليم عيسى نمودند، عيسى آن حضرت را در يكى از حجره هاى خانه خود كه نزديك به ديوانخانه اوبود محبوس گردانيد ومشغول فرح وسرور عيد گرديد وروزى دو مرتبه در آن حجره را مى گشود، يك نوبت براى آنكه بيرون آيد ووضوبسازد، نوبتى ديگر براى آنكه طعام از براى آن جناب ببرند. محمّد بن سليمان نوفلى گفت كه يكى از كاتبان عيسى كه نصرانى بود وبعد، اسلام اظهار كرد رفيق بود با من، وقتى براى من گفت كه اين عبد صالح وبنده شايسته خدا، يعنى موسى بن جعفرعليها‌السلام در اين ايام كه در اين خانه محبوس بود چيزى چند شنيد از لهوولعب وساز و خوانندگى وانواع فواحش ومنكرات كه گمان ندارم هرگز به خاطر شريفش آنها خطور كرده باشد.

وبالجمله؛ مدت يك سال آن حضرت در حبس عيسى بود ومكرر هارون به او نوشت كه آن جناب را شهيد كند. اوجرأت نكرد كه به اين امر شنيع اقدام كند، جمعى از دوستان اونيز اورا از آن منع كردند، چون مدت حبس آن حضرت نزد او به طول انجاميد، نامه اى به هارون نوشت كه حبس موسىعليها‌السلام نزد من طول كشيد ومن بر قتل وى اقدام نمى نمايم، من چندان كه از حال اوتفحص مى نمايم به غير عبادت وتضرع وزارى وذكر ومناجات با قاضى الحاجات چيزى نمى شنوم و نشنيدم كه هرگز به تويا بر من يا بر احدى نفرين نمايد يا بدى از ما ياد نمايد بلكه پيوسته متوجه كار خود است به ديگرى نمى پردازد، كسى را بفرست كه من اورا تسليم اونمايم والاّ اورا رها مى كنم وديگر حبس وزجر اورا بر خود نمى پسندم. يكى از حواسيس عيسى كه به تفحص احوال آن جناب موكل بود گفته كه من در آن ايام بسيار از آن جناب مى شنيدم كه در مناجات با قاضى الحاجات مى گفت: خداوندا! من پيوسته سؤ ال مى كردم كه زاويه خلوتى وگوشه عزلتى وفراخ خاطرى از جهت عبادت وبندگى خود مرا روزى كنى اكنون شكر مى كنم كه دعاى مرا مستجاب گردانيدى، آنچه مى خواستم عطا فرمودى. چون نامه عيسى به هارون رسيد كس فرستاد وآن جناب را از بصره به بغداد برد ونزد فضل بن ربيع محبوس گردانيد. (٩٣) ودر اين مدتى كه محبوس بود پيوسته مشغول عبادت بود و بيشتر اوقات در سجده بود.

شيخ صدوق از ثوبانى روايت كرده است كه جناب امام موسىعليها‌السلام در مدت زياده از ده سال هر روز كه مى شد بعد از روشن شدن آفتاب به سجده مى رفت و مشغول دعا وتضرع مى بود تا زوال شمس ودر ايامى كه در حبس بود بسا مى شد كه هارون بر بام خانه مى رفت ونظر مى كرد در آن حجره كه آن جناب را در آنجا حبس كرده بودند، جامه اى مى ديد كه بر زمين افتاده است وكسى را نمى ديد، روزى به ربيع گفت: اين جامه چيست كه مى بينم در اين خانه؟ ربيع گفت: اين جامه نيست بلكه موسى بن جعفر است، كه هر روز بعد از طلوع آفتاب به سجده مى رود تا وقت زوال گفت: هرگاه مى دانى كه اوچنين است چرا اورا در اين زندان تنگ جا داده اى؟ هارون گفت: هيهات! غير از اين علاجى نيست، (٩٤) يعنى براى دولت من در كار است كه اوچنين باشد. (٩٥)

