منتهی الآمال جلد ۲

منتهی الآمال 0%

منتهی الآمال نویسنده:
گروه: سایر کتابها

منتهی الآمال

نویسنده: مرحوم شیخ عباس قمی
گروه:

مشاهدات: 35205
دانلود: 2482


توضیحات:

جلد 1 جلد 2
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 51 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 35205 / دانلود: 2482
اندازه اندازه اندازه
منتهی الآمال

منتهی الآمال جلد 2

نویسنده:
فارسی

فصل هفتم: در ذكر چند نفر از اعاظم اصحاب امام موسى كاظمعليها‌السلام است

اول حماد بن عيسى كوفى بصرى

از اصحاب اجماع است وزمان چهار امام را درك كرده ودر ايام حضرت جوادعليها‌السلام سنه دويست ونه رحلت كرده، ودر حديث، متحرّز ومحتاط بوده ومى گفت كه من هفتاد حديث از حضرت صادقعليها‌السلام شنيدم وپيوسته در زياده و نقصان عبارات بعضى از آن احايث شك بر من وارد مى شد تا اقتصار كردم بر بيست حديث. وحماد مذكور همان است كه از حضرت كاظمعليها‌السلام درخواست كرد كه دعا كند حق تعالى اورا روزى فرمايد خانه وزوجه واولاد وخادم وحج در هر سال، حضرت گفت:

(اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَارْزُقْهُ دارا وَ زَوْجَةً وَ وَلَدا وَ خادِما وَالْحَجَّ خَمْسينَ سَنَةَ).

دعا كرد كه حق تعالى اورا روزى فرمايد خانه وزوجه واولاد وخادم وپنجاه حج و تما، روزى اوشد وپنجاه مرتبه حج كرد وچون خواست كه حج پنجاه ويكم كند همين كه به وادى قنات رسيد خواست غسل احرام كند به آب سيل غرق شد واو غريق حجفه است وقبرش به سياله است رحمه اللّه. (١٨٦)

دوم ابوعبداللّه عبدالرحمن بن الحجاج البَجَلىِّ الكُوفى بَيّاعُ السّابرى مَرْمِىُّ ثِقَةٌ جَليلُالْقَدْر

استاد صفوان بن يحيى واز اصحاب صادق وكاظمعليهما‌السلام ورجوع به حق كرده وملاقات كرده حضرت رضاعليها‌السلام را ووكيل حضرت صادقعليها‌السلام بوده ووفات كرده در عصر حضرت رضاعليها‌السلام بر ولايت. وروايت شده كه حضرت ابوالحسنعليها‌السلام شهادت بهشت براى اوداده، (١٨٧) وحضرت صادقعليها‌السلام به وى فرموده كه تكلم كن با اهل مدينه همانا من دوست مى دارم كه در رجال شيعه مانند تورا ببينم. (١٨٨) وهم از آن جناب مروى است كه هركه مرد در مدينه حق تعالى اورا مبعوث فرمايد در آمنين روز قيامت. واز جمله ايشان است يحيى بن حبيب وابوعبيده حذّأ وعبدالرحمن بن حجاج. (١٨٩)

اما آن خبرى كه از ابوالحسن مروى است كه ذكر فرمود عبدالرحمن بن حجاج را و فرمود: اِنَّهُ لَثقيلٌ علَى الْفؤ ادِ، (١٩٠) شايد مراد از ثقالت اوبر دل، دل مخالفين باشد، يا آنكه مراد آن است كه از براى اوموقعى است در نفس، يا آنكه ثقالت اوبه جهت ملاحظه اسم اوباشد؛ چه آنكه عبدالرحمن اسم ابن ملجم است وحجاج اسم حجاج بن يوسف ثقفى، ومسلّم است كه اسامى مبغضين اميرالمؤمنينعليها‌السلام نزد اهل بيت آن حضرت بلكه نزد شيعيان ودوستانش، ثقيل ومكروه است.

سبط ابن جوزى در(تذكره)در ذكر اولاد عبداللّه بن جعفر بن ابى طالب گفته كه هيچ كس از بنى هاشم فرزند خود را معاويه نام ننهاد مگر عبداللّه بن جعفر، و چون اين نام را بر اولاد خود گذاشت بنى هاشم ترك اونمودند وبا اوتكلم نكردند تا وفات كرد. (١٩١)

لكن مخفى نماند: چنانكه گفته شد نام عبدالرحمن نزد شيعيان اميرالمؤ منينعليها‌السلام ثقيل است واما دشمنان آن حضرت از اين اسم خوششان مى آيد. همانا روايت شده از مسروق كه گفت: وقتى در نزد حميرأ نشسته بودم وحديث مى كرد مرا كه ناگاه غلامى را ندا كرد كه سياه بود، وبه اوعبدالرحمن مى گفت، چون غلام حاضر شد حميرأ روكرد به من وگفت: مى دانى براى چه اين غلام را عبدالرحمن نام نهادم؟ گفتم: نه، گفت: از اين جهت محبت ودوستى من با عبدالرحمن ابن ملجم. (١٩٢)

سوم عبداللّه بن جندب بجلى كوفى ثقه جليل القدر عابد

از اصحاب حضرت كاظم ورضاعليهما‌السلام ووكيل ايشان است. شيخ كشى روايت كرده كه حضرت ابوالحسنعليها‌السلام قسم خورد كه راضى است از اوو همچنين پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم وخداوند تعالى. (١٩٣) وهم فرموده كه عبداللّه بن جندب از مخبتين است، (١٩٤) يعنى از كسانى كه حق تعالى در حق ايشان فرموده:(وَ بشِّر المخبِتينَ الَّذينَ اِذا ذُكِرَ اللّهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُم) (١٩٥) وبشارت بده فروتنان ومتواضعان را كه در درگاه ما آرميده ومطمئن اند آنانكه چون ذكر خدا شود نزد ايشان، بترسد دلهاى ايشان از هيبت جلال ربانى وطلوع انوار عظمت سبحانى ويا هرگاه تخويف كرده شوند به عذاب وعقاب الهى، دلهاى ايشان خائف وهراسان شود.