در كتاب (درّالنظيم) است كه فضل بن ربيع از پدرش نقل كرده كه گفت: فرستاد مرا هارون رشيد نزد موسى بن جعفرعليها‌السلام براى رسانيدن پيامى ودر آن وقت آن حضرت در حبس سندى بن شاهك بود. من داخل محبس شدم ديدم مشغول نماز است، هيبت آن جناب نگذاشت مرا كه بنشينم لاجرم تكيه كردم به شمشير خود وايستادم ديدم كه آن حضرت پيوسته نماز مى گذارد واعتنايى به من ندارد ودر هر دوركعت نماز كه سلام مى دهد بلافاصله براى نماز ديگر تكبير مى گويد وداخل نماز مى شود، پس چون طول كشيد توقف من وترسيدم كه هارون از من مؤ اخذه كند همين كه خواست آن حضرت سلام دهد من شروع كردم در كلام، آن وقت حضرت به نماز ديگر داخل نشد وگوش كرد به حرف من، من پيام رشيد را به آن حضرت رسانيدم وآن پيام اين بود كه به من گفته بود مگوبه آن حضرت كه اميرالمؤ منين مرا به سوى توفرستاده بلكه بگوبرادرت مرا به سوى توفرستاده و سلام به تومى رساند ومى گويد به من رسيده بود از توچيزهايى كه مرا به قلق و اضطراب درآورده بود. پس من تورا از مدينه آوردم وتفحص از حال تونمودم، يافتم تورا پاكيزه حبيب، برى از عيب دانستم كه آنچه براى توگفته بودند دروغ بوده پس فكر كردم كه تورا به منزلت برگردانم يا نزد خودم باشى، ديدم بودنت نزد من سينه مرا از عداوت توبهتر خالى مى كند ودروغ بدگويان تورا بيشتر ظاهر مى گرداند، صلاح ديدم بودن تورا در اينجا لكن هر كس را غذايى موافق است وبا آن طبيعتش الفت گرفته وشايد شما در مدينه غذاهايى ميل مى فرموديد وعادت به آن داشتيد كه در اينجا نمى يابى كسى را كه بسازد براى شما، ومن امر كردم(فضل)را كه براى شما بسازد هر چه ميل داريد، پس امر فرما اورا به آنچه دوست داريد ومنبسط وگشاده روباشيد در هر چه كه اراده داريد.

راوى گفت: حضرت جواب داد به دوكلمه بدون آنكه التفات كند به من فرمود:

(لاحاضِرٌ لى مالى فَيَنْفَعُنى وَ لَمْ اُخْلَقْ سَؤُلا، اَللّهُ اَكْبَرُ)؛

يعنى مالم حاضر نيست كه مرا نفعى رساند، يعنى هرچه بخواهم دستورالعمل بدهم برايم درست كنند وخدا مرا خلق نكرده سؤال كننده واز كسى چيزى طلب كننده. اين را فرمود وگفت: اَللّهُ اَكبرُ! وداخل نماز شد. راوى گفت: من برگشتم به نزد هارون وكيفيت را براى اونقل كردم هارون گفت: چه مصلحت مى بينى درباره او؟ گفتم: اى آقاى من! اگر خطى بكشى در زمين وموسى بن جعفر داخل در آن شود و بگويد بيرون نمى آيم از آن، راست مى گويد بيرون نخواهد آمد از آن، گفت چنان است كه مى گويى، لكن بودنش نزد من محبوبتر است به سوى من، وروايت شده كه هارون به وى گفت كه اين خبر را با كسى مگو، گفت تا هارون زنده بود اين خبر را به احدى نگفتم. (٩٦)

شيخ طوسى رحمه اللّه از محمّد بن غياث روايت كرده كه هارون رشيد به يحيى بن خالد گفت: برونزد موسى بن جعفرعليها‌السلام وآهن را از اوبردار وسلام مرا به او برسان وبگو:

(يقولُ لَكَ اِبنُ عمِّكَ اِنَّهُ قدْ سبقَ منى فيك يمينٌ اَنّى لااُخَلّيكَ حَتّى تُقِرَّلى باْلاِسائةِ وَ تسئَلَنى الْعَفْوَ عَمّا سَلَفَ مِنْكَ وَ لَيْسَ عَلَيْكَ فى اَقْرارِكَ عارُ وَ لافى مَسْئَلَِتكَ اِيّاىّ مَنْقَصَةٌ)؛

يعنى پسر عمويت مى گويد كه من پيش از اين قسم خورده ام كه تورا رها نكنم تا آنكه اقرار كنى براى من به آنكه بد كرده اى واز من سؤ ال وخواهش كنى كه عفوكنم از آنچه از توسر زده ونيست در اين اقرارت به بدى بر توعارى ونه در اين خواهش ‍ وسؤ الت بر تونقصانى واين يحيى بن خالد ثقه ومحل اعتماد من ووزير من و صاحب امر من است از اوسؤ ال وخواهش كن به قدرى كه قسم به من عمل آمده باشد وخلاف قسم نكرده باشم، پس هركجا خواهى بروبه سلامت. محمّد بن غياث راوى گويد كه خبر داد مرا موسى بن يحيى بن خالد كه موسى بن جعفرعليها‌السلام در جواب يحيى، فرمود اى ابوعلى! من مردنم نزديك است واز اجلم يك هفته باقى مانده است. (٩٧)