وروايت شده از ابراهيم بن هاشم كه گفت: من عبداللّه بن جندب را ديدم در موقف عرفات وحال هيچ كس را بهتر از اونديدم پيوسته دستهاى خود را به سوى آسمان بلند كرده بود وآب ديده اش بر روى اوجارى بود تا به زمين مى رسيد، چون مرد فارغ شدند گفتم: وقوف هيچ كس را بهتر از وقوف تونديدم، گفت: به خدا سوگند كه دعا نكردم مگر برادران مؤ من خود را زيرا كه از حضرت امام موسىعليها‌السلام شنيدم كه هركه دعا كند از براى برادران مؤ من خود در غيبت اواز عرش به اوندا رسد كه از براى توصد هزار برابر اوباد، پس من نخواستم كه دست بردارم از صد هزار برابر دعاى ملك كه البته مستجاب است براى يك دعأ خود كه نمى دانم مستجاب خواهد شد يا نه. (١٩٦) وقرار داد اوبا صفوان بن يحيى بيايد در ذكر صفوان در اصحاب حضرت رضاعليها‌السلام . واوهمان است كه حضرت موسى بن جعفرعليها‌السلام براى اونوشته دعاى سجده شكر معروف(اَللّهُمَّ اِنّى اُشْهِدُكَ) را كه در(مصباح شيخ طوسى)وغيره است. (١٩٧)

وروايت شده كه وقتى عبداللّه بن جندب عريضه اى خدمت حضرت ابوالحسنعليها‌السلام نوشت ودر آن عرض كرد كه فدايت شوم! من پير شدم وضعف وعجز پيدا كردم از بسيارى از آنچه كه قوت داشتم بر آن ودوست دارم فدايت شوم كه تعليم كنى مرا كلامى كه مرا به خداوند نزديك كند وفهم وعلم مرا زياد كند، حضرت در جواب اورا امر فرمود كه بسيار بخواند اين ذكر شريف را:

(بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ لاحَوْلَ وَ لاقُوَّةَ اِلاّ بِاللّهِ الْعَلِىِّ الْعَظيمِ). (١٩٨)

در(تحف العقول)وصيتى طولانى از حضرت صادقعليها‌السلام نقل كرده كه به عبداللّه بن جندب فرموده ومشتمل است بر وصايا نافعه جليله كه ما در ذكر مواعظ ونصايح حضرت صادقعليها‌السلام چند سطر از آن نقل كرديم. (١٩٩) وبالجمله؛ جلالت شأن عبداللّه بن جندب زياده از آن است كه ذكر شود. وروايت شده كه بعد از فوت اوعلى بن مهزيار رحمه اللّه در مقام اوبرقرار شد.

چهارم ابومحمّد عبداللّه بن المُغِيْره بَجَلىّ كوفى ثقه از فقهاى اصحاب است واحدى عديل اونمى شود از جهت جلالت ودين وورع و روايت كرده از ابوالحسن موسىعليها‌السلام . شيخ كشى گفته كه اوواقفى بوده و رجوع كرده به حق، وورايت كرده از اوكه گفت: من واقفى بودم وحج گذاشتم بر اين حال، پس چون به مكه رفتم خلجان كر در سينه ام چيزى پس چسبيدم به ملتزم ودعا كردم وگفتم: خدايا! تومى دانى طلب واراده مرا پس ارشاد كن مرا به بهترين دينها، پس در دلم افتاد كه بروم نزد حضرت رضاعليها‌السلام ، پس رفتم به مدينه و ايستادم بر در خانه آن حضرت وگفتم به غلام آن حضرت، بگوبه مولايت مردى از اهل عراق بر در سرا است، پس شنيدم نداى آن حضرت را كه فرمود: داخل شو، اى عبداللّه بن مغيره! پس داخل شدم همين كه نظرش به من افتاد فرمود: خداوند دعاى تورا مستجاب كرد وهدايت كرد تورا به دين خود، من گفتم: شهادت مى دهم كه تو حجت خدايى بر من وامين اللّه بر خلقى. (٢٠٠) وعبداللّه بن مغيره از اصحاب اجماع است، وگفته شده كه سى كتاب تصنيف كرده از جمله كتاب وضوء وكتاب صلاة بوده. (٢٠١) واز(كتاب اختصاص)نقل شده كه روايت شده كه چون تصنيف كرد كتاب خود را وعده كرد با اصحاب خود كه آن كتاب را بخواند بر ايشان در يكى از زاويه هاى مسجد كوفه، وبرادرى داشت كه مخالف مذهب اوبود، پس چون اصحاب جمع شدند براى شنيدن آن كتاب، برادرش آمد ودر آنجا نشست عبداللّه به ملاحظه برادر مخالفش گفت با اصحاب خود كه امروز برويد! وبرادرش گفت: كجا بروند به درستى كه من نيز آمدم براى همان جهت كه آنها آمدند، عبداللّه گفت: مگر براى چه آمدند؟ گفت: اى برادر! در خواب ديدم كه ملائكه از آسمان فرود مى آمدند گفتم براى چه اين ملائكه فرود مى آيند، شنيدم كه گوينده اى گفت فرود آمدند كه بشنوند آن كتابى را كه بيرون آورده عبداللّه بن مغيره پس من نيز بيرون آمدم براى اين ومن توبه مى كنم به سوى خدا از مخالفت خود، پس عبداللّه مسرور شد. (٢٠٢)

پنجم عبداللّه بن يحيى الكاهلى الكوفى برادر اسحاق هر دواز روات حضرت صادق وكاظمعليهما‌السلام مى باشند وعبداللّه وجاهت داشت نزد حضرت كاظمعليها‌السلام وآن حضرت سفارش اورا به على بن يقطين كرده بود وبه اوفرموده بود كه ضمانت كن براى من كفالت كاهلى وعيال اورا تا ضامن شوم براى توبهشت را، على قبول كرد وپيوسته طعام وپول وساير نفقات شهريه براى ايشان مى داد وچندان بر كاهلى نعمت عطا مى كرد كه عيالات و قرابات اورا فرومى گرفت وايشان مستغنى بودند تا كاهلى وفات كرد. وكاهلى قبل از وفات خود به حج رفت وخدمت حضرت امام موسىعليها‌السلام وارد شد، حضرت به اوفرمود عمل خير به جا آور در اين سال، يعنى اهتمامت در عمل خير زيادتر باشد همانا اجل تونزديك شده، كاهلى گريست، حضرت فرمود: براى چه مى گويى؟ گفت: براى آنكه خبر مرگ به من دادى، فرمود: بشارت باد تورا! تواز شيعيان مايى وامر توبه خير است، راوى گفت كه بعد از اين زنده نماند عبداللّه مگر زمان كمى، پس وفات كرد. (٢٠٣)

ششم على بن يقطين كوفى الا صل بغدادى المسكن ثقه جليل القدر از اجلأ اصحاب ومحل توجه حضرت موسى بن جعفرعليها‌السلام است وپدرش يقطين از وجوه دعاة عباسيين بود، ودر زمان مروان حمار در محنت عظيم بود؛ چه آنكه مروان در طلب اوبود واواز وطن فرار كرده ومختفى بود ودر سنه صد وبيست وچهار در كوفه على پسرش متولد شد، زوجه يقطين با دوپسران خود على وعبيد فرزندان يقطين نيز از ترس مروان به جانب مدينه فرار كردند و پيوسته مختفى بودند تا مروان به قتل رسيد ودولت عباسيين ظهور كرد، آنگاه يقطين خود را ظاهر كرد وزوجه اش نيز با پسرانش به وطن خود كوفه عود نمودند و يقطين در خدمت سفاح ومنصور بود، با اين حال شيعى مذهب وقائل به امامت بود وهكذا پسرانش وگاهگاهى اموال به خدمت حضرت امام جعفر صادقعليها‌السلام حمل مى كرد ونزد منصور ومهدى از براى يقطين سعايت كردند، حق تعالى اورا از كيد وشرّ ايشان حفظ كرد ويقطين بعد از على به نه سال زنده بود ودر سنه صد وهشتاد وپنج وفات نمود، واما على پسرش، پس اورا در خدمت حضرت موسى بن جعفرعليها‌السلام منزلتى عظيم ومرتبتى رفيع بود وحضرت بهشت را از براى اوضامن شده بود، ودر چند روايت است كه آن حضرت فرموده: ضمنت لعلىّ بن يقطين ان لاتمسه النار ابدا. (٢٠٤)

از داود رقىّ روايت شده كه خمن روز نحر، يعنى عيد قربان خدمت حضرت موسى بن جعفرعليها‌السلام شرفياب شدم آن حضرت ابتدا فرمود كه نگذشت در دل من احدى در وقتى كه در موقف عرفات بودم مگر على بن يقطين وپيوسته اوبا من بوده يعنى در نظر من ودر قلب من بود واز من مفارقت نكرد تا افاضه كردم. ونيز روايت شده كه در يك سال در موقف عرفات احصا كردند صد وپنجاه نفر را كه از براى على بن يقطين تلبيه مى گفتند، وايشان كسانى بودند كه على به ايشان پول داده بود وبه مكه روانه كرده بود.

وروايت شده كه على در زمان طفوليت خود با برادرش عبيد خدمت حضرت صادقعليها‌السلام رسيد وعلى در آن وقت گيسوانى بر سر داشت حضرت فرمود كه صاحب گيسوان را نزد من آوريد. پس نزديك آن حضرت آمد، آن جناب اورا در بر گرفت ودعا كرد براى اوبه خير وخوبى. واحاديث در فضيلت على بن يقطين بسيار وارد شده. (٢٠٥)

و وقتى به حضرت امام موسىعليها‌السلام شكايت كرد از حال خود به جهت ابتلأ به مجالست ومصاحبت ووزارت هارون الرشيد، حضرت فرمود:

(يا علِىُّ! اِنَّ للّهِ تعالى اَوْلِيأ مَعَ اَوْليأ الظَّلَمَةِ لِيَدْفَعَ بِهِمْ عَنْ اَوْلِيائِه وَ اَنْتَ مِنْهُمْ يا عَلِىُّ)؛ يعنى از براى خداوند تعالى اوليائى است با اوليأ ظلمه تا دفع كند به واسطه ايشان ظلم واذيت را از اوليأ خود، تواز ايشانى اى على. (٢٠٦)

(وَ فِى الْبِحار عَنْ كِتابِ حُقُوقِ الْمُؤ مِنينَ لاَبى طاهِرٍ، قالَ اِسْتَأذَنَ عَلِىُّ بْنِ يَقْطينَ موْلاىَ الْكاظِمَعليها‌السلام فى تَرْكَ عَمَلِ السُّلْطانِ فَلَمْ يَأذَنَ لَهُ وَ قالَ عَلَيْه السَلامِ: لاتفعلَ فاِنَّ لَنابك اُنسا وَ لاِخوانكَ بِكَ عِزَّا وَ عَسى اَنْ يَجْبِرَ اللّهُ بِكَ كَسرا وَ يَكْسِرَ بِكَ نائِرَةَ الْمُخالِفينَ عَنْ اَوْلِيائِهِ، يا عَلِىُّ! كَفّارَةُ اَعْمالِكُمْ اَلاِحْسانُ اِلى اِخْوانِكُمْ أضْمِنْ لى واحِدَةً وَ اَضْمِنُ لَكَ ثَلاثا، اَضمِنْ لِى اَنْ لاتُلْقِىَ اَحَدا مِنْ اَوْليائنا اِلاّ قَضَيْتَ حاجتَهُ وَ اَكْرَمْتَهُ وَ اَضْمِنُ لَكَ اَنْ لايُضِلَّكَ سَقَُف سِجْنٍ اَبَدا وَ لايَنالَكَ حَدُّ سَيْفٍ اَبَدا وَ لايدْخُلَ الْفَقْرُ بَيْتَكَ اَبَدا يا عَلِىُّ مَنْ سَرَّ مُؤْمِنا فَبِاللّهِ بَدَأ وَ بَالنَّبِىِّصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ثَنّىَ وَ بِنا ثَلَّثَ). (٢٠٧)

(وَ عنْ اِبراهيم بنِ اَبى مَحْمُودَ قالَ، قالَ عَلِىّ بْنُ يقْطينَ قُلْتُ لاَبىِ الْحَسَنِعليها‌السلام ما تقولُ فى اَعْمالِ هؤُلأ؟ قالَعليها‌السلام : اِنْ كُنْتَ لابُدَّ فاعِلا فَاتَّقِ اَمْوالَ الشيعةِ قالَ فاخْبِرْنِى عَلىُّ اَنَّهُ كانَ يُجْبيها مِنَ الشّيعَةِ عَلانِيَةً وَ يَرُدُّها عَلَيْهِم فِى السِّرِّ). (٢٠٨)

وعلامه مجلسى رحمه اللّه در(بحار)از كتاب(عيون المعجزات)روايت كرده كه وقتى ابراهيم جمال كه يكى از شيعيان بوده خواست خدمت على بن يقطين برسد چون ابراهيم ساربان بود وعلى بن يقطين وزير بود وبه حسب ظاهر شأن ابراهيم نبود كه بر على وارد شود، لهذا اورا راه نداد، واتفاقا در همان سال على بن يقطين به حج مشرف شد در مدينه خواست خدمت موسى بن جعفرعليها‌السلام شرفياب شود حضرت اورا راه نداد!