وروايت شده كه در ايامى كه در حبس فضل بن ربيع بود، فضل گفت: مكرر نزد من فرستادند كه اورا شهيد كنم من قبول نكردم واعلام كردم كه اين كار از من نمى آيد و چون هارون دانست كه فضل بن ربيع بر قتل آن حضرت اقدام نمى كند آن جناب را از خانه اوبيرون آورد ونزد فضل بن يحيى برمكى محبوس گردانيد. فضل هر شب(خوانى)براى آن جناب مى فرستاد ونمى گذاشت كه از جاى ديگر طعام براى آن جناب آورند. ودر شب چهارم كه خوان را حاضر كردند آن امام مظلوم سر به جانب آسمان بلند كرد وگفت: خداوندا! تومى دانى كه اگر پيش از اين روز چنين طعامى مى خوردم هر آينه اعانت بر هلاكت خود كرده بودم وامشب در خوردن اين طعام مجبور معذورم، وچون از آن طعام تناول نمود اثر زهر در بدن شريفش ظاهر شد ورنجور گرديد، چون روز شد طبيبى براى آن حضرت آوردند چون طبيب احوال آن حضرت پرسيد جواب اونفرمود، چون بسيار مبالغه كرد، آن جناب دست مبارك خود را بيرون آورد وبه اونمود وفرمود كه علت من اين است. چون طبيب نظر كرد ديد كه كف دست مباركش سبز شده وآن زهرى كه به آن جناب داده اند در آن موضع مجتمع گرديده. پس طبيب برخاست ونزد آن بدبختان رفت وگفت: به خدا سوگند كه اوبهتر از شما مى داند آنچه شما بااوكرده ايد. واز آن مرض به جوار رحمت الهى انتقال نمود. (٩٨)

وبه روايت ديگر چندانكه فضل بن يحيى را تكليف بر قتل آن جناب كردند اواقدام نكرد بلكه اكرام وتعظيم آن جناب مى نمود وچون هارون به رقّه رفت خبر به او رسيد كه آن جناب نزد فضل بن يحيى مكرم ومعزز است، اهانت وآسيبى نسبت به آن جناب روا نمى دارد، مسرور خادم را به تعجيل فرستاد به سوى بغداد با دونامه كه بى خبر به خانه فضل درآيد وحال آن جناب را مشاهده نمايد اگر چنان بيند كه مردم به اوگفته اند يك نامه را به عباس بن محمّد وديگرى را به سندى بن شاهك برساند كه ايشان آنچه در آن نامه نوشته باشد به عمل آورند، پس(مسرور)بى خبر داخل بغداد شد وناگهان به خانه فضل رفت وكسى نمى دانست كه براى چه كار آمده است، چون ديد كه آن جناب در خانه اومعزز و مكرم است، در همان ساعت بيرون رفت وبه خانه عباس بن محمد رفت نامه هارون را به اوداد، چون نامه را گشود فضل بن يحيى را طلبيد واورا در عقابين كشيد وصد تازيانه بر اوزد ومسرور خادم آنچه واقع شده بود به هارون نوشت، چون بر مضمون نامه مطلع شد نامه نوشت كه آن جناب را به سندى بن شاهك تسليم كنند. ودر مجلس ديوانخانه خود به آواز بلند گفت: فضل بن يحيى مخالفت امر من كرده است من اورا لعنت مى كنم، شما هم اورا لعنت كنيد. پس جميع اهل مجلس صدا به لعن اوبلند كردند، چون اين خبر به يحيى برمكى رسيد مضطرب شد خود را به خانه هارون رسانيد واز راه ديگر غير متعارف داخل شد واز عقب هارون درآمد وسر در گوش اوگذاشت وگفت اگر پسر من فضل مخالفت توكرده من اطاعت تومى كنم وآنچه مى خواهى به عمل مى آورم.