روز دوم در بيرون خانه، على آن حضرت را ملاقات نمود وعرضه داشت كه اى سيد من! تقصير من چه بود كه مرا راه نداديد؟ فرمود: به جهت آنكه راه ندادى برادرت ابراهيم جمال را وحق تعالى ابا فرمود از آنكه سعى تورا قبول فرمايد مگر بعد از آنكه ابراهيم تورا عفونمايد، على گفت، گفتم: اى سيد ومولاى من! ابراهيم را من در اين وقت كجا ملاقات كنم من در مدينه ام اودر كوفه است؟ فرمود: هرگاه شب داخل شود تنها بروبه بقيع بدون آنكه كسى از اصحاب وغلامان توبفهمند در آنجا شترى زين كرده خواهى ديد آن شتر را سوار مى شوى وبه كوفى مى روى، على شب به بقيع رفت وهمان شتر را سوار شد به اندك زمانى در خانه ابراهيم جمال رسيد شتر را خوابانيد ودر را كوبيد، ابراهيم گفت: كيست؟

گفت: على بن يقطين! ابراهيم گفت على بن يقطين در خانه من چه مى كند؟ فرمود: بيرون بيا كه امر من عظيم است وقسم داد اورا كه اذن دخول دهد، چون داخل شد گفت: اى ابراهيم! آقا ومولى ابا فرمود كه عمل مرا قبول فرمايد مگر آنكه تواز من بگذرى، گفت: غَفَرَ اللّهُ لَكَ، پس على بن يقطين صورت خود را بر خاك گذاشت و ابراهيم را قسم داد كه پا روى صورت من گذار وصورت مرا زير پاى خود بمال! ابراهيم امتناع نمود وعلى اورا قسم داد كه چنين كند، پس ابراهيم پا بر صورت على گذاشت ورخ اورا زير پاى خود بماليد وعلى مى گفت: (اَللّهمَّ اَشهدْ)؛ خدايا توشاهد باش. پس بيرون آمد وسوار شد وهمان شب به مدينه برگشت وشتر را بر در خانه حضرت موسى بن جعفرعليها‌السلام خوابانيد آن وقت حضرت اورا اذن داد وبر آن جناب وارد شد وحضرت از اوقبول فرمود. (٢٠٩) از ملاحظه اين حديث معلوم مى شود كه حقوق اخوان به چه اندازه است.

واز عبداللّه بن يحيى الكاهلى روايت است كه من نزد حضرت امام موسىعليها‌السلام بودم كه روكرد على بن يقطين به آمدن، پس حضرت التفات فرمود به اصحاب خود وفرمود: هر كه مسرور مى شود از اينكه ببيند مردى از اصحاب پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پس نظر كند به اين كس كه روكرده به آمدن، پس ‍ يكى از آن جماعت گفت پس على بن يقطين رد اين حال از اهل بهشت است، حضرت فرمود: اما من پس شهادت مى دهم كه اواز اهل بهشت است. (٢١٠) ودر عبداللّه بن يحيى الكاهلى گذشت كفالت على بن يقطين از اووعيال او به امر حضرت كاظمعليها‌السلام ، وفات كرد على بن يقطين در زمان حضرت امام موسىعليها‌السلام در سنه صد وهشتاد وحضرت محبوس بود وبعضى گفته اند كه وفاتش در سنه صد وهشتاد ودوبوده. واز يعقوب بن يقطين روايت است كه گفت: شنيدم از ابوالحسن خراسانىعليها‌السلام كه فرمود همانا على بن يقطين گذشت و رفت از دنيا وصاحبش يعنى امام موسىعليها‌السلام از اوراضى بود. (٢١١)

هفتم مفضل بن عمر كوفى جعفى

شيخ نجاشى وعلامه اورا فاسد المذهب ومضطرب الرّواية نگاشته اند (٢١٢) وشيخ كشى احاديثى در مدح وقدح اوذكر فرموده (٢١٣) و در(ارشاد مفيد ع(عبارتى است ك دلالت بر توثيق اودارد، (٢١٤) واز(كتاب غيبت شيخ)معلوم مى شود كه اواز قوام ائمه وپسنديده نزد ايشان بود وبر منهاج ايشان از دنيا گذشته وهم دلالت دارد بر جلالت ووثاقت اوبودن اواز وكلأ حضرت صادقعليها‌السلام وكاظمعليها‌السلام ، (٢١٥) وكفعمى اورا از بوابين ائمه شمرده.

ودر(كافى)است كه مابين ابوحنيفه سائق الحاج ودامادش در باب ميراثى مشاجره ونزاع بود مفضل بر ايشان بگذشت چون مشاجره ايشان را بديد ايشان را به منزل برد ومابين ايشان اصلاح كرد به چهارصد درهم وآن مال را از خودش داد وگفت اين مال از خود من نيست بلكه حضرت صادقعليها‌السلام نزد من مالى گذاشته كه هرگاه بين دونفر از شيعيان نزاع شود من اصلاح كنم ومال المصالحه را از مال آن حضرت بدهم. (٢١٦) واز محمّد بن سنان مروى است كه حضرت موسى بن جعفرعليها‌السلام به من فرمود: اى محمد! مفضل انس و محل استراحت من است وَ اَنتَ اُنسهما وَ اَستراحهما؛ وتوانس ومحل استراحت حضرت رضا وجوادعليهما‌السلام مى باشى. (٢١٧) واز موسى بن بكر روايت است كه چون خبر فوت مفضل به حضرت موسىعليها‌السلام رسيد فرمود: خدا رحمت كند اورا، اووالدى بود بعد از والد وهمانا اوراحت شد. (٢١٨)

در(بحار)از(كتاب اختصاص)نقل كرده كه روايت كردكه از عبداللّه بن فضل هاشمى كه گفت: در خدمت حضرت صادقعليها‌السلام بودم كه مفضل بن عمر وارد شد، حضرت اورا چون بديد به صورت اوخنديد وفرمود: به نزد من بيا اى مفضل، قسم به پروردگار من كه من دوست مى دارم تورا ودوست مى دارم كسى كه تورا دوست مى دارد اگر مى شناختند جميع اصحاب من آنچه تو مى شناختى دونفر مختلف نمى شدند، مفضل گفت: يابن رسول اللّه! گمان نمى كنم كه مرا بالاتر از منزل خودم فرود آوريد. فرمود: بلكه منزل دادم تورا به منزلتى كه خدا تورا فرود آورده به آنجا، پس گفت: يابن رسول اللّه! چه منزلتى دارد جابر بن يزيد نزد شما؟ فرمود: منزلت سلمان نزد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، گفتم: چيست منزلت داود بن كثير رقىّ نزد شما؟ فرمود: به منزلت مقداد است از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم .

راوى گويد: پس حضرت روكرد به من وفرمود: اى عبداللّه بن مفضل! به درستى كه خداوند تبارك وتعالى خلق كرد ما را از نور عظمت خود وغوطه داد ما را به رحمت خود وخلق كرد ارواح شما را از ما پس ما آرزومند ومايليم به سوى شما وشما آرزومند ومايليد به سوى ما، به خدا قسم كه اگر كوشش كنند اهل مشرق ومغرب كه زياد كنند در شيعيان ما يك مرد وكم كنند از ايشان يك مرد نتوانند اين را وهمانا ايشان مكتوب اند نزد ما به نامهايشان ونامهاى پدرانشان وعشيره هايشان و نسبهايشان، اى عبداللّه بن مفضل! واگر بخواهى نشان دهم اسم تورا در صحيفه مان، پس طلبيد صحيفه را وگشود آن را ديدم كه آن سفيد است واثر نوشته در آن نيست، گفتم: يابن رسول اللّه؛ در اين صحيفه اثر نوشته نمى بينم، حضرت دست خود را بر آن ماليد نوشته هاى در آن را ديدم ويافتم در آخر آن اسم خودم را پس سجده شكر براى خدا به جا آوردم. (٢١٩)

مؤ لف گويد: كه چون حديث نفيس بود من تمام آن را نقل كردم الى غير ذلك. واما روايات قدح در مفضل مثل آنكه روايت شده كه حضرت صادقعليها‌السلام به اسماعيل بن جابر، فرمود: برونزد مفضل وبه اوبگواى كافر، اى مشرك! چه مى خواهى از پسر من، مى خواهى اورا به قتل آورى. يا آنكه در سفر زيارت حضرت امام حسينعليها‌السلام چون چهار فرسخ از كوفه دور شدند وقت نماز صبح شد رفقاى اوپياده شدند نماز خواندند پس به اوگفتند چرا پياده نمى شوى كه نماز بخوانى؟ گفت: من نمازم را خواندم پيش از آنكه از منزلم بيرون شوم وامثال اين روايات قابل معارضه به اخبار مدح نيستند. وشيخ ما در خاتمه(مستدرك)كلام را در حال اوبسط داده واز روايات قدح در اوجواب داده. (٢٢٠) وكسى كه رجوع كند به(توحيد مفضل)كه حضرت صادقعليها‌السلام براى اوفرموده خواهد دانست كه مفضل نزد آن حضرت مرتبه و منزلتى عظيم داشته وقابل تحمل علوم ايشان بوده، و(توحيد مفضل)رساله بسيار شريفى است كه سيد بن طاوس رحمه اللّه فرموده كه هر كه سفر مى رود آن را با خود همراه بردارد، ودر(كشف المحجة)به پسرش وصيت فرموده كه در آن نظر كند وعلامه مجلسى رحمه اللّه آن رساله را به فارسى ترجمه كرده كه عوام از آن انتفاع برند، ودر(تحف العقول)بعد از ابواب مواعظ ائمهعليهم‌السلام ، بابى در مواعظ مفضل بن عمر ذكر كرده ومواعظ شافيه اى از او نقل كرده كه اكثرش را از حضرت صادقعليها‌السلام روايت كرده. (٢٢١)

هشتم ابومحمّد هشام بن الحكم مولى كنده

كه از اعاظم ائمه كلام واز ازكياى اعلام است وهميشه به افكار صادقه وانظار صائبه تهذيب مطالب كلاميه وترويج مذهب اماميه مى نمود، مولدش كوفه ومنشأش به واسط وتجارتش به بغداد بوده ودر آخر عمر نيز منتقل به بغداد شد، وروايت كرده از حضرت صادق وموسىعليهما‌السلام وثقه است ومدايح عظيمه از اين دوامام براى اوروايت شده. ومردى حاضر جواب ودر علم كلام بسيار حاذق وماهر بوده(وَ كانَ مِمَّنْ فَتَقَ الْكَلامِ فى الاِمامَةِ وَ هَذَّبَ الْمَذْهَب بِالنَّظَرِ)ودر سنه صد وهفتاد ونه در كوفه وفات كرد واين در ايام رشيد بوده وحضرت رضاعليها‌السلام بر اوترحم فرموده وابوهاشم جعفرى خدمت حضرت جوادعليها‌السلام عرضه مى كند كه چه مى فرماييد در هشام بن حكم؟ فرمود: رحمت كند خدا اورا(ما كانَ اَذَبَّهُ عَنْ هذِهِ النّاحِيَةِ)؛ چه بسيار اهتمام مى نمود در دفع شبهات مخالفين از اين ناحيه، يعنى از فرقه ناجيه. (٢٢٢)

شيخ طوسى رحمه اللّه فرموده كه هشام بن حكم از خواص سيد ما ومولاى ما امام موسىعليها‌السلام است ودر اصول دين وغيره مباحثه بسيار با مخالفين كرده. (٢٢٣) علامه فرموده كه رواياتى در مدح اووارد شده وبخلاف آن نيز احاديثى وارد شده كه ما در(كتاب كبير)خود ذكر كرديم واز آن جواب داديم واين مرد نزد من عظيم الشأن وبلند منزلت است، انتهى. (٢٢٤)