پس هارون از يحيى وپسرش راضى شده روبه سوى اهل مجلس كرد وگفت:(فضل)مخالفت من كرده بود من اورا لعنت كردم اكنون توبه وانابه كرده است من از تقصير اوگذشتم شما از اوراضى شويد، همگان آواز بلند كردند كه ما دوستيم با هر كه تودوستى ودشمنيم با هر كه تودشمنى. پس يحيى به سرعت روانه بغدا شد، از آمدن اومردم مضطرب شدند هر كسى سخنى مى گفت لكن اواظهار كرد كه من از براى تعيمر قلعه وتفحص احوال عمال به اين صوب آمده ام وچند روز مشغول آن اعمال بود، پس سندى بن شاهك را طلبيد وامر كرد كه آن امام معصوم را مسموم گرداند ورطبى چند به زهر آلوده كرد به ابن شاهك داد كه نزد آن جناب ببرد ومبالغه نمايد در خوردن آنها ودست از آن جناب بر ندارد تا تناول نمود، و موافق روايتى سندى خرماهاى زهرآلود را براى آن حضرت فرستاد وخود آمد ببيند تناول كرده است يا نه، وقتى رسيد كه حضرت ده دانه از آن تناول فرموده بود، گفت: ديگر تناول نما، فرمود كه در آنچه خوردم مطلب توبه عمل آمد وبه زياده احتياجى نيست. پس پيش از وفات آن حضرت به چند روز قضات وعدول را حاضر كرد و حضرت را به حضور ايشان آورد وگفت: مردم مى گويند كه موسى بن جعفر در تنگى وشدت است، شما حال اورا مشاهده كنيد وگواه شويد كه آزار وعلتى ندارد وبر اوكار را تنگ نگرفته ايم، حضرت فرمود كه اى جماعت! گواه باشيد كه سه روز است كه ايشان زهر به من داده اند وبه ظاهر صحيح مى نمايم ولكن زهر در اندرون من جا كرده است ودر آخر اين روز سرخ خواهم شد به سرخى شديد وفردا زرد خواهم شد زردى شديد وروز سوم رنگم به سفيدى مايل خواهد شد وبه رحمت حق تعالى واصل خواهم شد، چون آخر روز سوم شد روح مقدسش در ملأ اعلى به پيغمبران وصديقان وشهدأ ملحق گرديد. (٩٩)

به مقتضاى كريمه: (وَ اَمّا الّذينَ اَبْيَضَّتْ وُجُوهُهُمْ فَفى رَحْمَةِ اللّهِ) (١٠٠)، روسفيد به رحمت الهى منتقل شد. رحمه اللّه

شيخ صدوق وغيره، از حسن بن محمد بن بشار روايت كرده كه گفت: شيخى از اهل(قطيعة الرّبيع)كه از مشاهير عامه بود وبسيار موثق بود واعتماد بر قول اوداشتيم، مرا خبر داد كه روزى سندى بن شاهك مرا با جماعتى از مشاهير علما كه جملگى هشتاد نفر بوديم جمع كرد وبه خانه اى درآورد كه موسى بن جعفرعليها‌السلام در آن خانه بود. چون نشستم سندى بن شاهك گفت: نظر كنيد به احوال اين مرد يعنى موسى بن جعفرعليها‌السلام كه آيا آسيبى به اورسيده است؛ زيرا كه مردم گمان مى كنند كه اذيتها وآسيبها به اورسانيده ايم واورا در شدت و مشقت داريم ودر اين باب سخن بسيار مى گويند، ما اورا در چنين منزل گشاده بر روى فرشهاى زيبا نشانيده ايم. خليفه نسبت به اوبدى در نظر ندارد، براى اين اورا نگاه داشته كه چون برگردد با اوصحبت بدارد ومناظره كند، اينك صحيح وسالم نشسته است ودر هيچ باب بر اوتنگ نگرفته ايم اينكه حاضر است از اوبپرسد و گواه باشيد. آن شيخ گفت كه در تمام مجلس همت ما مصروف بود در نظر كردن به سوى آن امام بزرگوار وملاحظه آثار فضل وعبادت وانوار سيادت ونجابت و سيماى نيكى وزهادت كه از جبين مبينش ساطع ولامع بود، پس حضرت فرود كه اى گروه! آنچه بيان كرد در باب توسعه مكان ومنزل ورعايت ظاهر چنان است كه او گفت ولكن بدانيد وگواه باشيد كه اومرا زهر خورانيده است در نه دانه خرما وفردا رنگ من زرد خواهد شد وپس فردا خانه رنج وعنا رحلت خواهد كرد وبه دار بقأ ورفيق اعلنى محلق خواهد شد، چون حضرت اين سخن فرمود، سندى بن شاهك به لرزه در آمد مانند شاخه هاى درخت خرما بدون پليدش مى لرزيد. (١٠١)