هشام كتبى تصنيف كرده در توحيد ودر امامت ودر رد برزنادقه وطبيعى مذهبان و معتزله واز كتب اواست(كتاب شيخ وغلام)و(كتاب ثمانية ابواب)و(كتاب الردّ على ارسطاليس)، (٢٢٥) شيخ كشى رحمه اللّه روايت كرده از عمير بن يزيد كه گفت: پسر برادرم هشام اول بر مذهب جهميه بود وخبيث بود واز من خواهش كرد كه اورا از خدمت حضرت صادقعليها‌السلام ببرم تا با آن حضرت مباحثه كند، گفتم: من اين كار نمى كنم مگر بعد از آنكه اذن حاصل كنم، خدمت آن حضرت رسيدم براى هشام اذن طلبيدم، حضرت اذن داد، چون چند قدمى برداشتم كه بيرون آيم يادم آمد پستى وخباثت هشام، برگشتم خدمت آن حضرت وگفتم كه اوردائت وخباثت دارد. فرمود: بر من خوف دارى؟ من خجالت كشيدم از قول خود ودانستم كه لغزشى كرده ام پس با حال خجالت بيرون آمدم وهشام را اعلام كردم، هشام خدمت آن حضرت شرفياب شد، چون خدمت آن جناب نشست، آن حضرت سؤالى از اوفرمود كه هشام حيران بماند ومهلت خواست حضرت اورا مهلت داد، هشام چند روز در اضطراب ودر صدد تحصيل جواب بود آخرالا مر جوابى نيافت، پس خدمت آن حضرت رسيد آن جناب اورا خبر داد، ديگرباره آن جناب مسايل ديگر از اوپرسيد كه در آن بود فساد اصل مذهب هشام، هشام بيرون آمد مغموم وحيرت زده وچند روز مبهوت و حيران بود تا آنكه به من گفت كه دفعه سوم براى من اذن بگير كه خدمت آن حضرت برسم، حضرت اذن داد وموضعى را در حيره براى ملاقات اوتعيين كرد، هشام در آن موضع رفت و وقتى كه حضرت صادقعليها‌السلام تشريف آورد چنان هيبت و احتشام از آن حضرت برد كه نتوانست تكلم كند وابدا زبانش قوت تكلم نداشت، حضرت هرچه ايستاد هشام چيزى نگفت لاجرم آن حضرت تشريف برد، هشام گفت: يقين كردم آن هيبتى كه از آن حضرت به من رسيد نبود مگر از جانب خدا واز عظمت منزلت آن حضرت نزد خداوند، لاجرم ترك مذهب خود نمود ومتدين شد به دين حق، وپيوسته خدمت آن حضرت مى رسيد تا بر تمامى اصحاب آن حضرت تفوق گرفت. (٢٢٦)

شيخ مفيد فرموده كه هشام بن حكم از اكبر اصحاب حضرت صادقعليها‌السلام است، وفقيه بوده وروايت كرده حديث بسيار ودرك كرده صحبت حضرت صادقعليها‌السلام را و بعد از آن حضرت، حضرت امام موسىعليها‌السلام را ومكنى به ابومحمّد وابوالحكم است ومولى بنى شيبان بوده ودر كوفه اقامت داشته ورسيد مرتبه وبلندى مقامش نزد حضرت صادقعليها‌السلام به حدى كه در منى خدمت آن حضرت رسيد ودر آن وقت جوان نوخطى بود ودر مجلس آن حضرت شيوخ شيعه بودند مانند حمران بن اعين وقيس ويونس بن يعقوب وابوجعفر مؤ من طاق وغير ايشان، پس حضرت اورا بالابرد ونشانيد اورا بالادست جميع ايشان وحال آنكه هر كه در آن مجلس بود سنش از هشام بيشتر بود. پس چون حضرت ديد كه اينكار يعنى تقديم هشام بر همگى بزرگ آمد به ايشان فرمود:

(هذا ناصرُنا بقلْبهِ وَ لِسانهِ وَ يدِهِ)؛ اين ناصر ما است به دل وزبان ودست خود. پس سؤ ال كرد هشام از آن حضرت از اسمأ اللّه عز وجل واشتقاقشان، حضرت اورا جواب داد وفرمود به اوكه آيا فهميدى اى هشام فهمى كه دفع كنى به آن دشمنان ملحدان ما را؟ هشام گفت: بلى! حضرت فرمود:(نَفَعَكَ اللّهُ عزَّ وَ جلَّ بهِ وَ ثبَّتَكَ). از هشام نقل شده كه گفت: واللّه! هيچ كس در مباحث توحيد مرا مقهور ومغلوب نساخته تا امروز كه در اين مقام ايستاده ام. (٢٢٧)

مباحثه ها ومناظرات هشام بن حكم مشهور است ومناظره اوبا آن مرد شامى در خدمت حضرت صادقعليها‌السلام ومحاجّه اوبا عمروبن عبيد معتزلى وبا بريهه ومناظره اوبا متكلمين در مجلس يحيى بن خالد برمكى هر كدام در جاى خود به شرح رفته ومناظره اودر مجلس يحيى باعث آن شد كه هارون الرشيد در صدد قتل اوبر آمد لاجرم هشام از ترس اوبه كوفه فرار كرد وبر بشير نبّال وارد شد وناخوش ‍ سختى شد ومراجعه به اطبأ ننمود، بشير گفت: طبيب براى توبياورم؟ گفت: نه من خواهم مرد، وبه روايتى اطبأ را حاضر كردند هشام از ايشان پرسيد كه مرض مرا دانستيد؟ بعضى گفتند: ندانستيم وبعضى گفتند:، دانستيم، از آنهايى كه ادعاى دانستن كردند پرسيد كه مرضم چيست؟ آنچه به نظرشان رسيده بود گفتند، گفت دروغ است، مرض من فزع قلب است به جهت آنچه به من رسيده از خوف وبه همان علت وفات نمود.

وبالجمله؛ چون حالت احتضار پيدا نمود به بشير، گفت: هرگاه من مردم ومرا غسل وكفن كردى واز كار تجهيز من فارغ شدى، مرا در دل شب بيرون ببر در كناسه بگذار ورقعه اى بنويس كه اين هشام بن الحكم است كه امير در طلب اوبود از دنيا وفات كرده واين به جهت آن بود كه رشيد برادران واصحاب اورا گرفته بود كه نشانى اورا بدهند، خواست تا ايشان خلاص شوند، بشير به همان دستورالعمل رفتار كرد، چون صبح شد اهل كوفه حاضر شدند قاضى وصاحب معونه ومعدلون همگى او را ديدند وگواهى خود را نوشتند وبراى رشيد فرستادند، رشيد گفت: الحمدللّه كه خدا كفايت اورا كرد ومنسوبين اورا كه حبس كرده بود رها كرد. (٢٢٨)

(وَ رُوىَ عنْ يونسَ اَنَّ هشامَ بنَ الْحكَمِ كانَ يَقُولُ: اَللّهُمَّ ما عَمِلْتُ وَ اَعْمَلُ مِنْ خَيْرِ مُفْتَرَضٍ وَ غَيْرِ مُفْتَرَضٍ فَجَميعُهُ عَنْ رَسُولِ اللّهِ وَ اَهْلِ بَيْتِهِ الصّادِقينَ صلوات اللّه عليه وعليهم حَسْبَ مَنازِلِهِمْ عِنْدَكَ فَتَقَبَّلُ ذلِكَ كُلَّه عَنّى وَ عَنْهُم وَ اَعْطِنى مِنْ جَزيلِ جَزائِكَ حَسْبَ ما اَنْتَ اَهْلُهُ). (٢٢٩)

نهم يونس بن عبدالرحمن مولى آل يقطين

عبد صالح، جليل القدر، عظيم المنزلة وجه اصحاب واز اصحاب اجماع است، روايت شده كه در ايام هشام بن عبدالملك متولد شده وحضرت باقرعليها‌السلام را در مابين صفا ومروه ملاقات كرده ولكن از آن حضرت روايت نموده وهم گفته كه حضرت صادقعليها‌السلام را ديدم در روضه پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كه مابين قبر ومنبر نماز مى خواند وممكنم نشد كه از اوسؤ ال كنم ولكن روايت كرده از حضرت كاظم وصادقعليهما‌السلام وحضرت رضاعليها‌السلام اشاره مى فرمود به سوى اودر علم وفتوى واوهمان كس است كه واقفه مال بسيارى به اودادند كه ميل به سوى ايشان كند وامنتاع نمود از قبول كردن آن مالها وبر حق ثابت بماند. (٢٣٠)

شيخ مفيد رحمه اللّه به سند صحيح از ابوهاشم جعفرى روايت كرده كه عرضه كردم بر امام حسن عسكرىعليها‌السلام (كتاب يوم وليله)يونس را، فرمود: اين كتاب تصنيف كيست؟ گفتم: تصنيف يونس مولى آل يقطين، فرمود: عطا فرمايد حق تعالى اورا به هر حرفى نورى در روز قيامت. ودر روايت ديگر است كه از اول تا به آخر آن تصفح كرد پس فرمود: اين دين من ودين همگى پدران من است و تمامش حق است. (٢٣١)

وبالجمله؛ در سنه دويست وهشت به رحمت خدا پيوست. ودر خبر است كه حضرت رضاعليها‌السلام سه دفعه بهشت را براى اوضامن شد. (٢٣٢)

از فضل بن شاذان روايت است كه حديث كرد مرا عبدالعزيز بن مهتدى واوبهترين فقهايى بود كه من ديدم ووكيل حضرت رضاعليها‌السلام واز خواص اوبود. گفت: سؤال كردم از حضرت رضاعليها‌السلام پس گفتم كه همانا من نمى توانم ملاقات كنم تورا در هر وقتى، يعنى راهم دور است ودستم هميشه به شما نمى رسد پس از كه بگيرم معالم دين خود را؟ فرمود: بگير از يونس بن عبدالرحمن. (٢٣٣)

وهم از آن حضرت مروى است كه فرموده: يونس در زمان خود مثل سلمان فارسى است در زمان خود. ويونس كتبى در فقه وتفسير ومثالب وغيره تصنيف كرده مثل كتب حسين بن سعيد وزيادتر. (٢٣٤) وروايت است كه چون حضرت موسى بن جعفرعليها‌السلام وفات كرد در نزد قوام ووكلأ آن حضرت را انكار كردند وواقفى شدند ودر نزد زياد قندى هفتاد هزار اشرفى بود ونزد على بن ابى حمزه سى هزار، ودر آن وقت يونس بن عبدالرحمن مردم را به امامت حضرت رضاعليها‌السلام مى خواند وانكار مى كرد بر واقفه، ايشان براى اوپيغام دادند كه براى چه مردم را به حضرت رضاعليها‌السلام دعوت مى نمايى، اگر مقصد تومال است ما تورا از مال بى نياز مى كنيم، وزياد قندى وعلى بن ابى حمزه ضامن شدند كه ده هزار اشرفى به اوبدهند كه اوساكت شود وبنشيند، يونس گفت: ما روايت كره شده ايم از صادقينعليهما‌السلام كه فرموده اند هرگاه ظاهر شد بدعت در بين مردم پس بر پيشواى مردم است كه ظاهر كند علم خود را، پس اگر نكرد نور ايمان از او ربوده خواهد شد، ومن جهاد در دين وامر خدا را ترك نخواهم كرد بر هيچ حالى. پس آن دونفر دشمن اوشدند وظاهر كردند عداوت خود را. (٢٣٥)

مؤ لف گويد: اين روايتى كه يونس نقل فرمود به نحوديگر نيز وارد شده وآن چنين است كه حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: هرگاه ظاهر شد بدعت در امت من پس بايد ظاهر كند عالم علم خود را واگر نه بر اوباشد لعنت خدا و ملائكه ومردم جميعا. (٢٣٦)

وبدان كه روايات در باب بدعت بسيار است ووارد شده كه هركسى كه تبسم كند در صورت بدعت گذارنده پس به تحقيق اعانت كرده در خراب كردن دين خود. (٢٣٧)

ونيز روايت شده: كسى كه برود به نزد صاحب بدعت وتوقير وبزرگ كند اورا همانا رفته است به جهت خراب كردن اسلام. (٢٣٨) وراوندى روايت كرده از حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كه فرمود: كسى كه عمل كند در بدعت، فارغ سازد اورا از شيطان با عبادتش، يعنى شيطان اورا به خود واگذارد ومتعرضش ‍ نشود تا عبادت خود را با حضور قلب وطور خوش به جا آورد(وَاَلْقى علَيْهِ الْخُشُوعَ وَ الْبُكأ)وبيفكند بر اوخشوع وگريه را (٢٣٩) الى غير ذلك.