وموافق بعضى روايات پس حضرت از آن لعين سؤ ال كرد كه غلام مرا نزد من بياور كه بعد از فوت من متكفل احوال من گردد، آن لعين گفت: مرا رخصت ده كه از مال خود تورا كفن كنم، حضرت قبول نكرد فرمود كه ما اهل بيت مهر زنان ما وزر حج ما وكفن مردگان ما از مال پاكيزه ما است وكفن من نز من حاضر است. چون آن حضرت از دنيا رحلت كرد ابن شاهك لعين، فقها واعيان بغداد را حاضر كرد براى آنكه نظر كنند كه اثر جراحتى در بدن آن حضرت نيست وبر مردم تسويل كنند كه هارون را در فوت آن حضرت تقصيرى نيست پس آن حضر را در سر جسر بغداد گذاشتند وروى مباركش را گشودند ومردم را ندا كردند كه اين موسى بن جعفر است كه رافضه گمان مى كردند اونمى ميرد، از دنيا رحلت كرده است، بياييد اورا مشاهده كنيد، مردم مى آمدند وبر روى مبارك آن حضرت نظر مى كردند. (١٠٢)

شيخ صدوق از عمر بن واقد روايت كرده است كه سندى بن شاهك در يكى از شبها به نزد من فرستاد ومرا طلب داشت ومن در بغداد بودم. پس من ترسيدم كه قصد بدى در حق من داشته باشد كه در اين وقت شب مرا طلب كرده پس وصيت كردم به عيالم در آنچه حاجت به اوداشتم وگفتم: اِنّا للّهِ وَ اِنّا اِلَيهِ راجِعُونْ وسوار گشتم وبه نزد سندى رفتم، همين كه مرا مقابل خود ديد وگفت: اى ابوحفص! شايد ما تورا به ترس وفزع در آورده باشيم؟ گفتم: بلى، گفت: اين طلبيدن نيست مگر به جهت خير. گفتم: پس كسى را بفرست به منزل من كه اهل مرا خبر دهد به امر من گفت: بلى، پس گفت: اى ابوحفص! آيا مى دانى تورا براى چه خواسته ام؟ گفتم: نه، گفت: آيا مى شناسى موسى بن جعفر را؟ گفتم: بلى، به خدا سوگند! من اورا مى شناسم و روزگارى است كه مابين من واودوستى وصداقت است. پرسى كيست در بغداد كه بشناسد اورا از كسانى كه قولش مقبول باشد، من جماعتى را نام بردم ودر دلم افتاد كه بايد موسى به جعفرعليها‌السلام فوت كرده باشد، پس فرستاد وآن جماعت را آوردند مثل من آنگاه از ايشان پرسيد كه مى شناسيد اشخاصى را كه موسى بن جعفر را بشناسند، ايشان نيز پرسيد كه مى شناسيد اشخاصى را كه موسى بن جعفر را بشناسند، ايشان نيز جمعى را نام بردند، فرستاد وايشان را نيز آوردند، چون صبح شد پنجاه وچند نفر در منزل سندى جمع شده بودند از اشخاصى كه موسى بن جعفرعليها‌السلام را مى شناختند ومصاحبت با اونموده بودند. پس سندى برخاست وداخل اندرون شد وما نماز به جا آورديم آن وقت كاتب اوبيرون آمد با طومارى ونوشت نامهاى ما را ومنازل ما وصورتهاى ما وكردارهاى ما را، بعد از آن نزد سندى رفت و(سندى)بيرون آمد ودست بر من زد وگفت: برخيز يا اباحفص! جامه از روى موسى بن جعفر بردار، جامه برداشتم ديدم كه اووفات كرده، بگريستم واسترجاع نمودم بعد از آن به جماعت، گفت: همه نظر كنيد! يك يك نزديك آمدند وبديدند، پس گفت: شاهد شديد كه اين موسى بن جعفر است؟ گفتيم: آرى. گفت: يا غلام! بر عورت اوپارچه اى بپوشان واورا برهنه گردان، چنان كرد. گفت: هيچ در تن اونشانى مى بينيد كه آن را ناخوش بينيد؟ گفتيم: نمى بينيم غير آنكه اومرده است، گفت: همين جا باشيد تا اورا غسل دهيد وكفن كنيد ودفن نماييد ما بمانيديم تا غسل داده شد وكفن كرده شد وجنازه مباركش برداشتند و سندى بر اونماز كرد ودفن كرديم وبازگشتيم. (١٠٣)