رجوع كرديم به حال يونس رحمه اللّه، روايت است كه يونس را چهل برادر بود كه هر روز به ديدن ايشان مى رفت وبر ايشان سلام مى كرد وآنگاه به منزل خود مى آمد وطعام مى خورد ومهيا مى گشت براى نماز پس مى نشست براى تصنيف وتأليف كتاب. (٢٤٠)

مؤلف گويد: ظاهر آن است كه اين چهل نفر برادران دينى اوبودند ودر اين كار يونس مى خواسته كه زيارت اربعين كرده باشد. ونيز روايت شده از يونس كه گفت:

صمت عشرين سنة وسئلت عشرين سنة ثمّ اجبت؛ يعنى يونس گفته كه من بيست سال سكوت كردم، يعنى هرچه از من مى پرسيدند جواب نمى دادم وبيست سال سؤال كرده شدم وجواب دادم، اين معنى در صورتى است كنه(سئلت)مجهول خوانده شود، واگر به صيغه معلوم خوانده شود يعنى بيست سال سؤال كردم وبعد از آن ديگر از مسايل جواب مى دادم. (٢٤١)

ومدائح يونس بسيار است، واز جمله روايات معلوم مى شود كه براى اواصحابش بد مى گفتند وبعضى اقوال فاسده به اونسبت مى دادند. ودر خبر است كه وقتى به وى گفتند كه بسيارى از اين اصحاب در حق توبد مى گويند وياد مى كنند تورا به غير خوبى، گفت: شاهد مى گيرم شما را بر اينكه هر كسى كه از براى ا ودر اميرالمؤ منينعليها‌السلام نصيبى است، يعنى از شيعيان اواست پس من حلال كردم اورا از آنچه گفته! (٢٤٢)

(وَ حكىَ اَنَّهُ حَجَّ يُونُسُ ابْنُ عَبْدِالرَّحْمن اَرْبَعَا وَ خَمْسينَ حَجَّةً وَاعْتَمَرَ اَرْبَعا وَ خَمْسينَ عمرَةً وَ اَلَّفَ اَلْفَ جلْدٍ رَدّا علَى الْمخالِفينَ وَ يُقالُ اِْنتَهى عِلْمُ الاَئِمَّةِعليهم‌السلام اِلى اَرْبعةِ نفرٍ: اَوَّلُهمْ سلْمانُ الْفارِسىُّ وَ الثانى جابِرُ والثّالِثُ السَّيّدُ وَ الرّابعُ يُونُسُ بْنُ عَبْدِالرَّحْمنِ). (٢٤٣)

(وَ عَنِ الْفَضْلِ بْنِ شاذان، قالَ ما نَشَأ فِى الاِسْلامِ رَجُلُّ مِنْ سائرِ الناسِ كانَ اَفْقَهَ منْ سلْمانِ الْفارِسى رضى اللّه عنه وَ لانشأ بعدَهُ رَجلٌ اَفقهَ منْ يونسِ ابْنِ عَبْدِالرَّحْمنِ). (٢٤٤)

(وَ عَنِ الشَّهيدِ الثّانى، اَوْرَدَ الْكَشِّىِ فى ذَمِّهِ نَحْوَ عَشَرَةِ اَحاديثَ وَ حاصِلُ الْجَوابِ عَنْها يرْجعُ اِلى ضعفِ بعضِ سندِها وَ جهالَةِ بعضِ رِجالِها. وَاللّهُ اَعْلمُ بِحالِهِ). (٢٤٥)

دهم يونس بن يعقوب البجلى الدّهنى پسر خواهر معاوية بن عمار

كلمات علما در حق اومختلف است، شيخ طوسى رحمه اللّه فرموده اوثقه است و در چند موضع اورا تعديل كرده، وشيخ مفيد اورا از فقهأ اصحاب شمرده. وشيخ نجاشى فرموده كه اواز خواص حضرت صادق وكاظمعليهما‌السلام بوده ووكالت داشته از جانب حضرت موسىعليها‌السلام ودر مدينه در ايام حضرت رضاعليها‌السلام وفات كرد، وآن جناب متولى امر اوشد ويونس صاحب منزلت بود نزد ايشان وموثق بود وقائل به امامت عبداللّه افطح بود پس رجوع كرد به حق. و ابوجعفر بن بابويه فرموده كه اوفطحى است، وشيخ كشى نيز از بعضى روايت كرده فطحى بودن اورا وظاهر آن است كه رجوه به حق نموده چنانكه شيخ نجاشى فرموده. (٢٤٦)

وبالجمله: رواياتى در مدح اووارد شده ودر ايام حضرت رضاعليها‌السلام در مدينه وفات كرد. آن حضرت امر فرمود به حنوط وكفن وجميع مايحتاج اووامر فرمود موالى خود وموالى پدر وجد خود را كه در جنازه اوحاضر شوند وفرمود به ايشان كه اين ميت مولى حضرت صادقعليها‌السلام است كه در عراق ساكن بوده از براى اودر بقيع قبر بكنيد واگر اهل مدينه گفتند كه اين مرد عراقى است ما نمى گذاريم در بقيع دفن شود، بگوييد اين مولى حضرت صادقعليها‌السلام است در عراق ساكن بوده اگر شما نگذاريد ما اورا در بقيع دفن نماييم ما هم نخواهيم گذاشت كه موالى خود را در بقيع دفن نماييد، پس اورا در بقيع دفن نمودند. (٢٤٧)

وروايت است از محمّد بن وليد كه گفت: روزى من بر سر قبر يونس رفته بودم كه صاحب مقبره يعنى مباشر قبرستان نزد من آمد وگفت: اين شخص كيست كه حضرت على بن موسى الرضاعليها‌السلام مرا امر فرموده كه آب بپاشم بر قبر او چهل ماه يا چهل روز هر روز يك مرتبه وشك از راوى است وهم صاحب مقبره گفت: كه سرير پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نزد من است پس هرگاه مردى از بنى هاشم مى ميرد آن سرير در شبش صدا مى كند من مى فهمم كه كسى از ايشان مرده وبا خود مى گويم كه كى مرده از ايشان چون صبح شد آن وقت مى فهمم، ودر شب وفات اين مرد نيز آن سرير صدا كرد من گفتم كى از ايشان مرده، كسى از ايشان ناخوش نبود، همين كه روز شد آمدند نزد من وآن سرير را گرفتند وگفتند مولى ابى عبداللّه الصادقعليها‌السلام كه در عراق ساكن بوده ووفات كرده.

ومحمّد بن وليد از صفوان بن يحيى نقل كرده كه گفت گفتم به حضرت امام رضاعليها‌السلام كه فدايت شوم خوشحال كرد مرا آن لطف ومحبتى كه در حق يونس نمودى، فرمود: آيا از لطف خدا واحسان اونيست كه اورا نقل كرد از عراق به جوار پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ،(وَ رُوِىَ فى حديثٍ اُنظرُوا اِلى ما خَتَمَ اللّهُ بِهِ لِيُونُسَ قَبَضَهُ اللّهُ مجاوِرا لِرَسولِهِ)صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم . (٢٤٨) تمام شد احوال حضرت امام موسى بن جعفرعليها‌السلام وبعد از اين بيايد احوال حضرت ثامن الائمة المعصومين على بن موسى الرضا عليه وعليهم‌السلام .