صاحب(عمدة الطالب)گفته كه در ايام شهادت آن حضرت هارون به شام رفت ويحيى بن خالد، سندى بن شاهك را امر كرد به قتل آن حضرت. پس ‍ گفته شده كه آن حضرت را زهر دادند وبه قولى آن حضرت را در ميان بساطى گذاشتند وچندان آن را پيچيدند تا آن حضرت شهيد شد. پس جنازه نازنينش را در محضر مردم آوردند كه تماشا كنند كه اثر جراحتى در اونيست ومحضرى تمام كردند كه آن حضرت به مرگ خود از دنيا رفته است وسه روز آن حضرت را در ميان راه مردم نهادند كه هر كه از آنجا بگذرد آن حضرت را ملاحظه كند وشهادت خود را در آن محضر بنويسد پس دفن شد به مقابر قريش انتهى. (١٠٤)

روايت شده كه چون سندى بن شاهك جنازه آن امام مظلوم را برداشت كه به مقابر قريش نقل نمايد كسى را وا داشته بود كه در پيش جنازه ندا مى كرد: هذا اِمام الرّافِضَةِ فاعرِفوهُ؛ يعنى اين امام رافضيان است بشناسيد اورا. پس آن جنازه شريف را آوردند در بازار گذاشتند ومنادى ندا كرد كه اين موسى بن جعفر است كه به مرگ خود از دنيا رفته، آگاه باشيد ببينيد اورا، مردم دورش جمع شدند ونظر افكندند اثرى از جراحت يا خفگى در آن حضرت نديدند. (١٠٥) وديدند در پاى مباركش اثر حنّأ است، پس امر كردند علما وفقها را كه شهادت خود را در اين باب بنويسند، تمامى نوشتند مگر احمد بن حنبل كه هرچه اورا زجر كردند چيزى ننوشت. (١٠٦) وروايت شده كه آن بازارى كه نعش شريف در آن گذاشته بودند ناميده شد به(سوق الرياحين)ودر آن موضع شريف بنايى ساختند ودرى بر آن قرار دادند كه مردم پا بر آن موضع نگذارند بلكه تبرك بجويند، به آن وزيارت كنند آن محل را.

ونقل شده از مولى اوليأ اللّه صاحب(تاريخ مازندران)كه گفته من مكرر به آن موضع مشرف گشته ام وآن محل را بوسيده ام.

شيخ مفيد رحمه اللّه فرمود كه جنازه شريف را بيرون آوردند وگذاشتند بر جسر بغداد وندا كردند كه اين موسى بن جعفر است وفات كرده نگاه كنيد به او، مردم مى آمدند ونظر به صورت مباركش مى نمودند ومى ديدند وفات كرده. (١٠٧) وابن شهر آشوب فرموده كه سندى بن شاهك جنازه را بيرون آورد وگذاشت بر جسر بغداد وندا كردند كه اين موسى بن جعفر است كه رافضى ها گمان مى كردند نمى ميرد، پس نظر كنيد بر او. واين را براى آن گفتند كه واقفه اعتقاد كرده بودند كه آن حضرت امام قائم است وحبس اورا غيبت اوگمان كرده بودند، پس در اين حال كه سندى ومردمان در روى جسر اجتماع كرده بودند اسب سندى بن شاهك رم كرد واورا در آب افكند پس سندى غرق شد در آب و خداوند تعالى متفرق كرد جماعت يحيى بن خالد را. (١٠٨)

ودر روايت شيخ صدوق است كه جنازه را آوردند به آنجا كه مجلس شرطه بود، يعى محل عسس ونوكران حاكم بلد وچهار كس را بر پا داشتند تا ندا كردند كه اى مردمان هر كه مى خواهد ببيند موسى بن جعفر را بيرون آيد، پس در شهر غلغله افتاد، سليمان بن ابى جعفر عموى هارون قصرى داشت در كنار شط چون صداى غوغاى مردم را شنيد واين ندا به گوشش رسيد از قصر به زير آمد وغلامان خود را امر كرد كه آن جنبشيان را دور كردند وخود عمامه از سر انداخت وگريبان چاك زد پاى برهنه در جنازه آن حضرت روانه شد وحكم كرد كه در پيش جنازه آن حضرت ندا كنند كه هر كه خواهد نظر كند به طيب پسر طيب بيايد نظر كند به سوى جنازه موسى بن جعفرعليها‌السلام ، پس جميع مردم بغداد جمع شدند وصداى شيون و فغان از زمين به فلك نيلگون مى رسيد، چون نعش آن حضرت را به(مقابر قريش)آوردند به حسب ظاهر، خود ايستاد متوجه غسل وحنوط وكفن آن حضرت شد وكفنى كه براى خود ترتيب داده بود كه به دوهزار وپانصد دينار تمام كرده بود وتمام قرآن را بر آن نوشته بود بر آن جناب پوشانيدند، به اعزاز واكرام تمام آن جناب را در(مقابر قريش)دفن نمودند، چون اين خبر به هارون رسيد به حسب ظاهر براى رفع تشنيع مردم نامه به اونوشت واورا تحسين كرد و نوشت كه سندى بن شاهك ملعون آن اعمال را بى رضاى من كرده، از توخشنود شدم كه نگذاشتى به اتمام رساند. (١٠٩)

شيخ كلينى رحمه اللّه روايت كرده از يكى از خادمان حضرت امام موسىعليها‌السلام كه چون حضرت موسىعليها‌السلام را از مدينه به جانب عراق بردند آن جناب حضرت امام رضاعليها‌السلام را امر كرد كه هر شب تا مادامى كه من زنده ام و خبر وفاتم به تونرسيده بايد كه بر در خانه بخوابى، راوى گويد كه هر شب رختخواب آن حضرت را در دهليز خانه مى گشوديم چون بعد از عشأ مى شد مى آمد ودر دهليز خانه به سر مى برد تا صبح، چون صبح مى شد به خانه تشريف مى برد، وچهار سال بدين حال به سر مى برد تا صبح، چون صبح مى شد به خانه تشريف مى برد، وچهار سال بدين حال به سر برد تا يك شبى فراش آن حضرت را گسترديم آن جناب نيامد به اين سبب خاطر زاكيه اهل وعيال مستوحش شد وما هم از نيامدن آن حضرت ترسان و وحشتناك شديم تا صبح، چون صبح طالع گرديد آن خورشيد رفعت وجلالت طالع گرديد ودر خانه تشريف برد ورفت نزد ام احمد كه بانوى خانه بود وفرمود بياور آن وديعتى كه پدر بزرگوارم به توسپرده تسليم من نما، ام احمد چون اين سخن استماع نمود آغاز توجه وزارى كرد واز سينه پر درد آه سرد برآورد كه واللّه آن مونس دل دردمندان وانيس جان مستمندان اين دار فانى را وداع گفته، پس آن جناب وى را تسلى داده از زارى وبيقرارى منع نمود وفرمود كه اين راز را افشا مكن واين آتش حسرت را در سينه پنهان دار تا خبر شهادت آن حضرت به والى مدينه رسد.

پس ام احمد ودائعى كه در نزد اوبود به آن حضرت سپرد وگفت: روزى كه آن گل بوستان نبوت وامامت مرا وداع مى فرمود، اين امانتها را به من سپرد وفرمود كه كسى را به اين امر مطلع نساز وهرگاه كه من فوت شدم پس هريك كه از فرزندان من نزد توآمد واز تومطالبه آنها نمود به اوتسليم كن وبدان كه در آن وقت من دنيا را وداع كرده ام. پس حضرت آن امانتها را قبض فرمود وامر كرد كه از شهادت پدر بزرگوارش لب ببندد تا خبر برسد، پس ديگر حضرت در دهليز خانه شب نخوابيد، راوى گويد كه بعد از چند روزى خبر شهادت حضرت امام موسىعليها‌السلام به مدينه رسيد، چون معلوم كرديم در همان شب واقع شده بود كه جناب امام رضاعليها‌السلام به تأييد الهى از مدينه به بغداد رفته مشغول تجهيز وتكفين والد ماجدش گرديده بود آنگاه حضرت امام رضاعليها‌السلام واهل بيت عصمت به مراسم ماتم حضرت موسى بن جعفرعليها‌السلام قيام نمودند. (١١٠)

مولف گويد: كه سيد بن طاوسعليها‌السلام در(مصباح الزائر)در يكى از زيارات حضرت موسى بن جعفرعليها‌السلام اين صلوات را بر آن حضرت كه محتوى است بر شمه اى از فضائل ومناقب وعبادات ومصائب آن جناب نقل كرده، شايسته است من آن را در اين جا نقل كنم:

(اَللّهمَّ صلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ اَهْلِ بَيْتِهِ الطّاهِرينَ وَ صَلِّ عَلى مُوسَى بْنِ جَعْفَرٍ وَصىِّ الاَبرارِ وَ اِمامِ الاَخيارِ وَ عَيْبَةِ اْلاَنْوارِ وَ وارِثِ السَّكينَةِ وَالْوِقارِ وَ الْحِكَمِ وَ اْلا ثارِ، الَّذى كانَ يُحيِى اللَّيلَ بِالسَّهَرِ اِلَى السَّحَرِ بِمُواصَلَةِ الاْسْتِغْفارِ، حَليفِ السَّجْدَةِ الطَّويلَةِ وَ الدُّموعِ الْغزيرَةِ وَ الْمُناجاتِ الْكَثِيرَةِ وَ الضُّراعاتِ الْمُتَّصِلَةِ وَ مَقَرِّ النُّهى وَ الْعَدْلِ وَ الْخيرِ وَالْفضلِ وَالنَّدى وَالْبذْلِ وَ مألَفِ الْبلْوى وَالْصَّبرِ وَالْمضْطَهَدِ بِالظُّلمِ وَالْمقبُورِ بِالْجَوْرِ وَالْمُعَذَّبِ فى قَعْرِ السُّجُونِ وَ ظُلَمِ الْمَطاميرِ، ذِى السّاقِ الْمَرضوضِ بِحَلَقِ الْقُيُودِ وَالْجَنازَةِ الْمُنادى عَلَيْها بِذُلِّ الاِسْتِخْفافِ وَالْوارِدِ عَلى جَدِّهِ الْمُصْطَفىَ وَ اَبيهِ الْمُرْتَضى وَ اُمِّهِ سَيِدَةِ النِّسأ بِاِرْثِ مَغْصُوبٍ وَ وَلأ مَسْلُوبٍ وَ اَمْرٍ مَغْلُوبٍ وَ دَمٍ مطلُوبٍ وَ سمٍّ مشْرُوبٍ. اَللّهُمَّ وَ كَما صَبَرَ عَلَى غَليظِ الْمِحَنِ وَ تَجَرُّعِ غُصَصِ الْكُرَبِ وَاستسْلَمَ لِرِضاكَ وَ اَخْلَصَ الطّاعَةَ لَكَ وَ مَحَضَ الْخُشُوعَ وَاسْتَشْعَرَ الْخُضُوعَ وَ عادَى الْبدْعةَ وَ اَهْلَها وَ لَمْ يَلْحَقْهُ فِى شَى ءٍ مِنْ اَوامِرِكَ وَ نَواهيَك لَوْمَةٌ لائمٍ، صَلِّ عَلَيْهِ صَلَوةً ناميةٌ منيفة زاكيةً توجبُ لَهُ بِها شَفاعَةَ اُمَمٍ مِنْ خَلْقِكَ وَ قُروُنٍ مِنْ بَراياَكَ وَ بَلِّغْهُ عَنّاتَحِيَّةً وَ سَلامَا وَ آتِنا مِنْ لَدُنْكَ فِى مُوالاتِهِ فَضْلا وَ اِحْسانا وَ مَغْفِرَةً وَ رِضْوانَا، اِنَّكَ ذُوالْفضلِ الْعميمِ وَ التَّجاوُزِ الْعظيم، بِرَحْمَتِكَ يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ.) (١١١)

ودر احاديث بسيار وارد شده كه زيارت آن حضرت مثل زيارت حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است. (١١٢) ودر روايتى مثل آن است كه كسى زيارت كرده باشد حضرت رسول واميرالمؤ منين صلوات اللّه عليهما را (١١٣) ودر روايت ديگر مثل آن است كه امام حسينعليها‌السلام را زيارت كند (١١٤) ودر حديث ديگر هر كه آن حضرت را زيارت كند بهشت از براى اوست. (١١٥) سلام اللّه عليه.

خطيب در(تاريخ بغداد)از على بن خلال نقل كرده كه گفت: هيچ امر دشوارى مرا رونداد كه بعد از آن بروم به نزد قبر حضرت موسى بن جعفرعليها‌السلام ومتوسل به آن جناب شوم مگر آنكه خداى تعالى از براى من آسان كرد. (١١٦)